بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #111  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Question در كمين ستمگرانيم

فرعون آنچه كه مي توانست،غرور ورزيد و مردم را تحت استثمار و شكنجه خود در آورد و بر آن ها سلطنت كرد تا حدي كه دستور داد ساختمان هاي بزرگي درست كنند(مثل اهرام سه گانه مصر)و به همه حتي زنان حامله دستور داده بود كه از راه هاي دور سنگ هاي بزرگي به دوش بگيرند و براي آن ساختمان ها بياورند.
روزي يكي از زن هاي آبستن كه سنگ و آجر حمل مي كرد، از پله هاي ساختمان بالا مي رفت، هر گاه در بردن مصالح ساختمان كوتاهي مي كرد، مامورين فرعون با تازيانه او را مي زدند. در اين ميان ناگهان بچه ي او سقط شد و آْن زن دلسوخته فرياد زد :اي خدا آيا در خوابي ،مگر نمي بيني اين طاغوت ستمگر(فرعون)چه ميكند؟
مدتي از اين جريان گذشت. وقتي كه فرعون و فرعونيان غرق در آب شدند، آن زن كنار رود نيل بود،ديد نعش فرعون روي آب قرار گرفته است،تعجب كرد و در همين حال شنيد هاتفي به او گفت:
اي زن ديدي كه ما خواب نبوديم كه نسبت خواب به ما دادي؟ بدان كه ما در كمين ظالمين هستيم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #112  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink فرشتگان چگونه قاضي را تسلي خاطر دادند

در بني اسراييل يك نفر قاضي بود كه پسرش از دنيا رفت،او بسيار ناراحت شد و بسيار بي تابي مي كرد.دو فرشته(به صورت انسان)نزد او براي طلب قضاوت آمدند.يكي از آن ها گفت:گوسفندان اين مرد به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.ديگري گفت:اين زراعت در ميان كوه و نهر آب واقع شده و براي من راهي جز اين نبود كه گوسفندانم را از راه زراعت به سوي نهر آب ببرم.
قاضي به اولي گفت:آيا تو هنگام زراعت نمي دانستي كه در آن جا راه مردم است كه گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟ او در پاسخ گفت:تو هنگامي كه داراي پسر شدي نمي دانستي كه سر انجام او مي ميرد،پس به قضاوت خودت رفتار كن. _سپس آن دو فرشته به سوي آسمان عروج كردند.
پاسخ با نقل قول
  #113  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Red face درس عبرت

مروان بن محمد بن مروان بن حكم،آخرين خليفه بني اميه بود كه به دست عباسيان در سال 132 هجري كشته شد.او همانند اجداد ناپاكش،خيلي ظلم كرد.يكي از ظلم هايش اين بود كه زبان يكي از غلامانش را بريد و به دور انداخت،گربه اي آمد و آن زبان را خورد.
از قضا وقتي كه مروان را كشتند، سرش را از بدن جدا كردند و زبانش را بريدند و به دور انداختند.همان گربه آمد و آن زبان را خورد!
پاسخ با نقل قول
  #114  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Red face پسرم بهترين تسليم را به من داد

اسكندر كه او را فاتح سي و شش كشور مي خوانند،هنگامي كه در بستر مرگ افتاد،به فرمانده ي سپاهش گفت:وقي كه من از دنيا رفتم ،جنازه ام را به اسكندريه ببريد و به مادرم بگوييد مجلس عزاي مرا به اين ترتيب تشكيل دهد:
اعلام كند كه همه ي مردم براي خوردن غذا به منزل او بيايند،جز كساني كه عزيز يا دوستي را از دست داده اند،تا مجلس عذاي من با خوشحالي شركت كنندگان بر گزار گردد و شركت كنندگان خاطره ي رنج آوري نداشته باشند.
اسكندر از دنيا رفت ،فرمانده ي سپاهش ،طبق وصيت او، جنازه ي او را به اسكندريه حمل كرد و وصيت او را به مادر او گفت:
مادر دستور داد سفره ي عمومي طعام گستردند و اعلام نمود همه ي مردم جز كساني كه دوست و عزيزي را از دست داده اند،شركت كنند.روز مهماني فرا رسيد ،خدمتكاران همه آماده و منتظر،ولي هيچ كس نيامد.مادر اسكندر از علت نيامدن مردم پرسيد،به او گفتند:تو خود اعلام كردي كه مردم غير از آنان كه عزيز و دوستي را از دست داده اند بيايند ولي كسي نيست كه داراي اين شرط باشد.مادر مطلب را دريافت و گفت:فرزندم با بهترين روش به من تسليت گفت،خاطر مرا آرام ساخت.آري اين است روش دنياي نا پايدار،پس مغرور نگرديم و دل به دنيا نبنديم.
پاسخ با نقل قول
  #115  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شرمندگي ابوعلي سينا

ابوعلي سينا كه از نوابغ معروف جهان و افتخار بزرگ اسلام و ايران است،روزي با اسكورت وزارت از جايي مي گذشت.كناسي را ديد كه مشغول پاك كردن توالت است و اين شعر را مي خواند: گرامي داشتم اي نفس از آنت كه آسان بگذرد بر تو جهانت
ابوعلي با شنيدن اين شعر خنديد و در حال خنده به طعنه صدا زد حقا كه تو جان خود را احترام كرده اي! و نفس شريف خود را در ته چاه به ذلت و خواري كشانده اي و عمر گرانبهايت را در اين كار كثيف تباه مي كني و يعد اين كار را افتخار مي شماري؟!
كناس گفت در جهان همت،نان از شغل پست خوردن بهتر از زير بار منت رئيس رفتن است.)
ابو علي از اين پاسخ،غرق در خجلت شد و با شتاب از آنجا دور گشت.‌ و به اين ترتيب آن كناس نيز با آن سخنش،درسي آموخت،درس مناعت طبع و عزت نفس!
پاسخ با نقل قول
  #116  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض زن در زندگي اجتماعي

شركت زن ها در كارهاي اجتماعي و اثر آن در خوشبختي خانواده يكي از مسائل مهم اجتماعي است كه طرفداران و مخالفين پر و پا قرص دارد . مخالفين عقيده دارند كه (شركت زن در كارهاي اجتماعي مانع خوشبختي و سعادت خانواده ها است). "حرف از اين مزخرفتر نمي شود"
من ميتوانم خلاف اين را ثابت كنم و بهترين دليل و مدركم زندگي موفقيت آميز خودم است . از موقعي كه دموكراسي را به كشور ما وارد كردند به همان نسبت كه روز بروز انتخاب و كلا آسان تر شده،در عوض زندگي مشكل تر و سخت تر گرديده است.
به همين دليل وقتي من تصميم گرفتم زن بگيرم خانمي را انتخاب كردم كه كارمند يكي از بانك ها بود. او ششصد و پنجاه ليره حقوق داشت و در همين حدود هم من از روزنامه اي كه شب ها در آنجا كار مي كردم مي گرفتم. با اين ترتيب ازدواج فشار چنداني روي كول من نداشت و اگر هر دو حقوقمان را روي هم مي گذاشتيم مي توانستيم زندگي نسبتآ خوبي را بگذارانيم. روزي كه مي خواستم عروسي كنيم زن من از بانك مرخصي گرفت و من هم با اينكه شب پيش تا صبح كار كرده بودم آن روز نخوابيدم و براي اجراي مراسم ازدواج به محضر رفتم. بدبختانه ساعات خوشي و لذت من خيلي كم دوام كرد چونكه من شب ها كار مي كردم و مجبور بودم به اداره روزنامه بروم ناچار خسته و بي حال به سر كارم رفتم و تا صبح كار كردم. وقتي به خانه بر گشتم زنم به اداره رفته و يادداشتي به اين مضمون روي در اطاق خواب سنجاق كرده بود: (شوهر عزيزم نتوانستم صبر كنم بيايي كارم دير مي شد چشم هاي تو را مي بوسم.) از خواندن اين جمله اشك ذوق توي چشمانم پر شد ولي به قدري خسته و كوفته بودم كه بيش از چند دقيقه نتوانستم به او فكر كنم و خوابم برد. هنگامي كه از خواب بيدار شدم محبوبه نازنينم هنوز از سر كار بر نگشته بود و مدتي هم از سرويس كارم مي گذشت.در جواب زنم ياد داشتي نوشتم و همان جا روي در سنجاق كردم:
(عزيزم،با همه اشتياقي كه به ديدنت دارم چون كارم خيلي دير شده مجبورم بروم.لپ هاي تو را مي بوسم.)
فردا هم ما همديگر را نديديم و زن ايده آل من دوباره ياد داشت پر معني و شيريني روي در سنجاق كرده بودعزيز دل من، هزار هزار هزار بار مي بوسمت.)من هم جوابش را همان جا روي در گذاشتمتصدقت،نامه ات رسيد خيلي ممنونم ،براي يك بوسه ات دلم يك ذره شده).
از اين به بعد تمام اين هفته را ما به وسيله نامه همديگر را ماچ مي كرديم و با يك دنيا شوق و آرزو در انتظار روز تعطيل بوديم. و باز از روز اول هفته معاشقه كتبي ما شروع مي شد،ولي هر هفته جملات كوتاه تر و مختصر تر مي شد،گاهي هم اين وظيفه را فراموش مي كردم؟!
بعد از دو سه ماه يك روز صبح كه به خانه برگشتم متوجه شدم كاغذ مفصلي روي در اتاق خواب سنجاق شده با تعجب آن را برداشتم و شروع بخواندن كردمشوهر بهتر از جانم حالم خيلي خوبست مي خواهم خبر خوشي به تو بدهم ، به زودي ما صاحب يك بچه خواهيم شد. مي داني از امروز وظيفه ما خيلي مشگل تر خواهد بود مي بايست از اين به بعد بيشتر كار كنيم و ساعات فراغت و حتي روز هاي تعطيل را هم بيهوده نگذارانيم يادت نرود كه من منتظر كاغذ هاي تو هستم فقط مال تو ).
از دانستن اين خبر مثل همه پدر ها خوشحال شدم و با اين كه خيلي خسته بودم به بازار رفتم و يك دست بند طلايي براي زنم خريدم. و عصر هم كه مي خواستم به سر كارم بروم يادداشتي نوشتم و روي در سنجاق كردمفرشته من بي اندازه خوشحالم. كادوي ناقابلي برايت تهيه كرده ام و زير بالش گذاشته ام هزار هزار هزار بار ترا مي بوسم ). البته با گذشت زمان زن و شوهر ها به هم عادت مي كنند و عشق آتشين آن ها كم كم سرد مي شود ما هم كمتر بياد هم مي افتاديم.. يواش يواش نامه نوشتن ما هم قطع شد.
اما جوراب هاي شسته و زير پيراهني هايم كه هر هفته روي ميز كنار تخت حاضر بود نشان مي داد كه زنم هر روز به خانه مي آيد و كار هايش را انجام مي دهد. با اين ترتيب سال هاي زيادي از زندگي سعادت آميز خانواده ما گذشت بدون اين كه ما فرصت پيدا كرده باشيم دعوا و مرافعه كنيم و براي يكديگر بهانه بتراشيم. يك روز كه خيلي خسته بودم به سينما رفتم در سالن سينما پيش آمد عجيبي رخ داد يك زن خوشگل كه لباس شيك و گرانقيمتي پوشيده بود در حالي كه 3 تا بچه كوچولو دنبالش بودند به طرف من آمد و با ذوق زدگي سلام داد. من يكباره يكه اي خوردم. قيافه اش خيلي به نظرم آشنا آمد ولي او را نشناختم. از قيافه ام و از خيره گي چشمهايم موضوع را فهميد و گفت:
- منم. زنت هستم اين ها هم بچه هايت هستند. من از خجالت سرخ شدم .. گر چه حق هم داشتم آخر من زن و بچه هايم را هيچوقت اينجوري تر و تميز و لباس پوشيده نديده بودم.
حالا چند سال از آن روز مي گذرد و ما چند تا بچه ديگر پيدا كرده ايم و بحمدالله تا كنون كوچكترين اختلافي بين ما پيدا نشده و زندگي ما تيره نگرديده چون اصلآ وقت پيدا نكرده ايم كه روي موضوعي بحث كنيم. در حالي كه اگر من با زني ازدواج مي كردم كه بيكار بود مسلمآ در همان ماه هاي اول سر و صدا و دعوا و مرافعه راه مي انداختيم و زندگي زناشويي ما زياد طول نمي كشيد. اين آزمايش بهترين دليلي است كه شركت زن در كارهاي اجتماعي هيچوقت مانع خوشبختي خانوانده ها نيست بلكه تنها عامل مؤثر دوام و بقا خانوادهاست و من امروز يكي از طرفداران جدي شركت زن ها در امور اجتماعي هستم!!
پاسخ با نقل قول
  #117  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Thumbs up گداي اصل و نسب دار!

- آخ... آخ... آخ...
تمام مشتري هايي كه توي قهوه خانه "بيازت" زير سايه درخت ها نشسته بودند يكدفعه سرشان را به طرفي كه صداي گريه مي آمد برگرداندند.
آنجا يك زن چادري كه سفت و سخت خودش را توي چادر پيچيده بود يكريز گريه مي كرد و صدايش قطع نمي شد. اين موضوع همه را متاثر كرد. صداي تق تق طاس آن هايي كه تخته نرد بازي مي كردند قطع شد و قليان ها از قل قل افتاد.
زنك خيلي با سوز گريه مي كرد . يكي از بازيكن ها سرش را با كمال تاسف حركت داد و پرسيد:
-چي شده خانم!؟ چرا گريه مي كني .؟؟!
ساير مشتري ها هم ساكت شدند و براي فهميدن علت گريه و زاري زن سرهايشان را به طرف او بر گرداندند.وقتي دست زن از زير چادر سياه بيرون آمد و تقاضاي پول كرد همه چيز روشن شد و همه فهميدند كه اين زن گداي معمولي است.بلافاصله تمام دلسوزي ها از بين رفت..طاس ها دوباره به صدا در آمد و قليان ها شروع به دود كردن نمود. در حقيقت هم هيچ چيز قابل تماشا وجود نداشت ...مگر مي شود گداهاي اسلامبول را شمرد؟
اگه آدم بخواهد هر گدايي را كه مي بيند برايش دلسوزي كند بايد صبح تا عصر گريه و زاري كند آنوقت نه مي تواند يك دست تخت نرد بازي كند و نه وقت دارد يك دود قليان بكشد. زنك هنوز هم همينطور يكنواخت گريه مي كرد و اشك مي ريخت.
-اهو... اهو ... اهو ...
حاجي آقايي كه بغل دست يك آخوند نشسته بود حوصله اش از سر و صداي اين زن سر رفت:
-واه ... واه ... واه چيز غريبي است.. آدم از دست اين گدا هاي سمج نمي داند چكار كند، تا مي آييم خستگي در كنيم و يك ساعتي با رفقايمان حرف بزنيم يك همچه صحنه هايي پيش مياد و اعصاب آدم را بكلي خراب ميكنه.
ساير مشتري ها هم شروع به اعتراض و غرولند كردند و از هر طرف متلك هايي نيشدار و جملات مسخره آور نثار گداي بخت برگشته شد. لابد پيش خودتان فكر مي كنيد مردم چقدر سنگدل و بيرحمند چطور ممكنست يك زن بد بخت و رنج ديده را محروم بكنند؟ ولي من شخصآ اينجور فكر نمي كنم اطمينان دارم خيلي ها هم دلشان مي خواهد كمك كنند اما وضع ماليشان اجازه نمي دهد.
آن آقايي كه صورتش را نتراشيده و كفش هايش از بي واكسي خاكستري شده مسلمآ پول ندارد. اگر اين مرد لاغر و رنگ پريده كه يك بچه كوچك همراهش است پول داشت دو سه قروش گردو براي بچه اش مي خريد. يا آن آقاي چاق كه دائم عرق پيشانيش را با دستمال پاك مي كند خيال مي كنيد چقدر دلش مي خواهد يك شربت سرد بخورد ولي افسوس كه پول ندارد. باقي مشتري هاي كافه هم همينطور.
گدا بالاخره فهميد كه اشك ريختن او هيچ اثري ندارد. به همين جهت پس از مدتي سكوت درست مثل آنكه فكري به نظرش رسيده باشد ناگهان با صداي بلند شروع به صحبت كرد:
- آخ كه اين دنيا چقدر بي وفا است و ما بشر ها چقدر غافليم آقايون اگه شما مي دونستيد من از كدوم خانواده ام اين قدر به من زخم زبان نمي زديد. دوباره سر ها به طرف او بر گشت و همه گوش هايشان را تيز كردند... زن ادامه داد: - آقايون من بيوه پاشا ... هستم.
يك اسمي را گفت كه معلوم نشد عبدالرحمن- محمد يا چيز ديگري بود.
- بله من از يك همچه مقامي به اين روز افتادم... ثروت و دارايي مثل چرك روي دست زود پاك ميشه. بعد شرح مفصلي از ساختمان ها و غلام و كنيز و صندوق ها پر از طلا و جواهرات مرحوم پاشا داد و در آخر گفت:
- با اين همه مي بينيد كه براي نان شبم محتاجم.
همهم اي از اطراف بلند شد و جملات نا مفهومي به گوش مي رسيد: - آخ بيچاره .. راستي خيلي مشگله يك زن اشرافي مجبور شه گدايي كنه. موج عظيم دلسوزي نسبت به اين گداي اصل و نسب دار از هر گوشه بلند شد در كيسه ها رو باز كردند و پول ها را با صداي جرنك جرنك جلوي پاي او ريختند. مردي كه كفش هايش واكس نخورده بود بيست قروش بهش داد يارو كه براي بچه اش گردو نخريده بود ده قروش داد. حتي حاجي عصباني كه اولش خيلي بد و بيراه مي گفت از حرف هايش پشيمان شد و در حالي كه چند سكه بزرگ براي او فرستاد گفت:
- معلوم بود اين گداي معمولي نيست... به بينيد چقدر قيافه اش اشرافيه خدا را خوش نمياد آدم به اينجور اشخاص زخم زبان بزنه هر چه باشه بزرگ زاده ان و از بالا به پايين آمدن.
از قيافه بقيه هم معلوم بود كه از رفتار چند دقيقه پيش خودشان پشيمان هستند و بزودي مقدار زيادي پول براي اين گداي آبرو دار جمع شد و صاحب قهوه خانه تمام پول ها را جمع كرد و با يك نوع علاقه و احترام رو كرد به بيوه پاشا و گفت:
- بفرماييد اين پول قابل شما رو نداره.
حالا ديديد ما راجع به مردمان محترم چه جوري فكر مي كنيم؟! همه ي ما بدون اين كه منظوري داشته باشيم طرفدار اعيان و اشراف،هستيم. حتي گداهاي اصل و نسب دار براي ما قابل احترامند. بيوه پاشا از قهوه خانه خارج شد، تا موقعي كه به بازار(چله بجي)نرسيده بود هنوز قيافه اش اخمو و گريه آلود بود، ولي وقتي به آن جا رسيد با صداي بلند شروع به خنده كرد و زير لب گفت:
ما بيچاره ها از صدقه سر اعيان و اشراف زندگي مي كنيم.
وسواس ( از كتاب سه تار اثر جلال آل احمد ):
غلامعلي خان سلانه سلانه از پله هاي حمام بالا آمد. كمي ايستاد و نفس خود را تازه كرد و باز براه افتاد. هنوز دو قدم برنداشته بود كه دو باره ايستاد. انگشت به پيشاني خود گذارد ، شقيقه ها را اندكي فشرد و بعد ابرو ها را در هم كشيد و چند مرتبه شيطان را لعن كرد.
درست فكر كرده بود. اكنون بيادش ميآمد كه وقتي خواسته بود غسل كند يادش رفته بود (استبراء)كند و حتم داشت الان نه غسلش درست است و نه پاك شده . گذشته از اين كه لباسش نيز نجس گرديده و بايد هنوز چرك نشده عوضش كند.
چند دقيقه مردد ماند . خواست باور نكند : "شايد اشتباه كردمم.." ولي نه ، درست بود . تمام قرائن گواهي مي دادند. خواست بر گردد و دو باره به حمام برود ولي هم خجالت كشيد و هم از اين لحاظ كه ظهر نمازش را سر وقت خوانده بود و تا نماز مغرب وقت زياد داشت كه تجديد غسل كند ، تنبلي كرد و بر نگشت.چند بار ديگر شيطان را لعن كرد،بخچه حمام خود را به زير بغل جا بجا كرد و عباي خود را باز به روي آن كشيد و باز سلانه سلانه به راه افتاد.
آفتاب شيشه هاي سقف حمام را قرمز كرده بود كه غلامعلي خان توي خزينه ، انگشت به در گوش خود گذارده بود و قربةالي الله غسل مي كرد. سعي مي كرد هيچ يك از مقدمات و مقارنات را فراموش نكند. سوراخ گوش هاي خود را دست ماليد، توي ناف خود را سركشي كرد. استبراء و بعد هم نيت، و بعد شروع كرد: يك دور به نيت طرف راست ، يك دور به نيت طرف چپ،...كه برشيطان لعنت ! .. از دماغش خون باز شد. دست به دماغ خود گرفت . آب خزينه را به هم زد تا رنگ خون محو شد. و بعد هول هول از خزينه در آمد و در گوشه اي از حال رفت. خانه اش نزديك بود . استاد حمام عقب پسرش فرستاد . او را با لنگ و قديفه اش خشك كردند. خون دماغش را هر طور بود ، بند آوردند و از حمام بيرونش بردند.
دو ساعت از شب گذشته بود كه به حال آمد . پا شد نشست و از زنش وقايع را پرسيد. ولي او هنوز شروع نكرده بود كه خودش همه چيز را به خاطر آورد. زنش را فرستاد تا بخچه حمام را حاضر كند و خودش زود لباس پوشيد و راه افتاد.
حمام گذرشان حتمآ تا به حال بسته بود. اگر هم نبسته بود او هر گز رويش نمي شد ديگر به آنجا برود . آن روز تمام بساط حمامي بيچاره را به خون كشيده بود. ناچار براه افتاد از دو سه كوچه گذشت و در ميان يك بازارچه تاريك سر در آورد. چراغ موشي راهرو حمام بازارچه، از ته پله ها سو سو مي كرد و در و ديوار را كدر تر از آنچه بود نمايان مي ساخت. غلامعلي خان ، خوشحال از اين كه هنوز حمام بسته نشده ، از پله ها سرازير شد. آخرين دلاك نوبتي حمام داشت بساط را ور مي چيد. لنگ هاي خيس را به هم گره مي زد و از در و ديوار مي آويخت. يا قديفه هاي كار كرده را تا مي كرد . دمپايي ها را به كناري مي زد و مي خواست چراغ را هم خاموش كند.
غلامعلي خان هنوز از در وارد نشده بود كه صداي او را شنيد :
- آقا حموم تعطيل شده.
- سام عليكم.. من انقدي كار ندارم... يه زير آب مي رم و ميام.
- آقا جون گفتم حموم تعطيل شده.. آخه مردومم راحتي دارن وقت و بي وقت كه حموم نميان كه.
- چرا اوقاتتو تلخ مي كني داداش؟ تا يه چپق چاق كني منم اومدمم.. و لباس خود را در آورد. لنگي به خود بست و راه افتاد.
داخل حمام تاريك بود. چراغ خواست . دلاك تنبلي كرد و همان از بالاي در ، تنها پيه سوز حمام را روشن كرد و به دست او داد. غلامعلي خان در گرمخانه حمام را باز كرد. بسم اللهي گفت و وارد شد سايه بزرگ و لرزان سرخود را كه تا وسط كنبد هاي سقف حمام كشيده شده بود، با ترس نگاهي كرد و به فكر فرو رفت. بلند تر يك بسم الله ديگر گفت و خود را به پله هاي خزينه رسانيد. پيه سوز را بالاي پله ها ، لب سنگ خزينه گذاشت . يك مشت آب مزه مزه كرد. يك مشت هم به صورت خود زد . با يكي دو مشت ديگر پاهاي خود را شست و به خزينه فرو رفت.
خزينه تا لب سنگ آن پر شده بود . آب داغ خوبي بود. بدن خود را با كيف مخصوصي دست مي ماليد. آب تكان مي خورد و از لب سنگ مي ريخت و پيه سوز را كه همان جا گذاشته شده بود تكان مي داد. شعله پيه سوز كج و راست مي شد و سايه روشن ديوار تغيير مي كرد. غلامعلي خان اين يكي را در يافت ولي گمان مي كرد از ما بهتران مي آيند و مي روند. و هوا تكان مي خورد. و شعله را مي جنباند.
چند دقيقه صبر كرد. صدايي نيامد. يك بسم الله بلند گفت... و شعله پيه سوز ساكت شد.
فكر خود را هر طور بود مشغول كرد . ترس و تاريكي را از ياد برد. دو سه بار ديگر بدن خود را دست ماليد و به زير آب فرو رفت. سر كيف آمده بود . زير آب ، پا هاي خود را به كف خزينه فشار داد و سبك و آهسته دو سه ثانيه خود را در ميان آب نگهداشت . و بعد سر خود را از آب بدر آورد.
يكباره ترسيد همه جا تاريك شده بود. چشم هاي خود را ماليد.
اهه ! مثل اين كه سر و صورت و دستش چرب شده بود. بيشتر ترسيد . و دلاك را با فريادي وحشت آور، دو سه بار صدا زد. دلاك سراسيمه وارد شد. هر دو در يك آن با تعجب از هم پرسيدند: - پس چراغ چه شد ؟!...و هر دو در جواب ساكت ماندند. دلاك بر گشت و يك چراغ ديگر آورد.
پيه سوز پيدا نبود ولي روي آب خزينه روغن چراغ موج مي زد. و سر و سينه غلامعلي خان چرب شده بود. دلاك چند تا فحش نثار استاد حمام كرد و غلامعلي خان از روي خشم و بيچارگي يك لا الاه الا الله گفت و در آمد. روغن چراغ ها را با قديفه خود پاك كرد. لباس پوشيده و غرغركنان رفت.
فردا صبح، قبل از اذان ، باز غلامعلي خان از كنار كوچه ، بخچه خود را به زير بغل زده بود ، عبا را به سر كشيده بود و سلانه سلانه بسوي حمام مي رفت و زير لب معلوم نبود شيطان را لعن مي كرد و يا لاالاه الا الله مي گفت ..
هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربةالي الله بجا بياورد.
پاسخ با نقل قول
  #118  
قدیمی 10-22-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض جعبه هاجعبه ها

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است.خدا به من گفت:غصه هایت را درون جعبه ی سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه ی طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها می گذاشتم.جعبه ی طلایی رو ز به روز سنگین تر می شد و جعبه ی سیاه روز به روز سبک تر.روزی از روی کنجکاوی جعبه ی سیاه را باز کردم تا علت را بفهممودر کمال ناباوری دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.با تعجب رو به خدا کردم و گفتم:خدایا چرا این جعبه ها را به من دادی و. چرا ته جعبه ی سیاه سوراخ است؟ و خدا با لبخند دلنیشی جواب داد: ای بنده ی من جعبه ی طلایی را به تو دادم تا لحظه های شاد زندگیت را بشماری و جعبه ی سیاه را دادم تا تلخی های زندگیت را دور بریزی و برای همیشه با شادیهایت شاد زندگی کنی.
پاسخ با نقل قول
  #119  
قدیمی 10-22-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض هشت روز

در خانه را زدند.پدر در را باز کرد.مرد گفت:خانواده ام هشت روز است که غذا نخورده اند.پدر نیمی از غذاهای داخل قابلمه را برداشت و به دست من داد تا به خانه ی مرد ببرم.به خانه ی مرد که رسیدم وی قابلمه ی غذا را دو قسمت کرد و گفت:اینجا باش تا من برگردم. من یواشکی همراه مد رفتم و دیدم که مرد ظرف غذا را به خانواده ی دیگری داد.در راه برگشت مرا دید و متوجه شد که دنبالش آمده ام.او گفت:در محله ی ما فقیران زیادی مثل من وجود دارند.آن خانواده نیز هشت روز ی است که گرسنه اند و من خوب می دانم که خوردن غذا بعد از هشت روز چه مزه ای دارد..
پاسخ با نقل قول
  #120  
قدیمی 10-22-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض من برنده شدم ...برنده

پسرم از اینکه در مسابقه ی دو همگانی برنده شده بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.من و پدرش برای تماشای مسابقه ی او آمده بودیم و او با خوشحالی مدالی را که برده بود به ما نشان می داد.مسابقه ی دوم آغاز شد و پسرم با همان تلاش مسابقه ی اولی می دوید و چیزی نمانده بود که به خط پایان نزدیک شود که حرکتش را کن کرد و نفر چهارم شد.برای دلداری به سویش رفتم و علت کارش را پرسیدم.پسرم خنده ای از معصومیت کرد .و مدالش را به من نشان داد و گفت:من یک مدال داشتم و خوشحال بودم اما نیکی نشان نبرده بود و پدر و مادرش منتظر برنده شدنش بودند.پرسیدم که چرا چهارم شدی؟ او باز هم خندید و گفت:نیکی می داند من دونده ی خوبی هستم.اگر دوم یا سوم می شدم همه چیز را هم او می فهمید و هم پدر و مادرش.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:33 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها