بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1381  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

صادق هدایت



مرگ

چه لغت بیمناک و شوراگزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد خنده را از لب می‌زداید شادمانی را از دل می‌برد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.
زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود می‌میرند: سنگ‌ها گیاه‌ها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می‌شده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می‌گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی‌پایان دنبال می‌کند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر می‌گیرد: خورشید پرتو افشانی می‌کند نسیم می‌وزد گلها هوا را خوشبو می‌گردانند پرندگان نغمه سرایی می‌کنند همه جنبندگان به جوش و خروش می‌آیند.
آسمان لبخند می‌زند زمین می‌پروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می‌کنند... .
مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می‌کند: نه توانگر می‌شناسد نه گدا نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می‌خواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد‌ گری خود دست می‌کشند بی‌گناهان شکنجه نمی‌شوند نه ستمگر است نه ستمدیده بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده‌اند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمی‌بینند داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی‌شنوند. بهترین پناهی است برای دردها غم‌ها رنج ها و بیدادگری های زندگانی آتش شرربار هوی و هوس خاموش می‌شود همه این جنگ و جدال کشتار‌ها و زندگی ها کشمکش‌ها و خودستانی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام می‌گیرد.
اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‌کردند فریاد های ناامدی به آسمان بلند می‌شد به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد چقدر تلخ و ترسناک بود.
هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبانگیر می‌گردد اوست که چاره می‌بخشد اوست که اندام خمیده سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش می‌نهد.
ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان می‌دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشم‌‌تنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی.
کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می‌کنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری...

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1382  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

یحیی

نوشته صادق چوبک




یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می‌خواست روزنامه دیلی‌نیوز بفروشد. در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه می‌فروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت و به نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: دیلی‌نیوز ! دیلی‌نیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.
به کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد می‌زد: دیلی نیوز! دیلی‌نیوز. به هیچ کس توجه نداشت فقط سرگرم کار خودش بود هر قدر آن اسم را زیاد تر تکرار می‌کرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش می‌آمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همین که بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقایی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملا فراموش کرده بود.
ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دومرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود.
یحیی به دهن آنهایی که روزنامه می‌خریدند نگاه می‌کرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود اما آنها همه با قیافه های گرفته وجدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را می‌گرفتند و می‌رفتند.
بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه می‌کرد شاید یکی از بچه‌های همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجه‌ورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید. روی پیاده‌رو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق می‌کردند و مثل اینکه یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.
سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه می‌رفت بسته روزنامه را قایم زیر بلغش گرفته بود و به پهلویش فشار می‌داد. می‌ترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش بگیرند. می‌خواست گریه کند اما اشکش برون نیامد. می‌خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت می‌کشید و می‌ترسید.
ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت. پا گذاشت به دو و فریاد زد:
پریموس! پریموس!
اسم روزنامه را یافته بود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1383  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

عدل
نوشته صادق چوبک



اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری‌‌اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییده‌ای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده می‌شد.
آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخ‌های اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می‌زد. پره‌های بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندان‌های کلید شده‌اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون‌آلودی دیده می‌شد. یالش به طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی‌آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.
یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت:
من دمبشو می‌گیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می‌کنیم. انوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمین بذاره یه هو خیز ور می‌دارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول می‌دم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی‌تونه رو سه پا واسه؟
یک آقایی که کیف قهوه‌ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت:
- مگر می‌شود حیوان را اینطور بیرون آورد؟ شما‌ها باید چند نفر بشید و تمام هیکل بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده‌رو.
یکی از تماشاچی‌ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت:
- این زبون بسته دیگه واسه صاحباش پول نمی‌شه. باید به یه گلوله کلکشو کند.
بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده‌رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت:
- آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی کنین؟ حیوون خیلی رنج می‌بره.
پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد:
- زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه دومنده حالو اومدیم و ما اینو همینطور که می‌فرمایین راحتش کردیم به روز قیومت و سوال جواب اون دنیاشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمی‌پرسن که تو گلولتو چیکارش کردی؟
سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بوی گفت:
- ای بابا حیوون با کیش نیس. خدا را خوش نمی‌یاد بکشندش. فردا خوب می‌شه. دواش یه فندق مومیاییه.
تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده بود پرسید:
- مگه چطور شده؟
یک مرد چپقی جواب داد:
- و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم.
لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دسته‌اش برای مشتری لبو پوست می‌کند جواب داد:
- هیچی اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون می‌کنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو... بعد حرفش را قعط کرد و به یک مشتری گفت:
یه قرون!... و آن وقت فریاد زد:
قند بی کپن دارم ! سیری یک قرون می‌دم.
باز همان مرد روزنامه به دست پرسید :
- حالا صاحب نداره؟
مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:
- چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم می‌شه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می‌ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.
پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید:
-بابا جون درشکه چیش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟
یک آقای عینکی خوش لباس پرسید:
-فقط دستاش خرد شده؟
همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:
- درشکه‌چیش می‌گفت دندهاشم خرد شده.
بخار تنکی از سوراخ های بینی اسب بیرون می‌آمد. از تمام بدنش بخار بلند می‌شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می‌شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می‌پرید. بدنش به شدت می‌لرزید. ابدا ناله نمی‌کرد. قیافه‌اش آرام و بی التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه می‌کرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1384  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



پوست نارنج
نوشته صمد بهرنگی



آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شايد هم گناه زن قهوه چي بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چي. قضيه به اين سادگي هم نيست. بهتر است اول ماجرا را براي شما نقل كنم تا خودتان بگوئيد كه گناه از كه بود، شايد هم گناهي در بين نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زير سايه ي درخت توت نشسته بودم. ديزي مي خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطيل كرده بودم. طاهر، نمي دانم چه زود، كتابهايش را به خانه برده بود و گاري را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب مي داد. از جيب هاي باد كرده اش مرتب نان در مي آورد و مي خورد. قهوه چي بساط ديزي را از جلوي من برداشت و به پسرش صاحبعلي گفت چايي و قليان براي من بياورد و پهلوي من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكي داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلي چاي آورد و رفت قليان چاق كند. قهوه چي گفت: «مادر صاحبعلي شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار
ندارد. عرق شاه اسپرم داديم خوب نشد، زنجبيل و نعناع دم كرديم داديم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب مي شود. اما توي ده پوست نارنج پيدا نمي شود. من خودم يك تكه داشتم كه چند روز پيش نمي دانم به كي دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو مي خواهي بروي شهر، زحمت بكش يك كمي پوست نارنج براي ما بياور.»
صاحبعلي قليان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ايستاد كه حرف هاي ما را بشنود. وقتي من گفتم: روي چشم نوروش آقا. حتماً مي آورم، صاحبعلي چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا مي ديد.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پياده شدم نارنج درشتي توي كيف دستيم داشتم. از قديم گفته اند دم كرده ي پوست نارنج براي دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه مي رفتي، سه ربع ساعت طول مي كشيد. قدم زنان آمدم و به ده رسيدم. اول سري به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابي را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بيرون آمدم. صاحبخانه در حياط جلوم را گرفت و پس از سلام و عليك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتني هستيم.
آخ!.. صاحبعلي بي مادر شد. طفلك صاحبعلي! حالا چه كسي صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بياوري سر كلاس بخوري؟
نارنج انگار در كف دستم تبديل به سنگ شده بود و سنگيني مي كرد.
پرسيدم: كي؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. ديروز خاكش كرديم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قايم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توي رختخوابم تپاندم. نمي خواستم وقتي صاحبعلي يا قهوه چي به منزل من مي آيند، نارنج را ببينند.
قهوه خانه يكي دو روز تعطيل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلي تا ده بيست روز هوش وحواس درست و حسابي نداشت، انگار خنديدن يادش رفته، بازي نمي كرد، هميشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمي زد. انگار سالهاست با هم قهريم. حتي به قهوه خانه هم كه مي رفتم زوركي جواب سلام مرا مي داد.
قهوه چي از رفتار سرد صاحبعلي نسبت به من خجالت مي كشيد و به من مي گفت: با همه اين جور رفتار مي كند، بخاطر شما نيست آقا معلم.
من مي گفتم: معلوم است ديگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهي بايد بگذرد تا كم كم فراموش كند.
از وقتي كه مادر صاحبعلي مرده بود، قهوه چي خانه و زندگي مختصرش را هم جمع كرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا مي گذراندند. من گاهي وقت ها نصفه هاي شب از قهوه خانه به منزلم برمي گشتم.
مدتي گذشت اما صاحبعلي به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر مي شد. كمتر به درس گوش مي داد و كمتر ياد مي گرفت. البته در بيرون و با ديگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روي خوش نشان نمي داد.
من هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. نتوانستم بفهمم كه صاحبعلي چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش مي آيد. گاهي با خودم مي گفتم «نكند صاحبعلي فكر مي كند كه در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما اين فكر آنقدر احمقانه و نامربوط بود كه اصلاً نمي شد اهميتي به آن داد.
پيش خود خيال مي كردم مادر صاحبعلي از آپانديسيت مرده است و احتياج به عمل جراحي فوري داشت تا زنده مي ماند.
روزي سر درس به كلمه ي نارنج برخورديم. من از بچه ها پرسيدم: كي نارنج ديده است؟
صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار مي خواست چيزي بگويد اما نگفت.
من باز پرسيدم: كي مي داند نارنج چي است؟
باز صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار دلش مي خواست چيزي بگويد ولي دهانش باز نمي شد.
من گفت: حيدرعلي. مثل اين كه مي خواهي چيزي بگويي، ها؟ هر چه دلت مي خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ي ننه منجوق برگشته بود. غير از صاحبعلي كه راست تخته سياه را نگاه مي كرد كه مثلا به حرف هاي من گوش نمي دهد. از لحظه اي كه حرف نارنج پيش آمده بود صاحبعلي راست نشسته بود و تخته سياه را نگاه مي كرد.
نوه ي ننه منجوق با كمي ترس و احتياط گفت: آقا من نارنج دارم.
كسي از حيدرعلي انتظار چنين حرفي را نداشت. از اين رو همه يك دفعه زدند زير خنده. صاحبعلي هم برق از چشمانش پريد و بي اختيار به طرف نوه ي ننه منجوق برگشت. همه مي خواستند شكل و شمايل نارنج را زودتر ببينند.
علي درازه، شيطان ترين شاگرد كلاس، بلند شد و گفت: دروغ مي گويد آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علي درازه را سر جايش نشاندم و گفتم: خودش مي خواهد نشان بدهد.
راستي هم نوه ي ننه منجوق كتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هايش را به هم مي زد و دنبال چيزي مي گشت اما پيدا نمي كرد و مرتب مي گفت: الان نشانتان مي دهم. گذاشته بودم وسط عكس قلب و عكس رگ ها.
من كتاب را از نوه ي ننه منجوق گرفتم. حالا همه ي چشم ها به دست هاي من دوخته شده بود حتي چشم هاي صاحبعلي. همه مي خواستند ببينند نارنج چه تحفه اي است. من از اين كه صاحبعلي را يواش يواش سر مهر و محبت مي آوردم، خوشحال بودم. اما نمي توانستم بفهمم كه كجاي كار باعث شده است كه صاحبعلي به من توجه كند. آيا فقط مي خواست شكل نارنج را ببيند؟
تصوير قلب و رگ هاي بدن را در كتاب حيدرعلي پيدا كردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجي در كار نبود اما لكه ي زرد رنگي روي هر دو صفحه كتاب ديده مي شد.
قبل از همه صاحبعلي بلند شد وسط كتاب را نگاه كرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوي نارنج از لاي كتاب مي آمد. يك دفعه چيزي به يادم آمد كه تا آن لحظه پاك فراموش كرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلي من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم كه نگاه دارد تا اگر باز كسي احتياج پيدا كرد بيايد از او بگيرد.
ننه منجوق گيس سفيد ده بود. مردم مي گفتند كه همه جور دوا و درمان بلد است. مامايي هم مي كند.
ننه منجوق با نوه اش حيدرعلي زندگي مي كرد و ديگر كسي را توي دنيا نداشت. از اين رو حيدرعلي را خيلي دوست مي داشت. حيدرعلي هم غير از مادر بزرگش كسي را نداشت. توي ده همه به او «نوه ي ننه منجوق» مي گفتيم. كمتر اسم خودش را بر زبان مي آورديم. وقتي يادم آمد كه نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهميدم كه لكه ي زرد كتاب حيدرعلي هم مال تكه اي از پوست همان نارنج است كه ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لاي صفحه هاي كتابش.
من خودم هم وقتي به مدرسه مي رفتم پوست نارنج و پرتقال را لاي صفحه هاي كتابم مي گذاشتم كه كتاب خوشبو بشود.
نوه ي ننه منجوق وقتي ديد چيزي لاي كتاب نيست مثل اين كه چيز پرقيمتي را گم كرده باشد زد زير گريه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت يك يك بچه ها نگاه كردم. كدام يك ممكن بود نارنج حيدرعلي را برداشته باشد؟ علي درازه؟ طاهر؟ صاحبعلي؟ كدام يك؟
نوه ي ننه منجوق را ساكت كردم و گفتم: حالا گريه نكن ببينم چكارش كرده اي. شايد هم گم كرده باشي.
نوه ي ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش كردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست مي گفت. ننه ي طاهر از شب پيش شكمش درد گرفته بود و مي خواست بزايد و ننه منجوق هم بالاي سر او بود و حيدرعلي ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر كي از نارنج حيدرعلي خبري دارد خودش بگويد. ما كه ديگر نبايد به هم دروغ بگوييم. ما با هم دوست هستيم. گفتيم دروغ را به كسي مي گوييم كه دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشيم.
صاحبعلي دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش ديگر هم قرض كرده بود و با دقت نگاه مي كرد و گوش مي كرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را كي برداشته؟
لحظه اي صدا از كسي بلند نشد. بعد علي درازه دست دراز كرد و گفت: آقا ما برداشتيم اما حالا ديگر پيش من نيست.
من گفتم: پس چكارش كردي؟
علي درازه گفت: آقا دادم به قهرمان كه كتابش را خوشبو كند، حالا مي گويد كه پيش من نيست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهي نصفش پيش من است.
من گفتم: پس نصف ديگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف ديگرش را دادم به طاهر.
قهرمان يك تكه ي كوچك پوست نارنج از وسط كتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روي ميز من. پوست نارنج مثل سفال خشك شده بود. همه ي نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف ميز من. همه مي خواستند آن را بردارند و نگاه بكنند و بو كنند. من دفتر نمره را روي پوست نارنج گذاشتم و رويم را به طرف طاهر كردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقيش را دادم به دلال اوغلي.
طاهر هم تكه ي كوچكتري از پوست نارنج از وسط كتاب علوم درآورد و داد به من. به اين ترتيب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرين نفر فقط تكه ي بسيار كوچكي به اندازه ي نصف بند انگشت رسيده بود.
با پيدا شدن هر تكه ي پوست نارنج نوه ي ننه منجوق كمي بيشتر به حال اولش بر مي گشت. اما صاحبعلي بدون آن كه حرفي بزند يا بخندد با دقت تكه هاي پوست نارنج را مي پاييد و منتظر آخر كار بود.
وقتي تمام تكه ها جمع شد، همه را توي دستم گرفتم كه ببينم چكار بايد بكنم. مي خواستم اول از همه به بچه ها بگويم كه اين، خود نارنج نيست بلكه تكه اي از پوست آن است كه خشك شده. اما صاحبعلي مجالي به من نداد. يك دفعه از جايش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوري كه تكه هاي پوست نارنج به هوا پرت شد و هر كدام به طرفي افتاد.
چند نفري دنبال آن ها به زير نيمكت ها رفتند اما به صداي من همه بيرون آمدند و ساكت و بي صدا نشستند. خيال كرده بودند كه من عصباني شده ام و ممكن است كسي را بزنم. صاحبعلي رفت نشست سر جايش و زد زير گريه. چنان گريه اي كه نزديك بود همه را به گريه بيندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم كه همه ي مشتري ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلي مانديم.
مطمئن بودم كه سر نخ را پيدا كرده ام و با كمي دقت مي توانم همه چيز را بفهمم. منظورم اين است كه علت ترشرويي و قهر صاحبعلي از من حتماً يك جوري به قضيه ي نارنج مربوط مي شد، اما چه جوري؟ اين را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلي روي سكو نشسته بود و روي كتاب خم شده بود كه مثلا دارد درس مي خواند و كارهاي مدرسه اش را مي كند. اما من خوب ملتفت بودم كه منتظر حرف زدن من است. وقتي قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلي؟
صاحبعلي جواب نداد. قهوه چي گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلي سرش را كمي بلند كرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلي اگر دلت مي خواهد اين دفعه كه به شهر رفتم برايت نارنج بخرم بياورم، ها؟
من اين را گفتم كه صاحبعلي را به حرف بياورم و منظور ديگري نداشتم. قهوه چي مي خواست باز حرفي بزند كه من خواهش كردم كاري به كار ما نداشته باشد. صاحبعلي چيزي نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلي نارنج نمي خواهي؟
صاحبعلي ناگهان مثل توپ تركيد و گفت: اگر راست مي گويي چرا وقتي ننه ام مي مرد، نارنج نياوردي؟ اگر تو نارنج مي آوردي ننه ام زنده مي ماند.
صاحبعلي دق دلش را خالي كرد و زد زير گريه. نوروش آقا نمي دانست چكار بكند، پسرش را آرام كند يا از من بخشش بخواهد و جلو اشكي را كه چشمهايش را پر كرده بگيرد.
حالا لازم بود كه يك جوري صاحبعلي را قانع كنم كه پوست نارنج نمي توانست جلو مرگ مادرش را بگيرد. اما اين كار، كار بسيار مشكلي بود.



ماخذ: سايت شوراي گسترش زبان فارسي
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1385  
قدیمی 11-20-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


قله
نويسنده: آذر . ب

با هم كه بوديم، تنها كه مي‌شديم، شروع مي‌كرديم. با هم مي‌رفتيم. با هم مي‌آمديم. اولش آهسته مي‌رفتيم؛ مي‌رفتيم و مي‌رفتيم. مي‌رفتيم و مي‌آمديم. مي‌آمديم و مي‌رفتيم. او مي‌رفت و من مي‌آمدم. من مي‌رفتم و او مي‌آمد. با هم مي‌ايستاديم. با هم راه مي‌افتاديم. سرعتمان را زياد مي‌كرديم، يا آهسته‌تر مي‌رفتيم. با خنده مي‌رفتيم، در سكوت مي‌آمديم. در سكوت مي‌رفتيم، با خنده مي‌آمديم. آنقدر تند مي‌رفتيم كه به نفس‌نفس مي‌افتاديم. آنقدر آهسته مي‌رفتيم، به خودمان كه مي‌آمديم ايستاده‌ بوديم. با هم مي‌ايستاديم. نفس‌هاي بلند مي‌كشيديم. ضربان قلبمان كه آرام‌تر مي‌شد، راه مي‌افتاديم. او كه مي‌ايستاد، من هم مي‌ايستادم. من كه مي‌ايستادم، او هم از رفتن بازمي‌ايستاد. كمي كه مي‌رفتيم، با هم برمي‌گشتيم تا باز با هم شروع كنيم. من كه خسته مي‌شدم، او بغلم مي‌كرد و ادامه مي‌داد. او كه خسته مي‌شد، جايمان را عوض مي‌كرديم. قله اولش نزديك به نظر مي‌آمد. اما هر چه كه مي‌رفتيم، دور و دورتر مي‌شد. سريع‌تر هم كه مي‌رفتيم، بيشتر دور مي‌شد.


مي‌رفتيم و مي‌آمديم. مي‌آمديم و مي‌رفتيم. او مي‌آمد و من مي‌رفتم. من مي‌رفتم و او مي‌آمد. گاهي فقط من مي‌رفتم. گاهي فقط او مي‌رفت. گاهي من مي‌نشستم و رفتن و آمدن او را مي‌ديدم. گاهي او دراز مي‌كشيد و رفتن و آمدن مرا مي‌ديد. يا نمي‌ديد، چشم را مي‌بست و به رفتن و آمدنم فكر مي‌كرد.
كمي بيشتر كه مي‌رفتيم، مي‌ايستاديم و همه چيز و همه جا را از نظر مي‌گذرانديم. بعد از نو شروع مي‌كرديم و مي‌رفتيم؛ و كمي كه مي‌رفتيم، باز مي‌ايستاديم. هميشه چيزهايي بود براي فكركردن و عقب‌انداختن لحظه‌ي حركت. مي‌خواستيم ديرتر راه بيفتيم، مي‌خواستيم ديرتر برسيم.

برايمان راه هم مهم بود. چشم‌مان به قله بود، اما راه را بيشتر دوست‌ ‌داشتيم. دلمان مي‌خواست برويم، مي‌رفتيم. مي‌خواستيم بايستيم، مي‌ايستاديم. مي‌خواستيم بنشينيم، مي‌نشستيم. نشسته هم مي‌شد رفت. روي زانو هم مي‌شد رفت. راه را سينه‌خيز هم مي‌شد ادامه داد. بغلم هم كه مي‌كرد، مي‌رفت. به من هم كه تكيه مي‌داد، من مي‌رفتم. هر طور بود مي‌رفتيم.

گاهي من چشمانم را مي‌بستم و دست‌هاي او را مي‌گرفتم. گاهي او چشمانش را مي‌بست و به من تكيه مي‌‌كرد؛ تا من ادامه ‌دهم. گاهي چشمانم را مي‌بستم تا او را نزديك‌تر احساس كنم. گاهي چشم كه باز مي‌كردم، مي‌ديدم او هم چشمانش را بسته. هر كدام فكر مي‌كرديم چشمان ديگري باز است؛ هر دو چشم‌ها را بسته بوديم و مي‌رفتيم. گاه به هم چشم مي‌دوختيم و دست‌هاي هم را مي‌فشرديم و مي‌رفتيم. گاه به هم لبخند مي‌زديم و مي‌رفتيم. گاه لبخندمان كمرنگ‌تر از آن بود كه ديده شود. گاه بي آن كه به هم نگاه كنيم، خيره به هم مي‌رفتيم. گاه جمله‌اي به شوخي رد و بدل مي‌كرديم و خنده‌اي و بعد باز جدي مي‌شديم و ادامه مي‌داديم. گاه انگار جدي‌ترين كار دنيا را انجام مي‌داديم؛ بي‌حرفي يا ابراز احساسي. گاه با اشاره‌ا‌ي به هم، تندتر مي‌رفتيم. گاه آهسته‌تر مي‌رفتيم. مي‌رفتيم و مي‌رفتيم. آنقدر مي‌رفتيم كه تشنه مي‌شديم، يا گرسنه، يا حتي خسته. او كه تشنه مي‌شد، مي‌نوشيد. من كه تشنه مي‌شدم، ديگر نمي‌رفتيم. گاهي هم كه او نمي‌خواست، نمي‌رفتيم. مي‌ايستاديم. استراحت مي‌كرديم تا فردا شب، يا شبي ديگر.

در راه حرف كه مي‌زديم، از قله حرف مي‌زديم. حرفي غير از آن مي‌زديم، بايد برمي‌گشتيم تا دوباره شروع كنيم. به جز از اوج نبايد حرف مي‌زديم. به جز به قله هم نبايد فكر مي‌كرديم؛ اگرنه بايد برمي‌گشتيم. پنهان كردني هم نبود، مي‌فهميديم. يكي را كه مي‌ديديم، بايد برمي‌گشتيم از اول شروع كنيم. حتي اگر يادمان مي‌آمد كجا بوديم، بايد برمي‌گشتيم. تلفن كه زنگ مي‌زد، سر و كله‌ي كسي يا چيزي پيدا مي‌شد، بايد از نو شروع مي‌كرديم. صدايي مي‌شنيديم هم بايد برمي‌گشتيم. حتي اگر نمي‌خواستيم، برمي‌گشتيم. نبايد حواسمان از قله پرت مي‌شد.

مي‌رفتيم و مي‌رفتيم. تند كه مي‌رفتيم، تندتر مي‌رفتيم و تندتر كه مي‌رفتيم، تندتر و تندتر مي‌رفتيم. مي‌دويديم تا قله. نزديك كه مي‌شديم، مي‌ايستاديم. نفس‌نفس مي‌زديم تا آرام مي‌شديم و دوباره شروع مي‌كرديم. ديگر به قله چيزي نمانده بود. از آن بالا مي‌شد همه جا را ديد. مي‌شد همه كس را ديد. مي‌شد به همه چيز خنديد يا براي هيچ گريه كرد. مي‌شد با كسي دعوا كرد، يا به كودكي لبخند زد. مي‌شد با پر بالش بر سر و صورت هم نقش كشيد. مي‌شد پري را توي هوا رها كرد و چشم‌ها را بست و براي جاي فرود آمدنش با ديگري شرط بست.

به آن بالا كه مي‌رسيديم، مي‌ديديم قله نيست. فكر ‌كرده‌بوديم قله است. قلة اصلي كمي بالاتر بود؛ كمي دورتر. بي‌استراحت مي‌رفتيم. بايد مي‌رفتيم. مي‌ايستاديم، بايد از نو شروع مي‌كرديم و اگر خسته بوديم، بايد مي‌گذاشتيم براي بعد. به قلة بعدي كه مي‌رسيديم، هم قله نبود. فكر مي‌كرديم قله بوده. هميشه اشتباه مي‌كرديم. هميشه قلة اصلي دورتر بود. و قلة اصلي‌تر، خيلي دورتر.

هميشه هم كه به قله نمي‌رسيديم. نمي‌شد رسيد. گاهي مي‌شد فقط به راه دل بست. مي‌شد قله را هم نديده گرفت؛ اگر مي‌خواستيم. مي‌شد به قله رفت و باز به قله‌ها و قله‌هاي ديگر. گاه آنقدر مي‌رفتيم كه برايمان نايي نمي‌ماند. گاهي به بالاترين قله‌ها كه مي‌رسيديم، تشنه مي‌شديم و بايد مي‌ايستاديم، و وقتي مي‌ايستاديم بايد دوباره از نو شروع مي‌كرديم. خسته كه مي‌شديم ديگر نمي‌رفتيم. نمي‌شد برويم؛ مي‌ماند براي بعد. گاهي هم نه تشنه مي‌شديم، نه خسته؛ مي‌رفتيم و مي‌رفتيم‌ و به قله هم نمي‌رسيديم. مي‌شد كه به قله نرسيد. گاهي هم به قله مي‌رسيديم. به اوج، به آن بالا. بالاترين نقطه، جايي كه موجودي به جز ما دو تا نداشت.

به اوج كه مي‌رسيديم، نفس‌نفس مي‌زديم؛ همان جا دراز مي‌كشيديم و به آسمان نگاه مي‌كرديم و به ابرها. قله هميشه مه داشت. مه پايين بود و ما فقط خودمان را آن بالا مي‌ديديم. رو به هم كه مي‌چرخيديم فقط صورت‌هايمان را مي‌ديديم. دست مي‌كشيديم و عرق را از سر و روي هم پاك مي‌كرديم. نفس‌نفس مي‌زديم و نفس‌هاي هم را تنفس مي‌كرديم. او دستش را زير سر من مي‌گذاشت و من خودم را توي بغل او مچاله مي‌كردم.

نفس‌مان كه سر جا مي‌آمد، بايد بلند مي‌شديم. نبايد در قله مي‌مانديم. اگر مي‌مانديم، قله پايين مي‌آمد؛ با قله‌ي پايين‌تر يكي مي‌شد؛ و با قله‌ي پايين‌ترش هم. كوه با زمين يكي مي‌شد و آن بالا، اوج‌بودنش را از دست مي‌داد. بايد برمي‌گشتيم. اگر دلمان مي‌خواست، فردا يا پس‌فردا هم مي‌شد رفت و آن بالا، قله‌ي اصلي را يافت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1386  
قدیمی 11-20-2011
dokhtare darya آواتار ها
dokhtare darya dokhtare darya آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Nov 2011
محل سکونت: استان اصفهان
نوشته ها: 15
سپاسها: : 18

36 سپاس در 15 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض ارزوی دانه

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه.
گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:
“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود.
یک روز رو به خدا کرد و گفت: “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”

خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد
پاسخ با نقل قول
  #1387  
قدیمی 11-21-2011
donya elahi آواتار ها
donya elahi donya elahi آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2011
محل سکونت: tehran
نوشته ها: 188
سپاسها: : 139

501 سپاس در 210 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink زرنگتر از اصفهانی های عزیز

زرنگتر از اصفهانی های عزیز


چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که


ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.


یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک


ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و


شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان


او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...



هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی ر


ا گرفتم و از او تشکر کردم.


شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی


پاک نمی کنم !خودمتا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و


قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.


فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است


و بسیار مضطرب است.


تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی


را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به


شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده


مرا نمی شناسی؟


من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی


گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.


او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک


ماهی دیگر بخرم.


و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.


چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم


رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان


آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!




نوش جان !‌!‌!‌!‌!‌!‌!‌!
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از donya elahi به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1388  
قدیمی 11-25-2011
shokofe آواتار ها
shokofe shokofe آنلاین نیست.
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان

 
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681

5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چوپان و گوسفندانش


چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله‏ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏های خاکی پیدا می‏شود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه‏ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقهی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحهی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه‏ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت:....
شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‏توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظارهی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می‏گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده‏ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‏دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی

__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از shokofe به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1389  
قدیمی 11-30-2011
آناهیتا الهه آبها آواتار ها
آناهیتا الهه آبها آناهیتا الهه آبها آنلاین نیست.
مدیر تالار کرمانشاه
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 1,458
سپاسها: : 6,194

3,940 سپاس در 933 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink آقاي گاو

در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همكاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.
در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
با خانم... دبیر كلاس دومی ها كار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بكنم.
از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت:
من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم.
یكه خورد و گفت: ممكن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمی فهمم...
از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.
خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: "من گاو هستم!"
- خواهش می كنم، ولی...
- شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید...
دبیر ما به لكنت افتاد و گفت: آخه، می دونید...
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
قطعاً من هم می توانستم اندكی به شما كمك كنم.
خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم.
در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
دكتر... عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه... !
__________________


پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از آناهیتا الهه آبها به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1390  
قدیمی 12-01-2011
kiana آواتار ها
kiana kiana آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843

1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



روزی بیل گیتس به رستورانی میره و بعد از تموم شدن غذاش ۲ دلار به گارسون پاداش میده.

گارسون تعجب میکنه و میگه جناب بیل گیتس، دختر شما دیروز به همین رستوران اومد و ۱۰۰ دلار به من پاداش داد،


شما فقط ۲ دلار پاداش دادین !


بیل گیتس در جواب گفت: اون دختره یک بیلیونر هست و من پسره یک کشاورز !



__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟





پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:30 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها