شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
12-12-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد...
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدت دارد.
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد...
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت...
سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد...؟!
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد.
ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود...
گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود...
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنه هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد...
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.
مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند.
همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد.
سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند...؟!
دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است ...
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب..!
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم.
همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنه آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم...
اما، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است و خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دستهای آزموده و ماهر خویش آن را در پهنه بیکران زندگی هدایت میکند.
او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
12-12-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد.
باغبان که مردی جاافتاده بود گفت: راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم.
وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند.
من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!
شیوانا با تعجب گفت: اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری!
پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب ورهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود.
روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است.
شیوانا نتیجه را پرسید.
مرد باغبان با خنده گفت: آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آ
ن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد…
شیوانا با لبخند گفت: همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند.
هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است.
پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود…
سخن روز :شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار
|
12-13-2010
|
|
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان
|
|
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681
5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد.
یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی
در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته
شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح
سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای
پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.
رئیس پرسید: ((آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟))
جوان پاسخ داد: ((هیچ.))
رئیس پرسید: ((آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟))
جوان پاسخ داد: ((پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های
مدرسه ام را پرداخت می کرد.))
رئیس پرسید: ((مادرتان کجا کار می کرد؟))
جوان پاسخ داد: ((مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.))
رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
رئیس پرسید: ((آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟))
جوان پاسخ داد: ((هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و
کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.))
رئیس گفت: ((درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،
و سپس فردا صبح پیش من بیایید.))
جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.
وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.
مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان
نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش
سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده،
و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک
بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.
این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا
او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود
برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.
بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش
یواشکی شست.
آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.
صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.
رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:
((آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید
و چه چیزی یاد گرفتید؟))
جوان پاسخ داد: ((دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.))
رئیس پرسید: ((لطفاً احساس تان را به من بگویید.))
جوان گفت:
1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار
است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.
رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.))
می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را
برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.
بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.
هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.
یک بچه، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند،
((ذهنیت مقرری)) را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود
بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که
مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی،
که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند.
او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند. اگر این جور والدین حامی هستیم،
آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟
شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند،
تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند. اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آن را تجربه
کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادر هایشان بشویند.
برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، می خواهید که آنها درک کنند، مهم نیست که
والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد.
مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات و تجربه سختی قدردانی کنند و
یاد بگیرند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند.
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
|
12-15-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دزد- ناصر زراعتي
دزد ( 1 )
ناصر زراعتي
دزد را اول هادي ـ پسر عزيز خانوم ديده بود .
ساعت سه و نيم بعد از نصفه شب بود. از خواب بيدار شدم، رفتم دس به آب، داشتم بر مي گشتم برم دوباه بخوابم. با خودم گفتم برم يه نيگايي به ماشينه بندازم.
هادي پيكان جوانان قرمز رنگ مدل پنجاه و پنجش را تازگيها خريده و حسابي بهش مي رسد. اتاق و شيشه هاي پيكان هميشه برق مي زند. شبها آن را جلو پنجره
خانه شان تو كوچه شش متري معصومي بغل ديوار پارك مي كند، با آنكه برايش هم سويچ مخفي گذاشته و هم دزدگير، باز هم محض احتياط، فرمانش را به ميله صندلي جلو، با زنجير كلفتي قفل مي كند. پخش صوت كشويي اش را هم هر شب در مي آورد و نمي گذارد تو ماشين بماند.
در حياطو كه وا كردم ديدمش، رو صندلي جلو ب. ام. و. اكبرآقا چمباتمه زده بود. در ب. ام. و. واز بود اولش فكر كردم خود اكبر آقاست. اصلاً متوجه صداي واز شدن در حياط نشد. تو تاريكي نيگا كردم. خواستم بگم. سام عليك، اكبر آقا، چيكار مي كني؟ كه يهو چشمم افتاد به كله طاسش، شصتم خبردار شد كه يارو دزده. داشت با پيچ گوشتي همچين تند و فرز، پخش صوتو واز مي كرد. شيشه بغل دستو شيكونده بود و درو واكرده بود. با خودم گفتم: چيكار كنم؟ اگه هم الان داد بزنم ملتو خبر كنم متوجه مي شه. و ممكنه در ره. يواش رفتم طرف ب. ام. و. ديدم يه جفت دمپايي رو زمينه. هه، هه...دمپايي هاشو درآورده بود. رفتم جلوتر و يهو درو محكم بستم و هوار كشيدم: آي دزد....آي دزد.....
اكبر ـ پسر حاجي اسداللهي ـ صاحب ب. ام. و. اولين كسي بود صداي هادي را شنيده بود و از خواب پريده بود.
رو پشت بوم خوابيده بودم، درست بالا سر ب. ام. و. كه يهو با صداي آي دزد...آي دزد.... از جام پريدم. گفتم: اي دل غافل ديدي ب. ام. و. رو بردن!
اكبر آقا كارمند بانك اعتبارات است. دو سالي مي شود كه ـ بعد از فروختن ژيانش ـ اين ب. ام. و. شيري رنگ 2002 دو در را خريده. اين تنها ب. ام. و. كوچه معصومي است. هر چند مدل پايين است، اما هم صاحبهاي قبلي و هم اكبر آقا آن را خوب نگه داشته اند و «تميز تميز» مانده. ديشب ـ د رتمام طول اين دو سال ـ اولين بار بوده كه اكبر آقا يادش رفته ترمز و كلاج را قفل كند. آخرهاي شب با حاج آقا و حاج خانوم و زن و بچه چهار پنج ماهه اش،از خانه عمه خانوم بر مي گردند بچه خواب بوده و اكبر آقا مجبور مي شود بچه را خودش بغل كند و همان طور بچه بغل، در ب. ام. و. را قفل مي كند.
گفتم ديدي پسر؟ يه امشب ترمز و كلاجو قفل نكرده ها! همون طور با شورت و عرقگير پريدم لب پشت بوم و پايين، تو كوچه رو نيگا كردم. ديدم هادي خان محكم در جلو ب. ام. و. رو رو گرفته و دو دستي داره فشار مي ده و داد مي زنه آي دزد .... اي دزد....منم بنا كردم داد زدن: آي دزد..... آي دزد......
حاجي اسداللهي كه تو حياط، با حاج خانوم روي تختخواب چوبي مي خوابند از صداي داد و فرياد اكبر آقا از خواب مي پرد.
يكهو پريدم از جام. تند دويدم دمپايي هامو پا كردم و داشتم مي رفتم دم در كه يادم افتاد با عرق گير صورت خوشي نداره برم بيرون. برگشتم تند كتمو كه همون ديشب ـ بعد برگشتن از مهموني تو حياط در آورده بودم و انداخته بودم رو صندلي ور داشتم و تنم كردم. مادر اكبر از خواب پريد و پرسيد چي شده؟ كجا داري ميري اين وقت شب؟ همون طور كه مي دويدم طرف در حياط داد زدم آي دزد ... آي دزد.... درو واكردم و دويدم توي كوچه:
عزيز خانوم با صداي هادي از خواب پريده بود و شوهرش ميرآقا را از خواب بيدار كرده بود.
وا....خواب بودم ها...يهويي ديدم هادي داره داد ميزنه. گفتم نكنه خواب مي بينم؟ يا بازم هادي تو خواب داد و بيداد راه انداخته. اما ديدم نه مث اينكه صداش از تو كوچه مياد اقارو تكون دادم و گفتم پاشو اقا...هادي مونه ....بعدش پريدم چادرمو انداختم سرم و دويدم تو كوچه .....
هادي تعريف مي كند:
يارو دزده تا ديد من درو بستم و داد زدم آي دزد...آي دزد... از جاش پريد شخش صوتو كه تازه وا كرده بود، انداخت كف ماشين و پريد طرف در، اما من درو سفت گرفته بودم. دزده كه ديد نمي تونه و زورش نمي رسه در رو واكنه، شروع كرد به التماس كه:تو رو خدا، جون مادرت بذار برم....اما من همين جور داد مي زدم، آي دزد...آي دزد....بعدش دزده، خواست با پيچ گوشتي بزنه تو سر و صورتم كه سرمو دزديدم. دوباره حمله كرد. يه مشت خوابوندم تو چونه اش. اونم پيچ گوشتي را ول داد طرفم، جا خالي دادم، نوك پيچ گوشتي گرفت به شونه م. ايناهاش پوست شونه مو برده، نيگا! منم درو ول كردم. دزده درو وا كرد و پريد بيرون و رفت طرف پايين كوچه. منم دنبالش.
اكبر كه زنش از خواب پريده بود و تو رختخواب از ترس داشته مي لرزيده، تند زير شلواري اش را مي پوشد و پيرهنش را تن مي كند و بي آنكه دكمه هايش را ببندد دوباره مي آيد سر پشت بام.
ديدم دزده در ماشينو واكرد و هادي خانو پرت كرده اونور كوچه و خودش رفت طرف پايين كوچه. خواستم از رو پشت بوم بپرم رو گردنش كه ديدم حاج آقامون در خونه رو واكرد و دويد بيرون.....
حاجي اسداللهي مي گويد:
درو كه واكردم ديدم هادي خان پرت شد و سط كوچه و يارو دزده دويد طرف من. پريدم جلو بگيرمش، ديدم بكهو برگشت دوباره طرف ب. ام. و.
عزيز خانوم مي گويد:
واي خداجون ....همچين زد تخت سينه هادي كه طفلك پنج متر پرت شد اون ور رو زمين. من بنا كردن جيغ كشيدن ....دزده دويد طرف پايين كوچه كه حاج اسداللهي از خونه شون در اومد. دزده تا حاج آقا رو ديد، برگشت دوباره طرف ماشين اكبرآقا.
هادي مي گويد:
داشتم مي گرفتمش ها...يهو جا خالي داد و برگشت طرف ب. ام. و. يهو مادرمو ديدم. داد زدم ننه، ننه، برگرد برو خونه، ممكنه بزنتت ...مادرم شروع كرد داد زدن. خودم دويدم دنبال يارو. ديدم رفت دمپايي هاشو از جلو در ب. ام. و. ورداشت و دوباره برگشت و دويد و از دستم رفت.
اكبر مي گويد:
ديدم الانه كه بزنه حاج آقا مونو پرت كنه وسط كوچه. خواستم بپرم رو سرش، يهو چشمم افتاد به يه پاره آجر رو پشت بوم كه خانوم صبا مي ذاره رو رختخواب كه باد نبره، پاره آجرو ورداشتم و پرت كردم رو سرش.....
حاجي اسداللهي مي گويد:
ديم برگشت از جلو ماشين يه چيزي ورداشت و گذاشت زير بغلش و دوباره دويد طرف من. هادي خان داشت از جايش بلند مي شد، يارو لامسب همچين داشت
مي دويد كه ديدم اگه بخوام جلوش وايسم، ممكنه بزنه پرتم كنه اون ور . ديدم يكهو يك چيزي خورد تو سرش و پهن شد رو زمين.
دمپايي ها از دست دزد مي افتد. دزد سرش را مي چسبد خون سرازير مي شود. از سر طاسش مي ريزد رو صورتش و كف دستهايش را خيس مي كند و از لاي انگشتانش بيرون مي زند. مي نشيند رو زمين. حاجي اسداللهي تا مي رسد بالا سرش با لگد مي زند به آبگاهش. فرياد دزد به هوا مي رود و پهن مي شود كف كوچه. هادي كه از جا بلند شده مي آيد و مي افتد به جان دزد و حالا نزن و كي بزن. عزيز خانوم هم از راه رسيده نرسيده لنگه كفشش را در مي آورد و بنا مي كند تو سرو كله دزد زدن.
اكبر كه از پله هاي نردبان سريع پايين آمده از حياط گذشته و از در بيرون زده
مي رسد بالا سر دزد.
حالا، تمام اهل محل از سر و صدا و داد و هوار بيدار شده اند. عده اي از خانه هايشان بيرون آمده اند و خواب آلوده تو تاريكي كوچه، دور خود مي چرخند و جماعتي هم از پنجره ها و لب پشت بام ها و بالكنها، سرك مي كشند.
دزد مي افتد به التماس: «تو رو قرآن، تورو ابوالفضل نزنين،غلط كردم در نمي رم ...» و با كف دست، خون را از چشمهايش پاك مي كند.
حاجي اسداللهي و اكبر و هادي دزد را مي كشانند مي آورند نزديك ب.ام.و. و اكبر مي دود، در ماشين را باز مي كند. چشمش كه ميافتد به شيشيه شكسته بغل، بر مي گردد و خشمگين كشيده محكمي مي زند توي صورت دزد و فحش خواهر و مادر را مي كشد به او.
هادي مي گويد :اكبر آقا داشت پخش صوتو واز مي كرد.»
اكبر مي رود تو ب.ام.و. و پخش صوت را كه هنوز سيمهايش وصل است و افتاده كف ماشين، بر مي دارد نگاه مي كند.
حاجي اسداللهي رو مي كند به هادي: «هادي خان» قربونت بپر تلفن كن كلانتري، مأمور بفرستن ....»
دزد تا اسم كلانتري را مي شنود،دست حاجي اسداللهي را مي گيرد و بنا
مي كند به قسم و آيه دادن و عجز و لابه كرن: آقا، غلط كردم، تورو خدا تلفن نكنين، بذارين برم، من كه چيزي ندزديم .»
اكبر عصباني از در ب.ام.و. بيرون مي آيد و يقه را مي چسبد: «چيزي ندزديدي؟! مرديكه پفيوز! شيشه ماشينو شيكوندي، پخش صوتو داغون كردي، اگه سر
نمي رسيدم همه چي رو دزديده بودي حالا مي گي چيزي ندزديدم ؟! رو برم، اكه هي...»
عزيز خانوم، لنگه كفش به دست، دم در خانه شان ايستاده و ماجرا را با آب و تاب براي عاليه خانوم و همسايه هاي ديگر تعريف مي كند.
هادي وسط كوچه ايستاده و انگار دارد فكر مي كند از كجا تلفن بزند به كلانتري كه آقاي وكيلي همسايه ديوار به ديوار عزيز خانوم پيژاما به پا و عرقگير ركابي به تن،
مي گويد: «هادي خان، بفرما، بيا از خونه ما تلفن بزن.» و دست هادي را مي گيرد و همراه خود مي برد تو خانه شان.
دزد هنوز دارد التماس مي كند: «مردم،مسلمونا، شمارو به هركي كه
مي پرستين،ولم كنين، بذارين برم من زن و بچه دارم. از زور بدبختي و بيكاري مجبور شدم بيام دزدي، به ولاهه من اينكاره نيستم. اولين بارم بود. آبروم مي ره...»
عاليه خانوم كه خودش را انداخت وسط معركه، رو به دزد مي گويد:« تو؟ مرتيكه عملي! تو زن و بچه داري؟ تو؟ تو هر شب بيخ اين كوچه تنگه نشستي هروئين
مي كشي. واسه پول هروئينت هم هس كه اومدي دزدي...»
دزد ـ پا برهنه و لرزلرزان ـ با سر و صورت خونالود رو مي كند به عاليه خانوم: «خواهر من چرا تهمت مي زني من كجام عمليه؟ من پول ندارم خرج شام و ناهار زن و بچه مو بدم پول ندارم كرايه خونه مو بدم، يه سال آزگاره بيكارم من بدبخت از كجا پول مي آرم برم هروئين بكشم؟ عاليه خانوم مي خواهد دوباره بپرد به دزد كه زن آقاي وكيلي دستش را مي كشد «نه عاليه خانوم جون اون يارو نيس. اون مرتيكه هروئينيه يكي ديگه س.»
حاجي اسداللهي بر مي گردد طرف دزد كه حالا بيست سي نفري زن و مرد و بچه دوره اش كرده اند و كنج ديوار كز كرده و با زخم سرش و خون دلمه بسته روي آن ور مي رود «ولت كنيم تا دوباه فردا شب بري سراغ ماشين يه بدبخت ديگه، يا از ديوار خونه مردم بالا بري؟»
دزد به پاي حاجي اسدللهي مي افتد: «قول مي دم ديگه دزدي نكنم. غلط كردم ...تقاصمو پس دادم. بذارين برم جونمردي كنين. گذشت داشته باشين. نذارين آبروم پيش سرو همسر بره.»
اكبر سينه صاف مي كند و انگشت اشاره اش را تهديد كنان به طرف دزد تكان
مي دهد: «وقتي رفتي چند سال تو زندون آب خنك خوردي، اون وقت آدم مي شي و ديگه دور ور اين جور كارا نمي گردي.»
پيرمردي كه از پايين كوچه آمده بود و در جمع راه باز كرده بود، به سيگارش كه نوك چوب سيگار درازي دود مي كند، پك مي زند: «خب ولش كنين بره بابا، خودش
مي گه غلط كرده ديگه ....»
اكبر براق مي شود تو سينه پيرمرد: ولش كنيم بره؟ دكي! پس توون شيشه و پخش صوت ماشينو كي مي ده؟ شوما!»
عزيز خانوم برمي گردد طرف پيرمرد:«بابا جون مگه نشنيدي توبه گرگ مرگه؟ ها! بايد بره زندون تا درس عبرت بگيره و ديگه از اين غلطا نكنه.»
هادي از در خانه اقاي وكيلي مي آيد بيرون و لبخند پيروزي بر لب مي رود طرف جمعيت: »تلفن زديم كلانتري. گفتن نيگرش دارين، مواظب باشين در نره، همين حالا مأمور مي فرستن.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-15-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دزد ( 2 )
ناصر زراعتي
دزد كنار ديوار زانو مي زند و سرش را تو دستهاش مي گيرد.
جماعت يكي دو قدم عقــب مي كشنــد و ساكــت مي ايستنـــد و او را تمـــاشـــا
مي كنند. اكبر و هادي شروع مي كنند با هم حرف زدن.
پسر بچه هشت نه ساله اي از لاي پاهاي جمعيت راه باز مي كند مي آيد جلو دزد مي ايستد و به او خيره مي شود.
دزد سر بر مي دارد و جماعت را نگاه مي كند. چشمش به پسر بچه مي افتد «آقا پسر، پير شي الهي برو يه چيكه آب بيار بخوريم.»
پسرك از ميان جمعيت عقب عقب بيرون مي آيد و مي دود طرف خانه شان.
جوانكي آشفته مو كه دكمه هاي پيرهنش باز است جمعيت را مي شكافد و پيش مي آيد: «چي شده؟»
اكبر و هادي و عزيز خانوم ـ درهم و برهم ـ ماجرا را برايش تعريف مي كنند.
جوانك رو مي كند به دزد: «آخه برادر من،اينم شد كار؟ خجالت بكش، پاشو، پاشو برو پي كارت ....» و دست دزد را مي گيرد و از جا بلندش مي كند. چشمهاي دزد از خوشحالي برق مي زند.
حاجي اسداللهي و اكبر جلو جوانك و دزد را مي گيرند« كجا! تازه تلفن كرده يم كلونتري، الانه مأمور مي آد»
جوانك كه بور و خيط شده، دست دزد را ول مي كند و بنا مي كند با آنها بحث و جدل كردن دزد دوباره مي نشيند كنار ديوار.
هر كس چيزي مي گويد همه درهم و برهم حرف مي زنند.
پسر بچه ـ كاسه پلاستيكي پر از آب در دست ـ از ميان جمعيت راه باز مي كند و مي رود جلو دزد مي ايستد. دزد كاسه را از پسرك مي گيرد و نصف آب را يكنفس مي نوشد و بعد بقيه اش را كم كم مي ريزد كف دستش و با آن چشمهاي خونالودش را مي شويد. كاسه خالي را مي دهد دست پسرك: «خدا عوضت بده پسر جون، خير ببيني....»
پسرك كاسه را مي گيرد و يكي دو قدم عقبتر مي ايستد به تماشا.
دو سه خانه بالاتر زن و مرد ميانسالي ايستاده اند. مرد چاق است و عرقگير چركمرده اي به تن و پيژاماي راه راه و دمپايي لاستيكي قهوه اي رنگي به پا دارد و كلاه نخي سياه رنگي بر سر كچل كشيده و دستهايش را روي سينه به هم پيوسته و هي به طرف جمعيت سرك مي كشد. زنش، پا برهنه، چادري بر سر انداخته و رو گرفته است.
مرد مي گويد: «برم ببينم چه خبر شده...»
زن دستش را مي كشد و مي گويد: «كجا مي خواي بري؟ به تو چه؟ »
مرد مي گويد: «بذار برم ببينم چي مي شه زن!»
زن مي گويد: «هرچي بخواد بشه مي شه. تو چيكار داري؟ سر پيازي، ته پيازي؟
مرد مي گويد: «حالا اگه برم آسمون به زمين مي آد؟.»
زن مي گويد: «نخير. اما يهو ديدي پريدن به هم. تو رو هم مي زنن. خوشت مياد كتك بخوري؟ تنت ميخاره؟»
مرد مي گويد: «آخه زن، كي به من كار داره؟ مي رم يه نيگايي مي كنم بر
مي گردم. اين همه آدم اونجاس كوري؟ نمي بيني؟»
زن مي گويد: «نخير لازم نكرده. اگه مي خواي نيگا كني همين جام مي توني ....»
مرد كه كلافه شده بر مي گردد، پشت به زن مي كند و دو سه قدم جلو مي رود.
زن داد مي زند «اوهوي! كجا؟ نري ها!»
مرد بر مي گردد رو به زن و غضبناك مي گويد: «نترس سليطه! نمي رم..واه...» و پشتش را مي كند سمت زن يك پايش را كمي از زمين بلند مي كند و صدايي از خودش در مي آورد؛ كشيده و زوزه مانند
زن مي گويد: «خاك بر سرت كنن. خجالت نمي كشي؟مرتيكه لندهور.»
مرد سر بر مي گرداند سمت زن و مي خندد: «خوب شد؟ خوشت اومد؟»
زن مي گويد: «خاك بر سرت...»
از سر كوچه دوتا پاسبان سوار بر موتور گازي ـ يكي در حال رانندگي و ديگري نشسته بر ترك ـ سرو كله شان پيدا مي شود. با ديدن جماعت مي پيچند تو كوچه و مي آيند طرف جمعيت.
اكبر تا چشمش مي افتد به پاسبانها مي گويد:« اومدن....مأمورا اومدن...»
جماعت به هم مي ريزند و از دور و بر دزد پراكنده مي شوند. دزد هراسان از جا بلند مي شود و پاسبانها را نگاه مي كند. موتور نزديك جمعيت مي ايستد. پاسباني كه بر ترك موتور نشسته مي پرد پايين. بلندقد است و يغور و روي بازو پيرهنش نشان«جودو» چسبانده. هفت تيرش را در كمر جا به جا مي كند، جمعيت را كنار
مي زند و مي پرسد: «سارق كو؟ كدومه؟»
حاجي اسداللهي جلو مي رود به پاسبان سلام مي كند و دزد را نشان مي دهد: «ايناهاش سركار!»
پاسبان مي رود طرف دزد و بي مقدمه محكم مي خواباند بيخ گوشش و اورا
مي گيرد زير مشت و لگد.
دزد بنا مي كند به داد و هوار: «چرا مي زني نامسلمون! جرا مي زني؟ خب ببر كلونتري ديگه! چرا كتك مي زني؟»
جوانك مي رود جلو دست پاسبان را مي گيرد«چرا كتكش مي زني؟ خدا رو خوش نمي آد، سركار!»
پاسبان براق مي شود تو سينه جوانك :«به توچه مربوطه»
«به من چه ؟ مرد حسابي زورت به اين بدبخت خدازده رسيده؟ ذليل گير آوردين؟ تو مأمور دولتي، تو وظيفه تو انجام بده. حق نداري مردمو كتك بزني
«آخه مرتيكه سارقه»
«خب سارقه كه سارقه. تو بايد كتكش بزني»
« پس چي؟»
يكي به دو بالا مي گيرد . پاسبان ديگر يك پايش را تكيه داده به زمين، با خونسردي سيگار دود مي كند و پوزخند زنان آنها را نگاه مي كند. پيرمرد و چندنفر ديگر پا درمياني مي كنند و جوانك را عقب مي كشند پاسبان دستبندي را كه به كمربندش بسته باز مي كند و دست دزد را مي گيرد.
دزد مي افتد به التماس: «به خدا فرار نمي كنم، سركار! باهاتون ميام ديگه لازم نيس دستبند بزنين.»
پاسبان همانطور كه مچ دستهاي دزد را تو حلقه هاي دستبند مي اندازد و آن را قفل مي كند مي گويد: «خفه....» بعد رو مي كند به جمعيت: «شاكي كيه؟»
حاجي اسدللهي رو مي كند به اكبر: «لباستو بپوش باهاشون برو كلانتري...اينجاس سركار....الان آماده مي شه مي آد.»
اكبر مي دود سمت خانه. پاسبان همانطور كه دست دزد را تو دست دارد، رو به جمعيت مي گويد: « كسي ماشين نداره ما ور برسونه كلانتري؟»
هادي كه حالا لباس پوشيده و سويچ پيكان جوانانش را در دست مي چرخاند
مي گويد: «چرا سركار. در خدمتيم»
پاسبان سوار بر موتور سيگارش را خاموش مي كند«پس من برم سركار حقدوست؟»
پاسبان مي گويد «باشه برو»
پاسبان سوار بر موتور دور مي زند، گاز مي دهد و مي رود.
هادي در پيكان را باز مي كند بوق دزدگير به صدا در مي آيد جمعيت جا مي خورند. هادي مي خندد و بوق دزد گير را قطع مي كند بعد قفل زنجير را باز مي كند سويچ مخفي را مي زند پشت فرمان مي نشيند دنده را مي گذارد خلاص و استارت
مي زند. موتور روشن مي شود دو سه تا گاز پشت سر هم مي دهد، بعد چراغهاي جلو را روشن مي كند، شيشه بغل دستش را مي كشد پايين و به پاسبان
مي گويد« بفرماين سركار...»
پاسبان در عقب را باز مي كند و دزد را هل مي دهد تو پيكان و خودش مي نشيند كنارش. اكبر لباس پوشيده ـ دوان دوان ـ مي آيد مي نشيند جلو، كنار هادي و بر
مي گردد سمت پاسبان: «مي بخشين سركار،پشتم به شماست.»
هادي كلاج را مي گيرد، دنده عقب را مي گذارد و بر مي گردد خودش را مي اندازد رو پشتي صندلي و از شيشه عقب بيرون رانگاه مي كند پيكان آرام آرام عقب
مي رود.
جمعيت پراكنده مي شوند.
پسر بچه كاسه ره دست وسط كوچه ايستاده و از پشت شيشه پيكان دزد را نگاه مي كند
پيكان همچنان عقب عقب مي رود.
عزيز خانوم مي رود خودش را به پيكان مي رساند و از شيه بغل به هادي مي گويد: «زود بياي ها؟!»
هادي مي گويد «باشه ...برو خونه ديگه.»
پيكان نرسيده سر كوچه كه جاجي اسداللهي دمپايي دزد را ـ انگار موش مرده نجسي ـ نوك انگشت گرفته مي دود و داد مي زند: «وايستين....دمپايي ش ....كفشش....»
هادي ترمز مي كند حاجي اسدللهي دمپايي ها را از شيشه باز بغل مي دهد دست دزد.
پيكان دوباره عقب عقب مي رود تا مي رسد سر كوچه، بعد مي پيچد تو خيابان و زوزه كشان دور مي شود.
جماعت مي روند خانه هاشان.
راوي از آغاز ماجرا روي مهتابي مشرف به گوچه معصومي نشسته، بر مي خيزد و سيگاري روشن مي كند
حالا ديگه هيچ كس تو كوچه نيست.
از دور خروسي مي خواند و خروسهاي ديگر از خانه هاي نزديكتر جوابش را
مي دهند. سگي در دور دست پارس مي كند
سپيده مي دمد.
راوي ته سيگارش را پرت مي كند تو كوچه. ته سيگار روشن مي افتد تو باريكه لجن ـ آبي كه از جوي كوچك وسط كوچه رد مي شود. جلز و لز مي كند و نوك درخشانش سياه مي شود.
راوي از پنجره مهتابي به اتاقش مي رود و روي تخت دراز مي كشد.
پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-15-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بن بست - قاسمعلي فراست
قاسمعلي فراست
درباره نويسنده
فراست، قاسمعلي. متولد 1338. گلپايگان. داستان نويس و روزنامه نگار. وي تحصيلات ابتدايي و متوسطه اش را در گلپايگان گذراند و از دانشگاه علامه طباطبايي تهران در رشته ادبيات فارسي ليسانس گرفت. اولين اثرش را در سال 1360چاپ شد. آثارش: داستان كودكان و نوجوانان: افطاري، تار و پود،
مجموعه داستان: زيارت، خانه جديد
رمان: نخلهاي بي سر، روزهاي برفي(نوجوانان)
نمايشنامه: بن بست
بن بست ( 1 )
و لا تكونوا كالذين نسوالله فانسهم انفسهم.....
«كلامالله مجيد»
همه چيز از آن روز شروع شد. روزي كه اولين قصه اش را در روزنامه چاپ كردند.
وقتي كه قصه اش را در روزنامه ديد انگار قد كشيد. آن را به چند روزنامه و مجله ديگر هم نشان داد تا يكي از مجله ها با چاپ مجدد آن موافقت كرد. اما اين بار هم طرح داستانش تو دل بروتر بود و هم چاپش.
يك روز كه براي چندم بار داستان را براي زنش مي خواند گفت:
ـ معصوم چقدر خوب مي شد اگه هر چند روز يه بار يه قصه مي نوشتم. هر كدومشونو مي دادم به يه مجله برام چاپ كنن....آن وقت هم پول بهم مي دادن و هم معروف و سرشناس مي شدم ...چقدر آدم صب بره تو اون خراب شده و شب برگرده .....صب بره ...و آنوقتم چي؟ غير از هم اتاقي هاش و چندتاي ديگه هيچكس نشناسدش ...
وزنش با ترديد جواب داد:
ـ خوبه...ولي من از يه چيز مي ترسم.
ـ از چي؟ از اينكه يه وقت كارم نگيره و پول به قدر كافي بهمون نرسه؟
ـ نه، از اين نمي ترسم، ترس من از اينه كه....ببين قاسمي من اينو چند روزه مي خوام بهت بگم، تو از روزي كه قصه هاتو چاپ مي كنن ها يه آدم ديگه اي شدي. قبلاً هر وقت از اداره مي اومدي و مهدي مي اومد جلوت بال در مي آوردي و بغلش مي كردي. مينداختيش بالا و مي گرفتيش...از بس مي بوسيديش صداشو در مي آوردي،
مي اومدي هر چه داشتي با من مي گفتي منم حرفمو براتو مي زدم...حالا من هيچ، مرده شور منم برد؛ اما تو اين چند روزه اصلاً محل بچه تم نميذاري.....همش چپيدي توي اون اتاق و كتاب و قلم و كاغذ دور و برت ولو مي كني، حالا جمع كردنشونم با منه بمونه...يه حرفي رو مي خوام باهات بزنم زودي ميگي فعلاً وقتشو ندارم....آخه مگه اون آقاي احمدي دوست تو نيس كه هم مطالعه شو ميكنه هم نوشتنشو، برازنش يه شوهر خوبه برا بچه هاشم يه پدر خوب؟
ـ دهه يعني چه...طوري ميگي برا زن و بچه هاش فلانه كه انگار من زن .و بچه مو دوس ندارم...تو اگه يه روز ديدي كه من كسر لباس و خورد و خوراك تو و بچه م گذاشتم آنوقت حق داري بقيه رو به رخ من بكشي نه حالا كه هر كسم بشنفه خيال مي كنه ما راس راسي در جيبمون تنگه.
ـ كي من خواست بگم در جيبت تنگه ....من مي خوام بگم آدم غير از اين چيزهايي كه گفتي به چيز ديگه اي هم احتياج داره.
ـ خيلي خب، من الان يه قصه ي ديگه س تا فردا باس تموم كنم...بقيه شو بگذار برا بعداً.
اين دفعه قصه اش را هر جا برد يك ايراد گرفتند و آخر سر هم نمي دانست بالاخره كدام ايراد وارد است. خواست به همه متن دست بزند و نظراتي را كه داده شده بود كلاً اصلاح كند اما ديد چنان آش شلمه قلمكاري مي شود كه به دل خودش هم
نمي چسبد.
راهي نديد جز اينكه سراغ مجله اي برود كه كمترين ايراد را گرفته بود. آنچه را خواسته بودند عوض كرد و ديد كه اين بار با چاپش موافقت شد.
به خانه اش كه مي آمد احساس كرد همه سلامش مي كنند و به همديگر نشانش مي دهند و مي گويند: آقاي قاسمي ي قصه نويسه ها.
مي خواست هر چند قدمي كه بر مي دارد يكي جلويش خم شده بگويد: سلام آقاي قاسمي ...عجب قصه هايي مي نويسي. و او سري تكان بدهد و رد شود: اگر هم چندتايي زياد دور و برش لوليدند يك كلمه مرسي هم علاوه بر حركت سر به زبان بياورد و آنها را ترك كند.
به يكي از دكه هاي روزنامه فروشي كه رسيد مجله زن روز هفته گذشته را باز كرد و چندي به قصه ي حودش نگاه كرد.
معصومه زن آقاي قاسمي از اينكه ميديد قصه هاي شوهرش چاپ مي شد خوشحال بود اما كمتر وقتي بود كه شوهرش با او صحبت بنشيند مگر زمانيكه او قصه جديدي نوشته بود كه معصومه مجبور مي شد آنرا بشنود:
ـ معصوم! معصوم! بيا يه قصه س برات بخونم.
ـ آخه دارم لباس مي شورم.
ـ اِ ....بگذار اونجا بعداً هم ميشه لباسو شست ..... بيا مي خوام ببرمش روزنامه ببين چطوره.
ـــ بابا جون آبم يخ ميكنه آخه.
ـ بيا ديگه تو هم....اِ...گندشو درآوردي.
وقتي هم قصه اش براي زن خوانده ميشد ادامه ميداد:
ـ يكي از دوستهام امروز تلفن كرد. خيلي از قصه ِ «نسيم» خوشش اومده بود. دايي جان مي گفت: «يكي از همكارهام از قصه ت تعريف مي كرد. بهش گفتم اتفاقاً خواهر زاده منه ....بچگي هاشم وقتي مي اومد خونه ي من كتاب از دستش نمي افتاد»
از مجله كه تلفن كردند چند كلمه از قصه اش خوانده نمي شود به زنش گفت:
ـ بگو آقا مطالعه دارن، ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
اين جوابي بود كه زن بايد دقيق انجام مي داد. نه يك كلمه كمتر و نه يك كلمه بيشتر. فرق هم نمي كرد كه مجله يا روزنامه چكار داشته باشد. جوابي كه آقاي قاسمي از زن
مي خواست همين بود:
ـ آقا مطالعه دارن ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
يك روز كه زن جواب تلفن را مثل هميشه نداده بود كلي بگو مگو شنيد. دست آخر هم شوهرش چندي رير لب غريد:
ـ ما رو باش با كي طرفيم....هيش....يه جو شخصيت تو رگ اين زن نيس. من نمي دونم حرفو چند بار باس بزنن؟! منم كه يه آدم علاف و بيكار نيستم كه همش توضيح بدم.
آقاي قاسمي مهماني هم مي رفت اما نه خانه همه كسي و به زنش سفارش
مي كرد اگر پرسيدند چرا كم بما سر مي زنيد بگويد شوهرم گرفتار است.
ـــ كم پيدايين آقاي قاسمي؟
ــ والله خوب ديگه مشغول نوشتجاتيم...مجله ها كه ولموم نمي كنن...هر چي مي گيم بابا ما قابل نيستيم ميگن نه...يعني خوب كس ديگه اي رو هم ندارن....
قرار شده هرهفته يه قصه برا زن روز بفرستم . البته تا امروز يه هفته درميون قصه داشتم ...نمي دونم ملاحظه كردين يا نه؟
ــ راستش قصه هايي كه امثال اين مجله ها چاپ مي كنن برا سرگرمي و از اين جور چيزا خوبه ...منم ميگم حالا كه فرصت مطالعه زياد ندارم حداقل چيزي بخونم كه ارزششو داشته باشد. بقول آن بابا كه به پسرش گفته بود اگه آدم بخواد همه كتابهاي خوبو بخونه فرصت نيس لذا حتي الامكان بايد شاهكارها رو خوند.
ـــ ولي قصه هاي زن روزم داره خوب ميشه ها...نميدونم اخيراً ديديد يا نه؟
□
امروز مصاحبه تلويزيوني آقاي قاسمي هم ضبط شد. به خانه كه مي آمد احساس كرد مردم او را مي شناسند. حتي وقتي مي ديد چند نفر با خنده از جلويش رد
مي شوند و نگاهش مي كنند فكر مي كرد مصاحبه را ديده اند. اما بلافاصله يادش
مي آمد كه مصاحبه هنوز پخش نشده است.
داشت به خانه مي رسيد كه يادش آمد مجله اين هفته را كه داستانش را با عكس چاپ كرده است نخريده. لاي مجله را كه باز كرد هم عكسش را ديد و هم بيوگرافي كوتاهي كه زير آن نوشته بودند.
مجله را زير بغلش گذاشت و راه افتاد. براي آقاي قاسمي عادت شده بود كه هر وقت بيرون مي رود حتما كتاب يا روزنامه زير بغلش باشد و وقتي با دست خالي به خيابان مي رفت انگار شخصيتش را جا گذاشته است. از در كه وارد شد مجله را به زنش داد و گفت: بيا يه نگاهي بهش بكن ببين چطوره
زن مجله را گرفت و همينكه عكس شورهرش را ديد گفت:
ــــ اِ ....عكستم كه اين دفعه چاپ كردن.
ــ آره ديگه يه چيزهايي م زيرش نوشتن.... حتي نوشتن زن و بچه داره. امروز مصاحبه ام با تلويزيون ضبط شده. گفتن چهارشنبه توي برنامه جنگ ادبي پخش ميشه.
صحبتش با زن تمام نشده بود كه بطرف تلفن رفت:
ــ الو ...سلام آقاي محمدي. حالتون چطوره؟ خوبين قربان...به مرحمتتون...قربون شما ....خواستم فقط سراغي گرفته باشم ...ميدونين كه اين روزا آنقدر گرفتارم كه حضوري نمي تونم خدمتتون برسم ....الان از تلويزيون اومدم...آره رفته بودم يه مصاحبه درباره ادبيات و قصه ضبط كنم...خودم كه راضي نبودم گفتم بعداً ديگه راحت نمي تونيم تو خيابون راه بريم همش آقا سلام آقا سلام ...اما زور گرفتن و ما رو كشوندن تلويزيون ...چهارشنبه شب....آره چهارشنبه پخش ميشه...خب فرمايشي ندارين؟عرضي ندارم فقط خواستم جوياي سلامتي شم. شما هم سلام برسونين....قربون شما.
ـــ الو...دايي جان سلام. حالت خوبه؟ ...اي بد نيستم ...عجب نيست بابا ...خواستم سلامي كرده باشم...والا ما كه وقتمون كمه شما هم كه وقت بيشتري دارين لابد شبها سرگرم تلويزيون و....بله ديگه عرض ميكنم كه آها....همون برنامه اي كه پريشب پخش
ديگه؟ ...آره برنامه جالبي بود ...يه صحبتي هم امروز با من كردن قرار چهارشنبه شب پخش بشه ....معلومه ديگه درباه قصه و كلاً ادبيات ....نميدونم شايد كس ديگه اي رو گير نياوردن اومدن سراغ ما ...اختيار دارين دايي جون اين نظر لطف شماس...خب فرمايشي ندارين ...خداحافظ.
همه چيز مطابق ميلش جلو مي رفت چاپ قصه با عكس، مصاحبه تلويزيوني، شركت در جلسه هاي ادبي، شنيدن اينكه در جلسه ها مرد و زن به او بگويند قصه هايش را خوانده اند و يا به سخنانش استناد كنند كه «همانطور كه آقاي قاسمي فرمودند اينطور نيست بلكه آنطور است.»
اما يك چيز نگرانش داشت و آن اينكه زنش پابپاي او رشد نكرده بود. او همان زن دوران كارمندي آقاي قاسمي بود و همين باعث مي شد كه هر وقت قصه هاي شوهرش را نمي خواند و يا جواب تلفن را آنطور كه او خواسته بود نمي داد فريادش بلند شود:
ـــ زني كه فقط شست و رفت كنه و با بقيه زنها هيچ فرقي نداشته باشد، زني كه بويي از هنر نبرد و آدمو درك نكنه برا جرز ديوار خوبه...اصلاً مي دوني معصوم اين آرزو يه عقده شده تو قلب من كه يه روز دست بدست تو بدم و مثل چندتاي ديگه از دوستهام بريم تو انجمني، جلسه اي سخنراني اي كوفتي زهر ماري آخر يه چيزي لامصب ...آخه نه ...خودت فكر كن اَ ..ها....اومد و فردا من مردم يا آنقدر پيشرفت كردم كه خواستن با تو هم به عنوان زن يه نويسنده مصاحبه كنن چي مي خواي بگي ؟ مي خوام بدونم نباس فرق كارهاي من و چخوف و گورگي و بقيه رو بدوني...؟ نباس اينو بدوني كه شوهر من سبك كورگي را قبول نداشت و برا خودش صاحب سبك جداگانه اي شده بود؟
ــ قاسمي ولم كن...اينقدر دست بجونم نكن.... من با تو شوهر كردم نه قصه هات...مي خوام بدونم اينقدر كه از قصه هات تعريف مي كني شده تا حالا بگي مهدي چكار كرد؟ چي يادش دادي؟ چه فكري برا بعدهاش داري؟
ــ تو هم شده تا حالا بگي فلان قصه ت از اون يكي بهتر بود؟ يا بهمان قصه تو اگه فلان جور عوض مي كردي بهتر مي شد؟
ــ من نميگم قصه هاتو دوست ندارم، چندتاي اونها رو دوست دارم، چند تايي شونم مي تونم دوست نداشته باشم ولي مهم اينه كه خود تو رو بيشتر از قصه هات دوست دارم و اينو توي اين چند سالي كه با هم زندگي مي كنيم ثابت كردم.
آقاي قاسمي چند بار فكر كرد. حالا كه زنم نمي تونه پابپاي من جلو بياد چي
مي شه اگه با يكي از همين كساني كه توي سخنراني ها و جلسه ها ميان و از
قصه هام تعريف مي كنن ازدواج كنم؟ آنوقت دستنويس ها مو پاك نويس مي كنه، با روزنامه و مجله ميتونه برخورد اجتماعي داشته باشم و تلفن ها رو درست جواب بده ...هر جا هم دوستهام صحبت از مطالعه و قلم زنشون مي كنن مجبور نيستم سرمو پايين بندازم و دهنمو قفل كنم...آنوقت دستشو مي گيرم مي برمش توي جلسه ها ...چقدر خوشحال ميشه وقتي مي بينه يكي از كساني كه سخنراني دارد شوهر خودشه....
ــــ ببين معصومه ...من ديگه نمي تونم صبر كنم ...امروز مي خوام حرف آخرمو بهت بزنم تو زندگي مي كني خواهرتم زندگي مي كنه ...تو خونه داري اونم خونه داره، اما شوهر اون كارمنده فهميدي؟ كارمند! درسته منم توي همون خراب شده اي بودم كه شوهر اون هست، ولي الان چي؟...هان؟ اگه قرار بر اين باشد كه تا حالا بوده ما ديگه آبمون توي يك جوب نميره. مي توني خودتو عوض كني يا نه؟
حرفهاي شوهر آب سردي بود كه بي خبر روي بدن زن ريخت و تنش را مور مور كرد. چند لحظه بي جواب ماند و بريده بريده گفت:
ــــ باس كمكم كني....جدايي دردي رو دوا نمي كنه قاسمي....اونم با يه بچه رو دست و يكيم به شكم.
آقاي قاسمي از زمين گنده شد و صدايش را به زن و در ديوار كوفت....
ـــ از كمك ممك گذشته فهميدي؟ مي توني يا نه؟ جواب يك كلمه س؛ يا آره يا نه....
جواب زن درماندگي بود. نه كلمه آري به زبانش آمد و نه كلمه نه. چندين فضا پيش چشمش مجسم شد. فضاي قبل كه زندگيشان شيرين و دلپسند بود و زن و شوهر قربون صدقه هم مي رفتند. فكر آينده را كرد كه انگار جدا شده اند و بچه هايش روي دست او مانده اند و راه به جايي نمي بردو باز برگشت به الان كه مانده است و قدرت جواب ندارد.
□
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 12-15-2010 در ساعت 10:55 PM
|
12-15-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بن بست ( 2 )
زنش را كه طلاق داد احساس سبكي كرد:
ــ آهان ...بذار يه نفس راحت بكشم ها...ديگه ازدواج نمي كنم ...مي خوام آزادي رو حس كنم، حيف نباشه آدم خودشو بندازه توي هچل و به دس و پاش قفل بزنه؟ مگه اون دوستهاي ديگه ام نيستن كه اين كار رو كردن الان هم اختيارشون دس خودشونه؟ راحت ميرن، راحت ميان، هيچكس و هيچ چيزم نيس موي دماغشون بشه؟
اينكه راحت شدم و ديگر ازدواج نمي كنم حرف روزهاي اول جدايي بود، اما طولي نكشيد كه وقتي با دوستي محرم خلوت مي كرد چيز ديگري مي گفت:
ــ راستش مجردي هم دوران خوبي نيس...آدم حس مي كنه بين زمين و آسمون وله...كسي رو نداره تو غم و شاديش شريك بشه.و بخصوص وقتي دل آدم از يه چيزي ميگيره ها كسي نيست آنقدر با آدم اياق باشد كه بشه هر چي هس براش گفت و سبك شد....
ازدواج براي آقاي قاسمي داشت جدي مي شد. همينكه فرصتي پيش مي آمد ذهنش را به برخوردهايي كه در جلسه ها و سخنراني ها داشت مي سپرد. فكر
مي كرد كدام بيشتر از قصه هايش تعريف مي كنند؟ چطور به او پيشنهاد ازدواج كند؟ آينده او با ازدواج جديد....
بنظرش رسيد يكي از زنهايي كه زياد از قصه هايش صحبت مي كند كسي است كه از شوهرش طلاق گرفته و در بيشتر جلسه ها هم شركت مي كند.
سخنراني آقاي قاسمي كه تمام شد موضوع را با او در ميان گذاشت و گفت كه
مي خواهد با اوازدواج كند.
وقتي «عاطفه» با اين پيشنهاد رو به رو شد قند توي دلش آب شد و چهره اش گل انداخت.
فكر كرد: چي بهتر از اين ....گور پدر شوهر قبلي ام كه الف بايي هم از هنر سرش نمي شد، چقدر مي تونستم پيش دوستهام سر كج كنم و بگم شوهرم حسابدار بانكه؟ خوب كه چي؟
اما به آقاي قاسمي گفت بايد فكر كند و خبرش را بعداً بدهد.
اقاي قاسمي جواب عاطفه را حاضر داشت:
ــ اينكه دبگه فكر نمي خواد، هم من شما رو مي شناسم و هم شما منو....
ـــ آخه آقاي قاسمي ميدونيد كه ...ازدواج يه مشكلاتي هم داره ....مثلاً همين
مسئله اي كه براي خود شما و من پيش آورد و آخرشم به طلاق كشيد.
ــ اي بابا مي دونم...اينا هس ولي من به خاطر همون چيزي زنمو طلاق دادم كه تو بخاطرش از شوهرت جدا شدي. حساب دو دو تا چهارتاس. خانم عاطفه انگار در و تخته برا ما جفت شده...بنده مي نويسم، شما هم نقد مي كنيد....با بقيه نويسنده ها مقايسه مي فرماييد.... زندگيمون مي تونه يه زندگي شيرين و دلبخواهي باشد.
باشروع زندگي جديد همه چيز عوض شد. غذايشان را بيرون مي خوردند. اتاق دوم اقاي قاسمي هم كه زن اولش با مهدي از آن استفاده مي كردند تبديل به اتاق كار عاطفه شد. از اينكه زنش مي توانست تلفنها را همانطور كه او خواسته بود جواب بدهد احساس غرور مي كرد اما گاهي هم مجبور بود تلفنهاي زنش را او جواب بدهد.
ديگر حفظ شده بود:
ــ خانم تشريف ندارن...گويا سخنراني داشته باشن. ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
اولين مجموعه قصه آقاي قاسمي كه چاپ شد صفحه اولش نوشت:
ـــ تقديم به همسرم كه در تهيه اين دفتر مديون فداكاريهاي او هستم.
همين كار را هم زن در كتاب نقدي كه براي قصه ها نوشته بود كرد:
ــ تقديم به شوهر هنرمندم كه....
اين تقديم نامه براي آقاي قاسمي مدال افتخاري بود كه زن به سينه او آويزان كرد و انگار آنرا مي ديد و حتي سنگيني وزنش را هم احساس مي كرد.
آقاي قاسمي بارها به اين و آن از زندگي جديدش اظهار رضايت مي كرد اما بعضي صحنه ها به دلش نمي چسبيد. صحنه هايي كه بعدها متوجه شد از اول بوده و او متوجه نمي شد. قبلاً كتاب و قلمي را كه آقاي قاسمي دور و برش مي ريخت معصوم جمع آوري مي كرد، اما حالا گذشته از اين كه خود اين كار را مي كرد ريخت و پاش زن جديد هم جمع كردنش با او بود.
از مطالعه كه دست مي كشيد چيزي نبود آقاي قاسمي را سرگرم كند. نه مهدي اش بود كه بالا پايينش بيندازد و خستگي اش را به در كند و نه زنش مي توانست زياد هم صحبت او باشد چرا كه يا بيرون بود و يا مشغول كار.
□
ــ خانم من ديگه دارم خسته مي شم....آخه چقدر مي تونم تحمل كنم كه هر وقت از بيرون ميام بجاي سفره غذا سركار و ببينم مشغول مطالعه «هنر چيست»؟ اگه من
مي خواستم فقط قصه هامو نقد كني كه احتياج به ازدواج نبود. از دور هم مي شد اين كار رو كرد. ميگم گشنه مه ميگي دارم مي خونم ...مي خوام بريم يه طرفي خانم تشريف ندارن ...پس همين؟زندگي همين شد؟ خشك و خالي....؟ پس كو عاطفه ش؟ كو صميميتش؟
ــ هيش ...بازم حواسمو پرت كردين...آقاي قاسمي من پيشنهاد مي كنم شما دو تا زن داشته باشين. يكي براي عاطفه، يكي هم برا....
ـــ عزيز من اين چه ربطي داره؟ مگر اون خانم آقاي غضنفريان نيس كه هم قلمشو
مي زنه هم واسه ي شوهرش يه زن خوبه...برا بچه هاشم كه بماند چقدر مهربون و با وفاس...جنابعالي دوست ناقدي هستي كه توي خونه من زندگي مي كني نه زني كه درعين همسري من نقد هم بنويسي.....
ـــ منم فقط اينو ميدونم كه اگه بخواي اين نوع برخوردو ادامه ش بدي من يكي از كارم عقب مي مونم
ـــ من فقط اينو مي دونم كه اگه بخواي اين خصوصياتي كه تا حالا داشتي عوض نكني من نمي تونم كار بكنم...كار كه سرمو بخوره نمي تونم زندگي كنم.
همينكه مي ديد از عصبانيت دارد مي لرزد موضوع را ختم مي كرد و به اتاقش
مي رفت. روي صندليش مي لميد و مدتها فكر مي كرد. ياد بچه اش مهدي مي افتاد. پا مي شد آلبوم عكسش را مي آورد و نگاهش مي كرد. چند بار او را مي بوسيد و يك دفعه مي ديد يك قطره اشك افتاد روي عكس پسرش.
از روزيكه مادرش را طلاق داد هيچ خبري از آنها نداشت. يادش افتاد كه وقتي كار طلاق تمام شد و از پله هاي محضر پايين مي آمدند پسرش خواست دستش را به او بدهد اما مادر مهدي را محكم كشيد و نگذاشت و مهدي گفت:
ــ اِ ...بابا جونم....
وقتي هم پايين آمدند و هر كدام بطرفي راهشان را كج كردند مهدي گفت : بابا! اما او سرش را پايين انداخت و رفت.
آقاي قاسمي براي فرار از دلتنگي به عكس مهدي پناه مي برد اما ياد پسر بدتر دمغش مي كرد. صميميت هاي زن اولش معصوم هم روحش را سوهان مي زد. هر وقت آقاي قاسمي زياد به زن اول و مهدي فكر مي كرد از همه چيز بدش مي آمد و ماندن برايش بي معنا مي شد.
ديدن عكسهايي كه در جلسه هاي سخنراني از او گرفته شده بود تنها مرهمي بود كه براي دردش سراغ داشت، اما تماشاي آنها هم مثل سابق سيرش نمي كرد. حتي گاهي نمي توانست باور كند كه اوايل اينقدر به عكسها دلبسته بود.
دلش كه زياد مي گرفت به جلسه ها مي رفت اما اينهم كه زن و مرد بهم نشانش دهند و سلامش كنند گذرا بود و نمي توانست مداواي دردش باشد.
هر چه را مي ديد انگار به او دهن كجي مي كرد، اما عذاب هيچكدام طاقت فرساتر از خانه اش نبود كه در و ديوار آن فحشش مي داد.
قلم و كتاب از دستش افتاده بود. ديگر نه حوصله پوشيدن كت و شلوار سفيد داشت،نه بپا كردن گيوه. نه هر روز فرم ريش و سبيل و موهايش را عوض مي كرد و نه هر جا مي رفت دود پيپش از لاي انگشتها يا درز لبها بهوا مي رفت. فكر كرد شايد بچه بتواند او را از اين سر در گمي نجات دهد اما وقتي با زن دومش در ميان گذاشت مخالفت كرد.
ـــ فكر كردي بچه ميذاره بيرون رفت و كار كرد؟ هه...اون يه نفرو مي خواد صب تا شب چهار چشمي هواي اونو داشته باشد و تر و خشكش كنه...
راه ديگري بنظرش نرسيد! اما قدرت ادامه اين راه را هم نداشت. روي مبل ولو شدن و به در ديوار نگاه كردن، دود به هوا دادن و از همه چيز متنفر بودن.
تنها شده بود و بين زمين و آسمان معلق. زن سرش توي كار خود بود و گاهگاهي كه با شوهر روبرو مي شد مي گفت:
ــ پس چكار مي كني؟ چن وقته كار جديد نداري ها؟ من فعلاً كاري دستم نيست؛ بنويس تا برات نقد كنم... و او جواب زن را خاموشي و درماندگي مي داد.
از اتاق كه سير مي شد به حياط مي رفت اما انگار حياط هم پدرش را كشته بود. از آنجا بيرون مي رفت ولي كوچه پس كوچه ها مي خواستند تفش كنند. اگر حوصله اش را داشت و به انجمن ها هم مي رفت فقط بايد گوش مي داد. ديگر حال و حوصله حرف زدن نداشت.
پيش دوستانش هم كه مي رفت پشيمان بر مي گشت. آنها حرف از آنچه نوشته و يا خوانده بودند مي زدند و اين آقاي قاسمي را بدتر عذاب مي داد.
از هر كس و هر چيز مهرباني و صميميت مي طلبيد اما هر كس او را مي شناخت سراغ قصه هاي جديدش را مي گرفت. دنيا برايش اتاقكي شده بود كه بهر طرفش
مي رفت بن بست بود.
پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-15-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اشتباه از من بود- جعفر مدرس صادقي
جعفر مدرس صادقي
درباره نويسنده:
جعفرمدرس صادقي،داستان نويس و متولد 1333است . اهل اصفهان و ساكن تهران است . فازغ التحصيل ادبيات انگليسي آثار او :
مجموعه داستان: بچه ها بازي نمي كنند. قسمت ديگران و داستانهاي ديگر. دوازده داستان.
رمان: نمايش گاوخوني، سفر كسري، بالن مهتا، ناكجا آباد. و
اشتباه از من بود
در يكي از رستورانهاي بالا شهر، براي من كار پيدا شد. دوستم كه دايي اش صاحب اين رستوران بود اين كار را برام پيدا كرد. با دايي دوستم فقط دو دقيقه صحبت كردم. مرد خوش مشرب و سرحالي بود. بي آن كه زيادي لفتش بدهد، دستم را گرفت و برد ميزهايي را كه بايد به شان مي رسيدم نشانم داد و گفت شروع كن.. من متصدي هشت تا ميز بودم. اونيفورم مخصوص كار را كه گارسون قبلي مي پوشيد تنم كردم، روي ميزها را با اين كه تميز بود تميز كردم. صندليها را با كه مرتب سر جاي خودشان بود مرتب كردم و به مدير داخلي رستوران، كه بالاي سرم ايستاده بود و نگاهم مي كرد و مرد بد اخمي بود. گوش دادم كه مي گفت: گارسون قبلي را براي اين بيرون كرده بودند كه مرد بد اخمي بود. مشتريها را آنطور كه بايد تحويل نمي گرفت و چند بار ظرف غذا را برگردانده بود و بدتر از همه، از مشتريها انعام مي خواست ـ خب بعضيها خودشان
مي دادند، اما او آنقدر پر رو بود كه از آنهايي هم كه نمي دادند بزور مي گرفت ـ و از مشتريها زيادي پول مي گرفت و پول اضافي را به جيب مي زد و دزد بود.
من خنديدم و گفتم اتفاقاً آدم خيلي خوبي هستم و اصلاً اهل اين حرفها نيستم و
ان شاءالله اين را ثابت خواهم كرد. مدير داخلي يك دسته برگ صورتحساب به م داد. ليست غذاها را هم، كه به ديوار بود. نشانم داد و گفت «تا ببينيم»
اول از همه، يك پيره مرد سفيد موي سرخ روي كوتاه قد وارد شد. من تعظيم كردم و به قسمت خودم راهنماييش كردم. گارسونهاي ديگر حواسشان نبود و هنوز خودشان را آماده نكرده بودند پيره مرد را كه مي بردم سر ميز ديدم چپ چپ به من نگاه مي كردند و چشم غره مي رفتند. انگار با خودشان مي گفتند ببين پسره، هنوز از گرد راه نرسيده، چه لقمه ي چرب و نرمي را از چنگمان درآورد. پيره مرد معلوم بود خيلي از من خوشش آمده بود. معلوم بود قبلاً هم اينجا مي آمده چون خيلي راحت بود و فقط به من با تعجب نگاه مي كرد. نشست سرويس بردم. سنگ تمام گذاشتم. پيره مرد از اينهمه ظرافت و سليقه ي من ماتش برده بود. اصلاً انتظار نداشت از همان نگاه اول انگار كه چيز
فوق العاده اي در ناصيه ي من ديده بود و فهميده بود كه آدم حسابي هستم و از زمين تا آسمان با گارسونهاي ديگر فرق دارم.
سرويس چيدن كه تمام شد، براش سوپ مخصوص بردم. كمكش كردم پيشبندش را به سينه اش سنجاق كند و با متانت و در حالي كه سرم را خم كرده بودم و با صداي گرم و مهرباني كه خودم نمي دانستم از كجا در مي آمد، پرسيدم « غذا چي ميل
مي فرماييد؟»
نگاهش روي من ثابت مانده بود و قاشق اول سوپش را كه داشت به دهان مي برد نيمه ي راه نگه داشته بود و ذوق زده گفت: «شما تازه آمديد؟»
گفتم: بله قربان
پولدار بود ـ معلوم بود. همين آرامشي كه داشت، همين كه دستش را با قاشق سوپ ميان زمين و هوا به اين راحتي نگه داشته بود بي آن كه يك قطره هم بريزد، و از لپهاي گل انداخته اش، معلوم بود كه پولدار بود. نوك دسته ي قاسق را به دست گرفته بود و توي دهانش كه برد، دهانش اصلاً تكان نخورد. معلوم نبود چطور باز شد و چطور قاشق رفت توش و درآمد، چون لبهاش هيچ تكاني نمي خورد و فقط قاشق مي رفت تو و
مي آمد بيرون. تا اين كه گفت: «شيشليك.»
و باز، قاشق را پر كرد. قاشق درست تا آنجا پر بود كه بايد ـ كه اگر دستش
مي لرزيد، سوپ توي قاشق موج مي خورد، ولي نمي ريخت و ديگر به من نگاه نكرد، اما سرش را تكان داد كه يعني «عجب» و «پس اينطور» و «موفق باشي»ـ و من با تعظيم دور شدم، پس پسكي و به آشپزخانه دستور دادم و همان نزديك در، خبردار ايستادم و يك نگاهم به پيره مرد بود، كه اگر اشاره كرد بشتابم و يك نگاهم به در، كه اگر مشتري ديگر آمد بقاپم.
غذا كه آماده شد، با شكوه هر چه تمامتر، بردم سر ميز و آرام آرام، بي آن كه ظرفها را بهم بزنم و سر و صدا را بيندازم. براي ظرف شيشليك جا با زكردم و گذاشتمش وسط ميز و سوپ مخصوص را كه ديگر نمي خورد برداشتم، شيشليك را گذاشتم نزديكتر، باز همه ي چيزهاي روي ميز را نسبت به جاي ظرف غذا مرتب كردم و حالا وقتش بود كه بپرسم چيز ديگري ميل ندارد و پرسيدم ـ آرام كه ثابت كنم گارسون خيلي ملاحظه كاري هستم. و سوپ مخصوص را كه ديگر نمي خورد برداشتم، شيشليك را گذاشتم نزديكتر، باز همه ي چيزهاي روي ميز را نسبت به جاي ظرف غذا مرتب كردم و حالا وقتش بود كه بپرسم چيز ديگري ميل ندارد و پرسيدم ـ آرام كه ثابت كنم گارسون خيلي ملاحظه كاري هستم.
گفت اگر چيزي خواست، خبرم مي كند و تا داشتم مي رفتم دستش را با چنگالي كه به دست داشت، بلند كرد و اشاره كرد سرم را ببرم جلو، بردم پرسيد «اسمت چيه؟» گفتم. پرسيد «مال كجايي؟» گفتم. ديگر چيزي نپرسيد، فقط گفت:«آفرين» كه معلوم نبود منظورش چي بود. شايد مي خواست بگويد آفرين كه در بهار جواني،
آمده اي سركار ـ عوض اين كه توي خيابانها ول بگردي، آمده اي سركار و عاطل و باطل نماني. شايد مي خواست از اين حرفها كه پيره مردها مي زنند بزند و همه ي اين حرفها را با يك آفرين مي گفت. چه مي دانست كه اگر زور پيسي نبود، حاضر بودم تا ابد توي خيابانها ول بگردم و عين خيالم نباشد. حيف از بهار جواني نبود كه سركار تلف بشود؟
باز، رفتم دم در. پشت به ديوار، خبردار، ايستادم و يك چشمم به پيره مرد بود، يك چشمم به در، و دل توي دلم نبود. فكر كردم ديگر بهتر از اين نمي شود. چشم پيره مرد را همين اول كار حسابي گرفته بودم. يك مشتري پر و پا قرص براي قسمت خودم پيدا كرده بودم. توي اين فكر بودم كه چقدر مي توانم از او انعام بگيرم. من كه اصلاً به روي خودم نمي آوردم. نبايد هم به روي خودم مي آوردم. او خودش حتماً مي داد. چون معلوم بود كه از پذيرايي من خوشش آمده بود، و تازه، اگر هم امروز نمي داد،
مي دانستم كه فردا توي چنگم بود و فردا هم مي توانستم انتظار داشته باشم كه يك انعام حسابي از او بگيرم. و تازه خود صورتحساب؟ مگر پيره مرد مي توانست عدد پرداخت را درست بخواند؟ از سر ميز پيره مرد تا ميز حساب،دم در، درست ده قدم فاصله بود توي اين فاصله مي شد پول اضافي را، اگر پيره مرد مي داد گذاشت توي جيب. يا بقيه ي پول را، اگر پولي كه مي داد بقيه هم داشت. كمتر به ش پس داد. نه ديگر داشتم زيادي تند مي رفتم. خيالاتي شده بودم. امروز تازه روز اول بود. تازه، من يك آدم درستكار و امين بودم. يا دست كم، فعلاً قرار بود كه درستكار و امين باشم. تازه، اگر چشم پيره مرد هم مثل دست و دهانش درست كار مي كرد، كار من زار بود. يادم آمد كه چطور قاشق را مي برد توي دهانش، بي آن كه دستش يك لحظه دهانش را گم كند و مي آورد بيرون، بي آن كه يك ذره سوپ توي قاشقش باقي مانده باشد. به خودم لرزيدم. ديدم دستي دستي دارم شانسي را كه به م رو آورده است از دس مي دهم. من بايد با پيره مرد امين باشم و رضايتش را جلب كنم. بايد همانطور كه تا اين لحظه، از اين لحظه به بعد هم هواي او را داشته باشم، تا او هم هواي من را داشته باشد. شايد بعدها اين پيره مرد آنقدر با من اخت مي شد و رفيق مي شد كه يك كار بهتر از اين برام پيدا مي كرد. اما از طرفي، من نبايد زياد به او نزديك مي شدم. دست كم جلوي گارسونها نبايد نشان مي دادم كه با او دوستم. چون آنها شايد حسودي شان مي شد و ميانه شان با من بد مي شد. مثلاً اگر تعارف مي كرد كه سر ميزش بنشينم ـ نه. به هيچ وجه نبايد قبول مي كردم. چون مدير داخلي ناراحت مي شد و چون اين كار براي گارسون خيلي زياد بود. من فقط بايد او را توي چنگم مي داشتم و سفت هم
مي داشتم كه در نرود.
دم در، خبردار ايستاده بودم و توي اين فكرها بودم و اصلاً حواسم نبود كه چندتا مشتري وارد شدند و گارسونهاي ديگر آنها را قاپيدند و بردند. اول دمغ شدم، اما بعد ديدم چه عيبي داشت كه قسمت من خالي بود، چون من پيره مرد را داشتم و اين خودش خيلي بود. چند نفر خودشان آمدند سر يكي از ميزهاي قسمت من. سرويس بردم. به آشپزخانه دستور غذا دادم و دوباره رفتم دم در، سر جاي سابقم ايستادم. و همانوقت ديدم پيره مرد اشاره مي كرد، صورتحساب مي خواست پيشبندش را باز
مي كرد، كه يك قطره غذا به ش نچكيده بود و تميز تميز بود. حسابش را داشتم.
مي شد صدو سي پنج تومان. اما چون مي خواستم همه چي طبيعي جلوه كند،
دسته ي صورتحسابها را از توي جيبم درآوردم و روي برگ اول، قيمتها را حساب كردم و تنقلات و سرويس را هم اضافه كردم. و كاغذ را گذاشتم توي بشقاب تميز و بشقاب تميز را گذاشتم جلوي پيره مرد.
كجكي نگاهي انداخت به صورتحساب. يكدسته اسكناس نوي تا شده و مرتب توي كيف پولي بود كه از توي جيب بغلش بيرون كشيد. اسكناسها همه سبز، بنفش و چندتا قهوه اي لاي بنفشها، كه دوتاش را جدا كرد و گذاشت روي بشقاب ـ دو تا صد تومني. خم شدم، اسكناسها را با صورتحساب برداشتم و بردم سر ميز حساب. مدير داخلي پشت ماشين حساب مي نشست. كاغذ را گذاشت توي ماشين و بقيه ي پول را داد. داشتم بر مي گشتم سر ميز پيره مرد، كه از ميز ديگر، مشتريهايي كه دستور غذا داده بودند صدام كردند. منتظر غذا بودند. اشاره كردم الان ميام، و داشتم بقيه ي پول را
مي گذاشتم روي بشقاب جلوي پيره مرد، كه نگاهم كردم ديدم بيست و پنج تومن بود. گفتم مي بخشيد. مثل اين كه اشتباه شده.» و برگشتم مدير داخلي زل زده بود داشت نگاهم مي كرد. همانطور نگاهم كرد تا ايستادم دم ميز حساب. گفتم«مثل اين كه اشتباه شده.» بلند گفته بودم ـ هر دو بار، صدام بلندتر از حد معمول بود. مدير داخلي گفت: «نه هيچ هم اشتباه نشده.» باز، برگشتم سر ميز پيره مرد. توي راه با خودم حساب كردم: دويست تومن منهاي صد و سي و پنج تومن، مساوي با شصت و پنج تومن. بالاي سر پيره مرد ايستاده بودم، پول دستم بود و هي با خودم حساب مي كردم ـ چون حسابم از بچگي بد بود و هيچوقت به حسابم مطمئن نبودم. اما چند بار سي و پنج را از صد كم كردم، شصت و پنج را از صد كم كردم، سي و پنج و شصت و پنج را با هم جمع كردم، صد و سي و پنج را با شصت و پنج و شصت و پنج را با صد و سي و پنج جمع كردم و ديدم نه ـ اشتباه نمي كنم. پيره مرد نگاهم مي كرد و منتظر بود
بقيه ي پولش را بگذارم توي بشقاب. اما باز گفتم «فكر مي كنم ـ يعني مطمئنم ـ اشتباه شده.» و باز برگشتم سر ميز حساب. مدير داخلي گفت «چته؟» گفتم «مطئنم اشتباه شده.» خودكاري را كه روي ميزش بود برداشتم و پشت دسته ي صورتحسابها كه دستم بود نوشتم 65=135-200 و نشانش دادم كه درست منها كرده ام و راستي راستي اشتباه شده.
مدير داخلي سرش را گرداند و به مشتريهاي منتظر نگاهي انداخت كه نگاهم
مي كردند و به پيره مرد، كه حوصله اش سر رفته بود و نگاهم مي كرد و اشاره
مي كرد، و باز به من زل زد و حالا همه داشتند نگاهم مي كردند. گارسونها هم. دوتا بيست تومني داد دستم. بقيه ي پول شد شصت و پنج تومن. و آنوقت، آهسته، كه فقط من بشنوم،گفت: «حالا درست شد، فضول باشي؟»
زبانم بند آمده بود. نتوانستم بگويم بله. تاره فهميدم كه چه اشتباه بزرگي كرده ام. من اشتباه كرده بودم. حتا نتوانستم بگويم اشتباه از من بود. وقتي كه داشتم مي رفتم سر ميز پيره مرد،ديدم هنوز همه دارند نگاهم مي كنند. مشتريها،گارسونها و خود پيره مرد. دستم مي لرزيد. پولها را گذاشتم روي بشقاب. نه سرم خم مي شد، نه تنم . مثل چوب شده بودم. يكقدم رفتم عقب و شق و رق ايستادم. حتا نتوانستم بگويم «بسلامت.» مي دانستم كه ديگر فايده اي نداشت. از نگاههاي مدير داخلي و گارسونها و مشتريها همه چي را، فهميده بودم. پيره مرد يك پنج تومني توي بشقاب جا گذاشت. مدير داخلي از پشت ميز پا شد. به ش تعظيم كرد و بسلامت گفت: يكي از گارسونها در برايش باز كرد كه برود بيرون. و من سرجاي خود مانده بودم. حتا دستم پيش نمي رفت كه پنج تومني را بردارد. مدير داخلي به همان گارسون كه در را براي پيره مرد باز كرده بود اشاره كرد كه غذاي مشتريهاي قسمت من را، كه آماده شده بود ببرد. بعد آمد پيش من، پنج تومني را از توي بشقاب برداشت، گذاشت كف دستم و گفت هر چه زودتر اونيفورم گارسون قبلي را درآورم و زحمت را كم كنم و يادم باشد كه از اين به بعد در كارهايي كه به من مربوط نيست دخالت نكنم.
فردا، رفتم پيش دوستم كه عين ماجرا را براش تعريف كنم، حتي مهلت نداد دهانم را باز كنم. گفت «دست خوش! تو كه پاك آبروي ما را بردي! تو دزد بودي و ما خبر نداشتيم؟ لااقل مي خواستي صبر كني عرقت بچاد. از همون روز اول؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-15-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خط- داريوش عابدي
داريوش عابدي
درباره نويسنده:
عابدي، داريوش: متولد 1336. ساري. داستان نويس. از سال 1389 به طور جدي شروع به نوشتن كرد.اثار او:
مجموعه داستان: آن سوي مه و
خط ( 1 )
آقاي حسني هنوز خودش به داخل اتاق نيامده، صداي هيجان زده اش را به درون فرستاد:
ـ مرضيه جون! مرضيه جون! مژده بده!
مرضيه دم كني را روي ديگ پلوپز گذاشت و وارد هال شد و در حالي كه لبش را مي گزيد، از ته گلو آهسته گفت:«هيس! چه خبرته! بچه خوابيده»
آقاي حسني به داخل خانه آمد و همان طور كه خنده تمام صورتش را پر كرده بود، گفت: «بي خيالش! بذار بيدار شه!»
و با صدايي آهسته تر ادامه داد: «مي دوني چي شده!»
ـ نه چي شده؟
و در حالي كه لبانش به لبخندي نرم باز مي شد، ناباورانه ادامه داد: :گروه، پايه تشويقي گرفتي؟»
ـ نه بابا گروه پايه چيه!
ـ تو شركت تعاوني چيزي برنده شدي؟
ـ نه جانم! شركت تعاوني كدومه! اون كه مال بدبخت بيچاره هاس!
مرضيه سرش را تكان داد:
ـ نيست كه ما خيلي خوشبختيم! حالا چي شده؟
در همين موقع صداي بچه بلند شد و مرضيه را به طرف اتاق بچه كشاند. آقاي حسني زير لب غريد:«اي بابا تو هم با اين بچه ات! هميشه خدا حال ما رو مي گيره!»
و كتش را روي جا رختي انداخت و به طرف اتاق بچه رفت. بچه در آغوش مرضيه آرام گرفته بود و با چشماني بسته شير مي خورد. آقاي حسني رو به روي آنها دو زانو نشست. مرضيه چشمانش را ريز كرد و پرسيد:«خوب رضا! نگفتي چي شده؟»
آقاي حسني ابروانش را بالا انداخت :«تا يه مژده گوني خوب ندي، نمي گم»
بچه آرام گرفته بود، مرضيه او را سرجايش خواباند و آرام گفت: «ما كه مي دونيم چيزي نشده فقط اين وسط، بچه بيخودي بيدار شد.»
و با بي حوصلگي ادامه داد «اصلاً به من چه، چي شده يا چي نشده! از صبح تا حالا دارم تو خونه، جون مي كنم، حالا آقا آمده از من بيست سؤالي مي پرسه! هر چي شده كه شده چكار كنم!»
و از اتاق خارج شد. آقاي حسني از جايش بلند شد و به دنبالش دويد.
«بفرما! حالا بايد دستي هم بديم! تو كه اين قدر نازك نارنجي نبودي! حالا گوش كن! آقاي مرادي فرماندار شده.» مرضيه ايستاد، سرش را به طرف او چرخاند و ناباورانه در حالي كه ابروانش را با تعجب در هم فرو برده بود گفت: «نه ....! ترو خدا ...! راست مي گي!...كي....!»
آقاي حسني فاتحانه خنديد:
ـ ديدي گفتم تعجب مي كني! ديروز بهش ابلاغ دادند! تو دفتر كه بوديم آقاي مدير گفت.
چهره مرضيه در هم رفت و با لحن تحقيرآميزي گفت: «مگه آدم قحطي بود كه رفتند يك معلم رو فرماندار كردند! حالا تو چرا اين قدر خوشحالي؟ شيريني روديگرون مي خورند، مزه مزه اش را تو مي كني!»
ـ د همينه ديگه! واسه همينه كه مي گم بايد مژده گوني بدي!
ـ چه ربطي داره! اصلاً به من چه؟ زنش بره مژدگوني بده!
ـ اتفاقاً خيلي هم ربط داره، آخه مي دوني، من و حميد، قبل از انقلاب با هم همكلاسي بوديم
ـ حميد؟!
ـ آره بابا ديگه مرادي رو مي گم! بعد از انقلاب هم همكار شديم، اتفاقاً هر دو يك كلاس هم درس مي ديم، اون پنجم الف، من پنجم ب. تو دفتر هم همهش، تو بحثهاي سياسي و غير سياسي، من طرف اونو مي گرفتم و يواش يواش شديم هم خط.
مرضيه سرش را تكان داد:
ـ تو كه اهل بحث سياسي و اين جور چيزها نبودي!
ـ بابا جون من، آره و نه، كه ديگه اهل نمي خواد. اون هر وقت مي گفت: آره منم مي گفتم: آره اون هر وقت مي گفت: نه، منم مي گفتم نه!
ـ خوب كه چي؟
«بذار قال قضيه رو بكنم! ببين مرضيه جون، آقاي استاندار چون خطش با خط فرماندار اينجا نمي خوند، از خيلي وقتها دنبال يكي مي گشت كه فرماندار رو عوض كنه، تازگيها، آقاي مرادي رو بهش معرفي كردند، اونم قبول كرد، اين طور كه شنيدم آقاي مرادي هم از شهردار اينجا دلخوشي نداره! آقاي مدير مي گفت: البته به نقل از آقاي ناظم كه تو خط شهرداره، كه هنوز پيش هم ننشسته اند، با هم قهرند. چون كه مي دوني كه، خط شهردار با خط فرماندار يعني آقاي مرادي اصلاً نمي خونه» مرضيه خواست حرفي بزند كه آقاي حسني با دست جلوي او را گرفت:
ـ صبر كن! صبر كن! تا تموم كنم! اين طور كه بوش مي آد آقاي مرادي منو واسه شهرداري كانديد كرده!
ناگهان خنده به صورت مرضيه دويد؛ چشمانش ريز و دهانش باز شد، ناباورانه پرسيد: «خودش بهت گفت؟»
ـ خودش كه نه! مگه الان مي شه ديدش! ديروز كه اومده بود پيش آقاي مدير خداحافظي كنه، بهش گفته بود. آقاي مدير هم، امروز البته غير مستقيم، پيش همه معلمها، بهم گفت.
دهان مرضيه بازتر شد:
ـ پيش همه! اونا چي گفتند؟
ـ هيچي! چي مي خواستن بگن! ولي احساس كردم كه رفتارشون با من تغيير كرده؛ هر وقت وارد دفتر مي شدم همه از جاشون بلند مي شدند و جاشونو به من تعارف مي كردند. خلاصه، مرضيه جون، شوهرت داره مي ره اون بالا بالاها، قدرشو بدون، بهش برس.
مرضيه، در حالي كه از شادي قلبش به طپش افتاده بود با خنده گفت:«خوبه! خوبه! آقاي شهردار! ماها از اين شانسها نداريم!»
آقاي حسني دستهايش را روي شانه او گذاشت:
ـ فردا شب مي خوام حميد اينها رو براي شام دعوت كنم، تو فكر غذا باش.
مرضيه چراغ را خاموش كرد و ديگ پلو را روي زمين گذاشت و به نرمي گفت:
ـ تو هم واسه ما همش كار درست مي كني، اون يكي فرماندار مي شه. شامشو، ما بايد بديم! كار دنيا بر عكسه والله!
آقاي حسني، همان طور كه از آشپرخانه خارج مي شد، با خنده گفت: «زن شهردار شدن، اين چيزها رو هم داره!»
و بعد از مكثي ادامه داد: «راستي بچه رو هم ببر خونه مادرت؛ والا اگر اينجا باشه آبروي ما رو مي بره!
□
سفره را كه جمع كردند، آقاي مرادي به آرامي و متانت، همان طور كه سرش پايين بود، گفت: «دست شما درد نكنه، ما عادت به اين جور غذاها نداريم. ولي انشاءالله يك روز جبران خواهيم كرد.»
مرضيه در حالي كه انگشتانش را با دستپاچگي در هم فرو برده بود و مي فشرد، گفت: «خواهش مي كنم! قابل شما رو نداشت! به هر حال بايد ببخشيد! با حقوق معلمي بهتر از اين نميشه نمي شه پذيرايي كرد، به هر حال بايد ببخشيد!»
و با اشاره آقاي حسني، از اتاق خارج شد و بساط ميوه و چاي را پهن كرد و وقتي كه قصد داشت از اتاق خارج شود، آقاي مرادي به آرامي گفت :«لطفاً شما هم تشريف داشته باشيد، چون مسئله، يك مسئله اجتماعي و خانوادگي است، به خانم بنده هم بگوييد بيايد اينجا!»
پس از اينكه همه جمع شدند آقاي مرادي رو كرد به آقاي حسني و گفت: «ببينيد آقا رضا! من مي خواهم يك نكته را بگويم، ولي اول قصد دارم يكسري به مقدمات را خدمت شما عرض كنم، بعد نتيجه گيري كنم.»
آقاي حسني زير لب زمزمه كرد :«بفرماييد»
و احساس كرد كه قضيه، بايد قضيه شهردار شدن او باشد و مثلاً متقاعد كردن او!
آقاي مرادي شروع به صحبت كرد: «ما مي دانيم كه در يك مجموعه، تمام عناصر بايد داراي يك تفاهم و هماهنگي باشند تا بتوانند در يك جهت و يك مسير...»
آقاي حسني در ميان كلمات و جملات آقاي مرادي غوطه خورد و به دنبال كلمه شهردار و نام خودش مي گشت، ولي نمي يافت.
آقاي مرادي با دست اشكالي را در فضا ترسيم مي كرد و كلماتي را مي گفت كه آقاي حسني زياد مشتاق شنيدن آن نبود. به زنش نگاه كرد كه چشمانش را ريزه كرده به آقاي مرادي خيره شده بود. زن آقاي مرادي هم مشغول پوست كندن سيب بود، كه ناگهان اسم خودش، او را به خود آورد:
ـ تا اينجا كه با من موافقيد آقا رضا!
آقاي حسني سرش را شتابزده تكان داد:
ـ بله! بله! كاملاً شما درست مي فرماييد.!
آقاي مرادي سرش را تكان داد:
ـ پس وقتي توي يك شهر، دو طرز تفكر حاكم باشد، معلوم است كه نمي توان براي مردم كار كرد. وقتي كه من و آقاي شهردار هم فكر نيستيم، اين وسط چوبش را مردم مي خورند! با اين هم موافقيد؟
آقاي حسني كه ديگر حواسش كاملاً به حرفهاي آقاي مرادي بود، سرش را تكان داد:
بله! بله كاملاً!
ـ خوب پس اين وسط يا من بايد از ميدان بروم كنار، يا آقاي شهردار. با كنار رفتن حقير متأسفانه آقاي استاندار موافقت نمي كنند، اين وسط مي ماند آقاي شهردار، البته كنار گذاشتن آقاي شهردار؛ دست من نيست؛ من فقط بايد پيشنهاد كنم و من هم به آقاي استاندار گفتم. ايشان هم موافقت كردند. فقط اين ميان، نام كسي را كه بايد شهردار آينده اين شهر شود، مانده است. آقاي حسني، احساس كرد از هيجان تمام بدنش مي لرزد. كف دست عرق كرده اش را به زانوانش ماليد، آقاي مرادي ادامه داد: «من قصد دارم شما را به لحاظ هم فكري كه در محيط كارمان با هم داشتيم به آقاي استاندار معرفي كنم. با توجه به مسائلي كه مطرح كردم كه خودتان بهتر از من مي دانيد، من فكر مي كنم بايد دست به دست هم بدهيم و به اين مردم خدمت كنيم! درست نيست اين قدر به فكر خودمان باشيم. بايد از اين پيله اي كه دور خودمان تنيده ايم بيرون بياييم!»
آقاي حسني، ديگر در عرش سير مي كرد، شهردار شدن او ديگر حتمي شده بود. نگاهي به زنش كرد كه سرش را پايين انداخته و داشت لبانش را از شادي مي جويد.
ـ خوب خودتان چه مي گوييد، آقا رضا؟
آقاي حسني با فروتني بسيار، در حالي كه سرش را پايين انداخته بود، گفت: «والله من خودمو لايق نمي دانم، مسئوليت خيلي بزرگيه، در ثاني تجربه اي هم در اين كار ندارم، ولي فكر مي كنم آقاي...» مكثي كرد و نگاهي به زنش كرد كه اخم كرده و او را مي نگريست، احساس مي كرد فروتني زياد، دارد كار دستش مي دهد و ادامه داد «والله چه مي دونم!»
ـ نه، نه از اين حرفها نزنيد! شما به درد كارهاي بزرگ مي خوريد! من هم فكر مي كردم تا آخر عمر بايد معلم بمانم، ولي آقاي استاندار مرا از اين تصور بيرون آورد. من با توجه به شناختي كه از شما پيدا كردم، بخصوص از وقتي همكار شديم، تو بحثهايي كه با ديگران داشتيم، متوجه همفكري و هماهنگي شما با خودم شدم و مطمئن باشيد كه من كسي را بدون فكر انتخاب نمي كنم، راجع به تجربه هم غصه نخوريد، ما كار را بايد در ميدان عمل ياد بگيريم، اين براي آدمهاي متعهد، يك اصل است!
خانمش بلافاصله ادامه داد:«من يادم مي آيد، اون موقعها كه حميد معلم بود، چقدر از آقاي حسني تعريف مي كرد كه توي بحثها همش پشت اونو مي گيره، خوب اين نشون ميده كه وقتي تو مسائل فكري، هماهنگي باشه، حتماً توي كار هم هماهنگي هست ديگه!»
آقاي حسني سكوت كرده بود، مي ترسيد فروتني كند و كار خراب شود كه مرضيه به كمكش آمد.
ـ راستش خبر، خيلي غير مترقبه بود! اجازه بديد آقا رضا در موردش فكر كنه بعد بهتون اطلاع بده!
آقاي مرادي از جايش بلند شد:
ـ به هر حال من همين را هم به فال نيك مي گيرم، من اسم آقاي حسني را براي شهرداري به استاندار، رد مي كنم؛ خوب ديگر ما رفع زحمت مي كنيم.
ـ چرا به اين زودي؟ تشريف داشته باشيد، تازه سر شبه !
ـ نه ديگه! بايد بريم! صبح زود يك جلسه، توي فرمانداري داريم، بعد هم يك سخنراني براي رؤساي ادارات برام گذاشته اند.
و رو به آقاي حسني:
ـ آدم يواش يواش بايد خودش را براي كارهاي بزرگ و مسئوليتهاي بزرگتر آماده كنه، درسته آقا رضا؟ آقاي حسني، محجوبانه خنديد و سرش را پايين انداخت و بعد همراه آقاي مرادي و همسرش تا بيرون حياط رفت.
وقتي برگشت، خودش را روي زمين ولو كرد و به پشتي تكيه داد، مرضيه همان طور كه ظرفهاي ميوه را جمع مي كرد، با خنده گفت:« چطوري آقاي شهردار؟»
آقاي حسني چيزي نگفت؛ همانطور بي حركت دراز كشيده، چشمانش را بسته بود. مرضيه ادامه داد: «زنش رو ديدي چه باردو بورتي راه انداخته بود و چي جوري لفظ قلم صحبت مي كرد!»
آقاي حسني چشمانش را باز كرد و زمزمه كرد: «آدم گاهي احساس مي كنه كه ديگرون اونو بهتر از خودش مي شناسن!»
□
سر و صداي بچه ها، سالن مدرسه را پر كرده بود، آقاي حسني بدون توجه به سر و صدا، به آرامي وارد سالن شد و به دفتر نزديك شد. در دفتر را كه باز كرد، مستخدم را ديد؛ بدون اينكه وارد دفتر شود، با دست او را صدا كرد، كه ناگهان صدايي از داخل دفتر به گوشش رسيد:
ـ آقاي حسني هنوز نيامده؟
ـ نه فكر كنم رفته باشه فرمانداري! طرف نمي تونه يك كلاسو اداره كنه، پنجم الف رو هم بهش داديم، حالا هم شهرو دارن بهش مي دن، مسخره است!
آقاي حسني پولي به مستخدم داد و سفارش خريد سيگار را به او داد و وارد دفتر شد. آقاي مدير از جا بلند شد ولي آقاي ناظم همان طور سر جايش نشسته بود.
ـ چطوري آقاي حسني؟ پيدات نيست! بچه هات كلاسو رو سرشون گرفتند!
ـ قربونت سرم شلوغه! ميام باهات صحبت مي كنم!
و از دفتر خارج شد. از ناظم دلخور شده بود كه چرا با او احوالپرسي نكرد. وارد كلاس كه شد با صداي بر پاي مبصر همه بلند شدند و سر و صدا فرو نشست سرش را تكان داد، همه نشستند. نگاهي به اسامي شلوغهاي كلاس انداخت و بعد از مكثي طولاني، با لحني تند گفت:«همشون از كلاس برن بيرون!»
بعد از رفتن بچه ها از كلاس، روي صندلي اش نشست و زمزمه كرد: «وقتي توي يك مجموعه هماهنگي نباشه مگه ميشه كار كرد! تا وقتي كه اين ناظم تو اين مدرسه هست، از كار خبري نيست! حاليش مي كنم!» دستي به صورتش كشيد و بعد ورق سفيدي را جلويش گذاشت و رويش نوشت:
«وظايف يك شهردار»
و سپس با صدايي بلند گفت:«همه انشاهاشونو نوشتند؟»
كلاس يك صدا شد:
ـ بله!
ـ احمدي بياد انشاشو بخونه!
لحظه اي ديگر، احمدي جلوي بچه ها ايستاده بود. دفترش را باز كرد و شروع به خواندن كرد:«اگر من شهردار بودم چه مي كردم؟ البته همه ما دانش آموزان مي دانيم كه شهردار وظايف بسياري دارد، مثلاً...»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-15-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خط ( 2 )
داريوش عابدي
آقاي حسني با دقت هر آنچه را كه احمدي مي گفت در ورق سفيد مي نوشت،
سر همه در دفتر جمع بود كه آقاي محمدزاده معلم كلاس چهارم ب، وارد دفتر شده نشده، رو به آقاي مدير كرد و گفت: نمي دونم با اين عليپور چكار كنم! پسره يك پارچه آتيشه! پدر همه رو درآورده،اصلاً نذاشت يك كلمه درس بدم! و رو به روي آقاي حسني نشست. آقاي حسني سرش را از روي ورقه هاي انشا بلند كرد:
ـ بذار يه چيزي بهت بگم! وقتي توي يك مجموعه هماهنگي نباشه، كار كردن محاله! تو هم براي اينكه خوب درس بدي بايد اين طور بچه ها رو، بدون تعارف، از كلاس بيرون كني.
احمد پور، معلم كلاس اول،با خنده گفت: «تازگيها كلمات قصار مي گي، آقاي حسني»
آقاي حسني سرش را به داخل ورقه برده و حرفي نزد. آقاي محمدزاده استكان چاي سرد شده اش را هورتي سر كشيد و بعد از مكثي گفت: «بابا، اون بيچاره اس! پدر كه نداره، مادرش هم با هزار زحمت كار مي كنه و اونو مي فرسته مدرسه! حالا هم از كلاس بيندازمش بيرون! اين درسته ها؟»
جوادي معلم كلاس چهارم الف، حرف او را ادامه داد: «به نظر من هم، با خوبها كار كردن زياد مهم نيست، معلم، اونه كه بدها را خوب كنه و باهاشون كار كنه، والا هر كسي مي تونه با خوبها كار كنه!»
آقاي حسني به تندي گفت:«من اصلاً با شما موافق نيستم، اين باعث مي شه آدم با خوبها و بدها، با هم كار كنه و اونوقت، كلاس و جامعه و همه چيز به هم مي ريزه!»
آقاي حسين زاده با خنده گفت: «زياد سخت نگير آقاي حسني، معلم بده كه كلاسو به هم مي ريزه، نه شاگرد بد!»
آقاي حسني با لحن طعنه آميز گفت: «حرف خودت كه نيست! از كدو راديو شنيدي؟ راديو....»
آقاي محمدزاده شتابزده حرفش را قطع كرد:
ـ حسني، ترو جون بچه ات ول كن! كم با بچه ها سر و كله مي زنيد، تو دفتر هم ول
نمي كنيد، اَه!
آقاي جوادي آرام گفت: اين چند روزي كه آقاي مرادي، فرماندار شده، اخلاق آقاي حسني عوض شده!»
آقاي حسني نگاه تندي به او كرد و خواست حرفي بزند كه آقاي مدير، استكان خالي را روي ميز گذاشت و براي آن كه بحث را منحرف كند، گفت: «من صد بار به اين آقاي ناظم گفتم، به رفيقش آقاي رضايي، بگه كه اين خيابان شني جلوي مدرسه را اسفالت كنه ولي فايده اي نداشت، حالا نمي دونم شهردار بعدي حرف مارو گوش مي كنه يا نه!»
آقاي حسيني، معلم كلاس سوم، هم اضافه كرد: «بابا اينجا كه خوبه! كوچه ما، والله به خدا،وقتي كه بارون مياد تا همين زانو آدم مي ره تو گل!»
به دنبالش آقاي حسن پور معلم كلاس دوم، گفت:«با با اينها كه چيزي نيست! ساختمان الان يك ساله كه نصفه كاره مونده. واسه اينكه مصالح بهم نميدن! چند بار به اين آقاي ناظم گفتم كه دم آقاي شهردار رو ببينه، چند بار هم خودم رفتم پيش شهردار، ولي نداد كه نداد، حالام با هزار بدبختي و مسافر كشي، دارم آزاد مي خرم جون تو!»
آقاي حسني، دستي به ورقه هاي انشا كشيد و آرام گفت:«بله درد خيلي زياده! ولي علتش همونه كه گفتم: ناهماهنگي! انشاءالله به زودي هماهنگي به وجود مي آد! ولي اول بايد به اونهايي رسيد كه تو خط آدمند و از آدم حمايت مي كنند! اين خيلي مهمه! با خوردن زنگ و آمدن آقاي ناظم همگي ساكت شدند.
ـ رضا مي گم چطوره يه مهموني بديم و فك و فاميلا رو دعوت كنيم! آقاي حسني چشمانش را باز كرد و پرسيد «ها! چي گفتي؟»
ـ مي گم چطوره يه شيريني كلي به فاميل بديم، آخه يه چيزهايي رو شنيده ان، دم به دم ميان اينجا و شيريني مي خوان!
آقاي حسني خميازه اي كشيد و گفت: «فعلاً كه چيزي نشده! ولي بد فكري نيست! بعد ديگه اين قدر كار رو سرمون مي ريزه كه ديگه وقت چنين كارهايي را نداريم»
و بعد از چند لحظه مكث ادامه داد:«راستي يادت باشه هر كس هر كسي رو دعوت نكنيم! فقط اونايي رو دعوت كن كه مطمئني تو خط آقاي مرادي و تو خط منند!»
مرضيه چشمانش را ريز كرد: ـ مثلاً كي ها رو دعوت نكنيم؟
ـ مثلاً برادر خودت،پدرت، برادر خودم...!
ـ آخه واسه چي؟ پس كي رو دعوت كنيم؟
ـ واسه اينكه مخالف ما هستند! مگه يادت نيست چقدر از فرماندار قبلي تعريف مي كردند! خوب، اگه اينها رو دعوت كنيم، فردا پس فردا به گوش آقاي فرماندار مي رسانند، اونوقت اون فكر مي كنه ما هم مخالف اونيم!
مرضيه سرش را بلاتكليفانه تكان داد:
ـ والله من نمي دونم! شايد حق با تو باشه، ولي آخه اونا كه ضد انقلاب نيستند! داداش خودت چندباره كه رفته جبهه، پدر من هم كه تو انجمن اسلامي....
آقاي حسني حرفش را قطع كرد:
ـ بابا حساب ضد انقلاب كه جداست! فعلاً درد ما، درد خودمونه! متوجهي؟ درد ما انقلابيها!
ما با جاذبه و دافعه مون بايد مشخص كنيم كه خطمون تو انقلابيها چيه؟ فهميدي؟
ـ پس بفرماييد اين وسط كي مي مونه! در ضمن دعوت هيچكس را هم قبول نكن، به كسي هم قول نده!
مرضيه از جايش بلند شد
ـ بفرما! خونه كسي كه نمي تونم برم! كسي رو هم كه نمي تونم دعوت كنم! پس بنده بنشينم تو خونه تا فسيل شم، ها!
آقاي حسني به آرامي گفت: «بنشين! چرا بلند شدي! من تا وقتيه كه حكم شهرداري را دست من بدن، بعداً انشاءالله يواش يواش مي فهميم كي ها تو خط ما هستند و باهاشون رفت و آمد مي كنيم!»
و با لحن آرامي و تسكين دهنده اي ادامه داد:«من مي دونم مشكله! ولي بايد تحمل كرد. كسي كه مي خواد كارهاي بزرگ كنه، بايد مشكلات بزرگ رو هم تحمل كنه!»
□
هنوز هيچكدام از معلمها از كلاس بيرون نيامده بودند، آقاي حسني اولين نفر بود كه وارد دفتر شد آقاي ناظم همينكه او را ديد از دفتر بيرون رفت؛ آقاي حسني كنار ميز آقاي مدير روي صندلي نشست. آقاي مدير نگاهش را از روي كاغذي كه مشغول خواندنش بود، برداشت و در حالي كه زير چشمي در را نگاه مي كرد، گفت: «پس چي شد اين حُكمت؟ آقاي مرادي
مي گفت يكي دو روزه درست مي شه، الان دو ماهه كه گذشته»
آقاي حسني لبخندي زد و گفت: «شايد داره امتحانم مي كنه، مي خواد ببينه واقعاً تو خطش هستم يا نه!»
و ادامه داد: «صبر كن كار تموم بشه! تو شوراي ادارات پدر رئيس آموزش و پرورش رو در
مي آرم، اين چه وضع معلمهاست! آقاي ناظم كه وضعش معلومه، معلمهاي ديگه هم كه همشون تو يه خط ديگه ن! اصلاً تو آموزش و پرورش يك فكر و يك خط حاكم نيست! با اين وضع نمي دونم چطوري داره كارها پيش مي ره! واقعاً كه شما داريد از خود گذشتگي مي كنيد، ولي اين از خود گذشتگي به ضرر مردم تموم مي شه!»
آقاي مدير سرش را تكان داد:
ـ خوب ديگه چه مي شه كرد! ولي شما هم يه كم كوتاه بياييد،مثل سابق با معلمها صحبت كنيد. راهنماييشون كنيد، به هر حال همكاريد، دوستيد.
آقاي حنسي حرفش را قطع كرد:
ـ نمي تونم آقاي مدير! نمي تونم! فكر من با فكرشون نمي خونه! تازگيها احساس مي كنم كه ديگه نمي تونم تحملشون كنم!»
آقاي مدير خواست حرفي بزند كه آقاي محمدزاده همراه آقاي ناظم وارد دفتر شدند!
چند لحظه بعد، همه معلمها مشغول نوشيدن چاي و گفتگو با هم بودند. آقاي حسني در گوشه دفتر تنها نشسته بود و چايش را مزه مزه مي كرد و در گوشه ديگر نيز آقاي ناظم به استكان چاي تيره و پر رنگش خيره شده بود، لحظه اي بعد صداي زنگ، همه معلمها را از جايشان پراند.
□
وارد خانه كه شد، كتش را در گوشه اتاق پرت كرد و با صدايي بلند گفت:« كار ما حكم كبوتري رو داره كه به زور تو قفس انداختنش. نمي دونم كي از اين قفس و مدرسه راحت
مي شم!»
و پشت به پشتي داد و چشمانش را بست. با صداي بلند آقاي حسني، ناگهان صداي گريه بچه بلند شد. آقاي حسني با صداي بلند فرياد زد «مرضيه مرضيه! صداي اين بچه رو خفه كن! آه! يك ذره آسايش نداريم! تو مدرسه آدمهاي اون طوري، تو خونه هم وق وق بچه! مرضيه از آشپزخانه بيرون آمد و به طرف اتاق بچه رفت و همان طور كه بچه را در آغوش گرفته بود، از اتاق بيرون آمد و در حالي كه اخمهايش را در هم فرو برده بود، با صدايي تند گفت:«چه خبره! هنوز نيامده شروع كردي»
ـ بابا خفه كن صداي بچه رو ديگه! ببين چه مي خواد؟ كثيف كرده، گشنه شه، چشه!
ـ مگه من بيكارم كه هي دم و ساعت به بچه ات برسم هي غذا بده! هي بشورش! هي غذا بده! هي بشورش! خسته شدم والله!
آقاي حسني از جايش بلند شد:
ـ چته بابا! چته! امروز چرا اين طوري شدي؟ جيغ و داد بچه كم بود حالا بايد سر و صداي تو رو هم تحمل كنم! مرضيه با ناراحتي بچه را در آغوشش فشار داد و جيغش را بلند كرد.
ـ مي خواستي چي بشه دو ماه آزگاره تو خونه حبسم كردي،نه كسي مي آد اينجا، نه خونه كسي مي ريم! آسه بيا آسه برو كه گربه شاخت نزنه، نخواستيم اون شهرداريتو، همين الان مي خوام برم خونه بابام اينها امشب هم مي خواهم دعوتشون كنم واسه شام!
آقاي حسني بلند شد و با عصبانيت فرياد كشيد: «تو اصلاً درك نداري! از اولش هم نداشتي!»
و با صدايي آهسته تر ادامه داد :آخه چرا نمي خواي بفهمي! الان وقت فاميل بازي نيست! ما الان بايد بگرديم ببينيم كي ها تو خط ما هستند، و الا كلامون پس معركه است!»
بچه همين طور يكسره وق مي زد. مرضيه بدون اعتنا به گريه او فرياد زد «تو اصلاً چه
مي دوني خط چيه! تو نمازت رو به زور مي خوندي حالا واسه ما خطي شدي! تو برادر جبهه رفته ات رو قبول نداري! شهرداري سرت رو بخوره با اين خط بازي! اصلاً من مي رم خونه بابام تا تكليف ما با اين خط بازي تو روشن بشه!»
و به طرف جا رختي رفت، چادر سياهش را سرش كرد و بچه را كه از شدت گريه سياه شده بود در آغوش فشرد و از در خارج شد. آقاي حسني داد كشيد: «هر جا كه مي خواي برو! وقتي تو خونه تفاهم نباشه اصلاً اون خونه، خونه نيست!»
ولي پاسخي نشنيد. مرضيه رفته بود ناگهان وارفت فكر نمي كرد به اين راحتي بين او و همسرش مسئله اي به وجو بيايد. چه شد؟ خودش هم نفهميد . پشتش را به ديوار داد؛ ناي ايستادن نداشت.
□
بچه ها كلاس را روي سرشان گرفته بودند. يكي دو تايشان را آقاي حسني از كلاس بيرون كرده بود، ولي سكوت چند لحظه اي، شلوغي بسياري را به دنبال داشت. آقاي حسني حوصله هيچ كاري را نداشت. قرار بود كه براي بچه ها املاء بگويد، ولي فكر كرد كه با املا گفتن يا نگفتن او كه مسئله اي حل نمي شود، نمي دانست اين حكم لعنتي كي به دستش مي رسد و خيالش را راحت مي كند. زنگ بعد هم بچه ها ورزش داشتند و او مي توانست حسابي با آقاي مدير گپ بزند و در مورد آينده برنامه ريزي كند. در همين فكرها بود كه زنگ خورد و او زودتر از بچه ها به دفتر پناه برد.
آقاي حسني با قاطعيت گفت: «خودم بيرونشان كرده بودم، شلوغ كرده بودند!»
آقاي مدير گفت: «فكر نمي كنيد بچه به نرمي و محبت هم احيتاج دارند؟»
آقاي حسني نگاهي به آقاي مدير كرد و روي صندلي، دور از ميز مدير نشست.
همه معلمها كه جمع شدند، آقاي ناظم از جايش بلند شد و به سمت ميز آقاي مدير آمد. پس از گفتگويي در گوشي با او، بلند شروع به صحبت كرد:
ـ اجازه بديد خبر مهمي را به اطلاع همكاران عزيز برسانم كه مطمئن هستم همه همكاران بخصوص آقاي حسني از شنيدن آن بسيار خوشحال خواهند شد.
قلب آقاي حسني شروع به طپيدن كرد با دستپاچگي استكان چايش را سركشيد. كف دست و پيشانيش عرق كرده بود. احساس كرد؛ ديگر تمام شد، رسيد. دو ماه و خرده اي، تمام فكرش را به خود مشغول كرده بود؛ ليستي از كارهايي را كه مي بايست انجام مي داد فراهم كرده بود. خودش مي دانست كه به هر صورت، از وقتي كه سعي كرد خط فرماندار را در زندگي اجتماعي و حتي خصوصيش دخالت دهد، كار او بي نتيجه نخواهد ماند. زنش هم وقتي بفهمد كه كارش تمام شده، خودش به خانه باز مي گردد، در اين يك هفته اي كه به خانه پدرش رفته بود، چقدر بر او سخت گذشته و چقدر دلش براي همسر و بچه اش تنگ شده بود! به ناظم نگاه كرد؛ لبخندي در گوشه لبش خودنمايي مي كرد، ولي ديگر دير شده بود، حتماً خودش خوب مي دانست كه كارش تمام است و حالا دارد به زور برايش لبخند
مي زند. و خود را قاصد اين خبر خوش كرده است كه يعني مي بخشيد!
آقاي ناظم ادامه داد:
ـ طبق خبري كه آقاي شهردار، امروز صبح به بنده داد، دو روز پيش، استاندار ما به استان ديگري منتقل شد و در نتيجه در جلسه اي كه ديروز در استانداري تشكيل شد،قرار شد كه فرمانداري اين شهر را به شخص ديگري كه مورد اعتماد استاندار جديد است، واگذار كنند و آقاي مرادي خوشبختانه به مدرسه ما بر مي گردد و كلاس پنجم الف را از آقاي حسني تحويل گرفته و بار مسئوليت آقاي حسني خوشبختانه كمتر مي شود.
آقاي حسني ناگهان احساس تهي شدن كرد. ديگر انگيزه اي براي ماندن، مجالي براي نفس كشيدن براي او نبود، دفتر گويي برايش تنگ و تنگ تر مي شد و يخ كرد. سنگيني نگاه هزاران نفر را بر خود احساس مي كرد. پوك شده بود.
زنگ كه خورد، همه معلمها به سر كلاسهايشان رفتند. مدير و ناظم هم از دفتر خارج شدند. آقاي حسني تنها درون دفتر نشسته بود. نگاهش به استكان تهي اش مات مانده بود.
پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:30 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|