فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد |
02-17-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شاطر را بیدار کردی
شاطر را بیدار کردی
مردی بود از اهالی گِردِفَلامِرز؛ این مرد قدری خل بود و زنش میخواست دایما به بهانه ای او را از خانه بیرون کند و از دستش راحت بشود.
یک شب که زن و شوهر در خانه محقر خود خوابیده بودند، نصب شب مقداری گردوخاک از شکاف سقف اتاق فروریخت.
مرد ترسید. از زن پرسید: «این چیه؟ چه خبر است؟»
زن مکار گفت: «هزار بار گفتم این بالاخانه خراب را تعمیر کن، نکردی تا اینکه بالاخره راه افتاد و داره میرود شهر زند حاکم شکایت تو را بکند.»
مرد هراسان گفت: «حالا چکار کنم؟»
زن گفت: «زود بدو برو و زودتر از بالاخانه خودت را برسان شهر نزد حاکم و نگذار بالاخانه شکایت کند.»
مرد بیچاره بنا کرد دویدن و هرجا میرسید، میپرسید: «یک بالاخانه سفیدکاری ندیدید؟»
مردم با تعجب به او نگاه میکردند و به او میخندیدند.
بالاخره شب شد به آسیابی رسید.
از آسیابان پرسید: «بالاخانه سفیدکاری ندیدی؟»
آسیابان فهمید این مرد خل است به او گفت: «نه هنوز نیامده است.
حالا شب شده است؛ تو برو بخواب.
هروقت بالاخانه آمد تو را بیدار میکنم.»
مرد وارد آسیاب شد و دید مرد دیگری هم در آسیاب است. پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «به من شاطر میگویند، چون بار میآورم و میبرم.»
مرد خل دید شاطر اصلا ریش و موی سر ندارد، از قیافه او خوشش نیامد و خیلی دلخور شد! خلاصه آن مرد شب را در آسیاب خوابید.
نصف شب آسیابان برای اینکه تفریحی کرده باشد، ریش بلند مرد ابله را تا ته تراشید.
بعد او را صدا کرد و گفت: «فورا بدو برو که بالاخانه سفیدکاری آمد و رفت.»
او هم بدون اینکه بفهمد ریش ندارد بنا کرد دویدن تا خسته شد و رفت سر جوی آب دست و صورتش را بشوید که عکس خودش را در آب دید.
خیلی تعجب کرد. دید ریش ندارد و از قیافه خودش که مانند شاطر بود بدش آمد.
ناگهان فکری به خاطرش رسید. گفت: «من میدانم چه شده. این آسیابان احمق عوض اینکه مرا بیدار کند.
شاطر را بیدار کرده.
حالا بعد از اینکه قضیه بالاخانه سفیدکاری تمام شد، میروم خدمتش میرسم.» [تمثیل و مثل، ج2،ص137]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
02-17-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شتری در بیابان/شستن گربه/صابونش به رخت ما خورده است
شتری در بیابان
شتري در صحرا چرا مي کرد و از خار و خاشاک صحرا غذا مي خورد. کم کم به خاربني رسيد، چون زلف عروسان در هم و چون روي محبوبان تازه و خرم. گردن آز دراز کرد تا از آن بهره اي بگيرد، ديد در ميان آن يک افعي بزرگ حلقه زده، پوزه برداشت و برگشت و از آن غذاي لذيذ چشم پوشيد. خاربن پنداشت که احتراز شتر از زخم سنان وي و اجتنابش از تيزي خارهاست. شتر مطلب را درک کرد و گفت: «بيم من از اين مهمان پوشيده در درون تست، نه ميزبان آشکار. ترس من از زهر دندان مار است نه از زخم پيکار خار. اگر نه هول مهمان بودي ميزبان را يک لقمه کردمي.»
شستن گربه
حكيمي بر سر راهي ميگذشت. ديد پسر بچهاي گربه خود را در جوي آب ميشويد. گفت: «گربه را نشور، ميميرد!» بعد از ساعتي كه از همان راه بر ميگشت ديد كه بعله..! گربه مرده و پسرك هم به عزاي او نشسته. گفت: «به تو نگفتم گربه را نشور، ميميرد؟» پسرك گفت: «برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!»
صابونش به رخت ما خورده است
رختشویی لباس هرکس را برای صابون زدن میگرفت دیگر پس نمیداد و میگفت: «گم شده یا دزد برده است» و از این جهت هیچکس دو مرتبه به او لباس نمیداد و همیشه میبایستی در جستجوی مشتری تازه و بی سابقه ای باشد. روزی نزد مسافری که مرتبه دیگر لباس او را برای شستن برده و خورده بود لکن فراموش کرده او را نمیشناخت رفت و گفت: «آقا لباسهایتان را بدهید صابون بزنم.» مسافر که او را شناخت گفت: «صابون شما یک مرتبه به رخت من خورده و کافی است.»
[داستان نامه بهمنیاری ، ص370]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-17-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
صاحب این خانه چه لطفی در حق تو کرده/صاحب خر را بجای خر برند!
صاحب این خانه چه لطفی در حق تو کرده
مردی خُلاری، انگور برای فروش به شیراز آورد، چون به فروش نرسید از بیم فاسد شدن دیگی و مقداری هیزم فراهم کرد و در دالان مسجد به پختن شیره انگور مشغول گردید، ناگاه خادم مسجد که مردی شَل و کور و کچل و الکن و آبله گون بود سر رسید و با زبان الکن خود خُلاری را مورد اعتراض قرار داد که چرا در دالان خانه خدا شیره میپزی. خُلاری گفت: «آخر مرد حسابی صاحب خانه چه لطفی کرده در حق تو که آنقدر برایش تعصب به خرج میدهی!»
صورت دیگر این حکایت که عبید زاکانی در رساله دلگشا آورده است:
شیرازی در مسجد بنگ میپخت. خادم مسجد بدو رسید و با او در سفاهت آمد، شیرازی در او نگاه کرد، شَل و کور بود، نعره ای کشید و گفت: «ای مردک خدا در حق تو چندان لطف نکرده است که تو در حق او چنین تعصب میکنی.»
[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص394]
صاحب خر را بجای خر برند!
آن یکی در خانه ای ناگه گریخت / زرد روی و لب کبود و رنگ ریخت،
صاحب خانه بگفتش «خیر هست / که همی لرزد تو را چون پیر دست؟
واقعه چون است چون بگریختی / رنگ رخساره بگو چون رختی؟»
گفت: «بهر سخره شاهِ حَرون، / خر همی گیرند مردم از برون»
گفت: «میگیرند خر ای جان عم / چون نه ای خر رو تو را زین چیست غم؟»
گفت: «بس جدّند و گرم اندر گرفت، / گر خرم گیرند هم نبود شگفت
بهر خر گیری برآوردند دست / جد و جد، تمییز هم برخاسته است
چون که بی تمییزیانمان، سرورند / صاحب خر را به جای خر برند»
[مثنوی، دفتر پنجم، بیت500]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-17-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
صاحبش میگه سه وقّه/صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم
صاحبش میگه سه وقّه
پیرزنی مرغی لاغر و سبک وزن داشت. ازقضای روزگار شغالی مرغ را گرفت و برد. پیرزن بدنبال شغال دوید و فریاد زد: «آی مردم، به دادم برسید که شغال مرغ سه وقّه ایم را برد.» مردم از صدای پیرزن جمع شدند تا مرغ سه وقّه ای زن را از چنگ شغال بیرون درآوردند. شغال که دید همه جمع شده اند و پیرزن هم به آنها دروغ میگوید و وزن مرغ را بیشتر از آنچه هست میگوید، آمد جلو همه مرغ را زد زمین و گفت: «نَه چارک و نَه وقّه / صاحبش میگه سه وقّه.» [تمثیل و مثل ، ج2، ص204]
صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم
روایت اول: در زمانهای قدیم یک عده پنج نفری برای برداشتن لانه لاشخوری رفتند که در وسط کوه بود. نقشه شان این بودکه از بالای کوه یکی آویزان شود و دومی پای اولی را بگیرد و آویزان شود و سومی پای دومی و چهارمی پای سومی و پنجمی را هم با طناب به کوه ببندند تا بتوانند لانه لاشخور را بردارند.
چون به بالای کوه رسیدند و مطابق نقشه عمل کردند و آویزان شدند. نفر اول گفت: «صو کری دمن یه تفی د دس خوسن!» این را گفت و دستش را رها کرد و همگی از آن بالا به زیر افتادند و مردند!»
[تمثیل و مثل ، ج1، ص226]
روایت دوم:
در کمرکش کوهی، پرتگاهی بود که کبوتران بسیاری لانه داشتند و کس از بالای کوه و از پایین دره به آنها دسترسی نداشت. جوانان ده مجاور همیشه در آرزو بودند که بتوانند در فصل بهار به لانه ها دست پیدا کنند و جوجه کبوترها را بردارند. هرچه فکر میکردند میدیدند از پایین که نردبان به آنجا نمیرسد و از بالا هم راه عبوری نیست. بالاخره فکرشان به اینجا رسید که چند نفری با هم به بالای صخره بروند و در آنجا یکی از آنها که قویتر است با دست ریشه و تنه درختچه ای را که در لبه صخره روئیده بود بگیرد و آویزان شود و دیگری پا روی شانه او بگذارد و پایین برود و از مچ پاهای اولی را بگیرد و آویزان شود و سومی و چهارمی و پنجمی و دیگران هم به همین ترتیب.
جوانان این نقشه را میکشند و به کمر کوه میروند و به همین ترتیب یکی پس از دیگری خود را آویزان میکنند تا اینکه نفر آخری به کنار لانه های کبوتران در کمرکش صخره میرسد و آماده میشود که جوجه ها را بردارد. در این وقت نفر اول که دست خود را از ریشه و تنه درختچه گرفته بود فریاد میزند: «رفیقو، خادتر محکم بگیرین ته مو دستمه تف دغلونم.»
[تمثیل و مثل ، ج1، ص228]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-17-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
صدای تق تقِ شکستن .../صدایش را که از بین بردی،.../صدتومان را میدادم
صدای تق تقِ شکستن گردو را خدا خودش میشنود
کسی تعدادی گردو به بهلول داد. بهلول گردوها را گرفت و بدون اینکه تشکر بکند رفت و سنگ برداشت و تَق تَق گردوها را میشکست و همی خورد. او را گفتند: «گردوها را گرفتی، هیچ تشکری نکردی و دعایی نگفتی؟» گفت: «صدای تق تق شکستن گردو را خدا خودش میشنود!»
[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص956]
صدایش را که از بین بردی، یک فکری بحال بویش بکن
یکی کنار ملانصرالدین بر سکوی مسجدی نشسته بود، ضرطه ای از او بجست. نوک نعلین بر آجرفرش حیاط میکشید که صدا از این بود. ملا با او گفت: «صدایش را که از میان بردی، خدای را حیلتی کن که بوی نیز از میان برود!»
[کتاب کوچه ، ج5، ص1618]
صدتومان را میدادم که بچه ام یک شب بیرون نخوابد مردی را فرزند گم شد. منادی در پی منادی به کوی و برزن فرستاد و هر ساعت مژده یابنده را مزید میکرد تا در نزدیک غروب حق بشارت را به صدتومان رسانید. آنکه کودک را یافته بود گمان کرد هرچه در دادن طفل دیر کند جزا بیشتر یابد. چون صباح شد اثری از منادیان ندید، ناچار خود نزد پدر کودک آمد و مطالبت یک صدتومان مژدگانی کرد، پدر گفت: «صدتومان مژدگانی را میدادم که بچه ام یک شب بیرون نخوابد!»
[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص1054]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-17-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عرق مولانا/صدربار نگفتم نطلب دولت خواجه/صدایش صبح به گوشِت میرسه
عرق مولانا
مولانا عضدالدين سخت سياه چرده بود. شبي مست در حجره رفت شيشيه مداد از ديوار آويخته بود درش بر آن زد و بشکست. فرجي سپيد داشت، پشتش سياه شد. صبح فرجي را پوشيد و آن ساهي نديد و به دستگاه مولانا قطب الدين شيرازي رفت. اصحاب او را يا نظر اوردند. يکي گفت: اين چه رسواييست؟ ديگري گفت: اين رسوايي نيست عرق مولاناست.
صدربار نگفتم نطلب دولت خواجه
زن و شوهری بودند که کلفت پیری داشتند. به آن مرد خواجه میگفتند، یعنی بزرگ. زن خواجه هر روز دعا میکرد که: «خدایا! دولتی زیاد به شوهر من بنده.» پیرزن میگفت: «صدبار نگفتم نطلب دولت خواجه، وای بر من و وای بر تو و وای بر در کوچه.» اما زن متحمل نمیشد و هر روز دعا میکرد تا اینکه خداوند دولتی زیاد به خواجه داد. خواجه اول کاری که کرد گفت: «در کوچه قدیمی، کهنه و کوتاه است و باید آنرا عوض کنیم.» رفت و آنرا خراب و عوض کرد. فردای آن روز به سراغ پیرزن کلفت رفت و گفت: «تو دیگه پیر شدی، بهتر است از خانه من بروی، باید یک کلفت جوان بیاورد.» بعد هم کلفت پیر را جواب کرد. چند روزی که گذشت با خودش گفت: «زنم هم زشت است. منکه این دولت را دارم زن مقبول و با کمالی هم باید داشته باشم.» زن خودش را طلاق داد و رفت زن جوان و مقبولی گرفت. چند مدتی که گذشت، برحسب اتفاق پیرزن خدمتکار با زن سابق خواجه در بازار برخورد کرد و به او گفت: «ای خاتون! دیدی که خواجه چه کرد؟ صدبار نگفتم نطلب دولت خواجه، وای بر منت و وای بر تو و وای بر در کوچه ؟ حالا دیدی؟!»
[تمثیل و مثل ، ج1، ص229]
صدایش صبح به گوشِت میرسه
روایت اول:
در زمان قدیم دزدی به خانه بنده خدایی رفت و با سوهان مشغول بریدن قفل در خانه شد. صاحب خانه سر رسید و از دزد پرسید: «عموجان، این موقع شب اینجا چکار میکنی؟» دزد بی آنکه خودش را ببازد جواب داد: «والله دلم گرفته و دارم کمانچه میزنم.» صاحبخانه خام پرسید: «ای بابا، این چه جور کمانچه است که صدا ندارد؟» دزد جواب داد: «این یک جور کمانچه ای است که فردا صبح صداش به گوشت میرسه.» صاحب خانه هم حرف دزد را قبول کرد و رفت گرفت خوابید. دزد با خیال راحت قفل در را باز کرد و هرچه در اتاق بود برداشت و رفت پی کارش.
صبح که صاحب خانه بیدار شد دید هرچه داشته و نداشته دزد برده. دو دستی کوبید میان سرش و بنا کرد های های گریه کردن و مردم را دور خودش جمع کرد و تازه فهمید که دیشب دزد چه گفته بود.
[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص860]
روایت دوم:
این مثل بشنو که شب دزد عنید / بر بُن دیوار حفره میبرید
نیم بیداری که او رنجور بود / طق طق آهسته اش را میشنود
رفت بر بام و فرو آویخت سر / گفت او را: در چه کاری ای پدر؟
خیر باشد نیم شب چَه میکَنی؟» / تو کیی، گفتا: «دهل زن ای سنی»
در چه کاری گفت: «میکوبم دهل» / گفت: «کو بانگ دهل ای بوسبل»
گفت: «فردا بشنوی این بانگ را / نعره یا حسرتا واویلنا»
آن دروغست و کژ و برساخته / سرّ آن کژ را تو هم نشناخته
[مثنوی معنوی، دفتر سوم، ص159]
روایت سوم:
ملانصرالدین و پسر دیرگاه شب از عروسی به خانه بازمیگشتند. راه ایشان از میان بازار شهر بود. ناگاه آوازی به گوش آمد. پسر گوش فراداشت، چون چیزی درنیافت از پدر پرسید: «این صدا چیست؟»
ملا دانست که آن صدا از دزدان است که تخته دکانی را ارّه میکنند، پس قدم تند کرد و گفت: «شتاب کن پسر! چیزی نیست، یکی آنجا در تاریکی کمانچه میزند.»
پسر گفت: «سبحان الله! چگونه کمانچه ای است؟! اینکه آوازش برنمیآید؟»
گفت: «جان بابا، آواز اینگونه کمانچه ها سپیده دمان برمیآید!»
[کتاب کوچه، ج1، ص697]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-20-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آب هکماوار برای من ساخته است/سبوس برو سگ را بیاور
آب هکماوار برای من ساخته است
سابق که وسایل نقلیه مثل امروز نبود.
زنان تبریز برای استحمام در آب حمام هکماوار که از محلات دوردست تبریز است، پای پیاده به راه می افتادند و عصری نیز پای پیاده به منزل مراجعت میکردند.
در نتیجه آن روز با اشتهای کامل غذا میخوردند و شب آتی را نیز در اثر خستگی میخوابیدند و این دو معجزه را از برکت آب حمام هکماوار دانسته و به همدیگر که میرسیدند میگفتند: «آب هکماوار برای من ساخته است.»
[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ی، ص270]
سبوس برو سگ را بیاور
در روزگار قدیم مرد و زنی زندگی میکرد که بچه دار نمیشوند. روزی مرد بدون خبر زن خود را در بیابان رها کرده و به شهری دور افتاده میرود.
زن بیچاره بدون نان آور در خانه میماند و مدتی را با فروش اثاث خانه و مدتی را با کار کردن در خانه این و آن روزگار میگذارند. روزی از خانه خود بیرون میآید.
زن همسایه را میبیند که چادر سر کرده و دارد میرود.
از آن زن میپرسد که: «کجا داری میروی؟»
زن جواب میدهد: «میخواهم پیش فالگیر ده دیگر بوم.»
میگوید: «بده فالگیر فال من را هم ببیند و بگوید که این شوهر من کی برخواهد گشت.»
زن همسایه به او قول میدهد و به راه میافتد.
بعد از اینکه به ده میرسد نزد فالگیر میرود و دعا از فالگیر میگرد و روانه آبادی خود میگردد.
وقتی از دروازه وارد میشود به یادش میآید که به زن همسایه قول داده است که از فالگیر برای او هم دعایی بگیرد.
در نزدیکی دروازه آسیابی بوده، وارد آنجا میشود و کمی سبوس از آنجا برمیدارد و گوشه دستمالش میبندد.
وقتی به خانه میرسد میبیند که زن همسایه منتظرش است.
زن بیچاره وقتی او را میبیند میپرسد: «برای من هم دعا گرفتی؟»
زن سبوس را به او میدهد و میگوید: «صبح موقع اذان بلند شو و به پشت بام برو و سبوس را باد بده و بگو: «سبوس برو سگ را بیاور.»
زن همین کارها را میکند.
شب بعد، نیمه شب بود که زن به صدای در از خواب بیدار میشود.
وقتی در را باز میکند، میبیند شوهرش است.
زن از دیدن او تعجب میکند و میپرسد: «چطور شد بعد از چند سال یاد خانه و زندگی افتادی؟»
مرد میگوید: «امروز صبح زود مثل این که مرا کسی از خواب بیدار کرد و من یک مرتبه به یاد تو و خانه افتادم و آنقدر آرام و قرار از من سلب شد که بلافاصله پاشدم و روانه خانه شدم.»
خوشحال میشود و دعا به جان دعانویس میکند.
[تمثیل و مثل ، ج2، ص132]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-20-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قبا تنگ میشود/معجزه جحی/چماغ نمیخواهد، آفتابه بیار
قبا تنگ میشود
خياطي براي ترکي قبا مي بريد.
ترک چنان ملتفت بود که خياط نمي توانست پارچ از قماش بدزدد. ناگاه تيزي بداد .
ترک را خنده بگرفت و به پشت افتاد.
خياط کار خود را کرد.
ترک برخواست و گفت: اي استاد درزي، تيزي ديگري بده
گفت: جايز نباشد که قبا تنگ مي شود.
معجزه جحی
جحي بر دهي رسيد و گرسنه بود.
از خانه آواز تعزيتي شنيد.
آنجا رفت و گفت: شکرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم. کسان مرده او را خدمت به جا آوردند چون سير شد
گفت: مرا به سر مرده بريد.
انجا برفت مرده را بديد و گفت: اين چه کاره بوده؟
گفتند جولاه.
انگشت در دهان گرفت و گفت: آه دريغ هرکس ديگري بودي در حال زنده شايستي کرد اما مسکين جولاه چون مرد،مرد.
چماغ نمیخواهد، آفتابه بیار
يکي از امرا ترک در سر بستان خود رفت. دزدي را ديد که ميگردد. در پي او ميدويد و فرياد مي زد که چماغ بيار.
دزد بر سر ديوار جست.
امير پايش بگرفت: دزد شلوار نداشت و انگور ترش بسيار خورده بود.
في الحال ريد و در ريش امير گرفت.
امير دزد را رها کرد و به خادم بانگ زد: چماغ نمي خواهد. آفتابه بيار.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-20-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ناکرده چو کرده، کرده چو ناکرده/هرچه داشته ام در بر کرده ام.....
ناکرده چو کرده، کرده چو ناکرده
ابوسعید ابوالخیر نیشابوری، عارف برجسته رباعیهای نغز دارد روزی ابوعلی سینا در مجلس وعظ ابوسعید ابوالخیر شرکت کرد. ابوسعید در باره ضرورت عمل و آٍثار طاعت و معصیت سخن می گفت: بو علی رباعی زیر را به عنوان اینکه ما تکیه بر رحمت حق داریم نه بر عمل خویشتن انشا کرد: مائیم به عفو تو لاکرده وز طاعت و معصیت تبرا کرده آنجا که عنایت تو باشد، باشد ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده ابوسعید ابوالخیر فی الفور گفت: ای نیک نکرده و بدیها کرده وانگه به خلاص خود تمنا کرده بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود ناکرده چو کرده، کرده چو ناکرده از کتاب حکایتها و هدایتها
هرچه داشته ام در بر کرده ام
سلطان محمود در زمستاني به طلحک گفت: در اين سرما با اين جامه يک لا چه مي کني که من با اين همه جامه مي لرزم. گفت: اي پادشاه تو هم عين من کن تا نلرزي. گفت: مگر تو چه کرده اي؟ گفت: هر چه جامه داشته ام همه را در بر کرده ام.
یاد خدا
شخصي از مولانا عضدالدين پرسيد: چونست مه مردم در زمان خلفا دعوي خدايي و پيغمبري بسيار ميکردند و اکنون نمي کنن؟ گفت: مردم اين روزگار را چندان ظلم و گرسنگي افتاده است که نه از خدايشان به ياد مي آيد نه از پيامبر
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-20-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پیامبر گرسنه/پادشه پاسبان درویش است
پیامبر گرسنه
شخصي دعوي نبوت کرد او را پيش مامون خليفه بردند. مامون گفت : اين را از گرسنگي دماغ خشک شده است. مطبخي را بخواند فرمود اين مرد را مطبخ ببر و جامه خوابي بسازش و هر روز شربت هاي معطر و طعام خوش ميده تا دماغش به قرار آيد. مردک مدتي به تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد . روزي مامون را از او ياد آمد. بفرمود تا او را حاضر کردند. پرسيد که همچنان جبرييل پيش تو آيد؟ گفت: آري. گفت: چه مي گويد؟ گفت: ميگويد که جاي نيک به دست تو افتاده، هرگز هيچ پيغمبري را اين نعمت و آسايش دست نداد زينهار تا از اينجا بيرون نروي.
پادشه پاسبان درویش است
درویشی مجرد به گوشه صحرایی نشسته بود. یکی از پادشاهان بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است، سر بر نیاورد و التفاتی نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است به هم برآمد و گفت: «این طایفه خرقه پوشان مثال حیوانند و آدمیت ندارند.» وزیر نزدیکش آمد و گفت : «ای درویش، پادشاه وقت بر تو بگذشت، چرا سر برنیاوردی و شرایط او به تقدیم نرسانیدی؟» گفت: «مَلِک را بگوی که توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.»
پادشه پاسبان درویش است / گرچه نعمت به فرّ دولت اوست
گوسفند از برای چوپان نیست / بلکه چوپان برای خدمت اوست ملک را گفتار درویش استوار آمد، گفت: «چیزی از من بخواه.» گفت: «میخواهم که دیگر زحمت من ندهی.» گفت: «مرا پندی بده.» گفت: «دریاب کنون که نعمتت هست به دست / کاین دولت و ملک میرود دست به دست»
[گلستان سعدی، باب اول، حکایت 28]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 05:59 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|