شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
12-04-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کمک.........
پیرمرد تنهایی در روستایی زندگی میکرد. او میخواست مزرعه سیب زمینیاش را شخم بزند اما این کار برای او خیلی سخت بود و تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند، به جرم مبارزه با نژاد پرستی در زندان بود
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
«پسر عزیزم! من حال خوشی ندارم لذا امسال نمیتوانم سیب زمینی بکارم. از سوی دیگر من نمیخواهم که مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. اگر تو اینجا بودی، تمام مشکلات من حل میشد. کاش تو بودی و مزرعه را برای من شخم میزدی. من برای این کار خیلی پیر شده ام.»
دوستدار تو پدر
پسر در پاسخ پدر این تلگراف را برای او ارسال کرد:
« پدر! به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام.»
پسرت
صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی آمدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه شخم زدند! و البته اسلحهای نیافتند. پیرمرد بهت زده نامهای دیگر به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و از او پرسید که حالا چه باید بکند؟
پسر که زیر شکنجههای طاقت فرسا دیگر رمقی نداشت خیلی کوتاه پاسخ داد:
«پدر برو سیب زمینیهایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم!»
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
12-04-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هیچ وقت به یک زن دروغ نگو...........
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقاي شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"
جواب زن خیلی جالب بود
زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم ؟!؟!؟!؟!؟!؟!!
|
12-04-2010
|
|
مدیر تالار مطالب آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306
3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
طناب شیطان
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.
ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.
طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،
طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.
سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:
اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است ؟
ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،
خطای تو را به حساب دیگران می گذارم …
مرد قبول کرد .
ابلیس خنده کنان گفت :
عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت
__________________
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|
12-05-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان هنگام یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که درونش چند تا ماهی بود.
از ماهیگیر پرسید: چقدر طولکشید تا این چند تا ماهی را گرفتی؟
ماهیگیر: وقت بیسار کمی .
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاید ؟
ماهیگیر: چون همین چند تا برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بقیه وقتت راچه می کنی ؟
ماهیگیر: تا دیر وقت می خوابم ، کمی ماهی گیری می کنم ، بابچه ها بازی می کنم بعد می روم به دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
تاجر: من در هاروارد درس خوانده ام و می توانم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی. آن وقت می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن چند تا قایق دیگر هم بعداً اضافه می کنی. آن وقت قایق بیشتری برای ماهیگیری داری.
ماهیگیر: خوب, بعد از آن چه کنم ؟
تاجر: به جای اینکه ماهی ها را به واسطه بفروشی آنها رو مستقیــما به مشتری ها می دهی .
و برای خودتکار و بار درست می کنی . پس از آن کارخانه به راه می اندازی و ناظر آن می شوی . این دهکده کوچک را هم ترک می کنی و می روی مکــــزیکوسیتی! بعداز آن هم لوس آنجلس سپس نیویورک.آنجاست که دست به کارهای مهمتری می زنی.
ماهیگیر:این کار چقدر طول می کشد ؟
تاجر: پانزده تابیست سال.
ماهیگیر: اما پس از آن چه کنم آقا ؟
تاجر: بهترین قسمت همین است,دریک موقعیت مناسب که گیر آوردی می روی و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! اینکار میلیون ها دلار برایت درآمد دارد.
ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب پس از آن چه ؟
تاجر: آن وقت بازنشسته می شوی! می روی یه دهکــده ی ساحلی کوچکی ! می توانی تا دیر وقت بخوابی!کمی ماهیگیری کنی, با بچه هایت بازی کنی! و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرانی و به دهکده کوچکی بروی .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-05-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دهقان فداكار گفت: در آن شب بارانی كُت خود را درآورده و با دشواری آتش زدم و قطار را نجات دادم، اما كاركنان قطار با گمان ایجاد مزاحمت از سوی من، سخت مرا كتك زدند.
به گزارش فارس از ابهر ریزعلی خواجوی در جمع شماری از دانشآموزان این شهرستان با بیان اینكه فداكارى و از جان گذشتگى بخش جداییناپذیری فرهنگ مردم ایران است، گفت: در گذر تاریخ ایران به ویژه در سالهاى پایانی بسیارى از جوانان براى نجات هم میهنان خود خونها داده و جانها قربانى كردهاند.
