بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > پارسی بگوییم

پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 02-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بايد پدرش را پيش چشمش آورد

هرگاه آدم نانجيب و بدذاتي با تكبر و سركشي و غرور خودنمايي كند و باعث آزار اين و آن بشود مي‌گويند: بايد باباشو پيش چشمش آورد تا آدم بشود.

گويند: تاجر ثروتمندي قاطري داشت، كه اين حيوان در اثر تغذيه كامل و مواظبت كافي غلامان تاجر، خيلي‌خيلي فربه و چاق شده بود و مخصوصاً تاجر اين قاطر را موقعي سوار مي‌شد كه به مسافرت‌هاي دور مي‌رفت، آن هم با زين و برگ و لگام و جل‌هاي مخمل و ابريشم، البته تاجر مجبور بود قبل از هر مسافرت او را پيش نعل‌بند ببرد و نعلش را تازه كند.

تصادفاً روز و روزگاري اين حيوان با آن همه تجملات دور و برش و ناز و نوازشي كه مي‌ديد نگذاشت كه نعل‌بند به پاهايش نعل بزند و چند نفر از غلامان را هم لگد زد. تاجر كه خيلي قاطرش را دوست مي‌داشت قصه را براي دوستش گفت. دوستش گفت: «هيچ ناراحتي ندارد. كار آسان است» آن وقت دوست تاجر با همراهي او به مزبله‌اي رفتند، در آنجا الاغي را ديدند كه از فرط باركشي خسته و پير شده بود و از دم تا سم مجروح بود و از گرسنگي داشت مي‌مرد. به دستور دوست تاجر، غلام‌‌ها او را به دكان نعل‌بندي بردند كه قاطر با آن طمطراق در آنجا بود. دوست جهان‌ديده تاجر، پيش رفت و جلو چشم قاطر كه از فيس و افاده مي‌خواست پر در بياورد گوش خر را گرفت و به قاطر گفت: «ساكت باش، فروتني كن، بسه ديگه! مگه پدر تو نمي‌شناسي؟ بدجنسي و بدذاتي كافيه!» قاطر از ديدن پدر و شناختن او خجل و شرمسار شد و آرام و معقول گذاشت نعلش كنند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 02-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

هرگز از كف دست مويي نمي رويد

وقتي كه كسي مورد تهديد قرار گيرد و بخواهد متقابلاً جواب دندان شكني به تهديد كننده بدهد تا طرف مقابل، او را آدمي عاجز و زبون تصور نكند غالباً كف دستش را به او نشان مي دهد و عبارت مثلي بالا را بر زبان مي آورد.

در سال 56 و 57 قبل از ميلاد مسيح ارد اشك سيزدهم به تخت سلطنت ايران نشست. ارد نخستين پادشاه ايران است كه در زمان سلطنش دولت ايران مجبور گرديد با امپراطوري مقتدر روم دست و پنجه دليرانه نرم كند.

در عهد سلطنت ارد سه تن از سرداران بزرگ روم به نامهاي پومپه و �?وليوس سزار و ماركوس كراسوس زمامدار قلمرو وسيع امپراطوري روم گرديده اند. سزار در اين وقت كشور گاليا يا گاليها يعني كشور فرانسه امروز را فتح كرد و حكومت آن منطقه با فرماندهي قسمتي از سپاهيان روم را بر عهده داشت.

پومپه حكمراني اسپانيا را با سمت سردار از مجلس سنا گرفت. كراسوس به حكمراني سوريه و سرداري سپاهي كه مي بايد به آن مملكت برود مامون گرديد ولي سناتورها اجازه ندادند كه در اين سمت و ماموريت با دولت اشكاني پارت جنگ كند.

كراسوس كه مردي خسيس و طماع بود پس از استقرار در سوريه به منظور فتح ايران و هند عازم خاور شد و بر روي شط فرات پلي ساخت و چند شهر بين النهرين را تصرف كرد.


آن گاه به علت فرارسيدن فصل زمستان به سوريه بازگشت تا در فصل بهار با آمادگي كامل به جنگ پادشاه اشكاني برود. چون موعد مقرر فرا رسيد دستور داد سپاهيان را از قشلاقها جمع كنند و منتظر فرمان باشند.

در اين وقت سفيراني از طرف ارد اشك سيزدهم رسيد و با كلماتي موجز و قاطع موضوع ماموريت خود را به كراسوس بيان كردند. پيام آنان قريب به اين مضمون بود:

اگر اين لشكر را روميها فرستادند پادشاه ما با آن جنگ خواهد كردو به كسي امان نخواهد داد ولي اگر چنان كه به ما گفته اند بر خلاف اراده و نيت دولت روم است و شما صرفاً براي منافع شخصي با اسلحه داخل مملكت پارتي ها شده شهرهاي ما را تصرف كرده ايد ارشك براي نشان دادن اعتدال خود حاضر است كه به ضعف و پيري شما رحم كند و به سپاهيان رومي كه در شهرهاي ما هستند اجازه بدهد از خاك ما بيرون بروند، زيرا پادشاه ما اين روميها را زندانيان خود مي داند نه ساخلوي شهرها.

كراسوس با تكبر و خود پسندي تمام جواب داد: « قصد و نيتم را در سلوكيه به شما اعلام خواهم كرد!» ويزيگس معمرترين سفير ايراني چون سخن نيشدار كراسوس را شنيد پوزخندي زد و كف دستش را نشان كراسوس داده گفت: « كراسوس، اگر از كف دست من مويي روييده شود تو هم سلوكيه راخواهي ديد »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 02-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

هفت شهر عشق را عطار گشت


ضرب المثل منظوم بالا هنگامي به كار مي رود كه از باب تواضع و ادب بخواهند از شخصيتي تجليل كنند و مقام و مرتبتش را برتر و بالاتر از مقام خويش جلوه دهند.

في المثل از شما سوال شود كه فلاني را چگونه مي بينيد و شخصيت علمي يا ادبي او در چه پايه و مرتبه اي قرار دارد؟ اگر شخص مورد بحث حقاً اهل دانش و فضيلت باشد و مزيت و برتري او محل تامل و ترديد نباشد پيداست پاسخ شما جز اين نخواهد بود كه:

هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

راه كمال رنجهاي فراوان دارد و مرد جوينده و بربار خواهد تا اين مقامات هفتگانه را طي كند:

وادي طلب:
نخستين مقام در طريق سير و سلوك مقام جستجو و طلب است يعني سالك تا نخواهد نمي تواند در راه كمال گام بردارد. جوينده يابنده است به شرط آنكه در راه مقصود كوشش و فداكاري نمايد.

وادي معرفت:
مقام معرفت از مهمترين مقامات عرفاني است. مقصود از معرفت اين است كه هر كس به قدر شايستگي و دانش و بينش خود راهي بر مي گزيند. صدر هر كس مطابق قدر، و مقام هركس به اندازه معرفت اوست. يكي محراب و ديگري بت را انتخاب مي كند و در اين راه از صد هزار، يك تن اسرار بين و مجذوب و متصل مي گردد.
در اين وادي، گوهر علم و دانش چنان است كه اگر برگيري پشيماني، و اگر برنگيري هم پشيمان باشي.

وادي استغفاء:
عارف دانا و بينا در اين مقام از همه چيز بي نياز مي شود و اسير هوسهاي طفلانه نمي گردد. جيفه و حطام دنيوي را به هيچ مي گيرد و مشتهات نفساني را به سر پنجه استغفاء در درون خود مي كشد.

وادي توحيد:
عارف سالك در مقام توحيد، خدا را هستي محض، و ماسوي الله را جلوه اي از هستي او مي بيند. خدا را بود و ساير كائنات را نمود مي شمارد. در كمون اين كثرت وحدت مي بيند كه آن وجود معشوق ازلي است.

وادي حيرت:
مقام حيرت مقام آوارگي و آشفتگي است. مقام بهت و اقرار به جهل و ناداني است. مقامي است كه سالك احساس مي كند چيزي نمي داند و دانستني هاي او جمله محدود بوده است...

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 02-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


هفت خوان

مسائل بغرنج و پيچيده و راههاي پرپيچ و خم را كه در حصول مقصود و وصول به مقصد ايجاد اشكال كند به هفتخوان يا هفتخوان رستم تعبير و تشبيه مي كنند.

در تاريخ باستاني ايران دو هفت خان آمده است كه يكي مربوط به رستم دستان و ديگري مربوط به اسفنديار است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 02-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


سرش پلو و زيرش سنگ قربانت شوم يگانه پسر
پيرزني كه پيش پسر و عروسش بسر مي‌برد زندگاني را به سختي مي‌گذراند، زيرا عروسش غذاي كافي به او نمي‌داد، هميشه در وقت بردن غذا براي پيرزن سنگي را توي دوري مي‌نهاد و مقداري پول رويش مي‌ريخت و آن را طوري مي‌برد كه شوهرش مي‌ديد و در دل از اينكه زنش آنچنان صادقانه به مادرش خدمت مي‌كرد خوشحال مي‌شد، بيچاره پيرزن هم از ترس جرأت نمي‌كرد موضوع را به پسرش بگويد لابد با همان غذاي ناچيز مي‌ساخت، روزبه ‌روز در اثر گرسنگي لاغرتر مي‌شد يك روز كه جمعه بود با خود گفت: «امروز جمعه است. به خانه دامادم بروم هم از دخترم ديدن كنم و هم يك شكم سير غذاي مناسبي بخورم».

با اين خيال به خانه دخترش رفت دختر از ديدن مادرش كه مدت زيادي بود او را نديده بود خوشحال شد و غذاي خوب و چربي برايش پخت ولي از بي‌اقبالي پيرزن هنگامي كه مي‌خواست سفره را با غذا پيش مادرش ببرد شوهرش پيدا شد، با ديدن سفره و غذا فهميد كه اين غذا به خاطر مادرزنش پخته شده، شروع كرد به داد و فرياد و كتك زدن زنش. پيرزن بدبخت غذا نخورده بيرون رفت و به سوي خانه پسرش راه افتاد و در راه زير لب زمزمه مي‌كرد: «سرش پلو، زيرش سنگ قربونت بشم يه دونه پسر».
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 02-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

حلاج گرگ بوده!
هركس دنبال كار و معامله‌اي برود و سودي نبرد مي‌گويند فلاني حلاج گرگ بوده!

در دهي حلاجي بود كه با كمان حلاجيش پنبه مي‌زد و معاش مي‌كرد تا اينكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده ديگري كه در يك فرسخي ده خودشان بود مي‌رفت و پنبه مي‌زد و عصر به ده خودشان برمي‌‌گشت. يك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم براي نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفه‌‌هاي راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند.

مرد حلاج هرچه كمان حلاجي را به دور خودش چرخاند گرگ‌‌ها نترسيدند. فكري كرد و روي دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان مي‌زنند و صداي «په په په» مي‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا حلاج كمان را مي‌زد گرگ‌‌ها نزديك نمي‌آمدند اما تا خسته مي‌شد و كمان نمي‌زد گرگ‌‌ها حمله مي‌كردند. حلاج بيچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان مي‌زد تا اينكه عصر سواري پيدا شد و گرگ‌‌ها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالي خسته و وامانده به خانه‌اش آمد. زنش ديد كه امروز چيزي نياورده گفت: «مگه امروز كار نكردي؟» گفت: «چرا، امروز از هر روز بيشتر كار كردم ولي مزد نداشت!» گفت: «چرا مزد نداشت؟» جواب داد: «اي زن من امروز حلاج گرگ بودم!»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 02-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ناخوش خر خورده
يك حكيمي بود كه پسرش از آب و گل درآمده بود و درسي خوانده بود و جناب حكيم‌باشي براي اينكه فوت و فن طبابت را به او ياد بدهد او را همراه خودش به عيادت مريض‌هايش مي‌برد. يك روز كه جناب حكيم‌باشي بالاي سر يكي از بيمارها رفت پسرش ديد حال مريض از طبابت بابا بدتر شده و تب او بالا رفته و بستگان مريض هم خيلي پريشان هستند اما بابا خودش را از تنگ و تا ننداخته و مشغول و رفتن به مريض است.

البته پسر حكيم كه جوان بود و بي‌تجربه حساب دستش نبود و نمي‌فهميد قضيه از چه قرار است و باباش چه خواهد كرد؟ اما حكيم‌باشي كاركشته كه بارها توي اين تنگناها گير كرده بود تكليف خودشو خوب مي‌دونست با طول و تفصيل و آب و تاب مريض را معاينه كرد و موقع معاينه كردن هم لفتش داد و بعد از معاينه اخم‌هاشو تو هم كرد و با اوقات تلخي و تغير گفت: «مگه من نگفتم مواظبش باشيد و نگذاريد ناپرهيزي كنه؟»

دور و بري‌هاي مريض كه منتظر چنين حرفي نبودند جا خوردند و هاج و واج به هم نگاه كردند و از ميان آنها يكيشون با من و من گفت: «نه خير ناپرهيزي نكرده، نگذاشتيم ناپرهيزي كنه» اما حكيم‌باشي با خاطرجمعي فراوان خيلي قرص و محكم جواب داد: «نه خير، حتماً ناپرهيزي كرده اگر ناپرهيزي نكرده بود با آن نسخه من تا حالا هم تبش بريده بود، هم حالش خوب شده بود»

توپ و تشر حكيم‌باشي كار خودش را كرد و يكي از كسان بيمار با لحني كه پشيماني و عذرخواهي ازش مي‌باريد گفت: «تقصير از ما شد كه روبه‌روي او خربزه پاره كرديم. او هم چشمش كه ديد دلش خواست، ديديم مريضه گناه داره، ما هم يك قاشق نازك بئش داديم».

پسر حكيم وقتي كه ديد همه با تعجب و تحسين به باباش نگاه مي‌كنند با غرور فراوان سراپاي پدرشو ورانداز كرد و باطناً خيلي خوشحال شد كه همچي پدري داره... اما از وقتي كه همراه پدرش به عيادت مريض مي‌رفت گرچه خيلي شگردها ازش ديده بود ولي اين يك چشمه را دفعه اول بود كه مي‌ديد.

وقتي بابا و بچه برگشتند خونه، پسر حكيم‌باشي با اصرار و سماجت از باباش خواست تا اين راز مگو را بهش بگه. حكيم‌باشي هم بادي به بروت انداخت و گفت: «بچه‌جون انقده كه ميگم هرو مي‌ريم عيادت مريض حواست را جمع كن براي همينه.


مگه نديدي وقتي كه داشتيم مي‌رفتيم تو خونه سطل زباله‌شون پر بود از پوست خربوزه و پوست انار، هر وقت نسخه دادي و حال مريض خوب نشد به دور و بر رختخوابش، به اين ور و آن ور اتاق و حياط نگاه كن. اگه يه دونه اناري يا يه تكه پوست خربوزه افتاده بود بدان كه از اون به مريض هم دادند. هوش به خرج بده و به هوش خودت بگو مريض نا پرهيزي كرده».

مدتي از اين مقدمه گذشت و يك روز حكيم ‌باشي زكام سخت شد و ده روزي توي خونه افتاد و حكيم ‌باشي به اين خيال كه پسرش هم فوت و فن كار را ياد بگيره هم مريض‌هاش به سراغ حكيم ديگري نروند او را سر مريض فرستاد و تو محكمه نشوند.

از قضا يك روز اومدند دنبالش و بردنش به عيادت يك مريض، او هم نسخه داد و اومد. پس فرداش كه دوباره به عيارت مريض رفت ناخوش حالش بدتر شده بود پسر هم تمام آن ادا اطوارهاي بابا را درآورد و آخر سر بادي به گلو انداخت و گفت: «نگفتم نگذاريد ناپرهيزي كنه؟» يكي از بستگان ناخوش جواب داد: «ابداً... اصلاً... ما دست از پا خطا نكرده‌ايم، شما هرچي گفته‌ايد ما همون‌ها رو موبه‌مو انجام داديم»

پسر حكيم‌باشي با اوقات تلخي و بد لعابي ناشيونه فرياد زد: «نه خيز ناپرهيزي كرده... حتماً ناپرهيزي كرده نه خير همينه كه ميگم». خوشمزه اينكه هرچه بستگان بيمار بيشتر انكار مي‌كردند پسر حكيم‌باشي اصرارش بيشتر مي‌شد و از حرفش برنمي‌گشت به‌طوري كه سماجت و پافشاري او دور و بري‌هاي مريض را عاجز و ذله كرده بود. عاقبت هم دنباله اصرارش به اينجا رسيد كه فرياد زد: «نخير ناپرهيزي كرده و خر خورده!... نخير ناپرهيزي كرده و خر خورده كه اينجوري حالش بد شده» همين كه پسر حكيم‌باشي گفت خر خورده كه اينجوري حالش بد شده طاقت جمعيت طاق شد و بي‌اختيار زدند زير خنده و آقازاده از خجالت غرق عرق شد و مثل گربه كتك خورده غيبش زد.

حكيم‌باشي وقتي فهميد آقازاده چه دسته گلي به آب داده دوبامبي زد توي سرش و پرسيد: «از كجا به فكر خر خوري مريض افتادي!؟» بيچاره خنگ بيهوش گفت: «وقتي از تو حياط رد شدم ديدم يه پالون خر كنج حياط گذاشته‌اند. خيال كردم خر خورده...!!»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 02-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

سه دزد بي‌صدا دارم الهي!
در زمان سابق سه نفر، حاجي و مشهدي و كربلايي همسفر شدند. روز گذرشان از كنار شهري افتاد چون خسته بودند بيرون شهر كنار باغي زير سايه درخت سيبي اتراق كردند. شاخه سيب از ديوار باغ بيرون بود آنها چشمشان كه به درخت سيب افتاد هوس خوردن سيب كردند.
حاجي و كربلايي به مشهدي گفتند: «چند تا سيب بچين تا بخوريم». مشهدي شاخه درخت را گرفت و تكان داد. باغبان از داخل باغ صدا زد: «هاي مشتي، نكن» ربع ساعتي گذشت حاجي و مشهدي به كربلايي گفتند: «كربلايي! خبري از باغبان نيست، نوبت شماست بلند شو و سيب بچين» كربلايي هم چند بار درخت را تكان داد. باغبان دوباره از داخل باغ صدا زد: «آي كربلايي نكن، بسه» پس از يكي دو ساعت ديگر كه آن سه نفر مي‌خواستند حركت كنند مشهدي و كربلايي گفتند: «حاجي! مي‌خواهيم حركت كنيم براي بين راه مقداري سيب بچين، اين بار نوبت شماست».

حاجي از ديوار باغ به بالاي درخت رفت و آنقدر به شاخه لگد زد كه شاخه سيب خرد شد و صداي شكستن شاخه باغبان را از خواب پراند. باغبان اين بار صدا زد: «هاي حاجي مگه بس نبود كه درخت را شكستي؟» آن سه نفر به باغبان گفتند: «اي باغبان بايد تو به ما بگي از كجا ما را شناختي؟»

باغبان پشت ديوار باغ آمد و گفت: «نفر اولي كه درخت را تكان داد چون طمعش كم بود مشهدي بود، من جار زدم مشتي نكن، براي بار دوم كه صداي درخت آمد فهميدم كه طمع اين يكي به كربلايي‌ها مي‌رود صدا زدم كربلايي نكن، بسه، خلاصه پس از آن من به خواب رفتم يك مرتبه در بين خواب صداي شكسته شدن شاخه درخت مرا از خواب پراند نگاه كردم ديدم يك نفر با ريش و عبا و ظاهر آراسته بالاي درخت سيب رفته، فهميدم كه اين حتماً حاجي هست كه حرصش تمامي ندارد».

سه دزد بي‌صدا دارم الهي!
حاجي و مشهدي و كربلايي
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 02-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

تو بهتر مي‌داني يا بره
مي‌گويند: حاكم بروجرد، يك روز به عنوان خلعت پوستيني به يكي از رؤساي يكي از قبايل داد. فرداي آن روز موقعي كه حاكم با جماعتي از اعيان شهر توي دارالحكومه جلوس كرده بود آن شخص درحالي كه پوستين را وارونه پوشيده بود به خدمت حاكم آمد. حاكم با تعجب پرسيد: «فلاني! چرا پوستين را چپه تنت كرده‌اي؟» يارو با لهجه لري خودش خيلي سفت و سخت، جواب داد: «تو بهتر داني يا بره؟!»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 02-24-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

كلاغ سر سياه بندي بپاشه ـ بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه

پسري بدون اجازه پدر و مادرش از دهي ديگر زني گرفته بود و به خانه پدر و مادرش آورده بود. چند روزي كه گذشت مادرزن به ديدني دخترش آمد و چند روزي ماند. هنوز نرفته بود كه پدرزن آمد چند روز هم او در منزل دامادش ماند. هنوز او نرفته بود خواهرزن آمد، به همين قرار برادرزن، عمه زن، دايي زن و قوم و قبيله عروس براي ديدنش به خانه داماد مي‌آمدند.

يك روز كه ديگر حوصله مادرشوهر سر رفته بود سرش را از پنجره بيرون كرد و گفت: «كلاغ سر سياه بندي به پاشه ـ بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه».
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:11 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها