چند روزی بود که بلخ را آذین می بستند، از نخستین ساعات بامداد، به زیباسازی شهر می پرداختند، صدها نفر وظیفه یافته بودند تا همه ی خیابان ها و کوچه پس کوچه های بلخ را چنان نظیف کنند که حتی یک برگ پؤمرده بر درختی نماند.
بهترین دوزندگان شهر، در کاخ گرد آمده بودند تا هر چه زودتر برای رابعه، جامه ی عروسی تدارک ببینند، جامه ای خوشدوخت و بی نظیر.
مطربان بلخ را به میدان ها فراخوانده بودند تا همه روزه پس از بر دمیدن خورشید، سازهایشان را به نوا درآورند، دلنشین زمزمه ها را از سینه ی سازهایشان بیرون بکشند، در رگ و پی شهر، شادمانی را به جریان اندازند و دست از کار نکشند مگر زمانی که آسمان، کاملاً به تیرگی بنشیند. به مطربان گفته بودند که در گروه های متعدد، تقسیم شوند، همین که گروهی از پنجه بر ساز کشیدن و نغمه پردازی خسته شد، گروهی دیگر جایشان را بگیرند، برنامه ای که برای مطربان چیده بودند، برنامه ای سنگین بود، اما این برنامه سنگین تر می شد، چرا که قرار بر این بود ، در شب عروسی، یعنی در آخرین شب جشن، مطربان لحظه ای در کارشان وقفه نیندازند تا بامدادی دیگر که کجاوه ی عروس و داماد را از بلخ خارج می کنند و دو عاشق را به سرزمینی مجهول و ناشناخته می فرستند.
در تمام روزهایی که جشن برپا بود، بوی گوشت بریان به هوا بود و نیز بوی خوراکی های دیگر، گوشت های زعفران اندود، خورش های پرادویه، چاشنی؛ شربت هایی از شیر تازه آمیخته با هل و ... بلخیان به ضیافتی چند روزه فراخوانده شده بودند. بهترین اغذیه را می خوردند، خوراکی هایی که نه تنها تا آن زمان در سفره شان حضور نیافته بود، بلکه تصورشان هم نکرده بودند.
برای عروس و داماد حجله هایی در یکی از شبستان های قصر ترتیب داده بودند، حجله ای آراسته به انواع جواهرها، که میانش تختی بزرگ قرار داشت، تختی آکنده از گلبرگ ها. از روزها پیش، در حجله عود و کندر می سوزاندند تا فضای شبستان عشق رابعه و بکتاش عطرآگین بماند.
ظاهراً قرار بر این شده بود که جشن در حالی به اتمام برسد که عروس و داماد را در کجاوه ای بنشانند، کجاوه ای استوار شده بر پشت شتری که اندامش با حنا، زینت یافته بود، آن گاه به همراه چند سوار از یاران و معتمدان حاکم گشتی در شهر بزنند و در حالی که مطربان، نواهای دل انگیزشان را سر داده اند، از دروازه ی اصلی شهر خارج شوند و دو عاشق به سوی سرنوشت شان رهسپار گردند.
همه چیز، همه کار با دقت کامل انجام پذیرفته بود، بلخیان شادی به دل داشتند و آنانی که در پی آگاه شدن از روابط عاشقانه ی رابعه و بکتاش ، افکاری باطل را به سر خود راه داده بودند، احساس شرمندگی می کردند و زبان به ملامت خود می گشودند که چرا حرمت عشق را نگه نداشته اند.
سرانجام شب عروسی فرا رسید، شب عروسی دو عاشق.
***
همه ی کارها با نظم و ترتیب خاصی انجام شده بود، شاطه گران دست به کار آرایش رابعه شده بودند، با آن که از نظر زیبایی دختر جوان، چندان نیازی به آرایش نداشت.
نزدیک های نیمروز او را به گرمابه بردند، تا دم گرمابه همراهیش کردند، اما به دستور حارث، مشاطه گران را اجازه ی آن نبود که به درون گرمابه بروند و در آب خزینه، تن دختر جوان را بشویند، نگاه هیچ کس نباید به او بیفتد.
رابعه هنگامی که چنین فرمانی شنید، خوش دل شد، برای اولین بار در دل، کار حاکم بلخ را تأیید کرد:
ـ چه بهتر از این، من به بکتاش تعلق گرفته ام، روح و قلبم را مدت ها پیش به او ارمغان داشته ام، من تا ساعاتی دیگر ، رسماً به مرد محبوب زندگیم تعلق خواهم گرفت.
رابعه پاهایش را درون خزینه نهاد، آب خزینه گرمایی دلچسب داشت، رابعه همه ی تنش را در آب رها کرد، چند بار طول و عرض خزینه را به شنا پیمود.
آب خزینه، به تدریج گرم و گرم تر می شد، و دیری نپایید که گرمایش از حد تحمل و تاب دختر عاشق گذشت و دختر عاشق را ناچار کرد که از خزینه به در آید، با تنی به سرخی گراییده از حرارت دم افزون آب. رابعه به خود گفت:
ـ حتماً اشتباهی روی داده است، آب خزینه نباید چنین گرم شود، و نگاهی به خزینه انداخت، بخاری که از روی آب بر می خاست، لحظه به لحظه متراکم تر می شد، رابعه به سوی جامه اش رفت، آن را پوشید، ایازی را به سر انداخت و مقنعه به چهره زد، تا از گرمابه خارج شود. به سرعت به سوی در گرمابه رفت، ولی در نهایت تعجب دید دری در کار نیست، با سنگ و خشت، فضای موجود میان دو لنگه در را پر کرده بودند و بر خشت ها ساروج ریخته بودند تا هر چه زودتر و هر چه بیشتر، به هم جوش بخورند.
گرمای خزینه به سایر قسمت ها سرایت می کرد، بخاری که از روی آب بر می خاست، به سایر قسمت های گرمابه می آمد و چون لشکری از بخار، همه جا را به تصرف خود در می آورد.
رابعه در آن لحظات دانست که گرفتار توطئه ی شوم برادر شده است، گرما و حرارت گرمابه، چنان شدت یافت که از تحمل دختر عاشق خارج بود، رابعه به طرف سنگ ها و خشت های چیده شده بر هم رفت، سنگ ها و خشت هایی که راه خروج را مسدود کرده بودند، پنجه در میان آنها برد، به امید آن که خشتی را از جا بکند، ولی خشت ها چنان بر هم استوار شده بودند که تلاش های ممتدش، نتیجه ای نداد...
... حرارت گرمابه چنان دم افزون بود که رابعه به سختی نفس می کشید، بر همه ی تنش عرق نشسته بود، عرقی که جوی وار از سر و صورت و دیگر اعضای بدنش روان بود، تنفس برای دختر جوان، مشکل شده بود و او مذبوحانه تلاش می کرد تا مگر راه گریزی بیابد، از گرمابه به در آید.
بارها و بارها، رابعه بر دیوارهای گرمابه مشت کوفت و فریاد استمداد کشید، فریادی که از محدوده ی گرمابه فراتر نمی رفت، به خارج نفوذ نمی کرد، به گوش شنوایی نمی رسید و پس از چند بار طنین انداختن در فضای گرمابه به بخارهای متراکم می پیوست و محو می شد.
شدت گرما، فزونی بیش از حد بخار، از یک سو و دیوارها و زمینی که گداخته می شدند از سوی دیگر، تاب و توان را از رابعه گرفت، دختر جوان نه می توانست بر جای بماند و نه می توانست هوای سنگین و بخارآلود را، روانه ی ریه هایش کند.
مرگ بر گرمابه، حضوری مسلط یافته بود، رابعه چند باری این پا آن پا کرد، به دیوار تکیه داد، گرما به او اجازه نمی داد به یک حال بماند، بدنش به سوزش افتاده بود، به خصوص آن قسمت هایی که به اجبار با زمین و دیوارها تماس یافته بودند.
نیروی رابعه ، مقاومت و پایداریش، رفته رفته تحلیل رفت، تا مدهوشی چندان فاصله ای نداشت، زانوانش به لرزه درآمده بود و سینه اش به سختی ، بر اثر دم و بازدم نامرتب بر می آمد، رابعه پس از دقایقی، استقامتش را از دست داد و بر زمین افتاد، در حالی که این فکر در مغزش دور می زد:
ـ بکتاش در چه حالی است؟... آیا چنین توطئه ای برای او هم چیده اند؟
رابعه به جای یافتن پاسخی برای این سؤالاتش، با ناتوانی، آخرین کلامش را بر زبان آورد:
ـ مرگ پاک، شایسته ی عشق پاک است...بکتاش سهم من از عشق گداختن در آتش ستم بود و پاک ماندن... در زندگی ام، تنها تو را به چشم دل نگریستم و عاشق شدم، خوشا بر من که در عشق، یکه شناسی بودم.
***
مردها هم در آن روز، چنین برنامه ای برای بکتاش چیده بودند، ابتدا به او امیدها داده بودند، به او تبریک ها گفته بودند که با خاندان حکومت پیوند یافته است و به او یادآور شده بودند:
ـ با خاندان حکومت یگانه شدن، کم چیزی نیست، چنین هنری فقط از عشق بر می آید، وگرنه یک غلام را اقبال آن نیست که با امیرزاده ای پیوند زناشویی ببندد.
سپس او را هم به گرمابه ای مردانه فرستاده بودند، تک و تنها به گرمابه فرستاده بودند، تا در زمانی که رابعه در میان بخار و حرارت می گدازد، بی نصیب نماند.
... شور و شادی در شهر بلخ موج می زد، مردم جشن گرفته بودند. در همه جا نواهای خوش آهنگ و بوی عطر غذاها به هوا بود.
غروب خورشید که از راه رسید، نوبت معتمدان و مأموران حارث شد، آنان ابتدا دیوار گرمابه ی زنان را فرو ریختند و سپس دیوار گرمابه ی مردانه را؛ و با احتیاط هر دو را بر تخت های روان قرار دادند و به کاخ بلخ بردند، بر تن رابعه جامه ای بود، اما بکتاش این فرصت را به دست نیاورده بود که پوششی بر تن کند.
مأموران حارث، به هر دو جامه ی عروسی و دامادی پوشاندند، آنان را از هر حیث آراستند، سپس دیگر بار، در تخت های روان خواباندند و به کنار کجاوه بردند، آن دو را در برابر چشمان گروهی از مردم حیرت زده و کنجکاو در کجاوه قرار دادند، و کاروان به راه افتاد... کاروانی کوچک که یک جفت عاشق و معشوق جان باخته را می بایست به سرنوشت ابدی شان برساند.
کجاوه با هر گامی که شتر بر می داشت، مختصر تکانی به خود می دید، رابعه و بکتاش با زندگی بیگانه شده بودند، دیگر فراق و هجرانی برایشان وجود نداشت، فراق و هجران، مال زندگان است.
کجاوه گشتی در خیابان های بلخ زد و در میان ساز و آواز مطربان و شور و هلهله ی مردم از شهر خارج شد تا به نقطه ای مجهول و نامعلوم برود.
***
جشن عروسی، تا بامداد ادامه داشت، بیشتر بلخیان نمی دانستند چه بر سر رابعه و بکتاش آمده است، آنان دست می افشاندند و پای می کوبیدند ، شادخواری می کردند و می خواندند، انواع شیرینی را می خوردند و می خندیدند تا از شیرین کامی عروس و داماد، سهمی ببرند...
اما روز دیگر فهمیدند که در عزا شرکت کرده بودند و نه عروسی! روز دیگر دانستند به جای آن که سوگواری کنند، گفته و خندیده اند، رقصیده و پای کوبیده اند.
آنان بر جان شان بیمناک شده بودند، چرا که می دانستند آن که عشق را چنین به ادبار بکشاند، هیچ اثری از مروت و انصاف در وجود ندارد، در سینه اش به جای قلب، سنگی است به سختی خارا. آنان به این باور رسیده بودند که اگر از جای نجنبند، اگر سر به شورش برندارند، سرنوشتی به مراتب بدتر از سرنوشت رابعه و بکتاش انتظارشان را می کشد.
با عشق به سامان مطلوب نرسیده ی رابعه و بکتاش ، نطفه ی انقلاب در بلخ بسته شد و در گوشه و کنار شهر، شورش هایی پدید آمد، خبر این ماجراها در محدوده ی بلخ باقی نماند، به دوردست ها رفت، و خشم مردم دیگر شهرها و ولایت ها را برانگیخت.
حتی به گوش مرد فهیمی چون عمید رسید، به گوش استادبابای رابعه، و نیز به گوش همسرش گلشن که با تمامی وجود، دل به مهر رابعه سپرده بودند.
عمید از جوانی دیگر هیچ در وجود نداشت، عوارض پیری در وجودش، ظهور کرده بود. او پس از شنیدن این ماجرا، در حالی که اشک بر چشمان پیر و رگ زده اش پرده کشیده بود، به تسلای خاطر همسر گریانش گلشن کوشید و به او گفت:
ـ دل قوی دار گلشن، هیچ ستمی نمی تواند، حکومت عشق را به انقراض بکشاند، عزیزان ما در راه عشق جان باخته اند، اما نباید از یاد ببریم که جهان پر از عشاق است.
پایان