تراژدی
داشت دفتر مشق اش را جمع می کرد ، چشم اش افتاد به روزنامه ای که
مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود . تیتر اش یک ( سه ) بود
با بینهایت ( صفر ) جلو اش . عدد ( سه ) ناگهان او را از جا پراند :
- بابا ، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو . سه هزار تومن می دی ؟
بابا سرش را بلندنکرد . باصدایی آرام گفت :
- فردا یه کم بیشتر مسافر می برم ، سه هزار تومن هم به تو میدم .
دخترک ، با وعده شیرین بابا خوابید ...
صبح زود ، رفت کنارپنجره ؛ پرده را کنار زد ؛ باران ریز و تندی می بارید . قطره
های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند . بند دلش پاره شد :
- آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه !
اشک توی چشم هایش حلقه زد . از پشت پنجره آمد کنار ؛ یک قطره اشک
از روی صورت اش چکید روی یکی از بینهایت ( صفر ) هایی که جلوی عدد
( سه ) رژه می رفتند