رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (10)
صادق هدایت
کشيک ميکشيدم ؛ ميرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار ميکردم ،
با آنشخص آشنا ؛ تملقش را ميگفتم و او را برايش غر ميزدم و
ميآوردم آنهم چه فاسق هايی : سيرابی فروش ، فقيه ، جگرکی ، رييس داروغه ،
مقنی ، سوداگر ، فيلسوف که اسمها و القابشان فرق ميکرد ، ولی همه شاگرد
کله پز بودند . همه آنها را بمن ترجيح ميداد - با چه خفت و خواری خودم
را کوچک و ذليل ميکردم کسی باور نخواهد کرد . می ترسيدم زنم از دستم
در برود . ميخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربايی را از فاسقهای زنم ياد
بگيرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بريشم می خنديدند - اصلا
چطور ميتوانستم رفتر و اخلاق رجاله ها را ياد بگيرم ؟ حالا ميدانم آنها
را دوست داشت چون بی حيا ، احمق و متعفن بودند . عشق او اصلا با کثافت
و مرگ توام بود - آيا حقيقتا من مايل بودم با او بخوابم ، آيا صورت
ظاهر او مرا شيفته خود کرده بود يا تنفر او از من ، يا حرکات و اطوارش
بود و يا علاقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم و يا همه اينها دست
بيکی کرده بودند ؟ نه ، نميدانم . تنها يک چيز را ميدانم : اين زن . اين لکاته
اين جادو ، نميدانم چه زهری در روح من ، در هستی من ريخته بود که
نه تنها او را ميخواستم ، بلکه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم داشت .
فرياد ميکشيد که لازم دارد و آرزوی شديدی ميکردم که با او در جزيره
گمشده ای باشم که آدميزاد در آنجا وجود نداشته باشد ، آرزو ميکردم که
يک زمين لرزه يا طوفان و يا صاعقه آسمانی همه اين رجاله ها که پشت ديوار
اطاقم نفس ميکشيدند ، دوندگی می کردند و کيف می کردند ، همه را ميترکانيد
و فقط من و او ميمانديم .
آيا آنوقت هم هر جانور ديگر ، يک مار هندی ، يک اژدها را بمن ترجيح نميداد ؟
آرزو می کردم که يک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم ميمرديم - بنظرم
می آيد که اين نتيجه عالی وجود و زندگی من بود .
مثل اين بود که اين لکاته از شکنجه من کيف و لذت ميبرد ، مثل اينکه دردی که مرا
ميخورد کافی نبود - بالاخره من از کار و جنبش افتادم و
خانه نشين شدم - مثل مرده متحرک . هيچکس از رمز ميان ما خبر نداشت ،
دايه پيرم که مونس مرگ تدريجی من شده بود بمن سرنش ميکرد - برای
خاطر همين لکاته پشت سرم ، اطراف خودم می شنيدم که در گوشی به هم می گفتند :
اين زن بيچاره چطور تحمل اين شرور و ديوونه رو ميکنه ؟ حق بجانب
آنها بود ، چون تا درجه ای که من ذليل شده بودم باورکردنی نبود .
روز به روز تراشيده شدم ، خودم را که د رآينه نگاه ميکردم گونه هايم
سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بودم - تنم پرحرارت و چشمهايم
حالت خمار و غم انگيزی بخود گرفته بود .
از اين حالت جديد خودم کيف می کردم و درچشمهايم غبار مرگ را ديده
بودم ، ديده بودم که بايد بروم .
بالاخره حکيم باشی را خبر کردند ، حکيم رجاله ها ،
حکيم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود .
با عمامه شيرو شکری و سه قبضه ريش وارد شد . او افتخار می کرد
دوای قوت باه به پدر بزرگم داده ، خاکه شير و نبات حلق من ريخته و
فلوس بناف عمه ام بسته است . باری ، همينکه آمد سر پائين من نشست
نبضم را گرفت ، زبانم را ديد ، دستورداد شيرماچه الاغ و ماشعير بخورم
و روزی دومرتبه بخور کندر و زرنيخ بدهم – چند نسخه بلند بالا هم بدايه ام
داد که عبارت بود از جوشانده و روغن های عجيب و غريب از قبيل :
پرزوفا، زيتون ، رب سوس ، کافور ، پر سياوشان ، روغن های بابونه ،
روغن غاز ، تخم کتان ، تخم صنوبر و مزخرفات ديگر .
حالم بدتر شده بود ؛ فقط دايه ام ، دايه او هم بود ، با صورت پير و موهای
خاکستری گوشه اطاق ، کنار بالين من می نشست ، به پيشانيم آب سرد می زد
و جوشانده برايم می آورد . از حالات و اتفاقات بچگی من و آن لکاته
صحبت می کرد . مثلا او بمن گفت : که زنم از توی ننو عادت داشته
هميشه ناخن چپش را می جويده ، بقدری می جويده که زخم می شده و گاهی
هم برايم قصه نقل می کرد – بنظرم می آمد که اين قصه ها سن مرا به عقب
می برد و حالت بچگی درمن توليد می کرد . چون مربوط به يادگارهای آن
دوره بوده است وقتيکه خيلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زنم توی ننو
پهلوی هم خوابيده بوديم .يک ننوی دو نفره . درست يادم هست همين
قصه ها را می گفت . حالا بعضی از قسمتهای اين قصه ها که سابق بر
اين باور نمی کردم برايم امر طبيعی شده است .
چون ناخوشی دنيای جديدی در من توليد کرد ، يک دنيای ناشناس ،
محو و پر از تصويرها و رنگها و ميلهائی که در حال سلامت
نمی شود تصور کرد و گيرو دارهای اين متلها را با کيف و اضطراب
ناگفتنی در خودم حس می کردم – حس می کردم که بچه شده ام و
همين الآن که مشغول نوشتن هستم ، در احساسات شرکت می کنم ،
همه اين احساسات متعلق به الان است و مال گذشته نيست .
گويا حرکات ، افکار ، آرزوها و عادات مردمان پيشين که بتوسط اين متلها
به نسلهای بعد انتقال داده شده ، يکی از واجبات زندگی بوده است .
هزاران سال است که همين حرفها را زده اند .همين جماعها را کرده اند ،
همين گرفتاريهای بچگانه را داشته اند . آيا سرتاسر زندگی يک قصه مضحک ،
يک متل باور نکردنی و احمقانه نيست ؟ آيا من فسانه و قصه خودم
را نمی نويسم ؟ قصه فقط يک را فرار برای آرزوهای ناکام است .
آرزوهائيکه بان نرسيده اند . آرزوهائيکه هر متل سازی مطابق روحيه محدود
و موروثی خودش تصور کرده است .
کاش می توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم – خواب راست بی دغدغه –
بيدار که می شد م روی گونه هايم سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابی
شده بود –تنم داغ بود و سرفه می کردم – چه سرفه های عميق ترسناکی –
سرفه هائی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بيروی می آمد ، مثل سرفه
يا بوهائی که صبح زود لش گوسفند برای قصاب می آوردند .
درست يادم است هوا بکلی تاريک بود ، چند دقيقه درحال اغما بودم قبل از اينکه
خوابم ببرد با خودم حرف می زدم – در اين موقع حس می کردم حتم داشتم که
بچه شده بودم و در ننو خوابيده بودم . حس کردم کسی نزديک من است ،خيلی وقت
بود همه اهل خانه خوابيده بودند . نزديک طلوع فجر بود و ناخوشها می دانند در
اين موقع مثل اين است که زندگی از سر حد دنيا بيرون کشيده می شود .قلبم
بشدت می تپيد ، ولی ترسی نداشتم ، چشمهايم باز بود ولی کسی را نمی ديدم ،
چون تاريکی خيلی غليظ و متراکم بود – چند دقيقه گذشت يک فکر ناخوش
برايم آمد با خودم گفتم : شايد اوست. درهمين لحظه حس کردم که دست
خنکی روی پيشانی سوزانم گذاشته شد .
بخودم لرزيدم ؛ دو سه بار از خودم پرسيدم : آيا اين دست عزرائيل
نبوده است ؟ و به خواب رفتم – صبح که بيدار شدم دايه ام گفت :
دخترم (مقصودم زنم ، آن لکاته بود) آمده بود بر سر بالين من و
سرم را روی زانويش گذاشته بود ، مثل بچه ها مرا تکان می داده –
گويا حس پرستاری مادری در او بيدار شده بوده ، کاش در همان
لحظه مرده بودم – شايد آن بچه ای که آبستن بوده مرده است ،
آيا بچه او بدنيا آمده بوده ؟من نمی دانستم .
در اين اطاق که هر دم برای من تنگتر و تاريکتر از قبر می شد ،
دايم چشم براه زنم بودم ولی او هرگز نمی آمد .آيا از دست او نبود
که به اين روز افتاده بودم؟ شوخی نيست ، سه سال ، نه ، دوسال و
چهار ماه بود ، ولی روز و ماه چيست ؟ برای من معنی ندارد ،
برای کسی که در گور است زمان بی معنی است – اين اتاق
مقبره زندگی و افکارم بود –همه دوندگيها ، صداها و همه تظاهرات
زندگی ديگران ، زندگی رجاله ها که همه شان جسما و روحا يک جور
ساخته شده اند ، برای من عجيب و بی معنی شده بود – از وقتيکه
بستری شده بودم ، در يک دنيای غريب و باور نکردنی بيدار شده بودم
و احتياجی بدنيای رجاله ها نداشتم . يک دنيائی که در خودم بود ،
يک دنيای پر از مجهولات و مثل اين بود که مجبور بودم ، همه
سوراخ سنبه های آنرا سرکشی و وارثی بکنم .
شب موقعيکه وجود من در سر حد دو دنيا موج می زد ، کمی قبل
از دقيقه ای که در يک خواب عميق و تهی غوطه ور بشوم خواب می ديدم
– بيک چشم بهم زدن من زندگی ديگری به غير از زندگی خودم را
طی می کردم در هوای ديگر نفیس می کشيدم و دور بودم .
مثل اينکه می خواستم از خودم بگريزم و سرنوشتم را تغيير بدهم
–چشمم را که می بستم دنيای حقيقی خودم به من ظاهر می شد –
اين تصويرها زندگی مخصوص به خود داشتند ، آزادانه محو و دوباره پديدار می شدند .
گويا اراده من در آنها موثر نبود .ولی اين مطلب مسلم هم نيست ،
مناظريکه جلو من مجسم می شد خواب معمولی نبود ، چون هنوز
خوابم نبرده بود .من در سکوت و آرامش ، اين تصويرها را از
هم تفکيک می کردم و با يکديگر می سنجيدم .بنظرم می آمد که تا
اين موقع خودم را نشناخته بودم و دنيا آنطوری که تاکنون تصور می کردم
مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجايش تاريکی شب فرمانروائی داشت
– چون بمن نياموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم .
من نمی دانم د راين وقت آيا بازويم بفرمانم بود يا نه –گمان می کردم اگر دستم
را باختيار خودش می گذاشتم بوسيله تحريک مجهول و ناشناسی خود بخود بکار
می افتاد ،بی آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم .
اگر دايم همه تنم را مواظبت نمی کردم و بی اراده متوجه آن نبودم ،
قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هيچ انتظارش را نداشتم .
اين احساس از دير زمانی در سن من پيدا شده بود که زنده زنده تجزيه می شد م.
نه تنها جسمم ، بلکه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند
–هميشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبی را طی می کردم – گاهی فکر
چيزهائی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم . گاهی حس ترحم
در من توليد می شد . در صورتيکه عقلم به من سرزنش می کرد .
اغلب با يک نفر که حرف می زدم ، يا کاری می کردم ، راجع به موضوع های
گوناگون داخل بحث می شدم ، در صورتيکه حواسم جای ديگری بود بفکر
خودم بودم و توی دلم به خودم ملامت می کردم . يک توده در حال فسخ
و تجزيه بود .گويا هميشه اينطور بوده و خواهم بود يک مخلوط نا متناسب عجيب ...
چيزيکه تحمل ناپذير است حس می کردم از همه اين مردمی که می ديدم و
ميانشان زندگی می کردم دور هستم ولی يک شباهت ظاهری ، يک شباهت
محو و دور و درعين حال نزديک مرا به آنها مر بوط می کرد.همين
احتياجات مشترک زندگی بود که از تعجب من می کاست –
شباهتی که بيشتر از همه بمن زجر می داد اين بود که رجاله ها هم
مثل من از اين لکاته ، از زنم خوششان می آمد و او هم بيشتر به آنها
راغب – حتم دارم که نقصی در وجود يکی از ما بوده است.
اسمش را لکاته گذاشتم چون هيچ اسمی باين خوبی رويش نمی افتاد .
نمی خواهم بگويم زنم چون خاصيت زن و شوهری بين ما وجود نداشت
و بخودم دروغ می گفتم .- من هميشه از روز ازل او را لکاته ناميده ام
ولی اين اسم کشش مخصوصی داشت اگر او را گرفتم برای اين بود که اول
او بطرف من آمد .آنهم از مکر و حيله اش بود . نه ، هيچ علاقه ای بمن نداشت
– اصلا چطورممکن بود او بکسی علاقه پيدا بکند ؟يک زن هوس باز که يک
مرد را برای شهوترانی ، يکی را برای عشقبازی و يکی را برای شکنجه دادن
لازم داشت – گمان نمی کنم که او باين تثليت هم اکتفا می کرد .ولی مرا
قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود . ودرحقيقت بهتر از اين نمی توانست
انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبيه مادرش بود –چون يک شباهت محو و
دور با خودم داشت . حالا او را نه تنها دوست داشتم ،بلکه همه ذرات
تنم او را می خواست . مخصوصا ميان تنم ، چون نمی خواهم احساسات
حقيقی را زير لفاف موهوم عشق و علاقه و الهيات پنهان کنم –
چون هوزوارشن ادبی بدهنم مزه نمی کند .
گمان می کردم که يکجور تشعشع يا هاله ، مثل هاله ای که دور انبياء ميکشند
ميان بدنم موج ميزد و هاله ميان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من می طلبيد
و با تمام قوا بطرف خودش می کشيد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (11)
صادق هدایت
حالم که بهتر شد ، تصميم گرفتم بروم .بروم خود را گم بکنم ، مثل سگ خوره گرفته
که ميداند بايد بميرد .مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند .صبح زود بلند
شدم ، دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوريکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار
کردم ، از نکبتی که مرا گرفته بود گريختم ، بدون مقصود معينی از ميان کوچه ها ،
بی تکليف از ميان رجاله هائی که همه آنها قيافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت
می دويدند گذشتم من احتياجی بديدن آنها نداشتم چون يکی از آنها نماينده باقی ديگرشان بود .
همه آنها يک ذهن بودند که يک مشت روده بدنبال آن آويخته و منتهی بآلت تناسبيشان می شد .
ناگهان حس کردم که چالاک تر و سبکتر شده ام ، عضلات پاهايم بتندی و جلدی مخصوصی
که تصورش را نمی توانستم بکنم براه افتاده بود .حس می کردم که از
همه قيدهای زندگی رسته ام – شانه هايم را بالا انداختم ، اين حرکت
طبيعی من بود ، در بچگی هر وقت از زير بار زحمت و مسئوليتی آزاد
می شد م همين حرکت را انجام می دادم .
آفتاب بالا می آمد و می سوزانيد . در کوچه های خلوت افتادم ، سر راهم
خانه های خاکستری رنگ باشکال هندسی عجيب و غريب : مکعب ، منشور ،
مخروطی با دريچه های کوتاه و تاريک ديده می شد . اين دريچه ها بی درو بست
، بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند . مثل اين بود که هرگز يک موجود
زنده نمی توانست در اين خانه ها مسکن داشته باشد .
خورشيد مانند تيغ طلائی ، از کنار سايه ديوار ميتراشيد و بر می داشت .
کوچه ها بين ديوارهای کهنه سفيد کرده ممتد می شدند ، همه جا آرام و
گنگ بود مثل اينکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ، قانون
سکوت را مراعات کرده بودند . می آمد که در همه جا اسراری پنهان
بود ، بطوريکه ريه هايم جرئت نفس کشيدن را نداشتند .
يکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام – حرارت آفتاب با
هزاران دهن مکند عرق تن مرا بيرون می کشيد . بته های صحرا
زير آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند .خورشيد مثل چشم تب دار ،
پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بيجان می کرد .ولی
خاک و گياه های اينجا بوی مخصوصی داشت ، بوی آن بقدری قوی بود
که از استشمام آن بياد دقيقه های بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات
و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد ، بلکه يک لحظه آن دوره را
در خودم حس کردم ، مثل اينکه ديروز اتفاق افتاده بود . يک نوع
سرگيجه گوارا بمن دست داد ، مثل اينکه دوباره در دنيای گمشده
ای متولد شده بودم . اين احساس يک خاصيت مست کننده داشت
و مانند شراب کهنه شيرين در رگ و پی من تاته وجودم تاثير کرد –
در صحرا خارها ، سنگها ، تنه درختها وبته های کوچک کاکوتی
را می شناختم – بوی خودمانی سبزه ها را می شناختم .
ياد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه اين ياد بودها
بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن يادگار باهم زندگی مستقلی داشتند .
در صورتيکه من شاهد دور و بيچاره ای بيش نبودم و حس می کردم که
ميان من و آنها گرداب عميقی کنده شده بود .حس می کردم که امروز
دلم تهی و بته های عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند ، درختهای
سرو بيشتر فاصله پيدا کرده بودند ، تپه ها خشکتر شده بودند –
موجودی که آنوقت بودم ديگر وجود نداشت و اگر حاضرش می کردم و
با او حرف می زدم نمی شنيد و مطالب مرا نمی فهميد . صورت يک
نفر آدمی را داشت که سابق برين با او آشنا بوده ام ولی از من و جزومن نبود .
