شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد |
12-08-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2011
محل سکونت: نیست. رفته است..
نوشته ها: 782
سپاسها: : 312
1,461 سپاس در 592 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نقل قول:
نوشته اصلی توسط آريانا
تو اي ناياب اي ناب مرا دریاب دریاب
منم بی نام بی بام مرا دریاب تا خواب
مرا دریاب مستانه مرا دریاب تا خانه
مراقب باش تا بوسه مرا دریاب بر شانه
مرا دریاب من خوبم هنوزم آب میکوبم
هنوزم شعر می ریسم هنوزم باد می روبم
مرا دریاب در سرما مرا دریاب تا فردا
مرا دریاب تا رفتن مرا دریاب تا اینجا
مرا دریاب تا باور مرا دریاب تا آخر
مرا دریاب تا پارو مرا دریاب تا بندر
تو اي ناياب اي ناب مرا دریاب دریاب
منم بی نام بی بام
مرا دریاب تا خواب
مرا دریاب تا خانه مرا دریاب مستانه
مراقب باش تا بوسه مرا دریاب بر شانه
تو اي ناياب اي ناب مرا دریاب دریاب
منم بی نام بی بام
مرا دریاب تا خواب
تو اي ناياب اي ناب،مرا دریاب دریاب
شاعر : شهریار قنبری
|
ایی از اون پستایی بود که دوس داشتم هف هشت تا تنکس براش بذارم......
مرسی که آپ کردی ترانه رو...
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|
3 کاربر زیر از GhaZaL.Mr سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
12-11-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2011
محل سکونت: نیست. رفته است..
نوشته ها: 782
سپاسها: : 312
1,461 سپاس در 592 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پرواز
روز اول گفت:
- قلبم بد جوری میزند.
روز دوم گفت:
- کاش میشد پرواز کنم.
روز سوم احساس کرد میخواهد بالا بیآورد، دو دستی جلو دهانش را گرفت.
روز چهارم اتفاقی نیافتاد.
روز پنجم پرندهای از دهانش بال زد و رفت.
روز ششم مرد.
روز هفتم از شاخهای به شاخهای پرواز میکرد.
فرشتهها/ مینیمالهای رسول یونان
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|
3 کاربر زیر از GhaZaL.Mr سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
12-11-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: كرمانشاه
نوشته ها: 1,524
سپاسها: : 2,541
1,575 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چنان دل كندم از دنيا ، كه شكلم شكل تنهائيست
ببين مرگ مرا در خويش ،كه مرگ من تماشائيست
مرا در اوج مي خواهي ، تماشا كن تماشا
دروغ اين بودم از ديروز ، مرا امروز حاشا كن
در اين دنيا كه حتي ابر ، نمي گريد به حال من
همه از من گريزانند ، تو هم بگذر از اين تنها
گره افتاد در كارم ، به خودكرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن ، چه راهي پيش رو دارم
ویرایش توسط فرگل : 12-11-2011 در ساعت 03:44 PM
|
کاربران زیر از فرگل به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
12-11-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: كرمانشاه
نوشته ها: 1,524
سپاسها: : 2,541
1,575 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من صبورم اما...
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
اگر شادی زیبای تو رابه غم غربت چشمان خودم میبندم
تو نمی دانی چقدر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطرهات مثل یک شبنم افتاده به خاک مغمونم
من صبورم اما...
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند میترسم
من صبورم اما...
این بغض گران صبر نمی داند چیست!!!!
|
کاربران زیر از فرگل به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
12-11-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2011
محل سکونت: shiraz
نوشته ها: 727
سپاسها: : 1,057
1,792 سپاس در 899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او مي ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.
پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
رنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
سهراب
تقدیم به همه ی شما عزیزان
__________________
اسم مرا باید در کتاب رکوردهای گینس ثبت کنند
مدتهاست دلم هوای تورا داردوبی هوا نفس میکشم
ویرایش توسط SOHRAB_HAZHII : 12-11-2011 در ساعت 08:27 PM
|
3 کاربر زیر از SOHRAB_HAZHII سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
12-16-2011
|
|
مدیر تالار انگلیسی
|
|
تاریخ عضویت: Apr 2008
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,577
سپاسها: : 3,750
4,670 سپاس در 1,282 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
دردی کش خمخانه تزویر و ریا بود
پرورده مریم هم اگر چشم تو میدید
عیسای دگر میشدوغافل زخدا بود
نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم ن
یمی که روان داشت جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی
نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاین گونه تو را غره به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک آیینه حسن تو گردد
کاین گونه تو را مست ز شیدایی خود کرد
این بود وفاداری و این بود محبت؟
ایکاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که آن محفل دلساده فریبت
بر سر در خود مهر و نشانی ز قفس داشت
دیوانه برو ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را کز سخن افتی
دیوانه برو ورنه چنان سخت خروشم ت
ا گریه کنان آیی و در پای من افتی
دیوانه برو تا نزدم چنگ به گیسوت
صورتگر تو زحمت بسیار کشیده
تا نقش تو را با همه نیرنگ به صد رنگ
چون صورت بی روح به دیوار کشیده
تنها بگذارم که در این سینه دل من
یک چند لب از شکوه بیهوده ببندد
بگدار که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد
ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهره من خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم که در این موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو پیداست
من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو با من ننشیند
باید تو ز من دور شوی تا که جهانی ا
ین آتش پنهان شده را باز ببیند
(معینی کرمانشاهی)
__________________
|
2 کاربر زیر از مهرگان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
12-16-2011
|
|
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان
|
|
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681
5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« امشب به قصه ی دل من گوش می کنی »
« فردا مرا چو قصه فراموش می کنی »
چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت ، که مرا نوش میکنی
تو دره ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟
فروغ فرخزاد
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
|
4 کاربر زیر از shokofe سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
12-16-2011
|
|
مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,181
سپاسها: : 7,693
7,279 سپاس در 3,383 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یه روز یه باغبونی...یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میونه...باغچه ی مهربونی
می گفت سفر که رفتم...یه روز و روزگاری
این بوته ی یاس من...می مونه یادگاری
هر روز غروب عطر یاس تو کوچه ها می پیچید.
میون کوچه باغ ها بوی خدا می پیچید
اونایی که نداشتن...از خوبی ها نشونه
دیدن که خوبیه یاس...باعث زشتی شونه
عابرای بی احساس ... پا گذاشتن روی یاس
ساقه هاشو شکستن... آدمای نا سپاس
یاس جوون مرگمون...تکیه زدش به دیوار
خواست بزنه جوونه...اما سر اومد بهار
یه باغبون دیگه...شبونه یاس رو بر داشت
پنهون ز نامحرمان...تو باغ دیگه ایی کاشت
هزار ساله کوچه ها...پر می شه از عطر یاس
اما نکنه اون گل... مونده هنوز ناشناس
__________________
گاهی حس میكنم
گذشته و آینده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد میكنند
كه دیگر جایی برای حال باقی نمی ماند...
|
2 کاربر زیر از hossein سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
12-16-2011
|
|
کاربر عادی
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2011
محل سکونت: کیش
نوشته ها: 34
سپاسها: : 7
47 سپاس در 32 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب ؛
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...
فریدون مشیری
|
3 کاربر زیر از baharBBK سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
12-17-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم ...
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست می دارم ..در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چو روحی
که جسد را در پایان سفر تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد در فراسوهای عشق تو را دوست دارم
در فراسوی پرده و رنگ
در فراسوی پیکرهایمان
با من وعده ی دیداری بده
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
3 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 03:43 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|