بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض طرح فيلمنامه: تخته سياه


طرح فيلمنامه: تخته سياه

تخته سياه
محسن مخملباف

جاده خاكي در دل كوهستان، روز:
مرداني كه لباس كُردي به تن دارند و تخته‏هاي سياهي را بر دوش مي‏كشند از پيچ جاده كوهستاني پيدا مي‏شوند. از آن ميان يكي كه از اين پس او را «معلم اول» مي‏ناميم، با معلم ديگري درد دل مي‏كند. او شاكي است كه چرا معلم شد وحالا مجبور است براي همه عمر در جستجوي شاگرداني كه حاضر نيستند درس بخوانند آوارگي كند.
از دور صدايي گنگ در كوه مي‏پيچد. معلم‏ها نگران مي‏شوند. صدا رفته رفته نزديك تر مي‏شود. معلم‏ها مي‎دوند و خود را زير تخته‏هاي سياه استتار مي‏كنند تا هليكوپترهايي كه از بالاي سر آن‏ها مي‏گذرند آن‏ها را نبينند. صداي هليكوپترها دور مي‏شود و صداي كلاغ جاي آن‏ها را مي‏گيرد. يكي از معلم‎ها كه از اين پس او را «معلم دوم» مي‏ناميم، از لاي تخته‏ها سر بيرون مي‏كند و به صداي كلاغ‏ها چون خود آن‏ها پاسخ مي‏دهد. كلاغ‏ها آرام شده دور مي‏شوند. معلم‏ها برمي‏خيزند و به قصد استتار تخته‏هاي سياه خود را گِل مالي مي‏كنند و راه مي‏افتند.كمي بعد راه معلم اول و دوم از ديگران جدا مي‎شود و كمي بعدتر معلم اول راهي روستا‏ها مي‏شود و معلم دوم راهي ارتفاعات مي‏شود تا شايد كساني را در ميان چوپان‏ها بيابد كه حاضر باشد كلمه‏اي بياموزد و در ازاي آن معلم‏ها را با لقمه‏اي نان سير كند.

جادة روستايي، ساعتي بعد:
معلم اول مي‏رود و در راه به پيرمردي برمي‏خورد كه كاه به باد مي‏دهد. معلم اول از او مي‏پرسد كه آيا پيرمرد حاضر است كلمه‏اي بياموزد؟ پيرمرد به جاي هر پاسخي نامه‏اي را به معلم اول مي‏دهد تا برايش خوانده شود. نامه به زبان عربي نوشته شده و معلم كه كُرد است از خواندن نامه عاجز است اما پيرمرد اصرار دارد تا معلم او را از آنچه در نامه نوشته شده با خبر كند كه او از حال پسر اسيرش در عراق با خبر شود. معلم اول دست آخر مجبور مي‏شود نامه را از تخيل خود بخواند تا به پيرمرد اميد داده باشد.

روستاها، روز:
معلم اول در كوچه‏هاي روستا مي‏گردد و براي پنجره بسته خانه‏ها آواز سر مي‏دهد و مردمي را كه صدايشان شنيده مي‏شود اما ديده نمي‏شوند به آموزش مي‏خواند و پاسخي نمي‏شنود.

كوره راه كوهستاني، (به سمت ايران)، روز:
معلم دوم به گروهي از نوجوانان قاچاقچي برمي‏خورد كه بار بر دوش در صفي از پي هم روانند. در پرس و جوي معلم از ايشان، معلوم مي‏شود كه آن‏ها هر روز از ايران به عراق مي‏روند تا جنس قاچاقي را به همراه بياورند و با مزد كمي كه از اين راه به دست مي‏آورند امرار معاش مي‏كنند. معلم دوم از آن‏ها مي‏پرسد كه آيا حاضرند درس بياموزند اما آن‏ها جواب منفي مي‏دهند. چرا كه خود را زير بار و در حركت مي‏بينند. معلم دوم مي‏گويد او هم حاضر است به همراه آن‏ها حركت كند و در همان حالي كه حركت مي‏كنند به آن‏ها درس بياموزد. نوجوان‏ها نمي‏پذيرند و حركت مي‏‏كنند اما چون راه باريك است براي عبور نوجوانان چاره‏اي جز اين نمي‏ماند كه معلم از جلو برود و نوجوا‏ن‏ها از پي او بروند.


كوره راه كوهستاني، (به سمت عراق)، روز:
معلم اول مستاصل مي‏رود كه به گروهي آواره و خسته‏تر از خود مي‎رسد. پيرمردان كه هر يك بقچه باري را بر دوش دارند، آن قدر پيرند كه بعضي از آن‏ها به كمك ديگران راه مي‏روند. در اين بين تنها يك زن با آن‏ها همراه است كه پريشان و مجنون مي‏نمايد. معلم اول مي‏كوشد تا او را به معلمي بپذيرند و او را سير كنند. اما پيرمردان مي‏گويند آن‏ها حريف شكم گرسنه خودشان هم نمي‏شوند، چه رسد به شكم گرسنه او. معلم اول در گوشه‎اي پيرمرد مريض حالي را مي‏يابد كه از درد مثانه مي‏نالد و از شاشيدن عاجز است. معلم اول به او مي‏گويد هر كمكي بخواهد به او مي‎كند به شرط آن كه در ازايش سير شود و پيرمرد مي‏گويد «بگو چه كنم تا بتوانم بشاشم.» پيرمردان ديگر از معلم مي‎پرسند آيا راه مرز را بلدي؟ چنان چه ما را تا مرز راهنمايي كني تو را هم سفره خودمان مي‎كنيم. معلم اول مي‏پذيرد و همراه ايشان مي‏شود. لحظه‏اي بعد تخته سياهي كه بر دوش معلم اول بود، به تخت رواني بدل مي‏شود كه پيرمرد مريض را بر خود مي‏برد، معلم اول كه حالا از حمل كنندگان تخت روان است، چشمش در پي زن پريشان حواس مي‏رود و از اين و آن درباره او پرس و جو مي‏كند و پاسخ مي‏شنود كه اين زن، شوي مرده است و بچه‏اي كه به دنبال خويش مي‏كشد نيز از همان شوي مرده است و اگر خيلي در خودش احساس جواني مي‏كند، بسم‏الله، او را به زني بگيرد. مهريه زيادي هم نمي‏خواهد. همان تخته سياهي را كه بر دوش دارد مهريه زن كند و خلاص.
كسي همان پس و پشت‏ها عقد معلم اول و زن را مي‏خواند. در بدوي‏ترين شكل آن. مثلاً جايي كه زن مشغول سرپا گرفتن بچه خويش است. حتي تخته سياه هم به عنوان ديوار حجله كفايت مي‏كند.

قله كوه، همان زمان:
قاچاقچيان نوجوان تكيه داده بر بار خويش در حال استراحتند. معلم دوم يكي را يافته است كه به آموختن نام خويش راغب است. نام او ريبوار است.

رودخانه‏اي در عمق دره، همان زمان:
زن مشغول شستن لباس‏هاي بچه كوچك خويش است. پيرمرد از درد مثانه به خود مي‏پيچد و از خدا آرزوي مرگ مي‏كند. معلم اول تخته سياه را كنار تخته سنگ‏ها چنان قرار داده تا حجله‏اش از نگاه نامحرمان در امان باشد. پيرمردي كه خطبه عقد را خوانده است سر مي‏رسد و بچه كوچك را پي نخود سياه مي‏برد.
معلم اول و زن اكنون در حجله تنهايند. معلم اول مدتي به زن خويش مي‏نگرد بعد گچي را برمي‏دارد و روي تخته سياه به كردي جمله «دوستت دارم» را مي‏نويسد و براي آموزش اين جمله به زنش حروف آن را هجي مي‏كند.
پيرمرداني كه به قصد سرگرم كردن بچه كوچك به گردو بازي پرداخته‏اند. خودشان آن قدر سرگرم بازي‏اند كه از بچه غافل شده‏اند. بچه خود را به حجله مي‏رساند و مادرش به قصد سرپا گرفتن او از حجله مي‏گريزد. معلوم است كه اين زن مردش را نمي‏خواهد.
پيرمرداني براي كمك به پيرمردي كه مريض شده او را به آب سرد رودخانه مي‏اندازند و به او آب مي‏پاشند. پيرمرد از سرماي آب مي‏لرزد اما همچنان از شاشيدن عاجز است. آتشي روشن مي‏شود و پيرمردان دور آتش گرم مي‏شوند. پيرمردي ابراز عقيده مي‎كند كه «حتي اگر شيطان رانده شده را در آب سرد رودخانه مي‎انداختند به خود شاشيده بود. لابد اين مرد از شيطان نيز گناهكارتر است.»

قله سنگي، كوره راه‏ها، كمي بعد:
معلم دوم مشغول آموختن نام ريبوار به ريبوار است. نوجواني كه سرگروه است سر مي‎رسد و فرياد مي‏كند كه «سربازان دارند مي‏آيند.» و همه مي‏گريزند و معلم نيز با آن‏ها مي‏گريزد. كمي دورتر وقتي كه احساس امنيت به نوجوانان باز مي‏گردد، معلم دوم كه تخته سياهي را بر دوش دارد، دوباره نام ريبوار را براي او هجي مي‏كند و ريبوار كه زير بار خويش خم شده در پي تخته سياهي كه بر دوش معلم دوم است مي‏رود و هجي كردن نام خويش را مي‏آموزد. يكباره فريادي برمي‏خيزد و يكي از نوجوانان به دره سقوط مي‏كند. دقايقي بعد تخته سياه معلم دوم به تبر نوجوانان شكسته مي‏شود تا پاي شكسته نوجوان سقوط كرده با آن بسته شود. نوجوانان كه هنوز احساس خطر مي‎كنند، گروه گروه از هم جدا مي‏شوند تا دوباره در جاي ديگري به هم بپيوندند.

قله مه گرفته، همان زمان:
انبوه پيرمردان مي‏روند. خسته‏اند. معلم اول تخته بر دوش پيشاپيش آن‏ها مي‏رود. در پي او زن مي‏رود. و بچه كوچك آستين مادر خويش را گرفته است و مي‏رود. در جايي بچه كوچك در پي خرگوشي كه از لاي جمعيت مي‏گريزد مي‏رود و گم مي‏شود. مادر او در پي او بر خلاف جمعيت مي‏دود و معلم به دنبال زن باز مي‏گردد. حالا جمعيت پيرمردان دور شده و معلم اول و زن و بچه تنها مانده‏اند. معلم تخته سياهش را زمين مي‏گذارد و دوباره مشغول آموختن جمله دوستت دارم مي‏شود. زن كه روي زمين نشسته و به بچه كوچك خويش غذا مي‏دهد به او بي‏اعتناست. معلم هر لحظه از بي‏اعتنايي زن عصباني‏تر مي‏شود، چنان كه گويي مي‎خواهد زن را در امتحان كلاس رد كند و هر لحظه نمره كمتري به اومي‎دهد و قهركنان مي‏رود. اما لحظه‏اي بعد صداي زن كه از پي او مي‏آيد او را از رفتن باز مي‏دارد و مي‏چرخد. زن به او مي‏رسد و دست‏هايش را به سوي گردن او دراز مي‎كند و شلوار بچه كوچك را كه براي خشك شدن بر تخته پهن شده، بر مي‏دارد و برمي‏گردد.

راه گله رو، همان زمان:
معلم دوم مي‏رود و درس مي‏دهد. ريبوار و سه نفر ديگر كه به همراه اويند يكباره به زمين مي‏افتند وچهار دست و پا باز مي‏گردند. لحظه‏اي بعد معلوم مي‏شود كه نوجوانان خود را در ميان گله‏اي كه عبور مي‎كند مخفي كرده‏اند تا از نگاه ماموران مرزي در امان بمانند. معلم دوم با تخته سياهي كه بر دوش دارد چنان است كه گويي چوپاني در ميان گله. معلم و گوسفندان از جلوي نگهبانان مرزي عبور مي‏كنند. ساعتي بعد گله به جايي مي‏رسد كه دختران جوان بايد شير گوسفندان را بدوشند. معلم دوم كه گرسنه است، دست خويش را زير سينه گوسفندي مي‎گيرد و از شيري كه دختر بچه‏اي در سطل مي‏دوشد خود را مي‏نوشاند. تخته سياه بر پشت معلم دوم تكيه داده شده و ريبوار بر تخته سياه تمرين نوشتن نام خويش را مي‏كند. وقتي موفق مي‏شود كلمه ريبوار را شبيه آن چه معلم به عنوان سرمشق بر تخته نوشته بنويسد از خوشحالي فرياد برمي‏آورد كه «نوشتم، نوشتم، نام خودم را نوشتم» و در دم به صداي تيري كه بلند مي‏شود كشته مي‏شود. نوجوانان ديگر به دامن كوه مي‏گريزند اما هر يك با صداي تيري كه بر مي‏آيد در ميان گوسفنداني كه از هراس به هر سو مي‏گريزند به زمين مي‏غلتند.

كوهي مجاور مرز كردستان عراق، همان زمان:
پيرمردان از صداي تيراندازي مي‏گريزند و هركس در پناه تخته سنگي خود را مخفي مي‏كند. زن كه از وحشت بمباران شيميايي خود را به زير تخته سياه معلم اول كشانده براي جلوگيري از بمباران شيميايي سنگ ريزه‏هاي كوچك را جلوي تخته سياه مي‏گذارد و بچه كوچك خويش را در بغل مي‏فشارد. پيرمردي كه به هيچ چاره‎اي قادر به شاشيدن نبود بي‏اختيار در گوشه‏اي به خود مي‏شاشد و از ترس به زيرتخته سياه مي‏گريزد. لحظه‏اي بعد آن‏ها چهار دست و پا چون گوسفندان مي‏روند و زن، بچه كوچك را زير شكم خود مي‏كشاند و از وحشت بمباران شيميايي‏اي كه در راه است زوزه مي‏كشد. معلم اول كه تخته سياه دوش خود را چون سپري بالاي سر زن و بچه كوچكش گرفته به او دلداري مي‏دهد. تا كمتر بترسد.

مرز، آخرين ساعات روز:
گروه پيرمردان به همراه معلم اول و زن و بچه و پيرمرد شاش بند شده به مرز مي‏رسند، باد مي‏وزد. مه همه جا را گرفته است. معلم اول فرياد مي‏كند كه ديگر رسيديم. اين جا خاك زادگاه شماست. ابتدا هيچ كس باور نمي‎كند، اما رفته رفته مي‏پذيرند و براي سپاسگزاري از خداي آسمان به زمين مي‏افتند و براي عبور از خط مرزي به احترام كفش خويش را از پا درمي‏آورند.
در آخرين لحظه عاقد خود را به معلم اول مي‏رساند و او را راضي مي‏كند تا طلاق زن را بدهد. چرا كه خيال زن مجنون پيش شوي مرده خويش است. معلم اول مي‏پذيرد. خطبه طلاق خوانده مي‏شود و تخته سياه به عنوان مهريه به دوش زن گذاشته مي‏شود و مي‏رود.
وقتي زن از مرز مه گرفته عبور مي‎كند كلمه «دوستت دارم» كه گويي زن هيچ‏ گاه آن را نياموخت، بر تخته سياه پشت او به چشم مي‏خورد.


محسن مخملباف ـ 1378
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها