شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد |
07-12-2011
|
|
ناظر و مدیر تالارهای آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641
11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
__________________
. . . . .
|
کاربران زیر از ترنم به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
08-07-2011
|
|
ناظر و مدیر تالارهای آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641
11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرغ دریا از مجموعه اهن ها و احساس
خوابید آفتاب و جهان خوابید
از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز
چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید.
گرید به زیر ِ چادر ِ شب، خسته
دریا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.
□
سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ
با قارقار ِ وحشی ِ اردکها
آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک
در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب
من در پی ِ نوای گُمی هستم.
زینرو، به ساحلی که غمافزای است
از نغمههای دیگر سرمستام.
□
میگیرَدَم ز زمزمهی تو، دل.
دریا! خموش باش دگر!
دریا،
با نوحههای زیر ِ لبی، امشب
خون میکنی مرا به جگر…
دریا!
خاموش باش! من ز تو بیزارم
وز آههای سرد ِ شبانگاهات
وز حملههای موج ِ کفآلودت
وز موجهای تیرهی جانکاهات…
□
ای دیدهی دریدهی سبز ِ سرد!
شبهای مهگرفتهی دمکرده،
ارواح ِ دورماندهی مغروقین
با جثهی ِ کبود ِ ورمکرده
بر سطح ِ موجدار ِ تو میرقصند…
با نالههای مرغ ِ حزین ِ شب
این رقص ِ مرگ، وحشی و جانفرساست
از لرزههای خستهی این ارواح
عصیان و سرکشی و غضب پیداست.
ناشادمان بهشادی محکوماند.
بیزار و بیاراده و رُخدرهم
یکریز میکشند ز دل فریاد
یکریز میزنند دو کف بر هم:
لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست
از نغمههای ِشان غم و کین ریزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگیزد.
با چهرههای گریان میخندند،
وین خندههای شکلک نابینا
بر چهرههای ماتم ِشان نقش است
چون چهرهی جذامی، وحشتزا.
خندند مسخگشته و گیج و منگ،
مانند ِ مادری که به امر ِ خان
بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
ساید ولی به دندانها، دندان!
□
خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بمیرد شب
بگذار در سکوت سرآید شب.
بگذار در سکوت به گوش آید
در نور ِ رنگرفته و سرد ِ ماه
فریادهای ذلّهی محبوسان
از محبس ِ سیاه…
□
خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواج ِ سرگرانشده بر آب،
کاین خفتهگان ِ مُرده، مگر روزی
فریاد ِشان برآورد از خواب.
□
خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شاید که در سکوت سرآید تب!
□
خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفتهرفته به جان آیند
وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
کمکم ز رنجها به زبان آیند.
بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب
شمشیرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل ِ خاموشی
آواز ِشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ…
۲۱ شهریور ِ 1327
__________________
. . . . .
|
کاربران زیر از ترنم به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
08-07-2011
|
|
ناظر و مدیر تالارهای آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641
11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
برای خون و ماتیک( از مجموعه اهن ها و احساس )
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی
ـ «این بازوان ِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیج ِ ژرف ِ نگاهاش
کاندر کبود ِ مردمک ِ بیحیای آن
فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبائی
میسوزد.
وین، چشمهسار ِ جادویی تشنهگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرص ِ تلاش ِ گرم ِ همآغوشی
تبخالههای رسوایی
میآورد به بار.
شور ِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرم ِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقص ِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراش ِ او.
گنج ِ عظیم ِ هستی و لذت را
پنهان به زیر ِ دامن ِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون ِ اشتها و عطش
از گنج ِ بیدریغاش میراند…»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگار ِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندهگی را
زندهگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زرد ِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زرد ِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضراب ِتازیانه به تن خورده،
بار ِ گران ِ خفّت ِ روحاش را
بر شانههای زخم ِ تناش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرم ِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگ ِ سیاه ِ زندهگی دردناک ِ ما
برجستهتر به چشم ِ خدایان
تصویر میشود…
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبان ِ یار ِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشم ِ علیل ِ تو
چون «رشتهیی ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ
آید یکی جراحت ِ خونین مرا به چشم
کاندر میان ِ آن
پیداست استخوان;
زیرا که دوستان ِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصاب ِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگام ِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یار ِ تو، لبهای یار ِ تو!
□
بگذار عشق ِ تو
در شعر ِ تو بگرید…
بگذار درد ِ من
در شعر ِ من بخندد…
بگذار سُرخ خواهر ِ همزاد ِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبان ِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهای ِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;
وندر لجاج ِ ظلمت ِ این تابوت
تابد بهناگزیر درخشان و تابناک
چشمان ِ زندهیی
چون زُهرهئی به تارک ِ تاریک ِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشق ِ اینسان
مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو
ـ تقلیدکار ِ دلقک ِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردن ِ این تومار میدهم!
گوری ز شعر ِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درون ِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهماش به سر
خاکستر ِ سیاه ِ فراموشی…
□
بگذار شعر ِ ما و تو
باشد
تصویرکار ِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکار ِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکار ِ سُرخی زخم ِ برادران!
و نیز شعر ِ من
یکبار لااقل
تصویرکار ِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
__________________
. . . . .
|
2 کاربر زیر از ترنم سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
10-14-2011
|
|
کاربر علاقمند
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2011
محل سکونت: اصفهان
نوشته ها: 159
سپاسها: : 136
306 سپاس در 164 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرغ باران
در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟
احمد شاملو,اشعار احمد شاملو,شعر احمد شاملو,اس ام اس احمد شاملو,اس ام اس ادبي
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
احمد شاملو,اشعار احمد شاملو,شعر احمد شاملو,اس ام اس احمد شاملو,اس ام اس ادبي
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***احمد شاملو,اشعار احمد شاملو,شعر احمد شاملو,اس ام اس احمد شاملو,اس ام اس ادبي
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...
|
10-14-2011
|
|
کاربر علاقمند
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2011
محل سکونت: اصفهان
نوشته ها: 159
سپاسها: : 136
306 سپاس در 164 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرگ نازلی
نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...
|
کاربران زیر از Red به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
10-14-2011
|
|
کاربر علاقمند
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2011
محل سکونت: اصفهان
نوشته ها: 159
سپاسها: : 136
306 سپاس در 164 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مه
احمد شاملو,اشعار احمد شاملو,شعر احمد شاملو,اس ام اس احمد شاملو,اس ام اس ادبي
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند
***
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...
|
2 کاربر زیر از Red سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
10-14-2011
|
|
مدیر تالار انگلیسی
|
|
تاریخ عضویت: Apr 2008
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,577
سپاسها: : 3,750
4,670 سپاس در 1,282 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد میشه خندون
یه شب ماه میاد
و....
|
کاربران زیر از مهرگان به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
12-12-2011
|
|
کاربر بسیار فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843
1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سلام امروز زاد روز تولد شاملو است.
من عاشق این شعر شاملو از دوران نوجوانی بودم با این که هیچ وقت معنیش را کامل نمیفهمیدم .ولی الان که از اون دوران گذشته و وارد جوانی شدم ....هر روز بهتر از دیروز دارم درکش میکنم.....
تقدیم میکنم به همه شما این شعر را ....
روحش شاد و یادش گرامی باد
قصه نيستم ...كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بدانی
من درد مشتركم
مرا فرياد كن
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دستهايت با دستان من آشناست
در خلوتِ روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان,
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترينِ زندگان بوده اند
__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟
|
3 کاربر زیر از kiana سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
03-23-2012
|
|
ناظر و مدیر تالارهای آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641
11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سینِ هفتم
سیبِ سُرخیست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفرهی سُنّت
سروری نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزهپوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بیجانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
اسفندِ ۱۳۵۷
لندن
ترانههای کوچک غربت
شاملو
__________________
. . . . .
|
03-23-2012
|
|
ناظر و مدیر تالارهای آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641
11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سكوت آب
مىتواند
خشكى باشد و فریاد عطش:
سكوت گندم
مىتواند
گرسنگى باشد و غریو پیروزمندانه ى قحط:
همچنان كه سكوت آفتاب
ظلمات است ـ
اما سكوت آدمى فقدان جهان و خداست:
غریو را
تصویر كن!
شاملو
__________________
. . . . .
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 03:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|