تاریخ تمامی مباحث مربوط به تاریخ ایران و جهان در این تالار |
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
به شمار روزهای عاشورایی عمرم، میدان مین فتح کرده ام!
به شمار روزهای عاشورایی عمرم، میدان مین فتح کرده ام!
بر امیدی زندهام ، ورنه که راطاقت آن هجر بی پایان بود؟ من بسیجی ام !
نسبتم با یک واسطه به شقایق می رسد و با پنج واسطه به فجر ، به فلق! شانزده بهار عمرم را دیده اند و به شمار روزهای ، عاشورایی عمرم ، میدان مین فتح کرده ام!
به عد ه تیرهای زهر آگین تن ذوالجناح ، تانک شکار کرده ام!
سال هاست که در تب و تابی می سوزم و دم بر نمیآورم. و تمنای دل را پاسخی نمی شناسم.
در هر پگا ه با دل زمزمه میکنم که امروز، روز وصل بود و چون شامگاهان میرسد سر بر خاک می نهم و دل در گرو افلاک و آرزوی وصل مرا از میان سنگر تا نهانخانه عرش به بال نیاز می برد. آری ، کربلا برایم تقدس یافته است ؛ بسیار فراتر از حیاط تنگ و محصور حیاتم.
در پس هر عملیات و از پی پاکسازی هر میدان مین و پیش از هر شیبخون، سر سودایی من، مستانه به کنجی پناه می برد و در اشتیاق دیدار و حرم می گرید و می سوزد و می گدازد...
درست در زمانی که احساس میکنم با شش گوشه وجودم در آن سرزمین مطهر جاری گشته ام، خود را در هاله ای از درد و سوز فراق می یابم، هر چند قلبم هماره در آن آستان، مسجود است ، لیک شیفته عطر و نور آن تربت و بارگا ه مقدسم.
در پس هر عملیات و از پی پاکسازی هر میدان مین و پیش از هر شیبخون، سر سودایی من، مستانه به کنجی پناه می برد و در اشتیاق دیدار و حرم می گرید و می سوزد و می گدازد...
روح مشتاقم پیک نظر را بر افق روانه می کند و من در تداوم ریسمان منور نگاهم در آن دور دستها میبینم گنبدی آفتابی را که قد علم کرده است ؛ به روشنی پیشانی امام.
تنها نشانم از کربلا همان چهره عاشورایی است که یک بار در پی والفجری، در جماران به نظاره روح او نشستم و حاصل سراسر عمرم هم همین هجرست که بی شک شکوه اش را در کنار کوثر بر رسولالله (ص) خواهم برد، همین هجران کربلا...
من هماره بسیجی خواهم ماند و جانم را بر این اعتقاد گرو خواهم گذ ارد و فدا خواهم کرد و به معشوق خواهم رسید.
نویسنده :
علی شریعتی از کرج
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
معجزه ي به دنيا آمدن شهيد همت
معجزه ي به دنيا آمدن شهيد همت
جاده ، طولاني و ناهموار بود. تا چشم کار ميکرد ، بيابان بود و جادهاي که انگار انتها نداشت. اتوبوس کهنه و فرسوده، زوزه کشان پيچ و خم جاده را طي ميکرد. هوا گرم و دم کرده بود. گاهي گرد و خاک جاده در داخل ماشين مي پيچيد و پيرمردها و پيرزنها به سرفه ميافتادند. اتوبوس دائم داخل چالههاي جاده ميافتاد و چرت مسافرها را پاره ميکرد .
اما در چهره مسافرها اثري از کوفتگي و خستگي راه ديده نميشد. انتظاري خوش آيند در چهره تک تک مسافرها موج مي زد. اگر اين راه طولاني روزها و شب هاي زيادي هم طول ميکشيد، باز هم چشمان مسافرها مشتاقانه دور دست جاده را ميکاويد. اتوبوس به سمت کربلا ميرفت. همه مسافرها ي زائر مرقد
مقدس امام حسين (عليه السلام)، ايراني بودند. بيش از يک شبانه روز بود که اتوبوس، آرام و با حوصله، مسير ناهمواري را طي مي کرد. ديگر راهي تا مقصد نما نده بود.
مرد و زني دور از نگا ه هاي دلسوزانه مسافرها يي که زيرچشمي آنها را زير نظر داشتند، با هم حرف مي زدند. درد در چهره زن موج مي زد و مرد سعي مي کرد او را آرام کند؛ اما حال زن لحظه به لحظه بد تر ميشد. زن، باردار بود. خستگي راه و ناهمواري جاده و هواي گرم و دم کرده داخل ماشين، حالش را دگرگون کرده بود. اما در آن موقعيت، کسي کاري از دستش بر نميآمد.
پيش از غروب آفتاب، اتوبوس بالاخره به نزديکي دروازه کربلا رسيد. چشمان زن سياهي مي رفت و همسرش سخت نگران و مضطرب بود. با رسيدن به مقصد ، مرد با عجله در يکي از محله هاي اطراف حرم خانه اي اجاره کرد و زن در آنجا بستري شد؛ اما مدام درد بود و پريشاني و افسردگي.
اتوبوس به سمت کربلا ميرفت. همه مسافرها ي زائر مرقد مقدس امام حسين (عليه السلام)، ايراني بودند. بيش از يک شبانه روز بود که اتوبوس، آرام و با حوصله، مسير ناهمواري را طي مي کرد.
مدتي گذشت. حال زن بدتر شد. مرد با اصرار او را به دکتر برد. دکتر بعد از معاينه، سري تکان داد و گفت: « متاسفم! به احتمال زياد بچه شما در شکم مادر مرده است. علت آن هم بدي راه و تکان خوردن زياد ماشين بوده است.»
دکتر مقداري قرص و آمپول داد و آنها با نااميدي به خانه برگشتند. ضعف و کسالت به اوج رسيده بود. صحبتهاي دکتر هر دو را پريشان خاطر کرده بود. زن به فکر حرفهايي بود که اطرافيانش قبل از سفر به او زده بودند و مانع از آمدنش شده بودند؛ اما او عاشقانه همه خطرها را به جان خريده بود.
مرد، همسرش را دلداري داد. زن به گريه افتاد. گريه کرد و کمي سبک شد. شب جمعه بود. زن، مردش را صدا زد و گفت: « علي اکبر! دلم عجيب هواي حرم آقا اباعبدالله را کرده است.»
- با اين حالت چه طوري مي خواهي به حرم بروي؟
- مي خواهم بروم.
- مي ترسم حالت بدتر شود.
زن به گريه افتاد و گفت: «هزار فرسنگ راه آمدهام، اين همه سختي کشيدهام تا به اينجا رسيدهام، حالا اگر قرار باشد بچه ام را از دست بدهم، مردن و زنده بودنم چه اهميتي دارد.»
مرد، ماشيني کرايه کرد و همسرش را با هر سختي بود، به حرم رساند. زن با دلي شکسته و محزون، مرقد سيدالشهدا (عليهالسلام) را زيارت کرد؛ به ضريح چنگ زد؛ اشک ريخت و با آقا ابا عبدالله (عليهالسلام) راز و نياز کرد. در گوشهاي نشست. دعا خواند و آقا را صدا زد.
- آقا جان! به خدا من از مردن نمي ترسم. فقط نگران اين بچه هستم. اگر بلايي به سرش بيايد، من نميدانم جواب خدا را چه بدهم. قبل از آمدن به اين سفر، همه گفتند که نيايم. گفتند که راه سخت است. گفتند که براي بچه ضرر دارد. گفتند که ممکن است بلايي سر خودت و بچه ات بيايد؛ اما من به خاطر زيارت شما، رنج راه را به جان خريدم و آمدم. حالا ميترسم. نکند بلايي سربچه آمده باشد. من شفاي بچه ام را از شما ميخواهم. با دوا و دکتر کاري ندارم...»
مدتي بعد از بازگشت آنها به ايران، در روز دوازدهم فروردين سال 1333بچه در شهر قمشه، به دنيا آمد. نامش را محمد ابراهيم گذاشتند. او پسري زيبا، آرام و معصوم بود که قبل از به دنيا آمدن، کربلا را زيارت کرده بود!
کم کم چشمان اشک آلود زن پرخواب شد. پلک هايش روي هم افتاد و به خواب رفت. در خواب، بانوي بلند بالا و باوقاري را ديد که لباس عربي زيبايي به تن داشت. چهرهاش نوراني و پاکيزه بود و در حالي که نوزادي را در دستانش گرفته بود، به سوي زن آمد. نوزاد را آرام به زن داد و فرمود: « بيا بچه ات را بگير!»
زن، بچه را گرفت. همه وجودش سرشار از شادي و نور شد. لحظاتي بعد، از خواب پريد. دستهايش هنوز به آسمان بلند بود. حالت عجيبي داشت. انگار تمام آن همه غم و اندوه و درد، يکباره از او دور شده بود. زن، ماجراي خويش را براي همسرش تعريف کرد.
آن شب، آنها مسير برگشت به خانه را پياده طي کردند. احساس سلامتي و تندرستي وجود زن را انباشته بود. قلبش گواهي مي داد که فرزند ش صحيح و سالم است. روز بعد، آنها دوباره پيش دکتر رفتند. دکتر بعد از معاينه، متعجب و شگفت زده گفت: «خداي بزرگ! بچه زنده است. اين يک معجزه است!»
مدتي بعد از بازگشت آنها به ايران، در روز دوازدهم فروردين سال 1333بچه در شهر قمشه، به دنيا آمد. نامش را محمد ابراهيم گذاشتند. او پسري زيبا، آرام و معصوم بود که قبل از به دنيا آمدن، کربلا را زيارت کرده بود! محمد ابراهيم همت، سومين چراغ خانه شان بود.
منبع :
بر گرفته از کتاب شهيد همت
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کجایند مردان بی ادعا...
کجایند مردان بی ادعا...
سرودی است خونبار این سرگذشتسرودن زمردی که از سرگذشتز همت که تا با خدا عهد بستهمه عهدهای دگر را شکست ز همت که در جبهه پرمیکشیدگه حمله چون رعد سر میرسید . . .
تابناک در مطلبی به نقل از شهید همت آورده است: ما در صحنههای جنگ، در لحظات زیادی از امدادهای غیبی برخوردار بودیم. در عملیات «روح الله» در جبهه «نوسود»، یک شب پیش از عملیات در تاریخ دهم تیرماه 1360 یکی از برادرهای رزمنده ما، آن شب در عالم خواب دید که امام[خمینی] به خواب او آمده و میفرماید: حمله کنید، آقا امام زمان(عج) پیشاپیش شماست!
این برادر صبح که بیدار شد، خطاب به برادران دیگر گفت: امام به خواب او آمده و چنین مطالبی را فرمودهاند. همه برادرها تجهیزات بستند و آمدند به من گفتند: ما در همین روشنایی روز حرکت میکنیم تا برویم با عراقیها بجنگیم، چرا که امام(ره) چنین فرمودهاند.
من با اصرار، آنان را قانع کردم که حمله را در شب انجام بدهند. در شب عملیات، نیروهای اسلام به رغم تعداد کم، چنان حملهای بر دو گردان عراق بردند که شاید در تاریخ جنگهای جهان بیسابقه باشد و پیروز شدند.
یک افسر عراقی که او را اسیر گرفتیم میگفت: به نظر من، شما دستكم با دو گردان به ما حمله کردید. وقتی با اصرار زیاد او را قانع کردیم که نیروهای ما کمتر از یک گردان بوده، آن افسر عراقی به گریه افتاد و گفت: وقتی در آغاز حمله، شما داشتید الله اکبر میگفتید، تمام کوهها داشتند با شما تکبیر میگفتند! ما فکر کردیم که تمام کوهها از نیروهای شما پر شده، این بود که آمدیم و تسلیم شدیم!
فرازی از سخنان شهید همت _ مرداد 1361
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خواستگاری شهید همت
خواستگاری شهید همت
مهمترین واقعهای كه در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال 1360 بود.
در سال 1359،همراه عدهای دیگر از خواهران كه همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آنجا، همراه خواهران دیگری كه در كانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به كار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
مهرماه همان سال، پس از این كه مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360 ،بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یكی، دو نفر از دوستان خود به كرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آنجا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریك شده بود. باران همهجا را خیس كرده بود و همچنان میبارید. یك راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.
وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آنجا نیست. سؤال كردیم. گفتند كه به سفر حج رفته است.
آن شب در اتاقی كه برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز كردیم.
شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا كرده بود. با دفعه قبل كه آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمدهای از منطقه پاكسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانهروزی «ناصر كاظمی» و همت، جذب كانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
بازگشت همت از سفر حج، یك ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانهای را برای سكونت خود در شهر اجاره كردیم.
یك شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله كوهی ایستاده بود و من از دامنه كوه او را تماشا میكردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میكشم.»
فردای آن شب خبر رسید كه همت از حج بازگشته است. یكی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت كرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند كه كسالت دارد و نمیتواند سخنرانی كند، و به جای ایشان حاج همت میآید.
در اواسط سخنرانی، یكی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی كرد و سخنرانی را نیمهتمام رها كرد و رفت.
آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی كه داشتیم، میپرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.
من یك انگشتر عقیق به دست میكردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر میخواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از اینكه متوجه شد متأهل نیستم، همسر یكی از دوستانش به نام «كلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای كلاهدوز به عنوان دبیر زیستشناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح كرد. من هم بهانهای آوردم و جواب منفی دادم.
در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا كه قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانوادهام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم كه مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانوادهاش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغهها رها میكرد.
وقتی جواب منفی به همسر آقای كلاهدوز دادم، او اصرار كرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداكاری، صفا و صفات نیك اخلاقی حاج همت كرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم میخورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فكر میكنم.»
وقتی خواهرانی كه با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی كردند مرا نسبت به این امر راضی كنند. تا آنجا كه اصرار كردند حداقل یك بار بنشینیم و با هم صحبت كنیم.
بالاخره قرار شد كه ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای كلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت كرد و قرار شد كه برای خواستگاری به آنجا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسولالله(ص)» در پیش بود و او میخواست در عملیات شركت كند.
پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم كه آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف میكرد وقتی موافقت خود را اعلام میكند، حاج همت بلافاصله بلند میشود میرود كنار تاقچه، به پاوه تلفن میكند و به برادر «حمید قاضی» میگوید كه مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم كنند.
در پاوه، توی خانه بودم كه خانم كلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانوادهات صحبت كرده و قرار شده كه بری اصفهان.»
برادر قاضی هم بلیت تهیه كرده بود.
بلافاصله حركت كردم؛ به طوری كه فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسهای كه با حاج همت صحبت كردم، همین زمان بود. در این جلسه كه مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این كه او از من سؤال كرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی میمانی یا خیر؟»
در جواب گفتم: «كسی كه با یك پاسدار ازدواج میكند، در واقع همه چیز را در زندگیاش پذیرفته است. من هم بر همین اساس میخواهم ازدواج كنم. در واقع پای شهادت هم نشستهام.»
تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند شد تا اتاق را ترك كند. گفت: «این چه حرفی است كه میزنی؛ یعنی چی كه پای مرگ جوان مردم مینشینی؟»
در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا كرده بود. بارها میگفت: «من نمیدانم این چه كسی است كه از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست كه با همه كسانی كه تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشتهاند، فرق میكند.»
در آخر صحبت، به من گفت: «یك خواهش دارم.»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «خواهشم این است كه از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر اینكه من نمیتوانم وقت مردی را كه به یك میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر كار شخصی خود تلف كنم. در عوض هر كس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم.
قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یك حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یك انگشتر عقیق انتخاب كرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان.
آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی كه حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت كه از ایشان بخواهید بیایند یك حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا كنید كه بتوانم حق همین را هم ادا كنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیعالاول بود و به خاطر میمنت و مباركی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یك لباس ساده تنم بود و یك جفت كفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی میآیی برای عقد، لباس سپاه تن كن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم كه چنین توصیهای میكنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی كه به تن كرده، كمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم كه چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.
به اتفاق خانواده، به منزل یكی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حركت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشهای نشست و گریه كرد. البته نمیدانست جایی كه نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد.
بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛به شهرستان پاوه
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سخنرانی حاج همت در خاتمه عملیات والفجر چهار
سخنرانی حاج همت در خاتمه عملیات والفجر چهار
بسم الله الرحمن الرحیم
در عملیات و الفجر چهار سرداران بزرگی را از دست دادیم و بسیجیان گمنامی که شاید قادر به شناختشان نبودیم. این شهادت ها بایستی ما را در ادامه راه مصرتر و پافشرده تر کند.
همه شما معتقد به این مطلب هستید که جهاد یکی از درهای بهشت است و قشنگ تر ،مأنوس تر و زیباتر از کلمه شهادت در تاریخ نداریم.به همین مناسب است که وقتی به کلمه شهید می رسیم می بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست خداوند چه احترامی بر شهید می گذارد.بنابر بر روایات اولین قطره خون که بر زمین چکیده می شود تمام گناهانش بخشیده می شود.
در زندگی بعد از مرگ مرحله ای داریم به نام پل صراط.برای رفتن و داخل شدن به قیامت و جواب دادن به خدا.شهید این مرحله را نخواهد داشت.
با شروع عملیات والفجر چهار ضربه دیگری توی پوز دشمن زده شد.از میله مرزی که رد می شویم بیش از نهصد کیلو متر مربع در این عملیات آزاد شده است.در صحبت هایی که برای بچه ها می کردم گفتم که در خیلی از کارها خداوند ما را آزمایش می کند.همه اش این نیست که پیروزی بدهد.اگر تند تند پیروزی بدهد-می دانید که وضع بشر خراب است-هوای نفس بر او غلبه می کند.یک دفعه که دو سه تا موفقیت داده شد می بینی که زیر بغلش دو سه تا هندوانه است و فکر می کند توی آسمان با ملائکه و فرشتگان پرواز می کند.این است که دو سه عملیات محکم و همراه با پیروزی که شد باید سختی کشید"و ما رمیت اذ رمیت"فکر نکنید شما این گلوله ها را می زنید خداست که تیرها را هدایت می کند خدا می خواهد شما را که دارید می روید صدا بزند تا حواستان باشد چه کار می کنید.این نباشد که اگر یک عملیات با سختی همراه شد یک ارتفاع گرفته نشد یا اصلا هدف انهدام دشمن بود برای بچه ها سخت باشد...چیزی که می خواهم به شما بگویم این است که همه جا صحنه آزمایش است...خیلی از بچه های گمنام ،شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمار لشگر ما شهید اکبر حاجی پور"دریا دل"که گمنام به شهادت رسیدند،آنان خیلی عظمت داشتند.فقط خدا عظمت آنها را می داند ما قادر نیستیم بدانیم چون از عالم غیب بی خبریم... .ما چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم راه این شهدا را ادامه دهیم.خداوند همه را آزمایش می کند.در جنگ بدر پیروزی به مسلمانان میدهد،بعد همه بر سر غنائم دعوا می کنند.دنبال غنائم نباشید.دعوا نکنید.خدا غضب می کند و در جنگ احد شکست می خورند.مگر خداوند نگفت:"نصر من الله و فتح قریب"نگوییم پس کو این پیروزی.چرا این قدر کشته دایم تا موفق شدیم.خداوند در سوره آل عمران ..اشاره می کند:آی آدم ها،فقط شما کشته نداده اید.دشمن هم کشته داده.خدا شما را آزمایش کرد.پیروزی و شکست دست خداست.شما برای خدا نجنگیدید و خدا هم به شما شکست داد.اشکال را در خودتان ببینید.
ما باید ثابت قدم باشیم.خدا شاهد است که این صحنه هایی که دارد از مقابل چشمان ما میگذرد کمتر از صحنه های قبل از اسلام نیست.در صدر اسلام آقا ابا عبدالله(ع)،هفتاد و دو تن یارداشت.همه اش هفتاد و دو تن بودند که میروند وشهید می شوند.الان چیز دیگری دارد اتفاق می افتد.صحنه ای از بچه های تخریب لشگر برایتان تعریف میکنم .در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می خوابدو می گوید:"پایتان را روی من بگذارید و رد شوید"بچه های بسیج پا بر روی پشتش می گذارند و می گذرند.او روی سیم خاردار می میرد.یک مین زیر شکمش منفجر می شود و شهیدش می کند.
کسی این قدر عاشق!مگر عشق بدون شناخت می شود!عشق بدون شناخت معنا ندارد...این شناخت می خواهد که یکی روی مین بخوابد....تا درک نباشد نیت ها پاک نمی شود.
به عنوان یک برادر کوچک خواهش می کنم برای دیدن خانواده شهدا به منازل این عزیزان بروید و به آنها سر کشی کنید.ان شاءالله راهی تهران که شدید برای روز هجدهم آذر 1362 در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کنید.دعا برای سلامتی امام عزیز فراموش نشود.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم
چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم
سخنرانی منتشر نشده ی شهیدهمت در جمع رزمندگان لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در خاتمه ی عملیات والفجر4
در عملیات والفجر چهار، سرداران بزرگی را از دست دادیم. و بسیجیان گمنامی که ما قادر به شناختشان نبودیم و فقط خدا توانست آنان را درک کند. این شهادت ها بایستی ما را در ادامه راه مصرتر و پافشرده تر کند.
همه شما عزیزان معتقد به این مطلب هستید که جهاد یکی از درهای بهشت است و قشنگ تر، مأنوس تر و زیباتر از کلمه شهادت، در تاریخ نداریم. به همین مناسب است که وقتی به کلمه شهید می رسیم، می بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست، خداوند چه احترامی بر شهید می گذارد. بنابر روایات اولین قطره ی خون که بر زمین چکیده می شود، تمامی گناهانش بخشیده می شود.
در زندگی بعد از مرگ، مرحله ای داریم به نام پل صراط؛ برای رفتن و داخل شدن به قیامت و جواب دادن به خدا. شهید این مرحله را نخواهد داشت.
با شروع عملیات والفجر چهار، ضربه ی دیگری توی پوز دشمنان زده شد. از میله مرزی که رد می شویم، بیش از 900 کیلومترمربع در این عملیات آزاد شده است. در صحبت هایی که برای بچه ها می کردم، گفتم که در خیلی از کارها، خداوند ما را آزمایش می کند. همه اش این نیست که پیروزی بدهد. اگر تند تند موفقیت بدهد – می دانید که وضع بشر خراب است – هوای نفس بر او غلبه می کند. یک دفعه که دو سه تا موفقیت داده شد، می بینی که زیر بغلش دو سه تا هندوانه است و فکر می کند تو آسمان، با ملائکه و فرشته ها پرواز می کند. این است که دو سه عملیات محکم و همراه با پیروزی که شد، باید سختی کشید. «و مارمیت اذرمیت» فکر نکنید شما این گلوله ها را می زنید، خداست که تیرها را هدایت می کند. خدا می خواهد شما را که دارید می روید، صدا بزند تا حواسشان باشد چه کار می کنید. این نباشد اگر یک عملیات با سختی همراه شد، یک ارتفاع گرفته نشد یا اصلاً هدف انهدام دشمن بود، برای بچه ها سخت باشد.
الحمدالله رب العالمین، مرحله اول عملیات، دشمن وحشتناک تلفات داد. هفت تیپ آن ها منهدم شد و بنا به آمار خودشان، ده هزار نفر کشته و زخمی دادند و خیلی از امکاناتشان منهدم شد. آن قدر که زمینه آماده بود، یک نیرو بیفتد پشت سر بعثی ها، یک لشکر گوششان را بگیرد و عملیات را ادامه دهد. ولی نیرو که بود دیدید که چند روز بعد، یک دفعه عملیات منتفی شد.
این چند روز که صبر کردیم، این پدر سوخته ها؛ متوجه شدند و سیم خاردار دور خودشان کشیدند. می ترسند. میدان مین ریختند. به چهار سپاه فرمان داده شد تا تمام امکانات مهندسی شان را به کمک بگیرند. گفته اند اگر کشته هم می شوید، شبانه مین گذاری کنید. کمین و تیربار جلوی راهمان گذاشتند، ولی این ها ایجاد اشکال نمی کنند.
در حرکت اولی که لشکر 27 انجام داد، قله 1900 به مدت 48 ساعت دست گردان مسلم بن عقیل بود. بچه ها 48 ساعت مردانه جنگیدند و تیپ دو گارد ریاست جمهوری ارتش بعث را متلاشی کردند. دیدیم نه می شود روی ارتفاعات جاده کشید، نه تخلیه مجروح کرد. مجبور شدیم بکشیم به راست. با آمادگی و شور و اشتیاق بچه ها، شاهد بودیم که گردان میثم تمار روی قله 1904 خوب عمل کرد. ساعت دو بود که دیدیم از نزدیک گلوله نمی آید. مشخص بود که بچه ها رسیده اند به قله 1904. نیروی سمت راست گردان انصار الرسول(ص) بود. نیرو کم آمد. گردان عمار یاسر را در دست داشتیم. به فرمانده گردان انصار گفتیم بیا سمت راست گردان میثم نیروهایت را مستقر کن به فرمانده گردان مقداد هم گفتیم سمت چپ گردان میثم را پر کن.
ساعت 6 یا 5/6 صبح بود که معاون یکی از گردان ها گفت بعثی ها روی 1904 هستند. پرسیدیم اشتباه نمی کنی؟ شاید بچه های گردان میثم باشند. گفت نه، بعثی ها هستند و به طرف ما تیر می اندازند.
گردان انصار به شکم تیپ 108 دشمن زده بود. بعد یک گردان دشمن از سمت قله 1900 آمد طرف 1904. پیاده شدند و ریختند روی سر بچه ها.
بچه ها نه ساعت و ربع جنگیدند، نفرات اغلب گردان ها،مهماتشان تمام شده بود.به همین خاطر ، مین های دشمن را از زمین در می آوردند و آنها را به طرف بعثی ها پرت می کردند که مین منفجر شود تا کماندوها نیایند طرفشان.
بچه ها به خاطر فشار زیاد نتوانستند مقاومت کنند. توان و نیرو هم نداشتند. 1904 افتاد دست دشمن.
حالا، خدایا خودت کمک کن. از انصار پرسیدم می توانی بیایی عقب تر؟ گفتند امکان ندارد سمت راست 1904 شیار سختی بود که گردان انصار حتماً باید می آمد تو این شیار. گفتند اگر بیاییم، یک نفر هم زنده نمی ماند. خدا شاهد است، معجزه ای رخ داد که شاید در طول تاریخ بی نظیر باشد. گردان انصار با یک گروهان روی قله مانده بود. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. قله 1904 هم سقوط کرده بود. توی ضد شیب قله یک شیار بود. زیر قله 1904 نارنجک و تیر نمی خواست، اگر چند تا سنگ پایین می انداختند، مستقیم توی سر بچه ها می خورد. این گردان که تعداد نیروهایش هم قابل توجه بود با زخمی هایش توی شیار ماندند.
خداوند جلوی دیدگان بعثی ها را بسته بود پرده ای جلوی دلشان کشیده بود که نه داخل شیار را می توانستند ببینند، نه بچه ها را. خدا شاهد و گواه است، به طور معجزه آسایی این بچه ها تا شب آنجا ماندند و یک گلوله هم به آن ها نخورد. شب تعدادی را برای کمک به بچه های زخمی و گردآوری شهداء فرستادیم و آنان را عقب آوردند.
این صحنه ها مشخص می کند اگر یک لشکر نتوانست در یک جناج عمل کند، این فشار و سختی به لشکر دیگر می رسد. همان شب دیدید، گردان حبیب بن مظاهر عمل کرد، هدفهایش را گفت و نگه داشت. الان هم دست خودمان است.
گردان حمزه هم هدف هایش را نگه داشت. عملیات سختی بود. خدا شاهد است که بچه های بسیجی غوغا کردند. طوری جنگیدند که شاید در طول جنگ بی سابقه بود. جنگ از ساعت یک ربع به ده شب شروع شد، تا ساعت هفت صبح.
بچه ها نه ساعت و ربع جنگیدند. اغلب گردان ها مهماتشان تمام شد. به همین خاطر، مین های دشمن را از زمین در می آوردند و آن ها را طرف بعثی ها پرت می کردند. که مین منفجر شود و کماندوهای دشمن نیایند طرفشان.
گردان حبیب دو یال مهم جلوی روی خود داشت. اولی را گرفت، خیلی از بعثی ها را کشت و آمد روی یال دوم برادرمان عبدالله، فرمانده گردان حبیب به من گفت: بچه های بسیجی سرازیر شدند به سمت قله سوم کانی مانگا.
سیزده تا از بچه ها می روند طرف قله بعدی. یک دفعه یکی از بالا می گوید: «الله اکبر، الله اکبر بچه ها بیایید بالا.»
همه تعجب می کنند. می گویند کسی جلوتر از ما نبود که رفته باشد روی قله. بعد می گویند شاید یکی از خودی ها آمده باشد. از سینه ارتفاع بالا می کشند که یک دفعه دوشکا به طرف پایین می گیرد و آن ها را می زند. نصف بچه ها زخمی می شوند و تازه متوجه می شود که خبری هست.
یکی از آر.پی.جی زن های بسیجی که خیلی شجاع و رشید است – الان توی گردان حبیب زخمی است – نارنجک را می کشد و می اندازد تو سنگر. دوشکا از کار می افتد. خودش با مسؤول اطلاعات عملیات گردان – برادر اسلاملو که الان زخمی است – می روند و می بینند که چهره دوشکاچی به ایرانی ها بیشتر می خورد. جیبش را می گردند و یک کارت سازمان منافقین پیدا می کنند. اشتباه بزرگی می کنند که کارت را همراه نمی آورند. کارت را با عصبانیت می زند توی صورت منافق و یکی دو تا فحش هم به منافقین می دهد.
بعد بعثی ها را می بینند که دارند می آیند بالا. مهمات نداشتند. می بینند الان اسیر می شوند. یک نارنجک داشتند. ضامن آن را می کشند و می اندازند و از بالا می کشند پایین. ببینید، جنگ صحنه هایی دارد که نمی توان آن را توی کتاب ها نوشت. یک لشکر از آن جناح می آید و یک لشکر از این جناح. اگر این لشکر به هدفش نرسد، پشت آن لشکر را خالی می کند. همه شما باید این را بلد باشید. شماها زیاد به جبهه آمده اید، پنج بار شش بار، همه تان فرمانده جنگ شده اید و مغزتان این چیزها را می کشد. صحنه هایی توی جنگ پیش می آید و پس و پیش دارد. یک نیرو عمل می کند، جناحش خالی می شود و مجبور می شود بگوید بیایید عقب، جناحتان خالی است.
جنگ چیست؟ جنگ به معنای جنگ و گریز است. این را نباید فراموش کرد. ما برای سختی آمدیم، برای راحتی نیامده ایم و باید سختی بکشیم. یک ارتفاع سقوط می کند، باید بکشیم عقب. یک ارتفاع که سقوط می کند، ارتفاع دیگر هم سقوط می کند.
در این عملیات، با وجود این که به بچه ها سخت گذشت، ولی بحمدالله اسلام تعالی پیدا کرد. حالا شاید به گردان عمار سخت گذشت. گردان احتیاط بود.
پیاده روی زیاد بود و بچه ها خسته شدند. ولی گردان انصار توی شکم دشمن زد، خیلی منهدم کردیم. گردان ها مالک اشتر و انصار الرسول(ص) واقعاً آن ها را کشتند. هر چه در توانشان بود انجام دادند. همه مظلومین در این راه خون دادند ما از همه ی شما تشکر می کنیم. خیلی زحمت کشیدید.
ما تا حالا افتخار رفتن نداشتیم و زنده ماندیم سعادت نصیبمان نشد. همه ی عملیات ها را دیدیم. از سال 58 توی کردستان تا حالا. عملیاتی که بچه ها با عاشقی و مخلصی داشتند، هرگز سابقه نداشت. خدا به همه تان توفیق بدهد مردانه جنگیدند و هدفهایتان را گرفتید.
سختی هایی در حین عملیات می بینیم که باید همه تان آمادگی این سختی ها را داشته باشید. این نیست که خدا همه اش را راحتی بدهد و ان شاء الله همه ما آمادگی این سختی ها را داریم. چیزی که برای شما می خواهم بگویم این است که همه جا صحنه آزمایش است. ما پس از این عملیات تجربیات زیاد و گرانبهایی به دست آوردیم. لشکرهایی که در جنوب جنگیده بودند و در کوهستان و غرب جنگ نکرده بودند، تجربیات زیادی به دست آوردند. جنگ سختی را پیش پا داشتند که الحمدالله سبب شد سازندگی زیادی برایشان داشته باشد. ما انتظار بیشتری از برادرها نداشتیم، کار خودتان را کردید و توان خودتان را گذاشتید.
خیلی از عزیزان را نیز در این عملیات از دست دادیم. خیلی از بچه های گمنام، شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمار لشکر ما شهید اکبر حاجی پور - «دریا دل» - که گمنام به شهادت رسیدند. آنان خیلی عظمت داشتند. فقط خدا عظمت آن ها را می داند. ما قادر نیستیم بدانیم چون از عالم غیب بی خبریم. برادرمان حاجی پور، فرمانده تیپ یک عمار، برادر مهدی خندان معاون این تیپ و حاج عباس ورامینی مسؤول ستاد لشکر، برادرمان نظام آبادی معاون گردان حمزه که از بچه های خوب بسیج بودند و برادر ابراهیم معصومی فرمانده گردان کمیل و برادر میرحمید موسوی معاون گردان مسلم بن عقیل. و شهدای بسیج که همه شان سردار بودند و به فیض شهادت نائل آمدند. ما چاره ای نداریم جز این که مرد باشیم و راه این شهدا را ادامه دهیم. خداوند همه را آزمایش می کند. در جنگ بدر پیروزی به مسلمین می دهد، بعد همه سر غنائم دعوا می کنند. دنبال غنائم نباشد، دعوا نکنید. این کار را نکنید. خداوند غضب می کند و در جنگ احد شکست می خورند. مگر خداوند نگفت: «نصر من الله و فتح قریب» نگوییم پس کو این پپروزی. چرا این قدر کشته دادیم تا موفق شدیم. خداوند در سوره آل عمران، مخصوصاً آیات 123 تا 145 اشاره می کند: آی آدم ها، فقط شما کشته نداده اید. دشمن هم کشته داده. خدا شما را آزمایش کرد. پیروزی و شکست دست خداست. شما برای خدا نجنگیدید و خدا هم به شما شکست داد. اشکال را در خودتان ببینید.
در روایت است، اگر شما در جنگ شرکت کردید و برای شهادت رفتید، اگر شهید هم نشدید، اجر شهید را دارید. مواظب باشید این اجر را از بین نبرید. شما مثل شهید زنده اید. ان شاء الله بتوانید راه شهدا را محکم و پر قدرت ادامه دهید.
ما باید ثابت قدم باشیم. خدا شاهد است این صحنه هایی که دارد از مقابل چشمان ما می گذرد، کمتر از صحنه های صدراسلام نیست. در صدر اسلام، آقا اباعبدالله(ع) 72 تن یار داشت. همه اش 72 بودند که می روند شهید می شوند. الان چیز دیگری دارد اتفاق می افتد. صحنه ای از بچه های تخریب لشکر برایتان تعریف کنم. در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار. یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می خوابد و می گوید: «پایتان را روی من بگذارید و رد شوید. بچه های بسیجی پا بر روی پشتش می گذارند و می گذرند. او روی سیم خاردار می میرد. یک مین زیر شکمش منفجر می شود و شهیدش می کند.
کسی این قدر عاشق؟ مگر عشق بدون شناخت می شود؟ عشق بدون شناخت معنا ندارد. در ارتش های دنیا، نیروهایی که عشق بدون شناخت دارند، می آیند و کپ می کنند. از جایشان تکان نمی خورند. از گلوله می ترسند. این شناخت می خواهد که یکی روی مین بخوابد سینه اش را بگذارد روی سیم خاردار تا دیگران از روی بدن او رد شوند. شوخی نیست. تا درک نباشد، نیت ها پاک نمی شود.
و اما در مورد حرکت به سمت تهران. تا آنجایی که در توان لشکر بوده، آسایش و رفاه برای شما فراهم شده، ولی یک انتظار داریم. به عنوان یک برادر کوچک تر خواهش می کنم برای دیدن خانواده شهدا به منازل این عزیزان بروید. به آن ها سرکشی کنید. ان شاءالله راهی تهران که شدید، برای روز هجدهم آذر 1362 در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کنید. دعا برای سلامتی امام عزیز هم فراموش نشود. و السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
منبع: یاد ماندگار
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شهید همت و حر زمان
شهید همت و حر زمان
یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . حاج همت کیست ؟!))
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : ((اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو!))
گفت : ((من حاج همت را می خواهم!))
گفتیم : ((بیا تا ببریمت پیش حاج همت))
با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد . وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت . او را پیش همت بردیم . پرسید : ((حاج همت شما هستید))
همت گفت ((بله خودم هستم .))
آن مرد کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد .
همت دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟))
همت گفت : ((ما پاسداریم .))
او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه میکردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .))
همت گفت (قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه میدهیم .))
و بعد همت او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : ((فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.))
آن مرد , مسلح بود . همت اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .
شب , همت با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند .
آن مرد گفت : ((راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که پاسدارها همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .))
همت گفت : (( نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . همه ما پاسدار هستیم و صحبت می کنیم))آن مرد محو صحبت های همت شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . همت پرسید : ((برای چه گریه می کنی ؟))
گفت : ((به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی میکردم . ))
همت گفت : ((دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .))
او گفت : ((من هم میخواهم پاسدار شوم.))
همت گفت : ((اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .))
آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد . بچه ها به او لقب (( حر زمان )) داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ حاج همت را می گرفتند .
منبع: وبلاگ حاج ابراهیم همت
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چشم ها ی او با قاب ...
چشم ها ی او با قاب ...
به کجا می نگری؟به همان بهشتی که قرارست همچون مولایت بدون سر وارد آن شوی؟ نمی دانم خداوند چه فرقی بین چشمان تو و چشمان ما گذاشته است که عکس چشمان تو دل را دگرگون می کند؟!
که نگاه گیرای چشمانت را آسمان هم بر نمی تابد.
همسر حاج ابراهیم همت می گفت یه روز نگاه کردیم به چشمای حاجی گفتیم حاج همت خیلی چشماتون زیباست خدا هم که زیبا پسند، نمی گذاره چیزای زیبا تو این دنیا بمونه و اونو برای خودش برمی داره
حاجی اگر روزی شهید شدی مطمئنم خدا این چشمارو با خودش می بره
همسر شهید همت می گفتند این چشما یکی به خاطر این زیبا بود که به گناه باز نشده بود یکی به خاطر اینکه هر سحر پا می شدم می دیدم این چشما در خونه خدا چه اشکی میریزن
گفتم مطمئنا این چشما رو خدا خاطرخواه شده
آخر در عملیات خیبر خدا این چشمارو با قابش برد.از بالای لبهاش رفت ...رفت پیش خدا.
و اکنون می فهمم .که نه ؛فقط می دانم که چه چیز آن چشم ها را چنان گیرایی و هیبتی می داد و همگان را در مقابلش به زانو در می آورد. همه را متعجب می ساخت و همه را در گیر می کرد.
دریایی که در آن چشم ها مشهود است، حاصل اشک های شبانه تو در بارگاه احدیت بود. حاصل آن بود که راهی برای خود به دنیا و ما فیها باز نکرد.پاک بودی پاک زیستی و پاک رفتی...
یا لیتنا کنا معک
تهیه کننده:فاطمه شریعتمدار
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حاج همت در آن روزها وضعیت امروز را به تصویر کشید
حاج همت در آن روزها وضعیت امروز را به تصویر کشید
مراسم سالگرد شهادت «حاج ابراهیم همت» برگزار شد
ناگفتههایی از زبان سعید قاسمی، ولی همت، الله كرم، برقی و...
مراسم گرامیداشت سالگرد شهادت «حاج ابراهیم همت» در مركز فرهنگی سیدالشهداء(ع) در تهران برگزار شد.
سرودی است خونبار این سرگذشت/ سرودن زمردی كه از سرگذشت/ ز همت كه تا با خدا عهد بست/ همه عهدهای دگر را شكست/ ز همت كه در جبهه پرمیكشید/ گه حمله چون رعد سر میرسید . . .
اینها ابیاتی بود كه سعید قاسمی قبل از هر سخنی در این مراسم قرائت كرد.
وی سپس گفت: برنامهای كه برای گرامیداشت حاج همت برگزار میشود باید در شأن حاجی باشد، این شهید بزرگوار بیشترین نوار صوتی و تصویری را در میان فرماندهان جنگ دارد. اگر حاج همت بسیجیان و فرماندهان را توجیه میكرد، نمیشد هیچ قلهای را از آنها پس گرفت. او یك تنه در شناساییها و كارهای دیگر جبهه فعال بود و خستگی نمیشناخت.
این مراسم به گونهای طراحی و اجرا شد كه در هر بخشی از آن، قسمتی از سخنان شهید همت كه قبل از شهادت در جمع فرماندهان و بسیجیان ایراد شده بود، پخش میشد. شهید همت در این سخنرانی كه به گفته سعید سلیمانی ساعت 5/2 شب ایراد شده بود، تاریخ سیاسی ایران را از قبل انقلاب اسلامی و حین جنگ تحمیلی تشریح میكرد. در واقع سخنران اصلی مراسم خود شهید همت بود.
ولی همت، برادر شهید نیز در این مراسم گفت: جوان امروزی از ما سئوال میكند آیا ما هم میتوانیم حاج همت و شهید باكری شویم یا نه؟ در پاسخ باید گفت: نباید از شهدایمان معصومزاده بسازیم و بگوییم آنها كسانی بودند كه دیگر كسی به پایشان نمیرسد. اگر این بحثها را مطرح كنیم، از اصل بحث منحرف میشویم، شهداء هم مثل ما زندگی میكردند.
وی اظهار داشت: از زمان جنگ شهید حاج همت زیاد گفته شده است. اما من از ویژگیهای وی از قبل از انقلاب میگویم. بر خلاف امروز، در زمان طاغوت اگر یك جوان 12 ساله به مسجد میرفت، او را مسخره میكردند، حاج همت مسائل دینی خود را از 8 یا 9 سالگی شروع كرد، والده من تعریف میكرد دراین سنین اصرار بر نماز خواندن داشت. وقتی میخواست نماز بخواند، نمیتوانست الفاظ عربی را به خوبی تلفظ كند، برای همین از من میخواست تا به او یاد بدهم و من آنقدر به او یاد دادم تا توانست درست بخواند. از 10 سالگی روزه میگرفت، وقتی غروب میشد، حاجی به دلیل سن كم، بیحال میشد. والده ما به او میگفت: روزه نصفی بگیر. اما حاجی قبول نمیكرد. شبهای قدر تا 100 ركعت نماز نمیخواند، نمیخوابید. با همان سن و سال با پای برهنه دنبال هیأت میدوید و حسین حسین (ع) میگفت.
برادر شهید همت ادامه داد: در مسائل اجتماعی، ویژگیهای خاصی داشت و به یاد نداریم تا سنین 18و 20 سالگی كسی از او شكایت كند كه برخورد بدی با كسی داشته است. طوری جذاب برخورد میكرد كه همسایگان برای حل مشكل خود به شهید همت مراجعه میكردند.
در مسال خیر پیشقدم بود و در مسائل سیاسی نیز در سنین پایین، سر از كتابخانه صاحبالزمان (عج) شهرضا درآورد. از سوی دیگر ما در خانوادهای تقریبا مستضعف رشد كردیم. باید كار میكردیم و درس میخواندیم. همت سه ماه تابستان در زمین كشاورزی آنقدر كار میكرد كه دستانش پینه میبست. كسی نبود كه در خانه بنشیند و همه امكانات برایش فراهم باشد. چون در این صورت نمیتوانست در 22 سالگی سپاه مریوان را با 7 هزار نفر فرماندهی كند.
سردار برقی از همرزمان شهید همت نیز در ادامه این مراسم گفت: گرامی میداریم یاد و خاطره شهیدانی كه اگر مجالس اینچنینی توسط همرزمانشان سالانه هم برگزار نشود، میرود كه به فراموشی سپرده شود، برخی مسئولانی كه پست و مقام را از شهداء دارند، بعد از جنگ همه چیز را فراموش كردند، آن كار زینبی كه قرار بود انجام شود، نشد، از شهید همت در این كشور فقط اتوبانی به یادگار مانده است، آن هم نه شهید همت، فقط همت.
دلمان خوش بود كه یادگاری از همت داریم به نام اتوبان شهید همت، كه متأسفانه نام شهید هم از آن برداشته شد. فرزندان شهید سال گذشته در بهشت زهرا(س) میگفتند: اگر دستتان به مسئولان میرسد، بگویید نام پدرمان را از این اتوبان بردارند، چون جز شرمندگی و خجالت چیز دیگری نداریم.
وی با بیان خاطراتی از شهید همت، گفت: باید از مردم شهرهای پاوه و نوسود بپرسید شهید همت كه بود؟
حسین اللهكرم نیز در این مراسم گفت: باور میكنید همت در طول دوران جبهه و جنگ زندانی شد؟ همت به خاطر مواضع حقطلبانه و مواضعی كه از امام راحل بیان میكرد، زندانی شد؟ شاید هنوز وقت آن نرسیده است كه اینگونه سخنانی در مجالس و محافل حتی در یك چنین مكانهایی گفته شود. ولی بگذارید با یاد و نام همت، همت كنیم تا این سخنان گفته شود و بشنویم.
وی ادامه داد: وقتی امام راحل شعار «جنگ جنگ تا پیروزی را دادند»، استراتژی خون تدوین شد. البته این استراتژی فقط عاشورائیان را خوشحال میكرد، چرا كه باور میكردند كه سرانجام شهید خواهند شد. اما آنها كه در پی نام و نام بودند، به شدت نگران شدند و از همینجا بود كه شكاف عقل و عشق شدت یافت.
عاشقان شهادت كوشیدند تا آن فریاد را عملیاتی كنند، اگرچه در این راه جان میباختند و شیفتگان دنیا نیز در پی خنثیسازی استراتژی خون برآمدند، هرچند در این راه باید ایمان میباختند، دنیاطلبان قدرت و توانایی دشمن و حمایتهای آمریكاییها و غربیها را تكرار میكردند تا شعار امام راحل را در طول زمان بیاثر كنند، در این میان همت در بازدید از خط جبهه در شمال فكه وقتی كه خط پدافندی ارتش را دید، گفت: این خط جنگ نیست مبارزه نیست، این خط، خط صلح و سازش است و بدین ترتیب به نقد آن پرداخت.
الله كرم اظهار داشت: جالب اینجاست كه همت از جانب خودیها مورد غضب قرار گرفت، همانهایی كه در پایان جنگ به امام راحل نوشتند كه نیاز به سلاحهای متعارف و غیرمتعارف دارند، اگرچه با وجود آنها تا پنج سال بعد نیز پیروزی نخواهند داشت، آنها پیروزی را پیروزی مادی میدانستند، پیروزی را در شهادت نمیخواندند و نمینوشتند، راستش نمیدانم این حرفها را ادامه دهم یا باز، سكوت. سكوت و سكوت.
وی ابراز عقیده كرد: این جریان كه هماكنون سیاست را بر استراتژی مقاومت ترجیح میدهد، ولی برعكس آن را تبلیغ میكند، همت را در قرارگاه همت در منطقه عملیاتی فتحالمبین زندانی كرد و اگر به آنجا رفتید، تامل كنید و قطراتی اشك در مظلومیت همت بریزید. آری او را زندانی كردند و نام آن را تنبیه همت گذاشتند تا خارج از چارچوب آنان سخن نگویند. البته تهمت شكاف بین ارتش و سپاه را نیز بر او زدند، اما خودشان از عملیات فاو به بعد بر همین شكلی كه همت خواستار آن بود، عمل كردند، اما هرگز از زندانی كردن همت عذرخواهی نكردند و راه او را نستودند.
الله كرم ادامه داد: همت فراتر از لشگر شد، آنگاه كه گفت: كربلا رفتن خون میخواهد. زیرا كربلا برای او یك آرمان بود، آرمانی كه میتواند همه زمینها را كربلا و همه زمانها را عاشورا كند، آرمانی كه همت آن را عملیاتی كرد. میخواست با ریختن خونش جزیره مجنون را كربلا كند، مجنون در قبال جنون عشق به كربلا تغییر نام میداد.
وی گفت: همت نمیخواست آرمانهای امام راحل در هالهای از ابهام باقی بماند، لذا به درستی تشخیص داد كه كربلایی شدن، كربلا رفتن و كربلایی ماندن، نثار خون میخواهد. از این رو همت در این راه نه تنها خون بلكه سر خویش را تقدیم مولایش كرد.
الله كرم اظهار داشت: ماجرا از این قرار بود كه همت بعد از عدم فتح، در پاسگاه طلائیه با طعنه از ما بهتران روبرو شد. از ما بهتران همت را شكستند و او را بیعرضه نامیدند. شب عملیات در طلائیه هرچه جلو رفتیم، موانع و میدان مین بود، وقتی بعد از جنگ به منطقه طلائیه رفتیم و سه كیلومتر میدان مین و موانع را دیدیم، فهمیدیم بر سر شهید زمانی و همت چه آمده است. رو سیاهی به آنانی بماند كه وقتی همت در پای نماز دستان خود را به سوی خدا برای دعا بلند میكرد او را مسخره میكردند كه تهرانیها داشیوار نماز میخوانند و دعا میگذارند.
در خیبر طعنهها بیش از این بود، تا جایی كه به تو تهمتی زدند كه نمیتوانم بر زبان بیاورم. چرا كه میگفتند همت از این كه تیر و تركش نمیخورد برای این است كه در خط اول حاضر نمیشود. از این كه خط طلائیه شكسته نشده است، بر اثر بیتدبیری او بوده است. نه تو را نشكستند ، بلكه جاوادنه شدی.
همت در آن روزها وضعیت امروز ما را به تصویر كشید و در دو كوهه گفت كه آمریكا، خلیج فارس، افغانستان، تركیه و عراق را تحت كنترل خود در میآورد و ایران را محاصره میكند و بدانید تنها راه ما مبارزه با آمریكاست و عمل ما «كل یوم عاشورا و كل ارض كرببلاست». امروز میبینیم كه برآورد اطلاعات استراتژیكی همت از سوی دشمن عملی شده است، ولی آیا ما آماده خون دادن و استراتژی مقاومت هستیم، همت در انتهای تاریخی ایستاده است كه در آن فریاد میزند: سر اگر از عشق بر سر نیزه نمایان نشود، بار گرانی است به تن.
سردار همدانی از فرماندهان دوران دفاع نیز با اشاره به فداكاریهای شهید همت خاطراتی از وی بیان كرد. در این مراسم مهمانانی از كشورهای آرژانتین، كوبا و اسپانیا نیز حضور داشتند.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
03-04-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
غذای مسموم
غذای مسموم
...دلمون لک زده بود واسه یه غذای درست و حسابی. حسابشو بکنین اون همه آدم توی دوکوهه، اونم غذاهای جبهه.البته خوب بود ها اما ما زیاد شکمو بودیم. بعد از چند وقت لشگر یه شب شام کباب داد. ما هم عین این ندید بدید ها کباب رو تا تهش خوردیم.بعد از یه چند ساعت احساس کردم که دل پیچه گرفتم و صداهای عجیب غریبی از شکمم میاد.احساس کردم اگه چند دقیقه دیگه منتظر بمونم ....
سریع دویدم بیرون و آفتابه رو پر آب کردم و دویدم سمت دستشویی ها که دیدم اووووووووووووووووووه بچه ها یه صف بستن جلوی دستشویی شونصد متر.آقا نگو شام اون شب ما مسموم بوده و همه بچه ها حالشون خراب شده بود.
همینطور که توی صف وایساده بودیم یهو دیدیم حاج همت آفتابه به دست داره از کنار صف رد میشه و میره جلو. بچه ها هم به احترام اینکه حاجی فرمانده لشگره بهش راه دادن. چند دقیقه بعد دیدیم حاجی دوباره اومد و آفتابه به دست داره میره سمت دستشویی که پریدیم سر راهش رو گرفتیم و گفتیم:.. بابا مرد حسابی حالا اون یه دفعه رو به خاطر فرمانده لشگری گذاشتیم بی نوبت بری ،این دفعه دیگه نمیشه... و صدای خنده بچه ها و حاجی بود که توی فضای دوکوهه پیچید.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 05:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|