بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1091  
قدیمی 12-15-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض زنده در قاب- علي مؤذني




علي مؤذني

درباره نويسنده:

مؤذني، علي. متولد 1337، تهران، داستان و نمايشنامه نويس. پس از تمام كردن تحصيلات متوسطه به دانشكده ي هنرهاي زيباي دانشگاه تهران رفت و در رشته ادبيات نمايشي از اين دانشگاه فارغ التحصيل شد. اولين اثرش را در سال 1367 در مجله ي كادح منتشر كرد. آثار او:
مجموعه داستان: كلاهي از گيسوي من، سبز و دلاويز.
رمان: نوشدارو
نمايشنامه: كيسه ي بوكس



زنده در قاب

سكوت كلاس عادي نبود. رو به بچه ها برگشت و همان طور كه با نگاه جستجو مي كرد، گفت:«بخونين
بچه ها پراكنده خواندند: «خواب.»
«خواب.»
«چند بخشه؟»
«يه بخشه.»
«بخش كنيد.»
با حركت دست راهنماييشان كرد: «خواب.»
متوجه نگاه دزدانه بچه ها به تمنايي شد. گفت:«اونجا چه خبره؟ كجا رو نگاه
مي كني حسيني؟»
حسيني با حركت چشم هايش تمنايي را نشان داد كه سرش را گذاشته بود رو ميز.
گفت:«درست بنشين، تمنايي.»
حسيني گفت: «خانم داره گريه مي كنه»
«اذيتش كردي؟»
«اِ... نه خانم ...خودش يه دفه گفت اوهو، اوهو، اوهو.»
بچه ها خنديدند. لبخند زد. گفت: «سرت رو بالا كن، ببينم، تمنايي.»
صورت تمنايي از اشك خيس شده بود. چيزي را تو بغل مي فشرد.
«چي شده؟ اون چيه تو بغلت؟»
حسيني گفت: «عكس مادرشه»
«از تو نپرسيدم. آره؟ بده ببينم»
قاب را گرفت. مادر تمنايي را ديده اما با روسري. موهاش تا رو شانه هاش بود. چشم هاش درشت تر به نظر مي آمد.
«اين پيش تو چيكار مي كنه؟»
«مرده؟»
«كي مرده؟»
«مامانم»
«مرده ! كي؟»
تمنايي گفت «ديشب.» و دست دراز كرد و قاب را گرفت و صورتش را بر آن گذاشت و هق هق كرد.
«اي واي ...بيا اين جا ببينم.»
دست تمنايي را گرفت و تا كنار ميز دنبال خود كشيد. نشست رو صندلي. گفت:«قشنگ تعريف كن ببينم چي شده.»
«ديشب.»
«آخه چه جوري شد؟»
«تو بيمارستان»
«چند روز پيش كه چيزيش نبود. تو هم اون جا بودي؟»
«اوهوم.»
«ديگه كي بود؟»
«بابام.»
«چي شد كه اومدي مدرسه؟»
«هيشكي خونه مون نبود.»
«بابات چي؟»
«رفته مامانمو خاك كنه»
«اي بابا! چرا تو رو نذاشت پيش كسي؟»
به ساعتش نگاه كرد. يك ربع به زنگ بود. گفت: «بچه ها،براي امشب دو بار از رو درس بنويسين و تمريناشو هم حل كنين. من و تمنايي مي ريم دفتر. رسولي، بيا اينجا وايسا هر كي شلوغ كرد بفرستش دفتر»
دست تمنايي را گرفت. رفتند تو راهرو. گفت: «بايد تو رو ميذاشت پيش يه كسي، خاله اي، عمه اي، داري كه، هان؟»
«اوهوم»
سر او را به پاهاي خود فشرد. تمنايي گفت: «خانم اجازه، از خدا بخوام،‌مامانمو برمي گردونه؟»
«نمي دونم»
لب گزيد و چنگ در موهاي تمنايي زد. تمنايي گفت: «من مامانمو مي خوام» و سرش را چسباند به ديوار و قاب را به سينه اش فشرد. بدنش با هر هقي بالا و پايين مي رفت.
«خودتو ناراحت نكن. بيا»
از پله ها رفتند پايين. تمنايي خود را به نرده مي سراند. حالا فقط فين فين
مي كرد. قاب را از روي سينه اش بر نمي داشت. خانم شمس جلو دفتر ايستاده بود. از دور گفت:«چرا خودت زحمت كشيدي، خانم سهيلي؟ با مبصر
مي فرستاديش.»
«من و تمنايي مي ريم تو حياط يه دوري بزنيم. مادرش فوت كرده.»
«اوا.... آره تمنايي؟»
تمنايي سر تكان داد. خانم شمس گفت: «آخي...بياين تو دفتر.»
گفت: «نه، مي ريم تو حياط. شما يه زنگ بزن خونشون، ببين اوضاع از چه قراره. باباش بچه رو تو خونه تنها گذاشته رفته.» و بي صدا با حركت لب ها گفت: «بهشت زهرا.»
خانم شمس سر تكان داد. گفت: «الان. شماره تلفن خونه تونو بلدي، تمنايي؟»
«نچ.»
«تلفن دارين كه»
تمنايي پلك هايش را بر هم زد كه آره. خانم شمس رفت تو دفتر. صداش آمد: «بايد تو پرونده ش باشه»
«صبونه خوردي؟»
«نچ.»
«پس صبر كن.»
رفت تو دفتر. خانم شيخي داشت از تو كمد پرونده در مي آورد. او را ديد كه گفت: «الهي بميرم»
كيفش را از جالباسي برداشت. گفت: «هيچي هم نخورده»
خانم شمس گفت: «بدبختي يكي يه دونه هم هس...»
خانم شيخي گفت:« اسم كوچيكش شاپوره؟»
گفت: «آره» و از توي كيفش غازي نان و پنير و خيار را برداشت. خانم شيخي پرونده را گذاشت رو ميز خانم شمس و رفت طرف در.
خانم شمس گفت: «كامي چطوره؟»
«حرص مي ده. مثل هميشه»
«از مهدش راضي هستي؟»
«بهتر از جاي قبليه. يعني بايد ديد.»
خانم شيخي سرش را آورد تو. گفت: «همينه كه اينجا وايساده؟»
«آره»
«طفلك چقدر هم خوشگله»
خانم شمس گفت: «مادره چش بوده؟ اَه...اين هم كه همه ش اشغال
مي زنه.» و دوباره شماره گرفت.
«حال خودمو نمي فهمم.»
خانم شيخي گقت: «حق داري والله. اين دنيا چيه؟ اَه....»
«پس خبرشو به من بدين.»
آمد بيرون. تمنايي تكيه داده بود به ديوار و عكس مادرش را تماشا مي كرد. اشك مي ريخت.
«فكر كنم بابات اومده باشه خونه. تلفنتون اشغاله.»
غازي را داد به او. راه افتادند به طرف حياط. گفت: «بخور» و پيشاني تمنايي را لمس كرد. گفت: «تب هم داري.»
«حالا زير خاك مي ترسه.»
«بخور»
آن سر حياط معلم ورزش بچه ها دور خود جمع كرده بود و برايشان حرف مي زد. سوز مي آمد. آفتاب ملايم مي تابيد. تمنايي تكه اي نان كند و گذاشت دهانش. گفت: «حالا زير خاك نمي تونه هيچي بخوره.»
«به اين چيزا فكر نكن»
«از سوسك مي ترسه.»
«خيلي ها مي ترسن»
«زير خاك هم كه پر سوسكه.»
«سوسك تو چاهه.»
«زير خاك هم چاهه. ديگه.»
«اوهوم»
«خانم اجازه، نمي خورم.»
«تو كه اصلاً نخوردي.»
«سيرم»
اشك هاي تمنايي را كه ديد، نشست جلوش. گفت: «آخه اين چه فكرائيه كه تو مي كني؟» و دست كشيد به سرش.
«اگه خواب نمونده بودم، نمي ذاشتم بابا ببره خاكش كنه.»
«مرده رو بايد خاك كرد»
«زير خاك عقرب و مار هم هس...»
«بابات مواظبشه»
«پيشش كه نمي مونه.»
«مي مونه. هم بابات هم خاله هات و هم دائيات. همه. اين قدر پيشش
مي مونن تا به اون جا عادت كنه و ديگه نترسه. خيالت راحت باشه»
«بابام دعواش مي كرد مي گفت مگه سوسك هم ترس داره؟»
«ديگه دعواش نمي كنه.»
«خودشو مي زد.»
«كي؟»
«بابام»
«چرا؟»
«واسه مامانم. داد مي زد ثريا...ثريا...»
»توي بيمارستان؟»
«نه توي تاكسي.»
«آهان...وقتي مي رفتين بيمارستان.»
«نه وقتي بالا سر مامان بوديم. مامانم گفت دستتو از رو پيشونيم برندار، شاپور جون.»
«بابات تاكسي داره؟»
«نه. بانك داره.»
«پس تو بانك كار مي كنه.»
«مال خودشه.»
«بانك؟»
«اوهوم»
«اوهوم»
«حالا بابام مي ره زن مي گيره.»
«آخه تو از كجا مي دوني؟»
«بابا منتظر بود مامان بميره تا بره يه زن ديگه بگيره»
«اينو كي به تو گفته؟»
«مامان.»
«شوخي مي كرده»
«مامان نمي ذاشت بابا سيگار بكشه. نمي ذاشت با دوستاش بره بيرون.»
«بيا يه گاز بزن.»
«بابا يواشكي مي گفت بهش بگم خواهر مي خوام. مامان مي گفت تو يكي بسمي.»
«دستمال نداري؟»
تمنايي گفت: «تقصير منه كه اون مرد.» و دويد طرف در مدرسه.
«كجا مي ري، تمنايي؟ صبر كن، ببينم.»
تمنايي ايستاد. قاب را آورد بالا و خيره ي عكس مادرش شد. دست گذاشت رو شانه تمنايي. در انعكاس نور شيشه ي قاب به نظرش آمد لب هاي عكس
مي خواهند بگويند عزيزم.
«براي چي مي دويي؟»
«مي خوام پير شم بميرم.»
«ببين تمنايي وقتي يكي مرد، ديگه كاري از دست كسي براش بر نمي آد.»
«از دست خدا چي؟»
«فقط مي تونيم از خدا بخوايم ببرتش تو بهشت.»
«مامانم گفت اگه دستتو از روي پيشونيم برداري من مي ميرم، شاپورجون»
«خب، اون از دست تو امنيت خاطر ...چه جوري بگم؟ دست تو به اون...»
«اگه دستمو برنداشته بودم...»
«نه عزيزم، مطمئن باش كه تقصير تو نبوده .»
«مامان جون»
«جانم»
او را به خود فشرد. بوي كامي را مي دهد. صداي خانم شمس از بلندگو پخش شد:
«خانم سهيلي...تشريف بيارين...لطفاً تنها...»
«همين جا باش تا من برگردم.»
«خب.»
«ندويي ها.»
«نچ.»
«اين هم پيشت باشه، بخورش. مطمئن باش مادرت خوشحال ميشه.»
«مگه مي بينه؟»
«اون ديگه همه چيزو مي بينه»
«مي بينه گريه مي كنم؟»
«آره كه مي بينه»
لبخند زد و صورت تمنايي را بوسيد. راه افتاد. از پله ها كه بالا مي رفت برگشت تمنايي را نگاه كرد كه كف پاش را تكيه داده بود به ديوار و داشت به غازي گاز
مي زد. اشك هاش را پاك كرد. خانم شمس جلو دفتر ايستاده بود. گفت: «بي خود اشك هاتو خرج نكن. دروغ مي گه، ورپريده.»
«چي مي گي!»
«با مادرش صحبت كردم.»
«زنده س؟»
«آره ديشب مسموم شده، بردنش درمونگاه. پسره هم خواب و بيدار بوده. بيا تو. پدره هم يه پاش درمونگاه بوده يه پاش خونه.»
خانم شيخي با ديدن او قهقهه زد. گفت:«پسره نيم وجبي همه رو مچل كرده.»
نشست رو صندلي. نفس عميقي كشيد. لبخند زد. گفت: «آخيش»
خانم شمس گفت: «مادره گريه ش گرفت. مي گفت نمي دونه از دست پسره چيكار كنه.» و تكمه ي زنگ را فشرد. گفت: «باباش الان مي آد دنبالش.» و از دفتر رفت بيرون.
خانم شيخي گفت: « از قديم گفتن بچه ي يكي يه دونه يا خل ميشه يا ديونه.»
گفت: « از دست اين بچه ها!» و نشست پشت ميز. گوشي را برداشت و همان طور كه از پنجره تمنايي را مي پاييد، شماره گرفت، گفت: «خانم رحماني؟ سلام. سهيلي هستم.
تشكر. با زحمت هاي ما خانم؟ اختيار دارين. يه پيغام واسه كامران داشتم. مثل اينكه سرتون خيلي شلوغه. نه خواهش مي كنم. بله...بهش بفرمايين هواپيما رو براش مي خرم. خودش مي دونه. خب وقتتون رو نمي گيرم . چشم. حتماً .لطفتون زياد.»
گوشي را گذاشت. لبخند زد و سر تكان داد. معلم ها يكي يكي مي آمدند
«سلام»
«سلام»
«چيه؟»
«چته؟»
«هيچي.»
«يه مرگيت هس.»
«نه مرگ تو»
خانم شيخي گفت:«صبر كنين همه بيان تا براتون بگم چي شده»
از دفتر آمد بيرون. رفت طرف حياط و از رو پله ها به تمنايي اشاره كرد بيا. راه افتاد آرام آرام. دست هاش را در جيب كاپشن اش كرده بود. مستقيم جلو پاش را نگاه كرد. بي اعتنا به دور و بر. انگار موجودي بزرگ تر چند سال بزرگ تر از تمنايي است كه دارد مي آيد. يا شايد اين همه وقار براي اين است كه فكر مي كند مادرش زير نظر داردش و قرار است پيش خدا از اين كه او پسرش است، سرافراز باشد. دستش را گرفت. گفت: «خانم شمس تلفني با مادرت صحبت كرده. مادرت پيغام داده كه خيلي دوستت داره.»
«نمرده؟»
«نه. گفته مگه به همين سادگيه كه تو رو بذاره تو اين دنيا و خودش بره اون دنيا؟»
«اوهوم»
«گفته هر چي بخواي برات مي خره و هر جا بخواي، مي برتت.»
«گفته؟»
«معلومه كه گفته. حالا برو بازي كن»
«خانوم اجازه،‌قابمونو برامون نگه مي دارين؟»


پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1092  
قدیمی 12-16-2010
kiana آواتار ها
kiana kiana آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843

1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ارزش دوست خوب!






يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكياز بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانهمي برد.

با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'

من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايمرا بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.

همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.

عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.

همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'

او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.


من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟


او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.

او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.

صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..

در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.

من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.

او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.


هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.


خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.


دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.
__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟






ویرایش توسط kiana : 12-16-2010 در ساعت 12:21 AM
پاسخ با نقل قول
  #1093  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

  • پوست نارنج
آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شايد هم گناه زن قهوه چي بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چي. قضيه به اين سادگي هم نيست. بهتر است اول ماجرا را براي شما نقل كنم تا خودتان بگوئيد كه گناه از كه بود، شايد هم گناهي در بين نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زير سايه ي درخت توت نشسته بودم. ديزي مي خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطيل كرده بودم. طاهر، نمي دانم چه زود، كتابهايش را به خانه برده بود و گاري را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب مي داد. از جيب هاي باد كرده اش مرتب نان در مي آورد و مي خورد. قهوه چي بساط ديزي را از جلوي من برداشت و به پسرش صاحبعلي گفت چايي و قليان براي من بياورد و پهلوي من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكي داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلي چاي آورد و رفت قليان چاق كند. قهوه چي گفت: «مادر صاحبعلي شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار ندارد. عرق شاه اسپرم داديم خوب نشد، زنجبيل و نعناع دم كرديم داديم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب مي شود. اما توي ده پوست نارنج پيدا نمي شود. من خودم يك تكه داشتم كه چند روز پيش نمي دانم به كي دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو مي خواهي بروي شهر، زحمت بكش يك كمي پوست نارنج براي ما بياور.»
صاحبعلي قليان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ايستاد كه حرف هاي ما را بشنود. وقتي من گفتم: روي چشم نوروش آقا. حتماً مي آورم، صاحبعلي چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا مي ديد.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پياده شدم نارنج درشتي توي كيف دستيم داشتم. از قديم گفته اند دم كرده ي پوست نارنج براي دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه مي رفتي، سه ربع ساعت طول مي كشيد. قدم زنان آمدم و به ده رسيدم. اول سري به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابي را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بيرون آمدم. صاحبخانه در حياط جلوم را گرفت و پس از سلام و عليك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتني هستيم.
آخ!.. صاحبعلي بي مادر شد. طفلك صاحبعلي! حالا چه كسي صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بياوري سر كلاس بخوري؟
نارنج انگار در كف دستم تبديل به سنگ شده بود و سنگيني مي كرد.
پرسيدم: كي؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. ديروز خاكش كرديم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قايم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توي رختخوابم تپاندم. نمي خواستم وقتي صاحبعلي يا قهوه چي به منزل من مي آيند، نارنج را ببينند.
قهوه خانه يكي دو روز تعطيل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلي تا ده بيست روز هوش وحواس درست و حسابي نداشت، انگار خنديدن يادش رفته، بازي نمي كرد، همیشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمي زد. انگار سالهاست با هم قهريم. حتي به قهوه خانه هم كه مي رفتم زوركي جواب سلام مرا مي داد.
قهوه چي از رفتار سرد صاحبعلي نسبت به من خجالت مي كشيد و به من مي گفت: با همه اين جور رفتار مي كند، بخاطر شما نيست آقا معلم.
من مي گفتم: معلوم است ديگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهي بايد بگذرد تا كم كم فراموش كند.
از وقتي كه مادر صاحبعلي مرده بود، قهوه چي خانه و زندگي مختصرش را هم جمع كرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا مي گذراندند. من گاهي وقت ها نصفه هاي شب از قهوه خانه به منزلم برمي گشتم.
مدتي گذشت اما صاحبعلي به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر مي شد. كمتر به درس گوش مي داد و كمتر ياد مي گرفت. البته در بيرون و با ديگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روي خوش نشان نمي داد.
من هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. نتوانستم بفهمم كه صاحبعلي چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش مي آيد. گاهي با خودم مي گفتم «نكند صاحبعلي فكر مي كند كه در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما اين فكر آنقدر احمقانه و نامربوط بود كه اصلاً نمي شد اهميتي به آن داد.
پيش خود خيال مي كردم مادر صاحبعلي از آپانديسيت مرده است و احتياج به عمل جراحي فوري داشت تا زنده مي ماند.
روزي سر درس به كلمه ي نارنج برخورديم. من از بچه ها پرسيدم: كي نارنج ديده است؟
صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار مي خواست چيزي بگويد اما نگفت.
من باز پرسيدم: كي مي داند نارنج چي است؟
باز صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار دلش مي خواست چيزي بگويد ولي دهانش باز نمي شد.
من گفت: حيدرعلي. مثل اين كه مي خواهي چيزي بگويي، ها؟ هر چه دلت مي خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ي ننه منجوق برگشته بود. غير از صاحبعلي كه راست تخته سياه را نگاه مي كرد كه مثلا به حرف هاي من گوش نمي دهد. از لحظه اي كه حرف نارنج پيش آمده بود صاحبعلي راست نشسته بود و تخته سياه را نگاه مي كرد.
نوه ي ننه منجوق با كمي ترس و احتياط گفت: آقا من نارنج دارم.
كسي از حيدرعلي انتظار چنين حرفي را نداشت. از اين رو همه يك دفعه زدند زير خنده. صاحبعلي هم برق از چشمانش پريد و بي اختيار به طرف نوه ي ننه منجوق برگشت. همه مي خواستند شكل و شمايل نارنج را زودتر ببينند.
علي درازه، شيطان ترين شاگرد كلاس، بلند شد و گفت: دروغ مي گويد آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علي درازه را سر جايش نشاندم و گفتم: خودش مي خواهد نشان بدهد.
راستي هم نوه ي ننه منجوق كتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هايش را به هم مي زد و دنبال چيزي مي گشت اما پيدا نمي كرد و مرتب مي گفت: الان نشانتان مي دهم. گذاشته بودم وسط عكس قلب و عكس رگ ها.
من كتاب را از نوه ي ننه منجوق گرفتم. حالا همه ي چشم ها به دست هاي من دوخته شده بود حتي چشم هاي صاحبعلي. همه مي خواستند ببينند نارنج چه تحفه اي است. من از اين كه صاحبعلي را يواش يواش سر مهر و محبت مي آوردم، خوشحال بودم. اما نمي توانستم بفهمم كه كجاي كار باعث شده است كه صاحبعلي به من توجه كند. آيا فقط مي خواست شكل نارنج را ببيند؟
تصوير قلب و رگ هاي بدن را در كتاب حيدرعلي پيدا كردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجي در كار نبود اما لكه ي زرد رنگي روي هر دو صفحه كتاب ديده مي شد.
قبل از همه صاحبعلي بلند شد وسط کتاب را نگاه كرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوي نارنج از لاي كتاب مي آمد. يك دفعه چيزي به يادم آمد كه تا آن لحظه پاك فراموش كرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلي من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم كه نگاه دارد تا اگر باز كسي احتياج پيدا كرد بيايد از او بگيرد.
ننه منجوق گيس سفيد ده بود. مردم مي گفتند كه همه جور دوا و درمان بلد است. مامايي هم مي كند.
ننه منجوق با نوه اش حيدرعلي زندگي مي كرد و ديگر كسي را توي دنيا نداشت. از اين رو حيدرعلي را خيلي دوست مي داشت. حيدرعلي هم غير از مادر بزرگش كسي را نداشت. توي ده همه به او «نوه ي ننه منجوق» مي گفتيم. كمتر اسم خودش را بر زبان مي آورديم. وقتي يادم آمد كه نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهميدم كه لكه ي زرد كتاب حيدرعلي هم مال تكه اي از پوست همان نارنج است كه ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لاي صفحه هاي كتابش.
من خودم هم وقتي به مدرسه مي رفتم پوست نارنج و پرتقال را لاي صفحه هاي كتابم مي گذاشتم كه كتاب خوشبو بشود.
نوه ي ننه منجوق وقتي ديد چيزي لاي كتاب نيست مثل اين كه چيز پرقيمتي را گم كرده باشد زد زير گريه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت يك يك بچه ها نگاه كردم. كدام يك ممكن بود نارنج حيدرعلي را برداشته باشد؟ علي درازه؟ طاهر؟ صاحبعلي؟ كدام يك؟
نوه ي ننه منجوق را ساكت كردم و گفتم: حالا گريه نكن ببينم چكارش كرده اي. شايد هم گم كرده باشي.
نوه ي ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش كردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست مي گفت. ننه ي طاهر از شب پيش شكمش درد گرفته بود و مي خواست بزايد و ننه منجوق هم بالاي سر او بود و حيدرعلي ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر كي از نارنج حيدرعلي خبري دارد خودش بگويد. ما كه ديگر نبايد به هم دروغ بگوييم. ما با هم دوست هستيم. گفتيم دروغ را به كسي مي گوييم كه دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشيم.
صاحبعلي دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش ديگر هم قرض كرده بود و با دقت نگاه مي كرد و گوش مي كرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را كي برداشته؟
لحظه اي صدا از كسي بلند نشد. بعد علي درازه دست دراز كرد و گفت: آقا ما برداشتيم اما حالا ديگر پيش من نيست.
من گفتم: پس چكارش كردي؟
علي درازه گفت: آقا دادم به قهرمان كه كتابش را خوشبو كند، حالا مي گويد كه پيش من نيست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهي نصفش پيش من است.
من گفتم: پس نصف ديگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف ديگرش را دادم به طاهر.
قهرمان يك تكه ي كوچك پوست نارنج از وسط كتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روي ميز من. پوست نارنج مثل سفال خشك شده بود. همه ي نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف ميز من. همه مي خواستند آن را بردارند و نگاه بكنند و بو كنند. من دفتر نمره را روي پوست نارنج گذاشتم و رويم را به طرف طاهر كردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقيش را دادم به دلال اوغلي.
طاهر هم تكه ي كوچكتري از پوست نارنج از وسط كتاب علوم درآورد و داد به من. به اين ترتيب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرين نفر فقط تكه ي بسيار كوچكي به اندازه ي نصف بند انگشت رسيده بود.
با پيدا شدن هر تكه ي پوست نارنج نوه ي ننه منجوق كمي بيشتر به حال اولش بر مي گشت. اما صاحبعلي بدون آن كه حرفي بزند يا بخندد با دقت تكه هاي پوست نارنج را مي پاييد و منتظر آخر كار بود.
وقتي تمام تكه ها جمع شد، همه را توي دستم گرفتم كه ببينم چكار بايد بكنم. مي خواستم اول از همه به بچه ها بگويم كه اين، خود نارنج نيست بلكه تكه اي از پوست آن است كه خشك شده. اما صاحبعلي مجالي به من نداد. يك دفعه از جايش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوري كه تكه هاي پوست نارنج به هوا پرت شد و هر كدام به طرفي افتاد.
چند نفري دنبال آن ها به زير نيمكت ها رفتند اما به صداي من همه بيرون آمدند و ساكت و بي صدا نشستند. خيال كرده بودند كه من عصباني شده ام و ممكن است كسي را بزنم. صاحبعلي رفت نشست سر جايش و زد زير گريه. چنان گريه اي كه نزديك بود همه را به گريه بيندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم كه همه ي مشتري ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلي مانديم.
مطمئن بودم كه سر نخ را پيدا كرده ام و با كمي دقت مي توانم همه چيز را بفهمم. منظورم اين است كه علت ترشرويي و قهر صاحبعلي از من حتماً يك جوري به قضيه ي نارنج مربوط مي شد، اما چه جوري؟ اين را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلي روي سكو نشسته بود و روي كتاب خم شده بود كه مثلا دارد درس مي خواند و كارهاي مدرسه اش را مي كند. اما من خوب ملتفت بودم كه منتظر حرف زدن من است. وقتي قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلي؟
صاحبعلي جواب نداد. قهوه چي گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلي سرش را كمي بلند كرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلي اگر دلت مي خواهد اين دفعه كه به شهر رفتم برايت نارنج بخرم بياورم، ها؟
من اين را گفتم كه صاحبعلي را به حرف بياورم و منظور ديگري نداشتم. قهوه چي مي خواست باز حرفي بزند كه من خواهش كردم كاري به كار ما نداشته باشد. صاحبعلي چيزي نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلي نارنج نمي خواهي؟
صاحبعلي ناگهان مثل توپ تركيد و گفت: اگر راست مي گويي چرا وقتي ننه ام مي مرد، نارنج نياوردي؟ اگر تو نارنج مي آوردي ننه ام زنده مي ماند.
صاحبعلي دق دلش را خالي كرد و زد زير گريه. نوروش آقا نمي دانست چكار بكند، پسرش را آرام كند يا از من بخشش بخواهد و جلو اشكي را كه چشمهايش را پر كرده بگيرد.
حالا لازم بود كه يك جوري صاحبعلي را قانع كنم كه پوست نارنج نمي توانست جلو مرگ مادرش را بگيرد. اما اين كار، كار بسيار مشكلي بود.


پاسخ با نقل قول
  #1094  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پسرك لبو فروش
چند سال پيش در دهي معلم بودم. مدرسه ي ما فقط يك اتاق بود كه يك پنجره و يك در به بيرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بيشتر نبود. سي و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان كلاس اول بودند. هشت نفر كلاس دوم. شش نفر كلاس سوم و سه نفرشان كلاس چهارم. مرا آخرهاي پاييز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بي معلم مانده بودند و از ديدن من خيلي شادي كردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز كلاس لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و كارخانه ي قاليبافي و اينجا و آنجا سر كلاس بكشانم. تقريباً همه ي بچه ها بيكار كه مي ماندند مي رفتند به كارخانه ي حاجي قلي فرشباف. زرنگترينشان ده پانزده ريالي درآمد روزانه داشت. اين حاجي قلي از شهر آمده بود. صرفه اش در اين بود. كارگران شهري پول پيشكي مي خواستند و از چهار تومان كمتر نمي گرفتند. اما بالاترين مزد در ده 25 ريال تا 35 ريال بود.
ده روز بيشتر نبود من به ده آمده بودم كه برف باريد و زمين يخ بست. شكافهاي در و پنجره را كاغذ چسبانديم كه سرما تو نيايد.
روزي براي كلاس چهارم و سوم ديكته مي گفتم. كلاس اول و دوم بيرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبكي شده بود. از پنجره مي ديدم كه بچه ها سگ ولگردي را دوره كرده اند و بر سر و رويش گلوله ي برف مي زنند. تابستانها با سنگ و كلوخ دنبال سگها مي افتادند، زمستانها با گلوله ي برف.
كمي بعد صداي نازكي پشت در بلند شد: آي لبو آوردم، بچه ها!.. لبوي داغ و شيرين آوردم!..
از مبصر كلاس پرسيدم: مش كاظم، اين كيه؟
مش كاظم گفت: كس ديگري نيست، آقا... تاري وردي است، آقا... زمستانها لبو مي فروشد... مي خواهي بش بگويم بيايد تو.
من در را باز كردم و تاري وردي با كشك سابي لبوش تو آمد. شال نخي كهنه اي بر سر و رويش پيچيده بود. يك لنگه از كفشهاش گالش بود و يك لنگه اش از همين كفشهاي معمولي مردانه. كت مردانه اش تا زانوهاش مي رسيد، دستهاش توي آستين كتش پنهان مي شد. نوك بيني اش از سرما سرخ شده بود. رويهم ده دوازده سال داشت.
سلام كرد. كشك سابي را روي زمين گذاشت. گفت: اجازه مي دهي آقا دستهام را گرم كنم؟
بچه ها او را كنار بخاري كشاندند. من صندلي ام را بش تعارف كردم. ننشست. گفت: نه آقا. همينجور روي زمين هم مي توانم بنشينم.
بچه هاي ديگر هم به صداي تاري وردي تو آمده بودند، كلاس شلوغ شده بود. همه را سر جايشان نشاندم.
تاري وردي كمي كه گرم شد گفت: لبو ميل داري، آقا؟
و بي آنكه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرك و چند رنگ روي كشك سابي را كنار زد. بخار مطبوعي از لبوها برخاست. كاردي دسته شاخي مال « سردري» روي لبوها بود. تاري وردي لبويي انتخاب كرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگيري، آقا... ممكن است دستهاي من ... خوب ديگر ما دهاتي هستيم ... شهر نديده ايم ... رسم و رسوم نمي دانيم...
مثل پيرمرد دنيا ديده حرف مي زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چركش كنده شد و سرخي تند و خوشرنگي بيرون زد. يك گاز زدم. شيرين شيرين بود.
نوروز از آخر كلاس گفت: آقا... لبوي هيچكس مثل تاري وردي شيرين نمي شود ... آقا.
مش كاظم گفت: آقا، خواهرش مي پزد، اين هم مي فروشد... ننه اش مريض است، آقا.
من به روي تاري وردي نگاه كردم. لبخند شيرين و مردانه اي روي لبانش بود. شال گردن نخي اش را باز كرده بود. موهاي سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر كسي كسب و كاري دارد ديگر، آقا... ما هم اين كاره ايم.
من گفتم: ننه ات چه اش است، تاري وردي؟
گفت: پاهاش تكان نمي خورد. كدخدا مي گويد فلج شده. چي شده. خوب نمي دانم من ، آقا.
گفتم: پدرت...
حرفم را بريد و گفت: مرده.
يكي از بچه ها گفت: بش مي گفتند عسگر قاچاقچي، آقا.
تاري وردي گفت: اسب سواري خوب بلد بود. آخرش روزي سر كوهها گلوله خورد و مرد. امنيه ها زدندش. روي اسب زدندش.
كمي هم از اينجا و آنجا حرف زديم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: اين دفعه مهمان من، دفعه ي ديگر پول مي دهي. نگاه نكن كه دهاتي هستيم، يك كمي ادب و اينها سرمان مي شود، آقا.
تاري وردي توي برف مي رفت طرف ده و ما صدايش را مي شنيديم كه مي گفت: آي لبو!.. لبوي داغ و شيرين آوردم، مردم!..
دو تا سگ دور و برش مي پلكيدند و دم تكان مي دادند.
بچه ها خيلي چيزها از تاري وردي برايم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. دو سه سالي بزرگتر از او بود. وقتي پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگي خوبي بودند. بعدش به فلاكت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پيش حاجي قلي فرشباف. بعدش با حاجي قلي دعواشان شد و بيرون آمدند.
رضاقلي گفت: آقا، حاجي قلي بيشرف خواهرش را اذيت مي كرد. با نظر بد بش نگاه مي كرد، آقا.
ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاري وردي مي خواست، آقا، حاجي قلي را با دفه بكشدش، آ...
***
تاري وردي هر روز يكي دو بار به كلاس سر مي زد. گاهي هم پس از تمام كردن لبوهاش مي آمد و سر كلاس مي نشست به درس گوش مي كرد.
روزي بش گفتم: تاري وردي، شنيدم با حاجي قلي دعوات شده. مي تواني به من بگويي چطور؟
تاري وردي گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد مي آورم.
گفتم: خيلي هم خوشم مي آيد كه از زبان خودت از سير تا پياز، شرح دعواتان را بشنوم.
بعد تاري وردي شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي ببخش آقا، من و خواهرم از بچگي پيش حاجي قلي كار مي كرديم. يعني خواهرم پيش از من آنجا رفته بود. من زيردست او كار مي كردم. او مي گرفت دو تومن، من هم يك چيزي كمتر از او. دو سه سالي پيش بود. مادرم باز مريض بود. كار نمي كرد اما زمينگير هم نبود. تو كارخانه سي تا چهل بچه ي ديگر هم بودند – حالا هم هستند – كه پنج شش استادكار داشتيم. من و خواهرم صبح مي رفتيم و ظهر برمي گشتيم. و بعد از ظهر مي رفتيم و عصر برمي گشتيم. خواهرم در كارخانه چادر سرش مي كرد اما ديگر از كسي رو نمي گرفت. استادكارها كه جاي پدر ما بودند و ديگران هم كه بچه بودند و حاجي قلي هم كه ارباب بود.
آقا، اين آخرها حاجي قلي بيشرف مي آمد مي ايستاد بالاي سر ما دو تا و هي نگاه مي كرد به خواهرم و گاهي هم دستي به سر او يا من مي كشيد و بيخودي مي خنديد و رد مي شد. من بد به دلم نمي آوردم كه اربابمان است و دارد محبت مي كند. مدتي گذشت. يك روز پنجشنبه كه مزد هفتگي مان را مي گرفتيم، يك تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مريض است، اين را خرج او مي كنيد.
بعدش تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم مثل اينكه ترسيده باشد، چيزي نگفت. و ما دو تا، آقا، آمديم پيش ننه ام. وقتي شنيد حاجي قلي به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فكر و گفت: ديگر بعد از اين پول اضافي نمي گيريد.
از فردا من ديدم استادكارها و بچه هاي بزرگتر پيش خود پچ و پچ مي كنند و زيرگوشي يك حرفهايي مي زنند كه انگار مي خواستند من و خواهرم نشنويم.
آقا! روز پنجشنبه ي ديگر آخر از همه رفتيم مزد بگيريم. حاجي خودش گفته بود كه وقتي سرش خلوت شد پيشش برويم. حاجي، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا مي آيم خانه تان. يك حرفهايي با ننه تان دارم.
بعد تو صورت خواهرم خنديد كه من هيچ خوشم نيامد. خواهرم رنگش پريد و سرش را پايين انداخت.
مي بخشي، آقا، مرا. خودت گفتي همه اش را بگويم – پانزده هزارش را طرف حاجي انداختم و گفتم: حاجي آقا، ما پول اضافي لازم نداريم. ننه ام بدش مي آيد.
حاجي باز خنديد و گفت: خر نشو جانم. براي تو و ننه ات نيست كه بدتان بيايد يا خوشتان...
آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو كند كه خواهرم عقب كشيد و بيرون دويد. از غيظم گريه ام مي گرفت. دفه اي روي ميز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را بريد و خون آمد. حاجي فرياد زد و كمك خواست. من بيرون دويدم و ديگر نفهميدم چي شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوي ننه ام كز كرده بود و گريه مي كرد.
شب، آقا، كدخدا آمد. حاجي قلي از دست من شكايت كرده و نيز گفته بود كه: مي خواهم باشان قوم و خويش بشوم، اگر نه پسره را مي سپردم دست امنيه ها پدرش را در مي آوردند. بعد كدخدا گفت حاجي مرا به خواستگاري فرستاده. آره يا نه؟
زن و بچه ي حاجي قلي حالا هم تو شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده ديگر زن صيغه دارد. مي بخشي آقا، مرا. عين يك خوك گنده است. چاق و خپله با يك ريش كوتاه سياه و سفيد، يك دست دندان مصنوعي كه چند تاش طلاست و يك تسبيح دراز در دستش. دور از شما، يك خوك گنده ي پير و پاتال.
ننه ام به كدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم يكي را به آن پير كفتار نمي دهم. ما ديگر هر چه ديديم بسمان است. كدخدا، تو خودت كه ميداني اينجور آدمها نمي آيند با ما دهاتي ها قوم و خويش راست راستي بشوند...
كدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست مي گويي. حاجي قلي صيغه مي خواهد. اما اگر قبول نكني بچه ها را بيرون مي كند، بعد هم دردسر امنيه هاست و اينها... اين را هم بدان!
خواهرم پشت ننه ام كز كرده بود و ميان هق هق گريه اش مي گفت: من ديگر به كارخانه نخواهم رفت... مرا مي كشد... ازش مي ترسم...
صبح خواهرم سر كار نرفت. من تنها رفتم. حاجي قلي دم در ايستاده بود و تسبيح مي گرداند. من ترسيدم، آقا. نزديك نشدم. حاجي قلي كه زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بيا برو، كاريت ندارم.
من ترسان ترسان نزديك به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توحياط كارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها كردم و دويدم دفه ديروزي را برداشتم. آنقدر كتكم زده بود كه آش و لاش شده بودم. فرياد زدم كه: قرمساق بيشرف، حالا بت نشان ميدهم كه با كي طرفي... مرا مي گويند پسر عسگر قاچاقچي...
تاري وردي نفسي تازه كرد و دوباره گفت: آقا، مي خواستم همانجا بكشمش. كارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان. من از غيظم گريه مي كردم و خودم را به زمين مي زدم و فحش مي دادم و خون از زخم صورتم مي ريخت... آخر آرام شدم.
يك بزي داشتيم. من و خواهرم به بيست تومن خريده بوديم. فروختيمش و با مختصر پولي كه ذخيره كرده بوديم يكي دو ماه گذرانديم. آخر خواهرم رفت پيش زن نان پز و من هم هر كاري پيش آمد دنبالش رفتم...
گفتم: تاري وردي، چرا خواهرت شوهر نمي كند؟
گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داريم جهيز تهيه مي كنيم كه عروسي بكنند.
***
امسال تابستان براي گردش به همان ده رفته بودم. تاري وردي را توي صحرا ديدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاري وردي، جهيز خواهرت را آخرش جور كردي؟
گفت: آره. عروسي هم كرده... حالا هم دارم براي عروسي خودم پول جمع مي كنم. آخر از وقتي خواهرم رفته خانه ي شوهر، ننه ام دست تنها مانده. يك كسي مي خواهد كه زير بالش را بگيرد و هم صحبتش بشود... بي ادبي شد. مي بخشي ام، آقا.




پاسخ با نقل قول
  #1095  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پيرزن و جوجه ي طلايي اش
پيرزني بود كه در دار دنيا كسي را نداشت غير از جوجه ي طلايي اش. اين جوجه را هم يك شب توي خواب پيدا كرده بود. پيرزن روشور درست مي كرد و مي برد سر حمامها مي فروخت. جوجه طلايي هم در آلونك پيرزن و توي حياط كوچكش دنبال مورچه ها و عنكبوت ها مي گشت. از دولت سر جوجه طلايي هيچ مورچه اي جرئت نداشت قدم به خانه ي پيرزن بگذارد. حتي مورچه سواره هاي چابك و درشت. جوجه طلايي مورچه ها را خوب و بد نمي كرد. هم جورشان را نك مي زد مي خورد. از پس گربه هاي فضول هم برمي آمد كه همه جا سر مي كشند و به خاطر يك تكه گوشت همه چيز را به هم مي زنند.
حياط پيرزن درخت گردوي پرشاخ و برگي هم داشت. فصل گردو كه مي رسيد، كيف جوجه طلايي كوك مي شد. باد مي زد گردوها مي افتاد، جوجه مي شكست و مي خورد.
عنكبوتي هم از تنهايي و پيري پيرزن استفاده كرده توي رف، پشت بطريهاي خالي تور بافته دام گسترده بود و تخم مي گذاشت. پيرزن روزگاري توي اين بطريها سركه و آبغوره و عرق شاه اسپرم و نعناع پر مي كرد و از فروش آنها زندگيش را درمي آورد. اما حالا ديگر فقط روشور درست مي كرد. بطريهاي رنگارنگش خالي افتاده بود.
عنكبوت دلش از جوجه طلايي قرص نبود. هميشه فكري بود كه آخرش روزي گرفتار منقار جوجه طلايي خواهد شد. بخصوص كه چند دفعه جوجه او را لبه ي رف ديده بود و تهديدش كرده بود كه آخر يك لقمه ي چپش خواهد كرد. چند تا از بچه هاي عنكبوت را هم خورده بود. از طرف ديگر جوجه طلايي مورچه هاي زرد و ريزه ي خانه را ريشه كن كرده بود كه هميشه به بوي خرده ريزي كه پيرزن توي رف مي انداخت، گذرشان از پشت بطريهاي خالي مي افتاد و براي عنكبوت شكار خوبي به حساب مي آمدند.
شبي عنكبوت به خواب پيرزن آمد و بش گفت: اي پيرزن بيچاره، هيچ مي داني جوجه ي پررو مال و ثروت ترا چطور حرام مي كند؟
پيرزن گفت: خفه شو! جوجه طلايي من اينقدر ناز و مهربان است كه هرگز چنين كاري نمي كند.
عنكبوت گفت: پس خبر نداري. تو مثل كبكها سرت را توي برف مي كني و خيالهاي خام مي كني.
پيرزن بي تاب شد و گفت: راستش را بگو ببينم منظورت چيست؟
عنكبوت گفت: فايده اش چيست؟ قر و غمزه ي جوجه طلايي چشمهات را چنان كور كرده كه حرف مرا باور نخواهي كرد.
پيرزن با بي تابي گفت: اگر دليل حسابي داشته باشي كه جوجه طلايي مال مرا حرام مي كند، چنان بلايي سرش مي آورم كه حتي مورچه ها به حالش گريه كنند.
عنكبوت كه ديد پيرزن را خوب پخته است، گفت: پس گوش كن بگويم. اي پيرزن بيچاره، تو جان مي كني و روشور درست مي كني و منت اين و آن را مي كشي مي گذارند روشورهات را مي بري سر حمامهاشان مي فروشي و يك لقمه نان در مي آوري كه شكمت را سير كني، و اين جوجه ي پررو و شكمو هيچ عين خيالش نيست كه از آن همه گردو چيزي هم براي تو كنار بگذارد كه بفروشيشان و دستكم يكي دو روز راحت زندگي كني و شام و ناهار راست راستي بخوري. حالا باور كردي كه جوجه طلايي مالت را حرام مي كند؟
پيرزن با خشم و تندي از خواب پريد و براي جوجه طلايي خط و نشان كشيد. صبح براي روشور فروختن نرفت. نشست توي آلونكش و چشم دوخت به حياط، به جوجه طلايي كه خيلي وقت بود بيدار شده بود و بلند شدن آفتاب را تماشا مي كرد.
جوجه طلايي آمد پاي درخت گردو، بش گفت: رفيق درخت، يكي دو تا بينداز، صبحانه بخورم.
درخت گردو يكي از شاخه هاش را تكان داد. چند تا گردوي رسيده افتاد به زمين. جوجه طلايي خواست بدود طرف گردوها، داد پيرزن بلند شد: آهاي جوجه ي زردنبو، دست بشان نزن! ديگر حق نداري گردوهاي مرا بشكني بخوري.
جوجه طلايي با تعجب پيرزن را نگاه كرد ديد انگار اين يك پيرزن ديگري است: آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين را نديد. چيزي نگفت. ساكت ايستاد. پيرزن نزديك به او شد و با لگد آن طرفتر پراندش و گردوها را برداشت گذاشت توي جيبش.
جوجه طلايي آخرش به حرف آمد و گفت: ننه، امروز يكجوري شده اي. انگار شيطان تو جلدت رفته.
پيرزن گفت: خفه شو!.. روت خيلي زياد شده. يك دفعه گفتم كه حق نداري گردوهاي مرا بخوري. مي خواهم بفروشمشان.
جوجه طلايي سرش را پايين انداخت، رفت نشست پاي درخت. پيرزن رفت توي آلونك. كمكي گذشت. جوجه پا شد باز به درخت گفت: رفيق درخت، يكي دو تاي ديگر بينداز ببينم اين دفعه چه مي شود. امروز صبحانه مان پاك زهر شد.
درخت يكي ديگر از شاخهاي پرش را تكان داد. چند تا گردو افتاد به زمين. جوجه تندي دويد و شكست و خوردشان. پيرزن سر رسيد و داد زد: جوجه زردنبو، حالا به تو نشان مي دهم كه گردوهاي مرا خوردن يعني چه.
پيرزن اين را گفت و رفت منقل را آتش كرد. آنوقت آمد جوجه طلايي را گرفت و برد سر منقل و كونش را چسباند به گلهاي آتش. كون جوجه طلايي جلزولز كرد و سوخت. درخت گردو تكان سختي خورد و گردوها را زد بر سر و كله ي پيرزن و زخميش كرد. پيرزن جوجه را ولش كرد اما وقت خواست گردوها را جمع كند، ديد همه از سنگند. نگاهي به درخت انداخت و نگاهي به جوجه و خودش و رفت تو آلونكش گرفت نشست.
جوجه طلايي كنج حياط سرش را زير بالش گذاشته، كز كرده بود. گاهي سرش را درمي آورد و نگاهي به كون سوخته اش مي انداخت و اشك چشمش را با نوك بالش پاك مي كرد و باز توي خودش مي خزيد. پيرزن چشم از جوجه طلاييش برنمي داشت.
نزديكهاي ظهر باد برخاست، زد و گردوها را به زمين ريخت. جوجه از سر جاش بلند نشد. باز باد زد و گردوهاي ديگري ريخت. جوجه طلايي همينجور توي لاك خودش رفته بود و تكان نمي خورد. تا عصر بشود، گردوها جاي خالي در حياط پيرزن باقي نگذاشتند. پيرزن همينجور زل زده بود به جوجه طلاييش و جز او چيزي نمي ديد. ناگهان صدايي شنيد كه مي گفت: اي پيرزن شجاع، جوجه زردنبو را سر جاش نشاندي. ديگر چرا معطل مي كني؟ پاشو گردوهات را ببر بفروش. آفتاب دارد مي نشيند و شب درمي رسد و تو هنوز ناني به كف نياورده اي.
پيرزن سرش را برگرداند و ديد عنكبوت درشتي دارد از رف پايين مي آيد. لنگه كفشي كنارش بود. برش داشت و محكم پرت كرد طرف عنكبوت. يك لحظه بعد، از عنكبوت فقط شكل تري روي ديوار مانده بود. آنوقت پيرزن با گوشه ي چادرش اشك چشمهايش را خشك كرد و پاشد رفت پيش جوجه طلاييش و بش گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا، نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي بدون آنكه سرش را بلند كند گفت: دست از سرم بردار پيرزن. به اين زودي يادت رفت كه كونم را سوختي؟
پيرزن با دست جوجه طلاييش را نوازش كرد و گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا. نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي اين دفعه سرش را بلند كرد و تو صورت پيرزن نگاه كرد ديد آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين باز برگشته. گفت: چرا نمي خواهم، ننه جان. تو هم مرهمي به زخمم مي گذاري؟
پيرزن گفت: چرا نمي گذارم، جوجه طلايي نازي و مهربان من. پاشو برويم تو آلونك.
****
آن شب پيرزن و جوجه طلايي سر سفره شان فقط مغز گردو بود. صبح هم پيرزن پا شد هر چه تار عنكبوت در گوشه و كنار بود، پاك كرد و دور انداخت.
پاسخ با نقل قول
  #1096  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چند كلمه از بهرنگي :


بچه ها، بيشك آينده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ مي شويد و همپاي زمان پيش مي رويد. پشت سر پدرانتان و بزرگهايتان مي آييد و جاي آنها را مي گيريد و همه چيز را بدست مي آوريد، زندگي اجتماعي را با همه ي خوب و بدش صاحب مي شويد. فقر، ظلم، زور، عدالت، شادي و اندوه، بيكسي، كتك، كار و بيكاري، زندان و آزادي، مرض و بيدوايي،‌ گرسنگي و پابرهنگي و صدها خوشي و ناخوشي اجتماعي ديگر مال شما مي شود.
مي دانيم كه براي درمان ناخوشيها اول بايد علت آن را پيدا كرد. مثلا دكترها براي معالجه ي مريضهاشان اول دنبال ميكروب آن مرض مي گردند و بعد دواي ضد آن ميكرب را به مريضهاشان مي دهند. براي از بين بردن ناخوشي هاي اجتماعي هم بايد همين كار را كرد. مي دانيم كه در بدن سالم هيچوقت مرض نيست. در اجتماع سالم هم نبايد نشاني از ناخوشي باشد. ورشكستگي، زور گفتن، دروغ، دزدي و جنگ هم ناخوشيهايي هستند كه فقط در اجتماع ناسالم ديده مي شوند. براي درمان اينهمه ناخوشي بايد علت آنها را پيدا كنيم. هميشه از خودتان بپرسيد: چرا رفيق همكلاسم را به كارخانه ي قاليبافي فرستادند؟ چرا بعضيها دزدي مي كنند؟ چرا اينجا و آنجا جنگ و خونريزي وجود دارد؟ بعد از مردن چه مي شوم؟ پيش از زندگي چه بوده ام؟ دنيا آخرش چه مي شود؟ جنگ و فقر و گرسنگي چه روزي تمام خواهد شد؟
و هزاران هزار سؤال ديگر بايد بكنيد تا اجتماع و دردهايش را بشناسيد. اين را هم بدانيد كه اجتماع چهار ديواري خانه تان نيست. اجتماع هر آن نقطه اي است كه هموطنان ما زندگي مي كنند. از روستاهاي دوردست تا شهرهاي بزرگ و كوچك. با همه ي كوچه هاي پر از پهن و لجن روستا تا خيابانهاي تر و تميز شهر. با كلبه هاي تنگ و تاريك و پر از مگس روستاييان فقير تا قصرهاي شيك و رخشان شهريهاي دولتمند. با بچه هاي كشاورز و قاليباف مزدور و ژنده پوش تا بچه هايي كه كمترين غذايشان چلومرغ و بوقلمون و موز و پرتقال است. اينها همه اجتماعي است كه شما از پدرانتان به ارث خواهيد برد. شما نبايد ميراث پدرانتان را دست نخورده به دست فرزندان خود برسانيد. شما بايد از بديها كم كنيد يا آنها را نابود كنيد. بر خوبيها بيفزاييد و دواي ناخوشيها را پيدا كنيد يا آنها را نابود كنيد. اجتماع ، امانتي نيست كه عيناً حفظ مي شود.
براي شناختن اجتماع و جواب يافتن به پرسشها چند راه وجود دارد. يكي از اين راهها اين است كه به روستاها و شهرها سفر كنيد و با مردم مختلف نشست و برخاست داشته باشيد. راه ديگرش كتاب خواندن است. البته نه هر كتابي. بعضيها مي گويند « هر كتابي به يك بار خواندنش مي ارزد». اين حرف چرند است. در دنيا آنقدر كتاب خوب داريم كه عمر ما براي خواندن نصف نصف آنها هم كافي نيست. از ميان كتابها بايد خوبها را انتخاب كنيم. كتابهايي را انتخاب كنيم كه به پرسشهاي جوراجور ما جوابهاي درست مي دهند، علت اشيا و حوادث و پديده ها را شرح مي دهند، ما را با اجتماع خودمان و ملتهاي ديگر آشنا مي كنند و ناخوشيهاي اجتماعي را به ما مي شناسانند. كتابهايي كه ما را فقط سرگرم مي كنند و فريب مي دهند، به درد پاره كردن و سوختن مي خورند.
بچه ها قصه و داستان را با ميل مي خوانند. قصه هاي با ارزش مي توانند شما را با مردم و اجتماع و زندگي آشنا كنند و علتها را شرح دهند. قصه خواندن تنها براي سرگرمي نيست. بدينجهت من هم ميل ندارم كه بچه هاي فهميده قصه هاي مرا تنها براي سرگرمي بخوانند.
پاسخ با نقل قول
  #1097  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

كچل كفتر باز


قسمت اول

در زمانهاي قديم كچلي با ننه ي پيرش زندگي مي كرد. خانه شان حياط كوچكي داشت با يك درخت توت كه بز سياه كچل پاي آن مي خورد و نشخوار مي كرد و ريش مي جنباند و زمين را با ناخنهاش مي كند و بع بع مي كرد. اتاقشان رو به قبله بود با يك پنجره ي كوچك و تنوري در وسط و سكويي در بالا و سوراخي در سقف رو به آسمان براي دود و نور و هوا و اينها. پنجره را كاغذ كاهي چسبانده بودند، به جاي شيشه. ديوارها كاهگل بود، دورادورش تاقچه و رف.
كچل صبحها مي رفت به صحرا، خار و علف مي كند و پشته مي كرد و مي آورد به خانه، مقداري را به بز مي داد و باقي را پشت بام تلنبار مي كرد كه زمستان بفروشد يا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها كفتر مي پراند. كفترباز خوبي بود. ده پانزده كفتر داشت. سوت هم قشنگ مي زد.
پيرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم ريسي اش مي نشست و پشم مي رشت. مادر و پسر اينجوري زندگيشان را در مي آوردند.
خانه ي پادشاه روبروي خانه ي اينها بود. عمارت بسيار زيبايي بود كه عقل از تماشاي آن حيران مي شد. دختر پادشاه عاشق كچل شده بود. هر وقت كه كچل پشت بامشان كفتر مي پراند دختر هم با كلفت ها و كنيزهاش به ايوان مي آمد و تماشاي كفتر بازي كچل را مي كرد به سوتش گوش مي داد. گاهي هم با چشم و اشاره چيزهايي به كچل مي گفت. اما كچل اعتنايي نمي كرد. طوري رفتار مي كرد كه انگاري ملتفت دختر نيست. اما راستش، كچل هم عاشق بيقرار دختر پادشاه بود ولي نمي خواست دختر اين را بداند. مي دانست كه پادشاه هيچوقت نمي آيد دخترش را به يك باباي كچل بدهد كه در دار دنيا فقط يك بز داشت و ده پانزده تا كفتر و يك ننه ي پير. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمي تواند در آلونك دود گرفته ي آنها بند شود و بماند.
دختر پادشاه هر كاري مي كرد نمي توانست كچل را به حرف بياورد. حتي روزي دل گوسفندي را سوراخ سوراخ كرد و جلو پنجره اش آويخت، اما كچل باز به روي خود نياورد. كنار تل خارها كفترهاش را مي پراند و سوت مي كشيد و به صداي چرخ ننه اش گوش مي داد.
آخر دختر پادشاه مريض شد و افتاد. ديگر به ايوان نمي آمد و از پنجره تماشاي كچل را نمي كرد.
پادشاه تمام حكيم ها را بالاي سر دخترش جمع كرد. هيچ كدام نتوانست او را خوب بكند.
همه ي قصه گوها در اين جور جاها مي گويند« دختر پادشاه راز دلش را بر كسي فاش نكرد». از ترس يا از شرم و حيا. اما من مي گويم كه دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتي شنيد دخترش عاشق كچل كفترباز شده عصباني شد و داد زد: اگر يك دفعه ي ديگر هم اسم اين كثافت را بر زبان بياري، از شهر بيرونت مي كنم. مگر آدم قحط بود كه عاشق اين كثافت شدي؟ ترا خواهم داد به پسر وزير. والسلام.
دختر چيزي نگفت. پادشاه رفت بر تخت نشست و وزير را پيش خواند و گفت: وزير، همين امروز بايد كفترهاي كچل را سر ببري و قدغن كني كه ديگر پشت بام نيايد.
وزير چند تا از نوكرهاي ورزشكار خودش را فرستاد به خانه ي كچل. كچل از همه جا بيخبر داشت كفترها را دان مي داد كه نوكرهاي ورزشكار به خانه ريختند و در يك چشم به هم زدن كفترها را سربريدند و كچل را كتك زدند و تمام بدنش را آش و لاش كردند و برگشتند. يك پاي چرخ پيرزن را هم شكستند، كاغذهاي پنجره را هم پاره كردند و برگشتند.
كچل يك هفته ي تمام جنب نخورد. توي آلونكشان خوابيده بود و ناله مي كرد. پيرزن مرهم به زخمهاش مي گذاشت و نفرين مي كرد. سر هفته كچل آمد نشست زير درخت توت كه كمي هواخوري بكند و دلش باز شود. داشت فكر مي كرد كفترهاش را كجا خاك كند كه صدايي بالاي سرش شنيد. نگاه كرد ديد دو تا كبوتر نشسته اند روي درخت توت و حرف مي زنند.
يكي از كبوترها گفت: خواهر جان، تو اين پسر را مي شناسي اش؟
ديگري گفت: نه، خواهر جان.
كبوتر اولي گفت: اين همان پسري است كه دختر پادشاه از عشق او مريض شده و افتاده و پادشاه به وزيرش امر كرده، وزير و نوكرهاش را فرستاده كفترهاي او را كشته اند و خودش را كتك زده اند و به اين روزش انداخته اند. پسر تو فكر اين است كه كفترهاش را كجا چال بكند.
كبوتر دومي گفت: چرا چال مي كند؟
كبوتر اولي گفت: پس تو مي گويي چكار بكند؟
كبوتر دومي گفت: وقتي ما بلند مي شويم چهار تا برگ از زير پاهامان مي افتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شير بز به سر و گردن كفترهاش بمالد كفترها زنده مي شوند و كارهايي هم مي كنند كه هيچ كفتري تاكنون نكرده...
كبوتر اولي گفت: كاش كه پسر حرفهاي ما را بشنود!..
كفترها بلند شدند به هوا. چهار تا برگ از زير پاهاشان جدا شد. كچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شير شد. كچل باديه آورد. بز را دوشيد و از شيرش به سر و گردن كفترهاش ماليد. كفترها دست و پايي زدند زنده شدند كچل را دوره كردند.
پيرزن به صداي پرزدن كفترها بيرون آمد. كچل احوال كفترها را به او گفت. پيرزن گفت: پسر جان، دست از كفتر بازي بردار ديگر. اين دفعه اگر پشت بام بروي پادشاه مي كشدت.
كچل گفت: ننه، كفترهاي من ديگر از آن كفترهايي كه تا حال ديده اي،‌ نيستند. نگاه كن...
آنوقت كچل به كفترهاش گفت: كفترهاي خوشگل من، يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد.
كفترها دايره شدند و پچ و پچ كردند و يكهو به هوا بلند شدند رفتند. كچل و ننه اش ماتشان برد. مدتي گذشت. از كفترها خبري نشد. پيرزن گفت: اين هم وفاي كفترهاي خوشگل تو!..
حرف پيرزن تمام نشده بود كه كفترها در آسمان پيدايشان شد. يك كلاه نمدي با خودشان آورده بودند. كلاه را دادند به كچل. پيرزن گفت: عجب سوقاتي گرانبهايي برايت آوردند. حالا ببين اندازه ي سرت است يا نه.
كچل كلاه نمدي را سرش گذاشت و گفت: ننه، بم مي آيد. نه؟
پيرزن با تعجب گفت: پسر، تو كجايي؟
كچل گفت: ننه، من همينجام.
پيرزن گفت: كلاه را بده من ببينم.
كچل كلاه را برداشت و به ننه اش داد. پيرزن آن را سرش گذاشت. كچل فرياد كشيد: ننه، كجا رفتي؟
پيرزن جواب نداد. كچل مات و متحير دوروبرش را نگاه مي كرد. يكهو ديد صداي چرخ ننه اش بلند شد. دويد به اتاق. ديد چرخ خود به خود مي چرخد و پشم مي ريسد. حالا ديگر فهميد كه كلاه نمدي خاصيتش چيست. گفت: ننه، ديگر اذيتم نكن كلاه را بده بروم يك كمي خورد و خوراك تهيه كنم. دارم از ضعف و گرسنگي مي ميرم.
پيرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهي زد، كلاه را بدهم.
كچل گفت: قسم مي خورم كه دست به چيزهايي نزنم كه براي من حرامند.
پيرزن كلاه را به كچل داد و كچل سرش گذاشت و بيرون رفت.
چند محله آن طرفتر حاجي علي پارچه باف زندگي مي كرد. چند تا كارخانه داشت و چند صد تا كارگر و نوكر و كلفت. كچل راه مي رفت و به خودش مي گفت: خوب، كچل جان، حساب كن ببين مال حاجي علي برايت حلال است يا نه. حاجي علي پولها را از كجا مي آورد؟ از كارخانه هاش. خودش كار مي كند؟ نه. او دست به سياه و سفيد نمي زند. او فقط منفعت كارخانه ها را مي گيرد و خوش مي گذراند. پس كي كار مي كند و منفعت مي دهد، كچل جان؟ مخت را خوب به كار بينداز. يك چيزي ازت مي پرسم،‌ درست جواب بده. بگو ببينم اگر آدمها كار نكنند، كارخانه ها چطور مي شود؟ جواب: تعطيل مي شود. سؤال: آنوقت كارخانه ها باز هم منفعت مي دهد؟ جواب: البته كه نه. نتيجه: پس، كچل جان، از اين سؤال و جواب چنين نتيجه مي گيريم كه كارگرها كار مي كنند اما همه ي منفعتش را حاجي برمي دارد و فقط يك كمي به خود آنها مي دهد. پس حالا كه ثروت حاج علي مال خودش نيست، براي من حلال است.
كچل با خيال راحت وارد خانه ي حاجي علي پارچه باف شد. چند تا از نوكرها و كلفتها در حياط بيروني در رفت و آمد بودند. كچل از ميانشان گذشت و كسي ملتفت نشد. در حياط اندروني حاجي علي با چند تا از زنهايش نشسته بود لب حوض روي تخت و عصرانه مي خورد. چايي مي خوردند با عسل و خامه و نان سوخاري. كچل دهنش آب افتاد. پيش رفت و لقمه ي بزرگي براي خودش برداشت. حاجي علي داشت نگاه مي كرد كه ديد نصف عسل و خامه نيست. بنا كرد به دعا خواندن و بسم الله گفتن و تسبيح گرداندن. كچل چايي حاجي علي را از جلوش برداشت و سركشيد. اين دفعه زنها و حاجي علي از ترس جيغ كشيدند و همه چيز را گذاشتند و دويدند به اتاقها. كچل همه ي عسل و خامه را خورد و چند تا چايي هم روش و رفت كه اتاقها را بگردد. توي اتاقها آنقدر چيزهاي گرانقيمت بود كه كچل پاك ماتش برده بود. شمعدانهاي طلا و نقره، پرده هاي زرنگار، قاليها و قاليچه هاي فراوان و فراوان، ظرفهاي نقره و بلور و خيلي خيلي چيزهاي ديگر. كچل هر چه را كه پسند مي كرد و توي جيبهاش جا مي گرفت برمي داشت.
خلاصه، آخر كليد گاو صندوق حاجي را پيدا كرد. شب كه همه خوابيده بودند، گاو صندوق را باز كرد و تا آنجا كه مي توانست از پولهاي حاجي برداشت و بيرون آمد. به خانه هاي چند تا پولدار ديگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود كه به طرف خانه راه افتاد. كمي پول براي خودشان برداشت و باقي را سر راه به خانه هاي فقير داد.
در خانه ها را مي زد، صاحبخانه دم در مي آمد، كچل مي گفت: اين طلاي مختصر و دو هزار تومن را بگير خرج بچه هات بكن. سهم خودت است. به هيچكس هم نگو.
صاحبخانه تا مي آمد ببيند پشت در كي هست و صدا از كدام ور مي آيد، مي ديد يك مشت طلا و مقدار زيادي پول جلو پاش ريخت و تازه كسي هم آن دور و برها نيست.
كچل ديروقت به خانه رسيد. پيرزن نخوابيده بود. نگران كچل هنوز پشت چرخ بود. خواب چشمهاش را پر كرده بود. كفترها توي آلونك اينجا و آنجا سرهاشان را توي بالشان كرده بودند و خوابيده بودند. كچل بيصدا وارد آلونك شد و نشست كنار ننه اش يكهو كلاه از سر برداشت. پيرزن تا پسرش را ديد شاد شد. گفت: تا اين وقت شب كجا بودي، پسر؟
كچل گفت: خانه ي حاجي علي پارچه باف. مال مردم را ازش مي گرفتم.
پيرزن براي كچل آش بلغور آورد. كچل گفت: آنقدر عسل و خامه خورده ام كه اگر يك هفته ي تمام لب به چيزي نزنم، باز هم گرسنه نمي شوم.
پيرزن خودش تنهايي شام خورد و از شير بز نوشيد و پا شدند خوابيدند.
كچل پيش از خواب هر چه بلغور داشتند جلو كفترها ريخت. فردا صبح زود كلاه را سرش گذاشت و رفت پشت بام بنا كرد به كفتر پراندن و سوت زدن. يك چوب بلندي هم دستش گرفته بود كه سرش كهنه اي بسته بود.
پاسخ با نقل قول
  #1098  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

  • كچل كفتر باز



قسمت دوم


دختر پادشاه، مريض پشت پنجره خوابيده بود و چشم به پشت بام دوخته بود كه يكهو ديد كفترهاي كچل به پرواز درآمدند و صداي سوتش شنيده شد اما از خودش خبري نيست. فقط چوب كفترپرانيش ديده مي شد كه توي هوا اينور و آنور مي رفت و كفترها را بازي مي داد.

نوكرهاي وزير به وزير گفتند و وزير به پادشاه خبر برد كه كچل كارش را از سر گرفته و ممكن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزير را فرستاد كه برود كفترها را بگيرد و بكشد.

از اين طرف دختر پادشاه نگران كچل شد و كنيز محرم رازش را فرستاد پيش پيرزن كه خبري بياورد و به پيرزن بگويد كه دختر پادشاه عاشق بيقرار كچل است، چاره اي بينديشد.

از اين طرف حاجي علي و ديگران اشتلم كنان به قصر پادشاه ريختند كه: پدرمان درآمد، زندگيمان بر باد رفت. پس تو پادشاه كدام روزي هستي؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان...

اينها را همينجا داشته باش، به تو بگويم از خانه ي كچل.

كچل كلاه به سر پشت بام كفتر مي پراند و پيرزن چادر به سر زير بام پشم مي رشت و بز توي حياط ول مي گشت و دنبال برگ درخت توت مي گشت كه باد مي زد و به زمين مي انداخت.

پيرزن يكهو سرش را بلند كرد ديد بز دارد تو صورتش نگاه مي كند. پيرزن هم نگاه كرد به چشمهاي بز. انگاري بز گفت كه: كچل و كفترها در خطرند. پاشو برگ توت براي من بيار بخورم و بگويم چكار بايد بكني.

پيرزن ديگر معطل نكرد. پاشد رفت با چوب زد و برگها را به زمين ريخت. بز خورد و خورد و شكمش باد كرد. آنوقت زل زد تو صورت پيرزن. انگار به پيرزن گفت: تشكر مي كنم. حالا تو برو تو. من خودم مي روم پشت بام كمك كچل و كفترها.

پيرزن ديگر چيزي نگفت و تو رفت. بز از پلكاني كه پشت بام مي خورد بالا رفت و رسيد كنار تل خار و بنا كرد باز به خوردن.

چيزي نگذشته بود كه چند تا از نوكرهاي وزير به حياط ريختند. چوب كفترپراني توي هوا اينور و آنور مي رفت. هر كه مي خواست پاش را پشت بام بگذارد، چوب مي زدش و مي انداختش پايين، آخر همه شان برگشتند پيش وزير.

دختر پادشاه همه چيز را از پشت پنجره مي ديد و حالش كمي خوب شده بود. اين برايش دلخوشكنكي بود.

پادشاه و حاجي علي كارخانه دار و ديگر پولداران نشسته بودند صحبت مي كردند و معطل مانده بودند كه كدام دزد زبردست است كه در يك شب به اين همه خانه دستبرد زده و اينقدر مال و ثروت با خود برده. در اين وقت وزير وارد شد و گفت: پادشاه، چيز غريبي روي داده. كچل خودش نيست اما چوب كفترپراني اش پشت بام كفتر مي پراند و كسي را نمي گذارد به كفترها نزديك شود.

پادشاه گفت: كچل را بگيريد بياريد پيش من.

وزير گفت: پادشاه، عرض شد كه كچل هيچ جا پيدايش نيست. توي آلونك، ننه اش تنهاست. هيچ خبري هم از كچل ندارد.

حاجي علي كارخانه دار گفت: پادشاه، هر چه هست زير سر كچل است. از نشانه هاش مي فهمم كه به خانه ي همه ي ما هم كچل دستبرد زده.

آنوقت قضيه ي نيست شدن عسل و خامه و چايي را گفت. يكي ديگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردن بند زنم از گردنش نيست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت.

يكي ديگر گفت: من هم ديدم كه آينه ي قاب طلايي مان از تاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم كه ديدم آينه نيست شد. حاجي علي راست مي گويد، اين كارها همه اش زير سر كچل است.

پادشاه عصباني شد و امر كرد كه قشون آماده شود و برود خانه ي كچل را محاصره كند و زنده يا مرده اش را بياورد.

درست در همين وقت دختر پادشاه با كنيز محرم رازش نشسته بود و دوتايي حرف مي زدند. كنيز كه تازه از پيش پيرزن برگشته بود مي گفت: خانم، ننه ي كچل گفت كه كچل زنده است و حالش هم خيلي خوب است. امشب مي فرستمش مي آيد پيش دختر پادشاه با خودش حرف مي زند...

دختر پادشاه با تعجب گفت: كچل مي آيد پيش من؟ آخر چطور مي تواند از ميان اين همه قراول و قشون بگذرد و بيايد؟ كاش كه بتواند بيايد!..

كنيز گفت: خانم، كچلها هزار و يك فن بلدند. شب منتظرش مي شويم. حتماً مي آيد.

در اين موقع از پنجره نگاه كردند ديدند قشون خانه ي كچل را مثل نگين انگشتري در ميان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، يكي را سالم نمي تواند درببرد. طفلكي كچل من!..

حالا ديگر كفترها پشت بام نشسته بودند و دان مي خوردند. چوب كفترپراني راست ايستاده بود، بز داشت مرتب خار مي خورد و گلوله هاي سخت و سرشكن پس مي انداخت.

قشون آماده ايستاده بود. رييس قشون بلند بلند مي گفت: آهاي كچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشي، يكي را نمي تواني سالم درببري. خيال كردي... هر چه زودتر تسليم شو وگرنه تكه ي بزرگت گوشت خواهد بود...

پيرزن در آلونك از ترس بر خود مي لرزيد. صداي چرخش ديگر به گوش نمي رسيد. از سوراخ سقف نگاه كرد اما چيزي نديد.

در اينوقت كچل به كفترهاش مي گفت: كفترهاي خوشگل من، مگر نمي بينيد بز چكار مي كند؟ براي شما گلوله مي سازد. يك كاري بكنيد و دلم را شاد كنيد و ننه ام را راضي كنيد....
پاسخ با نقل قول
  #1099  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

  • كچل كفتر باز
قسمت سوم


كفترها دايره شدند و پچ و پچي كردند و به هوا بلند شدند و گم شدند.

رييس قشون دوباره گفت: آهاي كچل، اين دفعه ي آخر است كه مي گويم. به تو امر مي كنيم حقه بازي و شيطنت را كنار بگذاري. تو نمي تواني با ما در بيفتي. آخرش گرفتار مي شوي و آنوقت ديگر پشيماني سودي ندارد. هر كجا هستي بيا تسليم شو!..

كچل فرياد زد: جناب رييس قشون، خيلي ببخشيد كه معطلتان كردم. داشتم بند تنبانم را محكم مي كردم، الانه خدمتتان مي رسم. شما يك سيگاري روشن بكنيد آمدم.

رييس قشون خوشحال شد كه بدون دردسر كچل را گير آورده. سيگاري آتش زد و گفت: عجب حقه اي!.. صدايت از كدام گوري مي آيد؟

كچل گفت: از گور بابا و ننه ات!..

رييس قشون عصباني شد و داد كشيد: فضولي موقوف!.. خيال كردي من كي هستم داري با من شوخي مي كني؟..

در اينوقت صدها كفتر از چهار گوشه ي آسمان پيدا شدند. كفترهاي خود كچل هم وسط آنها بودند. بز تند تند خار مي خورد و گلوله پس مي انداخت.

كچل گلوله اي برداشت و فرياد كرد: جناب رييس قشون، نگاه كن ببين من كجام.

و گلوله را پراند طرف رييس قشون. رييس قشون سرش را بالا گرفته بود و سيگار بر گوشه ي لب، داشت به هوا نگاه مي كرد كه گلوله خورد وسط دو ابرويش و دادش بلند شد. قشون از جا تكان خورد. اما كفترها مجال بشان ندادند. گلوله بارانشان كردند. گلوله ها را به منقار مي گرفتند و اوج مي گرفتند و بر سر و روي قشون ول مي كردند. گلوله ها بر سر هر كه مي افتاد مي شكست. شب،‌ قشون عقب نشست. كچل بز و كفترهاش را برداشت و پايين آمد. آن يكي كفترها هم بازگشتند.

پيرزن از پولهايي كه كچل داده بود شام راست راستكي پخته بود. مثل هر شب شام دروغي نبود: يك تكه نان خشك يا كمي آش بلغور يا همان نان خالي كه روش آب پاشيده باشند. براي كفترها هم گندم خريده بود. بز هم ينجه و جو خورد.

پس از شام پيرزن به كچل گفت: حالا كلاه را سرت بگذار و پاشو برو پيش دختر پادشاه. من بش قول داده ام كه ترا پيشش بفرستم.

كچل گفت: ننه، آخر ما كجا و دختر پادشاه كجا؟

پيرزن گفت: حالا تو برو ببين حرفش چيه...

كچل كلاه را سرش گذاشت و رفت. از ميان قراولها و سربازها گذشت و وارد اتاق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه با كنيز محرم رازش شام مي خورد. حالش جا آمده بود، به كنيز مي گفت: اگر كچل بداند چقدر دوستش دارم، يك دقيقه هم معطل نمي كند. اما مي ترسم گير قراولها بيفتد و كشته شود. دلم شور مي زند.

كنيز گفت: آره، خانم، من هم مي ترسم. پادشاه امر كرده امشب قراولها را دو برابر كنند. پسر وزير را هم رييسشان كرده.

كچل آمد نشست كنار دختر پادشاه و شروع كرد به خوردن. شام پلو مرغ بود با چند جور مربا و كوكو و آش و اينها. خانم و كنيز يك دفعه ديدند كه يك طرف دوري دارد تند تند خالي مي شود و يك ران مرغ هم كنده شد و نيست شد.

كنيز گفت: خانم، تو هر چه مي خواهي خيال كن، من حتم دارم كچل توي اتاق است. اين كار، كار اوست. نگفتم كچلها هزار و يك فن بلدند!..

دختر پادشاه شاد شد و گفت: كچل جانم، اگر در اتاق هستي خودت را نشان بده. دلم برايت يك ذره شده.

كچل صداش را درنياورد. كنيز گفت: خانم، ممكن است براي خاطر من بيرون نمي آيد. من مي روم مواظب قراولها باشم...

كنيز كه رفت كچل كلاهش را برداشت. دختر پادشاه يكهو ديد كچل نشسته پهلوي خودش. خوشحال شد و گفت: كچل، مگر نمي داني من عاشق بيقرار توام؟ بيا مرا بگير، جانم را خلاص كن. پادشاه مي خواهد مرا به پسر وزير بدهد.

كچل گفت: آخر خانم، تو يك شاهزاده اي، چطور مي تواني در آلونك دودگرفته ي ما بند شوي؟

دختر پادشاه گفت: من اگر پيش تو باشم همه چيز را مي توانم تحمل كنم. كچل گفت: من و ننه ام زوركي زندگي خودمان را درمي آوريم، شكم تو را چه جوري سير خواهيم كرد؟ خودت هم كه شاهزاده اي و كاري بلد نيستي.

دختر پادشاه گفت: يك كاري ياد مي گيرم.

كچل گفت: چه كاري؟

دختر گفت: هر كاري تو بگويي...

كچل گفت: حالا شد. به ننه ام مي گويم پشم ريسي يادت بدهد. تو چند روزي صبر كن، من مي آيم خبرت مي كنم كه كي از اينجا در برويم.

كچل و دختر گرم صحبت باشند،‌ به تو بگويم از پسر وزير كه رييس قراولها بود و عاشق دختر پادشاه.
پاسخ با نقل قول
  #1100  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

● اولدوز و عروسك سخنگو
قسمت اول


تقديم
به بچه هاي قاليباف دنيا


چند كلمه از عروسك سخنگو:

بچه ها، سلام! من عروسك سخنگوي اولدوز خانم هستم. بچه هايي كه كتاب « اولدوز و كلاغها» را خوانده اند من و اولدوز را خوب مي شناسند. قصه ي من و اولدوز پيش از قضيه ي كلاغها روي داده، آنوقتها كه زن باباي اولدوز يكي دو سال بيشتر نبود كه به خانه آمده بود و اولدوز چهار پنج سال بيشتر نداشت. آنوقتها من سخن گفتن بلد نبودم. ننه ي اولدوز مرا از چارقد و چادر كهنه اش درست كرده بود و از موهاي سرش توي سينه و شكم و دستها و پاهام تپانده بود.
يك شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هي برايم حرف زد و حرف زد و درد دل كرد. حرفهايش اينقدر در من اثر كرد كه من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن يادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خيلي طولاني است. آقاي « بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنيده بود و قصه كرده بود. چند روز پيش نوشته اش را آورد پيش من و گفت: « عروسك سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه كرده ام و مي خواهم چاپ كنم. بهتر است تو هم مقدمه اي برايش بنويسي.»
من نوشته ي آقاي « بهرنگ» را از اول تا آخر خواندم و ديدم راستي راستي قصه ي خوبي درست كرده اما بعضي از جمله هاش با دستور زبان فارسي جور در نمي آيد. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله هاي او را اصلاح كردم. حالا اگر باز غلطي چيزي در جمله بنديها و تركيب كلمه ها و استعمال حرف اضافه ها ديده شود، گناه من است، آن بيچاره را ديگر سرزنش نكنيد كه چرا فارسي بلد نيست. شايد خود او هم خوش ندارد به زباني قصه بنويسد كه بلدش نيست. اما چاره اش چيست؟ هان؟
حرف آخرم اين كه هيچ بچه ي عزيز دردانه و خودپسندي حق ندارد قصه ي من و اولدوز را بخواند. بخصوص بچه هاي ثروتمندي كه وقتي توي ماشين سواريشان مي نشينند، پز مي دهند و خودشان را يك سر و گردن از بچه هاي ولگرد و فقير كنار خيابانها بالاتر مي بينند و به بچه هاي كارگر هم محل نمي گذارند. آقاي « بهرنگ» خودش گفته كه قصه هاش را بيشتر براي همان بچه هاي ولگرد و فقير و كارگر مي نويسد.
البته بچه هاي بد و خودپسند هم مي توانند پس از درست كردن فكر و رفتارشان قصه هاي آقاي « بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همه ي بچه هاي فهميده: عروسك سخنگو
* عروسك ، سخنگو مي شود

هوا تاريك روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسك گنده اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف مي زد:
- « ... راستش را بخواهي، عروسك گنده ، توي دنيا من فقط ترا دارم. ننه ام را مي گويي؟ من اصلا يادم نمي آيد. همسايه مان مي گويد خيلي وقت پيش بابام طلاقش داده و فرستاده پيش دده اش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتي به خانه ي ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو اين خانه تنهام. گاوم را هم ديروز كشتند. او ميانه اش با من خوب بود. من برايش حرف مي زدم و او دستهاي مرا مي ليسيد و از شيرش به من مي داد. تا مرا جلوي چشمش نمي ديد، نمي گذاشت كسي بدوشدش. از كوچكي در خانه ي ما بود. ننه ام خودش زايانده بودش و بزرگش كرده بود... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. آره ، گفتم كه ديروز گاوم را كشتند. زن بابام ويار شده و هوس گوشت گاو مرا كرده. حالا خودش و خواهرش نشسته اند تو آشپزخانه ، منتظرند گوشت بپزد بخودند... بيچاره گاو مهربان من!.. مي دانم كه الانه داري روي آتش قل قل مي زني... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. غصه مرگ مي شوم... زن بابام ، از وقتي ويار شده ، چشم ديدن مرا ندارد. مي گويد: « وقتي روي ترا مي بينم ، دلم به هم مي خورد. دست خودم نيست.» من مجبورم همه ي وقتم را در صندوقخانه بگذرانم كه زن بابام روي مرا نبيند و دلش به هم نخورد. عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. من هيچ نمي دانم از چه وقتي ترا دارم. من چشم باز كرده و ترا ديده ام. اگر تو هم با من بد باشي و اخم كني ، ديگر نمي دانم چكار بايد بكنم... عروسك گنده ، يا تو حرف بزن يا من مي تركم!.. دق مي كنم... عروسك گنده!.. عروسك گنده!.. من دارم مي تركم. حرف بزن!.. حرف...»
ناگهان اولدوز حس كرد كه دستي اشك چشمانش را پاك مي كند و آهسته مي گويد: اولدوز ، ديگر بس است ، گريه نكن. تو ديگر نمي تركي. من به حرف آمدم… صداي مرا مي شنوي؟ عروسك گنده ات به حرف آمده. تو ديگر تنها نيستي…
اولدوز موهاش را كنار زد، نگاه كرد ديد عروسك گنده اش از كنار ديوار پا شده آمده نشسته روبروي او و با يك دستش اشكهاي او را پاك مي كند. گفت: عروسك ، تو داشتي حرف مي زدي؟
عروسك سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من ديگر زبان ترا بلدم.
هوا تاريك شده بود. اولدوز به زحمت عروسكش را مي ديد. كورمال كورمال از صندوقخانه بيرون آمد و رفت طرف تاقچه كه كبريت بردارد و چراغ روشن كند. كبريت كنار چراغ نبود. چراغ را زمين گذاشت رفت از تاقچه ي ديگر كبريت برداشت آورد. ناگهان پايش خورد به چراغ و چراغ واژگون شد ، شيشه اش شكست و نفتش ريخت روي فرش. بوي نفت قاتي تاريك شد و اتاق را پر كرد. در اين وقت در زدند. اولدوز دستپاچه شد. عروسك كه تا آستانه ي صندوقخانه آمده بود گفت: بيا تو، اولدوز. بهتر است به روي خودت نياري و بگويي كه تو اصلا پات را از صندوقخانه بيرون نگذاشته اي.
صداي باز شدن در كوچه و بابا و زن بابا شنيده شد. زن بابا جلوتر مي آمد و مي گفت: تو آشپزخانه بودم چراغ روشن نكردم، الانه روشن مي كنم.
عروسك باز به اولدوز گفت: زود باش ، بيا تو!
اولدوز گفت: بهتر است اينجا بايستم و به شان بگويم كه شيشه شكسته ، اگر نه ، پا روي خرده شيشه مي گذارند و بد مي شود.
وقتي زن بابا پاش را از آستانه به درون مي گذاشت ، اولدوز كبريتي كشيد و گفت: مامان ، مواظب باش. چراغ افتاد شيشه اش شكست.
بابا هم پشت سر زن بابا تو آمد. زن بابا دست روي اولدوز بلند كرده بود كه بابا گرفتش و آهسته به اش گفت: گفتم چند روزي ولش كن…
وقت كشتن گاو، اولدوز آنقدر گريه و بيصبري كرده بود كه همه گفته بودند از غصه خواهد تركيد. ديشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذيان گفته بود و صداي گاو در آورده بود. براي خاطر همين ، بابا به زنش سپرده بود چند روزي دختره را ولش كند و زياد پاپي اش نباشد.
زن بابا فقط گفت: بچه اينقدر دست و پا چلفتي نديده بودم. چراغ هم بلد نيست روشن كند. حالا ديگر از پيش چشمم دور شو!
اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ ديگري روشن كرد و به شوهرش گفت: بوي نفت دلم را به هم مي زند.
تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بيرون كرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را كنده بود و داشت خرده شيشه ها را جمع مي كرد كه خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانم باجي ، گوشتها مثل زهر تلخ شده.
زن بابا قد راست كرد و گفت: چه گفتي؟ گوشتها تلخ شده؟
پري تكه اي گوشت به طرفش دراز كرد وگفت: بچش ببين.
زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپيد و گذاشت توي دهنش. گوشت چنان تلخ مزه و بدطعم بود كه دل زن بابا دوباره به هم خورد.

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:41 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها