پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد |
07-24-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عبارت مثلي بالا در مورد افراد متملق و چاپلوس به کار ميرود بخصوص چاپلوساني که جز چرب زباني و تقرب از طريق سالوسي و رياکاري هنر ديگري ندارند.
اين دسته از متملقان چاپلوس به منظور تأمين مقاصد خويش طرف مقابل را به عرش اعلي ميرسانند و از هر گونه مدح و ستايش در حق ممدوح دريغ و مضايقت ندارند.
اکنون به ريشه تاريخي اين ضرب المثل مي پردازيم تا معلوم شود پاک کردن سبزي چه رابطه و ملازمه اي با تملق و چاپلوسي دارد.
همانطوري که در مقاله آش شله قلمکار در همين کتاب آمده است، همه اعيان و اشراف و مقربان درگاه ناصرالدين شاه در امر آشپزان سرخه حصار تهران به نحوي شرکت داشته و کاري انجام مي دادند. ولي در آن ميان دو دسته بودند که مطلقاً چيزي نميدانستند و کاري از آنها ساخته نبود؛ اما کدام مرد متملقي است که در حضور قبله عالم حتي در امر طباخي و آشپزي خود را جاهل و عاطل جلوه دهد؟ فرصتي است مغتنم، آنهم در مقابل سلطاني مستبد و مقتدر که کمترين اشارتش کافي است يکي به خاک مذلت نشيند و ديگري شاهد مقصود را در آغوش گيرد. به راستي اگر کسي ميخواست به معني و مفهوم واقعي تملق و چاپلوسي پي ببرد، بجا و بموقع بود که در صحنه آشپزان ناصرالدين شاه حضور پيدا کند و جلافت و بي مزگيهاي چاپلوسان را از نزديک ببيند. زيرا دسته اول از رجال قوم که مطلقاً چيزي بلد نبودند از باب تظاهر و خودنمايي به اين طرف و آنطرف ميدويدند و هر گاه که از جلوي سلطان مي گذشتند، نفس عميقي کشيده با نوک انگشتان عرق جبين را مي ستردند تا مراتب چاکري و خدمتگزاري آنها از نظر مهر مظاهر قبله عالم مکتوم نماند!
دسته دوم که به اين اندازه قانع نبوده، ميل داشته اند در اخلاص و چاکري، قصب السبق از ديگر متملقان بربايند با همان لباس شيک و تميز و احياناً مليله دوزي، چهار زانو بر زمين نشسته، آستينها را بالا ميزدند و مانند خدمه آشپزخانه «سبزي پاک مي کردند» يعني نخاله ها را که معمولاً در داخل سبزيهاست به دور ميريختند، ساقه هاي بلند سبزيها را مي بريدند و سبزي را در داخل سطل آب شستشو ميدادند تا براي طبخ آش منظور و مورد بحث آماده و مهيا گردد. پيداست چون شاهنشاه حسب المعمول به آشپزخانه ميرفت و اين عده را به آن شکل و هيئت ميديد نسبت به مراتب اخلاص و چاکري آنان بيشتر از ديگران اظهار خرسندي و رضامندي ميفرمود و مسئولشان را هر چه بود دستور اجابت صادر مي کرد.
اين دسته از چاپلوسان وزرا، امرا و رؤسا بودند که به قول حاج مخبرالسلطنه هدايت در چادرها و خيمه ها جمع ميشدند و «سبزي آش را پاک مي کردند. شاه هم گاهي سري به چادر ميزد و سبزيها حضوري پاک مي شد و آش به منازل تقسيم».
شادروان عبدالله مستوفي راجع به سبزي پاک کردن وزرا و رجال درباري چنين مي نويسد:
«... شاه بر صندلي جلوس کرده، عمليات آشپزان با نواي موسيقي شروع مي گشت. سپس شاه ميرفت و وزرا را مشغول پاک کردن سبزي مي شدند و واقعاً سبزي پاک مي کردند. من خود عکسي از اين آشپزان ديده ام که صدراعظم مشغول پوست کندن بادنجان و سايرين هر يک به کاري مشغول بودند. اين آش در چندين ديگ پخته شده و براي وزرا و رجال و هفتاد هشتاد زن شاه در قدحهاي چيني تقسيم شده، و از قراري که مي گفتند غذاي بامزه، معطر و مقوي هم بوده است.»
اين اصطلاح و عبارت «سبزي پاک کردن» از آن زمان معمول گرديد و امروزه به تمام انواع تملقات و چاپلوسيها اطلاق ميشود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
07-24-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اين ضرب المثل را در اصطلاح عوام سرکيسه کردن هم گفته مي شود. در معني و مفهوم استعاره اي کنايه از اين است که تمام موجودي و مايملک کسي را از او گرفته باشند.
امروزه اين اصطلاح در محيط قمارخانه و قماربازي بيشتر مصطلح است و به افرادي که تمام موجودي را باخته باشند اصطلاحاً ميگويند: فلاني را سرکيسه کردند. البته در مورد افراد ساده لوح هم که بر اثر زبان بازي اشخاص دغلباز و فريبکار همه چيز را از دست بدهند اين ضرب المثل از باب استشهاد و تمثيل به کار برده مي شود. اما ريشه اين مثل سائر و رايج:
امروز در اکثر خانه ها حمام خصوصي وجود دارد. حمامهاي عمومي هم اکثراً داراي دوش است و افرادي که به حمام ميروند فقط کيسه مي کشند و صابون ميزنند؛ ولي سابقاً که دوش و وان معمول نبود، حمام شهرها و دهات ايران کلاً خزينه داشت و کسي که به حمام ميرفت پس از کيسه کشي و صابون زدن داخل خزينه مي شد و بدن را ظاهراً شستشو ميداد.
به علاوه در عصر حاضر سرتراشي و ريش تراشي اشکالي ندارد، زيرا هر به چند روز و يا هر روز ريش را در خانه ميتراشند و اقلاً ماهي يکبار به آرايشگاه مي روند و سر و گردن را اصلاح مي کنند اما در ادوار گذشته که وسائل نظافت و آرايش و پيرايش تا اين اندازه موجود نبود اکثراً کيسه کشي و سرتراشي در ضمن حمام مي شد. يعني دلاک حمام بدواً سر حمام گيرنده را کلاً يا بعضاً مي تراشيد. آنگاه وي را کيسه ميکشيد و صابون ميزد تا موي اضافي و چرکهاي بدن به کلي زدوده شود و شتشوي کامل به عمل آيد؛ زيرا در عرف عقايد گذشتگان اصطلاح "سر و کيسه کردن" شستشوي کامل تلقي مي شد و هر کس اين دو کار را توأماً انجام ميداد، آنچنان پاک و پاکيزه مي شد که به زعم خودش تا يک هفته احتياج به تجديد نظافت و پاکيزگي نداشت.
اگر چه امروزه عمل سر و کيسه کردن در تمام شهرها و غالب روستاهاي ايران مورد استعمال ندارد، ولي معني استعاره اي آن باقي مانده است و مخصوصاً در اصطلاحات عاميانه رواج کامل دارد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-24-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عبارت بالا اصطلاحي است که در ميان طبقات از وضيع و شريف رايج و معمول است و هرگاه که پاي تجسس و تحصيل اطلاع از امري پيش آيد آن را به کار مي برند.
في المثل گفته مي شود: «ديروز به منزل فلاني رفتم و سر و گوش آب دادم تا ببينم عقيده او نسبت به فلان موضوع چيست.» يا اينکه گفته مي شود: «فلان دولت جاسوس فرستاد تا سر و گوش آب دهد و به ميزان قدرت نظامي و اقتصادي کشور ما دست يابد و ...».
قابل توجه اين است که بايد ديد واژه هاي سر و گوش و آب در بيان تجسس و تحصيل اطلاع و آگاهي از مکنونات خاطر ديگران چه نقشي دارد و ريشه تاريخي آن چيست.
در مورد ريشه تاريخي اين مثل سائر دو روايت از عقلاي قوم و ارباب اطلاع شنيده شده است که براي قضاوت و داوري محققان و پژوهشگران هر دو روايت نقل مي شود:
1. در قرون و اعصار قديمه که سلاح گرم هنوز به ميدان نيامده با سلاحهاي سرد از قبيل شمشير و کمان و گرز و نيزه و جز اينها مبارزه مي کردند و مدافعان اگر خود را ضعيفتر از مهاجمان مي ديدند در دژها و قلاع مستحکم جاي ميگرفتند و در مقابل دشمن مهاجم پايداري مي کردند.
دژ يا قلعه محل و مکاني بود که غالباً بر بلندي قرار داشت و اطراف آن را ديوار محکم و بلندي از سنگ و ساروج به ارتفاع ده الي بيست متر مي ساختند که دشمن نتواند از آن ديوار بالا برود. اين ديوار قطور سر به فلک کشيده در درون قلعه برجها و باروها و کنگره ها و پله ها و راهروهاي باريک و پرپيچ و خمي داشت که مدافعان از آن پله ها بالا ميرفتند و در درون برجها و باروها از داخل سوراخها و منافذي که داشت به سوي مهاجمان که قلعه را چون نگين انگشتر در ميان گرفته بودند تيراندازي کرده از نفوذ و پيشروي آنها جلوگيري مي کردند. اين قلعه ها درهاي بزرگ و سنگيني از جنس سنگ يا آهن داشت که جز با وسايل قلعه کوب و تيرهاي آهنين که چند نفر از سربازان مهاجم آنرا بر دوش گرفته بر اين درها مي کوبيدند آن هم به سختي و دشواري قابل گشايش و تسخير نبود.
در درون قلعه اطاقهاي متعدد براي سکونت و استراحت مدافعان و همچنين انبارهاي زيادي براي ذخيره و نگاهداري خواربار تعبيه شده بود که بر حسب گنجايش قلعه و تعداد جمعيت تا چند سال ميتوانست آذوقه مدافعان را تأمين کند. ضمناً براي تأمين آب مشروب قلعه غالباً از قنات استفاده مي کرده اند که مظهر قنات در درون قلعه به اصطلاح آفتابي مي شد.
با اين توصيف اجمالي که از کيفيت و چگونگي ساختمان قلعه به عمل آمد ساکنان و مدافعانش سربازان مهاجم را کاملاً مي ديدند و از کم و کيف اعمال آنها آگاه بودند؛ زيرا در بلندي و مشرف بر مهاجمان قرار داشته اند در حالي که سربازان مهاجم جز ديوارهاي بلند چيزي نمي ديدند و از حرکات و سکنات محصورين به کلي بي خبر بوده اند.
گاهي که کار بر مهاجمان سخت دشوار مي شد و هيچ گونه راه علاجي براي تسخير قلعه متصور نبود، فرمانده قواي مهاجم يک يا چند نفر از افراد چابک و تيزهوش را از درون چاه تاريک قنات به داخل قلعه ميفرستاد و به آنان دستورات کافي ميداد که در مظهر قنات در درون قلعه "سر و گوش آب بدهند" يعني سر و گوششان را هم هر به چند دقيقه در درون آب قنات فرو برند و بدين وسيله خود را از معرض ديد محصورين محفوظ دارند تا هوا کاملاً تاريک شود و آنگاه داخل قلعه شده به جاسوسي و تجسس در اوضاع و احوال قلعه راجع به تعداد مدافعان و ميزان اسلحه و نقاط ضعف و نفوذ آن بپردازند.
محل تأمين خواربار قلعه را نيز شناسايي کنند و از همان راهي که داخل قلعه شده اند مراجعت کرده مراتب را به اطلاع فرمانده متبوعه خود برسانند. وظيفه اين افراد چابک و زيرک تنها شناسايي قلعه نبود بلکه گاهي به آنها مأموريت داده مي شد که انبار خواربار و اسلحه خانه را در قلعه با وسايل آتش زا که در اختيار داشتند به آتش بزنند. يا اينکه دست و دهان يکي از افسران يا سربازان مدافع را ببندند و از همان راه قنات به خارج از قلعه انتقال دهند تا ضمن بازجويي از آن افسر يا سرباز مدافع به کم و کيف قلعه و راه نفوذ و تسخير آن پي ببرند و قلعه را فتح کنند.
غرض از تمهيد مقدمه بالا اين بود که ريشه تاريخي ضرب المثل "سر و گوش آب دادن" دانسته شود که جاسوسان از اين رهگذر چگونه به اسرار قلاع جنگي پي مي بردند و راه نفوذ و تسخير قلاع را هموار ميکردند و رفته رفته عبارت سر و گوش آب دادن در مورد جاسوسي و تجسس اوضاع و احوال ديگران به صورت ضرب المثل درآمده است.
2. روايت دوم که از بعضي معمران شنيده و استنباط شد اين است که در ازمنه و ادوار گذشته که حمام خزينه دار معمول بود، خانمهاي خانه دار که معمولاً روزهاي جمعه به حمام ميرفته اند ناگزير بودند مدت چند ساعت در صحن حمام به نظافت و شستشوي خود و اطفالشان بپردازند. گاهي هم دست و پا و موي سرشان را حنا مي بستند، که در آن صورت مدت اقامت در حمام تا هنگام ظهر به طول مي انجاميد.
در زمانهاي قديم که حجاب معمول بود و بانوان خانه دار از لحاظ معاشرت و محاورت در خارج از محيط خانه محدوديتهايي داشته اند بهترين فرصت و موقعيت براي آنها حمام روز جمعه بود که عقده و سفره دل را بگشايند و وقايع و جريانات هفته اي را که گذشت از خوب و بد، زشت و زيبا و غم و شادي براي يکديگر آن هم با صداي بلند بيان کنند.
اگر صحن يک حمام قديم را مجسم کنيم که در آن چندين نفر زن و دختر، دوتا دوتا، چهار تا چهار تا، دور هم حلقه زده مشغول گفتگو هستند؛ آنگاه معلوم مي شود که اصطلاح حمام زنانه در مورد گفتگوهاي گوشخراش و پر سر و صداي دسته جمعي که نه متکلم معلوم است نه مخاطب، چرا به صورت ضرب المثل در آمده است.
جان کلام اينجاست که گاهي اتفاق مي افتاد بانوي خانه داري با بانوي ديگر في المثل خواهر شوهر يا زن همسايه که مدتها با يکديگر قهر بوده، اختلاف داشته اند هر دو نفر در آن حمام حضور داشته اند و هر کدام از اين فرصت ميخواست استفاده کند و بداند که ديگري پشت سر او در حمام چه ميگويد و چگونه سعايت مي کند.
بديهي است در صحن حمام که همهمه و غوغاي عجيبي از سر و صدا و بگو مگو بر پا بود امکان نداشت که هيچکدام از سعايت و بدگويي طرف مقابل نسبت به خود آگاه شود. به علاوه احتياط ميکردند که در صحن حمام حرفي در اين زمينه بزنند، نکند کسي از طرف مقابل بگوش نشسته باشد تا حرفهايشان را استراق سمع کند و بشنود و به طرف مقابل بگويد.
پس هر کدام منتظر فرصت مي نشست و موقعي که يکي از آن دو نفر داخل خزينه ميرفت ديگري يکي از آشنايانش را به بهانه شستشو به داخل خزينه ميفرستاد تا "سر و گوش آب بدهد" يعني تظاهر به شستشو بکند و در ضمن گفتگوي طرف مقابل با مخاطبش را استراق سمع کرده به اطلاع و آگاهي او برساند.
سر و گوش آب دادن در اينجا هم که نوعي جاسوسي به شمار مي آمد و به منظور تجسس در اوضاع و احوال و اطلاع و آگاهي از منويات و مکنونات خاطر دشمن به کار ميرفت، رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
ناگفته نماند که سر و گوش آب دادن در حمامهاي قديم تنها اختصاص به زنان و بانوان نداشت بلکه مردان هم به منظور تحصيل اطلاع و آگاهي از گفتار و نيات مخالفان گهگاه از اين رويه استفاده کرده، افرادي را که سوءظن نکنند به خزينه حمام مي فرستاند تا سر و گوش آب دهند و استراق سمع کنند.
در هر صورت به طوري که ملاحضه مي شود هر دو روايت را که از معمران و اهل اطلاع شنيده در اين مقاله نقل کرده است، ولي به عقيده نگارنده روايت اول صحيح است و روايت دوم ضعيف به نظر ميرسد و محقق و معلوم نيست.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-24-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
درباره کساني که عمر طولاني کنند و روزگاري دراز در اين جهان بسر برند، از باب تمثيل يا مطايبه مي گويند "فلاني آب حيات نوشيده". ولي اين عبارت مثلي بيشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشريت و انسانيت که نام نيک از خود بيادگار گذاشته، زنده جاويد مانده اند، به کار مي رود. اين ضرب المثل به صور و اشکال آب حيوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگاني و آب اسکندر نيز به کار رفته، شعرا و نويسندگان هر يک به شکلي در آثار خويش آورده اند.
اکنون ببينيم اين آب حيات چيست و از کجا سرچشمه گرفته است.
ضمن افسانه هايي که مورخان و افسانه پردازان يوناني و مصري براي اسکندر مقدوني نوشته اند و تاريخ نويسان اسلامي آنرا ساخته و پرداخته کرده اند، داستان سفر کردن اسکندر به ظلمات و موضوع آب حيات است؛ که قبلا به وسيله افسانه نويس مصري جان گرفت و در خلال قرون متمادي به چند زبان ترجمه شده، در هر عصر و زمان شکل و هيئت مخصوصي به آن داده شده است.
شرح داستان في الجمله آنکه، اسکندر مقدوني پس از فتح سغد و خوارزم، از يکي از معمرين قوم شنيد که در قسمت شمال آبگيري است که خورشيد در آنجا فرو مي رود و پس از آن سراسر گيتي در تاريکي است. در آن تاريکي چشمه اي است که به آن " آب حيوان " گويند. چون تن در آن بشويند، گناهان بريزد و هر کس از آن بخورد نمي ميرد. اسکندر پس از شنيدن اين سخن با سپاهيانش جانب شمال را در پيش گرفت و به زمين همواري رسيد که ميانش دره و نهر آبي وجود داشت. به فرمانش پلي بر روي دره بستند و از روي آن عبور کردند. پس از چند روز به سرزميني رسيدند که خورشيد بر آن نمي تابيد و در تاريکي مطلق فرو رفته بود. اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتداي ظلمات بر جاي گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و يکهزار و دويست نفر سرباز ورزيده، خورشت چهل روزه برگرفت و داخل ظلمات شد. فرمان داد که در ميان آنان کسي از سالمندان نباشد. ولي پيرمردي که آرزو داشت عجايت و شگفتيهاي طبيعت را ببيند و پسرانش جزء سربازان مورد اعتماد اسکندر بودند، از آنها خواهش کرد که او را همراه خود ببرند؛ شايد در اين سفر پر خطر به وجود شخص مجرب دنيا ديده اي احتياج افتد. پسران براي آنکه کسي پدرشان را نشناسد، ريش و گيس وي را تراشيدند و او را متنکراً به همراه بردند. پس از طي مسافتي، ظلمت و تاريکي هوا و سختي و دشواري راه، اسکندر و همراهان را از پيشروي بازداشت، به قسمي که هر قدر به چپ و راست مي رفتند، راه را نمي يافتند. اسکندر تعداد همراهان را به يکصد و شصت و نفر تقليل داد و آرزو کرد که ايکاش پيرمرد جهانديده اي همراه بود و راه و چاه را نشان مي داد.
آن دو برادر قدم جرئت پيش نهادند و حقيقت قضيه را - که چگونه پدرشان را همراه آورده اند - به عرض اسکندر رسانيدند. اسکندر بي نهايت خوشحال شد و از پيرمرد خواست راه علاجي براي پيشروي بينديشد.
پيرمرد گفت: «بايد اسبها نرينه را بر جاي گذاريم و سوار ماديانها شويم، زيرا ماديان در تاريکي بهتر از اسب نر به راه پي مي برد و پيش مي رود». بر طبق دستور عمل کردند و روانه شدند. پيرمرد به پسرانش دستور داد هر قدر بتوانند از ريگهاي بيابان بردارند و در خورجين بگذارند.
باري، اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاريکي روي ريگهاي بيابان پيش رفتند تا به کنار چشمه اي رسيدند که هواي معطر و دلپذير داشت و آبش مانند برق مي جهيد. اسکندر احساس گرسنگي کرد و به آشپزش آندرياس دستور داد غذايي طبخ کند. آندرياس يک عدد از ماهيهاي خشک را که همراه آورده بود، براي شستن در چشمه فرو برد. اتفاقاً ماهي زنده شد و از دست آندرياس سريده در آب چشمه فرو رفت. آندرياس آن اتفاق شگفت را به هيچکس نگفت و کفي از آن آب بنوشيد و مقداري با خود برداشت و غذاي ديگري براي اسکندر طبخ کرد. قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند، اسکندر به کليه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب يا هر چيز ديگري که در راه بيابند با خود بردارند. معدودي از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند، ولي اکثريت همراهان که از رنج و خستگي راه به جان آمده بودند، اسکندر را ديوانه پنداشته با دست خالي از ظلمات خارج شدند. به روايت ديگر، اسکندر به همراهان گفت: «هر کس از اين سنگها بردارد و هر کس برندارد بالسويه پشيمان خواهد شد». عده اي از آنها سنگها را برداشتند و در خورجين اسب خود ريختند؛ ولي عده اي اصلاً برنداشتند. چون به روشنايي آفتاب رسيدند، معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کريمه، يعني مرواريد و زمرد و جواهر بوده و همان طوري که اسکندر گفته بود، آنهايي که برنداشتند از ندامت و پشيماني لب به دندان گزيدند و کساني که برداشته بودند، افسوس خوردند که چرا بيشتر برنداشتند.
دير زماني نگذشت که راز آندرياس فاش شد و به ناچار جريان چشمه حيوان و زنده شدن ماهي خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از اين پيش آمد سخت برآشفت و آندرياس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع آگاه نکرده تا از «آب حيات» بنوشد و زندگي جاودانه يابد. اما چه سود که کار از کار گذشته، راه بازگشت نداشت. تنها کاري که براي اطفاي نايره غضب خويش توانست بکند اين بود که فرمان داد سنگ بزرگي به گردن آندرياس بستند و او را در دريا انداختند تا حيات ابدي را که بر اثر نوشيدن آب حيات به دست آورده بود با سختي و دشواري سپري کند و هيچ لذتي از زندگي جاودانه نصيبش نگردد. مي گويند آندرياس هنوز که هنوز است، در قسمتي از درياي آندرنتيکوس جاي دارد.
اين بود خلاصه اي از داستان ظلمات و آب حيات يا آب زندگاني که افسانه پردازان يوناني براي اسکندر ساخته و پرداخته کرده اند و پس از آن با اندک اختلافي به زبانهاي پهلوي و سرياني و عربي و فارسي جديد نقل گرديد.
در پايان مقال شايد بي فايده نباشد که ريشه اصلي اين افسانه موهوم گفته آيد:
افسانه اسکندر مقدوني که به گفته مورخان واقع بين مردي جاه طلب و در عين حال سفاک و بي رحم بود، پس از مرگ زودرس وي در تمامي قرون و اعصار نشو و نما کرد و به اقتضاي طبيعت يوناني که مبالغه پسند بود، تدريجاً شاخ و برگ گرفته به صورت درختي بزرگ و تنومند درآمد، تا به حدي که مقام پيغمبري يافت! و سر از ظلمات درآورد و از کنار چشمه حيوان عبور کرد. ريشه اصلي اين افسانه واهي و خالي از حقيقت را در شهر اسکندريه که مدفن اسکندر بود بايد جستجو کرد. چه اهالي اسکندريه تعلق خاطر شديدي به اسکندر داشتند و مخصوصاً به سبب کينه و عداوتي که اهالي يونان و مصر از ايرانيان داشتند و اسکندر را مغلوب کننده ايران مي دانستند، لذا براي او مقام مافوق بشري قائل شده اند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-25-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ارنعود که به اصطلاح عوام ارنبود و ارنئوت هم مي گويند به کساني اطلاق مي شود که سينه هاي فراخ و قد و بالايي خارج از حد متعارف داشته باشند و همچنين به عقيده استاد محمد علي جمالزاده: « بي انصاف باشند ولي بي انصافي آنها از روي بيحسي باشد ». شايد کمتر کسي بداند ارنعود کيست و مردان قوي هيکل و بلند بالا را از چه جهت به او تشبيه مي کنند. اينک تاريخچه زندگي اين مرد غول آسا.
ملک ناصر يوسف بن ايوب شادي معروف به صلاح الدين ايوبي مؤسس دولت ايوبيان در قرن ششم هجري است که در مصر و شام و حجاز و يمن حکمراني داشت و قسمت مهمي از بيست و دو سال سلطنتش در جنگهاي صليبي و مبارزه با اهل صليب مصروف گرديد. به جرأت مي توان گفت که تنها رشادت و شجاعت صلاح الدين ايوبي بود که جنگهاي صليبي را به نفع مسلمين پايان داد و ممالک اسلامي را از خطر مهيب فرنگيان (اروپاييان) که چون سيلي عظيم به جانب آسياي غربي روان بودند نجات بخشيد.
صلاح الدين ايوبي مردي جسور و شجاع و عادل و دانشمند بود، به قسمي که اروپاييان هم فضايل و محامدش را انکار نمي کنند. صلاح الدين ايوبي خواهري داشت که هنگامي که مي خواست براي انجام مناسک حج به مکه برود از طرف دسته اي از راهزنان مسيحي ربوده شد و فديه گزافي از صلاح الدين مطالبه کردند تا وي را آزاد کنند. صلاح الدين مي دانست که اگر به جنگ راهزنان برود بدون شک خواهرش را به قتل مي رسانند. پس فديه را پرداخت و خواهرش را از چنگ دزدان خلاص کرد. آنگاه با يک مبارزه دائمي آنان را مجبور کرد تا در ساحل درياچه طبريه واقع در فلسطين به جنگ کشانده شوند. سردسته اين راهزنان مرد هيولايي بود به نام ارنعود که در حدود يک برابر و نيم قد و بالاي آدم معمولي داشت و گردن کلفت و سينه هاي سطبر و بازوان ورزيده اش او را بصورت مرد غول آسايي درآورده بود. صلاح الدين ايوبي با مهارت قشون خود را بين درياچه طبريه و جبهه راهزنان قرار داد تا دسترسي به آن درياچه نداشته باشند.
در يک روز گرم و طولاني تابستان جنگ بين سپاهيان صلاح الدين ايوبي و قشون ارنعود در گرفت. مسيحيان که در منطقه اي سنگلاخي قرار گرفته بودند، چنان از فشار گرما ناراحت شدند که زره را از تن و مغفر را از سر به در کردند تا خنک شوند، ولي به زودي از فرط تشنگي همه بي تاب شده عده کثيري از آنان به قتل رسيدند و جمعي از سران آنها منجمله ارنعود دستگير شدند. صلاح الدين ايوبي دستور داد همه را به حضور آوردند و به غلامان خود گفت از رودي که وارد درياچه مي شود و آبي خنک و گوارا دارد به اسيران آب بنوشاند. منتهي فقط به کسي که مورد ترحم صلاح الدين واقع مي شد آب مي داد. ارنعود آن قدر تشنه بود که منتظر ترحم و صدور فرمان صلاح الدين ايوبي نمانده، ظرفي از آب را از دست يکي از غلامان ربود و لاجرعه سرکشيد. صلاح الدين با صداي بلند گفت: " کساني که اينجا نشسته اند مي دانند که من نگفتم به اين مرد - ارنعود - آب دهند و او خودسرانه آب را از دست غلام من گرفت و نوشيد".
البته مقصودش اين بود که هر کس به فرمان او سيراب مي شد مورد ترحم قرار مي گرفت و آن اسير را بــه قـــتــــل نمي آوردند.
موقع غذا خوردن فرا رسيد و صلاح الدين قبل از صرف غذا به ارنعود پيشنهاد کرد که اگر دين اسلام را بپذيرد از خونش مي گذرد و آزاد خواهد شد. ارنعود چون آن سخن بشنيد با نفرت و انزجار به سوي صلاح الدين آب دهان انداخت. صلاح الدين ايوبي به خشم آمد و فرمان داد قبلا دو دست و دو پايش را محکم بستند و آنگاه شمشير از نيام کشيد و با يک ضربت سر از بدنش جدا کرد.
در خاتمه اين نکته براي مزيد اطلاع لازم است دانسته شود که در حال حاضر ارنئوت نام قبيله ايست که در بلغارستان و ترکيه فعلي سکونت دارند و به قساوت قلب و بيرحمي و شرارت معروف هستند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-25-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آدمي را وقتي خجلت و شرمساري دست دهد، بدنش گرم مي شود و گونه هايش سرخي مي گيرد. خلاصه عرق شرمساري که ناشي از شدت و حدت گرمي و حرارت است از مسامات بدنش جاري مي گردد. عبارت بالا گويان آن مرتبه از شرمندگي و سرشکستگي است که خجلت زده را ياراي سربلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سرافکندگي سر تا پا خيس عرق شود و زبانش بند آيد. اما فعل "آب شدن" که در اين عبارت به کار رفته ريشه تاريخي دارد و همان ريشه و واقعه تاريخي موجب گرديده که به صورت ضرب المثل درآيد:
بايزيد بسطامي و يا بگفته شيخ فريدالدين عطار: «آن سلطان العارفين، آن برهان المحققين، آن پخته جهان ناکامي، شيخ وقت ابويزيد بسطامي رحمةالله عليه» در شهر بسطام و در خانداني زاهد و پرهيز گار ديده به جهان گشود. در بدايت حال روزي قرآن تلاوت مي کرد، به سوره لقمان و اين آيه رسيد که حق تعالي مي فرمايد: "مرا و پدر و مادرت را شکر و سپاس گوي". بي درنگ به خدمت مادر شتافت و عرض کرد: "من در دو خانه کدخدايي چون کنم؟ اين آيت بر جان من آمده است. يا از خدا خواه تا همه آن تو باشم. يا مرا بخدا بخش تا همه آن او باشم"، مادر گفت: "ترا در کار خدا کردم و حق خود بتو بخشيدم."
«پس بايزيد از بسطام رفت و سي سال در شام و عراق مي گشت و رياضت مي کشيد. يک صد و سيزده و به روايتي يک صد و سه پير را خدمت کرد و فايده برد که از آن جمله امام ششم شيعيان حضرت امام جعفر صادق (ع) بوده است. روزي حضرت صادق (ع) در حجره اش به بايزيد فرمود: "آن کتاب را به من ده" عرض کرد: "کدام کتاب؟" فرمود: "کتابي که بر روي طاقچه است." شيخ گفت: "کدام طاقچه؟"حضرت صادق (ع) فرمود: "حجره من بيش از يک طاقچه ندارد و تو چگونه آن طاقچه را تا کنون نديدي؟" بايزيد عرض کرد: "من اينجا به نظاره نيامدم. مرا با طاقچه و رواق چکار؟" امام صادق (ع) فرمود: " چون چنين است باز بسطام رو که کار تو تمام شد ".
بايزيد به بسطام رفت و هفت بار او را از بسطام بيرون کردند. زيرا سخنانش در حوصله اهل ظاهر نمي گنجيد. شيخ مي گفت: "چرا مرا بيرون مي کنيد؟" هر بار جواب مي دادند: "تو مرد بدي هستي". و شيخ مي گفت: " خوشا شهري که بدش من باشم". خلاصه مقام او در طريقت به جايي رسيد که مي گويند ذوالنون مصري مريدي به خدمتش فرستاد و پيغام داد: "همه شب مخسب و به راحت مشغول نباش که قافله رفت." شيخ جواب داد: "مرد تمام آن باشد که همه شب خفته بود و بامداد پيش از نزول قافله به منزل فرو آمده باشد." ذوالنون چون اين بشنيد بگريست و گفت: «مبارکش باشد که احوال ما بدين درجه نرسيده است.» بايزيد در سال 261 هجري به سن 73 سالگي در بسطام درگذشت و همانجا مدفون گرديد. شگفتا که قبرش در جايي (بدون صندوق و مقبره) و گنبد و بارگاهش در جايي ديگر است که مي گويند سلطان محمد اولجايتو در نبش قبر و انتقال جسدش به زير گنبدي که ساخته بود تقريباً نظير همان خوابي را ديد که پس از اتمام بناي گنبد چمن سلطانيه، حضرت علي بن ابيطالب (ع) را در خواب ديده بود.
بايزيد بسطامي به سلطان مغول در عالم رؤيا گفت: "من تحت السمأ را دوست دارم. حال که خاک قبر حجابي بين من و آسمان شده، تو ديگر گنبد و بارگاه را حجاب دوم قرار مده. اجر تو قبول و طاعتت مقبول باد."
نقل کردند که شبي ذوق عبادت در خود نديد، خادم را گفت: "مگر در خانه چيزي مانده است که دل مشغولي دهد؟" خادم خانه را گشت، خوشه اي انگور يافت. بايزيد گفت: "ببريد به کسي دهيد که خانه ما دکان بقالي نيست!" چون خوشه انگور را از خانه بيرون بردند؛ وقتش خوش شد و ذوق عبادت يافت. خلاصه مقام زهد و تقواي بايزيد بسطامي به جايي رسيد که گبري را گفتند: "مسلمان شو." جواب داد: "اگر مسلماني اين است که بايزيد مي کند، من طاقت آن را ندارم و نتوانم کرد. اگر اين است که شما مي کنيد، اصلاً به دين احتياج ندارم!"
نقل است روزي مريدي از حيا و شرم مسئله اي از وي پرسيد. شيخ جواب آن مسئله را چنان مؤثر گفت که درويش آب گشت و روي زمين روان شد. در اين موقع درويشي وارد شد و آبي زرد ديد. پرسيد : "يا شيخ، اين چيست؟" گفت: "يکي از در درآمد و سؤالي از حيا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنين آب شد از شرم." به قول علامه قزويني: "گفت اين بيچاره فلان کس است که از خجالت آب شده است." اين عبارت از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد و در مواردي که بحث از شرم و آزرم به ميان آيد از آن استفاده و به آن استناد مي شود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-25-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
افراد حريص و طماع را اشرف خر گويند. اين نام و عنوان مخصوصاً به آن دسته از طعمکاران اطلاق مي شود که حرص و طمع و ولع آنها سرانجام به ندامت و پشيماني منتهي مي گردد. نه خود مي خورند و نه به ديگران مي خورانند. نه خودشان از اين رهگذر طرفي مي بندند و نه آثاري که نفع و مصلحت عامه بر آن مترتب باشد بر جاي مي گذارند. به يک عبارت از آن همه ثروت و اندوخته فقط مظلمه و بدنامي را با خود به گور مي برند. بيلان زندگي آنها را در اين شعر مي توان خلاصه کرد:
ديدي که چه کرد اشرف خر او مظلمه برد و ديگري زر
اکنون ببينيم اشرف کيست و چه خريت و حماقتي نشان داده که بصورت "اشرف خر" ضرب المثل شده است.
ملک اشرف بن تيمورتاش چوپاني معروف به اشرف از امراي جابر و سفاک چوپانيان در آذربايجان، و معاصر شيخ صفي الدين اردبيلي و شيخ صدرالدين موسي بود که در حرص و طمع و بخل و امساک نظير نداشت. به سکه طلا عشق مي ورزيد؛ به قسمي که پس از تحصيل قدرت هر جا و نزد هر کس از زر ناب و سکه هاي طلا اثر و نشاني مي يافت آن را به زور و عنف مي ستاند و در خزانه شخصي خود جاي مي داد. اگر چه شادروان عبدالله مستوفي معتقد است که: «اشرف از القاب پادشاهان صفوي بود و واحد پول طلاي کشور را به همين مناسبت اشرفي ناميده اند که بعدها اشرف افغان به مناسبت اسم خود اين تسميه را ترويج کرد.» ولي برخي از مورخان اعتقاد دارند که شدت علاقه ملک اشرف به مسکوکات طلا موجب گرديد که سکه زر از آن تاريخ به نام اشرفي تسميه و نامگذاري شود؛ و مقصود از کلمه اشرفي همان انتساب به ملک اشرف چوپاني مي باشد.
محقق نامدار معاصر، شادروان عباس اقبال آشتياني در تأييد مطلب مي نويسد: «ملک اشرف بعد از برگشتن به تبريز مملکت خود را که شامل عراق عجم و آذربايجان و اران و موقان و بعضي از نواحي گرجستان و کردستان بود، بين امراي خود تقسيم نمود تا ايشان از آن بلاد اموالي استخراج کرده و پيش او بفرستند و هر چند گاهي آن امرا را مقيد مي نمود و پس از گرفتن داراييشان ديگري را بر سر کار مي آورد. و هر جا مي شنيد کسي مال دارد، تا ثروت او را ضبط نمي کرد راحت نمي نشست....»
اشرف هفده خزانه زر داشت و خزانه اش هميشه پر از مشکوکات طلا بود. سکه هاي اشرفي، وي را چنان منقلب مي کرد که گاهي مقام و منزلت خويش را از ياد مي برد. عمله دارالحکومه هر وقت اشرف را در مسند دارالحکومه نمي ديدند، براي آنها يقين حاصل بود که در يکي از خزانه ها به شمارش جواهر و مغازله با اشرفي اشتغال دارد. همه مي دانستند که سکه زر براي اشرف از هر چيز، حتي جان و مال و ناموس مردم رجحان و برتري دارد. در زمان حکومت ملک اشرف خطه آذربايجان به ويراني رفت و مردم غيور آن سامان از فرط مظالم و تعديات عمال اشرف جلاي وطن کردند. عمال اشرف به پيروي از مخدوم خويش چنان به کار تحصيل سيم و زر اشتغال داشته اند که کار ملک و ملت و تمشيت امور را از ياد برده بودند. شغل و وظيفه آنها تجسس در خانه ها، و شکنجه دادن مردم بيچاره و به دست آوردن نقود و مسکوکات طلا بود. عرض و ناموس و حريم امنيت و آسايش مردم دستخوش مطامع اشرف و بازيچه هوي و هوس عمال نابکارش واقع شده بود.
خلاصه کار ظلم و ستم ملک اشرف به حدي بالا گرفت که علما و روحانيون و مشايخ بزرگ را نيز از خود رنجانيد و حتي تصميم گرفت شيخ صدرالدين موسي را که غالباً از اعمال و تعدياتش انتقاد مي کرد، دستگير و زنداني کند. شيخ صدرالدين اضطراراً از اردبيل حرکت کرد و به گيلان رفت. عده اي از علما و عرفاي بزرگ که از ظلم و ستم اشرف به ستوه آمده هر کدام به کشوري مهاجرت کرده بودند، عاقبت با برخي از خلفاي شيخ صدرالدين موسي از قبيل شمس الدين حافظ سلماسي و ديگران به همراهي قاضي محي الدين بردعي، از راه دربند قفقاز به جانب دشت قپچاق حرکت کردند و در شهر غازان سراي که پايتخت جاني بيگ خان اوزبک پادشاه مغولي و مسلمان دشت قپچاق بود رحل اقامت افکنده و در آنجا به وعظ و ارشاد خلق پرداختند.
چون جاني بيگ خان از ورود علما و صلحاي مزبور آگاهي يافت، از آنجا که مسلماني عادل و صاحب دل بود، يکي از روزهاي جمعه به مجلس وعظ آمد و قاضي محي الدين در اثناي موعظه شرح ستمکاريهاي ملک اشرف چوپاني را به نوعي تقرير کرد که جاني بيگ خان و اهل مجلس به گريه افتادند.
قاضي محي الدين در ضمن سخنان خود مخصوصاً به اين حديث اشاره کرد "کلکم راع و کلکم مسئول عن رعيته" و گفت: «امروز که خداوند به جاني بيگ خان قدرت عطا فرمود، او مکلف است که مصيبت و بلاي اشرف را از سر مسلمانان آذربايجان دفع فرمايد.» جاني بيگ خان که مردي ديندار و فضل دوست بود، آنچنان تحت تأثير بيانات نافذ قاضي محي الدين بردعي قرار گرفت که بي درنگ به تجهيز پرداخت و با سپاهي متشکل از ناراضيان و ستم کشيده ها و افراد ابواب جمعي خود که ظرف يک ماه جمع آوري کرده بود در سال 758 هجري از راه دربند قفقاز عازم آذربايجان شد. با اين چنين سپاه که صد کس از ايشان را يک سرباز جنگي کفايت مي کرد، نخست به اردبيل رفت و روزي چند به انتظار ماند تا شيخ صدرالدين موسي از گيلان رسيد. سپس جانب تبريز را در پيش گرفت و بر سر ملک اشرف تاخت. چون سکنه آذربايجان همه ناراضي بودند، لذا پس از زد و خوردي مختصري اشرف که به خوي فرار کرده بود دستگير شد و جاني بيگ خان بر اثر اصرار حکمران شروان و قاضي محي الدين بردعي، فرمان داد شمشيري به پهلويش فرو بردند که از آنطرف بيرون آمد. اموال، جواهر و زر سرخ و سفيدش را که بر چهارصد استر (قاطر) و هزار شتر بار کرده به سمت شهر خوي روانه کرده بود، جاني بيگ خان بدون کمترين زحمت و دردسر يکجا ضبط کرد و سر اشرف را بر در مسجد مراغيان تبريز آويخت.
بيچاره بدبخت مدت چهارده سال آن همه در راه تحصيل سکه اشرفي خون ريخت و ستم روا داشت، نخورد و انفاق نکرد، سرانجام همه به تاراج رفت و جانش را بر سر آن نهاد و دولت امراي چوپاني با کشته شدن او منقرض گرديد.
از اين واقعه تاريخي و آموزنده بي خبراني بايد درس تنبه و عبرت گيرند که افق ديد آنها محدود به زندگي ظاهري و مادي است و در ماوراي اين چهار ديواري، حقيقت و واقعيتي را نمي بينند. گويي عمر ابد و زندگي جاويدان را به آنان بخشيده اند که ايام و لياني و هم و غم خويش را صرفاً به کسب مال دنيا و منال مصروف مي دارند.
زان دو نيم است دانه گندم که يکي خود خوري يکي مردم
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-25-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
افراد حريص و طماع را اشرف خر گويند. اين نام و عنوان مخصوصاً به آن دسته از طعمکاران اطلاق مي شود که حرص و طمع و ولع آنها سرانجام به ندامت و پشيماني منتهي مي گردد. نه خود مي خورند و نه به ديگران مي خورانند. نه خودشان از اين رهگذر طرفي مي بندند و نه آثاري که نفع و مصلحت عامه بر آن مترتب باشد بر جاي مي گذارند. به يک عبارت از آن همه ثروت و اندوخته فقط مظلمه و بدنامي را با خود به گور مي برند. بيلان زندگي آنها را در اين شعر مي توان خلاصه کرد:
ديدي که چه کرد اشرف خر او مظلمه برد و ديگري زر
اکنون ببينيم اشرف کيست و چه خريت و حماقتي نشان داده که بصورت "اشرف خر" ضرب المثل شده است.
ملک اشرف بن تيمورتاش چوپاني معروف به اشرف از امراي جابر و سفاک چوپانيان در آذربايجان، و معاصر شيخ صفي الدين اردبيلي و شيخ صدرالدين موسي بود که در حرص و طمع و بخل و امساک نظير نداشت. به سکه طلا عشق مي ورزيد؛ به قسمي که پس از تحصيل قدرت هر جا و نزد هر کس از زر ناب و سکه هاي طلا اثر و نشاني مي يافت آن را به زور و عنف مي ستاند و در خزانه شخصي خود جاي مي داد. اگر چه شادروان عبدالله مستوفي معتقد است که: «اشرف از القاب پادشاهان صفوي بود و واحد پول طلاي کشور را به همين مناسبت اشرفي ناميده اند که بعدها اشرف افغان به مناسبت اسم خود اين تسميه را ترويج کرد.» ولي برخي از مورخان اعتقاد دارند که شدت علاقه ملک اشرف به مسکوکات طلا موجب گرديد که سکه زر از آن تاريخ به نام اشرفي تسميه و نامگذاري شود؛ و مقصود از کلمه اشرفي همان انتساب به ملک اشرف چوپاني مي باشد.
محقق نامدار معاصر، شادروان عباس اقبال آشتياني در تأييد مطلب مي نويسد: «ملک اشرف بعد از برگشتن به تبريز مملکت خود را که شامل عراق عجم و آذربايجان و اران و موقان و بعضي از نواحي گرجستان و کردستان بود، بين امراي خود تقسيم نمود تا ايشان از آن بلاد اموالي استخراج کرده و پيش او بفرستند و هر چند گاهي آن امرا را مقيد مي نمود و پس از گرفتن داراييشان ديگري را بر سر کار مي آورد. و هر جا مي شنيد کسي مال دارد، تا ثروت او را ضبط نمي کرد راحت نمي نشست....»
اشرف هفده خزانه زر داشت و خزانه اش هميشه پر از مشکوکات طلا بود. سکه هاي اشرفي، وي را چنان منقلب مي کرد که گاهي مقام و منزلت خويش را از ياد مي برد. عمله دارالحکومه هر وقت اشرف را در مسند دارالحکومه نمي ديدند، براي آنها يقين حاصل بود که در يکي از خزانه ها به شمارش جواهر و مغازله با اشرفي اشتغال دارد. همه مي دانستند که سکه زر براي اشرف از هر چيز، حتي جان و مال و ناموس مردم رجحان و برتري دارد. در زمان حکومت ملک اشرف خطه آذربايجان به ويراني رفت و مردم غيور آن سامان از فرط مظالم و تعديات عمال اشرف جلاي وطن کردند. عمال اشرف به پيروي از مخدوم خويش چنان به کار تحصيل سيم و زر اشتغال داشته اند که کار ملک و ملت و تمشيت امور را از ياد برده بودند. شغل و وظيفه آنها تجسس در خانه ها، و شکنجه دادن مردم بيچاره و به دست آوردن نقود و مسکوکات طلا بود. عرض و ناموس و حريم امنيت و آسايش مردم دستخوش مطامع اشرف و بازيچه هوي و هوس عمال نابکارش واقع شده بود.
خلاصه کار ظلم و ستم ملک اشرف به حدي بالا گرفت که علما و روحانيون و مشايخ بزرگ را نيز از خود رنجانيد و حتي تصميم گرفت شيخ صدرالدين موسي را که غالباً از اعمال و تعدياتش انتقاد مي کرد، دستگير و زنداني کند. شيخ صدرالدين اضطراراً از اردبيل حرکت کرد و به گيلان رفت. عده اي از علما و عرفاي بزرگ که از ظلم و ستم اشرف به ستوه آمده هر کدام به کشوري مهاجرت کرده بودند، عاقبت با برخي از خلفاي شيخ صدرالدين موسي از قبيل شمس الدين حافظ سلماسي و ديگران به همراهي قاضي محي الدين بردعي، از راه دربند قفقاز به جانب دشت قپچاق حرکت کردند و در شهر غازان سراي که پايتخت جاني بيگ خان اوزبک پادشاه مغولي و مسلمان دشت قپچاق بود رحل اقامت افکنده و در آنجا به وعظ و ارشاد خلق پرداختند.
چون جاني بيگ خان از ورود علما و صلحاي مزبور آگاهي يافت، از آنجا که مسلماني عادل و صاحب دل بود، يکي از روزهاي جمعه به مجلس وعظ آمد و قاضي محي الدين در اثناي موعظه شرح ستمکاريهاي ملک اشرف چوپاني را به نوعي تقرير کرد که جاني بيگ خان و اهل مجلس به گريه افتادند.
قاضي محي الدين در ضمن سخنان خود مخصوصاً به اين حديث اشاره کرد "کلکم راع و کلکم مسئول عن رعيته" و گفت: «امروز که خداوند به جاني بيگ خان قدرت عطا فرمود، او مکلف است که مصيبت و بلاي اشرف را از سر مسلمانان آذربايجان دفع فرمايد.» جاني بيگ خان که مردي ديندار و فضل دوست بود، آنچنان تحت تأثير بيانات نافذ قاضي محي الدين بردعي قرار گرفت که بي درنگ به تجهيز پرداخت و با سپاهي متشکل از ناراضيان و ستم کشيده ها و افراد ابواب جمعي خود که ظرف يک ماه جمع آوري کرده بود در سال 758 هجري از راه دربند قفقاز عازم آذربايجان شد. با اين چنين سپاه که صد کس از ايشان را يک سرباز جنگي کفايت مي کرد، نخست به اردبيل رفت و روزي چند به انتظار ماند تا شيخ صدرالدين موسي از گيلان رسيد. سپس جانب تبريز را در پيش گرفت و بر سر ملک اشرف تاخت. چون سکنه آذربايجان همه ناراضي بودند، لذا پس از زد و خوردي مختصري اشرف که به خوي فرار کرده بود دستگير شد و جاني بيگ خان بر اثر اصرار حکمران شروان و قاضي محي الدين بردعي، فرمان داد شمشيري به پهلويش فرو بردند که از آنطرف بيرون آمد. اموال، جواهر و زر سرخ و سفيدش را که بر چهارصد استر (قاطر) و هزار شتر بار کرده به سمت شهر خوي روانه کرده بود، جاني بيگ خان بدون کمترين زحمت و دردسر يکجا ضبط کرد و سر اشرف را بر در مسجد مراغيان تبريز آويخت.
بيچاره بدبخت مدت چهارده سال آن همه در راه تحصيل سکه اشرفي خون ريخت و ستم روا داشت، نخورد و انفاق نکرد، سرانجام همه به تاراج رفت و جانش را بر سر آن نهاد و دولت امراي چوپاني با کشته شدن او منقرض گرديد.
از اين واقعه تاريخي و آموزنده بي خبراني بايد درس تنبه و عبرت گيرند که افق ديد آنها محدود به زندگي ظاهري و مادي است و در ماوراي اين چهار ديواري، حقيقت و واقعيتي را نمي بينند. گويي عمر ابد و زندگي جاويدان را به آنان بخشيده اند که ايام و لياني و هم و غم خويش را صرفاً به کسب مال دنيا و منال مصروف مي دارند.
زان دو نيم است دانه گندم
که يکي خود خوري يکي مردم
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 07-25-2011 در ساعت 03:58 PM
|
07-25-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کارهاي بدون مطالعه و نقشه و اعمال ظاهري را که حقيقتي نداشته باشد "الکي" گويند. اين اصطلاح در رابطه با دروغ و دروغگويي هم به کار برده مي شود و به طور کلي هر چه که واقعيت نداشته باشد و متلکم يا عامل عمل تظاهر به حقيقت و راستي کند در اصطلاح عاميانه گفته مي شود: "الکي مي گويد" يا به عبارت ديگر: "کارهايش الکي است".
ضرب المثل الکي مترداف کشکي و ريشه و علت تسميه آن به اين شرح است:
الک را به گفته علامه دهخدا موبيز، تنگ بيز، پرويزن و آردبيز هم مي گويند. الک از سيمهاي باريک بافته مي شود، مانند غربال، ولي سوراخهاي آن کوچکتر است. به همين جهت هر چيز را که از آن بگذرانند بيخته آن بسيار نرم است. در بعضي مناطق الک مويي هم معمول است که از موي يال يا دم است مي بافند. سابقاً که الک سيمي معمول نبود و يا در مناطقي که الک سيمي نداشته اند، پارچه هاي بسيار نازک پنبه اي را مانند الک سيمي به چوب وصل مي کردند و آرد و ساير چيزهاي نرم را به منظور بيختن از آن عبور مي دادند.
شادروان عبدالله مستوفي راجع به علت تسميه الکي چنين مي نويسد: «پارچه پنبه اي، البته نه حاجب ماورا بود و نه دوام و قوامي داشت. به همين مناسبت پارچه هاي نازک بي دوام را هم الکي مي گفتند. کم کم معني مجازي الکي را منبسط کرده، امروز در اصطلاح عاميانه اين توصيف را به کليه چيزهاي بي دوام و بي ثبات و بي ترتيب و بي تناسب و بي موقع و حتي اخبار بي اصل هم مي دهند.»
چون قدمت پارچه هاي نازک که براي بيختن به چوب وصل مي کردند قطعاً بيشتر از الک سيمي است، بنابراين گمان مي رود واژه "الک" در اطلاق عامه ناظر بر همان پارچه هاي نازک است که قبل از الک سيمي، به منظور بيختن به کار مي رفت. مؤيد اين نظر و عقيده آنکه بعدها چون نوع سيمي آن ساخته شد آن را الک سيمي نام نهادند. غرض اين است که واژه الک معني و مفهوم نوع سيمي آن نيست، بلکه نوع پارچه اي و پنبه ايست که به علت نازکي و بي دوامي به صورت ضرب المثل درآمده است.
پس از آنکه اين مقاله در مجله هنر و مردم مطبعه وزارت فرهنگ و هنر درج گرديد، دوست دانشمندم آقاي علينقي بهروزي راجع به ريشه و علت تسميه واژه الکي چنين اظهار نظر کردند:
«اينکه "الکي" را به بي دوامي و ظاهري که حقيقت نداشته باشد معني کرده اند، ظاهراً نبايد صحيح باشد؛ زيرا اين معاني با الک پارچه اي تطبيق نمي نمايد زيرا الکهاي پارچه اي هم دوام داشتند و هم حقيقت. معني و مفهوم کلمه الکي بيشتر سخن يا عمل نسنجيده و بدون فکر و هدف مشخص است و اين شايد از معني ديگر کلمه الک گرفته شده باشد. زيرا چنانکه مي دانيم لفظ الک علاوه بر معني آردبيز کوچک، معني يکي از قطعات چوبي را که در بازي "الک دولک" به کار مي رود نيز مي دهد. در اين بازي چوب بزرگتر را دسته، مسه و يا دولک و چوب کوچکتر را الک ميگويند.
رسم بازي چنان است که الک را به هوا انداخته، سپس با دولک مي زنند تا به فاصله دور برود. در هنگام زدن، زننده مقصد و هدف معيني ندارد. مقصود او زدن است ولي محل و هدف افتادن روشن نيست. بنابراين مي توان تصور کرد که اصطلاح "الکي" از اين بازي گرفته شده باشد، يعني همان طور که در "الک دولک" هنگام زدن هدفي مشخص را در نظر نمي گيرند و بدون تفکر مي زنند، کارهاي الکي نيز بدون تفکر و بي هدف انجام مي شود.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-25-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
امامزاده اي است که با هم ساختيم
اين مثل در موردي به کار مي رود که دو يا چند نفر در انجام امري با يکديگر تباني کنند، ولي هنگام بهره برداري يکي از شرکا تجاهل کند و در مقام آن برآيد که همان نقشه و تدبير را نسبت به رفيق يا رفيقان هم پيمانش اعمال نمايد. اينجاست که ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد، تا شريک و رفيق مخاطب نيت بر باطل نکند و حرمت پيمان و ايفاي به عهد را ملحوظ و منظور دارد. ريشه اين ضرب المثل از داستاني است که با سوءاستفاده شيادان از صفاي باطن و معتقدات مذهبي مردمان ساده لوح و بي غل و غش موجود است.
در ادوار گذشته چند نفر سياد تصميم گرفتند مم معاشي از رهگذر خدعه و تزوير به دست آورند و به آن وسيله زندگاني بي دغدغه و مرفهي براي خود تحصيل و تأمين نمايند. پس از مدتها تفکر و انديشه، لوحي تهيه کرده، نام يکي از فرزندان ائمه اطهار (ع) را بر آن نقر کردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبي نزديک معبر عمومي روستاييان پاکدل در خاک کردند. آنگاه مجتمعاً بر آن مزار دروغين گرد آمدند و زانوي غم در بغل گرفته به ياد بدبختي هاي خود در زندگي، نه به خاطر امامزاده خود ساخته، گريه را سر دادند و به قول معروف حالا گريه نکن کي بکن!
چون عابرين ساده لوح به تدريج در آنجا جمع شدند و جمعيت قابل توجهي را تشکيل دادند، شيادان با شرح خوابهاي عجيب و غريب به آنان فهماندند که هاتف سبز پوشي، در عالم رؤيا آنها را به اين مکان مقدس و شريف! هدايت فرموده و از لوح مبارکي که از دل اين خاک مدفون است بشارت داده است. روستاييان پاک طينت فريب نيرنگ و تدليس آنها را خورده، به کاوش زمين پرداختند تا لوح بدست آمد و دعوي آنها ثابت گرديد.
ديگر شک و ترديدي باقي نماند که اين چند نفر مردان خدا هستند و فضيلت و صلاحيت آنها ايجاب مي کند که توليت و خدمت مزار را خود بر عهده گيرند. طبيعي است که چون اين خبر به اطراف و اکناف رسيد و موضوع کشف و پيدايش امامزاده جديد دهان به دهان گشت، هر کس در هر جا بود با هر چه که از نذر و صدقه توانست بردارد به سوي مزار مکشوفه روان گرديد.
خلاصه کاروبار اين امامزاده! دير زماني نگذشت که بازار مزارات اطراف را کاسد کرد و هر قسم و سوگند بزرگ و حتمي الاجرا بر آن مزار شريف! و بقعه منيف! بوده است و زائران و مسافران از سر و کول يکديگر براي زيارتش بالا مي رفته اند. اين روال و رويه سالها ادامه داشته و شيادان بي انصاف به جمع کردن مال و مکيدن خون روستاييان و کشاورزان بي سواد پاکدل متعصب مشغول بوده اند.
از آنجا که گفته اند "نيزه در انبان نمي ماند" قضا را روزي يکي از شيادان از همکار و دستيار خويش مالي بدزديد. صاحب مال به حدس و قياس بر او ظنين گرديد و طلب مال کرد. شياد مذکور منکر سرقت شد و حتي حاضر گرديد براي اثبات بي گناهيش در آن مزار شريف! سوگند بخورد که مالش را ندزديده است. صاحب مال چون وقاحت و بيشرمي شريکش را تا اين اندازه ديد بي اختيار و بر خلاف مصلحت خويش در ملاً عام و باحضور کساني که براي زيارت آمده بودند فرياد زد: «اي بيشرم، کدام سوگند؟ کدام مزار شريف؟ "اين امامزاده است که با هم ساختيم" و با آن کلاه سر ديگران مي گذاريم نه آنکه تو بتواني کلاه سر من بگذاري!»
گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 08:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|