...
برای این غزل ساعت ها فک کردم چه اسمی بذارم
تنها نتیجه ای که داشت این اسمه :
....
همین حالا بیا دست از تب تکرار برداریم
همین حالا که سر رفتیم و شوق سوختن داریم
شب و یک قهوه و ابری... که توی فال ، آبستن
نمی دانیم که توفان عجیبی پشت سر داریم
نگاهش مات ما مانده ، سکوت سرد این ساعت
دقایق خسته از تردید و ما تا صبح بیداریم
در این شب گفت ها گاهی غزل بی وقفه می بارید
مبادا این تغزل را به پای عشق بگذاریم
کلاغ قصه هامان هم به خانه برنمیگردد
از این بی خانمانی ها که مدت هاست بیزاریم
ترک برداشته قاب ِ نگاه پنجره ، افسوس
شکستیم و نفهمیدیم ، هنوز هم نسل دیواریم
تمامش می کنیم اینجا ، همین امشب ، همین حالا
همین حالا توقف را کنار عشق می کاریم ..!
بیستا
بهار 90
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
ویرایش توسط دانه کولانه : 06-27-2011 در ساعت 07:23 PM
دلیل: به درخواست خودشون
|