بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #181  
قدیمی 08-30-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض گل صداقت

گل صداقت

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنان دختری سزاوار را برگزیند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت که او هم به مهمانی خواهد رفت. مادر گفت:توبختی نداری نه ثروتمندی نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد:میدانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را ازنزیک ببینم. روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت:به هر یک از شما دانه ای می دهم کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند. اما بی نتیجه بود و گلی نرویید.

روز موعود فرا رسید. دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد:این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند.
گل صداقت...

زیرا همه دانه هایی که به شما دادم سنگریزه بود. امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.






...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #182  
قدیمی 09-02-2009
Nur3 آواتار ها
Nur3 Nur3 آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Jun 2009
نوشته ها: 919
سپاسها: : 0

72 سپاس در 71 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



آن روز یکی از روزهای خوب زندگی(( روبرت)) بود چرا که نه تنها قهرمان گلف در شهر بوینوس آیرس شده بود بلکه در عین حال جایزه بیست و پنج هزار دلاری (( مسابقات غیر حرفه ای ها)) را هم به خودش اختصاص داده بود.
او حالا می توانست اتومبیل کهنه اش را بفروشد و در عوض به آرزویش که یک اتومبیل کورسی بود برسد و.....

روبرت همان طور که از در باشگاه محل مسابقات خارج میشد زنی میانسال به او نزدیک شد
و پس از گفتن تبریک قهرمانی در حالی که به شدت اشک می ریخت

رو به ورزشکار جوان گفت: (( پسرک هشت ساله ام دچار بیماری کم خونی است ماهی پنج هزار دلار باید به بیمارستان بپردازم و....))

روبرت جوان که بشدت متاثر شده بود نگذاشت حرف زن تمام شود و جایزه مسابقه را که 25 هزار دلار بود به او داد و تا آخر شب از فکر پسرک خارج نشد!

فردا عصر هنگامی که از سوی شهرداری مراسم تقدیر و بزرگداشت برای روبرت برگزار شد
معاون شهردار به او گفت: آقای روبرت شنیدم دیروز بعد ازظهر پولتان را به آن زن داده اید...متاسفم که بگویم آن زن یک شیاد است و حتی شوهر هم نکرده و.....

روبرت بلافاصله حرف معاون شهردار را قطع کرد و پرسید: یعنی آن زن بچه هشت ساله که در حال مردن باشد ندارد؟

معاون شهردار پاسخ منفی داد

اما روبرت با خوشحالی گفت:

بقیه اش مهم نیست...خدا را شکر که بچه ای در حال مرگ نیست....

__________________
Chera Donya Mano Mikhay Tak o Tanha?!..Mano Dadi Be Dastaye Shabaye Sarde Tanahaii..CHera Rahmi To Ghalbet Nist Akhe Donya! Che Donyayiii..Chera Hishki Nemidoone Che Boghzi Tooye Shabhame..CHe Zakhmaii Azat Donya Rafighe Ghalbe Tanhame
پاسخ با نقل قول
  #183  
قدیمی 09-02-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

زن و شوهر

زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.
پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.
زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت:

من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.
15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.
صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.
وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن از سر و کول همدیگه بالا میرن وهمه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.
کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.
زن مایوسانه جواب داد: اون نیست... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.
کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟
زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه
پاسخ با نقل قول
  #184  
قدیمی 09-02-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

شيطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
پاسخ با نقل قول
  #185  
قدیمی 09-02-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بهلول و هارون

روزي هارون، پنجمين خليفة عباسي، بهلول را به حضور طلبيد. او، ناگزير نزد هارون آمد. هارون از او پرسيد: عاقبت مرا چگونه مي‌داني؟
بهلول گفت: قرآن کتاب خدا در ميان ماست، روش خود را با دستورات آن تطبيق کن. قرآن مي‌گويد:
إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ * وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ؛
[1] نيکوکاران از نعمتهاي بهشتي بهره‌مندند، و بدکاران گرفتار عذاب دوزخ هستند.
اگر کردار تو نيک است، عاقبتت خوب است وگرنه عاقبت بدي خواهي داشت.
هارون گفت: پس اين همه کارهاي نيک ما، در کجاست؟ بهلول گفت: خداوند تنها کردار پرهيزکاران را مي‌پذيرد: إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ
[2].
هارون گفت: پس رحمت خدا در کجاست و چه مي‌شود؟ بهلول گفت: رحمت خدا به نيکوکاران نزديک است: إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمحْسِنِينَ
[3].
هارون گفت: پس خويشاوندي ما با رسول خدا چه مي‌شود؟ بهلول گفت: در روز قيامت از عمل مي‌پرسند، نه از خويشان: فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُونَ
[4].
هارون گفت: پس شفاعت رسول خدا؟ بهلول گفت: بستگي به اذن و اجازة خدا دارد: يَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً
[5].
هارون به بهلول گفت: آيا حاجتي داري تا برآورم؟ بهلول گفت: حاجتم اين است که مرا بيامرزي و اهل بهشت گرداني.
هارون گفت: برآوردن چنين حاجتي از دست من خارج است، ولي شنيده‌ام مقروض هستي، خواستم بدهکاري تو را ادا کنم.
بهلول گفت: اگر راست مي‌گويي اموال مردم را به صاحبانش برگردان، تو که خودت بدهکار هستي، با بدهکاري نمي‌توان رفع بدهکاري کرد.
هارون گفت: آيا مي‌خواهي دستور دهم همه روز تا آخر عمر، معاش روزانة تو را بدهند؟
بهلول گفت: اي هارون من و تو هر دو بندة خدا هستيم. صاحب ما، اوست، آن خدايي که معاش تو را تأمين مي‌کند و او هرگز مرا فراموش نمي‌کند
[6].

پاسخ با نقل قول
  #186  
قدیمی 09-02-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

الاغ باهوش

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
نکته: مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.
پاسخ با نقل قول
  #187  
قدیمی 09-07-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
جدید داستان کابوس

داستان کابوس



چه خط آبی غلیظی پشت چشم داشت. موهای زردش از شال کوتاهش بیرون زده بود. پاهای باریک و سفیدش را روی هم انداخت...


بعداز سالها می‌رفتم که ببینمش. هفده سال گمش کرده بودم و حالا به هیچ قیمتی حاضر نبودم که از دست بدهمش. دیوان حافظ توی کیفم بود. با دست لمسش کردم. یاد آنروزی افتادم که وقتی گوشی را برداشتم صدایش گفت:
اگر آن طایر قدسی زدرم باز آید عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید


قدمهایم راتند کردم. چقدر حرف برای گفتن داشتیم. سوئیچ را که به ماشین انداختم نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. یاد حرف آن روزش افتادم که: «هروقت می‌گم بی‌محبتی توی صورت من نگاه می‌کنی که یعنی نه، اما نفست که تو سینه حبس می‌شه می‌فهمم که حق با منه»

ماشین را روشن کردم. چه روزهای خوبی می‌توانستیم توی این چند سال داشته باشیم و نداشتیم. تقصیر من بود. خوب برای هر کسی ممکن بود پیش بیاد، باید از اول فکر می‌کردم که اهل این حرفها نیست. توی این مدت خوب فکر کرده بودم، یعنی کمی ‌بعد از این که خانه پدری را فروختیم و من هیچ نشانی از خودم به او ندادم. به اصطلاح خودم می‌خواستم همه خاطراتش را از ذهنم پاک کنم، اما بعد فهمیدم اگر آرش به جای این که به من دل بسته شود گرفتار و اسیرش شده بود تقصیر او نبود.
چقدر با خودم کلنجار رفتم، اما دیگر دیر شده بود و او هم بعداز فروش خانه هیچ نشانی به جا نگذاشته بود. همیشه خودم را سرزنش می‌کردم، اما بالاخره این کابوسها تمام می‌شد.
می‌خواستم انگشتان نازک و بلندش را ببوسم و بگویم: دروغ بود. من همین جا بودم. زیر سقف این شهر، با تو نفس می‌کشیدم و همیشه کابوس از دست دادن عزیزی را می‌دیدم که هیچ چیز را اندازه چشمان صادقش دوست نداشتم. حالا حتما او هم دنیایی حرف برای گفتن داشت، هفده سال بود که به خاطر یک تصور باطل، یک اشتباه بچه گانه بهترین دوستم را از دست داده بودم، چرا فکر کرده بودم این دختر ساکت و آرام، که ذره‌یی بدذاتی نداشت، می‌توانست این قدر تغییر کرده باشد.


به پارک مریم نزدیک می‌شدم. ماشین را گوشه ای پارک کردم. دیوان حافظ را به سینه فشردم لازم نبود شب که به خانه می‌بردمش او را به بچه‌ها معرفی کنم، دیوان حافظ را که کنارمان می‌دیدند، می‌شناختندش. چشمان صادقش هیچ وقت دروغ نمی‌گفت. آینه مهربانی بود. آن را از بر بودم.
از پله‌ها که پایین می‌رفتم سکندری خوردم. دیوان حافظ از دستم پرت شد. دختر جوانی زیر لب غرغر کرد. عذرخواهی آرامی ‌کردم، دیوان حافظ را از زمین برداشتم و دوباره راه افتادم.

مهم نبود که کتاب به این ارزشمندی، تنها یادگاری که از او برایم مانده بود، پاره شده بود حالا دیگر خودش در کنارم بود. اصلا دیگر کتاب را نمی‌خواستم، همه اشعار حافظ را از بر بود. نفسم را در سینه حبس کردم. کف دستانم عرق سردی کرده بود. می‌خواستم فریاد بزنم اما کلام روی زبانم خشک شد. نه حتما نیامده بود، این او نبود.
اما این زن روی همان نیمکتی نشسته بود که من قرارش را با مادر بهنوش، خجالتی‌ترین شاگرد کلاس، گذاشته بودم.


چه خط آبی غلیظی پشت چشم داشت. موهای زردش از شال کوتاهش بیرون زده بود. پاهای باریک و سفیدش را روی هم انداخت. عینک دودی ای را از کیفش درآورد و روی مجله لاتین روی نیمکت گذاشت. نگاهی به ساعت صفحه بزرگش کرد و بعد سیگاری روشن کرد. کسی به من تنه زد، با عصبانیت برگشتم اما رفته بود. آب دهانم را قورت دادم، دیوان حافظ را پشتم قایم کردم. سرفه امانم را برد. نگاهم کرد. با اشاره پرسیدم که ساعت چند است. با خونسردی نگاهی کرد و گفت: یک ربع به چهار.
قدمهایم راتند کردم. این بار مراقب بودم تا به کسی تنه نزنم. سویئچ را به ماشین انداختم. کتاب را روی صندلی عقب پرت کردم و پایم را روی گاز فشردم. باید قبل از آمدن بچه‌ها به خانه می‌رسیدم.
نویسنده: مهدیه کوهیکار
پاسخ با نقل قول
  #188  
قدیمی 09-08-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستانهای کوتاه ایرانی 1

داستانهای کوتاه ایرانی 1

لجباز
يكي بود؛ يكي نبود. سال ها پيش از اين زن و شوهري بودند كه خلق و خويشان با هم جور نبود. زن كاربر و زير و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتي و هميشة خدا با هم بگو مگو داشتند.
يك روز زن از دست شوهرش عاصي شد و گفت «اي مرد! خجالت نمي كشي از دم دماي صبح تا سر شب تو خانه پلاسي و هي دور و بر خودت مي لولي و از خانه پا نمي گذاري بيرون؟»
مرد گفت «براي چه از خانه برم بيرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپان ها آن ها را مي برند مي چرانند و از فروش شير و پشمشان به ما پولي مي دهند. به كار و بار توي خانه هم تو سر و سامان مي دهي.»
زن گفت «پخت و پز غذا, شست و شو و رفت و روب خانه با من. اما آب دادن گوساله با خودت. اين يكي به من هيچ ربطي ندارد.»
مرد گفت «نكند خيال مي كني تو را آورده ام توي اين خانه كه فقط بخوري و بخوابي و روز به روز چاق و چله تر بشوي؟»
زن گفت «من را آوردي كه خانه و زندگيت را رو به راه كنم و خودت را تر و خشك كنم, نياوردي كه گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله ات را آب بده.»
مرد گفت «اين جور نيست! هر چه گفتم بايد گوش كني؛ حتي اگر بگويم پاشو برو بالاي بام و خودت را پرت كن پايين نبايد به حرفم شك كني.»
خلاصه, بعد از جر و بحث زياد قرار بر اين شد كه آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر كس زودتر حرف زد, از آن به بعد او گوساله را آب بدهد.
فردا صبح زود زن از خواب بيدار شد و بعد از آب و جاروي خانه, صبحانه را آماده كرد.
مرد هم بيدار شد و بي آنكه كلمه اي به زبان بياورد شروع كرد به خوردن صبحانه.
زن ديد اگر كنار شوهرش بماند ممكن است قول و قراري را كه گذاشته اند يادش برود و براي اينكه خيالش از اين بابت راحت بشود چادرش را سر كرد و رفت خانة همسايه.
مرد براي اينكه حوصله اش كمتر سر برود رفت نشست رو سكوي دم در. طولي نكشيد كه گدايي پيدا شد و پس از دعاي بسيار به جان مرد از او چيزي طلب كرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا كرد, جوابي نشنيد. گدا با صداي بلندتر دعا خواند و از مرد خواست كه پولي, نان و پيازي, چيزي به او بدهد. مرد با آنكه به گدا نگاه مي كرد لام تا كام چيزي نگفت.
گدا حيران ماند كه اين ديگر چه جور آدمي است كه بربر نگاهش مي كند, اما لب نمي جنباند و جوابش نمي دهد و با خودش گفت «لابد كر است.»
گدا رفت جلوتر و صدايش را تا جايي كه مي توانست بلند كرد و باز تقاضايش را تكرار كرد. مرد در دلش گفت «فكر مي كند نمي دانم زنم او را تير كرده بيايد اينجا و من را وا دارد به حرف زدن تا مجبور شوم از اين به بعد گوساله را آب بدهم. نه! اگر زمين به آسمان برود و آسمان به زمين بيايد و اين مرد صبح تا شب بيخ گوشم هوار بكشد, زبانم را در دهان نمي چرخانم.»
بگذريم! وقتي گدا ديد حرف زدن با مرد فايده ندارد, با خود گفت «بيچاره! انگار تو اين دنيا نيست.»
و رفت تو خانه؛ توبره اش را گذاشت زمين و هر چه نان و پنير در سفره بود خالي كرد توي توبره اش و راهش را گرفت و رفت.
مرد همة اين ها را مي ديد؛ اما چيزي نمي گفت و اعتراضي نمي كرد كه نكند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد.
پس از رفتن گدا, سلماني دوره گرد از راه رسيد و همين كه ديد مرد نشسته رو سكوي دم در سلام كرد و پرسيد «مي خواهي سر و ريشت را اصلاح كنم؟»
مرد به خيال اينكه سلماني را هم زنش فرستاده, جوابش نداد و بربر نگاهش كرد. سلماني با خودش گفت «سكوت نشانة رضاست.»
و آينه را برد جلو صورت مرد و پرسيد «مي خواهي ريشت را از ته بتراشم و زلفت را دم اردكي كنم؟»
مرد همان طور ساكت ماند و سلماني هم نه گذاشت و نه برداشت, تيغش را برداشت حسابي تيز كرد و ريش مرد را از ته تراشيد و صورتش را مثل كف دست صاف و صوف كرد و زلفش را دم اردكي زد. بعد آينه گرفت جلو مرد و گفت «ببين خوب شده؟»
مرد چيزي نگفت.
سلماني در دلش گفت «اين چه جور آدمي است كه حتي زورش مي آيد بگويد دستت درد نكند.»
بعد دستش را دراز كرد و گفت «مزد ما را مرحمت كن از خدمت مرخص بشويم.»
مرد اين بار هم چيزي نگفت. سلماني دو سه بار حرفش را تكرار كرد؛ اما فايده اي نداشت. سلماني گفت «خودت را به كري نزن. همين طور مفت و مجاني كه نمي شود ترگل و ورگلت كنم. زود باش مزد ما را بده بريم باقي رزق و روزيمان را به دست بياريم.»
مرد باز هم جواب نداد. سلماني كه حوصله اش سر رفته بود دست كرد تو جيب مرد, پول هايش را درآورد و رفت دنبال كارش.
تازه سلماني رفته بود كه زن بندانداز از راه رسيد و تا چشمش به مرد ريش تراشيده افتاد او را بند انداخت. زير ابروهايش را ورداشت و به صورتش سرخاب سفيداب ماليد و رفت.
كمي بعد دزدي سر رسيد و دور و بر خانه سر و گوشي آب داد. ديد زني با لباس مردانه و گيس بريده و صورت بزك كرده نشسته رو سكو. دزد رفت جلو. گفت «خاتون جان! چرا در را باز گذاشته اي و بدون چادر و چاقچور نشسته اي اينجا؟»
مرد جواب نداد. دزد جلوتر كه رفت فهميد اين آدم زن نيست و مرد است و دو دستي زد تو سرش و گفت «خاك عالم بر سرت! اين چه ريخت و قيافه اي است براي خودت درست كرده اي؟»
مرد در دلش گفت «مي دانم تو را زنم فرستاده كه زبانم را باز كني و زحمت آب دادن گوساله بيفتد گردنم؛ اما كور خوانده اي! من از آن بيدها نيستم كه به اين بادها بلرزم.»
دزد وقتي ديد حرف زدن با مرد بي فايده است و هر چه از او مي پرسد جوابي نمي شنود, رفت تو خانه و هر چه چيز سبك وزن و سنگين قيمت دم دستش آمد ريخت تو كوله پشتي اش و زد به چاك.
حالا بشنويد از گوساله!
گوسالة زبان بسته كنج طويله از تشنگي بي تاب شد و با شاخش زد در را انداخت و آمد وسط حياط و بنا كرد صدا كردن. مرد با خودش گفت «اين زن بدجنس به گوساله هم ياد داده صدا در بياورد و من را وادار كند به حرف زدن.»
در اين ميان زن سر رسيد. ديد زني حسابي بزك دوزك كرده نشسته دم در. خيال كرد شوهرش رفته هوو سرش آورده. تند رفت جلو گفت «آهاي! با اجازة كي پا گذاشته اي اينجا؟»
مرد از خوشحالي فرياد كشيد «باختي! باختي! زودباش به گوساله آب بده.»
زن نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. دو دستي زد تو سر خودش و گفت «خاك عالم بر سرم! چرا اين ريختي شده اي؟ كي مويت را زده؟ كي ريشت را تراشيده؟ كي اين قدر چاسان فاسانت كرده و اين همه سرخاب سفيداب ماليده به صورتت؟»
آن وقت به گوساله آب داد و رفت تو خانه ديد همه چيز درهم برهم است. فهميد دزد آمده دار و ندارشان را برده.
زن برگشت پيش مرد. گفت «مگر مرده بودي يا خوابت رفته بود كه جلو دزد را نگرفتي؟»
مرد گفت «نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و مي دانستم كه همة اين دوز و كلك ها زير سر تو است و تو اين ها را تير كرده اي بيايند من را به حرف بياورند و آب دادن به گوساله بيفتد گردن من.»
زن گفت «خاك بر سرت كنند لجباز كه هست و نيست و آبرويت را روي لجبازي گذاشتي و باز خوشحالي كه مجبور نيستي به گوسالة خودت آب بدهي. حالا بگو ببينم دزد كي رفت و از كدام طرف رفت؟»
مرد گفت «چندان وقتي نيست كه رفته. اما نفهميدم از كدام طرف رفت.»
زن از خانه زد بيرون و گوساله به دنبالش را افتاد. سر كوچه از بچه هايي كه مشغول بازي بودند پرسيد «شماها نديديد مردي كه از خانة ما آمد بيرون از كدام طرف رفت؟»
بچه ها سمتي را نشان دادند و گفتند «از اين طرف.»
زن افسار گوساله را گرفت و به طرفي كه بچه ها نشان داده بودند راه افتاد و كم كمك از شهر رفت بيرون.
يك ميدان بيشتر از شهر دور نشده بود كه ديد مردي كوله پشتي سنگين دوش گرفته و دارد مي رود. زن از سر و وضع مرد فهميد كه دزد خانه همين است. قدم هاش را تند كرد و بي آنكه نگاهي به دزد بيندازد از او جلو افتاد.
دزد صدا زد «باجي جان! داري كجا مي روي؟»
زن جواب داد «غريبم! دارم مي روم شهر خودم.»
دزد پرسيد «چرا اين قدر تند مي روي؟»
زن گفت «مي خواهم تا هوا تاريك نشده خودم را برسانم به كاروانسرايي كه شب تك و تنها توي بيابان نمانم. اگر كس و كاري داشتم يواش يواش مي رفتم و بيخودي خودم و اين گوسالة زبان بسته را خسته نمي كردم.»
دزد گفت «دلت مي خواهد با هم برويم؟»
زن گفت «بدم نمي آيد!»
و با هم به راه افتادند.
در بين راه زن آن قدر شيرين زباني كرد و قر و غمزه آمد كه دزد گفت «خاتون باجي! مگر تو شوهر نداري؟»
زن گفت «اگر شوهر داشتم تك و تنها با اين گوساله راهي بيابان نمي شدم.»
كم كم گفت وگوي زن و دزد گل انداخت و دزد از زن خواستگاري كرد و قرار و مدار گذاشتند همين كه برسند به شهر بروند پيش قاضي, مهر و كابين ببندند.
از آن به بعد با هم همدل و همزبان شدند و دل دادند و قلوه گرفتند تا دم دماي غروب آفتاب رسيدند به دهي.
دزد گفت «بهتر است به اسم زن و شوهر برويم خانة كدخدا و شب را آنجا بمانيم.»
زن گفت «بسيار خوب! اما به شرطي كه به من دست نزني مگر بعد از رفتن به خانة قاضي.»
دزد قبول كرد و با هم رفتند به خانة كدخدا. كدخدا هم از آن ها پذيرايي كرد.
وقت خواب كه رسيد زن رختخوابش را يك طرف اتاق پهن كرد و رختخواب دزد را طرف ديگر اتاق انداخت و جدا از هم خوابيدند.
نيمه هاي شب, وقتي خر و پف دزد رفت به هوا, زن بي سر و صدا بلند شد رفت از انبار خانة كدخدا كمي آرد برداشت؛ با آن خمير شل و ولي درست كرد و آورد ريخت توكفش هاي دزد و كدخدا. بعد, كوله پشتي را انداخت به پشت گوساله؛ از در بيرون زد و راه خانة خودش را پيش گرفت.
زن كدخدا از صداي به هم خوردن در بيدار شد. كدخدا را بيدار كرد و گفت «انگار صداي در آمد؛ پاشو ببين مهمان هاي ما دزد از آب در نيامده باشند.»
كدخدا بلند شد. خواست كفش بپوشد برود تو حياط و سر و گوشي آب بدهد ببيند چه خبر است كه پاش چسبيد به خمير. ناچار كفشش را درآورد و پا برهنه دويد تو حياط؛ ديد در چار تاق باز است. تند برگشت سركشيد تو اتاق مهمان ها ديد از زن خبري نيست و فقط مرد دراز به دراز گرفته خوابيده. كدخدا مرد را صدا زد. مرد از خواب پريد و گفت «چي شده!؟»
كدخدا گفت «مي خواستي چي بشود. زنت خمير ريخته تو كفش هاي من و در را باز كرده و رفته. حالا ديگر چيزي هم برده يا نه نمي دانم.»
دزد گفت «نه بابا! زن من دزد كه نيست؛ فقط بعضي وقت ها به سرش مي زند و دردسر درست مي كند.»
در اين ميان چشم چرخاند دور و برش؛ ديد اي داد بي داد از كوله پشتي اثري نيست. و به كدخدا گفت «بهتر است زودتر برم ببينم كجا رفته؛ مبادا اين وقت شب به دزدي يا دغلي بربخورد و گوساله را از او بگيرند و خودش را به كنيزي ببرند.»
و خواست كفش هاش را بپوشد كه پاش تو خمير گير كرد. نخواست كدخدا از اين قضيه سر در بياورد؛ با هر دردسري بود كفش هاش را پوشيد؛ يواش يواش خودش را رساند دم در و از كدخدا خداحافظي كرد.
همين كه پاش رسيد به كوچه و خودش را تنها ديد, نشست كفش هاش را پاك كرد. اما, ديگر دير شده بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته بود. دزد ديد اگر بخواهد به زن برسد چاره اي ندارد جز اينكه همة راه را بدود. اين بود كه شروع كرد به دويدن و از تپه ماهورهاي زيادي گذشت. رفت تو رفت تا به جايي رسيد كه از دور زن و گوساله را ديد.
زن هم كه مرتب پشت سرش را نگاه مي كرد, دزد را ديد و ترس برش داشت كه چه كند چه نكند و از ناچاري به گوساله گفت «اي گوساله! همة اين بلاها به خاطر تو سرم مي آيد. اگر دزد به ما برسد, من را سر به نيست مي كند و تو را مي برد مي دهد دست قصاب گوش تا گوش سرت را مي برد و ديگر نه من را مي بيني و نه رنگ قشنگ سبزه را. دلم مي خواهد از خودت غيرت به خرج دهي و با اين كلة گت و گنده ات طوري به شكمش بزني كه جا به جا جان از بدنش در بيايد.»
و افسار از گردن گوساله برداشت و سرش را به طرفي كه دزد داشت نزديك مي شد چرخاند. گفت «چيزي نمانده به ما برسد. ببينم چه كار مي كني.»
همين كه دزد نزديك شد, گوساله خيره خيره نگاهش كرد. بعد چند قدم رفت عقب عقب و يك دفعه خيز برداشت و با سر چنان ضربة محكمي به آبگاه دزد زد كه دزد نقش زمين شد و ديگر از جاش جم نخورد.
زن از شادي پك و پوز گوساله را غرق بوسه كرد و باز رو به خانه اش به راه افتاد.
هنوز هوا روشن بود و ستاره ها در آسمان پيدا نشده بودند كه زن با گوساله رسيد به خانه. در حياط همان طور چارتاق بود و مرد بزك دوزك كرده نشسته بود رو سكو. گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه اي هم به مرد بزند و او را به همان روزي بيندازد كه دزد را انداخته بود. اما, زن تند پريد جلوش را گرفت. گفت «اي گوساله! هر چه باشد من و اين مرد مثل آستر و رويه هستيم. اگر لجباز است, عوضش دلپاك و بي غل و غش است.»
گوساله سرش را انداخت پايين و راهش را گرفت رفت تو طويله.
مرد هم از حرف زنش خجالت كشيد و از فرداي آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد.
پاسخ با نقل قول
  #189  
قدیمی 09-08-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستانهای کوتاه ایرانی 2

داستانهای کوتاه ایرانی 2

كچل و شيطان

يكي بود؛ يكي نبود. كچلي بود كه براي مردم گاو مي چراند و همه از كارش خيلي راضي بودند.


يك روز كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از اين در و آن در حرف مي زدند, صحبت به كارداني و لياقت كچل كشيد. يكي گفت «بياييد براي كچل فكري بكنيم و برايش زني دست و پا كنيم.»


همه اين حرف را تصديق كردند؛ و بعد از گفت و گوي مفصل دختر يكي از گاودارها را براي كچل نامزد كردند.


اين خبر هم مثل هر خبر ديگر خيلي زود پخش شد و مردم شروع كردند به طعن و لعن مردي كه دخترش را نامزد كچل كرده بود. هر كس به بهانه اي به خانة او مي رفت و صحبت را مي كشاند به نامزدي كچل.


يكي مي گفت «حيف نيست گاودار اسم و رسم داري مثل شما دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به يك كچل گاوچران.»


خلاصه! مردم آن قدر به خانه اش رفت و آمد كردند و زخم زبان زدند كه پدر دختر به تنگ آمد و نامزدي را با كچل به هم زد.


كچل از اين ماجرا غص دار شد و آخر سر كه ديد چاره اي ندارد, با خود گفت «اگر اين دختر قسمت من باشد, نصيبم مي شود و اگر قسمتم نباشد, غصه خوردن دردي دوا نمي كند؛ بايد صبر كنم و ببينم چه پيش مي آيد.»


مدتي گذشت, روزي از روزها كچل توي صحرا گاو مي چراند كه هوا ابري شد و باران شروع كرد به باريدن. كچل رخت هايش را جلدي از تنش درآورد؛ آن ها را ته ديگچه اي تپاند كه هميشه با خودش به صحرا مي برد. بعد, ديگچه را دمر گذاشت رو زمين و لخت و عور نشست رو ديگچه؛ و باران كه بند آمد لباس هايش را از توي ديگچه درآورد و پوشيد.


از قضا شيطان داشت از آن حدود مي گذشت و تا چشمش به كچل افتاد, از تعجب انگشت به دهان ماند, با خود گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور موجودي است كه توي اين بر و بيابان و زير آن همه باران رخت هايش خشك خشك مانده و نم برنداشته.»


بعد, يواش يواش رفت جلو و به كچل گفت «خسته نباشي گاوبان!»


كچل گفت «قربان شما! عزت زياد.»


شيطان گفت «من كه شيطانم همة جانم خيس خالي شده, آن وقت تو در اين بيابان كه هيچ سرپناهي هم پيدا نمي شود كجا بودي كه رخت هايت نم برنداشته؟»


كچل گفت «افسوني بلدم كه اين جور وقت ها نمي گذارد خيس شوم.»


شيطان گفت «به من هم ياد بده.»


كچل گفت «همين طور مفت كالذي كه نمي شود افسونم را به تو ياد بدهم.»


شيطان التماس كنان به پاي كچل افتاد كه «افسونت را به من ياد بده. در عوضش من هم افسوني يادت مي دهم كه خيلي به دردت بخورد.»


كچل گفت «به شرطي كه تو اول افسونت را بگويي تا دلم قرص شود كلك ملكي در كار نيست.»


شيطان گفت «قبول است! وقتي گاوها چموش شدند و به هاي و هويت گوش ندادند, چهار بار به چپ, سه بار به راست, دو بار به زمين و يك بار به آسمان فوت كن و تند بگو گره بند و ديگر كاريت نباشد؛ چون با همين يك كلمه هر موجودي سرجايش ميخكوب مي شود و نمي تواند جم بخورد. هر وقت هم كه خواستي دوباره راه بيفتند, همان طور فوت كن و بگو گره كش. خلاصه با اين افسون كارت مثل آب خوردن راحت مي شود و مجبور نيستي صبح تا شب از پي گاوها سگدو بزني.»


كچل گفت «من هم الان افسونم را يادت مي دهم.»


و رفت ديگچه را آورد نشان شيطان داد و گفت «اين هم از افسون من! وقتي باران مي گيرد, رخت هايم را مي كنم و مي گذارم توي اين. بعد, ديگچه را وارونه مي كنم و مي نشينم رويش. باران كه بند آمد رخت هايم را درمي آورم و مي پوشم.»


شيطان آه سردي از سينه بيرون داد. با خودش گفت «اي خاك بر سر من كه با همة شيطنتم از يك كچل گاوبان رودست خوردم و به جاي چنين كار ساده اي چه افسوني يادش دادم.»


و خجالت زده سرش را انداخت زير, راهش را گرفت و رفت و حتي برنگشت به پشت سرش نگاهي بيندازد.


از آن روز به بعد, كچل به كمك افسوني كه از شيطان ياد گرفته بود خيلي بي دردسر گاوباني مي كرد و مراقب بود كسي از رازش سر درنياورد.


يك روز عصر كچل داشت گاوها را از صحرا بر مي گرداند كه يك دفعه صداي دهل و سرنا رفت به هوا. از مردي پرسيد «چه خبر شده؟»


مرد كركر خنديد و گفت «مگر نمي داني؟ امشب مي خواهند نامزدت را ببرند خانة شوهر.»


كچل گفت «تا قسمت چه باشد!»


بعد گاوهاي مردم را برد يكي يكي در خانة صاحبشان تحويل داد و رفت سر و وضعش را طوري عوض كرد كه هيچ كس نتواند او را بشناسد و تند خودش را به مجلس عروسي رساند و در لابه لاي مهمان ها نشست.


آخر شب كه عروس و داماد را به حجله بردند, كچل دزدكي خودش را به حجله رساند و پشت پرده قايم شد. همين كه داماد شروع كرد به حرف هاي عاشقانه زدن و دست انداخت گردن عروس, كچل به چپ و راست و زمين و آسمان فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و آن دو تا را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند؛ طوري كه ديگر نتوانستند از جايشان جم بخورند.


صبح پا تختي كه در و همسايه ها رفتند سراغ عروس و داماد, فهميدند كه عروس و داماد هنوز از حجله نيامده اند بيرون و همه نگران حال آن ها هستند و دارند با هم مشورت مي كنند كه براي حل اين مشكل چه بكنند و چه نكنند.


آخر سر ساقدوش گفت «اينكه اين همه جر و بحث لازم ندارد, من الان مي روم توي حجله ببينم چه خبر است.» و بلند شد رفت به حجله و تا چشمش به عروس و داماد افتاد نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد؛ چون ديد عروس و داماد دست در گردن هم خشكشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ايستاده اند و تكان نمي خورند.


ساقدوش چند دفعه اهم و اوهوم كرد؛ و وقتي جوابي نشنيد, بناي آه و ناله و داد و فرياد را گذاشت. فاميل هاي عروس و داماد كه پشت در حجله منتظر بودند, يك دفعه ريختند توي حجله و تا فهميدند عروس و داماد به هم چسبيده اند, دست در بازوي عروس و داماد انداختند و شروع كردند به زور زدن.


كچل كه از پشت پرده اوضاع را زير نظر داشت, اين ور و آن ور فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و همه را به هم چسباند.


بگذريم! كچل هر كه را كه به كمك آمد, با همان افسون به هم چسباند؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم جلو بگذارد. و خيلي ها هم از ترس فرار كردند كه مبادا بلايي به سرشان بيايد.


طولي نكشيد كه خبر چسبيدن عروس و داماد و فك و فاميلش دهان به دهان چرخيد و به گوش همة مردم آن شهر رسيد.


تمام حكيمان و بزرگان شهر جمع شدند و هر چه فكر كردند راهي براي جدا كردن آن ها پيدا نكردند. آخر سر مردي گفت «در يكي از شهرهاي نزديك پيرزني را مي شناسد كه هر كاري از دستش برمي آيد و تا حالا هزار درد بي درمان را درمان كرده است؛ و گرة اين كار هم به دست كسي غير از او باز نمي شود.»


هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه الاغي را جل كردند و افسارش را دادند به دست او و گفتند «خدا پدرت را بيامرزد؛ تند برو و پيرزن را وردار بيار اينجا, بلكه براي اين مشكل چاره اي پيدا كند.»


عصر همان روز خبر آوردند كه پيرزن دارد مي آيد و مردم جلو خانة داماد جمع شدند كه ببينند آخر عاقبت اين ماجرا به كجا مي كشد. كچل وقتي از اين قضيه مطلع شد, بي سر و صدا از پشت پرده درآمد و رفت جلو در و گوشه اي ايستاد به تماشا.


مردي كه به دنبال پيرزن رفته بود, با خوشحالي از لا به لاي جمعيت براي الاغي كه پيرزن سوارش بود راه باز كرد, آمد جلو و دم در نگه داشت.


پيرزن به مرد گفت «ننه جان! خدا عمرت بده كمكم كن بيام پايين.»


مرد تا دست پيرزن را گرفت كه از الاغ پياده اش كند, كچل به چپ و راست و پايين و بالا فوت كرد و آهسته گفت گره بند, كه مرد, الاغ و پيرزن درجا خشكشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور مشغول شدند به تماشاي پيرزن كه بين زمين و هوا خشكش زده و فرصت نكرده بود يك لنگش را از روي الاغ پايين بياورد.


خلاصه! چند شب و چند روز همة فكر و ذكر مردم آن شهر اين بود كه براي بلايي كه به سرشان آ,ده بود راه حلي پيدا كنند؛ تا اينكه مردي گفت «غلط نكنم اين دردسر را كچل گاوچران راه انداخته. برويد و او را هر كجا كه هست پيدا كنيد و بياوريد اينجا.»


مردم رفتند و گشتند و كچل را پيدا كردند و آوردند.


مرد به كچل گفت «اي كچل! اين همه بلا را تو به سر ما آورده اي؛ بيا اين ها را از هم جدا كن و به صورت اول برگردان؛ ما هم در عوض دست نامزدت را مي گذاريم توي دست تو.»


كچل گفت «اگر همه تان قسم مي خوريد كه بعداً زير حرفتان نزنيد, من حرفي ندارم.»


آن وقت همه قسم خوردند و كچل را بردند دم حجله و خودشان از او فاصله گرفتند. كچل به چهار طرفش فوت كرد و زير لب گفت گره كش و همه را از هم جدا كرد.


پدر دختر وقتي ديد همه چيز به حال عادي برگشت, دست دخترش را گرفت در دست كچل گذاشت و گفت «ان شاءالله به پاي هم پير شويد. اين دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمي دانستيم!»

ویرایش توسط behnam5555 : 09-08-2009 در ساعت 02:52 PM
پاسخ با نقل قول
  #190  
قدیمی 09-08-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رندا

رندا به یکی از دوستانش گفت وقتی من بزرگ بشوم ابر میشوم واز جایی به جایی دیگر سفر کنم دوستش گفت.اما من باد میشوم وتورا مجبور میکنم که هرجامن می خواهم بروی رندا گفت من ابر نمی شوم ستاره می شوم دوستش گفت ولی وقتی که روز بیاید ستاره ها پنهان میشوند رندا گفت پس گل می شوم دوستش گفت ان وقت دستی به سویت دراز میشود تا تورا بچیند ودر گلدان بگذارد رندا گفت بلبل میشوم دوستش گفت صیا دی تورا میگیردومیفروشد تا در قفسی زندانیتکنند رندا به فکر فرو رفت وبا اطمینان گفت وقتی که بزرگ شوم دختر کوچکی می شوم به نام رندا
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:04 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها