شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
12-23-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چنان آرام راه مي ر فت که گوئي زير جامه اش ظرف پر از آبي مي برد و مي ترسد مبادا قطره اي بزمين بريزد. شبحش در نظر آنهائي که از ديوار شهر نگاه مي کردند، کوچک و کوچکتر مي شد و مثل اين که افسردگي و نااميدي شان نيز با او مي رفت.
او را ديدند که در نيمه راه ايستاد سرش را بالا گرفت، برگشت و مدتي دراز به شهر خيره نگريست و نيز سايه او را که در کنار اردوگاه دشمن، تنها ميان صحرا ايستاده بود، و سايه هاي تيره اي را، که با احتياط به او نزديک مي شد، ديدند.
سايه ها نزد او آمدند و پرسيدند: اسمت چيست؟ از کجا مي آئي؟ هيچکدام از سربازان در آن شک نکردند. کنارش راه افتادند. سر راه تعريف پسرش را مي کردند: چه قدر چالاک و دلير است!
و او با سري از غرور افراشته به سخنانشان گوش مي داد و نشان تعجب در صورتش ظاهر نمي گشت زيرا که پسرش نوع ديگر نمي توانست باشد.
سرانجام پيش او ايستاد، آنکه نه ماه پيش از زادنش شناخته و وجود او را هرگز دورتر از دلش احساس نکرده بود. پسرش با جامه هاي حرير و مخمل جلوش ايستاده بود، سلاحهايش همه جواهر نشان بود. هر چيز همان گونه، که مي بايست، بود. چنانش فراوان به خواب ديده بود: ثروتمند، مشهور و ستوده.
پسر دست او را بوسيد و گفت:
- مادر پيش من آمدي، تو بامني! فردا آن شهر نفرين شده را تسخير مي کنم.
مادر به يادش انداخت:
- شهري را که تو در آن به دنيا آمده اي؟
مست از دلاوريها و ديوانه از عطش جلال بيشتر با شور و خودبيني جواني پاسخ داد:
- من در دنيا و براي دنيا زاده شده ام. مي خواهم دنيا را خود به حيرت آورم. اين شهر را به خاطر تو نگه داشته ام با آنکه مانند خاري در چشمم فرورفته و سرعت مرا، به سوي شهرتي که آرزو مي کنم، کند کرده است. اما فردا آن لانه احمقهاي لجوج را در هم خواهم شکست!
مادر گفت: جائي را که سنگهايش ترا مي شناسند و کودکي ترا به خاطر دارند.
- سنگها بي زبانند تا وقتي که بشر آنها را به سخن گفتن وادارد. بگذار کوهها نيز از من سخن بگويند. اين آرزوي من است!
مادر پرسيد: اما آدمها؟
- آه، بلي مادر، آنها را فراموش نکرده ام. به آنها هم احتياج دارم، چون دلاوران فقط در خاطره انسانها جاودان مي مانند.
- دلاور آنست که با مرگ مي جنگد، زندگي مي آفريند و بر مرگ پيروز مي شود...
پسر اعتراض کرد:
- نه، ويران کننده يک شهر به همان اندازه سازنده اش قرين افتخار است. ببين، ما نمي دانيم شهر روم را کي ساخت- ائنيس يارومولوس- اما نام آلاريک و ساير قهرماناني را، که اين شهر را نابود کردند، نيک مي دانيم.
- اما شهر از نام ايشان هم بيشتر دوام کرده است.
اينگونه، آنها تا غروب آفتاب با هم گفتگو کردند. مادر سخنان ديوانه وار او را ديگر کمتر مي بريد و سر پر غرورش بيشتر از پيش به پائين مي افتاد.
مادر مي آفريند و از آفريده هايش نگهداري مي کند. سخن از ويراني گفتن با او در افتادن است. اما پسر اين حقيقت را نمي فهميد و نمي دانست که دارد حجت زندگي پرستي مادر را انکار مي کند.
مادر هميشه دشمن مرگ است؛ دستي که مرگ و نيستي را به زيستگاه انسانها مي آورد، دشمن و منفور مادران است. ولي پسر اين را درک نمي کرد زيرا که درخشش افتخار، که دل را مي ميراند، چشمان او را کور کرده بود. و نيز نمي دانست وقتي مسأله حياتي که مادر مي آفريند و مي پرورد، به ميان آيد او به همان اندازه که نترس است، باهوش و بيرحم نيز مي باشد.
زن سرش را به پيش افکنده و نشسته بود و از ميان چادر سردار، که فاخرانه تزئين شده بود، شهر را مي ديد که در آنجا نخستين بار ارزش خوش آيند زندگي را در درونش و تشنجات زايمان دردآلود پسري را احساس کرده بود که اينکه انديشه خراب کردن شهر را داشت.
پرتوهاي خون رنگ خورشيد برجها و باروهاي شهر را رنگ مي زد. زير نور خورشيد، که به پنجره ها مي تابيد، تمام شهر يک توده زخم به نظر مي رسيد که از شکافش عصاره سرخ زندگي به بيرون ريزد، اينک شهر به جسد سياهي مي مانست و ستارگان مانند شمعهاي روي جنازه بالاي آن مي درخشيدند.
خانه هاي تيره را، که مردم از ترس دشمن، در آنها شمع نيفروخته بودند، کوچه هائي را که در سياهي غرق گشته و از بوي گند اجساد انباشته بود، مي ديد و پچ پچ خفه مردم را، که هر آن منتظر مرگ بودند، مي شنيد. همه چيز و همه کس را مي ديد. شهر عزيزش اينهمه نزديک او، به انتظار تصميم او بود. اکنون او خود را مادر تمام ساکنان شهر مي پنداشت.
ابرها از قلل سياه به دره ها مي خزيدند و مانند اسبان بالدار روي شهر محکوم به فنا فرود مي آمدند.
پسرش گفت: اگر امشب به حد کافي هوا تاريک باشد شايد حمله کنيم.
شمشيرش را وارسي کرد.
- وقتي خورشيد مي تابد برق سلاحها چشم را خيره مي کند و تيرهاي زيادي خطا مي رود.
مادر گفت: بيا پسرم، سرت را روي سينه ام بگذار و آرام بگير. يادت مي آيد در کودکي چه قدر خندان و مهربان بودي و همه ترا دوست مي داشتند؟...
اطاعت کرد، سرش را به دامن مادر گذاشت، چشمانش را بست و گفت:
فقط افتخار را و ترا دوست مي دارم، که مرا اين طوري که هستم، پرورده اي.
مادر روي او خم شد و گفت:
- زنها را چطور؟
- زن فراوان است. همانطور که هر چيز خيلي شيرين دل آدم را مي زند، خيلي زود آدم از آنها دلزده مي شود.
سؤال آخرش اين بود:
- نمي خواهي فرزنداني داشته باشي؟
- براي چه؟ براي آن که کشته شوند؟ کسي مانند من آنها را مي کشد و اين برايم دردناک خواهد بود و پيري و ناتواني هم مجال انتقام نخواهد داد.
مادر آهي کشيد و گفت:
- تو قشنگي اما مثل برق بي بهره اي!
و او خندان جواب داد: مثل برق...
و مانند کودکي در آغوش مادر به خواب رفت.
آنگاه مادر رداي سياهش را روي او کشيد و کاردي در سينه اش فرو کرد. پسر لرزيد و جان سپرد چون چه کسي بهتر از او جاي قلب پسرش را مي دانست؟ سپس زن جسد او را پيش پاي نگهبانان حيرت زده افکند و گفت:
- مانن وطن پرستان آنچه در قوه داشتم به خاطر کشورم کردم و اکنون چون مادري نزد فرزندم خواهم ماند! خيلي پيرتر از آنم که پسر ديگر ي به دنيا آور م و زندگيم ديگر براي کسي فايده ندارد.
کارد را که هنوز از خون پسرش، از خون خودش، گرم بود محکم به سينه اش فرو برد و باز نشانه اش درست بود، چون جاي دل دردمندي را يافتن مشکل نيست!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
12-23-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گربه سياه-ادگار آلن پو
گربه سياه
ادگار آلن پو
( 1 )
داستاني را كه ميخواهم به روي كاغذ بياورم هم بس حيرتانگيز است و هم بسيار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باوري كه حتي حواس خود من نيز حاضر به گواهي آن نباشد، تنها يك ديوانگيست، و من ديوانه نيستم. بيگمان خواب هم نميبينم. من فردا خواهم مرد و امروز ميخواهم روح خود را آرامش بخشم. ميخواهم وقايع را بدون تفسير و چكيده بازگو كنم. وقايعي كه با گذشت هر لحظهاش به خود لرزيدم، عذاب ديدم و گامي به سوي نابودي برداشتم. با اين همه كوشش نخواهم كرد همه چيز را بيپرده بيان كنم. وقايعي كه جز نفرت و بيزاري برنميانگيزد. البته ممكن است به نظر پارهاي بيش از آنكه وحشتآور باشد، شگرف بنمايد. شايد هم بعدها ذهنيتي پيدا شود و توهمات مرا پيش پا افتاده ارزيابي كند. ذهنيتي آرامتر، منطقيتر و بسيار ملايمتر از ذهنيت من. ذهنيتي كه چنين رويدادهايي را دهشتبار نيابد و آنرا تنها ثمره يك سلسله عليتهاي معمولي و طبيعي ارزيابي كند.
از همان دوران كودكي به خاطر شخصيت فرمانبردار و انسان دوستم از ديگران متمايز بودم. رقت قلب بيش از اندازه سبب شده بود تا رفقا تحقيرم كنند. شيفتگي ويژهام به حيوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آنها را داشته باشم و تقريباً تمام وقت خود را با آنها بگذرانم. خوشترين لحظاتم هنگامي بود كه به آنها غذا ميدادم يا نوازششان ميكردم. اين ويژهگي در شخصيت با رشد سني فزوني ميگرفت و زماني كه مرد شدم نيز تنها وسيله سرگرميام شد.
براي آنهايي كه به سگي مهربان و باهوش دل بستهاند، نيازي به توضيح درباره كيفيت و ميزان لذت انسان از اين كار نيست. فداكاري حيوان براي جلب رضايت بر قلب كسي مينشيند كه فرصت كافي جهت تعمق پيرامون دوستي ناپايدار و وفاي بسيار اندك انسانهاي معمولي را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن همسري مهربان احساس خوشبختي ميكردم. او با درك علاقهام به حيوانات خانگي براي گرد آوري بهترين آنها هيچ فرصتي را از دست نميداد. ما تعدادي پرنده داشتيم. يك ماهي طلايي. سگي زيبا. چندتايي خرگوش. ميموني كوچك و يك گربه.
اين آخري حيواني بسيار قوي و زيبا بود. يكدست سياه و بسيار با هوش. اما وقتي گفتوگو به هوش وي كشيده ميشد همسرم كه باطناً خرافاتي بود بيدرنگ به همان اعتقادات قديمي عوام اشاره ميكرد و ميگفت: گربههاي سياه جادوگراني هستند با ظاهر تغيير يافته. البته نه اينكه همواره اين قضيه را جدي بگيرد. و اگر من اشارهاي گذرا ميكنم تنها بدين سبب است كه هم اكنون به خاطرم رسيد. من پلوتن را –نام گربه پلوتن بود- به ديگر حيوانات ترجيح ميدادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا ميخورد. به هر كجاي خانه ميرفتم او نيز دنبالم بود و به سختي ميتوانستم مانع وي شوم تا ديگر در خيابان به دنبالم راه نيفتد.
دوستي ما سالها به همين گونه ادامه يافت. سالهايي كه با گذشتشان اندك اندك مجموعه شخصيت و خوي من –بهخاطر زياده روي بيحد در پارهاي كارهاي شرم آور- تغيير كرد. هر روز بيش از پيش گوشهگيرتر، زود رنجتر و نسبت به احساسات ديگران بيتوجهتر ميشدم. به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخويي كنم و خود خواهيهاي مبالغه آميزم را به وي تحميل كنم. حيوانات بيچاره هم طبيعتاً چنين تغيير شخصيتي را احساس ميكردند. من نه تنها به آنها اعتنايي نميكردم بلكه با آنها به خشونت هم رفتار ميكردم. با اين وجود تعلق خاطر به پلوتن هنوز مانع ميشد تا با او رفتار بدي داشته باشم. ديگر هيچ گونه احساس ترحمي نسبت به خرگوشها، ميمون، و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستي يا تصادفاً در مسير حركتم قرار ميگرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسي ميشد –و چه شرارتي ميتواند با شرارت ناشي از نوشيدن الكل قابل قياس باشد؟_ و سرانجام پلوتن، كه ديگر پير و بنابر اين كمي تندخو شده بود، به شخصيت بد نهاد من پي برد.
يك شب هنگامي كه مستِ مست از پاتوق شبانهام به خانه بازگشتم، احساس كردم گربه از نزديك شدن به من پرهيز ميكند. او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گاز گرفت و خراشي جزئي ايجاد كرد. به يكباره خشمي اهريمني بر وجودم استيلا يافت و از خود بيخود شدم.
گويي روح انساني از كالبدم پر كشيده بود. به سبب زياده روي در شرابخواري كينهاي شيطاني تار و پود وجودم را انباشت. از جيب جليقه چاقويي بيرون آورد، بازش كردم، گلوي حيوان درمانده را گرفتم و در يك آن، يكي از چشمهايش را از كاسه بيرون آوردم!
من از نوشتن اين بيرحمي ابليس گونهام سرخ ميشوم، ميسوزم و ميلرزم!
صبح، با از ميان رفتن نشانههاي الكل شب پيش، منطقم بازگشت. به سبب جنايتي كه مرتكب شده بودم احساس پشيماني و نفرتي نيم بند وجودم را فرا گرفت. اما اين احساس بسيار مبهم و ضعيف بود و به روحم لطمه چنداني وارد نياورد. باز به زياده روي در ميگساري ادامه دادم و به زودي خاطره جنايتم در پس گيلاسهاي شراب گم شد.
گربه آرام آرام بهبود مييافت و گرچه قيافهاي ترسناك پيدا كره بود اما به نظر ميرسيد زجر چنداني نميكشد. به عادت گذشته در خانه ميگشت اما همواره وحشت زده از نزديك شدن به من پرهيز ميكرد. ابتدا ته مانده احساس عاطفيام از گريز آشكار موجودي كه پيش از آن، آن همه مرا دوست ميداشت، جريحه دار ميشد؛ اما اين احساس هم به زودي جاي خود را به كينه داد و ذهنيت تبهكارم در سراشيبي غير قابل بازگشت افتاد. در چنان ذهنيتي ديگر جايي براي فلسفه وجود ندارد. من ايمان دارم تبهكاري يكي از اولين تمايلات جبري بشري است. يكي از اولين كششها يا احساساتي كه به شخصيت آدمي جهت ميدهد. چه كسي از ارتكاب صد باره كار احمقانه يا رذيلانة خود در شگفت نمانده؟ كاري كه ميدانسته نبايد مرتكب شود. آيا ما عليرغم قوه تميز عالي خود، باز تمايل به تجاوز به آن چه قانون ناميده ميشود و ما نيز آن را به عنوان قانون پذيرفتهايم، نداريم؟ من اين ذهنيت تبهكار را سبب انحراف نهايي خود ميدانم. انحرافي كه مرا به سوي آزار و سرانجام ارتكاب جنايت نسبت به آن حيوان بي آزار كشاند. عشق به شرارت، عطش بي پايان روح است براي خود آزاري.
يك صبح، خونسرد گرهي بر گردنش زدم و از شاخه درختي آويزانش كردم. لحظهاي بعد اشك جانكاه ندامت چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم چون ميدانستم پيش از آن دوستم ميداشته. چون ميدانستم هيچ كاري كه سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون ميدانستم به اين ترتيب مرتكب گناه ميشوم. گناهي نابخشودني كه روحم را براي هميشه به رسوايي ميكشاند. گناهي آن چنان عظيم كه حتي رحمت بي پايان خداوندي هم –اگر چنين چيزي ممكن باشد- شامل حالش نميشود.
شب همان روز جنايت، به دنبال فرياد «آتش!» از خواب پريدم. پردههاي تخت خوابم در ميان زبانههاي آتش ميسوخت. تمام خانه ميسوخت. بالاخره به هر ترتيب بود من، همسرم و پيشخدمتمان توانستيم جان سالم به در بريم. همهجا ويران شده بود. همه چيزم از كف رفته بود. از همان زمان، ديگر در نوميدي غلتيدم. گرچه آنقدر ضعيف نيستم تا در پي رابطهاي ميان سفاكي خود با آن فاجعه باشم اما وقايع زنجيروار بعدي را هم نميتوان ناديده انگاشت.
روز بعد از آتش سوزي، به ارزيابي ويراني پرداختم. ديوارها به جز يكي، درهم فرو ريخته بودند. ديوار پا بر جا به خلاف آنهاي ديگر تيغهاي بيش نبود و حدوداً ميان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت. قسمتي از اين بخش عمارت در برابر آتش سوزي مقاومت كرده بود –سبب آن هم دوباره سازي اخير بود- نزديك ديوار عده زيادي گرد آمده بودند. چندين نفر هم به دقت و با توجهي خاص گوشه و كنار را بازرسي ميكردند. عبارات، شگفتآور است! عجيب است! و نظاير آن كنجكاويم را برانگيخت. نزديك ديوار رفتم. تصويري برجسته برسطح هنوز سفيد ديوار حك شده بود. تصوير غول آساي يك گربه. دقت تصوير حيرت آور بود. حيوان با رسيماني بلند به دار آويخته شده بود. از ديدن آن هيئت شبح گونه –بيگمان جز شبح چيز ديگري نبود- بر جاي ميخكوب شدم. براي چند لحظه وحشت سرتاپايم را فرا گرفت. اما بلافاصله به كمك منطق، قضيه را براي خود حل كردم: من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فرياد كمك، جمعيت زيادي وارد باغ شده بود. بنابراين بي شك كسي ريسمان حيوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بيدار كند و حيوان بيچاره در همان حال پرواز ميان ديوار ديگر اتاق كه در حال فرو ريختن بود و ديوار سالم له شده بود. تركيب گچ تازه ديوار و آمونياك جسد و گرماي آتش هم سبب ثبات تصوير شده بود.
هر چند بدين ترتيب به سادگي، خودم –اگر نگويم وجدانم- را مجاب كردم، اما به هر رو موضوع تاثير عميقي بر ذهنيتم باقي گذاشت. مدت چند ماه شبح گربه رهايم نميكرد. به نظر ميآمد گونهاي احساس عاطفي به روحم بازگشته باشد. هر چند بيترديد احساس ندامت نبود. گاه به خاطر از دست دادن حيوان حس دلسوزي نيمبندي بر وجودم چيره ميشد و حتي تصميم گرفتم به دنبال حيواني با همان هيئت بگردم تا جانشين او كنم.
يك شب كه سرگشته و ملول در يكي از فضاحت خانههاي هميشگي خود نشسته بودم، ناگهان توجهم به سوي جسمي سياه جلب شد. جسم روي چليك بزرگ شراب قرار داشت. چند لحظه خيره نگاهش كردم و حيران ماندم، چون هنوز برايم قابل تشخيص نشده بود. نزديك رفتم و با دست آن را لمس كردم، يك گربه سياه بود –گربه اي فربه و سياه- درست مانند پلوتن. تنها با يك تفاوت: پلوتن حتي يك موي سفيد در تمام بدن نداشت. اما اين يكي روي سينه خود سفيدي نامشخص و مبهمي داشت. هنوز به درستي او را نوازش نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشيد و خود را بدستم ماليد. گويي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدتها در جستجويش بودم يافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پيشنهاد خريدش را دادم. پولي نگرفت، گفت پيش از آن هرگز گربه را نديده است. يكبار ديگر نزديك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به هنگام بازگشت، او نيز به دنبالم آمد و من هم اجازه اين كار را به او دادم. در راه، گهگاه خم ميشدم و نوازشش ميكردم. وقتي به خانه رسيد، انگار به خانه خود آمده است و خيلي زود دوست وفادار همسرم شد.
به زودي احساس نوعي نفرت از او در وجودم زبانه كشيد و اين دقيقاً خلاف اميدواريم بود. نميدانم چگونه اين حالت به وجود آمد و چرا ملايمت و بردباري او حالم را دگرگون ميكرد. نرم نرمك احساس دلزدگي و ملال به نفرتي آشكار تبديل شد. ديگر از او همانند يك طاعوني ميگريختم و شايد احساس شرم گونه از خاطره سفاكيم مانع ميشد تا با او هم بدرفتاري كنم. چند هفته از آزار و بد رفتاري با وي پرهيز كردم. اما به تدريج و آرام آرام به جايي رسيدم كه نفرتي بيان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او همچون دم طاعوني ميگريختم.
بيگمان يكي از دلايل نفرتم يك چشم بودن او بود. زيرا درست فرداي آوردنش متوجه شدم او نيز مانند پلوتن از داشتن يك چشم محروم است و شايد همين مساله سبب شد تا او به همسرم نزديكتر شود و الفتي ناگفتني ميان آنها برقرار شود. ميان او همسرم با آن احساسات لطيفش كه پيش از آن سرچشمه سادهترين و نابترين لذات من بود. هرچه نفرت من از گربه بيشتر ميشد، علاقه او به من بيشتر ميشد و با لجاجتي عجيب كه درك آن براي خواننده مشكل است قدم به قدم همراهيام ميكرد. هرگاه مينشستم يا زير صندليام چمباتمه ميزد، يا روي زانوانم مينشست و نوازشم ميكرد و اگر از جاي بر ميخواستم تا قدمي بزنم ميان پاهايم ميلوليد و گاه تقريباً سبب ميشد سكندري بخورم. و يا با فرو بردن پنجههاي بلند و تيز خود در لباسهايم خود را به سينهام ميرساند. در چنين لحظاتي آرزو ميكردم ميتوانستم با ضربه مشتي هلاكش كنم. اما هم ياد اولين جنايت و هم بايد اعتراف كنم كه وحشت بياندازه از حيوان مانع اين كار ميشد. اين وحشت، وحشت جسماني نبود بازگويي اين هم فراوان رنجم ميدهد و شايد اين به دليل شرم از اعتراف باشد. آري حتي در سلول مجرمين نيز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حيوان در من بر ميانگيخت و نشان از خيالات واهي داشت شرمآور است.
همسرم بارها توجه مرا به لكه سفيد روي سينه حيوان جلب كرده بود. همان لكهاي كه تنها تفاوت ميان او بود با گربهاي كه كشته بودم. بدون ترديد خواننده به ياد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آهسته آهسته و به مرور، عليرغم كوشش بسيار براي واهي دانستن آن، مشخص و مشخصتر ميشد. اكنون ديگر آن را آشكارا ميديدم و از ديدن آن برخود ميلرزيدم. انگيزه نفرت و وحشتم و اين كه خود را از شر او هم خلاص كنم، درست همين بود. –البته اگر شهامتش را ميداشتم- لكه تصوير كريه و شوم چوبة دار! آوخ چوبه وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنايت! چوبة عذاب و مرگ!
من ديگر بدبختترين موجود بشري بودم و سبب اين بدبختي، حيواني وحشتناك بود! كه من با نفرت تمام برادر او را كشته بودم. من، مرد تربيت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غير قابل تحملي شده بودم! افسوس! ديگر خوشبختي برايم مفهومي نداشت. نه شب و نه روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه يك لحظه تنهايم نميگذاشت و در خلال شب هم هر لحظه كه كابوس هراسناك مرگ رهايم ميكرد، نفس مرطوب و وزن سنگين وي را روي سينهام احساس ميكردم! فشار روحي آن چنان در تنگنايم قرار داد كه خوي محزون و ته مانده انسانيت خود را نيز از دست دادم و خبث طينت و نفرت، تنها انديشه درونيام شد. با اين همه، همسرم هرگز لب به شكايت نميگشود و ستمهاي روز افزون مرا با شكيبايي دهشتباري تحمل ميكرد. از شكيبايي تحمل ناپذير وي روح سركشم گرفتار خشمي توفانزا ميشد.
يك روز براي كاري روزمره راهي زير زمين عمارت قديمي، كه فقر وادارمان ميكرد در آن زندگي كنيم، شدم. همسرم و گربه سياه نيز همراهيام كردند. هنگامي كه از پلههاي با شيب تند پايين ميرفتيم، گربه به عادت هميشگي پيشاپيش و تقريباً در ميان پاهاي من حركت ميكرد و در يك آن، چنان به پاهايم چسبيد كه نزديك بود با سر از پلهها سقوط كنم.
خشمي جنون آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حيوان حمله بردم. اما پيش از آن كه ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همين دخالت، به جنون من نيرويي اهريمني بخشيد. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بيكمترين نالهاي بر زمين افتاد و در دم جان داد. بيدرنگ تصميم گرفتم جسد را پنهان كنم. ميدانستم سربه نيست كردن آن در خارج از خانه چه در روز و چه در خلال شب خالي از خطر نخواهد بود. زيرا هر آن ممكن بود همسايهها متوجه شوند. نقشههاي زيادي از ذهنم گذشت. لحظهاي به اين فكر افتادم تا جسد را تكه تكه كرده در آتش بسوزانم. بعد خواستم گودالي كف زير زمين حفر كنم. دقايقي كه گذشت تصميم گرفتم آن را در چاه حياط بيندازم. يك لحظه به فكر افتادم جسد را همانند كالايي در صندوق بسته بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام چارهاي را مناسبتر از چارههاي ديگر يافتم. تصميم گرفتم او را مانند كشيشان دوران تفتيش عقايد قرون وسطي درون ديوار زير زمين مدفون كنم.
گويي زير زمين را براي همين كار ساخته بودند. ديوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفيد كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آنها شده بود. افزون بر اين در بخشي از ديوار برآمدگي مناسبي وجود داشت، شبيه بر آمدگي دودكش بخاري يا اجاق ديواري كه ظاهر ديوار آن هم شبيه ساير قسمتهاي زير زمين بود. بيگمان ميتوانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دهم و دوباره آنها را به گونه نخست روي هم بچينم، بيآن كه كوچكترين احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبهام اشتباه نكرده بودم. به كمك ميلهاي آهنين آجرها را به راحتي يكي پس از ديگري بيرون كشيدم و پس از آن كه جسد را به دقت درون ديوار قرار دادم دوباره آنها را در جاي اول خود چيدم. مدتي زحمت كشيدم تا توانستم گچي درست با همان رنگ سابق تهيه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتيجه كار بسيار رضايت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچكترين دستخوردگي به چشم نميخورد. با وسواس فراوان پاي كار و گوشه و كنار زير زمين را تميز كردم و نگاهي پيروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست كم براي يك بار زحماتم به ثمر نشسته بود! بيدرنگ به جستجوي حيواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم. ديگر تصميم گرفته بودم او را هم بكشم. اگر همان لحظه به چنگم ميافتاد سرنوشتش روشن بود. اما گويي حيوان حيلهگر با احساس خطر از حمله اول، آب شده، به زمين فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پيش رويم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرتانگيز، آرامشي ژرف در من به وجود آوردم و آن شب اولين شبي بود كه آسوده خيال به صبح رساندم. آري من با وجود سنگيني بار جنايت در دوشم، آسوده خفتم. دومين و سومين روز هم سپري شد بيآن كه از جلاد خبري شود. ديگر مانند انساني آزاد نفس ميكشيدم و اهريمن وحشت آفرين براي هميشه خانه را ترك گفته بود! و من ديگر هرگز او را نميديدم. از احساس خوشبختي در پوست نميگنجيدم و جنايت هولناك نرم نرمك به دست فراموشي سپرده ميشد. مراستم تحقيقات اوليه به سادگي و به گونهاي كاملاً رضايت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمينان از نتيجة روشن كاوش، به زندگي سعادت بار آيندهام ميانديشيدم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-23-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گربه سياه
ادگار آلن پو
( 2 )
روز چهارم، گروهي مامور بي آنكه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت سرگرم تجسس شدند. اما من با اطمينان كامل به پنهانگاه جسد، خم به ابرو نياوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آنها را همراهي كردم. هر جاي مظنون را كاويدند و هيچ گوشهاي را ناديده نگذاشتند. سرانجام براي سومين يا چهارمين بار وارد زير زمين شدند. كوچكترين ترسي به خود راه ندادم. قلبم با آرامش طبيعي كار ميكرد. در تمام مدت، دست به سينه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زير زمين را ميپيمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقيق بساط خود را برچيدند و آماده رفتن شدند. ديگر ياراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست كم بايد جملهاي به نشانه پيروزي و اينكه آنها را از بيگناهي خود مطمئن سازم بر زبان ميراندم. وقتي خواستند از پلهها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آنها كردم:
- آقايان! خوشحالم از اين كه سوةظن شما برطرف شده. براي همه شما آرزوي سلامتي ميكنم. اميدوارم از اين پس رفتارتان كمي مودبانهتر باشد. آقايان! در ضمن لازم است يادآوري كنم كه اين خانه بسيار خوب ساخته شده...
ديوانهوار و گستاخانه صحبت ميكردم. بيآن كه به درستي دريابم چه ميكنم:
- ...به جرات ميتوانم بگويم قابل ستايش است. به ويژه ديوارها... داريد ميرويد، آقايان؟ اين ديوارها عجيب محكم ساخته شدهاند.
و در آن لحظه، با گستاخي خشم آلودهاي انتهاي عصاي خود را درست به همان قسمتي كه جسد همسرم را قرار داده بودم، كوبيدم. آه خداوند مرا از چنگال اهريمن حفظ كند. هنوز بازتاب ضربه عصا به درستي سكوت را نشكسته بود كه صدايي از دل ديوار پاسخ داد! صدا نخست نالهاي گنگ و بريده بريده بود؛ همانند هقهق كودكي، و آنگاه آرام آرام بلند و پرطنين و غير انساني شد – زوزهوار. فريادي نيم نفرت نيمي پيروزي- صدايي كه تنها از جهنم بر ميخيزد. صداي موحشي كه هم، دوزخيان زير شكنجه سر ميدهند و هم اهريمنان شاد از عذاب جاويدان. بيان احساساتم در آن لحظات، نشان نادانيست. داشتم بيهوش ميشدم. كوشيدم با تكيه بر ديوار روي پا بايستم. ماموران بهت زده و هراسان براي يك لحظه بيحركت ماندند؛ آن گاه دستان پولادينشان به ديوار حمله برد. تمام قسمت باز سازي شده، يكباره فرو ريخت و جسد بدهيبت آشكار شد. سر از ميان چاك برداشته بود خون اطراف آن دلمه بسته بود و حيوان خبيث با تنها چشم شرربار خود روي جسد چمباتمه زده بود. حيوان حيلهگري كه مرا به جنايت واداشت و زوزه نابهنگامش به چنگال جلادم افكند. من آن هيولا را نيز درون ديوار مدفون كرده بودم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-25-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از مادر، بيکران مي توان سخن گفت.
چند هفته بود که سپاه دشمن مانند زره فولادين شهر را در ميان گرفته بود. شبها آتشهاي بلندي مي افروخت و شعله ها مانند چشمان آتشين بيشمار، از ميان ظلمت به ديواره هاي شهر خيره مي شد، کينه توزانه مي درخشيد و روشنائي زننده آنها افکار مبهم در ميان حصاريان بر مي انگيخت.
مردم از روي ديوارها کمند دشمن را، که هر دم تنگتر مي شد، و سايه هاي تيره را، که دور و بر آتش مي گشتند، مي ديدند و شيهه اسبان سير و به هم خوردن اسلحه ها و قهقهه و آواز مردان مطمئن به پيروزي را مي شنيدند، به گوش چه ناهنجارتر از آواز و خنده دشمن مي تواند باشد؟
دشمن اجساد کشتگان را به چشمه هائي که شهر را مشروب مي کرد، ريخته و تاکستانهاي نزديک حصارها را سوخته و مزارع را لگدکوب کرده و درختان باغها را بريده بود، شهر اينک از تمام جهات در معرض خطر بود و تقريباً هر روز توپ و تفنگ دشمن سرب و آهن بر آن مي باريد.
دسته هاي سربازان گرسنه، خسته از جنگ، عبوسانه از کوچه هاي تنگ شهر مي گذشتند. از پنجره هاي خانه ها ناله زخميان، فرياد ديوانگان، دعاي زنان و گريه و زاري کودکان شنيده مي شد. مردم پچ پچ مي کردند و در ميان جمله اي ناگهان ترسيده گوش فرا مي دادند:
- دشمن پيشروي نمي کند؟
شب بدتر بود. ميان سکوت شبانه ناله و فرياد آشکارتر بگوش مي رسيد. سايه هاي تيره، دزدانه از دره هاي کوهستانهاي دوردست بطرف ديوارهاي نيمه خراب، مي خزيدند و اردوگاه دشمن را از نظر پوشيده مي داشتند و ماه چون سپر گمشده اي که از ضربه شمشيري فرو رفه باشد از پشت حاشيه سياه کوهها مي دميد.
مردم شهر، که از کمک نااميد و از خستگي و گرسنگي به ستوه آمده بودند و اميد نجاتشان هر روز کمتر مي شد، با وحشت به آن ماه، دندانه هاي تيز کوه، به دهانه تاريک دره ها و اردوگاه پر هياهوي دشمن نگاه مي کردند. همه چيز مرگ را به آنها بازگو مي کرد، ستاره اي هم در آسمان نبود که دلداريشان دهد.
مي ترسيدند در خانه ها چراغ روشن کنند و ظلمت غليظي شهر را پوشانده بود. در دل اين سياهي، زني، که از سرتاپا لباس سياه پوشيده بود، مانند ماهئي که در اعماق رود بجنبد، آهسته راه مي رفت. وقتي مردم او را مي ديدند، به يکديگر پچ پچ مي کردند:
- همونه؟
- خودشه!
خود را زير طاق خانه ها مي کشاندند يا سر را پائين انداخته به سرعت از پهلويش مي گذشتند.
سر دسته پاسداران با قيافه اخم کرده به او اخطار مي کرد: دناماريانا، باز بيرون آمده ايد؟ مواظب باشيد ممکن است شما را بکشند و کسي به خود زحمت نمي دهد که قاتل را دستگير کند...
زن سرش را بالا مي گرفت و منتظر مي ماند اما پاسداران مي گذشتند. جرأت نمي کردند، و يا به اندازه اي پستش مي پنداشتند، که دست به رويش بلند کنند. مردان مسلح مانند جسدي خود را از او کنار مي کشيدند و او يکه و تنها در سياهي شب بدون سروصدا، از کوچه اي، به کوچه ديگر آواره مي گشت، مانند تجسم بدبختي مردم شهر بود. و دور و بر او صداهاي هذياني از درون شب برمي خاست که گوئي او را دنبال مي کنند: ناله ها، فريادها، دعاها و زمزمه حزين سربازان که اميد پيروزي را از دست داده بودند.
زن که از اهالي شهر بود به پسرش و کشورش مي انديشيد: سردار سربازاني که شهر را ويران مي کردند، پسر او بود. زيبا، بشاش و بي ترحم بود. چند سال پيشتر بود که مادر مغرورانه نگاهش کرده و پر بهاترين هديه اي براي کشور و نيروي سودمندي براي کمک به مردم شهرش خوانده بود. در اين شهر، در اين آشيانه، او و فرزندش زاده و بزرگ شده بودند. دلش با ضدها رشته ناديدني به اين سنگهاي قديمي، که پدرانش خانه ها و ديوارهاي شهر را با آنها ساخته بودند، به خاکي که استخوان خويشانش ر آن مدفون بود. به قصه ها، آوازها و اميدهاي مردم وابسته بود. و اينک دلش وجودي را که دوستش مي داشت از دست داده بود و مي گريست. در ترازوي دل، عشق به فرزند را با عشق به شهر مي سنجيد اما نمي دانست کدام يک گرانتر است.
بدين ترتيب شبها از ميان کوچه ها مي گذشت، آدمها که نمي شناختندش با ترس پس مي کشيدند چون آن هيکل سياه را به جاي مظهر مرگ مي گرفتند که اينهمه به آنها نزديک بود، و وقتي مي شناختندش، خاموش از مادر يک خائن روي برمي گرداندند.
شبي در گوشه دور افتاده اي پاي حصار، زن ديگري را ديد که در کنار جسدي زانو زده است. ساکت، مانند يک پارچه کلوخ، دعا مي خواند و چهره غمزده اش به سوي ستارگان بود. بالا، روي ديوار، نگهبانان با صداي پستي صحبت مي کردند و اسلحه شان به سنگ سائيده مي شد.
مادر پسر خائن پرسيد:
- شوهرت بود؟
- نه.
- برادرات؟
- پسرم. شوهرم سيزده روز پيش کشته شد و پسرم امروز.
مادر پسر مرده بلند شد و با فروتني گفت: مريم مقدسم همه را مي بينند و مي داند. باز جاي شکرش باقي است.
پرسيد: براي چه؟
جواب داد: حالا که او شرافتمندانه در جنگ به خاطر کشورش مرده است مي توانم بگويم که از آينده اش مي ترسيدم: قدري سبک مغز بود و عيش و نوش را خيلي دوست مي داشت و من مي ترسيدم که شهرش را ويران کند همانطور که پسر ماريانا، آن دشمن خدا و بشر، سردار دشمنان ما مي کند. لعنت به او و زني که او را زائيده است!
ماريانا صورتش را پوشاند و به راه خود رفت. صبح فردا پيش حصاريان آمد و گفت: پسر من دشمن شماست، يا مرا بکشيد يا دروازه ها را باز کنيد پيش او بروم...
جواب دادند: تو يک انساني و کشورت بايد برايت پرارزش باشد، پسرت همان قدر که دشمن ماست، دشمن تو هم است.
- من مادرشم و دوستش مي دارم و احساس مي کنم به خاطر آنچه انجام مي دهد بايد مرا سرزنش کنند!
مردان به مشاوره پرداختند و تصميم گرفتند:
- از شرافت دور است که ترا به خاطر گناهان پسرت بکشيم. مي دانيم که اين گناه وحشتناک را تو نمي توانستي به او تلقين کني؛ ما بيچارگي ترا مي فهميم. اما شهر ترا به گروگاني هم لازم ندارد؛ پسرت هيچ اهميتي به تو نمي دهد. فکر مي کنيم آن ابليس ترا فراموش کرده است و اگر خيال مي کني گناهي مرتکب شده ايف اين مکافات براي تو بس است. بنظر ما اين وحشتناکتر از خود مرگ است.
- آري، راستي وحشتناکتر است!
اين بود که دروازه ها را باز کردند و به او اجازه خروج دادند. از بالاي باروها به او مي نگريستند که از خاک ميهنش دور مي شد که اکنون از خوني که پسر او مي ريخت، خيس شده بود. آهسته راه مي پيمود، چه پاهايش به اکراه از اين خاک جدا مي گشت، به اجساد مدافعان شهر تعظيم مي کرد، با پايش به نفرت اسلحه شکسته اي را کنار مي زد: چون تمام سلاحهائي که براي کشتار به کار مي روند، منفور مادرانند، بجز سلاحهائي که براي دفاع از زندگي ضروريند.
|
12-25-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زن را، مادر را، ستایش کنیم که منبع پایان ناپذیر حیات است! این افسانه تیمور لنگ آن پلنگ چلاق و سنگدل است، پیروزمند کامگاری که خود را صاحبقران می نامید و دشمنان تیمور لنگش می خواندند، مردی که بر آن بود دنیا را ویران سازد.
پنجاه سال زمین را لگدکوب کرد. شهرها و کشورها، چون لانه مورچگان زیر پای پیل، زیر پاشنه آهنین او له شدند؛ به هر طرف رو کرد جویبار سرخ خون جاری ساخت و از استخوان مغلوبان مناره ها بر افراشت؛ نشانه های حیات را نابود کرد؛ با نیروی مرگ درافتاد تا انتقام مرگ پسرش جهانگیر را بگیرد. این مرد خوف انگیز می خواست تمام قربانیان مرگ را از چنگش برباید تا مرگ از گرسنگی و حسرت جان سپارد!
از آن روز که پسرش جهانگیر مرد و مردم سمرقند جامه سیاه پوشیدند و به سرو رویشان خاک و خاکستر ریختند، تا آنگاه که در اترار با مرگ روبرو شد و سرانجام شکست خورد، هرگز نخندید. لبانش به خنده ای از هم گشوده نشد و سرش پیش کسی خم نگشت و دلش به روی شفقت بسته ماند- سی سال تمام!
سرود ستایش زن، مادر، را بخوانیم، یگانه نیروئی که مرگ پیش او سر تعظیم فرود می آورد!
اینک داستان واقعی مادر را بیان می کنیم که تیمور سنگدل، برده و نوکر مرگ، این بلای خونخوار روی زمین به او تعظیم کرد.
داستان چنین است: تیمور بیگ در دره زیبای «کان گل» جشنی به پا کرده بود. شاعران سمرقند آنجا را، که غرق گل سرخ و یاسمن بود، دره گل می نامیدند، از آنجا مناره های آبی بزرگ و گلدسته های کبود مساجد نمایان است.
در ته دره پانزده هزار چادر گرد، مانند بادبزنی، گسترده بود و به پانزده هزار گل لاله می ماند. بالای هر کدام صدها بیرق حریر در اهتزاز بود. در وسط، چادر تیمور گورکان، مانند ملکه ای میان ندیمه هایش قرار داشت. چهار گوش بود و هر پهنه اش صد قدم درازا و سه نیزه بلندی داشت. میانش را دوازده ستون زرین به ستبری آدمی نگهداشته بود. بالای چادر یک گنبد فیروزه رنگ بود و کناره هایش با نوارهای سیاه، زرد و آبی ابریشمی تزیین شده بود. پانصد رشته ارغوانی آن را محکم به زمین بسته بود تا از جا نجبند و در چهار گوشه اش چهار شاهین سیمین ایستاده بود. و زیر گنبد، در شاه نشین چادر، شاهین پنجم، شاهنشاه، تیمور گورکان شکست ناپذیر نشسته بود.
جامه حریر گشادی به رنگ آسمان با پنج هزار مروارید درشت جواهر نشان شده، به برکرده بود. روی سر هراس انگیز سفیدش کلاه نوک تیزی داشت که دانه یاقوتی بالایش بود و به پس و پیش می رفت و مانند چشم خون گرفته ای به دنیا نگاه می کرد.
چهره لنگ به تیغ لبه پهنی شبیه بود که هزاران بار به خون آغشته گشته و زنگ زده باشد. چشمانش دو شکاف تنگی بود که چیزی را ندیده نمی گذاشت. درخشش آنها مانند درخشش سرد زمرد، این گوهر محبوب عربها، بود که گویند داروی دل آشوب است. گوشواره هائی از یاقوت سیلان، به رنگ لبان دوشیزه ای زیبا، از گوشهایش آویزان بود.
در کف چادر، روی قالیهای بی نظیر، سیصد کوزه طلائی پر از شراب قرار داشت؛ همه چیز شاهانه بود. پشت تیمور مطربان نشسته بودند. در کنارش کسی نبود، زیر پایش خویشاوندان او، شاهان، شاهزاده ها و خانها نشسته بودند و از همه نزدیکتر کرمانی، شاعر مست، بود که در جواب ویرانگر دنیا که روزی از او پرسیده بود:«کرمانی! اگر مرا می فروختند چند می خریدی؟» گفته بود:«بیست و پنج درهم.»
تیمور با تعجب گفته بود:«فقط این کمربند من همانقدر می ارزد!» کرمانی جواب داده بود:«من هم کمربندت را می گویم، فقط کمربندت را، چون خودت یک پشیز هم نمی ارزی.»
کرمانی شاعر، به شاه شاهان، مرد وحشت زا و اهریمنی چنین گفت: افتخار شاعر، یار حقیقت، برتر از شهرت تیمور لنگ باد! سرود ستایش شاعران را بخوانیم که تنها یک خدا را می شناسند، کلام بیباک و زیبای حقیقت را. در ساعتی که عیش و عشرت و شرح غرور آمیز خاطرات جنگها و پیروزی ها به نهایت رسیده بود، در میان غوغای موسیقی و بازیهای تفریحی که در جلو چادر شاه انجام می شد که دلقکهای بیشمار با لباسهای رنگارنگ بالا و پائین جست می زدند؛ پهلوانان کشتی می گرفتند، بندبازان چنان پیچ و تاب می خوردند که انگار در بدنشان استخوانی نیست؛ جنگاوران با مهارت بیمانندی در فن کشتار شمشیر بازی می کردند و با فیلمها که سرخ و سبز رنگ کرده بودند که بعضی را ترسناک و گروهی را مضحک ساخته بود، نمایش هائی می دادند- در آن ساعت سرخوشی، در میان مردان تیمور که از وحشت او از خستگی فتوحات و از شراب و قومیز مست بودند- در آن ساعت شگفت، ناگهان فریاد غرورآمیز یک عقاب ماده، مانند تازیانه تندی هیاهو را شکافت و به گوش مغلوب کننده سلطان با یزید رسید. صدای آشنائی بود و با روح زخمدارش، روحی که مرگ زخمدارش کرده بود و از این رو به زنده ها بی ترحم بود، هماهنگی داشت. به مردانش فرمان داد که ببینند کیست که چنین فریاد حزین برآورده است. گفتند زنی است، موجود دیوانه و گردآوری با لباسهای پاره آمده و به زبان عربی می خواهد، بله می خواهد که او، پادشاه هفت اقلیم را ببیند. شاه گفت: او را پیش من بیاورید!
پیش او زنی ایستاد. پابرهنه بود، لباسهای ژنده اش در برابر آفتاب رنگ باخته بود، گیسوان سیاهش باز بود و سینه برهنه اش را می پوشانید، صورتش به رنگ برنز و چشمانش متکبر بود. دست تیره اش، که به سوی لنگ دراز بود، می لرزید.
گفت: این توئی که سلطان بایزید را مغلوب کرده ای؟
- آری، جز او شاهان دیگر را نیز شکست داده ام و هنوز از نبرد خسته نشده ام، تو کیستی زن؟
- گوش دار، هرچه انجام داده باشی، باز بیش از یک مرد نیستی. اما من مادرم! تو بنده مرگی و من خدمتگر زندگیم. تو گناهی در حق من کرده ای و اینک آمده ام از تو بخواهم که کفاره گناهت را بدهی. شنیده ام که شعار تو اینست که «قدرت در عدالت است» من آن را باور نمی کنم اما باید با من به عدالت رفتار کنی زیرا من مادرم!
شاه آن اندازه عقل داشت که نیروی نهفته در پس این کلمات گستاخانه را احساس کند.
- بنشین و سخن بگو، گوش می کنم.
زن با آسودگی روی قالی، میان مجلس دوستانه شاهان نشست و داستان زندگیش را چنین گفت:
من اهل سالرنو هستم که ناحیه دوری در خاک روم است، تو آن نواحی را نمی شناسی! پدرم ماهیگیر بود، شوهرم نیز. او به اندازه مردمان خوشبخت زیبا بود و این من بودم که خوشبختی را به او بخشیدم. پسری هم داشتم، زیباترین بچه روی زمین...
جنگاور پیر زیر لب گفت: مانند جهانگیر من!
- پسرم زیباترین و چالاک ترین بچه هاست! شش ساله بود که دزدان دریائی ساراچن در ساحل دهکده ما لنگر انداختند. پدر و شوهرم و بسیار کسان دیگر را کشتند و فرزندم را بردند، چهار سال است که روی زمین را در جستجوی او زیرپا گذاشته ام. اینکه او نزد توست. می دانم، چون سربازان بایزید دزدان را دستگیر کرده اند و تو بایزید را شکست داده و تمام دارائیش را گرفته ای. تو باید بدانی پسرم کجاست و او را به من بازگردانی!
همه خندیدند و شاهان که همیشه خود را عاقل می پندارند، گفتند:«این زن دیوانه است.» شاهان، دوستان تیمور شاهزاده ها و خانها گفتند و خندیدند. تنها کرمانی موقرانه نگاهش کرد و تیمور با شگفتی در او خیره ماند.
شاعر مست به آرامی گفت:«او به اندازه مادری دیوانه است.» و شاه، دشمن صلح، گفت:
«زن، چگونه از آن سرزمین ناشناس به اینجا آمده ای. از دریاها، رودها، کوهها و بیشه ها چگونه گذشته ای؟ چگونه درندگان و مردان- که گاهی از درنده ترین وحشیان درنده ترند- متعرض تو نشدند؟ و چطور توانستی تنها و بدون سلاح سر به بیابان گذاری که سلاح تنها دوست بی پناهان است و تازمانی که مرد توانائی به کار بردنش را داشته باشد هرگز به گیرش نمی اندازد؟ باید این را بفهمم تا حرفهایت را باور کنم و حیرت من مانع از فهم آنچه گفتی نشود!»
سرود ستایش زن، مادر را بخوانیم، که عشقش حائلی نمی شناسد و سینه اش دنیائی را پرورده است. هر آن زیبائی که در وجود بشر هست از پرتو خورشید و از شیر مادر گرفته است. اوست که هستی ما را با عشق به زندگی می آمیزد!
- در این سرگردانیم جز یک دریا ندیدم که جزیره ها و قایقهای ماهیگیری در آن فراوان بود. کسی که معشوق می جوید بادها پیوسته یاور اویند و برای کسی که در کنار دریا بزرگ شده است شنا در رودها اشکالی ندارد. اما کوهها... هیچ متوجه شان نبودم.
کرمانی مست شادان گفت: برای عاشق کوهها جلگه می شوند.
- آری، بیشه هائی بود. با گرازهای وحشی، خرسها و کفتارها و گاوهای ترسناک که سر به زیر انداخته بودند، رو به رو شدم. دو بار پلنگان با چشمان چون آن تو، نگاهم کردند اما هر حیوانی دلی دارد و همانطوری که به تو سخن می گویم پریشانی خود را به آنها بیان کردم و وقتی گفتم مادرم، باور کردند، آهی کشیدند و به راه خود رفتند چون دلشان به حال من سوخت! مگر نمی دانی که حیوانها نیز بچه هایشان را دوست می دارند و به اندازه بشر به خاطر زندگی و آزادی شان می جنگند؟
تیمور گفت: نیک گفتی زن! این را می دانم که بیشتر از بشر دوست می دارند و سرسختانه تر از او می جنگند.
زن مانند کودکی به سخنان خود ادامه داد. چون هر مادر صد بار از کودک ساده دلتر است.
- مردان همیشه برای مادرشان در حکم بچه ای هستند. زیرا که هر مردی مادری دارد، هر مردی پسر مادری است. حتی تو، پیرمرد، زاده زنی. می توانی خدا را انکار کنی اما هرگز قادر به انکار او نیستی!
کرمانی، شاعر بیباک، گفت: آفرین زن! آفرین! از یک گله گاو نر گوساله ای به وجود نمی آید، بدون خورشید گلها شکوفه نمی کنند. بی عشق شادی نیست و بی زن عشق نیست، بدون مادر نه شاعری به وجود می آید و نه دلاوری!
زن گفت: پسرم را به من بازگردان چون من مادرشم و دوستش می دارم.
به زن تعظیم کنیم که موسی و محمد را به دنیا آورد و عیسی را که مردمان پلید به دارش زدند اما او، چنانکه شریف الدین می گوید، قیام خواهد کرد و مرده ها و زنده ها را به پای حساب خواهد کشید، و این در دمشق خواهد شد، در دمشق! به او تعظیم کنیم که بی احساس خستگی هنرورانی می زاید! ارسطو را او زاد و فردوسی، سعدی که سخنش چون شهد است.
عمرخیام که شعرش باده آمیخته به زهر است، اسکندر، هومر نابینا همه فرزندان اویند. همه آنها شیر او را نوشیده اند و او با دستانش آنها را، آنگاه که بزرگتر از شقایقی نبودند، به جهان راهبرد شده است. همه افتخار دنیا از آن مادر است.
ویران کننده سفید موی شهرها، ببر لنگ، تیمور گورکان به فکر فرو رفت. پس از سکوت درازی به اطرافیانش گفت:
من تانری قولی، بنده خدا، تیمور، آنچه باید می گویم! تا امروز که من در دنیا هستم، زمین زیر پایم به ناله درآمده و سی سال است که آنرا به انتقام مرگ پسرم جهانگیر ویران می کنم تا خورشید زندگی را در دلم خاموش سازم! مردانی به خاطر پادشاهی ها و شهرها با من جنگیده اند اما هیچگاه کسی برای نجات انسان با من نبرد نکرده و هرگز انسان در نظرم ارزشی نداشته است، و ندانسته ام آن که سر راهم گرفته است کیست و منظورش چیست. این من بودم، تیمور، که به بایزید، آنگاه که شکستش دادم. گفتم: بایزید، بنظرم برای خدا کشورها و مردم بی ارزشند. چون، من و تو را تو یک چشم و من لنگ را. بر آنها مسلط گردانیده. وقتی او را که به زنجیر بود و به زحمت وزن گرانش را تحمل می کرد، پیش من آوردند این طور گفتم. به بدبختی او نگاه می کردم و در آن لحظه زندگی برایم به تلخی زهر و سبکی کاه بود!
من، بنده خدا تیمور، آنچه باید می گویم! پیش من زنی نشسته است، یکی از زنان بیشمار دنیا، که در دلم احساس ناشناخته ای بیدار کرده است. و با من مانند یک همطرازش حرف می زند، التماس نمی کند، می خواهد. اینک من می فهمم که این زن چرا اینهمه نیرومند است- او عاشق است و عشق به او آموخته که پسر او شراره زندگیست که می تواند شعله ای را قرنها فروزان نگهدارد. آیا تمام پیغمبران کودک نبوده اند و آیا تمام دلاوران ضعیف نبوده اند؟ آه، جهانگیر، نور دیدگانم، شاید تو می بایست زمین را روشن کنی و در آن تخم شادی بکاری. من، پدر تو، آن را با خون آبیاری کرده ام و اینک سخت باور شده است.
باز بلای ملتها خاموش شد، سرانجام چنین گفت:
- من، بنده خدا تیمور، آنچه باید می گویم! سیصد سوار باید فوراً به تمام گوشه و کنار سرزمین من بروند و پسر این زن را بیابند. او همینجا منتظر است من هم منتظرم. کسی که پسر را همراه خویش بیاورد صاحب ثروت هنگفتی خواهد شد. این منم، تیمور، که سخن می گوید. زن! آیا خوب بیان کردم؟
زن گیسوان سیاهش را از صورتش کنار کشید، به روی او لبخند زد و جواب داد: بلی، پادشاه.
آنگاه آن پیرمرد هراس انگیز برخاست و در سکوت به او تعظیم کرد و کرمانی شاعر، خرسند و پرسرور چنین خواند:
زیباتر از سرود گل و ستاره چیست؟
پاسخی که همه می داند: سرود عشق!
زیباتر از آفتاب نیمروز اردیبهشت چیست؟
عاشق دلداده بانگ می زند: دلارام من!
ستارگان نیمه شب زیبایند
و خورشید نیمروز تابستان دل انگیز است،
اما چشمان معشوق من دلرباتر از همه گلهاست،
و خنده او سرور انگیزتر از پرتو خورشید.
اما زیباتر سرودی هنوز ناسروده مانده،
سرود پیدایش زندگی به روی خاک،
سرود دل جهان،
دل جادوئی آن که مادرش می نامیم!
تیمور به شاعرش گفت: خوب گفتی کرمانی، خدا زمانی که لبان ترا برای ستودن حکمتش برگزید، اشتباه نکرده بود. کرمانی مست افزود: خدا خود شاعر بزرگی است.
زن لبخند زد و شاهان و شاهزاده ها و خانمها، همه لبخند زدند، و آنگاه که به او، به مادر،
می نگریستند، کودکانی بودند.
همه این داستان راست است. هر کلمه که بیان کردیم حقیقت دارد. مادرانمان آن را می دانند، از آنها بپرسید خواهند گفت:
آری، همه اینها حقیقت ابدی است. ما از مرگ قویتریم، ما که پیوسته دانشمندان، شاعران، و دلاوران به دنیا می بخشیم و انسان را با آنچه شکوهمند است درمی آمیزیم!
|
12-25-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در ایستگاه کوچکی میان رم و ژن، رئیس قطار در کوپه ما را باز کرد و به کمک یک روغنکار دوده زده ای پیرمرد یک چشمئی را به تو کشید.
همصدا گفتند:«خیلی پیر است!» و نوشخندی زدند.
اما پیرمرد خیلی خوش بنیه و سرزنده از آب درآمد. با تکان دست چروکیده اش از آنها تشکر کرد، کلاه مچاله شده اش را با حرکت مؤدبانه ای از سر سفیدش برداشت و با تنها چشمش به نیمکت ها نگاه کرد و پرسید: اجازه می دهید؟
مسافران قدری بالاتر کشیدند و او آه رضایتی برآورد و نشست. دستهایش را روی زانوان استخوانیش گذاشت و لبانش را به لبخند ملایمی باز کرد و دهان بی داندانش را نشان داد.
همسفرم پرسید: پدر جان، خیلی دور می روید؟
پیرمرد مانند این که جواب را از پیش حاضر کرده باشد، گفت: «نه، سه ایستگاه آن طرفتر پیاده می شوم، می روم عروسی نوه ام»
چند دقیقه پس از آن، همراه ضربه های یکنواخت چرخها، داستان زندگیش را می گفت و مانند شاخه شکسته ای در طوفان، خم و راست می شد.
می گفت:«من مال لیگوریا هستم. مالیگوریائی ها خیلی بنیه مان خوب است. مثلا به خود من نگاه کنید: سیزده پسر و چهار دختر دارم. یک مشت هم نوه دارم که تعدادش از یادم رفته، این دومیه که عروسی می کند. خوبه، نه؟»
با تنها چشمش که سیاهتر اما پر وجدتر شده بود، ما را برانداز کرد و خندید.
«ببینید به مملکت و شاه چقدر آدم تحویل داده ام! چشمم چطوری کور شد؟ آها، خیلی وقت پیش بود پسر بچه کوچکی بودم با این حال به پدرم کمک می کردم. توی تاکستان داشت خاکها را زیرو رو می کرد خاک ولایت ما سخت و پر سنگ است و باید خیلی مواظبش بود یک سنگ از زیر کلنگ پدرم در رفت و درست توی چشمم خورد. حالا درد ندارد و یادم نیست چطور درد می کرد اما آن روز سر شام چشمم از حدقه درآمد. آقایان، خیلی وحشتناک بود! دوباره سر جایش چسباندند و رویش خمیر گرم گذاشتند اما فایده نداشت. چشمه رفته بود.» پیرمرد گونه های زرد و شلش را به شدت مالید و دوباره همان نوشخندش را زد.
آن روزها مثل امروز، دکتر زیاد نبود. مردم جاهل بودند. آره، ولی شاید مهربانتر بودند، نه؟
صورت خشن و یک چشمی اش، که شکافهای عمیق و موهای جوگندمی آن را پوشانده بود، موذی و شیطنت آمیز شد.
وقتی آدم به سن من رسید می تواند مثل من درباره مردم قضاوت کند، اینطور نیست؟
یک انگشت تیره و کج را مانند این که کسی را سرزنش می کند بالاتر آورد: آقایان، از مردم به شما مطلبی بگویم. سیزده سالم بود که پدرم مرد. جثه ام حتی از حالا هم کوچکتر بود. اما توی کار زبر و زرنگ بودم. خستگی سرم نمی شد. این تنها ارث پدرم بود، چون وقتی مرد، زمین و خانه مان را فروختیم و به قرضهایمان دادیم. من ماندم و یک چشم و دو دست. هر جا کار گیر می آمد، می رفتم. سخت بود اما جوان از سختی نمی ترسد، نه؟
در نوزده سالگی دختری را که از ازل به پیشانیم نوشته شده بود، دیدم. مثل من فقیر بود ولی دختر خیلی تنومندی بود. قویتر از خود من بود. با مادر علیلش زندگی می کرد و مانند من، هر کار جلوش می آمد می کرد. خیلی خوشگل نبود اما مهربان بود و توی سرش مغزی بود، صدای قشنگی هم داشت. چقدر عالی می خواند! درست مثل یکآوازخوان. صدای خوب هم خیلی می ارزد. من خودم در جوانی، صدایم خوب بود.
یک روز ازش پرسیدم: می خواهی با هم عروسی کنیم؟ با اندوه گفت:«آقا کوره، خیلی احمقانه است، نه تو چیزی داری و نه من. چطوری زندگی می کنیم؟» خدا شاهد است که نه او چیزی داشت و نه من. دو تا جوان عاشق چه چیز احتیاجشان است؟ می دانید که عشق به مال دنیا زیاد پابند نیست. اصرار کردم و حرفم را به کرسی نشاندم.
آخر سر آیدا گفت:«شاید راست می گی، حالا که مادر مقدس به ما که جدا از هم زندگی می کنیم، کمک می کند، وقتی با هم شدیم آسانتر و بهتر کمک خواهد کرد!»
رفتیم پیش کشیش. گفت:«دیوانگی است، اینهمه گدا توی لیگوریا کافی نیست؟ بیچاره ها شما بازیچه شیطان شده اید. در برابر اغوای او مقاومت کنید وگرنه این ضعف به شما گران تمام خواهد شد.»
جوانهای ولایت به ما خندیدند، پیرها سرزنشمان می کردند، اما جوان لجوج و تاحدی عاقل است. روز عروسی فرا رسید. آن روز از روزهای پیش، ثروتمندتر نبودیم و حتی نمی دانستیم شب عروسی کجا باید بخوابیم.
آیدا گفت:«برویم صحرا، چرا نه؟ مادر مقدس یارویاور آدمهاست در هر کجا که باشند.»
تصمیم خود را گرفتیم: زمین دشک و آسمان لحاف ما.
آقایان، حالا خواهش می کنم به این داستان توجه بفرمائید. تقاضا می کنم، چون این بهترین داستان زندگی من است.
صبح زود پیش از عروسی مان، جیووانی پیر، که من برایش خیلی کار کرده بودم، غرغر کنان به من گفت- چون از صحبت درباره همچون چیزهای بی اهمیت نفرت داشت- اوگو، طویله را پاک کن و چند تا حصیر تمیز هم آنجا پهن کن. خشک است و یک سال بیشتر است که گوسفند آنجا نرفته اگر می خواهی با آیدا آنجا زندگی کنی بهتره ترو تمیزش کنی.
این خانه مان! وقتی که طویله را پاک می کردم و داشتم برای خودم آواز می خواندم، کستانچیوی نجار ر ا دیدم که دم در ایستاده.
- خب، که این طور، تو و آیدا می خواهید اینجا زندگی کنید؟ پس رختخوابتان کو؟ من یکی اضافه دارم، وقتی کارت تمام شد بیا و بردارش.
داشتم به طرف خانه اش می رفتم که ماریا، دکاندار غرغرو، فریاد زد: احمقها توی هفت آسمان یک ستاره ندارند، می روند زن می گیرند! آقا کوره، تو دیوانه ای، اما زنت را بفرست بیاید اینجا...
اتتوره و یانو، که رماتیسم و تب گرفته بود می لنگید، از دم درش به او داد زد:«بگو برای مهمانها چقدر شراب کنار گذاشته؟ مردم چقدر بیفکرند!»
یک قطره اشگ در یکی از چین های صورت پیرمرد درخشید. خندان سرش را به عقب انداخت. حلقوم استخوانیش می جنبید و پوست شلش می لرزید.
«آقایان، آقایان!» از زور خنده داشت خفه می شد و دستهایش را با شادمانی کودکانه ای حرکت می داد- صبح عروسیمان همه چیز داشتیم:
شمایل حضرت مریم، ظرف، پارچه، اثاث خانه، همه چیز، قسم می خورم! آیدا می خندید و گریه می کرد، من هم، اما دیگران همه می خندیدند. چون گریه روز عروسی بدشگون است، آدمهای خودمان به ما می خندیدند! آقایان! خیلی کیف دارد که آدم، مردم دیگر را مال خودش بنامد و یا بهتر بگویم، مال خودش بداند و صمیمی و عزیز حساب کند، این مردم را که زندگی آدم را شوخی حساب نمی کنند و شادیش در نظر آنها بازی نیست.
چه روزی بود! چه عروسئی بود! تمام اهل ولایت به طویله ما که ناگهان عمارت مجللی شده بود، آمده بودند تا در جشن شرکت بکنند... همه چیز داشتیم! شراب، میوه، گوشت، نان، همه می خوردند و شاد بودند... چون، آقایان، بزرگترین شادی نیکی کردن به دیگران است. باور کنید زیباتر از آن وجود ندارد.
کشیش هم آمد و نطق قشنگی کرد:«اینها دو آدمند که برای همه شما کار کرده اند و شما نیز آنچه ازتان ساخته بود، کرده اید تا این روز را بهترین ایام زندگی آنها کنید. این، به حق کاری بود که می بایست بکنید، چون آنها مدتها برای شما زحمت کشیده اند. کار پر ارزشتر از پول مسی و نقره ای است. کار همیشه گرانتر از حق الزحمه ای است که دریافت می کنید! پول می رود اما کار باقی است... این دو گشاده رو متواضعند، زندگیشان سخت بوده اما هرگز شکایت نکرده اند. ممکن است سختر از این هم بشود، اما باز نخواهند نالید شما هنگام احتیاج آنها را یاری خواهید کرد. اینها دستهای قوی و دل با شهامتی دارند... »
خیلی از این جور حرفهای خوب به من و آیدا و همه جماعت گفت.»
با تنها چشمی که جوانی از دست رفته را بازیافته بود، ما را برانداز کرد: سینیوری، اینهم درباره مردم. خوب بود، نه؟
|
12-25-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ويلان الدّوله
محمد علي جمالزاده
ويلان الدوله از آن گياهاني است كه فقط در خاك ايران سبز مي شود و ميوه اي بار مي آورد كه «نخود هر آش» مي نامند. بيچاره ويلان الدوله اين قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند.مگر مردم ولش مي كنند؟ بگو دست از سرش بر مي دارند؟ يك شب نمي گذارند در خانه ي خودش سر راحتي به زمين بگذارد. راست است كه ويلان الدوله خانه و بستر معيني هم به خود سراغ ندارد و «درويش هر كجا كه شب آيد، سراي اوست»، درست در حق او نازل شده، ولي مردم هم، ديگر شورش را درآورده اند؛ يك ثانيه بدبخت را به فكر خودش نمي گذارند و ويلان الدوله فلك زده مدام بايد مثل يك سكه ي قلب از اين دست به آن دست برود. والله چيزي نمانده يخه اش را از دست اين مردم پر رو جر بدهد. آخر اين هم زندگي شد كه انسان هر شب خانه ي غير كپه ي مرگش را بگذارد؟! آخر بر پدر اين مردم لعنت!
ويلان الدوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز مي شود، خود را در خانه ي غير و در رختخواب ناشناسي مي بيند. محض خالي نبودن عريضه با چایي مقدار معتنابهي نان روغني صرف مي نمايد. براي آن كه خدا مي داند ظهر از دست اين مردم بي چشم و رو مجالي بشود يك لقمه نان زهر مار بكند يا نه. بعد معلوم مي شود كه ويلان الدوله خواب بوده صاحب خانه در پي «كار لازم فوتي» بيرون رفته است. ويلان الدوله خدا را شكر
مي كند كه آخرش پس از دو سه شب توانست از گير اين صاحب خانه ي سمج بجهد. ولي محرمانه تعجب مي كند كه چه طور است هر كجا ما شب مي خوابيم صبح به اين زودي براي صاحب خانه كار لازم پيدا مي شود! پس چرا براي ويلان الدوله هيچ وقت از اين جور كارهاي لازم فوتي پيدا نمي شود؟
مگر كار لازم طلبكار ترك است، كه هنوز بوق حمام را نزده يخه ي انسان را بگيرد؟! اي بابا هنوز شيري نيامده، هنوز در دكان ها را باز نكرده اند! كار لازم يعني چه؟ ولي شايد صاحب خانه مي خواسته برود حمام. خوب ويلان الدوله هم مدتي است فرصت پيدا نكرده حمامي برود. ممكن بود با هم مي رفتند. راست است كه ويلان الدوله وقت سر و كيسه نداشت ولي لااقل ليف و صابوني زده، مشت مالي مي كرد و از كسالت و خستگي در مي آمد.
ويلان الدوله مي خواهد لباس هايش را بپوشد، مي بيند جورابهايش مثل خانه ي زنبور سوراخ و پيراهنش مانند عشاق چاك اندر چاك است. نوكر صاحب خانه را صدا زده مي گويد: «هم قطار! تو مي داني كه اين مردم به من بيچاره مجال نمي دهند آب از گلويم پايين برود چه برسد به اين كه بروم براي خودم يك جفت جوراب بخرم. و حالا هم وير داخله منتظرم است و وقت اين كه سري به خانه زده و جورابي عوض كنم ندارم. آقا به اندرون بگو زود يك جفت جوراب و يك پيراهن از مال آقا بفرستند كه مي ترسم وقت بگذرد.» وقتي كه ويلان الدوله مي خواهد جوراب تازه را به پا كند تعجب مي كند كه جوراب ها با بند جورابي كه دو سه روز قبل در خانه ي يكي از هم مسلكان كه شب را آن جا به روز آورده بود برايش آورده بودند درست از يك رنگ است. اين را به فال نيك گرفته و عبا را به دوش مي اندازد كه بيرون برود. مي بيند عبايي است كه هفت هشت روز قبل از خانه ي يكي از آشنايان هم حوزه عاريت گرفته و هنوز گرفتاري فرصت نداده است كه ببرد پس بدهد. بيچاره ويلان الدوله مثل مرده شورها هر تكه لباسش از جايي آمده و مال كسي است. والله حق دارد از دست اين مردم سر به صحرا بگذارد!
خلاصه ويلان الدوله به توسط آدم صاحب خانه خيلي عذرخواهي مي كند كه بدون خداحافظي مجبور است مرخص بشود، ولي كار مردم را هم آخر نمي شود به كلي كنار انداخت. البته اگر باز فرصتي به دست آمد، خدمت خواهد رسيد.
در كوچه هنوز بيست قدمي نرفته كه به ده دوست و پانزده آشنا برمي خورد. انسان چه مي تواند بكند؟! چهل سال است بچه ي اين شهر است نمي شود پشتش را به مردم برگرداند.مردم كه بانوهاي حرم سراي شاهي نيستند! امان از اين زندگي! بيچاره ويلان الدوله! هفته كه هفت روز است مي بيني دو خوراك را يك جا صرف نكرده و مثل يابوي چاپار، جوي صبح را در اين منزل و جوي شام را در منزل ديگر خورده است.
از همه ي اين ها بدتر اين است كه در تمامي مدتي كه ويلان الدوله دور ايران گرديده و همه جا پرسه زده و گاهي به عنوان استقبال و گاهي به اسم بدرقه، يك بار براي تنها نگذاردن فلان دوست عزيز، بار ديگر به قصد نايب الزياره بودن، وجب به وجب خاك ايران را زير پا گذارده و هزارها دوست و آشنا پيدا كرده، يك نفر رفيقي كه موافق و جور باشد پيدا نكرده است. راست است كه ويلان العلما براي ويلان الدوله دوست تام و تمامي بود و از هيچ چيزي در راه او مضايقه نداشت ولي او هم از وقتي كه در راه....وكيل و وصي يك تاجر بدبختي شد، و زن او را به حباله ي نكاح خود درآورد و صاحب دوراني شد به كلي شرايط دوستي قديم و انسانيت را فراموش نموده و حتي سپرده هر وقت ويلان الدوله در خانه ي او را مي زند، مي گويند: «آقا خانه نيست!»
ويلان الدوله امروز ديگر خيلي آزرده و افسرده است. شب گذشته را در شبستان مسجدي به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفي دارد، نمي داند به كي رو بياورد. هر كجا رفته صاحب خانه براي كار لازمي از خانه بيرون رفته و سپرده بود كه بگويند براي ناهار بر نمي گردد. بدبخت دو شاهي ندارد، يك حب گنه گنه خريده بخورد. جيبش خالي، بغلش خالي، از مال دنيا جز يكي از آن قوطي سيگارهاي سياه و ماه و ستاره نشان گدايي كه خودش هم نمي داند از كجا پيش او آمده ندارد. ويلان الدوله به گرو گذاردن و قرض و نسيه معتاد است. قوطي را در دست گرفته و پيش عطاري كه در همان نزديكي مسجد دكان داشت برده و گفت: «آيا حاضري اين قوطي را برداشته و در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهي؟» عطار قوطي را گرفته، نگاهي به سر و وضع ويلان الدوله انداخته، ديد خدا را خوش نمي آيد بدبخت را خجالت داده، مأيوس نمايد. گفت:«مضايقه نيست» و دستش رفت كه شيشيه ي گنه گنه را بردارد ولي ويلان الدوله با صداي ملايمي گفت: «خوب برادر حالا كه مي خواهي محض رضاي خدا كاري كرده باشي عوض گنه گنه چند نخود ترياك بده. بيشتر به كارم خواهد خورد.» عطار هم به جاي گنه گنه به اندازه ي دو بند انگشت ترياك در كاغذ عطاري بسته و به دست ويلان الدوله داد. ويلان الدوله ترياك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد. در حالتي كه پيش خود مي گفت: «بله بايد دوايي پيدا كرد كه دوا باشد، گنه گنه به چه درد مي خورد؟»
در مسجد ميرزايي را ديد كه در پهناي آفتاب عباي خود را چهار لا كرده و قلمدان و لوله ي كاغذ و بياضي و چند عدد پاكتي در مقابل، در انتظار مشتري با قيچي قلمدان مشغول چيدن ناخن خويش است. جلو رفته، سلامي كرد و گفت: «جناب ميرزا اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنويسم؟» ميزرا با كمال ادب قلمدان خود را با يك قطعه كاعذ فلفل نمكي پيش گذاشت. ويلان الدوله مشغول نوشتن شد در حالي كه از وجناتش آتش تب و ضعف نمايان بود، پس از آن كه از نوشتن فارغ شد يواشكي
بسته ي ترياك را از جيب ساعت خود درآورده و با چاقوي قلمدان خرد كرده و بدون آن كه احدي ملتفت شود همه را به يك دفعه در دهن انداخته و آب را برداشته چند جرعه آب هم به روي ترياك نوشيده اظهار امتنان از ميرزا كرده به طرف شبستان روان شده، ارسي هاي خود را به زير سر نهاده و انالله گفته و ديده ببست.
فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد، ويلان الدوله را ديد كه انگار هرگز در اين دنيا نبوده است. طولي نكشيد كه دوست و آشنا خبر شده در شبستان مسجد جمع شدند. در بغلش كاغذي را كه قبل از خوردن ترياك نوشته بود يافتند نوشته بود:
« پس از پنجاه سال سرگرداني و بي سر وساماني مي روم در صورتي كه نمي دانم جسدم را كسي خواهد شناخت يا نه؟ در تمام مدت به آشنايان خود جز زحمت و دردسر ندادم و اگر يقين نداشتم ترحمي كه عموماً در حق من داشتند حتي از خجلت و شرمساري من به مراتب بيشتر بوده و هست، اين دم آخر زندگاني را صرف عذرخواهي مي كردم. اما آن ها به شرايط آدمي رفتار كرده اند و محتاج عذر خواهي چون مني نيستند. حالا هم از آن ها خواهشمندم همان طور كه در حيات من سر مرا بي سامان نخواستند پس از مرگم نيز به يادگاري زندگاني تلخ و سرگرداني و ويلاني دايمي من در اين دنيا شعر پير و مرشدم بابا طاهر عريان را ـ اگر قبرم سنگي داشت ـ به روي سنگ نقش نمايند.
«همه ماران و موران لانه ديرن
من بيچاره را ويرانه اي نه!»
|
12-27-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان زیبای قضاوت
زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند.روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید.
احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد،
زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!
زندگی هم همینطور است.وقتی که رفتار دیگران رامشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی،بد نیست توجه کنیم به اینکه خوددر آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم.
|
12-27-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان آموزنده ”همیشه شکر گذار خدا باشیم “در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست.
از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود…
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست
نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد …
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده
و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…
چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…
آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…
می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.
کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!
یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!
دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است
و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!!
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..
پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد…
یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
|
12-27-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان اموزنده
ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:
" پروین عزیزم،
عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .
با عشق ، خدا "
پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت. با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم همی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: : من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار و صد تومان داشت.
با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:" خانم ، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
پروین جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام."
مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن یودند، پروین درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید" وقتی پروین به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
" پروین عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،
با عشق ، خدا "
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 08:55 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|