شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟ پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم! شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا! پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟! مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند. شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
(اثر آنتوان چخوف) همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچه هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی اِونا»! می****دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده ام، من همیشه به پرستار بچه هایم سی روبل می دهم. حالا به من توجه کنید..
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده ام. که می شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می دانید یکشنبه ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می رفتید.
سه تعطیلی .. . . «یولیا واسیلی اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین های لباسش بازی می کرد ولی صدایش درنمی آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه ها باشید.
دوازده و هفت می شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی ها ؛ آهان، چهل و یک روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه اش می لرزید. شروع کرد به سرفه کردن های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید ..
فنجان قدیمی تر از این حرف ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب****ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ۱۰ تا کسر کنید. همچنین بی توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش های «وانیا » فرار کند شما می بایست چشم هایتان را خوب باز می****کردید. برای این کار مواجب خوبی می گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می کنیم.
در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده ام ..
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می ماند.
چشم هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم ..
در حالی که صدایش می لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر..
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه تا، سه تا، سه تا . . . یکی و یکی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می گذارم؟ دارم پولت را می خورم؟ تنها چیزی می توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می**زدم، یک حقه***ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی رحمانه ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می شود زورگو بود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
لذت بخشش
در سالهای دور پیرمردی به غایت فقیر در گوشه ای از این جهان بزرگ زندگی میکرد.آنقدر فقیر که درکلبه اش جز یک پتو چیزی نداشت.هنگام خواب نیمی ازپتو رازیر خودمی انداخت ونیمی دیگر راروی خود میکشید.شبی دزدی وارد کلبه اوشد.
پیرمردبیداربود دزد رادید اما چشمان خودرابست.باخودفکرکردآن دزد باید درفقری شدیدباشدکه به خانه محقرانه او زده بود.پس پتو رابرسرخودکشید وبرای حال زار آن درد واین که بایدبادست خالی وناامید ازآنجابرود گریست وباخدانجواکرد که اگر ازتصمیم
اوباخبربودم میرفتم پولی قرض می کردم وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم........
بله آن پیرمرد نگران نبود که دزد اموال اوراببرد اونگران بود که چیزی درخور ندارد تانصیب دزد شود واوراخوشحال کند.
داخل خانه تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد که ناگهان بادزد چهره به چهره شد.
دزد اورا شناخت وبسیار ترسید. او میدانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابراین اگر موضوع دزدی اورابه مردم بگوید همه باور خواهند کرد.
اما آن پیرمرد گفت:نترس. شمع روشن کردم تازمین نخوری. وانگهی من 30سال است که دراین خانه زندگی میکنم وهنوز هیچ چیز درآن پیدا نکرده ام پس بیا باهم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم نصف به نصف تقسیمش می کنیم.
اگرهم خواستی می توانی همه اش رابرداری زیرا من سالها گشته ام وچیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی.
دل دزد آرام شد. پیرمرد نه اوراتحقیر کردنه سرزنش.
دزد گفت: مراببخشید. نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.
پیرمرد گفت: به هرحال درست نیست که دست خالی از این جا بروی. من یک پتو دارم هوا هم دیگر سرد میشود لطف کن واین پتو رااز من فبول کن. پیرمرد پتو رابه دزد داد. دزد سعی کرد اورامتقاعدکند تاپتو را نزد خود نگه دارد. پیرمرد گفت:
دیگر روی حرف این پیرمرد حرف نزن ودفعه دیگر پیش ازاین که به من سری بزنی مرا خبرکن. اگر به چیزی خاص نیاز داشتی بگو تا همان رابرایت آماده کنم. تومراغافلگیر وشرمنده کردی می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تورادست خالی روانه کنم لطف کن وآن راازمن بپذیر.تا ابد ممنون تو خواهم بود. دزد گیج شدهبود و نمیدانست جه کند تاکنون به جنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد وپاهای مرد رابوسید پتو راتاکرد وبیرون رفت.او تا آن روز پولدار وصاحب منصب بسیاردیده بود ولی انسان ندیده بود.
پیش ازآن که دزد از خانه بیرون رود پیرمرد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن کهامشب مرا بسیار خوشحال کردی. من همه عمرم رامثل یک گدا زندگی کرده ام چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بود ه ام اما امشب تو به من لذت
بخشیدن راچشاندی. از تو ممنونم................
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 11-10-2011 در ساعت 08:33 PM
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شریک در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را از نگاهشان خواند:
«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی میکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند».
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیبزمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ درآورد و آنرا با دقت به دو تکهی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیبزمینیها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز میزد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه میکردند و این بار به این فــکر میکردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیبزمینیهایش. مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: «همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم».
مردم کمکم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمیزند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم».
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «میتوانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید».
- چرا شما چیزی نمیخورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــام»!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
11-10-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686
3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پررو بازی
يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار
مهموندارميگه چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي!
چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره
خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن
يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي
اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون
خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه
کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!
نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید
__________________
ــــــــــــــــــ
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟ ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست
|
2 کاربر زیر از MAHDI سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
11-10-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686
3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اسب اصیل
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مردموافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديهنشین تعویض کند. باديهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهي جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام نمیتوانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول باديهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. باديهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي... باديهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟ مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
باديهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...
__________________
ــــــــــــــــــ
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟ ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست
|
2 کاربر زیر از MAHDI سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
11-10-2011
|
|
مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,181
سپاسها: : 7,693
7,279 سپاس در 3,383 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آسانسور و مرد روستايي (طنز)
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده سالهاش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه
دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بهم چسبیدند،
از پدر میپرسد، این چیست؟ پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم،
من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار
نقرهای نزدیک شد با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، دیوارهاي براق از هم جدا شدند،
آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر، هر دو چشمشان به
شمارههائی بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب
تماشا میکردند که ناگهان، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک،
دراین وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا
و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت:
پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!
__________________
گاهی حس میكنم
گذشته و آینده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد میكنند
كه دیگر جایی برای حال باقی نمی ماند...
|
کاربران زیر از hossein به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
11-18-2011
|
|
تازه کار
|
|
تاریخ عضویت: Nov 2011
محل سکونت: استان اصفهان
نوشته ها: 15
سپاسها: : 18
36 سپاس در 15 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
توله های فروشی
مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
"اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
"من همون توله رو می خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد:
"نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو."
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می کرد، گفت:
"من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود."
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می نگریست، به نرمی گفت:
"می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه!"
" آنتوان دوسنت اگزوپری"
|
کاربران زیر از dokhtare darya به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
11-19-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آخرين يادداشت های يک فيلسوف
نمی دانم اين موجود از کجا آمده،چطور وارد بدن من شده.شايد هم از اول بوده و تا حالا خواب بوده-مثل خواب زمستانی ولی حالا بيدار شده.يا شايد اصلا حالا جرأت خودنمايی پيدا کرده.هر کاری دلش بخواهد می کند.هر جا بخواهد می رود.نمی دانم دنبال چه می گردد.
با تمام وجود حسش می کنم-مثل شهوت.
دفعه اول که متوجهش شدم مثل يه سياهی،مثل يه شبح از جلوی چشمهايم رد شد.
از آن موقع ديگر هميشه حرکتش را زير پوستم حس می کنم مثل وقتی که پوست گوسفند را سوراخ می کنند و بادش می کنند تا پوستش را بکنند.مثل نفس قصاب که زير پوستش می دود و کم کم به همه جايش نفوذ می کند؛اين هم می خواهد پوست من را بکند.داره تمام بدنم را می گيرد.شايد دنبال چيزی می گردد.
بايد يادم بيايد چطور شد که اينطور شد.بايد خاطرات اين چند روز را مرور کنم.بايد يک منشعی داشته باشد.بايد از يک جايی شروع شده باشد.بايد خوب فکر کنم.
يادم است .آره.دو شب پيش بود.آن شب تا صبح نخوابيدم و فکر کردم.صبح خوابم برد.نه اينکه بخواهم بخوابم.نه.خودم هم متوجه نشدم.انگار آنقدر خسته شده بودم که همان طور نشسته خوابم برد.نمی دانم چقدر خوابم طول کشيد.ولی می دانم که با يک احساس تند خارش همراه با مور مور در پوست بدنم از خواب بيدار شدم.مثل اينکه حشرات آدمخوار تمام بدنم را گرفته بودند و مشغول گاز گرفتن بدنم بودند.خيلی سريع از جايم بلند شدم.همزمان با بلند شدنم،حس کردم زمين زير پايم سقوط کرد و من معلق ماندم.لوستر سقف و تمام وسايل شروع به چرخيدن کرد.
آره.از آن روز بود که ديگر مثل اينکه جن زده شده باشم.جن زده؟!!!
تصميم داشتم پس از بيست سال نقد مکتبهای فلسفی و الهی و چاپ آنها در معتبرترين نشريات جهان حالا خودم فشرده تفکراتم را در کتابی مستقل روی کاغذ بياورم و مکتبی را پايه گذاری کنم.
داشتم روی مقدمه کتابم کار می کردم که بدون اينکه متوجه شوم خوابم برده بود.
ولی آخر اين موجود از کجا آمده.ديشب صدايش را توی گوش می شنيدم.مثل صدای يک خندهء خشک و زننده و دورگه.صدايش موهايم را به تنم سيخ کرد.شده بودم مثل گربه ای که ترسيده.وسط موهای سيخ شده ام چشمهايم برق می زد.از قيافهء خودم وحشت کردم و اين باعث شد ترسناک تر بشوم.
امشب ديدمش،رفته بودم جلوی آينه؛حس کردم از زير پوست گردنم به طرف بالا در حال حرکت است.جلوی آينه مواظب حرکتش بودم .يک دفعه پشت حدقه چشمانم ديدمش .يکهو دلم لرزيد.چقدر چندش آور و وحشتناک.با دو تا چشم سياه شيشه ای ،مثل زغالی که رويش شاشيده باشی.با يه پوست سفيد مثل گچ که آدم را ياد رنگ صورت مرده هايی که مرگ را به وحشتناک ترين شکلش ديده اند می انداخت.خيلی هم خپل و گوشتالود بود.شايد از موقعی که شروع کرده به خوردن من اينقدر تپل شده.يعنی وقتی آدم می ميرد هم همين کرمها می آيند سوراغش و می خورندش.راستی ولی من که هنوز نمردم.پس چرا...
يا اين کرمه اشتباه می کند و فکر می کند من مرده ام يا شايدم من مردم و خودم نمی فهمم.بايد مطمئن شوم .اصلا همين الان می روم بيرون از خانه و از مردم می پرسم که من زنده ام؟ولی از کجا معلوم که آنها هم دروغ نگويند.اصلا شايد همه دارند من را دست می اندازند.همه توی دلشان به من می خندند.شايد همه آنها هم مرده باشند.شايد هم اصلا اون آدمها وجود خارجی ندارند و فقط يه تصوير ،يه توهم وحشتناک اند.
نه-نه.ولی،من زنده ام.من زنده ام.پس اين کرم...،نمی دانم-نمی دانم.
اين می خواهد زنده زنده من را بخورد.
الان فرق من و اون مرده که زير خاک خوراک کرمها شده چيه ؛اون هم نمی تواند از خودش دفاع کند.
خيلی آرزو کردم و منتظر شدم که يکبار بيايد توی دهنم تا با دندان هايم تيکه تيکه اش می کردم -ولی هيچ وقت نيامد.
حس می کنم رفته توی مغزم .انگار توی سرم دارد خالی می شود.آره.دارد مغزم را می خورد.دارد کاسه سرم را خالی می کند و حتی هوا هم جايش را نمی گيرد.توی سرم خلأ شده.از همه طرف فشار هوا دارد سرم را پرس می کند.توی گوشهايم صدايش را می شنوم .يه خندهء خشک و زننده.انگار دارد با دهن پر می خندد.سرم دارد خالی تر می شود.چشمهايم می خواهد از حدقه بيرون بيايد.چه خنده خشک و زننده ای.قلبم تند تند می زند.صدای قلبم مثل صدای طبل توی سرم می پيچد.از دماغم دارد خون می آيد.چه خنده خشک وزننده ای.دهنم خشک وبدمزه شده.از چشمهايم يک مايع خون مانند مثل خون غليظ ولی به رنگ سفيد بيرون می آيد.همراه آب چشمهايم دو تکه زغال هم بيرون می آيد.دو تکه زغال که انگار پس از اينکه حسابی در آتش سرخ شده اند،رويشان شاشيده باشند.
نه خدای من!اين امکان ندارد.
اين چشمهای خودم است که از حدقه بيرون آمده.ديگر نمی توانم تحمل کنم،بايد کار اين کرم را قبل از اينکه کار من را تمام کند بسازم.بايد لهش کنم.بايد بکشمش.... همسايه ها به خاطر بوی گند خانهء همسايه ،قفل در را شکستند و داخل شدند و اين يادداشت ها را با يک چکش بزرگ خون آلود کنار جسدی که روی کلهء له شده اش پر از کرمهای ريز سفيد و مورچه های درشت سياه بود -پيدا کردند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 05:04 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|