بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر _ قسمت آخر

غروب چادر طلايي رنگش را روي سر شهر كشيده بود غزل روي نيمكت چوبي وسط حياط كنار بوته گل محمدي نشسته بود صورت غمگين و متفكرش در غروب زيبا تر و جذابتر به نظر مي رسيد
مادرم گفت
- بالاخره تموم شد
از پشت پنجره كنار امدم و گفتم
- دو هفته پر آشوب
مادر لبخندي زد و با كنايه ظرفي گفت:
- ارزشش رو داشت تو اينجور فكر نمي كني؟
با شرمندگي لبخندي زدم و سر به زير انداختم پدرم گفت
- بايد روزاي تلخ گذشته رو از ذهنش پاك كنيم
مادرم گفت:
- زجر زيادي رو پيش اون خانواده تحمل كرده باورم نمي شه انسانايي پيدا شدن كه
سر تكان داد كنارش نشستم و گفتم:
- غزل نبايد بفهمه
مادرم سر تكان داد و گفت:
- البته من كه به اون نمي گم شوهر خاله اش رو با پول تطميع كرديم
نگاهي به پدر كردم و گفتم
- مهندس چي مي گفت:
- كي؟
- ديروز؟ اومده بود شركت
- آها ... هيچي بابا اومده بود غزل خواهي كنه مي گفت فكر نمي كرد تصميمش براي سرو سامون گرفتن به اين ماجرا ختم بشه بعدم گفت پيشنهادش رو پس مي گيره
مادرم گفت:
- زحمت مي كشه اون ديگه دستش به اين دختر نمي رسيد
بلند شدم و دوباره به كنار پنجره رفتم دلم مي خواست ساعت ها تماشايش كنم منصوره سيني چاي را در مقابلم گرفت و گفت:
- بفرماييد آقا
يك فنجان برداشتم و به بيرون خيره شدم همه چيز تمام شده بود بعد از كلي كلنجار رفتن و دادن پول توانستيم شوهر خاله اش را راضي كنيم او را به ما بدهد ديگر براي تمام عمر با ما بود در قلبم شوري از احساس كردم وجودم سرشار از عشقي سوزنده شده بود نمي توانستم براي بار دوم اين روزهاي تلخ را تجربه كنم توان تحمل از دست دادنش را نداشتم من او را با تمام وجود دوست داشتم صداي مادرم مرا به خود اورد
- دوست داشتنيه اينطور نيست؟
نگاهش كردم مادرم ابروهايش را بالا كشيد و گفت
- نظرت چيه؟
- در مورد جي؟
- تو پسر عزيز مني
- مطمئنم اينطوره
- مطمئنم مي توني پدرتو راضي كني
با چشماني گرد شده به مادرم چشم دوختم خنديد و گفت
- مجاب كردن ديگران تو خونته اينو از پدرت به ارث بردي
از كنارم گذشت و به طرف مبل رفت به غزل نگاه كردم شايد حق با مادر بود اگر نمي جنبيدم يك نفر ديگرا و را سر دست مي برد نمي خواستم تماشاگر از دست دادنش باشم بايد تصميم مي گرفتم با خود انديشيدم شايد احتياج به فكر كردن بيشتر داشته باشم به غزل نگاه كردم و به خودم جواب دادم چه فكري حقيقت مسلم در مقابل چشمان توست با قدم هايي شمرده وسط سالن رفتم و همانطور كه با فنجان بازي مي كردم گفتم
- من بايد باهاتون حرف بزنم
مادر لبخند زد پدر سرش را از لاي روزنامه بيرون اورد و نگاهم كرد به خودم جرات دادم و گفتم:
- در مورد غزله
پدر روزنامه را روي ميز گذاشت و به من چشم دوخت سكوتش را كه ديدم ادامه دادم
- فكر مي كنم وقتش باشه كه سرو سامون بگيرم
مادر با خوشحالي گفت:
- موافقم
پدر گفت:
- ربطش به غزل چي بود؟
سر به زير انداختم و ساكت شدم پدرم گفت
- اين ممكن نيست
مادرم به پشتيباني از من برخاست و گفت
- من كه تو اين كار ايرادي نمي بينم
- من جواب مردمو چي بدم
- من واسه مردم زن نمي گيرم
- پسرم اون قرار بود دختر اين خانواده باشه
- فرقي بين عروس و دختر نيست
- ما مهموني گرفتيم ادم دعوت كرديم
- مي شه اونو درست كرد مي شه گفت مي خواستين نامزد پسرتون رو معرفي كنيد
- دكتر چي
- من براتون مهمم يا دكتر صفاپور
- به دوست و آشنا ها چي بگم بگم اين خانم كي هستن كه واسه پسرم گرفتم
- شما كه بلديد بگين پدر و مادرش رفتن اروپا ديگه هم بر نمي گردن بچه هام هراز چند گاهي مي رن ديدنشون از اقاي ايماني بعيده چنته اش خالي باشه
- عمه خانم چي؟
مادرم پيشدستي كرد و گفت
- راضي كردن اونو كه بلدين پس بهانه نياريد
- مثل اين كه شمام راضي هستيد
- باربد واسه من عزيزه خواسته هاشم همينطور
- پس دست به يكي كردين
- مگه شما مخالفين
پدر خنديد خنده اش دلم را ارام كرد نگاه ملتمس و مضطربم را به دهانش دوختم با مهرباني پدرانه اي گفت
- مباركه
لبخند روي لبم دويد و با شادي گفتم
ممنون يه دنيا ممنون
به سرعت به طرف حياط رفتم هنوز چند قدمي دور نشده بودم كه برگشتم و به طرف پدر رفتم خم شدم و صورتش را بوسيدم خنديد و گفت
- تو واسه منم عزيزي
- دوستتون دارم بابا
- تو تنها پسرمي
- بهترين باباي دنيايي
به طرف مادرم رفتم و او را در آغوش كشيدم زير گوشم گفت
- نممي خواي بري به غزل بگي مي دونم كه خوشحال موي شه
از آغوش مادر كنده شدم و با تعجب نگاهش كردم
اگه قبول نكنه اگه رودربايستي كنه
با مهرباني مادرانه اي گفت
- نگاهش كه اينو نمي گه
- يعني
- چرا نمي ري از خودش بپرسي
- بله حق با شماست
به طرف در به راه افتادم قلبم در سينه بي تابي مي كرد نفسم سنگين شده بود چشمانم سياهي مي رفت دهانم خشك شده بود با ترديدي اميخته به ترس به طرفش رفتم با شنيدن صداي پايم خودش را جمع و جور كرد
با شرمندگي گفتم
- مي تونم اينجا بشينم؟
- بله البته
روي نيمكت نشستم زير چشمي نگاهش كردم سر به زير داشت و چشم به سنگفرش كف حياط دوخته بود نفس عميقي كشيدم مي خواستم چيزي بگويم اما فكرم كار نمي كرد انگار تمام كلمات از صفحه ذهنم پاك شده بود احساس كردم اين كار از عهده من ساخته نيست انگار در حضور او بايد كه تا هميشه ساكت بودم و چيزي نمي گفتم برخاستم پرسيد:
- مي خواستين چيزي بهم بگين؟
پاهايم شل شد روي نيمكت نشستم و گفتم
- بله
سكوت كرد من هم ساكت شدم سكوتي كه دلم مي خواست هيچ گاه شكسته نشود نگاهش كردم به سختي با انگشتهايش بازي مي كرد به خودم نهيب دادم بگو پسر براي همين اومدي به خودم فشار اوردم تا دهان باز كنم دندان هايم به هم كليد شده بود تاريكي ارام ارام خورشيد را به عقب مي راند نمي توانستم حرفي بزنم بلند شدم غزل دوباره به حرف امد
- چيزي نگفتين
- فراموشش كنيد
با صدايي لرزان گفت
- موافقم به پدر و مادرتون بگين
با تعجب گفتم
- موافقي؟
سر به زير انداخت لبخند روي لبم نشست روي نيمكت نشستم و گفتم
- خدايا خيالم راحت شد
- يعني شمام راضي هستين
- من ارزوم اين بود
- قبلا كه نظرتون چيز ديگه اي بود
- البته كه نه فقط نمي تونستم بگم چه احساسي دارم
- پدر و مادرتون راضي هستن؟
- البته كه راضي ان خيلي هم خوشحال شدن
- كه اينطور
- انگار زياد راضي نيستين
- نه معلومه كه نه رضايت شما برام....
صدايش از گريه لرزيد با ناراحتي گفتم
- غزل گريه مي كني؟
- چيزي نيست مطمئن باشيد مشكلي نيست
اگه راضي نباشين منم...
جمله ام نيمه كاره رها كردم مي دانستم بي او خواهم مرد گفت
- من مسئولم هر چي ام شما و اقاي ايماني بگين نه نمي ارم
به زحمت سعي مي كرد گريه اش را فرو بخورد گفتم
- شما هيچ اجباري نداريد هيچ مسئوليتي هم نداريد شما تو اين خونه مهمونيد
با لحني غم الود اضافه كردم
- و اگه دلتون بخواد دختر اين خانواده
- بالاخره كه چي چه دكتر چه كس ديگه بالاخره كه بايد از اين خونه برم
با تعجب گفت
- دكتر كدوم دكتر
بغضش تركيد تازه متوجه شدم منظورش چه بوده است با لحني دلداري دهنده گفتم
- غزل من منظورم دكتر نبود
سر بلند كرد چشمانش گريانش را به من دوخت انگار جمله ام را نشنيده بود گفت
- گفتيد اگه كسي رو دوست داشته باشم كمك مي كنيد بهش برسم؟
دلم لرزيد با رنگي پريده و روحي اشفته جواب دادم
- بله بهتون گفتم
- حتي اگه حتي اگه...
احساس كردم ديگر همه چيز تمام شده چشم بر هم نهادم و گفتم
- شما فقط اسمش رو بگين
دنيا با تمام سنگيني اش بر روي شانه هايم احساس مي كردم صورت غزل پشت پلكهاي بسته ام بزرگتر مي شد ياد روزهاي اخر افتاده بودم چقدر مهربان شده بود هر بار كه نگاهمان به هم مي اميخت شراره اي از عشق و شرم را در نگاهش مي خواندم چه خيال خامي كه فكر مي كردم او از علاقه ام خبردار شده و خود به من علاقمند صدايش در گوشم پيچيد:
- حتي اگه اون شخص خودت باشي؟
چشم باز كردم اين غزل بود غزل عزيز و دوست داشتني من تمام ارزوهاي در سينه نهفته ام دو قطره اشك روي گونه هايش سر خورد و زير چانه اش جمع شد انگار كه با خودم حرف مي زنم گفتم
- خواب نمي بينم؟
غزل سر تكان داد گفتم:
- تو گفتي ...تو گفتي ... من....
غزل به گريه افتاد بازوهايش را گرفتم سر بلند كرد گفتم
- تو مطمئني ؟
سر تاييد كرد لبخند روي لبم نشست و گفتم
- به زندگي من خوش اومدي
گريه اش قطع شد گفت
- تو...
انگشتم را در مقابل لبش گرفت م و گفتم
- با هم عاشقانه ترين دنيا رو مي سازيم
سرم را به طرف پايين حركت دادم لبخندي زد و سرش را به نشانه تاييد حرف من به پايين حركت داد دستش را در دست گرفتم و بر نوك انگشتانش بوسه زدم لب به دندان گزيد و گفت
- مامان و بابا
به پنجره نگاه كردم پدر و مادرم پشت پنجره ايستاده بودند و نگاهمان مي كردند برخاستم و گفتم
- بهتره بريم پيششون موافقي؟
بلند شد و گفت
- البته بريم
دست در دست هم به طرف ساختمان به راه افتاديم تا به پدر و مادرمان بپيونديم.


پــایــــان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وارد اتاق شدم و در را بستم احساس خفقان مي كردم از اين كه پدر اين قدر ساده با مسئله برخورد مي كند به شدت عصباني شدم و از اين كه اين طور بازيچه دكتر صافپور شده بود عصباني تر . من تازه مي خواستم به دنبال خانواده اش باشم و پدر سعي مي كرد به نام خود براي او شناسنامه بگيرد روي تراس رفتم مهتاب دامن سفيدش را روي زمين پهن كرده بود صداي موج هاي بازيگوش در روح انسان چنگ مي انداخت وري صندلي افتادم سرش را به پشتي صندلي تكيه دادم و اسمان پر ستاره شب چشم دوختم فكرم كار نمي كرد گيج شده بودم ضرباتي به در خورد توان حركت نداشتم در با صداي نرمي باز شد غزل را از صداي پايش شناختم صدا زد
- داداش داداش كجايي؟
هر كلمه اش جان را آتش مي زد زبانم سنگين شده بود صدايي آمد نمي توانستم نگاه از اسمان بر گيرم صدا زد
- باربد جان داداش گلم
صدايش نزديك تر مي شد پرده را كنار زد و گفت
- اينجايي؟ چرا جواب نمي دي؟
به صورت مهتابي رنگش چشم دوختم روبرويم ايستاد و گفت
- نمي خواي باهام حرف بزني؟
چشمانم اشك نشست سر برگرداندم و به اسمان خيره شدم و پرسيد
- با من قهري؟
به زحمت سر تكان دادم به نرده ها تكيه كرد و گفت:
- پس چرا باهام حرف نمي زني؟
نگاهش كردم از مقابلم گذشت دلم هري ريخت با خود انديشيدم شايد مي رود به خودم فشار اوردم تا چيزي بگويم يا حركتي بكنم اما نمي توانستم چه بايد كنم صدايش پايش كه نزديك مي شد ارامم كرد با يك سيني به تراس بازگشت خنديد و گفت
- شامت رو واسه ات اوردم
- ميل ندارم
سيني را در مقابل پايم روي زمين گذاشت و نشست و گفتم:
- رو زمين نشين سرده
- نه به سردي بعضي ها
به تلخي لبخند زدم و گفتم
- دلم گرفته
نيم خيز شد قاشق را در مقابلم گرفت و گفت:
- خودم تمام گره هاي دلت رو واسه ات باز مي كنم
سر برگرداندم و گفتم:
- گره دل من باز شدني نيست
قاشق را در مقابل دهانم گرفت و گفت
- هيچ گره كوري تو دنيا نيست مگه اينكه خودمون اونو سفتش كرده باشيم بخور
سر تكان دادم صدايش پشتم را لرزاند
- به خاطر من
نگاهش كردم چشمانش مي درخشيد نگاهم به جاي زخم روي پيشاني اش افتاد
- خيلي اذيتت كردم
- مخصوصا الان كه غذاتم نمي خوري
سر پيش بردم و لقمه اي كه برايم گرفته بود خوردم با خوشحالي گفت
- پس واقعا باهام اشتي هستي
لقمه را بلعيدم و گفتم:
- هيچ وقت باهات قهر نبودم
قاشق ديگري را در مقابلم گرفت و گفت
- مي دونم
سرم را عقب كشيد و گفتم
- ديگه دارم لوس مي شم
- مگه من تو دنيا چند تا داداش دارم يكي بذار اونم لوس باشه
قاشق را از دستش گرفتم و گفتم:
- تو كه از ديوونه ها خوشت نمي آد
خنديد و گفت:
- نه از هر ديوونه اي اما ديوونه اي مثل تو رو نمي شه دوست نداشت
با صداي بلند خنديد از اين كه مي ديدم او شادمان است احساس رضايت مي كردم روي زمين خزيدم با نگراني گفت
- رو صندلي بشين زمين سرده
قاشق را به طرفش گرفتم و گفتم
- اگه سرده واسه توام سرده
قاشق را در دهانش گذاشتم لبخند زد به اسمان نگاه كردم يك ستاره در دوردست ترين نقطه سوسو مي زد غزل پرسيد
- به چي نگاه مي كني؟
با انگشت به ستاره اشاره كردم و گفتم
- به اون ستاره كوچولو اون كه داره چشمك مي زنه
از روي سيني رد شد و در كنارم نشست و به مسير انگشتم چشم دوخت
- ديدمش
سرش را در اسمان چرخاند با شعف گفت
- اونم يكي ديگه اونجا رو دب اكبر .... اوناها يه ستاره ديگه كه داره چشمك مي زنه
نگاهش كردم از اين كه او در كنارم نشسته بود احساس ارامش مي كردم نگاهم كرد لبخند زدم و به اسمان چشم دوختم
در كناراو زمان را گم كرده بودم و گذر ان را احساس نمي كردم ستاره ها را به هم نشان مي داديم با طرح ستاره ها شكل مي كشيديم و براي هر كدام افسانه اي مي بافتيم
غزل به قهقهه خنديد
- اين ديگه باور نكردنيه
- ما هم كه نمي خوايم چيزي رو باور كنيم
- ولي اين واقعا شاخدار بود اين دليل نمي شه بگي اون ارابه پدر اوليه ماست كه باهاش به سرزمين ايران اومده و ديو هفت سر رو شكست داده و با ايرانهانه عروسي كرده و اين ارابه مقدس به شكل ستاره در اومده تا هميشه مركب پدر بزرگ ايران بمونه اقرار كن دروغه
- منم نگفتم راسته مثل اون ستاره ها كه تو ميگي شبيه ميمونه و اولين انسانه كه هنوز تكامل پيدا نكرده بود
- منم نمي گم راست گفتم
- منم ادعا نكردم راست مي گم
- تو دروغگوي بزرگي هستي
خنده روي لبهايم ماسيد جواب دادم
- البته خيلي زياد
با لحني جدي پرسيد
- ناراحتت كردم؟
نگاهش كردم خنديدم و گفتم
- اون ستاره ها رو ببين شبيه صورت ادمه
به اسمان چشم دوخت و گفت:
- كوش ؟ نشونم بده
به صورتش چشم دوختم و با هيجان گفتم:
- اين ستاره رو ببين از ماه هم خوشگل تره
- كوش كجاست؟ نشونم بده
خنديدم نگاهم كرد هيجانش را فرو خورد و گفت
- خب نشونم بده تو فقط مي گي اون ستاره رو اين ستاره رو اوني كه گفتي بزرگه كوش؟
خنده ام قطع شد به چشمانش خيره شدم و اهسته گفتم:
- روبروي من نشسته
چشم به زمين دوخت و گفت:
- لوسم مي كني
- مگه من تو دنيا چند تا خانم خوشگله دارم يكي بذار اونم لوس باشه
خنديد به اسمان نگاه كرد و گفت:
- اون ستاره رو ببين چقدر پر نوره
دلم نمي خواست جز او ستاره ديگري را ببينم نگاهم كرد
- به چي زل زدي؟
زير لب گفتم:
- كوچولوي من
لبخندي زد و بلند شد من هم ايستادم و با نگراني پرسيدم
- كجا؟
- بايد چمدونم رو ببندم
- منصوره رو صدا كن
- نمي خوام
هنوز جمله اش را تمام نكرده بود كه چند ضربه به در خورد وارد اتاق شدم و گفتم:
- در بازه
دستگيره در به طرف پايين چرخيد و منصوره در استانه در پديدار شد
- بله
- اومدم سيني رو ببرم آقا
غزل سيني به دست از تراس امد و گفت
- باربد تو كه چيزي نخوردي
- يخ كرد ديگه نمي خورم
- گرمش كنم آقا؟
- نه برايم كيك و شير بيار ميلي به غذا ندارم
سيني را از غزل گرفت و به راه افتاد پيش از خارج شدن از اتاق صدايش زدم و گفتم
- به غزل تو بستم وسايلش كمك كن
غزل گفت:
- خودم مي تونم
تيز نگاهش كردم شانه بالا انداخت و گفت
- خب بد اخلاق منصوره لطفا بيا كمكم كن
منصوره از در بيرون رفت هنوز در بسته نشده بود كه ارش سرش را تا گردن از لاي در رد كرد و گفت
- صابخونه اجازه هست؟
- تو كه اومدي بيا تو
وارد اتاق شد و گفت
- خوب خلوت كردين
صدايش را پايين اورد و گفت
- خون خون دكتر رو مي خوره
غزل پرسيد
- واسه چي؟
- نگران شما بود
غزل خودش را به من چسباند و گفت
- بيخود كرد من با داداشم بودم
ارش روي تخت نشست و گفت
- اي پدر بعضي چيزا بسوزه
و زير چشمي نگاهم كرد به قهقهه افتاد چشم غره اي رفتم غزل گفت:
- پدر چي؟
- اون چيزي كه هميشه مي گن پدرش بسوزه
غزل با حالتي گنگ نگاهم كرد و گفت
- متوجه نمي شم
آرش گفت
- از بس كه خنگي
نگاه تندي به ارش كردم دستپاچه شده بود صورتش سرخ شده بود غزل با لحن گلايه اميزي گفت
- هر چي دلش مي خواد مي گه
همانطور كه چپ چپ نگاه ارش مي كردم گفتم:
- به دل نگير ارش عادت داره رو هوا حرف بزنه
و ارش با لحني توجيه كننده گفت:
- واسه اينه كه واقعا خنگم اگه خنگ نبودم كه بلد بودم حرف بزنم
غزل لبخندي زد و گفت
- بخاطر همين خنگيته كه ازت خوشم مي اد
سرم داغ شد غزل رنگ باخت ارش سر به زير انداخت به زحمت نفس مي كشيدم غزل با صدايي لرزان گفت:
- منظورم اينه كه .... كه ازت برادرانه خوشم مي آد
دستم را به صندلي گرفتم تا تعادلم را حفظ كنم ارش خودش را به سرعت بازيافت و گفت
- واسه همين سادگيته كه من دوست دارم زن دادشم بشي
غزل پرسيد
- مگه برادرم داري تو كه گفتي تك بچه اي
خنديد و گفت
- من و اين داداش باربدم عين هم هستيم يكه و يالغوز
حالت تهوع داشتم روي صندلي نشستم ارش كه تازه متوجه شده بود حرفي كه نبايد از دهانش بيرون امده لبخندي تصنعي زد و گفت
- فقط فرقمون اينه كگه اون يه خواهر داره من اونم ندارم.
صورت غزل از هم شگفت. با ابرو به ارش اشاره كردم تا بيشتر از اين خرابكاري نكرده برود سر برگرداندم چند ضربه به در خورد و منصوره وارد شد سيني شير و كيك را روي ميز گذاشت و رو به غزل گفت:
- شب بخير
هاج و واج نگاهش مي كردم ارش جوابش را داد در كه بسته شد، احساس كردم دارم بالا مي اورم بلد شدم و به سرعت به دستشويي پناه بردم احساس كردم هر بار كه عق مي زنم دلم و روده ام از دهانم بيرون مي زند حالم كه بهتر شد ابي به صورتم زدم و از دستشويي بيرون آمدم غزل با نگراني چشم به در دوخته بود ارش به ديوار تكيه داشت و سر به زير انداخته بود و منصوره در استانه در اتاق غزل ايستاده بود غزل به طرفم امد و گفت
- حالت خوبه؟
سر تكان دادم ارش گفت:
- تو يهويي چت شد؟
غزل بازويم را چسبيد و جواب دادم:
- چيز مهمي نيست
منصوره گفت:
- دكتر رو بيدارم كنم؟
- نه اصلا استراحت كنم بهتر مي شم
با كمك غزل به اتاقم برگشتم و روي تخت دراز كشيدم.
-بايد وسايلمو جمع كنم
بايد استراحت كني
و رو به ارش و منصوره كرد و گفت
- شما بريد من اينجا مي مونم تا حالش بهتر بشه
منصوره گفت
- اجازه بديد دكتر رو صدا كنم معاينه اش كنه
با تاكيد كفتم
- نمي خوام
و زير لب غريدم
- نمي خوام اون عوضي بهم دست بزنه
غزل اشاره كرد كه بروند و به منصوره گفت
- لطفا بقيه وسايلم رو تنها ببند
- بله خانم
آرش كنار تخت ايستاد و گفت:
- كمك مي خواي؟
سر تكان دادم. غزل گفت
- خودم مراقبشم
ارش سر تكان داد و از اتاق بيرون رفت تكاني خوردم غزل با نگراني گفت
- حالت بده؟
- نه مي خوام بلد شم وسايلمو جمع كنم
- احتياجي نيست خودم اين كار رو مي كنم
- تو نمي توني
با تحكم گفت
- تو هم نمي توني من بهت اجازه نمي دم از تخت پايين بيايي
سر برگرداندم و نگاهش كردم با چهره اي در هم كشيده نگاهم مي كرد
لبخندي زدم و گفت
- اطاعت مي شه
او هم لبخندي زد و گفت
- حالا چشمات رو ببند وسعي كن بخوابي
- دلم نمي اد
با دست چشمهايم را بست و گفت
- خودتو لوس نكن
چشم بستم غزل نوك انگشتانم را در دست گرفت قلبم مي خواست از جا كنده شود لبخند زدم با تشر كفت
- بخواب
- خوابم نمي آد
- مي خواي مثل بچه ها واست لالايي بخونم
چشم باز كردم نگاه مشتاقم را به صورتش دوختم تمام انچه دقايقي پيش اتفاق افتاده بود از نظرم محو شد باز هم من و او بي ان كه غريبه اي حايل باشد در كنار هم بوديم با دست چشمانم را بست و گفت
- بخواب
با اينكه دلم مي خواست او ساعت ها در كنارم باشد گفتم
- خسته مي شي بهتره تو هم بري استراحت كني
- مگه اون موقع كه من حال نداشتم و تو كنارم مي شستي خسته مي شدي فقط به فكر استراحت باش اگه يه وقت خداي نكرده حالت بد شد نمي خوام مامان بگه من چه جور....
نمي خواستم اين كلمه را بشنوم به ميان حرفش دويدم و گفت
- تو بهتريني بهترين
- پس به حرفم گوش كن
- چشم كوچولوي من
ملحفه رويم كشيد و گفت
- بايد بيشتر مراقب خودت باشي
- لالايي يادت نره
- شيطون ، باشه
ساكت شدم پرسيدم:
- چي شد؟
- دارم فكر مي كنم هوم لالايي رو كه مامان واسه ام مي خوند بخونم؟
قلبم ريخت چشم باز كردم و نگاهش كردم به تندي گفت
- چشما بسته
چشم بسته گفتم:
- مامان مي خوند
- آره ديگه قشنگ يادمه صورت مامان يادم نيست اما شعر لالايي قشنگش تو ذهنمه
- بخون
و او شروع كرد به خواندن
لالا لالا گل گندم
امان از حرف اين مردم
لالا لالا گل باغم
بابات رفته پر از داغم
لا لا لالا گل لاله
كه حرمت ها چه پاماله
لالا لالا گل پونه
خراب شد پايه خونه
بابات رفته به اون دنيا
دلم از زندگي خونه
لالا لالا گل پونه
كوچولوي بي گلدونم
منم با تو تو اين صحرا
تو ليلي و من مجنونم
نذار تنها تو مامانو
كه من زنده نمي مونم

صداي گرم غزل روحم را نوازش مي كرد از بين ابيات لالايي اش به سر نخ هايي دست يافتم مي خواستم بيدار بمانم و بيشتر بدانم. اما پلك هايم سنگين شده بود و صداي غزل برايم دور و دورتر مي شد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به سنگيني تكان خوردم صداي ارش در گوشم پيچيد
- الحمدالله زنده اس
چشم باز كردم غزل به رويم لبخند زد چشم چرخاندم و نيم نگاهي به صورت خندان ارش انداختم و چشم بر هم گذاشتم. ارش گفت:
- پاشو وقت خواب نيست
به زحمت جواب دادم
- بيدارم
غزل پرسيد
- حالت خوبه؟
چشم باز كردم در نگاهش نگراني موج مي زد به سختي نشستم و گفتم
- خوبم
ارش با نيشخند گفت
- خانم من كه گفتم كه اين هيچ طوريش نمي شه
لفظ خانم كه به غزل گفت چندشم شد چپ چپ نگاهش كردم بي خيال از روي صندلي بلند شد و گفت:
- بهتره زودتر بياي همه معطل تو هستند
از مقابلم كنار رفت نگاهم به چمدانم وسط اتاق افتاد يادم امد امروز به تهران بر مي گرديم نگاهي از روي عجز به غزل كردم قدمي پيش نهاد و گفت
- صبحونه ات رو بيارم بالا؟
سر تكان دادم و گفتم:
- چيزي نمي خورم
- پاشو خودتو لوس نكن مي بينه نازكش داره هي ناز مي كنه
غزل اخمي به ارش كرد و رو به من گفت
- تا لباساتو بپوشي يه چيزي واسه ات اماده مي كنم
پيش از ان كه چيزي بگويم بلند شد و گفت
- تا صبحونه نخوري از اين ويلا بيرون نمي ريم
آنقدر جدي بود كه جاي بحث نمي گذاشت لبخند زدم و گفتم
- اطاعت مي شه
غزل به طرف اتاق به راه افتاد ارش به طرفم امد و روي تخت نشست
غزل كه در را بست با شيطنت گفت
- دكتر داره مي تركه
از تخت پايين امدم و با خونسردي پرسيدم:
- واسه چي ؟
- بخاطر غزل
به تندي به ارش نگاه كردم بلند شد و همانطور كه تختم را مرتب مي كرد گفت
- به من چه چرا به من اينجوري نگاه مي كني
- واسه چي؟
- اينو بايد از تو پرسيد
- گه چرا دكتر بخاطر غزل داره مي تركه؟
- كه چرا تو اينجوري به من نگاه مي كني؟
غريدم :
-آرش
خب بابا از بس اين دختره دور و بر تو مي پلكه
خب؟
صندي را سرجايش گذاشت و گفت
- دكتر جون شما نمي تونه تحمل كنه
و با لودگي ادامه داد:
- بهش مي گن رگ حسادت
وارد دستشويي شدم و همانطور كه در را مي بستم گفتم
- دكتر جون
در ايينه نگاهي به خودم انداختم رنگم پريده بود وضعيت ژوليده ام توي ذوق مي زد از دستشويي بيرون امدم ارش با تعجب گفت
- چه زود دستشويي كردي
به طرف چمدانم رفتم و گفتم:
- رفته بودم دست و صورتم رو بشورم
- شستي؟
لباس ها و حوله ام را از چمدان بيرون آوردم و گفتم:
- مي شورم
- مي ري حموم
- با اجازه
- پايين منتظر تواند
- ده دقيقه ديرتر به تهران برسن چيزي رو از دست نمي دن
وارد حمام شدم و در را بستم صداي ارش در گوشم پيچيد
- كمك نمي خواي؟
لباسهايم را در اوردم و زير دوش ايستادم احساس ارامش مي كردم به ياد لالايي ديشب غزل افتادم وهجوم افكار مثل ابي كه بر سرم مي باريد به مغزم فشار اورد براي مقابله با پدر و دكتر صفاپور اماده بودم
براي اخرين بار در ايينه نگاهي به خودم انداختم سري به اطراف چرخاندم و با خودم تكرار كردم:
- درها رو كه بستم شير ابم كه بستم همه چيزم كه مرتبه
به طرف چمدانم رفتم و گفتم
- كاري نيست
چمدانم را برداشتم و از اتاق بيرون امدم به اتاق ارش و غزل سرك كشيدم همه چيز مرتب بود از پله ها سرازير شدم همه در پذيرايي نشسته بودند غزل با لبخند به طرفم امد و گفت
- عافيت باشه
- سلامت باشي
آرش سوتي زد و گفت
- پسر تو كه هر چي دختر تو جاده باشه هلاك مي كني
غزل دستم را كشيد و گفت
- چشم حسودا كور
و آرش قاطعانه گفت
- بهش باد
غزل صدا زد
- منصوره صبحونه اقا رو بيار
دستش را كشيدم ايستاد و با تعجب نگاهم كرد گفتم
- ميل ندارم
با ملامت گفت:
- سر ميلت مي ارم
توان مقاومت نداشتم مرا پشت ميز نشاند منصوره سيني به دست از اشپزخانه بيرون امد غزل در كنارم نشست تحسين در نگاه منصوره موج مي زد منصوره سيني را در مقابلم گذاشت و گفت:
- ماشاالله امروز چقدر خوشگل شديد اقا جاي مادرتون خالي شما رو ببينه
ارش در طرف ديگرم نشست و گفت
- جاي باباش خاليك ه ببينه چه دسته گلي كاشته
و دست در سيني برد و مشغول خوردن شد غزل با غرور نگاهم كرد سر پيش اورد و زير گوشم گفت
- به دختري كه دل تو رو ببره حسوديم ميشه اگه يه روز يه دختر دل تو رو ببره ديوونه مي شم
و من اهسته در گوشش گفتم
- به مردي كه دل تو رو هم ببره حسوديم مي شه اگه يه روزي مردي دل تو رو ببره من مي ميرم
به رويم لبخند زد و زير گوشم گفت
- دوستت دارم
دلم لرزيد رنگم پريد گردش خون را در زير پوستم احساس كردم صداي تپش قلبم را اشكار مي شنيدم زير گوشش خواندم
- دوستت دارم
چشماش درخشيد سر پيش اورد و دوباره زير گوشم گفت
- تو داداش خوب مني
تمام كاخ روياهايم ويران شد گوشش را به طرف دهانم گرفت و منتظر ماند تا چيزي بگويم به سويش برگشتم و با علاقه بسيار نگاهش كردم غزل خنديد ارش محكم به پايم كوبيد و لب به دندان گزيد و دكتر را نشان داد شانه بالا انداختم و گفتم
-بره به جهنم
غزل برايم لقمه گرفت مشتاقانه و با ولع مشغول خوردن شدم ارش سقلمه اي به پهلويم زد و گفت
- هول نزن اروم تر
لقمه ام را بلعيدم و گفتم
- ديرمون شد
دكتر از روي مبل بلند شد و با چهره اي در هم كشيده نگاهي به ساعتش انداخت و گفت
- خيلي هم دير شد
غزل لقمه اي را كه گرفته بود در دهانم گذاشت و گفت
- ما عجله نداريم بهتره صبحونه ات رو تموم كني
دكتر با تشر گفت
- آرش خان اگه مي شه كمك كنيد وسايلو بذاريم تو ماشين
آرش با بي ميلي از پشت ميز بلند شد و گفت
- فكر مي كنه نوكر باباشم
استكان چاي را سر كشيدم و بلند شدم غزل گفت
- كجا
- سير شدم
لقمه كوچكي را كه گرفته بود به طرفم گرفت و گفت
- اينم بخور ديگه تموم
لقمه را گرفتم و در دهان چپاندم وبراي بردن چمدانم به راه افتادم چمدان را از كنار پله ها برداشتم ارش وارد پذيرايي شد و خطاب به من پرسيد:
تموم شد؟
سر تكان دادم و از كنارش گذشتم منصوره صدا زد
- آرش خان اين ساكم ببريد
از در بيرون رفتم دكتر مشغول جابجا كردن چمدان ها بود چمدانم را پشت ماشين گذاشتم زير چشمي به صورت سرخ و در هم دكتر نگاه كردم بي انكه نگاهم كند چمدان را جابجا كرد به طرف ساختمان به راه افتادم ارش هن هن كنان از در بيرون امد ساك را روي زمين گذاشت و گفت
- توش فولاد پر كرده
دستي به شانه اش كوبيدم وگفتم:
- زنده باشي نبينم عرق كني
- اين ساك عرق ادم رو در مي اره
نگاهي به ساك انداختم و گفت
- اينقدر سنگينه
- وحشتناكه
خم شدم ان را امتحان كردم به سختي تكان مي خورد زير لب پرسيدم
- چي توشه
آرش به لحني جدي گفت
- حتما يه نفر رو دزديده
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با تعجب به آرش نگاه كردم ادامه داد:
- اونقدر واسه اش شوهر پيدا نكردين يكي از اين ماهيگيراي بدبختو تور زده حتما رفته جلوش گفته من پري دريايي هستم. اون بيچاره هم گول خورد و خب ديگه بقيه اشم از اين ساك معلومه
- ساكو ببر بده دكتر خيالبافي هم بسه
بي توجه به حرف من گفت
- بازش كنيم؟
از كنارش رد شدم و گفتم
- ببر بذارش تو ماشين
- وقتي تو تهران از تو ساك پريد بيرون و گفت اين عروس دريايي من كجاست بهت مي گم
وارد ساختمان شدم منصوره از اشپزخانه بيرون امد غزل سري به اطراف چرخاند و گفت
- همه چيز مرتبه
و خطاب به منصوره پرسيد
- شير گاز رو بستي
- بله خانم
- شير آبم كه چكه نمي كرد
نه خانم
لبخندي به رويم زد و گفت
- مي تونيم بريم
منصوره گفت
- آقا بايد خودشون امتحان كنن و گرنه خيالشون راحت نمي شه
همانطور كه به چشمان غزل چشم دوخته بودم جواب دادم
- ايبار ديگه نه خيالم راحته
غزل به رويم لبخند زد قدرداني در نگاهش نشسته بود منصوره با تعجب نگاهم كرد و گفت
- اولين باره اقا اين خيلي عجيبه
- هر كاري بايد از يه جا شروع بشه
غزل لب به دندان گزيد و گفت
- خب بريم؟
سري به اطراف چرخاندم و گفتم
- بريم
و دو شادوش هم از در خارج شديم از روي ايوان پرسيدم
- چيزي جا نمونده
آرش جواب داد
- نه
- مي خوام در رو ببندم
- ببند
رو به غزل و منصوره گفتم
- شما چيزي جا نذاشتيد
- نه همه جا رو نگاه كردم
- پس بريد سوار شيد
آنها به راه افتادند در را بستم و به طرف دريا سرك كشيدم اتومبيل به حركت در امد ارش پرسيد
- مي خواي بموني؟
از پله ها پايين رفتم و همانطور كه در كنار ارش به راه مي افتادم جواب دادم:
-دلم تو اون ماشينه
اتومبيل دكتر از در ويلا بيرون رفت ارش گفت:
- نرفته دلم واسه اينجا تنگ شد
- واسه اينجا يا دريا؟
- واسه اينجا دريا كه نزديكمه
- كجا؟
با بي خيالي گفت
- يه كاسه اب پر مي كنم بهش فوت مي كنم موج مي زنه فكر مي كنم كنار دريام؟
- مسخره لياقتت همون كاسه اب
با شيطنت گفت
- همه كه اقيانوس نصيبشون نمي شه
دكتر بوق زد با خنده گفتم
- كور شود هر انكس كه نتواند ديد
ارش با خنده گفت
- بذار برسيم تهران اونقت يه وقت خداي نكرده تو جاده اتفاقي واسه مون مي افته خودش به جهنم ما باهاش مي ريم ته دره
از در بيرون رفتيم ان را بستم ارش سوار شد نگاهي به در بسته ويلا انداختم در ماشين را باز كردم و در كنار غزل جا گرفتم دكتر با لحني عصبي گفت
- ظاهرا قصد برگشتن نداريد
به خشكي جواب دادم:
- اتفاقا براي ديدن پدرم عجله دارم
- نگران نباشيد به زودي بهش مي رسيم
لحن دكتر به قدري تند و زننده بود كه همه را به سكوت واداشت با چهره اي در هم كشيده به بيرون خيره شدم و حرفهايي را كه بايد به پدر مي گفتم در ذهنم مرور مي كردم غزل سر به شانه ام گذاشت سر برگرداندم عطر موهايش در بيني ام فرو رفت نفس عميقي كشيدم مي دانستم او را بيشتر از هر چه دوست داشتني است دوست مي دارم منصوره با ارامي گفت
- خانم خيلي خسته شدن
به منصوره نگاه كردم ارش به عقب برگشت دكتر روي پدال گاز فشار اورد ارش پرسيد
- خوابيد؟
به غزل نگاه كردم صورتش را نمي ديدم جواب دادم
- نمي دونم
منصوره با تشر گفت
- ساكت باشيد بذاريد بخوابه ديشب تا صبح پلك رو هم نذاشته
با تعجب به منصوره نگاه كردم ارش گفت
- بالاي سر تو نشسته بود
و در حالي كه زير چشمي به دكتر نگاه مي كرد ادامه داد
- خيلي خاطر تو مي خواد
به ارامي روسري اش را بوسيدم و در حالي كه به پشت سر دكتر چشم دوخته بودم جواب دادم
- منم خيلي خاطرشو مي خوام
دكتر هيچ عكس العملي نشان نداد ارش چشمكي زد و برگشت كمي در صندلي فرو رفتم دستم را دور بازوي غزل حلقه كردم سرم را به پشتي صندلي تكيه داد م و به مناظر سبز و مسحور كننده بيرون چشم دوختم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

به ارامي صدا زدم:
- غزل خانم بيدار نمي شي؟
به نرمي تكان خورد سري به اطراف چرخاند لبخند زدم و گفتم:
- رسيديم نمي خواي بيدار شي؟
صورت خواب الودش را با كف دو دست مالش داد نگاهي به من كرد و گفت
- ارش كجاست؟
از سوالش يكه خوردم اما به روي خودم نياوردم غزل هم متوجه شد سوالش بي مورد بوده با خونسردي جواب دادم
- دم در خونه اشون پياده اش كرديم
در را باز كردم و پياده شدم خم شدم و به غزل گفتم:
- پياده نمي شي؟
خنديد و گفت
- هنوز خوابم
دكتر چمدان ها را كنار ماشين گذاشت و در صندوق عقب را بست مادر به طرفمان امد آغوشش را باز كرد غزل به سرعت به طرفش رفت و در آعوشش جاي گرفت مادرم از بالاي شانه او نگاهم كرد با سر سلام كردم موهاي غزل را بوسيد وبا بستن چشم جواب سلامم را داد غزل را از اغوشش كند و به طرفم امد او را در آغوش كشيدم
- سلام
- سلام خسته نباشي
دكتر هم سلام كرد مادر از اغوشم بيرون امد و مشغول احوالپرسي با دكتر شد چمدانم را برداشتم و به راه افتادم پير بابا با اشتياق نگاهم كرد
- سلام پيربابا
- سلام اقا خوش اومدين
- حالت چطوره
- زنده ام شكر خوش گذشت
- جات خالي بود دفعه بعد با هم مي ريم دوتايي
غزل از پشت سرم گفت
- سه تايي منم بايد ببري
از گوشه چشم نگاهش كردم و گفتم
- سه تايي مي ريم
- ايشاالله اقا
- بي بي چطوره
دستش را در هوا تكان داد و گفت
- مشغول غرغر كردن
مادرم گفت
- حالا يه چايي مي خوريدين خستگي در مي گردين
دكتر جواب داد
- واقعا برام مقدور نيست چند روزه كه از خونه بي خبرم نگران خواهرم و خونه و بچه ها هستم
به راه افتادم وارد پذيرايي شدم بي بي با خنده گفت
- خوش اومدين
- سلام بيبي
- سلام بي بي جان سلام
غزل پشت سرم وارد شد و سلام كرد بي بي جواب سلام او را هم با گرمي خاصي داد چمدانم را كنار در رها كردم روي مبل افتادم غزل هم چمدانش را كنار چمدان من گذاشت و روبرويم نشست سري به اطراف چرخاندم و خطاب به بيبي پرسيدم
- هم جا امن و امانه؟
- امن و امان
- منصوره كجا غيبش زد؟
غزل با نگراني پرسيد
- جاش نذاشته باشيم
خنديدم و گفتم
- اورديمش
بي بي جواب داد
- تو اتاقشه الان مي اد
غزل گفت
- ولش كنيد خسته اس بذاريد استراحت كنه
صداي روشن شدن اتومبيل دكتر را شنيدم در قلبم احساس رضايت كردم مادرم وارد سالن شد روي كاناپه دراز كشيدم و گفتم:
- بي بي ناهارت كه اماده اس؟
- بله
مادرم گفت
- بي بي جان زحمتش رو بكش
- چشم خانم
بالاي سرم نشست و گفت
- خوش گذشت
- خيلي جاتون خالي بود
پنجه در موهايم فرو برد و گفت
- دلم داشت پرپر مي زد
به غزل نگاه كردم مادرم متوجه شد خطاب به غزل پرسيد:
- حال خانم خانماي خودم چطوره
- خوب خوبم
- سرت كه بهتر شده؟
- جز اين جاي زخم چيزي نمونده
- خدا رو شكر اونم به زودي از بين مي ره و راحت مي شي
قلبم فشرده شد روي كاناپه نشستم و پرسيدم
- بابا شركته
- مگه قرار بود جاي ديگه باشه؟
منصوره با پارچ اب از اشپزخانه بيرون امد غزل با تعجب پرسيد
- تو چه جوري رفتي تو اشپزخانه
- از راه پشتي
مادرم گفت
- اتاقش اون طرفه پشت اشپزخانه به هم راه دارن
غزل سر تكان داد و گفت
- هوم. يادم نبود
آنقدر اين جمله را صادقانه گفت كه دلم گرفت به سرعت از جا بلند شدم و به بهانه شستن دست و صورت از اتاق خارج شدم اب خنك كه به صورتم خورد احساس ارامش كردم در كمتر از چند ثانيه كارهاي بعد از ظهرم را برنامه ريزي كردم در ايينه نگاهي به خودم كردم موهايم را مرتب كردم و از دستشويي بيرون امدم ميز چيده شده بود غزل مشغول صحبت در مورد سفر بود خاطراتي را تعريف مي كرد و منصوره با ولع گوش مي داد و گاه خاطرات را جرح و تعديل مي كرد و گاه رشته سخن را به دست مي گرفت و اجازه حرف زدن به غزل را نمي داد پشت ميز نشستم و با حرص مشغول خوردن شدم مادرم با تشر گفت
- يكم يواشتر
لقمه ام را بلعيدم و گفتم
- كار دارم
- كجا؟
- بايد برم شركت
غزل گفت
- واسه چي؟
- كار دارم
مادرم گفت
- از فردا مي ري
غزل هم حرف او را تاييد كرد و گفت
- مامان راست مي گه
- نزديك دو هفته اس شركت نرفتم اصلا نمي دونم چه بلايي سر كارام اومده بايد حتما يه سر برم شركت
مادرم گفت
- پرونده هات مي تون تا فردا منتظرت بشن
از پشت ميز بلند شدم و گفتم
- با بابا هم كار دارم
و به راه افتادم بي بي گفت
- حداقل غذاتو تموم كن
زياد گرسنه نبودم
چمدانم را برداشتم وبه سرعت از پله ها بالا رفتم
در اتاقم را باز كردم همه جا مرتب و تميز بود چمدانم را روي تخت انداختم پشت پنجره رفتم پرده را كنار زدم و به حياط نگاه كردم پير بابا زير سايه درخت بيد وسط حياط لميده بود به ارامش و سكوتي كه سرتاسر زندگيش را در چنته داشت حسادت مي كردم نگاهي به ساعتم كردم نزديك سه بود بايد پيش از تعطيل شدن شركت پدر را مي ديدم روبروي ايينه ايستادم و مشغول مرتب كردن موهايم شدم چند ضربه به در خورد همانطور كه سرم را شانه مي كردم گفتم
- در بازه
در باز شد از ايينه مادرم را ديدم كه وارد شد بي انكه نگاهش كنم گفتم
- بفرماييد؟
وارد شد و در را بست به طرفش برگشتم نگراني صورتش را در خود مچاله كرده بود با دلواپسي پرسيد
- داري اماده مي شي؟
- اگه بامن كاري ندارين
- بذار واسه فردا
- بايد با بابا حرف بزنم تو خونه نمي شه
- بعدا حرف بزن و امروز رو استراحت كن شبم مهمونيم
- كجا؟
- خونه عمه بزرگ
- مگه امروز پنج شنبه است
- نه مي خوايم غزل رو ببريم اونجا
- بهش گفتين
- بابات رو كه مي شناسي
روي صندلي نشستم و گفتم
- متاسفانه بله
- قرار شد هر وقت اومدين بريم دست بوسي
بلند شدم و گفتم
- بذاريدش واسه فردا
- نمي شه بابات قبلا قرارش رو گذاشته
شانه بالا انداختم و گفتم
- مثل هميشه بهتره بي من بريد
- در مورد پدرت اينجوري صحبت نكن در ضمن بدون تو نمي شه گفته تو هم بايد باشي
- حتما م خواد توبيخم كنه
- ما چيزي بهش نگفتيم
به مادرم چشم دوختم سكوتم را كه ديد ادامه داد
- گفتيم دختر يكي از كارگراس كه باباش از داربست افتاده اونم بهش شوك وارد شده به هر كلكي بود سرش كلاه گذاشتيم
پوزخندي زدم و گفتم
- پس كلامون پس معركه اس امشب عمه خانم دستتون رو رو مي كنه
- بابا حسابي بهش سفارش كرده
- اوه اوه چقدرم ايشون حرف گوش كنن
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پير بابا خودش را كنار اتومبيل رساند و گفت
- آقا پدرتون خيلي عصباني هستن
لبخند تشكر اميزي زدم و گفتم:
- مهم نيست حلش مي كنم
غزل چادر را به دور خود پيچيد صورتش نگراني وجودش را منعكس مي كرد شانه به شانه هم از پلكان بالا رفتيم در اتاقم را باز كردم و گفتم
- برو تو
وارد شديم پدرم پشت صندلي نشسته بود دكتر در طول اتاق قدم مي زد و مادرم با نگراني روي لبه تخت نشسته بود سلام كرديم جز صداي مادرم از هيچ كس صداي شنيده نشد به غزل گفتم
- تو برو تو اتاقت
پدرم با عصبانيت گفت
- بهتره وايسته
اشاره كردم برود اما غزل از جايش تكان نخورد
- اين بازي ها چيه؟
دكتر به حمايت از پدر اضافه كرد
- شما مارو مسخره كردين مضحكه دست مهمونا شديم
با عصبانيت گفتم
- دكتر فكر نمي كنم مسائل خانوادگي ما به شما ارتباط داشته باشه
دكتر پوزخندي زد و گفت
- منم جزئي از اين خانواده ام
- واقعا اينجوري فكر ميك نيد
پدرم گفت
- باربد بهتره مودب باشي
- البته اما نمي تونم قولي در موردش بدم غزل بهتره بري تو اتاقت
غزل راه افتاد دكتر گفت
- بهتره بايستيد
بي توجه به جمله دكتر از كنارش رد شد و از در بيرون رفت رو به مادرم كردم و گفتم
- معذرت مي خوام مامان من خسته ام
مادرم از روي تخت بلند شد و با استيصال نگاهم كرد مشغول تعويض لباسام شدم پدرم گفت
- تو بايد در مورد رفتار امشبت توضيح بدي
- امشب نمي خوام در مورد چيزي توضيح بدم
- باربد
روي تخت نشستم و گفتم
- اگه قرار داد با اون شركت رو مي خواين راحتم بذاريم
- تهديد مي كني
- دكتر كه جاي پسرتون رو گرفته چرا به جاي من تو شركت استخدامش نمي كنيد
روي تختم دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم و از همان زير پتو گفتم
- لطفا برق رو هم خاموش كنيد
صداي بسته شدن در را شنيدم سرم را از زير پتو بيرون اوردم اتاق در خاموشي فرو رفته بود طاق باز خوابيدم و به سقف خيره شدم به شدت احساس خستگي مي كردم اما خواب در چشمانم نبود نگران غزل بودم بي سر و صدا و پاورچين به طرف اتاق غزل رفتم همه چا در سكوت فرو رفته بود تا كنار پله ها رفتم صدايشان را پايين مي امد برگشتم غزل وسط هال ايستاد هبود يكه خوردم كتم را به طرفم كرفت و گفت
- ممنون
با دستهايي لرزان كت را گرفتم و گفتم
- خواهش مي كنم
با گونه هايي سرخ از شرم سر به زير انداخت و گفت
- اذيت شدين
- نه به اون اندازه كه شما رو اذيت كردم
هر دو دستپاچه به نظر مي رسيديم گفت
- خب
- خب
لب به دندان گزيد و گفت:
- شب بخير
- شب بخير
هنوز رو در روي هم ايستاده بوديم تكاني خوردم و گفتم
- شب به خير
و به سرعت به اتاقم برگشتم كتم را روي صندلي انداختم و روي تخت افتادم صورت غزل لحظه اي از نظرم دور نمي شد غلتي زدم و به پهلو خوابيدم چشم بر هم گذاشتم و زير لب گفتم خدايا كمكم كن
صداي زنگ ساعت مثل پتك به سرم كوبيده شد كورمال كورمال ساعت را پيدا كردم و زنگش را خاموش كردم غريدم
- لعنتي امروز جمعه اس
هنوز پالكهايم كاملا سنگين نشده بود كه چند ضربه به در اتاقم خورد به زحمت گفتم
- در بازه
صداي باز شدن در را شنيدم توان باز كردن چشمهايم را نداشتم خواب الود پرسيدم:
- كيه؟
صداي غزل روح را به كالبدم بازگرداند
- خوابيدي فكر كردم بيدار شدي
- بيدارم سلام
- سلام
آماده بيرون رفتن بود با تعجب پرسيدم
- چيزي شده؟
سر به زير انداخت از تخت بيرون امدم و با نگراني پرسيدم:
- چي شده؟
- مي خواستم اگه واسه ات زحمتي نيست لطفا
- خب
- لطفا منو ببر خيابون انديشه شايد يه چيزايي يادم بياد
نگاهي به ساعتم انداختم
- ساعت هفته به اين زودي؟
با شرمندگي گفت
- معذرت مي خوام
- تا ده دقيقه ديگه اماده ام كنار ماشين منتظر باش
چشمانش از شادي درخشيد و با خوشحالي گفت
- ممنون پايين منتظرم
- از اينجا برو نمي خوام كسي بيدار شه
- موافقم
و به سرعت روي تراس رفت و از پلكان سرازير شد سر تكان دادم و گفتم
- باربد اون عزمش رو جزم كرده از پييش تو بره
به سرعت اماده شدم و از در بيرون رفتم به اتومبيل تكيه داده بود با ديدنم لبخند زد روبرويش ايستادم و گفتم
- بريم
- من كه خيلي وقته اماده ام
با لحني محزون گفتم:
- واسه رفتن خيلي عجله داري
- مي خوام بدونم كي هستم فقط همين
در را باز كردم سوار اتومبيل شديم و از در بيرون رفتيم پير با با با شنيدن صداي ماشين بيار شده بود و بيرون امده بود برايش بوق زدم و اشاره كردم در را ببندد و به راه افتادم
زبانم سنگين شده بود احساس بدي داشتم مي ترسيدم غزل را از دست بدهم انگار مي رفتيم كه او را واقعا از دست بدهم نمي توانستم نگاهش كنم او هم حرفي نمي زد با خود انديشيدم شايد او هم ترسيده و يا شرم حضور من باعث سكوتش شده زير چشمي نگاهش كردم نگاهم را حس كرد سر به زير انداخت نگاه از او برگرفتم گفت
- مي ترسم
- منم همينطور
- شما واسه چي
جوابش را ندادم ادامه داد:
- بايد ببخشيد صبح به اين زودي مزاحمتون شدم
- نه نه من موظفم به شما كمك كنم تا زودتر به خانواده اتون برسين
- گفتين كسي دنبالم نگشته
- به حرفهاي دكتر نمي شه اعتماد كرد
- شايدم درست بگه
- چيزي يادتون اومده
- نمي دونم ديشب خيلي به اين موضوع فكر كردم گفتين يك ماه
- بله ديروز دقيقا يك ماه شد
- چقدر سريع گذشت
با شرمندگي گفتم
- اما نه براي من
- بله دركتون مي كنم
- ازتون ممنونم
احساس كردم چقدر رسمي شده ايم انگار هر دو نفر مطمئن بوديم امروز اخرين روزي است كه در كنار هميم خنديد نگاهش كردم گفتم
- معذرت مي خوام
- به چي خنديديد؟
- به اينكه تا يك هفته پيش شما برادرم بوديد و حالا شما هستيد
خنديدم و گفتم
- اتفاقا منم به همين موضوع فكر مي كردم
- به هر حال شما برادر خوبي بوديد
- نه مطمئنم اينطور نبوده
- من به شما افتخار مي كردم
- تو رو خدا با من اينجوري حرف نزنيد دلم مي گيره
- حس مي كنم يه گام به شناخت خودم نزديك تر شدم
- چطور
- شايد كسي تو اون خيابون من رو به ياد بياره بشناسه به هر حال همينجوري كه از اونجا سر در نياوردم
قلبم به شدت فشرده شد گفتم:
- به سرعت دارين از ما فرار مي كنين
- نه اصلا من با شما خيلي خوش بودم
تا پشت دندان هايم امد كه بگويم پس برگرديم و همه چيز رو فراموش كنيم اما جرات نيافتم . گفت:
- بايد خودمو بشناسم
- شما حق داريد
- متشكرم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گاهي به كارگران كردم مادرم سعي داشت غزل را دلداري بدهد گفتم:
- مي شه تو يه جاي خلوت در موردش صحبت كنيم؟
پدر با صداي بلند گفت
- بهتره همه بيرون باشم
گفتم
0- نه بذاريد به كارشون برسن
مادر گفت
- بهتره بريم تو اتاق ما
و به راه افتاد در همان حين به منصوره گفت
0 يه ليوان شربت واسه غزل بيار
پدر نگاهم كرد اضطراب در چشمانش مشهود بود به راه افتاد و من هم به دنبالش وارد اتاق خواب پدر و مادرم شديم مادرم غزل را بر لبه تخت نشاند و گفت
- ببين دخترم ما فكرامون رو كرديم هيچ اجباري نيست تو با دكتر ...
ادامه حرفش را خورد غزل سر تكان داد پدر ادامه حرف مادر را گرفت و گفت
- ما مي خوايم تو خوشبخت بشي ما در قبال تو احساس مسئوليت مي كنيم اما اگه تو نخواي محجبورت نمي كنيم.
گفتم:
- موضوع اين نيست
پدر با تعجب گفت
- اين نيست؟
- غزل يا بهتره بگم زهرا خانم گذشته اش روئ به ياد اورده
مادرم با تعجب گفت
- گذشته اش رو به ياد اورده
- چه جوري؟
- با كمك من فكر مي كنم حقش بود بدونه
مادرم با خوشحالي گفت
- اين كه عاليه پس چرا گريه مي كني تو امشب مي توني پيش پدر و مادرت باشي
رد پاي احساس ضايت را در صورت پدر ديدم دلم قرص شد پدر گفت
- تبريك مي گم . بلند شيد بلند شيد بريم ديدنشون و همه چيز رو بهشون توضيح بديم
ناگهان غزل از روي تخت پايين جست و در مقابل پاي مادرم به خاك افتاد و با صدايي گرفته گفت
- خانم التماستون مي كنم، نوكريتون مي كنم من رو به اونجا برنگردونيد
با تعجب به پدر و مادرم نگاه كردم همه بهتشان زده بود غزل گفت
- خانم شما رو به جون همين يه دونه بچه اتون منو برنگردونيد
سر بلند كرد و با گريه گفت
- اگه برم اونجا به خدا خودمو مي كشم.
به طرف من چرخيد پاهايم را چسبيد و گفت
- اقا شما شفاعتم رو بكنيد كه نگهم دارند
خم شدم و او را بلند كردم . بازوهايش را چسبيد م و گفتم:
- بچه شدي غزل اين كارا چيه؟
- اقا التماستون مي كنم
- اينجا خونه خودته ديوونه كي مي خواد تو رو بيرون كنه
چند ضربه به در خورد مادرم به طرف در دويد و ليوان اب قند را گرفت و مانع ورود منصوره شد بدن نيمه جان غزل را روي تخت نشاندم مادر به زور چند قلپي اب قند به خوردش داد به پدر نگاه كردم به رويم لبخند زد و رو به غزل گفت
- شما مهمون ما مي مونيد حتي اگه تمايل داشته باشيد دختر ما اما بايد قبلش همه چيزو واسه امون توضيح بديد
چشمان غزل از شادي درخشيد گريه اش را فرو خورد و گفت
- اقا يه عمر خدمتتون رو ....
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- خواهش مي كنم اين طوري حرف نزنيد
سر بهع زير انداخت و گفت
- چشم
روي صندلي نشستم و به دهانش چشم دوختم پدرم گفت
- خب ما گوش مي كنيم
ليوان را در دستش فشرد و گفت
- از پدرم چيزي يادم نمي اد مادرم مي گفت خيلي بچه بودم كه مرده مسئوليت بزرگ كردنم به پاي مادرم بود عمرش رو به پاي من ريخت شش ماه پيش بود كه عمرشو داد به شما بعد از مرگش من تنهاي تنها شدم
اشكش را با پشت دست پاك كرد و ادامه داد
- خاله ام منو برد پش خودش يعني غير از اين خاله هيچ كسي رو تو دنيا نداشتم شوهرش...
نگاهي به من كرد و گفت:
- هدايت
سر تكان دادم ادامه داد
- شوهرش كارگر مهندس سرچالي بود
پدر نگاهم كرد و گفت
- مهندس سرچالي رو مي گه؟
- بله مهندس خسرو سرچالي
- اونو ميشناسم مرد نازنينيه
غزل پوزخندي زد و گفت
- نازنين، اين برچسب ها به مهندس نمي چسبه
پدر سكوت كرد و غزل ادامه داد
- چند هفته اي بيشتر نبود كه پيش اونابودم كه يه روز هدايت اومد خونه و به من و خاله ام گفت اماده شين بريم كه مهندس امشب مهمون داره و شما بايد برين اونجا خدمت كنيد ما هم رفتيم مهندس همين كه چشمش افتاد به من به خاله ام گفت نيازي به كار من نيست و به من گفت تو يكي از اتاقا استراحت كنم و خودمو به كسي نشون ندم از نگاهش از چشايي كه انگار مي خواست منو بخوره مي ترسيدم به خاله ام چسبيدم و گفتم بدون اون جايي نمي رم مهندس خنديد خنده اي كه مو رو به تن ادم راست مي كرد از فرداي اون روز هدايت خوب شد شد سركارگر حقوقش زياد شد خواروبار مي اورد خونه كم كم بين اون و خاله ام پچ پچ شروع شد.
مادرم گفت
- كار مهندس بود
عزل سر تكان داد و گفت
- يه روز خاله ام منو برد و واسه ام لباس نو خريد تر و تميزم كرد و سپردم دست خدايت من كه جرات نداشتم جيك بزنم بلند شدو باهاش رفتم ديدم حلو در خونه مهندسيم رفتيم تو مهندس اومد و با چرب زبوني ما رو برد تو از نگاهش از رفتارش از قيافه اش مي ترسيدم دلم بدجوري شور مي زد اقاي مهندسم رك و راست تو چشماي من نگاه كردن و گفتن كه حاضرن با من ازدواج كنن
بي اختيار فرياد زدم
- غلط كرد پيرمرد اون كه پاش لب گور...
نگاه متعجب پدر و مادر ساكتم كرد غزل شرمسار سر به زير انداخت من هم سر به زير انداختم پدرم گفت
- مهندس بايد همسن پدر بزرگ شما باشه از اون بعيده از خانم جوني مثل شما خواستگاري كنه
مادر گفت
- اون از اولم هرزه بود با اون نگاههاي دريده اش
پدر با تعجب گفت
- از كجا چنين اطلاعاتي در مورد ايشون دارين
مادر خنده اي تصنعي كرد و گفت
- تو مهمونيا در موردش شنيدم
- شما تو مهمونيا در مورد چه مسائلي حرف مي زنيد!
من گفتم
- بعد چي؟
- زندگي سياهم هزار بار سياه تر شد از فرداي اون روز شروع شد تهديد كتك زور مهندس نمي خواست سر سفره عقد بق كرده باشم مي گفت مهموني بزرگي مي خواد بگيره به قول هدايت مي خواد عروسشو به همه نشون بده و من بايد طوري رفتار مي كردم كه ديگرون فكر كنن راضي راضي ام هر روز تو خونه كتك و هر دو روز در ميون تو خونه مهندس مهربوني اون روزم رفته بوديم اونجا قرار شد عقدم كنن تا مهندس...
با شرمندگي سر به زير انداخت و ساكت شد پدرم گفت
- و شما فرار كردين
به سختي سرش را تكان داد و گفت:
نه به خدا نه اونا مي خواستم عقدم كنن تا مهندس بتونه بهم نزديك بشه و من تو عمل انجام شده بمونم
خون در رگم به جوش امده بود غزل ادامه داد
- به بهونه دستشويي از سالن بيرون اومدم اونا هنوز حرف مي زدن يواشكي خودمو به حياط رسوندم مي خواستم برم يه گوشه اي خودمو بكشم طوري كه جنازه ام هم دست مهندس نيفته به دو از در بيرون زدم مي دويدم كه ...
همه ساكت بودند غزل دست مادرم را گرفت و گفت
- خانم نذاريد من برگردم خونه خاله ام اگه برگردم همه روزاي بد دوباره تكرار مي شه
با قاطعيت گفتم:
- تو ديگه هيچ وقت به اون خونه بر نمي گردي مگه نه بابا
پدر نگاهم كرد در نگاهش خواندم كه از رازم با خبر شده است ديگر اهميتي نمي دادم بگذار تمام دنيا بدانند من عاشق او هستم ديوانه وار دوستش مي دارم و اين راز را از همه پنهان كرده ام حال ديگر وقتش بود حتي وقت اين كه خود نيز بداند جسارتي باور نكردني پيدا كرده بودم تنها پسر اين خانواده بودم و مغرورانه مي خواستم به خواسته ام عمل شود
لبخند مادر قوت قلبم بخشيد ارام گفتم
- وكيل خانوادگي ما همه چيز رو درست مي كنه
به پدر نگاه كردم با لبخند سر تكان داد دلم ارام شد غزل نگاهم كرد و گفت
- ممنون از همه شما ممنونم
روبرويش ايستادم و گفتم
- اينجا خونه خودته عضو جديد خانواده ما
لبخندي زد و با گونه هاي سرخ از شرم سر به زير انداخت رو به پدر كردم و گفتم
- كي با مهندس صحبت مي كنيد؟
مادرم با كنايه مهربانانه گفت
- خيلي عجله داري؟
نيم نگاهي به غزل انداختم و گفتم
- بله مي خوام خيالم راحت بشه
پدر نگاه معني داري به مادرم كرد و گفت
0 شماره وكيل رو بگير
خنديدم و گفتم:
- اطاعت مي شه بابا
غزل نگاه سپاسگزارش را به من دوخت لبخندي از سر مهر به او زدم و گوشي را برداشتم مادرم دست غزل را فشرد و گفت
- ديگه مال مال خودمون شدي
و من در دل ارزو كردم ايشاالله يه روزي عروس خودمون بشي به غزل نگاه كردم . انگار معني نگاهم را فهميد لب به دندان گزيد و سر به زير انداخت . وجودم لبريز از شوق شد صدايي از ان طرف سيم گفت
- بفرماييد.
- الو سلام ، ايماني هستم....
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها