بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 07-20-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل یازدهم

ياد ايام جوانيو غزلخواني و عشق ...باد به خير
تمام خاطرات خوش من از زندگي ام مربوط به دوران 16، 17 سالگي ام مي شود كه آن روزها كه عشق فرهاد در قلبم جوانه زده بود. من و ياسمن هم سن بوديم مثل دو خواهر دو دوست و دو رفيق جدا نشدني! آن قدر صميمي بوديم كه مثل هم لباس مي پوشيديم و حتي موهايمان را مثل هم بلند كرده و مي بافتيم غريبه ها در نظر اول فكر مي كردند ما خواهران دو قلو هستيم تما م شادي هايمان تمام غصه هايمان خنده و گريه مان با هم بود. پدرم يك باغ بزرگ در لواسان داشت باغي زيبا كه وسطش خانه بود دور تا دور باغ را پرچين شده بود و درختان گردو و توت و شاتوت و انجير و البالو در ان فراوان بود به اضافه درختان انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود خوشه هاي طلايي و قرمز انگور كه وقتي موقع چيدنش مي شد واقعا ديدني بود. خوشه هاي طلايي و فرمز انگور كه زير نور آفتاب مثل طلا مي درخشيدند. شب هاي تابستان وقتي كه من و ياسمن از درخت نارون كنار خانه بالا ميرفتيم و با هم روي پشت بام خانه دراز مي كشيديم آسمان از ستاره برق مي زد ستاره ها ان قدر نزديك بودند كه من و ياسي فكر مي كرديم اگر دستمان را دراز كنيم مشتمان پر از ستاره خواهد شد آه يادش بخير چه دوران پاك و بي آلايشي داشتيم.
باغمان ان قدر پر بركت بود كه موقع محصول دادنش تمام فاميل آن جا سرازير مي شدند. پدرم پسر بزرگ خانواده بود و هميشه دو خواهر و يك برادرش را دور خود جمع مي كرد و اجازه مي داد كه همه از محصول باغ استفاده كنند عمه ماهرخم كه مادر فرهاد و ياسمن بود عمه شهين كه دو پسر به اسم شاهرخ و شاهين داشت و يك دختر به اسم شهلا و عمو احمدم كه يك دختر به اسم لادن و يك پسر به اسم فرامرز داشت و من و هديه و هومن كه وقتي ما بچه ها در باغ جمع مي شديم شور و غوغايي به پا بود كه خودمان لذت مي برديم ان قدر به ما خوش مي گذشت كه گذر زمان را احساس نمي كرديم از آن دوران شيطنت هاي من و ياسي و شهلا به عنوان بهترين خاطراتمان در ذهنمان حك شده است. مثل ميمون از درخت ها بالا مي رفتيم و از آن بالا گردو و سيب بود كه به سر پسرها پرت مي كرديم هيچ كس از شيطنت هاي ما در امان نبود
آ ن موقع 17 سال داشتم و فرهاد 5 سال از من بزرگتر بود. تازگي ها متوجه نگاه هاي بي قرارش شده بودم از شرح دلدادگي اش همه خبر داشتند چرا كه فرهاد اصلا اهل پنهان كاري نبود هر چه در دلش بود يا در زبانش بود يا در نگاه بي قرارش و اين طور بود كه به زودي همه از عشق فرهاد نسبت به من خبردار شدند
يك شب كه همه در باغ جمع بوديم و قرار بود شب را آنجا سپري كنيم عمه نگران و ناراحت بود چون فرهاد در جمع ما حضور نداشت و براي امتحان كنكور به تهران رفته بود اما هنوز برنگشته بود
بالاخره با دلداري هاي ديگران عمه مجاب شد كه فرهاد ترجيح داده در تهران بماند و به لواسان بر نگردد همه در بسترهايشان خوابيدند اما من نمي توانستم بخوابم شايد از خستگي زياد بد يا شايد هم منتظر بودم.
انگار بدون فرهاد آن طبيعت زيبا هم صفايي نداشت از صبح منتظر بودم كه فرهاد امتحان بدهد و برگردد چشمم به پرچين ها مي افتاد و هر لحظه انتظار رسيدن فرهاد را مي كشيدم. اما او نيامد بعد از ظهر با ياسمن و شهلا به ده هاي اطراف رفته بوديم و با دوستاني كه پيدا كرده بوديم در مورد روح و جن صحبت كرده بوديم ساكنان آن ده عقيده داشتند كه جن ديده اند و وقتي براي ما تعريف مي كردند ياسمن از تر جيغ مي كشيد شهلا مسخره بازي در مي آورد و من گوش مي دادم و فكرم اطراف خانه دور مي زد كه ايا فرهاد رسيده است يا نه
ياسمن در حالي كه به من چسبيده بود در خواب فرو رفته بود شهلا نيز ا» طرف تر خوابيده بود. برخاستم و اشتباها پايم به جاي زمين پاي ياسمن را لمس كرد سريع خوابيدم چون ياسمن با ترس فراوان به دنبالم مي گشت تا مطمئن شود من در كنارش هستم با آسودگي گفتم
- بخواب ياسمن چرا اين قدر وول مي خوري
ياسمن سرش را به گوشم چسباند و گفت
- همين الان يكي از ان جن ها پايم را لگذ كرد تورو خدا از كنارم نرو من واقعا مي ترسم
دستش را در دستم گرفتم و گفتم
- خيالت راحت باشد مني نيم گذارم كسي ازاري به تو برساند
در حالي كه خنده ام گرفته بود برخاستم و به حياط رفتم ان چه اسماني پر از ستاره آن قدر زيبا كه روح آدم به پرواز در مي آمد باد خنكي مي وزيد كه باعث نشاط روحم مي شد روي صندلي كنار ايوان نشستم و سرم را به پشت تكيه دادم و به آسمان خيره شدم اسمان پولك باران ان جا با اسمان تهران فرق داشت. صاف و شفاف بود و همه ستاره ها خوشه پروين ، كهكشان راه شيري انگار جلوي چشمت در فاصله يك قدمي بودند باد لابه لاي شاخه هاي درختان مي پيچيد يك لحظه ترس برم داشت و حرف هايي كه در مورد جن و روح و .و... زده بوديم در ذهنم تداعي شد غرق در افكار خودم بودم و به فرهاد مي انديشيدم كه چه طور تمام روح مرا تسخير كرده و حالا اصلا پيدايش نبود در روياي شيرين عشقم فرو رفته بودم كه گرماي دستي به شدت از جا پراندم به فاصله يك متر به عقب پريدم و از ترس جيغي كشيدم و دستم را جلوي دهانم گرفتم هراسان به پشت سرم نگاه كردم و فرهاد را ديدم كه از عكس العمل من نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد و از شدت خنده روي پاهايش نشسته بود با خدم گفتم، هستي خانم ياسمن از ترساندي برادرش تلافي كرد با خشم فراوان گفتم
- خدا خفه ات كند معلوم هستي اين موقع تو اين جا چه غلط ....كار مي كني؟ داشتم سكته مي كردم
فرهاد كه هنوز خنده بر لبانش بود نفس عميقي كشيد و گفت:
- تازه رسيدم نمي خواستم بيام اما مجبور شدم بيام؟
- كي مجبورت كرد كه اين موقع شب راه بيافتي؟
نگاهي از گوشه چشم به من انداخت و گفت:
-دلم
- دلت؟
خنديد و گفت:
- آره دلم مجبورم كرد كه امشب اين راه طولاني را با شوق رانندگي كنم و به اين جا برسم
- به شوق؟
- چيه ؟؟ داري از زير زبون من حرف مي كشي؟ بگذريم ! چه طوري؟
- خوبم امتحان چه طور بود؟
- خوب بود فكر كنم قبول شوم
دست هايش را روي سينه اش گره زد و رو به من كرد و گفت
- چه شب مهتابي زيابيي است هستي بيا كمي قدم بزنيم
موفقت كردم و شانه به شانه اش راه افتادم از راه رفتن در كنارش لذت خاصيبهم دست مي داد. لرزيدم نگاهم كرد و گفت
- سردته ؟
سرم را بالا انداختم و گفتم
- فكر نمي كنم، شايد از بس امروز از جن و روح حرف زديم كمي ترسيدم
خنديد و روبه رويم ايستاد . كاپشن بهاره تنش بود چون اواخر بهار بود اما هواي ان اطراف در شب ها نسبتا خنك بود كاپشن نازكش را از تن در آورد و روي ششانه هايم انداخت و گفت:
- اگر سردت است كه مشكلت حل شد اگر هم لرزيدنت به خاطر ترس است نترس من كنارتم هميشه با توام هستي
كنارم ايستاد نگاهش عجيب روشن شده بود انگار كه مهتاب در چشمانش بود و من در نور آن غرق مي شدم. از اين كه اين قدر به هم نزديك بوديم و نفسم به صورتش مي خورد ا حساس خجالت و شرم داشتم متوجه شد و ابرويش را بالا انداخت و گفت:
- دعا كن قبول شوم هستي دلم مي خواهد در همه چيز اول باشم در درس در كار در پيشرفت زندگي ام.
نفسم را بيرون دادم و گفتم:
- انشا الله موفق مي شوي
هنوز جمله در كنارتم هميشه با توام در ذهنم داشت تجزيه مي شد و من هنوز از تحليل ان چيزي نفهميده بودم دلم مي خواست جرات داشته و از او مي پرسيدم كه منظورش از اين حرف چيست در فكر فرو رفته بودم كه صدايش در آمد و گفت:
- چيه ساكتي هستي؟ به نظرت چه رشته اي به من مي آيد
- چه طور؟
- دوست دارم نظرت را بدانم دلم مي خواهد تو به من بگويي كه قيافه ام به چه رشته اي مي خورد
- وا..در حال حاضر به يك جن گير يا دعا نويس شباهت داري
قهقه اي زد و گفت
- معذرت مي خوام معلوم است خيلي ترسيدي!
- اگر در تاريكي شب مثل جن جلوي يك دختر ظريف و دل نازك سبز شوي و او را بترساني معلوم است كه اين رشته را بايد انتخاب كني
- نه جدي مي گويم هستي دلم مي خواهد نظرت را در مورد رشته ام بگويي.
- به نظرم به تو يا وكالت مي آيد يا تجارت
در نظرم فرهاد را مجسم كردم كه جلوي ميز قاضي ايستاده و از بي گناهي دفاع مي كند يا كيف بزرگي در دستش گرفته و مدير يك شركت تجاري معتبر ات انگار فكر را خوانده باشد گفت:
- آفرين همين است هستي من عاشق تجارت هستم دلم مي خواهد به كشورهاي خارجي سفر كنم و تجارت كنم واقعا بهم مي آيد؟
- آره تو تاجر موفق و معتبري خواهي شد چرا كه هم جذاب و زيبايي هم خوش تيپ و پولدار ...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 07-20-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل دوازدهم

هاج و واج به من نگاه كرد و گفت:
- چه قدر شنيدن اين سخنان از زبان تو دلچسب است! تو واقعا به آدم روحيه مي دهي اما اگر من تاجر موفقي شدم و به كشورهاي خارجي سفر كردم تكليف دلم چه مي شود‌؟ دل من هميشه در ايران جا مي ماند
- خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر
- آخر نمي شود. مادر صاحب دلم خيلي سخت گير است مي گويد من دختر به فاميل نمي دهد. مي ترسم از دستم برود
شانه هايم را با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:
- خب نرو، در ثاني اگر صاحب دلت خيلي دوستت دارد بايد بگويد كه با تو به همه جا خواهد آمد
- خب مشكل همين جاست هستي، نمي دانم دوستم دارد يا نه؟
- خب ازش بپرس
- ا ، مگر اين قدر سبك و جلفم؟ تو مي پرسي هستي؟ اگر من از او بپرسم و اگر او رك و راست نه بگويد بهم بر مي خورد و در واقع غرورم جريحه دار مي شود اما اگر تو بپرسي و برايم خبر بياوري خيالم راحت مي شود، اسمش را بگويم تا از او بپرسسي؟
آن قدر حرصم گرفته بود كه مي خواستم در جا خفه اش كنم من 17 سال بيشتر نداشتم و فرهاد عشق اول من حساب مي شد. در واقع در اين امور هيچ تجربه اي نداشتم مي دانستم كه منظور فرهاد شايد من باشم چرا كه نگاه هاي عجيب و عاشقش را از ياد نبرده بودم اما باز هم در انديشه ام بود كه نكند فرهاد كس ديگري را دوست داشته باشد و احساس مرا به بازي گرفته باشد، نكند او كه اين قدر جدي حرف مي زند منظورش كس ديگري است چرا كه چه جايي بهتر از باغ و طبيعت و مهتاب و چه زماني بهتر از شب كه نشانه سكوت عاشقان است كه فرهاد عشقش را به من ابراز كند، يعني او كس ديگري را دوست دارد؟ نكند لادن باشد؟ او هميشه به من حسادت مي كرد و از اين كه فرهاد هواي مرا دارد حرص مي خورد يا نه شايد نسترن باشد؟ دختر همسايه ديوار به ديوارشان كه كشته مرده فرهاد است؟ غر در افكار خويش بودم كه متوجه شدم فرهاد با لبخندي موذيانه و شيطنتبار به من خيره شده است گفت:
- چيه؟ پيداش نكردي ؟ چند تا دختر را توي ان كله كوچكت رديف كردي؟
به نشانه بي تفاوتي نگاهي به او انداختم و گفتم:
- خوابم مي آيد مي خواهم بروم به من چه كه تو چه كسي را دوست داري؟ خودت برو به او بگو كه بهش چه احساسي داري مگر من رابط بين تو و او هستم؟
فرهاد كه مي ديد من چه قدر حرص مي خورم مطمئن شده بود كه من هم دوستش دارم خنديد و گفت:
- اوه حالا چرا اين قدر لجت گرفته؟ خودم به او مي گويم و منت تو را نمي كشم
سپ نگاهي به آسمان كرد و نگاهش را پايين آورد چشمانش پر از خواهش بود و نگاهش نافذ و عميق به چشمانم دوخته شد و گفت:
- امشب وقتي به بستر رفتم كه بخوابم هر كاري كردم خوابم نبرد نقش دو چشم سياه و معصوم در ذهنم نقش بسته بود آن قدر دوستش دارم كه به عشق او خطر جاده را به جان خريدم تا امشب در كنارش باشم تا نفسم در هوايي دم و بازدم كند كه عطر نفس هاي او باشد . ومي دانم تو هم از ترس و بي خوابي به حياط نيامدي تو هم منتظر من بودي منتظر كه من از راه برسم تا بتواني با خيال راحت بخوابي، نه هستي جان؟ من و تو به هواي هم تا اين موقع شب بيدار مانديم
ناباور و گيج به چشمانش خيره شدم راست مي گفت تمام بهانه من براي شب زنده داري ام او بود خود او كه به عشق من اين راه را پيمود و به آن جا آمده بود از اعتراف صريح و بي پروايش سرخ شدم. قصد رفتم كردم راهم را سد كرد و گفت:
- خيلي مي خواهمت هستي تا آخرين نفس
انگار در دلم جشن به پا كرده بودند. خوشحال و شاد به بسترم رفتم فرهاد را ديدم كه روي صندلي نشسته و به آسمان خيره شده است دستم را دور گردن ياسمن انداختم جيغ كوتاهي كشيد و خودش را زير پتو جمع كرد ، شهلا غر زد و گفت
- اين ياسمن ديوانه شده امشب؟
و دوباره خوابيد. اما خواب از چشمان من فراري بود چه قدر حرفهاي فرهاد برايم شيرين بود ! عشق بود و شور و جواني ! آه چه روزگار خوشي بود!

فرهاد در دانشگاه در رشته مهندسي قبول شد . نه تجارت و نه وكالت، عمه برايش جشني بر پا كرد آه كه چه قدر عمه بچه هايش را دوست داشت ! يا حداقل آن قدر علاقه اش را به بچه هايش ابراز مي كرد كه همه فاميل مي دانستند ماهرخ جانش براي بچه هايش مي رود
تابستان همان سال من هم ديپلم گرفتم شبي كه قرار بود به جشن خانه عمه برويم آن قدر هيجان داشتم كه مثل فرفره دور خودم مي چرخيدم موهايم را در آريشگاه كمي كوتاه كردم و لباس هايم را به روي تخت ريختم تا از بين آنها بهترين را انتخاب كنم. مادر كه وسواس مرا مي ديد و تعجب مي كرد چشم غره اي به من رفت و گفت
- مگر بار اول است كه به خانه عمه مي روي ؟ چه شده سرگيجه گرفتي؟
از حس زيركانه و سريع مادرانه اش خنده ام گرفت. عاقبت براي آخرين بار در آئينه اتاقم نگاهي به سر و ضعم انداختم . صورتم از شادي مي درخشيد و چشمانم از عظمت عشقم برق مي زد. با رضايت كيفم را برداشتم و به طبقه پايين رفتم. هومن و پدر و مادر آماده رفتن بودند همگي سوار ماشين شديم سر راه بد گل زيبايي با گل هاي مريم و رز و چعبه اي شيريني خريديم وقتي به خانه عمه رسيديم ماشين عمو احمد را شناختم و دانستم آنها هم رسيده اند به محض باز شدن در به داخل رفتيم و با استقبال گرم عمه و آقا جلال و فرهاد روبرو شديم سبد را به طرف فرهاد گرفتم و گفتم:
- تبريك مي گويم آقاي مهندس
لبخندي زد و گفت:
- فكر كنم مهندس به من بيشتر بيايد تا وكيل و تاجر
- همه شغل ها به تو مي آيد حتي دعا نويسي
شهلا كه تازه به جمع ما پيوست بود با دستش به پشتم زد و گفت
- آفرين هتي ! خوشم آمد فكر كرده هنوز درس نخوانده مهندس شده من نمي دانم اين خاله چرا اين قدر بچه هايش را لوس و از خود راضي بار آورده ؟
هومن قهقه اي زد و گفت:
- آخ جون فرهاد امروز وقت حال گرفتن از اين دخترهاست حاضري؟
فرهاد نگاه گله مندي به من انداخت . ياسمن و شهلا مرا به داخل هل دادند و خنده كنان از آن جا دور شديم لادن را ديدم و با هم به سردي بر خورد كرديم لادن گفت:
- فكر نمي كني هنوز بچه تر از آن هستي كه در كار بزرگ تر ها دخالت كني؟
منظورش را نفهميدم و گفتم:
- منظورت چيست؟
- منظورم فضولي ات در مورد رشته فرهاد است
ياسمن گفت:
- خود فرهاد از هستي در مورد رشته اش نظر خواست لادن جان.
و شهلا با حرص گفت:
- من نمي دانم چرا همه در كار هم دخالت مي كنند؟ مثلا امروز مهماني است و بايد كاري كنيم كه به ما خوش بگذرد.
پكر شدم ، لادن دو سال از من و شهلا و ياسي بزرگ تر بود و به خودش اجازه مي داد هر طور مي خواهد با ما رفتار كند و در عوض توقع احترام داشت. فرهاد دائم در تكاپوي احوالپرسسي با مهمانان و پذيرايي از آنها بود. مي دانستم حالش را گرفته ام اما نمي دانم چرا خوشم مي آمد سر به سرش بگذارم ياسمن در مورد معدل ديپلم پرسيد و من و شهلا نيز در مورد امتحان ها با هم گفتگو كرديم. شهلا نظر مي داد كه بعد از گرفتن ديپلم چه كاري كنيم، خودش مي خواست در كنكور شركت كند. ياسمن نيز درس خواندن را دوست داشت اما من گفتم هيچ علاقه اي به درس و كتاب ندارم و مي خواهم هنر خوش نويسي ام را تكميل كنم . ياسمن گفت:
- لادن امسال در كنكور رد شد براي همين كمي ناراحت است. نگاهش كن انگار از اين كه فرهاد در دانشگاه قبول شده زياد هم راضي نيست. قبل از آمدن شما به من گفت، چرا فرهاد يك دفعه بعد از چهار سال كه از ديپلم گرفتنش مي گذرد به فكر تحصيل افتاده؟

من هم گفتم، خب دلش نخواسته حالا هوس كرده كه تحصيلات دانشگاهي داشته باشد. مي داني هستي فكر كنم لادن فرهاد را دوست دارد ببين چه طور در كارهاي فرهاد غرف شضده است.
شانه هايم را به عادت هميشگي بالا انداختم و گفتم:
- ول كن بابا به ما چه؟ من كه اصلا از لادن خوشم نمي آيد.
ياسمن و عمه با ورود خانواده نسترن همسايه ديوار به ديوارشان برخاست و به استقبال انها رفتند نسترن دختر سبزه رو و زيبايي بود خانواده اش با خانواده عمه صميمي بودند و هر دو خانواده مي دانستند كه نسترن به فرهاد علاقه شديدي دارد. نسترن در بود ورود بسته كادو شده كوچكي را كه گل سرخي روي آن خودنمايي مي كرد به دست فرهاد سپرد فرهاد سر به زير انداخت و تشكر كرد. من و شهلا از اين كه نسترن آن قدر نزد همه بي پروا بود و به مناسبت قبولي فرهاد به او هديه داد متعجب به هم نگاهي انداختيم ان قدر حرصم گرفته بود كه داشتم خفه مي شدم! فرهاد پسري جذاب بود و به همين دليل هواخواه زياد داشت. ولي مطمئن بودم هيچ كس حتي نسترن و لادن مثل من عاشق او نيستند برخاستم و به آشپزخانه رفتم ياسمن در حال اماده كردن چاي بود دستانم را به كابينت تكيه دادم و وزنم را روي دست هايم انداختم به ياسمن گفتم:
- اين نسترن عجب رويي دارد ياسي! جلوي روي همه به فرهاد كادو مي دهد
- چون دختر دردانه پدر و مادرش است و بعد از سال ها نذر و نياز و دعا به خانواده اش افتخار حضور داده كافيست بگويد ف، پدر و مادرش يك ثانيه بعد فرحزادند. جان بخواهد دريغ ندارند چه برسد به فرهاد. پدرش آن قدر فرهاد جان ، فرهاد جان مي كند كه خود فرهاد خسته شده مادرم يك بار گفت
- به نظرم مي توانم نسترن را مثل عروس خانواده قبول كنم
ولي فرهاد آب پاكي را روي دستش ريخت و گفت:
- من؟
- من چي؟ ياسي چرا بقيه اش را نمي گويي؟
ياسمن گفت:
- شايد دلش نخواهد تو بداني كه او چه كسي را دوست دارد؟
در همين حين فرهاد در حالي كه كادوي نسترن در دستش بود به آشپزخانه وارد شد. گل را از روي كاو كند و روي موهاي من گذاشت و به ياسمن گفت:
__________________
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 07-22-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل سیزدهم

- خود هستي مي داند كه تمام هستي من است. هستي من يكي است و آن دختر دايي عزيزم.
خجالت كشيدم و به ياسمن كه با نگاهي پر مهر به من مي نگريست لبخند زدم. شهلا كه گل نسترن را روي موهاي من ديد گفت:
- بابا اين جا چه رمانتيك بازي است و من خبر ندارم ! فرهاد توام؟ بابا هستي جان تبريك مي گويم. فرهاد چه افتخاري پيدا كرده كه دختر دايي مرا تور كرده؟
فرهاد كادوي نسترن را به شهلا داد و گفت:
- با اين كه مي دانم نسترن براي تهيه اين كادو يك هفته وقت گذاشته اما با تمام احساس نابم به تو تقديم مي كنم چون براي من ارزشي ندارد.
شهلا كادو را قاپيد و گفت:
- مرسي پسرخاله عزيز از اين به بعد به هستي مي گويم كادوهاي تو را هم به سليقه من انتخاب كند.
فرهاد گفت:
- نه بابا؟ كادوهاي هستي براي خودم است كادوهاي دخترهاي لوس و ننر را به تو مي دهم چون مثل خودت هستند.
شهلا با حرص گفت:
- حيف كه مي خواهي داماد دايي ام شوي و گرنه حسابت را مي رسيدم.
من و فرهاد با اين جمله شهلا به هم نگاهي كرديم و فرهاد لبخند عميقي زد و گفت:
- خدا از دهنت بشنود كار سختي است كه از الك زندايي بگذرم و قبول شوم. حتي سخت تر از كنكور.
شهلا گفت:
- انشاالله هستي قبول مي كند و من شيريني خوشبختي تو و شيريني بد بختي و سياه روزي هستي را مي خورم.
فرهاد ليوان آب دم دستش را به صورت شهلا ريخت و تقريبا از آشپزخانه فرار كرد . شهلا خنديد و گفت:
- پسره ديوانه چه ذوقي مي كند! انگار زندايي به اين راحتي دردانه اش را به دست او مي سپرد.
خنديدم و گفتم:
- شهلا جان فرهاد براي من يك ارزوست يك خيال و يك رويا
ابروهايش را تا جايي كه ممكن بود بالا داد و گفت:
- ماشاالله هستي جان بهت بگويم الان دو نفر ان طرف در سالن نشسته اند تا فرهاد گوشه چشمي بهشان بياندازد . نبين كه سر به سرش مي گذارم و حرصش را در مي آورم واقعا پسر خوب و فهميده اي است از همه مهمتر عاشق توست
چشمكي زد و گفت:
- ماشالله خوشگل و خوش قد و بالا هم هست. بايد بگويم واقعا به هم مي آييد راستي اين خواستگار هديه چه شد؟ كي مي آيد و چراغ را براي تو سبز مي كند؟
دو هفته بعد بله بران هديه بود و در خانه ما برو بيايي بود مادر همه جا را از تميزي برق انداخته بود كريستال ها داخل دكور تميز و براق پر از شكلات و شيريني و شربت روي ميزها خودنمايي مي كردند هديه لباس آبي كمرنگي را كه مادر به خياط سفارش داده بود به تن داشت. صورتش از شادي مي درخشيد چهره اش با آرايشي ملايم زيباتر شده بود اولين مهمان ها عمه ماهرخ و خانواده اش بودند. من هم بلوزي صورتي و شلواري همرنگ بلوزم را پوشيدم و صندلهايي به همين رنگ به پا كردم هر چه مادر حرص خورد كه دامن يا پيراهم بپوشم حريفم نشد با شلوار راحت تر بودم عمه سرم را در آغوش گرفت و گفت:
- ماشاالله هستي جان تو از همه عروس هاي دنيا زيباتر مي شوي انشاالله روي جشن نامزدي تو بيايم
صداي غليظ انشا، الله گفتن فرهاد كه پشت گل بزرگي پنهان شده بود زودتر از خودش رسيد همه خنديدند و وارد خانه شدند عمه شهين و عمو احمد و دايي بهران با هم رسيدند عمو احمد رو به هديه كه گوشه اي با خجالت سر به زير انداخته بود كرد و گفت:
- خوب هديه حان تو واقعا موافق به اين ازدواج هستي يا هومن به خاطر دوست صميمي اش تو را مجبور به اين وصلت كرده؟
هديه لبخندي زد و هيچ نگفت . فرهاد گفت
- دايي جان حال و روز هديه خبر از درون مشوش و خوشحالش مي دهد چرا اذيتش مي كني؟
همه نگاه ها به هديه چرخيد كه چشمانش از محبت مسعود برق مي زد. با صداي زنگ هديه از جا پريد و من و ياسمن كه نزديك در بوديم دوان دوان و به گمان اين كه خاله محبوبه پشت در است براي در باز كردن از هم سبقت مي گرفتيم مادر و پدرم به روي ايوان امده بودند صداي خنده و جيغ و فرياد من و ياسمن به آن طرف در كشيده مي شد آه خدايا من فكر مي كردم خاله محبوبه پشت در است نه مسعود و پدر و مادرش و يك ايل مهمان . با باز شدن در من و ياسمن كه نفس نفس مي زديم و موهايمان روي پيشاني هايمان ريخته بود در يك لحظه ميخكوب شديم ياسمن كه صدايش از فرط فرياد و خنده دو رگه شده بود پشت من پنهان شد و سلام كرد. چشمان من فقط در چشمان مسغود خيره شده بود از خجالت توان گفتن سلام هم نداشتم. پدر و مادر به اتفاق هومن و فرهاد به جلوي در آمدند و به مهمان ها تعارف كردند نيشگونيكه هومن از بازويم گرفت مرا به خود آورد و سلام كردم. مثل بچه هاي شيطان مدرسه كه منتظر تنبيه هستند آماده بودم كه پدر و مادرم جلوي آن همه مهمان خجالتم دهند اما آنها سرگرم مهمان ها بودند. فاميل مسعغود يكي يكي وارد شدند فرهاد در حالي كه كنار من ايستاده بود به آنها خوشامد مي گفت. نگاهش پر از سرزنش بود انگار مي گفت: مثلا بزرگ شدي شيطنت بس است. يكي بايد به خواهر خودش مي گفت. باز هم لبريز از خنده بوديم داشتن فرهاد و بودن او در كنارم به گرمي دلم مي افزود و خيالام را راحت مي كرد. خاله و عمه مسعود با ما خوش و بش كردند پسر عموي مسعود به اتفاق همسرش وارد شدند و دسته گلي را تقديم كردند آخر سر مهمان ها جواني شيك پوش و خوش آندام بود كه وارد شد نگاهي به من و ياسمن انداخت و گفت
- سلام من شهريار پسرخاله آقا مسعود هستم فكر كنم صداي جيغ شما بود كه به گوش مي رسيد من واقعا روحيه شاد و جوان شما را تحسين مي كنم
بر و بر به او نگاه كرديم سرش را كمي خم كرد و گفت:
- شما؟ افتخار آشنايي با چه كساني را دارم؟ تا آمدم حرف بزنم فرهاد لبخندي زد و گفت:
- خوش آمديد ! ايشون خواهر هديه خانم هستي ، ياسمن خواهر من و من پسرعمه عروس خاله شما هستم
شهريار كه انتظار پاسخ از طرف فرهاد را نداشت كمي خود را جمع جور كرد انگار داشت در ذهنش جواب فرهاد را حلاجي مي كرد كه بالاخره بفهمد ما در ان خ انه چه كاره ايم
فهميدم كه فرهاد از شهريار خوشش نيامده چون صبر نكرد كه شهريار با ما همگام شود همراه من و ياسي حركت كرد و هر سه با هم به داخل رفتيم به محض رسيدن به سالن سريع به اتاقم رفتم پشت سرم ياسمن وارد شد و هر دو روي تخت پريديم و تا جايي كه مي شد خنديديم ياسمن گفت:
- هستي خدا به خير كند و گر نه امشب هم تو سرزنش مي شوي هم من مادرت را نديدي چه طور چشم غره مي رفت؟
و بعد خاست و در حالي كه ژست عصا قورت داده اي مي گرفت اداي شهريار را در آورد و گفت:
- من شهريار هستم افتخار آشنايي.....؟
ناگهان لبهاي پر از بادش را خلي كرد و كنار من نشست چون مادر در اتاق را باز كرده بود و به ما نگاه مي كرد طبق عادت هميشگي دستش را زير چانه اش مشت كرد و گفت:
- دختر خرس گنده آبرو براي ما نگذاشتيد. پس فردا بله بران خودتان هم اين كارها را مي كنيد؟ واقعا كه هستي خانم مثلا پذيرايي مهمان ها به عهده تو بود چي شد؟ آمدي اين جا و با ياسمن اداي مردم را در مي آوريد؟
ياسمن رو به من كرد و گفت:
- آخ زندايي من اصلا پس فردا آمادي بله بران را ندارم آخه با بچه ها قرار گذاشتيم بريم سينما. نمي شود قرار پس فردا را بگذاريد براي هفته ديگر؟ راستي اين داماد خوشبخت كيست كه من خبر ندارم؟
مادر غرولند كنان در حالي كه زير لب به جوان هاي پر رو اين دوره زمانه بد و بي راه مي گفت از اتاق خارج شد و رفت. ياسمن كه از خنده قرمز شده بود دستي به سر و ري خود كشيد و گفت:
- خدا كنه او نپايين بين اين همه آدم جواني پيدا شود كه پس فردا آمادي ازدواج با من را پيدا كند و گر نه مادرت خيلي ناراحت مي شود!
من جلوي آينه رفتم و كمي موي و صورتم را مرتب كردم و گفت:
- بيا برويم ياسمن چه قدر نمك مي ريزي ناسلامتي من امشب خواهر عروسم و بايد كمك كار مادرم باشم
ياسمن گفت:
- آخه با خوشگلي و تيپي كه تو زدي من بايد برم پاركينگ
گونه اش را بوسيدم و گفتم:
- خودت مي داني كه هم از من زيباتري و هم خوش تيپ تر
وارد سالن شديم به وضوح نگاه خيره شهريار را روي صورتم احساس كردم با كمك ياسمن و شهلا مشغول پذيرايي شديم وقتي پيش دستي جلوي شهريار گذاشتم لبخند عميقي زد و گفت:
- امشب واقعا شب فراموش نشدني براي مسعود.... و من خواهد بود.
كمي آن طرف تر شاهرخ و فرهاد كنار هم نشسته بودند برايشان بشقاب گذاشتم لادن نيز نزديك ان دو نشسته بود فرهاد نگاهي به سر تا پايم كرد و نگاه غريب و پر از خشمش را به چشمانم دوخت. مي دانم از اين كه مورد توجه شهريار قرار گرفته ام مخصوصا بعد از ابروريزي داخل حياط دارد ديوانه مي شود شاهرخ نگاهم كرد و با مهرباني گفت:
- ممنون هستي جان، چه قدر امشب مظلوم شدي! نكند به خاطر اين لباس زيبايي است كه پوشيدي؟ چه قدر رنگ صورتي بهت مي آيد
لادن سرش را كمي جلو آورد و گفت:
- درست مثل پلنگ صورتي شده
آخ خدايا چرا حسادت اين دختر به من تمامي نداشت از رفتار فرهاد دلگير بودم حرف لادن هم ناراحتم كرد بغض گلويم را فشرد و قصد رفتم به اتاقم را كردم فرهاد متوجه شد كه ناراحت شده ام به مادرش اشاره كرد و عمه دستم را گرفت و بين خودش و خواهرش براي م روي مبل جا باز كرد سرم را بالا آوردم و نگاه عصباني لادن را ديدم و فرهاد و شاهرخ كه به هم نگاه معني داري كردند و خنديدند عمه ماهرخ آرام گفت:
- مي بيني اين پدر سوخته ها چه طور با نگاه هايشان برايت نقشه مي كشند؟
خودم ر به آن راه زدم و گفتم:
- كي
عمه خنديد و گفت:
- همين پسر خودم فرهاد و او ن شاهرخ پدر سوخته را مي گويم.
عمه شهين سرش را جلو آورد و گفت:
- فكر كنم دارند شرط مي بندند كه چه موقع نامزدي تو بر پا مي شود و با چه كسي؟
سرم را پايين انداختم و عمه ماهرخ در گوشم گفت:
- اميدوارم فرهاد زرنگ تر از شاهرخ باشد و تو عروس اين عمه ات شوي نه ان عمه ات
و با سرش به عمه شهين اشاره كرد. نگاهم به فرهاد افتاد كه پاهاي را روي هم انداخته بود و با چشمانش به من مي خنديد از عمه هايم عذر خواهي كردم و برخاستم به طرف اشپزخانه رفتم ياسمن و شهلا مثل جوجه اردك هايي كه به ترتيب پشت سر مادرشان راه مي افتند به دنبال من روانه آشپزخانه شدند شهلا در آغوشم گرفت و گفت:
- شنيدم لادن چه گفت خوب كاري كردي جوابش را ندادي.... عيب ندارد هستي به حساب حسادتش بگذار
گفتم:
- آخه من كاري به او ندارم
ياسمن با گفتن:
- ببخشيد من افتخار آشنايي.....
دوباره فضا را از خنده ما پر كرد گفتم:
- ياسمن عجبه پيله كردي به اين شهريار نكند ازش خوشت امده؟
- نه بابا از لفظ قلم حرف زدنش خوشم امده
فرهاد در چارجوب در اشپزخانه ايستاده بود و در حالي كه انگشتش را روي بيني اش مي فشرد گفت:
- بابا چرا شما سه تا مثل نارنجك منفجر مي شويد يك كم ابروداري كنيد ياسمن كافيه ان جا دارند عروس و داماد را صيغه محرميت مي خوانند ان وقت شما سه تا اين جا عروسي گرفتيد؟
ياسمن و شهلا ظرف شيريني ها را برداشت و به سالن رفتند.
فرهاد تكيه به كابينت داد و به من كه بي اهميت و خونسرد وسايل شام را اماده مي كردم نگاه كرد عاقبت به سخن در آمد و پرسيد؟
- قهري؟
نگاهش كردم آخ خدايا چه قدر اين چهره را دوست داشتم؟ ان چشم هاي خاكستري و خوش حالت با آن ابروان پرپشت و بلند موهايي كه رو به بالا شانه و روغن زده شده بود و لبان خوشفرمي كه با هر عكس العمل صاحبش تغيير مي يافت و دائما حالت هاي گوناگون مي گرفت . فرهاد خنديد و گفت:
- خوشگلم ؟ مي پسندي؟
متوجه شدم كه خيره شدنم طولاني شده سرم را تكان دادم و گفتم:
- نه قهر نيستم شايد به قول تو بزرگ نشده ام
فرهاد روبه رويم ايستاد و گفت:
- و من عاشق همين سادگي و روح صاف و بي الايشت هستم كه مثل بچه ها رفتار مي كني
حرصم گرفت و گفتم:
- اما خدمت شما آقاي خوش خيال بگويم كه من بزرگ شده ام همين الان از مادر جنابعالي شنيدم كه داشت به من مي گفت......
لنگه ابرويش را بالا داد و گفت:
- چي مي گفت: مي گفت بايد عروس عمه ات بشوي ان همه عمه ماهرخت؟
سرم را زير انداختم و چيزي نگفتم با دستش چانه ام را بالا آورد و گفت:
- اين را بدان هستي جان تو بايد عروص عمه ات باشي محال است كه بگذارم دست كسي به تو برسد.
و سپس لبخندي زد و گفت:
- برويم به عروس و داماد برسيم. كاري نداري؟ چيزي نيست كه ببرم
همان طور گيج وسط اشپزخانه ايستاده بودم و نگاهش مي كردم
چشمكي زد و گفت:
- زود بيا داخل دلم برايت تنگ مي شود.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 08-10-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل چهاردهم

و از انجا خارج شد. مي دانستم امشب تا خيال من و خودش را راحت نكرده از خانه ما خارج نمي شود. به همين دليل هم آن قدر با شتاب و اضطراب به من فهماند كه تنها خواستگارم بايد خودش باشد. از نوع ابراز علاقه اش خنده ام گرفته بود.
اضطرابم فنجان ها در سيني مي لرزيد. هومن برخاست و سيني را از دست من گرفت و مشغول پذيرايي شد. شهلا لبخندي زد و گفت:
- تا حالا دخترهايي اين طور با شخصيت و فهميده ديده بودي؟ تا فهميديم فرهاد خان قصد خواستگاري دارد زود رفتيم دنبال نخود سياه
و بعد به خودش و ياسي اشاره كرد و گفتم:
- از كجا فهميديد او از من خواستگاري مي كند
شهلا با دست به مغزش اشاره كرد و گفت:
- هوش زياد عزيزم
گفتم:
- اتفاقا تنها كاري كه فرهاد نكرد خواستگاري بود
ياسمن خم شد و گفت:
- پس چي كار كرد؟
آن قدر مظلوم و ساده حرف زد كه سه تايي زديم زير خنده. انگار من و فرهاد در آشپزخانه چه كار كرديم كه ياسي آن طور سوال مي كرد . با خنده ما سكوت مجلس را فرا گرفت شهريار خنديد و گفت:
- انگار روح زيباي زندگي در اين جا به حضور خانم هاي شاد و خندان جريان دارد
لبخندش را نثار ما سه نفر كرد. كمي خود را جمع و جور كرديم.
پدر گفت:
- حسن داشتن جوان در خانه همين است هميشه شادي و خنده در خانه جريان دارد.
و پدر مسعود گفت:
- اشاءالله هميشه جوان هايتان سلامت باشند و زير سايه شما بزرگ ترها زندگي خوبي داشته باشند
هديه كه مثل ماه مي درخشيد كنار مسعود نشسته بود اما معصوم و خجالت زده به نظر مي رسيد. مادر مسعود گفت:
- با اجازه شما بزرگ ترها حالا كه عروس و داماد محرم شده اند مسعود جان حلقه نامزدي را در دست هديه جان كند.
با كف زدن همه حلقه جواهرنشان در انگشت هديه نشست. هومن مشغول فيلمبرداري از اين صحنه ها بود. مادر مسعود پارچه زيبايي كه به نظر مي آمد از آن طرف آب رسيده باشد را روي شانه هاي هديه انداخت. مادر زير گوش هديه گفت:
- چه خبر دختر؟ اين قدر قرمز شدي عروس شدي لبو كه نپختيم بلند شو برو حياط كمي هوا بخور.
شهلا گفت:
- اگر موهايتان را كمي كوتاه كنيد و رنگ كنيد كمي هم به صورتتان برسيد جوان تر مي شويد.
صفيه خانم گفت:
- جواني را مي خواهم چه كار شهلا جان؟ جوان كه بودم جواني نكردم چه برسد حالا كه نيم قرن را پشت سر گذاشته ام.
ياسمن كنار صفيه خانم روي صندلي جاي گرفت و كنجكاو پرسيد:
- چرا جواني نكرديد صفيه خانم؟ مي شود كمي از زندگيتان برايمان حرف بزنيد؟
صفيه خانم خنديد و گفت:
- آخر زندگي من چه چيز جالبي مي تواند براي تو داشته باشد عزيزم ؟ زندگيم سراسر درد و غصه بوده و دل نازكتان را ناراحت مي كند مادر!
شهلا گفت:
- حالا تا ما وسايل شام را آماده مي كنيم شما هم به طور مختصر چيزي بگوييد كه حس فضولي اين بچه بخوابد فعلا كه مهمان ها تخت نشسته اند و هديه و مسعود هم به حرفغ زدن گرم شده اند تا آنها نيايند كه شام را نمي كشيم
صفيه خانم لبخند تلخي زد و شروع كرد و گفت:
- حدود 40 سال پيش پدرم مرا به فاميل دورش كه مرد خوشگذران و عياشي بود شوهر داد من 14 ، 15 ساله بودم و زيبا ، اندام كشيده و موزوني داشتم . مادرم يك زن مظلوم و كم حرف بود كه تمام دلخوشي اش من و دو برادرم بوديم پدرم هم خوب بود اما ديكتاتوري مطلق بود كه در خانه حرفش يكي بود. مرا به قدرت شوهر داد و بي آن كه از خودم نظر بخواهد. نمي گويم مثل جوان هاي الان از من نظر خواهي مي كرد اما دلم مي خواست حداقل تا نشستن سر سفره عقد چيزي به من مي گفت كه بدانم دور روز ديگر سر سفره عقد قدرت مي نشينم. خودم هم بدم نمي آمد قدرت جوان خوش قد و بالا و جذابي بود اما خوشگذران بود تمام زندگي اش در كافه ها و رستوران ها مي گذشت پدر و مادر من آدم هاي معتقدي بودند مخصوصا مادرم خيلي مومن بود او مرا طوري بار آورده بود كه به تمام اعتقاداتم پابند باشم اما قدرت چنين كسي نبود . بعد از عقدمان وقتي مرا به خانه اش برد شروع به غر زدن و گفت:
- دلم نمي خواهد با چادر و روسري بگردي مخصوصا وقتي دوستانم به خانه مي آيند بايد بي حجاب باشي آزاد باش صفيه از جواني ات لذت ببر
كاش دستورات بي غيرتي اش به همين جا ختم مي شد دوست داشت كه من كه عمري حتي در حضور پدر و برادرانم روسري به سر داشتم در خيابان با دامن بگردم. يك روز مرا به لاله زار برد و زن هاي كت و دامن پوشيده و كلاه به سر را به من نشان داد و گفت:
- از اين به بعد بايد مثل اين زن ها بگردي
سپس مرا به مغازه اي برد و برايم كت و دامن كوتاهي كه روي هم براي دوختنش يك متر پارچه مصرف كرده بود خريد از تصور اين كه دامن به اين كوتاهي بپوشم و به خيابان و مجلس دوستانه قدرت بروم عرق شرم به تنم نشست مخالفت كردم و كتك خوردم. قدرت بعد از كتك هايي كه به من زد با خيال راحت مي نشست و مشروب مي خورد و من تنها و درمانده گريه مي كردم و به مادرم چيزي نمي گفتم چرا كه مي دانست كاري از دستش بر نمي آيد
روزها گذشت و خبري از حاملگي من نبود يك سال از ازدواج من و او گذشته بود و او به من فشار مي آورد كه برايش بچه بياورم اما انگار خواست خدا نبود كه از او صاحب اولادي گردم. ديگر كتك زدن من برايش امري عادي شده بود. وقتي ديد من به حرف هايش گوش نمي دهم و مطابق ميل او رفتار نمي كنم براي بار آخر از من خواست كه با او به مجلس دوستانه اش بروم گفت كه همه دوستانش با همسرانشان كه شيك و اراسته اند حضور دارند از من خواست كه لباس هاي مطابق مد بپوشم و ابرويش را بخرم وقتي ديد به هيچ وجه زير بار اين حرف ها نمي روم رفت و زن ديگري را عقد كرد. زني كه مثل خودش عياش و بي بند وبار بود. وقتي پدرم از ماجرا با خبر شد مردانگي كرد و فورا طلاق مرا گرفت. افسرده شدم و گوشه خانه نشستم تا اين كه يك روز به اصرار مادرم به مجلس زنانه اي كه در عزاي امام حسين بود رفتم خانمي در ان مجلس مرا براي برادرش خواستگاري كرد برادرش مرد تنومند و پر بر و بازويي بود كه زنش به تازگي فوت كرده بود. وقتي علي اصغر را در روز خواستگاري ام ديدم از قد و هيكل و اندامش خوشم امد. ديگر تحمل بر چسب بيوه خوردن را نداشتم و موفقت كردم. علي اصغر مغازه بقالي داشت و چهار خواهر و برادر داشت كه مادرش به تنهايي انها را بزرگ كرده بود چرا كه پدرش در جواني وقتي كه انها بچه بودند مرده بود. علي اضغر رابطه خوبي با مادرش داشت و گفت:
- خدا بيامرزد زنم خوب بود اما احترام مادرم را زياد نگه نمي داشت. نفرين مادرم دامنش را گرفت و در جواني ناكامش كرد. من باور نمي كردم اما علي اصغر روي اين قضيه كه آه مادرش دامن زن جوانش را گرفته تاكيد داشت و به من هم دائما گوشزد مي كرد كه احترام مادرش را نگه دارم چرا كه معتقد بود زن فراوان است و مادر يكي است. پا به خانه اي شلوغ گذاشتم و با مادر شوهر و چهار خواهر شوهر و دو برادر شوهر هم خانه شدم علاوه بر اين ها مادر شوهرم مادرش را نيز به خانه خود آورده بود.كه با آنها زندگي كند. آخ چه روزگاري پيدا كردم. شدم پادوي خانه شان دختري بودم كه سيكل داشتم و پدرم اگر چه مردي مستبد بود اما از پيشرفت بچه هايش كوتاهي نمي كرد. خودش سواد قراني داشت و به من هم ياد داده بود . از همه نظر از آنها سر بودم اما هيچ عزت و احترامي نداشتم در مطبخ كه در زير زمين خانه جاي داشت غذا مي پختم اما تا سفره را مي انداختم و از اتاق به حياط مي رفتم تا ديگر وسايل غذا را بياورم هيچ كدام از جايشان جم نمي خوردند وقتي غذا كشيده مي شد حتي سهم مرا هم كنار نمي گذاشتند و من مدام در رفت و آمد بودم تا كم و كسري سفره را تهيه كنم شوهرم كه خواهرهايش را شوهر داد و تمام خريد جهيزه شان به عهده من بود. تازه هميشه هم متوقع و ناراضي بودند تا سه سال بچه دار نشدم و حرف و حديث بود كه پشت سرم رديف مي شد قديم كه مثل حالا نبود تا دختري شوهر مي كرد بايد بچه دار مي شد و سرش را گرم مي كرد يعني وظيفه ديگري جز اين نداشت من هم كه سه سال بود از ازدواجم مي گذشت و هنوز چراغ خانه شوهرم را روشن نكرده بودم دائما مورد تهديد مادر شوهرم قرار مي گرفتم كه براي علي اصغر زن خواهد گرفت حتي يك دختر را براي پسرشان نشان كرده و به خود من هم نشانش داد نمي داني احساس من چه احساس بدي بود يك روز به امامزاده رفتم و آن قدر گريستم و به درگاه خدا ناله كردم كه بچه اي در دامنم بگذارد چرا كه ديگر روي طلاق گرفتن نداشتم. اگر شوهرم زن مي گرفت چه بلايي به سر من مي آمد؟

__________________
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 08-11-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل پانزدهم
خدا خواست و حامله شدم از خوشحالي روي پا بند نبودم انس و التي كه با بچه ام در وجودم بر قرار كرده بود به من نيرو مي بخشيد كه زندگي كنم و چشم به آينده بدوزم بچه ام را فرشته نجاتم مي دانستم خيلي خوشحال بودم اما همچنان كار مي كردم باز هم با وجود ويار شديد غذا مي پختم و جلوي مادر شوهرم و مهمان هايش مي گذاشتم تا اين كه مهرداد به دنيا آمد با آمدن مهرداد كمي ابرو و عزتم زياد شد مادر شوهرم خوشحال بود اما شوهرم تا ده روز به اتاقم نيامد و حالم را نپرسيد چرا كه مي ترسيد با ديدن بچه اش به مادرش بي احترامي كرده باشد
قديم جلوي مادر و پدرشان بچه خود را بغل نمي كردند و اين را يك نوع بي احترامي به بزرگ تر مي دانستند بچه دومم بلافاصله بعد از مهرداد به دنيا آمد دخترم صديقه كه به دنيا آمد هيچ كس خوشش نيامد حتي پدرش علي اصغر با اخم و تخم گفت:
- مهرداد را كه به دنيا آوردي خوشحال شديم و گفتيم پسرزايي اما با به دنيا آوردن اين زردنبو از چشمم افتادي
ناشكري مي كرد انگار كه دختر و پسر شدن بچه دست ما انسان هاست با ناشكري هاي پي در پي خدا را به خشم آورد تا اين كه صديقه ام لب حوض به زمين خورد و پايش شكست در رختخواب افتاد و ديگر بلند نشد. تب كرد و تشنج بالاخره هم تب از پا انداختش و مرد. بچه ام در يك سالگي در اثر نا شكري پدرش مرد بي هيچ عزاداري و بي هيچ ناراحتي تنها من بودم كه ضجه مي زدم و مي گريستم خدا به شوهرم غضب كرد چون بعد از صديقه ديگر من حامله نشدم و همه اين ها از ناشكرهاي واضح و پي در پي شوهرم و خانواده اش مي دانستم سال ها گذشت و وقتي مادر شوهرم ديد كه من ديگر براي پسرش بچه نياوردم زود دست به كار شد و براي علي اصغر زن گرفت. شب عروسي او تا صبح در اتاقم گريستم خانه هاي قديم يك حياط بزرگ بود با چند اتاق در دور تا دورش يك حوض بزرگ هم وسط آن بود كه با اب آن همه كار مي كردند آب توالت رفتن و اب ظرف شستن و لباس شستن همه از حوض تامين مي كردند به ندرت كسي شير اب را باز مي كرد مگر براي غذا بپختن. يكي از همين اتاق ها را به من و مهرداد دادند از نظر خودشان لطف بزرگي بود چرا كه مرا طلاق نداده بودند و اجازه داده بودند كه در آن خانه زندگي كنم. مهرداد با خون دل من بزرگ شد درست 9 ساله بود كه هوويم دختري براي علي اصعر به دنيا اورد و بعد از گذشت چهل روز از زايمانش مادر شوهرم سكته كرد و مرد بعد از آن شوهرم پير و شكسته شد معتاد و خيابان گرد شد. خدا تقاص مظلوميت مرا از آنها گرفت. الان مهرداد و زن و فرزند دارد و خيلي به من اصرار مي كند كه با آنها زندگي كنم اما خودم قبول نمي كنم اين هم قصه زندگي تلم من ! راضي شدي ياسمن جان؟
ياسمن در حالي كه بغض كرده بود و در سخنان پر درد صفيه خانم محو شده بود گفت:
- ممنون از اين كه چشم و گوش ما را به واقعيت هاي زندگي تان باز كرديد باور كنيد احترام قلبي و محبتم به شما چند برابر گذشته شد.
صفيه خانم برخاست و ارام و پر بغض دوباره به كارهايش مشغول شد.
بعد از صرف شام شاهرخ به پشت پنجره رفت و گفت:
- بچه ها بياييد دارد برف مي بارد.
من و ياسمن و شهلا با سرعت خود را به پشت پنجره رسانديم و از ديدن برفي كه روي زمين نشسته بود و از اسمان مي باريد جيغ كشيديم ان قدر زيبا بود كه دل از آدم مي برد شاهرخ گفت:
- مگر در قحطي برف مانده ايد كه اين طوري جيغ مي كشيد:
ياسمن گفت:
- حيف كه فاميل مسعود هستند و گر نه مي رفتيم برف بازي
شهلا گفت:
- كي به ما كار داره؟ يك كم برف بازي مي كنيم و زود بر مي گرديم سرجايمان مثل سه خانم مي نشينيم
در همين هنگام خانواده مسعود و فاميل و اقوامش يكي يكي بلند شدند كه بروند ياسمن گفت:
- آخ جان دارند مي روند
به قصد خداحافظي با آنها به طرفشان رفتيم وقتي انها رفتند هومن شروع به سر وصدا و لودگي كرد و چند بار هم تذكر داد كه جلوي فاميل مسعود رويمان نمي شد از جايمان تكان بخوريم فرهاد به سمتم آمد و گفت:
- هستي برويم در حياط قدم بزنيم.
- نه تو رو خدا فرهاد مگر مي خواهي مادر پوست كله ام بكند؟
- من مي روم تا مجلس گرم است و سر همه به مسخره بازي هاي هومن گرم است بيا
و با گفتن اين جمله به آرامي از در سالن خارج شد كمي بعد طاقت نياوردم و بلوز يقه اسكي روي لباسم به تن كردم و به دنبال فرهاد به حياط رفتم فرهاد ارام داشت روي برف ها قدم مي زد. شاخه هاي خشك درختان از برف پوشانده شده بودند با اين كه شب بود اما نور سفيد برف به چشم نوازش مي داد و منظره شب را نقره فام و جادويي كرده بود پاهايم را درست روي جا پاي فرهاد گذاشتم و به كنارش رسيدم. دست هايش را در جيب كرده بود و آمدن مرا مي نگريست گوشه لبش را لبخند پوشانده بود دستم را در دستش گرفت. گرمم شد دستم را كشيدم و گفت
- حالا نه فرهاد زود است كه اين قدر زود خودماني شويم
- چرا:؟ تو مال مني هستي يقين داشته باش
- حالا كه موقعه اش نيست در ضمن اگر مي خواهي مادرم با ديدن اين حركت از هستي ساقطم كند باشد حرفي نيست
- آخه دختر تو چرا اين قدر از مادرت مي ترسي؟
آمدم جوابش را بدهم كه يخ كردم برف پشت گردنم را پوشانده بود به پشت سرم نگاه كردم ديدم هومن و شاهرخ و شهلا و ياسمن در حالي كه گلوله هاي برف را در دستشان سبك و سنگين مي كنند آماده مبارزه اند مبارزه شروع شد من و فرهاد با سرعت برف گلوله كرديم و به سمتشان پرتاب كرديم اما مگر ما حريف انها مي شديم گرم برف بازي بودم و داد مي زدم
- اي ياسمن و شهلاي بي معرفت؟ با پسرها دست به يكي شديد؟
شهلا فرياد كشيد:
- حقت است تا تو باشي كه ما را قال نگذاري
وسط بازي من و شهلا و ياسمن در يك جبهه قرار گرفتيم و پسرها در يك جبهه ديگر هديه و مسعود كه در خانه ما مانده بود تا آخر شب برود نيز به حياط امدند هومن در يك حركت سريع مرا روي برف خواباند و صورتم را از برف پوشاند ياسمن و شهلا او را خواباندند و در پلوورش برف فرو كردند آن قدر بازي كرديم كه گرممان شد و برف هاي حياط پاك شد و جاي ان برف صاف و زيبا برف هاي له و گلوله شده گرفت مادر پشت پنجره آمد و گفت
- بياييد تو سرما مي خوريد
يا حرص مي خورد و مي گفت:
- آخر شب است مردم خوابيده اند
همه توافق كرديم و به داخل سالن برگشتيم عمه برايمان چاي داغ آورد كه حسابي مزه داد مسعود كه در اين برف بازي كمي رويش به روي ما باز شده بود گفت
- اين خاطره را از شب نامزدي من داريد يادتان باشد
هديه نگاهش كرد و لبخند زد
آن شب به همه ما خوش گذشت وقتي مهمان ها خداحافظي كردند ورفتند از نيمه شب هم گذشته بود دست دور گردن هديه انداختم و بوسه اي بر گونه اش نشاندم فكر اين كه هديه تابستان از پيش ما مي رود ناراحتم مي كرد اما به قول مادر اين شتري بود كه در خانه همه جوان ها مي خوابيد و به قول هومن كه مي گفت:
- كاش در خانه ما گله اش بخوابد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 08-11-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل شانزدهم

مسعود و هديه مثل دو كبوتر عاشق دائما كنار هم بودند يا مسعود خانه ما بود يا هديه خانه آنها. از وقتي هم نامزد شده بودند رفت و آمد دو خانواده به هر مناسبتي زياد شده بود. مسعود مرد فهميده و خوش اخلاقي بود و رابطه اش با همه خوب بود. او در اصل دوست هومن بود ولي مرا به خاطر خواهر زن بودنم خيلي دوست داشت. روزي كه به اتفاق هديه قرار شد به خريد بروند به اصرار مرا هم با خود همراه كردند. دلم نمي خواست مزاحم خلوتشان شوم اما هم هديه و هم مسعود با اصرار از من خواستند كه همراهشان باشم مادر هم گفت:
- چه اشكالي دارد ؟ تو خواهر هديه هستي خوب نيست هديه در خريد اولش تنها باشد.
به اجبار با آنها به بازار طلا فروشان رفتيم پشت هر ويتريني كه آنها براي خريد حلقه و سرويس طلا مي ايستادند من حلقه هاي ازدواج خودم و فرهاد را نشان مي كردم واقعا كه چه عالمي داشتم! عاقبت بعد از ديدن چند مغازه هديه سرويس طلاي زيبايي را پسنديد و وارد مغازه شد. وقتي هديه سرويسش را كادو شده دريافت كرد مسعود انگشتر طلاي دخترانه و زيبايي را جلوي روي من گذاشت و گفت
- مي پسندي؟
گفتم:
- قشنگ است از خود هديه بپرس كه خوشش مي آيد يا نه؟
هديه گفت:
- نه مي خواهد براي تو بخرد اگر خوشت امده بگو اگر هم نه يكي به سليقه خودت انتخاب كن
شرم زده گفتم:
- نه من لازم ندارم خودم دارم
- اين يك رسم است هستي جان، سليقه من اين است اگر دوست نداري خودت انتخاب كن.
به هديه نگاه كردم ارام چشمانش را به هم زد و من فهميدم كه بايد قبول كنم و گر نه مسعود ناراحت مي شود خنديدم و گفتم:
- خيلي زيباست همين خوب است هر چه باشد سليقه داماد است
مسعود بعد از دادن پول طلاها ما را به رستوران برد نهار خوشمزه و دلچسبي را صرف كرديم و بعد از آن به سينما رفتيم از اين كه همراهشان امده بودم شديدا پشيمان بودم مثل جوجه اردك زشت دنبالشان روان بودم ان دو در عالم خود سير مي كردند و من تنها و خسته به فيلم نگاه مي كردم و چرت مي زدم. عاقبت رضايت دادند و دم غروب به خانه برگشتيم. هديه وسايل خريدش را به ذوق فراوان به مادرش نشان مي داد و من خسته از پياده روي به اتاقم رفتم تا بخوابم روي تختم دراز كشيدم و از ته قلب ارزو كردم روزهاي خوش من و فرهاد نيز زودتر از راه برسد.
آخر اسفند بود روزها هوا گرم تر شده بود و شب ها بوي بهار لابهلاي درختان غوغا مي كرد ايام خانه تكاني بود و مادر به شدت سرگرم در اين مواقع عصبي و وسواسي مي شد
يك روز كه از بيرون به خانه آمدم ديدم كه خانه به هم ريخته است صفيه خانم بالاي چهارپايه بود وشيشه ها را پاك مي كرد مادر هم به سرش روسري بسته بود و دائم غر مي زد كه دست تنهاست اثري از هديه نبود حتما دوباره با مسعود به گردش رفته بودند روسري ام را در اوردم و مانتويم را گوشه اي انداختم و به كمك مادر رفتم. صفيه خانم بالاي چهارپايه بود و با هر بلند و كوتاه شدن جيغ خفيفي مي كشيد به سراغش رفتم و از او خواستم كه پايين بيايد گفتم كه پاك كردن شيشه ها با من. مادر هاج و واج نگاهم مي كرد. مي دانست چه قدر از شيشه پاك كردن متنفرم اما دلم به حال صفيه خانم مي سوخت از وقتي قصه زندگي اش را شنيده بودم مثل مادربزرگم دوستش داشتم از اين كه اين قدر در زندگي اش سختي كشيده و تحقير شده بود از اين كه طفلش را از دست داده بود و ديگر بچه دار نشده بود از اين كه عمر خوشبختي اش خيلي كوتاه بود. خوشحال شد و پايين امد . گفتم:
- شما برو كمك مادر كن و كار ديگري انجام بده .
در حاليك ه دعايم مي كرد به كار ديگر مشغول شد.
بالاخره خانه تكاني پر از وسواس مادر هم پايان گرفت. عيد ديگري مي آمد و يك سال به سال هاي عمر ما اضافه مي شد و در زير گذر اين ايام روزهاي پر شور من هم مي گذشت و وروق زندگي من هم عوض مي شد. كم كم به عيد نزديك مي شديم . با مادر به بازار رفتيم و لباس و كيف و كفش خريديم با اين كه بزرگ شده بودم اما هنوز از بابت خريد مثل بچه ها ذوق مي كردم و شاد بودم. جوان بودم و پر از ارزو پر از اميد به داشتم فردايي رويايي. اواخر اسفند حال من هم تغيير مي كرد ان قدر روزهاي اخر سال برايم مست كننده بود كه حد نداشت . مخصوصا چهار شنبه سوري ان سال كه به زودي مي رسيد و عمه ماهرخ ما را به خانه اش دعوت كرده بود خوشحالي ام علاوه بر مراسم چهارشنبه سوري بيشتر به خاطر ديدن فرهاد بود مي توانستم شب پر خاطره اي داشته باشم قلبم از شوق ديدارش مي لرزيد اه حال ادم عاشق نگفتني است. در عين خوشحالي اندوهناك هم هست اندوه پايان ديدار اندوه خداحافظي ....
وقتي پشت در خانه عمه رسيديم خانواده نسترن نيز از خانه بيرون امدند ظاهرا انها نيز مهمان عمه بودند از اين كه آن شب لادن و نسترن جلوي چشمم رژه مي رفتند كمي دلخور بودم در باز شد و به داخل رفتيم اولين چيزي كه نگاهم كاويد ديد فرهاد و لادن بود كه داشتند با هم از روي آتش مي پريدند اين مسئله نيز به ناراحتي ام افزود حسود نبودم ولي از اين كه لادن اين طور اعصابم را خرد مي كرد لجم مي گرفت. او عمدا اين كار ها را جلوي روي من مي كرد و فرهاد ناخواسته و ندانسته با او همراه مي شد. هومن فورا ترقه اي از جيبش در آورد و جلوي پاي لادن انداخت لادن متوجه نبود و داشت با صداي بلند مي خنديد كه ترقه صداي جيغش را در آورد دستش را روي قلبش گذاشت و به عقب پريد من نتوانستم از خنديدنم جلوگيري كنم. ارام خنديدم اما شليك خنده بلند هومن و شاهرخ و شهلا به هوا برخاست لادن نگاه پر نفرتي به هومن كرد و گفت
- بگذار برسي بعد اين كارهاي بچه گانه را انجام بده
هومن با صداي بلند خنديد و گفت:
- دست خودم نيست وقتي مي بينم زندگي به روي تو لبخند مي زند و تو از ته دل شادي دلم مي خواهد شادي ات را خراب كنم.
سپس سرش را تكان داد و گفت
-باور كن دست خودم نيست
دلم خنك شد. كي دانستم هومن هم از رفتار لادن كه مرا خرد مي كند ناراحت شده و تلافي كرده است. شهلا و ياسمن دستم را كشيدند تا به وسط حياط برويم فرامرز و شاهرخ پشته هاي چوب را روي هم چيدند و منتظر ما بودند كه بقيه پشته ها را آتش بزنند از ياسمن و شهلا عذر خواهي كردم و به داخل ساختمان رفتم. عمه با خوشرويي از من استقبال كرد. كنار مادر نشستم و مشغول خوردم ميوه شدم. نمي دانم چرا اما باز هم دلم خنك نشده بود ياسمن كنارم امد و گفت:
- پس چرا نمي آيي؟ منتظر تو هستيم
سردرد را بهانه كردم و از رفتن امتناع كردم. ياسمن با دلخوري نسترن را به حياط دعوت كرد. كاظم آقا مشغول اماده كردن كباب ها بود. گوشت را در ظرفي بزرگ ريخته بود و به سيخ مي كشيد برخاستم و به كمك رفتم. گفت
- برو هستي جان ، برو پيش بچه ها اين روزها را اسان از دست نده جواني است و هزار خاطره
فرهاد در حاليك ه چاي پر رنگ و قرص مسكني را جلوي من گذاشت و گفت:
- هستي بخور چاي و قرص سردردت را آرام مي كند بدون تو از اتش پريدن صفا ندارد
به چشمانش نگريستم صداقت و محبت در آن موج مي زد گفتم
- تو برو من مي آيم
- نه بايد با هم برويم چي شده؟ كمي گرفته اي از من ناراحتي؟
- نه از اين كه لادن و نسترن دائم جلوي رويم هستند ناراحتم
- چه كار به آنها داري هستي؟ من و تو دنياي خودمان را داريم بالاخره انها مهمان ما هستند لادن دختر دايي ام است ناراحت مي شوي اگر به عنوان فاميل و همسايه بهشان احترام بگذارم؟
خنديدم و گفتم:
- نه ! ولي خيلي حسودم
- درست مثل من وقتي شهريار با ان چشمان ابي اش به تو خيره مي شود دلم مي خواهد خفه اش كنم
با هم خنديديم و فرهاد گفت
- همان طور كه من دوست دارم تمام فكر و ذهن تو براي من باشد تو هم اين حق را داري اما هستي جان ديگران هم با ما زندگي مي كنند و بي احترامي بهشان درست نيست مهم اين است كه بدانيم هر دو به هم تعلق داريم قلب و روح و نفسمان مگر نه؟
سرم را تكان دادم و با هم به طرف حياط رفتيم.
در حياط صداي هياهوي شاد بچه ها به اسمان ميرسيد ياسي و شهلا به طرفم امدند و دستم را گرفتند تا سه تايي از روي اتش بپريم. كاظم آقا با كمك فرامرز و شاهين داشت كباب ها را آماده مي كرد بوي دود كباب و هواي عيد و شادي كه در رگ هاي جواني ام جريان داشت از آن شب بهترين خاطره را برايم ساختند . مسعود و هديه با هم از روي اتش مي پريدند هومن نفت بيشتري روي چوب ها ريخت زبانه اتش بالا كشيد لادن به طرف فرهاد رفت و دستش را گرفت كه با هم بپرند فرهاد دستش را كشيد و لادن سمج پيراهم فرهاد را گرفت و پريد نمي دانم چرا بيخود به لادن حساس شده بودم بالاخره هر چه بود او هم همخون ما بود ولي از سمج بازي اش بدم مي آمد مخصوصا كه جلوي من عمدا با فرهاد گرم و خودماني مي شد ولي من همين كه از عشق فرهاد نسبت به خودم با خبر بودم ارام مي شدم ياسمن از اين افكار بيرونم كشيد و گفت
- سرت بهتر شد هستي؟
شهلا گفت
- وقتي فرهاد برود دنبال معلوم است كه خوب مي شود
ياسمن گفت:
- چه قدر خوب شد كه امدي هستي بدون تو خوش نمي گذشت
شهلا چشمانش را درشت كرد و گفت
- واي ياسي تو چه قدر دو رويي همين الان مي گفتي چه قدر بدون هستي غرغرو خوش مي گذرد.
- من گفتم؟
و با جيغ و فرياد به دنبال شهلا دويد هومن دستم را گرفت و با سرعت از روي اتش پريديم فرهاد به نرده هاي ايوان تكيه داده بود و به من و شهلا نگاه مي كرد شعله اتش به صورتش افتاده بود و او را جذاب تر نشان مي داد پلوور سرمه اي رنگ و شلوار جين ابي رنگي پوشيده بود در دلم او را ستودم خدا مي دانست كه با هر نگاه چه قدر محبتم به او زياد مي شد.
ياسمن به طرف فرهاد رفت و گفت:
- مظلوم شدي فرهاد بيا با خواهر قشنگت از روي اتش بپر
لادن گفت:
- اوه ياسمن كي مي گويد ماست من ترش است؟ خوبه خوشگل زياد اين جا هست و تو توي انها گم شدي
شهلا گفت
- راست مي گه همچين مي گويد خوشگل انگار خوشگل تر از خودش نديده
ياسمن كه نمي دانست با گفتن اين جمله چه قدر دشمن تراشيده لبخند كمرنگي زد و گفت
- ببخشيد تا حالا فكر مي كردم افتخار مي كنيد كه دختر خاله و پسر خاله هايي به اين خوشگلي داري
شهلا گفت
- اره افتخار كه مي كنم چون داداش هاي خودم از همه خوشگل ترند
من و هومن به هم نگاه كرديم هومن صدايش را صاف كرد و گفت
- خانم ها اقايان عصباني نشويد اگر خانم خوشگلي اين جا باشد اون كسي نيست جز....
و دستش را به طرف من نشانه گرفت
- هستي
صداي كف زدن فرهاد همه را مغلوب كرد و هومن دوباره گفت
- يك اقاي خوشگل هم هست و او نكسي نيست جز
فرهاد با صداي بلند گفت
- من
هومن گفت
- نه خودم
همه خنديدند
فرهاد به سوي من آمد تا با هم بپريم خجالت كشيدم و سر به زير انداختم فهميد و كمي عقب تر ايستاد و با هم از روي اتش پريديم
فرهاد زير لب گفت
-زردي من از تو سرخي تو از من
و بعد ارام گفت
- درد و بلاي هستي هم براي من
نگاهم كرد و خنديد . گفتم:
- خدا نكند فرهاد!
نگاهم چرخيد و لادن را ديدم كه با نفرت به من مي نگرد ونسترن كه حسرت در چشمان زيبايش موج مي زد.



__________________
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 08-11-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل هفدهم
دليل نفرت لادن را از خودم نمي دانستم الان هم لادن با من زياد خوب نيست. خب همه آدم ها در انتخاب ازادند من و لادن همزمان فرهاد را دوست داشتيم اما بي تفاوتي فرهاد نسبت به لادن باعث نفرت او از من مي شد و محبت عميق فرهاد به من او را جري مي كرد شام را با سر وصداي زياد خورديم مادر پدرهايمان شاد و سرخوش با هم گفتگو مي كردند. بعد از شام نسترن به فرهاد گفت:
- فرهاد خان مي شود كمي برايمان ساز بزنيد؟
و بعد رو به مه ما كرد و گفت
- شب ها صداي ساز فرهاد خان تا خانه ما مي آيد و ما را هم بي بهره نمي گذارد
فرهاد گفت
- شرمنده نمي دانستم براي همسايه ها مزاحمت دارم
نسترن با خجالت گفت:
- اوه نه! اتفاقا من با صداي ساز شما ارام مي شوم
شهلا پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- چه لوس انگار صداي ساز آدم را ارام مي كند
ياسمن صدايش را پابين آورد و گفت
-زشته شهلا ناراحت مي شود
فرهاد برخاست تا به اتاقش برود و سازش را بياورد در همين لحظه تلفن زنگ زد و فرهاد بعد از گفتگويي كوتاه رو به همه كرد و گفت
- با عرض معذرت براي يكي از دوستانم مشكلي پيش امده و من بايد به كمكش بروم ببخشيد كه تنهايتان مي گذارم
همه با او خداحافظي كردند و او از خانه بيرون رفت
ياسمن با اصرار از من خواست كه آن شب را پيشش بمانم از مادر اجازه گرفتم و مادر موافقت كرد و مقداري هم پول به من داد تا فردا كه با ياسمن به خريم مي روم لباس و كفش بخرم
به طرف اتاق ياسمن رفتيم اتاق فرهاد درست روبروي اتاق ياسمن بود دلم برايش پر كشيد كاش به كمك دوستش نرفته بود آن وقت مجبورش مي كردم برايم ساز بزند صداي گيتارش اواي گلويش فقط براي من باشد ياسمن شير كاكائو و شكلات را روي ميز گذاشت و گفت:
- بخور هستي ، الان ميروم تخمه مي آورم با اين كه خيلي خسته ام و مادر از صبح ازم كار كشيده ولي دلم مي خواهد امشب را خوش باشيم
روي تخت دراز كشيدم و دست هايم را زيرسرم قرار دادم ياسمن لباس راحتي از كشوي ميزش در آورد و گفت:
- هستي اين ها را بپوش راحت ترند
و بعد دوباره گفت:
- هستي مي بيني فرهاد چه قدر هوايت را دارد؟ خوش به حالت واقعا عاشق توست. امشب وقتي گفتم هستي سرش درد ميكند ان قدر ناراحت شد كه فكر كردم سر خودش درد گرفته
لبخندي زدم و گفتم:
- حس من هم به او همين قدر قوي است
ياسمن دراز كشيد و گفت:
- چه قدر خسته ام هستي تا تو مي روي اشپزخانه ظرف تخمه را بياوري من هم يك چرت مي زنم
غرغر كنان گفتم:
- اه ، ياسي تو چه قدر تنبل شدي مثلا من مهمانم
- برو بابا چه مهماني تا چند وقت ديگر صاحبخانه مي شوي زن داداش
خوشم امد حس اين كه شايد روزي عروس آن خانه شوم دلم را لرزاند از پله ها پايين رفتم طفلك عمه از خستگي زود خوابش برده بود به آشپز خانه رفتم و دستم را در جستجوي كليد برق به ديوار كشيدم كه ناگهان دستي محكم دستم را گرفت از ترس جيغ كوتاهي كشيدم و به عقب پريدم دهانم خشكم شده بود
چراغ روشن شد و فرهاد را ديدم كه با تعجب به من نگاه مي كرد به طرفم امد و گفت
- تويي هستي من را ببخش فكر كردم ياسمن است كه آمده چيزي بردارد تو اين جا چه كار مي كني
روي صندلي نشستم و گفتم
- بار دوم است كه اين طور مرا زهره ترك مي كني فرهاد كي برگشتي؟
روي صندلي كنار من نشست و گفت:
- تازه رسيدم آمدم آب بخورم كه پايم به چيزي خورد و با ديدن آن شي به ياد صاحبش افتادم و در تاريكي نشستم و داشتم به او فكر ميكردم اين براي توست؟
دستش را باز كرد و من گوشواره ام را دردستش ديدم
دستم را به لاله گوشم كشيدم بله جاي گوشواره خالي بود
دستم را به طرفش بردم كه لنگه گوشواره ام را بردارم كه ناگهان مشتش را گره كرد و دستش را عقب كشيد جا خوردم نگاهش كردم
با ديدن چهره متعجبم لبخندي زد و گفت:
- گوشواره ات امانت پيشم مي ماند تا وقتي كه انگشترش را برايت باورم قبول؟
بدنم سست شد هبود پلك هايم را به علامت مثبت بستم و باز كردم
دلم مي خواست اين نگاه تا ابد طول بكشد لنگه ديگر گوشواره را در اوردم و به دستش دادم و گفتم:
- اين هم پيش تو باشد وقتي كه سرويس كامل شد برايم بياور و من منتظر آن روز هستم
نگاهي به گوشواره ها انداخت و گفت:
- انگشتر گردنبندي به شكل همين قلب كه دورش پر از نگين هاي سفيد است را سفارش مي دهم تا برايت بسازند و بعد مي آيم تا براي هميشه با هم باشيم
خنديدم و از شرم برخاستم و با سرعت به اتاق ياسمن رفتم ياسمن هفت پادشاه را خواب مي ديد پنجره را باز كردم و هواي خنك آخر اسفند را به ريه هايم كشيدم احساس گرما تمام تنم را مي سوزاند و داغ تار از همه وجودم قلبم بود عشق فرهاد گرمم كرده بود آه خدايا چه قدر عشق شيرين و پر جاذبه است صداي گيتار فرهاد با ترانه اي كه نجوا مي كرد گوشم را نواز داد
لحظه ديدار نزديكست
باز من ديوانه ام مستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هان؟ به غفلت نخراشي گونه ام را تيغ
اي نپريشي صافي زلفكم را باد
ابرويم را نريزي دل؟
روحم صيقل مي خورد انگار كه قلبم گنجايش آن همه مهر را نداشت اشك هاي گرمم روي صورتم روان شد دلم مي خواست كسي در آن لحظه به من مي گفت:
دل مبند مهر و محبتت را قطع كن اين عشق نافرحام است.
كاش ندايي به من اي هشدار را مي داد هر چند كه در آن زمان هم نمي توانستم دست از فرهاد بكشم عشق فرهاد در دل و جان من ريشه داشت و هستي ام را مي سوزاند


__________________
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 08-11-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل هجدهم
بهار با سر سبزي خود از راه رسيد درختان شكوفه هاي زيباي خود را سخاوتمندانه به رخ آدم ها مي كشيدند با چابكي از تخت جدا شدم و پنجره را گشودم دست هايم را باز كردم و كش و قوسي به بدن كوفته ام دادم هواي بهاري در منشور جواني برانگيخت. حال و هوايم ناگفتني بود انگار روي آسمان ها پرواز مي كردم به پايين رفتم مادر مشغول پختن غذا بود. بوي ماهي سرخ شده فضا را انباشته كرده بود مادر رو به من كرد و گفت:
- چه عجب هستي! بيدار شدي؟ صبحانه ات را بخور و سفره هفت سين را بچين
متعجب از ديدن ظرف هاي پر از غذاي روي گاز به مادر گفتم؟
- چه خبره مامان؟ اين همه غذا! مهمان داريم؟
هديه شاد و شنگول بيني ام را كشيد و گفت:
- بله خانم كوچولو ، نامزد عزيز من به اتفاق خانواده اش مهمان ما هستند
پكر شدم و گفتم:
- اوه آمدن مسعود كه اين قدر خوشحالي ندارد
هديه به طرف من چرخيد و گفت:
- براي من بهترين اتفاق سال است
در حالي كه كمي نان در دهانم مي چپاندم گفتم:
- كاش ياسمن هم مي آمد
هديه با شيطنت گفت
- ياسمن يا فرهاد؟
خود را خونسرد نشان دادم و گفت
- ياسمن من با فرهاد چه كار داردم؟
- آره جون خودت، چشمهايت فرياد مي زند كه فرهاد را مي گويي.
حالا اگر بگويم خانواده عمه هم دعوت اند خوشحال مي شوي؟
با خوشحالي دست در گردنش انداختم و گفتم:
- آخ جون راست ميگي؟
- حالا چه طور آمدن مسعود خوشحالي ندارد ولي آمدن فرهاد دارد؟
- آخه فرهاد يك چيز ديگر است
مادر وارد اشپزخانه شد و گفت
- چي شده هستي؟ امسال سال آخر است كه هديه پيش ماست حسابي بهش برس كه وقتي عروسي كرد و برود تو خيلي تنها مي شوي
اشك از چشمان هديه حلقه زد و گفت
- باورم نمي شود مهمان امسالتان هستم
مادر با لحن غم آلودي گفت:
- خدا كند من زنده باشم و عروسي هومن و هستي را هم ببينم در همين لحظه هومن كه روسري مادرش را به سرش بسته بود داخل آشپزخانه شد و اداي مادر را در آورد صدايش را نازك كرد و شروع كرد به رقصيدن ما از خنده رسيه رفتيم و مادر سر هومن را در آغوش گرفت و بوسيد
با صداي زنگ پدر به حياط رفت مادر رو به من كرد و گفت
- بلند شو هستي لباس بپوش و آماده شو نا سلامتي عيد است
زود بيا سفره را بچين
با سرعت به اتاقم رفتم درهاي كمدم را گشودم و از ميان لباسهايم مناسبترين را انتخاب كردم و با دقت و وسواس بسيار خود را اماده نمودم دلم شور مي زد. نمي دانستم چرا آن قدر اضطراب داشتم صداي شاد ياسمن كه از مادر سراغ مرا مي گرفت از پايين شنيده مي شد اين كه كسي ان پايين منتظر من است و هر لحظه انتظارم را مي كشيد شادم مي ساخت قلبم آن قدر هيجان داشت كه متوجه ورود ياسمن نشدم ياسمن مرا در آغوش گرفت و سال نوي نيامده را تبريك گفت آرام گفت
- فرهاد داره مي ميره چرا زودتر نمي آيي طفلك از بس بالا را نگاه كرد گردنش درد گرفت
خنديدم و با هم به طبقه پايين رفتيم با صداي بلند به عمه و شوهرش سلام كردم فرهاد هم سلامم را پاسخ داد و كنار پدر نشستم هديه بي قرار گوش به زنگ بود عاقبت زنگ خانه نواخته شد و پدر و مادر و هديه با هم به حياط رفتند به فرهاد نگريستم بلوزي اسپرت به رنگ سفيد پوشيده بود كه صورتش را معصوم و خواستني جلوه مي داد لبخند گرمي زد و گفت
- خوبي؟
سرم را تكان دادم و خنديدم. خانواده مسعود با تعارفات پي درپي مادر و پدر وارد شدند مسعود خوش و خندان به همه سلام كرد و به من گفت
- حال هستي چه طوره؟ خواهر زن عزيزم!
گفتم:
- خوبم ممنون
اشاره اي به پشت سرش كرد وفگت
- هر كاري كردم دست به سرش كنم نشد
و با نگاهش پشت سرش را نشان داد از ديدن شهريار جا خوردم در حاليك ه مودبانه با پدر و مادر روبوسي مي كرد گفت
- ببخشيد كه مزاحم جمع فاميلي اتان شدم امروز سر زده به خانه خاله آمدم و راستش در مقابل اصرار خاله و مسعود خان مزاحم شما شدم شرمنده
مادر لبخندي زد و گفت
- اختيار داريد شهريار خان منزل خودتان است شما هم مثل مسعود عزيز هستيد
هديه چشمكي زد و گفت
- معلوم نيست عاشقان سينه چاك هستي خانم چه طور از در و ديوار به خانه ما هجوم مي آورند
شانه ام را بالا انداختم و گفتم
- اتفاقا من اصلا از اين شهريار خوشم نيم آيد به نظرم زيادي پر رو است
اصلا به فرهاد نگاه نكردم شهريار كنار فرهاد نشسته بود و مي دانستم كه زياد از اين كه شهريار آن جا حضور دارد راضي نيست
با كمك ياسمن سفره هفت سين را روي ميز چيديم و قران را بوسيدم و شمع ها را روشن كردم در يك لحظه فرهاد را ديدم ك همحو تماشاي كارهاي من شده برخاست و به كنار من آمد و گفت:
- قيافه ات در موقع بوسيدن قرآن ملكوتي شده بود
خنديدم و گفتم:
- يك ربع ديگر سال تحويل مي شود دعا كن فرهاد دعا كن كه خوشبخت شويم
- مي شويم خدا ما دو نفر را براي هم آفريده است
با نو شدن سال همه به هم تبريك گفتند ياسمن مرا در آغوش گرفت و گفت:
- انشا الله امسال سال خوبي برايت باشد اميدوارمهمين امسال زن داداش من شوي.
به عقب هلش دادم و گفتم:
- نكنه حرف دل خودت را زدي ياسي! تازگي ها متوجه نگاه هاي خيره و پر مهر تو و هومن شده ام.
- تو هم فهميدي ؟ دلم مي خواست تو آخرين نفر باشي كه بفهمي
- آخر چرا؟
- ترسيدم بگويي نمي خواهم هم خواهر شوهرت باشم هم زنداداشت.
- از خدا مي خواهم چي از اين بهتر
پدرم من و ياسمن را صدا كرد و عيدي هايمان را از لاي قران در آورد و داد بعد پدر ياسمن و سپس هومن بود كه به من و هديه و ياسمن عيدي داد و وقتي پول را كف دست ياسي گذاشت متوجه لرزش دستانش شدم گونه اش را بوسيدم و گفتم:
- هومن جان حواست جمع باشد بدجوري غرق شدي.
با تعجب نگاهي به من انداخت و خنديد ياسمن از كيفش بسته اي در آورد و به من داد و گفت
- قابل تو را ندارد هستي جان ببخش اگر نا قابل است
شرمنده از اين كه به فكر كادو و عيدي ياسي نبودم بسته را باز كردم. درونش عطري بود كه مدت ها قصد خريدنش را داشتم از ياسمن تشكر كردم بعد ازصرف ناهار كه خيلي دلچسب بود مشغول پذيرايي شدم فرهاد موقع برد اشتن ميوه گفت:
- بنشين هستي خيلي خسته شدي چشم هايت قرمز شده اند
با تعجب گفتم:
- چشمان من؟
- آره برو تو اتاقت ببين!
پله ها را دو تا يكي كردم و در اتاقم را گشودم و جلوي ميز ارايشم ايستادم از ديدن شاخه گل مريم و بسته كادو شده اي روي ميز تعجب كردم حدس زدم كار خود فرهاد است اما اين كه كي به اتاق من امده و كادو را گذاشت هيادم نمي آمد ان قدر از احساس لطيف و رمانتيكش خوشم آمد كه لحظه اي به فكر فرو رفتم در هيچ فرصتي از ابراز علاقه اش به من كوتاهي نمي كرد از اين كه به فكر من بود و برايم عيدي گرفته بود غرق در شادي بودم كادو را باز كردم و از ديدن گردنبندي كه شبيه گوشواره هايم بود تعجب كردم بله گردنبند همان قلب بود كه دورش نگين هاي سفيد كار گذاشته شده بود آن را به گردنم اويختم و به طبقه پايين رفتم اولين نگاه به روي گردنبند نگاه مادرم بود با تعجب گفت:
- گردنبند نو مبارك هستي از كجا رسيده؟
با اطمينان گفتم:
- خودم سفارش دادم براي خودم عيدي گرفتم
شهريار خنديد و گفت:
- اتفاقا خيلي زيباست سليقه خوبي داريد.
تشكر كردم و به فرهاد نگريستم چشمانش از رضايت مي خنديد
گفت:
- مبارك باشد گوشواره هايت را به همراه انگشترش مي آورم
خنديدم و گفتم:
- لطف مي كني ممنون
گفت:
- روي ديوار را هم نگاه كردي؟
- ديوار؟ نه مگر روي ديوار چه بود؟
- برو ببين
دوباره با سرعت به اتاقم رفتم و ازديدن قاب زيبايي كه به ديوار آويخته شده بود شادي خاصي وجودم را پر كرد دستانم لرزيدند تمام تنم از گرماي عشق فرهاد مي سوخت در درون قاب شعري به اين مضمون بود
من ندانم كه كي ام
من ندانم كه چي ام
من فقط مي دانم
كه تويي شاه بيت غزل زندگي ام
بغض گلويم را گرفت از احساس ناب و پاك فرهاد از اين كه من برايش چيزي تهيه نكرده بودم و او به فكر من بوده شرمنده شدم وقتي كه مي ديدم زحمت اويختن قاب را هم به ديوار خودش كشيده بيش از پيش محبتش در قلبم جاي گرفت
__________________
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 08-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل نوزدهم

وقتي دوباره وارد سالن شدم مادر مسعود داشت مي گفت
- مسعود جان هديه خانم منتظر عيدي هستند عروس را نبايد منتظر گذاشت.
مسعود گفت:
- آخ ببخشيد آن قدر جذب صحبت هاي آقا كاظم شدم كه يادم رفت
سپس جعبه زيبايي را كه ماهرانه و با سليقه كادو شده بود و چند رز كوچك روي آن چسبانده شده بود به طرف هديه گرفت و گفت:
- قابل شما را ندارد
مادر مسعود گفت:
- البته هديه و عيدي من و آقاي سبحاني محفوظ است هر وقت عروس گلم سرفرازمان كرد تقديم مي كنيم
هديه محجوبانه گفت
- ممنون مادر جون راضي به زحمت نبودم همين كافي است
ياسمن انگار كه از اين تعارفات خسته شده باشد گفت
- زود باش هديه جان جايزه ات را باز كن ببينم آقا مسعود چي خريده
شليك خنده به هوا برخاست. فرهاد در حاليكه مي خنديد گفت
-ياسمن جان جايزه براي بچه هاست اين كادو عيدي است
ياسمن خنديد و گفت
- مي دانم مي خواستم شما كمي بخنديد بد كردم؟
عمه لب زيرين خود را گاز گرفت و گفت
- ياسمن اجازه بده ببينيم كادوي عروس خانم چيست؟
ياسمن با چشم غره همه در مبل فرو رفت هديه گفت
- ياسمن جان مي شود تو زحمت باز كردنش را بكشي؟
مي دانستم مي خواهد ياسمن بيشتر از اين ناراحت نشود كادو را گرفتم و به دست ياسمن دادم ياسمن با احتياط غنچه گل را باز كرد و به دست هديه داد و سپس در جعبه را گشود و از ديدن سرويس جواهر نشاني كه زيبايي خاصي داشت جيغ كوتاهي كشيد و گفت
- واي هديه يك كتاب فال حافظ هم هست ببين چقدر زيباست ، آقا مسعود خيلي زحمت كشيديد
مادر و پدر و هديه شروع به تشكر از مسعود و خانواده اش كردند
شهريار گفت:
- بد نيست ياسمن خانم يك فال هم بگيرد اين طوري جمع حال و هواي خاصي پيدا مي كند مخصوصا حالا كه سال نو هم تازه آغاز شده است
همه از پيشنهاد شهريار استقبال كردند ياسمن گفت
- ببخشيد درست است كه من خيلي به حافظ علاقه دارم اما در شعر خواندن كمي لكنت پيدا مي كنم اگر فرهاد بخواند قول مي دهم همه تان لذت ببريد.
و كتاب را به فرهاد سپرد فرهاد فاتحه اي خواند و چشمانش را بست و وقتي كتاب را گشود شروع به خواندن كرد:
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
آن از ان نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
اه از ان مست كه با مردم هشيار چه كرد
اشك من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
طالع بي شفقت بين كه در اين كار چه كرد
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
وه كه با خرمن مجنون دل افكار چه كرد
ساقيا جام مي ام ده كه نگارنده غيب
نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد
فكر عشق اتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببيند كه با يار چه كرد؟
فرهاد بعد از اتمام شعر نگاهي عميق به من انداخت منظورش توجه به معني شعر بود چون من از نيت او خبر داشتم و مطمئن بودم او هم از نيت من با خبر است مادر اشاره اي بههديه كرد كه عيدي مسعود را بدهد هديه برخاست و كادوي مسعود را به دستش داد مي دانستم كه كادواش ساعت مچي است كه با هم خريده بودند اما هديه پدر و مادر يك سكه بهار ازادي بود كه كف دست مسعود گذاشته شد. صداي زنگ خانه خبر از رسيدن مهمان مي داد و خانواده عمو احمد و عمه شهين به ديدن پدر امدند رفتار شهلا و لادن از زمين تا اسمان با هم فرق داشت شهلا بي ريا و سرخوش من و ياسي را بغل كرد و عيد را تبريك گفت اما لادن سرد و بي اعتنا به سلامي اكتفا كرد و رفت درست روي مبل كنار فرهاد را اشغال كرد تنها زحمتي كه كشيد تبريك گفتن عيد به بزرگ تر ها بود وقتي عمه ماهرخ را ديد عمه را در آغوش گرفت وگفت:
- چه قدر دلم برايتان تنگ شده بود عمه جان
انگار صد سال بود كه عمه را نديده است لادن كه متوجه شده بود حواس من به او و فرهاد است عمدا تظاهر به صميميت با فرهاد مي كرد براي اين كه نشان دهم اصلا اين نوع رفتار برايم مهم نيست مشغول پذيرايي شدم ظرف اجيل را جلوي شهريار گذاشتم و با لبخند گفتم
- ببخشيد اگر در پذيرايي كوتاهي بود مي بينيد كه چون پدر فرزند بزرگ خانواده استخانه ما زود شلوغ مي شود
دستش را از روي دسته مبل برداشت و به هم قلاب كرد وگفت
- خواهش مي كنم شما ببخشيد كه من مزاحم شدم راستي گردنبندتان واقعا زيباست فرهاد خان خيلي خوش سليقه است هم به خاطر گردن بند هم به خاطر انتخاب شا
سرخ شدم او از كجا فهميده كه اين هديه فرهاد است
وقتي تعجبم را ديد گفت
- من هم يك مردم و راحت مي فهمم اين هديه يك هديه عاشقانه است
با صورت متعجب و گونه اي فرمز به زور لبخندي زدم و با سرعت از ان جمع گريختم و خود را به اشپزخانه رساندم و ابي به صورتم زدم عجب ادم تيز و زيركي بود اين شهريار ! دسته گل شاهرخ را درون گلدان اب گذاشتم و به سالن اوردم و روي ميز قرار دادم شاهين گلي از ان جدا كرد و به طرفم گرفت و گفت
0 تقديم به دختر دايي خوبم
گفتم:
- چي شده شاهين ؟ سلام گرگ بي طمع نيست حتما چيزي از من مي خواهي كه اين طور دست و دل بازي مي كني؟
شهلا گفت
- آفرين درست زدي به هدف از ديروز تا حلا نق مي زند كه كي به خانه دايي مي رويم تا من از هستي سري كتاب ها و نوارهاي زبان انگليسي اش را بگيرم آقا هوس خواندن زبان كرده است
با مهرباني نگاهي به شاهين كردم و گفت
- چه عيبي دارد؟ من به انها نيازي ندارم شاهين جان. وقت رفتن يادم بينداز تا از بالا برات بياورم
شاهيد دست هايش را به هم ماليد و گفت
- ممنون هستي اگر مي دانستم اين قدر مهرباني منت شهلا را نمي كشيدم تا اين درخواست را از تو بكند
شاهين سه سال از من كوچك تر بود و علاقه من به او مانند خواهري به برادر كوچك ترش بود گل در دستم مانده بود ان را به ياسمن دادم و ياسمن ان را به هومن هديه كرد هومن مثل بچه هاي شيطان و تخس گل را پر پر كرد و به سرش ريخت ولي لي كنان شروع به رقصيدن كرد جوان ها كه انگار منتظر چنين موقعيتي بودند هومن را همراهي كردند صداي خنده شادمان بزرگتر ها را نيز به خنده انداخت بود. هديه و مسعود را به وسط مجلس كشانديم و ان دو عاشقانه با هم رقصيدند نگاهم به فرهاد افتاد كه به من مي نگريست و شايد در ذهنش چنين روزي را براي خودمان محسم مي كرد دستي به گردنبند كشيدم و به او لبخند زدم
هيچ گاه آن روزهاي شاد را فراموش نمي كنم قلبم در سينه ارام نمي گرفت دلم مي خواست فرهاد زودتر به خواستگاري ام بيايد و ما تا ابد براي هم نفس بكشيم.
آن شب بعد از خالي شدن خانه از مهمان ها و خوابيدن اهل خانه به سراغ تلفن رفتم دلم برايش پر مي كشيد چشمم به تابلو و شعرش خيره مي شد و قلبم از احساس پاك فرهاد غرق در لذت مي شد
شماره گرفتم فرهاد انگار كه منتظرم بود گوشي را برداشت صدايش گرم و گيرا و كمي خسته بود ديوانه ام كرد.
- الو جانم؟
- سلام فرهاد منم هستي!
- سلام به روي ماهت چه طوري خسته نباشي
- ممنون زنگ زدم از هديه هايت تشكر كنم واقعا غافلگير شدم
- قابل تو را نداشت ببخش اگر بي اجازه وارد اتاقت شدم در واقع مي خواستم غافلگيرت كنم
- ناراحت كه نشدي ؟ گفتم خودم خريدم نمي خواستم مامام حساس بشود و دائم سرزنشم كند كه چرا چنين هديه اي را از تو قبول كردم
- راست گفتي من و تو يكي هستيم وقتي گوشواره هايت را به من دادي كه امانت پيشم بماندد وست داشتم من هم نزد تو يادگاري داشته باشم يك روز هم انگشترش را برايت مي خرم كه نشان بين من و تو باشد باشد؟
منظورش را دقيقا فهميدم سكوت كردم فرهاد گفت:
- خوابت برده هستي يا سكوت علامت رضايت است
جوابي ندادم صداي نفس هاي فرهاد با نفس هاي من گره خورده بود انگار كه هر دو از صداي نفس كشيدن هم حان مي گرفتيم او نيز ساكت بود و از سكوت من رضايت داشت. واقعا راست مي گويند صداي سكوت و زبان نگاه از هر ابراز محبتي روشن تر است
صداي فرهاد در گوشم طنين انداخت
- هستي من يك سال از درسم مانده تا ان موقع هديه تازه عروسي كرده به من قول مي دهي كه تا سر وسامان گرفتن كارهايم منتظر بماني؟
- اوه تا يك سال ديگر معلوم نيست چه پيش مي ايد من نمي توانم به تو چنين قولي بدهم
- يعني چي هستي؟ يعني نمي خواهي با هم ازدواج كنيم؟
- چرا منظورم اين نبود كه در خانه را به روي خواستگارانم باز مي كنم منظورم اين است كه حالا براي اين حرف ها زود است عروسي هديه مانده هومن هم بايد ازدواج كند من تازه 20 ساله شدم. شايد من بخواهم درس بخوانم و به دانشگاه برم اما بدان كه به هيچ كس جز تو فكر نمي كنم.
- خوب اين كه مسلم است ادم نمي تواند اينده را پيش بيني كند اما يك چيز بگو كه خيال من راحت شود هستي ب.گو كه دوستم....
- خب ديگه فرهاد جان هم من خسته هستم هم تو شب بخير
- اي هستي مغرور و لجباز بدان كه بالاخره يك روز اين اعتراف را از زبانت بيرون مي كشم
خنديدم و گفتم:
-شب بخير پسر عمه عزيزم
آهي كشيد و گفت:
- شب تو هم به خير تمام هستي من!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 08-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل بیستم

آن روز خانه دايي دعوت داشتيم با هزار غرولند آماده شدم كه برويم نمي دانم چرا؟ اما حوصله فاميل هاي مادر را نداشتم انگار از دماغ فيل افتاده بودند مغرور و پولدار بودند. دايي همه فاميلش را در خانه اش جمع كرده بود مادر شاد بود و چپ و راست مي رفت و مي آمد به قيافه من به لباس من به همه چيز من پيله مي كرد مي خواست من تنها دختر چشمگير آن جمع باشم. نمي دانم مادر كه از ازدواج فاميلي بدش مي آمد چرا مرا براي فاميلش اينقدر تر گل و ورگل مي كرد. صبح زود به اتاقم آمد و گفت
- آن لباسي را كه خودم برايت خريدم بپوش موهايت را اين طور كن ... كمي رژگونه به گونه هايت بمال اين كفش بپوش ان روسري را سرت كن
خسته شدم و گفتم:
- اه مگر من عروسكم مادر؟ هر چه را كه بخواهم مي پوشم. آرايش هم نمي كنم.
- خوب؟ حالا كه نوبت فاميل من شد دختر ارام و سر به زيري شدي؟ وقتي مي خواهي به خانه عمه جانت يا عمويت بروي لپ هايت گل مي اندازد و عروسك نيستي؟
- خب چه كار كنم؟ فاميل پدرم را دوست دارم زور كه نيست؟ دلم نمي خواهد مثل مجسمه بيايم و جلوي روي خاله خانم بنشينم از حالا گفته باشم مادر من دست خاله ات را نمي بوسم.
- يعني چي هستي؟ من ابرو دارم اين يك رسم است كه كوچك تر ها دست بزرگ ترفاميل را ببوسند اگر اين كار را نكني ابروي مرا برده اي
- من دست خاله ات را نمي بوسم وا...ديگر شاهان هم چنين توقعي ندارند من نمي دانم فاميل شما كي مي خواهند دست از اين اعمال مسخره شان بردارند
مادر كفري شد و خروشيد . هومن به داخل اتاق امد و گفت
- راست مي گويد مادر من هم چنين كاري نمي كنم ان زمان كه بچه بوديم و عقلمان نمي رسيد گذشت. يعني چه؟ كوچ و بزرگ رديف مي شوند و خاله خانم شما دستش را روي عصايش مي گذارد و منتظر است همه يكي يكي تف به روي دستش بچسبانند؟
مادر جيغ كشيد و گفت
- اگر مي خواهيد ابروي مرا ببريد بهتر است نياييد.
سپس چشم غره اي به هر دوي ما رفت و از اتاق خارج شد نگاهي به هم انداختيم و با ديدن ژست هومن كه اداي خاله مادر را در مي اورد از خنده ريسه رفتم گفت:
- برويم هستي! يك ماچ كه ارزش عيدي هاي خاله و دختر خاله مادر را دارد بيا برويم.
چشم هاي هومن از شيطنت برق مي زد مي دانم كه مي خواست عيدي اش را بگيرد و يواشكي نوه هاي خاله مادر را كه مثل عروسك به خود مي رسيدند تماشا كند و دستشان بياندازد. انگار كه مي خواست به تئاتر برود . سرم را تكان دادم و گفتم
- مي آيم اما دست خاله ملوك را نمي بوسم حالا ببين
هومن دستش را زير گلويش كشيد و گفت
- پس شب كه آمديم منتظر توبيخ مادر باش
- به جان مي خرم اما دست نمي بوسم
- خود داني و از در اتاق خارج شد
به در خانه دايي كه رسيديم . هديه و مسعود هم سر رسيدند همه خود را اماده كرديم كه به خانه وارد شويم مادر روسري اش را مرتب كرد و وارد ش د و همه ما پشت سرش وارد شديم يكي يكي سلام و احوالپرسي كرديم اول مادر و بعد پدر دست خاله را كه روي مبل لم داده بود بوسيدند. هومن چاپلوسانه جلو رفت و بعد از به به و چه چه كردن اول صورت خاله ملوك و سپس دستش را بوسيد . هديه و مسعود نيز همين كار را كردند من جلو ر فتم و سلام كردم. خاله ملوك كه صورتش از چروك باز نمي شد خنديد و با صداي نازك و پيرش گفت
- سلام عزيزم هستي جان خوبي؟
خم شدم و صورتش را بوسيدم و گفتم
- به لطف شما سال نو مبارك.
خاله كه منتظر بود دستش را ببوسم گفت
- عيد تو هم مبارك عزيزم.
دستم را روي دست چروكيده اش گذاشتم و فشار دادم و رفتم كنار هومن نشستم چشم هاي مادر گرد شده بود و اخم هاي خاله ملوك در هم رفته بود اما به روي خودش نياورد هومن ارام گفت:
- بابا تو ديگه چه قدر لجباز و مغروري حالا يه تف مي چسباندي چي مي شد؟ پيرزن بنده خدا شاد مي شد
آرام و بي توجه به اخم هاي مادر گفتم:
- من در زندگي ام فقط دست پدرم را مي بوسم و اگر لازم باشد دست مادرم را
- پس خودت را براي تنبيه شب اماده كن چون اگر اماده نباشي به تو شوك وارد مي شود ان وقت در رختخواب باران مي آيد
نيشگوني ارام از بازويش گرفتم و گفتم:
- اماده اماده ام.
دختر خاله هاي مادر با مادر حسابي گرم گرفته بودند دايي به كنارم امد و گفت:
-0 خوب كاري نكردي هستي جان بايد به رسوم احترام بگذاري
گفتم:
- تا حالا جايي رسم نديدم كه دست ببوسند
سرش را تكان داد و گفت:
- امان از بچه هاي اين دوره زمونه
خاله خانم مهلت نداد تا به خانه اش برويم و عيدي هايمان را بدهد. دست در كيف گرانبها و خارجي اش كرد و به مسعود و هديه عيدي قابل توجهي داد. هومن را صداي كرد و با خنده گونه اش را كشيد و به او نيز چند هزار توماني داد اما به من هيچ نداد يعني اصلا به روي خودش نياورد سرش را به عيدي دادن به بچه هاي ديگر گرم كرد كه مثلا من يادش رفته ام. دلم خنك شد برايم مهم نبود كه به من عيدي نداده عيدي فرهاد در نظرم حكم هستي ام را داشت.
شب به خانه برگشتيم خانه ازفرياد ها و جيغ هاي عصبي مادر مي لرزيد و من موذيانه در اتاقم مي خنديدم
صبح با سر و صداي مادر كه غرغركنان از پله ها بالا مي امد بيدار شدم.
- هستي بلند شو دير شد چه قدر مي خوابي
در را گشود و گفت:
- مگر با تو نيستم اين هومن هم معلوم نيست كجا رفته بلند شو بايد چند جا عيد ديدني برويم شب هم شام خانه عمو احمد هستيم. خسته و با بدني كوفته بلند شدم و كش و قوسي به كمرم دادم و جلوي اينه ايستادم و به صورتم دست كشيدم. احساس مي كردم بند بند وجودم از مهر و محبتي عميق فرياد مي كشد. لبخندي زدم و چشمم به مادر خورد كه مبهوت نگاهم مي كرد دستش را به عادت هميشگي زير چانه اش گره كرد و گفت:
- - ا وا تا حالا خودت را نديدي كه اين قدر خوشت امده؟
- تا حالا نمي دانستم چه قدر زندگي قشنگ است
- زندگي قشنگ است يا در اينه خوشگلي ات را محك مي زني؟ اون فرهاد پدر سوخته بهت گفته خوشگلي كه زندگي اين قدر برايت قشنگ شده؟
با حيرت به مادر نگريستم خنديد و گفت:
- چيه فكر كردي من نمي دانم كه چه طور با هم قصه عشق و عاشقي راه انداختيد؟ بابا نگاه هاي سوزناك فرهاد تابلوست
از طرز حرف زدن مادر خنده ام گرفت مادر جدي شد و گفت
- خنده ندارد. من مادرت هستم هر كس نفهمد من كه مي فهمم هر چند اين كارهاي فرهاد فقط مجسمه فردوسي است كه خبر ندارد. به هر حال اميدوارم اين يك احساس زودگذر باشد هستي چون محال است كه من تو را به فرهاد بدهم
- مامان اين حرفا چيه؟ من و فرهاد...
نگذاشت حرفم را تمام كنم گفت:
- لازم نيست چيزي بگويي هر چه قدر انكار كني از من نمي تواني مخفي كني. من همه چيز را مي فهمم. مطمئن باش اين را بدان كه من دختر به ماهرخ و فرهاد نمي دهم
مادر ان قدر جدي سخن گفت كه حرصم گرفت ابي به سر و صورتم زدم مادر از پايين پله گفت
- زود باش هستي صبحانه ات اماده است بايد به خانه خاله خانمم برويم.
پگر شدم، چرا حالا كه جوانه عشق من به شكوفه نشسته بود مادر اين طور محكم و جدي در مقابل من جبهه گرفته بود ؟ گيج و سردر گم صبحانه خوردم و به اتاقم رفتم نگاه سنگين مادر را پشت سرم حس مي كردم كاملا مرا زير نظر داشت حتما به خود آفرين مي گفت كه روز سوم عيد حال مرا اين طور گرفته است چرا كه ديشب در خانه برادرش ابرويش را برده بودم.
مي دانستم كه مادر تا به خاله خانم و دختر خاله هاي افاده اي و دايي پولدارش سر نزند صبح را شب نمي كند شب هم در خانه عمو احمد حوصله لادن را نداشتم به روي تخت دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم صداي هومن و پدر ار مي شنيدم كه منتظر من و مادر بودند مادر صدايم زد براي اين كه من هم به او نشان دهم كه در عشقم ثابت قدم هستم و او نمي تواند عقيده اش را به من تحميل كند سردرد را بهانه كردم. مامان در اتاقم ظاهر شد و گفت
- تو كه هنوز اماده نيستي
- سرم درد مي كند حالم خوش نيست
- ا تا نيم ساعت پيش كه زندگي قشنگ بود حالا كه مي خواهيم به خانه خاله خانم برويم سر دردت شروع شد يا ا هستي زياد وقت نداريم نهار منتظرمان هستند
- من نمي ايم دلم نمي خواهد دختر خاله هايتان دائم به من جشم بدوزند و قد و هيكل و صورتم را محك بزنند و براي پسرانشان نشان كنند
- تازه دلت هم بخواهد ارزويت باشد كه نوه هاي خاله من كه همه شان تحصيل كرده اروپا هستند تو را بپسندند
- دلم نمي خواهد ارزويم هم نيست خاله خانم هم نمي ايم. مگر ديشب انها را نديديم؟ سرما خوردم سرم درد مي كند مي خواهم استراحت كنم
- پس با اين حال و روزت شب هم نمي تواني خانه عمو جانت بيايي فكر كنم عمه جانت هم ناراحت شود
- حالا تا شب خداحافظ
- پس از ديروز غذا در يخچال هست نهار و شام بخور
با تكان دادن سر خيالش را راحت كردم و پتو را روي سرم كشيدم . از سكوت خانه متوجه شدم كه تنها هستم نگاهم به قاب فرهاد افتاد شاه بيت غزل زندگي فرهاد بودم مي دانستم از اين كه مرا شب در خانه عمو نمي بيند چه قدر پكر ميشود تا وقتي كه از انحا برود حرص مي خورد و ناراحت است. بد هم نشد حال لادن گرفته مي شد از اين كه فرهاد عصباني و پكر در خانه شان مهمان بود و نمي توانست با او بگويد و بخندد خوشحال بودم از فكر خودم خنده ام گرفت طفلك لادن چه قدر درموردش بد فكر مي كردم البته حقش بود از من هيچ خوشش نمي امد
با جستي از اتاق بيرون امدم و لباس پوشيدم خدا خدا مي كردم كه حداقل مغازه هاي سر چهارراه باز باشند خيابان ها خلوت بود و از خانه ها بوي غذاهاي مختلف بيرون مي آمد بايد براي فرهاد هديه اي مي خريدم تا نشان دهم من هم به فكرش هستم با خوشحالي قدم هايم را به طرف مغازه مورد نظرم تند كردم پيراهني كه مدت ها قصد داشتم براي تولد هومن بخرم هنوز فروخته نشده بود مغازه دار ان را كادو كرد دعا كردم كه اندازه اش باشد از همان پاساژ عطر خوشبويي هم خريدم و يكي هم مثل همان را براي خودم خريدم كه بوي عطري كه فرهاد استفاده مي كند در اتاقم بپيچد.
به خانه برگشتم كمي غذا گرم كردم و نشستم پاي برنامه هاي تلويزيون تا عصر با انها سرگرم شدم غروب از چرتي كه زدم بيدار شدم صداي زنگ تلفن در خانه پيچيد. كمي صدايم را ارم كردم و گفتم:
-بله ؟ بفرماييد.
- الو هستي؟
بله هستم شما؟
زهر مار معلوم هست چرا خانه دايي نيامدي؟
شهلا سلام خوبي؟
- ا شناختي؟ چه مرگت شده؟
- احوال پرسيدنت هم با غرغر است؟‌سرم درد مي كنه
- اره جون خودت فرهاد دارد بال بال مي زند من كه مي دانم داري فيلم بازي ميك ني بابا پسر مردم مرد راضي شدي؟
- راستي حالش چه طوره؟
- طفلك حسابي پكر است وقتي بابات اينا امدند منتظر ورود تو بود اما وقتي مادرت گفت هستي خانه مانده و نيامده مثل توپ پنچر شد.
ياسمن گوشي را گرفت و گفت:
- هستي ؟ نمي يايي؟ يك ا‍ژانس بگير بيا.
- نه بابا كي حوصله داره اژانس بگيره شب شده يك وقت ورا مي دزدند.
- اوه همچين تحفه اي هم نيستي... فقط دلت مي خواهد داداش بيچاره مرا اذيت كني هومن نمي ايد دنبالت؟
صداي شهلا بلند شد كه مي گفت:
- هومن مي گويد مي خواست خودش بيايد من حوصله ندارم تا خانه بروم
ياسمن گفت:
- مادرت مي گويد اگر سر دردت خوب شده پدرت را به دنبالت بفرستم.
- بگو خوب خوب شدم زود بيا.
ياسمن گفت:
- من و شهلا هم مي آئيم.
با سرعت به اتاق رفتم و لباس پوشيدم نيم ساعت بعد زنگ خانه به صدا در امد كادوي فرهاد را در كيفم چپاندم و به طرف حياط رفتم در را باز كردم و از ديدن فرهاد كه يك دستش را به كمرش زده و دست ديگرش را بالاي سرش به ديوار گذاشته بود جا خوردم مشتاق نگاهم كرد و گفت ...

__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:04 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها