بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-02-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:«شما برای چی می نویسید
استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت
که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی
نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»

__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 01-02-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده… که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه…
بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچیل در حالیکه خودش رو
کج می کرده… می گه ولی من این کار رو می کنم
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-02-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و برای مشتریان ، شراب هم سرو می شد.

ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.

ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را به جا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا نا امید نمی شود.

اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.

ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.

قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:

نمی دانم چه حکمی بکنم. من هر دو طرف را شنیدم. از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-03-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جادوگر نجاري


در آن زمان که کشیش اعظم کلیسای اسکای لاین[1] در کالیفرنیا بودم، با مرد جالبی به نام باب تیلور[2] آشنا شدم، که بعداً به مقام معاونت هیئت مدیره‌ي کلیسا رسید. باب همیشه عاشق آن بود که چیزی بسازد یا وسیله‌ای را تعمیر کند. در کودکی، وقتی صبح روز کریسمس هدیه‌ای دریافت می‌کرد، با احتمال زیاد هنوز شب نشده دل و روده‌اش را درمی‌آورد، تا بفهمد که چگونه کار می‌کند. اغلب اوقات هم می‌توانست اجزاء را دوباره سوار کند و آن را به حالت اولش برگرداند. او در این کار تبحر خاص داشت.
‏یکبار در دوران کودکی وقتی مادرش تلفنی با کسی حرف می‌زد، او و دوستش روی کاناپه جست‌وخیز می‌‌کردند که صدای بلند شکسته شدن چیزی به گوش‌شان رسید. آن‌ها چارچوپ کاناپه را شکسته بودند و حالا چارچوپ روی زمین ولو شده بود. باب قبل از اینکه صحبت تلفنی مادرش تمام شود، دست به کار شد و توانست با چند تا میز و چسب و مقداری ارّه‌کاری چارچوپ را سر جايش بچسباند و آن را تعمیر کند. کاناپه به خوبی اولش درآمد.
‏در این شرایط، طبیعی بود که وقتی باب به دوره‌ي راهنمایی و بعد، دبیرستان رسید، در تمامی کلاس‌های حرفه‌وفن شرکت فعال داشت. باب از خاطرات آن دوره از زندگی‌اش چنین می‌گوید: «معلم‌های بسیار خوبی داشتم. حتی یکی از آن‌ها روزهای تعطیل در کارگاه را باز می‌کرد تا من بتوانم پروژه‌هایم را دنبال کنم.»
‏از جمله سایر علایق باب می‌توان به موسیقی اشاره کرد. وقتی باب به دبیرستان می‌رفت، دلش خواست که یک گیتار خوب 12 سیمه‌ي حسابی داشته باشد. وقتی در کلاس سوم درس می‌خواند، يکی از همسایگانش گیتار ارزان قیمتی به او هدیه داد که باب اوّل بسم‌الله دل و روده‌اش را درآورد تا از طرز کارش سر دربیاورد. تنها مسئله‌ي باب این بود که پول به حدّ کافی برای خرید گیتار مورد علاقه‌اش نداشت. باب به این نتیجه رسید که خودش یک گیتار بسازد. و همین کار را هم کرد و پروژه‌ي کارگاه نجّاری کلاس یازدهمش همین شد! جالب این‌جاست که تا وقتی دبیرستان را تمام کرد توانست سه گیتار و یک بانجو بسازد.
‏بسیاری از دانش‌آموزان در سال‌های تحصیل در دبیرستان سرگرمی‌های جالبی پیدا می‌کنند و بعضی از آن‌ها وقتی دبیرستان را هم تمام می‌کنند، به سرگرمی‌های فرا گرفته شده ادامه می‌دهند. اما بعضی دیگر، وقتی بزرگ‌تر می‌شوند، این سرگرمی‌ها را رها می‌کنند. اما باب در این مورد کار جالبی کرد. اگر اهل گیتار زدن باشید، حتماً به یک فروشگاه ادوات موسیقی سر زده‌اید و به احتمال زیاد به گیتاری به نام گیتار تیلور برخورده‌اید. بله، این همان گیتار باب تیلور است. باب، دیگر آن دوران نوجوانی و ساختن گیتار در اوقات فراغت را پشت سر گذاشته و حالا برای خودش شرکتی دست و پا کرده است.
‏کورت لیستوگ[3] که 27 ‏سال است شریک و همکار تجاری باب است، عاشق فروش و بازاریابی است، در حالی که باب، شیفته‌ي ساختن گیتار و بالا بردن تخصص فنی خود در این زمینه است. امروزه گیتارهای تیلور از جمله بهترین و مشهورترین گیتارهای دنیا هستند. کارخانه‌ي گیتارسازی باب روزانه 200 ‏گیتار تولید می‌کند.
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 01-03-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شرمنده
مرد عربی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: «حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.»روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ي جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد عرب با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد عرب با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: «من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام. نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.»مرد عرب به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.مرد عرب متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: «صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.» باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.مرد عرب گفت: «تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي.»باديه ‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: «چرا باید این کار را انجام دهم؟»«چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.»باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد.
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 01-04-2011
kiana آواتار ها
kiana kiana آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843

1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان عقاب

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.
ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به
سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فراینددردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد.
برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقابل شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوبارهنام دارد آغاز کرده ...
و 30 سال دیگر زندگی می کند.




چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟

بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.



تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرصتهای زمان حال بهره مند گردیم

__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟





پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 01-04-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گرگ و گوسفند
صمد بهرنگي

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همان‌طوري سرش زير بود و داشت براي خودش مي‌چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گلّه خبري نيست و گرگ گرسنه‌اي دارد مي‌آيد طرفش. چشم‌هاي گرگ دو كاسه‌ي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندان‌هايش را به هم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اين‌جا چكار مي‌كني؟ مگر نمي‌داني اين كوه‌ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي‌خورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي‌كنم اين كوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر مي‌داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي‌گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي‌تواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب احمقي گير آورده‌ام. مي‌روم قسم مي‌خورم بعد تكه پاره‌اش مي‌كنم و مي‌خورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گلّه در آنجا خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي‌ديد. گوسفند به گرگ گفت: اجاق اين‌جاست. حالا مي‌تواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.
دل خواننده‌ها شاد و دماغ‌شان چاق!
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 01-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستان جالب آتما؛ سگ من- صادق چوبك





آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 1 )


من نمي خواستم اين سگ را به خانه ي خود راه بدهم. اصلا تصميم داشتم هيچ جانوري را در خانه نگه ندارم و راه انس و الفت را با هيچ جنبنده اي باز نکنم. سال ها بود که از اين گونه انس و الفت ها بيزار شده بودم. اما اين سگ بر من تحميل شد؛ و چنان تحميل شد که گويي سال ها، بلکه قرن هاست که با من هم خانه بود. چنين بود:
جنگ شوم تازه پايان يافته بود و من تک و تنها در خانه ي بزرگ خودم در حومه ي تهران زندگي مي کردم. در يک باغ بزرگ دراندشت با درختان کهن انبوه و قنات زنده ي هميشگي و استخر بزرگ خزه بسته ي پوشيده از نيلوفرهاي آبي که آن را به ياد خدا ول داده بودم تا هر گياه هرزه اي که دلش بخواهد در آن برويد و هر حشره اي که جا خوش کند، در سوراخ سنبه هاي آن زندگي کند. شايد همين خودرويي و وحشي گري باغ بود که مرا آن چنان به آن پاي بند و دلبسته ساخته بود.
ديوار به ديوار باغ من يک مهندس آلماني مي زيست. او هم، چون خود من يکه و تنها بود. ما با هم تنها سلام و عليکي داشتيم و يک جور آشنايي کناره جو و بي مزه و برهنه از چشم داشت هاي زحمت زاي همسايه گري. هرگاه دم در کوچه، اتفاقا، همديگر را مي ديديم لب هاي هردو به نيشخندي به سلام مي لرزيد و همين. چهره ي او سوخته بود و گوشت آن به هم لحيم خورده بود. در جنگ آسيب ديده بود. گويي آرايشگر چيره دستي چهره اش را براي بازي کردن نقش هولناکي آراسته بود. شايد تنگ نفس هم داشت؛ چون که هميشه نفس هاي بريده بريده و خراشيده از گلويش بيرون مي پريد. با آن اندام درشت و قد بلندش عليل و دستپاچه و شرمنده مي نمود. و هم مي لنگيد و عينک عدسي کلفتي بر چهره ناسور هول انگيز خود مي گذاشت. او يک سگ داشت. همين سگي که سرانجام به خانه من راه يافت و بر من تحميل شد.
يک روز اين آدم آمد و در خانه ي مرا زد و من در را به رويش باز کردم. سلامي با همان نيشخند لرزان هميشگي به هم کرديم و او شرمنده و تقصير کار به زبان فارسي مختصري به من گفت:
«ببخشيد. من يک سفر مي رود براي ده روز. از علي نوکر شما خواهش کرد سگ بنده راخوراک بده. پول خوراک دادم به ايشان.»
سرم و شانه هايم را با بي حوصلگي تکان دادم و چيزي نداشتم بگويم، اصلا بي خود پيش من آمده بود. به من مربوط نبود. علي هم نوکر من نبود. روزها، چند ساعتي مي آمد برايم خريد مي کرد و اتاق ها را جارويي مي زد و مي رفت. و غير از خانه من چند جاي ديگر هم کار مي کرد. به من مربوط نبود که سگ او را خوراک بدهد. و وقتي اين را به او گفتم، با نيشخندي شرم زده سرش را تکان داد و رفت. به نظرم تو ذوقش خورده بود و شايد بدجوري هم با او حرف زده بودم. آخر وقتي که در خانه را زده بود من داشتم ريشم را مي تراشيدم و برزخ شده بودم که دستپاچه و با صورت لک و پيسِ صابوني بروم در را به رويش باز کنم.
حسابش را نداشتم که چند روز از رفتن مرد آلماني گذشته بود. يک شب نزديک هاي صبح بود که از صداي پارس پي در پي سگ اين همسايه از خواب پريدم. گمان بردم صاحبش از سفر برگشته. اما پارس معمولي سگ نبود. يک جور ناله دردناک بود ـ از آنگونه ناله هايي که گرگ هاي گرسنه و در برف وامانده مي کنند. ناله قطع نمي شد. مثل اين بود که کسي آن سگ را شکنجه مي داد. اما ناگهان ناله ضعيف شد و به نظرم رسيد که ديگر طاقت او به پايان رسيد و در مقابل رنجي که مي برد نيرويش پايان يافته بود. کم کم زوزه اش پايين آمد، تا آخر نفسش بريد و خواب هم از سر من پريد.
روز ديگر که علي به خانه من آمد، احوال سگ و مرد آلماني را ازش گرفتم و گفتم که ديشب سگ او چه ناله هايي مي کرد. نمي دانم چرا ناگهاني به سرم افتاد که سراغ سگ را از او بگيرم. اصلا من خيلي کم با او حرف مي زدم .علي که معلوم بود دل پر دردي داشت، ناگهان مثل انار ترکيد و گفت:
«آقا راستش را بگم من از اين سگ مي ترسم. نه اينکه خيال کنين منو اذيتي کرده باشه؛ نه، از بس که اخلاقش عجيبه من ازش مي ترسم. از وختي که صاحبش رفته يک گوشه کز کرده و من هيچوخت نديدم از جاش تکون بخوره. خوراکش هم که جلوش مي ذاري زير چشمي به آدم نگاه مي کنه، مثل اينکه ارث پدرشو از آدم مي خواد. اصلا صداي اين سگ در نميومد و حالا که شما مي گين ديشب خيلي صدا کرده خيلي عجيبه. اين موسيو هم که گفت ده روزه برمي گرده، حالا پونزه روزه که رفته و من اين پنج روز و هم از خودم خرج کردم. روزي ده تومن از جيب خودم براش گوشت و استخوان و سبزي خريدم. ديگه قوه ام نمي رسه. آقا به خدا خوراکش از خوراک زن وبچه من بهتره. يک کيلو گوشت لخم براش مي خرم و با استخون و هويج و پياز و سيب زميني بار ميذارم. خوب که پخت ميذارم زمين ولرم که شد نون توش تليت مي کنم مي ذارم جلوش کوفت کنه. تازه دو قورت و نيمشم باقيه. من که نمي تونم يه همچو آبگوشتي براي زن و بچم فراهم کنم مگه مجبورم از جيب خودم براي سگ فرنگي درس کنم. اگه فردا نيومدش يه جيگر سفيد مي خرم پنج زار ميندازم جلوش. شايد مردک نخواس شش ماه برگرده، از کجا بيارم؟»
پولي به علي دادم که خوراک سگ را مرتب بدهد تا صاحبش برگردد و ديگر از سگ و مرد آلماني خبري نگرفتم تا اينکه يک روز، تنگ غروب بهار سردي که براي خودم آتشي تو بخاري ديواري افروخته بودم و سرگرم شنيدن سوناتي از بتهوون بودم ديدم در مي زنند. خلقم تنگ شد. من با کسي کاري نداشتم و حالتم در آن وقت چنان بود که هر که را دم در مي ديدم حتما فحشش مي دادم. من براي اين از همه کس بريده بودم و به خانه خود پناه برده بودم که خلوت خودم را دوست داشتم و نمي خواستم کسي مزاحمم بشود.
دم در يک پليس بود و دو نفر کيف به دست که فوري دانستم عدليه چي هستند و يک مرد خارجي که البته آلماني بود ـ و اين خيلي زود فاش شد. يک نفر ديگر هم بود که مترجمش بود. علي هم بود. مقدمه نچيدند. يکي از عدليه چي ها که نماينده دادستان بود گفت مهندس آلماني در يک سانحه ي هوايي مرده و آن ها براي ضبط و ربط داراييش آمده بودند و آنچه از من مي خواستند اين بود که سگ صاحب مرده را چند روزي در خانه ام نگه دارم تا تکليفش معلوم بشود. و بعد مرد آلماني که کنسول سفارت بود گفت که بزودي تکليف سگ را معين خواهند کرد و چون علي به آن ها گفته بود که من چند روزي را از ترحم خوراک سگ را تأمين کرده بودم ازم خواستند تا موقتا سگ را نگهدارم.
سگ را به خانه من آوردند با خانه چوبي قرص و قايمش و ظرف هاي آب و خوراکش و پلاسش. چرا او را راه دادم؟ خودم هم نمي دانم. براي اينکه به من پناه آورده بود؟ شايد براي اين بود که چون از خورد و خوراکش خبر داشتم، نمي خواستم به دست نا اهل بيفتد و زندگيش خراب بشود. شايد براي اين بود که همان آن از نظرم گذشته بود که اگر همين باغ و خانه و موزيک و زندگي راحت را که به آن عادت کرده بودم ازم بگيرند بايد بروم وسرم را بگذارم زمين و بميرم. شايد هيچکدام از اين ها نبود و مي خواستم هرچه زودتر از شر آن قيافه هاي گوناگون خلاص شوم.

سگ پيش من بود و علي خورد و خوراکش را مي داد و تو حساب من مي نوشت. اما سگ هميشه غمگين بود. نه صدايي ازش در مي آمد و نه از کلبه چوبين خود بيرون مي آمد. خوراکش را نصفه مي خورد و لاغر شده بود. وجود او براي من موقتي بود. مي دانستم که من اين سگ را نگاه نخواهم داشت. هر روز چشم به راه بودم که بيايند و ببرندش. اما از وقتي که با من هم خانه شده بود وجودش را تو خانه، در گوشه ي خلوت باغ حس مي کردم. مثل اين بود که مدام داشت مرا مي پاييد و کارهايم را زير نظر داشت. حس مي کردم مزاحم من است. من نمي خواستم يک موجود زنده تو دست و پايم بپلکد.
از کوچکي چندين گربه داشتم که هر يک از آن ها جانشان با سرنوشت غم انگيزي پايان گرفته بود. نخستين بار، آن گربه سياه يک تيغ بود که مرگ را به من نشان داد. يکي دو روز اسهال گرفت و از ما پنهان شد و روز سوم صبح که پا شدم، ديدم دراز به دراز افتاده و خشک شده. خواستم بگيرمش تو بغلم به من گفتند که مرده است. من تا آن روز مرده نديده بودم و مرگ اين گربه نخستين رنگي بود از مرگ که در روح من نقش شد. يک آهوي قشنگ داشتم با چشماني که مي خنديد؛ سگ دريدش. سگ داشتم، هار شد کشتندش. باز سگ داشتم سمش دادند. باز سگ داشتم پير شد و فلج شد و مرد. سنگ پشتي داشتم که پنج شش ماه از سال را زير خشک برگ هاي باغ مي خوابيد و بعد بهار که مي شد، بيدار مي شد و مثل فيلسوفان مشايي تو باغ قدم مي زد و هر گلي را که از آن بهتر نبود با داس دندان هايش درو مي کرد. مي گفتند سيصد سال عمر مي کند و هيهات نمي ميرد. اما نمي دانم چطور شد که او هم مرد. يک روز ديدم گوشه ي باغ به پشت افتاده و سر و دست و دمش از لاکش بيرون جسته و کرم گذاشته، ميمون داشتم که ماده بود و حيض مي شد و به وضع دردناکي خون ازش مي چکيد و برزخ مي شد و تو لک مي رفت و گاز مي گرفت. او هم خون بالا آورد و مرد. و براي اين بود که از انس با جانور وحشت داشتم.
ديگر از اين سگ خسته شدم. پس از دو هفته اي، يک روز به سفارت رفتم و کنسول را ديدم و خواستم که تکليف سگ را معلوم بدارد. با خوش رويي و ادب بسيار مرا پذيرفت و شناسنامه سگ را که ميان سامانِ مرده ي آلماني پيدا کرده بود به من نشان داد و گفت:
«متأسفانه نتوانستم جاي مناسبي برايش پيدا کنم. حيف است که شما اين سگ را از دست بدهيد. نياکانش از سگ هاي با نام و نشان ناحيه الزاس بوده اند و پدربزرگش قهرمان نخستين جنگ جهاني بوده و در صليب سرخ آلمان مصدر خدمات بزرگي بوده و چندين زخمي را از مرگ نجات داده و پدر همين سگ حاضر؛ در جنگ اخير از محافظين سرسخت و وظيفه شناس يک فرودگاه بود. اينچنين سگ کم يافت مي شود. در آلمان هزار مارک خريد و فروش مي شود. خود من اگر در آپارتمان زندگي نمي کردم حتما آن را بر مي داشتم. اما در يک آپارتمان کوچک ظلم است که چنين سگي را نگهداشت. حالا به شما تبريک مي گويم که قسمت شما شده.»
مردک مثل اينکه اين ها را پيش پيش حفظ کرده بود و تا مرا ديد آن ها را به خوردم داد. نفهميدم چرا رد نکردم. چرا اعتراض نکردم. يک وقت خودم را تو کوچه ديدم با شناسنامه ي سگ که در دستم بود. حتما حيف بود چنان سگ پدر و مادرداري را که مفت و مسلم به چنگم افتاده بود از دست بدهم. جاي مرا که تنگ نمي کند. خودش مونسي است براي من تنها. علت اينکه حالا دل مرده و خاموش است، حتما به واسطه ي انسي است که به صاحبش داشته و حالا دوري او را نمي توانند تحمل کند. اين خودش خيلي ازرش دارد که يک حيوان تا اين اندازه حق شناس باشد. کم کم به من خو خواهد گرفت و مرا هم حامي و ارباب خودش خواهد شناخت و اگر بميرم، او تنها کسي است که در مرگم ماتم خواهد گرفت و اين چنين غمگين و دلمرده که حالا هست خواهد بود. اين تقصير خود من بود که در اين مدت سري به لانه اش نزدم و دستي به سر و گوشش نکشيدم. حتي لحظه اي بازي نکردم و نوازشش نکردم. ازش دلجويي نکردم. و تسليتش ندادم. او مي داند که علي به او محتبي ندارد. او از خود من توقع محبت دارد. بايد تصديق کنم که رفتار من در باره اش انساني نبوده. سگ هم محبت مي خواهد. حتما در اين دو هفته خيلي بد گذرانيده؛ بايد کاري کنم که دوستم بشود. هر چه زودتر بايد به خانه برگردم و تيمارش کنم. اين چه فکر احمقانه ايست که جانور را به خانه خود راه ندهم. من که تک و تنها در اين دنيا زندگي مي کنم و هيچکس را ندارم، مونسي از اين بهتر نمي شود بي آزار و مطيع و خانه پا و دوست و همدم. خيلي خوب شد حال بينم چطور دوستم بدارد و چطور تنهاييم را بشکند.
تا وقتي که يقين نکرده بودم که اين سگ مال خود خودم شده نميدانستم چه جواهري به دستم افتاده. راستي که شيفته او شده بودم. از زيبايي اندامش چه بگويم. درست مثل يکي از آن شواليه هاي قرون وسطا بود. ـ مانند يکي از همان جنگجويان صليبي که در اين زمان کسي پيدا نمي شود که حتي بتواند شمشير سنگين او را به دست بگيرد.
اندامش نقص نداشت. دست هايش کشيده با گنجه هاي پهن که مفصل بازوهايش زير بغلش رسيده بود. اندامش کشيده، چون يک کشتي، ميان باريک، موي خوابيده که نزديک به دم کم پشت و نزديک گردن پرپشت و مواج بود. کله درشت، گوش ها کوچک و تيز. چشم قهوه اي با يک نگاه انساني که با آدم حرف مي زد. رنگ مو زرد سير که دو وصله موي سياه، مثل زين اسب رو پهلوهاش نقش بسته بود. زير شکم و پاها زرد و سفيد قاتي، پوزه سياه و مرطوب، دم صاف و پايين افتاده، پاهاي گرد و چرخي با ناخن هاي سياه و کوتاه. آرواره بالا کمي برآمده و روي آرواره پائين چفت شده. زيبا و با شخصيت و يک جانور دوست داشتني.
خودم را آماده کردم که دوستش بدارم و تصميم گرفتم با محبت و جلب اعتماد و حوصله ي سرشار به کمکش بشتابم و او را از اين مصيبت برهانم. اما سخت غمگين بود. چشماني مردد و شرم خورده داشت. دم زيبايش را با انحناي خفيفي که در امتداد اندام کشيده اش داشت. هميشه لاي پايش مي گرفت. حق داشت. صاحبش نيست شده بود و او اين را خوب درک مي کرد. بوي او از تو سرش گم شده بود. شايد در سفري که رفته بود هنوز اين سگ بوي زنده او را از راه دور مي شنيد؛ اما حالا ديگر آن بو از توش فرار کرده بود و مي دانست که او نابود شده.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 01-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 2 )

نخستين کاري که کردم اسمش را عوض کردم. اسمش را دوست نداشتم. اول اسمشِ اس اس بود و من نمي خواستم که اين اسم را هر روز به زبان بياورم. اسمش را گذاشتم «آتما» که يک کلمه برهمني است و به معني روح جهان است. از اين اسم خيلي خوشم مي آمد. نام سگ شوپنهاور هم «آتما» بود. من هم از او تقليد کردم. سپس هرچه کتاب در باره ي اين نوع سگ ـ يعني سگ گرگ ـ فراهم مي شد دور خودم جمع کردم و از تربيت و نگهداري و خورد و خوراک آن ها هر دانشي که ممکن بود به دست آوردم و ديگر نگذاشتم علي نزديکش برود و خودم شخصا تيمارش را به عهده گرفتم. و شوقي درين کار يافته بودم که سال ها بود مانندش را نديده بودم.
برنامه ي خوراک و گردش شايسته اي برايش درست کردم. هر روز با خودم بگردشش مي بردم. حقيقت آن است که از صدقه ي سراو، خودم هم که به کنجي افتاده بودم و رغبت نمي کردم از خانه بيرون بروم، با اين گردش هاي روزانه جاني گرفتم و زنده شدم.
خوراکش را خودم مي پختم و پيشش مي گذاشتم. هر صبح يک کيلو گوشت لخم با يک قلم گوساله و مقدار سبزي با ويتامين مي پختم و مي گذاشتم جلوش. اما هيچ وقت اشتها نداشت و همه را نمي خورد و چيزي که موجب غم فراوان من شده بود اين بود که کلاغ ها مي آمدند بغل دستش و خوراکش را مي خوردند و او همچنان به آن ها نگاه مي کرد و از جايش تکان نمي خورد. اين وقاحت کلاغها که تکه هاي گوشت را از منقار همديگر قاپ مي زدند، و سکوت فيلسوفانه او بود که خيلي مرا رنج مي داد.
او را آوردم تو ساختمان. ديگر نمي خواستم گوشه ي لانه اش گز کند و تنها باشد. مي خواستم روز و شب با خودم باشد. يکي از پتوهاي خوب انگيسي خودم را گوشه سالن برايش چهار لا کرده بودم که رويش بخوابد. اما زود دريافتم که ماندن با من را، آن چنان که چشم داشتم، دوست ندارد و همان گوشه ي باغ و آلونک خود را ترجيح مي دهد. از روزي که آورده بودمش تو، خورد و خوراکش کمتر شده بود؛ و جلوي من هم خوراک نمي خورد. من ناچار مدت ها او را در سرسرا تنها مي گذاشتم تا بخورد و وقتي که مي رفتم مي ديدم کمي از آن را خورده و دوباره رفته سرجايش افتاده.
بدبختانه با توجه صميمانه اي که در حقش مي کردم روز به روز بدتر مي شد. ميلي به غذا و گردش نداشت. مدام در گوشه ي خودش، سرش را غمناک رو دست هايش گذاشته بود و جلوش را نگاه مي کرد و گاه آه هاي ناخوش مي کشيد.
برايش موزيک مي زدم. از موزيک خوشش مي آمد. يعني مي ديدم هنگام شنيدن آن به آرامي تغيير وضع مي داد و به پهلو مي افتاد و دست و پايش را جلوش دراز مي کرد و چشمانش را هم مي گذاشت و آهسته نفس مي کشيد. براي همين بود که برنامه موزيک شنيدن خودم مختل شده بود و ناچار بودم گهگاه و بيگاه فقط به خاطر او صفحه بگذارم. هرچه صفحه داشتم برايش مي زدم، و او از همه ي آن ها يکسان خوشش مي آمد. گاه هنگام شنيدن موزيک به خواب مي رفت و خورخور مي کرد و ناگاه با وحشت از خواب مي پريد و دور و بر خودش را نگاه مي کرد. اما گاه نيز مي شد که از رو پتو پا مي شد و مي رفت توي راهرو مي گرفت مي خوابيد. مثل اينکه حوصله حضور مرا نداشت. مي رفت آنجا در يک زاويه که من نتوانم ببينمش مي افتاد. ازم فرار مي کرد؛ شايد.
تابستان رفت و خزان درختان باغ را به تازيانه بست. همه ي تلاش من در بهبود اين سگ بي اثر ماند. حتي بدتر هم شد. تا تو باغ ولش مي کردم درختها را مي جويد. دو درخت سيب و سه چهار تا چنار تازه کاشت را از پاي درآورد. يک افراي پيوندي ده دوازده ساله داشتم که مثل يکدسته گل، تابستان ها چمن را زينت مي داد؛ آنقدر به کنده ي اين درخت پريد و آن را گاز گرفت تا آخرش خشک شد و بهار ديگر را نديد.
او را به دامپزشک هم نشان دادم، کمکي نکرد. گفت عصباني است و دوا داد و او بهتر نشد و همچنان غمگين و بي صدا و بي اشتها و فرسوده و خسته و دل مرده بود که بود.
او را به گردش هاي دراز مي بردم، هرروز صبح. اما هيچ جنب و جوش تازه اي در او ديده نشد. حتي اين گردش هاي روزانه موجب شرمندگي و سرشکستگي من هم شده بود. يک چنان سگ درشت اندام و ترسناکي از سايه خودش مي ترسيد. از صداي اتومبيل مي رميد. آخر، من اين سگ را پيش از آنکه صاحبش بميرد هم ديده بودم. براي خودش گرگي بود و وقتي که تو خانه صاحبش صدا مي کرد، دل آدم را مي لرزاند و کسي جرأت نداشت از نزديک آن خانه بگذرد. حالا چطور شده بود که وقتي من به گردشش مي بردم. با اينکه مردم از نزديک شدن به او مي ترسيدند، او هم از ديدن آن ها مي ترسيد و دمش را لاي پايش مي گرفت و گوش هايش را مي خوابانيد و سرش را به زمين خم مي کرد و با چهره ي کتک خورده، زير چشمي به آن ها نگاه مي کرد.
يک روز اتفاق بدي افتاد که اين سگ، پس از آن روز ديگر از چشمم افتاد. من از دم در خانه اي مي گذشتم که چند تا عمله آنجا کار مي کردند و يک توله سگ مردني ولگرد هم که ريسمان کوتاهي دور گردنش بود و معلوم بود مايه بازي و آزار بچه هاي محل بود، آنجا براي خودش گوشه ديوار خوابيده بود. اين توله ي مردني، بدبخت تر از آن بود که هيچوقت صاحبي به خود ديده باشد. از بس نژادش قاتي شده بود معلوم نبود اصلش چه و از کجا بوده. از اين گذشته، گرسنگي کشيده و مفنگي و چرک بود و شايد بيش از سه چهار ماه نداشت. تا چشم اين توله به آتما افتاد از گوشه ديوار خيز برداشت و به طرف او حمله برد.
هيچ وقت من آتما را آن چنان زبون و وحشت زده نديده بودم. گويي اين توله ي مردني آمده بود جانش را بگيرد. تمام تنش روي چهار دست پايش مي لريزيد. گوش هايش مانند برگ کاغذي که پس از مچاله شدن باز شده باشند، طرفين صورتش خوابيده بود. کوچکترين نشان مقابله و دفاع در او ديده نمي شد. توله پارس مي کرد و رو پاهايش خيز برمي داشت، و اين داشت از ترس نابود مي شد. ناگهان توله کار خودش را کرد و با يک حمله ي چابک تکه گوشت ران آتما را با دندان کند.آتما پا گذاشت به فرار و مرا نيز که سر زنجير او را در دست داشت، با نيروي جهنمي خود به دنبال کشيد و توله سگ مردني در پي ما افتاد.
خنده ي ناهنجار آن چند کارگر مرا سخت آزرد. اين سگ که با نيروي جهنمي خود مرا چون بادبادکي به دنبال خود مي کشيد، اگر مي خواست مي توانست توله ي مردني را به يک حمله از هم بدرد و لقمه چپ کند و تکه استخواني هم ازاو به زمين نگذارد. اين ديگر براي من قابل تحمل نبود. تمام زحماتم به هدر رفته بود. ديگر کلافه ام کرده بود.حتما اين بيچارگي و ترسويي او، در محل دهن به دهن مي گشت؛ که سگي به گندگي يک گوساله. جربزه يک بچه گربه را ندارد و پخي تو دلش کني از هم وا مي رود و من ديگر نمي توانستم سرم را پيش اهل محل بلند کنم.
از بدبختي من و اين اسير زندگي من، همان شب خانه ي مرا دزد زد. من که در خواب مستي بودم و چيزي را نفهميدم. اما صبح که پا شدم، ديدم چند دست لباس و ساعتم و کارد و چنگال هاي نقره و يک فرش خوش نقش کرمان به غارت رفته بود. کاملا آشکار بود که دزدان وقت زيادي در کارِ خود داشته اند و آتما اين سگ بي مصرف زيانکار، تمام وقت در لانه خود افتاده بوده و با آمدن و رفتن دزدان از سر جايش تکان نخورده بود. انگار نه انگار سگي هم در خانه بوده. ترديد نداشتم اگر خودي نشان داده بود و دزدان هيکل گنده ي رستم صولتش را مي ديدند، ديگر گمان نمي بردند که اين سگ با آن يال وکوپال، از خودش بي خاصيت تر خودش است و به ناچار در مي رفتند. اما معلوم بود که از وجود او کوچکترين آگاهي نداشتند.
سخت نا اميد و دلمرده ام ساخته بود. از خود او هم بدتر شده بودم. من ديگر از او بيمارتر شده بودم. همنشيني با او از زندگي سيرم کرده بود. گاه مي شد که ساعات متوالي رو تختخوابم مي افتادم و رغبت نمي کردم از سرجايم پا شوم. درست بود که کار موظف و مرتب نداشتم. اما همين گردش خشک و خالي تو باغ و گوش دادن به موزيک و حتي لباس پوشيدن را هم ازم گرفته بود.
گفتم لباس پوشيدن. آن روز ديگر خيلي خلقم را تنگ کرد. صبح زودي بود که هر دو ناشتايي خورده بوديم و من رفتم به اتاق خوابم که لباس بپوشم تا بگردش برويم. تازه لخت شده بودم؛ لخت عريان. من که خيال مي کردم او تو سالن در گوشه ي خودش رو پتو خوابيده، با کمال تعجب ديدم آمده تو آستانه ي اتاق ايستاده و اندام عور مرا تماشا مي کند. او حالت صاحب خانه زورمندي را داشت که دزد بدبخت بي دست و پايي را حين دزدي مي پاييد. با ديدن او، شتابان خودم را پوشاندم. اما چه فايده؛ او تن لخت مرا ديده بود. معلوم بود که پاورچين پاورچين آمده بود و با کمال وقاحت مرا مدتي تماشا کرده بود.
حس کردم همه چيز تمام شده و ديگر نفوذي بر او نخواهم داشت. از آن پس حس مي کردم خورده برده زير دستش دارم. او از زير و روي زندگي من آگاه بود. مرا دست انداخته بود و مايه ي مسخره خود ساخته بود. چرا من بايد تا اين اندازه با او رو راست بوده باشم که در خلوت من راه بيابد و از همه چيز من سر در بياور؟ ديگر قابل تحمل نبود. ديگر در هيچ يک از کارهاي خودم اختيار و آزادي نداشتم و دست و دلم به هيچ کاري نمي رفت.
به زودي دريافتم که به خودم دروغ گفته بودم و نمي توانم دوستش داشته باشم. خيلي کوشش کرده بودم که دوستش بدارم، اما در دلم جايي براي دوستي او نبود. برنامه ي زندگيم را به کلي بهم زده بود. مي ديدم بيگانه اي درخانه دارم که تمام حرکاتم را مي پاييد. من به يک زندگي تنها عادت داشتم و حواسم تنها در يک سو، و آن هم فقط در زندگي شخصي خودم سير مي کرد. اما حالا اين مزاحم تو دست و پايم مي پلکيد. ديگر سخت از آوردنش به خانه ي خود پشيمان بودم.
به نظرم جانوري زشت و مزاحم مي آمد. خوب که فکر کردم ديدم آوردنش به خانه ام ـ که اصلا به دلخواهم نبود. ـ ناشي از يک حس تقليد بود که مي خواستم سگي گنده داشته باشم تا مردم اون را تو کوچه همراهم ببينند و به من نگاه کنند و با هم پچ پچ کنند. مي خواستم تو سالن خانه ام پيش پايم دراز بکشد و من جلو بخاري ديواري شعله ور خود بنشينم و سيگار بکشم و به موزيک گوش بدهم و او سگ مطيع من باشد. حالا نه تنها دوستش نداشتم بلکه به او کينه هم داشتم و ازش سخت بدم مي آمد.
و عجبا که گويي خود او هم به بخت بد خود کمک مي کرد و رفتارش آن چنان زننده و تحمل ناپذير بود، که کوچکترين ترحم و محبتي در دل من نمي کاشت. به نظرم يک نان خور زيادي و يک موجود پوچ توسري خورده جلوه مي نمود. مثل يک دختر کور، يا يک پسر افليج ناقص عقل، مايه غم و خشم من شده بود. مکرر با خود مي جنگيدم که به او مهربان باشم، ولو به صورت ظاهر؛ اما دريغ که ممکن نبود. کوچکترين ترحمي درباره اش نداشتم. دست خودم نبود. اين جانور بيچاره هم گناهي نداشت. اما من هم از اين که نمي توانستم او را دوست بدارم گناهي در خود حس نمي کردم.
پس اگر اين سگ امروز مي مرد بهتر از فردا بود، ديگر ازش بدم مي آمد. زندگي مرا درهم ريخته بود. من مي خواستم در اين سال هاي آخر عمر، دوستم باشد و شريک زندگيم باشد. مي خواستم هر بدي که از مردم ديده بودم او جبران کند. اما او يأس به خانه ي من آورد و خودم را هم بيمار کرد. هرچه به او خوبي کرده بودم هيچ و پوچ بود. نه گاهي سر و دمي به سپاس جنبانده بود، و نه هرگز نشان دوستي و محبتي ازش ظهور کرده بود.
اين بود که به اين فکر افتادم که او را از سر باز کنم. گيرم ده دوازده سال ديگر هم زنده مي ماند و بعد هار يا فلج مي شد؛ يا کور و زمين گير و مي مرد. اما چگونه مي توانستم از شرش رها شوم؟
روزها روي تختخوابم مي افتادم و نقشه ي از سرباز کردن او را مي کشيدم. داشتم به اين تصميم راضي مي شدم که بدهم او را با اتومبيل ببرند کرج و يا قزوين ولش کنند تا ديگر نتواند برگردد. اما زود منصرف شدم. او تنها و بي صاحب، چگونه مي توانست تو بر بيابان زندگي کند؟ کي بود که روزي يک کيلو گوشت بپزد بگذارد جلوش بخورد؟ کي برايش موزيک مي زد؟ آيا او مانند خود من مرده ي موزيک نبود؟ ول کردن او تو بيابان که از مرگ بدتر بود.
پس خودم او را بکشم تا هر دو از يک رنج جانکاه و غم ريشه دار که در جانمان دويده بود رها شويم. شايد اگر خودش عقل داشت و راه و چاه را مي دانست، با اين حال و روزي که داشت، خودش خودش را مي کشت. اما اين هم از بدبختي جانوران است که خودکشي را نمي دانند. پس من که آدمم و مي دانم بايد خلاصش کنم.
حالا ديگر نقشه قتل او را مي کشيدم. بکشمش و از دستش خلاص شوم. وجودش مرا رنج مي دهد. نابودش کنم. اما چگونه؟ با اسلحه؟ زهر؟ يا مرگ موش؟ اين تصميم قطعي بود. ديگر او نمي بايست زنده بماند. زندگي او ديگر به هيچ دردي نمي خورد. من تنهايي خودم را مي خواستم. مي خواسم رها بشوم. بايد او را بکشم.
يک نيمه روز، وقتم صرف کندن گودالي براي او شد. گودالي که لاشه اش را در آن چال کنم. ديگر در کشتن او ترديدي نداشتم. ناچار بودم که اين گودال را جلو لانه اش بکنم. چون در باغ جاي مناسب تري نبود؛ و نمي خواستم چمن آفريقايي زيباي باغ را به خاطر او زخم و زيلي کنم.

و او، او درتمام مدتي که من سرگرم کندن گودال بودم. مرا خونسرد و بيمار مي پاييد. در تمام مدتي که من با بيل و کلنگ کلنجار مي رفتم و عرق مي ريختم. او حتي يکبار هم از سر جايش تکان نخورد. همچنان با زنجير کلفت و ميخ طويله اش وصله زمين شده بود و به من نگه مي کرد. اما هرازگاهي، آه خراشيده ي ناخوشي از گلويش بيرون مي پريد. گاه پيشم چنان مظلوم و بي پناه جلوه مي کرد که مي خواستم کلنگ را به سر خودم بزنم. از خودم بدم مي آمد. يک بار، حتي، حس کردم کشتن اين سگ تمام اشتباهات و بدي هاي زندگي مرا تکميل خواهد کرد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 01-05-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 3 )


اما به زودي بر ضعف خود چيره و در کار خود جري تر شدم. او ديگر به درد خودش هم نمي خورد. در يک رنج و شکنجه بي درمان مي زيست. چه فرق مي کرد. اگر من راحتش نکنم، درد و شکنجه مرگبار، او را تدريجا از پا در مي آورد. پس چرا من راحتش نکنم؟ مگر نه دنياي متمدن اين کار را تجويز کرده که بايد اسبان و سگان پير را با يک گلوله خلاص کرد؟ راست است که آتما پير نبود، اما بيماري درمان ناپذيري داشت. او زندگي را بر من و خودش حرام کرده بود. نه، تصميم قطعي بود.
گودال تمام شد؛ و بيل و کلنگ را پيش گودال انداختم که روز ديگر براي پر کردن گودال دوباره آن ها را به کار برم. سپس به اتاق خودم پناه بردم و با تن يخ کرده ي خيس عرق، روي تختخوابم افتادم.
و کابوس مرگ زا شروع شد. باران ريز تندي روي شيرواني ضرب گرفته بود. خيلي بد شد. خاک خيس و شفته مي شود و فردا کارم زيادتر مي شود. اما خوب شد. خاک تر و سنگين براي جلوگيري از بوي گند و پوشاندن خلاء گودال بهتر است. بعدش هم ديگر خاک افت نخواهد داشت. مي خواستم روز ديگر زهرش بدهم. از اين رو زهري بي بو و مزه و سخت کشنده دست و پا کرده بودم که رعشه و شکنجه نمي داد و مي بايست قاتي خوراک روزانه اش کنم. به او روزي يک وعده، و تنها صبح ها خوراک مي دادم. اين برنامه را از توي کتاب ها خوانده بودم.
شب بدي گذشت آغشته با کابوس هاي رعشه آور. تو خواب هم در تلاش کندن گودال بودم. قبرهاي بسياري کنده بودم و باز هم داشتم قبر مي کندم. خودم را قبر کني مي ديدم که عمري کارم قبر کني بوده. آن هايي را که درکابوس هايم مي کشتم سگ نبودند، آدم بودند. آدم هاي نديده و نشناخته و زبون و زمين گيري بودند که با کارد تنشان را قطعه قطعه مي کردم. در کابوس هايم ديدم که خودم بچه بزرگي دارم ـ يک پسر بيست وچند ساله. زيبا، رشيد و دلنشين. ديدم او را سر بريده ام و تنش را تکه تکه کرده ام و جلوي آتما انداخته ام بخورد. اين کابوس مرا با حالت غثيان از خواب پراند. شيشه ي عرق را از بالاي سرم برداشتم و سر کشيدم و فوري تو رختخوابم بالا آوردم. عرق هنوز سرد را، قاتي کف و صفرا بالا آوردم.
در اين ميان ناگهان خِرخِري از بيرون به گوشم خورد؛ مثل اينکه گلوي آدمي را تازه بريده بودند و به خِرخِر افتاده بود و جان مي داد. صداي خِرخِر آن آدمي بود که در کابوسم کشته بودم. نمي دانم از آن پسرم بود يا ديگري.
آهنگ مرگبار يک ناقوس کليسا، همراه با ناله ي دردناک بمي از توي حياط و از طرف لانه ي آتما بلند بود. در تاريکي جانفرسا خيره ماندم و نيروي تکان خوردن را نداشتم. آواز دستجمعي جادويي و مست کننده اي که تابوت گريه متلاشي شده اي را شايع مي کرد به گوشم مي خورد. مثل اين بود که آن آدم نمي خواست بميرد. زماني مسحور در رختخوابم ماندم. نگاه کردم ديدم رو ملافه خون بالا آورده ام ـ مثل خون تازه اي بود که از تن پسرم پشنگ زده بود.
از جايم بيرون پريدم به سرسرا رفتم و سالن دويدم. در آنجا، در سالن، ديدم دو چشم خونين سوزان، تو تاريکي سوسو مي زد. خون در رگ هايم خشک شد. اينجا صداي خرخر بلندتر بود. اما صدا به گوشم آشنا بود. مثل اينکه تمام شب آن را شنيده بودم. مثل اينکه از اول زندگيم آن را شنيده بودم. ته صدا تو روحم مي پيچيد. و آن چشمان دور بودند و مرا مي نگريستند. به گمانم رسيد که قلبم از تکان باز ماند. همان جا، دم در، زانوهايم تا شد و دمر رو فرش افتادم. اما هنوز گمان داشتم که ايستاده ام. نمي دانستم در چه وضعي بودم. و حتي آن زمان هم که دانستم که آن چشمان خونين که سوسو مي زد، چشمان راديو گرام بود که صفحه روش بازي مي کرد و بم ضجه هاي «بوريس گودنف» مي نواخت، نتوانستم حالت خود را بازيابم.
من کي اين صفحه را گذاشته بودم که تمام شب، خود کار دستگاه، هي آن را تکرار کرده بود و من در کابوس زهرآلود خود دست و پا مي زدم؟ ندانستم چه زمان آن جا بيهوش افتاده بودم و چون بهوش آمدم بامداد بود و نور خورشيد تو اتاق خليده بود وهنوز دستگاه خودکار راديو گرام پايان سي دوم پرده چهارم را مي کوبيد.
با فرسودگي و رخوت کابوسي که هنوز ته مانده اش رو دلم سنگيني مي کرد، خوراکش را پختم. مثل آدم مصنوعي شده بودم و آنچه مي کردم بي اراده بود. هيچ آرزويي، جز مرگ آن سگ نفرين شده در دل نداشتم. يکبار هم پرده ي اتاق را پس زدم و به او نگاه کردم. شگفتا که او همچنان پيش لانه اش، روبروي گودال و بيل و کلنگ ها، خوابيده بود و جلوش را نگاه مي کرد. يعني از ديروز تا حال از جاش تکان نخورده بود و همچنان تمام مدت، زير باران آنجا مانده بود؟
خوراکش را از روي اجاق زمين گذاشته بودم. هر قدر خنک تر مي شد و زمان آلودن زهر به آن نزديک تر، من در کار خودم جري تر مي شدم. تا اين سگ زنده بود من روي آرامش را نمي ديدم. اما دستپاچگي بچگانه اي هم به من دست داده بود. ظرف ها را بهم مي زدم. بسته ي کوچک زهر را که تو کاغذي پيچيده شده بود، تو بشقابي گذاشته بودم و تمامش فکرم متوجه آن بود که حتما پس از آلودن غذاي او، بشقاب را بشويم که خودم آن را بعدا ندانسته به کار نبرم.
اما نمي دانم چه شد که مقداري آب تو آن بشقاب ريختم و کاغذ تر شد، و از اين رو ناچار هنوز خوراک گرم بود که آن را با زهر آلودم و با چوبي بهم زدم و گمان کردم يعني اين وسواس به من دست داد ـ که تمام آشپزخانه و ظروف آن به زهر آلوده شده. تصميم گرفتم پس از پايان کار همه ظرفها را بيرون بريزم و با دقت همه را بشويم و آب بکشم.
باکي نيست. ديگر آتما نخواهد بود که غمش را بخورم؛ که بترساندم و سايه اش بر تنم سنگيني کند. من همان آدميزاد تنها و منزوي خواهم بود که پرده هاي سالن را پس خواهم زد و نور خورشيد را به درون خواهم خواند و موزيک خواهم شنيد. آري امشب ديگر لانه اش تهي خواهد بود و فردا ديگر زحمت پخت و پز را نخواهم داشت و ديگر لازم نيست صبح زود از بسترم بيرون بخزم و براي او سفره بچينم.
تعجب نداشت که ظرف خوراک را در دست من ديد و از جايش تکان نخورد. او کارش همين بود. هيچ وقت نشد که خوراک برايش ببرم و او از سرجايش پا شود و سر و دمي به سپاس تکان بدهد. مثل اينکه از من طلب داشت؛ يا اين وظيفه من بود که نوکريش را بکنم.
خوراکش را جلوش گذاشتم و فوري رفتم تو اتاق و از پشت شيشه پنحره نگاهش کردم. مدتي ايستادم اما او از جايش حرکت نکرد. مثل اينکه وجود مرا از پشت پنجره حس مي کرد ـ يقين دارم که حس مي کرد. زيرا به نظرم آمد که حرکت کوچکي کرد و سرش که رو دست هايش افتاده بود تکان کوچکي خورد. از تجربه اي که از اين سگ اندوخته ام، توانم گفت که سرعت سير بو برايش از سرعت سير نور تيزپرتر بود. براي همين هم بود که آن شب که خانه ام را دزد زد آنقدر از او رنجيدم. چون شک نداشتم که بوي دزدان را شنيده بود، ولي خودي نشان نداده بود.
خيلي زود از کار خودم که او را از پشت پنجره مي پاييدم خجالت کشيدم. چرا بايد آنقدر سنگدل باشم که به تماشاي قرباني خود بايستم و ناظر جان کندنش باشم. اما خودم نمي دانستم چکار مي کنم. همه از روي دستپاچگي و خستگي و بي خوابي و سنگيني کابوس هاي دوشين بود که هنوز روحم را در چنگال داشت. نمي دانم. شايد هم عمدا مي خواستم بايستم و زهر خوردنش را تماشا کنم.
پس، هماندم از خانه بيرون رفتم تا هرچه شود در غيبت من بشود. علي را هم گفته بودم نيايد؛ تا در تنهايي جان بدهد. رفتم به يک کتابفروشي تا کتاب «انسان را بنگر» نوشته ي «نيچه» را بخرم. يادم بود که يک وقت در اين کتاب شمه اي در مدح بيرحمي و ذم نازک دلي خوانده بودم؛ و اين خيلي سال پيش بود. حالا هم هوس کرده بودم باز آن را بخوانم و خودم را از کاري که کرده بودم تبرئه کنم. کتاب را يافتم و خريدم وحالا بايد جايي پيدا کنم بنشينم و به فراغت آن را بخوانم. برگشتن به خانه غيرممکن بود. زودتر از تنگ غروب نمي شد به خانه برگشت. مي خواستم وقتي به خانه برگردم که کار تمام باشد؛ نه اينکه در ميان جان دادنش به آنجا برسم. بايد وقتي به خانه بروم که فوري چالش کنم. حتما پر کردن گودال آسانتر از کندن آن بود.
اما دلم سوخت که کتاب را همچنان که کتابفروش آن را لاي کاغذ بسته بود تو يک تاکسي جا گذاشتم. اين هم از دستپاچگي بود. اما شايد اصلا لاش را به هم باز نمي کردم. اين بهانه بود که خريدمش. چه مي توانستم از «نيچه» ياد بگيرم؟ قساوت؟ شصت سال از مرگ او گذشته بود و فلسفه اش نيمدار شده بود. بي رحمي هاي زمان ما همه ناب و يکدست اند. در زمان ما همه کس، تمام فنون جلادي را به نيکوترين روش مي داند. ديگر لازم نيست که در اين زمينه کسي بيايد و چيزي به ما ياد بدهد. همين کار خودم ـ زهر دادن يک جانور بي گناه که اسير من شده بود و آزارش به هيچ موجودي نمي رسد و حتي برنگشت به توله ي مردني و ريقونه اي که گازش گرفته بود تلافي کند ـ خودش شقاوت کمي است؟
گناهش تنها اين بود که ناسپاس بود؟ دزد نمي گرفت؟ به من محل نمي گذاشت؟ آخر من چه حقي به گردن او داشتم؟ مي خواستم بيرونش کنم و روزانه اين چندرغاز را خرجش نکنم، ديگر حق کشتنش را که نداشتم. اين خودپرستي من بود که باعث مرگ او شد. حالا مي فهمم که با وجود بيماريش و ناسپاسيش به او عادت کرده بودم. به خانه ي من يک جور گرمي داده بود ـ گرمي بودن يک جاندار و يک همنشين بي آزار و بي ادعا.
مني که از همه جا رانده شده بودم و به نام يک آدم کج خو و بي مذهب و خدا نشناس و دشمن آدميزاد و متنفر از زن و بچه در محله ي خودم شناخته شده بودم و مردم روشان را تو کوچه از من برمي گرداندند و هيچ کس مرا لايق آن نمي دانست که با من زندگي کند، حالا که يک سگ بي آزار پيدا شده بود که با من سر کند من حق نداشتم او را بکشم. مردم حق دارند. حالا مي فهمم که من لياقت آن را نداشتم که سگ هم با من زندگي کند. گاه مي شود که آدم خودش نمي داند که تا چه اندازه پست و ستمگر است و اين نکبت بار است. هيچ جانوري نيست که به از آدمي دژخيمي را بداند.
همه ي اين ها را مي دانستم. اما باز مي خواستم بميرد. واقعا چرا؟ نمي دانم. شايد بدان علت که نوکريش را مي کردم. من در سراسر زندگيم هيچ کس را به قدر اين سگ تر و خشک نکرده ام. اصلا شايد اين هم نباشد. به او کينه داشتم.
راستش بگويم ديدم دارد از زنگي من سردر ميارد. مرا مي پاييد و با حرکاتش تحقيرم مي کرد. برايم يک مدعي محسوب مي شد. به کلي دست مرا خوانده بود. رفتار و حرکاتش طوري بود که گويي من در آن خانه وجود ندارم. رويش را ازم برمي گرداند. مثل ا ينکه مرتب ازم ايراد مي گرفت. حتي گاهي به محاکمه ام مي کشيد ـ مني که صدها تن را در عدليه به محاکمه کشيده بودم، به محاکمه مي کشيد. پس بايد از شرش رها مي شدم.
تمام روز تو کوچه ها پرسه زدم و جرأت رفتن به خانه را نداشتم. يادم بود که زهر را زيادتر از آن چه دوا فروش گفته بود توي خوراکش ريخته بودم و يقين، اين سم ارسينيکي، با آن مقدار زياد، مرگ او را سخت تر و کش دار مي کرد. اگر دستپاچه نمي شدم و آب روي بسته ي زهر نمي ريخت اين طور نمي شد. حالا ديگر کاري از دستم ساخته نبود ـ اگر هم بود شايد نمي کردم. من تشنه ي اين قتل شده بودم. تمام وجودم متوجه آن بود. مي خواستم در اين زمينه هم تجربه اي داشته باشم. مي خواستم بکشم و نمي خواستم کسي بفهمد. حتي علي را گفتم چند روزي به خانه ام نيايد. اگر اهل محل بو مي بردند که من سگم را با دست خودم کشته ام و او را توي خانه چال کرده ام ديگر نمي توانستم تو اين خانه و اين محل زندگي کنم و روزگارم سياه مي شد.
آفتاب به دشت مغرب خزيده بود. پاييز سرد برگ ها را دانه دانه از تن درخت ها کنده بود. وقتي کليد را براي باز کردن درِ کوچه از جيبم در آوردم و سردي چندش آور آن را ميان انگشتانم حس کردم، تازه فهميدم که چقدر سردم بود. باد خزان شلاق کشي که بعد از ظهر آن روز توي کوچه باغ هاي «الهيه» کولاک انداخته بود، تو خانه ي من هم درو کرده بود و ته مانده ي برگ هاي زنگاري سيب و سفيد دار و چنار را پخش چمن کرده بود و برگردان نورِ سرخ آفتاب غروب، و قلقلک نسيم آن ها را به حال سکرات انداخته بود. جنب و جوش و وراجي گله گنجشکاني که در آن تنگ غروب لاي کاج هاي عبوس و سرسخت براي خود لانه ي شب مي جستند، و صداي تپ تپ برگ هاي سفيد دار که تو گوش آدم پچ پچ مي کردند، خبر مرگ سياه آتما را به گوشم مي خواندند.
ديدم من آن توانايي را درخود نمي بينم که فوري بروم ببينم او در چه حال است؛ رفتم تو ساختمان. اتاق ها خاموش و غم گرفته بود. من هيچ گاه خانه ي خود را آن چنان زير بار غم و ترس لهيده نديده بودم.
اما آنا بوي ناخوشي به دماغم خورد. يک بوي تند و تلخ که فوري حس کردم پوست صورت و دست هايم ورم کرد. حتما اين بوي همان سم بود که آب روش ريخته بود و همه جا پخش شده بود. بوي بادام تلخ گنديده را مي داد. با شتاب تمام، پنجره ها را باز کردم؛ ولي از باز کردن پنجره اي که رو به لانه ي آتما بود دوري جستم. نمي خواستم او را ببينم. آمادگي نداشتم. اتاق هاي خاموش و مرده، با باز شدن در و پنجره جان گرفتند و برگردان نور محتضر خورشيد در آن ها راه يافت. روي يک صندلي افتادم.
هنوز از بيرون صداي جيرجير گنجشکان ّنبريده بود. چند بار کوشيدم نگرانيم را با رفتن و ديدن لاشه ي او از ميان ببرم؛ اما جرأتش را نداشتم. تنم يخ کرده بود و آهسته مي لرزيدم. حتما چيزيم نبود. به خاطر در و پنجره باز بود که من يخ کرده بودم. گمان مي کنم بوي تلخ سم رو من اثر کرده بود و کاملا حس مي کردم که صورت و دست هايم باد کرده بود. حتما آشپزخانه و ظروف آن هم آلوده شده بود.
اما چاره نبود و مي بايستي تا شب نشده چالش کنم. ماه بي شرم هم بي آنکه مهلتي به خورشيد بدهد که به تمامي تو گور مغرب فرو رود، مانند ميراث خوري پرشتاب، نورش را ـ هر چند نازک و بي رمق ـ برقلمرو او گسترد و جايش را گرفت. جواب علي را چه بگويم؟ هيچ. او نوکر من است. چه حق سوال و جواب را دارد؟ مي توانم اخمش کنم واصلا جوابش را ندهم. اما نه. اين برايش رازي خواهد شد و دهنش را پيش اهل محل باز خواهد کرد. به او چه مربوط است. خيلي طبيعي باد تو دماغم مي اندازم و مي گويم «آتما را بخشيدم.» بله آتما را بخشيدم به يک رفيق قديمي. آمد بردش شهر. او چه دارد بگويد؟ اما اگر رفت جاي گودال را، که بناچار پس از دو سه روزي خاکش افت خواهد کرد ديد آن وقت چه جوابش دهم؟ اين بد مي شود. شايد پليس را خبر کند. اصلا چرا بايد اين احمق تو خانه ي من کار کند؟ من لازمش ندارم. نمي خواهم برايم خريد کند و اتاق ها را جارو بزند. برود گورش را گم کند. خودم همه ي کارها را خواهم کرد.
اول از پشت پنجره نگاهش کردم. روي زمين افتاده بود و تکان نمي خورد. دلم کوبيد و با کوبش آن سر درد خفيفي که داشتم دور برداشت. من نمي توانستم خوب ببينم در چه وضعي افتاده بود. اما آن چه مسلم بود بي حرکت بود و تلخي و سياهي مرگ اطراف لانه اش را فرا گرفته بود.
ناگهان غمي از شماتت و پشيماني بردلم هجوم آورد. زندگي من آلوده شده بود و با قتل اين جانور لک برداشته بود. هيچ گاه در زندگي به دلم راه نيافته بود که روزي جانداري را بي جان کند. من او را کشته بودم. چه فرق مي کرد؛ مثل اينکه آدم کشته باشم. اگر آدم بود، دست کم حق و نيروي دفاع را داشت؛ اما من به نامردي او را کشته بودم. من به غدر و نامردي متوسل شده بودم و از هوش اهريمني انساني خود مدد جسته بودم و بي آنکه او از سوء قصد من آگاه بشود او را سر به نيست کرده بودم.
حالا چگونه مي توانم باقي عمر را، همچون يک قاتل در کوره پشيماني و ترس بسوزم و ديگر چطور مي توانستم لانه ي خالي و گور او را ببينم. ديگر چگونه مي توانستم در اين خانه، که پيش از اين، آن قدر دوستش داشتم زندگي کنم. آيا مي شد در اين خانه که حالا گورستاني بيش نبود، به زندگي ادامه دهم؟ من نمي توانستم شعله ي نگاه انساني او را از ياد ببرم. وقتي به من نگاه مي کرد، مي ديدم مي خواهد يک چيزي بگويد. و راستي مي خواست چيزي بگويد، اما زبانش بسته بود. آيا اين نخستين جنايت من بود؟
اين غم و اندوه براي چيست؟ تو دشمني در خانه خود داشتي و اينک از شر وجودش خلاص شده اي. يادت رفته که مدام در خواب و بيداري، از گزندش در امان نبودي؟ آن روز يادت رفته؟ روزي که سخت دلت گرفته بود و او پيش پاي تو، توي اتاق خوابيده بود و تو مثل اينکه با آدم حرف بزني به او گفتي که زن و بچه سه روزه ات را به نامردي از خانه ات راندي و ديگر از آن خبر نداري و حتي جلوش اشک ريختي؛ ولي اين سگ نمک نشناس، به جاي آنکه دست کم با نگاهي تو را تسلي دهد، با بي اعتنايي پا شد و از اتاق بيرون رفت و گوشهي راهرو گرفت خوابيد.
نه. آن روز را خيلي خوب بياد دارم. اصلا شايد دشمني من با او از همان روز شروع شده بود. يک شب دير وقت با هم «آخر او شريک زندگي من بود» کمي موزيک شنيده بوديم و من که زياد مشروب خورده بودم به ياد پسرم افتاده بودم و فکر مي کردم اگر حالا پسرم بود بيست و پنج سالش بود. آن وقت تنهايي و خلاء وحشت انگيزي در دلم راه يافت و نمي دانستم چکار کنم. از خودم و از زندگيم بيزار شدم. خوب، از اين حالات زياد به من دست مي دهد. اين طبيعي است که آدم تنهايي چون من با خودش حرف بزند. آن وقت من به گريه افتاده بودم . انديشه ي جنايتي که در حق اين مادر و فرزند کرده بودم هميشه آزارم مي داد. نفهميدم چطور شد که گفتم: «زن من گناهي نداشت. من حس مي کردم از وقتي که او به خانه من آمده بود راحت و آزادي مرا برهم زده بود و صداي گريه ها و بي قراري شبانه روزي کودک را بهانه کردم و هر دو را از خانه بيرون راندم و زن، بچه اش را بغل زد و رفت به دهي که کس وکارش آنجا بودند و بعد در آن ده، زمين لرزه آمد و زن و بچه من نيست و نابود شدند و نفهميدم چه به سرشان آمد.»
وقتي که من داشتم اين اعتراف دردناک را براي آتما مي کردم با دستم سرش را نوازش مي دادم. و هنگامي که حرفم تمام شده بود و اشک روي چهره ام مي غلتيد، اين سگ، اين جانور بي حيا که من در آن دل شب به او پناه برده بودم، با حرکتي تعريض آميز، پا شد و از پيشم رفت و توي راهرو خوابيد. اين جانوري که اين قدر به هوشمندي معروف است، کاش درآن وقت، دست کم، دست مرا مي ليسد؛ و يا لااقل سرجايش مي ماند و بيرون نمي رفت.
ناگهان اين شوق درم پيدا شد که فوري، با کمال قساوت با لاشه اش روبرو بشوم. اين يک حقيقت بود؛ من او را کشته بودم و حالا بايد او را مي ديدم. از اتاقم بيرون آمدم و بي تشويش يک راست به سوي لانه اش به راه افتادم. خوب مي شد ديدش. ماه بود. آن جا بود و به نظرم رسيد که تکاني در اندام کشيده اش به چشمم خورد.
بلي؛ زنده بود و خوراکش هم دست نخورده پيشش مانده بود. گويي مرا برق گرفت. سرم چنان به دوران افتاد که اگر کنده ي آن کاج را توي بغل نمي گرفتم توي گودال مي افتادم. وحشتناک بود. گويي کسي ظرف خوراک را از پيشش برداشته بود. همان طور دست نخورده، حتي يک تکه گوشت آن را هم نخورده بود. نمي توانستم باور کنم. مثل اينکه چشمم عوضي مي ديد. اما او به ديدن من، برخلاف هميشه و براي نخستين بار، از جايش پا شد و کش و قوس رفت و سر و دم برايم جنبانيد.
از وحشت مي خواستم فوري برگردم؛ اما پايم سنگين شده بود و نمي توانستم آن را تکان بدهم و مي دانستم که اين به واسطه ي باراني بود که گل اطراف گودال را شفته کرده بود و من در آن فرو رفته بودم. اما فرق نمي کرد. به هرحال من نمي توانستم روي پاهايم تکان بخورم. اگر حالت عادي داشتم، شايد خيلي زود مي توانستم خودم را از آن ورطه نجات دهم؛ اما آن جا گير افتاده بودم و محکوم بودم که همان جا بمانم. نمي دانستم چه کنم. گيج شده بودم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها