بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1041  
قدیمی 12-03-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بساط شیطان

دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان،بساطش را پهن کرده بود؛
فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر
می خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاه طلبی و قدرت.هر کس چیزی
می خرید و در ازایش چیزی می داد.
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را
بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را بهم می زد، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند،موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،
فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم، نه قیل وقال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد،
می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند!
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت :
البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد.
اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خورند..
از شیطان بدم می آمد،حرفهایش اما شیرین بود...
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم.تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای
دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد.
بگذار یکبار هم او فریب بخورد
به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم.توی آن اما جز غرور چیزی نبود!!!
جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود.
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم،تمام راه لعنتش کردم،تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم،عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم وقلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم.شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم،از ته دل.
اشکهایم که تمام شد،بلند شدم بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم، که صدایی شنیدم.
صدای قلبم را....
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1042  
قدیمی 12-03-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب عروسي



شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز کن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شکنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسک زيبا کف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يکي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي کنند. کنار دست مريم يه کاغذ هست، يه کاغذي که با خون يکي شده. باباي مريم ميره جلو هنوزم چيزي را که ميبينه باور نمي کنه، با دستايي لرزان کاغذ را بر ميداره، بازش مي کنه و مي خونه :سلام عزيزم. دارم برات نامه مي نويسم. آخرين نامه ي زندگيمو. آخه اينجا آخر خط زندگيمه. کاش منو تو لباس عروسي مي ديدي. مگه نه اينکه هميشه آرزوت همين بود؟! علي جان دارم ميرم. دارم ميرم که بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم. مي بيني علي بازم تونستم باهات حرف بزنم. ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم. ولي کاش منم حرفاي تو را مي شنيدم. دارم ميرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردي، يادته؟! گفتم يا تو يا مرگ، تو هم گفتي ، يادته؟! علي تو اينجا نيستي، من تو لباس عروسم ولي تو کجايي؟! داماد قلبم تويي، چرا کنارم نمياي؟! کاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي کنه. کاش بودي و مي ديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند. علي مريمت داره ميره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سياهي ميرند، حالا که همه بدنم داره مي لرزه ، همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره. روزي که نگاهم تو نگاهت گره خورد، يادته؟! روزي که دلامون لرزيد، يادته؟! روزاي خوب عاشقيمون، يادته؟! نقشه هاي آيندمون، يادته؟! علي من يادمه، يادمه چطور بزرگترهامون، همونهايي که همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند. يادمه روزي که بابات از خونه پرتت کرد بيرون که اگه دوستش داري تنها برو سراغش. يادمه روزي که بابام خوابوند زير گوشت که ديگه حق نداري اسمشو بياري. يادته اون روز چقدر گريه کردم، تو اشکامو پاک کردي و گفتي گريه مي کني چشمات قشنگتر مي شه! مي گفتي که من بخندم. علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه کافي قشنگ شده يا بازم گريه کنم. هنوز يادمه روزي که بابات فرستادت شهر غريب که چشمات تو چشماي من نيافته ولي نمي دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزي که بابام ما را از شهر و ديار آواره کرد چون من دل به عشقي داده بودم که دستاش خالي بود که واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل مي کنم. هنوزم رو حرفم هستم يا تو يا مرگ. پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو را ندارم. نمي تونم ببينم بجاي دستاي گرم تو ، دستاي يخ زده ي غريبه ايي تو دستام باشه. همين جا تمومش مي کنم. واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام. واي علي کاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان! عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم. دلم برات خيلي تنگ شده. مي خوام ببينمت. دستم مي لرزه. طرح چشمات پيشه رومه. دستمو بگير. منم باهات ميام ...........پدر مريم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي کنه. سرشو بر گردوند که به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکي تو سرش شده که توي چهار چوب در يه قامت آشنا مي بينه. آره پدر علي بود، اونم يه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک يکي شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهي که خيلي حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتي که فرياد دردهاشون بود. پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولي دير رسيده بود. حالا همه چيز تمام شده بود و کتاب عشق علي و مريم بسته شده. حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشکاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت! مابقي هر چي مونده گذر زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي که فرصتي واسه جبران پيدا نمي کنند.....
پاسخ با نقل قول
  #1043  
قدیمی 12-03-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چپ دستها

اریک مرا تحت نظر دارد. من هم از او چشم بر نمی گیرم. هردو اسلحه در دست داریم و پس از بررسی و مشورت تصمیم گرفته شده است که ما این اسلحه هارا مورد استفاده قرار دهیم و یکدیگر را زخمی کنیم. اسلحه هایمان پرند . ما تپانچه هایی را که فلز سردشان به تدریج در دستهایمان گرم می شود و در تمرینهای طولانی مورد آزمایش قرار گرفته اند و بلافاصله بعدأ با دقت فراوان تمیز شده اند، به سوی یکدیگر گرفته ایم. از دور چنین آهنپاره آتشینی خطرناک به نظر نمی رسد . مگر نمی شود یک خود نویس یا کلید سنگینی را طوری در دست گرفت که باعث ترس و جیغ و داد پیرزن ترسویی با دستکشهای چرمی خوش دوختش شود؟
هرگز نباید این فکر که اسلحه اریک ممکن است عمل نکند، بی خطر یا یک اسباب بازی باشد، به سرم بزند. من هم می دانم که اریک ثانیه ای به حقیقی بودن ابزار کارم تردید نمی کند. علاوه بر این ما تقریبأ نیم ساعت قبل تپانچه ای راپیاده، تمیز، دوباره سوار و با فشنگ پر کرده ایم و ضامن آنها را هم کشیده ایم . ما انسانهای رویا زده ای نیستیم . ویلای آخر هفته اریک را به عنوان محل عمل اجتناب ناپذیرمان بر گزیده ایم چون این ساختمان یک طبقه با پای پیاده بیشتر از یک ساعت از نزدیک ترین ایستگاه راه آهن فاصله دارد و بنا بر این کاملا در منطقه ای دور افتاده قرار گرفته است و ما می توانیم به احتمال قوی خاطر جمع باشیم که هر گوش غریبه ای به معنای واقعی کلمه، از محل تیر اندازی کاملا دور خواهد بود.
اتاق نشیمن را خالی کرده ایم و تصاویر را که اغلبشان صحنه های شکار و طبیعت بی جان در ارتباط با گوشت حیوانت شکار شده هستند، از دیوارها بر داشته ایم. تیرها نبایستی به صندلی ها، کمد ها با رنگهای کرم و درخشانشان و تابلوهای گرانبهای قاب شده صدمه ای برسانند. همینطور نمی خواهیم آئینه را مورد اصابت قرار دهیم یا به یکی از ظرف چینی خدشه ای وارد کنیم. ما فقط خود را به عنوان هدف در نظر گرفته ایم. ما هردو چپ دستیم و یکدیگر را از اتحاد یه می شناسیم. شما می دانید که چپ دستهای این شهر هم، مانند تمام کسانی که از نقصی رنج می برند، اتحادیه ای تأسیس کرده اند.
ما یکدیگر را به طور منظم می بینیم و سعی می کنیم آن دیگر چنگمان را که آنچنان نا توان و بدون مهارت است، آموزش دهیم. مدتی راست دستی ، با حسن نیت ما را تعلیم می داد. اما متأسفانه دیگر نمی آید . آقایان در هیأت رئیسه از روشهای او انتقاد کردند و تشخیص دادند که اعضای اتحادیه بایستی شخصأ قادر به فراگیری این توانایی باشند . بدین ترتیب حالا ما همگی داوطلبانه بازیهای گروهی ای را انحصارأ برای خود ابداع کرده ایم و این بازیها را با تمرینهایی برای کسب مهارت مرتبط ساخته ایم. مانند: با دست راست سوزن نخ کردن، ریختن مایعات توی ظرف، باز کردن و بستن دکمه ها ی لباس. در اساسنامه اتحادیه ما آمده است: تا زمانیکه راست همانند چپ نشود ، ما آرام نخواهیم گرفت.
هر قدر هم که این عبادت زیبا و پر قدرت باشد، باز هم مزخرف محض است . از این طریق ما هرگز به هدفمان نخواهیم رسید . وجناح افراطی اتحادیه ما مدت مدیدیست که مؤکدأ می خواهد این عبارت حذف و به جای آن نوشته شود: ما می خواهیم به دست چپمان افتخار کنیم به خاطر چنگ مادر زادیمان خجالت نکشیم.
این شعار هم مطمئنأ با حقایق مطابقت نمی کند، فقط جاذبه و شور و همچنین تا حدودی علو طبع و احساس نهفته در آن ما را برآن داشت تا این واژه ها را انتخاب کنیم . اریک و من هر دو از اعضای جناح افراطی شمرده می شویم ، کاملا از عمق خجلت خود آگاهیم. خانواده، مدرسه، و بعدأ دوره نظام وظیفه قادر نبودند طرز فکری به ما بیاموزند که این خصوصیت غیر عادی ناچیز را ناچیز در مقایسه با دیگر خصوصیات غیر عادی کاملا رایج با وقار و متانت تحمل کنیم . قضیه با دست دادن در دوران کودکی شروع شد. این تصویر خانوادگی خوف انگیز که نمی توان نادیده گرفت و افق دید و افکار دوران کودکی را تیره می سازد ، این خاله ها ، دائیها، دوستان مادر ، همکاران پدر و به همه بایستی دست داده می شد :« نه نه این دست گستاخ را، دست خوب و با ادب را . تو باید دست برازنده و درست و حسابی را بدهی ، دست هوشیار و ماهر را ، تنها دست واقعی را، دست راست را!»
شانزده ساله بودم و برای اولین بار دختری را لمس کردم « آخ ، تو که چپ دستی!» این را مایوس و نا امید گفت و دست مرا از بلوزش بیرون کشید. این گونه خاطرات پایدار می مانند . واگر با وجود این ما بخواهیم این شعار را- اریک و من آن را تنظیم کرده ایم در کتابمان بنویسیم، در این صورت فقط سعی در تعیین ایده آلی شده که هرگز قابل دسترسی نمی باشد. حالا اریک لبها را بهم فشرده و چشمها را باریک کرده است. من هم همین کار را می کنم. عضلات گونه هایمان می لرزند ، پوست پیشانی کشیده و تیغه بینی هایمان باریک می شود. اکنون اریک شبیه یک بازیگر سینماست که خطوط چهره اش از فیلمهای ماجراجویانه فراوانی برای من کاملا آشنا می باشد.
آیا احتمالا من هم چنین شباهت ناگواری با یکی ازاین قهرمانان مستهجن سینما پیدا کرده ام؟ قیافه ما بایستی بسیار خشن و وحشی به نظر برسد ومن خوشحالم که کسی شاهد ما نیست . آیا شاهد عینی ناخواسته ای احتمال نمی دهد این دو مرد جوان حساس و رمانتیک می خواهند با هم دو ئل کنند؟ آنها احتمالا رفیقه ای مشترک و آنچنانی دارند ، یا حتمآ یکی از آن دو پشت سر دیگری بد گویی کرده است. یک دشمنی خانوادگی نسل اندر نسل ، یک دعوای ناموسی، یک بازی خون آلود بر سر مرگ و زندگی . فقط دشمنان این گونه به یکدیگر نگاه می کنند .
به لبهای باریک و رنگ پریده، به این تیغه بینی های آشتی ناپذیر نگاه کنید . ببینید چگونه این مستقلین مرگ طعم نفرت را مزه مزه می کنند. ما با هم دوست هستیم. اگر هم شغلهایمان تا حد بسیاری زیادی با یکدیگر متفاوت است- اریک در فرو شگاهی رئیس یکی از قسمتهاست و من شغل پر در آمد مکانیسین ماشین را انتخاب کرده ام- با وجود این ما قادریم علایق مشترک زیادی را بر شماریم که برای پایداری یک دوستی لازم می باشد. اریک قبل از من عضو اتحادیه بود. من آن روز که خجالتی و بیش از حد لازم رسمی وارد پاتوق یک طرفیها شدم، خوب به یاد دارم.
اریک به استقبالم آمد و به من که نامطمئن و مردد بودم محل جارختی را نشان داد ، مرا هوشمندانه ولی بدون کنجکاوی مزاحمت آمیز بر انداز کرد و بعد صدایش در آمد و گفت : « شما حتما می خواهید به ما ملحق شوید . اصلا لازم نیست خجالت بکشید ، ما اینجاییم تا به یکدیگر کمک کنیم.» من لحظه ای قبل گفتم یکطرفیها. ما خودمان را به طور رسمی اینطور می نامیم. اما این نامگذاری هم به نظر من، مانند قسمت اعظمی از اساس نامه اتحادیه، حق مطلب را اداء نمی سازد. این نام به قدر کافی آنچه ما را متحد می کند و در اصل بایستی به ما نیروی استقامت هم ببخشد، روشن بیان نمی کند.
بدون شک از ما بهتر نام برده می شد اگر ما مختصر و مفید چپها و یا برای خوش آهنگتر بودن رفقا چپ نامیده می شدیم . شما احتمالا می توانید حدس بزنید که چرا ما مجبور به صرف نظر بودیم و اجازه دادیم اتحادیه را تحت این عنوان به ثبت برسانند. هیچ چیزی برای ما نابجا تر وعلاوه بر آن اهانت آمیز تر نمی باشد که ما خود را با کسانی هر چند مطمئنأ انسانهای قابل ترحم مقایسه کنیم که طبیعت تنها امکان سزاوار انسان را از ایشان دریغ داشته است ، توانایی عشق ورزیدن را .
بر عکس جمع ما از افراد کاملا جور واجور و مختلفی می باشد و من می توانم بگویم که بانوان ما از لحاظ زیبایی ، جذابیت، متانت و آداب معاشرت با بسیاری از خانمهای راست دست قادر به رقابت هستند، آری اگر مقایسه دقیقی انجام می گرفت احتمالا تصویری از اخلاق و عفاف به دست می آمد که بعضی از کیشیشان را که نگران سلامتی روح جمع مومنین کلیسای خود می باشد بر آن می داشت تا فریاد زنند: « آخ چه می شد اگر شماها هم چپ دست بودید!» حتی شخص اول هیأت رئیسه ما ، این منزوی مفلوک، فردی با افکار کمی بیش از حد سنت گرا و متأسفانه کارمند اجرایی عالی رتبه اداره ثبت املاک در شهرداری ، گاهی اوقات مجبور به اعتراض شده است و می گوید، به خاطر مخالفت ماست که چپ جایش خالیست، که ما نه یک طرفی هستیم و نه یک طرفه فکر ، احساس و عمل می کنیم.
زمانی که ما پیشناهادات بهتر را رد کردیم و اتحادیه خود را اینطور نامیدیم ، که اصولا هرگز نمی بایستی نامیده می شد، مطمئنأ ملاحظات سیاسی هم تعیین کننده بودند. حال که نمایندگان هم از مرکز پارلمان به این جناح یا آن جناح تمایل دارند و صندلی هایشان در پارلمان به گونه ای قرار گرفته که تنها همین نظم و ترتیب صندلیها وضعیت سیاسی وطنمان را افشا می کند، اگر در نوشته ای و یا نطقی این واژه ناچیز چپ بیش از یک بار وجود داشت باشد، رسم بر این شده که انگ افراطی خطرناک به او بزنند ، خب از این لحاظ همه خیالشان راحت باشد . اگر در شهر ما اتحادیه ای بدون اهداف سیاسی بتواند موجودیت خود را حفظ کند و فقط برای کمک به یکدیگر ومعاشرت و سر گرمی ایجاد شده باشد ، در این صورت فقط اتحادیه ماست.
اکنون بر اینکه سوء ظن به این انحرافات جنسی را هم حالا اینجا و برای همیشه ریشه کن کنم ، مختصرد ذکر می شود که من از بین دختران گروه جوانانمان نامزدم را یافته ام و ما می خواهیم به محض اینکه آپارتمانی پیدا شد ، ازدواج کنیم و اگر زمانی آن سایه که اولین برخورد با جنس مؤنث بر عواطفم افکند ، محو شد ، این موهبت را مدیون مونیکا خواهم بود.
عشق ما نمی بایستی فقط بر مسائلی که همه بر آن آگاهند و در کتابهای زیادی شرح داده شده است چیره می شد بلکه می بایستی درد و رنجی را هم که از دستمان می کشیم برطرف می کرد و آن را تقریبأ غیر واقعی جلوه می داد تا ما امکان دسترسی به خوشبختی اندکمان را داشته باشیم . بعد از گیجی قابل درک اولیه ، سعی کردیم مانند راست دستان به یکدیگر محبت کنیم و مجبور به درک این مطلب شدیم که چقدر این طرف بی حسمان بی تفاوت است ما در حال حاضر فقط ماهرانه نوازش می کنیم یعنی آنطور که خداوند ما را خلق کرده است.
من امیدوارم که بیش از حد افشاگری و بی نزاکتی نکرده باشم اگر در اینجا به این مطلب اشاره کنم که همیشه دست پر محبت مونیکا ست که به من قدرت استقامت و بردباری می دهد تا به قولم وفادار بمانم. زیرا بلا فاصله بعد از اینکه برای اولین بار با هم به سینما رفتیم، مجبور شدم به او اطمینان دهم که بکارتش را تا زمانی که حلقه های ازدواج را در این جا تاب مقاومت نیاورده و به علت بی تجربگی تمایلی طبیعی را تأئید کردم- به انگشت انگشتری دست راستمان کنیم ، رعایت خواهم کرد. در صورتی که در کشورهای جنوبی و کاتولیک علامت طلایی ازدواج را به انگشت دست چپ می کنند ، همانطور که در آن مناطق آفتابی بیشتر دل و احساس تا شعور خشک و سخت حکم فرماست .
احتمالا به خاطر اینکه با رفتاری زنانه عصیان کنند و به اثبات برسانند که چگون زنان زمانی که ظاهرأ امور مهم برایشان در معرض خطر است، قاطعانه دلیل و مدرک ارائه می دهند ؛ زنان جوانتر اتحادیه با کار شبانه و سعی فراوان این عبارت را روی پرچم سبز ما سوزن دوزی کردند: قلب در سمت چپ می تپد. مونیکا و من تا کنون بارها در باره لحظه به انگشت کردن حلقه ها صحبت کرده ایم ولی همیشه به این نتیجه رسیده ایم که ما نمی توانیم به خود اجازه دهیم که در مقابل مردمی ناآگاه و اغلب هم بد خواه به عنوان نامزد محسوب شویم در حالی که از مدتها قبل یک زوج مزدوج هستیم و همه چیز را از کوچک گرفته تا بزرگ، با یکدیگر تقسیم می کنیم. مونیکا اغلب مواقع به خاطر قضیه حلقه ها می گرید چون هر قدر هم که ما به خاطر آن روز موعود خوشحال باشیم باز هم غباری از اندوه تمام هدایا و میزهای ضیافت و جشن در خورشأن مان را فرا خواهد گرفت.
اکنون اریک دوباره چهره خوش و عادیش را نشان می دهد . من هم تبعیت کرده و کوتاه می آیم اما با وجود این برای مدتی این گرفتگی عضلات فکم را احساس می کنم اضافه بر آن هنوز هم شقیقه هایم تکان می خوردند. نه بدون شک اینگونه شکلک به خود گرفتنها به ما نمی آید . نگاهمان آرام به یکدیگر بر خورد می کند و به این خاطر شهامت بیشتری هم پیدا کرده و هدف گیری می کنیم. هر کدام از ما منظور و هدفش همان دست آن دیگریست. من کاملا مطمئنم که خطا نخواهم کرد و به اریک هم می توانم اطمینان کنم و به خاطر امروز که بایستی خیلی چیزها روشن و معلوم شود، مدتی بس طولانی تمرین و تقریبأ هر دقیقه از وقت فراغت و بیکاریمان را در معدن سنگ متروکه ای در حومه شهر سپری کرده ایم.
شماها فریاد خواهید زد، اینک دیگر به مرز سادیسم نزدیک می شود ، نه این دیگر خود را عمدأ ناقص کردن است . باور کنید که ما خود با تمام این توجیهات آشنا هستیم . و هیچ چیزی را هیچ جرمی را به یکدیگر نسبت نمی دهیم و همدیگر را سرزنش نمی کنیم ما که برای اولین بار در این اتاق ناایستاده ایم . ما چهار بار یکدیگر را همینطور دیده و چهار بار از قصد و نیت خود ترسیده ایم و دستهایمان با تپانچه پائین آمده است . ما تازه امروز روشن می بینیم و آخرین پیشامد ها در زندگی خصوصیمان و همین طور در اتحادیه به ما حق می دهند . ما مجبوریم این کار را انجام دهیم بعد از تردیدی طولانی ما در اتحادیه خواسته های جناح افراطی را زیر سئوال برده ایم- اکنون قاطعانه دست به اسلحه می بریم . ما دیگر نمی توانیم همکاری کنیم هر چند که این مطلب باعث تعصب است. وجدانمان می طلبد که ازعادات رفقای اتحادیه فاصه بگیریم، اینجا در اتحادیه خوی فرقه گرایی گسترش یافته است.
و به جمع افراد معقول، شیفتگان و متعصبین رخنه کرده اند . تعدادی مجذوب به طرف راست چشم دوخته اند و برخی دیگر به حقانیت طرف چپ قسم می خورند. از میزی به میز دیگر شعارهای سیاسی فریاد زده می شود و این آخر چیزیست که من هرگز نمی خواستم باور کنم . گرامیداشت بیش از حد و نفرت انگیز قسم خوردگانی که با دست چپ میخ می کوبند و به گونه ایست که بعضی از گردهمایی ها برای انتخابات هیأت رئیسه به صورت جشنی شهوانی در می آید و اعضا با چکش کوبی شدید و دیوانه وار از خود بی خود می شوند. این را هم نمی توان انکار کرد که آن عشق نادرست و برای من کاملا غیر قابل درک ، میان ما هم در بین همجنسها طرفدارانی یافته است، اگر هم کسی این مطلب را به زبان نمی آورد و افراد گرفتار این عادت زشت فورأ بیرون رانده و طرد شده اند ولی من مایلم درباره این موضوع قابل سرزنش، ناگوارترین مورد را بیان کنم : روابط من هم با مونیکا به این علت آسیب دیده است .
او بیش از حد با دوستش که دختری نامتعدل و بی ثبات می باشد معاشرت می کند. و به قدری مرا به واسطه قضیه حلقه ها سرزنش و متهم به کوتاه آمدن و کمبود شجاعت می کند که من نمی توانم باور کنم که هنوز بین ما همان اعتماد سابق وجو دارد و او همان مونیکای سابق است که من در حال حاضر او را مدام کمتر در آغوش می گیرم.
اکنون اریک ومن سعی می کنیم منظم تنفس کنیم. تنفس ما هر چه بیشتر با یکدیگر هماهنگ شود به همان اندازه مطمئنتر می شویم که عملمان توسط احساس خوب و درست هدایت می شود . تصور نکنید که این عمل انجام می گیرد و چون در انجیل بیان و توصیه شده است که هر آنچه باعث عذاب و آشوب می باشد بایستی از بن کنده و نابود شود نه، انجام این عمل بیشتر به واسطه آرزوی بسیار شدید و همیشگی من است که همه چیز برایم روشن و روشن تر شود ، که بدانم وضعم از چه قراریست، که آیا این سرنوشت غیر قابل تغییر است، یا در دست ماست که مداخله کرده و زندگیمان را در مسیری عادی و متعادل هدایت کنیم؟ زندگی کردن بدون ممنوعیتهای مسخره، باند پیچی ها و حقه هایی شبیه آن. ما در انتخابات آزاد ، خواهان حق هستیم و نمی خواهیم به هیچ دلیلی از دیگران جدا باشیم ، ما می خواهیم از نو شروع کنیم و دستی مساعد و سعادتمند داشته باشیم.
حالا تنفسمان با یکدیگر هماهنگی می کند. بدون اینکه علامتی بدهیم همزمان شلیک کردیم . اریک به هدف زد و من هم او را مأیوس نکردم. همانطور که پیش بینی شده بود طوری مهمترین زرد پی را قطع کردیم که دیگر قدرت کافی برای نگه داشتن تپانچه ها را نداریم، آنها به زمین افتادند و بدین ترتیب شلیک تیر دیگری لازم نیست. ما می خندیم و آزمایش بزرگمان را ، چون فقط به دست راست وابسته هستیم، بدون مهارت بااین شروع می کنیم که دست چپمان را اضطراری پانسمان کنیم.

پاسخ با نقل قول
  #1044  
قدیمی 12-03-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان پیرمرد - بسیار زیبا

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدرپیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

پاسخ با نقل قول
  #1045  
قدیمی 12-03-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.

پسرک از پدر بزرگش پرسید :

پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :

درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
-اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت:

بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول:

می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم:

باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم:

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم:

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد:

همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی

پاسخ با نقل قول
  #1046  
قدیمی 12-03-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عشق دستمال کاغذی به اشک !

دستمال كاغذی به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌كنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشه‌ای كنار جعبه‌اش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانه‌های اشك كاشت

پاسخ با نقل قول
  #1047  
قدیمی 12-03-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید..
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی .. . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید ..
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ۱۰ تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.
در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام ..
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم ..
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر..
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود

پاسخ با نقل قول
  #1048  
قدیمی 12-03-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یک بوسه یک سیلی

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد: ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند
نتیجه : زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.

پاسخ با نقل قول
  #1049  
قدیمی 12-04-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یکی بود یکی نبود
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني.

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!.


پاسخ با نقل قول
  #1050  
قدیمی 12-04-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:40 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها