سيد اشرف الدين مدير و دبير «نسيم شمال» از ميان مردم بيرون آمد و با مردم زيست و در ميان مردم فرو رفت. و شايد هنوز در ميان مردم باشد.
اين مرد نه وزير شد، نه وكيل شد، نه رئيس اداره شد، نه پولی به هم زد، نه خانه ساخت، نه ملك خريد، نه مال كسی را با خود برد، نه خون كسی را به گردن گرفت. روز ولادت او را كسی جشن نگرفت و من خودم شاهد بودم كه در مرگ او ختم نگذاشتند. ساده تر و بی ادعاتر و صاحب دل تر و پاكدامن تر از او، من كسی نديده ام. مردی بود به تمام معنی مرد. مؤدّب، فروتن، افتاده، مهربان، خوشروی، خوشخوی، دوست نواز، صميمی، كريم، بخشنده، نيكوكار، بی اعتنا به مال دنيا و به صاحبان جاه و جلال. گدای راه نشين را بر مالدار كاخ نشين ترجيح می داد.
هرچه گفت، برای مردم خرده پای بی كس بود. روزی كه با وی آشنای نزديك شدم، مردی بود پنجاه و چند ساله، با اندامی متوسط، چهار شانه، اندكی فربه شكم، سينه ی برجسته ای داشت و صورت گرد و ابروهای در هم كشيده، چشمان درشت، پيشانی بلند، لبهای پرگوشت. ريش و سبيل جوگندمی خود را از ته می زد. دستار كوچك سياهی بر سر می گذاشت و قبای بلند می پوشيد، در وسط آن شالی به كمر می بست كه برجستگی شكمش از زير آن پيدا بود.
لباس های بسيار ساده می پوشيد، بيشتر لباس نازك در بر می كرد و تنها در سرمای عبای كلفت تری بر روی آن می انداخت. يك دست لباس متوسط را سال ها می پوشيد. بيشتر گيوه بر پا داشت. هنگامی كه با ما می نشست دست های پر گوشت و انگشتنان كوتاه و درشت خود را روی شكم می گذاشت. هنگامی كه قهقهه و به بانگ بلند نمی خنديد لبخند از لبان او جدا نمی شد. بسيار آهسته حرف می زد چنان كه از چند قدمی بانگش شنيده نمی شد. من بارها در اوقات مختلف، در غم و شادی او را ديده ام و هرگز وی را تندخوی و مردم آزار نديدم. با خوشرويی و مهربانی عجيبی با همه كس روبرو می شد. با آن كه بضاعت او بسيار كم بود، هميشه در دو جيب بلند و گشادش كه در دو سوی قبای خود داشت مقدار زيادی پول سياه آماده بود و به هر گدای راه نشينی كه می رسيد دست در جيب می كرد و نشمرده هرچه به دستش می آمد از آن پو های سياه در دست او می ريخت. اشعار خود را با صدای مردانه ی بم، با حجب و حيای عجيبی برای ما می خواند و در هر مصراعی خنده ای می كرد و گاهی هنوز نخوانده خنده سر می داد. هر روز و هر شب شعر می گفت و اشعار هر هفته را چاپ می كرد و به دست مردم می داد.
نزدك به بيست سال هر هفته روزنامه ی «نسيم شمال» او در چهار صفحه ی كوچك به قطع كاغذهای يك ورقی امروز چاپ شد و به دست مردم داده شد.
هنگامی كه روزنامه «نسيم شمال» را اعلان می كردند، راستی مردم هجوم می آوردند. و زن و مرد و پير و جوان، كودك و برنا، با سواد و بی سواد روزنامه را دست به دست می گرداندند؛ در قهوه خانه ها، در سر گذرها، در جاهايی كه مردم گرد می آمدند، با سوادها برای بی سوادها می خواندند و مردم حلقه می زدند و روی خاك می نشستند و گوش می دادند.
اين روزنامه به اندازه ای بر سر زبان ها بود كه سيد اشرف الدين گيلانی مدير آن را مردم، به نام «نسيم شمال» می شناختند و همه او را «آقای نسيم شمال» صدا می كردند. روزی كه موقع انتشار آن می رسيد دسته دسته كودكان ده دوازده ساله كه موزّعان او بودند در همان چاپ خانه گرد می آمدند و هركدام دسته ای بزرگ می شمردند و ازاو می گرفتند و زير بغل می گذاشتند. اين كودكان راستی مغرور بودند كه فروشنده ي«نسيم شمال» هستند.
هفته ای نشد كه اين روزنامه ولوله ای در تهران نيندازد. دولت ها مكرر از دست او به ستوه آمدند. اما اين سيد جلُنبر آسمان جل وارسته ی بی اعتنا به همه كس و به همه چيز چه بكنند؟ به چه دردشان می خورد او را جلب كنند؟ مگر در زندان آرام می نشست؟ حافظه ی عجيبی داشت كه هرچه می سرود بدون يادداشت از بر می خواند. در اين صورت محتاج به كاغذ و قلم و مركب و مداد هم نبود و سينه ی او خود لوح محفوظ بود.
سيد اشرف الدين در ضلع شرقی مدرسه ی صدر در جلو خانِ مسجد شاه، حجره ای تنگ و تاريك داشت. اثاثه ی محقر و پاكيزه ای از فروش روزنامه اش تدارك كرده بود. زمستان ها كرسی كوچك يك نفری پاكيزه ای می گذاشت. روی آن جاجيمی سبز و سرخ می كشيد. در گوشه ی حجره يك منقل فرنگی داشت و در كمجدان كوچكی برای خود و گاهی برای ما ناهار و شام می پخت. بيشتر روزها خوراكش طاس كباب يا آبگوشت تنك آب بود كه در آن ليموی عمانی بسيار می ريخت. و با دست خود آن ها را له می كرد و آب آن را در آبگوشت خود می فشرد و نان تريد می كرد و نان را می غلطاند و در ميان انگشتان نرم می كرد و به دهان می گذاشت.
بی خبر و بی مقدمه هم كه می رفتيم آبگوشت يا طاس كباب او حاضر بود. در شعر خود همه جا نام خوراكی ها را می برد و منظومه ای نسرود كه كلمه ی فسنجان در آن نباشد. اما كجا فسنجان نصيب او شد!
من كودك يازده ساله بودم كه اشعار او را به ذهن سپردم. در آن گيرودار و گيراگير اختلاف مشروطه خواهان و مستبدان به ميدان آمد و اشعار معروفی در نكوهش زشت كاری های محمد علی شاه و امير بهادر و اعوان و انصار ايشان گفت كه دهان به دهان می گشت. در اين حوادث هيچ كس مؤثرتر از او نبود. من هروقت كه عكس و شرح حال سران مشروطه را اين سوی و آن سوی می بينم و نامی از نمی شنوم و اثری از وی نمی بينم، راستی در برابر اين حق ناشناسی كسانی كه از خوان نعمت بی دريغ او بهره ها برده و مال ها انباشته و به مقام ها رسيده اند رنج می برم. يقين داشته باشيد كه اجر او در آزادی ايران كمتر از ستارخان پهلوان بزرگ نبود. حتی اين مرد شريف بزرگوار در قزوين تفنگ برداشته، با مجاهدان دسته ی محمد ولی خان تنكابنی سپهدار اعظم(سپهسالار اعظم) جنگ كرده و در فتح تهران جانبازی كرده بود.
در حيرتم كه اين مردم چه قدر حق ناشناسند. ضربت هايی كه او و قلم او و بی باكی و آزاد منشی او و بی اعتنايی او و سرسختی او به پيكر استبداد زد، هيچ كس نزد. با اين همه كمترين ادعا را نداشت. شما كه او را می ديديد هرگز تصور نمی كرديد كه زير اين دستار محقر و در اين جامه ی متوسط، جهانی از بزرگواری جای گرفته است. من و سه تن ديگر تنها معاشران او بوديم و در همان كنج مدرسه به ديدارش می رفتيم.
خنده ی بی گناه او بيش از هر باد بهاری و نسيم نيمه شبان طبع ما را شكفته می كرد. اشعار پر شور، پر از زندگی و پر از نشاط خود را هنوز چاپ نكرده بود برای ما می خواند، و هر مصرعی از آن را با خنده ای و تبسمی همراه بود. سماور حلبی پاكيزه ی خود را روشن می كرد. دم به دم برای ما چای می ريخت. قندی را كه به دانه های كوچك شكسته بود از ميان دستمال ابريشمی يزدی چهارخانه بيرون می آورد و پيش ما می گذاشت.
آزادگی و آزاد انديشی اين مرد عجيب بود. همه چيز را می توانستی به او بگويی. اندك تعصبی در او نبود. لطايف بسيار داشت. قصه های شيرين می گفت. خزانه ای از لطف و رقت بود. كينه ی هيچ كس را در دل نداشت. اين سيد راست گوی بی غل و غش، اين رادمرد فرزانه ی دلير، اين مرد وارسته ی از جان گذشته، از بزرگ ترين مردانی بود كه ايران در اين پنجاه سال از زندگی خود در دامن خود پرورده است. اشعار او، از هر مادهّ ی فرّاری، از هر عطر دلاويزی، از هر نسيم جان پروری، از هر عشق سوزانی در دل مردم زودتر راه باز می كرد. سحری در سخن بود كه من در سخن هيچ كس نديده ام.
بزرگی او در اين جاست كه با اين همه نفوذی كه در مردم داشت، هرگز در صدد برنيامد از آن سودی مادی ببرد، نه هرگز در موقع انتخابات از كسی رأی می خواست، نه به خانه ی صاحب مسندی و خداوند زر و زوری رفت، و نه هرگز آدم ماجراجويی را به همان حجره ی تنگ و تاريك راه داد.خبر مرگ او را به كسی ندادند. آيا راستی مرد؟ نه، هنوز زنده است و من زنده تر از او نمی شناسم. اگر دل های مردم را بكاويد، هنوز در دل های هزاران هزار مردمی كه او را ديده اند و شعرش را خوانده اند جای دارد. در پايان زندگی كه هنوز گرفتار نشده بود مجموعه ی اشعار خود را در دو مجلد چاپ كرد و با سرعتی عجيب نسخه های آن تمام شد. دوبار هم در بمبئی، در آن هزاران فرسنگ مسافت دور از ايران، آن را چاپ كردند و باز تمام شد.
اين مرد نزديك هفتاد سال در ميان مردم زيست، با اين مردم خنديد، و با اين مردم گريست، دلداری داد، همت بخشيد، در دل ها جای گرفت. هرگز هم از دل ها بيرون نخواهد رفت.
اگر در مرگش نگريستند، اگر كتاب يا رساله ای درباه اش ننوشتند، اگر گور او نيز از ديده ها پنهان است و كسی نمی داند كجا او را به خاك سپردند، اگر نامش را ديگر نمی برند، اگر قدر او را از ياد بردند، او چه زيان كرده است؟ كسی نبود كه به اين چيزها محتاج باشد. او تا زنده بود به هيچ كس و هيچ چيز محتاج نبود.
جوانان عزيز! اين مرد از شما بود و برای شما بود. لااقل شما او را بشناسيد.
در هر گوشه ی ايران كه كسی قطره اشكی برای او بريزد همين او را بس است.
جز اين چيزی نمی خواست و جز اين هرگز چيزی نخواهد خواست.
دست مزن! چشم، ببستم دو دست
راه مرو! چشم، دو پايم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم، ببستم دهن
هيچ نفهم! اين سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم
ليک محال است که من خر شوم
نوشته: سعيد نفيسي
منبع: وبلاگ گفتمان ايران
با تشكر فريبا