1)
از طبقه پايين ايستگاه مترو داشتم ميديدم که قطار داره وارد ايستگاه ميشه و من هم خيلي عجله داشتم و با سرعت خواستم خودم رو به قطار برسونم ولي تا رسيدم کنار درش درها بسته شد و من نتونستم سوار بشم! همه اش يک دهم ثانيه زودتر رسيده بودم ميتونستم سوار بشم....
چند لحظه ای طول نکشيد که قطار بعدی وارد ايستگاه شد و همه مسافرين سوار و پياده شدن ولي تا خواست حرکت کنه، نشد و راننده قطار اعلام کرد که مرکز گفته که تا اطلاع ثانويي در ايستگاه باقي بمونه تا دستور حرکت داده بشه .... سرتون رو درد نيارم حدود نيم ساعت قطار در ايستگاه توقف داشت و حرکت نکرد و من چقدر عصبي بودم چون خيلي عجله داشتم .... با خودم فکر ميکردم که اگه فقط يک دهم ثانيه زودتر ميرسيدم با قطار قبلي رفته بودم و الان گرفتار نميشدم.
از اين يک دهم ثانيه ها در زندگي ما انسانها بارها و بارها اتفاق ميافته و ما خواسته و ناخواسته ازشون استفاده نميکنيم و يا از دست ميديم! منظورم فقط سوار و پياده شدن به قطار نيست، منظورم تصميمات مهمي که در زندگي گرفته ميشه و برخي اوقات لحظه ها رو از دست ميديم و جبران آنها هرگز امکانپذير نيست.
از يه طرف ديگه هم به اين موضوع ميشه اينجوری فکر کرد که شايد دليلي داشت که من نتونستم به اون قطار سوار بشم! شايد مثلا اتفاقي توی اون قطار برای من ميخواست بيافته و شايد هم اين فقط يه دلداری بين من و «خودم» بود تا به اين طريق به خودم دلداری بدم که زياد هم مهم نيست که اون قطار رو از دست دادی!!
راستي شما چقدر از اين لحظه ها را از دست داديد؟! چقدر از اين لحظه ها را از دست دادید که جبران ناپذير بوده و يا چقدر از اين لحظه ها رو شکار کرديد که امروز بابتش خوشحاليد؟
2)
چند بار تا به حال نگاههای افراد دور و برتون آزارتون داده! تا به حال چند بار شده که احساس کردید همکارتون، همکلاسيتون و يا حتي اعضای خانواده تون پشت سر شما حرف ميزنن و اين رفتار شما رو چقدر آزرده کرده؟!
اين فقط چشمهامون نيستن که برخي اوقات آزارمون ميدن بلکه گوشهامون هم بي تاثير نيستن! فکر ميکنيد تا بحال چند بار از شنيدن کلماتي که از دهان اطرافيانتون شنيده شده ناراحتمون کرده؟ 10 بار؟! 20 بار؟! 100 بار؟! يا بيشتر؟!
حالا بيايد يه کار بکنيم
يه هدفون برداريم و صدای موزيک رو هم بديم بالا و يه کيسه هم بکشيم سرمون
و با خودمون خلوت کنيم
حالا اونايي که با اين کار احساس خفگي بهشون دست ميده نمي خواد کيسه سرشون بکشن، بجاش ميتونن چشماشون رو ببندن به اين شرط که اصلا بازش نکنن و يا يه چشم بند بزنن! بنده کيسه رو ترجيح ميدم
حداقل دو ساعت اين کار رو ادامه بديد و به هيچ چيزی توجه نکنيد! سعي کنيد به خودتون فکر کنيد. چه احساسي داريد؟ نه چيزی ميبنيد و نه چيزی ميشنويد! نه نگاههای کسي آزارتون ميده و نه گفته های کسي آزرده خاطرتون!
بنظر من ميشه با يه مقدار تمرين بدون هدفون گذاشتن و کيسه سر کشيدن برخي حرفها رو نشنيد و بعضي حرکات را نديد. باورم کنيد که زندگي خيلي بهتر ميشه!
3)
خسته از کار روزانه با عجله از اتوبوس پياده ميشم و به سرعت خودم رو به مترو ميرسونم تا قطاری رو که به ايستگاه نزديک ميشه از دست ندم تا هر چه زودتر خودم رو به خونه برسونم ، آخه عزيزی هميشه منتظرم هست و اين احساس زيبائيه!
آره داشتم ميگفتم، همين که در قطار باز شد يه تعداد پياده و يه تعداد سوار شدن و من هم سريع جايي رو برای خودم دست و پا کردم و مجله مورد علاقه ام رو از کيفم در آوردم و مشغول مطالعه شدم! قطار ايستگاه ها را يکي پس از ديگری رّد ميکرد و در اين بين مسافرين سوار و پياده ميشدن! در يکي از اين ايستگاه ها مسافری هم روبروی صندلي من نشست و همين باعث شد که من از دنيای مجله ام خارج شم و سرم رو بالا کنم! روبروم خانومي دور و بر 40 سال نشسته بود که کاملا" از چهره اش مشخص بود که الکلي هست.
در يک آن نگاههای ما در هم گره خورد و بر حسب ادب من لبخند دوستانه ای به ايشون زدم ( در سوئد اصولا" زمانيکه که نگاهها در هم گره ميخوره به همديگر لبخند دوستانه ميزنن که ....... ) با اين لبخند چهره خسته و غمگين او در هم شکست و لبخندی بر لبهای او جون گرفت! دوباره من سراغ مجله ام رفتم و غرق مطالب اون شدم. چند دقيقه ای گذشت و برای بار دوم سرم رو بالا کردم و ديدم که هنوز اثر لبخند بر لبان و چهره اون خانوم باقيست!
اصولا" در جامعه بشری انسانهايي که به هر دليل ممکنه زمين ميخورن از جامعه طرد ميشن و بعد از مدتي اگه طرف نتونه از زمين بلند بشه، مبّدل به وجودی ميشه که منفور اکثر انسانهای به اصطلاح عادیست ميشه!!
با يه لبخند ميشه به کسي که درمنده است بفهمونيم که او وجود داره و ما داريم اون رو ميبينيم! من احساس ميکنم اون خانوم از اينکه ديده شده بود احساس خشنودی و رضايت ميکرد! شايد روزها و يا حتي ماه ها بود که کسي باهاش صحبت هم نکرده بود! چقدر اين احساس ميتونه بد و آزار دهنده باشه که کسي دور و برت نبينتت! چقدر اين احساس ميتونه بد باشه که کسي ارزشي برات قائل نيست و ديده نميشي!
چقدر پول داره؟ اووووووو پس آدم حسابي هست! ماشينش چيه؟ وااااای پس آدم حسابي هست! خونه اش کجاست؟ اوووو پس آدم حسابي هست! چي کاره است؟ واااااااای پس آدم حسابي هست ...... اينا سئوالاتي هستن که اکثرا" در رابطه با شناخت افراد عنوان ميشه!
شده تا بحال در يه مراسم خواستگاری از آقای داماد سئوال کنن، آقای عزيز توی مغز شما چي ميگذره؟! آقای عزيز شما اگه اين پول و مقامي که الان داری به هر دليلي از دست بدی چي کار ميکني؟! شده تا بحال از يه آقای بپرسن شما که اينقدر زور زدی و اين چيزها رو برای خودت مهيا کردی چي با روحت کردی؟ آقای داماد درونت چه خبره .....
4)
شنيديد که ميگن رفتارت با ديگران طوری باشه که دوست داری باهات چنان رفتاری بشه! امروز داشتم به اين موضوع فکر ميکردم که آيا واقعا" اين گفته ميتونه هميشه کارساز باشه؟! بنظر شما اگر اين گفته را به اين صورت تغيير بديم بهتر نيست که بگيم رفتارمون با ديگران طوری باشه که اونا ميخوان؟
هستند ميليونها نفر که ديدگاهها، نظريات، باورها و خواسته های ..... تو را قبول ندارن و هيچ ارزش و اهميتي بهشون نداره! به طبع رفتاری هم که تو دوست داری با تو بشه بر روی اون باورها بنا شده، پس خيلي راحت ميشه چنين نتيجه ای گرفت که نمي تونه رفتاری که تو دوست داری با تو بشه حتما" مورد پسند ديگران هم باشه!
يعني چي؟! يعني اينکه رفتارمون با ديگران طوری باشه که اونا دوست دارن! حالا اين سئوال مطرح ميشه که از کجا بفهميم که طرف مخاطبمون چه رفتاری رو دلش ميخواد باهاش بشه، مگه روی پيشونيش نوشته شده؟! سئوال معقول و سختيه، ولي راستش رو بخوايد ميشه يه جورايي حدس زد حداقل چنين رفتاريي رو ميتونيم با عزيزان و دوستانمون داشته باشيم و از طرفي هم با افرادی که رابطه ی خاصي باهاشون نداريم و يا اينکه برخوردمون فقط لحظه ايي هست لزومي نداره به اين موضوع فکر کنيم.
در آخر ميخوام سخن رو با يه مثال تموم کنم و اون اينکه آيا لباس شما تن همه ميشه؟ و يا لباس همه تن شما ميشه؟ مطمئنا نه ....
5)
همگــــــــي عصباني ميشويم و شاد! همگي احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن رو مزه کرديم و همچنين تنفر رو!
چند نفر رو روزانه در خيابان، سر کار، محيط مدرسه و دانشگاه ...... مي بينيد که عصبي هستن و اخمها رو تو هم کشيدن و با کوچکترين جرقه منفجر ميشن؟! اصلا چرا سراغ غريبه ها بريم، کافيه يه گشتي توی خونه بزنيم! مادر اخمهاش تو هم هست، برادر غمگينه، خواهر گرفتار افکار پريشان خودشه و پدر هم گرفتار طلبکارها .... کي خوشحاله؟ کي شاد؟!
ميتونم به جرات بگم که اين تصوير 80% خانواده ها ست! حالا اين سئوال مطرح ميشه که چرا انسان امروزی اينقدر غمگين و عصبيه؟! راستش رو بخوايد من فکر نمي کنم فقط انسان امروزی گرفتار غم و غصه و .... شده و کمتر به شادی ميپردازه! بلکه تا بوده همين بوده. يک مثال براتون بزنم، بچه چنگ انداختن، زدن، گريه کردن و بداخلاقي را جلوتر از محبت کردن و بوسيدن ياد ميگيره! آيا تا بحال به اين موضوع توجه کرده بوديد؟!
بزرگ هم ميشيم همينه! عصبانيت رو براحتي ابراز ميکنيم ... اخمها رو تو هم ميکشيم و به عالم و آدم نشون ميديم که عصباني و ناراحتيم ولي برای ابراز شادی، نه هرگـــــــــــز .....
تا به حال به اين توجه کرديد که اگه از چيزی ناراحت ميشيم اثرش تا چند روز و يا شايد چند ماه و حتي در بدترين شرايط تا چتد سال ادامه داره و فراموش کردنش خيلي سخته! ولي شادی زود فراموش ميشه و حتي در شادي هامون هم نگران اينيم که نکنه خوشي و شادی هامون به ياس تبديل بشه!!
چند بار براتون اتفاق افتاده که يکي دو ساعتي با دوستان خوش بوديد و از ته دل خنديديد و شاد بوديد يهو يکي يادآور شده که ديگه بسه زيادی خنديديم .... ضررش رو ميکشيم هاااااا! يا توی جمعي هستيد و کم سن و سالها ميگن و ميخندن ... يهو يکي از بزرگترها برميگرده با اخم و تخم ميگه: ديگه بسه ... مگه نمي بينيد بزرگترها نشستن و دارن صحبت ميکنن ... بعد سرش رو با اخم برميگردونه و دوباره آروم آروم دم گوش مخاطبش به پچ پچ کردن ادامه ميده! مطمئنا" يا داره از بدبختي هاش ميگه يا غيبت ميکنه! اين يعني چي؟!
اين يعني اينکه شادی بده .. اين يعني اينکه صحبت از بدبختي و .... بهتر از شاديه و بدتر اينکه داريم به زور به کوچکترها القا ميکنيم که خنديدن بده ....
کره زمين مون سالهاست که مريضه، يه سر به روزنامه ها بزنيد و خبرها رو بخوونيد! مردم افتادن به جون هم و همديگر رو ميکشن! دوای تمام اين دردها چي ميتونه باشه؟!
اگه خدا بخواد مقدمات دیگری هم براتون میزارم
البته این مقدمات از مجله
برگ سبز پارس پلانت است که ازشون ممنونم