بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #91  
قدیمی 04-12-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

::: شانس اول :::
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو بچسب!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #92  
قدیمی 04-26-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جوانمردی در صحرایی می گذشت . سنگی را دید که به سان قطره های باران پیوسته ازو همی چکید . ساعتی در آن نظر می کرد ... رب العالمین از کرامت آن دوست سنگ را به آواز آورد .

سنگ گفت : هزاران سال است که خداوند مرا بیافرید و از بیم قهر او و سیاست خشم او چنین می ترسم و اشک حسرت همی ریزم ...
آن جوانمرد گفت : بار خدایا ! این سنگ را ایمن گردان . جوانمرد برفت ، چون باز آمد همچنان قطره ها می ریخت . در دل او افتاد که مگر ایمن نگشت از قهر خدا !

سنگ به آواز آمد که : ای جوانمرد ! مرا ایمن کرد ، اما در اول اشک همی ریختم از حیرت و بیم عقوبت و اکنون همی ریزم از ناز و رحمت

__________________
پاسخ با نقل قول
  #93  
قدیمی 05-26-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) داستان شیوانا




روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت:”این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم . این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است .
بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر می شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بکشم.”
شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمی کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد.”
مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: “من می خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یک باره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم.”

شیوانا سری تکان داد و گفت: ” من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوی بزرگم را تمرین می کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود!”
مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند.
چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند.

شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: “شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می کند از چشمه ای زیر زمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلاً مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می کردم و این قدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:”حال می خواهی چه کنی؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می کند. می خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگو در حوضچه سنگی کوچک بپردازم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ می رفتم و در آن پرورش ماهی را هم شروع می کردم. مردم این دهکده و دهکده های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.”
مجله موفقیت شماره 93
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #94  
قدیمی 05-26-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

زیبایی شرط نیست

یکی از شاگردان شیوانا غمگین و افسرده کنار جویبار نشسته بود و با چوب به سطح آب می زد. شیوانا کنارش نشست و احوالش را پرسید. پسر جوان گفت:” به دختری علاقه مند شده ام که صاحب جمال است و معصوم و با شرم. اما همان طوری که می بینید من بهره ای از زیبایی نبرده ام و پسران زیادی در این دهکده هستند که از من زیباترند. به همین خاطر خوب می دانم که هرگز جرات نخواهم کرد عشقم را به او ابراز کنم و باید به خاطر زیبا نبودن او را فراموش کنم!”
شیوانا دستی به شانه جوان زد و گفت:” این احساس دلتنگی که در نگاه و دل و صدایت موج می زند، اسمش شور و عشق و دلدادگی است. می بینی که عشق، بدون توجه به چهره و جمال به قول خودت نه چندان زیبا، قلب تو را تصاحب کرده و این یعنی برای عاشق شدن حتما لازم نیست که فرد زیبا باشد. برای عاشق بودن و عاشق ماندن هم همین طور.
زیبایی فقط به درد نگاه اول می خورد تا توجه را به سمت خود جلب کند. وقتی نگاه در نگاه تلاقی کرد و جرقه عشقی ظاهر نشد، آن رخ زیبا دیگر به درد نمی خورد. اما نگاه تو با یک هم نگاهی به شعله عشقی پرشور تبدیل شده و این نشانه خوبی است. من جای تو بودم به جای کلنجار رفتن با خودم و چوب بر آب زدن، گلی می چیدم و به خواستگاری یار می رفتم. فقط همیشه به خاطر بسپار که در مرام عاشقی، زیبایی شرط نیست. عشق با خودش زیبایی را می آورد و همه چیز را زیبا می سازد.”
مجله موفقیت شماره 128
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #95  
قدیمی 06-21-2008
k@vir آواتار ها
k@vir k@vir آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Jun 2008
نوشته ها: 426
سپاسها: : 0

37 سپاس در 28 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داداشی

برای داداشی کارت نفرستادم، به عروسی هم دعوتش نکردم، ولی به او فهماندم می تواند در مراسمی که اخر شب در پارکینگ اپارتمان، بعد از امدن از تالار می گیریم، شرکت کند. خواهر و برادرها، عروس و دامادها از دیدنش تعجب کردند و به من چشم غره رفتند. همان کت و شلوار بیست سال پیش را پوشیده بود، موهای جوگندمیش را خوب شانه زده بود و کفش کهنه ی شوهرم مصطفی را که دو ماه پیش به او داده بودم، واکس زده بود و پوشیده بود. یک دسته گل رز قرمز هم اورده بود. دخترم الناز با اکراه او را بوسید و داماد با او دست داد. فامیل های دور، از زنده بودنش تعجب کرده بودند، بعضی به عمد او را ندیده گرفتند و بعضی هم متلک بارش کردند. خوشبختانه همسر و دخترهایش به این مجلس نیامدند، همان دم تالار خداحافظی کردند و رفتند. حدس می زنم می دانستند که داداشی ممکن است به مراسم خصوصی مان امده باشد. داداشی مثل خیلی از معتادها، سر به تو و منزوی بود. در مراسم با هیچ کس حرف نزد و وقتی دید خواهرها و برادرها با خانواده هایشان زودتر از موعد رفتند، بدون اینکه نظر دیگران را جلب کند، از مجلس خارج شد. دم در بوسیدمش و از امدنش تشکر کردم.
فردای عروسی مثل همیشه، پس مانده ی غذاها را جمع کردم و یک شیشه شیر کاکائو خریدم و به طرف اپارتمانش رفتم. نرسیده به اپارتمانش گوشه ای پارک کردم، سم سیانور را با سرنگ به داخل شیرکاکائو تزریق کردم و بعد سوراخ الومینیومی در شیشه ی شیر را ترمیم کردم. وقتی غذاها و شیشه ی شیر را به او می دادم، می دانستم این اخرین باری است که در را پشت سرم قفل می کند.
دو هفته بعد برای شناسایی جسدش به پزشک قانونی رفتم، صورتش تغییر کرده بود، سیاه و متورم بود. گفتم، روی مچ دست راستش جای یک زخم قدیمی هست. دستش رو از کشوی سردخانه بیرون اوردند. جای دندان های هشت سالگی ام را روی پوست او دیدم. جای زخم را بوسیدم. این زخم را خوب می شناختم. مجازات پسرک نه ساله ای بود که شیر کاکائو خواهر هشت ساله اش را خورده بود.

از کتاب بسیار زیبای بازی عروس و داماد نوشته
بلقیس سلیمانی
(داستان کوتاه)
پاسخ با نقل قول
  #96  
قدیمی 06-28-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

سنجیدن عملکرد (جالبه حتما بخونین)

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرین را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت و ایستاد تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟"
زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد".
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت."
مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم".
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

اينم متن اصلي
A little boy went into a drug store, reached for a soda carton and pulled it over to the telephone. He climbed onto the carton so that he could reach the buttons on the phone and proceeded to punch in seven digits.
The store-owner observed and listened to the conversation: The boy asked, "Lady, Can you give me the job of cutting your lawn? The woman replied, "I already have someone to cut my lawn."
"Lady, I will cut your lawn for half the price of the person who cuts your lawn now." replied boy. The woman responded that she was very satisfied with the person who was presently cutting her lawn.
The little boy found more perseverance and offered, "Lady, I'll even sweep your curb and your sidewalk, so on Sunday you will have the prettiest lawn in all of Palm beach , Florida ." Again the woman answered in the negative.
With a smile on his face, the little boy replaced the receiver. The store-owner, who was listening to all, walked over to the boy and said,
"Son... I like your attitude; I like that positive spirit and would like to offer you a job."
The little boy replied, "No thanks, I was just checking my performance with the job I already have. I am the one who is working for that lady, I was talking to!"
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #97  
قدیمی 06-28-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

این داستان برای من مقدس است
امیر


ريه نصف شده
سروش صحت
(من از یه فروم برداشتمش نمیدونم حقیقتا نویسنده اش کی اما عین مطلب رو گذاشتمه)

با دوستم عقب تاکسي نشسته بوديم. بعد از يک هفته که خودش را توي خانه حبس کرده بود، آورده بودمش بيرون تا مثلاً هوايي بخورد و مثلاً باهاش حرف بزنم تا مثلاً آرام تر شود. ولي نمي دانستم چه بگويم و هر دو ساکت بوديم. نگاهش کردم، دوستم بيرون را نگاه مي کرد، بعد از راننده پرسيد؛«مي شه تو ماشين سيگار کشيد؟» راننده گفت؛«نه.» دوباره سکوت شد.
راننده گفت؛«سيگار نکش. من يه موقعي زياد مي کشيدم، الان نصف ريه ام نيست.» دوستم گفت؛«من نصف قلبم نيست.» هيچ وقت نديده بودم اينجوري حرف بزند، فکر کردم شوخي مي کند و خنده ام گرفت ولي قيافه اش جدي بود و نخنديدم.
گفتم؛«ناراحت نباش.» دوستم گفت؛«باشه.» و دوباره بيرون را نگاه کرد و دوباره سکوت شد. گفتم؛«اينقدر ناراحت نباش ديگه.» گفت؛«مي خواهم نباشم ولي نمي شه... دست خودم که نيست.» بعد پرسيد؛«دستمال داري؟» هول کردم، هيچ وقت نديده بودم گريه کند، آن هم جلوي جمع. گفتم؛«نه.» راننده بسته دستمال کاغذي را از جلوي داشبورد برداشت و طرف ما گرفت. «خيلي ممنون.» دوستم يک دستمال برداشت، گردنش را پاک کرد و پرسيد «گرمه يا من گرممه؟» گفتم؛ «گرمه.» دوستم گفت؛«اîه.» گفتم؛«گرما اذيتت مي کنه؟» گفت؛ «نه.» راننده در آينه نگاهش کرد و پرسيد؛«چته؟» مي دانستم دوستم دوست ندارد توضيح بدهد، گفتم؛«چيزي نيست.».
دوستم گفت؛«قضيه عشقيه... تا حالا عاشق شدين؟».

راننده آهي کشيد بعد شيشه را پايين داد و گفت؛«سيگارتو بکش.»
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #98  
قدیمی 06-28-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

"راز":

"لازم نيست اين قدر خودت رو بگيري واتسون"
"متاسفم هولمز،فقط فکر ميکنم تو عاقبت مغلوب شده اي.توهرگز نميتواني راز اين جنايت را کشف کني".
هولمز ايستاد و با دسته ي پيپ اش به نشانه ي تاکيد اشاره کرد.
"متاسفانه اشتباه ميکني.من ميدانم چه کسي خانوم وورتينگتون را به قتل رسانده".
"فوق العاده است!بدون هيچ شاهدي!بدون سرنخي !چه کسي اين کار را کرده؟"
"من کرده ام ، واتسون".

-----
"بد شانسي":

وقتي بيدار شدم تمام تنم درد ميکرد و ميسوخت.چشمهايم را باز کردم و ديدم پرستاري کنار تختم ايستاده.
او گفت :"آقاي فوجيما ،شما خيلي شانس آورديد و از بمباران هيروشيما در دو روز پيش جان بدر برديد"
با ضعف پرسيدم:"من کجا هستم؟"
زن گفت:"در ناکازاکي."

-----
"مرگ در بعد از ظهر":

"لويي ،از پشت آن درخت بيرون بيا تا مغزت را داغان کنم."
"دل و جرات نداري ماشه را بکشي."
"دل و جرات من خيلي بيشتر از مغز توست."
"توني ،تو عوض مغز ،بادام زميني داري،بنگ!"
"...اين هم يکي ديگر!"
"لويي ،توني،شام"
"آمديم مامان!"




---
(کپي رايت اين قصه ها از کتاب ترجمه شده به قلم خانم گيتا گرکاني هست)

__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #99  
قدیمی 07-10-2008
alit00 آواتار ها
alit00 alit00 آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Jul 2008
نوشته ها: 339
سپاسها: : 0
در ماه گذشته یکبار از ایشان سپاسگزاری شده
Smile

نقل قول:
نوشته اصلی توسط دانه کولانه نمایش پست ها
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند .
زنم در خانهسالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود
!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتا مرا هم نمی‌شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که اورا می شناسم ... من که می‌دانم او چه کسی است ...!
یکی از قشنگترین داستانهای کوتاهی بود که شنیده بودم

ممنونم از شما
پاسخ با نقل قول
  #100  
قدیمی 07-17-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض مادر یک چشم

My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed.
How could she do this to me?
خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said,
"EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره
I wanted to bury myself.
I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..
كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟
My mom did not respond...
اون هيچ جوابي نداد....
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
Then, I got married.
I bought a house of my own.
I had kids of my own.
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي...
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو
دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!"
GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟! "
گم شو از اينجا! همين حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامي جواب داد : " اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي
اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore.
يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار
دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .
My neighbors said that she died.
همسايه ها گفتن كه اون مرده
I did not shed a single tear.
ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
"My dearest son,
I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.
اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از
دست دادي
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم
So I gave you mine.
بنابراين چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو
Your mother.
مادرت
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها