شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۱۱)
سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند به گریه افتاد.مهیار گفت:
-خل شدی داری راستی راستی گریه می کنی؟
-می……خوا….م….برم…..خو…نه.
مهیار چرخی زد در را باز کرد و سوار شد.پرند هنوز هم گریه می کرد.مهیار با لحن دلجویانه ای گفت:
-بسه دیگه.
پرند سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت:
-بچگی کردم.
-منم همین طور حالا باید گریه کنم؟
-نادره داشت از ترس سکته می کرد.اگه سهیلا سرم داد نکشیده بود…..
مهیار به میان حرفش دوید و گفت:
-سهیلا غلط کرد سرت داد کشید.
پرند نگاهش کرد.مهیار شرمنده سر به زیر انداخت.پرند به رو به رو خیره شد و گفت:
-یادم رفت کجا هستم.همه اش تقصیر توئه.
-ا…به من چه؟
-اگه تو لجم رو در نیاری این طوری نمی شه.
-اگه تو منو به لج نندازی نمی خوام لجت رو در بیارم.
-تقصیر توئه.
-تو فقط می خوای یه مقصر پیدا کنی تا خیال خودت راحت بشه.
-فعلا که می بینی اتفاقی نیفتاده اونقدرام شجاعت دارم که اگر کاری کردم پاش وایستم.
-خانم شجاع پس لطف کنید بنده رو از این بازی بزن برو معاف کنید.
-اگه فرزین بود هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.
مهیار احساس کرد بخار از سرش بلند می شود.با عصبانیت گفت:
-اگه این قدر دلتون وا سه اش تنگ شده مثل هفته پیش تو خونه می موندی صداشو می شنیدی.
-منظورت چیه؟
-خودتو به کوچه علی چپ نزن اخ باورم شد.
-تو حق نداری به من توهین کنی؟
-پرند جون هر کی دوست داری قلقلکم نده دختر دایی من خر نیستم.
-ها…ها…..خودتو تو اینهه ندیدی.
مهیار با لحنی غمگین گفت:
-اره حق با توئه ولی امشب خودمو تو چشمای تو دیدم.
در را باز کرد و پیاده شد.پرند شیشه ها را بالا کشید و پیاده شد.درها را به سرعت قفل کرد و با قدم هایی بلند خود را به مهیار رساند و گفت:
-هی تو یادت رفت از من معذرت خواهی کنی.
مهیار ایستاد و بی انکه رو برگرداند گفت:
-واسه چی؟
-تو همین الان تو ماشین به من تو هین کردی.
-من فقط حقیقت رو گفتم.
به راه افتاد و پرند با عصبانیت گفت:
-با توام….هی…مگه کری؟عوضی با توام.
مهیار بی توجه به او می رفت.پرند گفت:
-من هیچ رابطه ای با هیچ کس ندارم.می شنوی تو باید از من معذرت بخوای…با توام…..عوضی…..تو رو می گم.
مهیار رفت.پرند کتش را گرفت و کشید.مهیار به سرعت دستش را چسبید و به طرفش چرخید.پرند درد شدیدی را در دستش احساس کرد.صورتش در هم رفت.مهیار مچش را به شدت فشار می داد.پرن گفت:
-دستم…دستم.
-من عوضی نیستم خرم نیستم.
-دستم….مهیار…..دستم.
-می شنوی؟
–باید از من معذرت………دستم تو باید…
-باور نمی کنم ازتم معذرت نمی خوام.
-دستمو ول کن….باید ازم…معذرت بخوای …..تو بهم….دستم مهیار….تو هین کردی….مهیار.
مهیار در چشمانش خیره شد.پرند گفت:
-دستم.
مهیار احساس ارامش کرد.به نرمی گفت:
-معذرت می خوام.نباید اون حرفا رو بهت می زدم.
-دستم.
دستش را شل کرد.پرند نفسی به راحتی کشید و گفت:
-اوخ…اوخ اوخ دستم شکست.
مهیار مچش را بالا اورد و به لب نزدیک کرد.پرند متعجبانه نگاهش کرد.اما پیش از انکه بر پشت دستش بوسه بزند ان را به سرعت پس زد.چهره در هم کشید و گفت:
-معذرت می خوام.پشت به او کرد و به طرف کافی شاپ به راه افتاد.پرند در جا خشکش زده بود و ناباورانه به مهیار نگاه می کرد.مهیار در مقابل در ایستاد و به طرف پرند چرخید.پرند نگاه خیره اش را به او دوخته بود.با لحنی گرفته و عصبی گفت:
-بیا تو.
ووارد کافی شاپ شد.پرند سلانه سلانه به راه افتاد.سهیلا که نگاه نگرانش را به در دوخته بود با دیدن مهیار لبخندش را پشت نقابی از تعجب پنهان کرد.نادره گفت:
-مهیار اومد.
پوریا گفت:
-پرند باهاش نیست.
مهسا غرید:
-بهتر.
مهیار سر میز ایستاد.جوانان زیادی در کافی شاپ دور میز ها نشسته بودند.سهیلا به ارامی پرسید:
-پرند؟
نادره گفت:
-اومد.
سرها به طرف او چرخید.با گام هایی اهسته به میز نزدیک شد.مهیار صندلی را عقب کشید و نشست.نگاه های زیادی پرند را تا میز مشایعت کرد.سر به زیر داشت.سهیلا گفت:
-بشین.
-معذرت می خوام از همه.
مهیار لبخندی زد.نادره گفت:
-عیب نداره کار خوبی کردی که اومدی.
پرند صندلی را عقب کشید و در کنار مهسا نشست.مهیار گفت:
-منو که سر کیسه نکردین؟
وبا دست به پیشخدمت اشاره کرد.نادره با هیجان گفت:
-ما بستنی سفارش دادیم.
پوریا خندید و گفت:
-تو و پرندم می تونید بنشینید و ما رو تماشا کنید.
ناصر هم ریز خندید و با چشم و ابرو به مهیار اشاره کرد.مهسا گفت:
-اهای به کی اشاره می کنی؟
پوریا با لودگی گفت:
-لامذهبو ببین رو هوا مچتو زد.
همه به خنده افتادند.مهیار از گوشه چشم به پرند که غم زده و سر به زیر نشسته بود نگاه کرد.سهیلا که متوجه نگاه مهیار و صورت غم زده پرند شده بود گفت:
-هفته دیگه با فرزین می اییم بیرون.
مهسا سرخ شد و رنگ مهیار پرید.ناصر گفت:
-البته اگه اقای مهندس به ما افتخار بدن.
پرند سر بلند کرد و به مهیار نگاه کرد.در یک لحظه نگاهشان به هم گره خورد و هر دو به سرعت چشم از هم دزدیدند.پیشخدمت به مهیار نزدیک شد و همان طور که منو را به دستش می داد گفت:
-خوش اومدین قربان.
پوریا گفت:
-اقا بستنی ما چی شد؟
-الان می ارن خدمتتون قربان.
مهیار منو را به طرف پرند گرفت و گفت:
-چی می خوری دختر دایی؟
-هر چی بقیه می خورن.
مهیار از مهسا پرسید:
-چی سفارش دادین؟
-من بستنی توت فرنگی نادره و سهیلا شکلاتی ناصر و پوریا وانیلی.
مهیار دوباره خطاب به پرند پرسید:
-تو از کدومشون می خوری؟
-بستنی کرم دار.
مهیار گفت:
-دو تا بستنی کرم دار واسه ما بیار.
-بله قربان.
نگاه ها بین میزهای اطراف ردو بدل می شد.پسرها چشم هایشان را گشاد کرده بودند و دخترها دزدانه به اطراف چشم می دوختند.پرند دست هایش را به میز تکیه داده بود و در فکر فرو رفته بود.مهیار متوجه او بود و سهیلا نگران انچه در بیرون گذشته بود.پوریا پر حرفی می کرد و همه را می خنداند.خطاب به پرند گفت:
-جدی نگیری ها پرند جون.
پرند به خود امد و پرسید:
-چی رو؟
-ای بابا بندو اب دادم.این اصلا اینجا نبود.همه خندیدند.پرند هم لبخندی زدو گفت:
-جدی گرفتم.
-به جون همون دوستت شوخی کردم.کیش……..کیش……..تقصیر این دختراست.من پسر خوبی هستم…….کیش……به چی نگاه می کنین.
-کور بشه چشم بد این دخترا.
سهیلا زیر چشمی به مهیار نگاه کردو گفت:
-ایشاءالله.
پرند با خنده ادامه داد:
-نمی دونم چرا این قدر عواسشون به توئه.
-می بینی دختر عمو خوشتیپ بودنم بلای جون من شده.
مهیار گفت:
-بیچاره ها یه همچین عظمتی رو ندیدن دست خودشون نیست.
-اره به خدا می بینین.کیش….چی می خواین از جون من.من صاحاب دارم.
پرند گفت:
-با خودشون می گن این چه خلقتی داره.
پوریا اهی کشید و گفت:
-ای گفتی چی کار کنم خواست خدا بوده دیگه اینا رو به دوستتم بگو.
بچه ها ریز می خندیدند.ناصر گفت:
-ندزدنت.
-چشم حسود کور بشه.
پرند با خنده گفت:
-با خودشون می گن اینا اینو از کدوم باغ وحش اوردن.
پوریا تقریبا با فریاد گفت:
-می کشمت پرند.
و از ان طرف میز به طرف پرند خیز برداشت.پرند خودش را عقب کشید و گفت:
-به سارا نمی گم ها.
سهیلا گفت:
-ابرومون رفت.
مهیار لب به دندان گزید و گفت:
-اوردمتون یه جای با کلاس چه خبرتونه.
همه به هم نگاه می کردند.پرند خجالت زده سر به زیر انداخت.پوریا گفت:
-این چه ربطی به سارا خانم داره.به همه می گم باج می گیری ها.
مهیار تشر زد:
-پوریا بسه دیگه.
و با چشم و ابرو به اطراف اشاره کرد.ناصر خندید و نادره سعی می کرد لبخندش را فرو بخورد.مهسا عصبانی به نظر می رسید و چشمان پرند از خوشحالی می درخشید و از غم دقایقی قبل در ان اثری نبود و مهیار خوشحال از این که یک بار دیگر او را شاد می بیند.سعی می کرد لبخندش را پنهان کند.مهسا غرید:
-خواهش می کنم پرند.
پرند نشست و گفت:
-ببخشید.
سر بلند کرد در میز مقابل دو چشم سیاه به او خیره شده بود و لبخند می زد.سربرگرداند و پیشخدمت بستنی ها را اورد و روی میز چید.پوریا گفت:
-کی می خواد با من مسابقه بده؟
سهیلا تشر زد:
-پوریا ادم باش.
پرند سر بلند کرد.پسری که در میز روبرو نشسته بود با اشاره سر سلام کرد.پرند چهره در هم کشید و سربرگرداند.همه مشغول خوردن شدند.صدای زنگ تلفن مهیار بلند شد.قاشق را در ظرف بستنی رها کرد و تلفن همراهش را از جیب بیرون کشید.رنگ سهیلا پریده بود و چشمان مهسا می درخشید.
-بله.
-سلام مامان.
-سلام مامان.
-کجایید؟
-قراره کجا باشیم بیرون.
مهسا پرسید:
-مامانه؟
و مهیار با اشاره سر جواب مثبت داد.
-حالتون خوبه؟
-اره مامان بچه که نیستیم.
-فقط می خواستیم حالتونو بپرسیم خوش باشین مامان جان خداحافظ.
-خداحافظ.
ارتباط را قطع کرد و گوشی را در جیبش گذاشت.پوریا گفت:
-اه گفتیم الان می ری بیرون یک ساعت دیگه می ای بستنی ات رو می زنیم تو رگ.
-واسه ات متاسفم.
پرند ظرف بستنی اش را پس زد و گفت:
-بستنی منو بخور.
مهیار پرسید:
-چرا خودت نمی خوری؟
-ممنون.
مهیار به صورتش دقیق شد.از شادی دقایقی پیش اثری نبود.سهیلا گفت:
-چی شد پرند؟
-چیزی نیست دیگه نمی خورم.
پوریا گفت:
-خوب بهش اصرار نکنین نمی تونه بخوره.
مهسا همان طور که قاشق بستنی اش را پر می کرد گفت:
-اگه یه نفرم به من زل می زد نمی تونستم بخورم.
همه سرها به جهت مقابل پرند چرخید.پرند گفت:
-منظورت چیه؟
سهیلا گفت:
-بستنی تون بخورید بریم.
مهیار گفت:
-بستنی تونو بخورید ما جایی نمی ریم.
پرند در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود بلند شد.مهیار با لحنی جدی گفت:
-بشین.
ان قدر محکم و سریع این کلمات را گفت که پرند بر روی صندلی نشست.مهیار گفت:
-بستنی ات رو بخور.
پرند با لحنی بغض الود گفت:
-میل ندارم.
-بخورش.
ظرف بستنی را پیش کشید و قاشق را به زحمت در دهانش گذاشت.مهیار گفت:
-اشکت در بیاد بهت قول می دم به خونه نرسی.
پرند چشم به زیر انداخت و دو قطره اشک روی گونه هایش غلطید.
مهیار همان طور که بستنی می خورد گفت:
-وقتی یه دختر خوشگل با ادمه باید منتظر بود که نگاهش کنند.مشغول باشید.
پرند گفت:
-من فقط به خاطر اتفاقی که افتاد ناراحت بودم.سعی کردم با شوخی با پوریا فراموشش کنم.اما….
مهیار به میان حرفش دوید و گفت:
-کسی از تو توضیح نخواست.
-اما من باید توضیح بدم.
-تو مجبور نیستی.
-تو فکر می کنی کی هستی که به من دستور می دی؟
-تو فکر می کنی کی هستی که با من این جوری صحبت می کنی؟
-پاتو از گلیمت دراز تر نکن پسر عمه.
-برو بابا یکی یه دونه…
همه میز با خنده و یک صدا گفتند:
-خل و دیوونه.
همه به خنده افتادند.مهیار ابروهایش را بالا کشید.پرند هم که سعی می کرد لبخند نزند به خنده افتاد و گفت:
-همه اتون بدجنسید.
بلند شد و گفت:
-پوریا می شه جامونو عوض کنیم.
پوریا گفت:
-با کمال میل.
پرند بی انکه به میز مقابل نگاه کند از جا برخاست و مابین سهیلا و مهیار نشست.پوریا هم در کنار مهسا نشست و لبخندی به میز مقابل زد و گفت:
-قربون شما.
نادره گفت:
-پوریا!
-داریم حال و احوال می کنیم.
سهیلا لبخند زنان گفت:
-عوضی مسخره.
-پرند اینا یادت باشه ها سارا خانم اسمش همین بود دیگه؟
-اون فکرو از سرت بنداز بیرون.
-اه بستنی ام رو کوفتم کرد.
-گفتم که بی فایده اس.
-ای خدا چرا این حسودا نمی خوان من اخر عمری به یه نوایی برسم.
مهسا گفت:
-از دوستای من یکی رو انتخاب کن سر سه سوت می ارم با هم حرف بزنین.
-نه دیگه مهسا جون دلم یه جای دیگه گیر افتاده.
مهیار گفت:
-ای بابا کی دلتو از کاترین زتا جونر پس گرفتی؟
ناصر گفت:
-اه کجای کاری؟تازه خبر نداری دلشو به کی داده بود.
پوریا گفت:
-این دفعه دیگه جدی ام.
و لحنش به گونه ای بود که همه را متعجب کرد.پرند خندید و گفت:
-فیلم بازی نکن سارا هزارمین نفریه که فرق داشته.تو ادم بشو نیستی منم خودمو خراب تو نمی کنم.
نادره گفت:
-گناه داره.
سهیلا گفت:
-منم شریکت می شم.پوریا بسه دیگه.
-تقصیر ندارین شما اصلا نمی فهمین عشق یعنی چی؟
رنگ سهیلا پرید و پرند زیر چشمی به مهیار نگاه کرد.مهیار لبخندی زد و گفت:
-دختر دایی واسه اش یه کاری بکن.
پرند به ارامی جواب داد:
-یه هفته دیگه از صرافتش می افته.
-نخیر واقعا باور نمی کنه جدی ام.
-بسه پوریا اعصابم داره خورد می شه.
سهیلا گفت:
-شلید جدی می گه.
همه نگاه ها به طرف سهیلا چرخید گفت:
-چیه؟نظرمو گفتم.
ناصر به خنده افتاد و گفت:
-وقتی سهیلا تایید می کنه!
سهیلا سر به زیر انداخت و گفت:
-سهیلا هم احساس داره.
ناصر به قهقهه افتاد و گفت:
-حرفای تازه بچه ها حرفای تازه.
مهسا چهره در هم کشید و همان طور که با چشم به اطراف اشاره می کرد گفت:
-دارن نگامون می کنن.
مهیار گفت:
-ابرو واسه من نذاشتین.
پرند به سهیلا که ارام و سر به زیر نشسته بود نگاه کرد.نادره گفت:
-من یه بستنی دیگه می خوام.
-پولشو خودت باید بدی.
ناصر گفت:
-تو مارو دعوت کردی.
-ولی من نگفتم اونقدر بخورید تا بترکید.
پرند دست سهیلا را گرفت.دستش یخ کرده بود.به ارامی پرسید:
-خوبی؟
سهیلا سر بلند کرد.نگاهش از صورت پرند رد شد و روی صورت خندان مهیار ثابت ماند.پرند دوباره پرسید:
-چت شده؟دوباره یخ کردی.
-می شه زودتر بریم خونه؟
پرند به بقیه که حرف می زدند و می خندیدند نگاه کرد و گفت:
-می خوای ببرمت دکتر؟
-می خوام برم خونه.
مهیار که متوجه اهسته صحبت کردن انها شده بود از پرند پرسید:
-چی شده؟
همه نگاه ها متوجه سهیلا و پرند شد.پرند جواب داد:
-نمی دونم.
-چیزی نیست خوبم.
-بهتره بریم بیرون.شاید به خاطر هوای اسنجاست.
پوریا گفت:
-چی شده سهیلا حال نداری؟
پرند بلند شد دست سهیلا را گرفت و گفت:
-چند دقیقه که بیرون وایسته حالش بهتر می شه.
مهسا گفت:
-می خواین بریم؟
پرند جواب داد:
-فکر نکنم لازم باشه.
مهیار هم ایستاد و گفت:
-همراهتون بیام؟
-نه!
سهیلا شانه به شانه پرند از در بیرون رفت.در طول پیاده رو که به راه افتادند سهیلا به گریه افتاد و پرند بی ان که حرفی بزند دست او را گرفت و به طرف ماشین برد.در را باز کرد و او را روی صندلی نشاند.دور ماشین چرخید و سوار شد.سهیلا صورتش را پاک کردو گفت:
-معذرت می خوام.
-سبک شدی؟
سهیلا لبخند تلخی زد و گفت:
-اره ممنون.
-دوست داری در موردش حرف بزنیم؟
-اگه ممکنه نه.
-باشه هر جور تو راحتی.
-تو بهتره بری تو.
-نمی تونم تو رو تنها بذارم.
سهیلا نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفت:
-دیوونه شدم نه؟
پرند سر به زیر انداخت.در ذهنش به دنبال کلماتی می گشت که سهیلا را ارام کند اما نمی دانست چه باید بگوید.چند ضربه به شیشه خورد.پرند از جا پرید.مهیار پشت شیشه بود.شیشه را پایین کشید.مهیار پرسید:
-حالت خوبه سهیلا؟
سهیلا سر به زیر انداخت و به ارامی جواب داد:
-بله.
پرند در را باز کرد و پیاده شد و گفت:
-یه چند لحظه سهیلا.
وبه مهیار اشاره کرد کمی به دنبالش برود.پشت ماشین ایستادند.مهیار گفت:
-چیزی شده؟
پرند سر به زیر انداخت.این اولین باری بود که از مهیار خجالت می کشید.جواب داد:
-می شه خواهش کنم باهاش حرف بزنی؟
-در مورد چی؟
-نمی دونم!من نمی دونم چی باید بهش بگم.سهیلا همیشه از تو حرف شنوی داشته شاید تو بتونی ارومش کنی.
-من….
-خواهش می کنم پسر عمه.
پیش از ان که مهیار عکس العملی نشان دهد پرند به طرف کافی شاپ به راه افتاد.مهیار لحظه ای چشم به اسفالت کف خیابان دوخت.پرند وارد کافی شاپ شد.پسر جوان لبخندی زد و پوریا به تندی نگاهش کرد.پرند پشت به انها روبروی پوریا نشست.مهسا پرسید:
-سهیلا چطوره؟
-خوبه بهتر شد.
ناصر پرسید:
-یهویی چش شد؟
-تقصیر شماهاست که سر به سرش می ذلرید.
پوریا با حالتی متفکر گفت:
-معلوم نیست یه مدته چش شده.
مهسا پرسید:
-با مهیار می ان؟
-اره من از مهیار خواستم یه کم باهاش حرف بزنه.
پوریا گفت:
-اگه لازمه ببریمش دکتر؟
-فکر نکنم مسخره اش کردین ناراحت شد.
ناصر گفت:
-ما منظوری نداشتیم.
-شما که می دونید سهیلا حساسه.
نادره گفت:
-این پسرا همه اشون همین جورین عوضی و مسخره.
سهیلا لبخندی زد و گفت:
-نه همه اشون در ضمن به خاطر حرفای ناصر ناراحت نشدم.
مهیار گفت:
-پس موضوع چیه؟
سهیلا خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:
-هیچ چی.
-پس به خاطر هیچ چی حالت بد شد و اومدی بیرون.
-یه کم عصبی ام مهیار تازکی ها حساس شدم.زود گریه ام می گیره.زود بهم بر می خوره.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست و گفت:
-دیوونه ام نه؟
-نه دیوونه نه اما…..
سهیلا سر خم کرد.مهیار گفت:
-عاقلانه تر فکر کن.
سهیلا احساس کرد قلبش به شدت خود را به دیوار سینه اش می کوبد.چشم به دستان لرزانش دوخت. مهیار گفت:
-مواظب باش خودتو تو دردسر نندازیو
سهیلا احساس می کرد زبانش سنگین شده می خواست حاشا کند می خواست بگوید چیزی نیست اما نمی توانست.حتی بر عکس دوست داشت مهیار ادامه دهد.دلش می خواست مهیار بپرسد:اون پسر خوشبخت کیه؟:وسهیلا گریه کند.انقدر زیاد که مهیار منظورش را درک کند اما مهیار بی توجه به حال او داشت او را نصیحت می کرد که اگر کسی را دوست می دارد عاقلانه تر بیندیشد و با چشمانی باز راهش را انتخاب کند.مهیار خندید و گفت:
-راستش به حرف هایی که می زنم اعتقاد ندارم.البته سوءتفاهم نشه.من معتقدم که ادم باید با دید باز عاشق بشه.به این که….سهیلا ممکنه….می فهمی که سهیلا جون.اما از حرفای پرند حس کردم منظورش این بود که تو…..
-مهیار دستی به سرش کشید و با خنده گفت:
-من می دونم تو عاقل تر از این حرفایی که خودتو تو یه همچین دردسرایی بندازی.اما پرنده دیگه.
سهیلا به ارامی گفت:
-حق با توئه من خودمو تو درد سر نمی ندازم.
-می دونستم به خاطر حرفامم معذزت می خوام.
وحالتی جدی به خود گرفت و ادامه داد:
-اما اگه واقعا یه همچین مسئله ای هست که از نظر من بودنش اصلا مهم نیست چون دوست داشتن مسئله ایه که تو زندگی همه اتفاق می افته عاقل باش و عاقلانه تصمیم بگیر.
سهیلا احساس کرد قلبش می خواهی از حرکت باز بایستد.مهیار ان قدر ساده در مورد این که او کسی دیگر را دوست داشته باشد صحبت می کرد که انگار اصلا برایش مهم نبود.نزدیک بود از ماشین پیاده بشود و پا به فرار بگذارد که مهیار گفت:
-اما خودمونیم ها به غیرتم بر می خوره پای غریبه تو خونواده امون باز شه.
و به قهقهه افتاد.سهیلا که با این جمله احساس ارامش بیشتری می کرد لبخندی زد و گفت:
-این اتفاق هیچ وقت نمی افته.
مهیار خنده کنان گفت:
-خیالم راحت شد.
سهیلا هم می خندید.پرند چند ضربه به شیشه زد.مهیار شیشه را پایین کشید و گفت:
-اینم دختر عموی شما صحیح و سالم.
پوریا خم شد و پرسید:
-سهیلا خوبی؟
-اره بهترم.
مهیار پیاده شد.سهیلا هم پیاده شد.مهسا و نادره حالش را پرسیدند و ناصر گفت:
-من منظوری نداشتم.
-حرفشم نزن ناصر.
پرند نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-بهتره بریم.
مهیار هم به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-ای بابا تازه سر شب بچه لاتاس.
سهیلا همان طور که به ساعتش نگاه می کرد گفت:
-منم با پرند موافقم بهتره بریم.دیر وقته.
ناصر گفت:
-وقتی ادم با دخترا می اد بیرون همینه دیگه.
مهسا گفت:
-ما هم دوست داریم بیرون باشیم مگه نه نادره؟
-اره بیرون باشیم پرند.
مهیار حالت پیروز مندانه ای به خود گرفت و گفت:
-رای گیری می کنیم.
-نتیجه رای گیریتون برام مهم نیست چون من می رم خونه.
-ولی ما می مونیم.
-هر جورمیلتونه.
پوریا گفت:
-یه دوری می زنیم با هم می ریم دیگه.
-من باید برم.
-دوباره شروع نکن پرند.
-تو که تموم کردنا رو بلدی تمومش کن.
-باشه بچرخ تا بچرخیم.من می مونم می خوام برم شبگردی هر کی می خواد بره خونه می تونه با این بره.
پرند به تندی گفت:
این اسم داره اقا اسمش پرنده.
-هر کی!
وبه طرف ماشینش رفت.مهسا و نادره هم به دنبالش به راه افتادند.پرند در ماشین را باز کرد و با چهره ای در هم کشیده سوار شد.ناصر به پوریا نگاه کرد.پوریا شانه ای بالا انداخت و به طرف ماشین مهیار به راه افتاد.سهیلا بین ماندن و رفتن مردد مانده بود.پرند ماشینش را روشن کرد.از اینه نگاهی به عقب انداخت.سهیلا به ارامی به طرف ماشین مهیار رفت.مهیار که پشت فرمان نشسته بود لبخندی از سر پیروزی زد.ناصر کمی این پا و ان پا کرد.پرند روی گاز فشرد.ناصر دستش را در هوا تکان داد و فریاد زد:
-پرند…..پرند……
پرند ایستاد.ناصر به طرف او دوید. در را باز کرد و سوار شد و گفت:
-منم می ام خونه.
پرند روی گاز فشرد و به سرعت از کافی شاپ دور شد.پوریا گفت:
-ای ناصر نامرد.
مهیار گفت:
-کار خوبی کرد باهاش رفت نگرانش می شدم.
روی گاز فشرد و به دنبال پرند به راه افتاد.نادره پرسید:
-خب حالا کجا می ریم؟
مهیار جواب داد:
-می ریم خونه.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۱۲)
فصل هفتم
سارا به قهقهه خندید و گفت:
-بعدش چی شد؟
-پشت سرم اومد خونه.
-شما دو تا تماشایی هستید.
-مخصوصا قیافه من بعد از اومدنش دلم می خواست کله اشو بکنم.
-اون چی؟
-خندید و واسه ام شکلک در اورد.
-سهیلا چی؟بالاخره فهمیدی چش بود؟
-یه بابا گفتم که مهیار باهاش حرف زد.
-نپرسیدی بهش چی گفته بود؟
-به من چه؟هر چی.
-وای اگه من جای تو بودم از فضولی می مردم.
-همون بهتر که جای من نیستی.
-ناصر چی؟نکنه……
-بره گم شه ناصر بچه اس.
سارا خودش را روی تخت ول کرد و گفت:
-دلش گنده باشه.
-حرف بیخود نزن تا دم در خونه یه کلمه هم حرف نزدیم.
-حسابی خورده تو ذوقش مهیار چی؟
-تا دیشب که برگشتیم خونه دیگه محلش نذاشتم.
-حیفت نیومد.پسر به اون خوشگلی رو.
-ببخشید جنابعالی ایشونو کجا دیدن؟
-تو رویاها!
وبه قهقهه خندید.پرند گفت:
-همچین اش دهن سوزی هم نیست.
-نگو که دلم اش خواست.ببینم این هفته اینجان؟
-اره این هفته خونه ما هستن.
-پس سرتون حسابی شلوغه.
پرند بلند شد و روبروی تابلوی غروب دریا ایستاد و گفت:
-این هفته فرزین هم هست.
-حتما مهیارم حسابی می ره تو نخ کارای شما دو نفر.
پرند با صورت غمگینی جواب داد:
-فکرشم نمی کردم اون در موردم این جوری فکر کنه.
-بهش اهمیت نده بر عکس بذار از زور حسودی بترکه.
-نمی خوام کسی در موردم این جوری فکر کنه.
پونه صدا زد:
-پرند می شه چند لحظه بیای.
پرند بلند شد و گفت:
-الان می ام.
سارا با خنده گفت:
-مطمئنم مامانت می خواد منو پروار کنه.
پرند از در بیرون رفت.مادرش با سینی ای که در ان میوه و بشقاب گذاشته بود منتظرش ایستاده بود.سینی را به دست پرند داد و گفت:
-سرگرم باشین.
-ممنون.
پرند به اتاق برگشت.سارا گفت:
-من که گفتم.
-به قول مامانم واسه سرگرمیه.
سارا از روی تخت بلند شد.خیاری را از سینی برداشت و همان طور که ان را گاز می زد به طرف سه پایه رفت و روبروی تابلو ایستاد.پرند هم سیبی را برداشت و روی صندلی نشست.سارا پرسید:
-نگفتی اینو واسه کی کشیدی؟
-واسه خودم.
-می خرمش.
-چند بار گفتی چند بارم جواب شنیدی فروشی نیست.
-پس هدیه اس؟
-واسه خودم کشیدمش.
-می دونم که هدیه اس.
-اگه راحتت می کنه هدیه اس.
-خب واسه کی؟
-سارا!؟
سارا خندید و گفت:
-فکر کنم پسر عمه ات حق داره عصبانیت می کنه.
-چرا؟
-وقتی عصبانی می شی قیافه ات دیدنیه.
-ممنون.
سارا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-باید برم.
وته خیار را در بشقاب انداخت.پرند با تعجب گفت:
-کجا با این عجله؟
-خانم محترم به ساعت نگاه کردین؟
پرند به ساعت روی دیوار نگاه کردوگفت:
-تازه ساعت هفته.
-باید برم جای دیگه هم کار دارم.
-خونه همه دوستات رو یه روزه سرویس می دی دیگه؟
-دوستای خاصه ام رو.
وخندید.پرند گفت:
-مثل همیشه هم اصرار بی فایده اس اره؟
-خودت که منو بهتر از خودم می شناسی.
پرند لبخندی زد و گفت:
-به مامان و بابات سلام برسون.
-نمی رسونم خواستی خودت بیا بهشون سلام برسون.
-روز دوشنبه اگه خونه باشی می ام.
-واسه ناهار.
-نخیر بانو مگه جنابعالی ناهار و شام اینجا می مونین؟
-ببخشید اخرین بار کی به یه ناهار رسمی خونه اتون دعوت بودم؟
-پرند گفت:
-اون قبول نیست.
-خیلی هم قبوله.دوشنبه ناهار.
از در بیرون رفتند.پونه سرش را از لای مجله بیرون کشید و پرسید:
-می خوای بری؟
-با اجازه اتون.
-شام پیش ما می موندی؟
-نه دیگه باشه یه وقت دیگه.
-این جوری که نمی شه.
-منم بهش می گم مامان.گوش نمی ده که.
-فضولی موقوف دوتا بزرگتر دارن صحبت می کنن.
-سارا.
خندید.پونه هم به خنده افتاد.سارا گفت:
-خاله به پرندم گفتم به شما هم می گم دوشنبه ناهار به هیچ کس قول ندین حتما با پرند بیاین.
-مزاحم نمی شیم.
-ا خاله مامانم دلش واسه اتون تنگ شده اگه دعوت منو قبول ندارین می گم شب خودش زنگ بزنه.
-اخه……..
-خاله خواهش می کنم نه نیارین.اصلا می دونید چیه شب که مامانم زنگ زد حرفاتونو باهاش بزنید فعلا خداحافظ.
پونه به پرند نگاه کرد.پرند ابروهایش را بالا کشید.سارا خنده کنان از در بیرون رفت و گفت:
-شب باهات حرف می زنم.خداحافظ خاله.
-خداحافظ.به مامان و بابا سلام برسون.
-چشم حتما خداحافظ.
-خداحافظ.
در را پشت سرش بست و به سرعت از پله ها سرازیر شد.پونه گفت:
-نباید واسه دوشنبه بهش قول می دادی.
-چرا؟
-می خواستیم بریم خونه عمو فرزین داره می اد.
پرند با حالتی متفکر گفت:
-اصلا یادم نبود چیکار کنم؟
-عیبی نداره حالا که بهش قول دادی.
پونه به روی مبل نشست و دوباره مجله را در مقابل صورتش گرفت.پرند با چهره ای متفکر به طرف اتاقش به راه افتاد.صدای زنگ تلفن در خانه پیچید.گوشی را برداشت و گفت:
–بفرمایید؟!
-سلام خانم.
-شما؟
-شما پرند هستید.
-شما؟
-من می خوام با پرند صحبت کنم.
-گفتم شما؟
-گفتم که با پرند کار دارم.
پرند گوشی را قطع کرد.قلبش به شدت می تپید و رنگش پریده بود.مادرش پرسید:
-کی بود؟
پرند به زحمت جواب داد:
-…..یه مزاحم عوضی.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۱۳)
فصل هشتم
صدای زنگ تلفن که در خانه پیچید پرند به سرعت به طرف گوشی خیز برداشت و گوشی را در دست گرفت.گفت:
-بله؟
-سلام پرند.
-شما؟
-نشناختی همون هستم که دیروز زنگ زدم.پریروزم زنگ زدم.
-اشتباه گرفتی اقا.
-د نه د می دونم که درست گرفتم.
پرند مکالمه را قطع کرد.تلفن دوباره زنگ زد.چند بار پونه از اشپزخانه بیرون امد و گفت:
-….ا تو که کنار تلفنی چرا جواب نمی دی؟
-مزاحمه.
پونه به طرف تلفن امد و گفت:
-من جواب می دم.
پرند به سرعت گوشی را برداشت و گفت:
-مگه مرض داری؟
-نه به خدا فقط می خوام با هم حرف بزنیم.
-من هیچ حرفی ندارم با شما بزنم.
-شنیده بودم لجبازی.
-پس لطف کنید به همونی که بهتون گفته من لجبازم بگید اگه مرده خودش بهم زنگ بزنه.
-خودش وقت نداشت خواست من زنگ بزنم.
پرند ارتباط را قطع کرد.پونه پرسید:
-چی می گفت؟
-می گه با من کار داره می خواد باهام حرف بزنه.
-باتو؟
-مزاحمه دیگه مامان.
-بهش فکر نکن اماده ای؟
-اره اماده ام شما اماده این؟
پونه سر تاسر خانه را با نگاه وارسی کرد و بعد از اینکه مطمئن شد همه چیز سر جای خودش است گفت:
-بله منم اماده ام.
پرند گره روسری اش را سفت کرد و با چهره ای در هم و خسته به راه افتاد.تمام طول راه در سکوت تلخی سپری شد.به سر کوچه که رسیدند پونه جعبه شیرینی را در دستش جابه جا کرد و گفت:
-چقدر دوره.نای راه رفتن واسه ادم نمی مونه.
پرند سرش را تکان داد و بی انکه حرفی بزند به راهش ادامه داد.ساختمان سفید رنگ خانواده اقای سلیم از دور می درخشید.پشت در رسیدند.پونه روسری اش را مرتب کرد.پرند زنگ زد.دقایقی بعد در به رویشان باز شد و سارا هیاهم کنان به استقبالشان امد.پشت سر او خانم سلیم با طمانینه و وقار از در بیرون امد و روی ایوان بزرگ و سنگی اشان ایستاد.سارا پرند را در اغوش کشید و به پونه سلام کرد و خوش امد گفت.پونه از کنارشان رد شد و لبخند زنان به طرف خانم سلیم رفت.سارا گفت:
-چطوری؟
-خوبم.
-از قیافه ات معلومه چیزی شده؟
-از شنبه تا حالا یه مزاحم زنگ می زنه اعصابمو خورد کرده.
-اینو باش حرص چی رو می خوره گور باباشون مزاحمن دیگه.
-این یکی از از اون مزاحم خرکی هاس.منو به اسم می شناسه.
-بهش اهمیت نده حالش می اد سر جاش.
پرند دستش را به طرف خانم سلیم دراز کرد و سلام کرد.
-سلام پرند عزیز حالت چطوره؟
-خوبم شما خوب هستین؟
-ممنون به مامان می گم چه عجب افتخار زیارت شما رو پیدا کردیم.
-خواهش می کنم کم سعادتی از ماست.
سارا دست پرند را کشید و گفت:
-مامان ما می ریم تو اتق من.
چشمکی زد و ادامه داد:
-شما حرفای زنونه ما حرفای دخترونه.
وپرند را به دنبال خود کشید و از پله ها بالا برد.خانم سلیم با لبخند ملیحی گفت:
-سارا واقعا شیطونه.
وبه پونه تعارف کرد بنشیند و هر دو روی مبل نشستند و مشغول صحبت شدند سارا پرند را داخل اتاقش هول داد و گفت:
-برو تو ببینم تازه چه خبر؟
-هیچ خبر تازه ای ندارم.
-یعنی چه؟
-یعنی همین.
-مهیار بهت زنگ نزده؟
-من با مهیار کاری ندارم که اون بهم زنگ بزنه.
-تو چی؟
-مثل این که نشنیدی چی گفتم!
تمام روز با خوشی بودن در کنار سارا و شیطنت ها و صدای خنده های بلند او سپری شد.خداحافظی که می کردند سارا گفت:
-می بینمت خیلی زود.
پرند جواب داد:
-منتظرتم.
در مسیر بازگشت پونه از خانم سلیم می گفت و پرند از شلوغی های سارا.به خانه که رسیدند صدای زنگ تلفن در هال پیچید.پونه به سرعت خودش را به تلفن رساند و ان را برداشت و پرسید:
-بله؟
-سلام زن عمو.
-سلام زن عمو رسیدن به خیر.
-ممنون.
-حال اقای مهندس ما چطوره؟
-خوبه شما خوب هستید؟عمو جان خوب هستن؟
-ما هم خوبیم کی رسیدی؟
-یه چند ساعتی می شه چند بار تماس گرفتم نبودید؟
-ناهار دعوت داشتیم شرمنده ام زن عمو جان پرند قولش را داده بود.
-خواهش می کنم زن عمو.
-مامانت خوبه؟
-خوبه سلام داره می گه نگرانتون شدیم.
پرند به طرف اتاقش رفت.
-از طرف من از مامانتم عذر خواهی کن انشاءالله اخر هفته خدمت می رسیم.
-خدمت از ماست زن عمو پرند چطوره؟
-خوبه سلام داره.
پونه با نگاه به دنبال پرند گشت و گفت:
-چند لحظه گوشی صداش کنم.
-ممنون.
صدا زد:
-پرند فرزین خانه.
پرند از اتاقش بیرون امد.پونه گوشی را به طرفش گرفت و گفت:
-فرزین!
پرند با حرکات سر و دست اشاره کرد نمی خواهد با تلفن صحبت کند.پونه اخم کرد و گوشی را به طرف پرند تکان داد.پرند با نارضایتی گوشی را گرفت و گفت:
-سلام.
-سلام خوبی؟
-ممنون رسیدن به خیر.
-مرسی حالا دیگه واسه این که منو نبینی بهونه می اری می ری مهمونی؟
-نه به خدا اصلا حواسم نبود شما امروز می ایید ببخشید.
-چی گفتی؟
-گفتم حواسم نبود شما………
-همین جا صبر کن کی؟
-تو.
-افرین دختر خوب.
پرند خندید و گفت:
-دیگه شدی اقای مهندس.
-کوچیک شمام.
لبخند از روی لبهای پرند محو گشت.گفت:
-پنج شنبه می بینمت.
-یعنی تا قبل از اون روز نمی خوای منو ببینی؟
-تشریف بیار از دیدنت خوشحال می شم.
-سعی می کنم تا پنج شنبه یه جوری طاقت بیارم.
-خب……کاری نداری؟
-می خوای قطع کنی؟
-بله؟
-هیچ چی؟گفتم خداحافظی نمی گم چون پنج شنبه می بینمت.
-خداحافظ.
پرند گوشی را قطع کرد.پونه شروع کرد به حرف زدن و گفت:
-خیلی بد شد نرفتیم ممکنه زن عموت ناراحت بشه.البته مژگان اصلا از این اخلاقا نداره اما هر چی باشه توقع داره پسرش فارغالتحصیل شده ولی ما…….
پرند با چهره ای متفکر و مغموم بی انکه حتی صدای مادرش را بشنود به طرف اتاقش رفت.در را که بست سیل افکار و اندیشه های گوناگون به ذهنش هجوم اورد.با خود اندیشید:چرا باید فکر کنم فرزین احساسی نسبت به من داره.این طوری نیست مهیار عوضی فقط می خواست منو عذاب بده خب این درسته که فرزین با من مهربونه اون از بچگی با من مهربون بود اونم واسه من که هیچ خواهر و برادری نداشتم و فرزین مثل یه برادر بزرگ تر از من حمایت می کرد. اگرم من باهاش خوبم واسه اینه که اونو مثل داداشم می بینم.اگه اون مهیار دیوونه فکر می کنه که چیزی جز اینه داره اشتباه می کنه.
صدای ضرباتی که به در می خورد او را به خود اورد.پرسید:
-بله؟
پونه در را باز کرد و همان طور که در استانه در ایستاده بود پرسید:
-خوبی؟
-بله.
پس…..
پرند به اطراف نگاه کرد.روی تخت افتاد.گفت:
-یه کم خسته شدم.چیز خاصی نیست.
-باشه استراحت کن.
از در بیرون رفت و پرند را با دنیایی از افکار عجیب و غریب تنها گذاشت.
فصل نهم
صدای زنگ در که بلند شد پرند چهره در هم کشید و گفت:
-شروع شد.
اقای نوری با تشر گفت:
-پرند همین الان از حرفی که زدی معذرت بخواه.
-معذرت می خوام.
پونه در را باز کردو گفت:
-نرگس خانم و اقای توفیقی.
اقای نوری از روی مبل بلند شد و برای استقبال از انها به طرف در ورودی اپارتمان رفت.بوی غذا در خانه پیچیده بود.میوه های تمیز که با سلیقه خاصی در ظرف بزرگ بلورینی چیده شده بودند روی میز خودنمایی می کردند.ناصر با سروصدای زیادی وارد شد:
-سلام……سلام…….سلام.مزاحم های هفتگی هنوز کسی نیومده؟ببین مامان هی می گی ما عقب موندیم هنوز هیچ کس نیومده.
اقای نوری لبخند زنان همان طور که تعارف می کرد بنشینند گفت:
-عوضش تو گرفتن جا مشکلی ندارید.هر جا خواستید بنشینید.
-حق با دایی جونه از این نظر شانس با ماست پرند چطوره؟
-خوبم ممنون.
نادره گفت:
-دایی جان شما ناصر رو به بزرگی خودتون ببخشید.
-ناصر که حرفی نزد دایی جان.
-می بینید دایی اینا همه اشون با من دشمن.
پرند گفت:
-بلبل زبونی بسه.
وصورت عمه اش را بوسید و گفت:
-خوش اومدین عمه.
-قربونت بشم عمه جان.
همه نشستند.پونه در کنار نرگس خانم نشست.نرگس خانم پرسید:
-دوشنبه نیومدین خونه داداشم؟
-تلفنی که گفتم دعوت داشتیم پرند یادش نبود و به دوستش قول داده بود بریم اونجا.
نادره پرسید:
-سارا؟
وناصر ریز خندید.پرند چشم غره ای به ناصر رفت و جواب داد:
-اره تقصیر منه پاک فراموش کرده بودم دوشنبه فرزین از سفر می اد.
اقای نوری و اقای تو فیقی هم خیلی زود مشغول صحبت شدند.پونه گفت:
-حتما مژگان از دستمون ناراحت شد؟
-نه فقط نگرانتون بود همه نگران بودیم.مژگان می گفت نکنه خدایی نکرده واسه اشون اتفاقی افتاده باشهومخصوصا این که تلفنتون هم جواب نمی داد.
-حتما حسابی دلواپسمون شده بودین؟
ناصر به اهستگی گفت:
-مخصوصا فرزین مثل اسفند روی اتیش بالا و پایین می پرید.
پرند خود را به نشنیدن زد.نادره گفت:
-سهیلا چند بار زنگ زد.
پرند گفت:
-تقصیر سارا شد ازم قول گرفت بعدش مامان گفت همون روز فرزین می اد.
صدای زنگ بلند شد.پرند که راهی برای گریز یافته بود گفت:
-من باز می کنم.
به سرعت به طرف ایفون رفت.گوشی را برداشت و پرسید:
-کیه؟
پوریا گفت:
-باز کن اقای مهندس تشریف اوردن.
پرند در را باز کرد.همه نگاه ها به او خیره شده بود.گفت:
-عمو اینها هستن.
ناصر گفت:
-واقعا که حلال زاده ان.
پرند در اپارتمان را باز کرد.پوریا اولین نفری بود که وارد خانه شد.با لودگی گفت:
-جناب مهندس فرزین نوری.
وخم شد.فرزین لبخند به لب وارد خانه شد و گفت:
-خودتو لوس نکن پوریا.
با نگاهی گرم به پرند خیره شد و گفت:
-سلام.
-سلام خوش اومدی.
اقای نوری به طرفش رفت و او را در اغوش کشید.مژگان خانم و سهیلا وارد خانه شدند و همه با هم مشغول احوالپرسی و دیده بوسی.فرزین از فراز سر همه به پرند که با سهیلا خوش و بش می کرد نگاهی انداخت و لبخند شادی بر لبانش نشست.پونه تعرف کرد بنشینند و همه به طرف پذیرایی رفتند.سهیلا گفت:
-چرا دوشنبه نیومدین؟
پوریا به اهستگی زیر گوش پرند گفت:
-بگو به جای پوریای دل شکسته رفته بودم دیدن سارای عزیز.
اقای نوری گفت:
-خب عمو جان از دانشگاه بگو.
پرند جواب داد:
-بهت که گفتم ببخشید.
-یادت باشه بی معرفتی ها.
فرزین لبخند به لب و سر به زیر گفت:
-دیگه تموم شد عمو.
پوریا گفت:
-حالا حالش خوب بود؟
-به تو چه؟مگه فضولی؟
ناصر گفت:
-اقا تو پچ پچ ما هم هستیم ها.
اقای نوری پرسید:
-داداش مثل همیشه دیر می اد؟
مژگان خانم جواب داد:
-می اد.گفت مثل هر هفته یه کم دیر می رسه.
نادره که کنار سهیلا نشسته بود با او مشغول صحبت شد.فرزین از دانشگاه می گفت و هر از چند گاهی نگاهی به پرند که با پوریا صحبت می کرد می انداخت.ناصر در مورد حرف های فرزین اظهار نظر می کرد.صدای زنگ در دوباره بلند شد.پوریا گفت:
-مهیار خان با خانواده.
وباصدای بلند خندید.پرند با تانی از جا بلند شد و به طرف ایفون رفت.
-بله؟
-باز کن عمه جان.
-سلام عمه بفرمایید.
در را باز کرد.ناصر گفت:
-افرین به عقل پوریا ترشی نخوری پسر جان.
دوباره احوالپرسی و دیده بوسی.مهیار کنار فرزین نشست و پرسید:
-چطوری؟
-خوبم.
مهسا لب به دندان گزید و سر به زیر انداخت.نادره حرف می زد و پرند مشغول پذیرایی بود.سهیلا به ارامی از مهسا پرسید:
-دیر اومدید؟
مهسا کمی اطراف را پایید و گفت:
-مهیار نمی اومد.
-چرا؟
-مهسا با ابرو به پرند اشاره کرد.پرند سینی شربت را در مقابل فرزین گرفت.فرزین با محبت نگاهش کرد و گفت:
-حالت خوبه؟
ولیوان را از داخل سینی برداشت.پرند جواب داد:
-بله.
وسینی را در مقابل مهیار گرفت.مهیار لیوان شربت را برداشت و خطاب به فرزین که به پرند خیره شده بود گفت:
-کمکت کنم مهندس جان؟
ناصر که متوجه انها بود خندید و گفت:
-منم هستم اقا جون.
پرند چهره در هم کشید و زیر لبی گفت:
-تو لطفا خفه شو.
مهیار با صدای بلندی خندید و فرزین شرمنده سر به زیر انداخت.عمه نر گس گفت:
-چیز خنده داری هست بلند بگید ما هم بخندیم.
مهسا به ارامی گفت:
-این دختره مهره مار داره.
سهیلا گفت:
-مهسا!
نادره که متوجه نمی شد پرسید:
-از کی؟
ناصر لیوان شربت را برداشت و گفت:
-حالا دیگه من خفه شم؟
-حوصله تو رو دیگه ندارم ناصر.
صدای زنگ تلفن بلند شد.پرند سینی را به دست ناصر داد و گفت:
-اینو بگیر.
وبه طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام پرند.
رنگ پرند پرید.پشت به بقیه کردو گفت:
-خواهش می کنم مزاحم نشید ما مهمون داریم.
-می دونم.
-پس لطفا مزاحم نشید.
-تا وقتی که منو از خودت برونی من دست بردار نیستم.بابا به چه زبونی بگم خانم گل من دوستت دارم.
پرند گوشی را قطع کرد.اقای نوری گفت:
-کی بود بابا؟
پرند به خود امد و گفت:
-اشتباه گرفته بود.
ناصر به بقیه شربت تعارف کرده بود.سینی را به طرف پرند گرفت.پرند سینی را از دستش گرفت و با صورتی متفکر به طرف اشپزخانه به راه افتاد.ناصر گفت:
-دستم درد نکنه.
پرند بی توجه به او به اشپزخانه رفت.سهیلا بلند شد و به دنبال پرند وارد اشپزخانه شد.پرند پشت میز نشسته بود.سهیلا پرسید:
-کمک نمی خوای؟
-نه ممنون.
-چیزی شده؟
-نه چیزی نیست.
پرند از پشت میز بلند شد و گفت:
-بریم پیش بقیه.
وبازوی سهیلا را گرفت و او را به طرف بیرون هدایت کرد.وارد پذیرایی شدند.پوریا گفت:
-اینم خودش پرند جان مگه من واسه ات رنگ و طرح و از این جور چیزا نخریدم؟
-بله.
ناصر گفت:
-پس تابلوی جدید تو کاره؟
-هنوز کاری رو شروع نکردم.
فرزین گفت:
-کار جدید چی داری؟
-چیز خاصی ندارم.
اقای نوری گفت:
-چرا کار جدیدت رو به بچه ها نشون نمی دی؟
مهری خانم گفت:
-چرا نمی اری ببینمش.
پرند سر به زیر انداخت و گفت:
-اصلا قشنگ نشده.
نرگس خانم گفت:
-ما دلمون می خواد ببینمش.
پونه گفت:
-بیارش مامان.
همه نگاه ها به پرند خیره شده بود. مهیار گفت:
-نترس بدتر از بقیه تابلوهات که نیست.
همه خندیدند.مهری خانم گفت:
-مهیار شوخی می کنه.
نادره گفت:
-همه تابلوهای پرند قشنگه.
فرزین گفت:
-من عاشق تابلوهات هستم.
مهیار گفت:
-معلومه که تو با هنر اشنایی نداری.
سهیلا گفت:
-چرا تابلوت رو نمی اری ببینیم؟
-الان می ارم.
پرند به طرف اتاقش رفت.اقای توفیقی گفت:
-مهیار خیلی بی انصافی باید اعتراف کرد که کارهای پرند خیلی قشنگه.
اقای عظیمی گفت:
-مهیار گاهی مواقع مرز بین شوخی و جدی رو گم می کنه.
مهیار گفت:
-اما من جدی ام.
فرزین گفت:
…….ولی من عاشق تابلوهای پرند هستم.
مهیار می خواست چیزی بگوید که پرند تابلو به دست از اتاقش بیرون امد.صحنه ای از غروب دریا با موج های خروشان.صدای تحسین از هر طرف بلند شد.حتی برق تحسین در چشمان مهیار نیز درخشید.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۱۴)
مهیار می خواست چیزی بگوید که پرند تابلو به دست از اتاقش بیرون امد.صحنه ای از غروب دریا با موج های خروشان.صدای تحسین از هر طرف بلند شد.حتی برق تحسین در چشمان مهیار نیز درخشید.
اقای توفیقی گفت:
-واقعا زیباست.
پرند خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:
-از تعارفتون ممنون.
-ولی من تعارف نمی کنم.
فرزین گفت:
-واقعا هنر مندی پرند.
مهسا با پوزخندی گفت:
-هنر!
سهیلا زیر چشمی به مهیار که با لیوان شربتش بازی می کرد نگاه کرد.مهسا دست هایش را به سختی به هم مالید و فرزین به تابلوی پرند چشم دوخته بود.ناصر گفت:
-غروب دریا!
وهمان طور که به مهیار نگاه می کرد ریز خندید.
اقای توفیقی گفت:
-می شه از نزدیک ببینمش؟
پرند محجوبانه به طرفش رفت و تابلو را به دستش داد.بحث بر سر تابلو شروع شد و ان را دست به دست می دادند و هر کس در موردش اظهار نظر می کرد.مهسا حتی ان را نگاه نکرد و تابلو را به دست نادره داد.پرند به مهیار نگاه کرد.مهیار سر بلند کرد و در یک لحظه نگاهشان به هم گره خورد.هر دو به سرعت چشم چرخاندند.تابلو به دست مهیار رسید.ان را در مقابل صورتش گرفت و به ان خیره شد.اقای توفیقی گفت:
-خب نظر شما چیه مهندس جان؟
-بدک نیست.
فرزین که به طرف تابلو سرک می کشید گفت:
-هنر مندانه اس.
-می شه بیشتر روش کار کرد.
پرند گفت:
-گفتم اصلا قشنگ نشده.
-نه اونم دیگه شکسته نفسیه من می گم جای کار بیشتر هم داره.
فرزین گفت:
-من واسه دفتر کارم می خرمش.
-فروشی نیست.
مهیار لبخند به لب ان را به طرف فرزین گرفت و گفت:
-شفارش چی؟سفارش می تونیم بدیم؟
ناصر گفت:
-نکنه تو هم می خوای؟
پوریا گفت:
-منم می خوام واسه اتاق کار بعد از اینم.
پرند گفت:
-قبل از شما سفارش دادن.
پوریا گفت:
-خاک بر سرم من حتما می خوام.همه به خنده افتادند.پونه گفت:
-تو از کجا فهمیدی کی سفارش داده؟
-حس شیشم زن عمو.
پرند گفت:
-فعلا نمی تونم سفارش کسی رو قبول کنم.
فرزین گفت:
-هر وقت که تونستی.
-هر وقت تونستم بهتون اطلاع می دم.
تابلو را گرفت و به اتاقش برگشت و ان را روی سه پایه گذاشت.از اتاقش که بیرون می امد نگاهش به مهیار افتاد که با مهربانی نگاهش می کرد.هنوز هم حرف ها بر سر تابلو نقاشی پرند بود.مهیار لبخندی زد.پرند چهره در هم کشید و سر به زیر انداخت.شب به ارامی و سر خوشی سپری شد.پوریا شیرین زبانی می کرد و همه را می خنداند.عمو فرهاد که دیر تر از همه امده بود از خاطرات دوران کودکی اشان می گفت و بقیه را هم به این هیجان انداخته بود که خاطرات گذشته را زیر و رو کنند.هر گاه نگاه مهیار و پرند به هم گره می خورد هر دو به سرعت چشم می چرخاندند.سهیلا در عوامل خود غرق بود و مهسا مدام مراقب حرکات فرزین و پرند بود و به شدت عصبی می نمود.نادره ریز می خندید و ناصر با چشمانی تیز بین همه جا را زیر نظر داشت.برق ها که خاموش شد پرند از پنجره اتاقش به اسمان سیاه اما پر ستاره شب نگاه کرد.سهیلا پرسید:
-خوابت نمی بره؟
پرند چشم هایش را بست و گفت:
-فردا حتما از امروز بهتره.
مهسا با کنایه گفت:
-البته واسه بعضی ها.
نادره به خواب رفته بود.پرند چشم باز کرد و دوباره به اسمان نگاه کرد.در حالی که بی اختیار لبخندی روی لبش نشسته بود گفت:
-شاید!
فصل دهم
پوریا با هیاهو گفت:
-حریف شطرنج.
اقای توفیقی خنده کنان گفت:
-پوریا تو واقعا از خواب بیدار شدی می خوای شطرنج بازی کنی؟
-چیکار کنم عمو مردم صبح جمعه می رن کوه پارک دشت و…..
مهیار گفت:
-جنگل دشت بیابون…….
-ای گفتی ما تو خونه می مونیم.از روی بی کاری هم می زنه به سرمون می خوایم شطرنج بازی کردن مردمو تماشا کنیم.
فرزین گفت:
-من پا هستم.
ناصر گفت:
-پرندو صدا کنید.
پرند از اشپزخانه فریاد کشید:
-من حوصله ندارم.
همهمه ها بالا گرفت و صداها بلند شد که:
-پرند بیا.
-بیا خانمی نترس فرزین ملاحظه ات رو می کنه.
-من بازی نمی کنم.
اصرارها بالا گرفت.سهیلا دست پرند را گرفت و او را کشان کشان از اشپزخانه بیرون اورد.شرط بندی ها شروع شد.پرند گفت:
-با شرط بندی اصلا بازی نمی کنم.
پوریا گفت:
-می ترسی ببازی ما ضرر کنیم؟
-نه هول می شم نمی تونم بازی کنم.
مهیار گفت:
-دوست دارم ببینم فرزین چه جوری شکستت می ده.
ناصر گفت:
-شایدم پرند شکستش داد.
اقای عظیمی گفت:
-من رو هر دوتاتونم حساب می کنم.
وهمه را به خنده انداخت.پرند روبروی فرزین نشست.نادره گفت:
-مثل ههفته پیش شد.
پوریا گفت:
-اِ مگه هفته پیشم این دوتا با هم بازی کردن؟
دوباره همه به خنده افتادند.نادره گفت:
-بی مزه.
فرزین پرسید:
-سیاه یا سفید؟
-سیاه.
مهیار در کنار فرزین نشست.سهیلا هم در کنار پرند جای گرفت.مردها با هم مشغول صحبت شدند و زن ها با هم.پرند همان طور که مهره ها را می چید گفت:
-فقط می خواستید منو بندازید تو دردسر خودتون برید در مورد کارای شرکت و ساختمون و بازار حرف بزنید دیگه.
اقای نوری گفت:
-ما حواسمون بهتون هست عمو.
پوریا گفت:
-عمو منوچهر شمام عقب کشیدی؟
-من به کار خوونا کار ندارم.
-فرزین حرکت را اغاز کرد.مهسا در سمت دیگر فرزین نشست و گفت:
-ماشکستتون می دیم.
-فرزین گفت:
-خدا نکنه.
پرند با عصبانیت مهره اش را روی صفحه شطرنج کوبید.مهیار دستی به موهایش کشید و گفت:
-دخلت اومده.
همه نگاه ها به طرف مهیار چرخید.خندید و گفت:
-فقط دخلت اومده.
نادره پرسید:
-دخل کی؟
و مهیار قهقهه زنان بلند شد و به طرف جمع مردها رفت.پرند گفت:
-کیش و مات.
پوریا فریاد کشید:
-مات شد تو چهار حرکت مات شد.مهیار که هنوز جایگیر نشده بود به طرف انها برگشت.فرزین دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
-من تسلیمم.
مهسا سرسختانه گفت:
-این دست و پنجه نرم کردن بود.
-سهیلا گفت:
-اما مسابقه بود رسمی و قانونی.
مهیار گفت:
-گفتم که دخلت اومده.
ناصر گفت:
-ای دودوزه باز!
اقای توفیقی گفت:
-این دختر همه چیز تمومه.
و پونه افتخار کنان به پرند چشم دوخت.صدای زنگ در همه را ساکت کرد.پونه با تعجب پرسید:
-کیه این وقت صبح؟
و پرند بی اختیار به ساعت روی دیوار نگاه کرد.چیزی به یازده نمانده بود.اقای نوری گفت:
-من الان باز می کنم می بینم کی پشت دره.
مژگان خانم گفت:
-شاید اشتباه زنگ زدن.
اقای نوری ایفون را برداشت و پرسید:
-کیه؟
صدای اشنای سارا در گوشش طنین انداخت:
-سلام عمو.
-سلام عمو جان.
پرند ناباورانه گفت:
-ساراست.
پوریا هیجان زده گفت:
-سارا خانم!
وهمه را به خنده انداخت.اقای نوری در را باز کرد.ایفون را گذاشت و به پرند که هاج و واج مانده بود گفت:
-پاشو دختر واسه ات مهمون اومده.
پرند به سختی از جا بلند شد و به طرف در اپارتمان رفت و ان را باز کرد.سارا از پاگرد پیچید و از همانجا گفت:
-سلام مزاحم نمی خوای؟
پرند که خود را باز یافته بود جواب داد:
-سلام مراحم می خوایم بیا تو.
دست یکدیگر را فشردند و سارا وارد پذیرایی شد و با صدای بلند سلام کرد.جوان ها ایستادند.پرند گفت:
-معرفی می کنم بهترین دوست من سارا خانم.
سارا گفت:
-خوشوقتم.
پرند گفت:
-از همین اول معرفی می کنم سارا جان عمه نرگسم هستن.
سارا دستش را فشرد و گفت:
-تعریف شما را زیاد شنیدم.
-پرند لطف داره.
-زن عمو مژگانم.
-همیشه دلم خواسته از سوپ های خوشمزه اتون بخورم.
پرند خندید و گفت:
-زن عمو من……..
-خوشحال می شیم تشریف بیارید در خدمت باشیم.
سارا با شیطنت گفت:
-چشم اگه پرند منو بیاره البته نه برای سوپ.
-عمه مهری.
-تعریف شما رو زیاد شنیدم.
-پرند به من لطف داره.
-مامانم رو هم که می شناسی.
-خوبین خاله؟
-تو چطوری؟مامان چطوره؟
-خوب هر دوتامون.
-عمو حجت.
-خوشوقتم اقا.
-به همچنین.
-عمو فرهاد.
-پدر سهیلا خانم و اقا فرزین و……
کمی فکر کرد.پوریا گفت:
-اقا پوریا.
همه به خنده افتادند.سارا هم خندید و ادامه داد:
-اقا پوریا خوشوقتم.
-منم خوشوقتم.
-بابا رو که می شناسی؟
-خوبین عمو؟
-بابا چطوره؟
-خوبه گفت بهتون بگم مشتاق دیدار اقای نوری.
-از طرف من بهش بگو افتخار نمی دین اقای سلیم.
-عمو مهدی.
-از اشناییتون خوشوقتم.
-ممنون منم خوشوقتم.
-اما بقیه نادره دختر عمه ام هستن.
سارا دستش را به گرمی فشرد و گفت:
-احساساتی و زود رنج درست گفتم پرند؟
اقای نوری گفت:
-مثل اینکه پرند حسابی پته ها رو ریخته رو اب.
-تقصیر پرند نیست من زیادی فضولم.
-اختیار دارید خانم.
-سهیلا دختر عموم.
-تعریف شما رو که زیادتر از بقیه شنیدم.اون قدر زیاد که تقریبا بهتون حسودیم می شه.
-پرند حتما به من لطف داره.
-من واقعیت رو گفتم ناصر پسر عمه ام.
-خوشحالم که با شما اشنا می شم.
-برای ما هم باعث افتخاره.
-پوریا پسر عموم.
-بله با ایشون که از قبل اشنا شده بودم حالتون خوبه؟
-بله…بله….بهتر شدم.
سارا لبخند موذیانه زد.پرند ادامه داد:
-مهیار پسر عمه ام.
-خوشوقتم.
-ممنون.
پرند که سردی مهیار را دید به سرعت گفت:
-فرزین پسر عموم.
-اقای مهندس درس تموم شد؟
-بله خدا رو شکر.
-بهتون تبریک می گم.
-ممنون.
-و مهسا دختر عمه ام.
-خوشوقتم خانم.
-من خوشوقتم.
همه نشستند و سکوت بر همه جا سایه افکند.پرند به ارامی پرسید:
-چه خبر؟
-ناراحت که نشدی اومدم؟
-معلومه که نه خیلی هم خوشحال شدم.
سارا باصدای بلندتری گفت:
-من معذرت می خوام که تو مهمونی خانوادگی شما شرکت کردم.اون هم بی دعوت.
پونه گفت:
-این حرفا چیه عزیزم تو از خودمونی.
-لطف دارید خاله راستش دوشنبه تولد منه می خواستم پرند رو دعوت کنم و این مهمونی خانوادگی بهونه ای شد که از بقیه هم خواهش کنم تشریف بیارن.یه جمع دوستانه اس خوشحالم می شم که اقوام پرند هم تو مهمونی من حضور داشته باشند.
پوریا گفت:
-واسه ما مایه افتخاره.
همه ریز خندیدند.سهیلا چشم غره ای به پوریا رفت و گفت:
-حتما می اییم برای ما باعث افتخاره.
اقای توفیقی پرسید:
-ما هم دعوتیم؟
-خوشحال می شم تشریف بیارید ولی ممکنه با ما جوونه حوصله اتون سر بره.
اقای نوری خندید و گفت:
- این یعنی این که پیر شدی پسر خوب.
سارا گفت:
..قصد من این نبود که……….
اقای عظیمی خنده زنان گفت:
-دیگه حرفتو زدی سارا خانم.
-من متاسفم.
اقای نوری گفت:
-سربه سرت می ذارن عمو به دل نگیر.
-به هر حال عذر می خوام قصد تو هین نداشتم.
-توهینی هم در کار نبود عمو جان واقعیت بود.
سارا گفت:
من رو بیشتر از این شرمنده نکنید.
مهری خانم گفت:
-مظلوم گیر اوردید؟سربه سرت می ذارن اهمیت نده.
پوریا گفت:
بله سربه سرتون می ذارن.
سارا کمی این پا و اون پا کرد و بلند شد.پرند با تعجب پرسید:
-کجا؟
-نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم.
پونه گفت:
این حرفا چیه؟بشین خاله.
صدای تعارف کردن از هر طرف بلند شد.سارا نگاهی به مهیار انداخت و گفت:
-چشم.
اقای نوری گفت:
-پرند عزیزم می خوای بچه ها رو ببر تو اتاقت راحت باشید.
پرند لبخندی زد و گفت:
-بله.
سارا با لحنی معترض گفت:
-نه من اینجا راحتم.
نادره بلند شد و گفت:
-بریم تو اتاق بهتره.
سهیلا و مهسا هم بلند شدند.پوریا چشم غره ای به انها رفت و پرند با شیطنت گفت:
-بریم تو اتاق من!
سارا هم بلند شد.پوریا دستش را به نشانه تهدید پرند بالا اورد و تکان داد و پرند که پشت سر همه بود به پوریا زبان درازی کرد و همه خندیدند.ناصر گفت:
-خانما اجازه می دن ما هم بیاییم.
پیش از ان که کسی دهان باز کند سارا گفت:
-خواهش می کنم.
پوریا به سرعت بلند شد و گفت:
-این عالیه!
ناصر هم بلند شد پرند چهره در هم کشید.ناصر بی توجه به او گفت:
-شما نمی ایید؟
فرزین نگاهی به مهیار انداخت و گفت:
-شما برید.
بچه ها وارد اتاق پرند شدند.نادره و مهسا بر لبه تخت نشستند.سارا روی صندلی و پوریا و ناصر و سهیلا روی زمین.اخرین نفر پرند بود که با استکان های چای وارد اتاق شد.پوریا معرکه گرفته بود.پرند سینی را مقابل سارا گرفت.سارا اشک چشم هایش را پاک کرد و همان طور که استکان چای را بر می داشت گفت:
-پرند جون پسر عموت خیلی شیطونه.
پوریا دستش را روی سینه گذاشت و گفت:
-من مخلص شمام.من نوکرتونم من…….
پرند تشر زد:
-بسه دیگه پوریا.
سارا گفت:
-چقدر با مزه اس.
و با صدای بلند خندید.اقای عظیمی گفت:
-به گمونم پوریا معرکه گرفته.
اقای نوری گفت:
-پسرم به باباش رفته.
صدای خنده از اتاق پرند قطع نمی شد.فرزین دودل بود که برود یا نه.منتظر بود مهیار اشاره ای کند و مهیار بی خیال از شرکت و کارهایش می گفت.پونه گفت:
-سارا واقعا سرزنده اس دوستی اون واسه پرند غنیمته.روحیه ادمو عوض می کنه.
پوریا هیجان زده گفت:
-به من گفت بامزه….به من!
سهیلا تشر زد:
-پوریا!
و نادره در حالی که به خاطر خنده های سارا به شدت می خندید گفت:
-پوریا رو.
پرند هم به خنده افتاد.فرزین دل دل می کرد که برود یا نه.بلند شد و به طرف اتاق پرند به راه افتاد.مهیار نگاهش کرد.فرزین وارد اتاق شد.ناصر گفت:
-بفرما اینجا مهندس جان.
فرزین کنار پرند نشست و گفت:
-مزاحم که نیستم؟
سارا خنده کنان و بریده بریده گفت:
-ال…بته…که…نه…می گفت…تی.
پوریا گفت:
-جای شما پر با کله رفتم تو جوب پر از اب.فکرشو بکنید زیر بارون توی جوب اب وسط خیابون ولی عصر.
سارا پرسید:
-شما خاطره خوشمزه ندارید اقای مهندس؟
فرزین در حالی که لبخند به لب داشت جواب داد:
-نه اونقدری که پوریا داره.
ناصر گفت:
-خاطرات فرزین خان همه مربوطبه درس و دانشگاست.
پوریا گفت:
-مهندس از ما بهترونه بابا گروه خونش به ما نمی خوره.
فرزین محجوبانه گفت:
-نه فقط من زندگیم به شلوغی زندگی تو نیست.
سارا گفت:
-پوریا می شه خودت تعریف کنی.
-نوکرتم هستم.
سارا مشتاقانه به پوریا چشم دوخت و پوریا که جایی برای عرض اندام پیدا کرده بود دوباره با حرارت شروع کرد به تعریف خاطرات گذشته اش.صدای خنده سارا بلند تر از بقیه صداها در خانه می پیچید.
نرگس خانم گفت:
-پوریا حسابی به وراجی افتاده.
مهری خانم با خنده گفت:
-بچه یک هفته بیشتره داره جز می زنه و سارا سارا می کنه.
همه به خنده افتادند.مهیار بلند شدو گفت:
-تا من نباشم پوریا از بالای منبر پایین نمی اد.
و به طرف اتاق به راه افتاد.اقای نوری گفت:
-سربه سرش نذاریها داره دل می بره.
و دوباره همه به خنده افتادند.مهیار لبخند به لب وارد اتاق شد.همه سرها به طرف او چرخید.گفت:
-چه خبره معرکه گرفتین؟
سارا گفت:
-می خواستیم شما رو بکشیم تو اتاق.
قلب سهیلا لرزید.لحن سارا ان قدر نرم و طناز بود که پشت پرند هم لرزاند.پوریا که با امدن مهیار ارام شده بود گفت:
-خاطرات پسر عمه ام از خاطرات منم بامزه تره.
سارا گفت:
-خوشحال می شم اگه واسه امون از خاطراتشون بگن.
مهیار در سمت دیگر پرند نشست و گفت:
-من ترجیح می دم شنونده باشم.تعریف کن پوریا.
-اختیار دارید!
-تعریف کن من که غریبه نیستم.
سارا نگاه طنازی به مهیار انداخت و گفت:
-بگو پوریا رفتی تو جنگل…..
سهیلا رنگ پریده و پریشان به مهیار نگاه کرد.مهیار زیر گوش پرند گفت:
-دوستت خیلی زود با همه پسر خاله می شه.
لبخند روی لبهای پرند ماسید.با حالتی جدی جواب داد:
-بله سارا خونگرمه خیلی زیاد!
-کاش بعضی ها ازش یاد می گرفتن.
پرند با تعجب نگاهش کرد.مهیار بی توجه به حال او به خنده افتاد و گفت:
-پوریا از اون روزی که اومدی شرکت ما واسه خانم بگو.
همه به خنده افتادند.سارا گفت:
-باید واسه ام تعریف کنی.یالله یالله.
-چشم بانوی من.
فرزین گفت:
-باید دوستت رو زودتر به ما معرفی می کردی پرند.
مهسا هم خنده کنان گفت:
شما باعث می شید حوصله ادم سر نره.
سهیلا لبخندی تصنعی زد و به کف اتاق خیره شد.
به خود که امد ساعت نزدیک یک بود و وقت ناهار اصرارشان برای ماندن سارا بی فایده بود.گفت:
-تو خونه گفتم زود می ام.زود هم می ام.ولی پوریا اون قدر بامزه اس که اصلا نفهمیدم وقت کی گذشت.خیلی هم بهم خوش گذشت.امیدوارم همه اتون رو روز دوشنبه ببینم.
پرند تا دم در همراهش رفت.سارا گفت:
-فامیلای خوبی داری.
-اونام معتقد بودن دوست خوبی دارم.
-اونا که لطف دارن مزاحم شدم پرند جان باید ببخشی.
-سارا!وقتی این جوری باهام حرف می زنی احساس غریبگی می کنم.
-دوشنبه منتظرتم زودتر از بقیه بیا باشه؟
-قول نمی دم.چون فکر می کنم بچه ها هم بخوان بیان.
-فکر یعنی چی؟من دعوتشون کردم.قول می دی همه رو بیاری؟
-خودشون باید بیان.
-اگه تو بگی من اصرار داشتم همه اشون بیان قبول می کنن.در ضمن من که فامیل نزدیک ندارم.تنها فامیل نزدیک من تویی تو با فامیلات.
-دیگه هندونه زیر بغلم نذار.
-هندونه نیست دختر جان نزدیک ترین فامیل من نوه ی عموی پدرمه.
پرند خندید و گفت:
-بسه دلم واسه ات کباب شد باشه.
سارا گونه پرند را بوسید و گفت:
-تا دوشنبه.
-تا دوشنبه.
سارا به طرف اتومبیلش رفت.هنوز چند قدمی نرفته بود که برگشت و گفت:
-مخصوصا مهیار رو قول می دی؟
خنده از روی لبهای پرند محو شد.سعی کرد خود را جمع و جور کند جواب داد:
-قول می دم.
سارا دستش را در هوا تکان داد و به طرف اتومبیلش رفت.پرند دور شدنش را تما شا کرد و زیر لب گفت:
-بیچاره پوریا….مهریار!
سلانه سلانه از پله ها بالا رفت.در را که باز کرد پوریا به طرفش امد و پرسید:
-در مورد من حرفی نزد؟
پرند نگاهش کرد.پوریا گفت:
-از رفتارش که معلوم بود از من خوشش اومده.چیزی به تو نگفت؟
نگاه پرن از کنار پوریا گذشت و به سهیلا که مغموم و گرفته در فکر فرو رفته بود خیره ماند.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۱۵)
فصل یازدهم
پوریا برای چندمین بار به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-پرند تو رو خدا زود باش.
مهیار لبخندی از روی استهزاءزدو گفت:
-احمقانه اس کارمو تعطیل کردم واسه خاطر یه غریبه.
مهسا گفت:
-اگه نمی خواستی نمی اومدی.
ناصر گفت:
-اخه پرند جون اصرار داشتن همه بیان!
مهیار جواب داد:
-من به خاطر سارا خانم اومدم نه اصرار پرند.
فرزین کمی روی مبل جابه جا شد و گفت:
-بهتره با همدیگه مودب رفتار کنیم.ما داریم می ریم یه جای غریب.
پوریا زیر لب گفت:
-تو یکی دیگه خفه شو.
وتقریبا فریاد زد:
-پرند تو رو خدا بیا بیرون.
پونه خندید و گفت:
-بهتره بهش اهمیت ندی اون گاهی وقتا واقعا لجباز می شه.
سهیلا گفت:
-ما چندان عجله ای هم نداریم.
نادره گفت:
-پس چرا این قدر زود اومدیم؟
مهیار خندید و گفت:
-اخه عجله نداشتیم.
و به پوریا اشاره کرد.پوریا گفت:
-هر چی دلتون می خواد بگین من اهمیت نمی دم.
در باز شد و پرند در استانه در پدیدار شد.پوریا گفت:
-خدا رو شکر اومدی.
پرند ساکی را در دست جابه جا کرد و گفت:
-دیر نشده به موقع می رسیم.
مهیار بلند شد و گفت:
-فکر می کنم بهتره عجله کنیم.
و از پونه خداحافظی کرد و به راه افتاد.بچه ها هم یکی یکی از پونه خداحافظی کردند و به دنبال مهیار به راه افتادند.سهیلا بسته ها را برداشت و گفت:
-هیچ کس عادت نداره تو این فامیل کارای خودشو انجام بده.
پونه به خنده گفت:
-تو اونا رو لوس کردی زن دایی.
-می دونم اما کاریشم نمی تونم بکنم.
پرند اخرین نفری بود که از در بیرون رفت.مهیار پشت فرمان اتومبیلش نشسته بود.مهسا و ناصر و نادره سوار اتومبیل او شدند.پرند هم پشت فرمان اتومبیل اقای نوری نشست و سهیلا و پوریا و فرزین در کنارش جای گرفتند و حرکت کردند.مهسا گفت:
-من نمی فهمم چرا باید حتما به این جشن تولد بریم.
نادره گفت:
-ما دعوت شدیم زشت بود اگه رد می کردیم.
ناصر گفت:
-بهتره بگی به ما تعارف کردن و ما قبول کردیم.
-ولی سارا واقعا ما رو دعوت کرد.
مهیار گفت:
-اون واقعا دختر زرنگی بود.
ناصر پرسید:
-چطور مگه؟
پوریا با شعف جواب داد:
-مگه ندیدی چه جوری نگام می کرد.من می دونم اونم از من خوشش اومده.
پرند گفت:
-سارا به همه این جوری نگاه می کنه.
فرزین گفت:
-منم با پرند موافقم.نگاه کردن که دلیل نمی شه.
سهیلا گفت:
-بله با نگاه کردن نمی شه چیزی رو به کسی فهموند.
پرند با خنده گفت:
-می خوای من باهاش صحبت کنم؟
-من که از خدامه.
-باهاش حرف می زنم.
-کی؟
-دیگه روتو زیاد نکن گفتم باهاش حرف می زنم.
-قربون دختر عموی گلم بشم.
فرزین با تشر گفت:
-پوریا!
پرند خنده کنان گفت:
-هیجان زده شدی؟
-داره قند تو دلم اب می شه.
-هی زیاد به خودت امیدواری نده.
-من مطمئنم همه چیز درسته.
فرزین گفت:
-تو واقعا این بار جدی هستی؟
-یعنی شماها باور نمی کنید؟
فرزین گفت:
-تو ادمو می ترسونی.
ناصر گفت:
-ولی من در مورد خودم این جوری فکر نمی کنم.
مهسا گفت:
-منم بدم نمی اد حال این دختره گرفته شه.
مهیار پرسید:
-مگه پرند چیکارت کرده؟
ناصر با کنایه گفت:
-نکنه می خوای ازش حمایت کنی؟
-اینجا بحث حمایت نیست مشکل من و پرند تعریف شده اس اما شما چی؟تو یا مهسا؟
مهسا گفت:
-مشکل منم تعریف شده اس منتهی واسه خودم.
ناصر با خنده گفت:
-منم وضعیتم عین وضعیت مهساست.
نادره گفت:
-شما هر دو تاتونم اشتباه می کنید.
مهیار گفت:
-منم موافقم.
ناصر با تمسخر گفت:
-مثل اینکه تو واقعا داری از پرند طرفداری می کنی؟
-بهت گفتم موضوع این نیست.
پرند پرسید:
-پس موضوع چیه؟
فرزین گفت:
-بابا می خواد واسه ام یه جشن فارغ التحصیلی بگیره.
-این که عالیه کی؟
سهیلا به جای فرزین جواب داد:
-تا چند هفته دیگه.
-پس از الان خودمونو واسه چند هفته دیگه اماده کنیم.
پوریا گفت:
-چند هفته بعدشم جشن نامزدی منه.
سهیلا گفت:
-تو هنوز دهنت بوی شیر می ده.
-اون که به خاطر لیوانای شیریه که مامان هر شب به می ده.
پرند با خنده گفت:
-عجله نکن پسر جان دو نفر از تو بزرگترم تو اون خونه هست.
سهیلا خجالت زده سر به زیر انداخت و فرزین لبخند به لب گفت:
-همین رو بهش بگو.
پرند پیچید.از دور ساختمان سفید اقای سلیم پیدا شد.کوچه پر بود از اتومبیل های مدل بالایی که پشت سرهم ردیف ایستاده بودند.
پوریا گفت:
-اینجارو چه خبره.
فرزین گفت:
-بهتره برگردیم.
پرند جواب داد:
-ما هم دعوتیم مثل بقیه مهمونا.
و پارک کرد.پشت سر او مهریار هم رسید و جای پارکی پیدا کرد و نادره گفت:
-خوبه که وسط هفته اس.
-این پولدارا وسط هفته اخر هفته حالیشون نمی شه.
مهیار گفت:
-پیاده نمی شید تا شب می خواید بشینید در مورد پولدارا و وضع زندگیشون حرف بزنید؟
پیاده شدند پوریا به طرفشان رفت و گفت:
-انتخابم رو می بینید.
ناصر گفت:
-با این دنگ و فنگ ببین اصلا ادم حسابت می کنه.
مهیار دستی به شانه پوریا زد و گفت:
-تو فکرش نباش از خداشم باید باشه.
پرندو فرزین و سهیلا هم به جمع انان پیوستند.پرند گفت:
-بهتره زودتر بریم دیر رسیدیم.
و به راه افتاد.و بقبه هم به دنبال او روان شدند.پوریا پرسید:
-سرو وضعم مرتبه؟
نادره گفت:
-به این ماشینا نیگا کن فکر می کنی به پای اینا می رسی؟
پوریا چهره در هم کشید.مهیار گفت:
-اینم به جای روحیه دادنتونه.پوریا شجاع باش.
پرند در را باز کرد.سالن غرق نور و شادی بود.بوی عطرهای گران قیمت در هوا پیچیده شده بود و همراه باد کولر در فضا جابه جا می شد.
سارا در حالی که در لباس نقره ای بلندی پیچیده شده بود و نیم تاج نقره ای رنگی روی موهایش که انها را در بالای سر جمع کرده بود می درخشید.به طرفشان امد و با خوشحالی گفت:
-سلام خوش امدید.
کسانی که در نزدیکی در بودند به طرف انها چرخیدند.سارا پرند را در اغوش کشید و گفت:
-خوبه سفارش کردم زود بیای.
-تولدت مبارک.
از اغوش پرند بیرون امد و گفت:
-خوشحالم کردید دعوتم رو قبول کردید.
سهیلا گفت:
-شما لطف کردید ما رو دعوت کردید.تولدتون مبارک.
-ممنون بفرمایید.خواهش می کنم.
همه تولدش را تبریک گفتند.سارا هم تشکر کرد و تعارف کرد به سالن بروند.پرند گفت:
-کجا باید لباس عوض کنیم؟
سارا به مهیار که کت و شلواری مشکی پوشیده بود و کراواتی قهوه ای رنگ با اشکال مشکی زده بود نگاهی کردو گفت:
-بهتره برید تو اتاق من.
پیشخدمتی به انها نزدیک شد.سهیلا بسته ها را به دستش داد و تشکر کرد.پوریا در حالی که به ادم های شسته و رفته با موهای روغن زده و هیکل های اتو کشیده نگاه می کرد گفت:
-فکر کنم از همین حالا کم اوردم.
مهیار به ارامی گفت:
-شجاع باش.
سارا با دست به پیشخدمتی اشاره کرد.نزدیک شد.سارا گفت:
-خانما رو به اتاق من راهنمایی کن.
و خطاب به پرند گفت:
-اگر چیزی خواستی به این بگو واسه ات اماده می کنه.
و رو به مردها ادامه داد:
-بفرمایید.
ناصر گفت:
-پوریا فکر کنم جز من و تو همه کت و شلوار پوشیدن.
مهیار گفت:
-راه بیفتید دیگه.
و به دنبال سارا به راه افتاد.نگاه های پرشور دختران رنگ و روغن زده و سرخ و سفید با لیاس های یقه باز و بی استین بلند و کوتاه به مهیار که با وقار شانه به شانه فرزین به میان سالن می رفت دوخته شده بود.سارا که نگاه های تحسن برانگیز دختران از نظرش دور نمانده بود با غرور لبخندی زد.ناصر گفت:
-اینجا رو پر از ونوسه.
پوریا که غمگین به نظر می رسید گفت:
-قبول کن سارا از همه اشون خوشگل تره.
ناصر گفت:
-تو به هیچ کس نگاه نمی کنی از سارا خانم شما خوشگل تر هم هست چشم بصیرت می خواد.
سارا مبلی را به انها تعارف کرد و در حالی که نگاه خیره اش را به مهیار دوخته بود گفت:
-من چند دقیقه دیگه خدمت می رسم.
مهیار گفت:
-ممنون.
و روی مبل نشست.فرزین هم در کنارش جای گرفت.دستمالی از جیب بیرون اورد.عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت:
-کاش پرند زودتر بیاد.
مهیار با لبخند و اشاره سر نگاه دختران را پاسخ می گفت.ناصر کنار مهیار نشست و گفت:
-خوش که می گذره پسر خاله؟
پوریا غمزده گفت:
-مثل اینکه واسه همه خوب شد الا ما.
فرزین گفت:
-پرند که بهت گفت به خودت امیدواری نده.
مهیار با لحنی روحیه بخش گفت:
-در ضمن پرند اینم گفت که باهاش حرف می زنه.
پوریا لبخندی از سر شوق زد و گفت:
-کاش شما هم معرفت این اقا مهریار رو داشتید.
در اتاق سارا پرند به مهسا و نادره کمک کرد تا اماده شوند.سهیلا هم لباس هایش را عوض کرد و گفت:
-خب پرند زود باش.
پرند گفت:
-من کارم طول می کشه شما برید منم می ام.
-یعنی چی دختر؟ما بدون تو رومون نمی شه بریم.
نادره گفت:
-مگه ندیدی چقدر شلوغ بود.از پسراش که بگذریم دختراشونو دیدی؟
پرند لبخندی زدو گفت:
-مطمئن باش اونام مثل ما ادمن.
مهسا گفت:
-تو به این جور مهمونیا عادت داری ما که مثل تو نیستیم.
پرند گفت:
-منم اولین باره که به همچین مهمونی ای دعوت شدم.
-یعنی قبلا نیومدی مهمونی سارا؟
-من چند ماهه که با سارا اشنا شدم.اونم از کلاس نقاشی و این اولین جشن تولدشه که من باهاش دوستم.
سهیلا میانه را گرفت و گفت:
-بحثتون سر چیه؟مهسا!ببین پرند ما خجالت می کشیم اخه یه جورایی غریبه ایم.
پرند بلند شد در را باز کرد و به پیشخدمت که پشت در منتظر بود گفت:
-می شه لطفا خانما رو به طرف پایین راهنمایی کنید.
نادره از پشت سر گفت:
-پرند ما رومون نمی شه.
پرند بی توجه به او ادامه داد:
-لطفا ببرشون پیش اون اقایونی که با ما بودن می شه؟
-بله خانم.
-ممنون.
پرند در را تا اخر باز کرد و گفت:
-اقا شما رو می بره پیش بچه ها.
نادره گفت:
-من روم نمی شه.
سهیلا گفت:
-بهتره بریم.
از کنار پرند که رد می شد گفت:
-زود بیای ها ما اونجا غریبه ایم.
-منم غریبه ام ولی باشه زود می ام.فقط می خوام لباس عوض کنم.
مهسا به تلخی از پرند رو برگرداند و از در بیرون رفت.پرند در را بست.لحظه ای به در تکیه داد و بعد به سرعت به طرف ساکش رفت تا لباس عوض کند.
مهسا غرغر کنان گفت:
-واقعا که ادم خودخواهیه.
سهیلا گفت:
-مهسا خواهش می کنم.
وبا ابرو به پیشخدمت که جلوتر از انها در حرکت بود اشاره کرد.ناصر به بالای پله ها اشاره کرد و گفت:
-بچه ها اومدن.
سرها به طرف بالا چرخید.فرزین گفت:
-پس پرند کجاست؟
مهیار با پوزخندی گفت:
-فکر نکنم گم بشه کما این که تو اینجا هر اتفاقی ممکنه بیفته.
دخترها خجالت زده و سرخ شده به نزدیک انها رسیدند.مهیار از روی مبل بلند شد و گفت:
-بفرمایید خانما.
ناصر و فرزین هم به ناچار از روی مبل بلند شدند.سهیلا سر به زیر و شرم زده روی مبل نشست.سر بلند کرد مهیار لبخند به لب چشم به او دوخته بود.خجالت زده تر از پیش سر به زیر انداخت.مهیار به طرفش خم شدو گفت:
-باور کن ارایش به صورتت خیلی می اد.
سهیلا احساس خوشی ای امیخته با شرم کرد.پوریا با شیطنت گفت:
-چی در گوش ابجی ما گفتی؟
مهیار با خنده ملیحی گفت:
-بهش گفتم خیلی خوشگل شده.
سارا به انها نزدیک شدو گفت:
-ببخشید تنهاتون گذاشتم.
پوریا گفت:
-خواهش می کنم.
سارا به قهقهه خندید.پوریا با تعجب گفت:
-چی شد؟
-ببخش نمی تونم نگات کنم و یاد جمعه نیفتم.
-من نوکرتم سارا خانم.
سهیلا تشر زد:
-پوریا یادت رفته کجاییم.
-خانم می خواد به من بخنده.
سارا خنده کنان گفت:
-تو رو خدا بذارید شیطونی کنه مهمونی رو از کسالت در می اره.
دختری بلند قد که لباس قرمز رنگ بلندی به تن داشت و موهای مشکی اش را روی سرش جمع کرده بود به انها نزدیک شد و گفت:
-سارا جون عزیزم نمی خوای ما رو به هم معرفی کنی؟
خنده سارا قطع شد.گفت:
-البته معرفی می کنم.سوزان عزیز از دوستان خانوادگی دوستان عزیز من.
دخترها از روی مبل بلند شدند.سوزان دستش را به طرف مهیار دراز کرد و گفت:
-سوزان هستم.
-خوشوقتم.
رنگ سهیلا پرید.ناصر دستش را پیش بردو گفت:
-ناصر هستم.
سوزان با اکراه چشم از مهیار گرفت و دستش را از دست او بیرون کشید و نوک انگشتان ناصر را به سستی گرفت و گفت:
-خوشوقتم.
سوزان یکی یکی با همه دست داد.در حالی که هراز چند گاهی با لبخند به مهیار نگاه می کرد.با بقیه احوالپرسی می کرد.سارا خنده پیروزی بر لب به اهستگی کنار گوش مهیار گفت:
-دکون همه پسرا رو تخته می کنی.
لحنش انقدر خودمانی بود که مهیار را تر ساند.می خواست چیزی بگوید که نگاهش بر بالای پله ها افتاد.پرند در لباس مشکی بلندی که دنباله دامنش روی زمین کشیده می شد و در حالی که موهای مشکی و مواجش را روی سرشانه ریخته بود و تل قشنگی که مثل شکوفه های گیلاس بود روی سر گذاشته بود از پله ها پایین می امد.از هر پله که پایین می امد موهایش در هوا موجی می خورد و دل را می لرزاند.سارا مسیر نگاه مهیار را تعقیب کرد و به پرند رسید.از نگاه مشتاق مهیار که به پری کوچکی که از پله ها پایین می امد دوخته شده بود احساس حسادت کرد.سهیلا هم متوجه نگاه مهیار شده بود.به زحمت خود را سر پا نگه داشته بود.ناصر که متوجه شده بود پرند از پله ها پایین می اید گفت:
-اینم پرند!
سرها به طرف بالا چرخید.پرن سر بلند کرد و از همان بالا سرتاسر سالن را با چشم کاوید و بچه ها را در گوشه ای از سالن دید.لبخندی زد.سرهای بسیاری به طرف بالا چرخیده بود و پایین امدن پری کوچک را تماشا می کردند.پرند قدم به کف سالن گذاشت.از کنار هر که رد می شد نگاه ها را به دنبال خود می کشید.سارا به طرفش رفت.شوزان در کنار مهیار ایستاد و با کنایه گفت:
-غرق نشی.
مهیار به خود امد.لبخندی زد و گفت:
-شنا بلدم ممنون.
فرزین بر جا خشکش زده بود.مهیار روی صندلی ای نشست و در حالی که قلبا زیبایی پرند را تحسین می کرد ظاهر بی تفاوتی به خود گرفت.سارا دست پرند را گرفت و گفت:
وای تو چقدر خوشگل شدی فکر کنم تو و پسر عمه ات مسابقه گذاشتین.
پرند با نگاه به دنبال انها گشت و گفت:
-حتما خیلی عذاب کشیدن.
-تنها نمی مونن سوزان پیششونه بیا به دوستام معرفیت کنم.
پرند همان طور که به دنبال سارا کشیده می شد گفت:
-سوزان دیگه کیه؟
-وای تو چقدر نگرانی.
پرند دستش را کشید و گفت:
-داری می دویی سارا.
سارا ایستاد و نگاهش کرد.بعد به خنده افتاد و گفت:
-من بزرگ نمی شم.
صدای مردانه ای از پشت سر پرند گفت:
-منم موافقم.
پرند خودش را کنار کشید.مرد جوانی که موهایش را کف سرش خوابانده بود دستش را به طرف پرند دراز کردو در حالی که کمی خم شده بود گفت:
-اریا هستم.
پرند به طرف بچه ها نگاهی کرد.فرزین عرق پیشانی اش را پاک کرد.مهیار چشم چرخاند.پرند نوک انگشتانش را به سستی گرفت و به سرعت رها کرد و گفت:
-از اشناییتون خوشوقتم.
اریا رو به سارا گفت:
-تو که نمی تونی رسم ادب رو به جا بیاری.
سارا گفت:
-بله اریا پسر شریک بابا پرند عزیز من دوست خوبم.
-خوشحالم که با شما اشنا می شم.
-ممنون.
-اجاز……
پرند به میان حرفش دویدو گفت:
-معذرت می خوام.
وبه طرف اقوامش رفت.
اریا به سارا نگاه کرد و گفت:
-چی شد؟
سارا صدایش را پایین اورد و گفت:
-خیلی سرکشه تلاشت رو ادامه بده.
وبه قهقهه خندید و از اریا دور شد.فرزین چند قدمی به طرف پرند رفت و گفت:
-چی می گفت؟
ناصر به جای پرند جواب داد:
-اینجا مهمونیه ها.
پرند از کنار فرزین رد شد.سوزان که کنار مهیار ایستاده بود گفت:
-ایشون کی هستن؟
مهیار کمی روی صندلی جابه جا شدو گفت:
-دختر دایی ام پرند.
و کلمه پرند را بلندتر گفت به طوری که پرند به طرفش برگشت.مهیار بی انکه از جای برخیزد گفت:
-خانم می خواستن با شما اشنا شن.
و با دست به سوزان اشاره کرد.سهیلا رنگ پریده و مشوش روی مبل تکانی خورد.پرند به طرف سوزان رفت و گفت:
-پرند هستمو…شما؟
سوزان دستش را فشرد و گفت:
-سوزان.
اریا که به انها نزدیک می شد لبخندی زدو گفت:
-می بینم که خانم ها با همدیگه اشنا شدن.
وبا اشاره سر به مهیار سلام کرد.مهیار با اکراه از روی صندلی بلند شد و با او دست داد.سوزان گفت:
-اریا ایشون هم مهیار.
-از دیدنتون خوشحالم.
مهیار لبخندی تصنعی زد و گفت:
-منم همین طور.
پرند گفت:
-ببخشید.
وخواست از انها دور شود که اریا گفت:
-می بینم که خانم از من فرار می کنند؟
پرند ایستاد و در حالی که سر به زیر داشت جواب داد:
-این طور نیست.
فرزین به انها نزدیک شد.سوزان انها را هم به هم معرفی کرد.پوریا و ناصر به جمع انان پیوستند و به زودی همه با هم گرم صحبت شدند.اریا نگاه خیره اش را به پرند دوخته بود.فرزین عرق پیشانی اش را پاک کردو گفت:
-واقعا گرمه.
سوزان گفت:
-سلف ته سالنه بهتره برید از خودتون پذیرایی کنید.
-متشکرم.
پوریا جمعیت را به دنبال سارا کاوید و گفت:
-منم تشنه ام اگه می ری با هم بریم؟
فرزین که احساس تشنگی می کرد گفت:
-اگه تو تشنه ای باشه.
ناصر گفت:
-منم می ام.
فرزین رو به دخترها که روی کاناپه نشسته بودند کرد و گفت:
-اگر چیزی میل دارید با ما بیایید.
ناصر غرغرکنان گفت:
-نمی شه به اونا نگی.
پوریا لبخندی از سر شیطنت زدو گفت:
-بچه ها بیایید.
وصدایش را پایین تر اورد و ادامه داد:
-بخور بخوره ها!
نادره و مهسا از جا بلند شدند ولی سهیلا تکان نخورد.نادره گفت:
-تو نمی ای؟
وفرزین گفت:
-بلند شو سهیلا.
سهیلا به مهیار که بیت سوزان و پرند ایستاده بود نگاه کرد.پوریا صدا زد:
-سهیلا!
از جا بلند شد و سلانه سلانه به دنبال انها به راه افتاد.
سوزان پرسید:
-از دوستای سارا هستین؟
-بله.
مهیار گفت:
-البته پرند از دوستای ساراست ما هم به خاطر ایشون دعوت شدیم.
سارا از پشت سر گفت:
-هر کس به جای خودش.
و وارد جمع انها شد و ادامه داد:
-ببخشید که من هی مجبور می شم تنهاتون بذارم.می دونید پیش هر کی چند دقیقه هو وایستم کلی طول می کشه.
اریا پرسید:
-کیک هنوز نرسیده؟
-بابا گفت تماس گرفته تو راهه.
سوزان پرسید:
-مهمونی ات کی تموم می شه؟
ساعت هفت!
مهیار با خنده گفت:
-من فکر می کردم شام هم می دین.
-شما واسه شام تشریف داشته باشین.
اریا گفت:
-ما چی؟
-نه دیگه فقط ایشون.
سوزان با کنایه گفت:
-این یعنی…..
سارا قهقهه ای زد و گفت:
-سعی می کنم زود برگردم.
واز انها دور شد.اریا خندید و گفت:
-سارا شروع کرد.
مهیار گفت:
-بله؟
اریا گفت:
-هیچی.
ورو به پرند کردو پرسید:
-میل دارید چند دقیقه ای باهم توی باغ قدم بزنیم؟
سارا شانه به شانه پوریا ایستاد و پرسید:
-خوش می گذره؟
پوریا جواب داد:
-بله بازم تولدتون مبارک.
-با من رسمی حرف نزن.
پوریا لبخند بزرگی به لب نشاند و گفت:
-چشم.
سارا به سهیلا که مغموم به روی صندلی نشسته بود و با لیوان شربتش بازی می کرد نگاه کردو پرسید:
-این دیگه چشه؟
ناصر گفت:
-شما خودتونو عذاب ندید.
سارا به همان سرعتی که متوجه سهیلا شده بود او را فراموش کرد و از پوریا پرسید:
-تو این چند روزه اتفاق بامزه ای برات نیفتاده؟
-چرا یه چند تایی هست.
-واسه ام تعریف کن.
-اینجا؟
-خواهش می کنم.
پوریا به اطراف نگاه کرد و گفت:
-زشته اما تو می گی دیگه!
سهیلا سر بلند کرد سوزان و مهیار و اریا و پرند به طرف در سالن می رفتند.مهسا پرسید:
-سهیلا حال نداری؟رنگت پریده!
-خوبه فقط کاش زودتر بریم خونه.
مهسا به فرزین که به لیوان شربتش خیره شده بود نگاه کرد.پوریا به حرف افتاده بود و سارا می خندید.ناصر در حالی که به ارامی می خندید گفت:
-پوریا زشته.
ولب پایینی اش را گاز گرفت.دختران زیادی به دور پوریا حلقه زده بودند.سارا با گفتن ببخشید از انها دور شد و پوریا را در میان انبوه دختران جوانی که پیرامونش ایستاده بودند تنها گذاشت.
مهسا به فرزین نزدیک شد و گفت:
-فکر کنم سهیلا حال نداره.
فرزین لیوان را روی میز گذاشت و پرسید:
-پرند کجا موند؟
مهسا با دلخوری گفت:
-من از خواهرت می گم تو از پرند می پرسی؟
فرزین کمی نگاهش کرد.مهسا رو برگرداند و به طرف سهیلا رفت.فرزین نگاهی به پوریا که معرکه گرفته بود انداخت و به طرف سهیلا رفت.سهیلا کمی روی صندلی جا به جا شد.فرزین به ارامی پرسید:
-حال نداری؟
-خوبم.
مهسا گفت:
-چرا تعارف می کنی می خوای بریم؟
-نه چیزی نیست.
فرزین گفت:
-هوای اینجا خفه است می خوای بریم بیرون؟
سهیلا که می ترسید مهیار را دست در دست سوزان ببیند جواب داد:
-نه همین جا خوبه.
فرزین دستش را گرفت و گفت:
-حداقل بیا چند دقیقه کنار پنجره وایستا.
وپیش از انکه سهیلا مقاومتی از خود نشان بدهد او را به طرف پنجره کشید.مهسا لحظاتی به فرزین نگاه کرد و به دنبال انها به راه افتاد.فرزین پشت پنجره ایستاد و گفت:
-اینجا هوای بهتری داره.
سهیلا سر به زیر انداخت و گفت:
-ممنون.
مهسا گفت:
-اگه ناراحتی برات صندلی بیارم.
-خوبم ممنون.
مهسا از پنجره به بیرون نگاه کرد و با تعجب گفت:
-اونجا رو.
و به بیرون اشاره کرد.فرزین مسیر انگشت او را دنبال کرد.مهیار و سوزان پرند و اریا.در حیاط ایستاده بودند و می خندیدند.رنگ از صورت فرزین پرید.به سختی تعادل خود را حفظ کرده بود.سهیلا بی انکه بیرون را نگاه کند.هر انچه را که اتفاق می افتاد می دید و به زحمت مانع ریختن اشکش می شد.مهسا گفت:
-اونا کی رفتن بیرون؟
فرزین نفس عمیقی کشید تا خود را باز یابدومهسا زیر چشمی نگاهش کرد و ناگهان چیزی از ذهنش گذشت.گفت:
-مسخره اس پرندو ببین چه با این اقاهه گل می گه و گل می خنده.
به فرزین نگاه کرد تا ببیند عکس العمل او چگونه است.وقتی چیزی ندید ادامه داد:
-اوه نگاش کنید انگار نه انگار که مهیار ما هم اونجاست.ببین چه راحت وایستاده می گه و می خنده.
فرزین مشت هایش را گره کرد.مهسا با بد جنسی اضافه کرد:
-این جور که من می بینم تا چند وقت دیگه باید بیاییم عروسی پرند.
فرزین گفت:
-ببخشید.
و از پشت پنجره دور شد.مهسا لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
-ببخش سهیلا جون.
و به دنبال فرزین به راه افتاد.سهیلا سر بلند کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.انها در حیاط زیر درخت کاجی ایستاده بودند.از حرکات سرو صورتشان معلوم بود که از در کنار هم بودن لذت می برند.صدایی او را به خود اورد:
-سلام.
سهیلا به طرف صدا برگشت.مرد جوانی روبرویش ایستاده بود.بی انکه جواب او را بدهد به سرعت از کنار پنجره دور شد.مرد جوان شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:
-چی شد؟
ودر حالی که خنده استهزاءامیزی روی لبش نشسته بود به طرف گروهی که در ان نزدیکی ایستاده بودند رفت.
تمام طول میهمانی برای فرزین و سهیلا در حالتی بین هذیان و تب سپری شد.حتی محبت های مهسا هم نتوانست روح مشوش فرزین را ارام کند.چیزی در ذهنش جان گرفت و تمام مخیله اش را پر کرده بود.او تصمیمش را گرفته بود.
مهیار و پرند که به طرفشان امدند سهیلا به سختی لرزش دست هایش را پنهان کرد.پرند گفت:
-ببخشید باور کنید هر چقدر سعی کردم نتونستم نرم.
مهسا با کنایه گفت:
-از خنده هات معلوم بود.
پرند نگاهی به مهیار کرد و گفت:
-بازم معذرت می خوام.
مهیار پرسید:
-سهیلا خوبه؟
سهیلا لبخند زورکی زد.ناصر گفت:
-از احوالپرسی های شما.
-خیلی گیر بودن.
-شما که از گیر بازی خوشتون نمی اد.
فرزین از روی مبل بلند شد و به طرف پرند که مشغول خوش و بش با نادره بود رفت و گفت:
-پرند میشه؟
پرند نگاهش کرد.فرزین ادامه داد:
-یه چند لحظه.
-ببخش.
به طرف فرزین رفت.مهیار و مهسا به انها نگاه کردند.فرزین کمی این پا و اون پا کردو گفت:
-می خوام….میخوام اگه…..
-گوش میدم.
-می شه بیشتر مراقب سهیلا باشی.
پرند ناباورانه نگاهش کرد و گفت:
-تو مطمئنی می خواستی همین رو بهم بگی؟
فرزین سر به زیر انداخت و گفت:
-اره.
-باشه مواظبش هستم.
به طرف سهیلا رفت و گفت:
-چطوری؟
در همین لحظه در بزرگ سالن باز شد و کیک تولد سارا که به شکل یک کلبه جنگلی بود روی چرخ وارد سالن شد.هیاهویی در سالن پیچید و همه شروع کردند به کف زدن.پرند هم از سهیلا فاصله گرفت و به طرف سارا رفت.
سالن در شلوغی فرو رفته بود.شمع ها روشن شد و جمعیت یک صدا شعر تولدت مبارک را سر دادند.سارا شمع ها را فوت کرد همه کف زدند و عکاس مشغول عکس انداختن شد.بعد از عکس گرفتن پیشخدمت کیک را برد و سارا مشغول باز کردن کادوهایش شد.
کادوی پرند تابلویی بود که خود کشیده بود.یک دختر بچه که روی تاب نشسته بود.نگاه ها ی تحسین برانگیز حاضران به تابلو خیره مانده بود.سارا هیجان زده به طرف پرند رفت و او را در اغوش کشید و گفت:
-این بهترین هدیه ای بود که امروز گرفتم.
-قابل تو رو نداشت.
-می دونی که از سرم هم زیاده.
جمعیت سارا را صدا زدند تا بقیه کادوها را هم باز کند.سارا به جای اولش باز گشت.
اریا به پرند نزدیک شد و گفت:
-برای من باعث افتخاره.
-خواهش می کنم.
-یک نقاشی زیبا هم نقاشی زیبا و هم نقاشی ای زیبا.
-شما لطف دارید.
فرزین ان دو را با هم دید.سهیلا به مهیار نگاه کرد.مهسا به ارامی به فرزین گفت:
-پسر دایی!
فرزین با عصبانیت گفت:
-تو دیگه ولم کن.
وبلند شد و از در بیرون رفت.اشک در چشمان مهسا حلقه زد.به پرند که محجوبانه و لبخند به لب داشت با اریا صحبت می کرد نگاه کرد و اشک بر روی گونه هایش لغزید.
کادوها تمام شد و پیش خدمت ها کیک تولد را در حالی که در بشقاب ها چیده شده بر روی گاری های دستی بود به سالن اوردند و پخش کردند.پرند به کنار اقوامش رفت و در کنار مهیار ایستاد.ناصر نگاهش کرد و لبخند زد.مهیار نگاه مهربانی به پرند کرد.پرند سر به زیر انداخت و از گوشه چشم نگاه مهربان مهیار را پاسخ گفت.سهیلا سر به زیر انداخت.مهسا که متوجه شده بود بازوی سهیلا را گرفت و گفت:
-می شه چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟
سهیلا نگاهش کرد.مهسا بشقاب های کیک را برداشت و گفت:
-ما می ریم روی صندلی بشینیم.
نادره گفت:
-منم می ام.
مهسا به تندی جواب داد:
-بمون پیش اینا چون ممکنه…..
ونگاه معنی داری به پرند و مهیار کرد و به همراه سهیلا از انها دور شد.پوریا در حالی که با کیکش بازی می کرد گفت:
-اصلا حوصله ندارم.
پرند گفت:
-تو واقعا عاشق شدی؟
پوریا بشقاب را روی میز گذاشت و گفت:
-باید برم تو حیاط.
و از انها دور شد.همه به هم نگاه کردند.نادره گفت:
-اینجا چه خبره؟ما اومدیم جشن تولد که بهمون خوش بگذره فرزین رفته بیرون سهیلا حال نداره مهسا عصبانیه اینم از پوریا.
مهیار با حالتی متفکر گفت:
-به گمونم این بار پوریا جدیه.
پرند به سارا که در جمع دوستانش ایستاده بود و می خندید نگاه کرد و با خود گفت:
-متاسفم پوریا.
مهیار پرسید:
-چیزی گفتی؟
سارا نگاهشان کرد و بوسه ای برایش فرستاد.پرند لبخندی زد و سری تکان داد. و خطاب به مهیار گفت:
-نه!
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۱۶)
فصل دوازدهم
همه ساکت بودند.انگار هیچ کس نمی خواست این سکوت ازاردهنده را بشکند.سهیلا چشم به دست هایش دوخته بود.پوریا به پشتی صندلی تکیه داده پود و چشم هایش را بسته بود و فرزین در اندیشه های دور و درازش به دنبال کلمات می گشت.
پرند گفت:
-چیزی شده؟
هیچ کس جوابش را نداد.گفت:
-چرا همه اتون یه جوری شدین؟
پوریا بی انکه چشم باز کند گفت:
-خسته ایم گروه خون اونا به گروه خون ما نمی خورد.
فرزین گفت:
-قبول کردن دعوت سارا خانم یه اشتباه بود.
پرند گفت:
-این قدر کسل کننده بود؟
هیچ کس جوابش رو نداد.در مقابل در خانه اشان توقف کردند.مهیار زودتر از او رسیده بود و نادره زنگ می زد.فرزین گفت:
-فکر کنم بهتره ما بریم خونه.
-مامانم شام درست کرده.
-مزاحم نمی شیم.
-تو حالت خوبه؟می گم مامانم شام درست کرده.
سهیلا گفت:
-منم معتقدم بریم خونه.
-بهتره جواب مامانم رو بدید و بعد برید.
از ماشین پیاده شد.مهیار منتظرشان ایستاده بود.پوریا هم پیاده شده و با صورتی گرفته به طرف ساختمان به راه افتاد.مهیار گفت:
-ناراحت نبینمت.
-حالم گرفته اس.
سهیلا هم پیاده شد و به راه افتاد.مهیار گفت:
-سهیلا هم حالش گرفته اس.
سهیلا نگاه بی رمقش را به او دوخت و گفت:
-مسلما حال تو از همه بهتره.
مهیار با تعجب نگاهش کرد.سهیلا گفت:
-معذرت می خوام.
-واسه چی؟
-ولش کن.
-می خوای با هم حرف بزنیم.
سهیلا نگاهش کرد و جواب داد:
-حرف؟
مهسا از روی پله ها صدا زد:
-سهیلا من اینجا منتظر تو هستم ها.
وسهیلا به داخل ساختمان رفت.مهیار به طرف پرند رفت و پرسید:
-اینا چه شونه؟
-من نمی دونم.
-فرزین چرا پیاده نمی شه؟
-من نمی دونم واقعا نمی دونم.
-انگار همه دیوونه شدن مهسا از اونجا تا اینجا سرمو خورد.
-می شه با فرزین حرف بزنی؟
-حرف تو رو که بیشتر گوش میده.
-باشه خودم باهاش حرف می زنم.
-باهاش حرف می زنم.
-گفتم که خودم باهاش حرف می زنم.تو بهتره بری بالا چون ممکنه نخواد پیش تو با من حرف بزنه.
مهیار پوزخندی زد و با کنایه گفت:
-تنهاتون می ذارم.
پرند به طرف ماشین رفت.در را باز کرد و گفت:
-تو نمی خوای بیای پایین؟
فرزین گفت:
-مهیار بهت چی می گفت؟
پرند با تعجب پرسید:
-هان؟
-پرسیدم مهیار بهت چی می گفت؟
-گفت که باهات حرف بزنم و بگم نمی خوای بیای پایین.
فرزین به پرند نگاه کردو گفت:
-من یک هفته اس که بر گشتم.
-می دونم.
وانگار که با خودش حرف می زند گفت:
-یک هفته!
پرند گفت:
-نمی خوای بیای پایین؟
واین بار فرزین با مهربانی بیشتری نگاهش کرد و گفت:
-می ام.
واز ماشین پیاده شد.پرند درها را قفل کرد و شانه به شانه فرزین به راه افتاد.وارد خانه که شدند مهسا نگاهشان کرد.مهیار در کنار سهیلا نشسته بود و بی توجه به ورود انها به ارامی با سهیلا مشغول حرف زدن بود.نادره و ناصر و پوریا به نوبت از میهمانی تعریف می کردند.نادره با هیجان ناصر عادی و پوریا با غم و حسرت.وپونه می خندید.پرند سلام کرد.اقای نوری و پونه جوابش را دادند.فرزین هم سلام کرد.اقای نوری گفت:
-سلام خوب خانم خانما خوش گذشت؟
-جاتون یه دنیا خالی بود.
فرزین روی مبل نشست.اقای نوری پرسید:
-تو چطوری عمو جان؟
-خوبم ممنون.
پونه گفت:
-مهمونی چطور بود؟
-عالی بود!بچه ها که دارن تعریف می کنن.
و به طرف اتاقش رفت تا لباسش را تعویض کند.مهسا به سهیلا نگاه کرد و لبخند زد.سهیلا لب به دندان گزید و سر به زیر انداخت.مهیار با تعجب به مهسا نگاه کرد.مهسا سر برگرداند و چشم به ناصر که داشت از مهمانی می گفت دوخت.مهیار پرسید:
-حالا بهتر شدی؟
-بله بهترم.
-خدارو شکر.
-یعنی تو نگرانم بودی؟
پرند از اتاقش بیرون امد.مهیار نگاهی به پرند انداخت و گفت:
-معلومه دختر.
صدای زنگ تلفن در خانه طنین انداخت.پرند که نزدیک تلفن بود گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام پرند جون تولد خوش گذشت؟
پرند با تعجب پرسید:
-شما از کجا می دونید؟
-بی معرفت نمی تونستی یه تعارف به من بکنی؟
پرند گوشی را قطع کرد.مهیار نگاهش کرد و پوزخندی زد.پونه پرسید:
-کی بود؟
-اشتباه گرفته بود.
اقای نوری گفت:
-چی بهت گفت که بهش گفتی از کجا می دونه؟
-مزاحم بود بابا.
مهیار با خنده گفت:
-چه مزاحمی که می دونست تو رفتی مهمونی.
ناگهان چیزی در وجود پرند فرو ریخت.به مهیار نگاه کرد.مهیار بی خیال سر برگرداند و دنبال حرفش را با سهیلا از سر گرفت.ناصر گفت:
-خشکت زده پرند.
پرند به خود امد نشست و گفت:
-نه.
تمام طول شب جز یکی دوبار نگاهش با نگاه مهیار برخورد نداشت.بعد از شام پرند چای را در مقابل فرزین گرفت.اقای نوری با خنده گفت:
-فرزین جان تو فکری؟
فرزین به اقای نوری نگاه کرد و گفت:
-نه عمو جان….یعنی…بله عمو جان.
پونه با خنده گفت:
-نکنه اقای مهندس هم دلشون رو گذاشتن و اومدن.
مهسا با رنگی پریده به فرزین نگاه کرد.فرزین سر به زیر انداخت و چیزی نگفت.خنده روی لبهای همه خشک شد.همه با تعجب به فرزین خیره شدند.مهیار اولین نفری بود که به حرف امد و گفت:
-تبریک می گم.
مهسا ناباورانه به فرزین خیره شده بود.پونه خندید و گفت:
-خدای من باید یه همچین چیزی پیش می اومد.تا جوونای فامیل یه تکونی به خودشون بدن یاد بگیر مهیار خان چند ساله درست تموم شده.
-من تنبلم زن دایی جان.
-پونه گفت:
-باید به مژگان خبر بدم.
فرزین گفت:
-نه لطفا به کسی چیزی نگید اول باید با خودش حرف بزنم.
ناصر گفت:
-زرنگ تو کی باهاش حرف زدی که ما نفهمیدیم؟
-هنوز باهاش حرف نزدم.-پس چه جوری…
همه به پرند نگاه کردند.پرند با خوشحالی گفت:
-همین فردا پیداش می کنم.
و چشمان درخشانش را به مهیار دوخت.مهسا به سختی نفس می کشید.سهیلا گفت:
-همه امون رو شوکه کردی.
پوریا گفت:
-ببین ما دختره را دیده بودیم موندیم اقا همون جا دید و…..
مهسا به سختی از مهیار پرسید:
-کی می ریم خونه؟
-می ریم.
-بریم حالا.
-چقدر عجله داری می ریم دیگه.
-خواهش می کنم مهیار.
پونه گفت:
-چیزی شده مهیار خان؟
مهیار بلند شد و گفت:
-ما خسته ایم اگه اجازه بدین مرخص بشیم.
اقای نوری گفت:
-چه خبره اتونه؟به این زودی؟
مهسا هم از جا بلند شد و گفت:
-باید بریم دایی.
مهیار گفت:
-خب بچه ها هر کی میاد بلند شه.
ناصر و نادره هم بلند شدند.سهیلا هم بلند شد و گفت:
-بچه ها بلند شید.
اقای نوری گفت:
-همه اتون که جا نمی شید صبر کنید خودم می رسونمتون.
پونه گفت:
-چرا همگی با هم بلند شدید؟
مهسا گفت:
-یه جوری می شینیم.
پرند گفت:
-هر جوری هم بشینید جا نمی شید که.
فرزین و پوریا هم بلند شدند.اقای نوری گفت:
-حالا که همگی عزم رفتن کردید…..باشه پرند سویئچ کجاست؟
پرند سویئچ را از روی میز برداشت و به طرف اقای نوری گرفت.همه از پونه تشکر کردند و بعد از خداحافظی از در بیرون رفتند.در راه پله ها مهسا به ارامی زیر گوش فرزین گفت:
-به محض اینکه رسیدیم می خوام بهت زنگ بزنم می شه لطفا خودت گوشی را برداری.
فرزین نگاهش کرد.پیش از انکه دهان باز کند مهسا به سرعتش افزود و به سرعت از پله ها پایین رفت.
پوریا سهیلا را هل داد و گفت:
-شما دخترا نمی تونید یه کم جمع و جور بشینید؟
مهیار از اینه به عقب نگاه کرد و همان طور که می خندید گفت:
-به این بیچاره هم جا بدید.
ناصر سربرگرداند و خندید.مهیار لبخند به لب نگاهی به فرزین کرد.گرفته و متفکرانه به روبرو خیره شده بود.لبخند روی لبهای مهیار بزرگتر شد و گفت:
-نبینم اقای مهندس تو فکر باشه.
نگاه ها به طرف فرزین چرخید.چهره در هم کشید و گفت:
-مسئله خاصی نیست.
پوریا با کمک ارنجش جای بیشتری برای خود باز کرد و گفت:
-نمی شه پیشنهاد عمو منوچهر رو قبول می کردین.فرزین جان غصه نخور این اصلا عاشقی رو نمی فهمه.
مهیار قهقهه ای زد و گفت:
-خدایا شکرت.
ناصر با کنایه گفت:
-خوشحالی مهیار خان مثل اینکه بعد از مهندس نوبت توئه.آخدا این مهمونی واسه همه اومد داشت الا ما.
سهیلا سرش را به پشتی تکیه داد و چشم هایش را بست.به سختی نفس می کشید و احساس ضعف می کرد.نادره گفت:
-واسه چی اومد داشت؟مگه خبریه؟
مهیار جواب داد:
-شایعه درست می کنن.این مهمونی فقط واسه مهندس عزیز ما اومد داشت.نه فرزین خان؟
فرزین بی انکه نگاه از روبرو برگیرد چهره در هم کشید.پوریا گفت:
-مهسا چشه؟
-سربه سر من نذار پوریا که حوصله تو یه نفر رو ندارم.
-یکی نیست به من بگه تو فضولی این که ادم نیست تو حالش رو می پرسی.
-بگین سر به سر من نذاره ها حوصله اش رو ندارم.
-بگین بره بچه ها.
مهیار از اینه به عقب نگاه کرد.خودش هم نمی دانست چه شده است؟مهسا بی حوصله بود.سهیلا غمگین و فرزین متفکر و خودش خوشحال.نمی دانست دلیل دیگران برای بی حوصله غمگین و یا متفکر بودن چیست فقط خودش می دانست خودش چرا خوشحال استوخوشحال به خاطر بودن در کنار پرند.خوشحال به خاطر کنار رفتن فرزین و خوشحال به خاطر نگاه های گرم پرند.
ناصر گفت:
-کاش شماهام از این دوستا داشتید.
مهسا غرید:
-من ترجیح می دم بمیرم تا با همچین اشغالی دوست باشم.
-هی تو با من لجی چیکار به کار سارا داری.
-برو بابا کی با تو بود.تو هم با اون سارات.
-تو اصلا امشب چته؟به همه گیر می دی؟
مهیار تشر زد:
-مهسا این چه طرز حرف زدنه.
نادره با نگرانی دست سهیلا را چسبید و گفت:
-حال نداری؟
سهیلا به زحمت جواب داد:
-خوبم چیزی نیست.
پوریا غرولند کرد:
-خوب سه تایی رفتین جلو من رو با این دیوونه ها انداختین عقب.
ناصر دوباره به عقب نگاه کرد و غش غش خندید.مهیار از گوشه چشم به فرزین نگاه کردو گفت:
-چیزی شده مهندس؟
فرزین هیچ عکس العملی نشان نداد.ناصر گفت:
-داماد رفته گل بچینه.
به جز سهیلا و مهسا همه خندیدند.فرزین به خود امد و به ناصر که می خندید گفت:
-چی پرسیدی؟
پوریا خنده کنان به جای ناصر جواب داد:
-پرسید با پوریا به درد مشترک دچار شدین؟
فرزین انگار که با خود حرف می زند گفت:
-درد مشترک!
ناصر پرسید:
-تو چته مهسا؟سهیلا تو چرا تو خودتی؟
پوریا گفت:
-این جشن تولد عقده های چند سالمون رو وا کرده.باور کنید مثل ندید بدیدها از وقتی فهمیدیم چه چیزای خوبی هم تو دنیا پیدا می شه و ما نمی دونستیم افسرده شدیم.
نادره چهره در هم کشید و گفت:
-ما اصلا هم ندید بدید نیستیم.
-مخصوصا ناصرتون.
وخندید.ناصر دستی به سرش کشید و گفت:
-خدا دوستای پرند رو زیاد کنه.
فرزین نگاه تندی به ناصر کرد که از چشم مهیار دور نماند.روی پدال گاز فشرد و پرسید:
-اقای مهندس چیزی شده؟
فرزین سر به زیر انداخت و گفت:
-می شه لطفا من رو به اسم صدا کنی؟
-من فکر کردم از الان تمرین کنم واسه فردا که نامزد کردی پیش نامزدت کلاس بذاریم که پسر فامیل ما مهندس بود و اومد تو رو گرفت ها.
پیش از انکه فرزین دهان باز کند مهسا گفت:
-حتما خانم از پشت کوه اومده که مهندس ندیده.
پوریا با ارنج به سهیلا فشار اورد و گفت:
-یه کلمه هم از مادر عروس بشنوید.
سهیلا تشر زد:
-بسه دیگه پوریا.
مهسا با عصبانیت گفت:
-بذار حرف بزنه من اصلا اون رو ادم حساب نمی کنم که بخوام به حرفاش اهمیت بدم.
ناصر خندید و گفت:
-نمی دونم ما چرا اینقدر بدبختیم که همیشه دونفر رو داشته باشیم که بهم بپرن.حالا که پرند نیست شماها به جون هم افتادید.
مهیار چهره در هم کشید و به روبرو خیره شد.پوریا گفت:
-پرند اتیشه کسی نمی تونه تو لجبازی حریف اون بشه.
مهسا غرید:
-پرند بره به جهنم.
نادره با تعجب نگاهش کرد.لبهایش می لرزید و اشک در چشمانش حلقه بسته بود.مهیار تشر زد:
-مهسا این چه طرز حرف زدنه.
-برید بابا.
چشم بر هم گذاشت و سرش را به پنجره تکیه داد.تا کسی گریه کردنش را نبیند.مهیار به داخل فرعی پیچید.ناصر گفت:
-دست شما درد نکنه.
مهیار در مقابل در خانه اشان توقف کرد و گفت:
-به سلامت اقا به خاله هم سلام برسون.
-مگه نمی ایین تو؟
-نه دیگه دیر وقته.
-دیر وقت چیه بیایین تو.
نادره مصرانه گفت:
-اره بیایید تو.
سهیلا به سختی چشم باز کرد و گفت:
-به عمه سلام برسون یه وقت دیگه می اییم.
-ولی…..
ناصر گفت:
-به ما که خیلی خوش گذشت.دستتون درد نکنه.
پوریا گفت:
-دست سارا درد نکنه.
ناصر پوزخندی زد و گفت:
-دست سارا درد نکنه.
نگاهی به فرزین انداخت و ادامه داد:
-قربان شما نمی خواید پیاده شید؟
فرزین به سنگینی نگاهش کرد.مهسا در را باز کرد و پیاده شد.نادره از همه خداحافظی کرد.ناصر گفت:
-اقا فرزین ما امیدمون تو خانواده دایی به تو بود تو هم که پاک از دست رفتی.
فرزین با حالت استفهام امیزی نگاهش کرد.مهیار فرمان را با دو دست محکم چسبید.ناصر گفت:
-ای بابا فرزین جان اگه نمی خوای پیاده شی بگم مهیار پیاده شه.
فرزین گفت:
-دیر وقته می خوایم بریم خونه.
نادره کنار در ایستاده بود و برای بچه ها دست تکان می دادونا صر خندید.مهیار گفت:
-منظورش اینه که پیاده شو می خواد پیاده شه.
-معذرت می خوام.
در را باز کرد و پیاده شد.نا صر با گفتن خدا حافظ پیاده شد.نگاه استهزاءامیزی به فرزین کرد و گفت:
-باید مواظب باشم مثل اینکه مریضی پوریا مسریه.
فرزین سر به زیر انداخت و سوار شد و در را بست.مهیار گفت:
-بریم.
وروی پدال گاز فشرد.ماشین از جا کنده شد و به سرعت در خیابان به راه افتاد.سکوت غریبی در ماشین حاکم بود.فرزین با چهره ای درهم و متفکر در خود فرو رفته بود.مهسا سرش را به پنجره تکیه داده بود و سهیلا به پشتی صندلی و پوریا از پنجره به بیرون خیره شده بود مهیار در ذهن حوادث امروز بعد از ظهر را مرتب می کرد و کنار هم می چید.تا بفهمد چرا همه غمگینند.
کمی من و من کرد و پرسید:
-کسی نمی خواد بره بیمارستان؟
پوریا نگاهش کرد.مهیار از اینه به عقب نگاه کردو گفت:
-انگار همه اتون حال ندارید.
پوریا لبخند غمگینی زدو گفت:
-فکر کنم من بخوام برم حالم خوش نیست.
سهیلا به سختی چشم باز کرد و گفت:
-چته؟
پوریا سرش را به چپ و راست تکان داد و جواب داد:
-عاشق شدم.
فرزین غرید:
-بسه دیگه پوریا.
ومهسا با چشمانی ابری به نیم رخ فرزین نگاه کرد.مهیار به فرعی پیچید پوریا گفت:
-اینم خونه ما اگه دعوتتون کنم که حتما می گین دیر وقته؟
سهیلا نهیب زد:
پوریا!
-ای بابا مثل اینکه دیواری کوتاه تر از من پیدا نمی شه.
مهیار اتومبیل را کنار کشید و متوقف کرد.به عقب چرخید و گفت:
-به خاله سلام برسونید.
سهیلا با رنگی پریده و دست هایی لرزان گفت:
-تشریف بیارید تو.
ومهیار در حالی که لبخند شیرینی روی لبش نشسته بود گفت:
-باشه واسه بعد الان دیر وقته همه خسته ایم.
غرزین بی انکه حرفی بزند از ماشین پیاده شد.مهیار به جای خالی او نگاه کرد و گفت:
-خداحافظ فرزین خان.
پوریا خندید و گفت:
-بابا این حالش از منم بدتره.
ودست مهیار را فشرد و پیاده شد.سهیلا به ارامی گفت:
-خداحافظ دستتون درد نکنه.
مهیار چشمان براقش را به او دوخت و گفت:
-سر شما درد نکنه.مواظب داداشات باش.
مهسا دست سهیلا را گرفت و نگاهشان به هم گره خورد.سهیلا چشم چرخاند و به دستش خیره شد.مهیار گفت:
-به خاله سلام برسون.
سهیلا سر بلند کرد.چشمان مهیار از خوشحالی می درخشید.پشتش لرزید.با خود اندیشید:مهیار به خاطر اشنایی با سوزان خوشحاله یا به خاطر اینکه فرزین می خواد زن بگیره و دیگه دور و بر پرند نیست؟
مهیار پرسید:
-چیزی شده؟
به سختی تکان خورد و جواب داد:
-نه!
واز ماشین پیاده شد.مهیار از مهسا پرسید:
-نمی ایی جلو بشینی؟
-نه!
-تو دیگه چته؟
-بریم خونه مهیار.
مهیار بوق زد.پوریا دستش را در هوا تکان داد.مهسا به فرزین نگاه کرد اما فرزین ان قدر در خود غرق بود که متوجه دور شدن انها نشد.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۱۷)
فصل سیزدهم
با صدای زنگ تلفن پرند چشم باز کرد.قلبش فرو ریخت.در این روزها زنگ تلفن شده بود کابوس تلخ پرند.به ساعتش نگاه کرد.نزدیک نه بود.پونه در اتاقش را باز کرد و با دیدن او که روی تخت نشسته بود گفت:
-بیداری؟….فرزین پشت خطه کارت داره.
-فرزین؟
-فکر کنم اتیشش خیلی تنده.
وبا خنده اضافه کرد:
-این تو خونشونه بابا و عمو شون هم این جوری بودن.
وخنده کنان از در بیرون رفت.پرند هم در حالی که لبخند به لب داشت از تخت پبیرون امد و گفت:
-امان از دست این دو تا داداش.
به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و گفت:
-سلام اقای عاشق.
-سلام پرند.
صدایش انقدر غمگین بود که پرند را ترساند.حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
-بله؟
-اگر وقت داری می خواستم….یعنی باید….می خوام ببینمت.
پرند با شک گفت:
-وقت…!
-لطفا.
-موضوع خاصیه؟
-در مورد همون موضوعیه که دیشب……..
-باشه بیا خونه ام…….
فرزین به میان حرفش دوید و گفت:
-میشه بیای بیرون؟
پرند با تردید گفت:
-باشه کجا و کی؟
-می تونی الان بیای؟
پرند با خود تکرار کرد:
-الان!
فرزین گفت:
-سر کوچه منتظرتم.
-خب چرا…..
-نمی خوام زن عمو بفهمه.
-باشه.
-منتظرتم.
-یه چیزی می خورم و می ام.
-باشه.
بدون خداحافظی ارتباط را قطع کرد.پرند گوشی را گذاشت.صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد.پرند گوشی را برداشت و گفت:
-چی شد؟
-هیچ چی پرند جون.
-عوضی.
-ا…ا این جای سلام کردنته واقعا که پرند جون.
-تو چی از جون من می خوای؟
-می خوام با هم حرف بزنیم.همین جوری که الان داشتی حرف می زدی.دختر می دونی از کی تا حالا دارم شماره اتو می گیرم؟
-بهتره بری به جهنم.
-من ول کن نیستم.حتی اگه همه دنیا هم بگن یکی یکدونه خل و دیوونه می شه.
پشت پرند لرزید ادامه داد:
-جشن تولد می ری و ما رو نمی بری با غریبه های اونجام می ری تو حیاط بازم ما هیچ حرفی نمی زنیم.یکی یکد ونه…..
پرند گوشی را گذاشت.حالا دیگر مطمئن شده بود.این مزاحم از چه کسش خط می گیرد.مادرش در اشپزخانه بود.دندانهایش را از روی عصبانیت به هم سایید و زیر لب غرید:
-حالتو می گیرم بهت قول می دم.
گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت.بوق…بوق..بوق.صدای مهیار در گوشش پیچید:
-بله؟
-واقعا بی معرفتی پسر عمه!
-شما؟
-بهتره به اون دوستای اشغالت بگی دیگه اینجا زنگ نزنن.
-شما؟
-ببین مهیار خان من حوصله موش و گربه بازی ندارم.مرد باش و مثل یه مرد مبارزه کن.
-پرند تویی؟
-برو به جهنم.
ارتباط را قطع کرد ودر حالی که بغض تلخی گلویش را به سختی فشار می داد با عصبانیت به طرف اتاقش رفت.صدای زنگ تلفن بلند شد.پرند در اتاقش را محکم به هم کوبید.روی تختش افتاد و سرش را در بالشت فرو کرد تا هق هق گریه اش را خفه کند.
پونه در اتاق را باز کرد و گفت:
-مهیار با تو کار داره.
-بهش بگو بره به جهنم.
-پرند چی شده؟
-می خوام تنها باشم مامان.
-ولی……..
-مامان تو رو خدا.
پونه سر به زیر انداخت و گفت:
-باشه.
ودر اتاق را بست.دقایقی طول کشید تا پرند کمی ارام شد.با بی حوصلگی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.مادرش فقط نگاهش کرد.دست و صورتش را شست.یک چای تلخ خورد و پیش از انکه از سر میز برخیزد گفت:
-من می رم دیدن فرزین.
-اگه حال نداری نرو.
-منتظرمه.
-زنگ بزن بگو اون بیاد.
-بیرونه.
-بیرون؟
پرند بلند شد.پونه با دودلی گفت:
-نمی خوای در مورد مهیار حرف بزنیم؟
-چیز خاصی نبود.
-اینجور که به نظر نمی اومد.
-وقتی برگشتم در موردش حرف می زنیم.
-باشه وقتی برگشتی.
پرند از اشپزخانه بیرون رفت.صدای زنگ تلفن بلند شد.بی توجه به اتاقش رفت.پونه نگاهش کرد.نفس عمیقی کشید و به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت.
-بله؟
تلفن قطع شد.پونه نگاهی به در بسته اتاق پرند انداخت و گفت:
-از دیشب تا حالا اینجا چه خبره؟
پرند برای اخرین بار در ایینه نگاهی به خود کرد.چشم هایش قرمز شده بود و نشان می داد دقایقی پیش گریه کرده است.روسری اش را مرتب کرد و از اتاق بیرون امد.پونه مشغول تماشای تلویزیون بود.گفت:
-زود بر می گردم.
-فرزینم بیار اینجا ناهار.
-اگه اومد باشه.
پرند از در بیرون رفت و پونه با افکاری گوناگون و سردر گم کننده بر جای ماند.
فرزین سر کوچه ایستاده بود و به داخل کوچه سرک می کشید.پرند به سختی قدم بر می داشت.احساس بدی در قلبش نشسته بود و عذابش می داد.مدام به خود دلداری می داد و می گفت:
حتما چیزی نیست و گاه مهیار را لعنت می کرد و این احساس بد را به خاطر او می دانست.به روبروی فرزین که رسید سر به زیر انداخت و گفت:
-سلام.
-سلام خوبی؟
-اره تو خوبی؟
فرزین سر تکان دادو گفت:
-لطف کردی که اومدی.
-بعتر نبود می اومدی خونه؟
-یه حرفایی هست که باید به خودت بگم.
قلب پرند لرزید.فرزین به راه افتاد و پرند در کنارش به راه افتاد.از برخورد فرزین از نگاهش از لحن کلامش بوی ترس می امد.پرندگفت:
-گوش می کنم.در مورد سا…..
فرزین به میان حرفش دوید و گفت:
-نه.
این اولین باری بود که پرند او را این قدر جدی و این قدر غمگین می دید.سکوت کرد و فرزین هم ساکت شد.بیشتر از پنجاه قدم رفته بودند و هیچ کدامشان سکوت را نمی شکست.پرند زیر چشمی نگاهش کرد.در چشمانش حالتی خشک و رسمی می درخشید.به خود جرات داد و گفت:
-نیومدیم که تو سکوت راه بریم؟
-به نظر تو این قشنگ نیست؟
-کسالت بار هم هست.
-حق با توئه مثل همیشه.
-نه همیشه هم حق با من نیست.
فرزین به کفش هایش چشم دوخت و گفت:
-تو می دونی من چند سالمه؟
پرند با تعجب نگاهش کرد.فرزین گفت:
-بیست و پنج سال.
-هنوز خیلی جوونی.
-و می خوام جوون بمونم.
-روحیه ات هم واسه این کار خوبه.
-من درسم رو تموم کردم و به زودی هم مشغول کار می شم.
-بله می دونم.
-یه چیزایی رو هم از قدیم واسه ام کنار گذاشتن.
پرند دلش می خواست بگوید:به من چه فرزین ادامه داد:
-می خواستم در مورد این موضوع بعدا باهات حرف بزنم.حداقل یک ماه دیگه ولی……
به پرند نگاه کرد و ادامه داد:
-ولی جشن دیروز و یه چیزای دیگه که نمی خوام در موردش توضیح بدم باعث شد با خودم فکر کنم چه یک ماه دیگه چه امروز.
پرند تا حدودی حدس می زد فرزین چه می خواهد بگوید با رنگی پریده و حالتی ناباور به او نگاه می کرد.فرزین ادامه داد:
-تو بزرگ شدی برازنده ای خانمی با خودم فکر کردم…..صغری کبری نچینم.راستش…..
پرند ایستاد.فرزین هم روبرویش ایستاد و گفت:
-با من ازدواج می کنی؟
پرند سر تکان داد.چند قدم عقب رفت.فرزین گفت:
-من دوستت دارم اینو که دیگه حتما فهمیدی نه؟من همیشه دوستت داشتم.تو که حتما تو این چند ساله فهمیدیمن دوستت دارم.مگه نه پرند؟تو فهمیدی پرند بگو که می دونی من تو رو دوست دارم.همیشه دوستت داشتم.از وقتی که می رفتیم دبیرستان از همون موقع ها که مهیار اذیتت می کرد.وقتی رفتم دانشگاه تو رو هم با خودم بردم.بگو پرند بگو که تو می دونستی بگو پرند.
پرند عقب عقب رفت و بعد پا به فرار گذاشت و فرزین را تنها و خسته بر جای گذاشت.در حالی که به شدت گریه می کرد می دوید.
چشمش که به ماشین مهیار که جلوی درشان ایستاده بود افتاد گریه اش شدت گرفت.زنگ زد.صدای پونه در ایفون پیچید:
-کیه؟
-بگو اون پسره بیاد از خونه ما بره بیرون.
-پرند.
-بهش بگو از خونه ما بره بیرون.
-پرند بچه شدی؟
-تا اون بیرون نره من نمی ام تو.
-این حرفا چیه؟
مهیار پرسید:
-چی شده زن دایی؟
-چیزی نیست.
-بهش بگو بیاد بره من همینجا تو کوچه می شینم.
روی پله جلوی در نشست.پونه ایفون را گذاشت.مهیار گفت:
-تا من هستم بالا نمی اد درسته؟
-شرمنده ام زن دایی.
-من می رم پایین باهاش حرف می زنم.
پونه شرم زده گفت:
-به خدا نمی دونم چی باید بگم؟
-عیبی نداره زن دایی عصبانیه مهم نیست.
مهیار خداحافظی کرد و از پله ها سرازیر شد.در را باز کرد.پرند بی انکه سر بلند کند با گریه گفت:
-من نمی رم بالا.
مهیار گفت:
-باشه من اومدم پایین.
پرند سربرگرداند و گفت:
-بهتره بری و دیگه برنگردی.
-فقط بهم بگو چرا؟
-برو مهیار فقط برو.
مهیار روبروی پرند روی زمین چمباتمه زد و گفت:
-تا نفهمم چرا نمی رم.
-برو.
-به خاطر من گریه می کنی؟
-تو فکر می کنی کی هستی؟
-فرزین بهت چیزی گفته؟
-برین گم شین همه اتون.
وبا صدای بلند به گریه افتاد.مهیار گفت:
-موضوع چیه؟
-من فکر می کردم ما با هم فامیلیم فامیل نه برادر و خواهریم.با همه اتون.همیشه با خودم می گفتم یکی یکدونه نیستم یه عالمه خواهر و برادر دارم حالا اون یکی از من…..
وبه هق هق افتاد.مهیار احساسا کرد بخار از سرش بلند می شود.پرند ادامه داد:
-از تو دیگه انتظار نداشتم.
-حداقل بهم بگو من چیکار کردم؟
-وقتی اون شب جلوی کافی شاپ دستم رو گرفتی….مهیار چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟
-دیوونه ام کردی دختر حداقل بگو چیکار کردم؟دِ بگو دیگه لامصب.
پرند ایستاد و گفت:
-شماره تلفن من رو می دی به دوستات مزاحمم بشن.می خوای ببینی باهاشون حرف می زنم یا نه مهیار تو…تو….
به درو ن ساختمان رفت و در را محکم به هم کوبید و هق هق کنان از پله ها بالا رفت.پونه وسط هال منتظرش بود.پرند در را باز کرد و به تندی وارد خانه شد.چشمش به مادرش افتاد که نگاه نگرانش را به او دوخته بود.به طرف مادرش رفت و خودش را در اغوش او رها کرد و با صدای بلند گریه کرد.پونه دستی به سر او کشید و گفت:
-اوم باش عروسکم اروم.
-دلم می سوزه مامان دلم می سوزه.
-اروم باش کوچولوی من.
-مامان…مامان!
-اروم باش دخترکم اروم.
او را روی مبل نشاند و به اشپزخانه رفت و برایش یک لیوان اب اورد و گفت:
-اروم باش خانمم.
کم کم گریه پرند کم و کمتر شد و بند امد.سرش را به شانه مادرش تکیه داده بود و در دوردست ها گم شده بود.پونه پرسید:
-می خوای در موردش حرف بزنیم؟
پرند هیچ جوابی نداد.پونه گفت:
-باشه گلم هر جور تو را حتی هر وقت خواستی در موردش حرف می زنیم.
پونه موهای پرند را نوازش می کرد و پرند ارام ارام به خلسه می رفت.به فرزین فکر می کرد به روزهای کودکی به حمایت ها و محبت هایش و به مهیار با ان نگاه های دزدانه ان محبت های پنهانی و ان زخم زبان های تلخ.
پونه گفت:
-مهسا زنگ زده بود کارت داشت.
پرند عکس العملی نشان نداد.پونه گفت:
-گفت می اد دیدنت.
پرند گفت:
-کی؟
-گفتم که با فرزین رفتی بیرون گفت همین الان راه می افته گفت باید خیلی زود ببینتت.
وپونه نگفت((احساس کردم اون از این که شنید تو با فرزینی ناراحت شد))
پرند گفت:
-حوصله هیچ کس رو ندارم.
-گفت باهات کار خیلی مهمی داره.
تلفن زنگ زد.پرند گفت:من نیستم مامان.
پونه سر او را از روی شانه برداشت و گفت:
-باشه.
وبه طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام خاله.
-سلام سارا جان.
به پرند نگاه کرد.پرند سر تکان داد.سارا گفت:
-خاله پرند هست؟
-پرند؟
-میشه لطفا صداش کنید؟
پونه گوشی را به طرف پرند گرفت و گفت:
-ساراست.
پرند با تانی از جا بلند شد و گوشی را از مادرش گرفت و روی زمین نشست و گفت:
-بله؟
-علیک سلام.
-بله؟
-چته دختر؟سلامت کو؟
-سلام بله؟
-اتفاقی افتاده؟گریه کردی؟صدات گرفته.
-سارا جان بله؟
-می خوای بعدا زنگ بزنم یا نه بیام اونجا پیشت؟
-نه چیزی نیست حرفتو بزن.
-زنگ زدم هم حالتو بپرسم و ببینم دیروز بهتون خوش گذشت و هم ازتون تشکر کنم.
پرند لحظه ای چشم هایش را بست و به خود ارامش داد.چشم باز کرد و گفت:
-ببخش از جای دیگه عصبانی بودم.
می خوای بیام پیشت؟
-نه چیز مهمی نیست حالا بهترم.
-اتفاقی افتاده؟
-نه!
-به من که دروغ نمی گی؟
-باور کن سارا جان به خاطر مهمونیت هم ازت ممنونم بازم تولدت رو بهت تبریک می گم.
-راستش پرند جان می دونی اریا از دیشب تا حالا پدر منو در اورده می گه اگه ممکنه…..
-حرفشم نزن سارا خواهش می کنم.
-ولی…..
-قطع می کنم به خدا.
-نه نه دیگه حرفشم نمی زنم مهیار چطوره؟
-نمی دونم بی خبرم.
سارا خندید و گفت:
-اجازه دارم حرف این یکی رو بزنم؟
-حوصله اونو هم ندارم.
-چه بی حوصله!
-سارا جان با من کاری نداری؟
-دارم باهات حرف می زنم.
-باشه واسه یه وقت دیگه می شینیم و مفصل در مورد هر چیزی که تو دوست داری حرف می زنیم.
-منظورت مه…..
-سارا باشه واسه بعد خب؟
-خب خب عصبانی نشو.
-خندید و گفت:
-خداحافظ.
-خداحافظ.
پرند گوشی را به طرف پونه که بالا سرش ایستاده بود گرفت و گفت:
-می شه اینو بذارین سر جاش مامان.
مادرش گوشی را گرفت و همان طور که ان را روی تلفن می گذاشت گفت:
-نباید باهاش این جوری حرف می زدی.
پرند روی زمین دراز کشید و گفت:
-دلم می خواد تنها باشم.
پونه در کنارش نشست و پرسید:
-دیروز تو جشن تولد سارا چه اتفاقی افتاد؟پرند نگاهش کرد.پونه پرسید:
-دیروز چی شد پرند؟
پرند بلند شد و بی انکه جواب مادرش را بدهد به اتاقش رفت و در را بست.خودش را روی تخت انداخت و به سقف اتاقش خیره شد.افکار گوناگون به مغزش هجوم می اورد.دلش می خواست زمان را متوقف کند.حتی ان را به عقب برگرداند و به سارا بگوید:
-نمی تونم دعوتت رو قبول کنم.
اما بیشتر که فکر می کرد می اندیشید این موضوع به تولد سارا ارتباطی ندارد.خودش هم می دانست به خودش و مهیار دروغ گفته است.او هیچ وقت انها را به جای خواهر ها و برادرهای نداشته اش تصور نکرده بود.خودش هم می دانست که گاهی مواقع محبت های فرزین پررنگ تر از محبت های فامیلی بوده است و می دانست که او دوستش می داشته است.روی تخت نیم غلتی زد و به پهلو خوابید و دنباله افکارش را گرفت.خوب او هیچ گاه فرزین را دوست نمی داشت اما هیچ وقت این را در عمل نشان نداده بود.بر عکس برای لجبازی با مهیار هم شده با فرزین گرم گرفته بود.اما تمام این ها به خاطر مهیار بود.یاد مهیار خاطره تلخ مزاحمت های تلفنی را بار دیگر در ذهنش زنده کرد.مهیار می توانست مرد رویاهای هر دختری باشد.اما احساس کرد در مورد او هم اشتباه کرده است.تمام لجبازی ها یکی به دو کردن ها زبان درازی کردن ها و حالا مهیار او را چون نخاله ای در مقابل دوستان خود انداخته بود.دوباره غلتی زد وبه سقف خیره شد.با خود اندیشید رفتار مهیار با ان نگاه های گرم و دزدانه همخوانی ندارد.نمی توانست درک کند او چرا چنین کاری کرده.همین دیروز بود که در حیاط خانه سارا به اریا گفته بود پرند عزیز ترین موجودیه که من می شناسم.و پرند خندیده بود.همین دیروز بود که سوزان به او گفته بود:به شما حسودی می کنم مهیار خیلی دوستتون داره.وپرند احساس کرده بود چقدر دلش می خواسته روزی این جمله را بشنود.
سر برگرداند و به تابلویی که روی سه پایه خوش نشسته بود نگاه کرد.اندیشید:این راز من و تو بود مهیار تو بودی که غروی دریا رو دوست داشتی و من به خاطر تو بود که…..
صدی زنگ امد.پرند به تابلو خیره شد و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و روی بالشتش ریخت.لحظاتی بعد مادرش در اتاق را باز کرد و گفت:
-مهسا اومده.
پرند با بی حوصلگی گفت:
-باشه.
پونه چند ثانیه نگاهش کرد و در حالی که سر خود را به چپ و راست تکان می داد از اتاق بیرون رفت.پرند بلند شد لباسش را تعویض کرد.روبروی اینه ایستاد دستی به موهایش کشید و از اتاق بیرون رفت.پونه در را به روی مهسا باز کرده بود و حالا با او گرم احوالپرسی بود.نگاه مهسا از کنار بازوی پونه رد شد و به پرند افتاد.از همانجا گفت:
-سلام.
صدایش گرفته و تلخ بود.پرند گفت:
-سلام خوش اومدی.
دستان هم را به سردی فشردند.پونه تعارف کرد و مهسا با صورت غمگین روی مبل نشست و سر به زیر انداخت.پونه به پرند نگاه کرد و با اشاره پرسید:
-چشه؟
پرند شانه بالا انداخت و پرسید:
-عمه چرا نیومد؟
-نمی دونست میام اینجا.
پونه با تعجب به او نگاه کرد.پرند که حس بدی زیر زبانش نشسته بود گفت:
–بله…بله.
وسکوت کرد.پونه کمی این پا و ان پا کردو گفت:
-برم یه چیز خنک واسه ات بیارم بیرون حتما خیلی گرمه.
و به اشپزخانه رفت.مهسا با کنایه پرسید:
-چه خبر؟
رنگ پرند پرید.گفت:
-هیچ چی؟
مهسا به او خیره شد.پرند چشم به زمین دوخت.با خود اندیشید:ایا مهیار او را فرستاده شاید هم پوریا از او خواسته که به دیدن پرند بیاید اما اگر فرزین.
صدای مهسا او را به خود اورد.گفت:
-باید باهات حرف بزنم.
پرند نگاهش کرد.پونه از اشپزخانه گفت:
-می گم زنگ بزنیم مهری جونم بیاد ناهار دور هم باشیم.
مهسا همان طور که به پرند خیره شده بود گفت:
-ممنون زن دایی ولی من باید برم.
پونه ازاشپزخانه بیرون امد و گفت:
-کجا؟مگه من می ذارم.
پرند بلند شد.سینی را از دست مادرش گرفت و گفت:
-فکر می کنم بهتره بریم تو اتاق من.
مهسا از جا بلند شد.پونه گفت:
-بله منم فکر می کنم این طوری راحت ترید.
مهسا با گفتن کلمه ببخشید به دنبال پرند به راه افتاد.در اتاق پرند که بسته شد پونه با خود گفت:اینجا چه خبره؟و به اشپزخانه رفت تا یک لیوان شربت هم برای خودش درست کند.
پرند سینی را روی میز گذاشت.روی لبه تخت نشست و گفت:
-گوش می کنم.
مهسا روی صندلی نشست و گفت:
-می دونم که تو از من خوشت نمی اد.
-اشتباه می کنی.
-تو حرفم نپر بذار جمله ام رو کامل کنم.منم از تو خوشم نمی اد.دلیل تو رو نمی دونم اما من واسه خودم یه دلیل خوب دارم.
پرند به زمین خیره شد.مهسا ادامه داد:
-من فرزین رو دوست دارم.
پرند سر بلند کرد و با تعجب به مهسا خیره شد.مهسا گفت:
-من دوستش دارم اما اون…..اون تو رو دوست داره.نگو نه می دونم که امروز صبح ازت خواستگاری کرد.
-من نمی دونستم.
-اگه می دونستی هم فرقی نمی کرد.
-من…من…
-تو چی؟من دیشب به فرزین زنگ زدم چون فهمیده بودم که اون دیروز زیرورو شد.تو چشاش می خوندم.چی تو فکرش می گذره.تو چی؟یعنی می خوای قبول کنم که هیچ چی رو نفهمیدی؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
-کما این که اگرم می فهمیدی فرقی نمی کرد.همون طوری که می دونی و به روی خودت نمی اری.
-منظورت چیه؟
مهسا بلند شد و گفت:
-ببین پرند پاتو از زندگی من و فرزین و مهیار و سهیلا بکش بیرون.رنگ پرند پریده بود.با تعجب گفت:
-متوجه منظورت نمی شم.
-ما همدیگه رو دوست داریم منتهی اگر تو نباشی.
-من…
-نگو که نمی فهمی چون حالم از این حرفت بهم می خوره.پرند سر به زیر انداخت.مهسا گفت:
-اگه تو نباشی فرزین منو می بینه مهیارم سهیلا رو.اون وقته که مهیار می فهمه سهیلا دوستش داره داداشم از تو بدش می اد.اون قدر که به خاطر لجبازی با تو کسای دیگه رو هم نمی بینه.
-من نمی دونستم سهیلا مهیار رو دوست داره.
-تو اونقدر خودخواهی که هیچ وقت نفهمیدی کی کیو دوست داره تو می خواستی بدرخشی می خواستی از همه دل ببری می خواستی همه دوستت داشته باشن فقط تو رو.
-ولی تو اشتباه می کنی.
-نه این تویی که اشتباه می کنی.اشتباه می کنی اگر فکر کنی تو سیندرلای فامیل هستی.پرند برو از اینجا دور شو اگه تو نباشی ما همدیگه رو پیدا می کنیم.اگه هیچ کس نتونه پیدات کنه فراموش می شی.
-این نظر سهیلا هم هست؟
مهسا با قاطعیت گفت:
-اره اون روش نمی شه بهت بگه ولی من اونقدر عاشق فرزین هستم که همون جوری که دیشب به فرزین التماس کردم الان هم به تو التماس کنم از اینجا بری.
وکنار پای پرند زانو زد و با تغییر لحن گفت:
-خواهش می کنم برو پرند برو نخواه که سد راه خوشبختی ما چهار نفر بشی.
-من هیچ وقت….نخواستم…. سد راه…..کسی باشم.
-پس برو.
ایستاد و گفت:
-تو می تونی از دوستت کمک بگیری اون پسره اریا……
پرند به میان حرفش دوید و گفت:
-من بلدم مشکلاتم رو حل کنم.
مهسا دوباره در مقابلش زانو زد و در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:
-قول میدی که از سر راه زندگی ما بری کنار؟
پرند به چشمان مواج او خیره شد و گفت:
-می رم بهت قول می دم.
مهسا سرش را روی زانوهای پرند گذاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد.پرند به تابلوی غروی مواج دریا نگاه کرد او تصمیمش را گرفته بود.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۱۸)
فصل چهاردهم
اقای نوری با تعجب گفت:
-متوجه نمی شم پرند جان؟
-می خوام برای یه مدت برم شیراز این چیز غریبیه؟
-یهویی بی مقدمه
-باید برم بابا الانم احتیاج به یه بلیط دارم.
پونه گفت:
-موضوع چیه پرند؟تو از صبح تا حالا یه جوری شدی؟
-من حالم خوبه باور کنید.فکر نمی کنم خواسته زیادی ازتون داشته باشم می خوام برم دیدن مامانی مدتشم نا معلومه نمی خوامم هیچ کس در این مورد چیزی بدونه هیچ کس حتی سارا.
اقای نوری گفت:
-به ما حق نمی دی نگران باشیم؟
-البته فقط بهم اعتماد کنید.
پونه گفت:
-اعتماد به چی؟وقتی تو حتی نمی خوای حرفت رو به ما بزنی.
-مامان اینجا اصلا موضوع حرف زدن و نزدن نیست من باید برم.
-چرا؟
-می خوام برم دیدن مامانی.
-چطور یهویی به این نتیجه رسیدی اونم با این وضعیت هیچ کس نفهمه تو کجا هستی؟
پرند نگاه ملتمسش را به پدر دوخت و گفت:
-خواهش می کنم.
پونه با قاطعیت گفت:
-از صبح تا حالا به هر سازی که زدی رقصیدم اما این یکی رو اجازه نمی دم.
-خواهش می کنم.
اقای نوری گفت:
-حق با مادرته اگه بهمون بگی چرا یه همچین تصمیمی رو گرفتی روش فکر می کنیم اما این جوری؟نه حتی منم نمی تونم اجازه بدم.
-باور کنید توضیحش برام سخته اگه می تونستم حتما بهتون می گفتم.
-حداقل بگو چرا هیچ کس چیزی نباید بدونه اصلا ما بهشون چی بگیم؟
-فقط کافیه بهشون چیزی نگید این جوری هیچ چیزی نمی فهمن.
پونه گفت:
-و اگر ازمون پرسیدن دختر خانمتون نیستن؟
پرند لبخند ملیحانه ای زد و گفت:
-سکوت!این بهترین دفاعه.
اقای نوری گفت:
-دوباره غیر منطقی شدی.
-خواهش می کنم.
-فقط دلیلش!
پرند کمی فکر کردو گفت:
-وقتی که برگشتم بهتون میگم.
اقای نوری با لحن دلجویانه ای گفت:
-تو مشکلی داری؟
-نمی تونم جواب بدم.
-شاید ما بتونیم کمکت کنیم.
-بابا ما قبلا در مورد همه چیز صحبت کردیم.بهتره دوباره شروع نکنیم.بهم اعتماد کنید.خواهش می کنم.
اقای نوری دقایقی به پرند خیره شد.گوشی را برداشت و گفت:
-فقط یادت باشه چه قولی بهمون دادی.
پرند با شادمانی گفت:
-بهتون قول می دم قول میدم.
پونه با دلخوری گفت:
-یعنی تو بهش اجازه می دی بره؟
-فکر می کنم مادرتم از دیدنش خوشحال بشه.
-منو چهر تو متوجه می شی چیکار داری می کنی؟
اقای نوری لبخندی به پرند زد و گفت:
-البته مگه نه پرند؟
و چشمکی به او زد.پونه روی مبل نشست و گفت:
-خب حالا که اینجوریه منم باهاش می رم.
پرند گفت:
-مامان!
-منم باهات میام.
پرند به پدرش نگاه کرد.اقای نوری لبخندی زد و گفت:
-یعنی من تنها بمونم؟
پونه نگاهش کرد و گفت:
-تو هم می تونی بیای؟
-می دونی که نمی تونم کار دارم.
پونه دوباره نگاهش کرد حالا دیگر مثل دقایقی پیش شق و رق ننشسته بود.پرند گفت:
-قول می دم هم مواظب خودم باشم هم مراقب مامانی.
-ولی……
اقای نوری گفت:
-دختر ما دیگه بزرگ شده.
پونه به مبل تکیه داد و گفت:
-چقدر می مونی؟
اقای نوری لبخندی زد و شماره ای گرفت.پرند که سعی می کرد خود را واقعا خوشحال نشان بدهد و در این کار هم موفق بود گفت:
-به محض این که بتونم برگردم.
-یعنی کی؟
و پرند به فکر فرو رفت و در دل گفت((هر وقت عروسی بچه ها باشه شاید خیلی زود))اقای نوری مشغول حرف زدن شد و با اصرار و خواهش صندلی ای را برای فردا صبح در هواپیمای مسافر بری تهران-شیراز برای پرند رزرو کرد.گوشی را که قطع کرد گفت:
-بهتره چمدونت رو ببندی.
پرند لبخند تلخی زد و گفت:
-بستم.
-بستی؟
-می دونستم شما مهربون تر از اونی هستید که بهم نه بگید.
-پس این یه نقشه از پیش تعیین شده بوده؟
پرند به گل های قالی خیره شد و گفت:
-نه نه اون قدر زیاد.
بلند شد تا به اتاقش برود.اقای نوری گفت:
-به مامانی چی خبر دادی؟
-نه میشه لطفا بهش زنگ بزنید؟اقای نوری به ساعت نگاه کردو گفت:
-بهتره فردا صبح این کار رو بکنیم.
پرند هم به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت:
-اره موافقم.
و به طرف اتاقش به راه افتاد.اقای نوری دور شدنش را تماشا کرد.در اتاقش که بسته شد رو به پونه کرد و پرسید:
-تو می دونی اون چش شده؟
-من هیچی نمی دونم.
پرند روی تختش دراز کشیدوبغض تلخی گلویش را می فشرد.به تابلوی غروب نگاه کرد.بغضش ترک خورد.سرش را در بالش فرو کرد و هق هق گریه اش را در سکوت تلخ اتاق شکست.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۱۹)
فصل پانزدهم
زنگ در را فشرد.قدمی به عقب برداشت و دسته چمدانش را محکم تر چسبید.صدای قدم های خسته مادر بزرگش را شناخت.لبخند تلخی روی لبانش نشست و به دست هایش که محکم به دسته چمدان گره خورده بودند خیره شد.
در به نرمی روی پاشنه چرخید.پرند سر بلند کرد.مادر بزرگش با ان موهای سفید که دو طرف صورتش ریخته بود و لپهای تپل و گلی رنگش را خوش رنگ تر جلوه می داد روبرویش ایستاده بود.
-سلام.
مادر بزرگ دست هایش را از هم گشود و در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد جواب داد:
-سلام دختر گلم.
پرند در اغوش مادر بزرگ جای گرفت و بعد از مدت ها احساس ارامشی ژرف بر جانش نشست.
-دلم براتون تنگ شده بود.
مادر بزرگ او را از اغوش بیرون کشید و گفت:
-مامان و بابا چطورن؟
-سلام رسوندن.
-اونا چرا نیومدن؟
پرند لبخندی زد و گفت:
-مامانی میشه بیام تو در موردش حرف بزنیم؟
-ای وای پیر شدم دیگه مادر جون بیا تو بیا تو که حتما حسابی خسته ای.
پرند چمدانش را برداشت و وارد خانه شد.یک حیاط نقلی که دو درخت بهار نارنج وسط ان نشسته بودند و عکس هایشان را توی حوضی مربع شکل بین خودشان تماشا می کردند.دو تا اتاق در ان سوی حیاط پشت ایوان کوچکی نشسته بودند و پنجره های بزرگشان رو به حیاط باز می شد.پرند نفس عمیقی کشید و گفت:
-خوشحالم که اینجام.
مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:
-بیا تو که خیلی حرف باهات دارم.
پرند به راه افتادواز پله ها که بالا می رفت به درخت های بهار نارنج نگاه کرد.مهیار عاشق عطر بهار نارنج بود.یاد مهیار غم را روی صورتش نشاند.غمی امیخته به تنفر و ترس.سرش را تکان داد تا فکر او را از سر بیرون کند و با صورتی غمگین وارد اتاق شد.مادر بزرگ حرف می زد.حال همه را یکی یکی می پرسید.احوال پرند را جویا می شد و گاه سر به سرش می گذاشت و نقلی می خندید و پرند در حالی که سعی می کرد چهره اش را پشت لبخندی زورکی خوشحال نشان بدهد جواب سوالهایش را می داد.
-عمو و زن عموت خوبن؟
-بله.
-عمه نرگس و عمه مهری ات چطورن؟
-اونام خوبن.
-شوهراشون و بچه هاشون چی؟
-همه خوبن.
-هنوزم واسه مهمونی های هفتگی اتون غرغر می کنی؟
-مامانی!
مادر بزرگ سینی چای را در مقابل پرند گذاشت و گفت:
-چطور شد یادی از ما کردی؟
-من همیشه یادتون هستم.
پرند موهایش را بست و گفت:
-می خوام یه مدتی پیشتون بمونم.
-می دونم.
پرند با تعجب پرسید:
-می دونید؟
-مامانت بهم زنگ زد و…
پرند که متوجه منظور مادر بزرگ شده بود گفت:
-شما رو مامور کرده سین جیمم کنید؟
-اون مادرته نگرانه.
-مامانی من اومدم یه مدت تنها باشم تنها و دور از همه حالا اگه مزاحمتون هستم………
مادر بزرگ به میان حرفش رفت و گفت:
-تا هر وقت خواستی پیشم می مونی نگران مادرتم نباش من خودم جوابش رو دادم.فقط می خواستم بدونم تو چی می گی.
پرند گفت:
-ممنونم مامانی ممنون.
-هر وقتم که دلت خواست بهم بگو چی شده.
-باشه حتما.
-حالا پاشو زنگ بزن خونه و بهشون بگو سالم رسیدی.
پرند بلند شد و با گفتن کلمه چشم به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت.مادر بزرگش بلند شد و به طرف اشپزخانه به راه افتاد و گفت:
-سلام منو هم به مامانت برسون.
با همان زنگ اول پونه گوشی را برداشت و گفت:
-بفرمایید.
-سلام مامان.
پونه نفس راحتی کشید و گفت:
-سلام مامان جان خوبی؟
-بله مامان زنگ زدم بگم من رسیدم.
مادر بزرگش فریاد زد:
-نگرانش نباشین
پونه بغضش را به سختی فرو خورد و گفت:
-مواظب خودت باش.
پرند که لحن بغض الود مادر دلش را ازرده بود گفت:
-مامان!
-کاری نداری؟
-مامان!
-به مادر بزرگ سلام برسون خداحافظ.
-مامان!
پونه گوشی را گذاشت و به گریه افتاد.این اولین بار بود که از پرند دور شده بود.تلفن زنگ زد.پونه اشک هایش را به سرعت پاک کرد و گوشی را برداشت و پرسید:
-بله؟
اما قطع شد.غرید:
-مردم ازار.
گوشی را قطع کرد و بلند شد.تلفن دوباره زنگ زد.گوشی را برداشت و با عصبانیت گفت:
-بله؟
صدای سارا ارامش کرد.
-سلام خاله.
-سلام سارا جان ببخش فکر کردم مزاحمه.
-خواهش می کنم خاله ما هم از این دردسرا داریم.خاله جون می تونم با پرند حرف بزنم؟
پونه بغضش را فرو خورد گفت:
-خونه نیست عزیزم.
-کجا رفته؟
-رفته سفر.
-سفر چه بی خبر چیزی بهم نگفت کجا رفته؟کی می اد؟
-شرمنده اتم سارا جان از من خواسته چیزی به کسی نگم.
-چی خواسته خاله؟
-معذرت می خوام سارا جان نمی تونم چیزی بگم.
سارا لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت:
-عیب نداره خاله فقط اگه زنگ زد بگید یه تماسی با من بگیره.
-باشه بهش می گم.
-کاری نداری خاله.
-هر وقت تونستی بهم سر بزن حالا که پرند رفته نکنه منو فراموش کنی.
-چشم خاله جون کاری ندارید؟
-نه عزیزم لطف کردی تماس گرفتی.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
سارا گوشی را گذاشت و با تعجب به تلفن خیره شد و با خود گفت:
-اینجا یه خبرایی هست.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۲۰)
فصل شانزدهم
منو چهر و پونه که وارد خانه شدند همه نگاه ها با تعجب به انها دوخته شد.نرگس خانم اولین کسی بود که پرسید:
-پرند کجاس؟
اقای نوری با خنده گفت:
-سلام و علیک سلام.
صدای سلام از همه طرف بلند شد.اقای توفیقی تعارف کرد بنشینند.پونه در کنار مهری خانم نشست و منو چهر بین برادر و اقای عظیمی نشست.همه نگاه ها به انها دوخته شده بود.فرزین سر به زیر داشت و به شدت غمگین بود.مهسا لبخند به لب داشت و چشمانش می درخشید و مهیار شرمنده و ناراحت به زانوانش خیره شده بود.اقای نوری گفت:
-این جوری بهم زل نزنید نمی خوام که نطق کنم.
نادره پرسید:
-دایی جان پس پرند کجاست؟
سهیلا به مهسا نگاه کرد.مهسا لبخندی به او زد و با ابرو به مهیار اشاره کرد.سهیلا خجل سر به زیر انداخت.اقای نوری گفت:
-رفته سفر.
ناصر پرسید:
-کجا؟
۰متاسفم نمی تونم بگم.
اقای نوری گفت:
-نکنه رازه؟
و خندید.پونه در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش را پنهان کند گفت:
-گفت که به هیچ کس نگیم کجا رفته.
پوریا گفت:
-ای بابا حالا که ما چشم امیدمون به اون بود گذاشت و رفت.ای که هی.
همه به خنده افتادند.حتی پونه هم زورکی خندید و نگاهش به مهیار و فرزین افتاد که ناراحت نشسته بودند و دلش لرزید.مهیار بلند شد و گفت:
-ببخشید.
و از در بیرون رفت.همه با تعجب به هم نگاه کردند.مهری خانم گفت:
-دیگه هیچ کس نیست که باهاش کری بخونه ناراحته.
فرزین به مهسا که خوشحال تر از همه بود نگاه کرد و ناگهان چیزی در وجودش فرو ریخت.نادره گفت:
-چه بی سروصدا.
پوریا سقلمه ای به ناصر زد و گفت:
-تو چرا رفتی تو هم تو که زیاد از اون خوشت نمی اومد.
ناصر بلند شد و با خنده به دنبال مهیار از در بیرون رفت.مهیار کنار باغچه نشسته بود و گلبرگ های گل وسط باغچه را نوازش می کرد.او خود را مسئول می دانست.می اندیشید پرند به خاطر او به سفر رفته و خواسته است به کسی نگویند او به کجا رفته.ناصر گفت:
-می تونم تلفنت رو قرض بگیرم؟
مهیار نگاهش کرد.تلفنش را از جیب بیرون اورد و ان را به طرف ناصر گرفت.
مهسا به کنار سهیلا رفت و گفت:
-پاشو ما هم بریم بیرون.
سهیلا خیره نگاهش کرد.مهسا به ارامی گفت:
-خوشحالم که اون رفته.
سهیلا بلند شد و با مهسا از در بیرون رفت.مهسا او را به کنار مهیار برد و گفت:
-خدا رو شکر که پرند رفته سفر تا چند هفته همه با هم مهربونند مگه نه مهیار؟
و چشمکی به سهیلا زد.سهیلا با چهره ای گرفته سر به زیر انداخت.مهیار گلبرگ را کند و ان را در دهان گذاشت.مهسا پرسید:
-ناصر با کی حرف می زنه؟
و سهیلا را روبروی مهیار نشاند.مهیار چرخی زد و به روبرو خیره شد و گفت:
-نمی دونم.
سهیلا به نیم رخ در هم مهیار نگاه کرد.دلش لرزید.در عمق چشمان مهیار غم غریبی نشسته بود.به زحمت پرسید:
-تو ناراحتی؟
لبخند روی لبهای مهسا ماسید.مهیار سر به زیر انداخت و گفت:
-اره.
مهسا پرسید:
-واسه چی؟
-فکر می کنم پرند به خاطر من رفته.
مهسا با تردید گفت:
-به خاطر تو؟چطور یه همچین فکری به سرت زده؟
ناصر به طرف انها امد و گوشی را به طرف مهیار گرفت و گفت:
-دستت درد نکنه.
پوریا که تازه از اتاق بیرون امده بود گفت:
-اوه نبینم ناصر خان یواشکی تو حیاط تلفن می زنه.
-تلفنش کاری بود.
پوریا با تاکید روی کلمه کار گفت:
-کاری بود یا فقط کاری بود؟
-هر جور دوست داری فکر کن.
نادره هم از در بیرون امد وگفت:
-زن دایی داره گریه می کنه.
مهیار بیشتر سر به زیر انداخت.ناصر گفت:
-واسه چی؟
-خب به خاطر پرند دیگه.
سهیلا به مهیار نگاه کرد.مهسا با خونسردی گفت:
-فراموش می کنه براش عادی میشه خیلی زودتر از اون چه که تصورشم بکنه.
نادره گفت:
-خب پرند زود می اد.مگه تا کی می خواد بمونه.
سهیلا به مهسا که صورتش از خوشحالی می درخشید نگاه کرد.پوریا گفت:
-نگفت با سارا حرف زده یا نه؟
مهیار گفت:
-تو هم که فقط به فکر سارایی.
ناصر با کنایه گفت:
-فکر می کردم تو بیشتر از هر کسی خوشحال بشی؟
-می بینی که نیستم.
مهسا به سهیلا که رنگ پریده به نظر می رسید نگاه کرد و گفت:
-چرا که نباشی خیلی هم خوشحالی.
-برید بابا شما چی می دونید؟
ناصر گفت:
-نکنه توهم…..
سهیلا دستهایش را به سختی در هم گره کرد.مهسا گفت:
-اصلا این جوری نیست.
مهیار گفت:
-تو چیزی که به تو مربوط نیست دخالت نکن.
نادره گفت:
-یعنی چی؟
پوریا با خنده گفت:
-یعنی این که مهیار خان دل………..
مهیار به میان حرفش دوید و گفت:
-شما همه اتون عادت دارید توی مسائلی مه بهتون مربوط نمی شه دخالت کنید؟
سهیلا به سختی نفس می کشید.مهیار گفت:
-تقصیر منه که اون رفته.
مهسا گفت:
-بازم که حرف خودتو می زنی اخه این چه ربطی به تو داره؟
ناصر گفت:
-من فکر می کنم حق با مهسا باشه تقصیر تو نیست.
-اما تقصیر منه.
ناصر با خنده گفت:
-خب منم فکر می کنم یه جورایی تقصیر منه که اون رفته.
نادره پرسید:
-تو؟تو واسه چی؟
-خب یه مسئله خصوصیه یه چیزی بین من و پرند و………..
به مهیار نگاه کرد و گفت:
-یه جورایی هم مهیار.
مهیار گفت:
-من؟
-راستش من تصمیم گرفتم یه کم سر به سر پرند بذارم فکرکنم اون واسه همین رفته.
پوریا گفت:
-سر به سرش بذاری؟
-می دونم مسخره اس من شماره اش رو می گرفتم و گوشی رو می دادم دست دوستم و………
مهیار دیگر چیزی نمی شنید.چشمانش سیاهی می رفت و از سرش دود بلند می شد.شنید که ناصر با خنده گفت:
-یادت می اد مهیار اون شب گفتم یه نقشه ای واسه اش کشیدم.فکر نمی کردم این جوری بشه.
مهیار به تندی از جا بلند شد و به طرف ناصر رفت و گفت:
-هیچ می دونی چیکار کردی؟
ناصر که شوکه شده بود سعی کرد خود را از دستان مهیار برهاند و گفت:
-حالا مگه چی شده؟
-اون فکر کرد کار من بوده می فهمی؟فکر کرد کار من بوده.
-خب به من چه مربوطه؟
-خدای من ناصر تو واقعا که پرویی!
-اون فقط یه شوخی بود.
-زن دایی داره اون تو گریه می کنه پرند رفته رفته و گفته که به هیچ کس نگین من کجا رفتم اون وقت تو می گی همه اون ماجرا یه شوخی بود.
از صدای انها فرزین از در بیرون امد و با تشر گفت:
-شما چتونه؟نمی فهمین زن عمو ناراحته؟
پوریا گفت:
-ناصر خان دسته گل به اب داده.
-منظورت چیه؟
مهسا به طرفداری از ناصر بلند شد و گفت:
-اون فقط شوخی بوده حالا پرند جنبه اش رو نداشته…..
مهیار به میان حرفش دوید و گفت:
-هیچ می فهمی چی داری می گی؟تو به این می گی شوخی؟واقعا که!
فرزین گفت:
-یکی به من بگه چه خبره؟
مهیار ناصر را به عقب هل داد و گفت:
-نمی تونم ببخشمت.
وبه سرعت از حیاط بیرون رفت.ناصر گفت:
-من فقط خواستم شوخی کنم.
فرزین گفت:
-کسی نمی خواد بگه اینجا چه خبره؟
مهسا با نگرانی به سهیلا نگاه کرد.قطرات اشک روی گونه های سهیلا سر خورد.مهسا در کنارش نشست و او را در اغوش کشید و گفت:
-مهیار بر می گرده.
سهیلا به گریه افتاد.فرزین تقریبا داد زد:
-اینجا چه خبره؟
مهیار با عصبانیت پشت فرمان اتومبیلش نشست.پوریا به طرف کوچه دوید.مهیار ماشین را روشن کرد.پوریا در را باز کرد و خودش را به کوچه انداخت.مهیار روی پدال گاز فشرد.پوریا داد زد:
-مهیار.
و مهیار بی توجه به او به سرعت از خانه دور شد.
به شدت عصبانی بود.دلش می خواست فریاد بکشد.روی گاز می فشرد و بی هدف می رفت.خود را ملامت و به ناصر لعنت می فرستاد.احساس های مختلفی در وجودش زبانه می کشید.صورت ارام پرند با ان نگاه های دزدانه و مصمم یک دم ارامش نمی گذاشت.به یاد لحظه ای افتاد که روبروی او ایستاده بود و دستان گرمش را در دست داشت و پرند چقدر زیبا شده بود.
از اینه به عقب نگاه کرد.هیچ کس نبود.فقط مهیار بود که می رفت.می رفت و نمی دانست به کجا؟مثل پرند پرندی که رفته بود و با خودش مهیار را هم برده بود.
ماشین را کنار کشید و توقف کرد.سرش را به فرمان تکیه داد.یاد پرند در قلبش اتشی بر پا کرده بود.نگاه خیس اخرین باری که او را دیده بود دری که با شدت به هم خورده بود و صدایی که گفته بود از تو انتظار نداشتم سر بلند کرد و از ایینه به خود نگاه کرد.می دانست چه می خواهد.از روز اول هم همین را می خواست.از روزی که پرند را در قنداق سپید مقابلش گرفتند و گفتند:عروس گلت رو ببین حرفی که همان روز اول فراموش شد.با صدای خنده همه و صدای گریه پرند.یادش نیست چه کسی بود گفت:عروس خانوم با گریه می گه نه.و دوباره همه خندیدند.مهیار شش ساله بود.شش سال و از همان روز بود که لجبازی شروع شد تا این دخترک سرکش را رام کند و هر قدر بزرگ تر شدند مهیار بیشتر عاشق او شد و او بیشتر از مهیار دور دور؟دور؟مهیار چندین بار این کلمه را با خود تکرار کرد و نگاه خیس پرند در چشمانش نشست.زیر لب تکرار کرد:من دوستش دارم من دوستش دارم:وصدایش ارام ارام اوج گرفت…….من دوستش دارم من دوستش دارم و فریاد زد: من دوستش دارم.وناگهان سکوت تلخی در ماشین حکم فرما شدومهیار با خود گفت:پیدات می کنم حتی اگر مجبور بام هفت تا کفش اهنی بپوشم و هفت تا عصای اهنی به دست بگیرم.پیدات می کنم پرند به جون خودت قسم بدون هیچ لجبازی و غروری بهت می گم دوستت دارم اون وقت اگه تو بهم بگی برو گمشو می رم و گم می شم پرند می رم.
ماشین را روشن کرد.فرمان را چرخاند.دور زد و به راه افتاد.تصمیمش را گرفته بود می دانست چه می خواهد بکند.تلفنش زنگ زد.به خود لرزید.گوشی را از جیب بیرون کشید و به صفحه ان نگاه کرد.لحظه ای اندیشید و به تلفن جواب داد:
-بله؟
-مهیار جان خاله کجایی؟
-ببخشید خاله دارم می رم خونه.
-یعنی چی؟
-معذرت می خوام خاله نمی تونم بیام.
-مهیار جان……..
ناصر گوشی را گرفت و گفت:
-مهیار از دست من ناراحتی؟
-نه می شه لطفا به مادرم بگی نگرانم نباشه.
مهسا گوشی را گرفت و گفت:
-یعنی چی نگران نباشه؟
-ببین مهسا نمی تونم بیام از طرف من از همه معذرت بخواه.در ضمن اگه اومدین من نبودم نگران نشین من می خوام به یه سفر چند روزه برم.
-سفر؟مهیار تو چته؟
-خداحافظ برگشتم واسه اتون تو ضیح میدم.
-مهیار!
مهیار گوشی را قطع کرد.تلفنش دوباره زنگ زد.ان را روی صندلی انداخت و بر پدال گاز فشرد.
به شدت مقابل در خانه اشان ترمز کرد.پیاده شد و به طرف خانه رفت.برای رفتن عجله داشت.دلش می خواست زودتر پرند را ببیند.می خواست هر چه زودتر به او بگوید دوستش دارد.می خواست او را با خود بیاورد.می خواست او را برای همیشه داشته باشد.
به اتاقش رفت.چمدانش را از زیر تخت بیرون اورد.در ان را باز کرد و به سرعت مشغول جمع اوری وسایلش شد.در کمتر از ده دقیقه چمدانش را بست.از پنجره به بیرون نگاه کرد.او فردا صبح قبل از سپیده دم در مقصد بود.
صدای بهم خوردن در امد.از اتاقش بیرون امد.مهسا وسط پذیرایی ایستاده بود و با نگاه اطراف را می کاوید.با دیدن مهیار به طرفش رفت و گفت:
-تو دیوونه شدی؟
-اتفاقا این اولین کار عاقلانه ایه که می خوام بکنم.
پوریا و سهیلا هم وارد پذیرایی شدند.مهیار به اتاقش رفت.مهسا هم به دنبالش به اتاق رفت و گفت:
-تو حسابی عقلت رو از دست دادی.
مهیار چمدانش را برداشت و گفت:
-تو هر جور دوست داری فکر کن.
ناصر وارد اتاق شد و گفت:
-مهیار تو به خاطر کار منه که می خوای بری؟
نه اتفاقا کار تو روشنم کرد.باعث شد بتونم بعد از مدت ها به این شجاعت برسم که حرفم رو بزنم.
مهسا گفت:
-چه حرفی؟
مهیار او را از سر راه کنار زد و گفت:
-الان اصلا وقت توضیح دادن ندارم.
مهسا به سرعت به مقابل در دوید.دستهایش را به دو طرف در حایل کرد و گفت:
-کجا می خوای بری؟
سهیلا و پوریا پشت سر مهسا ایستاده بودند وناصر در کنارش.مهیار دسته چمدان را فشار کوچکی داد و گفت:
-می رم دنبال پرند.
سهیلا به سختی خود را سر پا نگه داشته بود.مهسا با عصبانیت گفت:
-مگه تو می دونی ا.ن کجاست؟
-نه نمی دونم اما همه جا رو می گردم.هر جایی رو که فکرم می رسه ممکنه پرند اون جا باشه.
-مهیار عاقل باش.
پوریا لبخندی زد و گفت:
-مهیار من برات ارزوی موفقیت می کنم.
مهسا به سهیلا نگاه کرد.سهیلا رنگ پریده و سست به نظر می رسد.
مهسا گفت:
-تو حق نداری این کار رو بکنی.
-اما من این کار رو می کنم.اون به خاطر من رفت.خود منم برش می گردونم.
-تو اشتباه می کنی.
-نه اشتباه نمی کنم.حداقل این یک بار رو اشتباه نمی کنم.
-نه اشتباه می کنی.می دونی خونه خاله چه خبره؟مامان داره دیوونه می شه.
-حال زن دایی هم بده.
-مهیار تو می فهمی داری چیکار می کنی خونه…..
-نمی خوام بدونم خونه خاله چه خبره؟بعد از این که برگشتم همه چیز رو به همه توضیح میدم.ببین مهسا من دارم تاوان یه کار نکرده رو پس می دم حداقل باید اونو از اشتباه در بیارم.
-چرا به حرف من گوش نمی دی؟می گم اون به خاطر تو نرفته.من از اون خواستم بره.
چودان از دست مهیار به روی زمین افتاد.ناصر با تعجب به مهسا نگاه کرد و سهیلا چند قدمی رفت و به دیوار تکیه داد تا زمین نخورد.مهیار به سختی دهان باز کرد و پرسید:
-چرا؟
چشمان مهسا به اشک نشست.دست هایش را از مقابل در برداشت و چشم به زمین دوخت.مهیار دوباره پرسید:
-چرا مهسا؟چرا ازش خواستی بره؟
-اون مانع خوشبختی ما بود.
-خوشبختی ما؟
-من و تو.
-من و تو؟
-تو همیشه حواست به اون بود.همه زندگیت پرند بود.پرند….پرند……..من می دونستم تو…..
به گریه افتاد.مهیار گفت:
-تو چیکار کردی مهسا؟
پوریا به طرف مهسا رفت و گفت:
-مهسا این حرفا چیه که می زنی؟
-من ازش خواستم بره شماها نمی دونید دورو برتون چی می گذره هیچ کدومتون نمی دونید.
مهیار گفت:
-چطور تونستی مهسا.اون دختر معصوم…تو بهش چی گفتی؟
مهسا گفت:
-گفتم تو دوستش نداری گفتم این قدر سرگرم تنفر از اونی که هیچ کس رونمی بینی حتی ادمایی رو که دوستت دارن.
-تو در مورد دوست داشتن چی می دونی دختر؟
-من می دونستم تو دوستش داری اما اون….پرند همیشه حواسش به..من نمی تونستم تحمل کنم.مهیار به اطرافت نگاه کن.ببی سه…
سهیلا با صدای لرزانی گفت:
-من می دونم پرند کجاست.
همه سرها به طرف سهیلا چرخید.مهسا به لبهای لرزان سهیلا خیره شد و گفت:
-ولی..
سهیلا به میان حرفش دوید و گفت:
-پرند همیشه می گفت اگه از همه دنیا خسته بشم می رم پیش مامانیم.می تونی تو شیراز تو خونه مادر بزرگش پیداش کنی.
مهسا گفت:
-ولی…..
سهیلا دوباره اجازه نداد او حرف بزند و گفت:
-قول بده راضیش کنی قول بده.
مهیار چمدانش را برداشت و در حالی که چشمانش مب درخشید گفت:
-یه دنیا ممنونم سهیلا.
بیارش مهیار با خودت بیارش.
مهیار گفت:
-وقتی برگشتم واسه همه توضیح میدم اره توضیح می دم.
و به سرعت از در بیرون رفت.ناصر لبخند تلخی زدو گفت:
-حیف شد راستش منم پرند رو دوست داشتم.
دستی به پشت سرش کشید و گفت:
-ولی خوب پرند هیچ وقت منو ادم حساب نکرد.پوریا روی لبه تخت نشست و گفت:
-من که حسابی گیج شدم.
مهسا گریه کنان به طرف سهیلا که پاهایش شل شده بود رفت.او را در اغوش کشید و گفت:
-چرا این کار رو کردی؟چرا نذاشتی…..
سهیلا زیر گوشش گفت:
-این یه رازه بین ما دو نفر بهم قول بده قول بده مهسا تو باید حرفایی رو که تو جشن تولد سارا بهت زدم فراموش کنی.
-ولی.
-به خاطر من مهسا خیالتم از طرف فرزین راحت باشه من باهاش حرف می زنم.
مهسا او را محکم تر از قبل در اغوش کشید و صدای هق هق گریه اش فضا را شکافت.قطرات اشک بر روی گونه های سهیلا سر خورد.او احساس ارامش می کرد.
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 10:26 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|