شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
08-25-2011
|
|
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان
|
|
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681
5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟'، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يکمهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
|
کاربران زیر از shokofe به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
09-11-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686
3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرا بغل کن
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست
دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد
با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند،
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که
گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن"
چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که
در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.
فاصله ابراز عشق دور نیست.
فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید
__________________
ــــــــــــــــــ
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟ ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست
|
3 کاربر زیر از MAHDI سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
09-16-2011
|
|
ناظر و مدیر تالارهای آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641
11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مورچه و عسل
مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت
و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد
ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد
از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.
دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:
ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود
و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:
مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!
مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!
بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.
مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.
بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.
مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!
بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،
من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود
و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…
مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،
اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن.
من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!
بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند
ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.
مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن.
من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:
یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.
مگسی سر رسید و گفت:
بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…
مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی،
چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود،
چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند
و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت
تا رسید به میان حوضچه عسل،
و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند…
مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت تر شد بند او
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:
عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.
اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!
گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:
نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است…
این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش
پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.
مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…
__________________
. . . . .
|
09-19-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2011
محل سکونت: نیست. رفته است..
نوشته ها: 782
سپاسها: : 312
1,461 سپاس در 592 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مسافر و درخت !
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالی رنجور و کوچک کنار راهایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن؛ درخت زیرلب گفت:
ولی تلخ تر آن است که بروی وبیرهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست...
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود،
اما غرورش را گم کرده بود... به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود،
جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت...
دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم وپیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم، و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست...
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|
4 کاربر زیر از GhaZaL.Mr سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
09-27-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686
3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ایمیل
ایمیل
مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم آن را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم.
__________________
ــــــــــــــــــ
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟ ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست
|
2 کاربر زیر از MAHDI سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من دانشجوى سال دوم رشته پرستاري بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟ من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکردهام.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که میباريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنشهاى ميان سفيدپوستان و سياهپوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياهپوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آوردهاند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباسهايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظههاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بیشائبه به ديگران دعا میکنم.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عدهاى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بیحوصلگى گفت : ٣٥ سنت
پسر دوباره سکههايش را شمرد و گفت:
براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريهاش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود
يعنى او با پولهايش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمیماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشهاى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آنها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانهاش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ريختنهاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسهاى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را میدانست که بسيارى از ما نمیدانيم! «هر مانعى = فرصتى»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-22-2011
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کوزه ترک خورده فقط به یک درد می خورد
کوزه ترک خورده فقط به یک درد می خورد
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ "
منبع : داستان کوتاه
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:29 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|