شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
05-21-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست. سقراط به او گفت، "فردا " صبح به کنار نهر آببیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم. فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت..
سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید.
ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر
آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.
همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را
به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش
از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."
سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق
بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."
|
2 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
06-07-2012
|
|
ناظر و مدیر تالارهای آزاد
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641
11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گل صداقت و راستگویی
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم.
هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.
بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!
برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو
__________________
. . . . .
|
3 کاربر زیر از ترنم سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
06-25-2012
|
|
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان
|
|
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681
5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوسه و سیلی !!!
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و صدای سیلی.
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند
نتیجه:زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی ومعنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
ویرایش توسط امیر عباس انصاری : 06-26-2012 در ساعت 12:13 AM
دلیل: از نظر فاصله بندی جملات و بودن فضای خالی بین حروف اصلاح شد
|
5 کاربر زیر از shokofe سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
06-25-2012
|
|
کاربر بسيار فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172
4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو پرنده کرد و گفت:اما من درخت نیستم.تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت:من فرق درخت ها وآدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت:چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید. اما باز هم خندید.
پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.انسان دیگر نخندید.انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.چیزی که نمی دانست چیست.شاید یک آبی دور. یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت:غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است.اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:یادت می آید تورا با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی.
راستی عزیزم بال هایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!
__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
|
5 کاربر زیر از پریشان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
07-01-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، انتقاد می کند.
|
3 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
07-02-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قدرت بیان
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.
به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.
فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.
واقعم عصبانی شدم.
جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.
بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد
و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.
|
2 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
07-02-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
باد و خورشید
روزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می کرد . باد به خورشید می گفت : من از تو قوی ترم خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم . خوب حالا چگونه ؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت من می توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود ، هر چه سعی کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمی توانی . خورشید گفت تلاشم را می کنم وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد .
مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست . دید از آن باد خبری نیست ، احساس آرامش و امنیت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است .
|
2 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
07-02-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اگر کوسهها آدم بودند...
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید: . اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند . توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی میساختند . همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند . مواظب بودند که همیشه پر آب باشد . هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند . برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد . گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند . چون که . گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است.
برای ماهی ها مدرسه می ساختند . وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند . درس اصلی ماهی ها اخلاق بود . به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند . به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند. وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند . آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید. اگر کوسه ها آدم بودند در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت. از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند . ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان . شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند . همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند . در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت . که به ماهیها می آموخت . "زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود". "برتولد برشت"
|
2 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
07-04-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چندوقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تاميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديمبا يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,
ماغذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يهچند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكهبهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد باصداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما هاو با خوشحالي گفت كهخدا بعد از 8 سال يهبچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوقدار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچمرو بهشون بدم ,,
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همگیمونباتعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم ورفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اصرارزياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد روحساب كردو با غذاي خودشكه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,
خب اين جريان تا اينجاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستامرفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همونپسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, ازدوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجبديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,
ديگه داشتم ازكنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محضاينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليككرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيااومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,
ديگهبا هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيفبود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام روميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببيننكه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كنيامروز يه باقالي پلو باماهيچهبخوريم ,, الان يه سالميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيهاقرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكهحوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,
همينطور كه داشتنبا هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چيميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگهميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,
منتو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون وگفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كهاون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,
ازشپرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدمولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,
يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كهچندساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاهميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد
|
2 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
07-04-2012
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آورده اند روزی سفیر دولتب ریتانیا در تهران با درشکه به جایی می رفت در راه مدامدرشکه چی به سفیر و دولتش زیر لب بد و بیراه می گفت همراه ایرانی سفیر معذب ازگستاخی درشکه چی به سفیر می گوید: شما که متوجه الفاظ توهین آمیز این مرد می شوید پس چراسکوت کرده و هیچ واکنشی نشان نمی دهید؟ سفیرانگلیس چنین پاسخ می دهد: مهم آن است که ما را بهمقصد می رساند!»
ویرایش توسط مهدی : 07-06-2012 در ساعت 04:27 PM
دلیل: حذف لینک
|
کاربران زیر از fatemiii به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 04:37 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|