دنيا به نظرم يک خانه خالی و غم انگيز آمد و در سينه ام اظطرابی
دوران می زد مثل اينکه حالا مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای
اين خانه را سرکشی کنم – از اطاقهای تو در تو می گذشتم ، ولی
زمانی که باطاق آخر در مقابل آن لکاته می رسيدم ، درهای پشت سرم
خود بخود بسته می شد و فقط سايه های لرزان ديوار هائی که زاويه
آنها محو شده بود مانند کنيزان و غلامان سياه پوست در اطراف من پاسبانی می کردند .
نزديک نهر سورن که رسيدم جلوم يک کوه خشک خالی پيدا شد . هيکل
خشک و سخت کوه مرا بياد دايه ام انداخت ، نمی دانم چه رابطه ای بين
آنها وجود داشت . از کنار کوه گذشتم ، در يک محوطه کوچک و با
صفائی رسيدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالای کوه يک قلعه بلند
که با خشت های وزين ساخته بودند ديده می شد .
در سايه روشن اطاق بکوزه آب که روی رف بود خيره شده بودم .
بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خوابم نخواهد برد –يکجور
ترس بيجا برايم توليد شده بودکه کوزه خواهد افتاد ، بلند شدم که جای
کوزه را محفوظ کنم ، ولی بواسطه تحريک مجهولی که خودم ملتفت
نبودم دستم را عمدا بکوزه خورد ، کوزه افتاد و شکست ، بالاخره
پلکهای چشمم را بهم فشار دادم ، اما بخيالم رسيد که دايه ام بلند شده
بمن نگاه می کند مشتهای خود را زير لحاف گره کردم ، اما هيچ اتفاق
فوق العاده ای رخ نداده بود . در حالت اغما صدای در کوچه
را شنيدم ، صدای پای دايه ام را شنيدم که نعلينش بزمين ميکشيد و
رفت نان و پنير را گرفت .
بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد که ميخواند : (صفر ابره شاتوت ؟)
نه ، زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود . روشنائی زيادتر ميشد ،
چشمهايم را که باز کردم يک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که
از دريچه اطاقم بسقف افتاده بود ميلرزيد .
بنظرم آمد خواب ديشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اينکه چند سال قبل وقتيکه
بچه بودم ديده ام . دايه ام چاشت مرا آورده ، مثل اين بود که صورت دايه ام
روی يک آينه دق منعکس شده باشد ، آنقدر کشيده و لاغر بنظرم جلوه کرد،
بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود . انگاری که وزن سنگينی صورتش
را پايين کشيده بود .
با اينکه ننجون می دانست دود غليان برايم بد است باز هم در اطاقم غليان می کشيد .
اصلا تا غليان نميکشيد سر دماغ نمی آمد . از بسکه دايه ام از خانه اش از
عروسش و پسرش برايم حرف زده بود ، مرا هم با کيفهای شهوتی خودش شريک
کرده بود – چقدر احمقانه است ، گاهی بيجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دايه ام
ميافتادم ولی نميدانم چرا هر جور زندگی و خوشی ديگران دلم را بهم می زند –
در صورتيکه ميدانستم زندگی من تمام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش می شود .
بمن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم ، که سالم بودند ،
خوب ميخوردند ، خوب می خوابيدند و خوب جماع می کردند و هر گز ذره ای از
دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقيقه بسر و صورتشان ساييده نشده بود ؟
ننجون مثل بچه ها با من رفتار می کرد . ميخواست همه جای مرا ببيند .
من هنوز از زنم رو در واسی داشتم . وارد اطاقم که ميشدم روی خلط خودم
را که در لگن انداخته بودم ، می پوشاندم – موی سر و ريشم را شانه می کردم .
شبکلاهم را مرتب می کرد م . ولی پيش دايه ام هيچ جور رو در واسی نداشتم –
چرا اين زن که هيچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود ؟
يادم است در همين اطاق روی آب انبار زمستان ها کرسی می گذاشتند .
من و دايه ام با همين لکانه دور کرسی ميخوابيديم . تاريک روشن چشمهايم باز ميشد
نقش پرده گلدوزی که جلو در آويزان بود در مقابل چشمم جان می گرفت .
چه پرده عجيب ترسناکی بود ؟ رويش يک پير مرد قوز کرده شبيه جوکيان هند شالمه
بسته زير يک درخت سرو نشسته بود و سازی شبيه سه تار در دست داشت و يک
دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکده های هند ، دستهايش را زنجير
کرده بودند و مثل اين بود که مجبور است جلو پيرمرد برقصد – پيش خودم
تصور می کردم شايد اين پيرمرد را هم دريک سياه چال با يک مارناگ انداخته بودند
که باين شکل در آمده بود و موهای سروريشش سفيد شده بود .
از اين پرده های زردوزی هندی بود که شايد پدر يا عمويم از ممالک دور
فرستاده بودند – باين شکل که زياد دقيق ميشدم ميترسيدم .دايه ام را خواب آلود
بيدارمی کردم ، او با نفس بد بو و موهای خشن سياهش که بصورتم ماليده می شد
مرا بخودش می چسباند – صبح که چشمم باز شد او ، بهمان شکل در نظرم
جلوه کرد . فقط خطهای صورتش گودتر و سخت تر شده بود .
اغلب برا ی فراموشی ، برا ی فرار از خودم ، ايام بچگی خودم را بياد می آورم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (12)
صادق هدایت
برای اينکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالمم –
هنوز حس می کردم که بچه هستم و برای مرگم ، برای معدوم شدنم يک نفس
دومی بود که بحال من ترحم مياورد ، بحال اين بچه ای که خواهد مرد –
در مواقع ترسناک زندگی خودم ، همينکه صورت آرام دايه ام را می ديدم ،
صورت رنگ پريده ، چشمهای گود و بيحرکت و کدر و پره های نازک بينی و
پيشانی استخوانی پهن او را که ميديدم ، يادگارهای آنوقت درمن بيدار می شد –
يک خال گوشتی روی شقيقه ام بود که رويش مو در آورده بود – گويا فقط
امروز متوجه خال او شد م، فقط پيشتر که بصورتش نگان می کردم اينطور
دقيق نمی شدم .
اگر چه ننجون ظاهرا تغيير کرده بود ولی افکارش بحال خود باقی مانده بود .
فقط بزندگی بيشتر اظهار علاقه می کرد و از مر گ می ترسيد ، مکس هائی
که اول پائيز باطاق پناه می آوردند . اما زندگی من در هر روز و هر دقيقه
عوض می شد . بنظرم می آمد که طول زمان و تغييراتی که ممکن بود آدمها
در چندين سال انجام بکنند ، برای من اين سرعت سيرو جريان هزاران بار
مضاعف و تند تر شده بود . در صورتيکه خوشی آن بطور معکوس
بطرف صفر ميرفت و شايد از صفر هم تجاوز ميکر – کسانی هستند که
از بيست سالگی شروع به جان کندن می کنند در صورتيکه بسياری از مردم
فقط درهنگام مرگشان خيلی آرام و آهسته مثل پيه سوزی که روغنش تمام بشود
خاموش می شوند .
ظهر که دايه ام ناهار را آورد ، من زدم زير کاسه آش ، فرياد کشيدم ، با تمام
قوايم فرياد کشيدم ، همه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند . آن لکاته هم آمد
و زود رد شد . بشکمش نگاه کردم ، بالا آمده بود . نه ، هنوز نزائيده بود .
رفتند حکيم باشی را خبر کردند – من پيش خودم کيف ميکردم که اقلا اين
احمقها را بزحمت انداخته ام .
حکيم باشی به سه قبضه ريش آمد دستور داد که من ترياک بکشم . چه داروی
گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود ! وقتيکه ترياک ميکشيدم ؛ افکارم بزرگ ،
لطيف ، افسون آميز و پران ميشد – در محيط ديگری ورای دنيای معمولی سير
وسياحت می کردم .
خيالات و افکارم از قيد ثقيل و سنگينی چيزهايی زمينی و آزاد می شد و بسوی
سپهر آرام و خاموشی پرواز می کرد – مثل اينکه مرا روی بالهای شبهره طلائی
گذاشته بودند و در يک دنيای تهی و درخشان که بهيچ مانعی برنميخورد
گردش می کردم . بقدری اين تاثير عميق و پر کيف بود که از مرگ
هم کيفش بيشتر بود .
از پای منقل که بلند شدم ، رفتم دريچه رو بحياطمان ديدم دايه ام جلو آفتاب
نشسته بود ؛ سبزی پاک می کرد . شنيدم به عروسش گفت : همه مون
دل ضعفه شديم ؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه !) گويا حکيم باشی
بانها گفته بود که من خوب نمی شوم .
- اما من هيچ تعجبی نکردم . چقدر اين مردم احمق هستند !
