بهار با یار و در کنار دلدار خوش است، وهمان گونه که بهار بی گل و لاله و ریحان شادی بخش نیست، گل نیز بدون رخ یار مایه ی شادکامی نباشد:
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی لاله بهار خوش نباشد
به ویژه اگر یار دلدار، بت زیبا روی حافظ باشد که گیسوی سنبلش گرد روی گلش سایه افکنده و گل چهره اش آن چنان زیباست که گل ارغوان در
برابرش محکوم به نابودی و به خاک و خون افتادن است:
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
روح ماه سیمای این نگار نوبهار حسن است و خط و خالش مرکز دایره لطف و کانون مدار حسن:
ای روح ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز لطف و مدار حسن
معشوق دلربا و فتان حافظ چنان نازنینی است که باد بهاری به شوق رسیدن به چهره زیباتر از گل و قامت موزون تر از سروش، بر می خیزد و گل و سرو را ترک می کند، یعنی چهره و قامت معشوق را بر گل و سرو ترجیح می دهد و مشتاقانه به پیشواز یار می رود:
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
چهره معشوق حافظ چمن زیبایی است، به خصوص که در بهار حسن، مرغ سخن سرا و ستایشگری چون حافظ دارد:
خوش چمنی ست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو
و چنان نازک آرا و نازنین می چمد آن شاخه ی نورسته ی نوبهاری که حافظ را غرق شور و شوق می کند، آن چنان که دست به دعا بر می دارد و نگار بهار طبع خویش را دعا می کند که از آشوب باد دی و هجوم زمستان، آشفتگی و گزندی به وجود نازنینش نرسد:
خوش نازکانه می چمی ای شاخ نوبهار
کاشفتگی مبادت از آشوب باد دی
افسوس که گاه این نگار نازنین که فروغ رخش خرمی بهار عمر حافظ است، بی وفایی پیشه می کند و می رود و حافظ بینوا را تنها و خزان زده بر جای می گذارد. انگار نمی داند بی گل رویش بهار عمر حافظ می پژمرد و گل هایش پلاسیده فرو می ریزد، و حافظ باید به این نگار پر ناز التماس ها کند که دست از ناز بردارد و باز گردد و نگذارد که بهار عمر عاشقش خزان شود:
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
و آن نگار دلربا را که رخ فرخنده فالش نوبهار شادبختی حافظ است، در فصل گل به مدارا و آشتی دعوت کند و از او بخواهد که از راه صلح و صفا بازگردد:
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
اوست که همچون باد بهاری قادر است گره گشایی کند و فروبستگی های کار جهان را، که به غنچه لب بسته و پنهان در پرده شبیه است، بگشاید و ازین جاست که معلوممان می شود که محبوب حافظ از جنس زمان های جاودان است و نه زمینی و ناپیدار:
چو غنچه گر چه فرو بستگیست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشایی کن
و سرانجام، ابرهای بهاری با رگبار هایش حافظ را به یاد دوستان از دست رفته و یاران به خاک خفته می اندازد. حافظ یاد دوستان از دست رفته و ناکام را در بهار گرامی می دارد و همراه ابرهای بهاری در حسرت و سوگ آن خفتگان در خاک، زار می گرید:
ایام بهار است و گل و لاله و نسرین از خاک بر آیند تو در خاک چرایی؟ چون ابر بهاران بروم زار بگریم بر خاک تو چندان که تو از خاک بر آیی
یا:
لب سرچشمه ای و طرف جویی نم اشکی و با خود گفت و گویی به یاد رفتگان و دوستداران موافق گشته با ابر بهاران.
به یاد دوستان از دست رفته و یاران به خاک خفته ايران زمين يادتان گرامي باد