قسمت سيزدهم
83- عمر بن سعد
وقتى ابن زياد لشكر خود را براى حرب با امام حسين عليه السّلام جمع كرد تعداد آنان هفتاد هزار نفر سوار بود. ابن زياد گفت: «هر كس متصدى قتل حسين (علیه السلام) شود رياست هر شهرى را كه بخواهد به او داده مىشود.»
كسى جواب او را نداد. ابن زياد عمر بن سعد را خواست و به آن ملعون گفت: «اى عمر، من در نظر دارم كه تو شخصا متصدى جنگ با حسين (علیه السلام) شوى.» عمر گفت: «مرا از اين مأموريت معاف بدار.» ابن زياد گفت: «تو را معاف نمودم، ولى آن رياستنامه شهر رى را كه به تو دادهايم پس بده!» عمر گفت: «پس امشب را به من مهلت بده تا در اين امر فكر كنم.» ابن زياد گفت: «مانعى ندارد.»
عمر سعد به منزل خود رفت و در باره اين مأموريت ننگآور با قوم و برادرانش و افرادى كه مورد وثوق او بودند مشورت كرد. احدى از آنان این عمل را تأیید نكرد و به او اجازه انجام آن را نداد. شخصى نزد عمر بن سعد بود كه قبلا از دوستان پدرش و مردى خير خواه بود که او را كامل مي گفتند.
او همان طور كه از نامش هم معلوم مىشود مردى عاقل و كامل و متدين و صاحب رأى بود به عمر گفت: «چه شده كه تو را اين طور در حال فعاليت و حركت مىبينم، مگر چه تصميمى دارى!؟»
عمر بن سعد گفت: «من رياست و سر لشكرى اين لشكر را عهدهدار شدهام كه به جنگ حسين (علیه السلام) بروم. جز اين نيست كه قتل حسين (علیه السلام) و اهل بيت او براى من مثل يك لقمهاى است كه آن را بخورم. يا نظير شربت آبى است كه آن را بياشامم هنگامى كه حسين (علیه السلام) را بکشم(شهيد نمايم) متوجه ملك رى خواهم شد. كامل به عمر بن سعد گفت: «اف بر تو، در نظر دارى حسين علیه السلام را كه پسر دختر پيامبر خدا صلی الله علیه و آله است شهيد كنى؟ اف بر تو و دين تو! اى عمر، آيا سفيه و از راه هدايت گمراه شدهاى. آيا نمي دانى كه به جنگ چه كسى ميروى و با چه كسى مي جنگى؟إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ!! به خدا قسم اگر دنيا و هر آنچه در آن است به من داده شود كه يك نفر از امت حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله را به قتل برسانم قبول نخواهم كرد، تو چگونه جرأت مي كنى حسين علیه السلام را كه پسر دختر پيغمبر اعظم خدا صلی الله علیه و آله است شهيد نمایى؟ فرداى قيامت كه بر پيامبر خدا صلی الله علیه و آله وارد شوى جواب آن حضرت را چه خواهى گفت! در صورتى كه، فرزند و نور چشم و ميوه دل آن حضرت را شهيد نموده ای؟ همان حسينى كه پسر بزرگترين زنان عالم، پسر سيد الوصيين و بزرگ جميع جوانان اهل بهشت است و حسین علیه السلام در اين زمان براى ما نظير جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله است براى مردم آن زمان. اطاعت حسين علیه السلام مثل اطاعت جدش پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله بر ما واجب است.
حسين علیه السلام صاحب اختيار بهشت و دوزخ است. اكنون هر تصميمى كه دارى بگير. من خدا را شاهد مي گيرم كه اگر تو با حسين علیه السلام بجنگى، يا او را شهيد نمایى، يا عليه وى و برای قتل او قيام كنى جز اندك زمانى در اين دنيا باقى نخواهى بود.»
عمر بن سعد در جواب كامل گفت: «آيا تو مرا با مرگ مي ترسانى؟ آن هم در حالی كه من پس از كشتن حسين علیه السلام رئيس هفتاد هزار سوار خواهم بود و استاندار ملك رى خواهم شد.»
كامل در جواب عمر گفت: «من حديث صحيحى را براى تو نقل مي كنم كه اميدوارم موفق به قبول آن شوى؛ بدان كه من با پدرت به سوى شام مسافرت كردم! اسبم خسته شد و من از دوستانم عقب ماندم و سرگردان و عطشان شدم.
ناگاه دير راهبى نظر مرا به خود جلب كرد. من متوجه آن دير شدم، وقتى به در آن دير رسيدم از اسب خود فرود آمدم كه شايد شربت آبى بياشامم. ناگاه ديدم راهبى از بالا متوجه من شد و گفت: «چه ميخواهى؟» گفتم: «من تشنهام.» گفت: «تو از امت اين پيغمبر هستى كه با يك ديگر جدال مي كنند و يك ديگر را براى مال دنيا مي كشند و در اين دنيا به زخرف هاى آن دل مىبندند!؟» گفتم: «من از امت مرحومه و بخشیده شده يعنى امت حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم هستم.»
در جوابم گفت: « در روز قيامت شما بدترين امت هستيد. واى بر شما.» زيرا شمایيد كه عترت پيامبر خود را مي كشيد، زنان او را اسير مي كنيد و اموال وى را به يغما مي بريد.»
گفتم: «اى راهب آيا ما چنين عملى را انجام مي دهيم!؟»
گفت: «آرى، هنگامى كه اين جنايت را كرديد آسمانها، زمينها، درياها، كوهها، بيابان هاى بىآب و علف، وحوش و پرندگان دچار ناله و خروش خواهند شد و قاتل حسين علیه السلام را لعنت خواهند كرد. سپس قاتل حسين علیه السلام جز اندك زمانى در اين دنيا زنده نخواهد بود. سپس مردى براى خون خواهى حسين علیه السلام ظهور مي نمايد و هر كسى را كه در قتل حسين علیه السلام شركت كرده باشد به قتل مي رساند. خدا نیز روح او را به سرعت به دوزخ مي فرستد.»
در ادامه آن راهب به من گفت: «تو با قاتل پسر پيغمبر قرابت و خويشاوندى دارى. به خدا قسم، اگر من روز حسين علیه السلام را درك مىكردم جان خود را در مقابل شمشيرها براى او فدا مىنمودم.»
گفتم: «اى راهب! من به خدا پناه مي برم از آن افرادى باشم كه با پسر دختر پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله قتال نمايم.»
گفت: «حتی اگر تو اين عمل را انجام ندهى شخصى از خويشاوندان تو انجام خواهد داد و به قدر نصف عذاب اهل جهنم دچار قاتل حسين علیه السلام خواهد شد. عذاب قاتل حسين علیه السلام از عذاب فرعون و هامان شديدتر خواهد بود.»
آن راهب پس از اين سخنان در را به روى من بست و سيرابم ننمود و مشغول عبادت گرديد.
وقتى من بر اسب خود سوار شدم و به رفقاى خويش پيوستم. پدرت سعد به من گفت: «براى چه از ما عقب ماندى؟ من داستان راهب را برايش شرح دادم.» او به من گفت: «راست مي گویى؟!»
سپس پدرت سعد براى من تعریف کرد که يك مرتبه هم او قبل از من نزد دير آن راهب رفته و آن راهب به وى گفته بوده : «تو همان شخصى هستى كه قاتل پسر پيغمبر خدايى.»
پدر تو از اين موضوع هراسناک شد و ترسيد كه مبادا تو كشنده امام حسين علیه السلام باشى؛ زیرا اين جنايت را از تو دور مي دانست. اى عمر! بر حذر باش كه بر امام حسين علیه السلام خروج كنى و عذاب نیمی از اهل جهنم دچار تو شود.»
هنگامى كه اين خبر به ابن زياد رسيد كامل را احضار نمود و زبانش را بريد. كامل يك روز يا يك نیمه روز زنده بود و به رحمت خدا واصل شد(منتخب طریحی، ص275؛ مدینه المعاجز، ج4، ص64؛ بحارالانوار، ج44، ص306).
عبد اللَّه بن شريك نقل می کند بارها در سال های پیش از شهادت امام حسین علیه السلام دیدم که اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله هرگاه چشمشان به عمر سعد لعين می افتاد مي گفتند: «اين قاتل حسين بن على (علیهماالسلام) خواهد بود.»
نقل شده عمر سعد به سیدالشهداارواحنا فداه گفت:«يا أبا عبد اللَّه، همانا نزد ما مردمان سفيهی هستند كه گمان می کنند من شما را خواهم كشت.» امام حسين علیه السلام فرمود:
ايشان سفيهان نيستند که حليماناند. مي دانم كه تو پس از من گندم عراق را مگر اندكى نخواهى خورد( کشف الغمه،ج2،ص9؛ المناقب، ج4، ص55؛ الارشاد، ج2، ص132؛ فخری منتخب طریحی، ص326).»
هنگامى كه ابن سعد اصحاب خود را براى كارزار با سیدالشهدا ارواحنا فداه آماده، مرتب و منظم كرد، پرچمها را در موضع خود جایگزين نمود و گروه ميمنه و ميسره لشكر را برقرار كرد به افرادى كه در قلب لشكر بودند گفت: «شما در جاى خود ثابت باشيد.»
سپس آن مردم از خدا بىخبر از هر طرفى سیدالشهدا ارواحنا فداه را احاطه كردند و نظير حلقه در اطراف آن حضرت گرد آمدند. سیدالشهدا ارواحنا فداه خارج شد و نزد آن گروه خون خوار آمد و از آنان خواست تا ساكت شوند، ولى ساكت نشدند كار به جایى رسيد كه سیدالشهدا ارواحنا فداه به آنان فرمود:
واى بر شما! چه مانعى دارد كه ساكت شويد و سخن مرا گوش كنيد؟جز اين نيست كه من شما را براه هدايت دعوت ميكنم، كسى كه از من اطاعت كند هدايت مىشود و كسى كه نافرمانى نمايد هلاك و كافر خواهد شد. اکثر شما امر مرا اطاعت نمىكنيد، به سخن من گوش نمي دهيد؛ زيرا شكمهاى شما از حرام پر شده و به قلبهاى شما مُهر قساوت زده شده است. واى بر شما! آيا ساكت نمىشويد!؟ آيا نمىشنويد؟
لشكر ابن سعد يك ديگر را ملامت كردند و گفتند به سخن حسين (علیه السلام)توجه كنيد.
سپس سیدالشهدا ارواحنا فداه برخاست، و فرمود:
اى گروه ستم كيشان، هلاك و نابود شويد! شما در حالى كه متحير و سرگردان بوديد ما را به فريادرسى خود دعوت كردید و ما مستعد و آماده شديم؛ آیا جا دارد اكنون شمشير براى گردن هاى ما بكشيد و آتش فتنهاى را كه دشمنان ما و دشمنان شما بر افروختند به رخ ما بيفروزيد؟
همه شما یکپارچه دشمن دوستان خود شديد و دستى عليه ايشان و به نفع دشمنان از آستين در آورديد، بدون عدالتى كه آنان بين شما رواج دهند و بدون آرزویى كه به دست آنان براى شما برآورده شود مگر آن مال حرام دنيایی كه به شما رساندند و زندگى پستى كه شما در آن طمع كردهايد، بدون اينكه از ما بدعتى سر زده باشد، يا سستى رأى از ما ديده شده باشد.
چرا ویل و وای بر شما نباشد كه ما را نپسنديديد و ما را تنها نهاديد، و براى هلاكتمان مجهز شديد.آخر كسى که به خاطر ما بر شما شمشير نكشيده است. شما که در جهاد با دشمنان خائف نشده بوديد و هنوز امر خلافت دشمنان مستحكم نشده بود.شما نظير مگسهاى پرنده بر ما سرعت و هجوم آورديد و نظير پشهها يك باره بر ما ريختيد.
روى شما زشت باد. جز اين نيست كه شما از سركشان و قلدران اين امت، احزابى نانجيب، آب دهان شيطان، گروهى گنهكار، تغيير دهنده قرآن، تعطيلكننده سنتهاى پيامبر، قاتلان فرزندان پيامبران، نابودكننده عترت اوصيا، ملحقكننده زنازادگان به حسب و نسب، اذيتكننده مؤمنان، تبليغكننده پيشوايان مسخره كننده، همان افرادى كه قرآن را سحر و جادو معرفى كردند، فرزندان و تابعان عمدى جنگ و فتنه و رهاكننده ما (فرزندان پيامبر خدا) هستيد.
آرى به خدا، بىوفایى در ميان شما معروف است. رگ و ريشه شما به بىوفایى سرشته شده است، اصل و فرع (پدران و فرزندان) شما بىوفایى را به ارث نهاده و به ارث بردهاند، قلبهاى شما بر آن راسخ و ثابت شده است، سينه و قلب شما پوشيده شده، شما از لحاظ داغ بودن نظير خبيثترين آشاميدنى هستيد براى شخص مسافر و خبيثترين لقمهاى هستيد براى كسى كه آن را غصب كرده باشد!
آگاه باشيد كه لعنت خدا بر آن افرادى است كه پيمان شكن باشند. همان اشخاصى كه قسمهاى خود را بعد از تأكيد شكستند، شما خدا را براى خود وكيل و كفيل قرار داديد. به خدا قسم كه شما همان افراد هستيد.
آگاه باشيد كه ابن زياد زنا زاده كه پسر شخص زنا زاده هم هست، ما را بين قلت عدد و نفرات و پذيرفتن ذلت مخير كرده است، هيهات كه من اين دنياى دنى را انتخاب نمايم؛ زيرا خدا و رسول دنيا را انتخاب نكردهاند. آباء و اجدادى كه طيب و طاهر باشند، خاندانى كه پاكيزه باشند و بينىهایى كه حميت داشته باشند و نفوسى كه زير بار ذلت نمي روند هرگز كشته شدن در راه افراد لئيم و ناكس را بر شهيد شدن در راه بزرگواران انتخاب نخواهند كرد.
آگاه باشيد كه من عذر خود را شرح دادم و شما را هم از عذاب خدا بيم دادم. آگاه باشيد من با اين کمی ياران و با اينكه اصحاب مرا تنها نهادند دارم به دشمنان دين هجوم مي نمايم.
سپس سیدالشهدا ارواحنا فداه اشعاری با مضمون ذیل خواند:
اگر ما شما را شكست دهيم از قديم الايام اين طور بودهايم و اگر شكست بخوريم فرار نخواهيم كرد؛هيچ وقت ترس و بيم عادت ما نبوده ولى مرگ ما باعث دولت ديگران گرديده است.
و ادامه دادند:
آگاه باشيد! شما بعد از شهادت ما چندان مكثى نخواهيد كرد مگر به قدر يك سوار شدن بر یک اسب. سپس اين سنگ آسيا خلاف جهت مطلوب شما دور خواهد زد. اين موضوع را پدرم از جدم به من خبر داده است. اكنون شما با شریكان خود آماده شويد و همگی درباره من توطئه بچينيد و مراعاتم را نكنيد؛ زيرا من به پروردگار خود و پروردگار شما توكل كردهام. هيچ جنبندهاى نيست مگر اينكه خدا بر او مسلط است. خداى من بر صراط مستقيم است.
سیدالشهدا ارواحنا فداه پس از اين اتمام حجت بر آنان نفرين كرد و فرمود:
پروردگارا، باران آسمان را به روى اين مردم ببند! قحطى مانند زمان حضرت يوسف دچار ايشان بفرما! غلام ثقيف (کنایه از حجاج بن يوسف ثقفى ملعون) را بر اين مردم به نحوى مسلط كن كه جام مرگ را كه از صبر (گياهى است فوق العاده تلخ) تلخ تر است به ايشان بچشاند و احدى از اينان را باقى نگذارد، در ازای هر كشتنى یک كشتن و در برابر هر ضربهاى یک ضربه.او انتقام من و دوستانم و اهل بيت و پیروان مرا بگيرد؛ زيرا اينان ما را فريب دادند و به ما دروغ گفتند و ما را تنها نهادند. تو پروردگار مایى. ما به تو توكل كردهايم و به سوى تو بازگشتهايم و بازگشت همه به سوى تو خواهد بود.
سپس سیدالشهدا ارواحنا فداه فرمود:
ابن سعد كجا است؟ او را نزد من بخوانيد.
عمر را خواستند. او دوست نداشت نزد امام عليه السلام بيايد. امام حسين به عمر بن سعد فرمود:
آيا تو مرا مىكشى؟ تو گمان مي كنى ابن زياد زنا زاده پسر زناده تو را والى شهر رى و گرگان خواهد كرد؟! به خدا قسم تو بدين وسيله زندگى مباركى نخواهى نمود؛ زيرا اين مطلب عهد و پيمانى بسته شده است. هر عملى كه مي خواهى انجام بده؛ زيرا تو بعد از كشتن من در دنيا و آخرت خوشى نخواهى ديد! گويا مىبينم سرت در كوفه بر فراز نى نصب شده است و كودكان آن را هدف تير اندازى خود قرار داده اند(مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی،ج2،ص8؛ بحارالانوار، ج44، ص388-389 وج45، ص8 و 10؛ مدینه المعاجز، ج3، ص481-482؛ فخری منتخب طریحی، ص233).
عمر از سخن سیدالشهدا ارواحنا فداه خشمگین شد و برگشت. سپس به اصحاب خود گفت: «چرا ایستاده اید؟ به حسين (علیه السلام)حمله كنيد! زيرا بيشتر از يك لقمه شما نخواهد بود.»
سیدالشهدا ارواحنا فداه هم اسب پيغمبر خدا را كه نامش «مرتجز» بود خواست و بر آن سوار شد و ياران خود را براى جهاد در راه خدا آماده كرد(مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2، ص8؛ بحارالانوار، ج45، ص10).
ابن سعد مردى از ياران خود را كه نامش ازرق بود خواست و تعداد چهار صد سوار را با او روانه قبيله بنى اسد نمود. همان زمان كه آن گروه بنى اسد مي خواستند شبانه به سوى لشكر سیدالشهدا ارواحنا فداه حركت نمايند ناگاه لشكر ابن سعد در كنار فرات راه را بر آنان گرفتند. مختصر راهى بين ايشان و لشكريان امام بيش باقی نمانده نبود.
جمعی از آن گروه به دفاع پرداختند و جنگ شدیدى بين آنان رخ داد. حبيب بن مظاهر بر سر ازرق فرياد زد و گفت: «واى بر تو! برای ما چه خواب دیده اى؟ از ما صرف نظر كن. ما را بگذار تا ديگرى غير از تو با جفا به ما شقى و بدبخت شود.»
ازرق از بازگشتن خوددارى نمود. وقتی بنى اسد دريافتند كه تاب مقاومت با آن گروه تبهكار را ندارند شكست خورده به سوى قبيله خود بازگشتند و بی درنگ شبانه از آن مكان كوچ كردند؛ مبادا ابن سعد به آنان شبيخون بزند. هنگامى كه حبيب بن مظاهر به سوى سیدالشهدا ارواحنا فداه برگشت و جريان را شرح داد حضرت فرمود:
لا حول و لا قوه الا باللَّه.
سواران ابن سعد برگشتند و در كنار فرات پياده شدند و بين سیدالشهدا ارواحنا فداه و يارانش و آب فرات حايل گرديدند. وقتى عطش سیدالشهدا ارواحنا فداه و اصحاب او را تهديد كرد آن بزرگوار يك كلنگ به دست گرفت و پشت خيمه زنان از طرف قبله بهذ فاصله نوزده قدم آمدند. سپس آنجا را حفر نمود و آب خوشگوارى براى آن بزرگوار جارى شد. سیدالشهدا ارواحنا فداه و بقیه از آن آشاميدند و مشك هاى خود را پر از آب كردند. پس از آن به ناگاه چشمه ناپديد گرديد و اثرى از آن ديده نشد.
خبر اين موضوع که به گوش ابن زياد رسيد نزد ابن سعد فرستاد و گفت:«به من خبر رسيده كه حسين (علیه السلام) و يارانش چاه مي كنند و آب به دست مي آورند. او با يارانش آب مىآشامد. هوشيار باش! هنگامى كه نامه من به تو رسيد به قدرى كه مي توانى از كندن چاه آنان جلوگيرى كن و كار را بر ايشان سخت بگير. مبادا بگذارى آب بياشامند. همان عملى را با ايشان انجام بده كه با عثمان انجام دادند! پس از اين نامه بود كه ابن سعد منتها درجه سختگيرى را بر سیدالشهدا ارواحنا فداه و همراهانش كرد.
هنگامى كه كار تشنگى به نهايت شدت رسيد سیدالشهدا ارواحنا فداه برادرش حضرت عباس علیه افضل سلام الله را خواست و تعداد سى نفر سوار و بيست نفر پياده و بيست عدد مشك آب در اختيار آن بزرگمرد جهان نهاد آنان نيمه شب متوجه فرات شدند تا نزديك فرات رسيدند.
عمرو بن حجاج كه موكل آب فرات بود گفت: «که هستید؟»
يكى از اصحاب سیدالشهدا ارواحنا فداه كه او را هلال بن نافع بجلى مي گفتند گفت: «من پسر عموى تو هستم، آمدم از اين آب فرات بياشامم.»
عمرو گفت: «بياشام نوش جان.» هلال گفت: «واى بر تو! به من دستور مي دهى كه آب بياشامم، ولى حسين بن على علیهما السلام و افرادى كه همراه او مي باشند از عطش بميرند؟»
عمرو گفت: «راست مي گویى؛ ولى به اين امر مأموريم، بايد آن را اجرا نمایيم.»
هلال بن نافع ياران خود را صدا زد و همه داخل فرات شدند. عمرو بن حجاج هم اصحاب خود را صدا زد و جنگ شديدى بين آنان درگرفت. گروهى كارزار مي كردند و گروهى كليه مشكهاى آب را از آب پر كردند. احدى از اصحاب سیدالشهدا ارواحنا فداه كشته نشد و همه به سوى لشكرگاه خود مراجعت نمودند سیدالشهدا ارواحنا فداه و همراهانشان آب آشاميدند. بدين جهت بود كه حضرت عباس عليه السّلام سقا ناميده شد.
پس از اين جريان سیدالشهدا ارواحنا فداه نزد ابن سعد لعنه اللَّه فرستاد و پيغام داد:
در نظر دارم با تو گفت و گو كنم، امشب بين لشكر من و لشكر تو با من ملاقات كن.
ابن سعد با تعداد بيست نفر آمد و سیدالشهدا ارواحنا فداه نيز با همين تعداد آمد. هنگامى كه به نزديك يكديگر رسيدند امام عليه السّلام به ياران خود فرمود و آنان عقب رفتند. فقط برادرشان حضرت عباس و فرزندشان على اكبر علیهما السلام نزد آن حضرت ماندند. ابن سعد نيز دستور داد: يارانش عقب رفتند، فقط پسرش حفص و غلامش نزد او ماندند.
سیدالشهدا ارواحنا فداه به ابن سعد فرمود:
ای پسر سعد، واى بر تو! آيا از آن خدایى كه به سوى او باز خواهى گشت نمي ترسى؟ آيا با من می جنگی، در صورتى كه مي دانى من پسر چه كسى هستم؟ دست از اين گروه تبهكار بردار و با من باش، زيرا اين عمل تو را بيشتر به خداى تعالى نزديك خواهد كرد.
ابن سعد گفت: «مي ترسم خانهام خراب شود.»
سیدالشهدا ارواحنا فداه فرمود:
من خانه تو را مي سازم.
ابن سعد گفت:«بیم دارم که آب و املاكم گرفته شوند.»
سیدالشهدا ارواحنا فداه فرمود:
من از مالى كه در حجاز دارم بهتر از آنها را به تو خواهم داد.
ابن سعد گفت:«من اهل و عيالى دارم كه براى ايشان هراسناکم.»
سیدالشهدا ارواحنا فداه پس از اين مكالمات ساكت شد و جوابى به ابن سعد نداد. سپس از نزد ابن سعد در حالى برگشت كه به عمر مي فرمود:
تو را چه شده؟! خدا تو را به زودى در ميان رختخوابت ذبح نمايد و روز محشر تو را نيامرزد. به خدا قسم من اميدوارم تو از گندم عراق نخورى مگر مختصرى.
ابن سعد با تمسخر گفت: «اگر از گندم آن نخورم جو در عوض گندم كافى خواهد بود.»
بعد از آن نامه اول، نامه ديگرى از ابن زياد براى ابن سعد آمد كه بين حسين علیه السلام و يارانش و بين آب فرات حائل شود مبادا يك قطره از آب فرات بياشامند، همان طور كه اين عمل را با عثمان بن عفان انجام دادند.
عمر سعد فوراً عمرو بن حجاج را با پانصد نفر سوار بر سر شريعه فرستاد آنان بين سیدالشهدا ارواحنا فداه و يارانش و بين آب فرات حائل شدند و مانع شدند كه ايشان يك قطره آب بياشامند. اين موضوع سه روز قبل از شهيد شدن سیدالشهدا ارواحنا فداه واقع شد.
بریر بن خضیر همدانی زاهد عابد از سیدالشهدا ارواحنا فداه اجازه خواست سراغ ابن سعد برود شاید بتواند او را متنبه کند. امام علیه السلام اجازه دادند. او به خیمه ابن سعد رفت و بدون سلام نشست.
ابن سعد خشمگین شد و پرسید:«چه چیز مانع شده به من سلام کنی؟ آیا مسلمان نیستم و خدا و پیامبرش را نمی شناسم؟»
بریر گفت:«اگر مسلمان بودی و خدا و رسولش را می شناختی بر عترت و خاندان پیامبرت صلی الله علیه و آله برای کشتن و اسارت ایشان خروج نمی کردی. اما بعد، این آب زلال فرات است که سگان و خوکان مجازند از آن بنوشند اما حسینِ زادة فاطمه زهرا سلام الله علیهما و زنان و خانواده و کودکانش از تشنگی دارند شهید می شوند.تو میان آب فرات و ایشان حائل شده ای که نتوانند آن را بنوشند. گمان می کنی تو خدا و رسولش را می شناسی؟»
ابن سعد پس از مدتی که چشم به زمین دوخته بود سرش را بالا آورد و گفت:«بریر، قسم بخدا من کاملاً یقین دارم تمام قاتلان و غاصبان حق ایشان بی تردید به جهنم خواهند رفت اما تو به من بگو چطور از حکومت ری دل بکنم و آن را از آن دیگری ببینم؟ اصلا دلم رضایت نمی دهد.»
بریر متحیرانه بازگشت و گزارش مذاکره را به سیدالشهدا ارواحنا فداه داد. ایشان فرمودند از گندم آن جز اندکی نخواهد خورد و در رختخوابش ترور خواهد شد.» و چنین شد(فخری منتخب طریحی، ص233).
ابن سعد اولین تیر جنگ را برای آغاز او شلیک کرد و از یارانش خواست به امر در نزد ابن زیاد شهادت دهند (اعلام الوری،ج1، ص461؛ او در حمله پایانی به پیکر مطهر سیدالشهدا ارواحنا فداه زره كوتاه آن بزرگوار را عمر بن سعد برد(لهوف،ص179). همچنین وی پس از آن دستور پامال کردن پیکر مطهر سیدالشهدا ارواحنا فداه را زیر سم ستوران داد (لهوف، ص182). علاوه بر آن در عصر عاشورا پس از حمله به خیام حرم دستور داد حجاب اهل حرم را برداشته و خیمه ها را با ساکنانشان بسوزانند(مقتل الحسین علیه السلام و مصرع اهل بیته...، ص154).
روز عاشورا على اکبر عليه السلام جلو آمد.سیدالشهدا ارواحنا فداه انگشت سبابه و بنا بر قولى محاسن شريف خود را به طرف آسمان بلند كرد و فرمود:
بار خدايا! بر اين گروه شاهد باش؛ زيرا جوانى براى مبارزه ايشان قيام كرد كه از لحاظ خلقت و اخلاق شبيهترين مردم است به رسول تو.هر گاه ما مشتاق ديدار پيامبر تو مي شديم به جمال او نظر مىكرديم.
پروردگارا، ايشان را از بركات زمين محروم كن و آنان را به نحو مخصوصى پراكنده نما و پرده اسرار ايشان را پاره كن. آنان را دچار اختلاف و راههاى آشفته بنما. واليان امر را از ايشان راضى مفرما؛ زيرا اينان ما را دعوت كردند كه يار و ناصر ما باشند ولى به عكس با ما قتال مي نمايند.
پس از اين جريان سیدالشهدا ارواحنا فداه به ابن سعد فرياد زد و فرمود:
تو را چه شده؟ خدا رحِم تو را قطع كند و امر تو را مبارك ننمايد و شخصى را بر تو مسلط نمايد كه تو را بعد از من در ميان رختخوابت ذبح كند همچنان كه تو رحم مرا قطع كردى و قرابتى را كه با پيغمبر خدا دارم مراعات نكردى.
سپس امام عليه السلام اين آيه را با صداى بلند تلاوت كرد:
إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ. ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ( سوره آل عمران(3)، آیه 33).
همانا كه خدا حضرت آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر مردم عالم برگزيد. ذريهاى هستند كه بعضى از آنان از بعض ديگرند و خدا شنونده و دانا است.
سپس حضرت على بن الحسين علیهما السلام به آن گروه حمله كرد(مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2، ص30؛ لهوف، ص166؛ بحارالانوار، ج45، ص42-43).
هنگامى كه بعد از شهادت سیدالشهدا ارواحنا فداه عمر بن سعد و ابن زياد با يكديگر ملاقات كردند ابن زياد به ابن سعد گفت: «آن نامهاى را كه من در باره قتل حسين (علیه السلام) و مبارزه با او براى تو نوشتم به من بازگردان.»
ابن سعد گفت: «آن نامه مفقود شده است.»
ابن زياد گفت: «بايد حتماً آن را به من بازگردانى. آيا در نظر دارى كه آن نامه را در مقابل پير زنان قريش براى خود عذر و بهانهاى قرار دهى (و بگویى من به موجب اين نامه امام حسين علیه السلام را كشتهام؟)»
ابن سعد گفت: «به خدا قسم، من تو را در باره حسين (علیه السلام) نصيحتى كردم كه اگر پدرم راجع به آن با من مشورت مي كرد حق مشورت را ادا كرده بودم.»
عثمان بن زياد كه برادر عبيد اللَّه بود گفت: «به خدا قسم راست مي گويد. من دوست داشتم از فرزندان زياد احدى نباشد مگر اينكه دماغش تا روز قيامت بسوزد و حسين علیه السلام شهيد نشده بود.» ابن سعد گفت: «به خدا قسم، احدى بدتر از من مراجعت نكرده است؛ زيرا من عبيد اللَّه را اطاعت و خدا را معصيت و قطع رحم نمودم(فخری منتخب طریحی، ص323-324؛ مقتل الحسین علیه السلام لوط بن یحیی، ص228-229؛ حاشیه وقعه الطف، ص275؛ مثیرالاحزان، ص109-110؛ بحارالانوار، ج45، ص118).
از سليمان بن مهران نقل شده در آن هنگامى كه من در ماه ذى حجه مشغول طواف بودم متوجه شدم كه مردى دعا مىكند و مي گويد:«پروردگارا! مرا بيامرز، گر چه ميدانم كه نخواهى آمرزيد.» بدن من دچار لرزه شد و نزديك او رفته گفتم: «اى فلان، تو در ميان حرم خدا و رسولى. و اين ايام محترم و اين ماه بزرگ است، پس چگونه از مغفرت خدا مأيوسى؟!»
در جوابم گفت: «گناه من خيلى بزرگ است.»
گفتم: «يعنى از كوه تهامه هم بزرگتر است؟»
گفت: «آرى. اگر بخواهى برايت بگويم؟»
گفتم:بگو.
گفت: «بيا تا از حرم خارج شويم.»
وقتى از حرم خارج شديم گفت: «من يكى از آن افرادى هستم كه در موقع قتل امام حسين علیه السلام در لشكر شوم ابن سعد بودم. من يكى از آن چهل نفرى بودم كه سر حسين علیه السلام را از كوفه براى يزيد حمل مىكرديم. موقعى كه متوجه شام شديم در دير نصارا پياده گرديديم.
سر حسين علیه السلام با ما و بر فراز نيزه بود. پاسبانان مواظب آن سر بودند. ما غذا آورديم و نشستيم كه غذا بخوريم. ناگاه ديديم يك دست خارج شد و به ديوار آن دير اين شعر را نوشت:«آيا جا دارد امتى كه حسين را كشتند در روز قيامت به شفاعت جد او اميدوار باشند؟» ما به شدت دچار جزع و فزع شديم. بعضى از همسفران ما رفت كه آن دست را بگيرد ولى دست غائب شد. سپس وقتى ياران من آمدند كه غذا بخورند ناگاه آن دست آمد و اين شعر را نوشت:«به خدا قسم، شفيعى براى آنان نخواهد بود و ايشان در روز قيامت معذب خواهند بود.» وقتى ياران ما براى گرفتن آن دست قيام كردند این هم غائب شد. برای سومین بار که به سفره غذا برگشتند باز آن دست ظاهر شد و اين شعر را نوشت:«امام حسين علیه السلام را به حكم جور كشتند و حكم آنان با حكم قرآن مخالف است.»
من از خوردن غذا دست کشیدم؛زیرا خوردن آن برايم گوارا نبود. سپس راهبى از آن دير متوجه ما شد و نورى را ديد كه از بالاى آن سر مبارك ساطع است. باز توجهى نمود و لشكرى را ديد و به پاسبانان گفت: «شما از كجا مي آیيد؟» گفتند: «از عراق، ما با حسين (علیه السلام) محاربه كرديم.»
راهب گفت: «آن حسينى كه پسر فاطمه دختر پيغمبر شما و پسر پسر عموى پيامبر شما بود؟» گفتند: آرى. راهب گفت: «نابود شويد، به خدا قسم اگر عيسى بن مريم پسرى مىداشت ما او را در ميان چشمان خود جاى مي داديم؛ ولى من به شما حاجتى دارم.»
گفتند: «چه حاجتى؟»
گفت: «به رئيس خود بگوئيد من مبلغ ده هزار درهم دارم كه از پدرانم به ارث به من رسيده است. وى اين مبلغ را از من بگيرد و اين سر مقدس را تا هنگام كوچ كردن نزد من بگذارد وقتى خواستید حركت كنید من اين سر را باز خواهم گرداند.» موقعى كه آنان اين موضوع را به ابن سعد گفتند گفت: «مانعى ندارد، پولها را از او بگيريد و سر حسين (علیه السلام) را تا وقت حركت نزد او بگذاريد.»
آنان نزد راهب آمدند و به وى گفتند: «آن پول را بياور تا ما سر حسين (علیه السلام) را به تو تحويل دهيم.» آن راهب دو عدد انبان آورد كه هر كدام حاوى پنج هزار درهم بود. ابن سعد تحويلدار خود را خواست تا آن پولها را شماره كرد و تحويل گرفت، سپس آنها را به صندوقدار خود سپرد و دستور داد تا سر مقدس حسين (علیه السلام) را به آن راهب دادند.
راهب آن سر مبارك را گرفت. آن را شستشو داد و تنظيف كرد. سپس آن سر را با مشك و كافورى كه نزد خود داشت معطر نمود و در ميان حرير جاى داد و در كنار خود نهاد. راهب همچنان مشغول نوحه و گريه بود تا اينكه آن سر را از او مطالبه كردند. راهب گفت: «اى سر مقدس، به خدا قسم من مالك بيشتر از خودم نيستم. وقتى فرداى قيامت شود نزد جدت حضرت محمّد شهادت بده كه من به دست تو مسلمان شدم، من غلام تو هستم.» سپس به آن لشكر گفت: «من در نظر دارم يك كلمه با رئيس شما صحبت كنم و اين سر را به او تحويل دهم.»
وى نزد ابن سعد آمد و گفت: تو را به حق خدا و حضرت محمّد صلی الله علیه و آله قسم ميدهم كه آن رفتارهاى قبل را با اين سر انجام ندهى و اين سر را از صندوق خارج ننمایى.» راهب آن سر مبارك را به ابن سعد داد و پس از آن از دير فرود آمد و در بعضى از كوههای اطراف مشغول عبادت خدا شد. ولى عمر بن سعد پس از اينكه حركت كرد همان اعمال قبل را با آن سر مقدس انجام داد.
هنگامى كه ابن سعد نزديك دمشق رسيد به ياران خود گفت: پياده شويد. پس از پياده شدن آن دو انبان پول را از صندوقدار خود خواست. وقتى آنها را حاضر كرد و ابن سعد نظر به مهر آنها نمود دستور داد تا در آنها را باز كردند.
ناگاه ديدند آن پولها به سفال يعنى گل پخته مبدل شدهاند. موقعى كه به سكه آنها نظر كردند ديدند در يك طرف آنها نوشته شده:
لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ .
در يكطرف ديگر آنها نوشته شده بود:
وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ
ابن سعد گفت:
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ
من در دنيا و آخرت دچار خسران و زيان گرديدم.
سپس به غلامان خود گفت: «اين پولها را در ميان نهر بريزيد.»
آنها سفال ها را در ميان نهر ريختند و عمر فرداى آن روز متوجه دمشق گرديد و سر مقدس سیدالشهدا ارواحنا فداه را نزد يزيد برد.....پس از یکسری جنایات يزيد دستور داد سر مقدس امام حسين عليه السلام را وارد آن قبهاى كردند كه مقابل قبه ميگسارى يزيد بود.
راوى ميگويد: ما موكل و نگهبان آن سر مبارك شديم. كليه اين جنايات در قلب من اثر نهاده بود. لذا در آن قبه خوابم نمی برد. وقتى شب فرا رسيد ما نيز نگهبان آن سر بوديم. هنگامى كه مختصرى از شب گذشت من صدایى از آسمان شنيدم.
ناگاه شنيدم منادى ندا مي كند: «آدم فرود بيا.»
آدم أبو البشر در حالى فرود آمد كه گروه فراوانى از ملائكه با او بودند. باز شنيدم منادى مي گفت: «ابراهيم هبوط كن.» حضرت ابراهيم نیز با گروه كثيرى از ملائكه نازل شد. پس از آن شنيدم منادى مي گفت: «موسى نازل شو.» حضرت موسى هم با گروه فراوانى از ملائكه فرود آمد. سپس شنيدم منادى ندا در داد: «عيسى! هبوط كن.» حضرت عيسى نيز با گروهى از ملائكه هبوط نمود. همچنین صداى بلند منادى را شنيدم كه ندا كرد:«يا محمّد! فرود بيا.» حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله هم با گروه كثيرى از ملائكه فرود آمدند و ملائكه در اطراف آن قبه حلقه زدند.سپس حضرت محمّد داخل آن قبه شد و سر مبارك سیدالشهدا ارواحنا فداه را برگرفت.
در روايت ديگرى نقل شده حضرت محمّد صلی الله علیه و آله پاى نيزه نشست و آن نيزه به قدرى خم شد كه سر مبارك سیدالشهدا ارواحنا فداه در كنار پيامبر خدا صلی الله علیه و آله قرار گرفت. پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله سر را در برگرفت و نزد حضرت آدم آورد و فرمود: «ببين امت من بعد از من با فرزندم چه کردهاند؟!» بدن من از اين منظره دچار لرزه شد.
سپس جبرئيل برخاست و گفت: «يا محمّد من صاحب زلزلهها هستم. به من اجازه بده تا زمين را دچار زلزله نمايم و يك صيحه بزنم كه همه هلاك شوند.»
پيغمبر اعظم صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: نه.
جبرئيل گفت: «يا محمّد! اين چهل نفر را كه موكل سر سیدالشهدا ارواحنا فداه هستند به من واگذار.»
فرمود: «مانعى ندارد.»
جبرئيل به هر يك از آنان دميد تا نوبت به من رسيد جبرئيل نزديك من آمد و گفت: «مي شنوى و مىبينى؟»
پيغمبر خدا صلی الله علیه فرمود: «او را رها كنيد، خدا او را نيامرزد.» مرا واگذار نمودند و سر را گرفتند و رفتند. از آن شب به بعد آن سر مقدس ناپديد شد و خبرى از آن به دست نيامد.
عمر سعد متوجه شهر رى شد ولی به آرزوی خود نرسید. خدا بركت را از عمر او گرفت و در راه كافرانه هلاك شد.»
سليمان اعمش مي گويد: «به آن مرد گفتم: از من دور شو، مرا به آتش خود مسوزان. من از آن مرد فاصله گرفتم و بعد از اين جريان خبرى از او ندارم(الخرائج و الجرائح، ج2، ص184-186؛ بحارالانوار، ج45، ص184-186؛ مدینه المعاجز، ج4، ص139-140).»
پیش از این دیدیم مختار به عمر سعد بنا به درخواست عبدالله بن جعد(فخری منتخب طریحی، ج2،ص324) تا وقتی که در کوفه بماند امان داده بود. بنا بر روایتی از امام محمد باقر علیه السلام متن امان نامه مختار به نحوی بوده که عمر سعد هرنوع حرکتی(حتی در حد یک دستشویی رفتن) نقض می شده است(بحارالانوار،ج45،ص378).
شخصى نزد عمر سعد آمد و گفت: «من شنيدم مختار قسم مي خورد كه مردى را خواهد كشت.گمان مي كنم كه تو باشى.»
عمر بن سعد از كوفه خارج و وارد حمام شد (موضعى بود خارج از كوفه) به عمر گفته شد: «گمان مي كنى اينجا از نظر مختار مخفى خواهد بود؟» به همین سبب عمر شبانه وارد خانه خود گرديد.
راوى مي گويد وقتى صبح شد من نزد مختار رفتم. هشيم بن اسود هم آمد و نشست. پس از او حفص كه پسر عمر سعد بود آمد و به مختار گفت: «پدرم مي گويد:پس آن عهد و پيمانى كه بين من و تو بود چه شد؟»
مختار به وى گفت:«بنشين.»
سپس مختار ابو عمره را خواست. ناگاه ديدند مردى كوتاه قامت كه غرق سلاح بود آمد. مختار در گوش ابوعمره سخنى گفت و دو مرد ديگر را خواست و به آنان گفت: «با ابو عمره برويد.»
ابوعمره و بقیه رفتند. به خدا قسم من گمان نمي كردم ابو عمره به خانه عمر بن سعد رسيده باشد كه ناگاه ديدم وى با سر بريده ابن سعد مراجعت نمود. مختار به حفص كه پسر عمر بود گفت: «اين سر را مي شناسى؟»
حفص گفت:«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ.»
مختار به ابو عمره گفت: «حفص را به پدرش ملحق كن.»
وقتى حفص كشته شد مختار گفت: «عمر در عوض امام حسين علیه السلام و حفص در عوض على بن الحسين علیهما السلام.ولى نه اينكه خون اينان با خون حسين و على بن الحسين علیهم السلام برابرى كند.»
پس از كشته شدن ابن سعد كار مختار به قدرى بالا گرفت كه مردان نامدار را دچار خوف نمود. مختار مي گفت: «خوراكى و آشاميدنى بر من گوارا نخواهد بود تا اينكه قاتلان حسين بن على و اهل بيت آن حضرت علیهم السلام انتقام بگیرم (امالی شیخ طوسی،ص243؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2،ص222؛تجارب الامم،ج2،ص151-153؛ حاشیه وقعه الطف، ص253؛ بحارالانوار، ج45، ص378).» بنا بر برخی نقل های دیگر یکی از حاضران این جمله را گفته که با اعتراض جدی مختار مواجه می شود که اگر سه چهارم مردم زمین در ازای یک بند انگشت امام حسین علیه السلام کشته شوند کم است(فخری منتخب طریحی، ج2،ص325؛ بحارالانوار، ج45، صص379).
مختار زره کوتاه سیدالشهدا ارواحنا فداه را که ابن سعد در حمله پایانی به یغما برده بود به قاتل او ابوعمره داد(لهوف،ص179). وی پس از ارسال سرهای آن دو به نزد محمد بن حنفیه، پیکر و خانه های آنان را سوزاند(مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2، ص223).
هنگامى كه مأموران مختار نامه او را با سر دیگر كفار نزد محمّد بن حنفيه آوردند او سر ابن زياد را نزد حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرستاد. سر ابن زياد و ابن سعد هنگامى نزد امام سجاد علیه السلام وارد شد كه آن حضرت مشغول ناشتا بود. حضرت سجاد عليه السلام سجده کرده و فرمود:«موقعى نزد ابن زياد وارد شدم كه او ناشتا مي كرد و سر پدر بزرگوارم در مقابل او بود. در همان وقت دعا كردم و گفتم: پروردگارا! مرا از دنيا مبر تا سر ابن زياد را هنگامی كه من ناشتا مي كنم ببينم. سپاس مخصوص آن خدایيست كه دعاى مرا مستجاب كرد.» سپس دستور دادند تا آن سرهای نحس را بيرون بردند(المناقب،ج4، ص144) .
ادامه دارد ...
سید هاشم ناجی موسوی جزایری
بازنويسي: محمود مطهری نیا