بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #111  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



شکسته دل

ميخواهم برايت بنويسم، اما مانده ام که از چه چيز و چه کس بنويسم؟! از تو که

بي رحمانه مرا تنها گذاشتي يا از خودم که چون تک درختي در کوير

خشکم؟ از تو بنويسم که قلبت از سنگ بود يا از خودم که شيشه اي بي حفاظ بودم؟

امشب ازچه بنويسم؟از دستهايت که فقط سنگيني سيليهايت را به يادم مي آورد يا از

دستهايم که هر شب به سوي آسمان بلند ميکردم و از خدا به دعا ترا

ميخواستم و ديدگان باراني ام را همسفر دعاهايم ميکردم تا واسطه ي شفاعتم شوند؟

امشب از چه بنويسم؟از قلبي که مرا نخواست يا از قلبي که تو را خواست؟ شايد هم اگر

در دادگاه عشق محاکمه بشوم دادستان تو را مقصر نداند و بر زودباوري قلب من که تورا

بي ريا و مهربان انگاشت اتهام بزند...شايد از اينکه زود دلبسته شدم

و از همه ي وابستگي ها بريدم تا تو را داشته باشم به نوعي

گناهکار شناخته شوم.نه!نه! شايد هم گناه را بر گردن چشمان تو بگذارند که هيچ وقت

مرا نديد يا ديد و ناديده گرفت چون از انتخابش پشيمان شده بود...

مهرم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم که شايد دوري موجب دوستي بيشترمان شودو

تو معناي (دوست داشتن) يعني سفر به رويا را بداني.

شايد تو راست ميگفتي دوست داشتن حقيقتي بود براي شاد بودن قلبي که در قفس

سينه اش به ياد تو مي تپد. شايد از نظر تو دوست داشتن و مهر

ورزيدن بي معناست اما وقتي حضورش را در قلبت حس کني برايت معناي بودن ، ماندن و

خواستن را پيدا ميکند. چه سود که تو آنرا در قلبت حس نکردي و

معنايش را ندانستي ، از من بريدي و از اين آشيان پريدي مگر از من چه بد ديده بودي اي

نامهربان که ترکم کردي و دل برتنهائيم نسوزاندي.

اي کاش هيچ گاه نگاهمان با هم آشنا شده بود ، اي کاش هرگز نديده بودمت و دل به

تو دلشکن نمي بستم. اي کاش هيچ گاه عطر ياد و خاطرات گذشته در

مشام روحم باقي نمانده بود تا امروز مجبور به تحمل مجازات تنهايي شوم. اي کاش از

همان اول بي وفايي و ريا کاري تو را باور داشتم و اي کاش هيچ گاه

قدم در زندگي سردم نمي گذاشتي و من هيچ وقت صداي قدمهايت رادر کوچه ي بن بست

زندگي ام نشنيده بودم اما تو آمدي و در قلبم نشستي و معناي

دل بستن را به من آموختي اما زود رفتي و عهد ديرينمان را شکستي و دلم را به آتش

کشيدي و تا خاکستر آنرا بر باد ندادي که جاي پايت را پاک کني آسوده

نشدي.

تنها مرحمي که بر زخم قلب و روحم دارم اشکهاي لبريز از ملالي است که بي اختيار از

ديدگانم روان است . تو گريستن را با رفتنت به من آموختي .

انتظار باز آمدنت بهانه اي براي هاي هاي گريه هاي شبانه ام شد و علتي براي چشم به

راه دوختنم.

اما... امشب مينويسم تا تو بداني که ديگر با ياد آوري اولين ديدارمان چشمانم پر از اشک

نميشود چون بي رحمي آن قلب سنگين را باور دارم.

امشب ديگر اجازه نخواهم داد که قدم به حريم روياهايم بگذاري چون اينبار من اينطور

خواسته ام.

هر چند که علت رفتنت را نمي دانم و علت پا گذاشتن روي تمام حرفهايت را اما،...باور کن

... که ديگر باور نخواهم کرد عشق را...ديگر باور نميکنم محبت را...

و اگر باز گردي به تو نيز ثابت خواهم کرد...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #112  
قدیمی 04-07-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


شعری از نیکولای گومیلیٌف

این شعر را نیکولای گومیلیٌف، شوهر آننا اخماتوا به همسرش هدیه کرده بود. گومیلیف، یکی از شاعران نامدار عصر سیمین ادبیات روسیه است. دلیل این که درزبان های دیگر، از جمله فارسی، شهرت چندانی ندارد، دشواری ترجمه ی شعرهای اوست.

نیکولای گومیلیف مردم قلم و قدم بود. او در جنگ اول جهانی به عنوان افسر در ارتش روس خدمت می کرد. در سال 1922 او را به جرم توطئه علیه انقلاب اکتوبر توقیف و تیرباران کردند
.

پسر نیکلای گومیلیف و آننا اخماتوا، لیو گومیلیف، در دهه ی سی در دوران اختناق استالین، توقیف و بعد تبعید شد. لیو گومیلیف، بعدها یکی از بزرگترین تاریخ نویسان و نظریه پردازان تاریخ در شوروی گردید.

زرافه

امروز نگاهت به ویژه اندوه اندود است
و زانوانت در آغوش دستان به ویژه ظریفت،
گوش کن: در دور دست، در آبگیر چاد
زرافه ی ظریفی قدم می زند.

چه استواری و لطفی که او راست،
جلدش مزین با نقش و نگارهای سحر آمیزی
که فقط ماه را یارای برابری با آنهاست
هنگامی که لغزان و جنبان در آبگیرهای وسیع به راه می افتد.

در دور دست بسان بادبان های رنگی کشتی است
و دویدنش مواج، چون پرواز خوشبخت پرنده یی.
می دانم که زمین معجزه های زیادی را گواه خواهد بود
هنگامی که او در غروب به غار مرمرین پنهان گردد.

من افسانه های شاد سرزمین های پررمز و رازی را می دانم
افسانه ی دختر سیاه و عشق آتشین سردار جوان قبیله،
اما تو مدت درازی ست که مه سنگین را نفس می کشی
و به چیزی جز باران باور نمی خواهی کرد

و چطور به تو حکایت کنم از باغ های استوایی
یا از نخل های لاغر و عطر گیاهانی که نامی هنوز برایشان نیست...
تو می گریی؟ گوش کن... در دوردست، در آبگیر چاد
زرافه ی ظریفی قدم می زند




شعری از لرمانتف

بیرون می شوم به راه، تنها
از ورای مه راه سنگفرشین می درخشد
شب آرامی ست. صحرا به خداوند گوش می دهد
و ستاره با ستاره گفتگو دارد.
و در آسمان ها شکوه معجزه آمیزی حاکم.
زمین در پرتو آبیرنگ خوابیده...
اما چرا اینهمه برای من چنین دردآور و دشوار است؟
آیا در انتظار چیزی هستم؟ پشیمانم از کاری؟
من از زندگی چیزی نمی خواهم
و از گذشته ذره یی متأسف نیستم؛
من به دنبال آزادی و آرامشم!
کاش می شد از یاد ببرم و به خوابی فرو روم
اما نه چنان خواب سردی که در گور...
کاش می شد جاودانه چنان بخوابم
که در سینه ام نیروی زندگی رویا می دید،
تا با هر نفس سینه ام بالا می آمد؛
تا تمام شب، تمام روز، برای گوشهایم نوازشگرانه
صدای شیرینی از عشق ترانه می سرود
تا جاوانه بر فراز سرم، بلوط جاوادنه سبز
می خمید و شر شر می کرد.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #113  
قدیمی 04-14-2010
آريانا آواتار ها
آريانا آريانا آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,863
سپاسها: : 1,245

743 سپاس در 365 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرا گویی چه سانی من چه دانم
کدامی وز کیانی من چه دانم

مرا گویی چنین سرمست و مخمور
ز چه رطل گرانی من چه دانم

مرا گویی در آن لب او چه دارد
کز او شیرین زبانی من چه دانم

مرا گویی در این عمرت چه دیدی
به از عمر و جوانی من چه دانم

بدیدم آتشی اندر رخ او
چو آب زندگانی من چه دانم

اگر من خود توام پس تو کدامی ؟!!
تو اینی یا تو آنی من چه دانم

چنین اندیشه‌ها را من کی باشم
تو جان مهربانی من چه دانم

مرا گویی که بر راهش مقیمی
مگر تو راهبانی من چه دانم

مرا گاهی کمان سازی گهی تیر
تو تیری یا کمانی من چه دانم

خنک آن دم که گویی جانت بخشم
بگویم من تو دانی من چه دانم

ز بی‌صبری بگویم شمس تبریز
چنینی و چنانی من چه دانم

مولانا
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear
پاسخ با نقل قول
  #114  
قدیمی 04-22-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



می گویند مرا آفریدند
از استخوان
دنده چپ مردی
به نام آدم

حوایم نامیدند

یعنی زندگی

تا در کنار
آدم
یعنی انسان

همراه و هصدا

باشم


می گویند

میوه سیب را
من خوردم
شاید هم گندم را

و مرا به نزول انسان از بهشت

محکوم می
نمایند

بعد از خوردن گندم

و یا شاید سیب

چشمان شان باز گردید

مرا
دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند

مرا پیچیدند در برگ ها

تا شاید

راه
نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند




نسل انسان زاده منست

من

حوا

فریب
خوردۀ شیطان
و می گویند

که درد و زجر انسان هم

زاده منست

زاده
حوا
که آنان را از عرش به خاکی دهر فرو افکند

شاید گناه من باشد

شاید
هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا

به بازی گرفت و
فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند

اقرار می کنم

دلی پاک

معصومیت
از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از اب های شفاف جوشنده یک
چشمه دارم

با گذشت قرن ها

باز هم آمدم

ابراهیم زادۀ من بود

و
اسماعیل پروردۀ من

گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را
در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند

و
گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند

فاطمه من بودم

زلیخای
عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم

زن لوط و زن ابولهب و زن نوح

ملکه
سبا
من بودم و

فاطمه زهرا هم من


گاه بهشت را زیر پایم نهادند
و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند

گاه سنگبارانم نمودند و

گاه
به نامم سوگند یاد کرده، و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند

گاه
زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم

جنگیدند و

گاه قربانی غرورم
نمودند و
گاه بازیچه خواهشاتم کردند


اما حقیقت بودنم را

و نقش
عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر
برگ برگ روزگار

هرگز
!
منکر
نخواهند شد
من

مادر نسل انسان ام

من

حوایم، زلیخایم، فاطمه ام،
خدیجه ام
مریمم

من

درست همانند رنگین کمان

رنگ های دارم روشن و
تیره
و حوا مثل توست ای ادم

اختلاطی از خوب و بد

و خلقتی از
خلاقی که مرا
درست همزمان با تو افرید

پس بیاموز تا سجده کنی

درست
همانطور که فرشتگان در بهشت
بر من سجده کردند

بیاموز

که من

نه
از پهلوی چپ ات
بلکه

استوار، رسا و همطراز

با تو

زاده شدم

بیاموز
که من
مادر این دهرم و تو

مثل دیگران
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #115  
قدیمی 04-22-2010
natanaeil آواتار ها
natanaeil natanaeil آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Apr 2010
محل سکونت: شهرکرد
نوشته ها: 466
سپاسها: : 28

49 سپاس در 24 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خورشید دارد غروب میکند
نشانی از بادبادکهای من نیست
حالا که میتوانم آنها را به همه ی شبهایم وارد کنم
حالا که در پاشنه ی کفشم رشد کرده ام
حالا که امضایی دارم
و می توانم تقاضای مهاجرت بنویسم

بادبادکهای من هرگز آن سوی غروب پرواز نکردند
وگرنه دستهای مرا با خود میبردند
وگرنه دستهایم با نخهای کشنده شان میرفتند

همیشه صدائی بود که نمی گذاشت،که فرمان میداد
بیا پایین دختر
دم غروبی
از لب بوم
بیا پایین
بیا پایین
بیا پایین
بیا پایین
بیا پایین
بیا پایین.......
__________________
پاسخ با نقل قول
  #116  
قدیمی 04-22-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض












هركجا عشق‌ آید و ساكن‌ شود هرچه‌ ناممكن‌ بود ممكن‌ شود در جهان‌ هر كار خوب‌ و ماندنی‌ست‌ ردپای‌ عشق‌ در او دیدنی‌ست.

‌به‌ راستی‌ مگر می‌شود عشق‌ را تعریف‌ كرد؟ مولانا در دشواری‌ آن‌ می‌گوید:
هرچه‌ گویم‌ عشق‌ را شرح‌ و بیان‌ چون‌ به‌ عشق‌ آیم، خجل‌ گردم‌ از آن‌ و درجای‌ دیگری‌ از مثنوی:
در نگنجد عشق‌ در گفت‌ و شنید عشق‌ دریایی‌ است‌ بحرش‌ ناپدید و خود در پایان‌ شعر اعتراف‌ كرده‌ام‌ كه: «سالك» آری‌ عشق‌ رمزی‌ در دل‌ است‌ شرح‌ و وصف‌ عشق‌ كاری‌ مشكل‌ است‌ ‌ ‌اما آنچه‌ موجب‌ شد تا شما را در احساس‌ خود در «تصویر عشق» شریك‌ كنم، مفاهیم‌ و تعابیری‌ از كار و زندگی‌ و كیفیت‌ در پیوند با عشق‌ است‌ كه‌ می‌تواند شرایط‌ و محیطكاری‌ لطیف‌تر، باكیفیت‌تر و عارفانه‌تر و حتماً‌ سودآورتری‌ را فراهم‌ آورد.
‌ ‌جبران‌ خلیل‌ جبران‌ در كتاب‌ «پیامبر» در فصل‌ «كار» می‌نویسد: «كار با عشق‌ آن‌ است‌ كه‌ پارچه‌ای‌ را با تاروپود قلب‌ خود ببافی‌ بدان‌ امید كه‌ معشوق‌ تو آن‌ را بر تن‌ خواهدكرد... اگر نمی‌توانی‌ با عشق‌ كار كنی‌ بهتر است‌ كار خود را ترك‌ كنی‌ و بر دروازه‌ معبد بنشینی‌ و صدقات‌ كسانی‌ را كه‌ با عشق‌ كار می‌كنند بپذیری...».



●‌ ‌تصویر عشق‌



ای‌ كه‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌ عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌
عشق‌ یعنی‌ مهر بی‌اما، اگر عشق‌ یعنی‌ رفتن‌ با پای‌ سر
عشق‌ یعنی‌ دل‌ تپیدن‌ بهر دوست‌ عشق‌ یعنی‌ جان‌ من‌ قربان‌ اوست‌
عشق‌ یعنی‌ مستی‌ از چشمان‌ او بی‌لب‌ و بی‌جرعه، بی‌می، بی‌سبو
عشق‌ یعنی‌ عاشق‌ بی‌زحمتی‌ عشق‌ یعنی‌ بوسه‌ بی‌شهوتی‌
عشق‌ یار مهربان‌ زندگی‌ بادبان‌ و نردبان‌ زندگی‌
عشق‌ یعنی‌ دشت‌ گلكاری‌ شده‌ در كویری‌ چشمه‌ای‌ جاری‌ شده‌
یك‌ شقایق‌ در میان‌ دشت‌ خار باور امكان‌ با یك‌ گل‌ بهار
در خزانی‌ بر گریز و زرد و سخت‌ عشق، تاب‌ آخرین‌ برگ‌ درخت‌
عشق‌ یعنی‌ روح‌ را آراستن‌ بی‌شمار افتادن‌ و برخاستن‌
عشق‌ یعنی‌ زشتی‌ زیبا شده‌ عشق‌ یعنی‌ گنگی‌ گویا شده‌
عشق‌ یعنی‌ ترش‌ را شیرین‌ كنی‌ عشق‌ یعنی‌ نیش‌ را نوشین‌ كنی‌
عشق‌ یعنی‌ اینكه‌ انگوری‌ كنی‌ عشق‌ یعنی‌ اینكه‌ زنبوری‌ كنی‌
عشق‌ یعنی‌ مهربانی‌ درعمل‌ خلق‌ كیفیت‌ به‌ كندوی‌ عسل‌
عشق، رنج‌ مهربانی‌ داشتن‌ زخم‌ درك‌ آسمانی‌ داشتن‌
عشق‌ یعنی‌ گل‌ بجای‌ خارباش‌ پل‌ بجای‌ این‌ همه‌ دیوار باش‌
عشق‌ یعنی‌ یك‌ نگاه‌ آشنا دیدن‌ افتادگان‌ زیرپا
زیرلب‌ با خود ترنم‌ داشتن‌ برلب‌ غمگین‌ تبسم‌ كاشتن‌
عشق، آزادی، رهایی، ایمنی‌ عشق، زیبایی، زلالی، روشنی‌
عشق‌ یعنی‌ تنگ‌ بی‌ماهی‌ شده‌ عشق‌ یعنی‌ ماهی‌ راهی‌ شده‌
عشق‌ یعنی‌ مرغهای‌ خوش‌ نفس‌ بردن‌ آنها به‌ بیرون‌ از قفس‌
عشق‌ یعنی‌ برگ‌ روی‌ ساقه‌ها عشق‌ یعنی‌ گل‌ به‌ روی‌ شاخه‌ها
عشق‌ یعنی‌ جنگل‌ دور از تبر دوری‌ سرسبزی‌ از خوف‌ و خطر
آسمان‌ آبی‌ دور از غبار چشمك‌ یك‌ اختر دنباله‌دار
عشق‌ یعنی‌ از بدیها اجتناب‌ بردن‌ پروانه‌ از لای‌ كتاب‌
عشق‌ زندان‌ بدون‌ شهروند عشق‌ زندانبان‌ بدون‌ شهربند
در میان‌ این‌ همه‌ غوغا و شر عشق‌ یعنی‌ كاهش‌ رنج‌ بشر
ای‌ توانا ناتوان‌ عشق‌ باش‌ پهلوانا، پهلوان‌ عشق‌ باش‌
پوریای‌ عشق‌ باش‌ ای‌ پهلوان‌ تكیه‌ كمتر كن‌ به‌ زور پهلوان‌
عشق‌ یعنی‌ تشنه‌ای‌ خود نیز اگر واگذاری‌ آب‌ را بر تشنه‌تر
عشق‌ یعنی‌ ساقی‌ كوثر شدن‌ بی‌پرو بی‌پیكر و بی‌سرشدن‌
نیمه‌ شب‌ سرمست‌ از جام‌ سروش‌ در به‌ در انبان‌ خرما روی‌ دوش‌
عشق‌ یعنی‌ خدمت‌ بی‌منتی‌ عشق‌ یعنی‌ طاعت‌ بی‌جنتی‌
گاه‌ بر بی‌احترامی‌ احترام‌ بخشش‌ و مردی‌ به‌ جای‌ انتقام‌
عشق‌ را دیدی‌ خودت‌ را خاك‌ كن‌ سینه‌ات‌ را در حضورش‌ چاك‌ كن‌
عشق‌ آمد خویش‌ را گم‌ كن‌ عزیز قوتت‌ را قوت‌ مردم‌ كن‌ عزیز
عشق‌ یعنی‌ مشكلی‌ آسان‌ كنی‌ دردی‌ از درمانده‌ای‌ درمان‌ كنی‌
عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را گم‌ كنی‌ عشق‌ یعنی‌ خویش‌ را گندم‌ كنی‌
عشق‌ یعنی‌ خویشتن‌ را نان‌ كنی‌ مهربانی‌ را چنین‌ ارزان‌ كنی‌
عشق‌ یعنی‌ نان‌ ده‌ و از دین‌ مپرس‌ در مقام‌ بخشش‌ از آئین‌ مپرس‌
هركسی‌ او را خدایش‌ جان‌ دهد آدمی‌ باید كه‌ او را نان‌ دهد
در تنور عاشقی‌ سردی‌ مكن‌ در مقام‌ عشق‌ نامردی‌ مكن‌
لاف‌ مردی‌ می‌زنی‌ مردانه‌ باش‌ در مسیر عاشقی‌ افسانه‌ باش‌
دین‌ نداری‌ مردی‌ آزاده‌ شو هرچه‌ بالا می‌روی‌ افتاده‌ شو
در پناه‌ دین‌ دكانداری‌ مكن‌ چون‌ به‌ خلوت‌ می‌روی‌ كاری‌ مكن‌
جام‌ انگوری‌ و سرمستی‌ بنوش‌ جامه‌ تقوی‌ به‌ تردستی‌ مپوش‌
عشق‌ یعنی‌ ظاهر باطن‌نما باطنی‌ آكنده‌ از نور خدا
عشق‌ یعنی‌ عارف‌ بی‌خرقه‌ای‌ عشق‌ یعنی‌ بنده‌ بی‌فرقه‌ای‌
عشق‌ یعنی‌ آن‌ چنان‌ در نیستی‌ تا كه‌ معشوقت‌ نداند كیستی‌
عشق‌ باباطاهر عریان‌ شده‌ در دوبیتی‌های‌ خود پنهان‌ شده‌
عاشقی‌ یعنی‌ دوبیتی‌های‌ او مختصر، ساده، ولی‌ پرهای‌ و هو
عشق‌ یعنی‌ جسم‌ روحانی‌ شده‌ قلب‌ خورشیدی‌ نورانی‌ شده‌
عشق‌ یعنی‌ ذهن‌ زیباآفرین‌ آسمانی‌ كردن‌ روی‌ زمین‌
هركه‌ با عشق‌ آشنا شد مست‌ شد وارد یك‌ راه‌ بی‌ بن‌بست‌ شد
هركجا عشق‌ آید و ساكن‌ شود هرچه‌ ناممكن‌ بود ممكن‌ شود
در جهان‌ هر كار خوب‌ و ماندنی‌ است‌ ردپای‌ عشق‌ در او دیدنی‌ست‌
«سالك» آری‌ عشق‌ رمزی‌ در دل‌ست‌ شرح‌ و وصف‌ عشق‌ كاری‌ مشكل‌ست‌
عشق‌ یعنی‌ شور هستی‌ دركلام‌ عشق‌ یعنی‌ شعر، مستی‌ والسلام‌
پاسخ با نقل قول
  #117  
قدیمی 04-24-2010
آريانا آواتار ها
آريانا آريانا آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,863
سپاسها: : 1,245

743 سپاس در 365 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرسی از دوستان
........اما اینا که هیچکدومش مناظره نیست
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear
پاسخ با نقل قول
  #118  
قدیمی 05-24-2010
آريانا آواتار ها
آريانا آريانا آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,863
سپاسها: : 1,245

743 سپاس در 365 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ناگهم آمد فرا پیری فرخ‌لقا
خاک رهش عقل را آمده کحل بصر

پیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحی
شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر

عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال
عرش برین از جلال چرخ کهن از کبر

گفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفا
گفت چه داری بیار گفتمش اینک هنر

خنده‌زنان گفت خیز و یحک از اینجا گریز
هی منشین الفرار گفتمش این‌المفر

گفت روان می‌شتاب تا در دولت جناب
گفتمش آنجا کجاست گفت زهی بی‌خبر

درگه شاه زمان سده فخر جهان
صفدر عالی تبار سرور والاگهر


هاتف اصفهانی
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear
پاسخ با نقل قول
  #119  
قدیمی 11-18-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :


تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت



بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت



و از اونا جالب تر جوابیه که یه شاعر جوان به نام جواد نوروزی پس از سالها به این دو تا شاعر داده
که بسیار جالبه :


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #120  
قدیمی 12-10-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض مناظره های عاشقانه، ادیبانه، شاعرانه


ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم
صد درد را به گوشه‌ي چشمي دوا كنيم
در حبس صورتيم و چنين شاد و خرّميم
بنگر كه در سراچه‌ي معنا چه‌ها كنيم
رندان لا ابالي و مستان سر خوشيم
هشيار را به مجلس خود كي رها كنيم
موج محيط ، گوهر در ياي عزّتيم
ما ميل دل به آب وگِل آخر چرا كنيم
در ديده روي ساقي و بر دست جام مي
باري بگو كه گوش به عاقل چرا كنيم
ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم
بيگانه را به يك نفسي آشنا كنيم


..
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:30 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها