شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
02-23-2012
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267
508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بعد از آن ھمه فرياد و اشاره او مطمئن شده بود كه آنھا بايستی كور باشند. لذا با سرعت و عجله،
در حالی كه گرسنه و خستگی او را از پای درآورده بود، تلو تلو خوران خود را به جلو آنھا
رساند، ديگر جای ھيچ ترديدی نبود كه اينجا ھمان كشور كورھاست كه ساليان پيش در افسانه ھا
آمده بود، افسانه ھايی كه اكنون برای او رنگ واقعيت بخود گرفته بودند. نونياز شھامت خاصی
در وجود خود احساس كرد و به خود جرأت بيشتری داد، چرا كه او تنھا بيننده كشور كورھا بود و
با شادی و شور خاصی با خود زمزمه می كرد:
« در كشور كورھا، در كشور كورھا، يك مرد يك چشم ھم پادشاه است »
آن سه مرد با رسيدن نونياز در كنار ھم شانه به شانه ايستادند، به او نگاه نمی كردند. اما گوش
ھای خود را به طرف او تيز كردند تا صدای او را بھتر بشنوند. آن سه مرد در ھمان لحظات اول
به خوبی دريافته بودند كه صدای پای غربيه ای است، صدائی پايی كه برای نخستين بار
می شنيدند.
« !؟ اما اين غريبه از كجا آمده است »
قدری ھراسان بنظر می رسيدند. نونياز در زير نور ماه بخوبی می ديد كه چگونه چشم ھای آنھا
بسته و مثل توپی چروكيده و در ھم رفته بودند. يكی از كورھا سكوت سنگين را شكست و لب به
سخن گشود:
«!! يك مرد، صدای يك مرد »
شنيدن اين كلمات كوتاه زبان اسپانيايی را برای نونياز تداعی كرد. آن مرد ادامه داد:
« او، او يك مرد است و شايد ھم يك روح كه از داخل كوھھا بيرون آمده »
نونياز در حالی كه آھسته و با احتياط به آنھا نزديك می شد به يكباره ھمه جزئيات افسانه كشور
كورھا مثل برق از ذھنش گذشت و باز با خود گفت:
« در كشور كورھا، آری در كشور كورھا يك آدم يك چشم ھم پادشاه است »
نونياز در حالی كه با دقت اجزاء بدن آن سه مرد را نظاره می كرد، مؤدبانه سلام و با آنھا صحبت
كرد. يكی از كورھا گفت:
« !؟ برادر پدرو اين مرد، اين مرد از كجا آمده »
از بالای آن كوھھا آمده ام، از آن دور دورھا، از جايی بيرون از كشور شما، از جايی كه انسان »
ھا می توانند ببينند، از جايی نزديك شھر بوگوتا، جايی كه ھزاران انسان زندگی می كنند، آنجا،
«. آنجا كه شھرھای آن آنقدر بزرگ است كه به چشم نمی آيد
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
02-23-2012
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267
508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پدرو جواب داد:
«!؟ انسان ھا می توانند ببينند »
و دومی ادامه داد:
« !؟... از آن طرف كوه ھا، جايی كه »
و ناگھان آن سه مرد دستان خود را كاملاً باز كردند. مثل اينكه می خواستند پرنده ای را قبل از
فكر پرواز به چنگ گيرند. آنھا آھسته به طرف نونياز پيش رفتند و او ھم به ھمان آھستگی به
عقب قدم بر می داشت. يكی از كورھا گفت:
« بيا زبون بسته، بيا فرار نكن »
و بعد با توجه به صدای پای نونياز يكمرتبه با قدم ھای بلند به او رسيده و مانند عقاب ھای گرسنه
او را در چنگال گرفتند، با وسواس خاصی با دست ھای خود ھمه اعضای بدن او او را كاوش می
كردند، حيرت خاصی ھمه وجودشان را فراگرفته بود، با خود می انديشيدند، اما او ھم مانند
خودشان يك انسان بود اما از كجا، براستی او از كجا آمده ... نو نياز ناگھان فرياد زد:
« آھسته، مواظب باش انگشتت را در چشمم نكنی »
و در حالی كه چشمان او را با وسواس خاصی لمس می کردند پدرو گفت:
« مخلوق عجيبی ست، موھاشو ببين، مثل موی شتره »
و كوريا ادامه داد:
« مثل صخره ھايی كه او را زائيده اند خشن و زبره »
و سومی افزود:
« او حرف ميزنه، بايد يك انسان باشه، يك انسان »
پدرو خطاب به نونياز گفت:
« !؟ ھون پس تو تازه به دنيا اومدی »
نونياز كه كاملاً سر درگم شده بود جواب داد:
درست از بالای آن ... آن كوھھا، آن ص ... صخره ھا؛ از ... از دنيای ...بزرگ، به اندازه، به »
« اندازه دوازده روز س ... سفره دريائی آمده ام
كورھا به زحمت به حرف ھای نونياز گوش می دادند، حرف ھايی كه برايشان ھيچ مفھومی در بر
نداشت. كوريا تلاش می كرد اين پديده را بصورت عملی و منطقی توضيح دھد:
« ھون، پدرانمون گفته بودند كه كوه ھا گاھی ميزاند و بيشتر وقتی ھوا مرطوبه اونا ميزاند
|
02-23-2012
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267
508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پدرو با حالتی انديشمندانه گفت:
« او را بايد به نزد رئيس و پيشوای خودمون ببريم »
و كوريا فرياد زد:
« اول بايد جار بزنيم، آخه ممكنه بچه ھا بترسند، آخه اون موجود عجيبيه »
كورھا ھمچنان كه نونياز را مانند شكاری در دست داشتند شروع به جار زدن كردند و او را با
خود كشان كشان به پيش می بردند. نونياز در برابر رفتار آنھا با حالتی اعتراض آميز گفت:
« اما ... اما من می توانم ببينم، من، من چشم دارم »
يكی از كورھا گفت:
« ؟ ببينی »
و با حالتی استھزاء آميز ادامه داد:
«!! آری آری تو می توانی ببينی »
نونياز در حالی كه مقداری عصبانی بنظر می رسيد گفت:
« بله من می توانم ببينم »
كوريا برای ھمراھان خود توضيح داد:
اون تازه بدنيا اومده، ھنوز حواسش سرجا نيست، و بخاطر ھمينه كه حرف ھای بی معنی »
« ميزنه، بايد او را ھمينطور با خودمون ببريم
نونياز با خود می انديشيد
بالاخره در موقعيتی مناسب آنھا را نسبت به جھان واقعيات آگاه خواھم كرد، به آنھا خواھم گفت »
چقدر شگفتی و زيبايی در جھان پيرامون آنھا وجود دارد، از شھرھای بزرگ و كوچك و از ھمه
«. چيز برايشان خواھم گفت
نونياز ھمچنانكه او را به پيش می بردند می ديد كه مردم چگونه در حال فرياد زدن و جمع شدن
در ميدان مركزی روستا ھستند و بی صبرانه از تولد فرزندی از كوه به يكديگر خبر می دادند.
ھمانطور كه به مركز روستا نزديكتر می شد آن ميدان را بزرگ و بزرگتر می ديد و رنگ ھای
درھم و عجيب بيشتر توجه او را به خود جلب می كرد. وقتی به ميدان رسيدند ھمه مردم از زن و
مرد، پير و جوان و كودكان مثل گردبادی به دور او می چرخيدند، پچ پچ می كردند، او را لمس
می كردند، می بوئيدند، و گاھی به حرف ھای او گوش می دادند. به نظر می رسيد مقدماتتاجگذاری او در كشور كورھا فراھم می شد و نونياز با ذوق و حرارت خاصی در ميان مردم
صحبت می كرد، از دنيای وراء اين دره، از ھمه جا و ھمه چيز.
|
02-23-2012
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267
508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بتدريج بعضی از زن ھا و بچه ھا آھسته آھسته از گرد او دور می شدند چرا كه صدای او قدری
خشن تر از صدای مردم بنظر می رسيد. آن سه مردی كه در ابتدا نونياز را گرفته بودند با حركات
خود وانمود می كردند كه تنھا آنھا مالك بی چون وچرای او ھستند، او را پيدا كرده اند، و مرتباً
تكرار می كردند:
« يك مرد وحشی زاده سنگ ھا »
پدرو در حالی كه نونياز را خطاب قرار داده بود گفت:
«!؟ آی بوگوتا، يك مرد عجيب كه حرف ھای عجيب ميزنه، شنيدی چی گفتم بوگوتا »
بعد رو به مردم كرد و گفت:
« ھنوز ذھنش راه نيفتاده، تازه بدنيا اومده، تازه زبون باز كرده »
يكی از پسر بچه ھا نيشگونی محكم به دست نونياز گرفت و با استھزاء گفت:
« اوی بوگوتا »
و نونياز، آری او، ھمچنان به تلاش گرم خود ادامه می داد
«... من از دنيای بزرگ به اينجا آمده ام، جايی كه انسان ھا می توانند ببينند، جايی كه »
«... آری تو از بوگوتا آمدی، تو از شھرھای بزرگ آمده ای، تو »
سپس مردم ھمچنان كه او را در ميان داشتند بطرف امارت بزرگ دھكده بردند، جائی كه مثل
ساير خانه ھا تاريك بود و ھرگز پنجره ای به بيرون نداشت، تاريك تاريك، مثل شب ھای بی
ستاره.
مردم با رسيدن به اقامتگاه پيشوای خود نونياز را مانند شكاری ضعيف در محضر او بر زمين
انداخته و گرد او حلق زدند و نونياز باز ھم به تلاش خود ادامه می داد و اميدوار بود پيشوای
بزرگ كه مرد عاقل و بزرگی بود از حرف ھای او چيزی بفھمد.
«... من از دنيای بزرگ آمده ام، از شھرھای شلوغ، صخره ھا مرا نزائيده اند، من »
كلمات نونياز برای پيشوای بزرگ نيز ھيچ معنی و مفھومی در بر نداشت.
صدای كوريا از ميان جمعيت باز شنيده شد
اون تازه بدنيا اومده، كوھھا او را زائيدن، ھنوز حرف ھای بی معنی ميزنه، ھنوز زبونش »
« درست باز نشده.
|
02-23-2012
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267
508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
و ھر كس چيزی می گفت. نونياز كه شدت گرسنگی، خستگی و كوفتگی او را از پای درآورده
بود، ھمچنان كه در ميان مردم روی زمين افتاده بود فرياد زد:
« آيا می توانم بنشينم؟ من با شما جدال نخواھم كرد »
مردم پس از مشورتی كوتاه به او اجازه نشستن دادند. صدای مرد كھنسالی كه ھمان پيشوا يا
كدخدای بزرگ روستا بود سكوت نسبی را در ميان جمعيت بوجود آورد، او نيز از حرف ھای
نونياز چيزی نفھميده بود، و نونياز اين بار در كمال دقت و سادگی دنيای بزرگ پيرامون آنھا را
برايش توضيح داد. دنيايی كه او از آنجا به داخل اين دره سقوط كرده بود، دنيايی كه در آن آزاد
بود، از آسمان گفت از ستارگان، كوھھا، چشمه ھا، زيبائی و ... اما نتيجه ھمچنان يكسان بود.
كدخدا كه مردی متفكر و بزرگ بود و از احترام خاصی در بين مردم برخوردار بود با خود سخت
می انديشيد كه چگونه بايد اين انسان تازه متولد شده از دل سنگ ھا را ھدايت و ارشاد كند. پس از
مدتی كه انتظار سختی برای نونياز بود او لب به سخن گشود و با نونياز در مورد واقعيات زندگی،
فلسفه، مذھب و بسياری مطالب ديگر صحبت كرد و اينكه دنيای آنھا چگونه از درون سنگ ھا پيدا
شده و چگونه قاطرھا و شترھا بوجود آمده اند، چگونگی پيدايش و تكامل انسان، چگونگی خلقت
فرشتگان كه آنھا صدايشان را می شنيدند و لذت می بردند (ھمان صدای پرندگان را می گفتند)،
چگونگی تقسيم زمان بين سرما و گرما(سرما ھمان شب و گرما روز است) و اينكه در وقت گرما
مردم می خوابند و به استراحت می پردازند و در وقت سرما به كار و تلاش مشغولند. در پايان
كدخدای بزرگ به نونياز توصيه كرد كه چگونه بايستی از تجربيات و اندوخته ھای فكری ديگران
بھره مند شود و حقايق را بھتر و سريعتر بفھمد. و مردم نيز با رضايت تمام سخنان او را تأييد
می كردند.
اشعه ھای طلايی خورشيد بتدريج از ديواره ھای مرتفع كوھھای اطراف به پائين سرازير بودند و
روز فرا می رسيد و مردم بايستی طبق عادت به استراحت بپردازند. از نونياز پرسيدند
«؟ حالا وقت استراحت است آيا تو خوابيدن را ميدانی »
و اوکه از شدت خستگی و گرسنگی از پای درآمده بود با صدايی بريده بريده جواب داد
« آ... آری م ... من خوابيدن را می دانم »
اما قبل از آن طلب مقداری غذا كرد.
در پايان، در حالی كه مردم نونياز را تشويق به تفكر در مورد توصيه ھای بزرگ روستا كردند
برای او مقداری نان و شير شتر در ظرفی گلی آورده و از او خواستند تا فرارسيدن وقت كار بهاستراحت بپردازد. نونياز گرچه بسيار خسته بود اما ذره ای خواب به چشمانش راه نيافت. او
نشسته و به سرنوشت خود و دره ای كه ھرگز قبلاً تصور آنرا نمی توانست بكند فكر می كرد، به
افسانه كشور كورھا، افسانه ای كه اكنون برايش رنگ واقعيت بخود گرفته بود.
ی ا ز د ه
|
02-23-2012
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267
508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اندرز شیطان به حضرت موسی:
پیامبر اکرم فرمود:
زمانی موسی ع نشسته بود که ناگاه شیطان سوی او امد .موسی گفت :به من خبر ده از گناهی که چون ادمیزاد مرتکب شود بر او مسلط شوی ؟شیطان گفت:هنگامی که او را از خود خوش اید و عملش را زیاد شمارد و گناهش در نظرش کوچک شود.
اندرز شیطان به حضرت یحیی ع:
از یحیی ع نقل است روزی ابلیس را دید که چیزها بر خود اویخته است،فرمود:این معالیق چیست که بر خود اویخته ای؟گفت:شهوات است که بنی ادم را بدان صید کنم
فرمود:در من این شهوات هیچ یافته ای؟
گفت: نه جز ان که یک شب سیر خورده بودی و نماز بر تو گران کردم.
یحیی ع فرمود:
لاجرم بعد از این سیر نخورم .
ابلیس گفت:من نیز بعد از این هرگز نصیحت کس نکنم.
اندرز شیطان به نوح نبی ع:
امام صادق فرمود:هنگامی که نوح از کشتی فرود امد شیطان به نزد او امد و گفت:در روی زمین بزرگترین منت را تو بر من داری ،زیرا این بدکرداران را نفرین نمودی و مرا از زحمت گمراه نمودن انها راحت کردی ،می خواهم دو نکته به تو بیاموزم ؟زنهار از حسد که ان با من کرد انچه کرد و بپرهیز از حرص که ان با ادم کرد انچه کرد.
و در روایتی دیگر گفت
من در سه جا یاد می شوم و نزدیکترین حالات من به بنده خدا زمانی است که در یکی از این سه حالت باشد:
یکی خشم دوم در حالت حکم و قضاوت و سوم خلوت نمودن با زن بیگانه.
|
4 کاربر زیر از amir ahmadi سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
03-12-2012
|
|
مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,181
سپاسها: : 7,693
7,279 سپاس در 3,383 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از برای خدا؟ یا برای خود؟
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی
__________________
گاهی حس میكنم
گذشته و آینده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد میكنند
كه دیگر جایی برای حال باقی نمی ماند...
|
3 کاربر زیر از hossein سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
03-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,283
سپاسها: : 8,686
3,285 سپاس در 1,349 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روایتی دیگر از چوپان دروغگو
روایتی دیگر از چوپان دروغگو
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم**.
__________________
ــــــــــــــــــ
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟ ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست
|
کاربران زیر از MAHDI به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
03-24-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مادر و پسر
مادر و پسر
مادر من فقط یك چشم داشت.من از اون متنفر بودم...اون همیشه مایه خجالت من بود.
یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره.
خیلی خجالت كشیدم.آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفور از اونجا دور شدم.
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو ..
مامان تو فقط یك چشم داره
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد.
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری؟
اون هیچ جوابی نداد.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.
اونجا ازدواج كردم،واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی.
از زندگی،بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم.
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر.
سرش داد زدم:چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!گم شو از اینجا! همین حالا.
اون به آرامی جواب داد:اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد.
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی.
همسایه ها گفتن كه اون مرده ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم.
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن.
ای عزیزترین پسر من،من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.
آخه میدونی..وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی.
به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.
برای من افتخار بود كه ...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
03-24-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چوپان
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهارا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
غلط زیادی كه جریمه ندارد.....................
( كتاب كوچه از احمد شاملو)
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 04:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|