به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل (صبر)ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مرا به هیچ بداری و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مو یی به عالمی نفروشم
با وجود اینکه میانه خوبی با افتخاری ندارم اما این آواز رو خوب میخونه و دوست دارم
-----------------------------
باز از سعدی مشابه این اینو داریم :
شعر خیلی عظیمه بذارید کاملشو بذارم :
اکسیر عشق
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گوبی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
===============================
یا باز از سعدی :
تصنیف 4گاه سیمین سعدی نامه سالار عقیلی
بیا که نوبت صلحست و آشتی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
تو را بدیدم و بازم به توست چشم ارادت
==============================