بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1291  
قدیمی 02-27-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض





حاجت خود را جز با سه تن در ميان مگذار




مردي از انصار، نزد امام حسين(ع) آمد و خواست تا نياز مادي خود را به امام بگويد. امام (ع) فرمود: اي برادر! نياز خود را به زبان نگو تا آبرويت را نگاه داشته باشي! هر چه مي خواهي در نامه اي بنويس و بياور. من، به خواست خداوند به قدري به تو کمک خواهم کرد که تو را خوشحال کند.
آن مرد نوشت: يا ابا عبدالله ! فلان شخص پانصد دينار از من طلبکار است. او طلب خود را خواسته است و من اکنون مالي ندارم. از او بخواه تا به من مهلت دهد، پس از سر و سامان يافتن روزگارم، طلب او را خواهم داد.
امام، پس از خواندن نامه، وارد منزل شدند و کيسه اي همراه خود آوردند، که هزار دينار در آن بود. کيسه را به مرد دادند و فرمودند: با پانصد دينار آن قرضت را ادا کن و پانصد دينار ديگر را خرج زندگي ات کن. از اين پس حاجت خود را جز با سه تن در ميان مگذار: ديندار، جوانمرد و آبرودار؛ زيرا ديندار به خاطر دينداري اش به تو کمک خواهد کرد؛ جوانمرد از جوانمردي خود شرم مي کند و به تو ياري مي رساند، و آبرودار مي فهمد که تو براي حفظ آبرويت حاجت خود را به او گفته اي، او نيز آبرويت را حفظ مي کند و حاجت تو را بر مي آورد.



عدالت دقيق خداوند




روزي حضرت موسي ـ عليه السلام ـ از كنار كوهي عبور مي‎كرد، چشمه‎اي در آنجا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاي كوه رفت، و مشغول نماز شد.
در اين هنگام ديد اسب‎سواري كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه‎اش را كه پر از درهم بود از روي فراموشي در آنجا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپاني كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردي خسته، كه بار هيزمي برسر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسب‎سوار در جستجوي كيسه پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسه‎اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفته و گفت: كيسه مرا تو برداشته‎اي، چون غير از تو كسي اينجا نيست. پيرمرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم. گفتگو بين اسب‎سوار و پيرمرد شديد شد و منجر به درگيري گرديد. اسب‎سوار، پيرمرد را كشت و از آنجا دور شد.
موسي ـ عليه السلام ـ (كه ظاهر حادثه را عجيب و برخلاف عدالت مي‎ديد) عرض كرد:
«يا رَبِّ كَيفَ الْعَدْلُ فِي هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.»
خداوند به موسي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: آن پيرمرد هيزم‎شكن، پدر اسب‎سوار را كشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب‎سوار به همان اندازه پولي كه در كيسه بود به پدرچوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداي دَين انجام شد، و انا حكمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.[1]




---------------------------------------
پاورقي: [1] . بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118.



حكايت جوانمرد قصّاب




در روزگاران گذشته که اصناف پيشه ور ايران پيرو فتوت يا آيين جوانمردي بودند، اصناف در رساله هايي که براي آموزش قوانين و اعتقادات و آداب خود به تازه کاران و شاگردان مي نوشتند، پيشه و آيين خود را به يکي از پيامبران يا اصحاب پيامبر اسلام يا اشخاصي افسانه اي منسوب مي کردند و شرح مي دادند که نخستين بار چه کسي پيشه ي آنان را بنياد نهاد. جوانمردان صنف قصّاب پير و پيشواي خود را شخصي به نام «جوانمرد قصّاب» مي دانستند.
هم اکنون، در جنوب شهر تهران، به سوي شهر ري، در زمين هاي مشهور به منصور آباد، در محلّه اي که اکنون جزو منطقه ي بيستم شهرداري تهران محسوب مي شود، بقعه اي به نام «جوانمرد قصّاب» هست. به مناسبت اين بقعه، محله اطراف آن نيز جوانمرد قصّاب نام گرفته است. جوانمرد قصّاب براي مردم اين محل معروف است به اينکه يار اميرالمؤمنين بوده و مزار او را مانند اماکن متبرکه زيارت مي کنند. در شهرها و مکان هاي ديگر ايران هم مقبره هايي به نام جوانمرد قصّاب وجود دارد و اين ها آدمي را به گمان وا مي دارد که شايد جوانمرد قصّاب شخصيت تاريخي ناشناخته اي باشد. گفتني است که مقبره هاي جوانمرد قصّاب در قرون گذشته نيز مشهور بوده است. در قرن هشتم، حمدالله مستوفي از مدفن او در ري ياد کرده، که ظاهراً همان جايي است که اکنون در جنوب تهران بقعه ي جوانمرد قصّاب بر پاست. اما عبد الرزاق سمرقندي؛ مورخ قرن نهم هجري، در ذکر وقايع سال 864 ق. از مدفن جوانمرد قصّاب در سرخس سخن گفته است. در قرن نهم ، مولانا حسين واعظ کاشفي سبزواري در فتوّتنامه ي سلطاني، مفصّل ترين کتاب کهن فارسي درباره ي آيين جوانمردي، نام جوانمرد قصّاب را عبدالله و پدرش را عامر بصري ذکر کرده و او را از ملازمان محمّد حنفيه (متوفي: 81 ق.) فرزند امام علي(ع)، و نيز از «هفده کمر بسته ي» مولي علي(ع) دانسته است. جوانمردان در آيين تشرّف به جوانمردي ميانِ خود را با کمربندي خاصّ به نام «شدّ» (=شدّه=رشته) مي بستند و معتقد بودند که شاهِ مردان، علي(ع) ، هفده تن را به جوانمردي مشرّف گردانيد و با دستان خود برخي از آنان را کمر بست. واعظ کاشفي همچنين مي گويد که سلّاخان سندِ رسميت و اعتبار پيشه ي خود را با انتساب به جوانمرد قصّاب بايد درست کنند زيرا که در روز واقعه ي غدير خم حضرت امير(ع) گوسفند قرباني کرد و جوانمرد گوسفند را سلّاخي نمود. نخست حضرت امير(ع)، خود، گوسفند را پاره کرد و آن کار را به جوانمرد واگذار فرمود.
جوانمردان در آيين تشرّف به جوانمردي ميانِ خود را با کمربندي خاصّ به نام «شدّ» (=شدّه=رشته) مي بستند و معتقد بودند که شاهِ مردان، علي(ع) ، هفده تن را به جوانمردي مشرّف گردانيد و با دستان خود برخي از آنان را کمر بست.
با اين حال، هيچ اطلاع تاريخي از شخصي به نام عبدالله بين عامر بصري، مشهور به جوانمرد قصّاب، در دست نيست. شايد اين نام از نامِ عبد الله بن کُرَيزبن ربيعه ي اموي، بر ساخته شده باشد که در عهد خلافت عثمان، حاکم بصره بود و نقل است که علي(ع) درباره ي او فرمود: «ابن عامر سيّد فتيان قريش است».
محمد علي يزدي شاهرودي، يکي از درويشان خاکسار دوره ي قاجاريه، در رساله اي که در سال هاي 1317-1315 ق. درباره ي اصناف نوشته، گفته است که علي(ع) در يمن سه کس را ميان بست که سومي نُصَير (يا نَصير) قصّاب اصفهاني مشهور به جوانمرد قصّاب بود و قصّابان سلسله ي سند صنف خود را به او و به حضرت ابراهيم(ع) مي رسانند. اما چنين نامي نيز شناخته نيست. در فتوّت نامه ها و رسائل اصناف عربي نيز نام جوانمرد قصّاب ذکر شده است اما غالباً به صورت: «جومرد القصِاب».
در فتوّت نامه ي سلطاني نخستين کاربرد و ساخت برخي از جامه ها و ابزارهاي خاصّ قصابان و سلّاخان، نظير پيش آويز، که ابزاري شبيه قَناره (قِنّارَه) بوده است و به آن گوشت مي آويخته اند، کاردمال، که ظاهراً کارد را با آن تيز مي کرده اند، و تَنوره، که گونه اي پيش بند بوده، به جوانمرد قصّاب منسوب است.
با اين حال، در برخي از فتوّت نامه هاي کهن تر مانند فتوّت نامه ي مولانا ناصري، از قرن هفتم، قصّابان از اصنافي بر شمرده شده اند که شايسته ي فتوّت داري نيستند. اما، نکته ي قابل توجه اينکه در قصّه هاي عياري که سخن از جوانمردي و خلق و خوي عياري است، معمولا يکي از قهرمانان، عياري است که پيشه ي قصّابي دارد. در سمك عيار، که ظاهراً کهن ترين اين گونه قصّه ها است، عياري به نام «جنگجوي قصّاب» که در عياري و جنگاوري ممتاز است، از «سرخ علمان» و شادي خورده ومريد و شاگرد سمك عيار است.
در قرن نهم، در داراب نامه ي بيغمي، در بخشي که پهلوانان و عياران ايران به دمشق وارد مي شوند، سخن از قصّابي به نام «جواندوست قصّاب» است که دعوي جوانمردي داشت و بسياري از جوانمردان دمشق در خدمت او بودند. ياران جوانمرد او نيز همگي قصّاب بودند و تو گفتي که او پيشواي جوانمردان اين صنف بوده است. جواندوست قصّاب که به رسم اهل فتوّت در غريب نوازي وياري پهلوانان ايراني جان فشاني مي کند، عيار است و فنون عياري را نيک مي داند.
با عنايت به اين روايت ها به نظر مي رسد که در روزگاران کهن به گونه اي صنف قصّاب با آيين عياري و جوانمردان جنگجوي در پيوند بوده است و بر همين اساس داستان جوانمرد قصّاب برساخته شده و مشهور گشته است، هر چند که در برخي از فتوّت نامه ها، با تأثر از فقه اسلامي که پيشه ي قصّابي را مکروه دانسته، اين صنف از فتوّت به دور دانسته شده است.
در قرن نهم، ملّا حسين واعظ کاشفي به داستان جوانمرد قصّاب اشاره امّا از ذکر آن خودداري کرده است. شگفت است که نام جوانمرد قصّاب درفتوّت نامه ي قصّاب، از عهد صفوي، نيامده است اما در رساله اي ديگر درباره ي قصّابان و سلّاخان، که ظاهراً در همان دوران صفوي نوشته شده است، داستان او کاملاً ذکر شده که:
کنيزکي از جوانمرد قصّاب گوشت خواست اما به هر گوشتي که جوانمرد به او مي داد، راضي نمي شد تا جوانمرد خشمگين گرديد و پول او را پس داد و گفت که به او گوشت نخواهد فروخت. کنيزک که از سرزنش و آزار سروَر خود مي ترسيد، گريه آغاز کرد. ناگاه شاه مردان علي(ع) از آن جا گذشت و مشکل کنيزک را دريافت و به جوانمرد گفت که به کنيز گوشت بفروشد. جوانمرد که علي(ع) را به چهره نمي شناخت، به او بي احترامي نمود و دست خود را به معناي ردّ کردن، به جانب حضرت علي(ع) تکان داد. پس از آنکه حضرت از نزد او رفت، قنبر يار و همراه علي(ع) آمد و به جوانمرد گفت که تو شاه مردان را نشناختي. جوانمرد که سخت شرمنده و پشيمان شده بود، دست خود را با ساطور بريد و با کارد چشمان خود را کَند از قنبر خواست که او را به نزد علي(ع) ببرد. چون غمگين و نادم به نزد آن حضرت رسيد، گريست و ابراز پشيماني نمود. علي(ع) فرمود که چشمان و دست وي را در موضع خود نهادند و فاتحه اي بخواند و بر جوانمرد دميد، فوراً چشمان و دست بريده ي او درست شد.
پس از آنکه حضرت از نزد او رفت، قنبر يار و همراه علي(ع) آمد و به جوانمرد گفت که تو شاه مردان را نشناختي. جوانمرد که سخت شرمنده و پشيمان شده بود، دست خود را با ساطور بريد و با کارد چشمان خود را کَند از قنبر خواست که او را به نزد علي(ع) ببرد.
داستان جوانمرد قصّاب با اندکي تغيير در برخي از کتاب هاي مقبل از جمله طريق البکاء، از عهد ناصري، آمده است، تعزيه خوان ها نيز آن را نمايش مي داده اند و تصويرهايي از اين داستان را در نقاشي هاي قهوه خانه اي هم مي توان ديد. هم اينک، در افغانستان، قصّابان در شب هاي جمعه به نام جوانمرد قصّاب نذر مي دهند و در حين اجراي آيين نذر، قصّه ي او را نقل مي کنند. مرحوم استاد دکتر زرين کوب (متوفي: 1378 ش.) قصّه جوانمرد قصّاب را نمونه ي کوشش حرفه هاي مکروه براي درست کردن رابطه با فتوّت دانسته است ؛ اما همچنان که گفته شد، قصه هاي کهن عياري از پيوند ديرباز صنف قصّاب با آيين عياري وجوانمردي نشان دارد.
به هر تقدير، ابيات لوحه ي قبر داخل بقعه ي جوانمرد قصّاب، در جنوب تهران، نشان مي دهد که صاحب آن نيز همان پير افسانه اي صنف قصّاب، که داستانش گفته آمد، فرض شده است. به نظر مي رسد که اين مقبره و ديگر مقبره هاي جوانمرد قصّاب در ايران، مقبره هايي نمادين براي شخصيت افسانه اي جوانمرد قصّاب است. ساختن چنين مقبره هايي در ايران براي قهرمانان افسانه اي که مردم با ياد و قصّه ي آن ها مي زيسته و به وجود آن ها باور داشته اند، متداول بوده است؛ چنان که حتي براي خضر هم که زنده ي جاويدان دانسته مي شود، مقبره هايي ساخته شده است. اين مقبره ها قهرمانان افسانه اي و مقدّس مردم ايران را براي آنان به گونه اي، واقعي، محسوس و قابل دسترس مي کند تا به زيارت آنها بروند، با آن ها سخن بگويند و براي آن ها نذر ونياز کنند و حاجت خود را بگيرند.
مرحوم استاد دکتر زرين کوب (متوفي: 1378 ش.) قصّه جوانمرد قصّاب را نمونه ي کوشش حرفه هاي مکروه براي درست کردن رابطه با فتوّت دانسته است.
روزگاري افسانه ي جوانمرد قصّاب نزد مردم ايران بسيار مشهور بوده است. امروزه، کهنسالان تهراني همچنان داستان او را از بر دارند هرچند براي بيشتر جوانان حتي نام او ناآشنا است.



ضرب المثل هاي ايراني/ قدر عافيت کسي داند ، که به مصيبتي گرفتار آيد




آورده اند که: در روزگاران قديم ، تاجري بود که که تصميم گرفته بود کالاهاي بسياري را به آن سوي آبها ببرد تا با فروش آنها سودي به دست آورد. تاجر بارهايش را تا بندري در کنار دريا برد و کالاهايش را بر کشتي سوار کرد . يکي از شاگردها که تاجر به او بسيار اطمينان داشت ، هميشه در کنار او بود و به کارها رسيدگي مي کرد .
بعد از اينکه جنس هاي تاجر را در انبار کشتي جا دادند ، او و شاگردش نيز خوشحال و خندان وارد کشتي شدند . تاجر بارها با کشتي هاي باري و مسافري به اين کشور و آن کشور رفته بود ، اما شاگردش نخستين بار بود که سوار کشتي مي شد . تا زماني كه کشتي راه نيفتاده بود ، شاگرد تاجر کاملاً ً سرحال بود و از بالاي کشتي براي بدرقه کنندگان دست تکان مي داد و براي سفري که همراه تاجر در پيش داشت ، آرزوهاي شيرين و درازي در سر مي پروراند . همينکه کشتي راه افتاد و از ساحل دور شد ، شاگرد به دور و برش نگاهي انداخت و کمي وحشت کرد . ديگر از ساحل خبري نبود تا چشم کار مي کرد آب بود و آب / گاهي موج بزرگي کشتي را تکان مي داد و گاه بادي مي وزيد و کشتي آن چنان جا به جا مي شد که مسافران به چيز محکمي که دور و برشان مي ديدند ، چنگ مي زدند تا تعادلشان از دست نرود . ناگهان ترس و وحشت سراپاي شاگرد تاجر را فرا گرفت ، با خود گفت : " اين چه غلطي بود که کردم ؟ نانم نبود ، آبم نبود ، کشتي سوار شدنم چه بود ؟ " تاجر که رفتار شاگرد را زير نظر داشت ، فهميد که او ترسيده است . جلو رفت دستي به سر شاگرد کشيد و گفت : "‌ سفرهاي دريايي خيلي جالب و دوست داشتي است . کسي که اصلاً ً به سفر دريايي نرفته ، درابتدا کمي مي ترسد ، حتي ممکن است حالش به هم بخورد . اما رفته رفته متوجه زيبايي هاي دريا و سفر روي آب مي شود و لذت مي برد . رنگ و روي شاگرد پريده بود ، چشمش به دريا بود و محکم به يکي از ستونهاي کشتي چسبيده بود و اصلاً حرفهاي تاجر را نمي شنيد . تاجر که ديد حال شاگردش اصلاً خوب نيست ، بهتر ديد او را به حال خود رها کند . فکر کرد شايد اگر به ترس شاگردش بي اعتنايي کند ، او خود با مشکلي که دارد کنار بيايد . اما اين طور نشد . هنوز ساعتي از حرکت کشتي نگذشته بود که صداي داد و فرياد شاگرد تاجر ، نظر همه مسافران را جلب کرد : " به دادم برسيد . اشتباه کردم که سوار کشتي شدم . مرا به ساحل برگردانيد . " تاجر جلو رفت ، شاگردش را تکاني داد و گفت : " دست از شلوغ بازي بردار . مگر ديوانه شده اي ؟ کمي صبر کن به تکانهاي کشتي عادت مي کني ." حرفهاي تاجر اصلاً ً
به گوش شاگرد نرفت . او همچنان داد و بيداد مي کرد و مي خواست که کشتي را برگردانند تا او پياده شود . مسافران دور او جمع شده بودند و هرکس متلکي به او مي گفت . تاجر که ديد شاگردش دارد آبرو ريزي مي کند ، نقشه اي کشيد . او به يکي از کارکنان کشتي که کارش نجات افراد افتاده در آب بود ، گفت : " براي نجات شاگردم آماده باش . " بعد با عصبانيت بسيار به شاگرد نزديک شد و درحالي که دعوايش مي کرد گفت : " اصلاً به چنين شاگرد ترسويي نياز ندارم ، الان تو را به دريا مي اندازم ، خودت شنا کن و برگرد به ساحل . " تاجر همان طوري که با شاگردش دعوا مي کرد ، او را هل داد و از روي کشتي به داخل آب دريا انداخت . شاگرد بيچاره که اصلا انتظار چنين سرنوشتي را نداشت ، مرگ را دربرابر چشمانش مشاهده كرد . گريه کرد و به التماس افتاد که نجاتش بدهند . کمي که گذشت ، مردي که کارش نجات دادن غرق شده ها بود ، توي آب پريد ، شاگرد را از آب گرفت و به روي عرشه کشتي آورد . شاگرد تاجر که ديد عرشه کشتي امن تر از داخل درياست ، گوشه اي نشست و ساکت شد . مسافران کشتي که به دانايي تاجر پي بردند ، دور او جمع شدند و گفتند : " اين چه نقشه اي بود که به فکر ما نرسيد ؟ " تاجر گفت : " وقتي شاگردم را به آب انداختم مطمئن بودم که او مي فهمد ، کشتي سواري بهتر از غرق شدن در آب است . او تا در آب نمي افتاد و حس نمي کرد که در حال غرق شدن است ، قدر و ارزش کشتي را نمي فهميد . "
از آن به بعد درباره کساني که دچار مصيبت نشده اند و قدر نعمتهايي را که دارند ، نمي دانند ، مي گويند : " قدر عافيت کسي داند که به مصيبتي گرفتار آيد " .



پندي براي زندگي نيک از شيشه و آيينه



جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟
گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.
بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟
گفت: خودم را مي بينم.
عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني!

پندها:
آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند، شيشه. اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.
اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن. وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از نقره (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.
تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش نقره اي را از جلو چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1292  
قدیمی 02-27-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غیر از خدا هیچ کس تنها نبود( داستان تصویری بسیار جالب )























پاسخ با نقل قول
  #1293  
قدیمی 02-27-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان کوتاه در جستجوی خانه یا صاحبخانه
شخص عارفى از اولیاء خدا سالى اراده سفر حج نمود، پسرى داشت پرسید پدرجان کجا اراده دارى ، گفت : به زیارت خانه خدا مى روم ، پسر خیال کرد که هر کس خانه خدا را ببیند خدا را هم مى بیند،
گفت : پدرجان مرا نیز همراه خود ببر،
پدر گفت : تو را صلاح نیست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد، تا به میقات رسیدند احرام بستند و لبیک گویان بر حرم داخل شدند، به محض ‍ ورود، آن پسر چنان متحیر شد که فورا به زمین افتاد و روح از بدنش ‍ بیرون رفت ، عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، کجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من
، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبیدى او را یافتى ، و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبید او هم به مراد خویش رسید، از هاتف غیبى صدائى شنید که او نه در قبر و نه در زمین و نه در بهشت است بلکه او جایگاهش در نزد پروردگار است.
پاسخ با نقل قول
  #1294  
قدیمی 02-27-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سرزمین پروانه ها !
در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت
پاسخ با نقل قول
  #1295  
قدیمی 03-02-2011
sharareh1 آواتار ها
sharareh1 sharareh1 آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: مشهد
نوشته ها: 964
سپاسها: : 1,827

1,432 سپاس در 313 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.


مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.


روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...




نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!
__________________
سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران ، گرفتن خودت از آن ها باشد
پاسخ با نقل قول
  #1296  
قدیمی 03-05-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان آفرینش زن
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته
...ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن چایی تلخ و بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد و وقتی از
جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا
قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.
گفت:شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد:فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته
باشند.
-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود:بله.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید،
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود:نمی شود !!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است،
تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با
یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی
که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی
زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی،
تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها
واقعا" حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.


در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی
دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با این حال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر
برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و
بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان
می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یك عیب دارد
فرشته پرسید:چه عیبی ؟
خداوند گفت: قدر خودش را نمی داند

پاسخ با نقل قول
  #1297  
قدیمی 03-05-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هوش خانم ها

خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.

خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
...رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و خیلی سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم.
هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی اندیشید و گفت: ایرادی ندارد و آرزوی اول خود را گفت:
من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و شاید چشم زنهای دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند.

پس آرزویش برآورده شد.

سپس گفت: من می خواهم پولدارترین آدم جهان شوم.
قورباغه به او گفت: شوهرت ۱۰ برابر پولدارتر می شود و شاید به زندگی تان آسیب بزند.
خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آنوقت او هم مال من است.

پس آرزویش برآورده گردید و پولدار شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین
پاسخ با نقل قول
  #1298  
قدیمی 03-10-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من آدم تاثیرگذارى هستم

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند .

او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.


آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:



من آدم تاثیرگذارى هستم



سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار

از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.



آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه

همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى

از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند



یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت

و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى درسی به وى کرده بود قدردانى کرد

و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:


ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید،

کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.



مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش

شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.



رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را

می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.



رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش،

درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:



لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.


مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که

در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند

و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.



آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:


امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد.

من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند

و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟



او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!


او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:


من آدم تاثیرگذارى هستم.


سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن

از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم،

به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم.

من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.


مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم.

من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که

همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.



اما امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى

و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.

تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید.

تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم.

آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.



پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد.

نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد

و با صداى لرزان گفت : پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم

نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا

به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید !!!



من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم.


من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.

پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز پسرش را پیدا کرد.



فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود.

او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند

که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.



مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى درسی و شغلى کمک کرد...


یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.


و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند: انسان در هر شرایط

و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد...



همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید و یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل، آفلاین، پیامک، تلفن زدن و هر وسیله ی دیگر هم می‌توان فرستاد…!

پاسخ با نقل قول
  #1299  
قدیمی 03-14-2011
آناهیتا الهه آبها آواتار ها
آناهیتا الهه آبها آناهیتا الهه آبها آنلاین نیست.
مدیر تالار کرمانشاه
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 1,458
سپاسها: : 6,194

3,940 سپاس در 933 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض روش شناخت شیطان



روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
نیم
دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که .... توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنا او ایستاد.
کمی که استراحت کرد خواست به
رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند. مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"


__________________


پاسخ با نقل قول
  #1300  
قدیمی 03-14-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

درسی از پروانه
يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد.


سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.

آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد.
پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.

آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه

باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.
هيچ اتفاقی نيفتاد! در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

چيزی که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مايعاتی از

بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند.

گاهی اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگی نياز داريم.اگر خدا اجازه می داد که بدون هيچ مشکلی زندگی کنيم فلج ميشديم، به اندازه

کافی قوی نبوديم و هرگز نميتوانستيم پرواز کنيم.من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

من دانايی خواستم و خدا به من مسايلی داد تا حل کنم.من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهيچه داد تا کار

کنم.من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.

من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نيازمند کمک بودند.من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايی برای محبت داد.

« من به هر چه که خواستم نرسيدم ...اما به هر چه که نياز داشتم دست يافتم»


بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که ميتوانی بر تمام آنها غلبه کنی..
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:56 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها