بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 10-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 12

صبح با صدای پرنده های داخل حیاط از خواب بیدار شدم و از سر و صدای پایین فهمیدم که کارگرها مشغول جمع و جور کردن خونه هستند. از خستگی دوباره خوابم برد که با صدای مامان گل پری از خواب بیدار شدم.
دست مهربانش را روی موهایم کشید و گفت: ژینا، عزیزم پاشو.
چشمهایم را به سختی باز کردم و گفتم: چی شده؟ با دلواپسی گفت: دیدم ساعت دو شده و تو نیامدی پایین. دلم شور افتاد. مامان هم گفت شاید حالت بد شده منم آمدم بالا.
خمیازه ای کشیدم و گفتم: مامان کجاست؟
گفت: پایین، بنده خدا از صبح تا حالا بالا سر کارگرها ایستاده، خانه خیلی بهم ریخته است. پاشو نهار بخوریم که الان ضعف می کنی. صبحونه نخوردی که در ضمن خاتون صبح می گفت: لیلا کمی درد داره. می ترسم با این شرایطی که داره و با این همه استرس یک موقع بچه اش هفت ماهه دنیا بیاد.
از جایم پریدم و گفتم: مگه می شه.
گفتم: آره عزیزم. برای همینم بهتره سریع بعد از نهار، با کامران برید و برای بچه خرید کنید.
به بابات گفتم که به دوستش که مغازه لوازم خانگی داره تماس بگیره وسائل لازم برای خانه اش بگیره. به خاله بهنازت هم گفتم به بهرام خان بگه همین امروز موکت و فرش خانه را اماده کند. مامانت هم دو تا کارگر فرستاده تا خانه را تمیز کنند.
گفتم: پس پرده چی می شه؟
گفت: لووردراپه می زنیم. سریع می شه.
گفتم: تلویزیون چی؟
گفت: بابات می گیره. همه رو گفتم بگیره خودم حساب می کنم . تو فقط لوازم بچه رو تکمیل بخر.
با یاد کار دیشب کامران با ناراحتی گفتم: حالا چرا باید با کامران بروم.
مامان گل پری در حالی که از جایش بلند می شد گفت: برای اینه همه درگیر کار هستند و تازه خاله ترگل هم صبح تماس گرفته و گفته تو همین هفته با فتانه به تهران میان، وقتی بیایند اینجا، همه میایند. حالا می بینی چقدر کار داریم؟ اگر لیلا هم وضع حمل کنه دیگه همه چیز بهم می ریزد. بهتره عجله کنی. مامانت داره لیست وسائل بچه را می نویسد تا با خودتان ببرید. زود باش دیگه. سریع دوش گرفتم و موهایم را برس کشیدم و حاضر و اماده پایین رفتم. خونه حسابی بهم ریخته بود و کارگرها مشغول تمیز کردن بودند. به اشپزخانه رفتم و با دیدن مامان که لیست بلند بالایی را می نوشت گفتم: نمی شه مامان شما هم بیایید. مامان سری تکان داد و گفت: می بینی که چقدر کار روی سرم ریخته . بهتره عجله کنی و غذایت رو بخوری کامران تو حیاط منتظرت است.
سریع غذایم را خوردم و مامان گل پری مقداری تراول بهم داد و گفت: اگه کم آوردی از کامران بگیر و مرا راهی کرد. قبل از رفتن به لیلا سر زدم و دیدم حال و روز خوبی ندارد.
خاتون کنارش نشسته بود و گفت» فکر می کنم بچه زودتر دنیا بیاید.
پرسیدم: دکترش رو خبر کردید.
خاتون گفت: آره گفته هر وقت درد شدید شد ببریمش بیمارستان.
صورت لیلا را بوسیدم و گفتم: نترس، هستی کوچولو جون می دونه خاله اش خیلی عجله داره ببیندش داره زودتر میاد. الان هم ما داریم می ریم وسائلش را بخریم.
با ناله گفت: دستت درد نکنه. من باعث زحمت همتون شدم.
گفتم: حرفش رو هم نزن.
به سمت ماشین که رفتم دیدم کامران قدم رو می ره و بدون اینکه حرفی بزنم در ماشین را باز کردم و نشستم. بلافاصله سوار شد و با خنده گفت: سلام خانم قهرو.
رویم رو به طرف بیرون کردم و گفتم: زود باش برو وقت نداریم.
توی راه نگاهش هم نکردم و همچنان به سکوتم ادامه دادم. نزدیکی های خیابان بهار که رسیدیم، ماشین رو نگه داشت و به طرفم چرخید و گفت: تا کی می خوای حرف نزنی.اصلا فکر نمی کردم این قدر بی منطق باشی.
با عصبانیت گفتم: من بی منطقم یا تو خیلی بی شعوری که می خوای از احساسات یه دختر هیجده ساله استفاده کنی. باید می دونستم همه شما مردها همتون عین هم هستید. دروغگو و پنهان کار. حالم ازت بهم می خوره. حالا هم اگه بخاطر هستی نبود حاضر نبودم یک دقیقه هم کنارت بشینم. تو یه آدم پست فطرتی.
ابروهایش را بالا انداخت و بلند خندید و گفت: این همه بد و بیراه به خاطر اون دختره ی لوس است؟
با حرص گفتم: چطور وقتی دیشب از بازویت آویزان شده بود لوس نبود. نفس عمیقی کشید و با حرص دندانهایش را فشرد و رو به من گفت: ببین عزیز دلم. اگه خوب دقت می کردی میدیدی من می خواستم اونو از خودم جدا کنم ولی موفق نشدم. راستش رو بخوای تو سفر قبلیشون به پاریس بابا و اقای صفوی حرف از شراکت زدند و اقای صفوی هم گفت: اگه این شراکت تبدیل به فامیل شدن هم بشه خیلی بهتره. بابا هم حرفی نزد و در لفافه به من گفت: که این ازدواج می تونه خیلی برای کارخونه خوب باشه. و من هم بهش گفتم: اصلا حرفش رو هم نزنید. چون قرار نیست زندگی من به خاطر کارخانه رقم بخورد و من اصلا از این دختره جلف و لوس خوشم نمیاد. ولی نازی روی حرف باباش احساس می کنه که روزی می تونه با من ازدواج کنه. دیشب هم بعد سلام و علیک یهو بازوی منو گرفت و اصرار داشت با هم برقصیم. من هم در حال اوردن بهانه بودم و می خواستم خودم را نجات دهم که یکهو تو رسیدی. تو باید بدونی که من به جز با تو، با هیچکس دیگه ازدواج نمی کنم. من دلم رو باختم. نمی تونم جای دیگه ببرمش.
در حالی که سعی می کردم بغض گلویم را نشکند گفتم: ار کجا معلوم که دلت رو قبلا جای دیگه ای نباخته باشی یا حتی زن و بچه ای نداشته باشی.
و ناخود آگاه اشک هایم سرازیر شد.
دستمالی از روی داشبورد ماشین برداشتو گفت و به دستم داد و گفت: خواهش می کنم گریه نکن. دلم کباب شد دختر. این چه حرفیه. من اگه زن و بچه داشتم که بابام می فهمید. من که تنها نبودم. در ضمن من او قدر دوستت دارم که هیچ وقت اجازه نمی دادم با احساساتت بازی کنم.
آهسته گفتم: ولی من هنوز حرفات رو باور ندارم.
خندید و گفت: می خواهی همین جا خودم را جلوی ماشین ها بندازم و بکشم تا باور کنی.

در حالی که هنوز ته دلم مطمئن نبودم گفتم: نه لازم نیست. بهتره زودتر برگردیم. تا دیر نشده کلی خرید داریم.
در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت: ولی خودمونیم خوب نقطه ضعفت رو پیدا کردم.
دیدم بدجوری رو دست خوردم برای همین گفتم: اصلا به من ربطی نداره که تو با کی باشی یا نباشی. برای من چه فرقی می کنه، من فقط می خواستم بگم که بچه نیستم که گول حرف های تو رو بخورم.
با خنده گفت: آره جون خودت. تو حسودیت شده و فقط ادم عاشقم که حسود می شه.
بلند داد زدم: هیچم اینطور نیست کامی.
دست راستش رو به علامت تسلیم برد بالا و گفت: بابا من تسلیم داد نزن. هر چی تو بگی.
به خیابان بهار که رسیدیم ماشین را پارک کردیم و شروع به خرید کردن از روی لیست مامان کردیم. هر تکه از لباس یا وسائل را که می خریدیم کلی ذوق می کردم و کامران هم پا به پای من می خندید و جلو می رفتیم. چند باری مجبور شدیم وسائل را در ماشین بگذاریم و دوباره خرید کنیم. گهواره کوچکی خریدیم و بعد از چند ساعتی برگشتیم. کامران گفت: من که دختر خیلی دوست دارم، تو چطور؟
از تصور داشتن یه دختر کوچولوی تپل مپل شیرین زبان لبخندی روی لبانم نقش بست. گفتم: منم خیلی دختر دوست دارم. راستی می دونی خاله ترگل قراره بیاد.
سرش را تکان داد و گفت: آره خیلی ساله که ایران نیومده. احتمالا می خوان برای بیژن زن بگیرن.
گفتم: بیژن به نظر پسر عاقل و جا افتاده ای میاد.گفت: آره. چند باری که اومد پاریس پسر خیلی عاقلی بود و اصلا دنبال خوش گذرونی نبود.
پرسیدم: تو چطور؟
اخمی کرد و گفت: بازم شروع کردی؟
- راستی چیزی به کنکور نمونده. من باید برم خونه عمه پرستو تا با تینا درس بخونم.
اخم هایش درهم رفت. نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: چیه، بازم می خوای فرار کنی و منو نبینی.
از حدس درستش خنده ام گرفت و گفتم: نه، بابا بچه لیلا که بیاد کلی حواسم پرت می شه. خاله ترگل اینا هم که بیان خونه حسابی شلوغ می شه و نمی تونم درس بخونم. تو هم که مزاحمی و باعث دردسر.
خندید و گفت: باشه، ولی بعد از کنکور حتما بریم شمال و یک کم تفریح کنیم.
- باشه. قرارش رو با مامان اینا بذار چون بابا باید جراحی نداشته باشه تا بتونیم بریم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 10-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به در خانه که رسیدیم بابا و عمو را دیدیم که با دو تا کارگر مشغول خالی کردن وسائلی که خریده بودند از ماشین کامیون بودند. سریع پیش لیلا رفتم و دیدم که هنوز هم مثل ظهر حال خوبی نداره. از خاتون پرسیدم: خنوز وقتش نرسیده بیمارستان برید؟
گفت: دکتر گفته کمی صبر کنید شاید بهتر بشه.
لیلا با دیدن ساک لباس در دست من کلی خوشحال شد و ذوق کرد. پتوها و ساکها. همه چی را نشونش دادم. بعد برای کمک به عمو و بابا از در وسط به خانه لیلا رفتم. به کمک خاتون و کامران همه چی را مرتب کردیم و سر جای خودش گذاشتیم. بابا و عمو هم خوشحال بودند.
عمو با نگاهش به ساعت گفت: وای بچه ها ساعت دوازده شده است. بهتره بریم بخوابیم.
بابا به خاتون گفت: هر موقع شب که لیلا مشکل پیدا کرد سریع به ویلا زنگ بزن تا به بیمارستان ببریمش.
خاتون گفت: خدا از بزرگی کمتون نکنه. واقعا سنگ تموم گذاشتید برای این دختر.
وقتی به اتاقم رفتم از خستگی پاهایم ذوق ذوق می کرد. صبح با صدای کامران بیدار شدم و پرسیدم: تو اینجا چی کار می کنی؟
با لحن خاصی گفت: هیچی بابا. پا شدم دیدم تو خونه پرنده پر نمی زنه. گفتم بیام یه کاری کنم که مجبور شی باهام ازدواج کنی و اینقدر منو ازار ندی.
از حرفش تمام صورتم سرخ شد و گفتم: خیلی بی شعوری کامی، اروپا رفتن اینقدر پررو و بی ادبت کرده.
خودش را روی صندلی گهواره ایم انداخت و دستش را زیر چانه اش گذاشت و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با خنده پرسید: می شه بگی از حرف های من چی برداشت کردی که اینو می گی. شاید منظور من این بوده که یه کتک مفصل به این دختر سرتق بزنم و بله رو ازش بگیرم. یا اینکه....
از حرف های نابجایی که زده بودم کلی ناراحت شدم ولی برای اینکه کم نیاورم با عصبانیت به طرفش رفتم و گفتم: تو فکر کردی کجا هستی که به خودت همچین اجازه ای بدی هان؟
با لبخند و خونسرد تمام گفت: بنده کامران کیانی، همسر اینده جنابعالی هستم.
برس مویم را از روی کنسول برداشتم و به طرفش پرت کردم و گفتم: مگه خواب ببینی که با من ازدواج کنی پسره پررو.
در حالی که جا خالی داد تا برس بهش نخوره گفت:
حالا اینقدر عصبانی نشو. خواستنی تر می شی اونوقت نمی دونم می تونم جلوی خودم رو بگیرم یا نه؟
دستم به طرف شیشه عطرم رفت که برایش پرت کنم. گفت: عطر نه، حیفه. راستش من اومده بودم بگم لیلا رو بردن بیمارستان برای ما هم نامه گذاشتند.
- راست میگی، پس چرا از اول نگفتی.
- خواستم کمی اذیتت کنم که موفق شدم. حالا هم زود باش حاضر شو بیا پایین بریم بیمارستان. صبحونه حاضره.
وقتی پایین رفتم زری خانم برایم چایی ریخت و گفت: نمی دونم امروز نهار درست کنم یا نه.
گفتم: با مامان تماس بگیر و بپرس.
بعد از ان به بیمارستان رفتیم و بعد از دیدن بابا و عمو فهمیدم که لیلا بچه اش به دنیا اومده. کامران پایین ماند و من بالا رفتم. از ذوق دیدن صورت زیبایش غرق شادی شدم. یه دختر سفید با چشم و ابروی مشکی. رو به مامان کردم و گفتم: پس چرا اینقدر کوچولو است.
مامان گفت: همه بچه ها کوچولو هستند. ولی این یکی کمی زود بدنیا اومده.
گفتم: چرا پس توی دستگاه نیست؟
لیلا گفت: دکتر گفته تو هفت ماه ریه بچه ها کامله ولی تو هشت ماه دوباره یه خورده باز می شه و باید در دستگاه بماند. هستی هنوز هشت ماهه نشده گفته تو خونه می تونید مواظبش باشید.
تا عصر توی بیمارستان بودیم و بعد به همراه لیلا و هستی به خانه برگشتیم.
کامران می گفت: واقعا بچه شیرینه. ادم دلش می خواد ساعت ها بشینه و نگاهش کنه.
همه حتی عمو و بابا خوشحال بودند. سالها بود که صدای بچه در خونه ما نپیچیده بود. بچه و لیلا را به خونه خودش بردیم و مامان گل پری کلی سفارش به خاتون کرد و دستورات غذایی داد. تا شب کنار هستی ماندم و بعد به خانه برگشتم. تینا تماس گرفته بود و گفته بود که هفته دیگر کنکور است. کمی درس خواندم و بعد به مامان گفتم که فردا به خونه عمه پرستو می روم و تا کنکور انجا می مانم. مامان هم قبول کرد و فردا پیش تینا رفتم. تینا به ارش گفته بود که تو این یک هفته به سراغش نیاید و من هم اتفاقات این دو روز را برایش تعریف کردم و بعد چسبیدم به دوره کردن کتابها.
خوشبختانه چون تموم سالها شاگرد اول بودیم هیچ مشکلی نداشتیم و خیلی زود همه کتابها رو دوره کردیم. تلفنم را هم خاموش کردم تا حواسم پرت نشود. چهار روز از رفتنم می گذشت و مامان مرتب تماس می گرفت و من هم از حال لیلا و هستی با خبر می شدم. مامان می گفت خاله ترگل و فتانه هم آمدند.
دو شب مانده به کنکور به تینا گفتم می خوام برم خونه وهستی رو ببینم. دلم خیلی برایش تنگ شده.
تینا گفت: مامان اینا هم شب می رن خونه شما دیدن خاله ترگل. خب ما هم می ریم.
گفتم: نه، نمی خوام با بقیه روبرو بشیم. مخصوصا با کامران. حواسم رو پرت می کنه. بعد از رفتن عمه اینا با هم می ریم پیش لیلا و زود برمی گردیم.
قبول کرد و شب با اژانس به خانه ما رفتیم. بی سر و صدا به خانه لیلا رفتیم و در زدیم. خاتون در را باز کرد و ما دو ساعتی پیش هستی بودیم و سرگرم شدیم. به خاتون گفتم به کسی نگو ما اومدیم. چون اونوقت می گن چرا برای دیدن خاله ترگل نرفتیم و دوباره به خونه عمه برگشتیم. صبح کنکور بابا به دنبالمان آمد و ما را به جلسه امتحان رساند و گفت: که مطمئن است که هر دویمان قبول می شویم.
کنکور را بخوبی پشت سر گذاشتیم و بعد از بیرون آمدن از جلسه به جای بابا، کامران را دیدم که منتظرمان بود.
با خوشرویی سلام کرد و گفت: خوب بود؟ هر دو جواب مثبت دادیم و به راه افتادیم.
کامران گفت:" بابا رو از بیمارستان خواستند و بابا هم به کامران گفته به دنبال ما بیاید." نگاهی بهش کردم و دیدم بلوز کرم و شلوار کرمی پوشیده که صورتش رو بازتر کرده. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. پرسید:" کجا برم؟ ویلا یا خانه ی عمو؟"
تینا گفت:" منو به خونه برسان که آرش حتماً منتظرم است. خودت و ژینا هم هرجایی دلتان خواست برید." تینا را که رساندیم کامران کفت:" آخیش، بالاخره تنها گیرت آوردم. نمیدونی چقدر دلم برایت تنگ شده بود. وقتی خونه نیستی انگار خونه روح نداره. اگه بدونی هستی چه ناز شده. هر روز بهش سر میزنم."
خندیدم و گفتم:" پریشب دیدمش." با تعجب پرسید:" کجا؟" گفتم:" یک سری آمدیم خانه و دیدمش." ابروهایش را بالا انداخت و گفت:" پس فقط من و آرش بنده خدا ممنوع الملاقات بودیم،آره؟" گفتم:" آخه شماها مزاحمید. هستی که نیست. حالا زودتر برو خونه که دلم تنگ شده برایش." همین طور که دنده را عوض میکرد گفت:" حالا که اینطور شد من هم حالا نمیبرمت و میرویم به یک رستوران دنج و ناهار میخوریم تا خوب دلتنگی من هم برطرف بشه." گفتم:" آخه مامان اینا منتظرند." گفت:" نه بابا همه رفتند خانه خاله گلناز. اگه بریم خانه هم کسی نیست. زن عمو گفت اگه خسته نبودی بیا خانه خاله گلناز. تو هم که حسابی خسته ای مگه نه؟"
نگاهی به چشمهای سیاه مشتاقش کردم و گفتم:" آره خیلی خسته ام. حالا کجا بریم؟"
گفت:" بریم جاده سولقان، موافقی؟"
گفتم:" موافقم."
و با مامان تماس گرفتم و گفتم:" ما ناهار را بیرون میخوریم." مامان از کنکور پرسید که مطمئن اش کردم و به سمت جاده سولقان رقتیم. توی راه کمی خوابیدم و با صدای کامران که گفت:" خانم خوش خواب رسیدیم." بلند شدم و همراه او به رستورانی که پایین دره کنار رودخانه قرار داشت رفتیم و سفارش کباب دادیم. بعد از غذا چای و قلیان آوردند.
به پشتی تکیه دادم و گفتم:" امروز ساکتی کامی. چی شده؟"
پکی به قلیان زد و گفت:" میدونی، تو این هفته بابا بدجوری بهم گیر داده که تا ایران هستم ازدواج کنم."
خندیدم و گفتم:" خب مبارکه، حالا کی هست؟" به سمتم خم شد و گفت:" خیلی بدی ژینا، یه روزی تلافی این رفتارت رو درمیارم."
گفتم:" مثلاً چه جوری؟" گفت:" به موقعش خودت میبینی خانم سنگ دل. با لبخند گفتم:" چرا سنگدلم؟ برای اینکه بهت تبریک میگم؟"
با حرص گفت:" من نمیفهمم تو چطور دختری هستی. چطور دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟ خودت هم خوب میدونی هر دختری آرزویش است با من ازدواج کنه چه به خاطر موقعیت مالی و خانوادگی و چه اخلاقی و تیپی. من نمیدونم، اگه سنگم بود با این همه ابراز علاقه من نرم شده بود. آخه تو چته؟"
به صورت برافروخته اش نگاه کردم و یک استکان چای برایش ریختم و گفتم:" همه ی اینها که میگی درسته. من نمیتونم هیچ تصمیمی بگیرم. به خاطر اینکه من هنوز هیجده سالم تموم نشده و کلی تصمیم برای آیندم دارم که با ازدواج خراب میشه. من زندگی خارج از ایران رو دوست ندارم برعکس خیلی از دخترها. فاصله سنی من و تو یک دهه است و من حتی نمیدونم تو در این پنج سال تو فرانسه چطوری زندگی کردی. از همه مهمتر، بارها بهت گفتم که ازدواج من و تو از نظر خانواده هایمان محال است. تو فکر میکنی اگه تو بهترین موقعیت را داری من کمتر از تو خاطرخواه دارم؟ ولی با تمام اینکه تو هر مجلسی پا میگذارم برایم خواستگار پیدا میشود ولی عمو هیچوقت منو به چشم عروسش نگاه نکرده. منو مثل خواهر تو میدونه بابام هم همینطور. فکر میکردی اگر غیر از این بود اجازه میدادند که تو اینقدر با من راحت باشی منو به دست تو میسپردند؟ من هم نمیخوام دریچه قلبم رو جایی باز کنم که امکان بستنش وجود نداره."
سینی چای را کنار گذاشت و نزدیک تر آمد و توی چشمهایم زل زد و گفت:" تو چشمهای من نگاه کن و بگو که دوستم نداری."
نگاهش را تاب نیاوردم و نگاهم را به قالیچه ی روی تخت دوختم.
با خنده گفت:" چیه؟ چرا نمیگی؟ میخوای بهت بگم؟ برای اینکه اگه از من دیوونه تر نباشی کمتر هم نیستی. تو هم مثل من عاشقی فقط چون دختری میخوای پایبند اصول اخلاقی خانواده باشی وگرنه اگه همین الان من تصمیم به ازدواج با دختر دیگه ای بگیرم از غصه دق میکنی."
در حالی که تو دلم تمام حرفهایش را تصدیق میکردم ولی با پرروئی توی صورتش نگاه کردم و گفتم:" اصلاً اینطور نیست. میخوای خودم برات برم خواستگاری؟ تو فقط بگو کیه."
با حرص گفت:" ستاره شهابی دختر دکتر شهابی دوست بابات." مثل یخ وا رفتم و گفتم:" چرا اون؟"
پک محکمی به قلیان زد و دودش را توی صورتم فوت کرد و گفت:" برای اینکه پیشنهاد باباته. میگه دختر خوب و خونواده داریه. مترجمی فرانسه هم خونده و میتونه تو کارخانه کمکم باشه. در ضمن قراره دکتر با خانواده اش برای چند سالی به فرانسه بروند. همه چیز جوره مگه نه؟"
با دلواپسی پرسیدم:" تو هم دیدیش؟"
سرش را تکان داد و گفت:" دو سه شب پیش بود که عمو به ویلا دعوتشان کرده بود. البته بعد از رفتنشان به من پیشنهاد داد." با صدایی که سعی میکردم نلرزد گفتم:" ستاره دختر خوبیه. مثل نازی جلف نیست. من یکی دو باری که دیدمش خیلی ساکت و آروم بود."
بلند خندید و گفت:" اتفاقاً بابا و عمو هم از آرامش ستاره خوششان آمده بود. انگار قراره من یه عمر با یه خانم بزرگ زندگی کنم. اونا نمیدونند که من دیوونه شر و شوری های تو هستم."
خندیدم و گفتم:" چقدر این نازی و ستاره با هم وجه تشابه دارند. بالاخره معلوم نیست عمو برایت چه جور زنی میخواد بگیره."
اخمی کرد و گفت:" مگه قراره بابام زن بگیره؟ اون یکبار برای خودش مادر منو انتخاب کرد که من هیچ خیری ندیدم. اجازه نمیدم تو ازدواجم اون تصمیم بگیره. احترامش واجبه ولی قرار نیست هرچی بگه من بگم چشم. تو فقط اگه با من همراه بشی من هر مانعی رو برمیدارم."
از جایم بلند شدم و مقنعه ام را درست کردم و گفتم:" کامی بیا بریم لب رودخانه." چشم بلندی گفت و از جایش بلند شد. به لب رودخانه که رسیدیم پاهایم را با صندل درون آب کردم و سرمای زیاد آب به تنم خنکی بخشید.
کامران گفت:" وای چه آب سردی خوبه چله تابستونه."
گفتم:" برای اینکه از کوههای امام زاده داوود میاد. راستی کامی میای بریم امام زاده؟ خیلی دلم میخواد برم."
گفت:" باشه ولی من تا حالا نرفتم." گفتم:" میگن هرکسی برای اولین بار به زیارتگاهی بره حتماً حاجتش رو میگیره." در حالیکه از پله ها بالا می آمدیم گفت:" پس منم فقط و فقط تورو از خدا میخوام." خندیدم و گفتم:" و اگه من نخوام؟" گفت:" از خدا میخوام که تو هم بخوای." سوار ماشین شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم. پیچ های جاده را که میپیچیدیم به یاد جاده چالوس افتادم و گفتم:" از عید تا حالا شمال نرفتیم. دلم برای دایی بهروز تنگ شده."
سریع گفت:" حتماً همین هفته میریم. نمیخوام دوباره به هوای دیدن دایی ات تنهایم بگذاری."
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:" با مامان اینا قرار گذاشتی؟" گفت:" قرار شد توی هفته آینده همگی با عمه اینا بریم. بهرام خان اینا هم میان." گفتم:" پس حسابی خوش میگذره."
کامران پرسید:" راستی تو رانندگی بلدی؟"
گفتم:" آره. پارسال با تینا رفتیم کلاس تعلیم رانندگی. تینا امسال اردیبهشت گواهینامه گرفت ولی من تا اول شهریور باید صبر کنم."
گفت:" یعنی بدون گواهینامه پشت ماشین ننشستی تا حالا؟"
گفتم:" من خلاف نمیکنم آقا."
با پوزخند گفت:" از مخالفت نکردن با بابات و بابام معلومه. دل و جرأت مخالفت کردن نداری."
گفتم:" مخالفت با خلاف فرق میکنه."
گفت:" هر دو از یک خانواده اند."

نزدیک امام زاده که رسیدیم پارک کردیم و پیاده از پله ها بالا رفتیم و بعد دوباره به سمت پایین سرازیر شدیم. کامران از دیدن کبابی ها و مغازه ها تعجب کرده بود و گفت:" فکر نمیکردم اینجا اینقدر جالب باشه." چادری گرفتم و وارد حرم شدیم و زیارت کردیم. همانجا از خدا خواستم تا کاری کند که بابام اینا با ازدواج من و کامران موافقت کنند و همیشه با هم خوشبخت باشیم و منو برای همیشه دوست داشته باشه. بعد از زیارت از آب نباتهای مخصوص آنجا خریدیم و برگشتیم. توی سرازیری ها سرعت ماشین زیاد میشد که به کامران گفتم:" آهسته تر برو." یواش یواش خواب چشمانم را گرفت و گفتم:" من خوابم میاد." نگاه قشنگی بهم انداخت و گفت:" بخواب عزیزم. وقتی رسیدیم بیدارت میکنم." با تکانهای ماشین به خواب عمیقی رفتم و وقتی کامران صدام زد داخل حیاط بودم و هوا هم تاریک شده بود. هر دو به خانه لیلا رفتیم و هستی را در آغوش گرفتم و بوئیدم. بوی شیر میداد. چشمان سیاهش را چرخاند و بعد دهانش را به علامت گرسنگی به سمتم چرخاند. به لیلا دادمش و گفتم:" فکر کنم شیر میخواد."
در همین موقع حامد با موهای کوتاه و لباس سربازی وارد شد و سلام کرد:" حامد تو این هفته دومین باری است که میاد."
کامران خندید و گفت:" خب دائی شده دیگه." حامد رو به من گفت:" ژینا خانم من نمیدونم چطور محبتهای شما رو در حق لیلا و هستی جبران کنم. فقط اینو بدونید که هر وقت و هرکجا میتونید روی من حساب کنید و من هرکاری که از دستم بر بیاد برای شما و خانوادتون انجام میدم." گفتم:" من کاری نکردم. لیلا هم مثل اعضای خانواده ما میمونه." و چون لیلا میخواست هستی را شیر بده با کامران بیرون آمدیم و به ویلا رفتیم. مامان اینا هنوز نیامده بودند.
به اتاقم رفتم و دوش گرفتم و بلوز و شلوار جین پوشیدم و به پائین رفتم. به کامران که در آشپزخانه مشغول دم کردن قهوه بود گفتم:" پس زری خانم کو؟"
گفت:" بهش گفتم بره. برای شام پیتزا سفارش دادم."
گفتم:" پس چرا مامان اینا نیامدند؟" گفت:" وقتی تو ماشین خواب بودی مامان گل پری تماس گرفت و گفت برای شام به خانه خاله گلناز بریم. منم گفتم تو خیلی خسته ای و خوابیدی. اونم گفت که دیر میان." نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" پس من میرم تو حیاط." و از ساختمان بیرون آمدم و یک راست به سمت تاب رفتم و رویش نشستم. داشتم با خودم فکر میکردم که اگه با مرد غریبه ای هم در خانه تنها میماندم آیا باز هم به همین راحتی بودم یا چون کامی پسرعمویم است و از بچگی دیدمش ازش ترسی ندارم که یکهو کامران تاب را هل داد و رشته افکارم را پاره کرد. گفتم:" تو از مردم آزاری لذت میبری؟ ترسیدم خب." گفت:" آدم که روی تاب میشینه تاب میخوره، نه که تو فکر بره."
صدای خاتون که به دنبالم میگشت را شنیدم و گفتم:" من کنار تاب هستم خاتون." پیشمان آمد و گفت:" مادر جان شام چی میخورید؟"
کامران گفت:" پیتزا سفارش دادم خاتون. شما برید پیش لیلا تنها نباشه."
گفت:" پس هرکاری داشتید خبرم کنید." و رفت. کامران هم برای باز کردن در که پیتزا را آورده بودند رفت و بعد از چند دقیقه با پیتزاها و مخلفاتش برگشت و منو صدا زد. به داخل رفتم و تلویزیون را روشن کردم و وسط های یک فیلم خانوادگی بود و من جعبه پیتزا رو برداشتم و روی مبل نشستم تا فیلم ببینم. کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد و به جایش موزیک ملایمی گذاشت.
بهش اعتراض کردم که میخواستم فیلم ببینم که کنارم روی مبل نشست و با لحن خیلی قاطعی گفت:" امشب نمیخوام هیچ چیزی حتی تلویزین مانع تنهاییمان شود."
نگاهی به سراپایش انداختم و گفتم:" هیچ دوست ندارم بهم زور بگی."
خندید و با لحنی که بوی خواهش و تمنا میداد گفت:" عزیز دلم من کی زور گفتم؟ من خواهش کردم."
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:" وای خدا رحم کنه. اگه خواهش کردنت اینه وای به زور گفتن و عصبانیتت. راستی تو اگه عصبانی بشی چیکار میکنی؟"
اخمهایش را در هم کشید و گفت:" سعی نکن منو عصبانی کنی چون من همینطور که آروم و خوبم وقتی عصبانی هم بشم کسی جلودارم نیست. بابام میگه به شاهرخ خان رفتم."
و بعد خنده بلندی سر داد. تکه پیتزا توی دستم مانده بود و به حرفش فکر میکردم که گفت:" چیه، ماتت برده؟ حالا که عصبانی نشدم اینجور منو نگاه میکنی. نترس عزیز کوچولوی من، من اگه گرگم باشم واسه تو بره ام."
آروم پرسیدم:" اگه من عاشق یه نفر دیگه بشم تو چیکار میکنی؟"
گفت:" اینقدر بهت محبت میکنم که هر کسی باشه از چشمت بیفته."
پرسیدم:" و اگه نیافتاد چی؟"
اخمهایش را در هم کشید و گفت:" اونوقت عصبانیت منو میبینی که طرف را ناکار میکنم. بسه دختر، گفتم امشب با هم تنهاییم و شاید حرفهای خوب بزنی ولی انگار تو عزمت را برای اذیت و آزار جزم کردی."
دستم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم:" باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی پیتزا سرد شد." و پیتزا را گاز زدم. تکه پیتزایم را از دستم گرفت و خورد و به نگاه متعجب من خندید و گفت:" خوشمزه بود."
بعد از شام گفت:" بشین تا برایت قهوه بیارم." و به آشپزخانه رفت و با دو تا قهوه برگشت و گفت:" اینم یه قهوه شیرین، برای خانم کوچولوی خودم."
از اینکه مثل بچه ها لوسم میکرد و نازم را میکشید غرق لذت میشدم.
چی میشد که بابا اینا راضی میشدن من و کامی به هم برسیم و با یاد اینکه الان تینا و آرش خوش و خندان به عنوان زن و شوهر کنار هم بودند از خدا خواستم که منو هم به آرزویم برساند.
کامران خندید و گفت:" راستی ژینا آلبوم بچگی هایت را میاری من ببینم؟" گفتم:" به شرطی که تو هم آلبوم این پنج ساله ات را بیاوری."
بلند شد و به سمت اتاقش رفت و گفت:" همه اش را که نیاوردم ولی یکی از آلبوم هایم همراهم است."
من هم آلبومم را آوردم و دوتایی مشغول دیدن شدیم. وقتی عکسهای بچگی من را نگاه میکردیم میخندید و میگفت:" واقعاً عین گربه های ملوس بودی. واقعاً جالبه که هیچ کدام از بچه های مامان گل پری شبیهش نشدند و فقط تو یکی تو نوه ها بور و چشم آبی شدی." عکسهای کامران همگی یا تکی بودند یا با چند تا دختر و پسر که میگفت مثلاً یکیشون دوست آن یکی است. خندیدم و گفتم:" کدام از این دخترها دوست تو هستند؟" گفت:" حسود خانم یکبار بهت گفتم اون دوستی که تو فکر میکنی هیچکدام." ساعت دوازده بود که مامان اینا آمدند و با دیدن آلبومها خندیدند و گفتند:" یاد بچگی هایتان کردید؟" دلم حسابی برای مامان تنگ شده بود و خودم را توی بغلش انداختم.
عمو با دیدنم گفت:" وای دختر کوچولوی مارو باش. کی گفته برای دختری که یه هفته از مامانش دور میشه ایجور دلتنگ میشه خواستگار بیاد؟" مامان موهایم را نوازش کرد و گفت:" اونا قد و قواره اش رو میبینند. از دل کوچیکش که خبر ندارند." مامان گل پری هم صورتم را بوسی و گفت:" اینطورها هم نیست وگرنه مگه تینا رو شوهر ندادیم." کامران پرسید:" حالا چرا گیر دادید به شوهر دادن ژینا؟" عمو گفت:" آخه امشب همه اش صحبت ژینا بود و اینکه بالاخره عروس کی میشه."
کامران با وسواس دوباره پرسید:" خواستگار کی بود؟ نکنه بیژن بوده؟"
مامان گل پری گفت:" نه بابا. گلناز ژینا رو برای ارشیا پسر مرجان که تازگی مهندسی برق گرفته خواستگاری کرد. بهنوش هم بلافاصله گفت که ژینا هنوز بچه است." صورت مامانم رو بوسیدم و گفتم:" الهی من
قربون مامان چيز فهمم برم.» مامان خنديد و گفت: «خوبه ،حالا،پاشو خودتو لوس نكن.» به بابا گفتم: «بابا،كامران گفته تو اين هفته قراره بريم شمال درسته؟»
بابا گفت: «مي خواي روزش رو بدوني،خب سه شنبه مي ريم. خوبه»
دستهايم را بهم كوبيدم و گفتم: «آره؟دلم براي دائي بهروزم خيلي تنگ شده.» شنبه صبح تا ظهرم را كنار هستي و ليلا گذراندم و ظهر سر ناهار به كامران گفتم: «قراره فردا برم تولد سارا دوستم. مي خوام برم خريد كنم. منو مي بري.» با لبخند گفت: «آژانس بايد كي حاضر باشد؟»
مامانم گفت: «ژينا شايد كامران كاري داشته باشه. مگه قرار نبود شب با آقاي صفوي به اصفهان بريد؟» من كه بي خبر بودم گفتم: «خب اگه اين جوريه من خودم مي رم.»
كامران گفت: «نه،بعد از ناهار با هم مي ريم خريد و تازه هشت شب كه بابا بياد مي ريم.» بعد از ناهار حاضر شدم و به همراه كامران به بازار تجريش رفتيم. يك كتاب و بلوز براي سارا خريدم و كامران هم يك شال زرشكي به انتخاب خودش براي من خريد.
تو راه خانه پرسيدم:«چطور شد يكهو مي خواي بري اصفهان.» از گوشه چشم نگاهي بهم كرد و گفت: «صبح كه تو پيش ليلا بودي بابام گفت، كه قرار با آقاي صفوي دو روزه به اصفهان بريم و يكي دوتا از كارخانه هاي آشناهاي آقاي صفوي را ببينم. شايد بشه باهاشون معامله داشته باشيم.»
پرسيدم:«پس شمال چي مي شه؟» گفت:«ما دوشنبه شب برمي گرديم. قراره با هواپيما بريم. فكر كنم ساعت يازده شب بليط داريم.» يكهو مثل برق فكري از دهنم گذشت و با تشويش پرسيدم:«نازي هم قراره بياد.»
صداي خنده اش بلند شد و گفت :«آخه دختر حسود وسط سفر كاري نازي چكار داره؟لابد قراره بياد اون جا منو باد بزنه.»
با لحن رنجيده اي گفتم: »خب شايدم اين طور باشه و پشتم رو به طرفش كردم» با نرمي گفت: «حسود خانم. عزيزدلم. با من قهر نكن. مي دوني كه طاقت ندارم،اگه تو بخواي اصلا نمي رم.» به طرفش برگشتم و گفتم: «نه برو. فقط سوغاتي يادت نره.» دستش را روي چشمش گذاشت و گفت: «به روي چشم.»
شب سارا دوباره تلفن كرد و فردا را يادآوري كرد و گفت:«به تينا هم گفتم با آرش بياد. تو هم اگه دلت مي خواد با كامران بيا.» با ناراحتي گفتم:«كامران امشب مي ره اصفهان.» گفت:«چه حيف شد. دلم مي خواست مامان اينا هم باهاش آشنا بشوند.» شب بعد از خوردن شام و شنيدن حرف هاي عمو كه براي بابا توضيح مي داد كه اگه بتونيم با آقاي صفوي و دوستانش كار كنيم كلي سود بيشتر نصيبمان مي شود كامران و عمو به فرودگاه رفتند.
وقتي دم در با ساك دستي كوچكش خداحافظي كرد و رفت غم دلتنگي را توي چشمان سياهش ديدم. از همه بدتر صداي گريه قلبم بود كه هنو نرفته دلتنگي اش شروع شده بود. تازه فهميدم وقتي اون دو دفعه تنها مونده بود ومن رفته بودم چه حالي داشته. چون حوصله نداشتم زود به اتاقم رفتم و چراغ ها رو خاموش كردم و توي ترانس روي صندلي نشستم و به حياط نگاه كردم و به صداي پرنده ها گوش دادم . چراغ هاي حياط و دور استخر روشني خاصي به حياط مي داد. عمو مسعود هر وقت مي گفتم حياطمون،مي گفت بگو باغتون. اين جا كه حياط نيست. خب راستم مي گفت. تو حياط ما حداقل سه تا خانه اندازه خانه عمه پريوش مي شد ساخت. با صداي مامان گل پري و بابا كه آرام تو حياط حرف مي زدند گوشم را تيز كردند و شنيدم كه مامان گل پري به بابا مي گه، بهتره در مورد ازدواج كامران هيچ پيشنهادي نده و تا تولد ژينا و خواندن وصيت نامه هيچ كاري نكنيم.
بابا هم پرسيد:« اينا چه ربطي به هم داره؟» مامان گل پري هم گفت:« كه شايد بابات براي كارخانه نقشه هايي داشته و مربوط به كامران هم بشه كه شايد ازدواجش مانع كارهايش بشود.» بابا پرسيد:«شما چيزي در مورد وصيت نامه مي دونيد نه مامان، مگه مي شه بابا به شما نگفته باشه.» مامان گل پري هم گفت :«حالا. چند وقت ديگه خودت مي فهمي .» از اينكه يواشكي به حرفهايشان گوش داده بودم از خودم خجالت كشيدم ولي من كه مخصوصا اين كار را نكرده بودم . با صداي مامان كه وارد اتاقم شده بود به داخل برگشتم و پرسيدم اتفاقي افتاده.
مامان گفت:«نه، چرا چراغها رو. خاموش كردي.» گفتم: «تو ترانس بودم.» لب تخت نشست و گفت:« بيا، اينجا كارت دارم.» دلم هري پايين ريخت و فكر كردم در مورد رفتار من و كامران چيزي فهميده. ولي مامان گفت كه يكي از استادهاي دانشگاه كه خانم خيلي خوبي هست مجرد است و براي دايي بهروز خيلي خوبه و عكسش را به من نشان داد و گفت: «اين عكس را توي كيفت بگذار و و قتي به شمال رفتيم به خانه دايي بهروز برو و خودت تنها اين عكس را نشانش بده و ببين نظرش چيه؟خودت مي دوني اگه من بگم مثل هميشه مي گه كه من قصد ازدواج ندارم ولي با تو راحت تره و شايد بتوني راضي اش كني.» به مامان گفتم:« كه ازدواج زوري نيست و شايد دلش جاي ديگه اي است.» مامان گفت:«خب، هر جا كه باشه ما كه مخالفتي نداريم. بگو ما خودمون برايش دست بالا مي زنيم.» خنديدم و گفتم:«فكر نمي كنم دايي تو سني باشه كه احتياج به دست بالا زدن داشته باشه. ولي چشم من سعي خودم را مي كنم تا از زير زبانش حرف بكشم اگه منظورتون اينه.»
مامان در حالي كه از اتاق خارج مي شد خنديد و گفت:«هر جوري كه مي خواي فكر كن. فقط سعي كن نتيجه بگيري.» گفتم:«باشه»
تازه چشمهاي توي رختخواب گرم شده بود كه گوشي ام زنگ خورد. خواب آلود گفتم:«بله» صداي كامران را شنيدم كه گفت:«خواب بودي خانومي .»
بي اختيار با شنيدن صدايش گفتم:«دلم برات تنگ مي شه كامي. »
با صداي پراحساسي گفت:«دلم برات تنگ شده عزيزدلم،الان تازه به هتل رسيديم. گفتم تا نخوابيدي باهات تماس بگيرم»
گفتم:«تنهايي؟» خنديد و گفت:«نه،نازي هم تو جيب بغلمه.»
گفتم:«لوس نشو.»
گفت:«برو بخواب و خوابهاي خوب ببيني.» گفتم:«تو هم همين طور و خداحافظي كرديم.»
انگار با شنيدن صدايش دلتنگي ام كمتر شد و خوابيدم. بعد از ظهر روز بعد تينا و آرش به دنبالم آمدند. كت و دامن سرمه اي پوشيدم و موهايم را پشت سرم جمع كردم. آرش كه چند روزي بود منو نديده بود با خنده گفت:«چيه، كامران رو فراري دادي ژينا؟» گفتم:« اي همچين چيزي.» وقتي وارد خانه سارا شديم اكثر مهمانها آمده بودند و مهتاب و گيتا هم در حال پذيرايي و كمك بودند. سارا به استقبالمان امد و تولدش را تبريك گفتيم و وارد شديم. مامان و باباي سارا هم به تينا و آرش تبريك گفتند و وقتي مي خواستيم روي مبل بنشينيم صداي مردانه اي مرا به اسم صدا زد و گفت:«ژينا خودتي؟» با تعجب به سمت صدا برگشتم و با ديدن پسر جواني كه موهاي مشكي و چشمهاي عسلي و قد بلندي داشت به دنبال اسم اين چهره آشنا گشتم كه خودش گفت:« ژينا، منم نيما فتوحي.» با خوشحالي گفتم:«واي خداي من چقدر فرق كردي. تو اينجا چكار مي كني، روجا چطوره؟ خوبه؟»سري تكان داد و گفت:«آره، خوبه. اينجا هم خانه دخترخاله مامانم است .»
به آرش و تينا كه همين طور ما را نگاه مي كردند گفتم:« بچه ها،اين همان نيما است كه چندتا خانه آن طرف تر از دايي بهروز زندگي مي كردند و يكهو از آنجا رفتند و من با خواهرش و خودش دوست بودم. »
آرش كه قبلا نيما را نديده بود با نيما دست داد و گفت:«قبلا ذكر خيرتان را از ژينا شنيده بودم ولي نديده بودمتان. چون ژينا پيش دايي ميرود. من هم پسرخاله ژينا هستم و خانومم هم دخترعمه ژينا.» نيما با خوشرويي با هر دو احوالپرسي كرد و اجازه گرفت و كنار ما نشست.
سارا به طرف ما آمد و پرسيد :«شماها همديگه رو مي شناسيد.»
گفتم:«نيما دوست بچگي هاي من است كه چند سالي از همديگر خبر نداشتيم.»
سارا گفت:«باز كن چه جالب. پس خوب شد نيما امشب با اصرار مامان آمدي.» نيما خنديد و گفت:« واقعا. آخه من قرار بود برم شمال ولي وقتي خاله گلي اصرار كرد صبر كردم تا فردا برم.»
سارا كنارمان نشست و گفت:«اين نيما خيلي تعارف مي كنه بچه ها پا نمي شيد يه كم با بچه ها مجلس را گرم كنيد، ناسلامتي امشب تولد منه.»
آرش و تينا به جمع بقيه بچه ها پيوستند و من كه از نبودن كامران دمغ بودم به بهانه پا درد سر جايم نشستم.
سارا هم خنديد و گفت:« من كه مي دونم چه مرگته. تو هم بشين ور دل نيما دوتايي با هم غمبرك بزنيد.» و رفت. وقتي تنها شديم به نيما گفتم:« روجا، چكار مي كنه؟چي شد كه شما بي خبر رفتيد. از دائي پرسيدم آدرس ندادند و رفتند.» دائي هم گفت :«نه بي خبر رفتند.»
نيما آهي كشيد و گفت:« وقتي بابا،بعد از فوت مامان،خيلي سريع با يك زن جوان ازدواج كرد،فخري يعني زنش دستور داد كه از آن خانه بريم چون دوست نداشت يادگاري هاي مامان را ببيند اگه به اون مي خواست وسائل و يادگاري هاي مامان را هم دور بريزد. به يك خانه نزديك ميدان نوشهر رفتيم و ان جا ساكن شديم.» گفتم:«خيلي متاسفم ولي حالا خودت و روجا چكار مي كنيد.» گفت:«من اينجا تو دانشگاه تهران داروسازي مي خوانم و حالا هم يك ترم دانشگاه تمام شده مي خوام به خانه برم.روجا هم كه دوسالي است ازدواج كرده.»
پرسيدم : «با كي ؟»
گفت : «با پسر يكي از همسايه هامون كه خيلي هم كارش خوبه ، كارش هم ساخت و ساز مبل و اين جور چيز هاست . ولي متاسفانه همين يكي دو هفته پيش به خاطر چك ضمانتي كه براي كار برادرش داده بود و برادرش هم ورشكست شده و افتاده زندان ، آمدند و سعيد را هم زندان بردند . دو هفته پيش بود كه روجا با من تماس گرفت و گفت كه اينطوري شده ؟ بنده خدا كارگاهش هم اجاره اي است »
پرسيدم : «خب باباي پسره يا باباي خودتون چي ؟ كمكش نمي كنند ؟»
سري تكان داد و گفت :« باباي سعيد كه سالها پيش مرده ، باباي ما هم از وقتي با فخري ازدواج كرده براي ما ، كار نمي كند . يعني فخري بهش اجازه نميده . مردي كه زن بيست سال كوچكتر از خودش بگيره و تازه صاحب دو تا دختر دو قلو بشه ديگه بچه هاي زن اولش رو از ياد مي بره . همين كه خرج منو ميده و جهيزيه روجا رو داده هنر كرده . اون دو تا وروجك چهار ساله تمام فكر و ذكرش هستند .»
پرسيدم :«تو و روجا رو هم دوست دارند »
خنديد و گفت : «آره خيلي . اگه به خاطر آن ها نبود اصلا خانه ي بابام نمي رفتم . الان سه ساله من آمدم تهران و هر دفعه كه مي رم كلي ذوق مي كنند و داداشي بهم ميگن »
با ناراحتي گفتم :«بيچاره روجا . حالا خونه خودشه ؟»
گفت :«آره . فعلا كه اونجاست » گفتم :«راستي ما هم دو روزه ديگه به شمال ميريم . تلفنت رو بده آمدم بيام ديدن روجا» خنديد و گفت :«چشم ولي فقط ديدن روجا مي ري » گفتم :«نه ديگه . تو را هم مي بينم . يادته چه روزايي كه لب دريا با ماسه ها قلعه مي ساختيم و كيك تولد درست ميكرديم .» نفس عميقي كشيد و گفت :«حيف چه زود گذشت »
شماره تلفن روبه من داد و من هم شماره خانه و همراهم رو دادم و گفتم :«اگه كاري از دست من بر مياد حتما خبرم كن »
در همين موقع سارا به سمتم آمد و گفت :«پاشو پيرزن . از وقتي آمدي يك جا نشستي و مرا همراه خودش به وسط بچه ها كشيد . »
روي هم رفته شب خوبي را گذراندم و از پيدا كردن نيما و روجا هم خوشحال شدم . شب ارش و تينا مرا به خانه رساندند و وقتي وارد خانه شدم مستقيم به سمت مامان رفتم و جريان ديدن نيما را برايش تعريف كردم . مامان هم خوشحال شد و گفت وقتي به شمال رفتيم حتما سري بهشان بزن . شب تلفنم رو روشن گذاشتم تا كامران تماس بگيره ولي خبري نشد . حرصم در امده بود . حتما منو فراموش كرده بود . صبح روز بعد ، مامان گل پري گفت : « من دارم ميرم پيش ليلا تو نمياي » من كه كار خاصي نداشتم از خدا خواسته با مامان گل پري همراه شدم . مامان هم مشغول جمع آوري لباس ها براي سفر فردا شد . هستي روز به روز بيشتر خودش رو تو دل من و اطرافيان جا ميكرد . بعد از يك ساعت كه با هستي بازي كردم مامان گل پري گفت : «كه لباس هاي خودش و خودم را بياورم و ماشين خبر كنم تا هستي رو به دكتر ببريم »
با نگراني پرسيدم :«مگه هستي مريضه » مامان گل پري گفت :«نه عزيزم ، ولي بچه ها بايد مرتب زير نظر پزشك باشند . به خصوص هستي كه زودتر به دنيا اومده »
به همراه ليلا و مامان گل پري هستي رو به دكتر برديم و دكتر بعد از معاينه ويتامين براي هستي داد . و كلي سفارش غذايي براي ليلا كرد تا شيرش بيشتر بشه و گفت اگه بهتر نشه بايد از شير خشك استفاده كنه .
وقتي برگشتيم مامان گل پري رو به ليلا گفت : «اين چند وقته كه ما نيستيم پول كافي برايت گذاشتم و اگه موردي بود حتما با ما تماس بگير.» ليلا تشكر كرد و مامان گل پري باز هم سفارش ليلا و ويلا را به خاتون و مشت رجب كرد و به ويلا برگشتيم.
مامان كه ما را ديد گفت: «پريوش هم تماس گفته همراه ما مياد » مامان گل پري گفت :«حالا كه اينطوره پس بگذاريد به گلناز و ترگل هم بگم بيايند و همگي با هم بريم »
با خنده گفتم :«مامان گل پري ، فكر مي كني اين همه آدم رو مي توني تو ويلاي شمال جا بدي »
مامان گفت :«دختره شيطون . اين همه اتاق اضافي تو ويلاست . مگه قراره هر كسي يه اتاق برا خودش بر داره »
گفتم :«من كه هر سال با تينا تو اتاقم شريك ميشدم ولي امسال كه با وجود آرش نميشه . پس من با هيچ كس ديگه مخصوصا مهوش و مريم شريك نمي شم »
مامان گل پري گفت :«باشه ، تو با هيچ كسي شريك نشو . بالاخره همه جا ميشن . ناراحت نباش »
تو دلم گفتم :«آخ چي ميشد منم الان مي تونستم با كامران تو اتاقم توي شمال باشم و بعد با فكر اين كه ديشب و امروز با من تماس نگرفته به خودم بد و بيراه گفتم و به اتاقم رفتم و وسائل مورد نيازم رو جمع كردم »
شب بابا زودتر آمد و گفت : كه مطب رو تعطيل كرده و تمام بيمارهاي جراحي اش را هم به دوستاش سپرده و با خيال راحت مي تونيم به سفر بريم .
بابا روي مبل نشسته بود و كنارش نشستم و بعد سرم روي پاهايش گذاشتم و روي مبل ولو شدم . بابا موهايم رو نوازش كرد و گفت : خوبه بعد از چند وقت ياد بابات كردي
خودم رو لوس كردم و گفتم : بابا من كه هيچ كس رو به اندازه شما دوست ندارم . اين چه حرفيه
بابا خنديد و گفت : حتي مامانت را ؟
گفتم : اونم مثل شما دوست دارم . ولي بابا من ميخوام يه سوالي از شما بپرسم .
گفت : بپرس
گفتم : چرا من و كامران خواهر و برادر نداريم . ما كه وضع مالي خيلي خوبي هم داريم . ولي هميشه تنها بوديم . من كه خودم ازدواج كنم حتما دو سه تا بچه ميارم تا تنها نباشن .
خم شد و موهايم رو بوسيد و گفت : مادر كامران زود مرد تو مدتي هم كه با هم زندگي كردند مرتب اختلاف داشتند و بعد هم كه عموت ازدواج نكرد . من و مامانت هم كه عاشق هم بوديم و بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد ، مامانت سر تو خيلي سختي كشيد . طوري كه مرتب زير سرم بود و فشارش بالا نمي آمد . خيلي كم از اين اتفاق ها مي افته كه دكتر ها بگن شايد نتونه بارداري رو تا به آخر تحمل كند و بارداري مجدد هم برايش خطرناك است . مامانت و من خيلي نذر و نياز كرديم تا خدا تو را براي ما نگه داشت و به سلامت دنيا آمدي . اون روزها حال و روز بدي داشتم . مرتب نگران مادرت و تو بودم . براي همين وقتي دنيا اومدي اسمت رو ژينا گذاشتم . به معني زندگي و حيات ، چون تو زندگي من و مامانت بودي . و بعد از ان هم ديگه هيچ وقت بچه نخواستم چون نمي خواستم مامانت آسيب ببينه و تو همه ي زندگي ما شدي .
گفتم : « ولي مامان هيچ وقت اينو بهم نگفته بود و هميشه ميگفت خدا نخواسته »
بابا گفت : خب درست گفته . چون اگه خدا مي خواست مامانت به آن حال و روز نمي افتاد و فقط مي خواست تو را به ما بدهد . تو. كه از تمام گل ها برايمان عزيزتري و دوباره منو بوسيد
وقتي مامان وارد سالن شد خنديد و گفت : بابا و دختر خلوت كرديد . پس مامان گل پري كو ؟
گفتم : تو سالن بزرگه است و داره با تلفن صحبت مي كند .
همين موقع عمو و كامران هم از راه رسيدند و وارد شدند . كامران بلوز آبي و شلوار جين پوشيده بود و كمي ته ريش داشت كه به صورتش رنگ طوسي قشنگي داده بود .
سلام و احوالپرسي كرديم و بعد از نشستن عمو و بابا روبروي هم ، من به حياط رفتم و طبق معمول روي تاب نشستم . با خودم گفتم :«خيلي راحت سلام و احوالپرسي مي كند . انگار نه انگار دو روزه با من تماس نگرفته . حالا مي دونم باهاش چي كار كنم. »
وقتي ديدم سيگار به دست با ساكي به طرفم مياد رويم رو به طرف ديگه كردم و مشغول تاب خوردن شدم .
با بازوهاي قوي اش تاب را نگه داشت و با لحن قشنگي گفت :«عروسكم با من قهره »
جوابش رو ندادم كه كنار تاب نشست و گفت :«به خاطر اين كه تلفن نزدم ناراحتي ، آره »
با پرخاش به سمتش برگشتمو گفتم:«من چکاره ی توام که بهم زنگ نزنی ناراحت بشم؟»
خندید و گفت:«تو همه ی هستی منی»
با دلخوری گفتم:«خودتم میدونی که نیستم و گرنه با نازی و باباش به مسافرت نمیرفتی.»قهقه ای زد و گفت:«پس این طور خانوم کوچولو باور نکرده،نازی همراه ما نبوده .خب میتونی از بابا بپرسی.»
با حرص گفتم:«پس چرا تلفن نزدی؟»آروم گفت:«برای این که تو جاده ای که ما رفته بودیم و کارخانه در آن قرار داشت تلفنم آنتن نمی داد شب هم که به هتل برگشتیم گفتم حتما خوابی.امروز هم برات کمی خرید کردم. و گفتم بذار یکدفعه هم من زنگ نزنم تا بفهمی وقتی میری خانه ی خاله و عمه ات و تلفنت را خاموش میکنی من چه حالی دارم»
خنده ام گرفت و گفتم:«یعنی تلافی کردی؟»
گفت:«ای، یه چیزی تو همین مایه ها حالا بیا سوغاتی هایت را بگیر.»و از توی ساکش یک قاب معرق زیبا و یک جعبه ی خاتم درآورد و به من داد.خیلی قشنگ بود . گفتم :«مرسی خیلی با سلیقه ای»سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت:«اگه با سلیقه نبودم که تورا برای خودم انتخاب نمیکردم.تو که از ماه هم ماه تری.»
یکهو از کامران پرسیدم:«راستی تو تا کی ایران می مونی؟»گفت تا تولد تو که هستم چون بابا گفته برای خواندن وصیت نامه همه ی اعضای خانواده باید باشند .بعدش را نمیدانم بستگی به وصیت نامه داره چون میدونی شاید بابابزرگ تصمیم گرفته باشه کارخانه را منفجر کنه یا اداره اش را به کس دیگه ای بسپاره هیچ چیز معلوم نیست.»
آروم گفتم:«ولی مامان گل پری همه چیز را میداند.»
گفت:«از کجا فهمیدی.»حرف های بابا و مامان گل پری را که شنیده بودم برایش گفتم که خندید و گفت:«راست گفته اند دیوار موش داره موشم گوش داره>»
بلند شدم و پایم را روی زمین کوبیدم و گفتم:«خیلی بیمزه ایومنو باش که میخواستم خبردارت کنم.»بلند شد و گفت:«من فدای تو بشم.شوخی کردم.چرا ناراحت شدی»
با هم قدم زنان به ساختمان برگشتیم و دیدیم بابا و عمو همچنان مشغول صحبت هستند.به مامان اینا سوغاتی هایم را نشان دادم که گفتند خیلی قشنگه و مامان گل پری گفت:«کامران فقط برای ژینا سوغاتی آوردی؟پس برای بقیه چی»
کامران گفت:«برای بقیه گز و پولک آورده ام.خب ژینا فرق میکند تازه ژینا برایش سوغاتی آورده ام با من قهره اگه نمی آوردم که دیگه هیچی»
عمو خندید و گفت:«مگه یه دختر عمو بیشتر داری.تازه ژینا جای خواهرت هم هست.باید سوغاتی بیشتریم می آوردی»
از گفتن کلمه ی خواهر رنگ از صورتم رفت و صورت کامران هم سرخ شد تنها کسی که متوجه حالت ما شد مامان گل پری بود که سری تکان داد و گفت:«ژینا،انگار حالت خوب نیست و زری خانم را صدا زد و گفت تا برایم اب قند بیاورد.»
بابا هم گفت:«خسته ای عزیزم.هوا هم گرمه بهتره زود بخوابی که فردا توی راه حالت خوب باشه.»کمی آب قند خوردم و به اتاقم رفتم از این که دیگران مخصوصا بابا و عمو اینا منو خواهر کامران میدانستند حرصم می گرفت و لجم در می آمد.
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 10-19-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صبح زود با سروصدای بقیه از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و حاضر شدم ساکم را برداشتم و به پایین رفتم و سلام کردم.مامان خندید و گفت:«تو ساکت را هم آوردی.»گفتم:«مگه نمیخواین تو ماشین بگذارید»مامان گل پری با صدای بلند خندید و گفت:«همه ی وسایلت را ببر توی حیاط و تو با عمو اینا بیا و هرچقدر می خواهی صدای ضبط رو بلند کن که من امروز سرم درد میکند و حوصله ندارم.»
عمو هم که دید مامان گل پری اینجوری میگه گفت:«اگه این جوره منم با شما میام.مدت هاست مادر با شما جایی نرفتم.این دوتا مایه ی عذاب هم با هم بیان و سر مارا درد نیاورند.»
از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.نگاهی به کامران انداختم که دیدم از این حرف مامان گل پری بال درآورده و بلافاصله ساکم را گرفت و گفت:«پس زود باش بقیه وسایل را بیار حالا که من و تو مایه ی عذاب و درد سریم و هیچ کس حوصله ما رو نداره بیا زودتر سر به کوه و بیابون بذاریم.»
همه از حرفش خندیدند و همگی بعد از جابجایی وسایل براه افتادیم.مامان کلی به کامران سفارش کرد که آهسته رانندگی کند و کامران گفت من پشت سر ماشین شما حرکت میکنم.
قرار بود سر جاده ی چالوس همگی جمع شوند و بعد باهم بریم.وقتی رسیدیم همه جمع شده بودن.تینا و آرش با ماشین آرش بودند و مانی هم با ماشین عمه پرستو پیش بابک رفته بود خاله گلناز اینا هم که تماس گرفته بودند و گفته بودند برای عصری میان و ما راهی شدیم.
توی جاده حال و هوای قشنگی داشتیم و کامران میگفت:«می دونی ژینا،فکر میکنم برعکس بابا اینا،مامان گل پری بدش نمیاد منو تو بهم برسیم.امروز دیدی چطور فیلم بازی کرد تا من و تو تنها باشیم»
گفتم:«آره.مامان گل پری اصلا از صدای موسیقی ناراحت نمی شه.منم فهمیدم داره فیلم بازی میکنه.»
بلند خندید و گفت:«من قربون این مامان گل پریم برم که باعث شد تو با من تنها تو ماشین باشیم میدونی مثل آرش و تینا شدیم.از صندلی عقب هم شیرکاکائو و کیک بردار و بخور تا ضعف نکنی.»
گفتم:«با خودت آوردی»گفت:«برای تو از یخچال برداشتم.»کیک و شیر را خوردم و به کامران که سیگاری آتش زده بود نگاه کردم و گفتم:«حسی تو این جاده هست که منو همیشه مثل آدم های عاشق میکنه و تو رویا فرو می بره.»
با صدای گرمی گفت:«خواهشا ایندفعه را واقعا عاشق این دلباخته ات بشو و دلش را نشکن.»
سیگار را از دستش گرفتم و پکی زدم و به سرفه افتادم و گفتم:«اه این چیه تو میکشی؟خفه شدم.»
گفت:«من عادت کردم ولی چیز خوبی نیست.همان بهتر که بدت بیاد.»گفتم:«تو که قبلا سیگاری نبودی.رفتی پاریس سیگاری شدی؟»
خندید و گفت:«خوبه که سیگاری شدم.مثل خیلی ها الکلی و معتاد نشدم»
به منطقه ی آستارا که رسیدیم بابا نگه داشت و برای صبحانه پیاده شدیم.آرش و تینا خودشان را به ما رساندند و آرش گفت:«اگه میدونستم ماشینتان خالی است ماشین نمی آوردم و با شما همراه میشدیم»
کامران خندید و گفت:«چه خودش را هم دعوت می کند.نمی دونم چه اتفاقی افتاد که مامان گل پری دلش به حال من سوخت و کاری کرد که من با یارم تنها باشم.اون وقت بیام شما لولو سر خرمن ها را با خودم ببرم.»
تینا گفت:«باشه.حالا دیگه ما لولو شدیم.از قدیم گفتند گذر پوست به دباغ خانه می افتد.»
کامران گفت:«بابا شوخی کردم.ما تا آخرین لحظه هم قرار نبود تنها بیاییم.»
تینا لبخند موذیانه ای زد و گفت:«ولی انگار مامان گل پری فکرایی داره که این کارو کرده.»در همین موقع مهوش و مانی به سمتمان آمدند و مانی رو به کامران گفت:«پسر دایی عزیز انگار خیلی سبک سفر می کنید.تنهایی خوش میگذرد.»گفتم:«مامان گل پری ما رو از ماشین بیرون کرده و حوصله ی ما رو نداره.»
مهوش گفت:«عجیبه،مامان گل پری که جونش شما دوتا هستید.»گفتم:«علتش را باید از خودش بپرسید.»
مامان صدایمان زد که بیایید صبحونه بخورید. بعد از خوردن صبحونه کنار رودخانه نشستم و پایم را در اب فرو بردم. بابک و کامران به کنارم امدند و مشتی اب خنک به صورتشان زدند. و دوباره راه افتادیم. وقتی به گچسار رسیدیم آرش برای بنزین زدن ایستاد و بقیه رفتند. کامران هم پیاده شد و چهارتا بستنی و کمی هم پفک و چیپس خرید و بین خودمان و تینا و ارش تقسیم کرد و حرکت کردیم. از مامان اینا فاصله گرفته بودیم و کامران آروم حرکت می کرد. گفتم: یه خورده تندتر برو. عقب افتادیم.
از گوشه چشم نگاهی بهم کرد و گفت: داشتم فکر می کردم که همین جا سر ماشین رو کج کنم و تو رو بدزدم و ببرم. چه قدر باحال می شه، نه؟
در حالی که بستنی را می خوردم گفتم: بی مزه، همچین حرف می زنه که انگار دوست پسرمه و یواشکی پیش همدیگه ایم.
لبخند تلخی زد و گفت: روابط ما از اون هم بدتره. نه می تونیم فرار کنیم و نه با موندنمون چیزی درست می شه. دیروز بابا تو شرکت مدام از شراکت با اقای صفوی می زد و می گفت اگر با نازی روابط بهتری داشته باشی بهتره.
گفتم: یعنی اینکه باهاش ازدواج کنی، آره؟
گفت: منظورش همینه ولی مستقیم نمی گه. حالا ولش کن. بذار از سفرمان لذت ببریم.
آرش از کنارمون رد وبوق زد وگفت: لیلی و مجنون. عقب افتادیم.
کامران دنده عوض کرد و سرعت را بیشتر کرد به تونل کندوان که رسیدیم، بعد از تونل گفتم: یک دقیقه نگه دار
و پیاده شدم و هوای خنک و پاک را در ریه هایم فرو دادم.
کامران هم همین کار را کرد و گفت: واقعا اینجا هوای خوبی داره.
و دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم. تو سیاه بیشه هم ماست کیسه ای و دوغ خریدیم و سرازیر شدیم. هوا مه الود بود و خنک. باران نم نم شروع به بارش کرد و گفتم: ای کاش باران تمام تردیدها و اندوه ها و جدایی ها را با خودش بشوید و ببرد و سبزی زندگی را به همه هدیه دهد.
کامران گفت: یادته بچه بودی و به پاریس آمدی کنار رود واقعا باران تماشایی بود. تو از زیر چتر عمو در رفتی و می خواستی داخل رودخانه را نگاه کنی. حالا اگه بیای پاریس و کنار رود سن زیر بارون قدم بزنی چه حالی داره.
خندیدم و گفتم: من همین جا هم می تونم زیر بارون باهات قدم بزنم. احتیاجی به پاریس امدن نیست. می خوای تو همین جاده پیاده شم و تو جاده زیر بارون بیام.
خندید و گفت: اون وقت میگن دیوونه شدی. این جا خطرناکه دختر.
خندیدم و گفتم: اگه دیوونه نبودم که حرف های تو رو گوش نمی دادم.بس کن کامی، انگار یواش یواش داره باورت می شه که می تونی با من ازدواج کنی. خودتم می دونی محاله.
انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت: خواهش می کنم دوباره شروع نکن بذار بهمون خوش بگذره.
لبخندی زدم و گفتم: باشه.
توی جنگل برای نهار نگه داشتیم و بابا اینا بساط جوجه کباب را پهن کردند و مشغول باد زدن شدند.
با بچه ها توی جنگل کمی گردش کردیم و بعد به راه افتادیم. وقتی وارد نوشهر شدیم هوا دم کرده بود و شرجی بود. از شهر خارج شدیم و بعد از پل فلزی وارد ویلا شدیم.
بوی دریا مستم کرد و اقا اردشیر و بنفشه خانم سرایدار ویلا به استفبالمون امدند. ویلا مرتب بود و ساکم را به اتاقم بردم و بعد بدون اینکه صبر کنم کلاه و عینکم را برداشتم و به سمت دریا رفتم. گلهای خرزهره تماماً گل داده بودند و دو طرف جاده ی منتهی به دریا را زیبا کرده بودند.
.قتی به دریا رسیدم دریا متلاطم بود. موج بلندی خیسم کرد و خنک شدم. در همین مواقع صدای بچه ها را شنیدم که نزدیک می شدند.
مهوش با دیدنم گفت: وای ژینا خیس شدی. بلند شو.
کامران گفت: این همیشه در حال خیس کردن پاهایش است ولی حالا سرش هم خیس شده.
بابک گفت: چه حیف دریا خرابه و گرنه الان یه شنای حسابی می چسبید.
کامران خواست از روی زمین بلندم کند که پایش را گرفتم و محکم به روی ماسه ها زمین خورد و یک موج هم سر تا پایش را خیس کرد. از دیدن قیافه اش که اب از سر و رویش می چکید همگی به خنده افتادیم.
بابک گفت: بهتره پاشید. به نظرم دریا طوفانی تر می شه.
به سختی هر دوخیس شده بودیم از جا بلند شدیم و با بچه ها به سمت ویلا حرکت کردیم. وقتی وارد شدیم مامان با نگرانی گفت: چی شده؟ چرا این طور شدید؟
گفتم: یه موج زد و خیسمان کرد.
کامران گفت: البته موجی که به من زد اسمش ژینا بود.
بابا خنده اش بلند شد و گفت: ژینا، زورت زیاد شده ها؟
عمو گفت: خوب خستگی رانندگی را از تنت درآورده کامران. حالا یه دوش گرم بگیر و بیا.
گفتم: باشه کامران خان بهم می رسیم.
مامان گل پری گفت: بهتره زود دوش بگیرید و اماده شید که فکر کنم ترگل و گلناز اینا سر برسند.
وقتی وارد اتاق شدم دیدم ساک مامان گل پری هم انجاست. فهمیدم که با هم تو اتاق شریکیم. بعد از دوش لباس لیموئی و شلوار لی پوشیدم و به طبقه پایین رفتم.
خاله گلناز و ترگل آمده بودند و خاله ترگل که از وقتی آمده بود منو و تینا رو ندیده بود هر دویمان را بوسید و گفت: هر دویتان خانمی شدید.
تشکر کردم و به سمت خاله گلناز رفتم که با دیدن دو تا چشم سبز که زیر ابروهای پیوسته اش بهم خیره شده بود معذب بودم. خاله که متوجه حالتم شده بود گفت: شهروز برادر کوچک بیژن است و تو المان مثل بیژن دندان پزشکی می خواند.
سلام کردم که در جوابم گفت: سلام. من هیچ فکر نمی کردم که توی خونه خاله گل پری همچین ماه رویی ببینم و گرنه زودتر از اینا پاشنه در خانتان را در می آوردم.
در مقابل حرفش نمی دونستم چی بگم. من اولین بار بود که او را می دیدم و او به همین راحتی جلوی همه این طور راحت حرف زده بود و به نوعی ابراز علاقه کرده بود. ببخشیدی گفتم و به اشپزخانه رفتم و با فتانه و مرجان روبوسی کردم. مرجان که شاهد برخورد شهروز با من بود رو به فتانه گفت: پسرت خیلی عجوله، ما برای ارشیا صحبت کردیم جواب نگرفتیم و شهروز تو از گرد راه نرسیده شروع به ابراز علاقه کرده. خوش سلیقه ام که هست.
کامران و بابک که شاهد گفتگوها بودند به حیاط رفتند و من و تینا هم به اتاق برگشتیم. تینا با خنده گفت: خدا اخر و عاقبت این سفر را به خیر کند. بگذار حساب کنم، ارشیا، کامران، شهروز، حالا از دل بیژن و نیما که خبر نداریم.
گفتم: تو هم شلوغش کردی. بیژن و نیما بدبخت را واسه چی قاطی می کنی. ارشیا هم که یک خواستگاری کرده و شهروز هم که...
تینا حرفم را قطع کرد و گفت: شهروز هم که از گرد راه نرسیده می گه می خواد پاشنه خونتون را از جا دربیاره و هر هر خندید.
گفتم: بس کن تیناو من می خوام برم پیش دایی بهروز. تو و ارش هم میایید یا نه؟
بلند شد و گفت: باید از ارش بپرسم. خب دایی اونه. و به پایین رفت. منم حاضر شدم و رفتم پایین.
تینا گفت: ارش نیست. نمی دونم کجا رفته.
گفتم: عیبی نداره، خودم میرم.
بزرگترها همگی استراحت می کردند و به تینا گفتم به مامانم بگه من رفتم. وارد حیاط که شدم دیدم پسرها زیر آلاچیق دور هم نشسته اند و سرگرمند. آهسته به سمت در ویلا رفتم و وارد خیابان شدم و به سمت ویلای دایی به راه افتادم. ویلای دایی پنج تا ویلا فاصله داشت. از سمت دریا هم راه داشت ولی چون مردم کنار دریا می نشستن دوست نداشتم برم.
وقتی به ویلای دایی رسیدم دیدم در بازه وارد شدم. صدای خنده بچه ای توی حیاط پیچیده شده بود و من با تعجب جلو رفتم که دیدم پسر بچه ای تقریبا سه ساله ای با لپ های اپل و سرخ و موهای مشکی صاف در حال بدو بدو است.
با دیدن من با خنده جلو امد و گفت: شما هم مریضید؟
از حرفش که خیلی با مزه بود خنده ام گرفت و روی زمین جلوی دو پایش زانو زدم و گفتم: نه عزیزم. اینجا خونه دایی منه. ولی تو اینجا چی کار می کنی؟
با خنده بادی به غبغب انداخت و گفت: خب خونه بابای منه.
من که فکر می کردم این بچه یکی از بیمارها است که بعضی مواقع که دایی خونه است، اینجا مراجعه می کنند پرسیدم: اسمت چیه کوچولو؟
گفت: بهادر.
گونه اش را بوسیدم و گفتم: چه اسم قشنگی. مامان و بابات کجا هستند؟
با سر به سمت تراس ویلا اشاره کرد و گفت: اون جا بابام داره ورزش می کنه.
گفتم: آقای دکتر هم اونجاست؟
با خنده مثل اینکه من حرف خنده داری زده باشم گفت: خی آقای دکتر بابای منه.
با اینکه از حرف های بهادر چیزی دستگیرم نشد دستش را گرفتم و با هم به تراس رفتیم و دیدم دایی در حال نرمش کردن است. و خانمی حدودا سی و چند ساله هم با دامن کوتاه و تاپ روی صندلی نشسته و در حال چای ریختن است و متوجه امدن من نشدند.
بلند سلام کردم که دایی و خانوم ناشناس دستپاچه به سمتم برگشتند و دایی با دیدن من و بهادر با عجله به سمتم امد و با خنده ای که سعی می کرد اضطراب را پشت ان پنهان کند گفت: خوش امدی دایی جان، چه بی خبر. چرا تنهایی؟
گفتم: تنها نیستم. مامان اینا با یه لشکر بزرگ تو ویلا هستند ولی من دلم براتون تنگ شده بود و خودم بی خبر اومدم.
دایی دستم را گرفت و گفت: بیا بالا عزیزم.
خانوم ناشناس هم صندلی ای برایم عقب کشید و گفت: بفرمایید ژینا جون.
از اینکه اسمم رو می دانست کمی تعجب کردم ولی خودم فهمیدم که یک موضوعی اینجا هست که من خبر ندارم.
بهادر به سمت دایی رفت و گفت: بابایی این خانومه می گه این جا خونه دایی اش است. مگه اینجا خونه ما نیست؟
از حرف های بهادر و بابا گفتنش و دیدن این خانم همه چیز دستگیرم شد که دایی ازدواج کرده و بچه دار شده ولی چرا بی خبر و یواشکی. چطورچند ساله که ما اینجا می آمدیم متوجه نشدیم؟!
با تعجب به دایی نگاه کردم که بهادر را بوسید و گفت: برو عزیزم دوچرخه سواری کن تا ژینا جون ببینه بلدی.
بهادر با ذوق و شوق دوچرخه اش را برداشت و سوار شد و رفت. دایی با لبخند گفت: می دونم که تقریبا یه چیزهایی فهمیدی ولی برای روشن موضوع باید بگم پروانه همسر منه.
از صندلی بلند شدم و صورت پروانه را بوسیدم و گفتم: خیلی خوشحال شدم زن دایی. تبریک می گم ولی نمی دونم چرا باید اینطوری همدیگه رو ببینیم.
پروانه خندید و گفت: چرایش را دایی ات بهت میگه. منم خیلی دلم می خواست شماها رو از نزدیک ببینم.
رو به دایی کردم که گفت: چایی ات رو بخور تا بهت بگم. گفتم: منتظرم می شنوم.
دایی گفت: خودت می دونی که بابابزرگ و مامان بزرگت چقدر اصرار به ازدواج من داشتند و بخصوص بابابزرگ که می خواست نوه پسری اش رو ببینه. ولی من در همان سالها به شما امدم و یک روز با پروانه که پرستار بیمارستان بود اشنا شدم و بهش دلباختم و یک روز بیرون بیمارستان ازش خواستگاری کردم ه بلافاصله به من جواب رد داد. خیلی ناراحت شدم ولی کوتاه نیامدم و انقدر به دنبالش رفتم و امدم تا اینکه یک روز به من گفت به هیچ عنوان نمیتونه با من ازدواج کنه. منم پرسیدم دلیل ان چیه. قول میدم اگه دلیل موجه ای باشه دیگه مزاحمش نشم. اون هم به من گفت که بعد از مرگ پدرش و مادرش که تو تصادف از بین رفتند تو پرورشگاه بزرگ شده چون قوم و خویش نزدیک نداشته که ازش نگه داری کنند.
من هم گفتم که اصلا دلیل خوبی نیست و هیچ نمی تونه منو منصرف کنه. که با ناراحتی گفت: تنها این نیست. من تو همون تصادف دچار مشکل شدم و نمی تونم باردار بشم و طعم مادر شدن را بچشم یا تو رو به ارزوی پدرشدنت برسانم.
راستش اولش خیلی ناراحت شدم ولی دیدم نمی تونم از پروانه بگذرم. با خودم گفتم: مگه تمام ادمهایی که با هم ازدواج می کنند از اول می دونند که بچه دار خواهند شد یا نه. شاید من نتونم بچه دار شم. با این تفکرات پیش پدر و مادرم رفتم و با کلی مقدمه چینی گفتم که عاشق شده ام و دختر مورد نظرم این مشکل رو داره.
پدر حتی اجازه نداد من بقیه حرفهایم را بزنمم و گفت: اصلا فکرش را هم نکن.ن منتظرم که نوه ی پسری ام را ببینم تا اسم خانواده مهروزی را زنده نگه داره. هر چی خواستم قانعش کنم نشد که نشد. مادر حرف منو قبول داشت ولی حریف پدرم نمی شد و آخر سر به من گفت: خودت می دونی پدرت حرفش یک کلام است و بهتره کوتاه بیایی. بالاخره یک روز دختر دیگه ای را می بینی و عاشقش می شی.
با ناامیدی به شمال برگشتم و هر چقدر سعی کردم پروانه را فراموش کنم نشد. برای همین هر دختری را که پیشنهاد دادند قبول نمی کردم و تا اینکه پدر و مادر فوت کردند. بدون اینکه نوه پسری شان را ببینند. در دلم از اینکه انها را به آرزویشان نرسانده بودم خیلی ناراحت بودم ولی دست خودم نبود، نمی تونستم پروانه را فراموش کنم.
بعد از مدتی تصمیم خودم را گرفتم و به پروانه گفتم ما با هم ازدواج میی کنیم و بچه ای را به فرزندی قبول می کنیم. پروانه اول راضی نمی شد و می گفت:من نمی خوام تو را از داشتن بچه محروم کنم.
من هم گفتم: از کجا معلوم که منم بچه دار بشم یا نه. در ضمن مگه فقط باید بچه را بدنیا آورد تا پدر و مادرش بشی. این همه خانواده که بچه ای را بزرگ کرده اند و از بچه ای که خودشان می خواستند عزیز تر شده.
پروانه موافقت کرد به این شرط که با خانواده من روبرو نشه. چون می گفت طاقت نداره که بهش به چشم یک عروس ناخواسته نگاه کنند.
من که هر کاریش کردم حریفش نشدم تصمیم گرفتم این ماجرا را از بقیه مخفی کنم. برای همین به سادگی عقد کردیم و بعد هم بهادر را از بهزیستی گرفتیم و بزرگ کردیم.
بهادر فقط چند روزش بود که به بهزیستی سپرده شده بود. نمی دونیم که پدر و مادر اصلی اش کی بودند. ولی اینو می دونم که بهادر از هر بچه ای که خودم می خواستم داشته باشم عزیزتره و با دنیایی عوضش نمی کنم. می دونم می خوای بپرسی پس روزهایی که شما این جا می آمدید پروانه و بهادر کجا بودند.
وقتی شما تماس می گرفتید پروانه و بهادر به خانه دوست صمیمی پروانه می رفتند و من هم جز قاب عکس ها به چیزی دست نمی زدم. موقع جشن ارش و تینا هم چون بهادر تب کرده بود نتونستم بیام. حالا همه چیز را می دونی. می دونم که می خوای بگی من نباید قضیه را پنهان می کردم ولی تو اون شرایط تصمیم بهتری نتوانستم بگیرم. با خوشحالی گفتم: ولی دایی من خیلی خوشحالم که یکدفعه صاحب زن دایی و پسر دایی شدم. مطمئنم مامان و خاله هم حسابی خوشحال می شوند.
پروانه گفت: نه زینا جون. من از روبرو شدن با انها و و نگاه سرزنش بارشان می ترسم. مطمئنم که از این که باعث شدم برادرشان عروسی نگیرد و خودش بچه ای نداشته باشه ناراحت می شن.
دستانش را در دستم گرفتم و گفتم: اصلا این طور نیست. مامان و خاله ام خیلی مهربونند و فقط خوشبختی برادرشان را می خواهند وقتی بفهمند که شما با هم خوشبختید خیلی هم خوشحال می شن و فقط از این ناراحت می شن که چرا برادرزاده شان را دیر دیده اند. مامان دو شب پیش به من عکسی داده بود تا به دایی نشان دهم و ببینم حاضره ازدواج کنه یا نه. حالا باید بهش خبر بدم که دایی ازدواج کرده و بچه هم داره.
پروانه در حالی که برای آوردن شربت و میوه به داخل می رفت گفت: ولی من هنوز می ترسم.
بعد از رفتن پروانه دایی از اتفاقات این چند وقته پرسید و من هم از جریان لیلا تا کامران و ارش و تینا و سفر شمال را برایش گفتم و اضافه کردم نیما و روجا را هم پیدا کردم. دایی گفت: خوشحالم. منم دلم می خواست ازشون خبر داشته باشم ولی با تمام این که شهر کوچک است با هم برخوردی نداشتیم.
بعد از امدن پروانه، از دایی خواهش کردن تا اجازه بده با مامان و خاله تماس بگیرم و بگم به آن جا بیان. دایی به پروانه نگاه کرد و گفت: پروانه این بهترین موقعیت است تا بهادر با خانواده اش آشنا بشه.
پروانه در حالی که معلوم بود مضطربه گفت: هر طور خودت صلاح می دونی.
دایی گفت: پس ژینا تماس بگیر.
به مامان تلفن کردم و گفتم: دایی راضی شده ازدواج کنه وی گفته می خواد همین الان شما و خاله را تنها ببینه.
مامان کلی خوشحال شد و گفت که تا یک ربع دیگه میان. من هم پروانه و دایی را تنها گذاشتم و پیش بهادر که بازی می کرد رفتم و بغلش کردم و گفتم: بهادر تو پسر دایی منی و من ژینا دختر عمه تو هستم . الان هم عمه بهنوش و عمه بهناز میان اینجا تا او را ببینند.
با خوشحالی صورتم را بوسید و گفت: راست میگی. منم عمه دار می شم. نازنین دوستم هم دو تا عمه داره.
پرسیدم: خونه نازنین کجاست؟
با سر به حیاط بغلی اشاره کرد و گفت: اون جاست.
وقتی مامان و....
خاله وارد حیاط شدند در حالی که با بهادر به سمتشان میرفتم به بهادر گفتم اون خانمی که مانتو سفید پوشیده مامان من و عمه بهنوش تو و اون یکی عمه بهناز تو است
مامان با اشاره به من پرسید که این بچه کیه در همین موقع بهادر ازبغل من پایین رفت و به سمت مامان دوید و گفت سلام عمه بهنوش
مامان با تعجب خم شد و صورتش رو بوسید وگفت سلام عزیزم و بهادر به سمت خاله رفت و گفت سلام عمه بهناز من بهادرم
خاله گونه اش را بوسید و گفت چه بچه بامزه ای این بچه کیه ژینا
با لبخند در حالی که دست بهادر را که بالا و پایین میپرید گرفتم و به سمت ویلا رفتم و گفتم خب خودش که گفت شماها عمه اش هستید پس اونم برادرزاده تونه
خاله گفت وایسا ببینم این اراجیف چیه که میگی
شانه ای بالا انداختم و گفتم خودتان بیایید و ببینید مامان و خاله با عجله آمدند و وقتی با دایی بهروز و پروانه روبرو شدند من بهادر را با خودم به لب دریا بردم تا اگه صحبتی پیش میاد بهادر در جریان قرار نگیره یک ساعتی از بازی من و بهادر لب ساحل میگذشت که صدای دایی راشنیدم با بهادر به حیاط برگشتیم و دایی گفت خیالت راحت همه چیز به خوبی پیش رفت و من همه چیز را توضیح دادم و حالا هر سه مشغول خوش و بش کردن هستند و عمه خانومها میخوان بهادر را ببینند و بهادر را در آغوش گرفت و به سمت تراس برد و من شاهد در آغوش کشیدن های بهادر توسط خاله و مامان بودم و قربان صدقه هایی که میرفتند و بهادر هم که از پیدا کردن ناگهانی این عمه ها شاد بود و میخندید و با زبان شیرینش بیشتر خودش را در دل ما جا میکرد پروانه هم خوشحال و خندان بود و رو به من گفت اگه امروز تو سرزده به این جا نمی آمدی معلوم نبود این قایم موشک بازی تا کی ادامه پیدا میکرد گفتم خب اینم کار خدا بود
بعد از ساعتی که به صحبت و خنده گذشت
مامان گفت بهتره برگردیم میترسم خاله ترگل و گلناز ناراحت بشن چون بیخبر اومدیم خداحافظی کردیم و سه تایی برگشتیم
توی راه مامان و خاله باهم صحبت میکردند که چطوری دایی اینا رو دعوت کنند و یک جشن حسابی بجای عروسی برایشان بگیرند و قرار شد با خود دایی مشورت کنند وقتی وارد ویلا شدیم جوانها تور والیبال را بسته بودند و مشغول بازی بودند تینا مریم و مهوش درگروه آرش و کامران بودند و با دیدن من گفتند که من هم به جمعشان ملحق شوم که بهانه آوردم و گفتم خسته ام و به داخل رفتم
مامان و خاله برای بقیه اتفاقات خانه دایی را تعریف میکردند روی مبل نشستم و به تلویزیون چشم دوختم با صدای شهروز که ببخشیدی گفت و کنارم نشست به طرفش برگشتم و با لبخند بهم گفت تو همیشه این جوری یک دفعه غیب میشی گفتم نه بعضی مواقع یک دفعه هم ظاهر میشم
به نرمی گفت میدونی خیلی زیبایی از بعد از ظهر که دیدمت دلم آروم نمگیره خواستم از روی مبل بلند شم که گفت صبر کن خواهش میکنم نگاهش کردم چشم های سبزش مشتاقانه نگاهم میکرد وابروهای سیاه وبهم پیوسته اش صورتش را جذابتر میکرد خیلی جدی بهش گفتم ببین شهروز خان من از اون دخترایی که فکر میکنی ....
حرفم رو قطع کرد و گفت نیستی خودم میدونم خاله مرجان و خاله گلناز خیلی تعریفت را کرده بودند ولی من فکر نمیکردم همین قدر که زیبایی خانوم هم باشی راستش دخترهای خوشگل خیلی زود به خودشون غره میشن و خودشان را تحویل میگیرن اگه ناراحت نمی شی بهت بگم که امروز وقتی آروم از ویلا رفتی من کنجکاو شدم ببینم این طور آروم کجا میری و دنبالت اومدم گفتم بهترین موقعیت است که تنها باهات حرف بزنم ولی هرچی سوت زدم تو سرت رو پایین انداخته بودی و راه خودت را میرفتی وقتی وارد اون ویلا شدی برگشتم دیدم کامران هم دنبالت میگرده تا این که تینا گفت رفتی پیش داییت
ابروهایم رو بالا کشیدم و گفتم خب حالا با این حرفها میخوای من چیکار کنم اگه فکر کردی من حوصله شنیدن حرفهای دختر خر کنی را دارم اشتباه میکنی آدرس عوضی است من هم طرف مورد نظر نیستم واز جایم بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم سینه به سینه ام ایستاد و گفت چرا بیخبر رفتی گفتم کامران خسته ام بعدا برات میگم
با ناراحتی گفت برای گل گفتن و گل شنیدن با شهروز خسته نیستی از حسادتش خنده ام گرفت و گفتم بیا بریم لب دریا تا برات تعریف کنم
گفت باشه سری به آشپز خانه زدم و آب خوردم با کامران به لب آب رفتیم دریا طوفانی تر شده بود و کامران گفت بهتره برگردیم
روی یکی از سکوها نشستیم و کامران روبه رویم دست به سینه ایستاد و گفت خب چرا نمیگی چرا بی خبر رفتی خندیدم و گفتم مگه ازم طلبکاری که این طور وایستادی شانه ای بالا انداخت و گفت شاید باشم
پرسیدم چرا باید باشی
با پرخاش بهم گفت اون از اینکه همین طوری میری و این پسره شهروز دنبالت میافته و این هم از حالا که کنارش نشستی و خوش و بش میکنی
خواستم بگم به شهرز چی گفتم که یکهو شیطون تو جلدم رفت و با خودم گفتم حالا که کامران روی شهروز حساس شده حتما بقیه هم میشن این بهترین موقغیته که اگه کامران با بابا اینا حرف بزنه و مخالفت کنند که حتما هم میکنند کسی فکر نکنه من دلم پیش کامرانه ومن هم کسی را داشته باشم که مهوش اینا فکر کنند شاید بهش جواب مثبت بدم
نمیخوام اونا فکر کنند من عاشق کامرانم و برایم دست بگیرند چون خودم خیلی راحت میتونم به شهروز نه بگم تو همین افکار بودم که کامران گفت چیه ساکت شدی برای نازی که خودش آویزان من شده بود اون همه قهر و غضب راه انداختی حالا خودت با این پسره گرم میگیری و انتظار داری من ناراحت نشم راست گفتند از قدیم نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
خودم را ناراحت نشان دادم و گفتم خیلی بدی کامی تو فقط هر چیزی را که میبینی قضاوت میکنی خب من که نمیتونم به خاطر تو که خودت هم تکلیفت را با عمو و بابا نمیدونی بزنم تو دهن مهمونمون
خواست حرفی بزند که گفتم صبر کن در ضمن این قدر فکر خودتی جناب خودخواه به من تبریک نگفتی ابروهایش را در هم کشید و گفت برای چی با خنده گفتم برای این که من هم صاحب زن دایی و پسر دایی شدم اونم چه پسر دایی بامزه ای با تعجب نگاهم کرد که گفتم من که میگم نمیشه به شما مردها اطمینان کرد و معلوم نیست الان تو زن و بچه داری یا نه
با حرص گفت باز کی چی کار کرده تو یقه من بدبخت رو چسبیدی
خندیدم و گفتم دایی ام زن گرفته بچه هم داره چشم هایش گشاد شد و گفت نه بابا کی
جریان رو برایش تعریف کردم و آخر سر گفت پس جریان از این قرار بود گفتم و اگه من امروز بی خبر نمیرفتم این اتفاق کشف نمیشد
گفت ژینا خواهش میکنم از این شهروز دوری کن از ظهر تا حالا که دور و برت میگرده اعصابم بهم ریخته
خودم را لوس کردم وگفتم قول نمیدم آخه میدونی ما دخترا از شنیدن حرف های قشنگ لذت می بریم ولی سعی ام را میکنم با اخم شیرینی گفت بالاخره یه روز بهم میرسیم
قدم زنان به سمت ویلا برگشتیم و دیدیم ارشیا و شهروز زیر آلاچیق نشسته اند و تخته بازی میکنند بیژن و بابک ومانی هم با قلیان سرگرم بودند نگاهی به جمع کردم و گفتم تینا و آرش کجا هستند
بابک با خنده گفت زن داییت مبارک تینا و آرش رفتند دیدنشان
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 10-19-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به کامران گفتم بیا با هم بریم اگه بدونی این بهادر چقدر بامزه است
مانی گفت پس ماهم این جا غازیم دیگه مثلا با هم آمدیم مسافرت تینا و آرش که رفتند مریم و مهوش هم قاطی خانوم بزرگ ها شدند و شما هم که میخواین برین گفتم خب شماهم بیایید
بابک پایه بود ولی بیژن اینا گفتند که ما خجالت میکشیم سرزده بریم بابک هم به خاطر آنها ماند و ما به مامان گفتیم و رفتیم دایی از دیدن کامران خیلی خوشحال شد و پروانه هم میخندید و میگفت اگه میدونستم این جور دور وبرمان شلوغ میشه زودتر با فامیل آشنا میشدیم
به اصرار دایی و پروانه شام را آنجا ماندیم و کامران کلی با بهادر توپ بازی کرد
بعد از شام دایی گفت برای پس فردا قرار شده که یک مهمانی بگیرد و همگی مهمان های ما دعوت هستند __________________
شب كه به ويلا برگشتيم به اتاقم رفتم و مامان گل پري خوابيده بود. من هم خوابيدم و صبح زود بيدار شدم. كمي توي حياط قدم زدم و بعد به كنار دريا كه همچنان طوفاني بود رفتم و برگشتم.
بعد از صبحانه كه به همراه مامان گل پري خوردم چون بقيه خواب بودند با تلفن نيما تماس گرفتم و آدرس روجا را گرفتم. به مامان گل پري گفتم كجا مي رم و از ويلا خارج شدم و با يك تاكسي به آدرس خانه ي روجا رفتم. وقتي رسيدم نيما دم در منتظرم بود و با هم به بالا رفتيم. روجا در آپارتمان را باز كرد و همديگر را در آغوش گرفتيم. چقدر عوض شده بود و صورتش كاملاً زنانه شده بود. از اين چند مدتي كه همديگه را نديده بوديم تعريف كرديم و ياد گذشته ها را زنده كرديم.
خانه نقلي تر و تميزي داشت. عكس هاي عروسي اش را آورد و نگاه كرديم. سعيد شوهرش ظاهراً پسر خوبي به نظر مي آمد و خود روجا مي گفت كه تو اين دو ساله خيلي زندگي خوبي داشته و حالا به خاطر اين چك ضمانت زندگيمان به هم ريخته.
نيما گفت:«من خيلي اين در و اون در زدم تا بتوانيم پولي قرض كنم ولي مبلغش زياده.» پرسيدم:« مگه چه قدره.»
روجا با ناراحتي گفت:«بيست و پنج ميليون. ما فقط دو ميليون پس انداز داريم. كارگاه و اين خونه هم كه اجاره اي است و اگه مي تونستيم از كسي قرض بگيريم سعيد مي آمد بيرون و خودش كار مي كرد و قسطش را مي داد.»
فكري كردم و گفتم:«من تو حسابم بابا حدود سه ميليوني گذاشته. رفتم تهران مي تونم به حسابت بريزم.»
روجا با عجله گفت:«نه، ژينا جون ما اين حرف ها را نزديم كه تو اين كار رو بكني. يه درد و دل دوستانه بود.»
گفتم:«هيچ عيبي نداره. بعداً بهم پس مي دهيد. ولي با اين حساب باز هم پنج ميليون بيشتر نمي شه. ولي بازم فكر مي كنم تا ببينم ميشه از جايي قرض الحسنه گرفت يا نه؟»
ناهار را پيش روجا ماندم و عصري به ويلا بر گشتم مهوش و تينا و مرجان از بازار برگشته بودند . چند تايي صنايع دستي گرفته بودند. خاله ترگل و گلناز و مامان گل پري توي تراس نشسته بودند و صحبت مي كردند. بابا و عمو هم همراه بقيه آقايان در حياط مشغول درست كردن كباب بوند و وسائلش را آماده مي كردند. به اتاقم رفتم و لباس هايم را عوض كردم و بلوز و شلوار زيتوني پوشيدم و به پايين رفتم.
از مامان پرسيدم:«كامران كجاست؟ بيرون رفته؟»
مامان گفت:«نه، فكر كنم لب دريا رفته باشد.» آرام وقدم زنان به ساحل رفتم و ديدم كامران و بيژن كنار هم نشسته و در حال صحبت كردن هستند.


15
آروم شروع به قدم زدن كردم و پاهايم را در ماسه هاي خيس كردم و به موج هايي كه آرامتر شده بودند اجازه دادم پاهايم را خيس كنند. تو حال و هواي خودم بودم و بدون اينكه به سمت كامران اينا برم جهت مخالف را در پيش گرفتم و با خودم مي گفتم اگه به كامران جريان روجا رو بگويم كمكم مي كنه يا نه؟ كه يكهو صداي فرياد برو كنار پسري را شنيدم تا خواستم برگردم ببينم چي شده پسري را ديدم كه با دوچرخه اش به سرعت به طرفم آمد و تعادلش را از دست داده بود و به من برخورد كرد.
همه چيز در يك لحظه به هم ريخت. صداي فرياد من و اون پسر با هم بلند شد و بعد من با شدت به داخل آب پرت شدم و دوچرخه هم برويم افتاد و همان موقع موج بلند و سنگيني بر روي سرم آوار شد. دوچرخه روي پايم افتاده بود و گير كرده بود و من از زير موج سنگين مورد هجوم سنگ هاي ريز و درشتي كه در اثر طوفان جابجا مي شدند قرار گرفته بودم و تمام بدنم در اثر ضربه ها و فشار سنگين موج داغون شده بود.
چون شناگر خوبي بودم نفس زيادي داشتم و سعي مي كردم پايم را از زير دوچرخه در بيارم. موج كه عقب نشست فقط توانستم نفسي بگيرم و داد بزنم كامي كمك. در همان لحظه كامي را ديدم كه در اثر فرياد هاي پسر كه خودش در اثر تصادف با من به بيرون پرت شده بود به سمت ما دويده بود بدون اينكه بدان كسي كه در آب افتاده من هستم.
موج سنگين بعدي دوباره من رو به زير آب فرو برد و اين دفعه چند موج پياپي كه پشت هم به ساحل مي خورد و كشش دريا كه مرا به همراه سنگ ها و ماسه ها به عقب مي كشيد و ضربات موج سنگين ديگه رمقي برايم نگذاشته بود ولي مي دونستم اگه تسليم بشم كارم تمومه.
تو يك لحظه فقط تو دلم خدا را صدا زدم و كمك طلبيدم نمي دونم تمام اين اتفاقات در چند لحظه اتفاق افتاده بود ولي براي من مثل چند ساعتي گذشته بود كه دست هاي قوي اي منو به بالا كشيد و حس كردم سنگيني دوچرخه از روي پايم برداشته شد.
موج عقب نشست و صاحب دستان قوي كه كسي جز كامران نبود مرا به آغوش كشيده و با زحمت در حالي كه آب از سر تا پاي لباس هاي خودش مي چكيد مرا به بيرون كشيد و در يك لحظه بيژن را ديدم كه دوچرخه را به سمتي ديگر پرت كرد و پاهايم را گرفت و به كامران كمك كرد تا سريعتر از آب خارج شويم و از دست موج بعدي نجات پيدا كنيم.
كمي دورتر از آب كامران در حالي كه مرا در آغوش داشت روي زمين زانو زد و با نگراني صدايم زد و گفت:«ژينا، خواهش مي كنم جواب بده. حالت خوبه.» چشمانم را كه پر از ماسه بود به زحمت باز كردم و نگاهش كردم. چشمان سياهش پر از نگراني و تشويش بود.
بيژن پرسيد:«ژينا آب خوردي يا نه.» من كه بر اثر اين فشار خونم هم پائين آمده بود و زبانم سنگين شده بود فقط توانستم سرم را به علامت نه تكان دهم و دوباره چشم هايم روي هم افتاد.
صداي كامران را مي شنيدم كه به آن پسر مي گفت:«تو كه اينو كشتي.» و با عجله دوباره منو بغل كرد و به سمت ويلا دويد.
صداي درهم و برهم كامران و بيژن را مي شنيدم كه اهالي ويلا را صدا مي زدند. كامران مرتب صدايم مي زد و مي گفت:«ژينا عزيزم. چشماتو وا كن. من بميرم الهي. آخه تو چرا اينجوري شدي. من مي دونم و اون پسره ي احمق.» مي خواستم جوابش را بدم ولي نمي تونستم رمقي برايم نمانده بود ولي با همه ي اين ها از اين كه كامران در آغوشم كشيده بود و نگران و مضطرب بود خوشحال بودم. اگه اين اتفاق نمي افتاد شايد هرگز اين طور به كامران نزديك نمي شدم و بوي تنش را حس نمي كردم. تو همين حال و حس بودم كه ديگه صداي كامران را هم نشنيدم و كاملاً از حال رفتم.
نمي دونم چه مدت بيهوش بودم كه چشم هايم را باز كردم و چشمم به دائي افتاد كه با روپوش سفيد بالاي سرم ايستاده بود و نگران نگاهم مي كرد و گفت:«خدا را شكر كه چشم هاتو باز كردي عزيزم. نمي دوني چه قدر همه نگرانند.»
چشمم را چرخاندم و كامران را ديدم كه كنارم نشسته و تينا پائين پايم ايستاده بود. با صدايي كه از ته چاه در مي آمد گفتم:«مامان»
دائي گفت:«حرف نزن عزيزم. حالت اصلاً خوب نيست. مامانت كه تو رو تو اين وضعيت ديده حالش بد شده و تو اتاق بغل زير سرم است و بابات هم پيش اونه. الان صدايش مي كنم.»
با خارج شدن دائی کامران دستم را گرفت و گفت : خدا را شکر که سالمی. من که مردم و زنده شدم و اشک توی چشم های سیاهش جمع شد.
تینا با بغض گفت : وقتی کامران تو را با اون حالت درآود همه فکر کردیم که غرق شدی.دائی و زندائی و کامی با عجله تو را به بیمارستان رساندند و ما هم همگی پشت سرشان آمدیم.خدا را شکر دائی بهروز خودش تو بیمارستان بود و همه ی کارها را انجام داد.حتی سیتی اسکن هم کرد که ببینه بر اثر ضربه های سنگ ها خدای نکرده مشکلی برات پیش نیامده باشد.
آهسته پرسیدم : شما از کجا فهمیدید که سنگ توی سرم خورده.
صدای خنده ی تینا و کامی بلند شد و کامی گفت : اگه صورتت را توی آیینه ببینی می فهمی که از کجا فهمیدیم.سر و صورتت کبود شده بر اثر ضربات.خدا تو را دوباره به ما داده.فقط چون نفست را حبس کرده بودی و دهانت را باز نکردی آب نخوردی و گرنه الان باید معده و ریه ات را دستکاری می کردند و توی آی سی یو می ماندی.
در همین لحظه بابا به همراه مامان که سرم اش در دست بابا بود وارد شدند و مامان با گریه در آغوشم گرفت و بعد نوبت بابا بود.
مامان با گریه می گفت: خدایا شکرت.گفتم از دست دادمت.وقتی کامران تو رو درآورد فکر کردیم رفتی تو آب و غرق شدی.
به سختی خندیدم و گفتم: یعنی این قدر بی عقلم. بابا صورتم را غرق بوسه کرد و گفت : نه عزیزم.تو زندگی مایی.
خاله ، مامان گل پری و عمو و عمه ها هم یکی یکی آمدند و اتاق شلوغ شد.دائی داخل شد و گفت : خواهش می کنم برید بیرون.این همه آدم که نمی تونید این جا بمونید.بهتره همه به ویلا برگردید و فقط تینا بماند.
خاله گفت:من می مانم ، دائی گفت:باشه می گم یک تخت هم برای بهنوش بیارن تو هم با تینا دو تائی پیشش بمانید.
پرسیدم:من چند ساعته این جوری ام؟
دائی گفت:تقریبا پنج شش ساعت . الان نیمه شبه .در واقع فردا شب یا بهتر بگم امشب چون ساعت از دوازده گذشته هم مهمان خانه ی من هستید.پروانه و بهادر هم این جا آمدند ولی برگرداندمشان.نمی خواستم بهادر تو را در این وضع ببینه.
خاله گفت:ولی ژینا با این حال و روز نمی تونه به مهمانی بیاد.
دائی گفت:چرا می تونه.فقط یک کم باید صورتش را بیشتر آرایش کند تا جای سنگ ها زیاد معلوم نباشد.
به بینی ام دستی کشیدم و پرسیدم : بینی ام که نشکسته دائی؟
دائی خندید و گفت : هیچ جایت نشکسته.تا صبح استراحت کنی و سرم و داروهایت را مصرف کنی خوب میشی.فقط تا مدتی بی حال و بی رمقی و تمام بدنت کوفته است و جای کبودی ها درد میکنه.اون هم بعد از چند روزی خوب می شود.
تینا بعد از این که خاله و مامان خوابشان برد آهسته کنار گوشم گفت:نمی دانی کامران وقتی تو را در آغوش گرفته و آورده بود چه اشکی می ریخت.همه حیرون مونده بودند.نمی دونستند به حال تو توجه کنند یا به حال بد کامران که دست کمی از تو نداشت و نزدیک بود خودش هم از پا در بیاد.تمام این مدت هم تا تو حالت جا بیاد، از این جا و کنار تو و من دور نشد.
خاله پریوش هم می گفت:خب ژینا برای کامی حکم خواهر کوچکتر را داره و برایش تحملش سخت است.ولی ای دل غافل خبر ندار کامی عشقش را در آغوش کشیده بود ولی تو چه شرایط بدی.آروم دوتایی خندیدیم و خوابم برد.
صبح که چشمم را باز کردم مامان بالای سرم نشسته بود و تینا خوابیده بود.بعد از این که دائی آمد و حال و روزم را چک کرد اجازه ی مرخصی داد و به همراه بابا که بدنبالمان آمده بود به خانه برگشتیم.توی راه از بابا پرسیدم:اون پسره که با من برخورد کرد چطور شد؟
بابا پرسید: چه طور مگه؟ گفتم:چون تو اون حال خرابم شنیدم که کامران براش خط و نشون می کشد.
بابا گفت:بنده ی خدا دیشب تا دیروقت پشت در ویلا نشسته بود چون نمی دونست ما کجا رفتیم و وقتی دیشب گفتم حالت بهتر شده رفت.
وقتی رسیدیم مامان گل پری برایم اسپند دود کرد و همه بدورم حلقه زده بودند.بعد ازچند دقیقه بابا دورم را خلوت کرد و به اتاقم برد.می خواستم دوش بگیرم که بابا مانع شد و گفت:باید یک غذای حسابی بخوری تا دوباره از حال نری و تینا را صدا زد و گقت یک صبحانه حسابی برایم بیاره.تینا هم به همراه کامران با یک سینی بزرگ صبحانه آمدند و کامران کنارم نشست و برایم لقمه گرفت و تینا هم برایم شیر ریخت و گفت
روز تا حالا کلی لاغر شدی !!!!!!!!!!!!فکر کنم از درد و اضطرابه.

گفتم :نمی دونی چه حال بدی بود.یک لحظه تمام امیدم را از دست دادم.دیگه نمی تونستم طاقت بیارم.فقط از خدا کمک خواستم که دست های کامی به دادم رسید.
کامران خندید و گفت:من اولش با داد و بیداد این پسره که می گفت:وای خدایا غرق شد به دادش برسید به آن سمت دویدم و بیژن هم به دنبالم.ولی یک لحظه تو را دیدم که فریاد زدی کامی کمک و تازه فهمیدم که تو داری غرق می شی و پسره فریاد زد که دوچرخه رویش افتاده و ما خودمان را به آب زدیم و در مبارزه با موج سنگین یک لحظه توانستم بگیرمت و بیژن هم دوچرخه را برداشت.
تینا گفت : من برم برایت چای هم بیارم و از در خارج شد.کامران گفت:هیچ دلم نمی خواست اولین باری که در آغوشت می گیرم این طوری باشه.خندیدم و گفتم:شاید آخرین بار بود.
اخم قشنگی کرد و گفت:هیچ می دونی این قدر منو اذیت می کنی این طور شدی.
تینا به داخل آمد و گفت:این پسره اومده میخواد تو رو ببینه.
کامی گفت:بی خود کرده.گفتم:اشکال نداره.بگذار بیاد بالا.منو ببینه خیالش راحت بشه.تینا رفت و با اون پسر وارد شد که گفت:من منصور هدایتی هستم.خیلی منو باید ببخشید.من یک لحظه دوچرخه ام لیز خورد و تعادلم را از دست دادم.اگه شما اتفاقی برایتان می افتاد منم مجبور بودم تو همین دریا خودم را غرق کنم چون وجدانم آرام نمی گرفت.
کامران گفت:حالا هم کم اتفاقی نیفتاده.ببین به چه حال و روزی افتاده.خندیدم و گفتم:باز جای شکرش باقیه که خودت با دوچرخه رویم نیفتادی که حتما خفه می شدم.
خندید و گفت:بازم نمی دونم چه طوری از شما معذرت خواهی کنم.
تینا گفت:این سبد گل و شیرینی خامه ای را هم که تو دوست داری آقای هدایتی آوردند.
گفتم:خیلی ممنون.شما این جا زندگی می کنید.گفت:نه این جا ویلای عمومه و با پسر عموهایم برای گردش امده بودم.
بعد از رفتن این منصور خان تینا جعبه ی شیرینی را باز کرد و کلی شیرینی خوردیم.بعد کامی رفت ومن هم دوش گرفتم.و به جاهای کبود روی صورتم و بدنم نگاه کردم.با خودم گفتم با این صورت درب و داغون امشب اصلا نباید عکس بگیرم.
ظهر بر ای نهار پایین رفتم و بابا مرتب برایم کباب می گذاشت و به زور می گفت:بخور.به بابا گفتم:من که خونریزی نکردم.شما این قدر به من میدید بخورم.مامان گفت:کلی از دیروز تا حالا ضعیف تر شدی مامان جان.
شهروز با نگاه غمگینی گفت:تنها کسی که تازه برای اولین بار ژینا را دید من بودم.لابد من چشمش کردم.
از این حرف لقمه در دهان من و تینا پرید و هر دو با هم به سرفه افتادیم و بقیه هم خندیدند.عصری زودتر حاضر شدیم و همگی به ویلای دائی رفتیم و من هم که لباس خاصی با خودم نبرده بودم سارافون مشکی با بلوز آبی پوشیدم و صورتم را تا می توانستم با کمک تینا با کرم پودر بهتر کردم و کمی آرایش ملایم هم کردم و رفتم.
پروانه به کمک چند خدمتکار ویلا را حسابی مرتب و آماده ی پذیرایی کرده بود .با دیدنم صورتم را آهسته بوسید و گفت:خدا را شکر که سالم می بینمت.وبهادر از گردنم آویزان شد و گفت:ژینا جون چرا اوف شدی؟مگه نمی دونی دریا بدجنسه و آدم ها را می خوره.
گفتم:دریا بدجنس نیست. من بی احتیاطی کردم و کنار دریای طوفانی راه رفتم.
با سماجت پایش را به زمین کوبید و گفت:نه دریا بدجنسه، من دیگه دوستش ندارم که تو را اذیت کرده.
بوسیدمش و گفتم:راست میگی.دریا وقتی طوفانیه بدجنسه و تو هم هیچ وقت نزدیکش نشو.وقتی صاف میشه و مهربون میتونی با مامان بابات بری دریا.ولی هیچ وقت مثل من تنها نرو.باشه.
گفت :" باشه و به سمت تینا رفت که بغلش کند ."
داخل سالن رفتیم و همگی با پروانه و بهادر آشنا شدند و مهمانی به گرمی پیش می رفت . کامران و بیژن سر به سرم می گذاشتند و می گفتند که با دوچرخه تو آب شنا کردم و باید رکورد جهانی ثبت کنم .
مانی و مهوش میگفتند :" یارو پسر ، خوش تیپ بوده و از دیدنش از حال رفتی ."
گفتم :" آره ، این قدر که حاضر شدم بمیرم براش ."
کامران رو به مانی گفت :" خودم همین الان ونم این دریای خوش تیپ را نشانت بدهم تا یه کمی تو هم از حال بروی .
مانی با خنده گفت :" اوه ، مگه من چی گفتم خواستم شوخی کرده باشم ."
موقع شام کامران گفت :" تو بنشین من برایت میکشم." و وقتی کامران رفت شهروز سریع کنارم نشست و گفت :" میدونی حتی با این کبودی ها هم باز خوشگلی ."
گفتم :" میشه از این حرفها نزنی . اصلاً حوصله اش را ندارم ." در حالی که چشمهای سبزش برق می زد گفت :" منو با این حرفها نمیتونی از سر خودت باز کنی ."
کامران با بشقاب های غذا به سمت مان آمد و به شهروز گفت :" پاشو شامت سرد شد . اینقدر هم بیخ گوش دختر عموی من پیچ پیچ نکن . یکدفعه غیرتی میشم ها ."
شهروز که از هیچ چیز خبر نداشت و فکر می کرد کامران شوخی می کنه چشم بلندی گفت و از جایش بلند شد و رو به کامران گفت :" فکر کنم باید رسماً به خواستگاری بیام تا از پسر عموی خانوم کتک نخورم و از ما دور شد ."
کامران بشقاب غذایم را به طرفم گرفت و نشست کنارم و گفت :" پسره ی پررو . بزنم ناکارش کنم . نه به اون برادر ساکت و آرومش و نه به اون بچه پررو چی بهت می گفت ."
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم :" می گفت خیلی خوشگلم ." با حرص گفت :" غلط کرد ."
اخمی کردم و گفتم :" یعنی نیستم ؟" با نگاه پر مهری نگاهم کرد و گفت :" چرا عزیزم تو خوشگلترین دختری ، ولی دوست ندارم که هر کسی از راه برسه بخواد اینو به تو بگه ." گفتم :" مگه عیبی داره که به کسی بگن خوشگلی ؟"
لیوان نوشابه اش را تا ته سر کشید و گفت :" اگه با منظور شهروز بگن آره ، منو دیوونه میکنه ." پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم :" خیلی حسودی کامی . من از مردهای حسود خوشم نمیاد . یادت باشه ."
بعد از شام وقتی دایی با همه عکس می گرفت و به من گفت بیا عکس بگیریم :" گفتم با این صورت بدترکیب چطوری عکس بگیرم ."
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 10-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دایی خندید و گفت :" اولاً بدترکیب نشدی ، دوّماً همه این چیزها یادگار میمونه . یادگاری سفری که باعث شدی من و همسرم و بچه ام به جمع فامیل برگردیم .اگه جار نمیزنی که یک چیزی هم می خوام بهت بگم ."
گفتم :" چی ؟"
گفت :" من و پروانه می خواهیم تا چند وقت دیگه یه دختر کوچولو هم به فرزندی قبول کنیم ."
با خنده گفتم :" چرا یکی ؟"
پرسید " چرا نه ؟"
گفتم :" اگه دو تا بیارید ، خیلی بهتره ."
دایی گفت :" پس باید به نوبت باشه . چون نمیشه به دوتا یشان رسیدگی کرد ."
وقتی عکسم را گرفتم رو به مامان و خاله کردم و گفتم :" آهای خبر خبر قراره دایی یه نی نی دیگه هم بیاره تا شماها دوباره عمه شوید ." همه خوشحال شدند و دایی گفت :" خوبه من گفتم جار نزن . اگه نمی گفتم چیکار می کردی ؟" با خنده گفتم :" هیچی بوق و کرنا دستم می گرفتم و توی شهر جار می زدم ."
شب خوبی بود و وقت به تختم رفتم تا بخوابم تمام تنم درد میکرد و لهٔ شده بود . تا صبح مامان گل پری از ناله های من خوابش نبرد و فردا تبّ و لرزه کردم .
بابا و دایی می گفتند این تبّ و لرزه درد است و مسکن بهم دادند و گفتند که استراحت کنم . تا بعد از ظهر در رختخواب ماندم و بچه ها همگی تو اتاق من جمع شدند و با صحبت و خنده سعی در سرگرم کردن من داشتند . بعد از ظهر از پنجره رو به دریا نگاه می کردم و دیدم آروم شده . گفتم :" خیلی دلم می خواست دریا برم ولی با این درد بدن حتی فکرش را هم نمیتونم بکنم ."
شهروز بالافاصله گفت :" خب ما هم نمیریم تا تو دلت نخواد بری ."
ارشیا گفت :" آخه دلش میخواد بره . این که نشد راه ."
آرش و کامران با هم گفتند :" خب همگی با قایق می ریم گردش ." تینا و من و مهوش و متین کلی خوشحال شدیم و قرار شد پسرها دو تا قایق خبر کنند و به دریا بریم . نیم ساعت بعد من و آرش و تینا و کامی و بیژن در یک قایق و بقیه هم در قایق دیگه نشستیم و به سمت فانوس دریایی و کشتی ها رفتیم.
گفتم :" خیلی دلم می خواد سوار کشتی بشم ." که کامران گفت :" وقتی به فرانسه بیایی به نیس میریم و سوار کشتی های تفریحی میشیم ."
آرش خندید و گفت :" تنها دعوت می کنی دیگه ؟"
کامران گفت :" شماها هم تشریف بیارید ، قدمتون روی چشم ."

غروب تو دریا زیباتر از همیشه بود و وقتی تاریک شد و به ویلا برگشتیم ، بهادر و پروانه هم آمده بودند و همگی خوش بودند . روز بعد به جنگل رفتیم و تا غروب ماندیم . جای کبودی ها یواش یواش بهتر می شد و کامران مرتب بهم رسیدگی می کرد .
آرش و تینا هم مدام به هر بهانه ای غیب می شدند و تنها به گردش می رفتند .
به کامران گفتم :" ارشیا نگاه خاصی به مریم می کند . فکر کنم بعد از من به فکر تور کردن مریم افتاده ."
کامران پوزخندی زدن و گفت :" مریم اونو تور نکنه خوبه . ارشیا پسر خوبی است . اگه بتونه با مریم و مخصوصا خواهر زنی مثل مهوش کنار بیاد خوبه ، ولی در هر صورت ارشیا تو این مدت چیزی نگفته ."
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 10-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۶
شب بود و همگی در حیات ویلا جمع شده بودیم که فتانه رو به بابا کرد و گفت :" پرویز خان ، می خواستم و اجازه شما ژینا را برای شهروز خواستگاری کنم . اگه این جا این کار را می کنم به دلیل عجله ی شهروز و چون می خواد به آلمان برگرده دلش می خواد زودتر این خواستگاری انجام بشه ."
در یه لحظه به صورت شهروز که خندان بود و به صورت کامران که رنگ از روش رفته بود نگاه کردم و شنیدم که بابا گفت :" راستش نمیدونم چی بگم . ژینا تازه چند وقته دیگه هجده سالش تمام میشه و تازه کنکور داره بعدم تا جایی که من میدونم علاقه ای به زندگی در خارج از کشور ندارد . من و مهوش هم علاقه ای به زود ازدواج کردن ژینا نداریم چون همین یک دختر را داریم ."
فتانه گفت :" اینا همش حرفه .مهم اینه که دختر و پسری همدیگه را بپسندند . بقیه موضوع ها را با خودشان حل می کنند . شهروز ما یک دل نه صد دل عاشق شده و حالا باید نظر ژینا جون را بدانیم ."
من که تمام نگاه ها را متوجه خودم دیدم نمیدونستم چی بگم . نگاه ملتمسانه کامران را که با تمام وجود منتظر نه گفتن من بود روی خودم حس می کردم و از آن طرف نگاه مشتاق شهروز روی صورتم خیره شده بود .
عمه پریوش گفت :" عمه جون خب یه چیزی بگو دیگه ."
با صدائی که از ته چاه در می آمد و خودم به زحمت می شنیدم گفتم :" من الان اصلاً به ازدواج فکر نمی کنم . نه به شهروز نه به کس دیگه ای." و با این حرف نفس راحتی کشیدم . چون در این صورت کسی نمی گفت که دلش پیش کامران بوده و از این حرفها .
فتانه با اصرار گفت :" عزیزم ازدواج که آمادگی نمی خواد مگه همه ی ماها چطوری ازدواج کردیم ؟"
نگاهی به صورت کامران که یواش یواش خون به صورتش برگشته بود انداختم و گفتم :" من اصلاً از لحاظ روحی آمادگی اش رو ندارم . خواهش می کنم دیگه اصرار نکنید ." و می خواستم به داخل بروم که شهروز جلویم ایستاد و گفت :" و اگه آمادگی اش رو پیدا کردی چی ؟ آیا میتونم امیدوار باشم ؟" گفتم :" اون موقع درباره اش فکر می کنم ." و به داخل برگشتم و تلویزیون را روشن کردم و روبروش نشستم .
تینا و مهوش به دنبالم آمدند و مهوش گفت :" به نظر پسر خوبیه ." گفتم :" من نگفتم خوب نیست ، فقط گفتم الان آمادگی ندارم . مگه تو خودت تا حالا ازدواج نکردی ناراحتی ، تینا هم قضیه ش فرق میکنه ."
مهوش با لبخند گفت :" من خواستگار آیده ال نداشتم وگرنه تا حالا شوهر می کردم ولی تو با این همه موقیعتی که داری چرا لگد به بخت خودت میزنی ؟"
گفتم :" خودت میگی این همه خواستگار . پس چرا عجله کنم ؟"
پرسید :" یعنی اصلا ازش خوشت نیومده ؟" گفتم :" بدم نیومده ، شایدم یه موقع نظرم عوض شد ."
تینا گفت :" بسه دیگه ، بیاین بریم لب آب و آتش روشن کنیم ."
بلند شدیم و هر سه با هم بیرون رفتیم . بقیه هر کدام به طرفی رفته بودند و جمع چند لحظه پیش بهم خورده بود . سه تایی به لب ساحل رفتیم و با هیزم های جمع شده توسط آقا اردشیر آتشی روشن کردیم و کنارش نشستیم و به صدای امواج دریا گوش سپردیم . صدای کامران را شنیدم که گفت ژینا بیا اینجا کارت دارم . نگاهی به دوروبرم کردم و دیدم کنار دریا قدم میزند . از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم :" چیه . چی شده ؟"
نفس عمیقی کشید و گفت :" چرا تنهایی لب ساحل نشسته عید ؟ شب است و خطرناک ." گفتم :" خب شماها همتون غیب شدید ."
گفت :" شهروز دمغ بود . بیژن با بچه ها شهروز را با خودشان بردند بیرون . آرش هم رفته شیرینی بخرد ." گفتم :" برای چی ؟" گفت :" امشب تولد خاله ترگل است ." گفتم :" جدی ، چه خوب . حداقل امشب آخر شب شادی داریم . راستی چقدر گرسنمه ."
گفت :" بیا کنار آتش پیش بچه ها را برم یه چیزی برای خوردن بیارم و به داخل رفت و با چهار تا ساندویچ کالباس که درست کرده بود آمد و خوردیم و کنار آتش چسبید ."
مهوش گفت :" من که هنوزم جا دارم ، راستی شام چی داریم ؟"
کامران گفت :"عمو پرویز سفارش ساندویچ داده . فکر کنم بیژن اینا بگیرن ." گفتم :" زیر نور آتش همه چیز زیبا میشه و آدم دلش میخواد ساعتها بشینه و به آتش نگاه کند ."
تینا یکدفعه گفت :" راستی ژینا تا تولد تو یک هفته بیشتر نمانده ."
گفتم :" آره ، اول شهریور منم مثل تو هجده ساله میشم ." و مهوش گفت :" به جمع بزرگترها خوش آمدی ."
خندیدم و گفتم :" هنوز یک هفته مانده ."
مهوش گفت :" فردای تولد تو وصیّت نامه بابا بزرگ هم خوانده میشه ."
تینا خندید و گفت :" و خیال عمو مسعود هم راحت میشه که هی نگران تولد هجده سالگی تو بود ."
کامران :" پاشیم بریم تو ."
همگی بلند شدیم و وارد حیاط شدیم و به سمت ویلا رفتیم. بقیه هم آمده بودند و مامان گل پری شیرینی ها را که در ظرف گذاشته بود آورد و تولد خاله ترگل را تبریک گفت . بقیه هم آهنگ تولد را خواندند و تبریک گفتند . بعد از شام بابا همان جا برای روز جمعه که تولد من بود همگی را دعوت کرد و گفت :" این تولد ژینا با همه تولدهایش فرق داره ، چون به سنّ قانونی میرسه . امیدوارم که تولد نود سالگی اش را هم جشن بگیرد ."
همه سرشان به کاری گرم بود و شهروز مدام نگاه سوزانش را به من دوخته بود که کامران با عصبانیت گفت :" پاشو بیا بریم تا این پسره را نزدم . دیگه داره حرصم را در میاره ."
همراهش شدم و گفتم:" اون بیچاره که از دل تو خبر نداره ، تازه از دل من هم خبر نداره ."
با خوشحالی گفت :" یعنی قبول کردی دلت پیش منه ."
با شیطنت گفتم :" من همچین حرفی نزدم . فقط گفتم از دلم خبر ندارد . تو هم نداری . شاید منم ازش خوشم اومده ."
با حرص گفت :" من آدم لجبازی مثل تو ندیدم . آخه تو از شهروز چی میدونی ؟" برای اینکه حرصش را بیشتر در بیاورم گفتم :" من فقط اه و ناله سوزناکش و نگاه عاشقش و حرف های عاشقانه اش را می بینم ." خواست حرفی بزند که گفتم :" کامی اگه یه کاری ازت بخوام برم انجام میدی ؟"
در حالی که اخمهایش درهم بود گفت :" چی میخوای ؟" سرم را پایین انداختم و آروم گفتم :" بیست و پنج میلیون تومان ." با تعجب پرسید :" چی گفتی ؟" حرفم را تکرار کردم و گفتم :" اگه بهم میدی بگو وگرنه سوال دیگه ای نکن ." روی سکو نشست و گفت :" آخه من نباید بدونم این پول را برای چی میخوای ؟ چون میدونم هر چقدر که بخوای عمو بهت میده ولی چرا با اون نگفتی و به من میگی ، اتفاقی افتاده ؟`
با ناراحتی گفتم :" مگه خودت اون روز لب استخر نگفتی هر چی داری مال منه . یا شاید چون جوابتو ندادم پشیمان شدی ؟ تازه من اینو به عنوان قرض می خواستم ."
لبخند زیبایی زد و گفت :" من هنوز سر حرفم هستم ، حتی تو زنم نشی هر چه بخوای در اختیارت میگذارم ولی آخه باید بدونم این پول رو برای چی میخوای ؟"
گفتم :" اگه میدی بگم ." پایش را روی پایش انداخت و گفت :" آره ، میدم . ولی اگه همین الان بخوای ندارم و باید به تهران بریم تا از حسابی که دارم برداشت کنم ."
جریان دیدن نیما و روجا و اتفاقی که برای روجا و شوهرش افتاده را برایش تعریف کردم و گفتم که خودم سه میلیون دارم و آنها هم دو میلیون ولی اگه تو همه اش را بدی آنها راحت تر کارشان انجام میشه و بابا هم بعدا نمی گه پولت را چیکار کردی . البته نیما چک هم برای تضمینش میده . به نرمی گفت :" باشه بگو نیما پس فردا صبح که تهرانیم بیاد و بگیره ."
با خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم :" تو خیلی ماهی کامی ." با شیطنت خندید و گفت :" خب چرا این ماه مهربون رو نمی بوسی تا ازش تشکر کنی ."
اخم هایم را در هم کشیدم و با لبخند گفتم :" دیگه لوس نشو ، تو که پررو نبودی ." سرش را به طرفم خم کرد و گفت :" من هر کاری که تو را خوشحال کند با جون و دل انجام میدم . شادی تو برایم یک دنیا ارزش داره ."
موبایلش را گرفتم و همان جا با نیما تماس گرفتم و گفتم که پس فردا تهران باشه و برای تولدم هم نیما و روجا و شوهرش را که حتما تا آن موقع آزاد میشد ، دعوت کردم .
نیما خیلی تشکر کرد و گفت :" حتما جبران می کنه ."
گفتم :" من که کاری نکردم ، پسر عمویم داره این پول رو میده و خداحافظی کردم ."
کمی قدم زدیم که به آرش و تینا برخورد کردیم که آرش رو زمین نشسته بود و به درخت تکّیه داده بود و تینا هم سرش را روی شانه اش گذاشته بود .
کامران خندید و گفت :" از این کارها جلوی بچه های زیر هجده سال نکنید . بد آموزی داره ." خندیدیم و همگی به ویلا برگشتیم .
فردایش تا بعد از ظهر شمال بودیم و بعد از خداحافظی و دایی و پروانه و بهادر به تهران برگشتیم . من با ماشین خودمان و مامان گل پری و عمو به همراه کامران آمدند . من چون خسته بودم بیشتر راه را خوابیدم وقتی رسیدیم مامان بیدارم کرد و به اتاقم رفتم و خوابیدم . فردا صبح با کامران به بانک رفتیم و نیما را خبر کردم و پول را دادم و چکش را گرفم و گفتم هر وقت توانستند چک را پاس کنند خبرم کنند و اگه کار دیگه ای هم بود روی من حساب کنند .
نیما هم بعد از کلی تشکر راهی شمال شد و قول داد برای تولد من به همراه روجا و سعید برگرده.
کامران منو به خانه رساند و خودش به دنبال کاری رفت . منم پیش لیلا رفتم و با هستی بازی کردم . خاتون و لیلا که اتفاق شمال را از زبان مامان شنیده بودند گفتند که خیلی خدا رحم کرده و خاتون صورتم را بوسید و گفت :" اینها همه اش لطف خداست و به خاطر خوبی های خودت و دل مهربونت است که خدا به جوونی ات رحم کرده و تو را برای همه ما نگاه داشته ." روز خوبی را گذراندم و دوستانم را برای تولدم دعوت کردم . دو روز بعد به همراه کامران به خرید رفتیم و لباس شب زیتونی زیبایی انتخاب کردم که با موهایم هماهنگی خوبی داشت .
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 10-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۷
کامران وقتی به خانه رسیدیم به اتاقش رفت و من هم پیش هستی رفتم و سرگرم شدم . تقریبا یه ساعتی گذشته بود که خاتون آمد و گفت :" ژینا جون ، بین کامران خان و پدرش دعوا شده و صدایشان بالا رفته ." گفتم :" چرا ؟" گفت :" اولش سر صحبت ازدواج کامران خان شد که نمیدونم چی گفتند که دعوایشان بالا گرفت ."
هستی را به لیلا دادم و به سمت خانه رفتم . پشت پنجره که رسیدم آروم وارد سالن شدم و صدای کامران و عمو را شنیدم که تو سالین پشتی مشغول بگو مگو بودند .
مامان گل پری گفت :" بس کنید دیگه ."
عمو گفت :" مگه من حرف بدی میزنم . میگم به فکر زندگیت باش و ازدواج کن . منم دلم میخواد خیالم جمع باشد و وقتی میخوام سر پیری توی ایران زندگی کنم بدونم که تو هم صاحب زن و بچه ای و آدم های ناجور سر راحت قرار نمی گیرند ."
کامران گفت :" بابا جون من ، این دخترهایی که شما برای من تیکه گرفتید ، باب دندان من نیستند . نه این نازی ، نه ستاره . هیچ کدام را نمیخوام ."
صدای بابا را که شنیدم فهمیدم بابا و مامان هم داخل جریان هستند و بابا گفت :" خب دختر خوب زیاده ، پدرام تو همین تولد ژینا کلی دختر دعوت دارند . یه دختر خانم خوب را انتخاب میکند . همین فرنگیس عمه خانم هم دختر خوبیه ولی بازم تا تولد صبر می کنیم . دوستهای ژینا ، فامیل ها و دوست های منم چند تایی که دختر دارند دعوتند ."
مامان گفت :" تازه تو دانشجوهای من هم چند تا دختر خوشگل و خوب هستند . اگه بخوای میتوم باهاشون اشنایت کنم ."
عمو گفت:" دیگه چی میخوای . نه نازی ، نه ستاره . این همه دختر اگه از یکیشان خوشت نیاد دیگه من میگم خودت یک عیب و ایرادی داری ."
صدای کامران بلند شد و گفت :" اره ، یک عیب بزرگ دارم . اونم اینکه نمیتونم حرف دلم را بزنم ."
بابا گفت :" چرا عمو جان اگه خودت کسی را میخوای بگو . اگه دختر خوبی باشه خب چه عیبی داره ." عمو هم تصدیق کرد . آروم پشت ستون رفتم تا خوب بتونم سالن را ببینم . قلبم داشت از تو سینه ام بیرون میزد .
گفتم :" الانه که کامی همه چیز رو خراب که ." نگاهی به کامران که روی مبل خودش را انداخت و چنگ در موهایش انداخت کردم و دیدم از ناراحتی نزدیکه منفجر بشه .
یک هو از جایش بلند شد و روبروی عمو که لیوان چای دستش بود ایستاد و گفت :" عیبش اینه که من دلم رو پیش دختری باختم که شماها باهاش مخالفید. نه با خودش بلکه با ازدواج کردن من و اون ولی اینو بگم که من به جز با اون با کسی ازدواج نمیکنم . حالا میخوای بزنی تو گوشم بزن می خوای از ارث محرومم کنی بکن . ولی من حرفم همینه ."
عمو خنده ای عصبی کرد و گفت :" پس حتما از اون دختره جواب مثبت گرفتی و دلت گرمه ."
کامران با حرص گفت :" به خدا اگه جواب مثبت بهم می داد ، هیچ چیز دیگه ای تو این دنیا نمیخواستم ."
بابا از جایش بلند شد و گفت :" خب عمو جان این کسی که جواب مثبت هم بهت نداده کی هست ؟ شاید من بتونم راضی ش کنم ."
کامران سری با تأسف تکان داد و گفت :" بدبختی همینه که شما خودتان باید راضی بشید ."
عمو با تندی گفت :" منظورت چیه ؟"
کامران دل رو به دریا زد و گفت :" منظورم اینه که من عاشق و شیدای ژینا شدم ، حالا راحت شدید ."
صدای نه گفتن مامان و بابا و عمو با هم بلند شد . تنها کسی که لبخند بر لب سرجایش نشسته بود . مامان گل پری بود . طوفانی که ازش می ترسیدم شروع شده بود .
عمو با فریاد گفت :" تو چی گفتی ؟ ژینا مثل خواهر تو میمونه ، تمام این مدت که دوربر ژینا می گشتی ما به اطمینان این که مثل خواهرت مواظبش هستی بودیم ."
کامران رو به بابا گفت :" خدا شاهده که من ذره ای از اعتماد شما سو استفاده نکردیم . ولی من چند وقت پیش حتی قبل از آمدنم به ایران ژینا را مثل خواهرم میدونستم . اونم به خاطر حرف های شما و بابا . ولی شبی که وارد شدم و سینه به سینه ژینا دم آشپزخانه برخورد کردم دلم ریخت و دیگه نتونستم هیچ جوری جمعش کنم . آخه عمو جون شما بگید من چطوری میتونم فرشته ای مثل ژینا را که کنارمه ول کنم و برم سراغ کسی دیگه ای ."
عمو از زور عصبانیت لیوان چایش را به جای اینکه روی میز بگذارد لب میز گذاشت و با صدای دلخراشی روی سنگ کف خانه شکست . انگار صدای شکسته شدن دل کامران بود .
عمو با حالتی عصبی گفت :" ژینا عزیز منه . ولی این خواسته تو قابل قبول نیست . میدونی من و پرویز سالیانه که همه جا نشستیم و گفتیم که با ازدواج دختر عمو پسر عمو مخالفیم . بعد از اتفاقی که برای پریوش افتاد ، هیچ وقت گریه های پریوش را فراموش نمی کنم . اون نامرد اگه پسر عمو یمان نبود . آنچنان بلایی سرش می آوردیم که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند . برای همین من و عموت با غریبه ازدواج کردیم ."
بابا گفت :" درسته کامران جان . فامیل چی میگن . همه به ما می خندند . میگن سالیان سال کهٔ یک حرفی را زدند و حالا درست برعکسش عمل می کنند . اون وقت دیگه هیچ کس رو حرف آدم حساب وانمی کنه و میگه حرفشون باد هواست . تازه ازدواج فامیلی از نظر بچه دار شدن هم خوب نیست ."
کامران گفت :" بچه دار شدن این همه فامیل مشکل نداشته ، تازه الان علم ژنتیک هست و میشه همه چیز را پیش بینی کرد . شما همیشه خودتان میگفتید که آدم نباید برای حرف مردم زندگی کنه . در ثانی شما با زن عمو خوشبخت شدید ولی بابای من چی ؟ با این تصمیمش و با مخالفت بابا بزرگ ، چه چیزی نصیبش شد ؟ یک زن بی قید و بد که نه برای اون زن بود و نه برای من مادر . بابا تو یک دفعه انتخاب کردی و زندگی خودت و منو به آتش کشیدی . یک عمر چه موقعی که زنده بود و چه موقعی که مرد من حسرت مادر داشتن را داشتم و با این حرف اشکهایش روی صورتش جاری شد ."
با صدای به بغض نشسته اش رو به عمو کرد و گفت :" تو یک بار زندگی منو به عنوان بچه ات با انتخاب همسرت خراب کردی و من تو تمام این سالها دم نزدم و هیچ شکایتی نکردم . ولی این دفعه نمی گذارم .
عمو با عصبانیت دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت کامی نواخت که تعادلش را از دست داد و عقب عقب رفت .
صدای فریاد مامان گل پری که به سمت عمو پدرام هجوم برد و سیلی دوم را توی صورت عمو نواخت و گفت :" پسره بی شعور ، من تو را اینطوری بزرگ کردم ؟ مگه دروغ میگه که مادرش مادر نبود . فکر میکنی از هیچ چیز خبر ندارم ؟" با صدای ناله کامران که پایش روی یک تکه شکسته لیوان رفته بود و بریده بود درهم آمیخت و مامان که تا اون لحظه فقط ساکت نگاه میکرد با عجله به سمت کامران رفت و گفت :" الهی بمیرم ببین پسره پاش چی شد . بس کنید . شماها با این حرفها و ایده های سی سال پیشتان من اصلاً نمی فهمم زندگی پریوش چه ربطی به ما داره . زود باش پرویز عجله کن این پا بخیه می خواد و کمک کرد که کامران روی مبل بنشیند ."
مامان گل پری از پشت مبل دور زد و سر کامران را در آغوش گرفت و گفت :" الهی مامان گل پری فدات بشه ، خیلی درد داری مادر ؟"
کامران گفت :" خیلی فکر کنم تو پام گیر کرده ."
مامان که جلوی پای کامران زانو زده بود و پای کامران را نگاه داشته بود با صدای گرفته ای گفت :" اره یک تکه خیلی بزرگ هم است ."
عمو که حسابی از کاری که کرده بود ناراحت بود با صدای گرفته ای گفت :" الان پرویز ماشینو می اره جلوی در ، تو هم بیا دستت رو بنداز دور گردن من و پایت را روی زمین نگذار" دلم ریش شده و از این اتفاقات و حرفها حالم خراب بود که با دیدن کامران دلم آتش گرفت .می خواستم برم و همان جا جلوی پایش بنشینم و زار زار گریه کنم ولی با حرفهایی که عمو و بابا زده بودند هیچ راه دیگری نبود . بهتر بود فکر می کردند من هیچی چیز نمیدونم .
با تمام نگرانی ام که برای کامران داشتم سریع خودم را به آشپزخانه رساندم و از در آشپزخانه به حیاط رفتم و گوشهٔ ای نشستم . کامی را دیدم که دست در گردن بابا و عمو لی لی می کند و به سمت ماشین میرود . صورتش از درد تیره شده بود .
دستم را روی قلبم که تیری کشید گذشتم و مامان گل پری را دیدم که به دنباله سوار ماشین شد . مامان هم با ناراحتی تا دم ماشین همراهیشان کرد و مرتب سفارش می کرد که مواظب باشند تمام شیشه را در بیارن .
بابا با سرعت حرکت کرد و به ته باغ رفت و با بوق ممتد مشت رجب را خبر کرد تا در را باز کند . مامان سری تکان داد و به داخل برگشت ، من هم آروم از پشت درختها به خانه لیلا رفتم و وقتی وارد شدم بغضم را رها ساختم و گوشهٔای نشستم و سرم را روی زانو گذاشتم و تا توانستم اشک ریختم . بیچاره لیلا و خاتون که نمیدونستند چه اتفاقی افتاده سعی در آروم کردن من داشتند .
با گریه ی هستی که از خواب بیدار شده بود سرم را بلند کردم و رو به خاتون گفتم :" از قضیه امروز و خبر کردن من در رابطه با دعوای عمو و کامران به هیچ کس حتی مامان گل پری چیزی به کسی نگویند ، نمیخوام بدونند من چیزی دیدم یا شنیدم ."
خاتون که از جریان سر در نمی آورد گفت :" باشه چیزی نمیگم ولی تو چرا این طوری گریه میکنی ."
با هق هق گفتم :" چیزی نیست خوب می شم." حالم خوب نبود و لیلا شربتی برایم درست کرد و کمی دراز کشیدم تا حالم بهتر شد . از خانه لیلا بیرون آمدم و میخواستم لباسم را بردارم و به خانه خاله برم که ماشین بابا وارد حیاط شد و جلوی ویلا نگاه داشت .
وقتی کامران با پای لنگان و باند پیچی شده پیاده شد . دلم ضعف رفت ولی خودم را بی خبر نشان دادم و گفتم :" بابا چی شده ؟"
عمو گفت :" هیچی دخترم و کمک کرد کامران به داخل بره و روی مبل بنشیند ."
مامان گل پری کوسنی زیر پای کامران گذاشت و کامران نشست و پرسید :" حالت خوبه کامران ؟"
کامران هم گفت :" اره مامان جان ."
من روی مبل کناری نشستم و گفتم :" آخه چی شده ؟"
مامان در حالی که لیوان شربت بید مشک به دست کامران میداد ، گفت :" لیوان شکسته بود کامران حواسش نبود پایش را رویش گذاشت و شیشه در پایش رفت ."
چقدر راحت همه وانمود می کردند که هیچ اتفاقی نیفتاده . پس من هم باید همین کار را می کردم . رو به کامران کردم وگفتم :" میشه بشینم چی شده ؟"
کامران گفت :" نه ، چند تا بخیه زدند ."
اصرار کردم و گوشهٔ پانسمان را بلند کردم و با دیدن پایش که چندین بخیه خورده بود حالم بدتر شد . و وقتی خواستم از جایم بلند شوم تعادلم را از دست دادم و زمین خوردم .
مامان فریاد زد که چی شد. بلندم کرد و بابا و عمو هر دو یک صدا گفتند :" آخه چرا پایش را نگاه کردی ."
روی مبل نشستم و لیوان شربت بیدمشک کامران را سر کشیدم و کامران خندیدند و گفت :" خب بگو ، مامانم برأت شربت آورده حسودیم شده دیگه ."
خمده ام گرفت و گفتم :" تو این طور فرض کن ."
مامان زری خانم را صدا زد و گفت :" که ناهار را بیاره چون دیر وقت شده ." و به کامران گفت :" امروز قورمه سبزی داریم که خیلی دوست داری ."
کامران با نگاه مهربونی گفت :" دستت درد نکنه زن عمو ."
مامان گفت :" پاشید که هر دو تایتان از گشنگی الان ضعف میکنید ."
سر ناهار همه سعی میکردند طبیعی رفتار کنند و چیزی به روی خودشان نیاورند . بعد از ناهار گفتم :" من می خوام برم خانه خاله ." مامان گفت :" تنها میری ؟" گفتم :" نه با تینا میرم ."
با تینا تماس گرفتم و گفتم خودت را به خانه خاله برسان و حاضر شدم و ساک کوچکی برداشتم و به پایین رفتم .
بابا گفت :" برای چی ساک برداشتی ؟" گفتم :" شاید شب بمونم ." منتظر آژانس شدم و کنار کامران نشستم و گفتم :" خیلی درد داری ؟"
کامران گفت :" نه زیاد ، ذوق ذوق می کنه . تحملش میکم ، تو چرا داری میری ؟"
آروم گفتم :" دلم گرفته میخوام برم با تینا کمی حرف بزنم ." منتظر بودم حرفی از جریان امروز بزنه که هیچی نگفت . نمیدونم با حرف های بابا و عمو جا زده بود یا نه !
آژانس که آمد خداحافظی کردم و به خانه خاله رفتم . تینا چند دقیقه قبل رسیده بود . وقتی وارد حیاط شدم خودم را در آغوش تینا انداختم و گفتم :" دیدی چطور شد ! هر چی به کامی گفتم اینها مخالفند گوش نکرد که نکرد ."
تیناگفت:«مگه به دائی ایناگفت.»
باگریه هرچی اتفاق افتاده بودبرایش گفتم.خاله که ازبه داخل نرفتن مانگران شده بودبه حیاط آمدوگفت:«خاله بمیره.چی شده عزیزمن این جوری اشک می ریزه.»بابغض گفتم:«هیچی نشده.»آرش که تازه در رابازکرده بود و واردشده بودبادیدن ماحیران ومتعجب ایستادوگفت:«اتفاقی افتاده.»
تینادست منوگرفت وبه داخل بردوگفت:«بیاین توتابراتون بگم.»مانتو وروسری ام راروی مبل انداختم وهمان جاولوشدم.خاله باچندلیوان شربت برگشت وبه همه تعارف کردونشست وگفت:«حالابگیدچی شده.»
تیناپرسید:«کیارش وسیاوش خونه نیستن.»خاله باسراشاره کردکه نه وتیناخیلی شمرده تمام این اتفاقات این چندوقته را ازموقع ورودکامران تاچندساعت پیش برای خاله تعریف کردوخاله سری تکان دادوگفت:«من توبیمارستان ازکارهای کامران متوجه شدم که علاقه ی زیادی به ژیناداره ولی منم به خاطرپیش زمینه ی قبلی پرویزوپدرام فکرمی کردم که کامران هیچ وقت این علاقه را ابراز نکند ولی نمی دانستم که قبلاًباژیناحرف زده وژیناهم دلش رفته.حداقل ژینابایدمحکمتربرخوردمی کرد.»
روبه خاله گفتم:«خاله شماخودت عاشق شدی.می دونستی که خانواده ات مخالفند.ولی اصرارکردی وحالاهم خوشبختی.من اختیاردلم باخودم نبودولی باهمه ی این هاسعی کردم کامی راامیدوارنکنم وهمیشه بهش یادآوری کردم که باباایناموافقت نمی کنند.دلم می خواست دادزنم عاشقتم ولی همش ناامیدش کردم فقط به خاطرهمین اتفاقی که پیش بینی می کردم امروزبیفته وافتاد.
من نمی دونم چکارکنم.حالابااین اتفاق دیگه توخونه راحت نیستم.چون اگه هرحرکتی ازجانب کامران یامن پیش بیاد دیگه مثل حتی همین صبح بهش نگاه نمی کنندومن طاقت ندارم.»ودوباره اشک هایم سرازیرشد.
آرش گفت:«خوب توهم بایدبگی که کامران رادوست داری.شایدقضیه فرق کند.»
گفتم:«توکه نبودی ببینی عموچطوری زدتوی گوش کامران.پای کامران بیچاره ازکجاتاکجابخیه خورده ومگر گناهش چه بود.چطوروقتی ارشیایاشهروزیافرزین یاهرکس دیگه ای بگه منودوست داره هیچ بدنیست. ولی کامران بایدبه این روزبیفته.»
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 10-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یناگفت:«برای اینکه دائی ایناروی این موضوع همیشه حساسیت بی خودنشان دادندولی بازم شایدگفتنش ضرری نداشته باشدو»
روبه تیناگفتم:«تودیگه چرا؟توکه می دونی عمه پریوش ودختراش منتظرن تاهمین موضوع رابفهمندوتا آخر عمر حتی باهرکس دیگه ای ازدواج کنم بگن که من عاشق کامران بودموبهش نرسیدم.وقتی باگوش های خودم شنیدم وباچشم هایم دیدم که بابااینابه هیچ عنوان راضی نیستندمن فقط خودم راکوچک می کنم.این جوری حداقل جلوی دیگران شکسته نمی شم.»
خاله سردرگم بود.گفت:«می خوای بابهنوش صحبت کنم شایداون بتونه پروین را راضی کنه.»گفتم:«نه نمی خوام این موضوع بازبشه خواهش می کنم.شماهم تمام این حرف هاراپیش خودتان نگه دارید.
کامران هم تا تولدمن این جامی مونه به خاطروصیت نامه وبعد میره.مرورزمان شایدهردویمان را آروم کند.می گم آروم چون درموردخودم می دونم که نمی تونم فراموش کنم.»
آرش گفت:«خداراچه دیدی.شایدم کامران بتونه حرفش رابه کرسی بنشونه.»
خاله باتاسف سری تکان داد وگفت:«من پرویزراعاقل ترازاین می دانستم که بخوادبه خاطراتفاقی که سی سال پیش برای خواهرناتنی اش افتاده زندگی دخترش راخراب کند.چون حتی اگه ژیناعاشق کامران نبود،کامران برای ازدواج ایده آل هردختری است.پسری که پنج سال زندگی توپاریس وبااین همه ثروتی که زیردست وپایش ریخته بوده،ازراه منحرف نشده وهنوزپاک ودرست زندگی می کندواقعاًجای تحسین داره.توهمین جاخیلی پسرهاهرروزبا یکی میرن ومیان.آخرش هم اگه زن بگیرن پایبندزندگی نیستند.اگه به من بودکهدعوای حسابی باهاش می کردم.»
تیناگفت:«دائی پریزهم تحت تأثیردائی پدرام وخاله پریوش است.خاله پریوش که اصلاً دوست نداره ژیناوکامی بهم برسن.چون حسادت می کنه.بنابراین اگه بفهمه دائی راتحریک می کندکه این کارنشه.»
آرش گفت:«عجب گیری افتادیم .»
خاله گفت:«نظرت نسبت به شهروز چیه؟»
گفتم:«نظرخاصی ندارم.اگه قرارباشه به کامران نرسم عاشق هیچ مرد دیگه ای هم نمی شم.»
خاله گفت:«حالاپاشوتابهرام وبچه هانیامدند دست وصورتت رابشورکه چیزی نفهمند.اگه قسمت شمادوتاباهم باشد سیمرغ هم نمی تونه جداتون کنه.نمونه اش زندگی من وبهروز.شایدطول کشیدولی شد.»
عموبهرام وبچه هاوقتی آمدندبی خبرازدل پردردم خنده وشوخی راشروع کردندومرتب سربه سربقیه می گذاشتند.
آرش که دیدحوصله ندارم پیشنهاد داد شام رابریم بیرون وسه تائی به رستوران رفتیم.اصلاًاشتها نداشتم وبه زور یک سیب زمینی خوردم.مامان تماس گرفت وپرسید می مونم یابرمی گردم که گفتم:«می مونم.»شب تیناهم موندو آخرشب باکامران تماس گرفتم. نگرانش بودم.وقتی گوشی رابرداشت گفت:«کجایی بی وفا.نه به من که جونم رابه خاطرت تودریاداشتم فدامی کردم ونه به توکه خیلی راحت منوتنهاگذاشتی ورفتی.»
باصدایی که سعی می کردم لرزش نداشته باشدپرسیدم:«خوبی،دردت کمترشده.»گفت:«یک کم.ولی خودت می دونی دردمن یک چیزدیگه است ودرمونش هم توئی.»
درحالی که بغض کرده بودم گفتم:«کامی خواهش می کنم.خودت می دونی که نمی شه.بهتره برای زندگی ات یک تصمیم بهتری بگیری ومنم درموردکس دیگه ای فکرکنم.این جوری بهتره.»
باعصبانیت فریاد زدوگفت:«تومی فهمی چی می گی.مگه دل من رودخونه است که هر روزیک جابره.»درحالی که اشک هایم سرازیرشده بودگفتم:«تورانمی دونم ولی من تصمیم خودم راگرفتم.نمی خوام بیشترازاین خودت را اسیرمن کنی.خداحافظ.»
گوشی راکه قطع کردم های های گریه کردم وتیناگفت:«دختر،تودیوونه شدی.این حرف هاچی بودبه این بدبخت زدی.»
گفتم:«وقتی ازمن طمع کن بشه،راحت ترمی تونه فراموش کنه.نمی دونی امروز از زجرکشیدنش چه زجری کشیدم.نمی تونم درد وغصه هایش راببینم.بگذارفکرکنه من دوستش ندارم.اون که خبرنداره من امروزچی دیدم.این جوری ممکنه خیلی ناراحت بشه ولی حداقل می ره دنبال زندگی اش.مگه چندسال دیگه می تونه صبرکنه شایدنظر باباایناعوض بشه.اون ده سال ازمن بزرگتره.منم نمی دونم چکارکنم.شایدفردابرم شمال پیش دائی.تاکامران توخونه است نمی تونم برم وجلوی خودم رابگیرم ونگم که دوستش دارم.»
تیناگفت:«دیوونه شدی.دو روز دیگه تولدت است.دائی ایناهم حتماًزودترمیان.تواگه می خوای کسی چیزی نفهمه بایدرفتارت طبیعی باشه.مثل خود دائی اینا.مگه نمی گی ظهرطوری رفتارکردندکه انگارهیچ اتفاقی نیفتاده.»
گفتم:«نمی دونم.فقط خیلی خسته ام وفکرم کارنمی کند.»وهمان جاخوابیدم صبح روزبعدبه همراه تینابه تجریش رفتیم وبه تیناگفتم خیلی دلم می خوادبرم امامزاده صالح وباهمدیگه به زیارت رفتیم وازخداکمک خواستم.وقتی بیرون آمدم حس بهتری داشتم واحساس سبکی می کردم.ظهربه خانه رفتیم ومامان گفت:«که دائی عصری میاد.»
تیناپرسید:«کامران کجاست؟اومدم عیادتش.»
مامان گفت:«صبحی گفت که پیش یکی ازدوستانش می ره وکارداره.»
پرسیدم:«بااون پا می تونه راه بره.»مامان گفت:«کمی پایش راکج می زاره ولی می تونه راه بره.»
پیش لیلارفتم ولباسی راکه برای تولدم برای هستی گرفته بودم تنش کردم ودیدم اندازه است.عصری که دائی اینا آمدندبهادررابردم وهستی رادیدوکمی بازی کردیم.
مامان که می دیدحوصله ندارم پرسید:«حالت خوبه.نکنه مریض شدی وگرمازده شدی.»
گفتم:«نه،استرس هیجده ساله شدن است.»خندیدوصورتم رابوسیدوگفت:«امشب کلی صندلی هم سفارش دادم بیارن.»
شب لوازم مورد نیازرا آوردند وباباهمه کارهارابه این خدمات مجالس هاسپرده بودتاخودشان همه کارهارابکنند.
به باباگفتم:«مگه عروسی می خوایم بگیریم که این همه کارکردید.»
باباگفت:«مگه مایک دختردردونه بیشترداریم که هیجده ساله می شه.»
شب شدوکامران نیومد.عمونگران شدوباهاش تماس گرفت که گفته بودپیش دوستش مونده وفردا میاد.
تیناگفت:«فکرکنم ازدستت دلخورشده ورفته.»




پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 10-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل18
باناراحتی خوابیدم وصبح بانوازش دستان گرم مامان بیدارشدم وگفت:«عزیزم تولدت مبارک.توهیجده سال پیش ساعت ده به دنیا آمدی ومنوشادکردی وبه آرزویم رساندی.»صورتم رابوسید و منم صورتش راغرق بوسه کردم وازجایم بلندشدم.
تاخواستم برم دوش بگیرم باباومامان گل پری آمدندوتولدم راتبریک گفتند.بعدازدوش گرفتن به پائین رفتم ودیدم تمام خانه آماده است وتیناهم حاضروآماده نشسته ومی گه زودباش دیگه ازگرسنگی مردم.صبحانه راخوردیم که کامران آمد.صورتش ته ریش داشت وصورتش قشنگ ترشده بود.درحالی که کمی سخت راه می رفت به سمتم آمد و گفت:«تولدت مبارک وامیدوارم باشهروزجونت خوشبخت بشی»وبه اتاقش رفت.مثل یخ وارفتم. تیناگفت:«حقته.مگه همینونمی خواستی.خوب شد روز تولدت باهات سرسنگین شد.
باعصبانیت به دنبالش به اتلقش رفتم وبدون این که دربزنم واردشدم ودیدم روی تخت درازکشیده،تیناهم واردشد وکامران باپوزخند گفت:«چیه،قشون کشی کردی.»
گفتم:«خیلی بی شعوری.معلومه دیشب کجابودی وپیش کی بودی که حالامی خوای منوبه شهروزببندی؟»بلندشد و روی تخت نشست وگفت:«چیه،مگه خودت نگفتی کس دیگه ای را می خوای.»
پایم رابه زمین کوبیدم وگفتم:«من اینونگفتم.» بلندشد و باچشم های غمگینش نگاهم کردوگفت:«چراگفتی توخیلی خودخواهی.فقط دوست داری من دنبالت راه بیفتم ونازت رابکشم وبگم دوست دارم ولی توچی؟حتی ازیک باردل منوشادکردن دریغ می کنی.حالاهم که می گی تصمیم خودتوگرفتی.هرچندکه من نمیذارم هرکاری دلت می خوادبکنی وبچه بازی دربیاری.اگه شده باشه خودم شهروز را خفه کنم این کار را می کنم.حالابروهرکاری دلت می خوادبکن.منم یادم می مونه،موقعی که خودم رابه دریازدم وبرای نجاتت جونم رابه خطرانداختم ولی تو پریروز حتی نخواستی بدونی پای چپ من چی شده؟»
باتمام این که تودلم حق رابهش می دادم ولی انتظارنداشتم این جوری باهام حرف بزنه وبرای من خط ونشان بکشه.حرصم درآمده بود وبدون این که به عواقب حرفی که می زنم فکرکنم فقط برای لجبازی باکامران گفتم:«حالاکه این طورهمین امشب می خوام به شهروزجواب مثبت بدم تاببینم می خوای چکارکنی.فکرکردی کی هستی که برای من تصمیم بگیری.من هرکاری دلم بخواد می کنم.اینو توگوشت فروکن.برای همیشه.»
وباعصبانیت ازاتاق بیرون آمدم وبه ژینا گفتن هایش توجهی نکردم وتیناپشت سرم راه افتاد.به اتاقم رفتم وخودم را روی تخت انداختم.
تیناگفت:«دیوونه،این چه حرفیه که زدی توکه شهروز رادوست نداری.»
گفتم:«اون که منودوست داره.منم ازش بدم نمیاد.مگه توازاول عاشق آرش بودی.وقتی اون بهت ابرازعلاقه کرد قبول کردی.»
تیناگفت:«ولی قضیه من فرق می کردمن عاشق کس دیگه ای نبودم ولی توعاشق کامرانی ونمی تونی به همین سادگی یکی دیگه روتوقلبت جابدی.»
باحرص گفتم:«توچرانمی فهمی.من کی خواستم شهروز راتوقلبم جابدم.من فقط چون کامران رادوست دارم نمی خوام عذاب بکشه و زندگی اش راخراب کند.اگه من باشهروز گرم بگیرم کامران ازمن دلسردمی شه ومیره پی زندگی اش.منم اگه تونستم باشهروزکناربیام که چه بهتر.اگه نتونستم که مجبورنیستم باهاش ازدواج کنم.مگه من تاحالا چندتاپسرتوی زندگیم بوده.خب وقتی کامران این همه بهم ابراز علاقه می کنه ومحبت می کنه معلومه که منم بهش علاقمندمی شم.اگه این فرصت رابه شهروزبدم ازکجامعلوم که بهترازکامران نباشه.فقط موقع بدی توزندگی من واردشد.موقعی که به کامران دلبسته شده بودم.»
تینادرحالی که موهایش راباحرص دورانگشتش می پیچیدگفت:«توعاشق کامرانی نه علاقمند نه دلبسته.حالاشاید روزی به شهروزعلاقمندبشی.ولی دارم بهت می گم توبااین فداکاری احمقانه ات هم زندگی خودت هم کامران را بهم می ریزی.این راهش نیست که ازجلوی مشکلات فرارکنی وازیک راه دیگه بری .من بازم می گم که این کارت درست نیست وپشیمون می شی.یک روزی که هیچ توضیح قانع کننده ای برای کامران نداری.اون بایدبدونه که نومی دونی چه اتفاقی بین اون ودائی ایناافتاده.»
گفتم:«حرفش راهم نزن.من نمی خوام بیشترازاین توروی باباش وایسته وباعث ناراحتی بشم.»
تینادرحالی که به تراس می رفت گفت:«هرچی بگم بازم همون احمق همیشگی هستی.»
بعدازظهردرحالی که کامران برای ناهارازاتاقش بیرون نیامده بودوسردردرابهانه کرده بودباتینابه آرایشگاه رفتیم وموهایمان رادرست کردیم وبه خانه برگشتیم وآرایش کردیم ولباس انتخابی کامران راپوشیدم وبه پائین رفتم.خیلی ازمهمان ها آمده بودندودیدم کامران باکت وشلوارکرم وکروات لیمویی،موهایش را روی پیشانی ریخته وحسابی خودش رابرای بردن دل من آماده کرده.
به خودم گفتم:«محکم باش وجلوی تاپ وتوپ قلبت رابگیر.»
مهمان ها همگی بهم تبریک گفتندوشهروزکه تیپ اسپرت زده باخوشرویی به سمتم آمدوگفت:«واقعاًزیباشدی.» تمام سعی خودم راکردم که باهاش مهربون تربرخوردکنم گفتم:«ازتعریفت ممنونم.»توی چشم های سبزش برقی درخشید وگفت:«ژینامی تونم ازت خواهش کنم که دوباره روی پیشنهادمن فکرکنی.»
گفتم:«آخه من می خوام درس بخونم وهنوزم آمادگی اش راندارم.»
باسماجت گفت:«خب این که مشکلی نیست من می تونم تا اون موقع صبرکنم وتوهم بیشترمنو بشناسی.»
درحالی که نگاه سنگین کامران را روی خودم حس می کردم گفتم:«باشه.ولی درحدآشناشدن نه بیشتر.اگه ازهمدیگه خوشمان نیامدهیچ گله ای نباشه.»
شهروزباخوشحالی گفت:«قبوله وبه سرعت به سمت فتانه رفت.»
کامران به سمتم آمدوگفت:«کارخودتوکردی.»

در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم، گفتم:«فکر نمی کنم کارهای من ربطی به تو داشته باشه. همان طور که من به این که تو دیشب را کجا بودی کاری ندارم.»
باخشم گفت:«ولی من نمی گذارم این کار را بکنی و از من دور شد.»
دوستانم یکی یکی از راه رسیدند و سعی کردم کامران و شهروز را نادیده بگیرم ولی نمی شد و هر چند لحظه یکبار یکیشان سر راهم سبز می شدند و یکی اظهار عشق می کرد و دیگری گله گذاری می کرد. وقتی نیما و روجا به همراه سعید وارد شدند باز هم دلم به سوی کامران کشیده شد که با مهربانی و سخاوت باعث شده بود سعید هم در کنار روجا باشد.
مامان به افتخار تولدم پشا پیانو نشست و با مهارت تمام چند آهنگ تولد را پشت سر هم نواخت و همگی با سوت و دست همراهی اش کردند. بعد با بابا و مامان یک دور رقصیدیم و همگی به دورم حلقه زدند و به پایکوبی پرداختیم. وقتی شهروز در کنارم قرار گرفت گفت:«هیچ می دونی با این لباس فوق العاده شدی.»
کامران که هکان نزدیکی بود خودش را به ما رساند و گفت:«به خاطر این که این لباس را من انتخاب کردم.»
شهروز گفت:«خوش به حال ژینا که همچین پسر عموی خوش سلیقه ای داره.»
کامران با ژست خاصی گفت:«من همیشه خوش سلیقه بودم و بهترین ها را برای خودم می خواستم. هر کس هم که بخواد مخالفم باشه بد می بینه.»
شهروز گفت:«خدا رحم کرد که ژینا را نخواستی.»
کامران خواست که بگه که این طور نیست و منو می خواد که من گفتم:«حالا باید بریم شام که بعد کیک را بیاوریم.»
موقع شام کنار بابا نشستم تا هیچ کدامشان کنارم نباشند.
بابا با زیرکی خاصی پرسید:«ببینم نظرت راجع به شهروز عوض شده؟»
گرسیدم:«چه طور مگه؟»
بابا گفت:«آخه می بینم امشب بیشتر باهاش گرم می گیری و تحویلش گرفتی.» در حالی که شانه هایم را بالا انداختم گفتم:«ازم خواسته که بیشتر با همدیگه آشنا بشیم که منم قبول کردم.»
بابا خندید و گفت:«پس یک جورایی ازش خوشت اومده.» تو دلم در حالی که می گفتم من از کس دیگه ای خوشم میاد، به بابا گفتم:«ای بگی، نگی.»
بابا گفت:«به نظر پسر بدی نمیاد. ولی بیژن به نظرم پسر عاقل تر و محجوب تری است.» گفتم:«خب آره و به خوردن شام ادامه دادم.» وقتی کیک را آوردند کلی عکس گرفتیم و موقع خاموش کردن شمع عا همگی برایم آرزوی خوشبختی کردند و کادوها را باز کردیم.
مامان یک سرویس جواهر خیلی زیبا و بابا و مامان گل پری سند و کلید یک ویلا تو نمک آبرود که من عاشقش بودم و کامران و عمو هم کلید یک ماشین پژوی آلبالویی را بهم دادند.
بقیه کادوها هم قابل توجه بود و اکثراً طلا و لوازم تزئینی بود. شهروز هم دستبند زیبایی بهم داد که بعد از تمام شدن کادوها به دستم بستم و لج کامران در آمد و شهروز روحش از خوشحالی پرواز کرد. عمه پریوش با کنجکاوی همیشگی اش گفت:«چطور تو تمام طلاها فقط دستبند شهروز را به دستت کردی.»
گفتم:«شاید به خاطر این که در موردش فکر کنم.»
عمه رو به مامان گفت:«فکر کنم باید بعد از تولد به فکر عروسی هم باشی. انگار ژینا از شهروز بدش نمیاد.»
مامان با لبخند پرسید:«آره ژینا؟»
گفتم:«حالا دارم در موردش فکر می کنم. شاید بتونم باهاش کار بیام شایدم نه.»
آخر شا بع از رفتن مهمان ها خاله ترگل و فتانه و شهروز. کمی صبر کردند و فتانه از بابا خواست اگه اجازه می ده بعضی روزها شهروز به دنبال من بیاد و بیرون بریم تا ببینم با همدیگه تفاهم داریم یا نه و اگه هر دو راضی بودیم بعداً در مورد نامزدی و این جور کارها حرف بزنند. بابا هم که فهمیده بود من می خوام باهاش بیشتر اشنا بشم قبول کرد و به کامران کارد می زدی خونش در نمیامد.
بعد از رفتن مهمان ها به سراغ ماشین رفتم و عمو پرسید:«دلت می خواد یک دور باهاش بزنی.»
کامران با لحن معنی داری گفت:«ژینا اهل خلاف کردن نیست. فردا تازه باید امتحان بده.»
صبح روز بعد اول صبح به همراه دائی به شهرک رفتیم و امتحان دادم و قبول شدم و برای ظهر با شیرینی قبولی ام به خانه برگشتیم. ظهر همگی توی ویلا جمع بودند مامان به خاله هم گفته بود بیاد و دائی هم که همان جا بود.
همگی منتظر وکیل بابابزرگ بودند تا بیاد و وصیت نامه را بخواند. آقای کریمی بین ایران و فرانسه هر چند ماه یک بار در سفر بود. ساعت یک بود که آقای کریمی وارد شد و با همگی خوش وبش کرد و تولدم را تبریک گفت و ناهار را به همراه ما صرف کرد.
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 10-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بعد از ناهار از همگی خواست که در سالن پشتی جمع شوند و یک جا باشند تا بتواند وصیت نامه را بخواند و کنار مامان گل پری نشست و رو به همگی گفت:«من از متن وصیت نامه خبر دارم چون خودم تنظیمش کردم. گل پری خانوم هم کاملاً مطلع است و این وصیت نامه کاملاً قانونی است و اگه هر کدام از شرایط آن اجرا نشود من موظفم که حتی ریالی به ورثه پرداخت نکنم. حق هیچ گونه اعتراضی هم ندارید چون با سلامت عقل نوشته شده است. و اون خدا بیامرز طبق حرف هایی که بین من و همسرش گفته با دلایل خاصی این وصیت نامه را نوشته که بعد از انجام شرط اول بعد از یک سال وصیت دوم باز می شه و اون کسی که وارث اصلی است می تونه طبق آن عمل کنه.»
عمه پریوش پرسید:«منظورتون از وارث اصلی چیه؟ مگه همه ی ما وارث بابام نیستیم.»
اقای کریمی گفت:« نه، متأسفانه، و فقط با شرطی که گذاشته شده اگه بهآن عمل بشه وارث اصلی می تونه به مقداری کق شاهرخ خان تعیین کرده از سود ارثیه به بقیه خانواده بدهد و کل سرمایه تقسیم نمیشه و سر جایش باقی می ماند.»
زمزمه ی اعتراض بلند شد که آقای کریمی گفت:«اعتراض فایده نداره. فقط همین قدر بدانیدکه تو این مدت هم از سود کارخانه، گل پری خانوم، مرتب برای همه ی اعضای خانواده ملکی تهیه کرده و به نامش کرده. بعنی همه ینوه ها هم دارای ملکی هستند که سندشان پیش گل پری خانوم است. حالا اگه اجازه بدید می خوام وصیت نامه رابخوانم و شروع به خواندن کرد.»
هر چه جلوتر رفت زمزمه ی حیرت همگی بیشتر شد در آخر سر صدای بلند نه گفتن مامان شنیده شد و گفت:«من اجازه نمی دم با سرنوشت بچه ی من بازی کنید.»
خاله از جایش بلند شد و سریع لیوانی آب به مامان داد و گفت:«صبر کن بهنوش جان. بگذار آقای کریمی حرفش را تمام کند.»
من که تو بهت وشک به سر می بردم با تمان دست تینا به خودم آمدم و نگاهی به کامران که برق شادی چشم هایش را نمی توانست گنهان کند انداختم. باورم نمی شد. این چه کاری بود که بابابزرگ کرده بود.
آقای کریمی که دید همه هنوزم در بهت هستند گفت:«انگار باید دوباره برای همگی خودم توضیح بدم.»
شاهرخ خان کیانی وصیت کرده که بعد از هیجده ساله شدن ژینا، تمام دارایی اش: از کارخانه گرفته تا حساب های بانکی و غیره به دو نوه ی پسری اش ژینا و کامران به طور مساوی برسد به شرطی که تا دو هفته بعد از خواندن وصیت نامه ژینا و کامران با هم عروسی کنند و به فرانسه بروند و امور کارخانه را رسیدگی کنند. در ضمن کامران بدون موافقت ژینا اجازه نداره هیچ قسمت از این ارثیه را به فروش برساندو بعد از این که یک سال این دو نفر با خوبی با هم زندگی کردند، وصیت دوم که شامل اختیارات کامل ارثیه به دست ژینا می باشد باز می شود و ژینا اجازه خواهد داشت در صورت تمایل به چیزی که دوست دارد تبدیل کند ولی برای بقیه وراث که شامل پسرها و دخترهای شاهرخ خان می باشد ژینا بر اساس سودی که به نسبت سهم دختر و پسری، شاهرخ خان در نظر گرفته می تونه به بقیه پرداخت کند و ار اصل ارثیه چیزی نباید کم شود. البته بگم که این سود سالانه مبلغ قابل توجهی شامل چند میلیارد تومان می باشد که خودش ارث بزرگی است.
ولی با همه ی این ها فقط در صورتی که کامران و ژینا طبق خواسته ی پدربزرگشان ازدواج کنند عملی می شود. در غیر این صورت من موظفم که ریالی هم به کسی پرداخت نکنم و آن طوری که شاهرخ خان خواستند عمل کنم. در ضمن تمام کارهای دعوت نامه و ویزای ژینا را هم انجام داده ام. حالا هم با اجازه ی همگی من باید برم. اگه تصمیمتان را گرفتید من را خبر کنید و همگی را در نهایت بهت و حیرت بر جا گذاشت و از در خارج شد.
همهمه ای به پا شد که نگو. تنها کسانی که لبخند رضایت بر لب داشتند کامران و مامان گل پری بودند.
سرم داشت می ترکید. بابابزرگ واسه چی این کار را کرده بود. آخه چرا من. صدای بحث و گفتگوی عمه ها و بابا و عمو هر لحظه بیشتر می شد. از همهمه فرار کردم و به اتاقم گناه بردم.
تینا هم به دنبالم آمد و گفت:«می دونی ژینا این یعنی چی؟ یعنی این که به همه ی آرزویت می رسی. هم به ثروت فراوان، هم به کامران.»
من که هنوز گیج از این وصیت عجیب و این ارث فراوان که نه می دونستم باهاش چکار می تونم بکنم و نه می دونستم که برای چی بید به من برسه با شنیدن اسم کامران یک لحظه خنده ی پیروزمندانه و برف شادی چشم هایش جلوی چشم هایم آمد و فکری مثل برف از ذهنم گذشت و بلند گفتم نه.
تینا با حیرت گرسید:«چرا نه؟ می دونی تو این دو ماهه هر لحظه داشتی دعا می کردی که یک اتفاق بیفته و تو بتونی به کامران برسی و دائی اینا مخالفت نکنند. همین دو سه روز پیش را یادت رفته.»
با حالتی عصبی شروع به قدم زدن کردم و با کنار هم چیدن اتفاقات این چند وقته رو به تینا گفتم:«هیچ می دونی، من تمام این مدت بازیچه ی دست کامران شده بودم.
تینا پرسید:«برای چی؟»
با در ماندگی از فکری که تو سرم افتاده بود گفتم:«بگذار برات بگم. تمام این عشق و عاشقی ها وتمام این محبت ها و دوست داشتن ها فقط یک نقشه بود. می دونی چرا؟ چون من فکر می کنم یعنی مطمئنم که کامران هم مثل مامان گل پری، از متن وصیت نامه خبر داشته و تمام این کارها را کرده که منو عاشق کند و وقتی وصیت نامه خوانده می شه منم از خدا خواسته با این ازدواج موافقت کنم و کامران هم به ثروتش برسد و هم یک زن خوشگل پولدار عاشق نصیبش بشه و با هر چی که می خواد موافقت کنه. مگه نشنیدی که بابابزرگ گفته اگه موافقت من نباشه اون نمی تونه هیچی را بفروشه. وقتی توی سالن برق چشم هایش را دیدم باید می فهمیدم فکر کرده که منو خر کرده و این طوری به مراد دلش می رسه. من احمقو بگو که تو این مدت چطوری حرف هایش را باور کردم و فکر کردم واقعاً عاشق منه و با مخالفت بابا این ها بازم زو حرفش است.
تینا گفت:«صبر کن ببینم. یکهو زده به سرت. نکنه این ثروت زیادی عقلت را از سرت برده. خود آقای کریمی گفت که جز اون مامان گل پری کس دیگه ای خبر نداشته؟»
به طرف تینا که روی تخت نشسته بود خم شدم و گفتم:«چرا نمی فهمی؟ خب مامان گل پری بهش گفته. همون موقعی که گفت مامان مامان گل پری عکس های منو برایش می فرستاده باید می فهمیدم. حتماً زیر پای مامان گل پری نشسته و ازش خواسته کمکش کند.»
تینا با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:«تو دیواته ای. لابد نمایش چند روز پیش هم که با دائی دعوا کرده بدون این که بدونه تو آن جا هستی هم الکی بوده.» فکری کردم و دیدم راست می گه ولی این فکر که تو این مدت بازیچه ی دست کامران شده بودم فقط به خاطر ارثیه رهایم نمی کرد و با سماجت گفتم:«خب اونم به خاطر این بوده که به بابا بفهمونه عاشق منه تا بعد بابا راحت رضایت بده.»
تینا گفت:«من نمی دونم چی بهت بگم. فقط همینو می دونم که الان این خانواده به موقعیتی که برای تو پیش آمده حسادت می کنند و تو احمق این جا نشستی و این اراجیف را بهم می بافی. من نمی دونم بابابزرگ چرا این همه ثروت را به نام تو کرده ولی حتماً دلیلی داشته. و حالا تو نباید این موقعیت را به خاطر فکرهای بیهوده خراب کنی.» در همین موقع خاله در را باز کرد و به داخل آمد و گفت:«معلومه شماها کجایید. پایین بلوایی به پا شده. از یک طرف پرستو و پریوش و دامادها حتی عمو به این نتیجه رسیده اند که اگه ازدواج تو و کامران سر بگیرد درست تر است تا ایت ثروت از دست بره.»
بهروز هم از کامران پرسید:«که آیا تو ژینا را دوست داری و می خوای این کار بشه. کامران هم گفته که عاشق ژینا است و به بابا و عمویش هم گفته.»
«ولی پرویز و بهنوش همچنان محالفند و می گن احتیاجی به این ثروت ندارند و ژینا به شهروز علاقه داره و تا حالا از علاقه اش به کامران نزده. دیلیل نداره که زندگی ژینا به خاطر این ثروت خراب بشه. زود باش دختر بیا بریم پایین و به بقیه بگو که تو هم کامران را دوست داری.»
تمام حس لجبازی درونم را جمع کردم و گفتم:«ولی من دیگه به کامران علاقه ای ندارم.»
خاله هاج و واج به من وتینا نگاه کرد که تینا برایش حرف های منو تکرار کرد و خاله در حالی که سرش را تکان می داد گفت:«اگه اون طوری که ژینا می گه باشه حق با ژیناست ولی اگه نباشه چی؟»
گفتم:«ولی خاله من مطمئنم. یعنی وقتی همهی اتفاق ها و حرف ها را کنار هم می چینم به این نتیجه می رسم. حتی وقتی پای شهروز و بقیه یا دیگری هم پیش می آمد کامران می گفتکه من مال اونم. ولی من نمی خوام تو این قضیه یک فریب خورده باشم. از کجا معلوم که کامران به زن دیگه ای علاقه نداشته باشه و بخواد بعد از رسیدن به ثروت با اون ازدواج کنه.»
خاله گفت:«دیوونه شدی دختر. بابابزرگت دو سال پیش فوت کرد و قبل از اون کامران می توانست ازدواج کنه. تازه از کجا معلوم شهروز یا هر پسر دیگری باهات صادق باشن. از قدیم گفتند ازدواج مثل هندونه ی در بسته است و تا زیر یک سقف نری طرفت را نمی شناسی چه بسا که همان جا هم نفهمی به چه طور آدمی زندگی می کنی.»
حرف های خاله و تینا منطقی بود ولی دیو بدبینی که هر لحظه تو وجودم بیشتر رشد می کرد و ریشه می دوانید می گفت نه این طور نیست و کامران و کامران قصد فریبت را داشته. خاله که حال و روزم را دید که سر در گم و کلافه قدم می زنم گفت:«بهتره بیای پائین و هر تصمیمی گرفتی به بقیه هم بگی ولی به نظرم بهتره بیشتر رویش فکر کنی.» به دنبال خاله و تینا به پایین رفتم که عمو سعید بادیدن من گفت:«به به، وارث اصلی، این همه بحث نکنید و ببینم تصمیم خود ژینا چیه؟»
قبل از این که من حرفی بزنم مامان گل پری همه را به سکوت دعوت کرد و من در برابر لبخند کامران رویم را به طرف دیگر کردم و به بهادر چشم دوختم.
مامان گل پری خیلی شمده گفت:«همه ی حرف هایتان را زدید و نفهمیدید که چرا شاهرخ خان این کار را کرده. حالا من برایتان می گم. تو گدرام و تو پرویز یادتان است چه روزهایی که پدرتان را متهم به خودخواهی کردید و گفتید به خاطر عقاید سنتی و قدیمی اش پریوش را به پسر عمویش داده، در صورتی که پدرتان پریوش را مجبور به ازدواج نکرد و با رضایت خودش ازدواج کرد و به خاطر پریوش هم که می خواست جدا بشه کلی پول به اون پسره ی از خدا بی خبر داد. ولی شماها دنبال زندگی خودتان رفتید و با همین عقیده در ازدواجتان فقط نظر خودتان مهم بود. به خصوص تو پدرام با اون انتحابت هم زندگی خودت را جهنم کردی هم کامران بدون مادر بزرگ شد هم ممن و پدرت هر روز غصه ی زندگی ات را خوردیم. پدرت نگفته بود با دختر عمویت ازدواج کنی چرا که بعد از پریوش خودش به کلی از برادرهایش بریده بود. فقط به خاطر پریوش با دیدن اون ها احساس ناراحتی نکنه.
ولی ببینم مگه من دختر عموی پدرت نبودمو مگه بیست سال ازش کوچکتر نبودم. پس چرا خوشبخت بودم. حتی مادر خدابیامرز پریوش هم که همسر اول شاهرخ بود دختر عمویش بود. ولی همین مسعود خانی که این جا نشسته و مزه پرانی می کند و پسر عمه ی شماهاست ولی مگه تا حالا جز این که با ثروت پدرتان زندگی کند کار دیکری کرده.یکی از دلایلی که شاهرخ گفت نمی خواد ثروتش را به دختر و پسرهایش بدهد همین بود.
تو، پدرام کلی از اموال پدرت را خرج قمارهای زنت کردی. درسته که بعد از اون حسابی جبران کردی و به کار چسبیدی. ولی پدرت گفت که نمی دونه اگه زن دیگری توی زندگیت وارد بشه دوباره چطوری اموالت را به باد میدی و پریوش که همه اختیار اموالش را به مسعود می دهد که با ندانم کاری هایش تا به حال چندین بار ور شکست شده و اگه پدرتان نبود معلوم نبود کارشان به کجا بکشد. درسته که پرویز انتخاب عاقلانه ای داشت و با تخصص خودش زندگی اش را روبراه کرد و همسر خوبی هم انتخاب کرد و یا پرستو زندگی نسبتاً خوبی داشت ولی این ها هم بدون حمایت پدرتان به این موقعیتی که الان هستند نمی رسیدند. اگه پدرتان آقای مهروزی را راضی به ازدواج نمی کر پرویز خان الان همسر خوبی مثل بهنوش نداشت ولی عقلش را به دست تو داده بود و همیشه می گفت ازدواج دختر عمو پسر عمو بده.
پدرتان خواست به همین پرویز بفهماند که وقتی پای مسائل مادی در میان بیاد هیچ کس پای حرف خودش نم ایستد نه پریوشی که یک عمر با مظلئمیت گفته قربانی عقیده سنتی پدرش شده و داد سخن داده که با
ازدواج دختر عمو پسرعموها مخالف است . نه پدرام که می بینی همین حالا حاضره به هر قیمتی شده ژینا و کامران با همدیگه ازدواج کنند و این ثروت از دست نره و دلیل دیگه این که شماها همگی نود درصد مواقع فقز به فکر خودتان هستید.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:10 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها