بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 02-06-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض مهدی اخوان ثالث

مهدی اخوان ثالث






شهریارِ شهر سنگستان؛ اخوان




شهریارِ شهر سنگستان؛ اخوان


شهریورماه-03-1388

«ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور،

یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند.
ای گروهی برگِ چرکین تارِ چرکین پود
یادگار خشکسالی های گردآلود،
هیچ بارانی شما را شُست نتواند.»(1)

انقلاب اکتبر 1917 روسیه، سه برادر را روانه ایران کرد؛ که به همین علت آنان، به سه برادر یا اخوان ثالث معروف شدند. از میان آنان یکی را نام، علی بود و از علی فرزندی، پا به عرصه ی وجود نهاد که او را مهدی، نام نهادند. مهدی اخوان ثالث متخلص به "م. امید"در اسفند ماه سال 1307 در مشهد به دنیا آمد و سرانجام در چهارم شهریور 1369 بدرود حیات گفت. همو که رسالت بزرگی را در یکی از سیاه ترین روزگار سیاسی ایران به عهده گرفت. شعرهایش گاه از درد و رنج و زندان و سکوت و وحشت پس از سالهای سیاه کودتای 28 مرداد روایت می کرد. و در آن سالها، شعرش چون پناهگاهی برای روشنفکران شده بود. سیاهی، وحشت، استبداد، خفقان و رعب، فضایی بود که سایه ی سنگین کودتای 28 مرداد 1332 بوجود آورده بود.کودتا همیشه غرور ملتها را نشانه می گیرد. این آماج کودتاچیان زخمهایی ماندنی است. چرا که رژیم های کودتا برای جبران خلاء مشروعیت به سرکوب بیرحمانه روی می آورند. و حفظ رژیم کودتا، پس از خود کودتا دومین زخم بزرگ کودتاچیان، بر غرور ملی ملت ها است. غرور ملی، هویت یک ملت است. له کردن غرور از کشتن بدتر است. این است که ملت ها سرانجام، خود را از زیر بار تحقیر بیرون می آورند؛ تا مطمئن بشوند که هستند. گاه با نازیسم آلمانی از زیر چکمه های تحقیر ناپلئون، غرور ملتی، سر بلند می کند؛ هرچند فاجعه آمیز و وحشتناک. و گاه شاعران و فیلسوفان و اندیشمندان ملتی دیگر، در بدترین شرایط ناگوار تاریخی به حفظ زبان، فرهنگ و تاریخ خود می پردازند. شاعران دردمندانه ناله می کنند تا درد اصلی، از یادها نرود. تا رابطه ی آن ملت با گذشته ی مفیدشان قطع نشود. تا او یکپارچه صدای دردمند آن غرور شکسته بشود، باشد که روزی آن سرها بلند شوند، و غرورها برافراشته شود حتا اگر به عمر شاعر، آن مهم برآورده نشود، اما بی شک به عمر شعر او غرورهای برافراشته دیده خواهد شد. استبداد هیچ گاه به حذف شعر و هنر و حذف زیبایی آن دست نیافته است. تنها نوع زیبایی شعر و هنر را عوض کرده است. شاعران و هنرمندان دردمند راه خود را پیموده اند و ملت ها را از درد واقعی خود، آگاهی داده اند. اخوان ثالث از پشت این نعره های مستانه و غرور شکن کودتا فریاد می زد، شعر می سرود و سرانجام شکسته شدن رژیم کودتا و فراز شدن غرور ملی آن نسل را حتا به عمر خود دید. چه رسد به عمر جاودانه ی شعرش. هر چند روزی ناامیدانه از بیرحمی کودتا خواسته بود:
«امروز،
ما شکسته، ما خسته،
ای شما به جای ما پیروز،
این شکست و این پیروزی به کامتان خوش باد.
هر چه فاتحانه می خندید؛
هر چه می زنید، می بندید؛
هرچه می برید، می بارید؛
خوش به کامتان امّا،
نعش این عزیز ما را به خاک بسپارید.»(2)


این ناامیدی و خواستن یاس آمیز بی علت نبود. او تنها مانده بود، او و جماعت روشنفکران تنها مانده بودند؛ و رعب و وحشت کودتا آن روز پیروز شد و مردم به خانه ها رفته بودند، به خانه رفتنی که هزینه آن قربانی شدن مصدق و دولت دموکرات او شده بود؛ هزینه آن سرکوب آزادیخواهان، در فراغ بال بیشتر بود. کودتا در آن روزگار ظاهرا و به صورت موقت پیروز شده بود و او غمگنانه می سرود، هر چند کودتاچیان، همیشه از یاس، ناامیدی و واپس رفتن آزادیخواهان، شادمان می گردند، اما باز هم او سرود، تا چشم شعر او بر واقعیت بسته نشود:


«موج ها خوابیده اند آرام و رام،
طبل طوفان از نوا افتاده است.
چشمه های شعله ور خشکیده اند،
آبها از آسیا افتاده است.
در مزارآباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش.
دردمندان بی خروش و بی فغان.
خشمناکان بی فغان و بی خروش.
آبها از آسیا افتاده است،
دارها بر چیده، خونها شسته اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند.»(3)



شعر "زمستان" شاهکار او، در فضایی آنچنان آکنده از یاس و سکوت و وحشت ناشی از شکسته شدن غرور ملتی بزرگ متولد شد. "زمستان" شعری است که به تنهایی کافی است تا او را به مهدی اخوان ثالث تبدیل کند. او را به یکی از پیامبران بزرگ شعر نو تبدیل کند. او، شباهت سردی زمستان و سردی رابطه ی انسانها در فضای استبداد را فرا چنگ آورد و به زیبایی هر چه تمام تر در شاهکارش "زمستان" بازگو می کند. سرمای زمستان، شاید اینگونه اسیر تخیل شاعران نشده بود. هر چند پیش از او سعدی شیرازی، نه به آن زیبایی، نه به آن صراحت و نه به زبان شعر، که با نثر مسجع خود در گلستان آورده بود.
«یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنائی برخواند. فرمود: تا جامه ازو برکنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت سگان در قفای وی افتادند؛ خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد. گفت:............... سگ را گشاده اند و سنگ را بسته»(4)
آری این فریاد سعدی علیه زمان خود بود که: ای خدا ! این چه روزگار سرما زده ای است که سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده است. اخوان ثالث اما، صریح تر و شاعرانه تر مفهوم زمستان و سردی و دوری انسان از انسان را در محیط استبداد زده، فریاد کرد؛ تا هرگاه آزادیخواهی خواست علیه خفقان استبداد فریاد بزند، بگوید:

«نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ..
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!»(5)


او، اما سخنش درد قرن ها را هم بازگو می کرد. با عموی مهربانش تاریخ! از پوستین کهنه اش، از تاریخ کهنش سخن می گفت.
«ای عموی مهربان، تاریخ !
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست.
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست.»(6)


به این میراث کهنه اش افتخار می کرد و آن را پاک ترین جامه بر می شمرد.

«کو کدامین جبّه ی زربفتِ رنگین می شناسی تو
کز مرقع پوستینِ کهنه ی من پاکتر باشد؟» (7)

در قصه ی شهر سنگستان به زیبایی، دلتنگی خود را برای تمدن کهن ایران بازگو می کند. دو کفتر دلتنگ بر شاخه ی سدری کهنسال می نشینند و از روزگار کهن سخن می گویند:

«دو تنها رهگذر کفتر.
نوازشهای این آن را تسلی بخش،
تسلی های آن این را نوازشگر.
خطاب ار هست: "خواهر جان"
جوابش: "جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش.»(8)
این دو کفتر از داستان و سرگذشت سرزمین سخن می گویند. سرزمینی که چونان:
«شبانی گله اش را گرگ ها خورده.
وگرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده.
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها.»(9)
هست و با خود غمهای این سرزمین را نجوا می کنند و در این راه از اساطیر ایران کمک می خواهد. از بهرام ورجاوند، از گیو بن گودرز، از توس بن نوذر، از گرشاسپ دلیر کمک می خواهد تا:
«بسوزند آنچه ناپاکی است، ناخوبی است،
پریشان شهر ویران را دگر سازند.
درفش کاویان را، فرّه در سایه ش،
غبار سالیان از چهره بزدایند،
برافرازند...»(10)
او در شهر سنگستان است، کسی نیافته، که به سراغ اساطیر رفته است. او قصه ی شهزاده ی بیچاره اش، ایران را برای سنگ ها بازگو می کند. چرا که کسی نیست.

«صدایی بر نیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و سرد، گردیدند.
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان.»(11)
سرانجام آن غریب، سر در غار می کند، غریبی که قصه اش نیز، چون غصه اش بسیار است. و اسب اش مرده است و اصلش پیر و پژمرده است. او همان شهریار شهر سنگستان، با غار سخن می گوید:
«سخن می گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان.
سخن می گفت با تاریکی خلوت.
تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش
زبیدادِ انیران شکوه ها می کرد.
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد.
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوایِ او در غار می گشت و صدا می کرد.
-"...غمِ دل با تو گویم، غار!
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟"
صدا نالنده پاسخ داد:
....آری نیست؟»(12)
آری او به ایران عشق می ورزید؛ عشق او به ایران کهن، گاه او را به مرز تازه نامسلمانی می کشاند:
«کفر گیسوی جانان چیره شد به ایمانم
تر شد ای مسلمانان، تر ز باده دامانم
ساقیا دگر ساغر لب نما نمی نوشم
ارمنی تَرَک پر کن، تازه نامسلمانم»(13)
و گاه در زیارت شیراز، نیمه مسلمان می شد. در حالیکه نمی توانست احساسات ضد عربی خود را پنهان کند، چندان که شعر او رنگ نژاد و بوی خون و تبار به خود می گرفت.
«نیست اسلام من از مکه و از خاک عرب
گبرکی نیمه مسلمان توام ای شیراز»(14)
شیراز را چندان دوست می داشت، که گویی کعبه ی اوست.
«زهی شهر شیراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم»(15)
در شیراز، بزرگ ترین اسطوره های ایران سازش، را اثرها و نشانه ها بود. همین ارادت او به شیراز بود که بچه شیطان های شیراز را هم دوست می داشت:


«مخلص هر بچه شیطان توام ای شیراز
چاکر حافظ قرآن توام ای شیراز»(16)

به درستی نمی توان گفت او شاعر یاس و ناامیدی بود یا شاعر واقعیت های تلخی که بر ایران آن روز می گذشت. اما هرچه بود از عشق او به ایران سرچشمه می گرفت و امیدی که به، ایرانی دیگر بار، باشکوه و بزرگ داشت. قلب او گویی تنها برای غم ایران آن روز ساخته نشده بود. قلبی بزرگ که همه ی غمها و دردهای سالیان و قرن های ایران را فریاد می کرد و حتا این همه مصیبت سالیان، او را به نومیدی می کشاند. تا آنجا که خود او نیز می گفت:

«وز هر چه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار،
نومیدم و نومید و نومید؛
هرچند می خوانند "امید" م. »(17)
این ناامیدی گاه چندان دامن او را می گرفت که از نوازش نیز ترسان و بیمناک بود:
«من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلی زن، ز سیلی خور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
عُمَر با سوط بی رحم خشایرشا،
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا؛
به گُرده ی من، به رگهای فسرده ی من،
به زنده ی تو، به مرده ی من.» (18)

اما گاه امیدکی هم در ساختمان شعر او هست، هر چند رنگ نهایی آن دوباره غم و اندوه می شود:
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت اما آه
همچون شب و روز تیر و دی کوتاه
امشب دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است

در نهایت اما، او هنرمند است، هنرمند در آفریدن سروده ها و شعرهایی که درد یک تمدن کهنه را ترسیم می کند. هرچند او در پوشاندن غم و اندوه خود و ملت اش هنرمند نیست. چرا که اگر بغض و دردش را که زبان ملتی است کهن، هنرمندانه نگوید دیگر او شاعر نیست. رسالت شاعری او در این است که ملتی بی تاب دوباره برخاستن را از دردش، آگاه کند. و در این راه گاه نفرین و درد و امید و آرزو را در هم می آمیزد و بر همه ی تاختگان و ویران کنندگان این تمدن می تازد:

«به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد،
هرچه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابرِ حسرتِ خاموشبار من
ای درختان عقیمِ ریشه تان در خاکهایِ هرزگی مستور،
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند.
ای گروهی برگِ چرکین تارِ چرکین پود
یادگار خشکسالیهایِ گردآلود،
هیچ بارانی شما را شُست نتواند.»(19)


روانش شاد و یادش جاودان باد.





1) شعر "پیوندها و باغ" از مجموعه اشعار از این اوستا
2) شعر "نوحه" از مجموعه اشعار از این اوستا
3) شعر "نادر یا اسکندر؟" از مجموعه اشعار آخر شاهنامه


4) گلستان سعدی باب چهارم حکایت آخر ناشر مطبوعاتی حسینی چاپ اول 1363 ص 124
5) شعر "زمستان" از مجموعه اشعار زمستان
6) شعر "میراث" از مجموعه اشعار آخر شاهنامه
7) ماخذ پیشین
8) شعر "قصه ی شهر سنگستان" از مجموعه اشعار از این اوستا
9) ماخذ پیشین
10) ماخذ پیشین
11) ماخذ پیشین
12) ماخذ پیشین
13) شعر "تازه نامسلمان" از مجموعه اشعار ارغنون
14) از مجوعه اشعار ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
15) ماخذ پیشین
16) ماخذ پیشین
17) شعر "برای دخترکم لاله و آقای مینا" از مجموعه ی اشعار زمستان
(18 شعر "چاووشی" از مجموعه اشعار زمستان
19) شعر "پیوندها و باغ" از مجموعه اشعار از این اوستا


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط ساقي : 02-10-2010 در ساعت 09:24 PM دلیل: مهدی اخوان ثالث
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:26 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها