بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > پارسی بگوییم

پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1421  
قدیمی 12-15-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


برعکس نهند نام زنگي کافور

هرگاه از کسي يا چيزي به غلط و عکس قضيه تعريف يا تشبيه کنند و خلاف آنچه گويند در ممدوح يا مورد نظر جمع باشد، از ضرب المثل بالا استفاده مي کنند. عامه مردم به شکل ديگر و با امثله ديگر بيان مقصود مي کنند، مثلاً: «به کچل ميگويند زلفعلي» و «به کور ميگويند عينعلي». علي کل حال مقصود اين است که تعريف و تشبيه در غير ماوضع له به کار رفته باشد.
اما ريشه اين ضرب المثل:
افضل الشعرا محمدافضل سرخوش، از بديهه سرايان قرن دوازدهم هجري است. سرخوش به پيروي از شعراي سلف مدتها در طلب مال و ثروت فعاليت کرد. اکثر بزرگان و زمامداران وقت را مدح گفت؛ ولي از آنجا که بخت مساعد نداشت از هيچ کس صله شايان و پاداش نيکو در خور مدايحي که سروده است دريافت نکرد.
سرخوش براي شعراي خوش اقبالي که فقط با سرودن يک بيت شعر، مال و خواسته فراوان اندوخته اند، حسرتها خورد و بر بخت نامساعد خويش که همه جا با يأس و حرمان مواجه گرديد ناله ها کرد. في المثل نسف آقا معروف به وجيه الدين شاني تکلو، شاعر معاصر شاه عباس کبير که اختصاراً شاني ناميده ميشود به پاداش اين يک بيت شعر:
اگر دشمن کشد ساغر و گر دوست
بطاق ابروي مردانه اوست
ازقصيده اي که در مدح و منقبت و يکي از غزوات حضرت علي بن ابي طالب (ع) سروده است به دستور شاه عباس در همان مجلس شاني را در ترازويي به زر کشيدند و زرها را به صله آن شعر بدو بخشيدند. سرخوش وقتي که آن خوش اقباليها را با بخت نامساعد خويش مقايسه کرد به اين نتيجه رسيد که به مکتب هجا گويان بپيوندد و غالب ثروتمندان و صاحب دولتان زمان را هجو کند، چنان که خود گويد:
جز به هجا کلک سزاوار نيست
مار که زهرش نبود مار نيست
سرخوش در آن ايامي که هنوز به بخت و اقبال خويش اميدوار بود روي مثنوي مديحه اي در مدح همت خان حاکم وقت سرود که اين بيت مبالغه آميز از آن مثنوي است:
سر انگشتش ز جود يک اشارت
دهد سرمايه دريا بغارت
همت خان را از آن مديحه ظاهراً خوش آمد و گفت: «يک دست لباس فاخر و يک رأس اسب راهوار در نظر گرفته شد که چون متاع قليل است، شرم دارد في المجلس اهدا کند و البته فردا به خانه شما خواهد فرستاد».
سرخوش بيچاره به اميد آن صله چند روز از منزل خارج نشد و چشم به در خانه دوخته بود که چه وقت اسب و خلعت ميرسد!
سرانجام معلوم شد که همت خان را نيز همتي نيست و وعده به غلط داده است. آنچنان ناراحت شد که اين رباعي هجاييه را سرود و برايش فرستاد:
اي پـنـچـه تـو ز دامـن دولـت دور
بـر دولـت بـي فـيـض دمـاغت مـغـرور
بي همتي و نام تو همت خانست
« بر عکس نهند نام زنگي کافور »
قدر مسلم اين است که قدمت اين ضرب المثل منظوم بيشتر و پيشتر از دويست سال است، چه مير خواند در سده نهم هجري چنين گفته: «در اين اثنا خادمي از نزد جاريه متوکل که او را به واسطه کمال حسن و جمال که داشت، قبيحه مي گفتند؛ چنانچه: برعکس نهند نام زنگي کافور، جامه به تکليف و چادر شبي زيبا آورده متوکل جامه را پوشيده، چادر شب در زير آن کشيد....» ولي چون واقعه سرخوش و همت خان بيشتر موجب اشتهار عبارت مزبور شد لذا از آن ياد گرديده است.
م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1422  
قدیمی 12-15-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


برج زهرمار

هر کس بر اثر حادثه اي حالت خشم و غضب فوق العاده به او دست دهد به قسمي که چهره پر چين و جبين پر آژنگ کند؛ چنين کس را اصطلاحاً برج زهر مار ميگويند. لکن در استعمال آن بايد الفاظ تشبيه مانند چون و همچون و امثال آن بکار رود تا افاده معني کند.
گر چه اين عبارت ريشه نجومي دارد نه تاريخي، ولي در هر حال بايد ريشه آن به دست آيد تا معلوم گردد علت تسميه و نامگذاري آن چيست و چگونه يک اصطلاح نجومي به صورت ضرب المثل در آمده است.
همانطوري که در بالا عنوان گرديد در اين عبارت کلمه "برج" ناظر بر بروج سماوي است و "زهر مار" کمترين خويشاوندي و ارتباطي با زهر و سم مار و اژدها ندارد؛ بلکه شکل و تصوير هيئت اجتماعيه چند ستاره و کوکب است که معمولاً همه اسامي صورتهاي متشکله ستارگان را بر اين مبني تسميه و نامگذاري کرده اند.
چون دوست محقق و همشهري دانشمندم آقاي "حسن حسن زاده آملي" ضمن نامه جوابيه اي که به نگارنده مرقوم داشته، در بيان ريشه نجومي اين ضرب المثل بحث مفيد و مستوفي کرده است؛ لذا ريشه سخن را به ايشان ميسپارد:
«... در اصطلاح علم هيئت و نجوم، هر کوکبي که مدار منطقةالبروج شمالاً يا جنوباً فاصله داشته باشد، آن فاصله را از جانب اقرب عرض آن کوکب گويند و درجات عرض را از دايره عرض تعيين مي کنند. چون شمس هميشه بر مدار منطقةالبروج است آن را عرض نبود و اين مدار را مدار شمس نيز گويند و به فرانسه زودياک مي نامند.
چون عرض عارض کوکبي شد اگر به سمت شمال، منطقةالبروج بود، عرض شمالي است و اگر به سمت جنوبش بود عرض جنوبي است. چون کوکبي مثلاً ماه را که يکي از سيارات است، عرض نجومي عارض مي شود، ناچار مدار او از مدار منطقةالبروج به اصطلاح علماي هيئت مايل خواهد بود و با مدار منطقةالبروج در دو نقطه تقاطع مي کند و چون هر دو از مدارات عظيمه اند هر يک به دور نقطه تقاطع تنصيف مي شوند و به نصف متساوي يعني يک صد و هشتاد درجه که شش برج است تقسيم مي گردند. آن دو نقطه يعني محل تقاطع مدار مايل و منطقةالبروج ثابت نيستند، بلکه در بروج دوازده گانه دور ميزنند. آن نقطه اي که کوکب از جنوب منطقةالبروج به شمال آيد آن را نقطه رأس گويند و آن نقطه اي که کوکب از شمال منطقةالبروج به جنوب آن رود ذنب گويند.
اين دو نقطه رأس و ذنب را "جوزهرين" که تثنيه "جوزهر" معرب "گوزهر" است هم مي نامند و عقدتين نيز مي گويند. بعضي گو را مخفف گودال مي دانند. يعني "گودال زهر" و برخي جوزهر را معرب گوزگره دانسته اند، يعني گره "سخت بسته". با ضرب المثل "برج زهرمار" وجه اول مناسب است و با عقدتين وجه دوم که عقده به معني گره است و جوز بنابراين وجه معرب گوز به معني گردو است.
رأس، سر است و ذنب، دم. وجه تسميه آن دو نقطه به سر و دم چيست؟ اين سر و دم شکل اژدها يا مار بزرگ موهوم و مخيلي است که از هيئت تقاطع دو دايره نامبرده مشکل مي شود. چنان که همه نامهاي صور کواکب از بروج و غيرها بر اين مبني است. يعني از هيئت اجتماعيه چند کوکب صورتي تصوير شده است و آن مجموعه را به آن صورت نام نهاده اند که در کتب هيئت به تفصيل مضبوط است. آن نقطه را کوکب شمالي مي شود. چون اشرف و سعد پنداشتند، رأس ناميدند و آن نقطه ديگر را که متقابل و متقاطر رأس است، نحس دانستند و ذنب خواندند.
مثلاً در شکل فوق -(ABCDE)- را قوسي از مدار منطقةالبروج فرض کنيم و -(EBHDR)- را قوسي از مدار مايل که يکديگر را در دو نقطه B رأس و D ذنب قطع کردند و از هيئت اجتماعيه دو نيمدايره که مابين B و D است شکل اژدها يا مار بزرگ متوهم مي شود و در اينکه رأس سعد است و ذنب نحس، احکام نجومي بسيار بر آن دو متفرع کردند.
مثلاً گفته اند چون مشتري با رأس بود، دليل است بر بسياري خيرات و رواج عدل و انصاف و عيش و خرمي در خلايق. اگر ستاره مشتري با ذنب بود، دليل است بر ضد آنچه رأس گفته شود.
چون ذنب که يکي از دو جوزهر از "گودال زهرمار" است در برجي باشد، احکام نجومي را در آن برج به مناسبت بودن ذنب در آن نحس دانسته اند. به همين جهت به کسي که از ناسازگاري روزگار و پديده هاي تلخ زندگي روي ترش کرده است گويند "برج زهرمار" است.»
يکي از دوستان نقل مي کرد که سابقاً در ايران افرادي بودند که مارهاي سمي را در برجهايي دور از دسترس عامه مردم نگاهداري مي کردند و هر به چند وقت با وسايل موجود از مار زهر مي گرفتند و به منظور استفاده پزشکي به دارو فروشان و عطاران آن عصر و زمان ميفروختند. شايد اين موضوع در به دست آمدن ريشه تاريخي عبارت مثلي "برج زهرمار" کمک کند. ولي نگارنده شق اول را با آن دلايل و براهين علمي و نجومي که از طرف آقاي حسن زاده آملي ابراز شده بيشتر قابل اعتنا مي داند، تا صاحب نظران را چه عقيدتي باشد.

م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1423  
قدیمی 12-16-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بالاتر از سياهي رنگي نيست ( 1 )


عبارت بالا هنگامي بکار برده ميشود که آدمي در انجام کار دشواري تهور و جسارت را به حد نهايت رسانيده باشد. البته آن تهور و جسارتي در اينجا منظور نظر است و ميتواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتني بر اجبار و اضطرار بوده و عامل عمل را کارد به استخوان رسيده باشد. در اين گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطير باز دارند جواب به ناصح مشفق اين است که: "بالاتر از سياهي رنگي نيست". و از سياهي منظورش شکست يا مرگ است که مي خواهد بگويد از آن ترس و بيم ندارد. پيداست وقتي که معلوم شود منظور از سياهي چيست، طبعاً ريشه تاريخي مطلب به دست خواهد آمد.
ريشه عبارت مثلي بالا از دو جا مايه ميگيرد و دو عامل در بوجود آوردن آن مؤثر بوده است. يکي عامل فيزيکي و ديگري عامل تاريخي که البته در علت تسميه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاريخي منظور نظر است؛ نه عامل فيزيکي که کشف علمي آن قدمت چندني ندارد. با اين وصف بي فايده نيست که عامل فيزيکي آن هم دانسته شود.
عامل فيزيکي: به طوري که ميدانيم نور خورشيد از مجموعه الوان مختلفه ترکيب و تشکيل شده است که چون بر جسمي بتابد هر رنگي که از آن جسم تشعشع کند، جسم مزبور به همان رنگ ديده ميشود. چنانچه تمام رنگهاي نور خورشيد از آن متصاعد شود، جسم به رنگ سفيد نمايان مي شود که روشنترين رنگهاست. ولي اگر هيچ رنگي از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشيد را در خود نگاه دارد، در اين صورت جسم به رنگ سياه نمايان ميگردد. پس ملاحضه مي شود که رنگ سياه از آن جهت که تمام رنگها را در خود جمع دارد، مافوق تمام رنگهاست و به همين سبب است که گفته اند: "بالاتر از سياهي رنگي نيست".
عامل تاريخي: استاد سخن حکيم نظامي گنجوي (540 - 603 هجري) داستانسراي نامي ايران، راجع به ريشه تاريخي ضرب المثل بالا در قسمت هفت پيکر از کتاب خمسه اش داد سخن داده، واقعه اي جالب و آموزنده از زندگاني بهرام گور ساساني را به رشته نظم کشيد که سرانجام به اين شعر منتهي مي شود:

هفت رنگ است زير هفت اورنگ
نيست بالاتر از سياهي رنگ

اکنون داستان موصوف را توأم با گزيده اشعار نظامي در هفت پيکر اجمالاً شرح ميدهيم تا معلوم گردد که چرا بالاتر از سياهي رنگي نيست.
بهرام گور شاهنشاه معروف ساساني چون از دفع و رفع مهمات مملکتي فراغت حاصل کرد، مجل بزمي آراست و با ياران و نديمانش به باده گساري پرداخت:

شاه بهرام گور با ياران
باده ميخورد چون جهانداران

ديري نپاييد که سرها از باده ناب گرم شد. هر يک سخن نغزي گفت و نکته لطيفي پرداخت. در اين ميان بر زبان سخنوري بگذشت که اکنون به يمن فر و شکوه پادشاهي، ما را همه چيز هست:

ايمني هست و تندرستي هست
تنگي دشمن و فراخي دست

چقدر بجا و به موقع بود که شاهنشاه عادل و توانا و مهربان ما هميشه در شادي و خرمي ميزيست و لشکر غم را به حريم عزت و سلطنتش هرگز راهي نبودي:

تا همه ساله شاه بودي شاد
خرمن عيش را نبردي باد

آزادمردي به نام شيده که در صف حاضران بود و در رشته مهندسي و معماري نظير و بديل نداشت:

چون در آن بزم شاه را خوش ديد
در زبان آب و در دل آتش ديد

پيشنهاد کرد که اگر شاهنشاه قبول فرمايد حاضر است هفت پيکر و گنبد سر به فلک کشيده به نام هفت کشور بسازد و هر گنبد را به رنگ مخصوصي درآورد:

رنگ هر گنبدي جداگانه
خوشتر از رنگ صد صنم خانه

تا بهرام گور هر شب را در يکي از آن گنبدها صلاي شادي در دهد و فارغ از هرگونه دغدغه خاطر به صبح آرد. پيشنهاد شيده به اتفاق آرا مورد قبول واقع شد و هفت گنبد بر مثال هفت ستاره بنا کردند. ستاره شناسان هر يک را بر قياس ستاره اي به رنگي در آوردند:

رنگ هر گنبدي ستاره شناس
بر مزاج ستاره کرد قياس

يکي بر مثال کيوان چون مشگ سياه. دومي مانند مشتري بود و به رنگ صندل. سومي چون مريخ بود و سرخ (در سمت جنوب، ده بيد فارس تل خاکي است که معلوم مي شود عمارتي قديمي بوده و اهالي ميگويند اين بنا يکي از هفت گنبد معروف بهرام گور و گنبد سرخ آن است و چون شکار بسيار هم دارد مدعي هستند که اين قسمت يکي از شکارگاههاي آن پادشاه بود - مجله يغما، شماره مسلسل 328، ص 589، نقل از: سفرنامه عباس اقبال). چهارمي چون خورشيد بود به رنگ زرد. پنجمي بر مثال زهره و سپيد. ششمي چون عطار بود و پيروزه گون (فيروزه گون). هفتمي مانند ماه بود و سبز. آنگاه دختران شاهان هفت اقليم را خواست و به مناسبت رنگ چهره در آن گنبدها جاي داد. اين دختران هفت پادشاه که بهرام گور به همسري برگزيده بود، اولي از نژاد کيان و بقيه دختران خاقان چين و قيصر روم و شاه مغرب و راي هندوستان و شاه خوارزم و پادشاه سقلاب (کشور يوگسلاوي را سابقاً سقلاب يا صقلاب ميگفته اند) بودند. بهرام گور روزها به کشور داري مي پرداخت و هر شب را در يکي از آن کاخهاي مجلل در نهايت خوشي و کامراني مي گذرانيد. بانوي هر قصري موظف بود ضمن پذيرايي شاهانه، داستان جالبي بگويد و خاطر شاه را از اين رهگذر مشعوف دارد. شاهنشاه ساساني روز شنبه با لباس سياه به گنبد غاليه فام نزد بانوي هند شتافت.

روز شنبه ز دير شماسي
خيمه زد بر سواد عباسي
سوي گنبد سراي غاله فام
پيش بانوي هند شد بسلام

دختر راي هندوستان بزم شاهانه بياراست و از بهرام گور به گرمي پذيرايي کرد. زمان استراحت فرا رسيد و بهرام بر بالش زرين تکيه داده، اکنون موقع آن است:

تا دل شاه را چگونه برد
شاه حلواي او چگونه خورد

بانوي هند لب به سخن گشود و گفت: در ايامي که طفل بودم زن زاهدي هر ماه به سراي ما مي آمد که لباس و پوشاکش از سر تا پا سياه بود و در خانه ما همه او را زاهد سياهپوش مي خواندند:

آمدي در سراي ما هر ماه
سر بسر کسوتش حرير سياه
چون علت را جويا شديم و از او پرسيديم:
به که ما را بقصه يار شوي
وين سيه را سپيد کار شوي
بازگويي ز نيکخواهي خويش
معني آيت سياهي خويش

زاهد سياهپوش به ناچار در مقام اظهار حقيقت مطلب بر آمد و گفت:

من کنيز فلان ملک بودم
که ازو گرچه مرد، خشنودم

به راستي پادشاهي مهربان و مهمان دوست بود و هر روز بر خوان کرمش صدها نفر خويش و بيگانه را اطعام ميکرد. روزي مرد غريبي بر او وارد شد و نمي دانم چه مطلبي گفت که شاه مدتي ناپديد گرديد و از او خبري نشد:

مـــــدتـي گشت نـاپـديـــد از مـــا
سـر چــون سـيـمـرغ در کـشيد از مـــا
چون بر اين قصه برگذشت بسي
زو چــو عنقاد نشان نـــــداد کـــســـــي
نـاگـهـان روزي از عنايت بـخـت
آمـــد آن تـاجـدار بـــر ســـر تــــخــــت
از قـــبـــا و کــلاه و پــيــرهنش
پــاي تــا ســر ســياه بود تـــنــــــش
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1424  
قدیمی 12-16-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بالاتر از سياهي رنگي نيست ( 2)
آري، با جامه سياه بر تخت نشست و هيچ کس را جرئت نبود که علت سياهپوشي را از شاه سؤال کند. تا آنکه شبي من پرستاريش را بر عهده گرفتم. از باب گلايه گفت که تا کنون کسي از من نپرسيد در اين مدت به کجا رفتم و چرا به لباس سياه در آمده ام؟

کس نپرسيد کان سواد کجاست
بر سر سيمت اين سودا چراست
پــــاســـخ شـــاه را ســگــاليدم
روي در پـــاي شـــاه مالــــيـــدم

و عرض کردم که زير دستان را رسم ادب نيست از بزرگان سؤال کنند و چند و چون را هر چه باشد پرس و جو نمايند:


بـاز پـرسـيـدن حـــديــث نـهـفت
هـم تـو دانـي و هـم تـواني گفت
صاحب من مرا چو محــرم يافت
لـعـل را سـفت و نـافـه را بگشاد


با گرمي و اشتياق وافر گفت: "روزي غريبي بر من وارد شد که از نوک پاي تا سر در لباس سياه فرو رفته بود. پس از صرف طعام و پذيرايي کامل از کار و ديارش پرسيدم و علت سياهپوشي را جويا شدم. گفت از کشور چين مي آيم و در آن ديار شهري به نام شهر مدهوشان است که هر کس به آن شهر داخل شود و در آن باده نوشي کند لاجرم سياهپوش شود:


هر که زان شهر باده نوش کند
آن سوادش سياهپوش کند
گر بخون گردنم بخواهي سفت
بيشتر زين، سخن نخواهم گفت


اين بگفت و لب فرو بست و بر چهارپايش سوار شده راه ديار خويش گرفت. حس کنجکاوي من تحريک شد تا اين شهر را ببينم و بر اسرار آن واقف گردم:


چـند پـرسيـدم آشـکار و نـهـفت
ايـن خـبـر کس چنانکه بود، نگـفـت
عـاقـبـت مـمـلـکـت رهـا کـردم
خـويـشـي از خـانـه پـادشـا کــردم
بــردم از جـامه و جواهر و گنج
آنـــچـه انـديـشـه بـاز دارد رنـــــج
نـام آن شــهر باز پــرســيـدم
رفـتـم و آنــچــه خـواســتم ديــدم
شـهـري آراسـتـه چـو باغ ارم
هر يک از مشک بر کشيده عـلــم
پيکر هر يکي سپيد چو شير
همه در جامه سياه چـــو قـــيــــر


در خانه اي فرود آمدم و تا يکسال از احوال شهر جويا شدم، ولي هيچکس خبر و اطلاعي نداد؛ تا آنکه با آزاد مرد قصابي جليس و هم صحبت شدم و براي آنکه او را به زبان آورم و از اسرار شهر آگاهي حاصل کنم، از هيچ خدمتي فروگذار نکردم.

دادمش نقدهاي رو تازه
چيزهائي برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم
آهني را به زر بر اندودم


ماحصل کلام آنکه قصاب را در ازاي جوشش و بخشش من طاق نماند و در مقابل اصرار و ابرامم لب به سخن باز کرد:


گفت پرسيدي آنچه نيست صواب
دهمت آنچنانکه هست، جواب


چون شب فرا رسيد، متفقاً از خانه بيرون شديم. او در جلو و من در عقب مي رفتيم تا به ويرانه اي رسيديم:


چون در آن منزل خراب شديم
چون پري هر دو در نقاب شديم
سبدي بود در رسن بسته
رفت و آورد پـيـشـم آهــسـتـه
گفت يکدم در اين سبد بنشين
جلوه اي کن بر آسمان و زمين
تا بداني که هر که خاموش است
از چه معني چنين سيه پوش است
آنچه پوشيده شد ز نيک و بدت
نـنـمـايـد مـگـر کـه ايـن سـبـدت
چون تنم در سـبـد نــوا بـگـرفت
سـبـدم مـرغ شـد هـوا بـگـرفـت
بـطـلـسـمي که بود چنبر ساز
بر کشيدم به چرخ چـنـبـــر بـــــاز


پس از طي مسافت، سبد به ستوني بند شد و مرا در ميان زمين و آسمان نگاه داشت:


چون رسيد آن سبد به ميل بلند
رسنم را گره رسيد به بند
چون بر آمد برين، زماني چــند
بر سر آن کشيده ميل بلند
مرغي آمد نشست چون کوهي
کآمدم زو به دل در اندوهي
او شده بر سرين من در خواب
من درو مانده چون غريق در آب


پس از چندي آهنگ پرواز کرد و من از بيم جان بر پاي او آويختم:


دست بردم باعتماد خداي
وان قوي پاي را گرفتم پاي
مرغ پاگرد کرد و بال گشاد
خاکئي را به اوج برد چون باد
ز اول صبح تا به نيمه روز
من سفر ساز و او مسافر سوز
چون بگرمي رسيد تابش مهر
بر سر مار روانه گشت سپهر
مرغ با سايه هم نشستي کرد
اندک اندک نشاط پستي کرد
تا بدانجا کز چنان جائي
تا زمين بود نيزه بالايي
من بر آن مرغ صد دعا کردم
پايش از دست خود رها کردم
اوفتادم چو برق با دل گرم
بر گلي نازک و گياهي نرم


خرمي و سرسبزي اين سرزمين و انهار و جويبارهاي آن قابل وصف نيست، زيرا آنچه از بهشت موعود مي گويند همان است که به چشم سر ديدم:


روضه اي ديدم آسمان ز ميش
نا رسيده غبار آدميش
صد هزارن گل شکفته درو
سبزه بيدار و آب خفته درو
هر گلي گونه گونه از رنگي
بوي هر گل رسيده فرسنگي
گرد کافور و خاک عنبر بود
ريگ زر، سنگلاخ گوهر بود
چشمه هايي روان بسان گلاب
در ميانش عقيق و در خوشاب
ماهيان در ميان چشمه آب
چون درم هاي سيم در سيماب
منکه دريافتم چنين جايي
شاد گشتم چو گنج پيمائي
گرد برگشتم از نشيب و فراز
ديدم آن روضه هاي ديده نواز
ميوه هاي لذيذ ميخوردم
شکر نعمت پديد ميکردم
عاقبت رخت بستم از شادي
زير سروي، چو سرو آزادي
در پاي آن درخت سرو آرميدم و تا شامگاهان به خواب خوش فرو رفتم. چون شب فرا رسيد:
ديدم از دور صد هزاران حور
کز من آرام و صابري شد دور
هر نگاري بسان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار
لب لعلي چو لاله در بستا
لعلشان خونبهاي خوزستان
شمعهائي بدست شاهانه
خالي از دود و گاز و پروانه
بر سر آن بتان حور سرشت
فرش و تختي چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند
در حال بهت و حيرت به سر مي بردم که ماه پيکري از دور پديدار شده، يکسره به سوي تخت رفت و بر آن جاي گرفت:


آمد آن بانوي همايون بخت
چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده يکسر از چپ و راست
چون نشست او، قيامتي برخاست
پس يکي لحظه چون نشست بجاي
برقع از رخ گشود و موزه ز پـــاي
چون زماني گذشت سر برداشت
گفت با محرمي که در بر داشت
که ز نامحرمان خاکپرست
مينمايد که شخصي اينجا هست


چنين به نظر مي رسد که از نامحرمان خاکپرست، شخصي بدين جا فرود آمده باشد. برو او را پيدا کن و نزد من بيار. آن پري زاده به سوي من آمد و مرا نزد بانوي خويش برد. بانوي بانوان مرا در کنار خويش جاي داد و مهربانيها کرد. آنگاه فرمان داد خوان و خوراک آوردند و از پس آن مطربان و مغنيان به بزم آرايي پرداختند و شراب و باده ناب به گردش آوردند. چون مدتي بدين منوال گذشت همه را مرخص کرد. پس در آغوشش گرفتم و بر سر تا پاي وي بوسه زدم:


بوسه بر پاي يار خويش زدم
تا مکن بيش گفت، بيش زدم
عشق ميباختم ببوس و به مي
به دلي و هزار جان با وي
گفتمش، دلپسند کام تو چيست؟
نامداريت هست، نام تو چيست؟
گفت: من ترک نازنين اندام
نازنين ترکتاز دارم نام
گرم گشتم چنانکه گردد مست
يار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر بجوش آمد
ماه را بانگ خون بگوش آمد


خواستم بيشتر دست درازي کنم و آنچه دلخواه هست کامجويي نمايم که:


گفت: امشب ببوسه قانع باش
بيش ازين رنگ آسمان متراش
هر چه زين بگذرد روا نبود
دوست آن به که بيوفا نبود
تا بود در تو ساکني در جاي
زلف کش، گازگير و بوسه رباي
زين کنيزان که هر يکي ماهيست
شب عشاق را سحرگاهيست
هر شبت زين، يکي گوهر بخشم
گردگر بايدت، دگر بخشـــــم


پس مرا با يکي از پري رويان به قصري فرستاد و خود به جايگاهش رفت. چون شب دوم فرا رسيد، باز همان صحنه تکرار شد و مرا به خدمت بانوي بانوان نازنين ترکتاز بردند. سرم از باده ناب آنچنان گرم شده بود که عنان اختيار از کف دادم و هر لحظه به شکلي از او کام دل مي خواستم. خلاصه آن شب نيز رام نگرديد و با پري روي ديگر به صبح آوردم. شب سوم عزم جزم کردم که هيچ عذري نپذيرم و تا از آن لعبت طناز کام نگيرم دست از وي باز ندارم. پس در آغوشش کشيده و گفتم:


از زميني تو، منهم از زمينم
گر تو هستي پري، من آدميم
لب بدندان گزيدنم تا چند
و آب دندان مزيدنم تا چند
چاره اي کن که غم رسيده کسم
تا يک امشب بکام دل برسم
پري پيکر چون مرا در عشق شهواني و زودگذر بي تاب ديد تا بدانجا که:
لرز لرزان چو دزد گنج پرست
در کمرگاه او کشيدم دست
دست بر سيم ساده ميسودم
سخت ميگشت و سست ميبودم
مع ذالک خونسرديش را حفظ کرده، ناصحانه و مشفقانه گفت:
صبر کن کآن تست خرمابن
تا بخرما رسي شتاب مکن
باده ميخور که خود کباب رسد
ماه مي بين که آفتاب رسد
ولي چون گستاخي و دراز دستي من از حد بگذشت:
گفت بر گنج بسته دست مياز
کز غرض کو تهست دست دراز
گر بر آيد بهشتي از خاري
آيد چون مني چنين کاري
و گر از بيد بوي عود آيد
از من اينکار در وجود آيد
بستان هر چه از منت کامست
جز يکي آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سينه ترا
جز دُري، آندگر خزينه ترا
گر چنين کرده اي شبت بيش است
اينچنين شب هزار در پيش است
چون شدي گرم دل ز باده خام
ساقئي بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خويش برداري
دامن من ز دست بگذاري
چون فريب زبان او ديدم
گوش کردم وليک نشنيدم


هر چه پري پيکر در مقام موعظه برآمد و مرا به صبر و شکيبايي دعوت کرد، نشنيدم. پس در وي آويختم و در انجام مقصود پافشاري کردم. گفت: حال که در کامجويي اصرار داري و مقاوم هستي لحظه اي ديدگانت را بر هم گذار تا تو را کامروا سازم:


گفت يک لحظه ديده را بر بند
تا گشايم در خزينه قند
من به شيريني بهانه او
ديده بر بستم از خزانه او
چون يکي لحظه مهلتش دادم
گفت بگشاي ديده بگشادم
کردم آهنگ بر اميد شکار
تا درآرم عروس را بکنار
چونکه سوي عروس خود ديدم
خويشتن را در آن سبد ديدم
هيچکس گرد من نه از زن و مرد
مونسم آه گرم و بادي سرد
آن زمان گنج بود دستخوشم
وين زمان اژدهاست مهره کشم
من درين وسوسه که زير ستون
جنبش زان سبد گشاد سکون
آمد آن يار و زاق رواق بلند
سبدم را رسن گشاد ز بند
بخت چون از بهانه سير آمدم
سبدم زان ستون بزير آمد
آزاد مرد قصاب مرا از سبد بيرون کشيد و:
گفت اگر گفتمي ترا صد سال
باورت نامدي حقيقت حال
رفتي و ديدي آنچه بود نهفت
اين چنين قصه با که شايد گفت
آنگاه سرور و مولايم روي به من کرد و گفت: آري اي کنيزک باوفايم:
من که شاه سياهپوشانم
چون سيه ابر از آن خروشانم
کز چنان پخته آرزوي بکام
دور گشتم به آرزوئي خام
چون خداوندگارم راز نهفته اش را بر من فاش کرد:
من که بودم درم خريده او
برگزيدم همان گزيده او


آنگاه صاحب و مولاي من در فضيلت رنگ سياه و سياهپوشي چنين گفت: اي کنيزک من، اکنون که به ماجراي سياهپوشي من آگاه شدي و خود نيز سياهپوش گرديدي، اين را بدان که:


در سياهي شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سياه
هيچ رنگي به از سياهي نيست
داس ماهي چو پشت ماهي نيست
از جواني بود سيه موئي
وز سياهي بود جوان روئي
گرنه سيفور شب سياه شدي
کي سزاوار مهد ماه شدي
بسياهي بصر جهان بيند
چرکني بر سياه ننشيند
هفت رنگست زير هفت اورنگ
"نيست بالاتر از سياهي رنگ"


چون سخن بانوي هند از داستان شاه و کنيزک به پايان رسيد، بهرام گور با خاطري شاد بر بستر آرميد و شب لذت بخشي را در آغوش آن طوطي شکر شکن به صبح آورد و عبارت بالا از آن تاريخ و آن واقعه دل انگيز به صورت ضرب المثل درآمد.

م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 12-16-2013 در ساعت 12:40 PM
پاسخ با نقل قول
  #1425  
قدیمی 12-16-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


به خاک سياه نشاندن

عبارت مثلي بالا کنايه از بدبختي و بيچارگي است که در وضعي غير مترقبه دامنگير شود و آدمي را از اوج عزت و شرافت به حضيض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند؛ و مال و منال و دار و ندار را يکسره به زوال و نيستي کشاند. در چنين موردي تنها عبارتي که ميتواند وافي به مقصود و مبين حال آن فلک زده واقع شود؛ اين است که اصطلاحاً گفته شود: "فلاني به خاک سياه نشسته" و يا عبارت ديگر: "فلاني را به خاک سياه نشانده اند".
در اين مقاله بحث بر سر "خاک سياه" است که دانسته شود اين خاک چيست و چه عاملي آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوري که صاحب معجم البلدان نقل کرده، در نزديکي بيت المقدس و شش ميلي شهر رمله کوره اي (کوره به معني شهرستان و بلوک و ناحيه و بلد است) است به نام عمواس؛ که: «طاعون معروف سال هجدهم هجري در روزگار خلافت عمر در اين ناحيه پديد آمده بود و از آنجا به ديگر نواحي شام سرايت کرد. تعداد تلفات اين طاعون را بيست و پنج هزار تن نوشته اند.» در اين طاعون که به نام طاعون عمواس خوانده شده، جمعي از اصحاب پيغمبر به اسامي ابوعبيده جراح و معاذبن جبل و يزيد بن ابي سفيان نيز هلاک شدند. ولي عمروعاص آن داهي محيل و دورانديش عرب چون وضع را وخيم ديد، با بسياري از متابعان خويش از منطقه عمواس گريخته و جان سالم بدر بردند. مطلب مورد بحث ما اين است که سال مزبور را عام الرماد، يعني: سال خاکستر هم نام نهاده اند. در اين زمينه صاحب کتاب عجايب المخلوقات مينويسد:
«... و بعد از آن عام الرماد. در آن سال خاک سياه بباريد و بيست و پنج هزار آدمي درين سال بمرد. و اين خاک در صحرا و در خانها و حجرها بباريد، تا مرد از جامه خواب برخاستي بر خاک سياه بودي. آن را عام الرماد گفتند.»
با توصيف اجمالي بالا استنباط مي شود که آن طاعون کذايي بر اثر ريزش و بارش خاک سياه بروز کرده: «راه نفسها بسته ميشد و جان مي دادند.» و شايد اصلاً بيماري طاعون نبوده، بلکه همان خاک سياه که به خانه ها و حجرات منازل و مدارس رسوخ و نفوذ کرده بوده است، خفتگان را بيدار کرده و لاجرم همه را بر خاک سياه نشانيد.
به هر حال اين واقعه هولناک را چه طاعون عمواس بناميم و چه عام الرماد در هر صورت چون خاک سياه عامل اصلي آن همه مرگ و مير و خرابي و ويراني در سال هجدهم هجري بوده دد و دام و گياه و نبات را "بر خاک سياه نشانده است"؛ به همين مناسبت و به جهت اهميت و عظمت واقعه مزبور که بيست و پنج هزار تن از سکنه بي گناه را در خود فرو برده است؛ اصطلاح و عبارت بالا از آن تاريخ به صورت ضرب المثل در آمده و در رابطه با گرفتاريها و بيچارگيهاي ناشي از وقايع غير منتظره مورد استناد و تمثيل قرار گرفته است. في المثل سيل بنيان کني کليه احشام و اغنام و مزارع و مراتع را ليته ببندد و از بين ببرد و يا آتش سوزي مهيبي بازار و چهار سوق و يا قيصريه اي را در معرض لهيب خود قرار دهد و انبارهاي کالا را يکسره نابود کند در اين گونه موارد و نظاير و امثال آن چون افراد با مکنت و آبرومند به کلي فاقد هستي مي شوند اصطلاحاً گفته مي شود: « فلاني به خاک سياه نشست. »

م :فرهنگسر
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1426  
قدیمی 12-16-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


برو آنجا که عرب ني انداخت

عبارت مثلي بالا را هنگام عصبانيت بکار مي برند. گاهي اتفاق مي افتد که خادمي مخدومش را تهديد ميکند که به جاي ديگر خواهد رفت؛ يا فرزندي به علامت قهر از خانه خارج مي شود که ديگر مراجعت نکند؛ و يا بانويي به منظور اخافه و ارعاب شوهرش او را به جدايي و بازگشت به خانه پدر و مادر تهديد مي کند. در هر يک از اين احوال اگر مخاطب را از تحکمات و تهديدات متکلم خوش نيايد با تندي و خشونت جواب ميدهد: «برو آنجا که عرب ني انداخت» که با عبارت مثلي برو گمشو و برو هرگز برنگردي و جز اينها مرادف است.
اکنون ببينيم اين عرب کيست و ني انداختن عرب چگونه بوده است که به صورت ضرب المثل در آمده است.
کساني که به وضع جغرافيايي شبه جزيره عربستان آشنايي دارند بهتر مي دانند که در اين شبه جزيره در قرون گذشته ساعت و حساب نجومي دقيقي وجود نداشته است. وسعت و همواري بيابان، عدم وجود قلل و اتلال رفيع و بلند مانع از آن بود که ساعت و زمان دقيق روز و شب را معلوم کنند. مردم با هم معاملاتي داشته اند که سر رسيد آن في المثل غروب فلان روز بوده است.
عبادات و سنتهايي وجود داشته که به ساعت و دقيقه معيني از روز ختم مي شده است، يا اعمال و مناسک حج که هر يک در مقام خود شامل ساعت و زمان دقيق و مشخصي بوده که تشخيص زمان صحيح در آن بيابان صاف و هموار به هيچ وجه امکان نداشته است؛ زيرا بعضي قايل بوده اند که غروب نشده و زمان جزء شب نيست، و برخي ميگفتند که روز به پايان رسيده و اين ساعت و زمان جزء شب محسوب است. چون بيابان صاف و وسيع بود و کوهي که آخرين شعاع خورشيد را در قله آن ببينند در آن حوالي مطلقاً وجود نداشت، لذا به قول دکتر احساني طباطبايي: «اشخاص مخصوصي بودند که کارشان نيزه پراني بود و براي آنکه معلوم شود در سمت الرأس هنوز آفتاب موجود است و در سايه افق به کلي غروب ننموده، نيزه را تا آنجا که مي توانستند به هوا پرتاب ميکردند و اگر نيزه به نور آفتاب برخورد ميکرد آن ساعت را روز، وگرنه شب به حساب مي آوردند.»
اين بود آنجايي که عرب ني مي انداخت. از آنجايي که نيزه پراني و ني اندازي در صحاري و بيابانهاي دو از آبادي انجام ميگرفت، لذا مثل و عبارت برو آنجا که عرب ني انداخت، کنايه از منطقه و جايي است که فاقد آب و آبادي باشد. پس مراد از عبارت مزبور اين است که: به جايي برو که بر نگردي.

م :فرهنگسرا

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1427  
قدیمی 12-16-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بز بياري

اصطلاح بز بياري مرادف "بدبياري" و کنايه از بدشانسي و بداقبالي است که بطور غير منتظره دامنگير مي شود و تمام رشته ها را پنبه مي کند. في المثل مي گويند فلاني بز مي آورد يا فلاني بز آورده که در هر دو صورت بدبياري و بدشانسي از آن افاده مي شود.
اما ريشه و علت تسميه آن:
همانطوري که در مقالات سه پلشت و قاپ کسي را دزديدن و نقش آوردن در همين کتاب شرح داده شد، يکي از انواع بازي با قاپ که در بين قاپ بازان معمول است، بازي سه قاپ است که مهمترين بازي به شمار مي آيد و بيشتر از ساير بازيها مورد علاقه مردمي از طبقات پايين اجتماع مي باشد، زيرا هم وسايل و تشريفات خاصي لازم ندارد و هم بازي مشغول کننده اي است.
به طور کلي قاپ بازان بازي سه قاپ را بهترين قمار مي دانند از آن جهت که تشويش چنداني ندارد و به محض ريختن و حکم کردن قاپها، برنده و بازنده قطعي معلوم مي شود و ديگر تفکر و تأملي در کار نيست.
مبالغي که در بازي سه قاپ برد و باخت مي شود، نسبتاً زياد است و معمولاً افرادي در اين بازي شرکت مي کنند که قاپ بازيهاي ديگر را به اصطلاح کهنه کرده باشند.
بازي سه قاپ علاوه بر تهران در شهرهاي کرمانشاه، همدان، بروجرد، ملاير، نهاوند، اراک، اصفهان، شيراز، قزوين، خمين، گلپايگان، آبادان، اهواز و مشهد رواج دارد؛ ولي در قمارخانه هاي شهرهاي نامبرده بعضي از رسوم و فتواهاي سه قاپ با هم فرق دارند.
در بازي سه قاپ سه شکل عمده وجود دارد که قاپ باز در يکي برنده و در ديگري بازنده است، ولي در اشکال سومي برد و باختي ندارد. اشکال برنده را نقش مي گويند که در مقاله نقش آوردن راجع به اين شکلها تفضيلاً بحث خواهد شد. اشکال خنثي و بي برد و باخت را بهار مي گويند که فقط نوبت قاپ ريختن را به ديگري منتقل مي کند و شرح آن از حوصله اين مقال خارج است. اشکال بازنده را بز مي گويند که در هر يک از شکلها قاپها به اصطلاح قاپ بازان بز مي نشيند، يعني ريزنده قاپها "بز مي آورد" و نتيجتاً مي بازد.
بز بياري پنج شکل دارد به اين شرح:
1- اگر يکي از قاپها اسب و دو تاي ديگر بوک بنشيند آنرا بز تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز اسبي هم مشهور است؛ که در اين صورت ريزنده قاپها همان مبلغ شرط بندي را بدون کم و زياد مي بازد.
2- چنانچه يکي از قاپها خر و دو تاي ديگر جيک بنشيند چنين شکلي را هم بز يا تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز خري هم مشهور است و مانند تک بز اسبي همان يک سر مي بازد.
3- اگر از قاپها يکي اسب و يکي خر و سومي جيک يا بوک يا امبه بنشيند، اين شکل را دو بز گويند که باختش دو برابر مبلغ شرط بندي است.
4 و 5- هنگامي که دو تا از قاپها اسب و يکي خر يا دو تا خر و يکي اسب بنشيند، هر کدام از اين دو شکل را سه بز مي نامند که بزرگترين شکلهاي بازنده است و باختش سه برابر مبلغ شرط بندي است. اين دو شکل بازي سه قاپ و بز بياري را سه پلشگ هم مي گويند که صحيح آن "سه پلشت" است و پلشت به معني ناپاک و آلوده آمده است.
خلاصه همان طوري که در بالا اشاره شد اين پنج شکل بازي سه قاپ که براي ريزنده قاپها بازنده است به ويژه شکلهاي چهارم و پنجم يعني سه بز را اصطلاحاً "بز بياري" مي گويند که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده و مجازاً در موارد مشابه بکار مي رود.

م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1428  
قدیمی 12-16-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بره کشان است

در عبارت بالا به ظاهر معني و مفهوم ذبح و کشتن بره - بچه ميش - افاده مي شود که به منظور کباب و بريان کردن و بر سفره نهادن، اين حيوان ملوس و بي آزار را سر مي برند و با اشتهاي تمام تناول مي کنند. اما در معني و مفهوم استعاره اي کنايه از اخاذيهاي کلان و خوشگذرانيهاي چشمگير است که غالباً غير مجاز و نامشروع بعضاً حاصل آمده باشد. في المثل اگر بگويند: بره کشي يا بره کشان فلان دسته و جمعيت است، به قول علامه دهخدا يعني: زمان استفاده هاي مالي آنان و زمان خوشگذراني آنهاست.
اما ريشه تاريخي آن:
بره، به طوري که همگان دانند، همان بچه گوسفند است که هنوز چند ماه از تولدشان نگذشته، چوپانان آنها را از شير مست مي کنند و به ثروتمندان شکمباره مي فروشند تا يک وعده، فقط يک وعده از گوشت نرم و لذيذ آن لذت برند و شکم بي هنر را سير سازند. چوپانان موصوف براي آنکه بره را شير مست و خان پسند کنند آن را دو مادره ميکردند تا از دو ميش شير بخورد و سخت فربه شود. از اين چوپانها بي انصافتر آنهايي بودند که گوسفند باردار و آبستن را ذبح ميکردند و بره درون شکم را که به نام تودلي موسوم است به افرادي بي رحمتر از خود ميفروختند. اين نابخرديها و اعمال بي رويه سبب شده بود که به قول تاورنيه سياح معروف فرانسوي در عصر صفويه: «... شتر به ارمنستان و آناطولي فروخته مي شد. گوسفند ايران تا اسلامبول و ادرنه نيز مي رفت.» و اکنون به صورت يخ زده و منجمد از اروپا و استراليا به ايران وارد مي شود.
در طول تاريخ ايران، تنها زمامداري که از بره کشي و بزغاله کشي قوياً جلوگيري کرده، قاورد سلجوقي پادشاه کرمان بود که در حکومت سي و دو ساله خود به قول محمد بن ابراهيم: «.... هرگز رخصت نداد که بر خوان او بره يا بزغاله آورند و قصابان نيز نهاراً جهاراً نيارستندي به مذبح برد. گفتي: بره و بزغاله طعام يک مرد باشد، و چون يکساله شد طعام بيست مرد، و در پروردن آن رنجي به کسي نمي رسد. علف از صحرا مي خورد و مي بالد.»
در واقع بره کشي و بره کشان از قديمترين تاريخ حشم داري در نزد حشم داران معمول و متداول و مايه افاده و افتخار بوده است تا با اين عمل نابخردانه، شخصيت کاذبه خويش را به رخ ديگران بکشند، ولي واقعه اي که آنرا به طور کامل و صريح ورد زبان ساخته، صورت ضرب المثل به آن داده، واقعه تاريخي زير است که في الجمله شرح داده مي شود:
شادروان حسن مستوفي الممالک که چهار راه حسن آباد (در تهران) به نام او نامگذاري شده، از رجال نامدار و شريف ايران است که به علت کمال امانت و صداقت و وطنخواهي به نام آقا معروف بوده است. زنده ياد مستوفي الممالک از ارديبهشت 1286 تا ارديبهشت 1288 خورشيدي در شش کابينه سمت وزارت جنگ و ماليه را داشت و از سال 1289 تا خرداد 1306 خورشيدي ده بار نخست وزير ايران شد، که تمام دوران خدمتش به پاکي و نيکنامي مصروف گرديد. باري پس از آنکه کابينه قوام السلطنه در پنجم خرداد 1301 خورشيدي استعفا کرد، مستوفي الممالک با رأي اکثريت مجلس چهارم به رياست وزرا منصوب گرديد. در اواخر مجلس بر اثر اختلافات شديدي که بين نمايندگان مجلس و اعضاي دولت پيش آمد (که البته بر محور انتخابات دوره پنجم مجلس دور ميزد) نامه اي مبني بر عدم اعتماد به دولت به امضاي چهل و پنج نفر از نمايندگان مجلس رسيد تا دولت مجبور به استعفا شود ولي زنده ياد مستوفي الممالک که به ريشه اختلافات و بازيهاي پشت پرده کاملاً واقف بود زير بار استعفا نرفت و حرفش اين بود که: «بايد استيضاح کنند و من جواب بگويم. اگر رأي اعتماد به حد کافي نداشتم کنار بروم.»
کار اين محاوره و مشاجره به درازا کشيد و بالاخره مرحوم مدرس و عده اي از رفقايش که در صف مخالفان بودند، اجباراً ورقه استيضاح را که مربوط به «رويه دولت نسبت به سياست خارجي» بود توسط رييس مجلس به دولت ابلاغ کردند. روز مزبور از طرف ناطقين دو طرف که مهترين آنها مدرس و فروغي وزير خارجه بودند، بيانات شديدالحني در لفافه تعريض و کنايه ولي با کمال احتياط رد و بدل شد. عاقبت زنده ياد مستوفي الممالک که دامن خويش را از هرگونه آلودگي منزه ميدانست با کمال ناراحتي پشت تريبون رفت و ضمن نطق تاريخي خويش چنين گفت: «... از چندي به اين طرف مشتري زياد براي صحت عمل و اجراي قانون و پاکدامني نمي بينم. هيچ وقت براي رسيدن به مقام تلاش نکرده ام. خوشوقتم که در اين موقع آقاي مدرس بيش از قصور نسبتي به کابينه نداد، و با اطمينان ميگويم که کابينه اندک قصوري هم در وظيفه نکرده است.... مطالب روشن است. وضعيات امروز طوري است که مداخله امثال من پيشرفت ندارد. اشخاصي مي خواهند آجيلها بخورند و آجيلها بدهند. ايام غيبت مجلس هم، ايام بره کشي است. معده من ضعيف است. براي حفظ احترام اکثريت ميروم و استعفاي خود را خدمت اعليحضرت (احمد شاه) ميدهم.» و از مجلس خارج شد و مشير الدوله مأمور تشکيل کابينه گرديد.
کاري به دنباله مطلب و جريان مجلس نداريم. غرض اين است که بره کشي و بره کشان از اين تاريخ و با اين نطق تاريخي مرحوم مستوفي الممالک ورد زبان و قلم سخنرانان و نويسندگان جرايد و مجلات گرديد و رفته رفته در محافل خصوصي و محاورات عمومي صورت ضرب المثل پيدا کرده است.

م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1429  
قدیمی 12-16-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بر قوزک پايش لعنت

اين ضرب المثل اگر چه از امثله سايره مي باشد، ولي غالباً به صورت مطايبه و در لفافه شوخي گفته مي شود. مورد استفاده و استعمال آن موقعي است که از شخصي که مورد علاقه و محبت باشد ترک اولي و لغزش قابل گذشت و اغماضي سربزند. در اين صورت به ضرب المثل بالا تمثل جويند و بدين وسيله ميزان علاقه خويش را بيشتر نمايان ميسازند.
اما ريشه تاريخي آن:
در تاريخ داستاني و افسانه اي جهان چندين به اصطلاح معروف رويين تن بودند. يعني تير و تيغ و نيزه و شمشير بر تن و بدنشان کارگر نبوده است. در ميان اين رويين تنان سه نفر معروف و مشهورند و در تاريخ عالم از اين قهرمانان نامي افسانه هاي زيادي باقي مانده است؛ منتها لطف و جاذبه تاريخ زندگاني آنان در اين است که اگر چه رويين تن بوده اند ولي باز جايي از تن و بدنشان رويين نبوده و همين سبب شده است که دشمنان از اين نقطه ضعف حريف آگاه شوند و همان نقطه را هدف قرار داده آنان را از پاي در آورند.
1- زيگفريد، قهرمان افسانه اي آلمانها که خط دفاعي معروف زيگفريد در جنگ جهاني دوم (44 - 1939 ميلادي) به نام او نامگذاري شده است رويين تن بود. او در چشمه اي که آدمي را رويين تن مي ساخت آب تني کرد و تمام اعضاي بدنش رويين شد، ولي هنگامي که برهنه شد تا داخل چشمه شود، در همان موقع برگ درختي از شاخه افتاد و بر پشتش چسبيد. موقع آب تني جاي آن برگ که درست مقابل قلبش در مهره پشت قرار داشت رويين نگرديد. بعدها دشمن اين نقطه ضعف را کشف کرد و بر پشتش تير انداخت. پيکان حريف در همان جايي که برگ درخت چسبيده بود فرو رفت و از مهره پشتش گذشته بر قلبش نشست و زيگفريد رويين تن را از پاي در آورد.
2- به طوري که ميدانيم در تاريخ داستاني ما ايرانيان هم "اسفنديار" رويين تن بود و در جنگي که رستم پهلوان نامي ايران با وي کرده بود به هر جايش تير مي انداخت کارگر نمي شد.
پرنده افسانه اي ايران، سيمرغ، به رستم خبر داد که اسفنديار هنگامي که در چشمه معروف آب تني مي کرد تا رويين تن شود، موقع فرو رفتن در آب چشمه ديدگانش را بر هم نهاد و به همين جهت چشمانش رويين نشده است. رستم از نقطه ضعف استفاده کرده تير بر چشم اسفنديار زد و با همان يک تير کارش را ساخت. آنگاه چنان که در شاهنامه آمده است اين طور رجزخواني کرد:

تو آني کـه گـفـتـي که رويين تنم
بـلـنـد آسـمـان بـر زمـيـن بـرزنــم
من از تو صد و شصت تير خدنگ
بخوردم نـنـاليدم از نــــام و نـنـگ
تو از زخم يک تير چوب گــــــزين
نـهـادي سـر خود به قرپوس زيــن

3- سومين قهرمان رويين تن که مورد بحث ما و در واقع ريشه تاريخي ضرب المثل بالاست، آشيل يا اخيلوس فرزند پله پادشاه ميريميدونها، مشهورترين قهرمان افسانه اي يونان است که نامش با آثار همر نحليد شده است.
طبق بعضي روايات مادرش تتيس پس از تولد او با دو انگشت خود قوزک پايش را گرفت و وارانه در رودخانه افسانه اي ستيکس فرو برد و بيرون کشيد. بدين جهت تمام اعضاي بدن آشيل به جز قوزک پايش که در دست مادر بود رويين گرديد. کالکاس پيشگويي کرد که او مقابل شهر تروا کشته خواهد شد. به همين جهت تتيس فرزندش را به صورت زني به نام پيرا در آورد و به دربار ليکومد در جزيره پيروس فرستاد تا نتوانند او را پيدا کنند و به جبهه جنگ بفرستند.
سپاهيان يونان که بدون کمک و ياري آشيل قادر نبودند شهر تروا را فتح کنند از اوليس خواستند و او به لطايف الحيل آشيل را به تروا کشانيد و موجب وحشت دشمنان گرديد. ديري نگذشت که حريف دريافت تير به هيچ جاي آشيل کارگر نيست مگر يک جا؛ همان قوزک پا يعني جاي دو انگشت مادرش که او را وارانه در آب فرو کرده بود.
يکي از تيراندازان مشهور به نام پاريس يا آپولون که نقطه ضعف حريف را پيدا کرده بود، تير زهر آلودي درست بر قوزک پاي آشيل زد و کارش را ساخت و اين عبارت از آن تاريخ ضرب المثل شد.
محقق معاصر آقاي دکتر باستاني پاريزي نيز در رابطه با ضرب المثل بالا اين طور اظهار نظر مي کند: «به گمانم اينکه اروپاييها در مثل مي گويند: بر قوزک پايش لعنت، اشاره به اين افسانه باشد.»
با اين حساب معلوم مي شود که اين ضرب المثل از قاره اروپا به ايران آمده و به صورت فعلي درآمده است. در هر صورت ريشه تاريخي ضرب المثل بالا جز اين نمي تواند باشد و اصولاً همانطوري که کراراً در اين کتاب يادآور گرديد، هيچ ضرب المثلي نيست که عصاره و چکيده واقعه و حکايتي تاريخي يا اساطيري نبوده از اين دو عامل ريشه نگرفته باشد.

م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1430  
قدیمی 12-16-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بعد از سي سال نوروز به شنبه افتاد

مورد استفاده و اصطلاح عبارت مثلي بالا هنگامي است که از کسي پس از مدتها کاري بخواهند و يا تقاضايي کنند ولي آن شخص با وجود قدرت و توانايي که در انجام مقصود دارد از قبول تقاضا سرباز زند و اجابت مسئول را با اکراه و بي ميلي تلقي نمايد. در چنين موارد عبارت بالا از باب طنز و کنايه گفته مي شود.
اکنون به ريشه تاريخي آن مي پردازيم:
نياکان ما روحي آزاده و سرشار از غرور ملي و نشاط کار و ميل به فعاليت داشته اند. اين نشاط و سرخوشي آميخته با کار و سنن باستاني و نژادي به حدي بود که تجلي آن در تمام مظاهر زندگي ايران قديم وجود داشته است.
يکي از آن مظاهر، جشنها و اعياد فراوان و بي شماري بود که در غالب ايام و ماههاي سال ايرانيان قديم برپا ميداشتند، و با شوق و علاقه خاصي اين رسوم و سنن نشاط انگيز را حفظ و اجرا مي کرده اند.
شايد باور نکنيد که اسلاف و پيشينيان ما اصولا معني عزا و ناله را نمي دانستند چيست؛ بطوري که: «مستشرقين با تمام تحقيقات و تجسسات خود نتوانستند حتي يک روز عزاي عمومي در تقويم ايرانيان قديم بيابند.» ولي بر عکس در هر سال نزديک به پنجاه عيد بزرگ و کوچک داشتند و در هر يک از اعياد و جشنها مراسم مخصوصي را انجام ميدادند. اهمين اين جشنها يکسان نبود. بعضي بسيار مجلل و برخي به سادگي برگزار مي شد.
جشن نوروز به مناسبت آغاز بهار و جشن فروردگان در وسط بهار و جشن مهرگان به مناسبت آغاز سرماي پاييز و زمستان و جشن سده به مناسبت پايان زمستان بسيار معتبر و باشکوه بود و با تشريفات مفصلي برگزار مي گرديد. چون بحث بر سر جشن نوروز است، لذا از ذکر تفصيل ساير اعياد و جشنها خودداري مي شود.
در نوروز شاهنشاه به بار عام مي نشست و قراولان خاصه در دو جانب او صف مي کشيدند و مراسم نوروز با جلال و شکوهي تمام اجرا مي شد.
در زمان سلاطين هخامنشي علاوه بر مراسم رسمي و حضور رجال و بزرگان پايتخت، معمولاً نمايندگان تمام کشورهاي تابع شاهنشاهي در اين روز با هداياي مخصوص به خدمت شاهنشاه بار مي يافتند. رييس تشريفات سلطنتي هر يک از نمايندگان را به نوبت حضور شاهنشاه مي برد تا هديه و درود کشور خويش را به پيشگاهش تقديم دارد. اين هدايا که از کشورهاي دوست و ايالات داخلي ايران به خدمت آورده مي شد از خصايص و ظرايف هر سرزمين و هر قوم بوده است، مانند: اسب، گاو، گوسفند، شتر، شير، بز کوهي، زرافه و نمونه هايي از لباس مخصوص هر قوم و ظروف زرين و امثال آنها...
تشريفات جشن نوروز در دربار ساساني چندين روز پيش از آغاز فروردين ماه شروع مي شد. بيست و پنج روز پيش از نوروز در صحن کاخ سلطنتي دوازده ستون از خشت خام بر پا ميداشتند و بر هر يک از آنها نوعي از رستنيها را ميکاشتند؛ که عبارت بود از: گندم، جو، برنج، عدس، باقلا، کاجيله، ارزن، ذرت، لوبيا، نخود، کنجد و ماش.
شاه و درباريان ديدن اين سبزه ها را به فال نيک مي گرفتند و آنها را تا ششمين روز نوروز نگاه مي داشتند. در آن روز با شادي و طرب و آواز و رقص آن سبزه ها را مي کندند و در مجلس شاهنشاه مي نهادند که تا روز شانزدهم فروردين باقي مي ماند.
ايرانيان معتقد بودند که هر يک از آن حبوب که سبزتر و خرمتر باشد محصول آن در آن سال بيشتر و فراوانتر خواهد بود.
بامداد نوروز، دربار سلاطين ساساني جلال و شکوه خاصي داشت. بعد از آنکه شاهنشاه با لباس رسمي فاخر در دربار حاضر مي شد، مردي خجسته نام و مبارک قدم و گشاده رو و نيکو بيان که از هنگام شب تا بامداد بر در خانه شاه توقف کرده بود، بي اجازه به خدمت شاهنشاه ميرفت و آنقدر مي ايستاد تا شاهنشاه او را ببيند و بپرسد: "کيستي؟"، "از کجا آمده اي؟"، "به کجا ميروي؟"، "نامت چيست؟"، "که تو را آورد؟"، "با که آمده اي؟"، "با تو چيست؟"، آن مرد جواب مي داد: "من نيروي فتح و ظفرم."، "از جانب خداي مي آيم."، "نزد پادشاه نيکبخت ميروم."، "نامم خجسته است."، "با سال نو آمده ام"، "تندرستي و شادماني و گوارايي ره آورد من است.".... سپس مردي ديگر مي آمد که با خود طبقي از نقره داشت و در اطراف آن قرصهاي نان از انواع حبوب مانند: گندم، جو، ارزن، ذرت، نخود، عدس، برنج، کنجد، باقلا و لوبيا قرار داشت و از حبوب مذکور هر يک هفت دانه در آن طبق مي نهادند با قطعه اي از شکر و مقداري پول نقره و طلا و شاخه اي اسفند و هفت شاخه از درختهايي که آنها را به فال نيک ميگرفتند و هر يک را به اسم شهري مي ناميدند و بر روي آنها کلماتي از قبيل: اپزود (افزود)، اپزايد (افزايد)، اپزون (افزون)، پروار و فراخي (فراواني) مي نوشتند.
وقتي اين طبق را به خدمت شاه ميآوردند آن مرد که خود را خجسته معرفي کرده بود آن را به دست ميگرفت و به شاه درود مي فرستاد و دوام سلطنت و قدرت و فر شکوه او را خواستار مي شد و طبق را در خدمتش مي نهاد.
بعد از اين مقدمات بزرگان دولت به خدمت مي آمدند و هداياي خود را تقديم مي داشتند. هداياي نوروز از طرف پادشاه و امرا و مرزبانان و سپهبدان و همسران شاه و عامه مردم تقديم مي شد. معمولاً هديه هر کسي متناوب با شغل و مقامش بود. مثلاً اسبان تيز رفتار از طرف پرورانندگان چهارپايان، تير و کمان از طرف جنگجويان، شمشير و زره از طرف آهنگران و اسلحه سازان، پوشيدنيهاي فاخر از طرف فروشندگان پارچه و لباس، در و گوهر از طرف جواهر فروشان.... زنان حرمسرا هم هر يک هديه اي فراخور سليقه و پسند خود براي شاهنشاه ترتيب مي دادند.
اگر يکي از آنان کنيزکي زيبا داشت و تصور مي کرد که شاهنشاه به آن کنيزک علاقه و توجهي دارد مي بايست هنگام نوروز او را به بهترين وجهي بيارايد و به رسم هديه به شاهنشاه تقديم کند.
بديهي است که شاهنشاه هيچ يک از اين هدايا را بلاجواب نمي گذاشت و به هر کس فراخور مرتبه و مقامش پاداش ميداد.
ديگر از مراسم درباري آن بود که شاهنشاه در روز نوروز "بازي" سپيد را پرواز مي داد و در همين روز دختران باکره با کوزه هاي نقره براي شاهنشاه از زير آسياب آب بر ميداشتند. بر گردن اين کوزه ها شسته اي از ياقوت و زبرجد که از زنجير طلا عبور داده باشند مي آويختند.
بارهايي که شاهنشاه در ايام نوروز مي داد براي همه طبقات مملکت بود و همه به ترتيب در آن پذيرفته مي شدند. رسم چنان بود که از طبقات عامه شروع ميکردند تا در روزهاي آخر به شاهزادگان و اشراف برسند.
البته آنچه گفته شد، رسوم درباري بود. اما در ميان مردم هم جشن نوروز مراسم و تشريفاتي داشت که اثر قسمتي از آنها در پاره اي از کتب تاريخي و ادبي باقي مانده است؛ از جمله آنکه شب نوروز مردم آتشهايي مي افروختند و گرد آن شادي و جست و خيز مي کردند.
اين رسم بعدها باقي ماند و حتي در عصر خلافت عباسي در بغداد معمول بود. بعيد نيست که آتش چهارشنبه سوري از همين قبيل باشد.
بامداد نوروز براي روشني چشم به يکديگر آب مي پاشيدند و همي رسم است که به صورت پاشيدن گلاب باقي مانده است.
يکي ديگر از مراسم نوروز در دوره ساساني هديه دادن شکر و شيريني به يکديگر بود، که خوشبختانه هنوز معمول است. رسم ديگر کاشتن سبزي بود که در دربارها معمول بوده است؛ ولي مردم فقط به کاشتن هفت نوع سبزي اکتفا مي کردند و هر نوع از غلات را که بهتر ميروييد دليل قوت آن نوع از غلات در سال نو مي شمردند.
يکي از رسوم بامزه نوروز که مورد بحث ما در اين مقاله است اين بود که هر به چند سال که نوروز به شنبه مي افتاد از رئيس يهوديان چهار هزار درهم به عنوان هديه مي گرفتند.
البته اين مثل موقعي استفاده مي کنند که از کسي بعد از مدتي کاري بخواهند و او امتناع و يا به اکراه و بي ميلي تلقي کند، نظير همان رييس يهوديان که قلباً مايل نبود حتي بعد از هر سي سال هم نوروز به شنبه بيفتد تا او مبلغي به عنوان هديه به شاهنشاه بدهد.

م :فرهنگسرا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:51 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها