بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > پارسی بگوییم

پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1091  
قدیمی 07-25-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



ماستها را کيسه کرد


اصطلاح بالا کنایه از: جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.
فی المثل گفته می شود:«فلانی چون سنبه را پرزور دید ماستها را کیسه کرد.» یا به عبارت دیگر به محض اینکه صدای مدیر یا ناظم بلند شد بچه ها ماستها را کیسه کردند و غیره...

اکنون ببینیم وقتی که ماست داخل کیسه می شود چه ارتباطی با ترس و تسلیم و جا خوردگی پیدا می کند.


ژنرال کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحیۀ اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می کرد. پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.

مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلیۀ امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات می کردند.

گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمی داشتند و به اصطلاح ناخونک می زدند. مختارالسطنه برای جلوگیری از این بی نظمی دستور داد گوش چند نفر از گدایان متجاوز و ناخونک زن را با میخهای کوچک به درخت نارون در کوچه ها و خیابان های تهران میخکوب کردند و بدین وسیله از گدایان و بیکاره ها دفع شر و رفع مزاحمت شد.

روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.

چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.

ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»

مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!»

مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»

چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.

آری، عبارت مثلی ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1092  
قدیمی 07-25-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

دود چراغ خورده

عبارت مثلي بالا ناظر بر فقها و روحانيون و همچنين علما و دانشمندان معمري است که براي تحصيل علم و کسب کمال شب زنده داريها کرده رنج و تعب فراوان را پذيرا شده اند تا بدين مقام و منزلت عالي و متعالي نايل آمده اند.
در رابطه با اين زمره از عالمان رنج ديده و صاحب کمال و معرفت اگر في المثل بخواهند تعريف و توصيفي کنند اصطلاحاً گفته مي شود: فلاني دود چراغ خورده تا به اين مقاوم و کمال رسيده است. و بعضاً: دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده هم مي گويند.
در اين عبارت بحث بر سر دود چراغ است که بايد ديد در اين اصطلاح و عبارت مثلي چه نقشي دارد و ريشۀ تاريخي آن چيست.

به طوري که مي دانيم چراغ آلتي است که در عصر و زمان حاضر به وسیله برق روشني مي بخشد و به صور و اشکال مختلف، لوله اي و گلوله اي و مسطح و مقعر و محدب و جز اينها در کوي و برزن و خانه و خيابان و کارخانه و هرگونه تأسيسات و کارگاههاي ديگر خودنمايي مي کند و با اشاره و اصابت انگشت به کليد برق مي توان صدها و هزارها و حتي برق شهر عظيم و کشوري را خاموش يا روشن کرد ولي در قرون قديمه و قبل از اختراع برق، چراغ در واقع ظرفي بود که درون آن را با چربي و روغن از قبيل پيه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بيدانجير که به طور مطلق روغن چراغ مي گفته اند و همچنين نفت و امثال آن پر کرده فتیله آلوده را روشن مي کردند و به زندگي روشني مي بخشيدند.

اگر به تاریخچه طرز تحصيل علما و دانشمندان در قديم مراجعه کنيم ملاحظه مي شود که: همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانه مرکزي و نه آرشيو و نه بايگاني و نه ميکروفيلم، بلکه بالعکس هيچ چيز که نبود، به جاي خود، حتي نان و قوت اوليه هم نبود. مجموع ذخيره آنها لقمه نان بيات و خشکه اي بود که پر شال خود مي بستند و به مکتب مي رفتند.
طلبه فقير و بي بضاعت که البته دنيايي استغنا داشت براي آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتيله اش را پس از روشن کردن پايين نمي کشيد تا حرارت فتيله، روغن يا نفت مخزن را زياد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتيله را در همان بالا و وضع اوليه که اصطلاحاً تاجري مي گفته اند نگاه مي داشت و با آن نور ضعيف، شب را به صبح مي رسانيد.
نور تاجري در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالي طلبه بود ولي اين عيب بزرگ را داشت که چون روغن يا نفت به قدر کفايت از مخزن به فتيله نمي رسيد لذا دود مي زد و در و ديوار و سقف و فضاي حجره را آلوده مي کرد و طلبه بي چيز آن دود چراغ را مي خورد و به تحصيل و مطالعه ادامه مي داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گيرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشاني برق، در حجرات طلبگي مبتلا به عمومي بود و همه در پرتو نور بي فروغ چراغهاي کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سينه و ريتين آنها فرو مي رفت به مطالعه مي پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگين شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتي به خواب روند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1093  
قدیمی 07-25-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

هم چوب را خورد و هم پياز را و هم پول را داد

در زمان قديم شخص خطاكاري بود كه حاكم دستور داد براي جريمه خطايش بايد يكي از اين سه راه را انتخاب كند يا صد ضربه چوب بخورد يا يك من پياز بخورد يا اينكه صد تومان پول بدهد. مرد گفت: پياز را مي‌خورم، يك من پياز براي او آوردند. مقداري از آن را كه خورد ديد ديگر نمي‌تواند بخورد گفت: پياز نمي‌خورم چوب بزنيد، به دستور حاكم او را لخت كردند. چند ضربه چوب كه زدند گفت: نزنيد پول مي‌دهم، او را نزدند و صد تومان را داد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1094  
قدیمی 07-25-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

باتشكراز سايت غني ومالامال از فرهنگ وتاريخ (( فرهنگسرا ))كه موضوعاتي چند جهت استفاده عموم اقتباس گرديد. ( 45 موضوع )
جادارد قسمتي از مقدمه مدير محترم رادر رابط با گرد آوري مجموعه بخوانيم:
ریشه ضرب المثل های فارسی
مطالب اين بخش از کتاب " ريشه هاي تاريخي امثال و حکم " تأليف زنده ياد مهدي پرتوي آملي گرفته شده است.

امثال و حکم

مقدمه مؤلف:
کتاب حاضر نتيجه بيست و پنج سال اهتمام و مجاهده است. کتب و دواوين زيادي را مطالعه کرده ام. از هر کسي که گمان مي رفت علم و اطلاع از امثال و حکم داشته باشد، ريشه تاريخي و منابع و مآخذ آن را پرسش کرده ام. خلاصه به هر دري زدم و از هر ندايي بهره برده ام تا اين " ران ملخ " بدست آمد.
راجع به امثال و حکم کتب متعددي نوشته شده و پژوهشگران دانشمندي چون علامه فقيد علي اکبر دهخدا، محمدعلي جمالزاده، شادروان صادق هدايت، زنده ياد اميرقلي اميني و .... رنج فراوان برده و هر يک در پيرامون امثله سائره حقاً بحثي مفيد و مستوفي کرده اند که در خور ستايش و تحسين مي باشد. النهايه فرق و اختلافي که بين اين کتاب و آثار دانشمندان نامبرده وجود دارد اينست که در کتب مدون موجود آنان، بيشتر به مورد اصطلاح و به کار بردن آن پرداخته شده است. در حالي که کتاب حاضر شامل امثال و حکمي است که ريشه تاريخي دارند و صحت و واقعيت علل تسميه و شأن نزول آنها از مرحله روايت به درايت رسيده است. در واقع منظور نگارنده اين کتاب جمع آوري امثال و حکم مستند و ريشه هاي تاريخي آنها بوده است؛ لاغير.


به ياد اديب و محقق مازندراني پرتوي آملي


معلم فقيد مهدي پرتوي آملي، فرزند برومند آمل، چشم و چراغ فرهنگ مازندران - ريشه ياب حکم و امثال زبان شيرين فارسي، گردآورنده فرهنگ عوام آمل و گزيده هاي تاريخ، معلمي دانادل و دلسوز که از آغاز جواني تا آستانه بازنشستگي در ساري، بابل، آمل، گيلان و تهران در کار تعليم و تربيت و تا واپسين دم حيات در کار تحرير و تأليف بود. چند سال هم با سمت رايزن فرهنگي و معاونت سرپرست مدارس ايراني، عراق در بغداد و نجف اشرف و ديگر شهرها و عتبات عاليات با همت بلند و ذوق سرشار هموطنان خود را در آن ديار نيز از برکات دانش و حکمت بهره مند مي ساخت. در آخرين روزهاي خرداد امسال (1368 خورشيدي) در جوار رحمت حق آرميد و چراغ عمر پر فروغ او خاموش شد.
حاصل عمر پر ثمر او تربيت هزاران نفر پزشک، مهندس، دبير و قاضي و افراد تحصيل کرده ديگر است که در مازندارن و تهران و ساير نقاط کشور در خدمت جامعه قرار دارند.
تأليفات پر بار او نيز هديه اين مرد اديب و فرزانه است به گنجينه غني و گرانقدر فرهنگ و ادب ايران.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1095  
قدیمی 07-25-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فرهنگ اصطلاحات

آب از آب تكان نخوردن: حادثه اي رخ ندادن, رخ ندادن جنجال و هياهويي كه احتمال بروز آن كم و بيش مسلم بوده است.
آب از لب و لوچه كسي راه افتادن: شيفته و فريفته شدن, به نهايت طمع افتادن.
آب خوش از گلوي كسي پايين نرفتن: با سختي و مشقت بسيار گذراندن.
آب زير پوست كسي دويدن: پس از بيماري و لاغري اندكي چاق شدن.
آب شدن و به زمين رفتن: گم شدن و ناپديد شدنم از ميان رفتن و نابود شدن.
آب كسي با كسي در يك جوي نرفتن: با هم نساختن, هم سليقه و همفكر نبودن.
آب ها از آسياب افتادن: فرونشستن هياهويي كه به دنبال حادثه اي برخاسته باشد. از ياد رفتن ماجرايي كه در زمان خود جنجالي ايجاد كرده باشد.
از آب در آمدن : نتيجه دادن, واقع شدن, حاصل شدن.
خود را به - آب و آتش زدن : به هر وسيله سخت و پر خطر متوسل شدن, براي رسيدن به مقصود خود را به مخاطره افكندن, هر خطري را استقبال كردن.
آبگاه: مثانه.
آب و تاب: تكلف, پيرايه, لفت و لعاب.
آب و تاب ـ با: با شرح و تفصيل.
آب و جارو: رفت و روب و آب پاشي.
آبروريزي: رسوايي, افتضاح.
آبروريزي بارآوردن: باعث رسوايي شدن, افتضاح بارآوردن.
آخر سر: بار آخر, نوبت نهايي, سرانجام, آخر كار.
آذين بستن: زينت كردن دكان ها و بازارها در روزهاي جشن و شادماني.
آرزو به دلي: آرزويي كه برآوردنش به هيچ وجه مقدور نيست.
آروغ زدن: صدايي مخصوص كه اغلب پس از نوشيدن مشروبات يا غذاي زياد از دهان خارج مي شود و از لحاظ اصول معاشرت نوعي بي نزاكتي به حساب مي آيد.
آسمان غرمبه: رعد, صداي رعد, آسمان غرش,‌آسمان غره.
آس و پاس: در نهايت فقر و تهي دستي بودن.
آسياب: محلي كه در آن گندم را آرد مي كنند.
آش براي كسي پختن: براي كسي توطئه ترتيب دادن, براي اذيت و تنبيه كسي تصميمي گرفتن و تداركي ديدن.
آشپزباشي: رييس آشپزها.
آشنايي ندادن: در حضور آشنايي خود را به بيگانگي زدن.
آش و لاش: متلاشي, له و لورده, زخم و جراحت بزرگ.
خود را آفتابي كردن : خود را نشان دادن.
آفتاب زردي: غروب آفتاب, هنگامي كه آفتاب در افق به رنگ زرد در مي آيد.
آه از نهاد كسي برآمدن: غايت تأسف و تحسر دست دادن.
آه در بساط نداشتن: بي چاره و بي نوا بودن.
آه نداشتن كه با ناله سودا كردن: سخت بي چيز و تهي دست بودن.
آيين بندي: آذين شهر, شهرآراي.

اته پته كنان: با لكنت حرف زدن.
اجاق كسي خاموش شدن: بي فرزند شدن, بلا عقب ماندن.
اجاق كسي كور بودن: فرزند نداشتن, نازا بودن, عقيم بودن.
اجاق كور: آن كه فرزند ندارد, بلا عقب.
اجق وجق: چيزي رنگارنگ, به رنگ هاي بسيار تند و زننده. لباسي كه هر جزء آن به رنگي ديگر است و تركيبي ناهماهنگ و زننده ايجاد كرده است.
اجل معلق: مرگ ناگهاني.
احدالناس: كسي, احدي, فردي.
ادعا كردن: مدعي بودن.
ارزيدن: ارزش داشتن.
از(عز) و جز: التماس و گريه و زاري.
از و جز افتادن ـ به: با نهايت درماندگي و لابه و زاري و رحم طلب كردن.
اژدها: ماري افسانه اي و عظيم كه آتش از دهان خود بيرون مي داده است.
اسم و رسم: نام و مقام, شهرت و اعتبار.
اشتباه درآمدن ـ از: به خطاي خود پي بردن.
اشرفي: سكه طلايي كه سابقاً در ايران رواج داشته.
اشك شوق: گريه شادي.
اصل كاري: قسمت عمده كار, آن كار يا آن كس كه در مرحله اول اهميت قرار دارد.
اصل مطلب: مقصود اصلي.
اطلس: پرنيان, پارچه ابريشمي.
افاده: تكبر, تكبر فروشي.
افاده آمدن / افاده فروختن: كبر ورزيدن, تفرعن.
افتان و خيزان: آهسته و به حالت افتادن و برخاستن راه رفتن.
افسون: سحر, جادو.
افلاس: ناداري, تنگدستي.
افلاس افتادن ـ به: به ناداري دچار شدن, به تنگدستي گرفتار آمدن.
اقبال: بخت, طالع.
الا: مگر, به جز.
الا و بلا: به خدا كه اين است و غير از اين نيست.
الا و للا: الا و بلا.
التماس: درخواست تضرع آميز.
القصه: قصه كوتاه, سخن كوتاه.
الك: غربال.
النگو: دستبند, حلقه اي از فلزات گران بها كه زنان براي زينت خود به مچ دست هاشان مي كنند.
امان راه را بريدن: بخش عمده راه را طي كردن.
امان كسي را بريدن: كسي را مستأصل كردن, درمانده كردن.
به امان خدا گذاشتن : چيزي را رها كردن و آن را به اميد خدا و به دست روزگار سپردن.
امان بودن ـ در: در پناه بودن.
امرار معاش: گذراندن زندگي از طريق كسب و كاري.
امر و نهي: فرمودن و باز داشتن كسي را از كاري.
امن و امان: ايمن و محفوظ.
انبان: كيسه اي بزرگ از پوست دباغي شده گوسفند.
انداختن: قطع اعضاي بدن.
اِنس: مردم, آدميان.
انگار: مثل اينكه, خيال كن, فرض كن.
انگشت به دهن ماندن: متحير شدن.
انيس و مونس: همدم و يار.
اوقات تلخي: عصبانيت, ترش رويي, عبوسي.
اولاد: فرزندان, فرزند.
اول و آخر: سرانجام, عاقبت, به هر حال.
اهل: مقيم, ساكن, باشنده.
اهم و اوهوم: سر و صدايي كه كسي براي اعلان حضور خود ايجاد مي كند.
ايلخي بان: محافظ و نگهدارنده رمه اسب.
اين ور آن ور: اين طرف آن طرف, اين سو آن سو.

بابا قوري: نوعي كوري كه چشم آماسيده و به رنگ چشم مرده در مي آيد, كسي كه تخم چشم او برآمده و نفرت انگيز است و آن را شوم مي دانند.
باب دندان: چيزي كه مناسب حال و باب طبع باشد, مطابق ميل, دلچسب.
باجي: كلمه اي است براي خطاب به زن ناشناس.
بر باد رفتن : از دست رفتن, تلف شدن, نيست و نابود شدن.
به باد (فنا) دادن : هدر دادن, حرام كردن.
به باد كتك گرفتن: يكريز كتك زدن.
بارآوردن: سبب شدن, ايجاد كردن, نتيجه دادن.
بار انداختن: توقف كردن, ماندن, اقامت گزيدن.
بار خود را زمين گذاشتن: وضع حمل كردن, زاييدن.
بار سفر بستن: تدارك سفر ديدن.
بار گذاشتن: گذاشتن ديگ محتوي مواد غذايي بر روي اجاق.
بار و بنديل: اسباب و بساطي كه اشخاص با خود مي برند.
زير بار نرفتن : قانع نشدن, نپذيرفتن.
باري از دوش كسي برداشتن: از زحمت و رنج كسي كاستن, از مشقت كسي كم كردن.
بارو: ديوار قلعه, حصار, باره.
باز: پرنده اي شكاري و تند پرواز كه چنگال هاي قوي و منقار مخروطي كوتاهي دارد.
بالا: قد, قامت.
بال بال زدن: از درد يا بي قراري به پيچ و تاب افتادن.
باي بسم الله: اول هر چيز, ابتداي امر.
بپا: به هوش باش, متوجه باش, مواظب باش.
بخت: اقبال, شانس.
بخت برگشته: تيره روز, سياه بخت.
به بخت خود پشت پا زدن : فرصت مناسب و توفيق آميزي را از دست دادن, از خوشبختي مسلمي چشم پوشيدن.
بخيه زدن: كوك زدن, دوختن.
بد به دل راه ندادن: خيال بد نكردن, به ترديد دچار نشدن.
بد تركيب: زشت.
بد جنس: بد ذات, بد طينت, بد نهاد.
بد چشم: مردي كه به زنان نامحرم به نظر شهوت نگاه كند.
بد زبان: بد دهن, دشنام دهنده, بد سخن.
بد قلق: بد ادا, بد عادت, بهانه گير, بد سلوك.
بدك: نه چندان بد.
بد و بي راه: حرف هاي زشت. ناسزا, سخنان نامربوط و ركيك.
بد هيبت: زشت, بد قيافه و زمخت.
بربر نگاه كردن: خيره نگريستن.
بر بيابان: وسط اين بيابان بي آب و علف، جايي که کسي يافت نشود .
بر: سينه.
برملا: آشكار.
برملا كردن: آشكار كردن, فاش كردن.
بر و بيابان: دشت و صحرا.
برو بيا: رفت و آمد, دم و دستگاه.
برو بيا راه انداختن: آمد و شد بسيار راه انداختن و پذيرايي كردن.
بر و رو: چهره خوبي داشتن, قد و قامت.
بروز دادن: اسرار فاش كردن, سري را آشكار كردن, لو دادن.
بر وفق مراد: مطابق ميل.
بزك دوزك: بيان آرايش زنان با لحن شوخي.
بزك كردن: آرايش كردن زنان.
بزن و بشكن: هياهو و شلوغي حاصل از شادي و طرب.
بزن و بكوب: ساز و آواز و رقص در مجلس بزم.
بساط چيزي را راه انداختن / پهن كردن: وسايل آن را مهيا كردن.
بساط راه انداختن / در آوردن: الم شنگه راه انداختن, رسوايي و مرافعه به بار آوردن.
بسم الله: جمله اي است كه هنگام تعارف به كار مي رود و گاه معني بفرماييد و ميل كنيد مي دهد.
بشكن زدن: برآوردن صدايي آهنگ دار از ميان انگشتان دست به قصد شادي.
بشور:‌بشوي.
بغ كردن: اخم كردن و ترش رو نشستن, عبوس شدن.
بغ كرده: عبوس, روي در هم كرده, خشمگين.
بغل: كنار, پهلو.
بغل زدن: كسي يا چيزي را در آغوش گرفتن, بغل گرفتن.
بكوب: با شتاب, تند.
بگو مگو: جر و بحث, مشاجره.
بگو مگو كردن: جرو بحث كردن, مشاجره كردن.
بلد: راهنما, كسي كه به عنوان شناسنده راه با كسي يا عده اي همراه مي شود, بلد چي.
بلد بودن: دانا و عالم بودن, وارد بودن, آگاه بودن.
بلند بالا: قد بلند, بلند قامت.
بله بران: قول و قرارهاي قبل از عروسي بين خانواده هاي عروس و داماد.
بنا: قرار.
بنا را به اين گذاشتن كه: چيزي را معيار قرار دادن.
بنا كردن به: شروع كردن به.
بند آمدن: متوقف شدن ريزش يا جريان مايعات.
بند انداختن: برچيدن موي صورت زنان با نخ تابيده.
در بند چيزي بودن : به فكر چيزي بودن.
بندانداز: زني كه با بند موي صورت زنان را در مي آورد, سلماني زن.
بو بردن: حدس زدن, تخمين كردن, از قراين امري آن را فهميدن.
بوسيدن و كنار گذاشتن: ترك گفتن و رها كردن عادت يا كاري را.
به جهنم: خوب شد كه چنين شد, به درك.
به كلي: تماماً.
به محض: به مجرد, همان وقت كه.
به هم زدن: به دست آوردن, تهيه كردن. باطل كردن.
به هواي: به سوداي, به آرزوي.
بي برو برگرد: قطعاً, بي چون و چرا, بدون ترديد.
بي تاب شدن: بي قرار شدن, بي طاقت شدن.
بي حساب و كتاب: خارج از اندازه, بسيار زياد.
بيخ: تنگ.
بيخ خِـر: بيخ گلو.
بي خودي: بي علت, بي سبب.
بي خيال: بي فكر, غافل, لاقيد, فردي كه به چگونگي امور اهميت نمي دهد.
بي خيال بودن: اهميت ندادن, نگران نبودن.
بي خيالي زدن ـ خود را به: خود را به لاقيدي زدن, نسبت به چيزي اهميت ندادن.
بي درد سر: بدون زحمت.
بي دل و دماغ: تنگ خلق, ملول, افسرده.
بيرون زدن: يك مرتبه از خانه يا جايي درآمدن.
بي سر و پا: فرومايه, پست.
بي عرضه: آدم ناقابل و بي مصرف, كسي كه كارها را با بي لياقتي انجام دهد.
بي غل و غش: بي حيله, بي مكر و فريب.
بيق بيق بودن: خنگ بودن, به تمام معنا احمق بودن.
بي گدار به آب زدن: ناسنجيده به كاري اقدام كردن, به كاري كه حساب سود و زيان يا پيروزي و شكستش نامعلوم است پرداختن, بي احتياطي كردن.
بي مايه فطير است: بدون مايه و سرمايه كار انجام نمي شود.
بي وارث: آنكه خويشاوندي ندارد كه پس از مرگش از او ارث ببرد.
بي هوا: ناگهان: ناغافل, غفلتاً.
بي هيچ چون و چرا: بدون هيچ گونه عذر و بهانه اي.

پا درآوردن ـ از: كشتن, سخت مانده و از كار افتادن.
پا افتادن ـ از: سخت درمانده و خسته شدن. مردن. به زمين افتادن.
پاي كسي افتادن ـ به (دست) و: با عجز و التماس تقاضا كردن.
پا نگه داشتن: تأمل كردن, صبر كردن.
پاورچين پاورچين راه رفتن: آرام و بي صدا راه رفتن.
پاي كسي راه نگرفتن: تمايل يا جرئت كاري را نداشتن.
پاي خود بند بودن / شدن ـ روي: به خود متكي بودن, بي اتكا به اين و آن زندگي كردن.
پاپاسي: مبلغ ناچيز مانند غاز و دينار, پشيز.
پاپوش درست كردن / دوختن ـ براي كسي: او را به زحمت و زيان و خسارتي دچار كردن, براي او مانع ايجاد كردن.
پا تختي: مهماني روز بعد از عروسي.
پاشنه كفش را وركشيدن: آماده انجام دادن كاري شدن.
پاك: به كلي, يك سره, يكباره.
پت و پهن: داراي پهاني بيش از حد, خارج از تناسب و بي قواره.
پته كسي را روي آب ريختن: راز كسي را فاش كردن, كسي را رسوا كردن.
پچ پچ كردن: در گوشي حرف زدن, نجوا كردن.
پخ: صدايي كه براي ترساندن ناگهاني كسي در مي آورند.
پخمه: بي عرضه, ترسو, خجالتي.
پرت كردن: چيزي را به ضرب و يا قوت افكندن, دور انداختن.
پرت و پلا گفتن: حرف هاي چرند و بي ربط زدن, مزخرف گفتن.
پر: دامن و كناره هر چيز.
پر درآوردن: در غايت خوشي و سبك بالي و بي خيالي بودن.
پرده بيرون آمدن ـ از: آشكار شدن.
پرسان پرسان: با پرسيدن از كسان بسيار جايي را پيدا كردن.
پرس و جو كردن: پرسيدن, خبر گرفتن.
پرسه زدن: تفرج كردن, تفريح كردن.
پر و پخش: پراكنده.
پستو: صندوقخانه و فضاي كوچك در عقب اتاق يا ساختمان.
پس زدن: دور كردن, كنار زدن.
پشت اندر پشت: پشت به پشت.
پشت به پشت: نسل بعد از نسل.
پشت چشم نازك كردن: ناز و افاده كردن و كبر و غرور داشتن.
پف كردن: ورم كردن بر اثر بيماري يا زياد خوابيدن.
پق: اسم صوت براي خنده ناگهاني.
پكر شدن: حالت گيجي پيدا كردن, كسل و عصباني شدن.
پك زدن: يك نفس فرو بردن و بيرون دادن دود سيگار و نظاير آن.
پك و پوز: کسي که سر و وضع خوبي داشته باشد.
پلاس بودن: جايي را پاتوق خود قرار دادن, در جايي مدت متمادي ماندن.
پلكيدن: افتان و خيزان يا با ضعف و سستي رفتن, آهسته و آرام رفتن, ول گشتن, بي مقصود زندگي كردن.
پوز: دهان, پيرامون دهان چهارپايان.
پوزه: پوز
پوف كردن: دميدن به منظور خنك كردن غذا يا چاي يا خاموش كردن شعله كبريت و نظاير آن.
پول سياه: پولي كه از نيكل و مس سكه زنند, پول خرد.
پولك: فلس, زينت هاي دايره اي شكل و پر زرق و برقي كه زنان با آن جامه را تزيين مي كنند.
پول و پله: پول, وجه نقد.
پي: دنبال, عقب, پشت.
پيش دستي كردن: سبقت گرفتن از ديگري در انجام كار.
پيشكش كردن: تقديم كردن كوچكتر به بزرگتر هديه اي را.
پيشگاه: صحن سراي و خانه, فضاي جلو عمارت.
پيله ور: خرده فروش, دوره گرد؛ كسي كه دارو و اجناس عطاري و سوزن و ابريشم و مهره و مانند آن به خانه ها گرداند و فروشد.
تاراق و توروق: صدايي كه از به هم خوردن دو چيز ايجاد شود و باعث ناراحتي گردد.
تار و مار: پراكنده, پريشان, متفرق.
تازگي ها: اخيراً, به تازگي, جديداً.
تازه: پس از اين همه, اكنون, حالا.
تازه وارد: كسي كه تازه ورود كرده باشد و به تازگي آمده باشد.
تاق و توق: صداي به هم خوردن دو چيز به هم.
تپل مپل: چاق و فربه, معمولاً به بچه هاي فربه و سالم گفته مي شود.
تپيدن: بي قراري كردن.
تخت: راحت, آسوده.
تخم چشم: مردمك چشم, سياهي چشم.
تخم و تركه: نسل و اولاد (تحقير آميز).
تدبير كردن: چاره جويي كردن, پايان كاري را نگريستن.
ترتيب دادن: مرتب كردن, هر چيزي را در جاي و مقام خود نهادن و نظم دادن.
ترتيب كاري را دادن: مقدمات انجام آن را فراهم كردن.
تردستي: شعبده يا قسمتي از آن, چشم بندي. جلدي, چابكي.
ترس زبان كسي بند آمدن ـ از: از ترس توان حرف زدن را از دست دادن.
ترس بر ـ داشتن: به ترس دچار شدن.
ترس به دل كسي افتادن: از چيزي ترسيدن.
ترس توي دل كسي افتادن: ترسيدن, نگران و مضطرب شدن.
ترش كردن: عصباني شدن.
ترشيده: دختري كه در خانه مانده و سن و سالش بالا رفته و كسي او را به زني نگرفته است.
تركه: شاخه بلند و باريك و نرم.
تركيدن: شكاف برداشتن.
ترگل ورگل: زيبا و آراسته.
ترگل ورگل كردن: تميز كردن, زيبا و آراسته كردن.
تر و تازه: تميز, شاداب.
تر و خشك كردن: كودك يا بيماري را پرستاري كردن.
تر و فرز: چابك.
تشر: پرخاش, عتاب, سرزنش توأم با خشم و فرياد.
تصديق كردن: به درستي چيزي اقرار كردن.
تعريف كردن: بيان كردن, شرح دادن.
تقدير: سونوشت, قسمت, فرمان خدا.
تقلا كردن: براي انجام كاري تلاش و كوشش بسيار كردن.
تك پا: زماني كوتاه.
تكليف خود ـ را روشن كردن: وضع خود را مشخص كردن, موقعيت خود را معلوم كردن.
تك و تا: جوش و خروش.
تك و تا نينداختن ـ خود را از: به شكست و خطاي خود اعتراف نكردن, آخرين كوشش خود را به كار گرفتن, از رو نرفتن.
تك و تنها: تنها, يكه و تنها.
تلافي كردن: جبران كردن.
تله: دام.
تله افتادن ـ به: گير افتادن, به دام افتادن.
تلف شدن: از بين رفتن.
تلنگ ـ در رفتن: باد صدا دار خارج كردن, صداي مشكوك درآوردن.
تمام و كمال: كامل, به تمامي.
تنابنده: انسان, آدم, تنها بنده.
تنبان: زير جامه, ازار.
تن دادن: قبول كردن, پذيرفتن.
تندخو: بد خلق, خشمگين.
تندي: به سرعت, بلافاصله.
تنگ: نزديك, هنگامه.
تنگ آمدن ـ به: به ستوه آمدن, ملول گشتن, درمانده شدن, خسته شدن.
تن و توش: تاب و توان, اندام و هيكل.
تنوره كشيدن: در حال چرخيدن به هوا پريدن, عملي است كه در قصه هاي عاميانه به ديوها نسبت داده مي شود.
توبره: كيسه اي كه مسافران و شكارچيان لوازم كار و توشه خود را در آن گذارند.
توپ و تشر: تهديد و عتاب.
توپ و تشر زدن: سخنان درشت و سخت به كسي گفتن.
توپ و تله: داد و فرياد, عتاب, هارت و پورت.
توپيدن: سرزنش كردن با تندي.
ته: قعر, زير.
ته كشيدن: تمام شدن, به پايان آمدن, سپري شدن.
ته مانده: آنچه پس از خوردن باقي بماند.
ته و تو: كنه كار و حقيقت امري.
ته و توي چيزي يا قضيه اي با خبر شدن / سر درآوردن ـ از: از كنه قضيه اي آگاه شدن.
ته و توي چيزي را درآوردن: از رموز آن با خبر شدن.
تير كردن: تحريك كردن و به كار واداشتن.
تير كسي به سنگ خوردن: تلاش او به نتيجه نرسيدن, موفق نشدن.
تيكه تيكه: تكه تكه, پاره پاره.
ثروت خود را به پاي كسي ريختن: ثروت خود را خرج ديگري كردن.
جا تر است و بچه نيست: كنايه است از گم شدن چيزي يا فرار كردن كسي.
جا در رفتن ـ از: عصباني شدن, خشمگين شدن.
جا به جا: فوري, بي درنگ.
جا خالي كردن: خود را كنار كشيدن.
جا خوردن: يكه خوردن, از شنيدن يا ديدن امري غير منتظر تعجب كردن.
جا خوش كردن: اقامت كردن در جايي كه معمولاً نبايد زياد ماند.
جا كن كردن: كسي يا چيزي را از جايي به جاي ديگر بردن, غلتاندن.
جادو و جنبل: جادو و دعا گرفتن و پناه بردن به قواي موهوم ماوراي طبيعي براي قضاي حاجات.
جارچي: ندا دهنده, كسي كه مردم را آواز دهد يا امري را به آنان ابلاغ كند يا خبري دهد.
جار زدن: سر و صدا راه انداختن, مطلبي را با صداي بلند به اطلاع ديگران رساندن.
جار و جنجال: داد و فرياد, هو و جنجال.
جا زدن: كسي را به جاي ديگري معرفي كردن, قالب كردن.
جان خود سير شدن ـ از: از زنده ماندن بيزار شدن.
جان و دل كار كردن ـ از: با علاقه بسيار كار كردن.
جان آمدن ـ به: به ستوه آمدن, مستأصل و بي طاقت شدن.
جان كسي افتادن ـ به: آزردن, كتك زدن.
جان به در بردن: از مهلكه گريختن, از خطر حتمي جستن.
جان به سر شدن: سخت مضطرب و نگران شدن, بي قرار شدن, به حال مرگ افتادن.
جان به لب رسيدن: تمام شدن طاقت و صبر, به ستوه آمدن.
جان كسي را به لب آوردن: سخت آزار رساندن, كسي را در انتظاري طولاني و كشنده گذاشتن.
جان كسي را گرفتن: او را كشتن.
جان كندن: رنج بسيار تحمل كردن, تلاش و تقلا كردن, به سختي بسيار كاري را انجام دادن.
جبار: قاهر, مسلط.
جدا جدا: جداگانه, يك به يك, يكي يكي.
جرگه: گروه, زمره.
جرواجر خوردن: پاره شدن شديد, دريده شدن.
جر و بحث: مجادله سخت در گفتار.
جز و وز: صداي سوختن اشيا و يا ناله اشخاص.
جستن: يافتن, پيدا كردن.
جفت زدن: با دو پا از جايي پريدن.
جفنگ گفتن: ياوه گفتن, سخنان لغو و بي پايه گفتن, ياوه سرايي.
جک و جانور: جانوران موذي.
جگردار: با دل و جرئت, نترس.
جلاد: آنكه مأمور شكنجه يا كشتن محكومان است.
جل: پوششي كه روي اسب و الاغ مي اندازند.
جلدي: بي درنگ, به چالاكي, فوراً.
جلز و ولز: سوز و گداز, سوز و بريز, جز و لابه.
جل و جهاز: اسباب و لوازم عروس.
جلودار: آنكه سواره يا پياده جلو مركب ارباب حركت مي كند, پيشرو.
جم خوردن: تكان خوردن, حركت مختصر كردن, براي انجام كاري آماده شدن.
جمع و جور: محدود و منظم و مرتب.
جمع و جور كردن: منظم كردن و مرتب ساختن وسايل زندگي.
جم و جور: جمع و جور.
جنباندن: حركت دادن, تكان خوردن.
جنب خوردن: تكان خوردن, از جا برخاستن, آماده اقدام و عمل شدن.
جنبنده: هر جاندار متحرك.
جن: موجودي متوهم و غير مرئي, پري.
جواب رد دادن: پاسخ منفي دادن, پاسخ نامساعد دادن.
جوال: ظرفي بزرگ و كيسه مانند كه از پشم بافته مي سازند.
جور: نوع, گونه, قسم.
جور بودن: هماهنگ بودن.
جور كردن: تهيه كردن, آماده كردن.
جوش و جلا: تقلا و تكاپو, حرص و جوش.
جوش و جلا افتادن ـ از: از تقلا و تكاپو افتادن و آرام گرفتن.
جيغ و ويغ: داد و فرياد.
جيك در نيامدن: كمترين اعتراضي نكردن, صدا به مخالفت يا اعتراض بر نياوردن.
جيك زدن: اعتراض كردن, صدا درآوردن.
چارسوق: چهار راه ميان بازار, چهار سوق, چهار سوك.
چارطاق: هر دو لنگه در به طور كامل باز بودن, چهار طاق.
چارقد: روسري بزرگ و چهارگوشي كه زنان به سر كنند.
چاروادار: كسي كه حيوانات باركش را مي راند يا با آن ها باربري كند, چهارپادارنده.
چاسان فاسان: شلوار گشاد و بلند و كف دار زنانه كه آن را بر روي شليته و تنبان مي پوشيدند و داراي ليفه و بندي بود كه در زير شكم بسته مي شد.
چاق و چله: سرحال, سردماغ, فربه, سالم و شاداب.
چاك زدن ـ به: فرار كردن, جيم شدن, خود را از مهلكه بيرون بردن.
چال كردن: دفن كردن, به خاك سپردن.
چپاندن: چيزي را به زور و فشار ميان چيز ديگر جادادن.
چپيدن: به زور جاگرفتن, با فشار وارد كردن به ديگران جايي را اشغال كردن.
چرا: بلي, آري.
چرا: چريدن, عمل حيوانات چرنده در چراگاه.
چراغ موشي: هر نوع چراغ كوچك و بدون شيشه اي كه فقط از يك مخزن نفت و يك فتيله ساخته شده است و اندك نوري دارد.
چرب زباني: چاپلوسي, تملق, شيرين زباني.
چريدن: غالب شدن كسي بر ديگري, چيره شدن بر, فزوني يافتن بر.
چرت بردن: حالت خواب بر كسي غالب شدن.
چرت: خوابي كوتاه و اندك.
چرت زدن: گرفتار غلبه خواب شدن.
چرخ زدن: چرخيدن. گشتن براي تفريح و تماشا.
چرخ زندگي را گرداندن: نيازهاي روزمره را برآوردن.
چزاندن: آزردن, به گفتار يا به كردار به ديگري آزار رساندن.
چسبيدن به كار: پي كاري را با جديت گرفتن.
چشم ـ به (روي): تعارفي است كه هنگام اطاعت از حرفي يا دستوري گفته مي شود.
چشم كار كردن ـ تا (آنجا كه): تا دور دست, تا جايي كه مي توان ديد.
چشم از دنيا بستن: مردن, درگذشتن.
چشم انداختن: سرسري نگاه كردن.
چشم بر چيزي افتادن: واقع شدن نگاه بر آن, ديدن كسي يا چيزي را.
چشم به راه: كسي كه در انتظار ورود مسافر يا مهمان عزيزي باشد.
چشم به راه كسي بودن: منتظر بودن, نگران بودن.
چشم چشم را نديدن: سخت تاريك بودن.
چشم ديدن كسي را نداشتن: به نهايت حسود بودن, تاب ديدن توفيق و خوشي كسي را نداشتن.
چشم زدن: چشم زخم رساندن, كسي يا چيزي را از اثر چشم بد آسيب رساندن.
چشم غره رفتن: نگاه خشم آلود كردن, تهديد كردن با نگاه.
چشم و ابرو نشان دادن: دلبري كردن, عشوه آمدن, كرشمه ريختن.
چشم ها چهارتا شدن: دقت بيش از اندازه و يا تعجب شديد كردن.
چشم هم گذاشتن: چشم را بستن.
چشمه: قسم, نوع.
چفت كردن: در را با زنجير بستن, محكم كردن و سفت كردن در.
چفت و بست دهان را محكم كردن: رازي را نزد خود نگه داشتن, رازي را حفظ كردن.
چلاق: انسان يا چهارپايي كه دست يا پاي او شكسته يا كج باشد.
چل : ساده لوح, كم عقل.
چله بزرگ: چهل روز از فصل زمستان كه اول آن هفتم دي ماه و آخر آن شانزدهم بهمن ماه است. در نزد عوام كنايه اي است از سرماي سخت.
چله تابستان: چهل روز از تابستان كه اول آن پنجم تير و آخر آن يازدهم امرداد ماه است. در نزد عوام كنايه اي است از گرماي زياد.
چله زمستان: چله بزرگ.
چماق: گرز, عمود, چوبدست سر گره دار.
چم و خم: راه و روش, فوت و فن, آداب و رسوم.
چموش: سركش, عاصي.
چندر غاز: پشيز, مبلغ ناچيز.
چنگ آوردن ـ به: به دست آوردن.
چنگ كسي افتادن ـ به: به دام كسي گرفتار شدن, اسير كسي شدن.
چنگ كسي درآوردن ـ چيزي را از: با نيرنگ چيزي را كه به ديگري تعلق دارد تصاحب كردن.
چنگ انداختن: چنگ زدن.
چون و چرا: عذر و بهانه.
چونه: گلوله اي از هر نوع خمير.
چونه زدن: تقاضاي قيمت کم کردن، پرداختن قيمت کمتر نسبت به قيمت اصلي.
چهار دست و پا راه رفتن: راه رفتن كودكاني كه هنوز نمي توانند ايستاده راه بروند.
چهار ستون بدن: اسكلت بندي, استخوان بندي.
چهار ميخ كشيدن ـ به: نوعي شكنجه كه چهار دست و پاي كسي را به چهار ميخ بندند و شكنجه اش كنند.
چهار نعل: به سرعت, به تاخت و با عجله.
چيده: گل يا ميوه از درخت كنده شده.
چيز دار: صاحب ثروت, متمول.
چيز فهم: تند ذهن و با شعور, شخص مبادي آداب و صاحب كمال.
حال كسي دل سوزاندن ـ به: به حال و روز او غصه خوردن.
حال كسي جا آمدن: بازگشتن به حال طبيعي, به هوش آمدن.
حال نداشتن: بي حال بودن, مريض بودن.
حال و احوال كردن: سلام و احوالپرسي مختصري ميان دو كس.
حال و روز خود را نفهميدن: از فشار گرفتاري موقعيت خود را فراموش كردن.
حالا حالاها: كنايه است از مدت دراز.
حالا نه و كي: كنايه از اغتنام فرصت مناسب و از دست ندادن آن است.
حاضر به يراق: حاضر يراق.
حاضر يراق: حاضر و آماده, كسي كه براي انجام كاري كاملاً آماده باشد.
حتم داشتن: مطمئن بودن, اطمينان داشتن.
حجله: اتاق آراسته, حجره زينت كرده براي عروس و داماد.
حرامي: دزد, راهزن.
حرف كشيدن ـ از كسي: با زرنگي يا تهديد و آزار كسي را به سخن گفتن واداشتن, كسي را به سخن گفتن وادار كردن.
حرف درآوردن ـ به: از كسي حرف كشيدن.
حرف خود زدن ـ زير: سخن خود را انكار كردن.
حرف به گوش كسي خواندن: براي ترغيب و قانع كردن كسي به انجام كاري با او بسيار صحبت كردن.
حرف توي دهن كسي گذاشتن: خواست خود را توسط ديگري ابراز داشتن بي آنكه گوينده از كم و كيف آن آگاه باشد.
حرف خود را به ديگري قبولاندن: كسي را با خواست و نظر خود همراه كردن.
حرف نداشتن: مخالف نبودن.
حرفي به ميان نياوردن: مسكوت نگه داشتن, سخن نگفتن.
حرف بي ربط: سخن بي معني, حرف مفت.
حرف نرم: سخن ملايم و دلجويانه.
حساب بردن: ترسيدن, پرواداشتن, از كسي با ترس آميخته به احترام اطاعت كردن.
حساب دست كسي بودن: متوجه موضوع بودن, جوانب كار را در نظر داشتن.
حساب كردن: خوب و بد چيزي را سنجيدن.
حساب كردن ـ روي كسي يا چيزي: به كسي يا چيزي اميدوار بودن, به كسي يا چيزي اعتماد داشتن.
حساب كسي با كرام الكاتبين بودن: گرفتار وضعي شدن كه فقط خدا مي تواند آدم را نجات دهد.
حساب كسي را رسيدن: تنبه كردن.
حساب كسي را كفت دستش گذاشتن: از كسي انتقام گرفتن, تلافي كردن.
حساب و كتاب: رسيدگي به بستانكاري ها و بدهكاري ها.
حساب و كتاب كسي را روشن كردن: طلب يا بدهي كسي را معلوم كردن.
حسابي: كامل, كاملاً.
حظ كردن: لذت بردن, كيف كردن.
حق چيزهاي نشفته ـ به: اين اصطلاح پس از شنيدن حرف هاي عجيب و غريب به زبان جاري مي شود و حاكي از تعجب بسيار است.
حق كسي را كف دستش گذاشتن: سزاي كسي را دادن, جلو كسي درآمدن, آنچه سزاوار كسي است به او رساندن.
حق الله: اوامر خدا.
حق الناس: حق و حقوق مردم.
حقه زدن: فريب دادن, گول زدن.
حقه سوار كردن: حقه زدن.
حقه كسي نگرفتن: موفق به فريب كسي نشدن.
حقه باز: تردست, شعبده باز. كنايه اي است براي آدم زرنگ و دغلكار.
حلال كردن: از تقصير كسي گذشتن يا دين او را بخشيدن.
حلقه به گوش: مطيع, فرمانبردار.
حمال: باربر.
حمامي: گرمابه دار.
حناي كسي رنگ نداشتن: اعتباري نداشتن, فاقد نفوذ كلام بودن.
حواس پرت: پريشان خاطر, پريشان حواس.
حواس پرتي: پريشان خاطري.
حواس كسي پرت شدن: به علت پريشاني از موضوع سخن دور افتادن.
حوصله كسي سر رفتن: بي تاب و تحمل شدن, خسته و ملول شدن.
حيص بيص: گير و دار, مخمصه.
حيف: واژه اي است براي نشان دادن تحسر و تأسف, دريغا, افسوس.
حيف شدن: حرام شدن, نفله شدن, چيزي را به مصرف مناسب و عاقلانه نرساندن.
حيله به كار زدن: كسي را به تدبير فريفتن و او را خام كردن و به مقصود خود رسيدن.
حي و حاضر: زنده و سر حال, زنده و آماده.
خاتون: بانو, كدبانو, خانم.
خاطر كسي را خواستن: به كسي عشق و محبت داشتن.
خاطر جمع شدن: اطمينان پيدا كردن, آسوده شدن.
خاطر خواه: عاشق, محب, مورد علاقه, مطابق ميل.
خاطر خواهي: عشق, علاقه, محبت.
خاك سپردن ـ به: دفن كردن.
خاك سياه نشاندن ـ به: كسي را به ذلت و بدبختي انداختن, بدبخت و بي چاره كردن.
خاك افتادن ـ جلو كسي به: به كسي التماس كردن, با عجز و لابه از كسي چيزي خواستن.
خاك بر سر ريختن / كردن: چاره جويي كردن, فكر چاره افتادن.
خاك بر سر شدن: گرفتار مصيبت يا اندوه و ملالي شدن, داغ ديدن, پست شدن, از قدر و اعتبار افتادن.
خاك بر سر: بدبخت, تو سري خور.
خاك و خل: خلك و گرد و غبار.
خاكستر نشين: بدبخت, ذليل, سيه روز.
خاله زا: خاله زاده.
خالي كردن: دزديدن, زدن و بردن.
خانه تكاني: تميز كردن خانه و وسايل آن به طور اساسي كه معمولاً سالي يك بار و پيش از عيد نوروز انجام مي شود.
خانه خراب: بدبخت, بي چيز.
خانه بخت: مجازاً به معني خانه شوهر.
خبر را آوردن: خبر مرگ كسي را آوردن, مردن.
ختنه سوران: مراسم شادي و سروري كه در هنگام ختنه كردن نوزاد برپا مي كنند.
خجالت آب شدن ـ از: نهايت خجلت زدگي به اعتبار آنكه شرمساري باعث عرق نشستن بر پيشاني مي شود.
خجالت زده: شرم زده, شرمسار, شرمگين.
خدا خواستن ـ از: آرزومند, مشتاق, علاقه مند.
خدا خدا كردن: به خدا پناه بردن, خدا را خواندن براي برآوردن حاجتي.
خدا را بنده نبودن: نهايت كج خلقي و خود خواهي, عصيان و كفران.
خدمت كسي مرخص شدن ـ از: با اجازه از حضور او بيرون آمدن.
خر شيطان پياده شدن ـ از: دست از لجاجت برداشتن.
خر از پل گذشتن: گره كارش باز شدن و از گرفتاري فراغت يافتن.
خراط: آنكه چوب تراشد و از چوب اشيايي سازد, چوب تراش.
خرت و پرت: خرده ريز, اثاثه مختلف و كم بها.
خر تو خر: بي نظمي, هرج و مرج, جايي كه در آنجا هر كس هر كار دلش خواست بكند.
خرجي: پولي كه براي معاش دهند, پولي كه شوهر براي مخارج زندگي به زن خود مي دهد.
خرخره: حلق, حلقوم.
خرد و خاكشير: بسيار خسته, كوفته, له.
خرد و خمير: صفت چيزي است كه ريز ريز و ذره ذره شده باشد. مجازاً در مورد انسان به معني خستگي شديد و كوفتگي بيش از حد به كار مي رود.
خرد و خمير شدن: له شدن, كوفته شدن, بسيار خسته شدن.
خر كردن: فريفتن.
خر مست: سياه مست, مست مست.
خرناس: صداي خرخر آدم خوابيده.
خرناس كسي بلند بودن: كنايه اي است از در خواب عميق بودن.
خر و پف: صدايي كه به هنگام خواب از دهان شخص به علت تنفس از راه دهان خارج مي شود.
خر و پف كسي بلند شدن: به خواب عميق رفتن.
خروس بي محل: وقت نشناس, آنكه بي موقع حرف مي زند يا بي موقع كاري مي كند.
خستگي در كردن: استراحت كردن و ماندگي را از خود دور كردن.
خشت نشاندن ـ سر: زاياندن.
خشك زدن: مات و مبهوت ماندن.
خشك و خالي: صفت چيزي است كه بخواهند آن را محقر و مختصر و ناچيز جلوه دهند.
خش و خش: صدايي مانند صداي خورد شدن برگ هاي خشك.
خفت: سبك مايگي, خواري.
خل و چل : ساده لوح, كم عقل.
خلاص شدن: راحت شدن.
خلق: عادت, خوي.
خم به ابرو نياوردن: رنج يا مشقتي را در كمال شهامت و قدرت تحمل كردن.
خندق: گودالي كه گرد حصار و قلعه و لشگرگاه كنند تا مانع عبور دشمن و سيل گردد.
خنده زدن ـ زير: خنديدن.
خنگ بازي: دست به كارهاي ابلهانه زدن, كارهاي احمقانه كردن.
خنگ بازي درآوردن: كارهاي احمقانه كردن.
خواب پريدن ـ از: بيدار شدن ناگهاني.
خواب زدن ـ خود را به: تظاهر به خواب بودن كردن.
خواهي نخواهي: به هر حال, به ترديد, حتماً.
خود آمدن ـ به: متوجه شدن, درك كردن, هشيار شدن.
خورجين: كيسه اي كه معمولاً از پشم تابيده ساخته مي شود و داراي دو جيب است.
خورد كسي دادن ـ به: به زور به كسي غذا يا چيزي خوراندن.
خوش بر و بالا: خوش بدن, خوش تركيب.
خوشحالي در پوست نگنجيدن ـ از: بسيار خوشحال بودن, از شادي روي پاي خود بند نبودن, سر از پا نشناختن.
خوش خط و خال: خوش نقش و قشنگ.
خوش و بش: خوش آمد گفتن و احوالپرسي و چاق سلامتي گرم و گيرا با كسي كردن.
خون خون را خوردن: عصباني شدن و چيزي نگفتن, خشمگين شدن و دم در كشيدن.
خون كسي به جوش آمدن: به اوج خشم و عصبانيت رسيدن.
خون خود غوطه خوردن ـ در: كشته شدن.
خيال كسي تخت بودن: آسوده خاطر بودن.
خيال كسي را راحت كردن: موجب اطمينان خاطر كسي شدن.
خير چيزي گذشتن ـ از: از آن صرف نظر كردن.
خيره خيره نگاه كردن: با گستاخي نگاه كردن.
خيز برداشتن: جستن, آماده حمله شدن و به سوي كسي يا چيزي حمله كردن.
خيس خالي شدن: كاملاً خيس شدن.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1096  
قدیمی 08-11-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

یک روز من، یک روز استاد

مرد کشاورزی، خودش سواد نداشت، اما می‌گفت: «بی‌سواد کور است.» و خیلی دلش می‌خواست بچه‌اش باسواد شود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد. در آن روستا مدرسه نبود تا کشاورز بچه‌اش را به آن‌جا بفرستد؛ به همین دلیل، تصمیم گرفت پسرش را برای درس‌خواندن به شهر بفرستد.با آن‌که وضع او چندان خوب نبود، تلاش کرد تا وسایل مختصری برای زندگی در شهر فراهم کند.
خلاصه یک روز که همه چیز آماده شده بود، پسرش را به شهر برد، به مدرسه‌ای رفت و پسرش را به معلمی سپرد تا درس و سواد یادش بدهد.بعد از آن که از جا و مدرسه‌ پسر، خیالش راحت شد خودش به روستا برگشت.توی راه همه‌اش به این فکر می‌کرد که به زودی پسرش باسواد می‌شود و به روستا برمی‌گردد. در مدرسه‌های قدیمی، هر معلمی یکی - دو شاگرد بیشتر نداشت و شاگرد و معلم برای ساعت‌های درس و بحث با هم قرار می‌گذاشتند.این طور نبود کلاس و درس هر روز سر ساعت مشخصی شروع بشود.
مدت‌ها مرد کشاورز به خود و خانواده‌اش سختی می‌داد تا پسرش در شهر به راحتی زندگی کند و درسش را بخواند.بعد از مدتی از شهر به روستا خبر رسید که در تابستان درس و مدرسه تعطیل می‌شود و پسر کشاورز به ده برمی‌گردد. روز بازگشت پسر رسید. مرد روستایی دوستانش را جمع کرد و همه با هم به استقبال پسر رفتند و با سلام و صلوات او را به خانه بردند. در آن روستا فقط یک نفر بود که تنها باسواد آن‌جا به حساب می‌آمد. یک روز مرد باسواد، پسر روستایی را صدا کرد و پیش خودش نشاند. از درس و مدرسه پرسید و چند بار امتحانش کرد. آخر کار متوجه شد که پسر اصلاً چیزی نیاموخته و سواد ندارد. او که اصلاً انتظار نداشت پسر کشاورز چیزی یاد نگرفته باشد، ناراحت شد و رو به او گفت: «تو در این مدت توی شهر چه می‌کردی؟ می‌بینم که هم‌چنان بی‌سوادی و چیزی یاد نگرفته‌ای.» پسر گفت: «تقصیر من چیست؟ هفته هفت روز بیشتر ندارد!» مرد باسواد پرسید:«هفت روز هفته چه ربطی به بی‌سوادی تو دارد؟» پسر جواب داد: «یک روز از روزهای هفته من مریض می‌شدم یک روز استاد، یک روز من به حمام می‌رفتم یک روز، استاد و یک روز من لباس‌های کثیفم را می‌شستم، یک روز استاد؛ به این‌ترتیب، شش روز از هفت روز هفته را کار داشتیم و به درس و مدرسه نمی‌رسیدیم.روز هفتم هم که جمعه بود و مدرسه تعطیل بود، نه کسی درس می‌داد و نه کسی درس می‌خواند.»
به کسی که برای انجام کاری که وظیفه‌ی اوست بهانه‌های بی‌دلیل بیاورد و بخواهد از زیر کار، شانه خالی کند، به طعنه می‌گویند: «یک روز من، یک روز استاد»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1097  
قدیمی 08-11-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ریشه واژه نماز
برخی را باور این است که نماز از مصدر نمیدن به معنی خم شدن و تعظیم کردن است . در کردی فَهلَوی یا فیلی فعل «بِنَم » به معنی « خم کن » هنوز به کار می رود . و می گویند «نماز »بن مضارع «نمیدن »است .
ببینیم در لغتنامه دهخدا در باره ی نمیدن چه آمده است .
نمیدن . [ ن َ دَ ] (مصدر است ) میل کردن . توجه نمودن . ۞ (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
کارم شهوی و غضبی بود شب و روز
بر خویشتن از عجب و تکبر بنمیدم
خواجه نصیرالدین طوسی
وقت مرگ آید در آن سو می نمی
چون که دردت رفت پس چون اعجمی
مولوی
برخی نیز می گویند : نماز (نه + ماز ) است و ماز یعنی پیچ و خم و نماز یعنی پیچ و خم ندارد .بلکه راه راستی به سوی خداست .
اما گروه دیگر می گویند : در زبان پارسی باستان ( دوره‌ی ساسانیان) ، نماز عبارت بود از کرنش و نیایشی كه فرودستان نسبت به بالادستان و ایزدان انجام می‌دادند این واژه در متون دینی باستان «نماچ» تلفظ شده. برابر آنچه در كتاب «مینوی خرد» آمده است ،نماز در برابر ایزدان در سه زمان«سه‌پاس» انجام می‌گرفت كه عبارت بودند از بامداد، نیمروز، و ایوار( غروب). شاید واژه «سپاس» كه امروز در زبان ما رایج است ریشه در همان «سه‌پاس» داشته باشد. این‌هم كه ما ایرانیان نمازهای پنج‌گانه را در سه نوبت می‌خوانیم شاید بی‌ارتباط با این ریشه تاریخی نباشد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1098  
قدیمی 08-15-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

آن وقت كه جيك جيك مستانت بود فكر زمستانت نبود؟

در فصل تابستان كه نعمت فراوان بود و گنجشك از هر طرف به قوت و غذاي خود مي‌رسيد مستانه به اين طرف و آن طرف پرواز مي‌كرد. مورچه موقع را غنيمت مي‌شمرد و قوت و غذاي زمستان خود را جمع مي‌كرد و زير زمين ذخيره مي‌كرد. زمستان سر رسيد برف روي زمين را پوشيد، گنجشك گرسنه ماند، رفت در لانه مورچه التماس كرد: «آقا مورچه روزگار سخت است من گنجشك بدبخت گرسنه ماندم به من رحم كن و به من دانه بده!» مورچه گفت: «آن وقت كه جيك جيك مستانت بود فكر زمستانت نبود؟»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1099  
قدیمی 08-15-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

نیش عقرب نه از راه کین است؛اقتضای طبیعتش این است
قورباغه درشتي لب بركه‌اي نشسته بود و آواز مي‌خواند، عقربي پيش قورباغه آمد، سلام بالابلند و گرم و نرمي كرد و گفت: «رفيق مي‌خواهم خواهشي از تو بكنم آيا انجامش مي‌دهي»؟ قورباغه گفت:«اگر شدني باشد با كمال ميل و رغبت انجامش مي‌دهم» عقرب گفت: «از قضا كسي كه مي‌تواند خواهشم را انجام بدهد تو هستي» قورباغه گفت: «حالا بگو ببينم چه بايد بكنم»؟ عقرب گفت: «لانه من آن طرف اين بركه است و خودت مي‌داني من نمي‌توانم در آب بروم تا به لانه‌ام برسم مرا كول كن و از آب بگذران» قورباغه گفت: «آخر برادر تو نيش زهرآگين داري، آمديم ترا كول كردم تا از آب بگذرانم تو هم مستيت كشيد كه نيشي به اين تن نازك من بزني آن وقت چه كنم؟» عقرب گفت: دارم از اين حرفت تعجب مي‌كنم، آخر رفيق‌جان چطور ممكن است تو به من خوبي كني و من عوض اين خوبي به تو نيش بزنم. نه، نه، اين خيال را نكن!» قورباغه گفت: «بسيار خب، سوارم شو»

عقرب سوار شد و قورباغه داخل آب رفت و شناكنان داشت مي‌رفت كه عقرب نيش خودش را زد، قورباغه گفت: «ديدي كه به قولت وفا نكردي!» نيش دوم را زد كه قورباغه رفت زير آب پس از مدتي سرش را بيرون آورد و گفت: «رفيق چطوري؟» عقرب گفت: «رفيق نزديك بود خفه بشوم» قورباغه گفت: «عيب ندارد! رفتن زير آب نه از غرض است ترك عادت موجب مرض است» عقرب گفت: «رفيق! زدن نيش من نه از ره كين است اقتضاي طبيعتم اين است» نيش سوم را كه زد، قورباغه زير آب رفت، ماند و ماند تا عقرب خفه شد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1100  
قدیمی 08-15-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

از ترس عقرب جراره به مار غاشيه پناه مي برد

عبارت مثلي بالا به صور و اشکال ديگر هم گفته مي شود. از قبيل: در جهنم عقربي است که از ترس آن به مار غاشيه پناه مي برند و يا: از ترس جهنم به مار غاشيه پناه برده و همچنين: از ترس مار به غاشيه پناه برده. که عبارت دومي بکلي غلط است زيرا اصولا جهنم جايگاه مار غاشيه است و پناه بردن به مار غاشيه جز در جهنم انجام پذير نيست. عبارت سوم هم بي معني است، زيرا يکي از معاني غاشيه به طوري که خواهيم ديد قيامت و رستاخيز است و از مار به قيامت پناه بردن مفهومي ندارد.

باري مراد از ضرب المثل بالا که غالباً اهل اطلاع و اصطلاح به کار مي برند اين است که آدمي گهگاه به چنان سختي و دشواري گرفتار مي شود که رنج و مصيبت سهل و ساده تر از مصيبت اولي را فوزي عظيم مي داند و يا به قول شادروان: «از ترس بدتر به بد، و از ترس شريرتر به شرير پناه مي برد.» که در اين مورد شاهد مثال زياد است و خواننده اين مقاله نظاير آنرا قطعاً شنيده و يا خود لمس کرده است.

لغت غاشيه اصولا به معني زين پوش اسب آمده که چون از اسب سواري پياده شوند بر زين اسب مي پوشانند. و همچنين به معاني مطيع و فرمانبردار، و درد بيماري شکم در لغتنامه ها نقل شده است، ولي در عبارت مثلي بالا به استناد اين آيه شريفه «هل اتيک حديث الغاشيه» از سوره 88 قرآن مجيد، معاني آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخري قيامت و رستاخيز از آن افتاده مي شود و با اين تعريف و توصيف چنين نتيجه مي گيريم که مراد از مار غاشيه همان مار قيامت و رستاخيز، يعني ماري است که در جهنم و در کات جهنم به سر مي برد تا به فرمان خداي تعالي گناهکاران را عذاب دهد.

عقيده به معاد و رستاخيز و بهشت و جهنم از قديمترين ايام تاريخي در بين ملل و اقوام مختلفه جهان شايع بوده و هر قومي بر حسب تخيلات و اوضاع محيط و زمان خود آنرا به صورتي تصور و تصوير کرده است که در اين زمينه در قسمت چاه ويل تفصيلاً بحث خواهد شد.

راجع به جهنم و عذاب گناهکاران که در اين قسمت مورد بحث است، با استفاده از گفتار زنده ياد آيت الله سيد محمود طالقاني، در قسمت اول از جزو سي ام کتاب پرتوي از قرآن صفحه 35، و ساير کتب مذهبي يادآوري ميشود که هنديان دو محل براي عذاب گناهکاران قايل بوده اند که بعدها اين محلهاي عذاب را به بيست و يک تا چهل محل ترقي داده و هر محل را براي نوعي عذاب و درد اختصاص داده اند.

چينيان معتقد به هفده محل عذاب، با اشکال مختلفه قايل بوده اند. کنفوسيوس فيلسوف متفکر چيني و پيروانش به عذاب تناسخي يعني بازگشت به دنيا و بدن حيوانات پست درآمدن عقيده داشته اند. در ايران قديم به يک جهنم معتقد بودند که ارواح گناهکاران در آن زنداني مي شوند تا از گناهان پاک گردند و اهورامزدا پس از غلبه بر اهريمن، آن ارواح را از زندان آزاد کند. آنچنان که از گفته هاي هومر شاعر نابينا و افلاطون فيلسوف برمي آيد، يونانيان معتقد بودند که جهنم عالمي مانند دنيا مي باشد. روميان قديم به انواع عذابها و جهنم عقيده داشته اند. ژاپني ها عذاب را منحصر به تناسخ و حلول ارواح گناهکاران به بدن روباه مي پنداشتند. يهوديان نخستين عقيده اي به جهنم و عذاب گناهکاران نداشته اند و جهنم بعدها مورد توجه آنان واقع شده است. مسيحيان جهنم را سراي ابدي گناهکاران ميدانند که هر که در آن قرار گرفت، راه بازگشتي برايش وجود ندارد.

اما در دين اسلام، قرآن اين حقيقت را در بسياري از آيات با استناد به رموز نفساني و آيات خلقت و رابطه علت و معلول و مقدمات با نتايج، تصوير و تمثيل کرده است. احاديث بسيار از رسول اکرم (ص) و ائمه طاهرين (ع) درباره جهنميان و چگونگي بيرون آمدن يا خلود آنان در جهنم وارد شده است که عصاره و چکيده احاديث مزبور اين عبارت است: «کساني که به جهنم وارد شدند از آن بيرون نمي آيند، مگر آنکه زمانهاي طولاني در آن درنگ کنند». پس کسي نبايد بدين اميد متکي باشد که از آتش خارج مي شود، ولي با توجه به عبارت «زمانهاي طولاني» مي تواند اميدوار باشد که بالاخره روزي، هر قدر هم طولاني باشد از عذاب و آتش جهنم خلاصي خواهد يافت.

باري، در جهنم يا دوزخ مراتب و درجاتي به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بيشتر مي دانند، از قبيل: حجيم، جهنم، سقر، سعير، لظي، هاويه، خطمه، سکران، سجين و بالاخره ويل که چاهي عميق و بي انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روايتي طبقه هفتم جهنم را تابوت ناميده اند که در اين مورد چنين نقل شده است:

«... از اوصاف جهنم پس از گرزهاي آتشين و شعله هاي مدام آذر که معصيت کاران پيوسته در آن مي سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده مي شوند يکي هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص مي يابد. از جمله طبقه هفتمين (تابوت) جاي مخربين و بدعتگذاران است.

«در آن عقربي به نام "عقرب جراره" و ماري به اسم "مار غاشيه" مي باشد که تا هفتصد سر براي او معلوم کرده اند. اما با اين همه، عقربهاي آن چنان اليم (يعني دردناک) باشد که جهنميان از زحمت آن پناه به مار مي آورند...».

از مشخصات مار غاشيه در عبارت بالا معلوم شد که هفتصد سر دارد! آدمي که در اين دنيا از نيش زهر آلود مارهاي يک سر در عذاب است پناه بر خدا که گرفتار مارهاي غول آسا و عظيم الجثه اي شود که هفتصد سر داشته باشند و گناهکار بيچاره را از هر طرف در حيطه قدرت و اختيار خود گيرند! پيداست که نجات و خلاصي گناهکار از چنگ و دندان چنين ماري امکان پذير نيست و تا بخواهد بجنبد هفتصد نيش دندان بر هفتصد جاي بدنش فرو مي رود.

اما عقرب جراره، اين عقرب در عالم دنيوي نوعي کژدم زرد رنگ بزرگ کشنده است، که در شهر اهواز خوزستان تا چندي قبل به وفور ديده مي شد و هر کسي را که مي گزيد خون از هر بن مويش روان مي شد و گويند مسافر را نمي زد و اين از غرايب است.(لغتنامه دهخدا، به لغت عقرب جراره مراجعه شود) حالا بايد ديد عقرب جراره عالم عقبي چيست، که گناهکاران از ترس و وحشت نيش دم کج و معوجش به مار غاشيه پناه مي برند و آغوش اين مار کذايي را مأمن و ملجأ خويش قرار مي دهند.

متأسفانه در کتب تاريخي از مکانيسم بدن عقرب جراره جهنم بحثي نشده است تا خواننده از آن آگاه شود؛ ولي در هر حال اين نکته روشن است که مار غاشيه با آن هيبت و صلابت در مقابل دهشت و وحشت عقرب جراره خزنده کم اعتباري بيش نيست، و همين عبارت بالا را به صورت ضرب المثل درآورده است تا هر جا از بد به بدتر و از فاسد به افسد و از زياني اغماض پذير به ضرر فاحش مواجه مي شويم، به آن تمثل مي جوييم و استناد مي کنيم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:55 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها