شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
10-26-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت
دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:۲۰ دلار!
پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من ۱۰دلارقرض بدهید؟
مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شدو فکر کردکه با پسرکوچکش خیلی تند وخشن رفتارکرده شاید واقعا چیزی بوده که اوبرای خریدنش به ۱۰دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خوابی پسرم؟
نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا
بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد
مرد وقتی دیدپسرکوچولو خودش هم پول داشته،دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم تافردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
10-26-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
این شب ها که مسجد بودم یه استاد دانشگاه سخنرانی می کرد. موضوع سخرانی (تغییر کردن در سایه قران) بود. حرف های خیلی قشنگی می زد،یه شب در اخر حرف هاش یه داستان خیلی جالب در همین رابطه مطرح کرد که چگونه اسلام و قرانش باعث تغییر در یک دختر مسیحی اهل عراق شده است.
داستان از این قراره که یک خانواده ی مسیحی در شهر موسل عراق زندگی میکردند.این خانواده چند پسر داشت اما فقط یک دختر داشتند برای همین هم همه ی برادر ها خواهر یکی یه دونشون رو خیلی دوست داشتن،وهر چی می خواست براش تامین میکردند. خلاصه دختره خیلی در ناز و نعمت بود.
دختره بزرگ شد و برای ادامه تحصیل در رشته ی کشاورزی به یکی از دانشکده های شهر موسل رفت.در اونجا یه پسر مسلمان خوش هیکل و خوش تیپ هم هم برای ادامه تحصیل اومده بود. دختره به محض این که پسره رو میبینه عاشق و شیداش میشه، وبارها به سراغ پسره میره که باهم ازدواج کنند اما پسره می گفت که من تورو نمی خوام دست از سرم بردار.
روزی که هم دانشکده ای ها دور هم جمع شده بودندواین دختر و پسر هم اونجا بودند،دختره تصمیم میگیره که پسره رو پیش همه بشکونه که شاید تسلیم بشه. برای همین دختره شروع میکنه به فحاشی گفتن میگه این پسره منو نمی خواد منی که زیباترین دختر این دانشکده هستم .بچه روستایی. هنوز عقلت به این چیز ها نمیرسه وو.... . پسره هم میگه که ما به درد هم نمی خوریم تو یه دختر مسیحی هستی اما من مسلمان، ممکنه در اینده با مشکل مواجه بشیم پس دست از سر من بردار.
خلاصه روزی که پسره کلاس داشت به دوستش میگه تو برو سرکلاس من امروز خستم نمی ام ، میرم خوابگاه استراحت می کنم. پسره برمیگرده خوابگاه و حاضر میشه که روی تخت و خوابش دراز بکشه یه دفعه یه چیزی رو زیرش احساس می کنه وقتی پا میشه میبینه دختر زیرش است. به دختره میگه تو اینجا چیکار می کنی؟چرااومدی اینجا؟ دختره هم میگه اگه با من ازدواج نکنی همین الان میرم بیرون و فریاد میزنم که تو با من اعمال جنسی انجام دادی، وابروتو میبرم. پسره هم که چیز دیگه ای نمی تونست بکنه قبول میکنه. پسره پا میشه و میره وضومیگیره و به دختره میگه که خوب نگاه کنه او دستاشو روی اجاق گاز میزاره وهمه ی دستاش به شدت میسوزه ، دختر هم که میترسه پا به فرار میزاره ومستقیم میره خونه.
چند روزی دختره تو خونه افسرده میشه و نه هیچ غذایی میخوره و نه به دانشکده میره برادراش ازش میپرسن چرا اینجوری شدی دختره هم مجبور میشه که همه چیزو واسشون تعریف کنه. بعد یکی از برادر ها تصمیم میگیره که بره باپسره حرف بزنه .
فرداش میره با پسره حرف میزنه و به او میگه چرا با خواهرم ازدواج نمی کنی خواهرم که خیلی خیلی قشنگه در ضمن هر چی بخوای بهت میدیم از ماشسن اخرین مدل تا خونه و هرچیز دیگه ای ، اما پسره باز میگه که من خواهر شما رو نمی خوام. برادر دختره بهش میگه اگه خواهرم مسلمان بشه تو با او ازدواج میکنی، پسره هم میگه شاید ازدواج بکنم شاید هم نه. برادر دختر میگه یه روز بیا ودرباره ی اسلام با خواهرم حرف بزن شاید قبول کرد ومسلمان شد پسره هم قبول میکنه و یه روزی رو تعیین کردند که پسره به خونه ی دختر بره.
اون روز میرسه وپسره به خونه ی دختره میره البته دختره تنها نبود بلکه همه ی برادراش و پدر ومادرش هم اونجا بودند. پسره شروع میکنه درباره ی اسلام و همه ی جزئیات دین اسلام را براشون میگه و چند تا سوره ی قران هم براشون میخونه بعد از اتمام حرف هاش اولین کسی که ایمان میاره پدر دختره بود بعدش هم دختره خودش وبلاخره همه ی این خانواده مسلمان میشند واز پسره خیلی خیلی تشکر میکنند.
این دفعه دختره میگه خیلی خیلی از پسره ممنونم که منو به دین اسلام دعوت کرده اما اصلا ازش ممنون نیستم که با من ازدواج کنه یانه.
این واقعا یکی از معجزات اسلام و قرانش است که چگونه در دل یک دختراین چنین تاثیر میزاره.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
10-26-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دوست داشتن!
دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟ دختر با نگاهی مضطرب پرسید :
آیا حاضری تکه ای از قلبت را پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم دختر با گریه پرسید :
آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد؟ پسر دوباره گفت :
نه ، نمیکنم دختره بادلی شکسته و در حالی که قطره های الماس اشک که چشمانش را نوازش میکرد می خواست بره اما پسره دستانش گرفت و درچشمانش خیره شد و گفت:
توبه اندازه ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیبا تر از آن هستی همچنین تکه ای از قلبم کوچک بلکه من تمام قلبم را تا ابد به تو می دهم و اگر از من جدا بشی من گریه نمی کنم بلکه میمیرم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
10-26-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2011
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 902
سپاسها: : 10,211
6,252 سپاس در 1,423 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کمربند
کيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت .
همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد . پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .
- به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقي نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !
__________________
I know that in the morning now
I see ascending light upon a hill
Although I am broken, my heart is untamed, still
ویرایش توسط دانه کولانه : 10-27-2011 در ساعت 07:52 AM
|
کاربران زیر از Saba_Baran90 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
10-26-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2011
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 902
سپاسها: : 10,211
6,252 سپاس در 1,423 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خودکشی
کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:
وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم....
زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.
__________________
I know that in the morning now
I see ascending light upon a hill
Although I am broken, my heart is untamed, still
ویرایش توسط دانه کولانه : 10-27-2011 در ساعت 07:53 AM
|
کاربران زیر از Saba_Baran90 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
11-05-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926
875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان آموزنده “پاره آجر”
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
|
11-08-2011
|
|
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان
|
|
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681
5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اشتباه فرشتگان
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود.
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید: جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و....
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شهری بود در پشت کوه های سر به فلک کشیده. شهری که همه اهالی آن شب هنگام و پس از خوردن شام، برنامه عجیب اما مشخصی برای خود داشتند. همراه هر کدامشان همیشه یک دسته کلید بزرگ و البته یک فانوس هم بود. شب که می شد هر کدامشان دسته کلید و فانوسش را برمی داشت و بی خبر، از خانه بیرون می زد. حتما از خودتان می پرسید چه عجیب! یا چرا؟ مگر آن وقت شب، کجا را داشتند که بروند؟ راستش را بخواهید برای دستبرد زدن به خانه همسایگانشان، از خانه بیرون می آمدند. سپیده دم هم که نزدیک می شد، با کیسه ای بر دوش، به سمت خانه هایشان برمی گشتند، با دستی پر و با کلی اسباب و لوازم که دزدیده بودند. شاید باورتان نشود، اما پا به خانه ای می گذاشتند که آن را هم دزد زده بود. خانه خودشان را می گویم. جالب این که در این شهر، تمام اهالی به خوبی و خوشی تمام، کنار یکدیگر زندگی را سپری می کردند. چون خیالشان از همه بابت راحت بود. هر کدامشان می دانست اگر از خانه کسی چیزی دزدیده، دیگری هم به خانه او دستبرد زده است. این طور بود که اصلا عذاب وجدان نداشتند. این زنجیره همان طور که دنباله اش را می گرفتی، ادامه داشت. تا آن جا که آخرین نفرشان، از نفر اول می دزدید. خرید، فروش، تجارت و داد و ستد هم در این شهر، به همین صورت بود. هم خریدارها و هم فروشنده ها، همه شان دزد بودند. با این که می دانستند دارند سر هم کلاه می گذارند، اما باز هم در نهایت صمیمیت و خوشرویی، با هم بده بستان داشتند. البته شهرداری هم به سهم خود، تلاش داشت تا از این خرید و فروش ها، سود بیشتری نصیب خود کند. هر کدام از ساکنان شهر هم به نوبه خود، به هر راهی می زد تا سر شهرداری و اداره مالیات را شیره بمالد. نم پس نمی دادند و با دروغ و کلک، می خواستند سهم شهرداری را هم بالا بکشند. اما با وجود این اوضاع نابسامان، زندگی به آرامی، خوبی و خوشی، در این شهر جریان داشت. همگی شان در نهایت دوستی و صمیمیت، در کنار هم زندگی می کردند. البته اهالی شهر نه خیلی ثروتمند بودند و نه خیلی تهیدست. اما هر طور که بود از طریق دزدی هایی که خودشان هم به خوبی از آن ها خبر داشتند، روزگار می گذراندند.
یک روز نمی دانم چطور شد که گذر یک مرد درستکار و راستگو، به این شهر افتاد. از چه چیز آن شهر خوشش آمده بود را نمی دانم. اما هرچه بود، آن جا را برای اقامتش انتخاب کرد. او برخلاف بیشتر اهالی شهر، شب ها با یک دسته کلید بزرگ و فانوس روشن، برای دزدی از خانه دیگران، کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر نمی گذاشت. پس از این که شامش را می خورد، سیگاری دود می کرد و سرش را به خواندن کتاب های داستان گرم می کرد. کتاب هایی که آن ها را، با خودش به آن شهر آورده بود. هر شب دزدهای شهر، سراغ او می آمدند. اما می دیدند که چراغ خانه اش روشن است. به همین خاطر راهشان را کج می کردند و می رفتند سراغ خانه یکی دیگر. روزها همین طور پشت سر هم می گذشت. به جز دزدی، دروغ و کلاهبرداری هم، هیچ اتفاقی در شهر نمی افتاد. مرد تازه وارد و درستکار گاهی میان اهالی شهر می رفت. اما چندان روی خوشی از آن ها نمی دید. چون از او به شدت دلگیر بودند. سرانجام تصمیم گرفتند به او موضوع را بگویند. این که زندگی در آن شهر، جور دیگری است. باید به او می گفتند اگر خودش اهل دزدی نیست، حق ندارد مزاحم کار دیگران شود. آخر می دانید هر شب که او از خانه اش بیرون نمی رفت و چراغ خانه اش روشن بود یکی از خانواده های آن شهر سر بی شام بر زمین می گذاشت. حتی روز بعد هم، چیزی برای خوردن نداشتند. همین موضوع اهالی شهر را، به شدت عصبانی کرده بود.
سرانجام مجبور شدند موضوع را به او بگویند. مرد درستکارهم در برابر سخن آن ها هیچ چیزی برای گفتن نداشت.
به همین خاطر پس از آن و بعد غروب آفتاب، دیگر در خانه نمی ماند. چون از او خواسته بودند از خانه بزند بیرون. او هم می رفت و تا نزدیکی های سپیده دم برنمی گشت. اما هرگز دست به دزدی نمی زد. آخر می دانید! او اصلا اهل این کارها نبود. شب ها از خانه بیرون می آمد و می رفت روی پل شهر می ایستاد و ساعت ها، به امواج آب و جریان رودخانه خیره می شد. بعد هم که هوا کمی روشن می شد، به خانه برمی گشت. خانه ای که دزدها یا همان اهالی شهر، غارتش کرده بودند. البته دیگر داشت به این وضع عادت می کرد. هنوز یک هفته نگذشته بود که مرد درستکار، تمام دار و ندارش را، از دست داد. دیگر حتی چیزی برای خوردن نداشت. دزدان در خانه اش هیچ چیز باقی نگذاشته بودند. حتی کتاب داستان هایش را. اما این وضعیت، برایش رنج آور نبود. چون خودش این طور خواسته بود. مشکل چیز دیگری بود. رفتار و کردارش، انگار جان اهالی شهر را به لب رسانده بود.
چون به همه اجازه داده بود تا به دار و ندارش دستبرد بزنند. اما خودش از کسی هیچ چیزی نمی دزدید. این طور بود که هر سپیده دم یکی از اهالی شهر که به خانه اش برمی گشت، می دید که هیچ چیز از خانه دزدیده نشده است. بله، این درست همان خانه ای بود که باید مرد درستکار به آن دستبرد می زد و از آن جا دزدی می کرد. پس از مدتی وضع مالی آن هایی که شب ها از خانه شان دزدی نمی شد، از دیگران بهتر و بهتر می شد و ثروتی به هم می زدند. آن هایی هم که برای دزدی به خانه مرد درستکار می رفتند، هر سپیده دست خالی برمی گشتند. چون دیگر در آن جا چیزی برای دزدی باقی نمانده بود. به همین خاطر، هر روز وضعشان بدتر می شد و تهیدست تر می شدند. آن ها که وضع شان به لحاظ مالی بهتر شده بود، تصمیم گرفتند مثل مرد درستکار، هر شب پس از غروب و صرف شام، روی پل بروند، آن جا بایستند و به جریان رودخانه خیره شوند. البته ادامه این وضعیت خاطر اهالی شهر را، هر روز آشفته تر می کرد. چون با دزدی نکردن مرد درستکار، برخی اهالی شهر ثروتمندتر می شدند و برخی مسکین تر و نادارتر. پس از مدتی آن ها که وضع شان خوب شده بود و مثل مرد درستکار، پس از غروب و صرف شام، برای گردش و تفریح روی پل می رفتند متوجه شدند اگر به این رفتارشان ادامه دهند، تا چندی دیگر ثروتشان ته می کشد و دوباره تهیدست می شوند. ناگهان نگران شدند و فکری به سرشان زد.
تصمیم گرفتند به همه آن ها که فقیر شده بودند، پولی بدهند تا به جای آن ها، شب ها به دزدی بروند. حتی با آن ها قرارداد بستند و دستمزد هر کدام شان را، مشخص کردند. آن ها با این که وضع شان خوب شده بود، هنوز هم دزد بودند. به همین خاطر در قرار و مدارهایی که با یکدیگر داشتند، مدام سر هم کلاه می گذاشتند. هر کدامشان از دیگری، چیزی بالا می کشید و آن دیگری هم... اما همان طور که می شد حدس زد، باز هم آن ها که ثروتمند بودند پولدارتر می شدند و آدم های مسکین هم فقیرتر. چندی نگذشت که برخی اهالی شهر آن قدر ثروتمند شدند که برای ثروتمند ماندن، دیگر نیازی به دزدی نداشتند. حتی از کسی هم نمی خواستند که به جای آن ها، دزدی کند.
اما هنوز یک مشکل باقی بود. آن ها به این نتیجه رسیدند که اگر دست از دزدی بکشند، در آینده ای نه چندان دور فقیر می شوند. چون به هر حال خواسته یا ناخواسته، آدم های مسکین شهر، به خانه آن ها دستبرد می زدند. دوباره فکری به خاطرشان رسید. در مذاکراتی که با هم داشتند، تصمیم عجیبی گرفتند. فقیرترین آدم ها را استخدام کردند، تا از اموالشان در برابر دستبرد آدم های تهیدست محافظت کنند. این طور شد که اداره پلیس شکل گرفت. پس از آن هم، زندان ها ساخته شد. دیگر هیچ کس جرأت نداشت که و صرف شام، با دسته کلید و فانوس از خانه اش بیرون بزند و برای دزدی، سراغ خانه اهالی شهر برود. حتی دیگرکسی روی پل هم نمی ایستاد، تا به جریان رودخانه خیره شود.
اکنون دیگر چند سال از آمدن مرد درستکار به آن شهر می گذشت و اهالی آن جا کوچک ترین حرفی از دزدی، دزدیدن و دزدیده شدن به زبان نمی آوردند. حالا دیگر تمام صحبت ها و حرف هایشان، درباره آدم های ثروتمند و تهیدست شهر بود. اما راستش را بخواهید، تمام آن ها هنوز دزد بودند به جز یک نفر.
همان مرد درستکاری که چند سال پیش، به آن شهر آمده بود. هیچکس نفهمید که او چرا به این شهر آمده بود. اما همه این را فهمیدند که مدتی پیش از فرط گرسنگی، روی همان پلی که از آن جا به جریان رودخانه خیره می شد، جان باخته است!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در قصه اي قديمي حکايت مي کنند که وقتي روزي روزگاري در سرزميني دور ,مردم گناهان بسيار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبيهي سخت بر آنها مقرر فرمايد .
تنبيهي سخت تر از آتش و سيل و زلزله و قحطي و بيماري , تنبيهي که نسل ها را سوزنده تر از آتش بسوزاند بي آنکه کسي ببيندش يا بر آن واقف شود.
پس خداوند دو کلمه "دوستت دارم " را از ذهن و قلب مردم پاک کرد چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنيده , نه گفته و نه احساس کرده باشند.
ابتدا همه چيز عادي و زندگي به روال هميشگي خود در گذر بود .اما بلا کم کم رخ نمود . زماني که مادري مي خواست عشقي بي غش تقديم فرزند کند ,هنگامي که دو دلداده مي خواستند کلام آخر را بگويند و خود را يکباره به ديگري واگذارند , آنگاه که انسان ها ,دو همسايه , دو برادر , دو دوست در سينه چيزي گرم و صادقانه احساس مي کردند و مي خواستند که آن را نثار ديگري کنند زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامي که پاسخگوي همه آن اين نيازها بود , از دهان کسي بيرون نمي آمد و تشنگي ها سيراب نمي شد. و بعد...
کم کم سينه ها سرد شد , روابط گسست و ملال و بي تفاوتي جايگير شد . ديگر کسي حرفي براي گفتن به ديگري نداشت.آدم ها در خود فسردند و در تنهايي بي وقفه از خود پرسيدند : چه شد که ما به اينجا رسيديم , کدام نعمت از ميان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را بريد . خداوند دلش بر اين قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند سوخت و کلمات " دوستت دارم " را به ذهن و قلب آنها باز گرداند ...
خدا را شکر که ما هنوز ميتوانيم به يکديگر بگوييم : " دوستت دارم " !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ناقوس گوش بریده
ناقوس هم که خبر ریختن خون کودک و آغاز فاجعه بزرگ مردم را اعلام کرده بود از مجازات در امان نماند: از جایگاه خود فرو افتاد، نشان صلیبش را از دست داد، یک گوشش را بریدند و...
الگا فیودوروفنا برگولتس (1975- 1910) شاعر و نویسنده روس. او که دختر یک پزشک پترزبورگی بود از پانزده سالگی فعالیت ادبی داشت. در دهه 1930 چند مجموعه شعر منتشر کرد، ولی عمده شهرت او به واسطه دو اثر منثورش به نام های ستاره های روز و دفترچه لنینگراد است که خاطرات او را از زمان جنگ جهانی دوم و محاصره لنینگراد، به شکلی شاعرانه باز گو می کنند. ستاره های روز برگولتس از نخستین آثار دوره پس از جنگ است که سنت نکوهیده (از نظر کمونیست ها) و فراموش شده تکیه بر فردیت نویسنده را برای هنرمندان روس زنده کرد. نوشته زیر بخشی از همین کتاب است.
ناقوس از آن رو چنین نام گرفته بود که در زمان حکومت تزاری، به علت جنایتی، یکی از بر آمدگی های گوشه آن را بریده و رسوایش کرده بودند. در همان لحظه که ولیعهد دمیتری را کشتند، مردم این ناقوس را نواختند و ناقوس برای اعلام خطر به صدا درآمد. اهالی اوگلیچ با صدای آن دویدند و کودک را دیدند که با گلوی بریده در کوره راهی خاکی در خون غلتیده است … خودتان متوجهید وظیفه من نیست درباره آن بحث کنم که ولیعهد خود در حمله صرع به آن حال افتاده بود یا آن که مردم پابرهنه برای قتلش نقشه کشیده بودند. به نظر من، آن چه برای مردم اهمیت داشت آن بود که به سبب برخی توطئه های درباری که برای مردم غیر قابل فهم بود، «کودکی را آزرده» و بدتر از آن، کشته بودند. این برای مردم روس، دردی همیشگی و قانونی تغییرناپذیر است که بعد ها به وسیله فیودور داستایوفسکی به صورت فرمول در آمد: «نباید کودکی گریه کند!» و حالا کودکی بی دفاع را آزرده و کشته بودند. اوگلیچی ها هم که به صدای ناقوس به آن جا دویده بودند خودشان دست به کار اجرای عدالت شدند و قاتلان را قطعه قطعه کردند.
در آن روز، با قتل کودکی کاملا بی گناه، و با صدای ناقوسی که این خبر را اعلام می کرد، دوران آشوب شروع شد. در کتاب های کهن تاریخ آمده است: «ای اوگلیچ، ای شهر نجات یافته الهی! به خاطر خاک روسیه جام زهر نوشیدی…»
تقریبا بیشتر تلخی این جام، بر آمده از ماجرایی بود که پس از آن محاکمه خودجوش آغاز شد. باریس گادونوف بی رحمانه با اهالی اوگلیچ تسویه حساب کرد. دویست نفر به عنوان خائن و قاتل اعدام شدند. زبان بسیاری دیگر را به علت سخنان جسورانه بریدند. شصت خانواده به تبعید به کرانه رود پلیم در سیبری محکوم شدند.
ناقوس هم که خبر ریختن خون کودک و آغاز فاجعه بزرگ مردم را اعلام کرده بود از مجازات در امان نماند: از جایگاه خود فرو افتاد، نشان صلیبش را از دست داد، یک گوشش را بریدند و زبانش را بیرون کشیدند و در میدان شهر، در حضور مردم، صد و بیست ضربه شلاقش زدند. پس از آن، ناقوس گوش بریده (از آن زمان به همین نام خوانده شد) به تبعید محکوم شد، به همان جایی که شصت خانواده اوگلیچی تبعید می شدند، به سیبری. او گلیچی های تبعیدی می بایست آن را تا تبعیدگاهشان با خود حمل می کردند.
آنان راهی سیبری شدند و ناقوس را روی وسیله خاصی شبیه سورتمه دنبال خود می کشیدند. یک سال تمام در راه بودند، تابستان و زمستان، بهار و پاییز. به نوبت سورتمه را می کشیدند و ناقوس سنگین را از باتلاق ها، از شاه راه ها و کوره راه ها، از کوه ها و جنگل ها عبور می دادند. ناقوس گوش بریده بار ها از روی سورتمه پایین افتاد، لبه هایش دندانه دار و رنگش تماما تیره شد. ولی ترک نخورد. بسیاری از اوگلیچی ها به پلیم نرسیدند و در راه مردند، چند نفری هنگام کشیدن سورتمه و زیر ناقوس. ولی هیچ یک از آنان به ناقوس بی احترامی نمی کرد. آنان پیام آور خود را به دنبال می کشیدند، نغمه خوان و شاعر خود را. بله، همین طور بود، هر چند مسلما هیچ یک از اوگلیچی ها به این مساله اعتراف نمی کرد و می بایست دویست و پنجاه سال تمام بگذرد تا لرمانتوف درباره مقام شاعر چنین بسراید:
در روزگار غم و شادی ملت، همچو ناقوسی در برج میدان شهر به صدا در می آمد.
….بالاخره ناقوس شورشی با نخستین گروه از تبعیدیان به توبولسک رسید. شاهزاده لابانوف راستوفسکی، سپهسالار آن زمان توبولسک، دستور داد آن را به یکی از کلبه های دولتی تحویل دهند. در آن جا نامش را به عنوان «نخستین تبعیدی بی جان از اوگلیچ» ثبت کردند.
و ناقوس گوش بریده سیصد سال تمام در تبعید بود. بارها افرادی از تحصیل کردگان روس که به تاریخ سرزمین شان علاقه داشتند، از حکومت درخواست کردند تا ناقوس به زادگاهش، به اوگلیچ بر گردانده شود. تزارها یکی پس از دیگری از این کار خودداری می کردند، بیش از چند قرن خودداری کردند. و فقط در 1892، وقتی توانستند از طریق حقوقی ثابت کنند که «نخستین تبعیدی بی جان اوگلیچ» دوره محکومیت خود را به طور کامل سپری کرده است اجازه داده شد که ناقوس را به اوگلیچ باز گردانند.
ناقوس باشکوه و جلال بازگشت، بر قایقی که مخصوص او ساخته شده بود. روی ولگا شناور شد، در همان راه بازگشت، گوش و زبانش را به او بازگرداندند و با شکوه و جلال از او استقبال کردند: روحانیان ارشد کلیسا، مردم، روشنفکران. ناقوس در پایان شب به اوگلیچ رسید. آن جا در نزدیکی عمارت بزرگ شهر، چیزی شبیه به ناقوس گاهی کم ارتفاع برایش ساخته بودند و شبانه آن را در آن جا آویختند و قراولان ویژه تمام شب در کنار ناقوس شورشی کشیک دادند. هنگام صبح نیز با حضور جمعیت عظیمی از مردم مراسم دعای باشکوهی بر گزار شد و پس از آن، به جای مراسم پیمودن صلیب، همه اوگلیچی ها از زیر ناقوس رد شدند و هر یک از آنان طنابی را که به زبان ناقوس بسته شده بود می کشید و زبان ناقوس، بی وقفه به کناره های دندانه دار آن می خورد و ناقوس همانند سیصد و یک سال پیش می خواند و می نواخت، فقط این بار ساعت های متمادی…
ولی گوش بریده در جایگاه ناقوس کلیسا افراشته نشد: حتی روحانیان کلیسا فهمیده بودند که ناقوس نه به سبب خصلت مذهبی، بلکه به علت وجهه شورشی و مردمی خود، بازگشته و با استقبال رو به رو شده است. مقامات کلیسا و حکومت ناچار شده بودند ناقوس را به زادگاهش بازگردانند و با احترام از او استقبال کنند، ولی این ناقوس نمی توانست مردم را به عبادت فرا خواند، نمی شد در این مورد به او اعتماد کرد! به همین علت، ناقوس در عمارت و موزه دمیتری آویخته شد، ولی باز به گونه ای که بتوان از زیر آن عبور کرد. من هم به یاد دارم زمانی که هنوز با مادرم در اوگلیچ زندگی می کردیم و من هنوز ایمان داشتم، هر سال در پانزدهم مه – روز ولیعهد دمیتری- برای مراسم نیایش صبح گاهی به کلیسای «دمیتری غرقه به خون» می رفتیم و پس از مراسم، همانند همه اوگلیچی ها، در موزه از زیر ناقوس رد می شدیم و آن را می نواختیم و درست بالای سرمان، آوایی تاریک طنین انداز می شد که از دور دست ها می آمد. از گذشته ای بی آغاز و در عین حال، گویی از سینه ات بر می خاست.
هنگامی که به شهر دوران کودکی ام باز گشتم، بسیاری چیز ها در آن نبود. سرپرست جوان موزه، که صورتی گرد و بی فاوت داشت و چندان به کارش وارد نبود، بی تفاوت مرا در موزه گرداند و تقریبا درباره هیچ چیز نمی توانست توضیحی بدهد. من فقط یک آرزو داشتم: که او سکوت کند و بگذارد که من به صداها، بوها، و خاطراتی که از کودکی سخت و عزیزمان سرازیر می شد گوش فرا دهم.
هنگامی که وارد تالار دمیتری شدیم و من ناقوس را سرجای خودش دیدم، در درون خود، صدای آن را شنیدم… ولی دلم می خواست خودم امتحان کنم: آیا واقعا پس از چنین سال هایی که از زندگی ام، پس از جنگ جهانی دوم، پس از محاصره لینگراد، باز هم این صدا را به گوش خواهم شنید؟ می دانستم که رسم رد شدن از زیر ناقوس مدت هاست که وجود ندارد و به فراموشی سپرده شده است… و ناگهان خواسته ای عجیب و اجتناب نا پذیر مرا فرا گرفت.
فقط سرپرست موزه و من در تالار بودیم.
از او پرسیدم: «ممکن است من این ناقوس را بنوازم؟»
نگاهی به من انداخت که انگار مزاحمتی برایش فراهم کرده ام. از آن رسم کهن، اطلاعی نداشت، همان طور که احتمالا از تاریخچه ناقوس نیز آگاه نبود.
با تردید گفت: «بفرمائید.»
زیر ناقوس ایستادم و طناب را با قدرت کشیدم. ناقوس بالای سرم شروع به خواندن و نواختن کرد، درست مثل آن موقع، ولی به هر حال این صدا، اینک برای من سرشار از نیرویی تازه و معنایی تازه بود: صدایی بود که به همه کسانی که باز در فکر آزردن بچه ها با جنگ و گرسنگی و یتیمی بودند هشدار می داد که مکافاتی در کمین است، هشدار می داد که پیش از همه، ناقوس شاعر در مقابل او به پا می خیزد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:14 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|