بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1671  
قدیمی 04-14-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

پسر خاركن با آقا بازرجان


يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.

از دور ديد توي صحرا يك قصري هست رفت تا به آن رسيد و در سايۀ قصر خوابيد از خستگي زياد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر ديد يك جوان خيلي زيبا در سايۀ قصر خوابيده است از بس كه پسر خوشگل بود دختر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق پسرك شد و نميدانست كه اين پسر خاركن است. دختر پادشاه از روي قصر يك دانه مرواريد به صورت پسر انداخت. پسرك از خواب بيدار شد به بالاي قصر نگاه كرد ديد دختر خوشگلي لب بام قصر است دختر از پسر پرسيد:«تو كي هستي و از كجا آمده اي؟» پسر جواب داد: «من پسر پيرمرد خاركشم و تا اين سن و سال از خانه بيرون نيامده ام حالا پدرم گفته برو كوله خاري بيار تا ببرم بازار بفروشيم و امرار معاش كنيم من هم با اين طناب و تبر آمده ام تا كوله خاري ببرم چون هيچوقت كاري نكرده ام نتوانستم خار بكنم خسته شدم آمدم در سايۀ اين قصر خوابيدم و تا حالا چون آفتاب و مهتاب را هم نديده ام نه تن و توش خار كندن دارم نه روي رفت به خانه» پسر خاركن اينقدر جوان خوش سيماي بلند بالايي بود كه حد و حسابي نداشت و دختر پادشاه از او خيلي خوشش آمده بود چند دانه مرواريد به او داد و گفت:

«ببر بده پدرت تا با اين مرواريدها امرار معاش كنند» پسر خاركن با خوشحالي به طرف خانه راه افتاد وقتي به خانه رسيد و پدرش ديد كه دست خالي به خانه آمده بدون اينكه از او سؤالي بكند با او شروع كرد دعوا كردن گفت:«تو از صبح رفتي حالا دست خالي برگشتي چرا خار نياوردي؟ امشب كه همه ما بايد گرسنه بخوابيم» پسر جواب داد:«پدر چيزي آورده ام كه از خار بهتر و بيشتر مي ارزد.» بعد دانه هاي مرواريد را به پدر و مادرش داد و گفت: «اين ها را بفروش و صرفۀ كارتان بكنيد.»

چند روزي كه گذشت پسر خاركن هم كه عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:«برو پيش پادشاه دخترش را براي من خواستگاري كن و او را براي من بگير.» مادرش جواب داد:«تو پسر خاركن هستي و او دختر پادشاه هيچوقت او را به تو نميدهند» پسر گفت:«علاجي ندارد يا دختر پادشاه را براي من بگير يا من از اين شهر ميروم» مادرش چون همين يك پسر را بيشتر نداشت و خيلي هم دوستش ميداشت مجبور شد و رفت پيش پادشاه خواستگاري. به پادشاه گفت كه:«پسرم خاطرخواه دختر شما شده بايد دخترت را به پسر من بدهي. پادشاه از اين خواستگاري خيلي ناراحت شد و چيزي نگفت.

خلاصه پيرزن چندين بار رفت و آمد و همان حرف اولش را زد. پادشاه كه از پافشاري پيرزن و اصرار پسرش خيلي ناراحت شده بود و نمي خواست دل آنها را بشكند راهي جلو پسر خاركن گذاشت كه نتواند انجام دهد و از گرفتن دختر منصرف بشود.

القصه ملايي در آن شهر بود به نام بازرجن كه رمز بخصوصي داشت و هر كس رمز ملا را ياد ميگرفت ملا او را مي كشت. پادشاه گفت:«اي پسر اگر تو راست ميگويي و عاشق دختر من هستي شرطي دارم كه بايد آن را بجا بياوري وقتي شرط را بجا آوردي دخترم را به تو ميدهم» پسر خاركن جواب داد«هر چه باشد مي كنم» پادشاه گفت:«تو بايد بروي پيش آقا بازرجان و رمز او را ياد بگيري وقتي ياد گرفتي دختر من مال تو خواهد شد.» پسر خاركن قبول كرد و رفت پيش ملابازرجان و شاگردش شد تا رمز را ياد بگيرد.

در اين هنگام كه پس مشغول يادگرفتن رمز بود دختر ملا كه خيلي زيبا و دلربا بود خاطرخواه پسر شد و او كه عاشق و دلباخته پسر بود و مي دانست تا پسرك رمز پدرش را ياد بگيرد او را مي كشد طاقت نداشت مرگ آن پسر بي گناه را ببيند به اين خاطر به پسر ياد داد كه:«هر وقت رمز پدرم را يادگرفتي و پدرم به تو گفت بخوان در جواب بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ هر چه از تو پرسيد همين يك كلام را بيشتر جواب نده آنوقت ملا فكر ميكند تو چيزي ياد نگرفته اي و چيزي هم از اين رمز نميداني آنوقت ترا آزاد ميكند هر جا كه دلت خواست برو اگر پدرم بفهمد تو رمزش را ياد گرفته اي بدان كه ترا فوري مي كشد»

پسر خاركن كه فهميد مطلب از چه قرار است از راهنمايي دختر ملا خيلي خوشحال شد تا اينكه روزي ملابازرجان خواست پسر را امتحان كند. پسرك حرفهاي دختر ملا يادش آمد. ملا به پسر گفت:«حالا كه رمز مرا خوب ياد گرفتي بخوان تا گوش كنم»

پسر خاركن گفت:«ملا سفيدش را بخوانم يا سياهش را؟» ملا پيش خودش فكر كرد كه پسر خاركن چيزي از اين رمز ياد نگرفته وقتي كه مطمئن شد گفت:«حالا كه چيزي ياد نگرفتي آزادي، هر جا دلت ميخواد برو.» پسر خاركن با خوشحالي به منزل پدرش برگشت ديد كه وضع زندگي پدرش خيلي خراب شده و خرجي هم ندارند.

پسر به پدرش گفت:«بابا، من اسبي ميشم تو مرا ببر بازار بفروش. خرج كن اما افساري كه سر من هست پس بگير مبادا كه مرا با افسار بفروشي» خاركن كه فهميد پسرش يك ورد و رمز مهمي ياد گرفته، همين كار را كرد و اسب را برد بازار فروخت و دهنه اش را پس گرفت تا آمد خانه ديد كه پسرش از خودش جلوتر به خانه رسيده.

دفعۀ دوم پسر خاركن بصورت گوسفندي شد پدرش افسارش را گرفت داشت مي بردش بازار كه او را بفروشد. اتفاقاً در بين راه آقا بازرجان آنها را ديد. تا چشم ملا به گوسفند و پيرمرد خاركن افتاد آنها را شناخت و فهميد كه اين گوسفند همان شاگرد خودش پسر پيرمرد خاركن است، بطوري رنگ از صورت ملا پريد كه نزديك بود سكته كند.

القصه ملا خودش را قرص گرفت و پيش خودش گفت:«اين پسر رمز مرا ياد گرفته و حالا هر طوري كه هست بايد او را از پدرش بگيرم و بكشمش براي اين كار هم بايد او را از پيرمرد خاركن بخرم» از پيرمرد پرسيد «اين گوسفند را چند ميفروشي» پيرمرد خاركن جواب داد:«صد تومان» آقا بازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خريد. ملا خواست كه گوسفند را ببرد. پيرمرد خاركن افسار را از گردن گوسفند در آورد به ملا نداد.

ملا كه ميدانست رمز كار در همين افسار است گفت: «پيرمرد! افسار گوسفند را بمن بده اگر افسارش را ندهي كه نمي توانم گوسفند را به خانه ببرم» پيرمرد خاركن گفت:«نخير افسارش مال بچه ام هست نمي فروشم» ملا به التماس افتاد كه:«بابت افسار هم هر چه پول بخواهي به تو ميدهم» اما پيرمرد قبول نميكرد عاقبت به هر زباني كه بود او را راضي كرد و پول زيادي به پيرمرد خاركن داد و افسار گوسفند را گرفت و روانه خانه اش شد. وقتي ملا به خانه رسيد به دخترش گفت: «يك چاقوي تيز- بيار تا سر اين گوسفند را ببرم» دختر ملا تا نگاه كرد گوسفند را شناخت و فهميد كه اين همان پسر خاركن است كه خودش عاشق اوست.

دختر كه ميدانست پدرش پسرك را شناخته و ميخواهد او را بكشد رفت توي خانه چاقو را برداشت جايي پنهان كرد و در صدد بر آمد كاري كند كه بتواند پسرك را نجات دهد.

دختر فكر كرد هر طوري هست پدرم را صدا مي زنم كه بيايد توي اتاق تا اين پسر فرار كند. گفت: «پدر من چاقو را پيدا نمي كنم. خودت بيا پيدا كن.» ملا گفت:«تو بيا گوسفند را نگهدار تا خودم چاقو را پيدا كنم» كار كه به اينجا كشيد دختر اميدي پيدا كرد با خوشحالي آمد گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا خودش رفت دنبال چاقو، دختر تا باباش رفت به پسر خاركن گفت:«چنگت را بزن توي چشم من فرار كن وقتي خوب از اينجا دور شدي من بناي داد و فرياد را مي گذارم» گوسفند به دستور دختر رفتار كرد، چنگالش را به صورت او زد و فرار كرد و از آن محل دور شد.

دختر آقا بازرجان بنا كرد داد و بيداد كردن. به پدرش گفت:«گوسفندت چنگلش را زد توي چشم من و فرار كرد» ملا از فرار كردن گوسفند خيلي ناراحت شد، وردي خواند و گرگي شد عقب گوسفند افتاد. گوسفند كه همان پسر خاركن باشد ديد كه ملا به شكل گرگ درآمده و نزديك است به او برسد، او را پاره پاره كند. او هم سوزني شد به زمين افتاد.

ملا كه ديد گوسفند، سوزني شد افتاد روي زمين او هم كمويي ( الك ) شد شروع كرد به بيختن خاك. پسر خاركن ديد الان است كه توي الك پيدا ميشود كبوتري شد به هوا پرواز كرد. ملا هم باز شكاري شد از عقب كبوتر حركت كرد. پسر خاركن ديد باز دوباره به او رسيد و الان او را شكار ميكند فوري اناري شد بدرخت انار نشست. باغبان هم مشغول درختكاري بود ديد در فصل زمستان درخت خشك عجب انار تازه اي داده. فوري آنرا چيد و خوشحال و خرم انار را بخدمت پادشاه برد كه انعام بگيرد. پادشاه هم از ديدن هديه باغبان خيلي خوشش آمد و به باغبان انعام داد.

در اين موقع آقا بازرجان هم درويشي شد وارد قصر پادشاه شد شروع بخواندن كرد. پادشاه گفت:«هر چه ميخواهد به او بدهيد» هر چه به درويش مي دادند قبول نميكرد. به درويش گفتند:«چه مي خواهي؟» درويش گفت:«من انار مي خواهم» به پادشاه گفتند:«قبلۀ عالم هر چه به درويش ميدهيم قبول نميكند و ميگويد من همان اناري را كه باغبان براي پادشاه آورده است ميخواهم» پادشاه از اين حرف خيلي ناراحت شد و انار را محكم به زمين زد كه شكست و به اطراف پاشيد. درويش هم كه همان آقا بازرجان باشد خروسي شد شروع كرد به جمع كردن دانه هاي انار و تمام دانه هاي انار را جمع كرد. فقط يكدانه اي كه جان پسر خاركن در آن بود زير پايۀ تخت پادشاه مانده بود كه خروس او را هنوز نخورده بود. دانۀ انار روباهي شد و پريد فوري گلوي خروس را گرفت. در اين موقع كه خروس، خطر را نزديك ديد بصورت آقا بازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خاركن.

پادشاه از اين كار خيلي تعجب كرد نميدانست كه قصه از چه قرار است. پسر خاركن به پادشاه گفت:«شما از من رمز ملا را خواستي كه ياد بگيرم من حالا ملا را هم به اينجا آورده ام» پادشاه تازه ملتفت شد قضيه از چه قرار است وقتي كه ديد پسر به قول خودش وفا كرده او هم ناچار شد كه به قول خودش عمل كند. دستور داد شهر را آينه بندان كردند و دخترش را عقد كرد به پسر خاركن داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند بعد هم پادشاه تاج خودش را برداشت سر پسر خاركن گذاشت و پسر خاركن، پادشاه شهر شد و آقا بازرجان را هم بخشيد و عاشق و معشوق به خوبي و خوشي به هم رسيدند.

الهي كه شما هم به مراد و مطلب خودتان برسيد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
4 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1672  
قدیمی 11-05-2015
dada6 dada6 آنلاین نیست.
کاربر عادی
 
تاریخ عضویت: Dec 2009
نوشته ها: 88
سپاسها: : 1

12 سپاس در 11 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گلدان
***
ای گل که به گلدانی
وَز جملــه ی گلهـای بهــــارانی
دانم تو هم از غربتِ خود در قفسی نالی
دلتشنــه تـریـن عــاشـقِ بارانــی
در داخلِ زنــدانـی
*
آن ریشه کـه پیچانـدی
وآن تـارِ غمی کــه بر گلو رانـدی
از جملـه نشانـه هـای بی زبانِ دلتنگـی ست
از فکـرتِ آدمی چـه هـا خواندی
اینگونـه گل افشاندی!؟
*
بــر لــذّتـــم افــزودی
وجدانِ خود از این جهت آسودی
امّـا مـن ِ دنیـا زده ، بیــرونِ تــــو را دیــدم
غـافـل ز درونتـم کــه می بودی
چون کوکب و داوودی
*
گلدانِ تـو تـاریک است
پاهای تو را چه کس بدینسان بست؟!
گلدانِ تــو را بــه تیـشه ی نــور در ایـن وادی
آهستــــه و نـرم بـایـــدی بـشکست
سرزنده تر و سرمست
*
وقتی که بهار آید
با سایـه ی نــورِ سبـز یار آید
در بـستـــرِ آزادیِ گلسِتــانِ احساست
گلواژه ای از عشق به بار آید
دل بـا تو کنار آید
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از dada6 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1673  
قدیمی 11-07-2015
fatemiii آواتار ها
fatemiii fatemiii آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797

987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
fatemiii به MSN ارسال پیام fatemiii به Yahoo ارسال پیام فرستادن پیام با Skype به fatemiii
پیش فرض

همیشه تو زندگی سعی کردم مثل عقاب باشم ...؟! البته سعی کردم ...!؟ولی خیلی وقتها میبینم که عقاب بودن کار هر کسی نیست ، کاش واقعا یک عقاب بودم....!؟ .کاشکی آدمها همگی مثل عقاب بودند ... کاشکی ؟!میدونید چرا .... ؟!
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود بلندتر است
عقاب مي تواند تا 70 سال زندگي كند.
ولي براي اينكه به اين سن برسد بايد تصميم دشواري بگيرد.
زماني كه عقاب به 40 سالگي مي رسد:
چنگال هاي بلند و انعطاف پذيرش ديگر نمي توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند.
نوك بلندو تيزش خميده و كند مي شود
شهبال هاي كهن سالش بر اثر كلفت شدن پرها به
سينه اش مي چسبند و پرواز براي عقاب دشوار مي گردد.
در اين هنگام عقاب تنها دو راه در پيش روي دارد.
يابايد بميرد و يا آن كه فراينددردناكي را كه 150 روز به درازا مي كشد پذيرا گردد.
براي گذرانيدن اين فرايند عقاب بايد به نوك كوهي كه در آنجا آشيانه دارد پرواز كند.
در آنجا عقاب نوكش را آن قدر به سنگ مي كوبد تا نوكش از جاي كنده شود.
پس از كنده شدن نوكش ٬ عقاب بايد صبر كند تا نوك تازه اي در جاي نوك كهنه رشد كند ٬ سپس بايد چنگال 4 پيش را از جاي بركند.
زماني كه به جاي چنگال هاي كنده شده ٬ چنگال هاي تازه اي در آيند ٬ آن وقت عقاب شروع به كندن همه پرهاي قديمي اش مي كند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازي را كه تولدی دوباره نام دارد آغاز كرده ...
و 30 سال ديگر زندگي مي كند.

چرا اين دگرگوني ضروري است؟؟؟

بيشتر وقت ها براي بقا ٬ ما بايد فرايند دگرگوني را آغاز كنيم.

گاهي وقت ها بايد از خاطرات قديمي ٬ عادتهاي كهنه و سنتهاي گذشته رها شويم.

تنها زماني كه از سنگيني بارهاي گذشته آزاد شويم مي توانيم از فرصتهاي زمان حال بهره مند گرديم
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از fatemiii به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 10 نفر (0 عضو و 10 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:52 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها