شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
01-14-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من و ماجراي گوسفند
چارلي چاپلين
... در انتهای کوچهي ما کشتارگاهی بود و گوسفندهایی که به آنجا میرفتند، از جلو خانه ما رد میشدند. یادم میآید که روزی، یکی از آن گوسفندها در رفت و در کوچه پا به فرار گذاشت و بچههای ولگرد، خوشحال از این ماجرا، سر در عقب حیوان گذاشتند. بعضی سعی کردند او را بگیرند و بعضی زمین خوردند. من وقتی جست و خیز دیوانهوار حیوان مظلوم را که بعبع میکرد دیدم، از بس صحنه به نظرم مضحک آمد که قاهقاه خندیدم. ولی وقتی بالاخره آن حیوان بیچاره را گرفتند و به طرف کشتارگاه بردند، واقعیت این صحنهي غمانگیز که از اول به نظرم مضحک آمده بود، مرا غرق در اندوه کرد، و من به اتاق خودمان پناه بردم و گریه کردم و خطاب به مادرم داد زدم: «او را خواهند کشت! او را خواهند کشت!» از آن به بعد، روزهای متوالي از آن واقعهي بعدازظهر بهاری و آن تعقیب مضحک یاد کردم و اینک از خود میپرسم که نکند آن حادثه، هستهي اصلی فیلمهای آیندهي من، یعنی ترکیب تراژدی و کمدی، یا غم و شادی را در خود نهفته داشته است... .
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
01-15-2011
|
|
مدیر تالار مطالب آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306
3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
خوبی در خاطرم مانده.ا
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف
میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که
همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها
پاسخ می داد.ا
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .ا
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم
بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.ا
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در
خانه نبود که دلداریم بدهد .ا
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .ا
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .ا
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد .ا
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست .ا
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم .ا
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .ا
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .ا
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .ا
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .ا
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .ا
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که
باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .ا
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را
برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که
عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . ا
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها
را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل
میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد .ا
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .ا
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در
لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که
در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .ا
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش
را صرف یک پسر بچه میکرد
<><><><><><><><><><><>
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .ا
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده .ا
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماسهایت بودم .ا
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .ا
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .ا
<><><><><><><><><><><><><
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .ا
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .ا
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..ا
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..ا
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .ا
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..ا
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ....
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرد آهنگر
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.
شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد ازسوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان
شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن
وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! "شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد
امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!
"شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود .
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:
راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزی کدخدای ده در وسط بازار دهکده از خود و توانایی هایش تعریف کرد . پیرمرد سبزی فروشی با خنده به او گفت که بهتر است به جای تعریف از خود یک توالت عمومی در کنار بازار دهکده بسازد تا مردم هنگام خرید و شلو غی بازار دچار مشکل نشوند. کدخدا تبسمی کرد و گفت تو که مغازه ات خراب است اگر توانستی در عرض دو روز یک مغازه نو بسازی نگاه من قول می دهم که رد عرض یک هفته یک توالت عمومی بزرگ در کنار بازار ایجاد کنم .سبزی فروشی چون دست تنها بود و کسی را نمی شناخت به مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا برای ساختن مغازه نو کمک خواست . شیوانا سری تکان داد و گفت :"دو روز زمان کمی است . باید مغازه خراب شود و هم نخاله های آن به جایی دیگر برده شودو هم خاک و سنگ و ملات جدید به محل مغازه آورده شودو به سرعت بنا شکل گیرد.و من و شگردانم می توانیم در ساخت بنای جدید به تو کمک کنیم اما خرای کردن و جابه جایی نخاله ها وقت می گیدر.بیا بخش سنگین و پرزحمت این کار را به خود کد خدا و همکارانش واگذار کنیم."سبزی فروش با حیرت پرسید :"چگونه این کار را انجام دهم؟؟ او به خون من تشنه است و از من به شدت تنفر دارد.!؟"
شیوانا تبسمی کرد و گفت :"اتفاقا هدایت و کنترل کسانی که از تو متنفرند برای کارهایی که می خواهی بسیار راحت و ساده است.فردا صبح در بازار دهکده جلوی همه مردم در مقابل کد خدا خود ا ضعیف نشان بده و به او بگو در لابه لای خاک و نخاله این مغازه تو هزاران خاطره ارزشمند داری و اگر خراب شود از غصه جان می بازی و از بین میروی و از او بخواه که دست از تصمیمش برارد . در ضمن طوری که بقیه نشنوند . به او بگو که نمی توانی دو روز مغازه سبزی فروشی را از نو بر پا سازی ."مرد سبزی فروش سری تکان داد و روز بعد همان کاری را که شیوانا گفته بود در وسط بازار دهکده انجام داد. به خصوص وقتی مرد سبزی فروش به آهستگی در گوش کدخدا گفت که قادر به بازسازی مغازه در دو روز نیست کدخدا دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجید.مرد سبزی فروش به با التماس به کدخدا گفت که دور شدن از در و دیوار این مغازه برای اوعذاب آورترین اتفاق است و سقف و دیوار های این مغازه برای او عزیزترین چیز های عالم هستند. همان ساعت کدخدا و افرادش با بیل و کلنگ به جان مغازه مرد سبزی فروش افتادند و تا شب نشده تما آن را با خاک یکسان کردند و نخاله ها را به بیرون از دهکده منتقل کردند.هنگام غروب کد خدا با لبخند مقابل مرد سبزی فروش ایستاد و گفت:" این سزای کسی است که مرا به ساختن توالت عمومی مجبور کند ! حال برو و عزیزترین بخش زندگی ات را در خاک و خل های اطراف دهکده جستو جو کن ." شب وقتی همه بازار را ترک کردند شیوانا و بقیه شاگردانش به کمک مرد سبزی فروش آمدند و تا صیح به طور پیوسته و نوبتی کار کردند. صبح که خورشید طلوع کرد مردم در بازار یک مغازه سبزی فورشی بسیار زیبا ،محکم و نو ساز را دیدند که درست در جای خرابه های مغزه قبلی ساخته شده بود و سبزی فروش تمام بساط خود را در داخل مغازه جدیدش پهن کرده بود .خبر که به کد خدا رسید از تعجب مات و مبهوت ماند و حیرت زده خود را به بازار رساند و مقابل سبزی فروش ایستاد و گفت :"تو چگونه این کار را انجام دادی !؟"
سبزی فروش شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"اگر عشق تو به نفرت کورت نیم کرد این اتفاق هرگز نمی افتاد ! حال باید کفاره عشقت را پس دهی و به قولت عمل کنی و بازار را با ساختن یک توالت عمومی مجهز سر و سامان ببخشی!"
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
باران خوبی باریده بود و مردم دهکده شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند.
در گوشهای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت میکردند. آنقدر آهسته که فقط خودشان دوتایی صدای خود را میشنیدند. در گوشهای دیگر دو زوج پیر روبهروی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفتوگو می کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان میشد.
یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: "آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سر هم داد میزنند؟"
شیوانا پاسخ داد: "وقتی دلهای آدمها از یکدیگر دور میشود آنها برای اینکه حرف خود را به دیگری ثابت کنند مجبورند عصبانی شوند و سر هم داد بزنند. هر چه دلها از هم دورتر باشد و روابط بین انسانها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها روی سر هم بیشتر و بلندتر است. وقتی دلها نزدیک هم باشد فقط با یک پچپچ آهسته هم میتوان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوج جوان که کنار درخت با هم نجوا میکنند. اما وقتی دلها با یکدیگر یکی میشود و هر دو نفر سمت نگاهشان یکی میشود، همین که به هم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبتآمیز رد و بدل میشود و هیچکس هم خبردار نمیشود. درست مثل آن دو زوج پیر که در سکوت از کنار هم بودن لذت میبرند. هر وقت دیدید دو نفر سر هم داد میزنند بدانید که دلهایشان از هم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی میبینند که مجبور شدهاند به داد و فریاد متوسل شوند."
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
01-17-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان كوتاه شانس
من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!
نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره !
|
01-17-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
لبخند بزن دوست من !!!! ...
بسیاری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر "اگزوپری" (آنتوان دو سنتاگزوپری) را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و كشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری كرده است. در یكی از خاطراتش می نویسد كه او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مینویسد :"مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟" به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیك تر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.
لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر كرد. میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت. سیگارم را روشن كرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده بود ...
پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم و عكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :" اره ایناهاش" او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد. گفتم كه می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی می شد هدایت كرد! نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند!
یك لبخند زندگی مرا نجات داد!
بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.
ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارك دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این كه دوست داریم ما را آنگونه ببینند كه نیستیم.
زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این كه آن را روح بنامم من ایمان دارم كه روح های انسان ها است كه با یكدیگر ارتباط برقرار می كنند و این روح ها با یكدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكی هم به خرج می دهیم ما از یكدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می شوند.
داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه كردن به یك نوزاد این پیوند روحانی را احساس می كند. وقتی كودكی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم كه هیچ یك از لایه هایی را كه نام بردیم روی من طبیعی خود نكشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ می دهد.
بقول ویکتورهوگو که می گوید:
لبخند کوتاهترین فاصله بین دو نفر است و نزدیک ترین راه برای تسخیر دلها!
|
01-17-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سولون حكيم، كرزوس پادشاه و كوروش بزرگ
سولون حكيم، كرزوس پادشاه و كوروش بزرگ[*]
محمدعلي فروغي
سخني از اين داستان: «تا سرانجامِ کسی را ندانی، نمیتوان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست.»
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
آوردهاند که: وقتی، سولون[**] آمده بود به شهر «ساردیس»، پایتخت دولت «لیدی»، که از دولتهای واقع در آسیای صغیر بوده است. پادشاهی که در آن موقع در ساردیس سلطنت میکرد، «کرزوس» نام داشت و بسیار متمول بود. گنجها و ذخایر بسیار داشت و به تموّل خود میبالید. چون سولون، مردی حکیم و معروف بود، کرزوس، او را بخواند و نوازش و احترام کرد و گفت: او را ببرید که گنجها و خزینه و ذخاير مرا ببیند، بردند و دید. چون برگشت، کرزوس پرسید: چه دیدی و چگونه بود؟ سولون تحسین کرد، ولی نه آنسان که کرزوس متوقع بود. پس کرزوس پرسید: آیا خوشبختتر از من کسی را در عمر خود دیدهای؟ سولون گفت: در ولایت ما شخصی تلوس نام، مرد نیکی بود و فرزندان صالح داشت و دست تنگی نکشید و در جنگی که برای دفاع از وطن خود می کرد، کشته شد. من آن شخص را خوشبخت میدانم. کرزوس از بیعقلی سولون متعجب شد و گفت: پس از او، که را خوشبختتر از من دیدی؟ سولون حکایت کرد: از دو جوان که مادر پیری داشتند و در موقعی که آداب مذهبی بزرگی در معبد شهرشان به عمل میآمد، پیرزن میل داشت آنجا حاضر شود، قدرت نداشت که پیاده برود، وسیلهای هم برای رفتن نبود، یعنی چهارپا حاضر نداشتند که به ارابه ببندند و او را ببرند، چون اظهار تأسف از ناتوانی خود به رفتن به معبد کرد، پسرها گفتند اسب نداریم، اما خود، از اسب کمتر نیستیم. پس خود را به جای اسب به ارابه بستند و مادر را بردند. پیرزن بسیار خوشدل شد و در معبد دعا کرد که خداوند، بالاترین سعادتها را به فرزندان او بدهد. بامداد که از خواب برخاست، دید هر دو پسرش مردهاند. دانست دعای او مستجاب شده و فرزندانش سعادتمند بودند که بعد از این عمل بزرگ، خداوند مجالشان نداد که زنده بمانند و باز در دنیا گناهکار شوند و فوراً آنها را به بهشت برد.
حوصلهی کرزوس از این داستانها تنگ شد و گفت: این سخنها چیست!؟ من با این همه دارایی و گنجها و جواهر از این اشخاص گمنام، سعادتمندتر نیستم؟ حکیم گفت: به سعادت کسی جز پس از مرگ نمیتوان حکم کرد. من تو را از خوشبختها نشمردم. برای اینکه نمیدانم در آینده به سرت چه میآید. کرزوس از این سخن رنجید و سولون را به خواری روانه کرد، اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بود. یعنی کوروش، مؤسس سلطنت ايران پیدا شد و لیدی را گرفت و کرزوس را گرفتار کرد و خواست زنده بسوزاند. تودهای هیزم فراهم کردند، در آن موقع سخن سولون به یاد کرزوس آمد که گفته بود: تا سرانجامِ کسی را ندانی، نمیتوان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست. پس چندین بار فریاد کرد: «سولون»، کوروش گفت: ببینید چه میگوید؟! او را آوردند. پرسید: چه گفتی؟ داستان را گفت و کوروش عبرت گرفت و به همین سبب از سر خون کرزوس درگذشت.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
* آنچه ميخوانيد گوشهاي از ديباچهي كتاب است.
** Solon: جدّ مادري افلاطون كه مقام حكمت داشت.
برگرفته از كتاب:
افلاطون؛ ضيافت؛ برگردان محمدعلي فروغي؛
|
01-19-2011
|
|
مدیر تالار مطالب آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306
3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب رامهماناو شدند. واو نیزاز شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زنبود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند وای کاش قادر بودندبه آن زن کمک می کردند،تا این کهبه مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!". مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.... سال های سال گذشت و مرید هموارهدر اینفکر بود که بر سر آنزن و بجه هایشچه آمد. روزی از روزهامرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوانکه طبق عادتشبه گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها رامرید ومرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خوداین گونه بیان نمود: سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگیبا فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتیبا آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.... هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،وباید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|
01-20-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در روز و روزگاران پيش، مرد جوان و نجيبي راه سفر در پيش گرفت. با اسب سفر مي کرد. هنوز چندان راهي نرفته بود که يک سوسک طلايي به طرفش پرواز کرد و گفت : سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟
مرد جوان گفت: چرا که نشود، البته که ميتواني با ما بيايي.
پس سوسک هم پريد پشت اسب و به راه افتادند. کمي که دور شدند تخم مرغي به طرف آنها قل خورد و به زبان آمد که: سلام مرد جوان، مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان گفت: چرا که نشود. البته که مي تواني با ما بيايي.
آنوقت تخم مرغ هم به پشت اسب سوار شد و مرد جوان و سوسک طلايي و تخم مرغ راه افتادند. باز راهي نرفته بودند که خرچنگي سلانه سلانه سر راهشان سبز شد و گفت: سلام مرد جوان، مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که ميتواني با ما بيايي. و خرچنگ هم سوار اسب شد.
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ و خرچنگ راهي نرفته بودند که ابگرداني سر راهشان سبز شد و با التماس گفت: سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي تواني با ما بيايي. و آبگردان هم سوار اسب شد.
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ و آبگردان به راهشان ادامه مي دادند که يک چيز نوک تيز يعني يک درفش لي لي کنان پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که ميتواني با ما بيايي. و درفش هم سوار اسب شد.
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان و درفش به راهشان ادامه مي دادند که يک هاون بزرگ قل قل خوران پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي تواني با ما بيايي و هاون هم سوار اسب شد (بيچاره اسبه!).
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آب گردان، درفش و هاون سوار بر اسب به راهشان ادامه مي دادند که حصيري چرخ چرخ زنان پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي تواني با ما بيايي. و حصير هم پشت اسب سوار شد.
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش، هاون و حصير سوار بر اسب به راهشان ادامه مي دادند که يک زنبه ي چوبي خرامان خرامان در جاده پيش آمد و گف: سلام مرد جوان. مي شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان گفت: چرا نشود، البته که مي تواني با ما بيايي. و زنبه ي چوبي هم پشت اسب سوار شد (ديگه چي از اين اسب موند!!).
مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش، هاون، حصير و زنبه ي چوبي سوار بر اسب به راهشان ادامه دادند.
غروب بود که به يک خانه ي کوهستاني رسيدند. مرد جوان در خانه را زد. کسيجواب نداد. مرد جوان که صدايي را از داخل خانه مي شنيد در را باز کرد و ديد دختر جواني آنجا دارد زار زار گريه مي کند.
پرسيد: چه شده، چرا داري گريه ميکني؟
دختر گفت: ببري در کوه پشت اين خانه است که هر شب از کوه سرازير مي شود و به اينجا مي ايد. اين ببر شب هاي پيش پدرم، مادرم، برادرم و خواهرم را خورده است و امشب هم نوبت من است. براي اين است که گريه ميکنم.
مرد جوان دلش سوخت و گفت: دختر بيچاره. ديگر نترس، من و دوستانم کمکت ميکنيم.
آنگاه مرد جوان دوستانش را صدا زد و به هر يک از آنها گفت که بايد چکار کنند: سوسک طلايي در گوشه ي اتاق منتظر مي ماند و تا ببر آمد شمع را با بالهايش خاموش ميکند. تخم مرغ در ميان خاکسترهاياجاق پنهان مي شود و تا ببر نزديکش رسيد وسط چشم هايش ميترکد. خرچنگ در ميان لگن آب منتظر ميماند تا به چشم هاي ببر چنگ بزند. ابگردان پشت ديگچه پنهان مي شود و محکم مي زند توي سر ببر. بعد مرد جوان درفش را برد کنار در و زير پادري قرار داد و به آن گفت وظيفه اش اينست که توي پاي ببر فرو رود. بعد از هاون خواست که بالاي سقف برود و به موقع خودش را روي ببر بيندازد و او را له کند. به حصير و زنيه ي چوبي هم گفت که در انبار پنهان شوند و منتظر بمانند تا هر وقت لازم شد بيايند و ببر نيمه جان را دور کنند.
هنگامي که مرد جوان همه ي دوستانش را آماده کرد دختر جوان به اتاقش رفت و شمعي روشن کرد و مرد جوان هم خودش را پنهان نمود.
چيزي نگذشت که ببر از کوه به سوي خانه ي دختر راه افتاد و همينکه داخل خانه شد سوسک طلايي با بال هايش شمع را خاموش کرد.
ببر غرغر کنان گفت: در تاريکي که نمي توانم دختر را بخورم. . رفت طرف اجاق و آتش را فوت کرد. ناگهان تخم مرغ ترکيد و خاکسترهاي داغ را پراند توي چشم هاي ببر.
ببر فرياد کرد: آخ چشم هايم! و دويد به طرف لگن اب تا چشم هايش را با آب بشويد. خرچنگ معطل نکرد و با چنگال هايش جفت چشم هاي ببر را از جا کند. ببر کور شده پس پس رفت و خورد به ديگچه که ناگهان آبگردان بالاپريد و محکم زد توي سر ببر.
ببر وحشت زده دويد طرف در که در آنجا هم درفش فرو رفت به پايش. درد چنان شديد بود که ببر جست زد بيرون و درست همين وقت هاون سنگين از بالاي بام افتاد پايين و او را له کرد.
و بدين ترتيب زندگي ببر به پايان رسيد.
دختر از مرد جوان تشکر کرد و از او خواهش کرد که پيش او بماند. مرد جوان با آن دختر ازدواج کرد و از آن به بعد آندو به همراه دوستان همسفر مرد جوان به خوبي و خوشي زندگي کردند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 4 نفر (0 عضو و 4 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:34 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|