بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > ادبیات طنز

ادبیات طنز در این تالار متون طنز مناسب و بحث در مورد طنز قرار دارند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #111  
قدیمی 11-04-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض هفت آسمان سابق: كلاه‌قرمزی قهرمان

جلال سمیعی

هفت‌آسمان سابق را در حالی شروع می‌كنیم كه سالی كه نكوست از بهارش پیداست و گویا همه‌ جا امن و امان است؛ پیوند ایران‌خودرو و سایپا می‌تواند اثرات فرهنگی مثبتی را ایجاد كند و افتتاح بانك ایران و ونزوئلا هم لابد مبارك است. لطفا پس از خواندن این اخبار متفرق شوید و برای احتیاط همچنان به پناهگاه بروید.
یكم: نوروز هنوز بلامانع است؟
سال 1388 در حالی به‌شدت تحویل شد كه تمام شبكه‌های سیما در اقدامی از پیش اعلام نشده، یادشان رفت كه توپ معروف تحویل سال و ساز و دهل و غیره‌ی همیشگی را بكوبند و ملت در سرگردانی تمام و به تدریج فهمیدند كه سال تحویل شده است. یكی از كارشناسان كه توهم توطئه دارد، این مساله را در راستای انتخابات پیش رو ارزیابی كرد و سپس ناپدید شد. یكی از سایت‌های خبری فعال در این زمینه هر تعداد كامنتی را كه ملت همیشه در سایت نوشته بودند، در معرض دید عموم گذاشت؛ در همین راستا صدا و سیما هیچ چیزی نیفزود.
دوم: كلاه‌قرمزی قهرمان
ریاست محترم سازمان صدا و سیما افزود كه این سازمان مثل همیشه بی‌طرفی رسانه‌ای را در انتخابات حفظ می‌كند و به نامزدها پیشنهاد می‌كند كه به‌جای چاپ و انتشار آن همه پوستر و غیره، از توان رسانه‌‌ای رسانه‌ی ملی استفاده كنند. یكی از نامزدها كه نخواسته است نامش فاش شود با اعلام مواضع شدیداللحن خود پیش‌بینی كرد كه سیما باز هم وی را شطرنجی می‌كند؛ یكی از مسؤولان بلندپایه هم كه نپذیرفته است كه از نامزدی خاص در جلسه‌ای رسمی حمایت كرده، هیچ نظری نداشت؛ یكی از مردم هم كه وظیفه‌ی خود می‌دانست در انتخابات باید حضور پرشور داشته باشد، با دقت به بی‌طرفی رسانه‌ی ملی خیره شد.
سوم: قاچاق خوب است
دومین قسمت از فیلم اخراجی‌ها تا این لحظه توانسته است ركورد همه‌ چیز را با فروش چهار میلیاردی جابه‌جا كند؛ مسعود ده‌نمكی همه چیز افزود و اخراجی‌ها را قیصر زمانه دانست؛ یك منتقد عصبانی كه خیلی دلش برای فرهنگ مملكت می‌سوخت، دعا كرد كه سی‌دی قاچاقی این فیلم بیرون بیاید تا فرهنگ و اخلاق و سینما و بشریت آسیب بیشتری نبینند؛ یك نویسنده در نامه‌ای به همه‌ی رسانه‌ها تاكید كرد كه پس از تفكر عمیق حس كرده كه اخراجی‌ها قصه‌ی اوست؛ یك حبیب‌الله كاسه‌ساز هنوز چیزی نگفته است؛ كارشناسان نگران هستند كه با ادامه‌ی فروش اخراجی‌های دو، كار به زد و خوردهای فرهنگی و ببش از آن برسد.
چهارم: باید گردد
دو روزنامه‌ی كثیرالانتشار با آغاز سال نو تعطیل شدند؛ روزنامه‌ی خورشید كه وابسته به وزارت رفاه بود، برای صرفه‌جویی جمع‌آوری شد و روزنامه‌ی فرهنگ آشتی هم به دلایلی نامعلوم جمع‌آوری شد؛ نقطه‌ی عطف تازه‌ای كه در خود-جمع‌آوری روزنامه‌ها در تاریخ مطبوعات ایران اتفاق افتاده است و نیز آزمون و خطای برخی وزارت‌خانه‌ها در انتشار آزمایشی و سپس اعلام این كه گویا گربه بوده است و نیز... كجای جمله بودیم؟ بله؛ مطبوعات ركن مهمی در دموكراسی می‌باشند و خوب است.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #112  
قدیمی 11-06-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض يادداشت هاي يك نوجوان خيلي خيلي مهمان نواز در تعطيلات يكنواخت نوروزي!

يادداشت هاي يك نوجوان خيلي خيلي مهمان نواز در تعطيلات يكنواخت نوروزي!
فاضل تركمن
( روز اول )
آخ كه چه قدر خوشحالم. فقط ده دقيقه ديگر تا لحظه سال تحويل باقي مانده ولي حيف، حيف كه بابا و مامان حسابي عصباني هستند. بابا از دست ماني عصباني است كه مثل سال هاي قبل ده دقيقه مانده به سال تحويل تازه يادش افتاده برود حمام ! مامان هم كه از دست سفره هفت سين... من كه از كار هاي مامان اصلا" سر در نمي آورم. حكايت سفره هفت سين مامان هم شده مثل حكايت خرهاي ملانصرالدين ! مي گويد: (( مادر جان ! سين ها را كه مي شمارم يكي اضافي است اما نمي دانم چرا وقتي آن يكي را از سر سفره بر مي دارم مي شود شش سين ! )) آخ جان! بالاخره آهنگ ديرام دارام سال تحويل در آمد و البته ماني هم مثل سالهاي قبل از توي حمام فرياد زد: (مامان ! مامان ! سال تحويل شد؟)


( روز دوم )
امروز آبجي مرجان و دامادمان علي آقا به همراه مهديس كوچولو آمدند خانه ما عيد ديدني. مهديس مرتب با تنگ ماهي سر سفره هفت سين ور مي رفت، بابا هم تند و تند آب دهان قورت مي داد و مرا نيشگون مي گرفت كه يعني(پاشو برو تنگ ماهي رو از دست اين بچه بگير ! ) من رفتم تنگ ماهي را از دست مهديس گرفتم. چند دقيقه اي گذشت و من با خودم فكر مي كردم كه :‌ (چه عجب ! مهديس دو دقيقه آروم سر جاش نشست ! )اما همان موقع بود كه مهديس در كمال آرامش، آمد نشست روي پاي بابا وبعد هم جيغ و ويغ كرد كه: (( پس چرا عيدي منو نمي ديد؟ )). مامان لبخندي زد و گفت: ( الهي عزيز قربونت بره ! ماني ! مادر! عيديه اين بچه رو از سر كمد بردار بيار... ) بابا كه فكر مي كنم خيلي خودش را كنترل كرده بود با حرص دستي روي سر مهديس كشيد، لبخند كوچكي زد و بعد هم گفت: ( يادش به خير بابا جان ! بچه كه بوديم وقتي عيد ديدني مي رفيتم خونه مادربزرگمون، مامانمون مي گفت حتي حق نداريد به ميوه و آجيل و شيرني هم نگاه كنيد چه برسد به اينكه ازشون در خواست عيدي هم بكنيم ! ولي بچه هاي اين دوره و زمونه...... ) بابا حرفش را هنوز تمام نكرده بود كه مامان چپ چپ نگاهش كرد بلكه بابا خودش بفهمد، كات ! تازه بعد هم پريد وسط حرفش و گفت: ( ماني جان ! پس چي شدي مادر؟ رفتي عيدي بياري يا عيدي بسازي؟ )


( روز سوم )
آبجي مرجان اينا دم در منتظر بودند تا دسته جمعي برويم خانه عمو فرامرز. ماني هنوز داشت سرش را جلوي آيينه ژل مالي مي كرد كه بابا پس گردني كوچكي نثارش كرد وگفت: ( بدو ديگه پسر. يه ملتو منتظر نگه داشته، داره به قرو فرش مي رسه. چند بار بگم من از اين سوسول بازيا خوشم نمي ياد... د راه بيفت ديگه ! ) ماني شانه را گذاشت روي ميز توالت و رفت پايين. مامان همينطور كه توي راهرو كفش هايش را پايش مي كرد غر زد كه: ( آخه مرد چي كارش داري؟ بچم تو سن بلوغه.چرا غرورش مي شكني؟ براي چي اوقاتشو روز عيدي تلخ مي كني؟ حالا واستا بريم خونه خان داداش جونت مي بيني موهاي آقا داريوشش، چند متر از كله ش فاصله گرفته ! دق مي كنم آخر از دست شما پدر و پسر... ). مامان كه رفت بابا يواشي با خودش گفت: ( پسره لوس ! همين دخالتاي بي جاي مامانشه كه اينطوريش كرده ديگه ! )


( روز چهارم )
خدا مي داند كه بابا به هيچ وجه حوصله سر و صداهاي بچه ها را ندارد حتي مهديس كه تنها نوه اش باشد، چه برسد به تاراي دايي مجيد اينا كه واقعا" آدم را كفري مي كند. براي همين بابا فوري با دايي مجيد روبوسي كرد و رفت توي آشپزخانه، هواكش را روشن كرد و بعد هم مشغول سيگار كشيدن شد. دايي تا بوي سيگار بابا را حس كرد چند تا سرفه الكي كرد و گفت: ( آقا رضا ! رضا جون... كجا رفتي آخه؟ بابا جون هركي كه دوست داري به جاي اون سيگار بيا دو تا پسته بشكن، بخور! ) من داشتم توي آشپزخانه ميوه ها را مي شستم، بابا اخم كرده بود و آرام گفت: ( يكي نيس بگه تو رو سننه، دوست دارم سيگار بكشم...‌ ) بعد هم با صداي بلند گفت: ( آقا مجيد شما به جاي ما هم بشكن، بخور تا خدمت برسيم.)‌
تارا عادت داشت هرچيزي را كه مي خواهد با گريه و جيغ و داد بگيرد حتي تخم مرغ هايي را كه بابا با هزار دنگ و فنگ رنگ كرده بود ! به خاطر همين مثل سال قبل كه تنگ ماهي را برداشت و برد، زد زير گريه كه: ( مامان من اون تخم مرغ رنگيا رو مي خوام. اگه بهم ندين گريه مي كنم ها ! ) بابا هم تا صداي تارا را شنيد تندي از آشپزخانه بيرون آمد و گفت: ( نه نه ! تارا جون. اونا مال مهديسه... بياد ببينه نيستن، دنيا رو مي ذاره رو سرش ! ببينم مگه شما خودتون تخم مرغ رنگ نكردين؟ ) من كنار دايي و زن دايي نشسته بودم.حرف بابا كه تمام شد. زن دايي فاطمه زد به پاي دايي و گفت: ( پاشو... پاشو بريم ). دايي استكان چايي را گذاشت روي ميز عسلي، تارا را بغل كرد، بعد هم گفت: ( خوب ديگه رفع زحمت مي كنيم.رضا جون! سال خوبي داشته باشي، ايشاءالله.)


( روز پنجم )
همه لباس پوشيده بوديم و مي خواستيم برويم خانه خاله فريده اينا كه يكهو تلفن زنگ زد. بابا تا ديد شماره خانه عمو فرامرز افتاده، گفت: ( لباساتونو درآرين... خان داداشه، حتما" مي خوان بيان عيد ديدني. مامان پقي زد زير خنده و گفت: ( وا ! خوب گوشي رو بر ندار. كلاغه كه براشون خبر نمي بره ما خونه بوديم.) بابا از وقتي سنش بالا رفته خيلي تحملش كم شده، گاهي هم لجبازي مي كند. اينبار هم بدون اينكه به حرف مامان توجهي كند گوشي را برداشت:
_ الو خان داداش سلام _ حالتون چه طوره؟ _ بله بله چرا نباشيم... تشريف بياريد. به شهرزاد خانم هم بگو رضا گفت از ناهار بياييد. _ باشه باشه.... _ نه نه... _ خداحافظ ،‌خداحافظ !
مامان با عصبانيت تنگ ماهي را برداشت و برد توي آشپزخانه تا آبش را عوض كند !


(روز ششم)
ماني نشسته بود پاي كامپيوتر و بازي مي كرد كه صداي زنگ در آمد. مامان داشت توي آشپزخانه ناهار درست مي كرد. داد زد: مهدي جان ! مادر ! ببين كيه زنگ مي زنه. هنوز از پشت گوشي نگفته بودم، كيه؟ كه عمه منيژه گفت: ( عمه ام، باز كن ). بابا فوري شلوار عيدش را روي بيژامه اش پوشيد و رفت استقبال عمه منيژه اينا. ماني كامپيوتر را خاموش كرد و گفت: ( مامان ! من مي رم دراز مي كشم، پتو ام مي كشم روم، بگو خوابه، حوصله اين پسره افاده اي، كامرانو اصلا" ندارم ) مامان صدايش را پايين آورد و آرام گفت: ( باشه مادر ! اصلا" مي گم ديشب دير خوابيده، هنوز بيدار نشده ! )
عمه اينا نشسته بودند و ميوه مي خوردند. بابا نگاهي به دور و برش انداخت، بعد هم گفت: ( ماني!ماني ! مهدي ! اين پسره كو؟ ) من به پته پته افتاده بودم: ( خوا... خوا... خوابيده ). بابا چاقو را گذاشت توي بشقابش و گفت: ( ا... غلط كرده... لنگ ظهره. پاشو برو بيدارش كن وگرنه مي گم كه تا چند دقيقه پيش، پاي كامپيوتر... ) مامان فوري حرف بابا را قطع كرد: ( باشه، باشه من بيدارش مي كنم. ماني جان ! مادر ! پاشو، پاشو عمه منيژه اينا اومدن، كامران هم هست ! ). من رفتم توي آشپزخانه و بي اختيار زدم زير خنده.


( روز هفتم )
حاجي فيروز كوچه را گذاشته بود، روي سرش. مامان تا صداي ( حاجي فيروزم، سالي يه روزم) را شنيد، چادر سرش كرد و رفت دم در. من از پنجره بيرون را نگاه مي كردم. بابا آمد توي آشپزخانه: (باز مامانت چشم منو دور ديد رفت پول مفت بده به اين دلقكا، هان؟ ) من گفتم: ( نمي دونم بابا ) مامان كه آمد بالا، بهش چشمكي زدم كه يعني ( بابا فهميده، قضيه رو يه جوري ماستماليش كن ! ) بابا گفت: ( كجا رفتي خانم؟ ) مامان چادرش را انداخت روي چوب لباسي، بعد هم گفت: ( هيچ جا بابا... زري خانم صدام كرد، گفت بيا سبزه مون ببين، خيلي خوشگل شده. واه واه واه... جنگل درست كرده بود. يه بار گندم ريخته بود توي يه سيني خيلي خيلي بزرگ، انگار كه سفارش ساخت زمين چمن فوتبالو گرفته. عجب زمونه اي شده، رضا ! مي بيتي تورو به خدا؟ مردم ديگه با سبزه شون هم پزن مي دن!)


( روز هشتم )
( به به ! چه هوايي ! چه بويي ! چه نغمه گوش نوازي...) نمي دانم چرا هميشه توي تعطيلات نوروزي حس شاعري ام گل مي كند. اصلا" همين بهار دو سال پيش بود كه تصميم گرفتم رشته ادبيات و علوم انساني را انتخاب كنم، هرچند كه بابا جانم مي گفت: ( آخه پسر ! انساني هم شد رشته، ما كه تا حالا نشنيده بوديم پسرا هم برن رشته انساني ! ).ولي حيف كه اين رفت و آمدهاي سالي يك دفعه اجازه دو خط شعر گفتن را هم به آدم نمي دهند. هي برو، بيا. برو، بيا. داستان اين رفت و آمدهاي ساليانه هم شده مثل فصل امتحانات ما ! توي سال يك بار هم لاي كتاب را باز نمي كنيم آنوقت شب امتحان انتظار داريم، بشويم افلاطون !( البته بين خودمان بماند ها، حتي متخصصين هم به اين نتيجه رسيده اند كه اين روش براي دانش آموزان تا حالا كه عجيب معجزه كرده، عجيب ! ) اين فك و فاميلها هم توي سال يك بار هم به م سر نمي زنند ولي توي اين سيزده روز تعطيلي ناقابل، يادشان مي افتد كه فاميلي هم دارند._ ( واي ي ي... مامان! باز داره صداي زنگ در مي ياد !)


( روز نهم )
بفرماييد! اين هم از امروز ما. مهديس خانم ديشب روي فرششون خرابكاري كرده ما بايد برويم كمك علي آقا فرش شوري !_ خوش به حال اين ماني... بچه ته تقاري حال مي كند براي خودش به خدا ! اما من بدبخت چي يك پام توي خونه س يك پام بيرون از خونه. اصلا" شد ه ام وانت بار خانواده. راستي امشب شام خونه آبجي مرجان دعوتيم ولي فرش اتاق مهديس تا صبح هم عمرناش خشك بشه !!!


( روز دهم )
ماني رفته بود از كلوپ يك فيلم اكشن توپ گرفته بود تا دسته جمعي تماشا كنيم. برنامه هاي تلويزيون كه همش تكراري است، تكراري هم نباشد... خيالمان راحت بود كه ديگر كسي براي عيد ديدني به خانه مان نمي آيدچون ديگر روز دهم عيد است هرچند كه خيلي ها توي همه كارهايشان دقيقه نودي هستند.تازه داشتيم سيدي را توي دستگاه مي گذاشتيم كه خاله فريده تلفن كرد و گفت: ( خاله جون ما داريم يه سر مياييم اونجا. خونه ايد ديگه؟ ). من هم طبق معمول گفتم: (بله، بله... قدمتون روي چشم، منتظريم )‌.
خاله فريده اينا توي راهرو بودن و داشتند برمي گشتند خانه شان كه ديدم ريحانه به دور وبرش نگاه مي كند. با يك حس ساده كه از دوران كودكي در من به جا مانده بود، فهميدم منظورش اين است كه: ( ما رفيتم ها ! عيدي ما رو نمي ديد؟ )مامان طبق يك خصوصيت كاملا" ارثي عادت داشت وقتي كه ديگر مهمان ها توي راهرو بودند و داشتند مي رفتند خانه شان تازه يادش بيفتد كه: ( واي ي ي ! عيدي اين بچه رو يادم رفت بدم. ) من هم همان موقع بود كه زودتر دست به كار شدم و به مامان گفتم :‌( مامان خانم! بازم كه عيدي رو يادت رفت ). مامان هم تقي زد روي دستش و گفت: ( ريحانه ! خاله جون! واستا عيديتو بيارم عزيزم. خالت پير شده. حواس براش نمونده كه.)


( روز يازدهم )
چه قدر حوصله ام سر رفته. چي كار كنم؟ نه ! مثل اينكه اين رفت و آمد هاي فاميلي از هيچي بهتر بود !_ حالا كه نه عمه منيژه اينا گوشي رو بر مي دارن، نه دايي مجيد اينا تا بريم بازديدشونو پس بديم. باز دم بچگي هامون گرم ! يه پيك شادي بهمون مي دادن با هزار ذوق و شوق همون روز اول رنگش مي كرديم ولي حالا چي؟ آخه كي حوصله داره يكي از خاطرات ايام نوروزش رو به انگليسي ترجمه كنه و ببره سر كلاس بخونه؟ اين آقاي مدرس هم چه چيز هايي كه از ما نمي خواد... اصلا" زبون شيرين خودمون چه ايرادي داره كه بايد بريم زبون تلخ اين انگليسي ها رو ياد بگيريم، هان؟! ( بايد ببخشيد چون امروز خيلي بي حوصله بودم زيادي عاميانه حرف زدم. )


( روز دوازدهم )‌
هميشه به پايان تعطيلات نوروزي كه نزديك مي شويم شستم تازه خبردار مي شود كه: ( پسر ! هيچ كدوم از تكاليف عيدت رو كه انجام ندادي. انگليسي، عربي، فارسي، تحقيق... حالا چه خاكي مي خواي بريزي تو سرت؟ ). باور كنيد امروز وقت خاطره نوشتن هم ندارم، بايد بروم تا صبح تكاليفم را انجام بدهم آخه فردا قرار است با آبجي مرجان اينا برويم گردش.


( روز سيزدهم )
اصلا" كي گفته كه روز سيزدهم فروردين روز نحسيه؟ اتفاقا" به نظر من بهترين روز فروردين همين روز سيزدهم است. باز لااقل سيزده بدر به بهانه اينكه يك وقت نحسي گريبان گيرمان نشود آمديم پارك جمشيديه، البته بابا مي گفت: ( والا همين بوستان دم خونه از اين پارك... چي بود اسمش؟ _ جمشيديه_ بهتره ! ). آخيش !حالا ديگر از اينكه هي جلو مهمان ها چايي ببرم تعارف كنم راحت شدم.حالا ديگر هركي هم زنگ بزنه كه بخواد بياد خونه مون، مي فهمد كه هيچ كس خونه نيست.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #113  
قدیمی 11-08-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow اخر حاضر جواب بودن - بخونيد اينم جالبه

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد .
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودآنکه پستاندارعظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم .
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
************ ********* ********* ********* **
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
************ ********* ********* ******
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه
بچه‌ها راتشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند .
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و
بگوئيد: اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
************ ********* ********* ********* ********
معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى اين که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر
شود گفتبچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟
يکى از بچه‌ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.
************ ********* ********* ********* ********
بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته
بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست...
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود... يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد
برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #114  
قدیمی 11-11-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Talking تيمارستان - جالبه بخونيد

پزشک قانونی به تیمارستان دولتی سرکشی میکرد. مردی را میان دیوانگان دید که به نظر خیلی باهوش می آمد. او را پیش خواند و با کمال مهربانی پرسید که: شما را به چه علت به تیمارستان آوردن؟
مرد در جواب گفت: آقای دکتر! بنده زنی گرفته ام که دختر هجده ساله ای داشت. یک روز پدرم از این دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادر زن پدر شوهرش شد. چندی بعد دختر زن بنده که زن پدرم بود پسری زایید. برادر من شد زیرا پسر پدرم بود.
اما در همان حال نوه زنم و از اینقرار نوه بنده هم میشود و من پدربزرگ برادر ناتنی خود شده بودم. چندی بعد زن بنده هم زایید و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی و پسرم و ضمناً مادر بزرگ او شد. در صورتی که پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمناً نوه ی او بود.
از طرفی چون مادر فعلی من، یعنی دختر زنم، خواهر پسرم میشد، بنده ظاهراً خواهرزاده پسرم شده ام. ضمناً من پدر و مادر و پدر بزرگ خود هستم، پسر پدرم نیز هم برادر و هم نوه ی من است!


آقای دکتر!


اگر شما هم به چنین مصیبتی گرفتار میشدید، قطعاً کارتان به تیمارستان میکشید!!!
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #115  
قدیمی 11-15-2009
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض مرگ همکار مزاحم

مرگ همکار مزاحم


مرگ همکار مزاحم








یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
« دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.»
در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.
زندگی ، هر چه را که بخواهی همان را به تو می دهد
چشمانت را باز کن
دلت را بيدار کن
روياهايت را صدا کن

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #116  
قدیمی 11-17-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
Exclamation بلبل طنا ز!

بلبل طنا ز!


محمد علی گویا شاعر طنز پرداز از چهر ه ها ی مطرح طنزپردازان چها ردهه اخیرایران است او سال1313در کرمانشاه متو لد شد

واز دهه 30سرودن اشعارطنز امیزرا آغازکرد وبه مدت پانزده سال عضوثابت هیئت تحریرتوفیق بود .فعالیت مطبوعاتی خود را پس از

انقلاب باانتشارهفته نامه گل آقا آغاز کردوازهمکارا ن تحریریه گل آقا شد.


اشعار طنز امیزسیاسی واجتماعی اوبا نام بلبل گویا همیشه زینت بخش هفته نامه گل آقا بود.

گویا سرانجام 6فروردین 1380 به سرای با قی شتا فت .نمونه ای ازاشعاراوراکه ازکتاب محمدعلی گویا( از مجموعه کتابها ی طنز

پردازان معا صر انتشارات گل آقا ) انتخاب شده می خوانیم:


((نخست وزیرسابق پهلوی در شیرازبه یک قهوه چی که روی شیشه اش نوشته بود نهار گفت:نهار غلط است وناهارصحیح است.))

جراید

ناهار ونهار

ا ی جناب صدر اعظم آفرین

مرحبا به به غمت کم آفرین

مرحبا برتو که اهل دانشی

موی را ازماست بیرون می کشی

شد نبوغ تو بشیراز اشکار

بحث کردی چو ن دراطراف ناها ر

خوب گفتی با جناب قهوه چی

(( این غلطها بر سرشیشه که چی؟ ))

چون ((نهار))قهوه چی ازیک ((ناهار ))

یک(( الف )) کم داشت این ننگ است و عار

این الف ل اصل تمام حرفهاست

کی ناهار بی الف دیگر غذ است؟

روحش شاد ویادش گرامیباد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #117  
قدیمی 11-18-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض مالیات خود را بپردازید!


مالیات خود را بپردازید!
عباس حسین نژاد
در روزگاری دور یك شهر دورتری بود كه مردمش در صلح و صفا و مهرورزی بیش از اندازه با هم زندگی خوش و خرمی داشتند.
مردم این سرزمین از پا شانس آورده‌بودند كه خدا همه جور نعمت مادی و معنوی را بهشان داده‌بود.
یك شهرداری داشتند كه در مهربانی لنگه نداشت و خیلی مدیر و مدبر و جان سخت بود.
درخت‌های عجیب با شاخه‌های خوش‌تراش و خوش‌سوز و محكم در آن شهر پیدا می‌شد كه به آنها می‌گفتند: درخت هیزم!
این درخت‌ها به درد هیزم نمی خوردند ولی خیلی سریع‌الرشد بودند و هر كجایشان را كه می‌زدی، ظرف مدت دو ساعت و بیست دقیقه جایش عین همان را درمی‌آورد حتا خوشگل‌تر و بهتر از قبلی!
مهم‌ترین كاركرد درختان در صنعت تركه‌‌سازی و افزایش تربیت كودكان بود، حتماً شما هم تعجب كرده‌اید كه چطور در افزایش تربیت كودكان تاثیر دارد؛ همین‌اش جالب است كه اگر با تركه این درخت، بچه‌ای حتی یك‌بار هم تنبیه می‌شد چنان با تربیت و سر به زیر و با محبت می‌شد كه نگو و نپرس!
یك‌بار كه یك دانش‌آموز فلك شده‌بود، عصر آن روزش با اینكه كف پایش به این هوا() ورم كرده‌بود، یك پیرزن ِ چاق را روی كولش گرفت و برد در مركز خرید پایتخت، تا خریدش را بكند و او را تا درب محل رساند!
به دلیل افزایش بی‌تربیتی در بین كودكان جهان، همه شهرداران سرزمین‌های دیگر سعی می‌كردند خودشان را به شهردار یا یكی از سران آن مملكت نزدیك كنند.
شهردار یك مشاور باهوش، دانشمند، خبیث، كاردان و علاقه‌مند به ازدواج مجدد داشت.
و شهردار برای اینكه بتواند بر اوضاع درخت‌ها كه در جای‌جای آن كشور در آمده‌بودند نظارت كند، با مشورت مشاور خود، آن را جزو اموال عمومی اعلام كرد.
تخم درخت را هم در زیر نگین انگشتر خود كه مجهز به یك كولر ریزپردازنده بود، طوری جاسازی كرد كه كسی نتواند به فرمول تخم دست پیدا كند و درخت هیزم از انحصار سرزمین خارج شود.
شهردار سه دختر داشت كه هر كدام از یكی دیگر زیباتر بودند و كلی هم خواستگار داشتند كه نه دختر و نه خواستگارها فعلاً هیچ ربطی به داستان ما ندارند!
یك روز پیكی از كشورهای دورتر از سرزمین دور با چمدانی پر از چك پول قابل نقد در همه‌ی بانك‌های جهان از طریق یك راه مخفی با یك هواپیمای جاسوسی- خبرنگاری پیش مشاور آمد، همراه نامه‌ای كه شیوه‌ی اجرای توطئه‌ای را برای مشاور شرح دادند.
نتیجه آن چمدان آن شد كه هفته‌ی بعد، پس از كلی رایزنی توانست شهردار را قانع كند كه هر كسی كه نگاهش به اموال عمومی افتاد باید مالیات بدهد و از آنجا كه درخت هیزم در اقصا نقاط كشور هم درآمده‌بود همه مجبور بودند كه مالیات بدهند.
و از آنجا كه مردم باصفایی بودند كسی اعتراضی نكرد و افكار عمومی با رضایت به بحث مالیات پرداختند و حتا مردم به صورت خودجوش یك ویژه‌نامه سه زبانه‌ی تمام گلاسه‌ای در فواید مالیات چاپ و منتشر كردند...
و بدین ترتیب اولین توطئه‌ی براندازی مشاور نگرفت !
مشاور كه طعم چمدان به زیر دندانش مزه كرده‌بود دوباره رفت به دفتر شهردار و شروع كرد به رایزنی مجدد برای افزایش مالیات.
در این هنگام یك پرنده از جلوی پنجره‌ی اتاق شهردار رد شد كه ربط زیادی به این قسمت از ماجرا نداشت.
مشاور توانست شهردار را راضی كند مالیات را دو و نیم برابر كند و به همشهریان گرامی اعلام كند.
باز هم اتفاقی نیفتاد از لحاظ اعتراض.
مالیات چهار برابر و نیم شد ولی باز هم صدای كسی درنیامد!
هشت برابر شد باز هم كسی چیزی نگفت و همه سر وقت پرداخت می كردند.
ده برابرش كردند مالیات را و دریغ از كوچك ترین اعتراضی از سوی نهادهای غیردولتی، مطبوعات و نیروهای خودجوش مردمی!
قضیه فقط برای شما جالب نشده، این موضوع توجه شهردار را هم جلب كرد كه چه قدر این مردم نجیب هستند و به شهردار اعتماد دارند.
شهردار این بار خودش دست به كار شد و اعلام كرد: علاوه بر یازده و نیم برابر شدن مالیات، مردم باید به شهردار، معاونان، مشاوران و سایر عوامل و خدمتگزاران در شهرداری «كولی» هم بدهند!
و این درست زمانی بود كه چله تابستان بود و بورس هندوانه و خربزه با افزایش صدوبیست درصدی مواجه شده-بود كه البته ربطی به این قسمت داستان ما ندارد.
این پُلتیك هم كارگر نیفتاد، مردم نجیب شهر مالیات یازده و نیم برابر را همراه با كولی، با رضایت تمام می دادند گه ناگهان:
«آقا این چه وضعیه!»
برای چند ثانیه كل شهر و شهرداری و عوامل شهرداری به حالت اسلوموشن(Slow Motion) درآمدند و در همان حالت، شهردار كه از ذوق نیش‌اش تا گوش باز شده‌بود، دستور داد كه صاحب صدا را به دفترش بیاورند!
چای و انواع میوه و آب معدنی و مخلفات آوردند خدمت مرد معترض!
شهردار دستور داد همه بیرون بروند و از مرد پرسید: خب عزیزم برای چی «این چه وضعیه!»
مرد شروع كرد از بدبختی‌های زندگی‌اش گفتن و گرفتن دیپلم و لیسانس و دكترا و فوق دكترا گرفتن‌اش تا ازدواج و سه‌قلو بچه‌دار شدن و طلاق، شیوع ایدز در آفریقا، بحران خاورمیانه، بحث دختران فراری، تورم روزافزون، نایاب شدن گوجه‌فرنگی، قاچاق فیلم‌های تولید داخل، دعوای رسانه‌ای برای ازدواج موقت، سهمیه‌ای شدن بنزین، لت و پار كردن اراذل و اوباش، پخش سریال جواهری در قصر و... و... و...
گفت و گفت و گفت، تا اینكه همان پرنده‌ی قبلی، دوباره از جلوی پنجره‌ی دفتر شهردار رد شد و یك وقّی كرد كه چرت‌شان را پاره كرد و از امواج مشكلات بیرون آمدند؛ چشم شهردار افتاد به ساعت كه 8 شب شده بود و انبوه دستمال كاغذی‌هایی كه در آن غرق شده بودند به اتفاق مرد معترض!
شهردار گفت: خب!
مرد گفت: خب ندارد شهردار عزیزجان! با این همه معضل و مشكل و فكر و خیال، ما دچار كمبود وقتیم، بنابراین كسانی را كه كولی می‌گیرند افزایش دهید تا مردم در این گرما اینقدر توی صف منتظر نمانند!
شهردار به حسن ظن و كیاست و ذهن زیبا و سخنوری و مهرورزی و وطن‌دوستی مرد، داشت آفرین می‌گفت كه در همین هنگام یكی از دختران شهردار كه برای كاری به دفتر باباجان آمده‌بود، چشمش به مرد معترض افتاد كه چشم‌ها و دماغش از گریه سرخ شده‌بود و درست مثل فیلم‌های سینمایی، یك دل نه صد دل عاشق او شد و همان‌جا قرار ازدواج را گذاشتند.
و مرد معترض كه دكترای امور اقتصاد از یك دانشگاه خارجی از راه دور داشت، متصدی امور مالیاتی شد و یك طرحی داد كه كسانی كه حوصله ایستادن را توی صف ندارند دوازده‌ونیم برابر مالیات بدهند تا هم به كار خودشان برسند و هم فرد مفیدی برای جامعه خود باشند.
مشاور شهردار هم كه فهمید نمی‌تواند از طریق سنگ اندازی مالیاتی، مردم را ناامید كند، استعفا داد و به كره‌جنوبی رفت و با انتخاب یك دختر 18 ساله‌ی كره‌ای به فرزندخواندگی، زندگی تازه‌ای را شروع كرد!


ما از این داستان نتیجه می‌گیریم:
1. مشكلات و معضلات هر چه زیاد باشد در عوضش مالیات چیز خوبی است.
2. مردم باید مالیات خود را بپردازند چه یك وجب چه صد وجب!
3. مشاور چیز خوبی است چه جوان، چه پیر!
4. اعتراض به مالیات ممكن است به ازدواج مجدد منجر شود!
5. مالیات و عشق رابطه مستقیم دارند!
6. كره‌جنوبی چرا یعنی؟!!



__________________
پاسخ با نقل قول
  #118  
قدیمی 11-18-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض به یه نفر ميگن....

به یه نفر ميگن: با «آجر» جمله بساز، ميگه با آجر كه جمله نميسازن،‌ ديوار ميسازن!
به یه نفر ميگن: با «ابريشم» جمله بساز، ميگه: هوا ابريشم خوبه!
به یه نفر ميگن: با «اختاپوس» جمله بساز. ميگه: اوخ، تا پوستم نسوخته برم تو سايه!
به یه نفر ميگن: با «بنزين» جمله بساز. ميگه: خوش به حال شماها كه سوار بنزين!
به یه نفر ميگن: با «تلاش» جمله بساز،‌ ميگه: مادرم رفت بازار طلاشو فروخت!
به یه نفر ميگن: با «جام جم» جمله بساز. ميگه: صبح كه از خواب پاميشم جامو جم مي‌كنم!
به یه نفر ميگن: با «حميد و فريد» جمله بساز. ميگه: شما با هميد؟ چند نفريد؟
به یه نفر ميگن: با «خرچنگ» جمله بساز، ميگه:‌ كره خر چنگ نزن!
به یه نفر ميگن: با «رادار» جمله بساز ميگه: از اينجا به خونه ما را داره!!
به یه نفر ميگن: با «زنبور و خر و گاو» جمله بساز،‌ ميگه: زنبور خره، گاو منه!
به یه نفر ميگن: با «ستيز» جمله بساز، ميگه: موبايل سفت ايز آف (mobile set is off)!!!
به یه نفر ميگن: با «سينا» جمله بساز. ميگه: با عباس‌اينا رفتيم بيرون!
به یه نفر ميگن: با «شمشير» جمله بساز، ميگه: فدات شم شير مي‌خوري؟!
به یه نفر ميگن: با «شيشه» جمله بساز،‌ ميگه: ساعت يك ربع به شيشه!
به یه نفر ميگن: با «صداقت» جمله بساز، ميگه: داشتم با تلفن صحبت مي‌كردم صدا قطع شد!
به یه نفر ميگن: با «عدس» جمله بساز، ميگه: اگه امشب نياي اَدست دلخور ميشم!
به یه نفر ميگن: با «علي» جمله بساز. ميگه: صندلي
به یه نفر ميگن: با «قيمت» يك جمله بساز، گفت: مامان بدو تو آشپزخونه كه خورشت قيمت سوخت.
به یه نفر ميگن: با «كار و كوشش» جمله بساز، ميگه: شلوار كار من كوشش ؟!
به یه نفر ميگن: با «كشور» جمله بساز،‌ ميگه: با كش ور رفتم خورد به چشمم!
به یه نفر ميگن: با «كيشميش» يك جمله بساز، گفت: من پسر عموش ميشم، تو كيش ميشي؟
به یه نفر ميگن: با «گوهر» يك جمله بساز، گفت: توي گو،هر موقع به من ميرسي ميگي يه جمله بساز.
به یه نفر ميگن: با «لوبيا» جمله بساز، ميگه: كوچولوبيا!
به یه نفر ميگن: با «ماشين» جمله بساز. ميگه: چقدر خوبه كه شما بياييد همسايه ماشين!
به یه نفر ميگن: با «محمد دوعايه» (دروازه بان تيم فوتبال عربستان) يك جمله بساز، گفت: من يك آيه از قرآن حفظ كردم، محمد دوآيه
به یه نفر ميگن: با «ممه» جمله بساز. ميگه: گرممه
به یه نفر ميگن: با «مناجات» يك جمله بساز، گفت: مونا جات رو بنداز بخواب.
به یه نفر ميگن: با «مينا» جمله بساز. ميگه: با قاسم‌اينا رفتيم بيرون!
به یه نفر ميگن: با «نجيب» جمله بساز. ميگه: يه شلوار خريدم نه جيب جلو داره نه جيب عقب!
به یه نفر ميگن: با «نخ سوزن» جمله بساز، ميگه: اين بچه‌هاي تيم ملي واقعا زحمت مي‌كشند، نخسوزن علي دايي!
به یه نفر ميگن: با «هندونه» جمله بساز. ميگه: هند اونه كه بغل پاكستانه!
به یه نفر ميگن: با «ريلکس» جمله بساز.ميگه:رفتيم باغ وحش با گوريل عکس گرفتیم!!!
به یه نفر ميگن: با «لجن» جمله بساز ميگه همه تو ايران با ما لجن!!!
به یه نفر ميگن: با «کشور» جمله بساز ميگه بچه با کش ور نرو!!!
به یه نفر ميگن: با «ماست» جمله بساز مي گه بربري در انتظار ماست!
به یه نفر ميگن: يه جمله بساز كه توش مرده: باشه مي گه آمبولانس !!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #119  
قدیمی 11-18-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض تجربه زیسته: آموزش رانندگی با مخلفات


تجربه زیسته:
آموزش رانندگی با مخلفات
ابوالفضل اقبالی
چند صباحی است كه به دلایل واهی مصمم شده ایم كه گواهینامه ای بگیریم تا اگر خدای ناكرده یك روزی كارت ملی مان همراه نبود بتوانیم با نشان دادن گواهینامه از مخمصه رهائی یابیم. همانطور كه می دانید ده جلسه كلاس رانندگی عملی را همه باید تجربه كنند. ما نیز برخلاف همیشه این بار از این همه مستثنی نبودیم. نمی‌دانم این كه یك مربی پیرمرد گیر آدم بیافتد جای بسی خوشحالی هست یا جای بسی چیز دیگر. اما از خواست خدا مربی بنده یك پیرمرد با تجربه و كهنه كار بود. جلسه اول چنان سر سنگین و سفت و سخت با من برخورد كرد كه گویا می خواهد گربه ای را دم حجله خفت كند! حدود یك ساعت با من صحبت كرد و كلی نصیحت و باید و نباید به من یاد داد. گفت كه ده جلسه به طور كامل در اختیار من است و حتی ضبط ماشینش را تا من اجازه ندهم روشن نخواهد كرد. گفت كه به هیچوجه نباید بترسم چون حتی اگر یك نفر را زیر بگیرم باز كسی به من كاری نخواهد داشت. جلسه دوم كمی شل تر از روز گذشته به نظر می رسید و كمی شوخی هم در صحبت‌هایش انجام می داد كه به قول خودش به شاگردان سخت نگذرد. جلسه سوم باز شل تر از روز قبل شده بود و این بار كلی فك زد و با بنده گرم گرفت. جلسه چهارم بلافاصله پس از حركت شروع به آواز خواندن كرد و من هم چون می دانستم كه آزمون رانندگی را خودش خواهد گرفت برای اینكه دلش را به دست بیاورم بر خلاف عقیده ام به او گفتم كه صدای خوبی دارد. او نیز كه خر در دلش آب شده بود! كل زمان آن جلسه را با چشمان بسته و دهانی تا منتهی باز و صدائی گوش خراش به خواندن آوازی نامعلوم مشغول شد و امر خطیر رانندگی در شهری شلوغ به من بدون تجربه سپرده شد. جلسه پنجم به طور كلی وا رفته به نظر می رسید و به قدری جلف شده بود كه با جلسه اول به هیچ عنوان قابل جمع نبود به طوری كه انگار این آدم دچار یك بیماری شخصیتی شده بود. لحظاتی كه گذشت بدون اینكه از من اجازه ای بگیرد ضبط را روشن كرد و به حال خود فرو رفت. من خودم هیچ شناختی از خواننده نداشتم و خدا وكیلی مربی به من گفت كه صدای نوش آفرین است! مربی شروع كرد به خاطره تعریف كردن از دوران پلید جوانی خویش و اینكه با ایرج قادری دوست و همكار بوده است! او گفت كه در چند فیلم ایرج بازی كرده است و مرا دعوت كرد كه فیلم‌های ایرج را ببینم. اما پس از چند پرس و جوی ساده متوجه شدم كه نقش او در حد یك دیواری بوده است كه گربه ای در كنار آن پی پی می كند. جلسه ششم آنقدر وا رفته بود كه بنده مجبور شدم او را از زمین جمع كرده و سوار ماشین كنم! در این جلسه مربی پلید من تمام هویت خود را فاش كرد و گفت كه قبل از انقلاب چه كاره بوده است. او گفت با همه خواننده ها عكس یادگاری دارد و حتی با شین.ر، الف.ب و ح.خ اعمالی را انجام داده است. او معتقد بود كه ما جوانان بدبخت هستیم و هر چه عشق و حال در دنیا بوده است را آنها كرده اند!! جلسه هفتم را خودتان تصور كنید كه چه حالی داشته است. در این جلسه ضمن شروع كردن به آموختن تعدادی از مسائل رانندگی همچون دور دو فرمونه و یك فرمونه و پارك دوبل، با افشای ماهیت پلید كنونی خود پرداخت. گفت كه زنش نه سال است كه عمرش را به من داده است! و او اكنون بیش از شش دوست دختر دارد! او خیلی چیزهای زشتی گفت و از من نخواهید كه هر آنچه را كه شنیده ام بازگو كنم. بنده شرم و حیا حالی ام می شود! بنده مانند آن مربی بی چشم و رو نیستم. جلسه نهم نیم كلاج و دنده عقب و پارك سی سانت را یاد داد(همه كارهایش برعكس بود) و این بار از تجربه های مربیگری خود گفت. از خدا می خواهم كه بوی دهان یك پیرمرد پیاز خورده را نصیب كافر هم نكند! تصور كنید كه یك پیرمرد با دندان های مصنوعی و در حالی كه یك ساعت پیش نان و پیاز خورده است در یك فاصله نیم متری دارد مخ شما را می خورد. چه حالی پیدا می كنید مهم نیست و فقط درد مرا بفهمید برای من كافیست. اكنون كه این مطلب را می نویسم جلسه دهم هنوز فرا نرسیده است و جالب است بدانید كه جلسه دهم امتحان می گیرند!

نتیجه گیری: در این كلاسهای آموزش رانندگی خیلی چیزها به شما یاد می دهند حتما هر چه سریعتر اقدام كنید.لازم به یادآوری است كه قبل از شركت در این كلاسها باید رانندگی را آموخته باشید. حتما



__________________
پاسخ با نقل قول
  #120  
قدیمی 11-18-2009
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

به یه نفر میگن دو دو تا میگه بابا دو دو تا رو ول کن دوتا کلمه بده باهاش جمله بسازیم !
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:33 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها