شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
01-05-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 3 )
اما به زودي بر ضعف خود چيره و در کار خود جري تر شدم. او ديگر به درد خودش هم نمي خورد. در يک رنج و شکنجه بي درمان مي زيست. چه فرق مي کرد. اگر من راحتش نکنم، درد و شکنجه مرگبار، او را تدريجا از پا در مي آورد. پس چرا من راحتش نکنم؟ مگر نه دنياي متمدن اين کار را تجويز کرده که بايد اسبان و سگان پير را با يک گلوله خلاص کرد؟ راست است که آتما پير نبود، اما بيماري درمان ناپذيري داشت. او زندگي را بر من و خودش حرام کرده بود. نه، تصميم قطعي بود.
گودال تمام شد؛ و بيل و کلنگ را پيش گودال انداختم که روز ديگر براي پر کردن گودال دوباره آن ها را به کار برم. سپس به اتاق خودم پناه بردم و با تن يخ کرده ي خيس عرق، روي تختخوابم افتادم.
و کابوس مرگ زا شروع شد. باران ريز تندي روي شيرواني ضرب گرفته بود. خيلي بد شد. خاک خيس و شفته مي شود و فردا کارم زيادتر مي شود. اما خوب شد. خاک تر و سنگين براي جلوگيري از بوي گند و پوشاندن خلاء گودال بهتر است. بعدش هم ديگر خاک افت نخواهد داشت. مي خواستم روز ديگر زهرش بدهم. از اين رو زهري بي بو و مزه و سخت کشنده دست و پا کرده بودم که رعشه و شکنجه نمي داد و مي بايست قاتي خوراک روزانه اش کنم. به او روزي يک وعده، و تنها صبح ها خوراک مي دادم. اين برنامه را از توي کتاب ها خوانده بودم.
شب بدي گذشت آغشته با کابوس هاي رعشه آور. تو خواب هم در تلاش کندن گودال بودم. قبرهاي بسياري کنده بودم و باز هم داشتم قبر مي کندم. خودم را قبر کني مي ديدم که عمري کارم قبر کني بوده. آن هايي را که درکابوس هايم مي کشتم سگ نبودند، آدم بودند. آدم هاي نديده و نشناخته و زبون و زمين گيري بودند که با کارد تنشان را قطعه قطعه مي کردم. در کابوس هايم ديدم که خودم بچه بزرگي دارم ـ يک پسر بيست وچند ساله. زيبا، رشيد و دلنشين. ديدم او را سر بريده ام و تنش را تکه تکه کرده ام و جلوي آتما انداخته ام بخورد. اين کابوس مرا با حالت غثيان از خواب پراند. شيشه ي عرق را از بالاي سرم برداشتم و سر کشيدم و فوري تو رختخوابم بالا آوردم. عرق هنوز سرد را، قاتي کف و صفرا بالا آوردم.
در اين ميان ناگهان خِرخِري از بيرون به گوشم خورد؛ مثل اينکه گلوي آدمي را تازه بريده بودند و به خِرخِر افتاده بود و جان مي داد. صداي خِرخِر آن آدمي بود که در کابوسم کشته بودم. نمي دانم از آن پسرم بود يا ديگري.
آهنگ مرگبار يک ناقوس کليسا، همراه با ناله ي دردناک بمي از توي حياط و از طرف لانه ي آتما بلند بود. در تاريکي جانفرسا خيره ماندم و نيروي تکان خوردن را نداشتم. آواز دستجمعي جادويي و مست کننده اي که تابوت گريه متلاشي شده اي را شايع مي کرد به گوشم مي خورد. مثل اين بود که آن آدم نمي خواست بميرد. زماني مسحور در رختخوابم ماندم. نگاه کردم ديدم رو ملافه خون بالا آورده ام ـ مثل خون تازه اي بود که از تن پسرم پشنگ زده بود.
از جايم بيرون پريدم به سرسرا رفتم و سالن دويدم. در آنجا، در سالن، ديدم دو چشم خونين سوزان، تو تاريکي سوسو مي زد. خون در رگ هايم خشک شد. اينجا صداي خرخر بلندتر بود. اما صدا به گوشم آشنا بود. مثل اينکه تمام شب آن را شنيده بودم. مثل اينکه از اول زندگيم آن را شنيده بودم. ته صدا تو روحم مي پيچيد. و آن چشمان دور بودند و مرا مي نگريستند. به گمانم رسيد که قلبم از تکان باز ماند. همان جا، دم در، زانوهايم تا شد و دمر رو فرش افتادم. اما هنوز گمان داشتم که ايستاده ام. نمي دانستم در چه وضعي بودم. و حتي آن زمان هم که دانستم که آن چشمان خونين که سوسو مي زد، چشمان راديو گرام بود که صفحه روش بازي مي کرد و بم ضجه هاي «بوريس گودنف» مي نواخت، نتوانستم حالت خود را بازيابم.
من کي اين صفحه را گذاشته بودم که تمام شب، خود کار دستگاه، هي آن را تکرار کرده بود و من در کابوس زهرآلود خود دست و پا مي زدم؟ ندانستم چه زمان آن جا بيهوش افتاده بودم و چون بهوش آمدم بامداد بود و نور خورشيد تو اتاق خليده بود وهنوز دستگاه خودکار راديو گرام پايان سي دوم پرده چهارم را مي کوبيد.
با فرسودگي و رخوت کابوسي که هنوز ته مانده اش رو دلم سنگيني مي کرد، خوراکش را پختم. مثل آدم مصنوعي شده بودم و آنچه مي کردم بي اراده بود. هيچ آرزويي، جز مرگ آن سگ نفرين شده در دل نداشتم. يکبار هم پرده ي اتاق را پس زدم و به او نگاه کردم. شگفتا که او همچنان پيش لانه اش، روبروي گودال و بيل و کلنگ ها، خوابيده بود و جلوش را نگاه مي کرد. يعني از ديروز تا حال از جاش تکان نخورده بود و همچنان تمام مدت، زير باران آنجا مانده بود؟
خوراکش را از روي اجاق زمين گذاشته بودم. هر قدر خنک تر مي شد و زمان آلودن زهر به آن نزديک تر، من در کار خودم جري تر مي شدم. تا اين سگ زنده بود من روي آرامش را نمي ديدم. اما دستپاچگي بچگانه اي هم به من دست داده بود. ظرف ها را بهم مي زدم. بسته ي کوچک زهر را که تو کاغذي پيچيده شده بود، تو بشقابي گذاشته بودم و تمامش فکرم متوجه آن بود که حتما پس از آلودن غذاي او، بشقاب را بشويم که خودم آن را بعدا ندانسته به کار نبرم.
اما نمي دانم چه شد که مقداري آب تو آن بشقاب ريختم و کاغذ تر شد، و از اين رو ناچار هنوز خوراک گرم بود که آن را با زهر آلودم و با چوبي بهم زدم و گمان کردم يعني اين وسواس به من دست داد ـ که تمام آشپزخانه و ظروف آن به زهر آلوده شده. تصميم گرفتم پس از پايان کار همه ظرفها را بيرون بريزم و با دقت همه را بشويم و آب بکشم.
باکي نيست. ديگر آتما نخواهد بود که غمش را بخورم؛ که بترساندم و سايه اش بر تنم سنگيني کند. من همان آدميزاد تنها و منزوي خواهم بود که پرده هاي سالن را پس خواهم زد و نور خورشيد را به درون خواهم خواند و موزيک خواهم شنيد. آري امشب ديگر لانه اش تهي خواهد بود و فردا ديگر زحمت پخت و پز را نخواهم داشت و ديگر لازم نيست صبح زود از بسترم بيرون بخزم و براي او سفره بچينم.
تعجب نداشت که ظرف خوراک را در دست من ديد و از جايش تکان نخورد. او کارش همين بود. هيچ وقت نشد که خوراک برايش ببرم و او از سرجايش پا شود و سر و دمي به سپاس تکان بدهد. مثل اينکه از من طلب داشت؛ يا اين وظيفه من بود که نوکريش را بکنم.
خوراکش را جلوش گذاشتم و فوري رفتم تو اتاق و از پشت شيشه پنحره نگاهش کردم. مدتي ايستادم اما او از جايش حرکت نکرد. مثل اينکه وجود مرا از پشت پنجره حس مي کرد ـ يقين دارم که حس مي کرد. زيرا به نظرم آمد که حرکت کوچکي کرد و سرش که رو دست هايش افتاده بود تکان کوچکي خورد. از تجربه اي که از اين سگ اندوخته ام، توانم گفت که سرعت سير بو برايش از سرعت سير نور تيزپرتر بود. براي همين هم بود که آن شب که خانه ام را دزد زد آنقدر از او رنجيدم. چون شک نداشتم که بوي دزدان را شنيده بود، ولي خودي نشان نداده بود.
خيلي زود از کار خودم که او را از پشت پنجره مي پاييدم خجالت کشيدم. چرا بايد آنقدر سنگدل باشم که به تماشاي قرباني خود بايستم و ناظر جان کندنش باشم. اما خودم نمي دانستم چکار مي کنم. همه از روي دستپاچگي و خستگي و بي خوابي و سنگيني کابوس هاي دوشين بود که هنوز روحم را در چنگال داشت. نمي دانم. شايد هم عمدا مي خواستم بايستم و زهر خوردنش را تماشا کنم.
پس، هماندم از خانه بيرون رفتم تا هرچه شود در غيبت من بشود. علي را هم گفته بودم نيايد؛ تا در تنهايي جان بدهد. رفتم به يک کتابفروشي تا کتاب «انسان را بنگر» نوشته ي «نيچه» را بخرم. يادم بود که يک وقت در اين کتاب شمه اي در مدح بيرحمي و ذم نازک دلي خوانده بودم؛ و اين خيلي سال پيش بود. حالا هم هوس کرده بودم باز آن را بخوانم و خودم را از کاري که کرده بودم تبرئه کنم. کتاب را يافتم و خريدم وحالا بايد جايي پيدا کنم بنشينم و به فراغت آن را بخوانم. برگشتن به خانه غيرممکن بود. زودتر از تنگ غروب نمي شد به خانه برگشت. مي خواستم وقتي به خانه برگردم که کار تمام باشد؛ نه اينکه در ميان جان دادنش به آنجا برسم. بايد وقتي به خانه بروم که فوري چالش کنم. حتما پر کردن گودال آسانتر از کندن آن بود.
اما دلم سوخت که کتاب را همچنان که کتابفروش آن را لاي کاغذ بسته بود تو يک تاکسي جا گذاشتم. اين هم از دستپاچگي بود. اما شايد اصلا لاش را به هم باز نمي کردم. اين بهانه بود که خريدمش. چه مي توانستم از «نيچه» ياد بگيرم؟ قساوت؟ شصت سال از مرگ او گذشته بود و فلسفه اش نيمدار شده بود. بي رحمي هاي زمان ما همه ناب و يکدست اند. در زمان ما همه کس، تمام فنون جلادي را به نيکوترين روش مي داند. ديگر لازم نيست که در اين زمينه کسي بيايد و چيزي به ما ياد بدهد. همين کار خودم ـ زهر دادن يک جانور بي گناه که اسير من شده بود و آزارش به هيچ موجودي نمي رسد و حتي برنگشت به توله ي مردني و ريقونه اي که گازش گرفته بود تلافي کند ـ خودش شقاوت کمي است؟
گناهش تنها اين بود که ناسپاس بود؟ دزد نمي گرفت؟ به من محل نمي گذاشت؟ آخر من چه حقي به گردن او داشتم؟ مي خواستم بيرونش کنم و روزانه اين چندرغاز را خرجش نکنم، ديگر حق کشتنش را که نداشتم. اين خودپرستي من بود که باعث مرگ او شد. حالا مي فهمم که با وجود بيماريش و ناسپاسيش به او عادت کرده بودم. به خانه ي من يک جور گرمي داده بود ـ گرمي بودن يک جاندار و يک همنشين بي آزار و بي ادعا.
مني که از همه جا رانده شده بودم و به نام يک آدم کج خو و بي مذهب و خدا نشناس و دشمن آدميزاد و متنفر از زن و بچه در محله ي خودم شناخته شده بودم و مردم روشان را تو کوچه از من برمي گرداندند و هيچ کس مرا لايق آن نمي دانست که با من زندگي کند، حالا که يک سگ بي آزار پيدا شده بود که با من سر کند من حق نداشتم او را بکشم. مردم حق دارند. حالا مي فهمم که من لياقت آن را نداشتم که سگ هم با من زندگي کند. گاه مي شود که آدم خودش نمي داند که تا چه اندازه پست و ستمگر است و اين نکبت بار است. هيچ جانوري نيست که به از آدمي دژخيمي را بداند.
همه ي اين ها را مي دانستم. اما باز مي خواستم بميرد. واقعا چرا؟ نمي دانم. شايد بدان علت که نوکريش را مي کردم. من در سراسر زندگيم هيچ کس را به قدر اين سگ تر و خشک نکرده ام. اصلا شايد اين هم نباشد. به او کينه داشتم.
راستش بگويم ديدم دارد از زنگي من سردر ميارد. مرا مي پاييد و با حرکاتش تحقيرم مي کرد. برايم يک مدعي محسوب مي شد. به کلي دست مرا خوانده بود. رفتار و حرکاتش طوري بود که گويي من در آن خانه وجود ندارم. رويش را ازم برمي گرداند. مثل ا ينکه مرتب ازم ايراد مي گرفت. حتي گاهي به محاکمه ام مي کشيد ـ مني که صدها تن را در عدليه به محاکمه کشيده بودم، به محاکمه مي کشيد. پس بايد از شرش رها مي شدم.
تمام روز تو کوچه ها پرسه زدم و جرأت رفتن به خانه را نداشتم. يادم بود که زهر را زيادتر از آن چه دوا فروش گفته بود توي خوراکش ريخته بودم و يقين، اين سم ارسينيکي، با آن مقدار زياد، مرگ او را سخت تر و کش دار مي کرد. اگر دستپاچه نمي شدم و آب روي بسته ي زهر نمي ريخت اين طور نمي شد. حالا ديگر کاري از دستم ساخته نبود ـ اگر هم بود شايد نمي کردم. من تشنه ي اين قتل شده بودم. تمام وجودم متوجه آن بود. مي خواستم در اين زمينه هم تجربه اي داشته باشم. مي خواستم بکشم و نمي خواستم کسي بفهمد. حتي علي را گفتم چند روزي به خانه ام نيايد. اگر اهل محل بو مي بردند که من سگم را با دست خودم کشته ام و او را توي خانه چال کرده ام ديگر نمي توانستم تو اين خانه و اين محل زندگي کنم و روزگارم سياه مي شد.
آفتاب به دشت مغرب خزيده بود. پاييز سرد برگ ها را دانه دانه از تن درخت ها کنده بود. وقتي کليد را براي باز کردن درِ کوچه از جيبم در آوردم و سردي چندش آور آن را ميان انگشتانم حس کردم، تازه فهميدم که چقدر سردم بود. باد خزان شلاق کشي که بعد از ظهر آن روز توي کوچه باغ هاي «الهيه» کولاک انداخته بود، تو خانه ي من هم درو کرده بود و ته مانده ي برگ هاي زنگاري سيب و سفيد دار و چنار را پخش چمن کرده بود و برگردان نورِ سرخ آفتاب غروب، و قلقلک نسيم آن ها را به حال سکرات انداخته بود. جنب و جوش و وراجي گله گنجشکاني که در آن تنگ غروب لاي کاج هاي عبوس و سرسخت براي خود لانه ي شب مي جستند، و صداي تپ تپ برگ هاي سفيد دار که تو گوش آدم پچ پچ مي کردند، خبر مرگ سياه آتما را به گوشم مي خواندند.
ديدم من آن توانايي را درخود نمي بينم که فوري بروم ببينم او در چه حال است؛ رفتم تو ساختمان. اتاق ها خاموش و غم گرفته بود. من هيچ گاه خانه ي خود را آن چنان زير بار غم و ترس لهيده نديده بودم.
اما آنا بوي ناخوشي به دماغم خورد. يک بوي تند و تلخ که فوري حس کردم پوست صورت و دست هايم ورم کرد. حتما اين بوي همان سم بود که آب روش ريخته بود و همه جا پخش شده بود. بوي بادام تلخ گنديده را مي داد. با شتاب تمام، پنجره ها را باز کردم؛ ولي از باز کردن پنجره اي که رو به لانه ي آتما بود دوري جستم. نمي خواستم او را ببينم. آمادگي نداشتم. اتاق هاي خاموش و مرده، با باز شدن در و پنجره جان گرفتند و برگردان نور محتضر خورشيد در آن ها راه يافت. روي يک صندلي افتادم.
هنوز از بيرون صداي جيرجير گنجشکان ّنبريده بود. چند بار کوشيدم نگرانيم را با رفتن و ديدن لاشه ي او از ميان ببرم؛ اما جرأتش را نداشتم. تنم يخ کرده بود و آهسته مي لرزيدم. حتما چيزيم نبود. به خاطر در و پنجره باز بود که من يخ کرده بودم. گمان مي کنم بوي تلخ سم رو من اثر کرده بود و کاملا حس مي کردم که صورت و دست هايم باد کرده بود. حتما آشپزخانه و ظروف آن هم آلوده شده بود.
اما چاره نبود و مي بايستي تا شب نشده چالش کنم. ماه بي شرم هم بي آنکه مهلتي به خورشيد بدهد که به تمامي تو گور مغرب فرو رود، مانند ميراث خوري پرشتاب، نورش را ـ هر چند نازک و بي رمق ـ برقلمرو او گسترد و جايش را گرفت. جواب علي را چه بگويم؟ هيچ. او نوکر من است. چه حق سوال و جواب را دارد؟ مي توانم اخمش کنم واصلا جوابش را ندهم. اما نه. اين برايش رازي خواهد شد و دهنش را پيش اهل محل باز خواهد کرد. به او چه مربوط است. خيلي طبيعي باد تو دماغم مي اندازم و مي گويم «آتما را بخشيدم.» بله آتما را بخشيدم به يک رفيق قديمي. آمد بردش شهر. او چه دارد بگويد؟ اما اگر رفت جاي گودال را، که بناچار پس از دو سه روزي خاکش افت خواهد کرد ديد آن وقت چه جوابش دهم؟ اين بد مي شود. شايد پليس را خبر کند. اصلا چرا بايد اين احمق تو خانه ي من کار کند؟ من لازمش ندارم. نمي خواهم برايم خريد کند و اتاق ها را جارو بزند. برود گورش را گم کند. خودم همه ي کارها را خواهم کرد.
اول از پشت پنجره نگاهش کردم. روي زمين افتاده بود و تکان نمي خورد. دلم کوبيد و با کوبش آن سر درد خفيفي که داشتم دور برداشت. من نمي توانستم خوب ببينم در چه وضعي افتاده بود. اما آن چه مسلم بود بي حرکت بود و تلخي و سياهي مرگ اطراف لانه اش را فرا گرفته بود.
ناگهان غمي از شماتت و پشيماني بردلم هجوم آورد. زندگي من آلوده شده بود و با قتل اين جانور لک برداشته بود. هيچ گاه در زندگي به دلم راه نيافته بود که روزي جانداري را بي جان کند. من او را کشته بودم. چه فرق مي کرد؛ مثل اينکه آدم کشته باشم. اگر آدم بود، دست کم حق و نيروي دفاع را داشت؛ اما من به نامردي او را کشته بودم. من به غدر و نامردي متوسل شده بودم و از هوش اهريمني انساني خود مدد جسته بودم و بي آنکه او از سوء قصد من آگاه بشود او را سر به نيست کرده بودم.
حالا چگونه مي توانم باقي عمر را، همچون يک قاتل در کوره پشيماني و ترس بسوزم و ديگر چطور مي توانستم لانه ي خالي و گور او را ببينم. ديگر چگونه مي توانستم در اين خانه، که پيش از اين، آن قدر دوستش داشتم زندگي کنم. آيا مي شد در اين خانه که حالا گورستاني بيش نبود، به زندگي ادامه دهم؟ من نمي توانستم شعله ي نگاه انساني او را از ياد ببرم. وقتي به من نگاه مي کرد، مي ديدم مي خواهد يک چيزي بگويد. و راستي مي خواست چيزي بگويد، اما زبانش بسته بود. آيا اين نخستين جنايت من بود؟
اين غم و اندوه براي چيست؟ تو دشمني در خانه خود داشتي و اينک از شر وجودش خلاص شده اي. يادت رفته که مدام در خواب و بيداري، از گزندش در امان نبودي؟ آن روز يادت رفته؟ روزي که سخت دلت گرفته بود و او پيش پاي تو، توي اتاق خوابيده بود و تو مثل اينکه با آدم حرف بزني به او گفتي که زن و بچه سه روزه ات را به نامردي از خانه ات راندي و ديگر از آن خبر نداري و حتي جلوش اشک ريختي؛ ولي اين سگ نمک نشناس، به جاي آنکه دست کم با نگاهي تو را تسلي دهد، با بي اعتنايي پا شد و از اتاق بيرون رفت و گوشهي راهرو گرفت خوابيد.
نه. آن روز را خيلي خوب بياد دارم. اصلا شايد دشمني من با او از همان روز شروع شده بود. يک شب دير وقت با هم «آخر او شريک زندگي من بود» کمي موزيک شنيده بوديم و من که زياد مشروب خورده بودم به ياد پسرم افتاده بودم و فکر مي کردم اگر حالا پسرم بود بيست و پنج سالش بود. آن وقت تنهايي و خلاء وحشت انگيزي در دلم راه يافت و نمي دانستم چکار کنم. از خودم و از زندگيم بيزار شدم. خوب، از اين حالات زياد به من دست مي دهد. اين طبيعي است که آدم تنهايي چون من با خودش حرف بزند. آن وقت من به گريه افتاده بودم . انديشه ي جنايتي که در حق اين مادر و فرزند کرده بودم هميشه آزارم مي داد. نفهميدم چطور شد که گفتم: «زن من گناهي نداشت. من حس مي کردم از وقتي که او به خانه من آمده بود راحت و آزادي مرا برهم زده بود و صداي گريه ها و بي قراري شبانه روزي کودک را بهانه کردم و هر دو را از خانه بيرون راندم و زن، بچه اش را بغل زد و رفت به دهي که کس وکارش آنجا بودند و بعد در آن ده، زمين لرزه آمد و زن و بچه من نيست و نابود شدند و نفهميدم چه به سرشان آمد.»
وقتي که من داشتم اين اعتراف دردناک را براي آتما مي کردم با دستم سرش را نوازش مي دادم. و هنگامي که حرفم تمام شده بود و اشک روي چهره ام مي غلتيد، اين سگ، اين جانور بي حيا که من در آن دل شب به او پناه برده بودم، با حرکتي تعريض آميز، پا شد و از پيشم رفت و توي راهرو خوابيد. اين جانوري که اين قدر به هوشمندي معروف است، کاش درآن وقت، دست کم، دست مرا مي ليسد؛ و يا لااقل سرجايش مي ماند و بيرون نمي رفت.
ناگهان اين شوق درم پيدا شد که فوري، با کمال قساوت با لاشه اش روبرو بشوم. اين يک حقيقت بود؛ من او را کشته بودم و حالا بايد او را مي ديدم. از اتاقم بيرون آمدم و بي تشويش يک راست به سوي لانه اش به راه افتادم. خوب مي شد ديدش. ماه بود. آن جا بود و به نظرم رسيد که تکاني در اندام کشيده اش به چشمم خورد.
بلي؛ زنده بود و خوراکش هم دست نخورده پيشش مانده بود. گويي مرا برق گرفت. سرم چنان به دوران افتاد که اگر کنده ي آن کاج را توي بغل نمي گرفتم توي گودال مي افتادم. وحشتناک بود. گويي کسي ظرف خوراک را از پيشش برداشته بود. همان طور دست نخورده، حتي يک تکه گوشت آن را هم نخورده بود. نمي توانستم باور کنم. مثل اينکه چشمم عوضي مي ديد. اما او به ديدن من، برخلاف هميشه و براي نخستين بار، از جايش پا شد و کش و قوس رفت و سر و دم برايم جنبانيد.
از وحشت مي خواستم فوري برگردم؛ اما پايم سنگين شده بود و نمي توانستم آن را تکان بدهم و مي دانستم که اين به واسطه ي باراني بود که گل اطراف گودال را شفته کرده بود و من در آن فرو رفته بودم. اما فرق نمي کرد. به هرحال من نمي توانستم روي پاهايم تکان بخورم. اگر حالت عادي داشتم، شايد خيلي زود مي توانستم خودم را از آن ورطه نجات دهم؛ اما آن جا گير افتاده بودم و محکوم بودم که همان جا بمانم. نمي دانستم چه کنم. گيج شده بودم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
01-05-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 4 )
شايد در اين ميان غرش نفرت انگيزي هم از ميان دندان هايش بيرون جسته بود. بلکه حالا نوبت او بود که مي خواست مرا کيفر بدهد. من از او نهراسيدم و همان جا منتظر سرنوشت خود ايستادم. اما ديدم خم شد و پاي مرا بوييد. حس کردم که پستي و رزالت مرا ناديده گرفته و مزد ستمگري مرا با محبت به من مي بخشد.
يک کار ديگر هم مانده بود که مي بايست انجام دهم. ظرف غذاي او را هم چنان دست نخورده و بد شکل تو گودال انداختم و ندانستم با چه نيرويي، در اندک زماني گودال را با شفته گل هاي اطراف پر ساختم. نفسم از اين کار مشقت بار به شماره افتاده بود. اما خم شدم و دستي به سرش کشيدم که زير دستم نخوابيد، بلکه با لطف فراوان سرش را به کف دستم فشار داد. قلاده اش را باز کردم و خود را از توي انبوه گل اطراف گور بيرون کشيدم و به دنبالش، که گامي از من جدا شده بود، راه افتادم.
خيلي وقت بود که او را بسته بودم. خيلي وقت بود که با او قهر بودم. عجبا که اين سگ به کلي عوض شده بود. تا در ساختمان رسيدم با جست و خيزهاي ظريف خود که مي توانم بگويم شايسته ي اندام درشت او نبود مرا به دنبال خود کشيد. همان شبانه رفتم برس سيمي و شانه ي مخصوص او را که مدتي بي مصرف افتاده بود، آوردم و تنش را خوب برس زدم. زير دستم رام و شاد بود. نه مثل پيش که به اين کار بي ميل بود و هميشه نگاه مشکوک و وسواس خورده اش از کارم پشيمانم مي کرد.
هرطور که مي خواستم زير دستم مي چرخيد رام و آرام بود. بخشنده و با گذشت بود. گويي اين، آن سگ نبود و من هيچ گاه هلاکش نکرده بودم. يک کنه درشت و دو تا کنه چه از تو لاله گوشش کندم و با قساوت زير سنگ له کردم. با دستمال تميز خودم گوشه هاي چشمش را پاک کردم. همچون مهتر مزدور پستي او را تيمار کردم. اين تيمار، با تيمارهاي پيشين تفاوت بسيار داشت. چاپلوس و پوزش خواه شده بودم. سر تا پاي وجودم در شرم خيس خورده بود. نگاه و رفتار دوستانه اش مرا خرد کرده بود. دستم را که مي ليسيد چندشم مي شد. اما ازش مي تريسيدم. ترس. ترس وحشتناک.
ديگر چطور ممکن بود که با اين دشمن خوني در يک خانه زندگي کرد ـ دشمني هوشمند و پي جوي فرصت که حالا ديگر صاحب خانه شده بود و حق هرگونه امر و نهي را داشت. چگونه مي توانم مطمئن باشم که روزي کينه اش گل نکند و گلويم را نجود؟ او، هم عقل دارد و هم دندان هاي تيز. من در برابرش چه سلاحي دارم؟ از کجا که او هم مانند خود من دو رو و آب زير کاه و محيل نباشد و سر فرصت و با هوش انساني خود نقشه ي قتلم را نکشد و آن گاه که مست و ناتوان به گوشه اي افتاده ام گيرم نياورد و جانم را نگيرد؟ سگي که خوراک آلوده را از نيالوده تشخيص تواند داد، حتما نقشه ي مرگباري هم مي تواند در سر بپروارند.
ديگر از چه راهي مي توانم از شرش خلاص بشوم. يافتم! اسلحه. بلي. اسلحه. اما فکرش راهم نبايد بکنم.
«شوخي کردم. هيچ همچو خيالي را ندارم. غلط کردم که اين فکر به سرم راه يافت. تو سگ عزيز مني که از جان دوسترت دارم، حتما سودا به سرم دويده که اين انديشه هاي بيهوده به درونم چنگ انداخته. تا جان در تن دارم غمخوار و تيمارکش تو خواهم بود. من و تو از هم ناگسستني هستيم. تو مي داني که اين گونه انديشه هاي اهريمني هميشه درسر آدم مي دود؛ من خودم مايل نبودم که اين انديشه به سرم راه بيابد.»
نفرت تلخ و گزنده اي که از خودم، به دلم راه يافته بود، سرا پايم را مي سوزاند. اين سگ نمردني بود. اما چه ابله آدمي که من باشم. حتما او از روي فهم و شعور نبوده که خوراک سمي را نخورده. اين يک اتفاق بوده. يا گرسنه نبوده. يا سخت غمگين بوده؛ يا بيماره بوده. بلي بيمار بوده. اين که هميشه بيمار بود و تازگي ندارد. شايد بوي ناخوشي از آن خوراک حس کرده و به آن لب نزده. چه خوب شد که نمرد و بار يک لعنت ابدي از دوشم برداشته شد.
با خود بردمش توي سالن. او به کلي عوض شده بود. شاد و سردماغ بود. حس مي کردم او از من برتر است. مثل اينکه مرا دست انداخته بود و به من مي گفت:
«حالا ديدي که از خودت زرنگتر هم هست؟ پيش خودت خيال کرده بودي کار مرا ساخته اي . اما حالا مي بيني که زنده مانده ام و تو چه موجود پستي هستي که من بي دفاع را مي خواستي سر به نيست کني و زورت نرسيد.»
راستش را بگويم که ازش خجالت مي کشيدم. اما با دو رويي يک آدميزاد مي خواستم امر را به او مشتبه کنم که خيال بدي درباره اش نداشته ام. کاش اصلا نفهميد که چه قصدي، در باره اش داشته ام. به خودم دل مي دادم که حتما نفهميده. آدم که نيست. اما پس چرا خوراکش را نخورده بود؟ چرا شاد بود؟ چه نقشه اي برايم در سرداشت؟ آيا مي خواست در گوشه اي گيرم بياورد و خونم بريزد؟
با اشاره ي ترس خورده دستم روي فرش خوابيد. چشمانش برق تازه اي داشت. برايش يک صفحه گذاشتم. نخستين صفحه اي که به دستم آمد سمفوني نيمه کاره شوبرت بود. سپس پرده هاي اتاق را کشيدم و چراغي که سايبان کهربايي داشت روشن کردم و روي يک صندلي پيشش نشستم. آن گاه دست هايم را توي يال پرپشتش فرو بردم و گرماي زنده تن او را از نوک انگشتانم به درون خود کشيدم. آرام نفس مي کشيد و چشمانش باز و خفته مي شد و جاي برآمدگي ابروانش مرتعش مي گشت و لرزي توي پوزه ي سياه مرطوبش مي دويد. اما ترسي جانگاه درون من را به لرز انداخته بود. يقين داشتم به من حمله خواهد کرد. اما به پشت گرمي تپانچه اي که در کشو ميز پهلو دستم داشتم آرامش خود را باز يافتم. خوب هم مواظب حرکاتش بودم. آرام بود. گمانم رسيد خسته بود. تپانچه پر بود. تپانچه ديگر مثل سم نيست که نخواهد بخورد. هنوز تکان نخورده مغزش را داغان مي کنم. اما آنچه مايه ي شگفتي بود، نرمش و آرامش و شادي او بود. ولي اگر با همين نرمي و آرامش، ناگهان بپرد و گلويم را ميان دندان هاي زورمندش بفشارد، چگونه فرصت دفاع از خود را خواهم داشت؟ باز ترس تلخي بردلم سنگيني انداخت. و همين ترس بود که به دهنم انداخت بگويم:
«حتما گرسنه هستي؟ چه خوب کردي آن خوراک شوم لعنتي را نخوردي. حالا پا مي شوم و يک تکه گوشت از تو يخچال برايت مياورم بخوري. مطمئن باش که اين گوشت غذاي خودم است و به زهر آلوده نيست. آخر امروز روز تولد تو است. تو تازه متولد شده اي. باور کن من از کاري که کردم از تو معذرت مي خواهم.»
و هنوز با بشقابي که دوتا بيفتک خام خونين دورنش بود وارد اتاق نشده بودم که دم در به پيشوازم آمد و سر و دم برايم تکان داد و کرنش کرد. لحظه اي ترسم ريخت. او محبت مرا جواب مي گفت. بشقاب را رو گرانبهاترين فرشي که در اتاق بود گذاشتم. بجهنم که آن را با خونابه آلوده سازد. حالا که او زنده است ديگر چه باک و مرا چه غم.
بازنشستم و به تماشايش پرداختم. اين جانور زمخت هيولا، تکه هاي گوش را با ظرافتي زنانه از درون بشقاب به دهن گرفت و خورد. دريافتم که ترسم ابلهانه بوده. سگي که حتي نتوانسته بود سزاي يک توله مردني را کف دستش بگذارد، چگونه جرأت خواهد کرد که به من حمله کند؟
گوشت ها را که خورد باز پيشم آمد و بوييدم و پيش پايم دراز کشيد. اين همان چيزي بود که من مدت ها بود آرزويش را داشتم. درست است که باز مثل هميشه سرش را روي دست هايش گذاشته و خوابيده بود؛ اما اين بار، ديگر دل مرده و اندوه مند نبود. شاد بود. اخم نکرده بود. آري اخم. سگ هم اخم مي کند. من خود بارها شاهد اخم کردن او بودم. حالا چنان به من نزديک بود که پوزه نمناکش کفشم را لمس مي کرد. ظاهرا مسحور موزيک شده بود؛ اما ناگهان حس کردم که فرش زير پايم تکان کوچکي خورد.
آيا مي خواست بجهد و کارم را بسازد؟ من که راه فرار نداشتم. توي يک صندلي ستبر و سنگين فرو شده بودم که پشتي زمخت آن چون ديواري سخت و در مرو بود. اگر همين جا مرا مي کشت، مي توانست روزها از گوشت تنم تغذيه کند و استخوان هايم را بجود و کسي از حال و روزگارم آگاه نشود. خودم علي را جواب کرده بودم و طلبش را هم تا دينار آخر داده بودم ديگر هيچ کس نبود در خانه ي مرا بزند.
هيچکس مانند خود من از نيروي جهنمي او آگاه نبود. پيش از اين، روزهايي که او را به گردش مي بردم. گاه مي شد که راهي که من مي خواستم بروم، او نمي خواست؛ عناد مي کرد و چنان زنجير را از دستم مي کشيد که من در مقابل او حالت جوجه اي پيدا مي کردم. مي ديدم کوچکترين مقاومتي در برابرش ندارم. همان روز که از آن توله سگ فرار کرد، چنان تکاني به من داد که تا چند روز بعد مهره هاي پشتم درد مي کرد. و حالا او و من تنها در يک اتاق، در يک خانه دور افتاده، (او زخم خورده و کينه جو و من زبون و ترس زده) روبروي همديگر هستيم. باز چنان رعشه اي به تنم افتاده که توان آنکه دست خود را براي ربودن تپانچه دراز کند نداشتم. مرگ پيش چشمم بود. مي خواستم بگريم که آشکارا شنيدم:
خوابگاه غول را
سراسر ترس فرا گرفته.
دمي بياساي
اگر آسودن تواني.
اگر
به جهان نمي آمدي؛
يا
در کودکي
مرده بودي، هرگز:
آن همه ستم از تو سر نمي زد.
و آن همه حکم اعدام مردمان را
صحه نمي گذاشتي.
تو، منجلاب حياتي.
تمام گنداب ها
دورن تو راه دارد.
بي گمان يکي با من سخن گفته بود. اما کي؟ همه چيز خاموش بود و خروش خاموشي شيارهاي مغز من را انباشته بود. و او هم چنان آرام خفته بود. حتي کوچکترين ارتعاشي در ابروانش هم ديده نمي شد. حتما دستخوش وهم شده ام. آري؛ من بيمارم. تنهايي، و نيز کوشش ناجوانمردانه اي که در راه نابود ساختن اين جانور از من سر زده، فرسوده و بيمارم ساخته. بي شک ماليخوليا به سرم راه يافته. هيچ کس با من سخن نگفته و در اينجا سواي من و اين سگ زبان نفهم کسي نيست. مگر نه اينست که گفته اند سخن گفتن و اشک ريختن و نيز خنديدن خاصه ي آدميان است و جانوران از اين مواهب محرومند؟ کي هست که با من سخن بگويد؟ در اين حال که در شک و ترس خود فرو شده بودم آشکارتر از پيش شنيدم:
زندگي به ستم و دروغ از کف شد.
آمدن:
و خوابي گران ديدن
و از آن
به خواب جاويد شدن؛
و به خوابستان شتافتن ـ
ناپذيرا، گردي در شناخت؛
و ناگرفته، غباري از مهر.
پايان کار
چه داري؟
هيچ.
چه پشت سر گذاشتي مگر،
تنفر و ستم و خودخواهي؟
هيچ دانستي،
در اين جهان
چيزي به نام مهر هست؟
اکنون
چه داري؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-05-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آتما؛ سگ من- صادق چوبك( 5 )
اين زبان من نبود. اما آن را بس روشن و بي غش مي شنوم و هم چون ميخي گداخته در مغزم فرو مي شد. در پي خاموشي، خون در رگ هايم فسردن گرفت و گريه را سر دادم. از خود بي خود شدم. اما طنين آن صدا، جانم را به جادو کشيده بود. راست مي گويد. چه بود اين زندگي؟ به هر بازيچه اي که دست زدم همه دروغ بود. پنجاه سال راه زندگي را پيمودم، و اکنون در سراشيب آن بودم و هر آن ممکن بود مرگ از راه برسد و پرده ي اين نمايش خندستان و هول انگيز را از پيش چشمانم پايين بکشد.
بار ديگر آهنگ خوابگر و سرزنش بار او به گوشم رسيد:
هيچ. نيستي.
ندانستن
و نخواستن
و دانستن
و خواستن را
مي ندانستن.
چشم گشودن
و خود شدن ـ شدن
و آنگاه
دانستن
و خواستن
و در عطش زندگي سوختن
و سراب گزنده ي گول زن،
پيش چشم ها کشيده:
و سگان گرما زده
عمري در پي شرنگ مذاب دويدن
و چکه هاي زقوم در کشيدن
و از مغاک
به سنگلاخ افتادن
و گريز سراب.
سرانجام
از پاي شدن ... و
گذاشتن ... و
گذشتن.
لحظه اي گمان بردم هواي زهرآلود خانه مرا به سوي مرگ کشانده. تپش دلم يک در ميان شده بود شايد پينکي کوتاه مرا گرفته بود و پريشان خوابي نيز ديده بودم. موزيک همچنان بر دستگاه خود کار تکرار مي شد. آهنگ که به پايان مي رسيد، دوباره بازوي خودکار به جاي نخستين باز مي گشت. اي کاش زندگي ما هم اين چنين بود. کاش نغمه ي زندگي ما نيز از سر تواند گرفت. کاش «اميد بر رميدن بود». اين سمفوني شوبرت نيمه تمام مانده. اما اکنون در دنياي من تمام شده است. کاش به همين آساني بتوان زندگي را از سر گرفت. اين زندگي کوتاه در خور دانش سرشار و معرفت بي کران ما نيست. به ما ستم شده. خوشا سنگ و آهن که هزاران سال ميزيند. خوشا غبار، که زندگيش از ما درازتر است. تف بر تو . اين جهان را ما ساختيم و توي ستمگر را در آسمانش نشانديم و تاج گلي که هر شاخه اش با خون هزاران دل آبياري شده بر تارک شومت نهاديم و نسل اندر نسل به کرنشت پشت دو تا کرديم و رخ بر آستانت سوديم و ستوديمت؛ و تو بيدادگر هر دم نهيب نيستي به گوشمان سردادي و داس مرگ ميانمان به دور انداختي. افسوس که از افسون تو آگاهيم. هرگاه نمي دانستيم جاي چنان افسوس نبود. اما تو نيز که ساخته و پرداخته ي خود مايي با ما مي ميري. من و تو هردو با هم به بوته ي نيستي خواهيم افتاد. در دم شنيدم:
آرام. آرام.
يک دم تن دردمند را
تنگ در آغوش بگير
و تنهايي خويش را
درونش بگداز
و سير بر خود بگري ـ و
پيش از آنکه
مرگت فرا رسد
دمي
در سوگ خود بگري.
چرا آمدي؟ چرا زيستي؟ چرا ميروي؟
کي اخگر مهري
در دل پذيرفتي؟
که را خواستي
جز خويشتن را؟
اين زندگي تهي از مهر را
جز دوزخي مي خواهي؟
افسانه مي خواهي؟
لالاي لولو خواهي؟
بگويمت:
قاضي اعظم
به خانه ي دژخيمان
در مسند قضا نشسته.
پشت سر او:
سر نيزه ها صف بسته.
تازيانه ها،
دست بندها،
الچک ها،
کندها،
و طناب دار،
در فرمان او.
و سياه چال هاي
خميازه گر
هل من مزيد
مي طلبند.
س: تو چه کردي؟
ج: شراب نوشيدم.
حکم: حد
س: تو چه کردي؟
ج: گرده ناني ربود بهر انباشتن شکم.
حکم: قطع يد.
س: تو چه کردي؟
ج : سخن گفتم، زبانم سخن گفت ياراي آن همه جور وستم نبود. قفل زبانم شکست و گفتم.
حکم: شکنجه ـ مرگ.
س: تو چه کردي؟
ج: زني، زني به دلخواه خويش با من خفت و هيچيک ناشاد نبوديم.
حکم: رجم.
س: تو چه کردي؟
ج: مردي، مردي که به جان دوست مي داشتم با من گرد آمد و شکم از او بار گرفت.
حکم: هان! نغل «زاده زنا» روسپي. سنگسار. سنگسار.
و آن توله ناتوان
که بر من زخم زد
فرزندم بود.
او
کيفر ستمي که به او روا داشته بودم
به من داد.
و آن دزد
که نيمشب به خانه ي تو زد
و من خاموش ماندم؛
فرزندت بود.
ندانسته آمده بود،
براي ربودن مال خويش
و بازداشت نتوانستم.
به جان آمدم. سردي و عرق مرگ بر تنم نشسته بود. اي فريب مقدس! اي گول ارجمند به فريادم رس. هميشه تو پشت و پناه من بوده اي . اين تو بودي که، سرتا سر زندگي، همواره مرا سرگرم و مشغول داشته اي. اينک بيا و دست گيرم. من نابود مي شوم. آري. مرگ هست و ترس نيز هست. من هميشه از اين فرجام ستمگر در هراس بوده ام. آري درازي زندگي مطرح نيست؛ پهناي آن مطرح است. من هوا را دوست دارم. خورشيد را دوست دارم. موزيک را دوست مي دارم. شعور و جسم خود را حيف مي دانم که نابود شود. راست مي گويي بايد اين تن دردمند را دمي در آغوش بگيرم و برخود بگريم... درست است زندگي من پهنا نداشت. تنگ بود. درازي آن هم نامعلوم است. هرچه فکر مي کنم مي بينم به هيچ گونه مرگي راضي نمي شوم. همه جورش تلخ و سياه است ـ نه روي تخت بيمارستان و نه سکته و نه افتادن از هواپيما و نه خودکشي و نه خواب به خواب شدن. هيچ کدام را نمي خواهم. از همه بيزارم. اما آخرش بايد رفت. و همين فکر رفتن آخر است که مرا مي سوزاند و محو مي کند. اين بزرگترين مصيبت هاي ماست.
از جمادي مردم و نامي شدم
و از نما مردم ز حيوان سر زدم
... ...
دل خوشکنک است. دروغ است. خود آن بيچاره هم مي دانسته و به فريب مقدس پناه برده و خواسته خودش را گول بزند و خودش مي دانسته دروغ مي گويد. اگر رويش مي شد مي گفت آخرش از چاه مستراح سر بيرون خواهد کرد. حقيقت آن است که بايد سلول هاي تن من تازه و جوان بشوند و مدام زاد و ولد کنند و نرمي و شادابي و زنده بودن خود را نگاه دارند. اما واي بر آن کس که نتواند خودش را فريب بدهد. بدبخت آن که هيچ گونه تخديري در او کارگر نشود. بيچاره آن که دست فريب را بخواند و ديگر حتي گول فريب را هم نخورد. حالا که زندگي من پهنا نداشته، دست کم بر من منت بگذار و به من بگو چند زمان ديگر خواهم زيست. به من بگو آيا به زودي خواهم مرد؟ باز شنيدم:
تو هم اکنون مرده اي،
اما هنوز به خاک نرفته اي.
هم اکنون دردي نهاني.
به درونت چنگ انداخته.
و به زودي از پا در خواهي آمد.
اما
نه جهاني ديگر
و نه شکنجه اي
بيش از آنچه در اين جهان
ديده و خواهي ديد.
دوزخ تو همين جاست.
ندانستم چه مي کنم. تا آنجا به هوش بودم که دستم براي تپانچه اي که در کشوي ميزم بود دراز شد و دو تير پياپي به پيکر آن سگ جهنمي خالي کردم و از هوش رفتم. درست ندانستم چه زمان بيهوش بودم. چون به هوش آمدم، هنوز شب بود و ماه از پشت پرده هاي کلفت اتاق، مردن نورش را به درون پراکنده بود. خود را در خون غرقه يافتم. همه چيز فراموشم شده بود. درد جان کاهي در شانه ي خود حس مي کردم و چون چشمانم به نور جان به پشت اتاق يار شد، سگ را ديدم که بر جسمم خم شده و زخم هايي که گلوله در شانه ام پديد آورده بود مي ليسيد و چشمانش چون دو گل آتش درونم را مي سوزانيد.
پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اسب چوبي - صادق چوبك
اسب چوبي
صادق چوبك
سرشب بود که يک اسب چوبي براي پسرک عيدي آورده بودند و او آنقدر باش ور رفته بود و تو پره هاي دماغش و چشمان گل و گشاد وق زده اش انگشت تپانده بود تا آخرش خوابش برد و مثل يک تکه سنگ رو ديوان پهلو مادرش افتاد.
اسبک رو چهار تا چرخ سياه کلفت که با رنگ سياه رزين نما شده بود، با دهنه ورني سياه، و زين ماهوت سرخ رو کف اتاق ايستاده بود. رنگش حنايي مرده اي بود که دانه هاي خاک ريزه مثل سنباده از زير رنگ بيرون زده بود. پوزه اش تو صورت پسرک خفته بود و تو چهره او سرک مي کشيد. پسرک هنوز دست هايش دور گردن آن بود. اسبک گنده بود. از پسرک گنده تر بود و پسرک مي توانست سوارش بشود نفسشان تو نفس هم بود و لپ هاي پسرک از نفس پر باد مي شد و لب هايش مي شکافت و نفس گرمش تو صورت اسب ول مي شد.
زن رو يک ديوان، برابر بخاري آجر دود زده سوت و کوري که توده اي خاکستر پف کرده کاغذ و مقوا و جعبه ي شيريني سوخته توش ولو بود نشسته بود و حال ندار و برزخ به آن ها خيره نگاه مي کرد. اتاق لخت و عور بود. جز همين، يک ديوان کهنه چرم قهوه اي و دو تا چمدان روه گرفته که بغل هم نشسته و منتظر سفر بودند، چيز ديگري توش نبود. يک لام برهنه گرد گرفته روشن هم از سقف آويزان بود و نور وقيح زننده اش را تو اتاق ول داده بود. مثل اينکه تازه اسباب کشي کرده باشند، يک انگشت گرد وخاک رو موزاييک نشسته بود و خراش جا پاها و چيزهايي که رو کف اتاق کشيده شده بود، گرد و خاک کف اتاق را منقش ساخته بود و موزاييک هاي سرخگون را نمايان ساخته بود.
زن گرد آلود و غبار گرفته بود. مثل عروسکي بود. که گردگيري لازم داشت. موي سرش رنگ موي موش بود. موهاي سرش خار بود. رخت هاش ولنگار بود. اشک، گرد و خاک و پودر روي گونه هايش را شسته بود و دو جوي خشکيده رو چهره اش نشست کرده بود. دو تا چشم به رنگ کجي از زير ابروان بور نازکش خيره و وامانده، رو خاکسترها مانده بود.
حالا ديگر گريه هم نمي کرد. توي سرش مي گذشت: «چه شوم بود آن شبي که در «مون مارتر» به اين جانور قول دادم زنش بشوم و خودم را زير اين آسمان بيگانه کشاندم. همه چيز از دستم رفت. اسمم، مذهبم، عشقم و آرزوهايم همه نابود شد. کي مي دانستم اينطور مي شود؟ همه اش براي خاطر اين بچه بود. چه اشتباهي کردم. هرجاي ديگر دنيا بودم از هرکسي ممکن بود بچه دار بشوم، منتهي نه به اين شکل، من که نمي فهميدم؛ مثل همين بچه دوستش مي داشتم. اين ها که آدم نيستند.»
دانه هاي درشت برف، آشوب گرا و پرخروش، از پشت شيشه هاي لخت دريچه، هوا را تازيانه مي زد. هواي اتاق سرد بود. پالتوي بهاره رنگ گريخته اي روي دوشش بود. خواست دست بچه را از دور گردن اسب بردارد، اما بچه آن را سفت چسبيده بود و تو خواب لب ورچيد و زن ولش کرد.
ناگهان وحشت تنهايي تو دلش را خالي کرد. يک سيگار از تو کيفش بيرون آورد و با ته سيگاري که تو دستش جان مي کند روشن کرد و چند پک بلند به آن زد. تو تنش مي لرزيد و نشستن و ايستادن و راه رفتن براش فرق نمي کرد.
اين سومين نوئلي بود که زن در ايران مي گذراند. سه سال پيش، زيبا و شاداب و بي پروا پايش را از هواپيما به زمين «مهرآباد» گذاشته بود. به زندگي پاريس پيش از جنگ فکر مي کرد. آن روزها جلال طب مي خواند و خودش تو يکي از کتاب فروشي هاي «بلوار سن ميشل» فروشنده بود. و جلال جوان سياه سوخته چهارشانه سر به زيري بود که اغلب آن جا مي آمد و با کتاب ها ور مي رفت و نگاه گم گريزنده اي داشت و چشمانش را پشت سرهم به هم مي زد و نگاه زن که به صورتش مي افتاد چشمانش از آن مي گريخت و بعد عاشق هم شدند و خودش چالاک و زيبا بود و شب ها کارشان اين بود که از شراب فروشي ته کوچه تنگ و قوس دار«Rue de Ia Huchette» يک بتري «بورگني» ولرم مي خريدند و بعد از پله هاي «سن» پايين مي رفتند و به نارون هاي گردنکش سرسبز تکيه مي دادند و شراب را به نوبت اشک اشک از سر بتري مي مکيدند و بعد در آغوش هم مي افتادند و لب هاي هم را مي خوردند «وکلوشارها» هم دور و نزديک رو زمين افتاده بودند و آنها هم «بوژوله» خود را قورت مي دادند و زمزمه مي کردند و زن و مرد هميشه همان يک ُگله جا مي رفتند و از آن جا نور چراغهاي «Pont des ArtsL» توسن برگشته بود و آن جا آن قدر همديگر را ماچ مي کردند و تنشان کش وقوس مي رفت که به لرز مي افتادند و دهنشان خشک مي شد و تنشان گر مي گرفت و چهره ي جلال تاسيده تر از آني مي شد که بود و زود پا مي شدند و مي رفتند تو اتاق کوچک زير شيرواني جلال، تو کوچه «پيلوساک»، و لخت مي شدند و اول او ليز مي خورد زير ملافه و بعد بوي تنشان عوض مي شد و عرق مي نشستند و نفس هايشان بند مي آمد و درآغوش هم، مست مي افتادند.
و حالا بعد از شش سال عشق و زناشويي جلال رفته بود دختر عموي سياه سوخته خيکي ابرو پاچه بزي خودش را گرفته بود و او با بچه اش بايد سرافکنده و شرمسار برگردد پاريس پيش کس و کارش و حالا زندگي پشت سرش سوخته بود و باد دود آلودش خفه اش مي کرد. دلواپس و نگران بود. دلش مي خواست پا شود برود تو کوچه زير برف بايستد تا داغي تنش سرد شود. داغي تن پسرش که به پهلويش چسبيده بود آرامش مي ساخت. حس مي کرد دار و ندارش همين يک بچه و آن دو تا چمداني است که کف اتاق گذاشته بود.
سه سال پيش که پايش را تو زمين مهرآباد گذاشت، سر آرمان دوماهه بود. جلال هم همراهش بود و زير بازويش را گرفته بود. دلش تپ تپ مي زد. تيرماه بود و آفتاب زل سيال، همچون جيوه رو سرش سنگيني مي کرد. اول که پياده شده بود دوتا دژبان خود به سرِ چهره سوخته، که نوک سرنيزه هاشان از خودشان بالا زده بود و دور و نزديک هواپيما پرسه مي زدند تو ذوقش زده بود. بعد تو اتومبيل يکي از دوستان جلال، پهلوي دستش نشست. دوست شوهرش اسمش احمد بود. برادر شوهرش جمال هم به پيشواز آمده بود و ته ريش خارخاري و لب و لثه بنفش داشت و تا زن به او دست داد لبخند پت و پهني تو چهره اش دويد و با فرانسه موريانه خورده اي از زن پرسيد: «حال شما چطور است» و بعد ديگر هيچ نگفت و تمام راه ساکت و بي حرکت نشست و مرتب زبانش را دور لب هاي بنفش خشکش مي ماليد و با تسبيح چرک مرده اي که تو دستش بود ور مي رفت.
اما خانه که رسيدند همه چيز ناگهاني يک جور ديگر شد و هيچ چيز با پندارش وفق نمي داد. پاهاش را که تو دالان خانه گذاشت، ناگهان بو گند زد زير دماغش و خواست بالا بياورد. خانه تنگ و تاريک با ديوارهاي بلند گل گيوه خورده بود. حياط کوچکي داشت که يک حوض لجن گرفته از ميانش بيرون جسته بود. اسکلت پيچ خورده موي به دار بست تو سري خورده اي گلاويز شده بود و رو حياط سرپوش گذاشته بود وخوشه هاي مفلوک و سفيدک زده ياقوتي ازش آويزان بود. ناگهان به يادش آمد که اين همان خانه ايست که جلال توش به دنيا آمده بود. با علاقه در و ديوارش را ورانداز مي کرد. اما بوي گند توي دالان کلافه اش کرده بود و فکرش را مي سوزاند و بيخ گلويش را ديش کرده بود.
پدر و مادر و سه تا خواهرهاي قد و نيم قد جلال با لبخدهاي خفه و لرزان تو حياط منتظر آن ها بودند. زن عکس آن ها را تک تک، و همه با هم در پاريس ديده بود؛ اما آن ها اينجا همشان يکجور ديگر شده بودند. شکم هاشان باد کرده بود و رنگ هاشان تاسيده و چرک بود. مثل اينکه جدشان ناخوش بوده و يک ناخوشي ارثي تو خانواده آن ها مانده بود.
انگشتان سرد و نموک آن ها را که تو دست مي گرفت چندشش مي شد. وظيفه خود مي دانست که تو روي يکي يکيشان لبخند بزند و بگويد «سلام، سلام» و با آن ها دست بدهد. سلام را جلال يادش داده بود و چيزهاي ديگر هم يادش داده بود که بعد از سلام بگويد و او آن ها را فراموش کرده بود و حالا ناراحت بود که چرا فراموش کرده بود و مي کوشيد تا آن ها را به ياد بياورد و کلمات گنگي تو خاطرش مي جوشيد و بوي گند دالان دماغش را مي سوزاند و نمي گذاشت فکر کند. و جلال در راه يادش داده بود به زبان فارسي بگويد «کنيز شما هستم» و او خيال مي کرد اين تعارفي است و معني آن را نمي دانست و او حالا که يادش رفته بود چه بگويد از بيهوشي خودش بدش مي آمد.
بعد جلال بردش تو ارسي و خودش برگشت تا چمدان ها را بياورد. آن جا يک ميز گرد ديلاق و يک نميکت و چند تا صندلي، از آن جور صندلي هايي که «امين السطان» از فرنگ آورده بود و به دورشان شرابه و منگوله هاي رنگ و رو رفته مفلوک آويزان بود، گوشه ي ارسي گذاشته بود. رو ميز، ظرفي انگور ياقوتي و خيار و گيلاس بود که مگس از سر و روشان بالا مي رفت. يک تختخواب دو نفره چوب جنگلي نو که هنوز بو لاک و الکلش تو اتاق پيچيده بود، با يک رختخواب پف کرده و متکاي لوله اي بالاي ارسي بود. يخدان پر زرق و برقي هم گوشه اتاق بود. از اتاق خوشش آمد. از شيشه هاي ريز رنگارنگ درک هاي ارسي خوشش آمد. اما اينجا هم همان بوي تو دالان پيچيده بود.اين بو را هيچ وقت قبلا نشنيده بود و نمي دانست يک همچو بويي هم در دنيا هست. و حالا بيخ گلويش مي گرفت و باز و بسته مي شد و تو نافش پيچ افتاده بود.
تو اتاق تنها بود. کيفش را گذاشت رو نيمکت و منتظر برگشتن جلال ايستاد و متعجب به در و ديوار نگاه کرد. رو ديوار عکس مجاهدي با سبيل کفلت از بنا گوش در رفته که قنداق يک موزر زير بغلش گرفته بود و اخم کرده بود آويزان بود. ازش ترسيد و بعد ناگهان ياد دژبان هاي مهرآباد تو سرش دويد. از تو حياط صداهاي منگ و نامانوس پدر و مادر و کس و کار جلال تو گوشش مي خورد. به نظرش رسيد دارند با هم دعوا مي کنند. صداي جلال را از آن ميان تشخيص مي داد. به نظرش آمد که خيلي وقت است در اتاق تنها مانده. باز خودش را به تماشاي شيشه هاي رنگي درهاي ارسي مشغول کرد. به ياد شيشه هاي رنگين دريچه هاي کليساي «نوتردام» افتاد.
جلال برگشت تو ارسي. کتش رو دستش انداخته بود و خيس عرق بود و چمدان ها را نياورده بود. آرام و انديشناک نشست رو نيمکت، که جريقي صدا کرد. از چهره اش ناشادي و پشيماني آشکار بود. بعد آهسته گفت:
ـ «هرکاري مي کنم راضي نمي شن کاش اصلا نيامده بوديم. حرف سرشان نمي شه.»
ـ «به چي راضي نمي شن؟ از من بدشون مياد؟»
ـ «نه، از تو بدشان نمياد. اما اصرار دارند که عقد مسلماني بکنيم.»
ـ «ما که يک بار تو کليسا عقد کرديم.»
ـ «آن را قبول ندارند. مي گن بايد عقد خودمون بکنيم.»
ـ «خيلي مضحکه به اون ها چه مربوطه؟ ما که بچه داريم.»
ـ «مي گن بچه اي که با عقد مسيحي به دنيا آمده حرمزادس. من خجالت مي کشم. کاشکي هيچ قوم و خويش نداشتم. از خودم بدم مياد.»
هردو خاموش شدند. جلال سرش زير بود و به گل هاي فرش نگاه مي کرد. زن ايستاده بود و هيکل بيچاره دولا شده جلال را ورانداز مي کرد. دلش براي او مي سوخت. دوستش داشت. حس مي کرد کس و کارش به او زور مي گويند و او نمي تواند حرفش را به کرسي بنشاند. بعد رفت رو نيمکت پهلوش نشست و دست او را توي دست گرفت و گفت:
«تو مي دوني من چقدر تو رو دوستت دارم. من نمي خوام تو برزخ بشي. هرچه تو بخواهي من مي کنم.»
ـ «مي دانم که اومدن تو به اين سرزمين خودش خيلي فداکاريه. من خجالت مي کشم که يک چنين خواهشي ازت بکنم. اما وقتي من و تو همديگرا مي پرستيم، اين چيزهاي ظاهري چه اهميتي داره؟ تو که خودت مي دوني من به اين چيزها عقيده ندارم.»
ـ «هيچ اهميت نداره. هرچه تو بخواهي من مي کنم و من زندگيم را براي تو مي خوام.»
بعد آخوند آمد و عقد مسلماني کرد و نامش را فاطمه گذاشتند و از اين اسم هيچ خوشش نيامد چون مي دانست که همه زن هاي الجزيره اي که تو پاريس هستند نامشان فاطمه است. وقتي بعد از عقد مادر جلال فاطمه صداش کرد چندشش شد و زير لب گفت merde .
اما وقتي شب خلاي خانه را ديد آن وقت فهميد به کجا آمده. چهار تا پله از کف حياط مي رفت پايين تو گودال تاريکي که يک پرده کرباسي بي رنگ نموک سنگيني از درش آويخته بود. ناگهان هرم تند گاز نمناک خفه کننده اي تو سرش خليد. تکه کاغذ نازکي را که با خودش برده بود بي اختيار جلو دماغش گرفت. نور فانوس نفتي که همراه داشت از دور فتيله تکان نمي خورد و ذراتش مانند گلوله هاي ريز جيوه دور و ور فتيله را گرفته بود و همين نور ضعيف بود که سوس کها و عنکبوت ها و پشه کوره ها را به جنب و جوش درآورده بود. از ته گودال صدايي تو گوشش خورد. بوي عطر «کانوني» که به خودش زده بود با بوي آن جا قاتي شده بود. دردي تو نافش پيچ داد. دلش آشوب افتاد و اق زد. بعد هراسان فانوس را انداخت و فرار کرد. آن شب تا بامداد در تب سوخت و هذيان گفت.
بعد، از خواهر هفت ساله جلال حصبه گرفت و خواهر جلال مرد و او تا لب پرتگاه مرگ رسيد و همه اهل خانه گفتند زن بد قدمي است که با آمدنش مرگ را به خانه راه داده و همه ازش برگشتند و يک «سور» کاتوليک فرانسوي ازش پرستاري کرد و سرش را از ته تراشيدند و بعد که خوب شد يک کبد بيمار و رنگ زرد و چشمان گود رفته برايش به جا ماند و بعد، آن چنان عوض شد که گويي او را بردند و يک آدم ديگري به جايش گذاشتند.
چه شب درازي بود. تمام شب هاي نوئل دراز بود. اما او نمي فهميد، براي اينکه همه اش در جنب و جوش و خريد و آرايش و لباس پوشيدن و درخت درست کردن و شام خوردن و رقصيدن بود. حالا اين شب شوم دراز، سنگيني و سرديش را توي کله اش مي کوبيد.
سرش را از روي ساعت رو دستش برداشت و با چشمان مژه به هم چسبيده اش تو خاکسترهاي بخاري زل زل نگاه کرد. همه چيز سرد و سوت و کور و بي جان بود. به نظرش آمد پيش از اين هم به ساعتش نگاه کرده بود و ساعت دوازده بود. و حالا هم ساعت دوازده بود. گويي پاي عقربه ها را به زنجير کشيده بودند و از جايشان تکان نمي خوردند.
نوئل هاي پيش اينجور نبود. نوئل پاريس خوب بود. آن جا زندگي و قشنگي در آغوش هم مي رقصيدند. چه خوب شبي بود آن شب در«مون مارتر» در «Au Lapin Agile» فانوس هاي رنگين از طاق هاي ضربي آويزان بود و همه بچه مچه ها جمع بودند. آن سيني هاي گنده آکنده از شراب و مارتيني و شامپاني. که پيشخدمت ها جلو مردم مي گرفتند و هرکس هرچه مي خواست برمي داشت و آوازخوان ها يکي يکي مي آمدند و تصنيف هاي عاميانه مي خواندند و مردم دست هاشان را به هم مي دادند و با آهنگ ها تکان مي خوردند و دم مي گرفتند. جلال در پاريس بچه ي خوبي بود چه خوب مي رقصيد. چقدر روشن فکر بود. اما اين جا که آمد جور ديگر شد. شکل و رنگش عوض شد. بويش عوض شد. نگاهش عوض شد. همدردي ها و نوازش ها و عشق ها و قشنگي ها را به چه زودي از ياد برد. تو سرش گذشت: «هرچيز بايد يک روز تمام بشود، و حالا تمام شده؛ همه چيز تمام شده. اين زندگي من بود که تمام شد.»
سردي سوزنده اي تو تيره پشتش خليد. آهسته دست بچه را که دور گردن اسب بود گرفت و اسب را رو کف اتاق پس زد و دست بچه را گذاشت رو سينه او. مدتي بود ويرش گرفته بود که اينکار را بکند و آخرش هم کرد.
بعد پالتوش را از دوش خود برداشت و کشيد رو بچه و آن را خوب دور او پيچيد و لبه هايش را زير او زد.
حس کرد تمام مردم شهر دشمن خوني اويند و بيرون تو برف کمين کرده اند تا به بچه اش گزند برسانند. به لام چراغ نگاه کرد. سوزن هاي دردناک نور چشمش نشست و به مغزش فرو رفت. اما چهار ساعت ديگر از اين ديار مي رفت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نمي کرد. دور و ور اتاقي بود که اين دو سال آخر را در آن گذرانده بود و حالا اثاثيه اش را جلال کنده و برده بود و مثل جاي غارت زده و بمب خورده ولش کرده بود.
از جاش پا شد رفت برابر ديواري که هنوز دوتا ميخ سرکج گنده تا نيمه توش دفن شده بود ايستاد مي دانست که ميخ ها جاي دوتا تابلو باسمه اي کار «سزان» و «مانه» بود. سايه شکسته و بيقواره اش رو ديوار ميان جاي تابلوها افتاده بود که از سر تا کمرش رو ديوار بود و از ناف به پايين، شکسته و کف اتاق افتاده بود. ناگهان برگشت که برود به جايي که سابقا آيينه اي رو ديوار آويزان بود و دلش خواست که صورت خودش را تو آيينه تماشا کند. سرش را برگرداند. ديد آيينه آن جا نيست و مي دانست که آيينه آنجا نيست. دور اتاق راه رفت و به ياد مهماني هايي که در همين اتاق داده بود و به ياد خنده ها و شادي ها و بگو مگوهاي پيشين، دور ور آن را تماشا کرد. تک دماغ و چشمانش سوز افتاد. فکر مي کرد که آيا راستي مدتي تو همين اتاق زندگي کرده يا اصلا هيچ وقت از پاريس بيرون نرفته و شوهر نکرده و بچه نزاييده و همين حالا هم در پاريس است. بعد فکر کرد که اصلا هيچوقت پاريس را در عمرش نديده و هميشه تا خودش را شناخته در تهران بوده و حالا هم يک جاي ديگر است. همه چيز دور و ورش غريب بود. حس کرد که ناگهان همه چيز را فراموش کرده و به نظرش آمد که هيچ گاه زنده نبوده، خيال کرد مرده است.
رفت کنار پنجره و سيگار ديگري آتش زد و دود پرپشتش را تو شيشه پنجره پف کرد. از پشت شيشه به دانه هاي برف و خال خال هاي سياه فضا که برف نگرفته بود تو خيابان نگاه کرد. اتوموبيل ها با چشمان خيره کننده، چون کفشدوزهاي شتابان، همديگر را دنبال مي کردند. خيابان از هر شب شلوغ تر بود. به منظره شهر و گنبد و گل دسته مسجد سپه سالار نگاه مي کرد. ناگهان تو نافش پيچ افتاد. زود از اتاق رفت بيرون تو روشويي. و آنجا روي ناشسته و چشمان مژه به هم چسبيده و موهاي ژوليده گرد گرفته خودش را که تو آيينه ديد يک هو زد زير دلش و تو روشويي بالا آورد.
نصفه سيگاري که تو دستش بود انداخت تو کف لزج سفيدي که هنوز نخش از لب زيرينش آويزان بود. باز هم اق زد. سيگار خاموش نشد و دود مرطوب سوزنده اي ازش بلند بود. بعد سردش شد. همان طور که سرش تو روشويي خم بود به ساعت رو مچش نگاه کرد؛ ديد نيم ساعت از نصف شب گذشته. تو سرش گذشت:
«هرچه جان بکني و مثل لاک پشت فس فس راه بري دو سه ساعت ديگه از اين جا مي رم. فقط آرزو دارم اين سه ساعت بشه سه دقيقه. من هي چوقت تا اين اندازه آرزومند نبودم که اينجوري وقتم آتش بگيره. اما دست کم بچه ام را از اين خراب شده مي برمش تا وقتي بزرگ شد اصلا عکسي از اين پدر و قوم و خويش ها و از اين سرزمين تو سرش نباشه. هيچ وقت نمي خوام بدونه باباش کي بوده. ترجيح مي دم بدونه باباش يکي از آدماي تو کوچه بوده و هيچ پيوندي ميانمان نبوده. فقط اين پوست تاسيده و موهاي سياه فرفريش تا عمر داره مثل داغ ننگ همراهشه.»
سرما سرماش مي شد. برگشت تو اتاق بچه هنوز خواب بود و اسب چوبي صاف و بي تشويق تو صورت بچه نگاه مي کرد. آهسته مي لرزيد و گمان برد بچه هم سردش است. نشست پهلوش. اما تن بچه همچنان داغ بود. دستش را گذاشت رو پيشاني او و از داغي آن دانست که انگشتان خودش چقدر سرد است. بچه از سردي انگشتان زن در خواب چندشش شد و اخم کرد و لب ورچيد. او باز به خودش گفت:
«از هر کس ديگه ممکن بود اين بچه را داشته باشم؛ منتهي يک شکل ديگه بود. من که نمي فهميدم. مثل همين بچه دوستش مي داشتم. شايد سردش باشد. خودم که دارم يخ مي زنم. همه چيز اين جا خشک و فلزي است. آفتابش، سرمايش و آدم هايش همشون. زندگي من تمام شده. حالا بايد جون بکنم اين بچه را بزرگش کنم. يک سيب کرمو که درخت زندگي من داد. اما بايد يک تنفري از اين سرزمين و اين آفتاب سنگين و سيالش تو دلش بکارم که هيچ وقت ياد اينجا و پدرش نکنه. براي زندگي، هم کينه هم محبت، هم دوستي هم دشمني همش با هم لازمه. زمان عيسي مسيح گذشته. تنها برشالوده ي محبت نمي شه زندگي کرد. حالا ديگه نمي تونم هيچکس را ببخشم. ديگه از اين چيزها گذشته. من تو همين دنيا زندگي مي کنم و تکليمفم بايد همين جا معلوم بشه. درسته که کاري از دستم ساخته نيس. اما نبايد دست رو دست بگذارم بنشينم و هر چي به سرم ميارند تماشا کنم و هيچي نگم.»
افسار اسب را گرفت و از ديوان زدش عقب. چرخ هايش غرچ غرچ کرد و خاک رو موزاييک را خراشيد. بچه ناگهان تکان خورد. زن هول شد و اسب را رها کرد. بزاق لزجي لب هاش را به هم دوخته بود. از جاش پا شد و اسب را بغل زد و برد و آهسته گذاشت ميان کاغذ سوخته هاي تو بخاري و بعد کبريت کشيد و گرفت زير يال و دمش.
اسب گر گرفت. زن عقب رفت و دلش خواست که شعله هاي آن بچه را گرم کند. دهن خود را با آستين پاک کرد و رفت نشست رو ديوان پهلو بچه. نگاه نادم و جهنده اش رو شعله هاي آتش بود. دلش شور مي زد. دلش مي خواست آنجا نباشد و دلش مي خواست مدت ها پيش، از اين سرزمين رفته باشد. وقتي بيدار شد بش مي گم «بابات اومد به زور گرفت بردش.» دست کم اتاق يه خرده هوا مي گيره. داريم يخ مي زنيم.
شعله هاي آتش اسب را در برگرفت وچاله بخاري آجري از شعله پر شد و اسب بزرگ بود وکوچک شد و اخم کرد و چلاق شد و پرزد و يله شد و خوابيد. و زن، شادابي و چستي و چابکي و عشق و زندگي و نابودي خود را ميان شعله هاي رنگين آن تماشا مي کرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مور و قلم
مورچهاي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت ميكند و نقشهاي زيبا رسم ميكند. به مور ديگري گفت اين قلم نقشهاي زيبا و عجيبي رسم ميكند. نقشهايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا ميدارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك ميگيرد. مورچهها همچنان بحث و گفتگو ميكردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانهتري ميداد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بيخبر ميشود. تن لباس است. اين نقشها را عقل آن مرد رسم ميكند.
مولوي در ادامه داستان ميگويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نميدانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، نادانيها و خطاهاي دردناكي انجام ميدهد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دزد و دستار فقيه
يك عالم دروغين، عمامهاش را بزرگ ميكرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد.
مقداري پارچه كهنه و پاره، داخل عمامة خود ميپيچيد و عمامة بسيار بزرگي درست ميكرد و بر سر ميگذاشت.
ظاهر اين دستار خيلي زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه ميرفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در تاريكي و گرگ و ميش هواي صبح، دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد.
دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت:
چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيهنما فرياد زد:
اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندي يافتي آن را ببر.
دزد خيال ميكرد كه كالاي گران قيمتي را دزديده و با تمام توان فرار ميكرد.
حس كرد كه چيزهايي از عمامه روي زمين ميريزد، با دقت نگاه كرد، ديد تكه تكههاي پارچه كهنه و پاره پارههاي لباس از آن ميريزد.
با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچة سفيد بيشتر نيست.
گفت:
اي مرد دغلباز مرا از كار و زندگي انداختي.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روي درخت گلابي
زن بدكاري ميخواست پيش چشم شوهرش با مرد ديگري همبستر شود.
به شوهر خود گفت كه عزيزم من ميروم بالاي درخت گلابي و ميوه ميچينم.
تو ميوه ها را بگير.
همين كه زن به بالاي درخت رسيد از آن بالا به شوهرش نگاه كرد و شروع كرد بهگريستن.
شوهر پرسيد:
چه شده؟ چرا گريه ميكني ؟
زن گفت:
اي خود فروش! اي مرد بدكار! اين مرد لوطي كيست كه بر تو افتاده است؟ و تو مانند زنان در زير او خوابيدهاي؟
شوهر گفت:
مگر ديوانه شدهاي يا سرگيجه داري؟
اينجا غير من هيچكس نيست.
زن همچنان حرفش را تكرار ميكرد و ميگريست.
مرد گفت:
اي زن تو از بالاي درخت پايين بيا كه دچار سرگيجه شدهاي و عقلت را از دست دادهاي.
زن از درخت پايين آمد و شوهرش بالاي درخت رفت. در اين هنگام زن بلافاصله مرد فاسق را در آغوش كشيد و با او به عشقبازي پرداخت.
شوهرش از بالاي درخت فرياد زد:
اي زن بدكاره! آن مرد كيست كه تو را در آغوش گرفته و مانند ميمون روي تو پريده است؟
زن گفت:
اينجا غير من هيچكس نيست، حتماً تو هم سر گيجه گرفتة ! حرف مفت ميزني.
شوهر دوباره نگاه كرد و ديد كه زنش با مردي جمع شده.
همچنان حرفهايش را تكرار ميكرد و به زن پرخاش ميكرد.
زن ميگفت:
اين خيالبافيها از اين درخت گلابي است.
من هم وقتي بالاي درخت بودم مثل تو همه چيز را غير واقعي ميديدم.
زود از درخت پايين بيا تا ببيني كه همه اين خيالبافيها از اين درخت گلابي است.
*سخن مولوي:
در هر طنزي دانش و نكتة اخلاقي هست.
بايد طنز را با دقت گوش داد.
در نظر كساني كه همه چيز را مسخره ميكنند هر چيز جدي، هزل است و برعكس در نظر خردمندان همه هزلها جدي است.
درخت گلابي، در اين داستان رمز وجود مادي انسان است و عالم هوا و هوس و خودخواهي است. در بالاي درخت گلابي فريب ميخوري. از اين درخت فرود بيا تا حقيقت را با چشم خود ببيني.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-08-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
باغ غم
كوچهي ما باريك بود و نماي كاهگلي ديوار خانههايش رنگ دهاتي يكدستي داشت. سر پيچي، ميان كوچه، اقاقياي تنومند روي جوي آب خم شده، سرشاخههايش را تماشا ميكرد.
آخر كوچه خانهي ما بود و كمي آنطرفتر، كوچه با در بزرگ پهني بنبست ميشد و از لابهلاي چوبهاي گل ميخ كوبيدهاش باغ بزرگي پيدا بود كه اهل كوچه به آن «باغ ته كوچهاي» ميگفتند.
روزها من و بچهها جلوي در باغ اكردوكر ميكشيديم، يهقلدوقل ميزديم و طناببازي ميكرديم. اما وقتي بازي تمام ميشد و بچهها به خانهشان ميرفتند، من از راهپلهها كه توي هشتي خانه و چسبيده به ديوار باغ بود به پشت بام ميرفتم و دزدكي باغ را تماشا ميكردم.
باغ چهارگوش و وسيع بود. روبهروي درش يك خيابان كمعرض بود كه با قلوهسنگ فرش كرده بودند و بعد از آن كرتهاي منظم سبزيكاري قرار داشت كه با بوتهكلمهاي آبيرنگ حاشيه ميگرفت. فاصلهي كرتها را در تكه زمينهاي چهارگوش بابونه و گشنيز ميكاشتند و گلهاي سفيد بابونه با نيلوفرهاي كبود وحشي، مثل گلبرگهايي بود كه باد بهار روي سطح آب آرامي پراكنده باشد.
بالاتر از كرتهاي سبزي رديف درختان سپيدار و تبريزي بود.
سكوت باغ را فقط صداي كلاغهايي كه در اين درختها لانه داشتند ميشكست و وقت ظهر صداي زنگولهي مالهايي كه كود ميآوردند. در اينموقع سوت يكآهنگ زنجرهها كه ميان بوتههاي گشنيز بودند، با آهنگ برنجي زنگولهي مالها، موسيقي شاد و خوابآوري ميساخت مخصوصا" بعد از ظهرهاي بهار كه مرا گيج ميكرد و با اينكه پنجهي برهنهي پاهايم از كاهگل داغ ميسوخت، تا سر و صدا بلند نميشد و مرا صدا نميزدند و تهديدم نميكردند، پايين نميرفتم. باغ موقع ظهر قشنگتر از هر وقت ديگر بود. باغبانها براي نهار ميرفتند و گنجشكها به درختان هجوم ميآوردند و جيكجيك پر همهمهشان، غوغايي به پا ميكرد.
هزار هزار ستارهي بور نوراني از برق شبنمهاي دير مانده و نوك جوانههاي گياهان ميجهيد و زير چتر نرم آواز سوسكها و زنجرهها، درختان و گلها به خواب ميرفتند.
درختان باغ با من آشنا بودند، آنها را به خانوادههايي تقسيم كرده بودم، روبهروي در باغ يك چنار كهنسال قطور بود كه پدربزرگ همه ميشد و بعد در صف درختان تبريزي خانوادهاي بود كه سه بچه داشت. دو تا درخت بلند و باريك كه راحت ميجنبيدند و پسر خانواده بودند و يك درخت كوتاهتر و چتري كه دختر كوچكشان بود. چند نارون هم در گوشهي شرقي باغ بود كه همه تك و بيجفت با رنگ سبز تيره به نظرم مثل پيردختري ميآمدند كه چند تا خانه آنطرفتر از ما زندگي ميكرد و جز با بچهها با همهكس سر جنگ داشت.
من آنقدر به درختها و كرتهاي سبزي و صداي زنگولهي مالها دلبسته بودم كه كمترين تغييرات آنها را حس ميكردم و اگر چشم ميبستم آنها را همانطور زنده و مواج و سبز در خيالم ميديدم. اگر صداي زنگولهها را از دور ميشنيدم ميدانستم كه مالها بار دارند يا خالي هستند، ميآيند يا ميروند، و هر روز اگر به پشتبام نميرفتم مثل اين بود كه چيزي كم دارم، گمان ميكردم كه وجودي مجهول در باغ منتظر منست و اين تصوري بيجا نبود، چون وقتي از تماشاي باغ سير ميشدم و ميخواستم پايين بروم نگاهم بيخود به گوشهي غربي باغ كشيده ميشد.
آنجا درخت توت بزرگ و تيرهرنگي بود كه انگار بالاي تپهاي سبز شده باشد. اطراف درخت از خاكبرگهاي خودش و آشغال و كود خوابانده بالا آمده و نيمي از تنهي درخت را ميپوشاند. پايين تپه، روبهروي درخت توت دو چشم خالي و تاريك پنجرهي يك در كهنه كه هميشه بسته بود به آدم زل ميزد.
اينجا را «طويله ماري» ميگفتند.
مادربزرگ ميگفت: «مار صابخونه تو طويلهاس، پيشترا هر گاو الاغي رو كه تو طويله ميبسن زده، زهر كهنهاش حيوونا رو آهك كرده.»
بمونعلي باغبان ميگفت: «ماره كافره كشتن مارم چه كافر باشه چه مسلمون شگون نداره، اينه كه طويله رو ولش كردن.»
بعضي از زنها تعريف ميكردند كه بعدازظهرهاي تابستان مار را ديدهاند كه تن پهن و خطوخالدارش را روي خاك مرطوب زير درخت توت ميكشيده و زبان سرخ و دوشاخهاش را بيرون آورده و لهلهزنان پي آب ميگشته.
دهنش آنقدر بزرگ بوده كه كلهي كوچكي در آن جا بگيرد.
باغبانهاي پير ميگفتند: «اين ديگه مار نيس، افعي شده، جلو بياد نفسشم زهر داره.»
به خاطر همين شنيدهها بود كه من با كنجكاوي گزندهاي در سوراخهاي بيشيشهي در كهنه خيره ميشدم و افكار هولناكي را كه آن موقع به خاطرم ميآمد، در آن ميجستم. من، هم از طويله و قصهي مار ميترسيدم و هم توجهم به آن جلب ميشد. حتا موقع تماشاي باغ، ميكوشيدم سرم را به پروانهها و درختها يا بزغالهي حنايي بمونعلي كه زير درخت عناب ميبست گرم كنم، اما يك كشش عجيب نگاهم را به درخت توت ميكشاند و در سياهي پنجرههاي طويله فرو ميبرد و چون مدتي به تاريكي خيره ميشدم، اشكال مبهمي هم ميديدم، با اين حال تماشاي باغ چنان جاذبهاي داشت كه بيشتر وقتهاي تنهايي مرا پر ميكرد و اين پيشازظهر تا بعدازظهر بود.
اما غروب روزها، چيز ديگري بود.
روي پشتبام كنار ديوار گليم ميانداختيم، حصيرهاي رشتي را آب ميزديم و زير رختخوابها پهن ميكرديم و سماور را روي پشتبام ميآورديم.
آنطرف، در جهت عكس باغ، بعد از بامهاي كاهگلي گنبدي و كاروانسراي شاه عباسي، انبوه درختان كاج يك خانهي قديمي بود كه از پشت شاخههاي آن گنبد براق و گلدستههاي كاشي «شاهزاده» پيدا بود.
دورتر از گنبد و گلدستهها، در افق بنفش و لاجوردي، زير يك ستارهي درشت كه زودتر از همهي ستارهها به آسمان ميآمد، خرپشتهي آجري بامي بود كه بالاي آن لكلكي با پاي دراز ايستاده بود و من هرگز نديدم كه دو پايش را زمين گذاشته باشد.
از آنجا همهمهي مبهم كوچه و خيابان ميآمد كه چون غروب ميرسيد، كمكم تحليل ميرفت و به سكوت شب با همهمهي مبهم حشرات ميپيوست.
در اين موقع ضربههاي ساعت «شاهزاده» روي شاخسار كاج و برق رنگارنگ كاشيهاي گلدسته ميخورد و بيفاصله بعد از آن صداي بم و حزنآور مؤذن بلند ميشد. چه غروبهايي!
قل قل قليان مادربزرگ ميآمد و صداي گلهمندش كه دعا ميخواند و براي آمرزش گناهانش وقت اذان مغتنم بود. من هر جا كه بودم، در حال بازي يا روي پشتبام صورت شكستهاش را ميديدم كه در جواب همسايهها كه ميگفتند: «خانوم غصه داغونت ميكنه.» سر تكان ميداد و سر قليانش را جابهجا ميكرد و قطره اشك كنار چشمش را با دستك چارقد ميگرفت.
چقدر دلم ميخواست مثل او غصه بخورم، دعا كنم و حرفهاي مبهم بزنم. اما از قليان كشيدن بدم ميآمد. دوست داشتم بنشينم و توي كوزهي قليان بلورياش را تماشا كنم.
آنجا چند پر گل سرخ يا محمدي ميانداخت. دو تا عروسك چوبي كه از رطوبت آب باد كرده، تيرهرنگ بودند به ته ني قليان بسته بود، وقتي به قليان پك ميزد عروسكها ميان حبابهاي آب ميچرخيدند و مثل اين بود كه دنبال گلبرگها ميدوند و من از كلهمعلق زدنشان ريسه ميرفتم. اما وقتي آب قليان كم بود، گاه باريكه دودي از سوراخ ني قليان روي فضاي آب ميخزيد و آدمكها مات و بيحركت ميماندند و من ديو قصههاي مادربزرگ را ميديدم كه از سوراخ بدنهي قليان تنوره ميكشد و به دنبال آدمكهاي چوبي ميگردد كه لقمهي چپشان كند. فكر ميكردم اگر مادربزرگ قليان را از كوزه جدا كند، ديو به اتاق خواهد آمد. آنوقت به مادربزرگم نگاه ميكردم، چهرهاش خسته و گرفته بود و من فكر ميكردم كه بايد مثل او باشم. خيلي دلم ميخواست غصه خوردن بلد باشم. لبهايم را جمع ميكردم، آه ميكشيدم و آب دهانم را قورت ميدادم گاه با دست گلويم را ميفشردم تا آب دهان به سختي پايين برود و سعي ميكردم بغض كنم و به مادربزرگ بفهمانم كه مثل او غصه ميخورم اما لحظهاي بعد كه بساط قليان را جمع ميكرد و ميرفت همهچيز از يادم رفته بود و شروع ميكردم به معلق زدن و گنبد و گلدسته را وارونه تماشا كردن، بعضي وقتها شعر مرگ ناصرالدينشاه را كه از مادربزرگ ياد گرفته بودم ميخواندم:
ناصرالدينشه با عدالت
صدر اعظم وزير ولايت
روز جمعه به قصد زيارت
خانوماي حرم دربهدر شد
بچههاي حرم بيپدر شد
شد ... شد ... شد ...
با ترجيعبند شعر، كف دستهايم را يكبار به هم و يكبار سر زانوهايم ميزدم و يادم هست كه صدراعظم را هم «سطل ارزن» ميگفتم و توجهي به معناي شعر نداشتم، توجه به معناي هيچ چيز نداشتم فقط ميخواستم بخوانم و معلق بزنم، خواندن يا معلق زدن كيفي داشت وقتي كاملا" خسته ميشدم روي تشك ميخوابيدم و به تماشاي آسمان مشغول ميشدم. كرباس خنك بوي كاهگل پشتبام و رطوبت ميداد و تنم را لخت و سست ميكرد.
دورها هزاران ستاره ميدرخشيد و بالاي سرم در سياهي آسمان راه مكه را ميديدم و خيال ميكردم كه پدرم از همان راه به مسافرت رفته است.
نيمهشب كه با دعواي گربهها و كلنجار خفهي زن و شوهرهايي كه نزديكمان خوابيده بودند بيدار ميشدم، قرص روشن ماه كنار يك ستارهي درشت روي درياي زلال و عميق شب راه ميرفت و تكه ابري كه دهان باز كرده بود به شكلي هولناك دنبالش ميخزيد. چهرهي ماه غمگين بود و جاي پنجهي خورشيد روي لپش خودنمايي ميكرد.
روز دنياي ديگري بود با جست و خيز و بازيهاي فراوان جلوي در باغ ته كوچه، با زغال خانهي اكر دو كر ميكشيدم و تمام وقتمان صرف ليلي و كولي دادن به برندهها ميشد و چقدر سركوفت ميشنيديم وقتي همسايهها با پا خطهاي سياه خانهها را پاك ميكردند. شگون داشتن و نداشتن به يك تكه گچ مربوط ميشد كه ما نداشتيم.
**
صبح آن روز نوبت بازي من بود، همانطور كه يك پا را بالا نگه داشته بودم و سنگ را از روي خطها رد ميكردم، مادربزرگ را ديدم كه از هشتي خانه بيرون آمد. با آنكه تمام توجهم به حركت سنگ و خط خانهها بود، مادربزرگ با قامت كشيدهاي كه كمي خم مينمود نظرم را جلب كرد، چون لباس رسمياش را پوشيده بود چادر سفيد خال مشكي و جوراب سياه و گالش روسي تو گلي. دستههاي چارقدش را براي اينكه جلو نيايد به هم گره زده بود و رويش باز بود. وقتي از كوچه بيرون ميرفت رو ميگرفت از در و همسايه رودربايستي نداشت. مرا نديد از كنارم رد شد و جلو يكي از زنان همسايهمان ايستاد و در جواب احوالپرسي او تعارفي كرد و بعد اين جمله را شنيدم كه گفت:
- آره مادر، گفتم اين شب جمعهاي سر قبرش اشكي بريزم و سبك شم، تو خونه كه نميشه...
زن همسايه به لحن گلهمندي گفت:
- آخه چه فايده داره؟ مگه اون برميگرده؟ بايس هر كاري ميكني واسه اون بكني!
و ديدم كه به طرفم اشاره كرد. مادربزرگ بياينكه به من نگاه كند، خداحافظي كرد و رفت. زن همسايه با خودش غر زد:
- اين همه گذشته و داغش هنوز تازهاس، خدا صبرش بده واسه دوماد نديدم كسي انقد عزاداري كنه.
در آن موقع من به درستي نميتوانستم معني اين حرفها را بفهمم ولي از تمام آنچه ديده بودم يك احساس تازه در خود يافتم و شايد بار اولي بود كه به پدرم جدا" فكر كردم. لحظهاي همه چيز از من دور شد ولي فرياد بچهها به خودم آورد سنگ را از جلو پايم بر ميداشتند و هي داد ميزدند:
- خونهي چهارم سوختي، بايس چار تا كولي بدي، خونهي چهارم...
مدتي همانجا ايستاده و ماتم زده بود:
- پس پدرم سفر نرفته، مرده، من حالا يتيمم.
به بچهها نگاه كردم، - آيا ميدونس؟
وحشتي مرا گرفت. نميدانم چرا ترسيدم. من اصلا" خود را شبيه بچههاي يتيم نميديدم، چون تا آنموقع هر بچهي بيپدري ديده بودم پارهپوره و گداوضع بود. يتيمي براي من معني گدايي داشت، بچه گدايي كه دست جلو ما دراز ميكرد و ميگفت:
- به من يتيم كمك كنين.
ميان همبازيهايم يك پسربچه بود كه پدرش توي چاه افتاده و خفه شده بود، پاي چشمش سالك كبود گندهاي تو ذوق ميزد و هميشه فيناش به راه و يك طرف لبش ماسيده بود، دلم فشرده شد. نميخواستم اصلا" شباهتي به او داشته باشم. او پيش چشمم موجود ناقصي بود و من به قدر كافي اذيتش ميكردم.
من خود را خيلي دوست داشتم، بچهي قشنگي بودم همه ميگفتند. كفشهاي نو و لباس قشنگم به نظرم بهترين چيزهاي دنيا بود. فكر ميكردم شبها آن بالاها، آخر آسمان در جايي مثل حرم شاهزاده كه آيينهكاري است و گنبد طلا دارد، خدايي نشسته كه مرا ميبيند، مرا به ياد دارد و دوستم ميدارد و پدرم را به من بر ميگرداند. از كجا كه حرفها را درست شنيده باشم؟
شايد واقعا" پدرم رفته كربلا؟
شايد اشارهي زن همسايه به من نبوده، خواستم جستي بزنم و همه چيز را فراموش كنم اما نتوانستم. پاهايم سنگين شده بود و ديگر نميخواستم بچهها را ببينم.
به كربلا فكر ميكردم، بار اولي بود كه كربلا برايم آنقدر مهم و حتا وحشتانگيز ميشد. تنفري نسبت به آنجا در خودم يافتم.
- كربلا جاييه كه هر كي رفت بر نميگرده؟
چه سفري؟ نه، من مطمئن بودم كه پدرم برميگردد. اما در دلم جايي خالي شد، مادربزرگ به نظرم مثل گذشته نبود. دروغش مرا از او دور كرد. ديگر نميتوانستم مثل گذشته به حرفهايش گوش بدهم. دوباره ياد زن همسايه افتادم:
- اون كه ديگه بر نميگرده!
نميتوانستم قبول كنم كه پدرم، حتا اگر مرده باشد، ديگر برنگردد. خودم را قانع ميكردم به اينكه مادربزرگ، مادرم و سايرين به من دروغ نگفتهاند، آخر آنهمه آدم كه دروغ نميگويند، پدرم به مسافرت رفته. اما دلم نميخواست به كربلا رفته باشد. به يك شهر ديگر، شايد من عوضي شنيده بودم. اما از خودم ميپرسيدم:
- پس كجاست؟
جرأت نداشتم از مادربزرگ بپرسم. ميترسيدم بگويد رفته كربلا، يا مرده، كه هر دو برايم يك معني داشت.
از بازي دست كشيدم و به خانه رفتم. فكر ميكردم حالا بايد براي مرگ پدرم غصه بخورم يا براي سفري كه نميدانستم به كجاست.
جلو مادربزرگم نشستم و آهي كشيدم. سعي كردم مثل او لحظهاي ساكت باشم و بالاتنهام را آهسته تكان بدهم. اما آدمكهاي چوبي كوزهي قليان باز در مقابل دودي بودند كه از سوراخ تنهي قليان تنوره ميكشيد و نگراني وضع آنها حواسم را پرت ميكرد.
**
تابستان گذشت، پاييز پيش مادرم برگشتم. مادرم جز من فرزندي نداشت. او برايم فقط يك مادر يا يك موجود قشنگ نبود، پري و دختر چلگيس پادشاه قصهها بود. من مادرم را بيش از هر چيز اين دنيا دوست داشتم. براي او بود كه تا آن زمان توجهي به نبودن پدرم نكرده بودم. با آنكه كمي سختگير بود و بعضي مواقع بيحوصله و عبوس ميشد، زيبايي سفيد و درخشندهاش ميان بچهها سرافرازم ميكردم. هيچ بچهاي مادري به زيبايي مادر من نداشت.
شبهايي كه تنها بودم برايم قصه ميگفت و لحن گرم و آشنايش هرچه را كه ميگفت به نظرم مجسم و واقعي جلوه ميداد. گاه برايم عروسكهاي كاغذي ميبريد، آنها را تا ميزد و بعد از هم باز ميكرد و در يك صف مدور، روي سيني صاف ميگذاشت و زير سيني آهسته رنگ ميگرفت و من از رقص عروسكها ميخنديدم، گاهي آنها را جفت جفت، پشت به چراغ و رو به ديوار ميگذاشت و با نخي حركتشان ميداد و تصويرشان روي ديوار، سينماي كوچك من ميشد. اسم اين عروسكهاي كاغذي را «دسته آلو» گذاشته بود. آدمكهاي دسته آلو برايم واقعي و عزيز بود، اگر يكي از آنها پاره ميشد گريه ميكردم. صبحها هيچوقت سراغشان نميرفتم. وضع پراكندهشان روي سيني، ناراحتم ميكرد. اما شبها، در روشني چراغ برنجي باورشان داشتم، زنده بودند.
**
آن پاييز كه از خانهي مادربزرگ برگشتم، تغييري در خانهمان پيدا شده بود. مادرم كمتر با من تنها ميماند. رفت و آمدها زياد شده بود. هي خاله و عمه ميآمدند و ميرفتند. من گاه ميايستادم و به حرفهايشان گوش ميدادم. نميدانستم چرا از كسي كه آنجا نبود و من نميشناختم حرف ميزدند، گويا مهماني ميخواست بيايد، خيلي راجع به او حرف ميزدند، اما حرفها دلواپسم نميكرد، من به مادرم و زندگي كوچكمان اطمينان داشتم، و جز اينها براي هيچ چيز در دنيا دلواپس نميشدم. بعد زماني آمد كه مادرم شاد و سرحالتر از گذشته بود و بيشتر به خودش ميرسيد. خريد ميكرد، لباس ميدوخت و گاه در تنهايي آوازي زمزمه ميكرد. اين آواز شبيه آنهايي نبود كه پيشترها ميخواند. آنوقتها وقتي لالايي ميگفت، آنقدر قشنگ بود كه من بزرگ هم كه شدم از او ميخواستم كه برايم لالايي بخواند. در شبهاي تاريك و سرد زمستان پاي كرسي گرم و ملافههاي سفيد برايم ميخواند:
لا لا لا لا گل پونه
بچهام آمد توي خونه
لا لا لا لا گل سوري
بچهام آمد مثه حوري
لا لا لا لا گل پسته
بچهام اومد يه گلدسته
حالا به صدايش كش و قوس ميداد، شعرها را با سليقه ميخواند و من حس ميكردم كه ميخواهد، آنچه را كه ميخواند باور كند، در اين حال وقتي جلوش ميرفتم صدايش از ترديد ميلرزيد. ولي من آواز خواندنش را دوست داشتم، حتا وقتي شبها لالايي نميگفت و براي خودش ميخواند، يك احساس گنگ، نه مثل غصه اشك به چشمم ميآورد. سرم را زير لحاف ميكردم و نفسم را ميدزديدم، نميخواستم بفهمد كه گريه ميكنم و ديگر نخواند.
**
در اين روزها بود كه كمكم مثل حيواني قبل از شروع زلزله دلواپس شدم. نميدانستم چرا؟ فكر ميكردم كه حتما" مامانم مرا سر كوزهي مربا يا وقت برداشتم پول خردههايش از زير فرش ديده، يا بشقاب شكستهاي را كه قايم كرده بودم از پالوئه در آورده و فهميده كار منست. با احتياط به او نزديك ميشدم، بهانه نميگرفتم، ديگر شبها براي قصه گفتن اصرار نميكردم. با خودم شرط ميكردم كه بچهي خوبي بشوم. يك روز موقع اذان مغرب نذر كردم كه اگر پدرم از مسافرت برگردد يا مادرم مثل اول بشود نه فقط شمعهاي سقاخانهي روبروي خانهمان را فوت نميكنم يا از تهماندهشان عروسك درست نميكنم بلكه شبهاي جمعه هم شمع روشن ميكنم و تمام پول توجيبيام را به آن بچه يتيم سالكي كه اذيتش كرده بودم ميدهم. ديگر با زنجير ليوان آبخوري سقاخانه تاب نميخورم و نانخردههاي توي كوچه را برميدارم و ميبوسم و كنار ازارهي ديوارها ميگذارم كه زير پا نرود. حتا تصميم گرفته بودم از مادربزرگ نماز ياد بگيرم.
يك روز خانهمان شلوغ شد. اتاقها را تميز كردند و صندلي چيدند. در اتاق زاويه كه زيرش خالي نبود سفرهي سفيدي انداختند و آينهي قدي را كه مادرم از عروسي اولش يادگاري داشت و پيشترها عكس پدرم كنار آن بود بالاي سفره گذاشتند. دو تا چراغ پايهبرنجي را كه شكم بارفتن آبي با نقش طاووس نگين نشان داشت روشن كردند. پيراهن مخمل سينهكفتريام را تنم كردند و گفتند كه زير دست و پا نپلكم.
به اتاق زاويه آن طرف حياط رفتم. عكس پدرم را كه هميشه در اتاق مهمانخانه به ديوار كوبيده بود، روي تاقچهي اتاق زاويه گذاشته بودند. مادرم هم آنجا دم آينه بود و با موچين دستهشاخي زير ابرويش را بر ميداشت. يك هلال سرخ متورم بالاي چشمان طلايي و براقش افتاده بود، جلوش ايستادم دلم ميخواست حرفي بزنم اما نميتوانستم. در آن لحظه من بسيار خوش بودم بعد از آن روزهاي دلواپسي، چون مهمان داشتيم و در آن اتاق من و مادرم تنها بوديم، مثل اين بود كه روز عيد باشد. عكس پدرم در تاقچه نگاه ثابت محزوني داشت. شايد آن روز اولي بود كه به عكس پدرم درست نگاه ميكردم و خيال ميكردم كه پدرم به من نگاه ميكند و دلم ميخواست كه مادرم حرفي راجع به او بزند اما او ساكت بود. لباس كشباف عنابي تنش كرده بود و موهاي بور و پرحلقهاش را روي شانه ريخته بود. لبش مثل مواقعي كه با من قهر ميكرد، جمع شده و زير چانهاش گودي كوچكي انداخته بود.
نگاه گذرايي به من كرد و يك دم همهي آن اعتمادي كه نسبت به او داشتم باز آمد. ديگر سبك شده و در اتاق جست و خيز ميكردم. وقتي كار مادرم تمام شد دنبال او به طرف اتاق مهمانخانه راه افتادم. اما جلوي زيرزمين رهايش كردم به فكرم رسيد كه سري به مادربزرگ بزنم، از پلهها پايين رفتم و او را ديدم كه دم اجاق ايستاده و صورتش از قطرههاي ريز عرق ميدرخشيد، با گوشهي چارقد چشمانش را پاك كرد و گفت:
- اينجا نيا ننه جون، دود و دمهاس، چشمت ميسوزه.
بعد دولا شد و از ميان قاب دو تا كوفته ريزه را كه براي فسنجان سرخ كرده بود برداشت و به دستم داد، لحظهاي به من كه كوفتهريزهها را ميخوردم نگاه كرد، آن وقت بغلم زد و سرم را به سينهاش چسباند. بوي تنش را كه آنقدر آشنا و عزيز بود شنيدم، چارقدش بوي دود ميداد، نميتوانستم به صورتش نگاه كنم، با صدايي كه ميشكست پرسيدم:
- خانوم بزرگه، امشب، امشب، قراره آقام بياد؟
و سرم را همانجا نگهداشتم، روي گونهام ضربات قلبش فرود ميآمد، تمام وجودم انتظار بود و پشيمان بودم كه اين سؤال را كردهام، چقدر دلم ميخواست او هر قدر كه ميتواند، ديرتر جواب بدهد و شوق اينكه بگويد: «آره مياد» چنگي در دلم ميانداخت و در يك آن نقشهها ميكشيدم. اما مادربزرگ حرفي نميزد، ميترسيدم سرم را بالا كنم و صورتش را ببينم، اما او انگار ميلرزيد و صداي نفس زدنهاي تندش را ميشنيدم، مرا به سينه فشرد قطرههاي گرمي روي پيشانيم چكيد. زمان حالا ديگر خيلي كش ميآمد. مثل اينكه شب شده و مهمانها رفته بودند، سرم را از سينهاش جدا كردم دستهايش را دو طرف صورتم گذاشتم. لحظهاي نگاهم كرد و با دو شست زبرش چشمانم را پاك كرد. چينهاي صورتش درشتتر شده بود اما شباهتي كه به مادرم داشت حتا ميان آن شيارها باقي بود، آهسته گفت:
- اينجا خيلي دوده، برو بالا، برو مادر، از داييت شيريني بگير.
دولا شده بودم. صورتم را به گونهاش چسباندم. نمناك و لرزان بود. از پشت چارقدش نقش سرخ شعلهها و سايههايي كه بر ديوار دودگرفتهي اجاق ميرقصيد مرا ياد جهنم انداخت. پرسيدم:
- خانوم بزرگه داري گريه ميكني؟
نفس بلندي در سينهاش شكست، تكاني خورد و جوابي نداد. من فكر كردم كه به رغم آن شرطها با خودم، بچهي فضولي هستم. از مادربزرگ جدا شدم و بياينكه حرفي ديگر بزنم از پلهها بالا آمدم، وسط راه برگشتم و مادربزرگ را نگاه كردم. كفگير را در ديگ ميگرداند و ستارهها روي صورتش ميلرزيد و يكمرتبه هيزمي كه زير ديگ زد، به چهرهاش سرخي بلوريني داد و بعد دود و تاريكي آن را محو كرد.
من به طرف مهمانخانه دويدم. آنجا پر از مردان و زنان فاميل بود. بعد مرد ريش بلندي آمد كه عباي نازك مشكي به دوشش بود و عمامهي ململ سرش و همراهش يك كوتولهي ريشبزي كه دفتر بزرگي زير بغل داشت و دفتر به قدش نميآمد، هر دو به طرف اتاق زاويه رفتند. آنجا مادرم جلوي آينه قدي نشسته بود و صورتش در نور چراغها ميدرخشيد.
از زير چشم نگاهي به من انداخت، خيز برداشتم كه بغلش بپرم، اما لبش را گزيد و من سر جا ميخكوب شدم.
ناباوري در نگاهش بود و من از زيبايياش مات شده بودم، آن دم دلم برايش تنگ شده بود، بعد از آن روزهاي فاصله، ميخواستم با او حرف بزنم، صد تا حرف داشتم. دود اسپند و صداي ترسناك مرد ريشدار و سكوتي كه يكمرتبه همهجا را گرفته بود، مرا نگه داشت. در اين موقع مادرم دوباره به من نگاه كرد و اين با حالت هميشگي نگاهش فرق داشت. مثل وقتهاي آشتي، آن موقع كه مرا ميبخشيد، مثل وقتي كه سر شيشهي مربا گيرم ميآورد نگاهش آن طور بود، ولي او كه كار بدي نكرده بود. ميخواستم بروم و ماچش كنم بغلش كنم، و هر چه در دلم بود بگويم، همهي شرطها و نذرها را به او بگويم اما مادرم سرش را دوباره پايين انداخت، روي قرآن نگاه كرد و زير لب چيزي گفت. صداي كف زدن و لي لي كشيدن زنها بلند شد، من ترسيدم و نفهميدم چه كسي از پشت بغلم زد و نان برنجي بزرگي به دستم داد.
**
نزديك به دو هفته از عروسي مادرم ميگذشت، كمكم فهميدم كه يك نفر ديگر به جز ما در خانهمان هست. رفتار مادرم بهتر شده بود. خودش به من مربا و پولخرد ميداد، شبها خودش برايم قصه ميگفت و با هم ميخوابيديم. من عادت داشتم كه سرم را به سينهاش بچسبانم و دستم را روي پستانش بگذارم و بخوابم. بوي تن او آنقدر برايم آشنا بود كه فقط در بغلش خوابم ميبرد، شايد بچهي ترسويي بودم، اما هيچ وقت مادرم شبها تنهايم نگذاشته بود، وقتي پيش مادربزرگ بودم، وضع فرق نميكرد. اما مادرم چيز ديگري بود، پيش او از هيچ چيز نميترسيدم. آن شب خواب ديدم كه دستي سياه و پشمالو به طرفم آمد و مرا كه چمباتمه زده بود به طرف گودالي كشيد، گودال مثل تنور بود، بعد ديدم شبيه تنور نانوايي تافتوني بود كه سر كوچهي ما قرار داشت و من و ساير بچهها در آن ريگ ميپرانديم.
توي عالم خواب يك مرتبه ياد مردم بدر روز قيامت افتادم، كلنگ آتشي توي دست پشمالو بود. ميخواست آن را به سرم بكوبد، هرچه خواستم فرياد بزنم، نميشد، بياختيار به طرف گودال تنور كشيده ميشدم. دست و پايم لخت و بيحس بود و به اختيارم نبود. يكمرتبه مادرم را ديدم مثل اينكه آن طرف تنور ايستاده باشد، همان لباس كشباف عنابي تنش بود، رويش را به من كرد و لبش را گزيد. دستم را به طرفش دراز كردم. از ديدنش آنقدر خوشحال شده بودم كه ترس از يادم ميرفت، دامنش را گرفتم، دامنش توي دستم كش ميآمد و خودش از من دور ميشد، فرياد خفهاي كشيدم و از خواب پريدم. تا لحظهاي نميدانستم كجا هستم. هنوز گرمي شعلههاي آتش را روي گونهام حس ميكردم. بدنم ميلرزيد و قلبم چنان ميتپيد كه انگار ميخواست از حلقم بيرون بيايد. كمكم ميفهميدم كه خواب ديدهام ولي قدرت حركت نداشتم. به ياد مادرم افتادم، برگشتم كه بغلش كنم، ترسم رفته بود و ناگهان ديدم كه مادرم پهلوي من نيست.
تا لحظهاي نتوانستم لحاف را از روي صورتم كنار بزنم، جرأت نداشتم به تاريكي اتاق نگاه كنم. حس كردم كه در رختخواب تازهاي خوابيدهام. كمكم سرم را از زير لحاف بيرون آوردم. آنطرف اتاق مادرم و آن مرد خوابيده بودند. لحاف اطلس گلداري كه مال عروسي اول مادرم بود و من خيلي آن را دوست داشتم روي آنها بود. مادرم سرش را روي دست آن مرد گذاشته و موهاي افشان بورش روي بالش ريخته و نور ماه چند حلقه از آنها را به رنگ آبي درآورده بود.
**
تابستان مرا دوباره پيش مادربزرگ فرستادند. با اينكه كار بدي نميكردم ميفهميدم كه مادرم را از دست ميدهم. او مثل گذشته مهرباني ميكرد اما من حس ميكردم كه حق ندارم مثل گذشته با او باشم. ريختش عوض ميشد هيكلش قلمبه شده بود، سنگين راه ميرفت و آواز نميخواند. گاهي كه قصه ميگفت لحنش آن حوصلهي گذشته را نداشت. از قصه كم ميكرد، سر و ته را به هم ميرساند، من هم نگاهش نميكردم، خودم را به خواب ميزدم، به سختي بلند ميشد، آهي ميكشيد، انگار خسته بود. وقتي مرا پيش مادربزرگ فرستادند خوشحال شدم.
در خانهي او ميتوانستم همان بازيها و همبازيها را پيدا كنم. بهتر از همه اينكه مثل گذشته باشم انگار اصلا" اتفاقي نيفتاده. تنها ناراحتي من بچهي لوس و شيطان داييام بود. براي فرار از او بود كه تنها بازي ميكردم. باغچه درست ميكردم، راهآب ميساختم، با چوب جارو دور باغچهام پرچين ميزدم و در آن سبزي ميكاشتم. بهتر از همه چيز، تماشاي باغ بود. دوباره لالههاي وحشي و بابونه ميشكفت و درخت توت طويله ماري چتر زده بود و اين دفعه زير درخت عناب هم برهي فرفري سياهي جاي بزغالهي حنايي بسته بود كه مدام بعبع ميكرد. ميخواستم در حوض آبتني كنم، مادربزرگ نميگذاشت، به قول خودش ريشخندم ميكرد، قصه ميگفت، هر چه ميتوانست سر هم ميكرد تا مرا بخواباند. كمكم خسته ميشد و به خواب ميرفت. وزوز مگسها و سايهي سفيد پردههاي چلوار لاجورد خورده كلافهام ميكرد. روي ديوار شمايل بزرگي بود كه ديدن صورت بيحال خوش آب و رنگش حوصلهام را تمام كرده بود. يك پردهي كرباس قلمكار جلوي صندوقخانه آويزان بود كه روي آن شيرين را در حال آبتني كشيده بودند و خسرو كه سوار بر اسب و انگشت به دهان محو تماشايش بود. پشت سرشان نقش كوههاي آبيرنگ كلهقندي بود كه فرهاد كلنگ به دست رويشان ايستاده بود و زير پرده شعر نوشته بودند، به آنها ادا در ميآوردم، گوشهي چارقد مادربزرگ را گره ميزدم و بخت دختر شاهپري را در آن ميبستم، تا سرگردان شود و مادربزرگ نداند. با كيسه پولي كه از گردنش آويخته بود بازي ميكردم. صداي جرنگ جرنگش را دوست داشتم. بعد ديگر كفرم بالا ميآمد، به مادربزرگ كه خواب بود دهنكجي ميكردم. شكلك در ميآوردم و اداي خر و پفش را. آن قدر وول ميزدم كه از خواب ميپريد و دست سنگينش را دور گردنم ميانداخت و به قول خودش مرا ميكپاند.
**
آن روز من با همان احوال زير دست مادربزرگ وول ميخوردم كه در كوچه صدا كرد و داييام از سر كار برگشت. خواب مادربزرگ سنگين شده بود. وانگهي اگر بيدار ميشد ميگفتم كه به اتاق داييام ميروم. دستش را از روي گردنم برداشتم و بلند شدم و در رفتم. توي درگاهي اتاق دايي ايستادم. او از پاكتي كه دستش بود زردآلوي درشتي در آورد و به من داد و بعد دستي به سرم كشيد. در همين موقع بچهي شيطانش جلو دويد، مرا به عقب هل داد و از گردن پدرش آويخت. داييام او را بغل كرد و سر دست بالا گرفت، مدتي نگاهش كرد. صورت بچه كثيف و نگاهش زل و بيمعني بود. داييام چند دفعه او را بوسيد و بعد قلمدوش گذاشت و دور اتاق چرخاند و چند بار گفت:
- چقدر دلم تنگ شده بود بابا... صب تا حالا... من كه رفتم تو خواب بودي، چقدر دلم... صدايش كمكم دور شد. طعم ترش زردآلو در دهنم مزهي سوزاني پيدا كرد، به حياط دويدم و دم پاشويه تف كردم و نفهميدم چطور شد كه رفتم توي باغ.
معمولا" آن موقع روز كسي در باغ نبود و نفهميدم چرا زير درخت توت رفتم و آنجا روي خاكبرگها نشستم و با يك علف خشك خاكها را به هم زدم...
صداي سوسك و جيرجيركها يكرشته و بيانقطاع دورم كشيده بود. بوي تند خاكبرگهاي پوسيده و توت رسيده با عطر شويد و بابونه و جعفري مخلوط ميشد و هواي گرم بعدازظهر را سنگينتر ميكرد. انگار خوابم ميآمد، دست و پام سست بود و منظرهي اطراف به نظرم محو و ناشناس. زير نور خورشيد سبزههاي تازه و گلها ميلرزيدند و قد ميكشيدند تا به خورشيد نزديكتر شوند. يكباره همهي آنچه صدها بار قبل از آن ديده بودم به نظرم تازه ميآمد. گنبد و گلدسته محو و نماي كاهگلي پشتبام خانهمان فرسنگها دور شد، علاقهاي به هيچ چيز نداشتم. حس كردم كه در تنگنايي فرو ميروم. تنم مثل عروسكهاي دسته آلو، يك لايي و كاغذي بود. دلم ميخواست هواي خنكي باشد. اما آن هوا را نمييافتم. چيزي روي سينهام نشسته بود.
سرم را از روي زانويم برداشتم و خط كشيدن روي خاكبرگها را رها كردم آنوقت متوجه شدم كه طويله ماري جلو روي من است و الان بعدازظهر گرماست... هيچوقت آنقدر به آن نزديك نبودم. به پنجرههاي بيشيشهاش خيره شدم.
آنجا، پشت چهارچوب خالي پنجره، چيزي بود، دو چشم كشيده و سرخ ماري ميدرخشيد. نگاهش ثابت و براق بود. چشمهاي شيشهاي با شيارهاي غلطان كه گاه برق سبز رنگي از آن ميجهيد. مدتي به هم نگاه كرديم. نه از او ترسيدم، نه برايم غريبه بود. يك لحظه چشمانم را بستم و در تاريكي درونم فرو رفتم، هيچ نبود. هيچ نبود.
وقتي چشم گشودم مار هنوز به من نگاه ميكرد. نگاه ميكرد و در نگاهش غم غربت بود.
تاريكي آغاز شده بود.
|
01-08-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چند پر پونه
آقاي دكتر گفت بايد از پسرت جدا زندگي كني. گفت بهتره پسرت بره خوابگاهِ بيماران رواني. گفت بايد هر روز شنا كني. پياده روي كني. گفتم پسر من رواني نيست خيلي هم آقاست. گفت ديپرشن مزمن، يك بيماريي رواني است. پسرم خيلي هم آقاست فقط قيافهاش عين آينهي دق است.
تابستانها بالكن ما خيلي باصفاست گل ميكارم شمعداني، اطلسي. پونه ميكارم. پسرم چند پر پونه با ماست دوست دارد. ميروم هوا خوري، اول بوي شمعداني ميآيد، بعد تلخي و گسيي اطلسيها، نفس عميق كه بكشي عطر پونه گيج و دلتنگات كرده. تا حالا چند بار شده روي بالكن به سرم زده كه پرواز كنم. يك بار روي صندلي هم ايستادم ولي ترسيدم. تو گوشهام سوت ممتد كشيد... عطر پونهها گم شد... آي گل پونه نعنا پونه... پسرم رفته خوابگاه خوابيده، من هم هر روز ميروم استخر شنا ميكنم. تن به نرميي آب ميدهم. آخيش... آبِ مهربان. آبِ پذيرا. همهي مرا در بر مي گيرد. همهي مرا به خود ميگيرد. بي مرز، بي حصر، رونده. خودم را ميزنم به مردن، هفي باد ميكنم ميآيم روي آب. لحظاتي دنيا ميايستد، با همهي تكانهاش، دلهرههاش، اطلسيهاش، آي گل پونه نعنا پونه...
آنطرف شلپ شلوپ شده يك خانواده با هم آمدهاند استخر. ايراني هستند، تازه وارد. زن و شوهر ويك پسر بچه. زن ايستاده كناري. تو آب نيست، رو ابرهاست. هوايي شنا ميكند. مرد به پسرشنا ياد ميدهد. طرز نفس گرفتن ياد ميدهد. هر حركتي كه پسر ميكند، پدر لبخند ميزند. خيال ميكند پسرش دارد برومند ميشود. مادر در رويا و خوابهاي طلايي است، پسر را تا دانشگاه هم راهي كرده. ديگر نميداند كه تا دوسال ديگر كم كم استخر نميآيند، بچه ول ميشود ميان كانالهاي تلويزيون و چون اينجا هوايش پاكيزهتر است، زن عيبهاي شوهره را بهتر ميبيند، و ديگر نيازي به آقابالاسر نيست، لذا طلاق مي گيرد و همهچي ميگوزد به الك.
اين مجتمعي كه من در آن زندگي ميكنم قديمي است در ضمن، يك كم شيك است. روزگار گذشته، فقط از نژاد انگلوساكسونها اينجا ساكن بودند هنوز هم چندتايي از آن عتيقهها زندهاند. يكي يكي پير شدند از اين دنيا رفتهاند به آن دنيا. پيرزنهاي فضول و از خودمتشكر و پيرمردهاي غرغرو. به جز آقاي ديكنز كه خيلي ناز و تميز است. آپارتمان روبروي من مينشيند. حتي سرساعت سرفه ميكند. صبح به صبح ساعت هفت و بيست دقيقه، حملههاش شروع ميشود اوهو اوهوووو گاهي كه طولاني ميشود، ميروم در ميزنم. آقاي ديكنز آنقدر پيراست كه پسرش پير شده رفته آن دنيا، خودش هنوز مانده اين دنيا. بارها شنيدهام آه و ناله و نفرين مي كند. باد فتق دارد، مدام زيپ شلوارش گير ميكند ميروم كمكاش گير زيپ را رد كنم، آب دماغ و دهانش ميچكد روي دستم، دلم به هم ميخورد بعد دوتايي، ميزنيم زير خنده بعد هم گريه. ولي ناكس دلش نميخواهد بميرد اصلا و ابدا. كشتيارش شدم شلوار گرمكن بپوشد نميپوشد تازه بعضي وقتها هم كه سر دماغ است وقتي دارم زيپ شلوارش را ميكشم بالا، حواسش هست كه من زنم و او مرد.
ساكنين جديد، بيشتر ايراني ـ كانادايي و هندي ـ كانادايي و چيني ـ كانادايي هستند. ساكنين اين مجتمع دو دستهاند يكي آنها كه صورت خود را با سيلي سرخ نگه ميدارند، يكي آن دسته كه آنقدر دارند كه بروند در جايي يك كم شيكتر زندگي كنند اما يك كم رند هستند و نميخواهند زياد دوندهگي كنند. اما اكثريت با صورت سرخهاست. اكثريت با كون پارههاي ناشي از دوندهگي است. چند تايي هم مثل من يا سونيا، هر چه به حافظهمان فشار ميآوريم كه چي شد كه همچين شد، يادمان نميآيد. من يك چيزهايي يادم است اما شتاب حوادث، كه كي عروس شدم، كي مادر شدم، كي مطلقه و كي پسرم يتيم شد، يادم نميآيد. هر چي هم كه يادم مانده انگار همه چيز از اول گوزيده بود به الك. از همان اول كه عروس شدم، مطلقه بودم يا انگار آدم مادر مي شود كه بعد پسرش برود خوابگاه بخوابد يا اينكه پسرم از همان اول يتيم بود و بابايي دركار نبود. تكانهاي جاكن شدنها انقدر زياد بوده كه رد پرتاب شدنم به اينجا را گم ميكنم. بهتره بروم شنا كنم. دوش ميگيرم، تا استخر چند قدمي راه است. جلوي من دو تا دختر سيزده چهارده سالهي هندي ـ كانادايي دوش گرفته، آبچكان ميروند طرف استخر. توي آب يكي از آن عتيقههاي فضول، با اخم و تخم و حركت دستش كه سرشار از تمدن است، امر و نهي ميكند كه قبل از شنا، برويد دوش بگيريد. سر و شانه ميآيد كه ما صاحبان قديمي بايد مواظب شماها باشيم. دختر كوچكه لب ورچيد و بغض كرد. عتيقه را در جا جرش دادم. البته جردادن به انگليسي خيلي سخت است. گفتم تو كوري، ديگر چشمهات سو نداره نميبيني اينها دوش گرفتهاند. عتيقه خفقان گرفت. دخترها به من لبخند زدند. در ضمن، ناگفته نماند كه با ساكنين جديد آسيايي - كانادايي اين مجتمع يك كم بو گرفته است. بوي زندگي، بوي كاري، بوي زيره، بوي لجن درياهاي چين و ماچين، بوي سيرداغ پيازداغ، بوي شنبليهي سرخ كرده كه تا دو روز توي آسانسور ميماند، وقتي خانوادهي آقاي مهدوي رفت و آمد ميكنند و بوي قرمه سبزي را با خود به راهروها، به سرسرا تا توي سالن ورزش ميآورند. سر و ريخت خانم مهدوي كه با روپوش بلند تا مچ پا و زيرش شلوار و سرش مقنعه، مجهز به كفش ورزش و مچبند نايك، وسط دختر و پسرهاي كون لخت در حال بدن سازي، پا دوچرخه ميزند، ديدني است. اصلا هم ناراحت نميشود كه دختر و پسرها عضلههاي كونشان را گرد و قلمبه بغل گوشش پيچ و تاب خوشگلش ميدهند. من ولي از مدل موهاي آقاي مهدوي هيچ خوشم نميآد كه صاف شانه ميكند روي پيشانياش و هميشهي خدا چرب است.
تازه واردها، هم وطنهاي خودشان را تحويل نمي گيرند ميخواهند با خارجيها آشنا شوند تا زبانشان خوب شود. ارواح عمهشان. ديگر نمي دانند كه بر اثرجاكنشدنهاي ممتد و پسلرزههاي ناشي از آن مغز و حافظه آسيب ميبيند و آدم هيچوقت زبانش خوب نميشود و تا آخر عمرش مثل بچهها، دَدَ دودو ميكند. تازه، كو خارجي كه آدم باهاش حرف بزند. اينجا، هر كسي كار خودش بار خودش. در ضمن ايرانيها تاقچه بالا ميگذارند و هنديها را تحويل نميگيرند و هنديها، چينيها را و چينيها هيچكدام را. چينيها تو خودشاناند. آدم هيچي ازشان نميداند جز اينكه مثل مورچهها با همكاري و پشتكار، قبيلهاي زندگي ميكنند. آروغ زدن را بد نميدانند و به گوزيدن هم نميخندند راحت از بالا و پايين باد ول ميدهند و توي آسانسور و راهروها بوي لجن دريا با بوي كاري و شنبليله در هم ميرود و آدم خوب به خاطرش ميماند كه در يك كشور چند مليتي زندگي ميكند.
آقاي بهادري يك تويوتا كمريي نو خريده. وقتي دور محوطهي مجتمع، هي الكي دور ميزند و توي شيشههاي دوديي ساختمان خودش را با ماشينش ديد ميزند، نمي تواند شاديي كودكانهاش را پنهان كند. اما ديگر نميداند كه پسر آقاي تاميلا هفتهي ديگر بي. ام. و. اش را از كمپاني ميكشد بيرون و تويوتاي آقاي بهادري ميخورد تو سرش و بعد از چشمش ميافتد و حالش گرفته ميشود. آقاي بهادري بيچاره از آنهاست كه صورتش را با سيلي سرخ نگه ميدارد. موهاش سفيد شده اما نميخواهد قبول كند. رنگ ميكند. نميدانم چهكار ميكند كه وقتي موهاش درميآد، انگار مركوركوروم به موهاش زده. تنها زندگي مي كند. ميگويند سرهنگ بوده، براي خودش كيا بيايي داشته. چشماش مدام لهله ميزند. خب اينجا كه يك كشور آزاد است پس ديگر اين چشمها و اين سر و ريخت يعني چي. اما خودش را و نگاهش را كنترل ميكند تا رفتار درست و شايستهاي داشته باشد. فقط ايكاش نگاه آقاي بهادري و نگاه آقاي مهدوي را كه هميشه انگار يكي اسحله تو گوشش گذاشته كه فقط شست پايش را نگاه كند، قاطي ميكردند تا آدم از دست جفتشان انقدر به عذاب نباشد. آقاي بهادري با اينكه خودش را كنترل ميكند اما دم رفتن بالاخره تكهاي از آدم را با خودش ميبرد مچ پايي، خم بازويي، انحناي باسني...
سونيا ارمني – ايراني - كاناداييست. از بوق سگ تو فروشگاه كار ميكند، شبها عينهو جنازه ميآيد خانه. آخر هفته ميرود بيشتر حقوقش را ميدهد كرم دورچشم ميخرد. از وجناتش پيداست كه وقتي آن كرم مخصوص را ميمالد، خيال ميكند شكل عكس آن هنرپيشهاي ميشود كه دارد كرم را روي پوستش همچين ميكند. ديگر نميداند كه همين فردا پس فردا، شكل مادرش خواهد شد. با غبغب آويزان و پاهاي ورم كرده.
فخري هم تازه وارد است با دو پسر نازش اميد و نويد. فخري تو دلبروست. شوهرش در ايران منتظر است تا فخري كارهاي اقامتشان را درست كند . يار دبستانيي شوهرفخري كه چند سالي اينجاست و تازه از زنش جدا شده به فخري كمك ميكند تا راه و چاه را ياد بگيرد. بچهها صداش ميزنند، عمو. بچهها مرتب بهانهي پدرشان را ميگيرند. عمو برايشان لباس و وسائل سرخپوستي خريده. سرشان گرم است. خودشان را عينهو سرخپوستها رنگ و وارنگ درست ميكنند، دور مجتمع طبل ميزنند، كل ميكشند يا ياهي يا ياهي ياهي يا... فخري از زير روپوش و روسري درآمده، حسابي به قر و فرش ميرسد. به بچههاش ميرسد. تندتند زار زندگي جور ميكند. ديگر نميداند كه موانع قوانين ادارهي اقامت، فشار زندگي، خوشگلياش و فعاليت فزايندهي هورمونها، همه دست به يكي مي كنند و فخري ميرود با دوست شوهرش ميخوابد و ماه زير ابر نميماند و بعد همه چي ميگوزد به الك.
شبها براي اينكه نروم توي بالكن هواي پرواز به سرم نزند ميروم پيش يانا. حالا شما خيال ميكنيد چون پسرم رفته خوابگاه خوابيده، من هواي پرواز به سرم ميزند، نهخير، گفتم كه پسرم خيليهم آقاست و همهچيز را هم مثل يانا خوب ميداند و سر و ته همه چيز را هم ديده. من از دست اين مردم كه يك جوري رفتار ميكنند كه انگارنه انگار، از دست اين همسايهها كه انگار خيال ميكنند، هيچي نميگوزد به الك، ميخواهم خودم را از آن بالا... آي گل پونه نعنا پونه... از دست اين آقاي ديكنز كه با آن آل اوضاع متورم، راضي نميشود گرمكن بپوشد. از دست اين هافهافوها كه پايشان لب گور است، مدام ما را تحقير مي كنند و من مدام بايد جر بخورم تا جرشان بدهم. از دلغشهي اينكه اميد و نويد مدام بابا بابا ميكنند و نميدانند قرار است چه بلاهايي سرشان بيايد و فخري هم كه سرش با كونش بازي ميكند. از دست خانم مهدوي كه با مقنعه و مچبند نايك، ميرود خودش را قاطيي كون لختها ميكند و به ايرانيهاي ديگر گفته كه پسر من ديوانهست، گفته كه من و سونيا ****ايم. ميگذارم ميروم پيش يانا. يانا همهچي ميداند. يانا مثل ديگران نيست كه هنوز نميدانند چه بلاهايي قرار است سرشان بيايد. يانا تا تهاش را ديده. آغوشش مثل آب است، نرم خو، مرا در بر مي گيرد، مرا به خود ميگيرد، بي حد، بي مرز. سرم را مي گذارم لاي مشك سينههاش بوي تلخيي اطلسيها نازم ميكند. يانا را كنار كوچه پيدا كردم. روبروي بار يونانيها. روي لحاف چهلتكهي خوشگل و خاكياش، به هيئت آتِنا مينشيند. هر نسيم كه ميوزد، هر ستاره كه چشمك ميزند، يانا بغليي شرابش را سر ميكشد. به من هم ميدهد. موهاش كرك است. دندان ندارد. چشمهاش هنوز جوان و درشت است. آبيي روشن. نگاهش مكث دارد. انگار ميخواهد چيزي بگويد. يانا كر و لال است. بعضي از كاسبهاي محل ميگويند خودش را ميزند به كر و لالي. يانا چشماش حرف ميزند، بوي پستانهاش حرف ميزند، بوي بغلياش حرف ميزند. يانا همهچي ميداند. بعدش را، قبلش را، ته اش را، بي چون و چرا ديده است. در امنيت آتِنا، مينشينم كنار يانا منتظر جرعهاي. نسيمي ميوزد، ماه سرك ميكشد، يانا جرعهاي نثارم ميكند. لحظاتي از خودم رها ميشوم. رها رها رها، به تماشا مينشينم، بي دغدغهي ديده شدن. از اين گوشه، از اين كنار، آدمها را نگاه ميكنم، نشان ميكنم، ميروند ميآيند. همه خستهاند، بيخوابي دارند، با خودشان قهرند. رد يكي را ميگيرم، از آن دور دورها تا ميآيد نزديك نزديكتر تا ميرود دور، تا با درختها وسايهها يكي شود. چه حالي دارد روي چهلتكه نشستن به تماشا. گاهي نگاهي گره ميخورد، بر پوست مينشيند، كوتاه مثل يك آه .
يانا با من اخت شده. آوردمش خانه، بردمش حمام. موهاش را بافتم. هر كاريش بكنم، هيچي نميگويد. توي راهرو، توي آسانسور، عتيقهها بدجوري نگاهمان كردند. يانا توي خانه بند نميشود، عصر ها با هم ميرويم به خطهي سلطنت آتِنا، جرعه نثار هم ميكنيم، ارغواني ميشويم.
ايرانيها پشت سرم حرف ميزنند. خب بزنند من از وقتي يادم ميآد كه ديگر يك سيبيل كلفت كنارم نبود، دارند پشت سرم حرف ميزنند. هنديها با اشاره به هم، من را نشان ميدهند پچ پج ميكنند. از ياران پروپا قرص يانا، آقاي شارماست و پسرهاي فخري، سرخپوستهاي كوچك. يانا باهاشان كل ميكشد. با دستهاش پشت نور شمع، شكلك درست ميكند، اردك، خرگوش. ناگهان محكم و پشت هم ميكوبد به طبل. سرخپوستها از شادي خل ميشوند. صداي همسايهها درميآيد. آقاي شارما يك كلام نپرسيد اين كي بود، چي بود، كجا بود. با ما صفا ميكند. بساط يانا را ميچيند، من هم ماست و خيار ميآورم با چند پر پونه.
آقاي شارما اهل كشمير است. آپارتمانش نزديك آسانسور است. وقت و بي وقت، صداي سيتار ميآيد، دلم ميرود. چند بار پا سست كردم. انگار علم غيب دارد در را باز كرد گفت بفرماييد. اگر خريد كرده باشم، خود به خود در را باز ميكند كيسههاي خريد را از دستم ميگيرد، تا ته راهرو ميآورد. جوري كيسهها را ميگيرد كه انگار هيچ وزن ندارند. رفتار و حركاتش آرام و با طئمانينهست. مثل آدمهاي ديگر كه در حال دوندهگي هستند، نيست. آرام آرام و راه به راه رفتنش را دوست دارم. بچههاش با مادرشان برگشتهاند كشمير. همسن اميد و نويداند. تلفني با هم حرف ميزنند. شب اول كه پسرم رفت خوابگاه خوابيد، رفتم آپارتمان آقاي شارما. راوي شانكار بيداد ميكرد. نرم رفتاريي آقاي شارما آرامم ميكرد. نگا نگاهش ميكردم. ناغافل، دست و بال گرداند و كشيد و كشاند كه ببوسد مرا، بوي تند ادويه زد زير دلم. هيچي، همه چي گوزيد به الك.
اميد و نويد همهي وسائل سرخپوستي را منتقل كردهاند به آپارتمان من. مادرشان آمد سر زد ديد پرسيد يانا بي آزار است. گفتم خاطرجمع. اميد و نويد من را خاله صدا ميزنند، يانا را آكوتي، يعني مادر قبيله. اميد ناخن ميجود ميپرسد خاله تو ميداني كي كار بابام درست ميشود؟ تو دلم ميگويم وقت گل ني. برايشان كتابهاي قصهي سرخپوستها را خريدهام. اميد قصهها را ميخواند براي نويد و يانا تعريف ميكند. دستهايش را به دو طرف مثل بال ميگشايد، از نيروي اسرارآميز عقاب ميگويد كه اگر به خوابش ببينيم، قادر است كارها را درست كند. طيي مراسمي، يانا را به هيئت مادر قبيله درست ميكنند، موها دو طرف بافته، مزين به شاه پرهاي سفيد، سه خط سياه و سفيد روي گونه و پيشاني، چشمهايش را آبيتر ميكند. يانا طبل مي زند، گنگ ورد ميخواند، سرخپوستها دور آتشي خيالي ميرقصند يا ياهي يا ياهي يا...
آقاي شارما كه بساط مي چيند، يانا در خانه بند ميشود. نگاهش روي صورت آقاي شارما مكث ميكند، جرعه جرعه نثارش ميكند. يانا پذيراست، بوي ادويه آزارش نميدهد. آقاي شارما دستها را آرام بهم نزديك ميكند زير چانه، رو به يانا. جرعه جرعه، آقاي شارما ارغواني ميشود، پنجرهي چشمهاش گشوده مي شود به رويم، شرمندهگيي آميخته به مهرِ نگاهش را تاب نميآورم. امواجش مرا رم ميدهد روي بالكن تا عطر پونه گيجام كند، آي گل پونه نعنا پونه...
نامهاي همراه با اخطاريه دريافت كردم كه عتيقهها شكايت كردهاند كه من يك الكليي ديوانه را در اين مجتمع، اسكان دادهام. پليس سرزده آمد و گفت اين زن برگهي اقامتش هم موقتي است. به آقاي پليس گفتيم بفرما، شايد يانا جرعهاي نثارش كند و اهل شود. اما پليسه از آن آدمهايي بود كه نه تنها نميداند كه بعدش چه بلاهايي قرار است سرش بيايد بلكه اصلا به بلا باور ندارد و فكر ميكند كه زير آن انيفورم، ضد ضربه است. گفتيم به چشم. يانا رفت سر خانه و زندگياش روي چهل تكهي خوشگل و خاكياش. ما، دربدر و سوت و كور شديم. آقاي شارما مات شده به ديوار رفت توي نقشه. اميد و نويد با بغض دور آتش خيالي ميرقصند، ورد ميخوانند، مادر قبيله را طلب ميكنند. من باز هواييي بالكن شدهام، آي گل پونه نعنا پونه...
آقاي شارما هيجانزده آمد، فكر بكرش را درميان گذاشت. گفت كه يانا را به عقد همسريي خود در ميآورد و مسئلهي اقامت هم حل ميشود. بچهها هورا كشيدند. فخري گفت يك عروسي بگيريم بابا، دلمان پوسيد.
از من بشنويد، هر جشن و سرور، هر مجلس ختمي توي غربت، از اول گوزيده به الك.
جشن عقد در آپارتمان آقاي شارما برگزار شد. هنديها و سونيا هم آمده بودند. با چندتا ايرانيي ديگر. سونيا عروس را درست كرد از سر كار يك حلقه گل سفيد و آبي آورده بود كه زد به سر عروس و يك دست لباس آبيآسماني هم تنش كرد. يانا آشفته بود، نگاهش را ميدزديد، خود را پشت نگاهش پنهان ميكرد، سركه كج ميكرد صورتش زير حلقهي گلها، شكل مسيح ميشد. آقاي شارما خوشحال بود. همچين سرحال بود كه غم از چشمهاش پر كشيده و رفته بود. انگار هنوز بعد از آن همه زخمهي سيتار كه شنيده، نميداند كه همين دم و همين الان است كه باز مثل بوتيمار قيه بكشد.
پسر و دخترهاي هندي از آپارتمانهاي ديگر هم آمدند. هنديها هم مثل ما آهنگهاي دامبوليچيزك زياد دارند و رقصهاي امروزيشان، عينهو ماها يكهو پاميشند سر و شانه ميآيند كه بفرما... بزن و برقص بود. فخري چاك سينهاش بيرون بلوربارفتن، لنگه به لنگه ابرو ميانداخت، چرخ و واچرخ ميزد، دل ميبرد. سرخپوستهاي كوچك گل توي گلدانها ميگذاشتند، شيريني تعارف ميكردند. آقاي بهادري از گيلاس دوم به بعد، فيالمجلس ديگر خودش بود. دور كمر فخري، درجا ميخواست خودش را قرباني كند. با رقص، فخري را همراهي ميكرد، سرخم ميكرد روي ناف فخري مي گفت آها آها... آها آها... كه پليس سر رسيد و درخواست مدارك عقد در محضر را بياساس خواند و ياناي ما را با خود برد و در بازداشتگاه زنداني كرد.
ما پشت ديوار زندانايم. چهلتكهي يانا را پهن كردهام، بست نشستهايم. آقاي شارما آرام و قرارش گوزيده به الك، بوتيمار درونش خود را به قفس ميكوبد، كه يانا را آزاد كند، كه من هواييي بالكن نشوم، كه اميد ونويد بي مادر نشوند.
سرخپوستهاي كوچك خود را آماده ميكنند براي آزاد سازيي مادر قبيله. تيرها در كمان آماده، به من ميگويند تو آتشي، دستهات را بگير بالا شعله بكش. طبل ميزنند دور من ميچرخند يا ياهي يا، ياهي يا يا ياهي يا...
|
01-08-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ديوار مشترك
ديواري مشترك.
خيلي وقتها دوست دارم اين ديوار مثل پردهئي نازك كنار برود، تا ببينم پشت اين ديوار، پشت آن پرده قرمز و پچپچهها چه ميگذرد.
گاه جلوي در ورودي ميبينمش با موهاي قرمز و كاپشني قرمز.
همهي محل او را مي شناسند، حتا جوان هاي خيابان بالاتر وپائينتر، محدودهاش نميدانم تا كجاست.
پشت پنجره ميايستم. مرد جواني را مي بينم كه از كنار ديوار مشترك ورودي ما رد ميشود. نگاهي به طبقه چهارم مياندازد.سرم را ميكشم پشت ديوار. بعضي از آنها احتمالاً آدرس را دقيق نميدانند، چشم هايشان سرگردان است تا دختري را ببينند با صورت گرد، موهاي كوتاه، بيست و دوسه ساله.
هر بار مرا ميبيند، چشمهايش را برميگرداند. گاه دنبال بهانهئي ميگردم تا چيزي ازش بپرسم... معمولاً بيحوصله به نظر ميرسد با سه گرههاي توهم.
روز سه شنبه ساعت شش تو باشگاه ورزشي ديدمش. شال گردن قرمز حرير دور گردنش بسته بود. با آمدنش به باشگاه پچ پچه توي زن ها شروع شد.
پريسا گفت: اومده پي مشتري.
زني كه سرش را تكيه داده بود به دوچرخهي ثابت گفت: كي دنبال مشتري يه؟
گفتم: خوابت پريد!
با حركتي كُند سرش را به طرف من چرخاند. با صداي كش داري گفت:
ـ تو خوابت نميياد؟
گفتم: نه. تو هم بهتره بري دكتر.
دستش را روي بازويم كشيد و گفت: دكتربازي؟
دستم را كشيدم عقب. رفت پي تارا. از چند متري ميديدمش ، داشت دست ميكشيد روي بازوي تارا و چيزي ميگفت.
به نظرم تارا پي مشتري نبود، بيشتر غرق تماشاي خودش بود.
مربي باشگاه وسط ايستاده بود و با صداي بلند ميگفت: بدو...بدو...
من و پريسا كنار هم مي دويديم و حرف ميزديم.
به پريسا گفتم: پي مشتري نيست. همهرو براي خودش نگه داشته. خيليهاشونو دوست داره. نميخواد بذل و بخشش كنه.
ـ خيلي سادهئي! دنبال پوله.
ـ پول هم ميگيره، اما بيشتر دوست شون داره. من قيافهي اون بروبچههارو ديدم.
ـ قيافه چيچييه! گرگ روزگارن.
ـ يكيشون با موتورش ميياد، گاهي وقت غروب. هردوشون وقتي همديگرو ميبينن، حالت عصبي دارن. تارا هي آدامس مي جووه...پسره خيلي لاغره. موهاش خرمايي يه.
مربي رو به من و پريسا گفت: تندتر خانما...جلوي بقيه رو گرفتين!
چند دقيقه جدا از هم دويديم. مربي كه سرش گرم شد به حرف زدن، دوباره من و پريسا شروع كرديم.
پريسا گفت: من نگران شوهرمم!
ـ ديوونهئي!
ـ ديوونه چييه؟ اينا مهرهي مار دارن. كتاب باز ميكنن.
ـ بيشتر دنبال همسن و سالاي خودشه. بيست و سه چهار ساله، اين حدودا.
ـ تو محل همچين دخترايي خطرناكن.
ـ همه جا هستن. اين جا تو ميبيني.
ـ يادته رفته بوديم آلمان؟ پاشو تو يه كفش كرد برگرديم. ميدوني اونجا ... همهاش ميترسيد كه منو از دست بده، حالا اين جا اينقدر قلدري ميكنه.
مربي آهنگ اي ايران را انداخته بود ، صداي آهنگ را كه زياد كرد، سرعت بچه ها زياد شد.
ـ بدو...بدو...پنج دقيقهي آخر...
جلوي در رو به مادرش فرياد ميزند:
ـ به تك تك اون هايي كه اونجا نشستن، ميگم اين مادرمه، همه ميتونيد...
زن ها با ناخن ميكشند روي صورت.
پچ پچه ميپيچد بين زن هايي كه بيرون آمدهاند. صداها گنگ و تاريك است.
ـ پدر مادرن دارن؟
ـ آره بابا! پدر بيچارهشون داغون شده، نگاه به موهاي سفيدش نكنيد،كمتر از پنجاه ست.
ـ ميگن مادره شروع كرده.
ـ پريروز مادره داد ميزد بدبخت! تو به خاطر هزار تومن...
ـ ميگه يعني كمه ها!
حداقل ده بيست نفرشان را خودم ديدهام. بين هيجده تا بيست و هفت هشت ساله، بيشتر قد بلند.
تارا نشسته بود روي دوچرخهي ثابت و پا ميزد. به چهرهاش كه نگاه ميكردي به نظر نقاشي ماهر با قلم نشسته بود به نقاشي. تو آينه به خودش خيره شده بود. من هم از تو آينه بهاش نگاه ميكردم و بعد به خودم و به بقيه زنها.
زن ها دور تا دور سالن ميدويدند. براي زيبايي اندام ونگه داشتن جواني همه تلاش ميكرديم.
از تارا پرسيدم: چرا براي زنهااين قدر زيبايي مهمه؟ كمتر مردي به صورتش رنگ و روغن ميماله .
نگاهام كرد. بدون جوابي پا ميزد. زن خواب آلود با كندي خودش را جلو ميكشاند. دوباره دست روي بازويم كشيد و پرسيد:
ـ دكتربازي؟
پريسا ايستاده بود روي دستگاه كمر، مدام پاها و كمرش را به چپ و راست مي چرخاند، از توي آينه تمام حواسش به تارا بود. تارا حواسش به دختر جوان سبزهئي بود كه گوشواره حلقهئي طلا گوشش بود. موهاي مشكياش را از پشت بسته بود. وقتي ميدويد موهايش را با طنازي به چپ و راست ميچرخاند. پريسا آمد كنارم و گفت: ديدي؟ اون سبزه! چه خوش سليقه ست .
وقتي لباس مان را عوض ميكرديم ديدم كه تارا با همان دختر سبزهه خوش و بش ميكرد. موقع حرف زدن چند بار با خيسي زبان، خشكي لبش را گرفت. همان موقع پريسا تنه زد و تو گوشم گفت: براي دل خودشون؟ گرگ روزگارن!
به ديوار مشتركمان خيره مي شوم. اين ديوار مشترك هميشه هست و من خيلي اوقات بهاش تكيه ميدهم، بيآنكه بدانم چه كسي يا چه كساني به اين ديوار تكيه دادهاند.
پنجره را باز ميكنم، نيمي از شب گذشته. تمام خانهها در خاموشي و تاريكي فرو رفتهاند. در دوردست چراغي سوسو ميزند...
بعضي از مهمانيها، بيزن و مردي، در خلوت ميگذرد... بعضي چراغ ها در جايي روشن ميشود اما ديده نميشود.
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 5 نفر (0 عضو و 5 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 12:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|