دهقان فداكار در ادامه با تشریح ماجرای نجات جان 800 نفر از مسافران قطار تبریز ـ تهران در سال 1339 بیان داشت: به خاطر دارم كه ۴۵ روز از پاییز گذشته و یك شب بارانى و سرد بود و من برای همراهی یكی از بستگان كه قصد بازگشت به تهران را داشت ناچار شدم تا ایستگاه قطار او را همراهی كنم.
وی با بیان اینكه به دلیل شرایط آن دوران یك فانوس و یك اسلحه شكارى با خود به همراه داشتم، تصریح كرد: در مسیر قطار حومه میانه، دو تونل به فاصله ۵۰ متر از همدیگر وجود دارد كه به تونل ۱۸ معروف است و زمانى كه از كنار این منطقه گذرمی كردم تا به منزل بازگردم پی بردم كوه ریزش كرده و فاصله بین این دو تونل بسته شده كه ناگهان یاد دهها مسافر بیگناه و كودكان بی گناه درون قطار افتادم.
ریزعلی خواجوی افزود: به تندی به سوی ایستگاه دویدم اما قطار راه افتاده بود و اگر وارد تونل مىشد راننده بدون دید كافى بی گمان با سنگهاى انباشته شده بر روى ریل برخورد مىكرد و رویدادی دردناک به بار مىآمد .در آن شب بارانی كُت خود را درآورده و به زحمت آتش زدم ولی کارکنان قطار با گمان ایجاد مزاحمت از سوی من سخت مرا كتك زدند.
وی با اشاره به پیامدهای این رویدادگفت: همه كاركنان قطار با این فكر كه قصد آزار و ایجاد مزاحمت برای قطار را داشتم به سختی مرا كتك زده و زخمی كردند و پس از آنكه از كتك زدن من خسته شدند، رئیس قطار از من در باره علت كارى كه كردهام توضیح خواست كه من نیز با حال و روز نامناسبى كه داشتم، ماجرا را تعریف كردم كه با دیدن صحنه ریزش كوه، همه مسافران و مسئولان قطار شوكه شده و شروع به عذرخواهی از من كردند.
دهقان فداكار گفت: همسرم همواره در طول این ۴۰ سال یار و یاورم بوده و همه مشكلات را تحمل كرده است.
وى با اشاره به بهبود تدریجی زندگی خود پس از نزدیك به نیم قرن زندگی در تنهایی گفت: خوشبختانه با برقرارى حقوق از سوى وزارت راه و ترابری، اهداى یك خانه از سوى دولت، روزگار سخت گذشته در سالهاى پیرى بسیار بهتر شده است
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-05-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رهگذر
نویسنده: زینب یوسف نژاد
رهگذری هستم از دیار تنهایی، بازتاب سکوت در عالم برون، و ورود به دنیای درون. در گرداگرد این شهر گشتم به دنبال آشنایی که با من همنوا باشد به دنبال همسرایی که نوای نی را در وجودش بشنوم. بی آنکه انتظارش را داشته باشم راه مرا به جاده ای هدایت کرد. هر چه بیشتر می رفتم مشتاق تر می شدم تا انتهای این مسیر را بیابم. در حاشیه های این مسیر به کوره راه هایی نیز برخوردم اما نا امید نگشتم و دلم به من نوید می داد که راه تو را می خواند. من نیز با عزمی راسخ تر مسیر را پشت سر گذاشتم انتهای مسیر به کلبه دل نشینی برخوردم. جوانی بر در آن مشغول شکستن هیزم بود.
از آن حوالی رهگذرانی می گذشتند اما جوان همچنان مشغول کار خود. سلام کردم بی آنکه نگاهی بیندازد سلام کرد و دوباره مشغول کار شد. گویی حضور نداشتم از این همه بی اعتنایی کمی دلخور شدم اما ته دلم راضی بودم و احساس امنیت می کردم. از او برای ماندن رخصتی خواستم و او بیرون منزل برایم وسایل پذیرایی از یک مهمان تازه از راه رسیده را فراهم نمود.
سفره ای ساده اما دلنشین نان و شیر و خرما. کم حرف اما پخته سخن می راند. از لحن کلامش گویی هیچ غریبه ای را نه به خانه و نه به درون دلش راه داده. برای رفع خستگی جوی آبی را نشانم داد و خود روانه شد. آبی زلال که ارمغانش برای مسافری خسته آرامشی دلپذیر بود. آرام راه کلبه را در پیش گرفتم در خود احساس شرم می کردم از اینکه محیط آرام او را با حضورم سنگین کردم در این فکر بودم که بوی هیزم تمام آن محیط را به یک شب دل انگیز دعوت می کرد. هوا به رو به تاریکی نهاد، من مستأصل از حضورم در آنجا ولی مهمان نوازی آن جوان این افکار را از سرم دور کرد. صدای تلاوت قرآنش، ذکر صاحب بلند مرتبه عالم را یادآور می شد. بعد از نیایش با خدا، به رسم مهمان نوازی سعی می کرد که لوازم آسایش را فراهم سازد. سخنی نمی گفت که خاطر را مکدرسازد، نگاهی نمی کرد که به جانم تشویش اندازد. با لحنی گرم و دلنشین اما ساده از اطراف سخن می راند. من نیز گاهی شنونده و گاه گوینده بودم و به تمام صحبت هایم گوش فرا می داد. از طرفی گاه جانب احتیاط را می گرفتم و سعی می کردم سخنی نگویم که موجب سوء تفاهم یا ناراحتی اش شود. محلی را که برای مهمانان در نظر گرفته بود نشانم داد و شب را در آنجا بیتوته کردم . اما آن کلبه مکانی جالب و مرموز بود. حس کنجکاویم را بر می انگیخت ولی شرم مانع از آن می شد که این حس را بروز دهم اما غافل از این بودم که او از من محتاط تر است.
نگاهش با نگاهم تلاقی پیدا کرد. در اعماق آن حرفهای بسیاری بود اما مهر سکوت بر لبانش این چهره را تودارتر و مرا بی تاب تر می کرد. سپیده دم با صدای پرندگان چشم گشودم ناگاه او را در حال نیایش در خلوتگه راز در حالیکه از گوشه چشم اشک می ریخت و از خدا طلب کمک و یاری می نمود.
باروبنه را بستم تا حضورم مزاحم خلوت او با محبوبش نباشد، صدایی مرا از حرکت بازایستاند. آرام برگشتم، با چهره ای آرام اما نگاهی پرغوغا سکوت حاکم را با تبسمی شکست. پرسید: آیا مرا لایق مهمان نوازی نمی دانی که اینگونه بی خبر راهی می شوی؟ گفتم: تو سزاوارتر از آنی که وجودی مانع از این ارتباط زیبای بنده با خالقش باشد. آنچنان در خلوت عارفانه رفته بودی که مرا یارای ماندن نبود و شایسته دیدم تو را به بهترین حال ببینم که دیدم. اما از قرار، حضورم مانع از سیر سلوکانه ات گردید.
پرسید: مرا چگونه می بینی؟ گفتم: جوانی با حجب و حیا که سعی دارد مراتب عشق به معبودش را به درستی به جا آورد. مهمان نواز است و ادب را زینت بخش کلامش قرار داده و از علم نیز بی بهره نمی باشد اما در عجبم که چرا خانه عزلت برگزیدی و این سرای تنهایی را به بودن در کنار مردم و اشتغال در مناصب مناسب در شهر ارجح دانستی؟
جواب داد: می خواهی بدانی؟ گفتم: آری. گفت: می خواهی بدانی؟ محکم تر گفتم: آری. گفت: نمی دانم.
از لحن جسورانه اش متعجب شدم گویی روحیه شوخ طبع او آرام آرام خود را می نمایاند. به او اصرار کردم که بازگوید.
به راه افتاد، مرا نزدیک کلبه برد. آهسته در را بازکرد، صدای نالۀ در حاکی از آن بود که کسی به درون این خانه قدم نگذاشته، با احتیاط پشت سر او به راه افتادم. پشت پنجره ای رسیدیم، دستگیره را کشید. پنجره با غباری که بر آن نشسته بود، بازشد.
هیاهویی عجیب پشت دیوارهای خانه ای در همان نزدیکی به گوش می رسید. صدای خنده و شوخی زنان و مردانی بود که گویا در یک مهمانی جمعند. برگشتم، جوان را ندیدم بیرون از کلبه نشسته بود و با چوبی در دست روی خاکها نقش می انداخت. از او پرسیدم: خوب این چه معنی دارد؟ گفت: سالها قبل در این خانه مقامی داشتم، عده ای تحت نظارت من به کار مشغول بودند. انجام درست وظایف محوله و رعایت ادب را به آنها اذعان داشتم. مدتی به خوبی گذشت تا اینکه شیطان به این خانه رخنه کرد و نگاه زنان و مردان به یکدیگر به نوعی دیگر تبدیل شد. افراد فرصت طلب به دنبال فتنه و کارشکنی و افرادی دیگر به دنبال سرقت از بیت المال.
با دیدن این صحنه ها آه از نهادم برآمد، گاه آنها را ارشاد می کردم گاه بازخواست می کردم اما دیگر شیطان چشم و گوش آنها را بسته بود. گویی در میان آنان بیگانه ای بودم، حضورم را درک نمی کردند. مکان دیگری را برای ادامه فعالیتم برگزیدم، در آنجا نیز عهده دار منصبی بودم و گروهی نیز با من همکاری داشتند. کار رونق گرفت و خوب پیش می رفت شیطان که گویی در تعقیب من بود به آن محیط نیز رخنه کرد. آنجا را نیز آلوده ساخت. دیگر طاقتم را از کف دادم و یارای تحمل پیروی از نفسانیات آنان را نداشتم، روحم در عذاب بود. تصمیم گرفتم در گوشه ای سکنی گزینم و در تنهایی خود با خدای خود برای آنان طلب آمرزش و توفیق توبه و برای خود صبر خواستم.
سکوت کرد به آسمان نگریست، زخم های کهنه اش سرباز زدند. از دیدن حال او بسیار غمگین شدم.
جز نشستن بر شاخه ای پر بار نمی دانستم از خدا برای این پرنده دل شکسته چه بخواهم. با شنیدن این حکایت به یاد شاعری افتادم که می گفت:
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن گوهر شناس قابلی پیدا شود در این دنیاانسانهایی با گوهر وجود خالص و نایاب کمند. و در تلاطم نامهربانیها، صبورند. اما این مردم همچون کودکی هستند که والدین آن همان حاکم و درباریان و افراد گماشته ای می باشد که فتنه گری و دزدی و بی تقوایی را در معرض سرشت پاک این کودک قرار می دهند. کودک نیز ناگزیر به فضل صاحبان خود در این راه قدم می نهد. اما در این دیار کهن والدینی نیز هستند افرادی گوهر سرشت همچون کورش کبیر و امیرکبیر که از بطن همین دیار برخاستند و افراد شیر پاک خورده ای بودند که بخاطر حسن رفتارشان خلق نیز در آسایش بودند.
از او پرسیدم: آیا می خواهی همچنان به این تنهایی و تجرد و سیر سلوکانه ادامه دهی؟
خمی به ابروان انداخت، متفکرانه به سویی چشم دوخت. در این مورد از پیچیدگی و مشکل بودن شناخت موجودی صحبت می کرد که مرا در فضای فلسفه قرار می داد و صعب الوصول بودن این مهم را در برابر خود تجسم می کرد.
با شنیدن این صحبت ها جرقه ای در ذهنم مرا بر آن داشت تا او را به تجربۀ سفری دعوت کنم. سفری که در آن بتوان در آن به مرتبه دیگری از انسانیت دست یافت. اما صعب بودن مسیر را بهانه ای برای نیامدن و بد سفر بودنش را برای منصرف ساختن من پیش می کشید. ولی من دیگر او را از خودش بهتر شناختم، بهانۀ او به خاطر همراه نشدن با من بود، من که برای او نامحرمی بودم که او را در طی طریق معذب می ساخت. به او گفتم: من در ابتدای این راه تو را همراهی می کنم و ادامه مسیر را به ارادۀ خودت واگذار می کنم چرا که راه ما از هم جداست.
با شنیدن این حرف عزم سفر کرد و به بستن باروبنه مشغول شد. صبح روز بعد آماده برای حرکت شدیم، جاده ای که پیش رو داشتیم را چنان می نگریست گویی در انتهای آن گمشده اش انتظارش را می کشد. تا به آن لحظه او را اینگونه شاداب و با نشاط ندیده بودم و از اینکه از رخوت و رکود و تنهایی گریزان است بسیار خرسند بودم. از صمیم قلب از خدا خواستم که در این راه گمشده اش را به او برساند و عمری پر ثمر برای او رقم زند.
سرنوشت نوری به جاده افکند راهی که در پیش داشتیم بیش از پیش خواستنی تر شده بود گویی کائنات با ما همنوایی می کردند و انتظار ما را می کشیدند.
از همراهی با او خشنود بودم اما در برابر او در خود کاستی هایی می دیدم که آنها را با آموختن علم و گرفتن پند و توصیه هایش به دارایی مبدل ساختم. از وجودش بهره می جستم چراکه این همراهی شاید تنها فرصتی می بود که سرنوشت برایم رقم می زد. شاید این رهگذر برای آن جوان و آن جوان برای این رهگذر توشه ای شیرین در این سفر برای هم داشتند که البته با قرار دادن یکدیگر در موقعیت های متفاوت خود را در این مسیر آب دیده می نمودند.
چشم انداز زیبای این راه هر دوی ما را شگفت زده کرده بود چرا که بی آنکه خواسته باشیم به دنیای درونمان قدم نهادیم و این نقطه شروعی بود برای درک لایه های زیرین همان گوهر نایاب که خداوند در نهاد هر انسانی قرار داده بود. راهی که با پیمودن آن به مراتبی دست می یافتیم که خداوند در سرنوشت ما از ازل قرار داده بود و ما با انتخاب آن به اوج می رسیدیم.
اینجا همان نقطه عطف پیمودن قله شناخت بود. هر کس راهی جداگانه پیش رو داشت، هر یک راهی برگزیدیم و خود را به راهنمای حقیقت دوست عالم واگذار کردیم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-05-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سرای علم
نویسنده: زینب یوسف نژاد
آهسته و پیوسته توی راه بدون عابر دنبال نشونه ای که مرا به سمت شاهراه دانش برساند راهی شدم. می دانستم راهی که در پیش دارم ناهمواری بسیاردارد و باید حواسم رو خوب جمع کنم. نقابی روی چهره ام گذاشتم که با آن راحت تر از مسیرهای خطرناک گذر کنم. هر چه قدر جلوتر می رفتم حس کنجکاویم بیشتر می شد. در ابتدای راه چون وارد نبودم دنبال نشونه هایی که گذاشته بودند می رفتم ولی جانب احتیاط رو رعایت می کردم، فلش جهتی رو به من نشون داد وارد آن مسیر شدم در بدو ورود دیدم همه مثل من نقاب دارند، دختر رو از پسر، پیر و از جوان نمی شد تشخیص داد هر کس به یه شکلی ظاهر شده بود انگار جشن بالماسکه بود. کم کم به خودم مسلط شدم یه عده که از روی نقابی که به چهره زده بودند می شد فهمید که چه نیتی دارند از نزدیک شدن به آنها پرهیز کردم. هر کدام که می خواستند جلو بیایند خودم رو هم جنس آنها جا می زدم و سریع ازمن دور می شدند. یکی از آن جمع به من نزدیک شد و تمایل به آشنایی داشت با احتیاط با او همکلام شدم به یه باغ زیبا نزدیک شدیم در زیر سایه درخت بید که نسیم ملایم، برگهای آن رو به رقص درآورده بود نشستیم. گفت: تمایل داری تا آخرخط با هم باشیم؟ با گفتن این حرف رسیدن به هدفم مثل یه شهاب از جلوی چشمام گذشت. گفتم: من گمشده ای دارم و باید به دنبال آن برم می توانی یاری ام دهی؟ او نیز از اینکه می دید من برای رفتن مصمم هستم راهی که می شناخت به من نشان داد تا به راه اصلی دوباره بتونم برگردم و از آنجا جستجو رو شروع کنم. از مهمان نوازی او تشکر کردم و به راه افتادم.... تا اینکه به یه دوراهی رسیدم یکی مسیر خاکی و یک زرق و برق داشت من که طالب آرامش بودم با خودم گفتم حتماً کسانی که دنبال این مسیر رفته اند دنبال سرگرمی و هدفهای متفاوت رفته اند. عزمم را برای پیمودن یه مسیر دشوار جزم کردم به راهم ادامه دادم. طولی نکشید به یک نهری زلال رسیدم که اطراف آن را درختهای تنومندی دربر گرفته بود. تصمیم گرفتم که در آنجا بیتوته کنم. کنار نهر نشستم، آبی به صورتم زدم خنکای آب مرحمی بر تن خسته من بود که از تکرار این روزمرگی به تنگ آمده بود. دلم گواهی می داد که راه را درست آمده ام. چند لحظه ای نگذشته بود که قافله ای از راه رسید به کناری نشستم و نظاره گر آنان شدم، حسابی مشغول بودند عده ای برای نوشیدن آب به نهر نزدیک شدند، عده ای سرگرم صحبت و شوخی و خنده عده ای در حال دغل بازی تا کالای خود را بهتر به معرض فروش بگذارند چند نفر از آنها می خواستند تا با من همکلام شوند ولی میلی به همکلام شدن با آنها در خود نمی دیدم. بعد از مدتی از به چادر خودم رفتم و بعد از کمی استراحت دوباره به سمت نهر رفتم، به آب خیره شده بودم ناگهان یک تصویر توی آب افتاد، همچنان در افکار خود غوطه ور بودم که صاحب تصویر با صدایی آرام مرا به خود آورد .... پرسید: غریبه ای؟ گفتم: بله یک شب مهمان این محیط زیبا شده ام مسیری در پیش دارم، مسافرم. پرسید: به کجا؟ گفتم: به دیاری که نمی دانم کی و چگونه به آن خواهم رسید برای آن نیز خطر کرده ام اما می خواهم که به آن برسم. پرسید: نام آن دیار چیست؟ گفتم: سرای علم. پرسید: چرا اینجا؟ گفتم: دنبال نشانه ها آمده ام و سر از اینجا در آورده ام. گفت: چه جالب این مسیری است که من مدتها قبل از آن عبور کرده ام و با مقصد شما آشنایی دارم چون من نیز مدتها در پی آن بودم هم اکنون برای خرید کالایی که در این دیار می توانستم آن را بجویم آمده ام و با این کاروان همراه شدم اگر بخواهی می توانم تو را در این مسیر یاری کنم. باورم نمی شد که در این راه دشوار یک همسفر پیدا کنم کسی که حکم راهنما را برای من داشت اما با وجود نقابی که بر چهره داشت و مسیری که من در آن قدم می گذاشتم تا حدی احساس خطر می کردم. گفتم: در این مسیر همراهانی نیز دارم. گفت: مانعی ندارد من طلوع آفتاب حرکت می کنم. گفتم: من نیز خود را آماده میسازم، بعد از هم جدا شدیم. نمی دانم چرا گفتم همراه دارم در حالیکه من خودم تنها بودم ...... هنگام غروب آفتاب از میان آن جمع دو نفر به فاصله ای کنارم نشستند، یکی روی شنها، نقش هایی زیبا می آفرید، بدون آنکه کلامی بگوید. مسافر دوم منتظر بود تا از من سخنی بشنود. نقش آفرین را تحسین کردم و چند لحظه بعد دیدم شخص دوم رفته بود فقط یک نامه از او بجا مانده بود محتوای نامه خبر از یک دلخسته می داد. به استراحتگاه خود رفتم و صبح که برخاستم خبر از قافله نبود فقط سه چادر برپا بود یکی از آنها را می شناختم، همان پسر هنرمند بود که سعی می کرد با بکار گرفتن خلاقیتش مرا مجذوب کند انصافاً کارش زیبا بود و من از او قدردانی کردم. بعد از مدتی صاحب نامه خوشحال از اینکه بالاخره کسی نامۀ او را بی پاسخ نگذاشته و از سکوتی که از آن شکایت کرده بود، خبری نبود. به سراغم آمد و خواست که با من همکلام بشود از آنجا که می ترسیدم نکند ناخواسته او را شیفته نقابی رنگین کنم به او فهماندم که من آنگونه نیستم که فکرت را به من مشغول کنی، من در پی گمشدۀ خود هستم او نیز با وجود التهابی که داشت حرفهای مرا درک کرد و از من خواست تا فقط با او همکلام بشوم من هم پذیرفتم که تا جایی که با هم هم مسیریم با تو هستم ولی این راه بالاخره انتهایی دارد... در مدتی که با او مشغول صحبت بودم آن مسافر دوم در حال کشیدن طرحی زیبا بود و آن را به من هدیه کرد از حال این دو مسافر دریافتم که چه دلهای پاکی دارند از او تشکر کردم و همان حرفها را با او نیز در میان گذاشتم کمی دلخور شد ولی پذیرفت که هر کس راهی دارد. باروبنه را جمع کردیم و به مسیری تازه قدم گذاشتیم. یک گروه چهار نفره که در رأس گروه، جوان راهنما قرار داشت و ما به دنبال او. مقصد ما دو نفر تقریباً مشخص بود ولی آن دو مسافر دیگر بعد از پیمودن مسیر طولانی و گذشت از ناهمواری های متفاوت که بیشتر آنها را جوان راهنما هموار می کرد. در طی این مسیر برای آن دو مسافر بیشتر حکم یک مرحم برای زخم تنهایی و مشوق آنها در انجام کارها از جمله هنرهایشان داشتم. به دو راهی رسیدیم آن دو مسافر از ما جدا شدند و من به همراه راهنمایم قدم به مسیری که نزدیکی آن دیار را نوید می داد، گذاشتیم ..... در طی راه راهنما جلوتر می رفت و من به دنبال او، هنوز کمی تردید نسبت به او داشتم، به مانعی برخوردیم او مشغول برداشتن مانع بود که ناگهان نقاب از چهره اش افتاد آرام نقاب را از روی زمین برداشتم و به چهره اش نگریستم تفاوتی با نقابی که بر چهره گذاشته بود نداشت. همان چهره صمیمی، آرام و پاک که لحن گفتار و صداقت در کلامش آن را آذین می بست و بالاخره امواج متلاتم تردید در دلم آرام گرفت . بعد از این اتفاق کمتر صحبت می کرد و بیشتر پیش می رفت گویی از اینکه چهره اش نمایان شده ناخشنود بود، دلم می خواست به او اطمینان دهم که وجودش را همچو رازی حفظ می کنم. از نگرانی که در نگاهش بود نگران شدم نمی دانستم چطور او را آرام سازم..... دوست داشتم نیرویی وجود داشت تا افکارم را بدون اینکه بر زبان آورم، بخواند. چشمانم را بستم و متمرکز شدم ..... اگر من از لفظ عزیز یا دوست داشتنی استفاده کردم و متقابلاً شما هم جواب دادین نه به خاطر اینکه احساسات شما رو تحریک کنم بلکه می خوام درک کنید کسی که برای من قدمی بر می داره چقدر برام ارزشمند هست. چه آن شخص شخیص شما باشید یا از نزدیکان خودم و چون نمی تونم جبران کنم سعی می کنم در قالب الفاظ این احساسم رو بیان کنم من شما رو به چشم یک استاد می بینم و دانشجویی هستم که با استادش راحته و می تونه مسائل رو راحت تر با او در میان بذاره اگر هم تماس تلفنی خواستم بگیرم دلم می خواد اطمینان پیدا کنید که من جز راهنمایی گرفتن از شما هدف دیگری ندارم در ضمن شما مثل یه برادر نیتتون پاک و حمایتگر هست اما ترجیح می دم شما رو استاد یا دوست خطاب کنم و در این قالب قرار بدم مطمئن باشید که حریم رو نگه می دارم بعد از لحظاتی چهره اش را دیدم که آرام و عاری از هر گونه نگرانی به من می نگرد و گفت جاده منتظر است....
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-06-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هماتاقیش روی تخت بخوابد آنها ساعتها با یكدیگر صحبت میكردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، مینشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره میدید برای هماتاقیش توصیف میكرد.بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه میگرفت این پنجره ، رو به یك پارك بود كه دریاچه زیبایی داشت مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میكردند و كودكان با قایقهای تفریحیشان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد. همان طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف میكرد ، هماتاقیش چشمانش را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میكردروزها و هفتهها سپری شد یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد كنار پنجره را دید كه با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند مرد دیگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این كار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او میتوانست این دنیا را با چشمان خودش ببینددر كمال تعجت ، او با یك دیوار مواجه شد مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هماتاقیش را وادار میكرده چنین مناظر دلانگیزی را برای او توصیف كند پرستار پاسخ داد: شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمیتوانست دیوار را ببیند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-06-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
يک روز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود امروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنيم.آ در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مىشدند اما پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را در ساعت ١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مىشد هيجان هم بالا مىرفت. همه پيش خود فکر مىکردند: آاين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!آ کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد. آينهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصوير خود را مىديد. نوشتهاى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود: آتنها يک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد زندگىتان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد بر روى شادىها، تصورات و موفقيتهايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد به خودتان کمک کنيد. زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدينتان، شريک زندگىتان يا محل کارتان تغيير مىکند، دستخوش تغيير نمىشود.
زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مىکند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مىباشيد. مهمترين رابطهاى که در زندگى مىتوانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است. خودتان را امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکنها و چيزهاى از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيتهاى زندگى خودتان را بسازيد. دنيا مثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مىگرداند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-08-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سنگيني ليوان
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 07:58 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|