همينکه يک ساعت بعد برايم جوشانده آورد ؛ چشمانش از زور گريه سرخ شده
بود و باد کرده بود – اما روبروی من زورکی لبخند زد – جلومن بازی
در می آوردند ، آنهم چقدر ناشی ؟ بخيالشان من خودم نميدانستم ؟ ولی چرا
اين زن بمن اظهار علاقه می کرد ؟ چرا خودش را شريک درد من می دانست ؟
يکروز باو پول داده بودند و پستانهای ور چروکيده سياهش را مثل دولچه توی
لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانهايش افتاده بود . حالا که
پستانهايش را ميديدم ، عقم می نشست که آنوقت با اشتهای هر چه تمامتر
شيره زندگی او را می مکيدم و حرارت تنمان در هم داخل ميشده . او تمام تن مرا
دستمال می کرد و برای همين بود که حالا هم با جسارت مخصوصی که ممکن
است يک زن بی شوهر داشته باشد ، نسبت به من رفتار می کرد . بهمان چشم
بچگی بمن نگاه می کرد ، چون يک وقتش مرا لب چاهک سرپا می گرفته . کی
می داند شايد بامن طبق هم ميزده مثل خواهر خوانده ای که زنها برای خودشان
انتخاب می کنند .
حالا هم با چه کنجکاوی و دقتی مرا زير و رو و بقول خودش تر و خشک می کرد !
– اگر زنم ، آن لکاته بمن رسيدگی می کرد ، من هرگز ننجون را به خودم راه
نميدادم ، چون پيش خودم گمان می کردم دايره فکر و حس زيبائی زنم بيش از دايه ام
بود و يا اينکه فقط شهوت اين حس شرم و حيا را برای من توليد کرده بود .
از اين جهت پيش دايه ام کمتر رو در واسی داشتم و فقط او بود که بمن رسيدگی
می کرد – لابد دايه ام معتقد بود که تقدير اينطور بوده ، ستاره اش اين بوده .
بعلاوه او از ناخوشی من سوء استفاده می کرد و همه درددلهای خانوادگی تفريحات ،
جنگ و جدالها و روح ساده موذی و گدامنش خودش را برای من شرح می داد و دل
پری که از عروسش داشت مثل اينکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت
به او دزديده بود ، با چه کينه ای نقل می کرد ! بايد عروسش خوشگل باشد ،
من از دريچه رو به حياط او را ديده ام ، چشمهای ميشی ، موی بور و دماغ
کوچک قلمی داشت .
دايه ام گاهی از معجزات انبياء برايم صحبت می کرد ؛ بخيال خودش می خواست
مرا به اين وسيله تسليت بدهد . ولی من بفکر پست و حماقت او حسرت می بردم .
گاهی برايم خبر چينی می کرد ، مثلا چند روز پيش بمن گفت که دخترم ( يعنی آن لکاته )
بساعت خوب پيرهن قيامت برای بچه ميدوخته ، برای بچه خودش.
بعد مثل اينکه او هم می دانست بمن دلداری داد . گاهی ميرود برايم از در و همسايه دوا
درمان می آورد ، پيش جادو گر ، فالگير و جام زن می رود ،سر کتاب باز می کند
و راجع به من با آنها مشورت می کند .
چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش يک کاسه آورد که در آن پياز ، برنج و روغن خراب
شده بود – گفت اينها را بنيت سلامتی من گدائی کرده و همه اين گندو کثافتها را دزدکی
بخورد من می داد. بلافاصله هم جوشانده های حکيم باشی را بناف من می بست .
همان جوشانده های بی پيری که برايم تجويز کرده بود : پر زوفا ، رب سوس ، کافور
پر سياوشان ، بابونه ، روغن غاز ، تخم کتان ، تخم صنوبر ، نشاسته ، خاکه شيره و هزار
جور مزخرف ديگر ....
چند روز پيش يک کتاب دعا بلکه هيچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها بدرد من نميخورد .
چه احتياجی بدروغ و دونگهای آنها داشتم ، آيا من خودم نتيجه يک رشته سلهای گذشته نبودم
و تجربيان موروثی آنها در من باقی نبود ؟ آيا گذشته در خود من نبود ؟ ولی هيچ وقت نه
مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل يک قادر
متعال و صاحب اختيار مطلق که بايد بزبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثيری نداشته است .
اگر چه سابق برين ، وقتی سلامت بودم چند بار اجبارا بمسجد رفته ام و سعی می کردم
که قلب خودرا با ساير مردم جور و هم آهنگ بکنم . اما چشمم روی کاشی های لعابی و
نقش و نگارديوار مسجد که مرا در خوابهای گوارا می برد و بی اختيار به اين وسيله راه
گريزی برای خودم پيدا می کردم خيره می شدم – در موقع دعا کردن چشمهای خودم را
می بستم و کف دستم را جلو صورتم می گرفتم – در اين شبی که برای خودم ايجاد کرده
بودم مثل لغاتی که بدون مسئوليت فکری در خواب تکرار می کنند ، من دعا می خواند م .
ولی تلفظ اين کلمات از ته دل نبود ، چون من بيشتر خوشم می آمد با يک نفر دوست يا
آشنا حرف بزنم تا با خدا ، با قادر متعال !چون خدا از سرمن زياد تر بود .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (13)
صادق هدایت
زمانی که در يک رختخواب گرم و نمناک خوابيده بودم همه اين مسائل برايم باندازه جوی
ارزش نداشت و دراين موقع نمی خواستم بدانم که حقيقتا خدائی وجود دارد يا اينکه فقط
مظهر فرمانروايان روی زمين است که برای استحکام مقام الوهيت و چاپيدن رعايات
خود تصور کرده اند . تصوير روی زمين را بآسمان منعکس کرده اند – فقط می خواستم
بدانم که شب را به صبح می رسانم يا نه – حس می کردم در مقابل مرگ ، مذهب و ايمان
و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقريبا يکجور تفريح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود –
در مقابل حقيقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی کی طی می کردم ، آنچه را جع به کيفر
و پاداش روح و روز رستاخيز بمن داده بودند ، در مقابل ترس از مرگ هيچ تاثيری نداشت .
نه ، ترس از مرگ گريبان مرا ول نمی کرد – کسانی که درد نکشيده اند اين کلمات را نمی فهمند –
به قدری حس زندگی در من زياد شده بود که کوچکترين لحظه خوشی جبران ساعتهای دراز
خفقان و اضطراب را می کرد .
ميديدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود – من ميان
رجاله ها يک نژاد مجهول و ناشناس شده بود ، بطوری که فراموش کرده بودند که سابق بر اين
جزو دنيای آنها بوده ام . چيزی که وحشتناک بود حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه
مرده مرده ، فقط يک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنيای زنده ها داشتم و نه از فراموشی
و آسايش مرگ استفاده می کردم .
سر شب از پای منقل ترياک که بلند شدم از دريچه اطاقم به بيرون نگاه کردم ، يک درخت
سياه با در دکان قصابی که تخته کرده بودند .پيدا بود – سايه های تاريک ، درهم مسلوط
شده بودند حس می کردم که همه چيز تهی و موقت است .آسمان سياه و قير اندود مانند
چادر کهنه سياهی بود که بوسيله ستاره های بيشمار درخشان سوارخ سوراخ شده باشد .
درهمين وقت صدای اذان بلند شد . يک اذان بی موقع بود گويا زنی ، شايد آن لکاته
مشغول زائيدن بود ، سرخشت رفته بود . صدای ناله سگی از لابلای اذان صبح
شنيده می شد . من با خودم فکر کردم : ( اگر راست است که هر کسی يک ستاره
روی اسمان دارد ،ستاره من بايد دور ، تاريک و بی معنی باشد – شايد اصلا من ستاره نداشته ام !)
در اين وقت صدای يکدسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که ميگذشتند و
شوخی های هرزه با هم می کردند . بعد دستجمعی زدند زير آواز و خواندند :
بيا بريم تا می خوريم
شراب ملک ری خوريم
حالا نخوريم کی بخوريم ؟
من هراسان خودم را کنار کشيدم ، آواز آنها در هوا بطور مخصوصی می پيچيد ،
کم کم صدايشان دور و خفه شد . نه ، آنها بامن کاری نداشتند ، آنها نميدانستند ...
دوباره سکوت و تاريکی همه جا را فرا گرفت – من پيه سوز اطاقم را روشن
نکردم ، خوشم آمد که در تاريکی بنشينم – تاريکی ، اين ماده غليظ سيال که در
همه جا و در همه چيز تراوش ميکند . من بان خو گرفته بودم . درتاريکی
بودکه افکار گم شده ام ، ترسهای فراموش شده ، افکار مهيب باور نکردنی که
نمی دانستم در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود ، همه از سر نو جان می گرفت ،
راه ميافتاد و بمن دهن کجی ميکرد – کنج اطاق ، پشت پرده ، کنار در ، پر از
اين افکار و هيکلهای بی شکل و تهديد کننده بود .
آنجا کنار پرده يک هيکل ترسناک نشسته بود تکان نمی خورد ، نه غمناک بود و نه
خوشحال . هر دفعه که بر می گشتم توی تخم چشمم نگاه می کرد – بصورت
او آشنا بودم ، مثل اين بود که در بچگی همين صورت را ديده بودم –يکروز سيزده
به در بود ، کنار نهر سورن من به بچه ها سرمامک بازی ميکردم ، همين صورت
بنظرم آمد ه بود که با صورتهای معمولی ديگر که قد کوتاه و مضحک و بی خطر
داشتند ، بمن ظاهر شده بود ، صورتش شبيه همين مرد قصاب روبروی دريچه
اطاقم بود . گويا اين شخص در زندگی من دخالت داشته است و اورا زياد
ديده بودم – گويا اين سايه همزاد من بود و در دايره محدود زندگی من واقع شده بود ...
همينکه بلند شدم پيه سوز را روشن بکنم آن هيکل هم خود بخود محو و ناپديد شد .
رفتم جلوی آينه بصورت خودم دقيق شدم ، تصويری که نقش بست بنظرم بيگانه آمد –
باور کردنی و ترسناک بود . عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصوير
روی آينه شده بودم – بنظرم آمد نمی توانستم تنها با خودم در يک اطاق بمانم .
می ترسيدم اگر فرار بکنم او دنبالم کند ، مثل دو گربه که برای مبارزه روبرو می شوند .
اما دستم را بلند کردم ، جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاودانی را توليد بکنم .
اغلب حالت وحشت برايم کيف و مستی خاصی داشت بطوری که سرم گيج می رفت
وزانوهايم سست می شد و می خواستم قی بکنم . ناگهان ملتفت شدم که روی پاهايم ايستاده بودم .
اين مسئله برايم غريب بود ، معجزه بود – چطور من می توانستم روی پاهايم ايستاده باشم ؟
بنظرم آمد اگر يکی از پاهايم را تکان می دادم تعادلم از دست می رفت ، يکنوع حالت
سرگيجه برايم پيدا شده بود – زمين و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند .
بطور مبهمی آرزوی زمين لرزه يا يک صاعقه آسمانی می کردم برای اينکه بتوانم مجددا
در دنيای آرام و روشنی بدنيا بيايم .
وقتی که خواستم در رختخواب بروم چند بار با خودم گفتم :
( مرگ ... مرگ ...) لب هايم بسته بود ، ولی از صدای خودم ترسيدم –
اصلا جرات سابق از من رفته بود ، مثل مگسهايی شده بودم که اول پائيز باطاق هجوم
می آوردند ، مگسهايی خشکيده و بی جان که از صدای وز وز بال خودشان ميترسند .
مدتی بی حرکت يک گله ديوار کز می کنند ، همينکه پی می برند که زنده هستند
خودشان را بی محابا بدر و ديوار می زنند و مرده آنها در اطراف اطاق می افتد .
پلکهای چشمم که پايين می آمد ، يک دنيای محو جلوم نقش می بست . يک
دنيايی که همه اش را خودم ايجاد کرده بودم و با افکار و مشاهداتم وفق ميداد.
در هر صورت خيلی حقيقی تر و طبيعی تر از دنيای بيداريم بود .
مثل اينکه هيچ مانع و عايقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت ، زمان و مکان
تاثير خود را از دست می دادند - اين حس شهوت کشته شده که خواب
زاييده آن بود ، زاييده احتياجات نهايي من بود .اشکال و اتفاقات باور نکردنی
ولی طبيعی جلو من مجسم می کرد. و بعد از آنکه بيدار می شدم ،
در همان دقيقه هنوز بوجود خودم شک داشتم ، از زمان و مکان خودم بيخبر
بودم - گويا خوابهايی که می ديدم همه اش را خودم درست کرده بودم و
تعبير حقيقی آنرا می دانسته ام .
از شب خيلی گذشته بود که خوابم برد. ناگهان ديدم در کوچه های شهر
ناشناسی که خانه های عجيب و غريب باشکال هندسی ، منشور ، مخروطی،
مکعب با دريچه های کوتاه و تاريک داشت و بدر و ديوار آنها بته نيلوفر پيچيده
بود ، آزادانه گردش می کردم و براحتی نفس می کشيدم . ولی مردم اين
شهر بمرگ غريبی مرده بودند. همه سرجای خودشان خشک شده بودند ،
دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پايين آمده بود . بهر کسی دست
ميزدم ، سرش کنده ميشد ميافتاد.
جلو يک دکان قصابی رسيدم ديدم مردی شبيه پيرمرد خنزر پنزری جلو
خانه مان شال گردن بسته بود و يک گز ليک در دستش بود و چشمهای
سرخ مثل اينکه پلک آنها را بريده بودند بمن خيره نگاه می کرد ، خواستم
گزليک را از دستش بگيرم ، سرش کنده شد بزمين افتاد ، من از شدت ترس
پا گذاشتم به فرار ، در کوچه ها می دويدم هرکسی را می ديدم سرجای خودش
خشک شده بود - می ترسيدم پشت سرم را نگاه بکنم ، جلو خانه پدر زنم که
رسيدم برادر زنم ، برادر کوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود ، دست کردم
از جيبم دو تا کلوچه درآوردم ، خواستم بدستش بدهم ولی همينکه او را لمس کردم
سرش کنده شد بزمين افتاد . من فرياد کشيدم و بيدار شدم .
هوا هنوز تاري: روشن بود ، خفقان قلب داشتم ؛ بنزرم آمد که سقف
روی سرم سنگينی ميکرد ، ديوارها بی اندازه ضخيم شده بود و سينه ام
ميخواست بترکد . ديد چشمم کدر شده بود .مدتی بحال وحشت زده بتيرهای
اطاق خيره شده بودم ، آنها را میشمردم و دوباره از سرنو شروع می کردم .
همينکه چشمم را بهم فشار دادم صدای درآمد ، ننجون آمده بود اطاقم
را جارو بزند ، چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالاخانه ، من رفتم بالاخانه
جلو ارسی نشستم ، از آن بالا پيرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پيدا نبود ،
فقط از ضلع چپ ، مرد قصاب را ميديدم ، ولی حرکات او که از دريچه
اطاقم ترسناک ، سنگين ، سنجيده بنظرم ميامد ؛ از اين بالا مضحک و بيچاره
جلوه میکرد ، مثل چيزيکه اين مرد نبايد کارش قصابی بوده باشد و بازی
درآورده بود - يابوهای سياه لاغر را که دوطرفشان دو لش گوسفند آويزان
بود و سرفه های خشک و عميق ميکردند آوردند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (14)
صادق هدایت
مرد قصاب دست چربش
را بسبيلش کشيد ، نگاه خريداری بگوسفندها انداخت و دوتا از آنها را
بزحمت برد و بچنگک دکانش آويخت - روی ران گوسفندها را نوازش ميکرد
لابد ديشب هم که دست بتن زنش ميماليد يآد گوسفندها ميافتاد و فکر ميکرد که
اگر زنش را ميکشت چقدر پول عايدش ميشد.
جارو که تمام شد باطاقم برگشتم و يک تصميم گرتفم - تصميم وحشتناک ،
رفتم در پستوی اطاقم گزليک دسته استخوانی را که داشتم از توی مجری
درآوردم ، با دامن قبايم تيغه آنرا پاک کردم و زيرمتکايم گذاشتم - اين
تصميم را از قديم گرفته بودم - ولی نميدانسنتم چه در حرکات مرد قصاب
بود وقتيکه ران گوسفندها را تکه تکه ميبريدند ، وزن ميکرد ، بعد نگاه تحسين آميز
می کرد که منهم بی اختيار حس کردم که ميخواستم از او تقليد بکنم .
لازم داشتم که اين کيف را بکنم - از دريچه اطاقم ميان ابرها يک سوراخ
کاملا آبی عميق روی آسمان پيدا بود ، بنظرم آمد برای اينکه بتوانم بآنجا برسم
بايد از يک نردبان خيلی بلند بالا بروم . روی کرانه آسمان را ابرهای زرد
غليظ مرگ آلود گرفته بود ، بطوريکه روی همه شهر سنگينی می کرد.
- يک هوای وحشتناک و پر از کيف بود ، نمی دانم چرا من بطرف زمين خم
ميشدم ، هميشه در اين هوا بفکر مرگ ميافتادم . ولی حالا که مرگ با صورت
خونين و دستهای استخوانی بيخ گلويم را گرفته بود ، حالا فقط تصميم گرفته بودم ،
که اين لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگويد : خدا بيامرزدش ، راحت شد!
در اين وقت از جلو دريچه اطاقم يک تابوت ميبردند که رويش ار سياه کشيده بودند و
بالای تابوت شمع روشن کرده بودند : صدای (لااله الاالله) مرا متوجه کرد
- همه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برميگشتند و هفت قدم دنبال
تابوت ميرفتند . حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به دکانش برگشت .
ولی پيرمرد بساطی از سر سفره خودش جم نخورد . همه مردم چه صورت جدی
بخودشان گرفته بودند ! شايد ياد فلسفه مرگ و آن دنيا افتاده بودند -
دايه ام که برايم جوشانده آورد ديدم اخمش درهم بود ،
دانه های تسبيح بزرگی که دستش بود می انداخت و با خودش ذکر می کرد-
بعد نمازش را آمد پشت در اطاق من بکمرش زد و بلند بلند تلاوت می کرد (اللهم،اللهم ...)
مثل اينکه من مامور آمرزش زنده ها بودم ! ولی تمام اين مسخره بازيها
در من هيچ تاثيری نداشت . برعکس کيف می کردم که رجاله ها هم
اگر چه موقتی و دروغی اما اقلا چند ثانيه عوالم مرا طی می کردند -
آيا اطاق من يک تابوت نبود ، رختخوابم سردتر و تاريکتر از گور نبود؟
گاهی فکر می کردم آنچه را که می ديدم ،
کسانیکه دم مرگ هستند آنها هم می ديدند . اضطراب و هول وهراس
و ميل زندگی درمن فروکش کرده بود از دور ريختن عقايد ی که به من تلقين شده
بود آرامش مخصوصی در خود حس می کردم - تنها چيزی که از
من دلجوئی می کرد اميد نيستی
پس از مرگ بود - فکر زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد
-من هنوز باين دنيائی که در آن زندگی می کردم ، انس نگرفته بودم
، دنيای ديگر بچه درد من ميخورد ؟ حس می کردم که اين دنيا برای من نبود ،
برای يکدسته آدمهای بی حيا ، پررو ، گدامنش ، معلومات فروش
چاروادار و چشم ودل گرسنه بود - برای کسانی که بفراخور دنيا آفريده
شده بود ند واز زورمندان زمين و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که
برای يک تکه لثه دم می جنباندند گدائی می کردند و تملق می گفتمد -فکر
زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد -نه ، من احتياجی به
بديدين اين همه دنياهای قی آور و اين همه قيافه های نکبت بار نداشتم -
مگر خدا آنقدر نديده بديده بود که دنياهای خودش را بچشم ؟ - اما
من تعريف دروغی
نمی توانم بکنم و در صورتی که دنيای جديدی را بايد طی کرد ،
آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده می داشتم .
بدون زحمت نفس می کشيدم
و بی آنکه احساس خستگی کنم ، می توانستم در سايه ستونهای يک
معبد لينگم برای خودم زندگی را بسر ببرم - پرسه می زدم بطوری که آفتاب
چشمم را نمی زد ، حرف مردم وصدای زندگی گوشم را می خراشيد .
.....................................
هر چه بيشتر در خودم فرو می رفتم ، مثل جانورانی که زمستان
در يک سوراخ پنهان می شوند ، صدای ديگران را با گوشم می شنيدم و
صدای خودم را در گلويم می شنيدم - تنهايی و انزوائی که پشت سرم
پنهان شده بود مانند شبهای ازلی و
غليظ و متراکم بود ، شبهائی که تاريکی چسبنده ، غليظ و مسریدارند و
منتظرند روی سر شهرهای خلوت که
پر از خوابهای شهوت و کينه است فرود بيايند - ولی من در مقابل
اين گلوئی که برای خودم بودم بيش
از يکنوع اثبات مطلق و مجنون چيز ديگری نبودم - فشاری که در
موقع توليد مثل دونفر را برای دفع تنهايی به هم می چسباند در
نتيجه همين جنبه جنون آميزاست که در هر کس وجود دارد و با تاسفی
آميخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمايل
می شود ....تنها مرگ است که دروغ نمی گويد !حضور مرگ
همه موهومات را نيست و نابود می کند . مابچه مرگ هستيم و مرگ است که ما را از فريب های زندگی نجات می دهد ، و درته زندگی اوست
که ما را صدا می زند و به سوی خودش می
خواند - در سن هائی که ما هنوز زبان مردم را
نمی فهميم اگر گاهی در ميان بازی مکث می
کنيم ، برای اين است که صدای مرگ را بشنويم ..... و درتمام مدت
زندگی مرگ است که به ما اشاره می کند - آيا برای کسی اتفاق نيفتاده که
ناگهان و بدون دليل به فکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خود ش
بيخبر بشود و نداند که فکر چه چيز را می کند ؟ آنوقت بعد بايد کوشش
بکند برای اين که بوضعيت و دنيای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود -
اين صدای مرگ است .درين رختخواب نمناکی که بوی عرق گرفته بود و
وقتی که پلکهای چشمم سنگين می شد و می خواستم خودم را تسليم نيستی و
شب جاودانی بکنم ، همه يادبودهای گمشده و ترس های فراموش شده ام ، از
سر جان می گرفت : ترس اينکه پرهای متکا تيغه خنجر بشود - دگمه
ستره ام بی اندازه بزرگ باندازه سنگ آسيا بشود -ترس اينکه تکه نان لواشی
که بزمين ميافتد مثل شيشه بشکند -دلواپسی اينکه اگرخوابم ببرد روغن پيه سوز
بزمين بريزد و شهر آتش بگيرد ، وسواس اينکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل
سم اسب صدا بدهد ،هول و هرا س اينکه صدايم ببرد و هر چه فرياد بزنم کسی
بدادم نرسد ...من آرزو می کردم بچگی خودم را بياد بياورم ، اما وقتی که
ميامد و آنرا حس می کردم مثل همان ايام سخت ودردناک بود !سرفه هائی که
صدای سرفه يا بوهای سياه لاغر جلو دکان قصابی را ميداد ، و تهديد دائمی مرگ
که همه افکار او را بدون اميد برگشت لگد مال می کند و ميگذرد بدون بيم وهراس
نبود .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (15)
صادق هدایت
نميدانم ديوارهای اطاقم چه تاثير زهر آلودی با خودش داشت که افکار مرا
مسموم می کرد - من حتم داشتم که پيش از مرگ يکنفر ديوانه زنجيری درين
اطاق بوده ، نه تنها ديوارهای اطاقم ، بلکه منظره بيرون و همه و همه دست بيکی
کرده بودند برا ی اين افکار را در من توليد بکنند .!چند شب پيش همينکه در شاه نشين حمام
لباسهايم را کند م افکارم عوض شد . استاد حمامی که آب روی سرم می ريخت
مثل اين بود که افکار سياهم شسته می شد .در حمام سايه خودم را بديوار خيس
عرق کرده ديدم .به تن خودم دقت کردم ، ران ، ساق پا و ميان تنم يک حالت شهوت انگيز
نااميد داشت .سايه آنها هم مثل دهسال پيش بود مثل وقتيکه بچه بودم . سر بينه که لباسم
را پوشيدم ، حرکات قيافه و افکارم دوباره عوض شد .مثل اينکه در محيط و دنيای جديدی
داخل شده بودم ، مثل اينکه در همان دنيائی که از آن متنفر بودم دوباره
بدنيا آمده بودم .
..................................
زندگی من بنظرم همانقدر غير طبيعی ، نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش
روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم اغلب باين نقش که نگاه می کنم مثل
اين است که بنظرم آشنا می آيد .شايد برای همين نقاش است .......
شايد همين نقاش مرا وادار به نوشتن می کند -يک درخت سروکشيده که زيرش
پيرمردی قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان چمباتمه زد ه بحالت تعجب انگشت
سبابه دست چپش را بدهنش گذاشته .
.................................
پای بساط ترياک همه افکار تاريکم را ميان دود لطيف آسمانی پراکنده کرد م.
درين وقت جسمم فکر می کرد ، جسمم خواب ميديد ،ترياک روح نباتی ،روح
بطی عالحرکت نباتی را در کالبد من دميده بود ؟ ولی همينطور که جلو منقل
و سفره چرمی چرت می زدم و عبا روی کولم بود نمی دانم چرا ياد پيرمرد
خنزری پنزری افتاد م . اين فکر
برايم توليد وحشت می کرد . بلند شد م عبا را دور انداختم ،رفتم جلو آينه ،
از صورت خودم خوشم آمد يکجور کيف شهوتی از خودم ميبردم ؛ جلو
آينه بخودم ميگفتم : ( درد تو آنقدر عميق است که ته چشم گير کرده ....
و اگر گريه بکنی يا اشک از پشت چشمت در ميايد يا اصلا اشک در نميايد !...)
بعد دوباره می گفتم تو احمقی چرا زودتر شر خودت را نمی کنی ؟
منتظر چه هستی ... هنوز چه توقعی داری ؟ مگر بغلی شراب توی پستوی
اطاقت نيست ؟... يک جرعه بنوش و دبروکه رفتی !.. احمق ...
تو احمقی ... من با هوا حرف می زدم !..افکاريکه برايم ميامد بهم مربوط نبود .
آنچه که در تاريکی شبها گم شده است ، يک حرکت مافوق بشر مرگ بود .
دايه ام منقل را برداشت و باگامهای شمرده بيرون رفت ، من عرق روی
پيشانی خودم را پاک کردم . بعد نمی دانم اين ترانه را کجاشنيده بودم و
با خودم زمزمه کردم :
( بيا بريم تا می خوريم ،
شراب ملک ری خوريم ،
حال نخوريم کی بخوريم ؟)
هميشه قبل از ظهور بحران بدلم اثر می کرد و اضطراب مخصوصی در
من توليد ميشد .در ين وقت از خودم می ترسيدم ، از همه کس می ترسيدم ،
گويا اين حالت مربوط به ناخوشی بود . برای اين بود که فکرم ضعيف شده بود .
دايه ام يک چيز ترسناک برايم گفت . قسم به پير و پيغمبر می خورد که ديده است
که پيرمرد خنزر پنزر شبها می آيد در اطاق زنم و از پشت در شنيده بود که لکاته
باو ميگفته : شال گردنتو واکن . هيچ فکرش را نميشود کرد - پريروز يا
پس پريروز بود وقتی که فرياد زدم وزنم آمده بود لای در اطاقم خودم ديدم ، بچشم
خودم ديدم که جای دندانهای چرک ، زرد و کرم خورده پيرمرد که از لايش آيت
عربی بيرو ن می آمد روی لپ زنم بود -
اصلا چرا اين مرد از وقتيکه من زن گرفته ام جلو خانه ما پيداش شد ؟ياد م هست
همان روز که رفتم سر بساط پير مرد قيمت کوزه اش را پرسيدم .
از ميان شال گردن دو دندان کرم خورده اش ،يک خنده زننده خشک کرد که مو
بتن آدم راست ميشد و گفت : آيا نديده ميخری ؟ اين کوزه قابلی نداره هان ،
با لحن مخصوصی گفت : قابلی نداره خيرشو ببينی .ننجون برايم خبرش
را آورده بود ، بهمه گفته بود ... بايک گدای کثيف ! دايه ام گفت رختخواب
زنم شپش گذاشته بود و خودش هم بحمام رفته -آری جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لايش آيه های عربی بيرون ميامد روی صورت زنم ديده بودم .همين زن که مرا
به خودش راه نميداد که مرا تحقير ميکرد ولی با وجود همه اينها او را دوست داشتم. با تمام وجود اينکه تا کنون نگذاشته بود يکبار روی لبش را ببوسم !.بيش از اين ممکن
نيست .... تحمل ناپذير است.... ناگهان ساکت شدم .بعد با حالت شمرده و بلند با لحن تمسخر آميز ميگفتم: ( بيش ازين ..)بعد اضافه ميکردم :
( من احمقم ) در اين وقت يک چيز باور نکردنی ديدم . در باز شد و آن لکاته آمد .معلوم ميشود که گاهی بفکر من ميافتد - باز هم جای شکرش باقی است .
فقط می خواستم بدانم آيا ميدانست که برای خاطر اوبود که من ميمردم . اين لکاته که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار کرد .نميدانم چه اشعه ای از وجودش ، از حرکتش
تراوش ميکرد که بمن تسکين ميداد آيا اين همان زن لطيف ، همان دختر ظريف
اثيری بود که لباس سياه چين خورده می پوشيد و کنار نهر سورن با هم سرمامک باز ی
ميکرديم .تا حالا که باو نگاه ميکردم درست متوجه نميشدم . راستش از صورت او، از چشمهای او خجالت می کشيدم . زنی که بهمه کس تن در ميداد الا بمن و
من فقط خودم را بياد بود موهوم بچگی او تسليت ميداد م. آنوقتی که يک صورت ساد ه
بچگانه ، يک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پير مردخنزری سر گذر
روی صورتش ديده نميشد - نه اين همانکس نبود .او به طعنه پرسيد که ( حالت چطوره ؟) من جوابش دادم : ( آيا تو آزاد نيستی ) آيا هر چی دلت می خواد
نميکنی - بسلامتی من چکارداری ؟او در را بهم زد و رفت . اصلا برنگشت بمن نگاه بکنه . او همان زنی که گمان می کرد م عاری از هر گونه احساسات است از
اين حرکت من رنجيد .چند بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پايش بيفتم گريه بکنم پوزش بخواهم . چند دقيقه ، چند ساعت ،يا چند قرن گذشت نميدانم .
مثل ديوانه ها شده بودم و از خودم کيف می کرد م . يک خدا شده بودم ،از خدا هم بزرگتر شده بودم .ولی او دوباره برگشت بلند شدم دامنش را بوسيدم و در حالت گريه
و سرفه بپايش افتادم صورتم را بساق پای او ماليدم و چند بار باسم اصليش اورا
صدا زدم . اما در ته قلبم می گفتم ( لکاته ...لکاته ) . آنقدر گريه کردم
نميدانم چقدر وقت گذشت همينکه بخودم آمدم ديدم او رفته . از سر جايم تکان
نمی خوردم همانطور خيره مانده بودم . وقتی که دايه ام يک کاسه آش جو و ترپلو جوجه
برايم آورد از زور ترس و وحشت عقب رفت و سينی ازدستش افتاد . بعد بلند شد م سر فتيله را با گلگير زدم و رفتم جلوی آينه دوده هارا به صورت خودم ماليدم .
چه قيافه ترسناکی ! با انگشت پای چشمم را می کشيدم ول می کردم ، دهنم را ميدرانيدم ،توی لپ خودم باد می کردم . همه اين قيافه ها درمن و مال من بود ند .
شکل پيرمرد قاری ، شکل قصاب ، شکل زنم ، همه اينها را خودم ديدم .شايد
فقط در موقع مرگ قيافه ام از قيد اين وسواس آزاد می شد و حالت طبيعی که بايد داشته
باشد بخودش می گرفت :ولی آيا درحالت آخری هم حالاتی که دائما اراده تمسخر آميز من روی صورتم حک کرده بود ،علامت خودش را سخت تر و عميق تر باقی
نمی گذاشت ؟يکمرتبه زدم زير خنده ، چه خنده خراشيده زننده و ترسناکی بود .
همين وقت بسرفه افتادم و يک تکه خلط خونين ، يک تکه از جگرم روی آينه افتاد.همين که
برگشتم ، ديدم ننجون بارنگ پريده مهتابی ، موهای ژوليده يک کاسه آش جو از
همان آشی که برايم آورده بودند روس دستش بود و بمن مات نگاه می کرد .
وقتی خواستم بخوابم ،دور سرم يک حلقه آتشين فشار ميداد .دستم را
رویتنم ميماليدم و درفکرم اعضای بدنم را : ران ، ساق پا ، بازوو همه آنها را با اعضای تن زنم مقايسه می کردم .
از تجسم خيلی قوی تر بود ، چون صورت يک احتياج را داشت .حس کردم که می خواستم او نزديک من باشد .يادم افتاد ، نه ، يکمرتبه بمن الهام شد که يک بغلی شراب
در پستوی اطاقم دارم ، شرابی که زهر دندان ناگ درآن حل شده بود و بايک جرعه آن همه کابوسهای زندگی نيست و نابود می شد ... ولی آن لکاته ..؟ اين کلمه
مرا بيشتر باو حريص ميکرد ، بيشتر او را سرزند هو پر حرارت بمن جلوه میداد .آيا برای هميشه مرا محروم کرده بودند ؟ برای همين بودکه حس ترسناک تری درمن پيدا
شده بود .نميدانم چرا مرد قصاب روبروی دريچه اطاقم افتاده بود که آستينش را بالا ميزد ، بسم الله ميگفت و گوشتها را ميبريد .از توی رختخوابم بلند شدم ،آستينم را بالا
زدم و گز ليک دسته استخوانی را که زير متکايم گذاشته بودم برداشتم .
قوزکردم و يک عبای زرد هم روی دوشم انداختم .بعد سرورويم را با شال گردن پيچيدم
که احالت مرد خنزری پنزری در من پيدا شده بود .بعد پاورچين بطرف اطاق زنم رفتم .اطاقش تاريک بود ، در را آهسته باز کردم .بلند بلند با خودش ميگفت :
شال گردنتو وا کن . رفتم دم رختخواب ،سرم را جلو نفس گرم و ملايم او گرفتم .دقت کرد م که ببينم آيا در اطاق او مرد ديگری هم هست .ولی او تنها بود .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-23-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوف کور (16)
صادق هدایت
مسخره آميز که مو را بتن آدم راست می کرد شنيدم .اگر صبر نيامده بود همان طوريکه تصميم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تکه تکه ميکردم ، می دادم بقصاب جلو خانه امان نسبت به احساس شرم کرده بودم که چرا به افترا زده بودم .اين احساس دقيقه ای بيش طول نکشيد ،چون در همينوقت از بيرون در صدای عطسه آمد و يک خند ه خفه و
تا بمردم بفروشد و يک تکه از گوشت رانش را می دادم به پيرمرد قاری که بخورد .
اگر او نميخنديد اينکار را ميبايسی شب انجام ميدادم که چشمم در چشم آن لکاته نميافتاد .
بالاخره از کنا ررختخوابش يک تکه پارچه که جلو پايم را گرفته بود برداشتم و هراسان بيرون دويدم .در اطاق خودم برگشتم جلو پيه سوز ديدم که پيرهن او را برداشته ام .
آنرا بوئيدم ، ميان پاهايم گذاشتم و خوابيدم .صبح زود از صدای داد و بيداد زنم بلند شد م که سر گم شد ن پيراهن دعوا راه انداخته بود و تکرار می کرد
( يه پيرهن نو نالون ) . ولی اگر خون هم راه ميافتاد من حاضر نبودم که
دست بدرد بخوره ! ننجون بحال شاکی و رنجيده گفت : آره دخترم ،
( يعنی آن لکاته ) صبح سحری می گه پيرهن منو ديشب تو دزديدی .
آنرا برگردانم آيا من حق يک پيراهن کهنه زنم را نداشتم ؟ننجون که شير ماچه الاغ و عسل و نان تافتون برايم آورد .
منکه نمی خوام مشغول ذمه شما باشم - اما ديروز زنت لک ديده بود ...
بعد ابرويش را بالا کشيد و گفت گاس برا دم
ما ميدونستيم که بچه .... خودش ميگفت تو حموم آبستن شده ، شب رفتم
کمرش رو مشت ومال بدم ديدم رو بازوش گل گل کبود بود .دوباره گفت هيچ
ميدونستی خيلی وقت زنت آبستن بوده ؟ من خنديدم و گفتم :لابد شکل بچه شکل
پيرمرد قارييه . بعد ننجون بحالت متغير از در خارج شد .نه هرگز ممکن نبود
که بچه برروی من جنبيده باشد . بعد از ظهر در اطاقم باز شد برادر کوچکش ،
برادر کوچک لکاته در حاليکه ناخونش را ميجويد وارد شد .وارد اطاق که شد با
چشمهای متعجب بمن نگاه کرد و گفت : شاه جون ميگه حکيم باشی گفته توميميری ،
از شرت خلاص ميشم . مگه آدم چطورميميره ؟من گفتم: بهش بگو من خيلی وقته
که مرده ام .شاه جون گفت : اگه بچه ام نيفتاده بود هميه اين خونه مال ما ميشد .
در اين وقت می فهميدم که چرا مرد قصاب از
روی کيف گزليک دسته استخوانی را روی ران گوسفند پاک می کرد .بالاخره ميفهمم
که نيمچه خدا شده بودم ، ماورای همه احتياجات پست و کوچک مرد م بودم ، جريان
ابديت را در خودم حس می کردم - ابديت چيست ؟برای من ابديت عبارت بود
از اين بود که کنار نهر سورن با آن لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط يک لحظه چشمهايم
را ببند م و سرم را در دامن او پنهان کنم .در اين اطاق که هر لحظه مثل قبر تنگتر
و تاريکتر می شد ، شب با سايه های وحشتناکش مرا احاطه کرده بود .سايه من خيلی
پررنگ تر ودقيق تر از جسم حقيقی من بديوار افتاده بود . دراين وقت شبيه جغد شده
بودم ولی ناله های من در گلو گير کرده بود .يک شب تاريک وساکت ، مثل شبی که
سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود . با هيکلهای ترسناک که از درو ديوار ،
از پشت پرده ، بمن دهن کجی ميکردند .مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه ميکرد .
مثل يکنفر لال که هر کلمه ر امجبور است تکرار بکند و همينکه يک فرد شعر را بآخر
ميرساند دوبار از سر نو شروع می کند .هنوز چشمهايم بهم نرفته بود که يکدسته گزمه
مست از پشت اطاقم رد می شد ند و دسته جمعی می خواندند :
بيا بريم تا می خوريم
شراب ملک ری خوريم
حالا نخوريم کی بخوريم ؟
با خودم گفتم : در صورتيکه آخرش بدست داروغه خواهم افتاد .
ناگهان يک قوه مافوق بشر در خودم حس کردم : پيشانيم خنک شد ،
بلند شد معبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم ، شال گردنم را دوسه بار
دور سرم پيچيدم ، و پاورچين به اطاق آن لکاته رفتم -دم در که رسيدم اطاق
در تاريکی غليظی غرق شده بود . بدقت گوش دادم صدايش راشنيدم ميگفت :
اومدی شال گردنتو واکن ! من کمی ايست کردم دوباره شنيدم که گفت :
شال گردنتو وا کن !من آهسته وارد اطاق شد م عبا و شال گردنم را برداشتم .
لخت شدم ولی نميدانم چرا همينطور که گزليک دسته استخوانی در دستم بود در
رختخواب رفتم ، حرارت رختخوابش مثل اين بود که جان تازه ای بکالبد من دميد .
مثل يک جانور درنده به او حمله کردم و گرسنه باو حمله
کردم و درته دلم از او اکراه داشتم ، بنظرم ميمامد که حس عشق و کينه با هم توام بود .
او مرا ميان خودش محبوس کرد - عطر سينه اش مست کننده بود ، گوشت
بازويش که دور گردنم پيچيده گرمای لطيفی داشت ، حس می کردم که مرا مثل طعمه
در درون خودش می کشيد - احساس ترس و کيف بهم آميخته شده بود .
در ميان اين فشار گوارا عرق می ريختم و از خود بی خود شده بود م.
خواستم خودم را نجات بدهم ، ولی کمترين حرکت برايم غير ممکن بود !
گمان کردم ديوانه شده است . در ميان کشمکش دستمرا بی اختيار تکان دادم
و حس کردم گزليکی که در دستم بود بيک جای تن او فرورفت . مايع گرمی
روی صورتم ريخت او فرياد کشيد و مرا رها کرد - دستم آزاد شد بتن او ماليد م
کاملا سرد شده بود او مرده بود .در اين بين بسرفه افتادم ولی اين سرفه نبود .
من هراسان عبايم را رو کولم انداختم و به اطاق خودم رفتم . جلوی نور
پيه سوز مشتم را باز کردم ديدم چشم او ميان دستم بود و تمام تنم غرق خون
شده بود .رفتم جلوی آينه ولی از شدت ترس دستهايم را جلو صورتم گرفتم -
ديدم شبيه نه اصلا پيرمرد خنزری شده بودم . موهای سر وريشم مثل موهای سر
و صورت کسی بود که زند ه از اطاقی بيرون
بيايد که يک مارناگ در آنجا بوده - همه سفيد شد ه بود ، لبم مثل لب پيرمرد دريده بود ،
چشمهايم بدون مژه ، يکمشت موی سفيد از سينه ام بيرون زده بود و روح تازه ای در
تن من حلول کرده بود . اصلا طور ديگر فکر می کردم .همينطورکه دستم را
جلوی صورتم گرفته بودم بی اختيار زدم زير خنده ،يک خند ه سخت تر از اول که
وجود مرا بلرزه انداخت . خنده عميقی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدنم
بيرون ميامد . من پيرمرد خنزری شده بودم .از شد ت اضطراب ، مثل اين بود که
از خواب عميقی بيدار شده باشم چشمهايم را مالاندم . در همان اطاق سابق خودم بودم ،
تاريک روشن بود و ابرو ميغ روی شيشه ها را گرفته بود -در منقل روبرويم گلهای آتش
تبديل به خاکستر سرد شد ه بود و بيک فوت بند بود .اولين چيزی که جستجو کردم گلدان
راغه بود که در قبرستان از پيرمرد کالسکه چی گرفته بودم ولی گلدان روبروی من نبود.
نگاه کردم ديدم دم در يکنفر با سايه خميده ، نه ، اين شخص يک پيرمرد قوزی بودکه
سرو رويش را با شال گردن پيچيده بود و چيزی را بشکل کوزه از دستمال
چرکی بسته زير بغلش گرفته بود -خنده خشک و زننده ای می کرد که مو بتن آدم
راست می ايستاد .همين که خواستم از جايم بلند شوم از در اطاق بيرون رفت .
من بلند شد م ، خواستم بدنبالش بدوم و آن کوزه ، آن دستمال بسته را از او بگيرم
-ولی پيرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود و من برگشتم پنجره رو به کوچه
اطاقم راباز کردم -هيکل خميده پيرمرد را در کوچه ديدم که شانه هايش از شدت
خند ه می لرزد و آن دستمال بسته مه ناپديد شد . من برگشتم بخودم نگاه کردم ،
ديدم لباسم پاره ، سرتا پايم آلوده به خون دلمه شده بود ، دومگس زنبور طلائی دورم
پرواز می کردند و کرم های سفيد کوچک روی تنم درهم ميلوليدند -
و ، وزن مرده ای روی سينه ام فشار ميداد .
تمام
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 10:52 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|