بالاتر از سياهي رنگي نيست ( 2) آري، با جامه سياه بر تخت نشست و هيچ کس را جرئت نبود که علت سياهپوشي را از شاه سؤال کند. تا آنکه شبي من پرستاريش را بر عهده گرفتم. از باب گلايه گفت که تا کنون کسي از من نپرسيد در اين مدت به کجا رفتم و چرا به لباس سياه در آمده ام؟
کس نپرسيد کان سواد کجاست
بر سر سيمت اين سودا چراست
پــــاســـخ شـــاه را ســگــاليدم
روي در پـــاي شـــاه مالــــيـــدم
و عرض کردم که زير دستان را رسم ادب نيست از بزرگان سؤال کنند و چند و چون را هر چه باشد پرس و جو نمايند:
بـاز پـرسـيـدن حـــديــث نـهـفت
هـم تـو دانـي و هـم تـواني گفت
صاحب من مرا چو محــرم يافت
لـعـل را سـفت و نـافـه را بگشاد
با گرمي و اشتياق وافر گفت: "روزي غريبي بر من وارد شد که از نوک پاي تا سر در لباس سياه فرو رفته بود. پس از صرف طعام و پذيرايي کامل از کار و ديارش پرسيدم و علت سياهپوشي را جويا شدم. گفت از کشور چين مي آيم و در آن ديار شهري به نام شهر مدهوشان است که هر کس به آن شهر داخل شود و در آن باده نوشي کند لاجرم سياهپوش شود:
هر که زان شهر باده نوش کند
آن سوادش سياهپوش کند
گر بخون گردنم بخواهي سفت
بيشتر زين، سخن نخواهم گفت
اين بگفت و لب فرو بست و بر چهارپايش سوار شده راه ديار خويش گرفت. حس کنجکاوي من تحريک شد تا اين شهر را ببينم و بر اسرار آن واقف گردم:
چـند پـرسيـدم آشـکار و نـهـفت
ايـن خـبـر کس چنانکه بود، نگـفـت
عـاقـبـت مـمـلـکـت رهـا کـردم
خـويـشـي از خـانـه پـادشـا کــردم
بــردم از جـامه و جواهر و گنج
آنـــچـه انـديـشـه بـاز دارد رنـــــج
نـام آن شــهر باز پــرســيـدم
رفـتـم و آنــچــه خـواســتم ديــدم
شـهـري آراسـتـه چـو باغ ارم
هر يک از مشک بر کشيده عـلــم
پيکر هر يکي سپيد چو شير
همه در جامه سياه چـــو قـــيــــر
در خانه اي فرود آمدم و تا يکسال از احوال شهر جويا شدم، ولي هيچکس خبر و اطلاعي نداد؛ تا آنکه با آزاد مرد قصابي جليس و هم صحبت شدم و براي آنکه او را به زبان آورم و از اسرار شهر آگاهي حاصل کنم، از هيچ خدمتي فروگذار نکردم.
دادمش نقدهاي رو تازه
چيزهائي برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم
آهني را به زر بر اندودم
ماحصل کلام آنکه قصاب را در ازاي جوشش و بخشش من طاق نماند و در مقابل اصرار و ابرامم لب به سخن باز کرد:
گفت پرسيدي آنچه نيست صواب
دهمت آنچنانکه هست، جواب
چون شب فرا رسيد، متفقاً از خانه بيرون شديم. او در جلو و من در عقب مي رفتيم تا به ويرانه اي رسيديم:
چون در آن منزل خراب شديم
چون پري هر دو در نقاب شديم
سبدي بود در رسن بسته
رفت و آورد پـيـشـم آهــسـتـه
گفت يکدم در اين سبد بنشين
جلوه اي کن بر آسمان و زمين
تا بداني که هر که خاموش است
از چه معني چنين سيه پوش است
آنچه پوشيده شد ز نيک و بدت
نـنـمـايـد مـگـر کـه ايـن سـبـدت
چون تنم در سـبـد نــوا بـگـرفت
سـبـدم مـرغ شـد هـوا بـگـرفـت
بـطـلـسـمي که بود چنبر ساز
بر کشيدم به چرخ چـنـبـــر بـــــاز
پس از طي مسافت، سبد به ستوني بند شد و مرا در ميان زمين و آسمان نگاه داشت:
چون رسيد آن سبد به ميل بلند
رسنم را گره رسيد به بند
چون بر آمد برين، زماني چــند
بر سر آن کشيده ميل بلند
مرغي آمد نشست چون کوهي
کآمدم زو به دل در اندوهي
او شده بر سرين من در خواب
من درو مانده چون غريق در آب
پس از چندي آهنگ پرواز کرد و من از بيم جان بر پاي او آويختم:
دست بردم باعتماد خداي
وان قوي پاي را گرفتم پاي
مرغ پاگرد کرد و بال گشاد
خاکئي را به اوج برد چون باد
ز اول صبح تا به نيمه روز
من سفر ساز و او مسافر سوز
چون بگرمي رسيد تابش مهر
بر سر مار روانه گشت سپهر
مرغ با سايه هم نشستي کرد
اندک اندک نشاط پستي کرد
تا بدانجا کز چنان جائي
تا زمين بود نيزه بالايي
من بر آن مرغ صد دعا کردم
پايش از دست خود رها کردم
اوفتادم چو برق با دل گرم
بر گلي نازک و گياهي نرم
خرمي و سرسبزي اين سرزمين و انهار و جويبارهاي آن قابل وصف نيست، زيرا آنچه از بهشت موعود مي گويند همان است که به چشم سر ديدم:
روضه اي ديدم آسمان ز ميش
نا رسيده غبار آدميش
صد هزارن گل شکفته درو
سبزه بيدار و آب خفته درو
هر گلي گونه گونه از رنگي
بوي هر گل رسيده فرسنگي
گرد کافور و خاک عنبر بود
ريگ زر، سنگلاخ گوهر بود
چشمه هايي روان بسان گلاب
در ميانش عقيق و در خوشاب
ماهيان در ميان چشمه آب
چون درم هاي سيم در سيماب
منکه دريافتم چنين جايي
شاد گشتم چو گنج پيمائي
گرد برگشتم از نشيب و فراز
ديدم آن روضه هاي ديده نواز
ميوه هاي لذيذ ميخوردم
شکر نعمت پديد ميکردم
عاقبت رخت بستم از شادي
زير سروي، چو سرو آزادي
در پاي آن درخت سرو آرميدم و تا شامگاهان به خواب خوش فرو رفتم. چون شب فرا رسيد:
ديدم از دور صد هزاران حور
کز من آرام و صابري شد دور
هر نگاري بسان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار
لب لعلي چو لاله در بستا
لعلشان خونبهاي خوزستان
شمعهائي بدست شاهانه
خالي از دود و گاز و پروانه
بر سر آن بتان حور سرشت
فرش و تختي چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند
در حال بهت و حيرت به سر مي بردم که ماه پيکري از دور پديدار شده، يکسره به سوي تخت رفت و بر آن جاي گرفت:
آمد آن بانوي همايون بخت
چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده يکسر از چپ و راست
چون نشست او، قيامتي برخاست
پس يکي لحظه چون نشست بجاي
برقع از رخ گشود و موزه ز پـــاي
چون زماني گذشت سر برداشت
گفت با محرمي که در بر داشت
که ز نامحرمان خاکپرست
مينمايد که شخصي اينجا هست
چنين به نظر مي رسد که از نامحرمان خاکپرست، شخصي بدين جا فرود آمده باشد. برو او را پيدا کن و نزد من بيار. آن پري زاده به سوي من آمد و مرا نزد بانوي خويش برد. بانوي بانوان مرا در کنار خويش جاي داد و مهربانيها کرد. آنگاه فرمان داد خوان و خوراک آوردند و از پس آن مطربان و مغنيان به بزم آرايي پرداختند و شراب و باده ناب به گردش آوردند. چون مدتي بدين منوال گذشت همه را مرخص کرد. پس در آغوشش گرفتم و بر سر تا پاي وي بوسه زدم:
بوسه بر پاي يار خويش زدم
تا مکن بيش گفت، بيش زدم
عشق ميباختم ببوس و به مي
به دلي و هزار جان با وي
گفتمش، دلپسند کام تو چيست؟
نامداريت هست، نام تو چيست؟
گفت: من ترک نازنين اندام
نازنين ترکتاز دارم نام
گرم گشتم چنانکه گردد مست
يار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر بجوش آمد
ماه را بانگ خون بگوش آمد
خواستم بيشتر دست درازي کنم و آنچه دلخواه هست کامجويي نمايم که:
گفت: امشب ببوسه قانع باش
بيش ازين رنگ آسمان متراش
هر چه زين بگذرد روا نبود
دوست آن به که بيوفا نبود
تا بود در تو ساکني در جاي
زلف کش، گازگير و بوسه رباي
زين کنيزان که هر يکي ماهيست
شب عشاق را سحرگاهيست
هر شبت زين، يکي گوهر بخشم
گردگر بايدت، دگر بخشـــــم
پس مرا با يکي از پري رويان به قصري فرستاد و خود به جايگاهش رفت. چون شب دوم فرا رسيد، باز همان صحنه تکرار شد و مرا به خدمت بانوي بانوان نازنين ترکتاز بردند. سرم از باده ناب آنچنان گرم شده بود که عنان اختيار از کف دادم و هر لحظه به شکلي از او کام دل مي خواستم. خلاصه آن شب نيز رام نگرديد و با پري روي ديگر به صبح آوردم. شب سوم عزم جزم کردم که هيچ عذري نپذيرم و تا از آن لعبت طناز کام نگيرم دست از وي باز ندارم. پس در آغوشش کشيده و گفتم:
از زميني تو، منهم از زمينم
گر تو هستي پري، من آدميم
لب بدندان گزيدنم تا چند
و آب دندان مزيدنم تا چند
چاره اي کن که غم رسيده کسم
تا يک امشب بکام دل برسم
پري پيکر چون مرا در عشق شهواني و زودگذر بي تاب ديد تا بدانجا که:
لرز لرزان چو دزد گنج پرست
در کمرگاه او کشيدم دست
دست بر سيم ساده ميسودم
سخت ميگشت و سست ميبودم
مع ذالک خونسرديش را حفظ کرده، ناصحانه و مشفقانه گفت:
صبر کن کآن تست خرمابن
تا بخرما رسي شتاب مکن
باده ميخور که خود کباب رسد
ماه مي بين که آفتاب رسد
ولي چون گستاخي و دراز دستي من از حد بگذشت:
گفت بر گنج بسته دست مياز
کز غرض کو تهست دست دراز
گر بر آيد بهشتي از خاري
آيد چون مني چنين کاري
و گر از بيد بوي عود آيد
از من اينکار در وجود آيد
بستان هر چه از منت کامست
جز يکي آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سينه ترا
جز دُري، آندگر خزينه ترا
گر چنين کرده اي شبت بيش است
اينچنين شب هزار در پيش است
چون شدي گرم دل ز باده خام
ساقئي بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خويش برداري
دامن من ز دست بگذاري
چون فريب زبان او ديدم
گوش کردم وليک نشنيدم
هر چه پري پيکر در مقام موعظه برآمد و مرا به صبر و شکيبايي دعوت کرد، نشنيدم. پس در وي آويختم و در انجام مقصود پافشاري کردم. گفت: حال که در کامجويي اصرار داري و مقاوم هستي لحظه اي ديدگانت را بر هم گذار تا تو را کامروا سازم:
گفت يک لحظه ديده را بر بند
تا گشايم در خزينه قند
من به شيريني بهانه او
ديده بر بستم از خزانه او
چون يکي لحظه مهلتش دادم
گفت بگشاي ديده بگشادم
کردم آهنگ بر اميد شکار
تا درآرم عروس را بکنار
چونکه سوي عروس خود ديدم
خويشتن را در آن سبد ديدم
هيچکس گرد من نه از زن و مرد
مونسم آه گرم و بادي سرد
آن زمان گنج بود دستخوشم
وين زمان اژدهاست مهره کشم
من درين وسوسه که زير ستون
جنبش زان سبد گشاد سکون
آمد آن يار و زاق رواق بلند
سبدم را رسن گشاد ز بند
بخت چون از بهانه سير آمدم
سبدم زان ستون بزير آمد
آزاد مرد قصاب مرا از سبد بيرون کشيد و:
گفت اگر گفتمي ترا صد سال
باورت نامدي حقيقت حال
رفتي و ديدي آنچه بود نهفت
اين چنين قصه با که شايد گفت
آنگاه سرور و مولايم روي به من کرد و گفت: آري اي کنيزک باوفايم:
من که شاه سياهپوشانم
چون سيه ابر از آن خروشانم
کز چنان پخته آرزوي بکام
دور گشتم به آرزوئي خام
چون خداوندگارم راز نهفته اش را بر من فاش کرد:
من که بودم درم خريده او
برگزيدم همان گزيده او
آنگاه صاحب و مولاي من در فضيلت رنگ سياه و سياهپوشي چنين گفت: اي کنيزک من، اکنون که به ماجراي سياهپوشي من آگاه شدي و خود نيز سياهپوش گرديدي، اين را بدان که:
در سياهي شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سياه
هيچ رنگي به از سياهي نيست
داس ماهي چو پشت ماهي نيست
از جواني بود سيه موئي
وز سياهي بود جوان روئي
گرنه سيفور شب سياه شدي
کي سزاوار مهد ماه شدي
بسياهي بصر جهان بيند
چرکني بر سياه ننشيند
هفت رنگست زير هفت اورنگ
"نيست بالاتر از سياهي رنگ"
چون سخن بانوي هند از داستان شاه و کنيزک به پايان رسيد، بهرام گور با خاطري شاد بر بستر آرميد و شب لذت بخشي را در آغوش آن طوطي شکر شکن به صبح آورد و عبارت بالا از آن تاريخ و آن واقعه دل انگيز به صورت ضرب المثل درآمد.
م :فرهنگسرا