شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
07-10-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از خاطرات يك ايده آليست
از خاطرات يك ايده آليست
آنتوان چخوف
دهم ماه مه بود كه مرخصي 28 روزه گرفتم ، از صندوقدار اداره مان با هزار و يك چرب زباني ، صد روبل مساعده دريافت كردم و بر آن شدم به هر قيمتي كه شده يك بار « زندگي » درست و حسابي بكنم ــ از آن زندگي هايي كه خاطره اش تا ده سال بعد هم از ياد نميرود.
هيچ ميدانيد كه مفهوم كلمه ي « يك بار زندگي كردن » چيست؟ به اين معنا نيست كه انسان براي تماشاي يك اپرت به تئاتر تابستاني برود ، بعد شام مفصلي بخورد و مقارن سحر ، شاد و شنگول به خانه بازگردد ، و باز به اين معنا نيست كه نخست به نمايشگاه تابلوهاي نقاشي و از آنجا به مسابقات اسب دواني برود و در شرط بندي شركت كند و پولي بر باد دهد. اگر ميخواهيد يك بار زندگي درست و حسابي كرده باشيد ، سوار قطار شويد و به جايي عزيمت كنيد كه هوايش آكنده از بوهاي ياس بنفش و گيلاس وحشي است ؛ به جايي برويد كه انبوه گل استكاني و لاله عباسي از پي هم از دل خاكش سر بر آورده اند و چشمهايتان را با رنگ سفيد ملايمشان و با ژاله هاي ريز الماسگونشان نوازش ميدهند. آنجا ، در فضاي وسيع و گسترده ، در آغوش جنگل سرسبز و جويبارهاي پر زمزمه اش ، در ميان پرندگان و حشرات سبز رنگ ، به مفهوم راستين كلمه ي « يك بار زيستن » پي خواهيد برد! به آنچه كه گفته شد بايد دو سه برخورد با كلاه هاي لبه پهن زنانه و چند جفت چشم و نگاه هاي سريعشان و همين طور چند پيش بند سفيد نيز اضافه شود … و وقتي ورقه مرخصي ام را در دست و لطف و احسان صندوقدار را در جيب داشتم و عازم ييلاق بودم اقرار ميكنم كه به چيزي جز اينها نمي انديشيدم.
به توصيه ي دوستي در ويلايي كه سوفيا پاولونا كنيگينا اجاره كرده بود اتاقي گرفتم. او ، يكي از اتاقهاي ويلا را ــ با مبلمان و همه ي وسايل راحتي ، به اضافه ي خورد و خوراك ــ اجاره ميداد. برخلاف انتظارم ، كار اجاره ي اتاق خيلي زود انجام شد ، به اين ترتيب كه به پرروا عزيمت كردم ، ويلاي ييلاقي خانم كنيگينا را يافتم و يادم مي آيد كه به مهتابي ويلا پا گذاشتم و … دست و پايم را گم كردم. مهتابي اش جمع و جور و راحت و دلپذير بود اما دلپذيرتر و (اجازه بفرماييد بگويم) راحتتر از خود مهتابي ، خانم جواني بود اندكي فربه كه پشت ميزي نشسته و سرگرم صرف چاي بود. زن جوان چشمهاي خود را تنگ كرد و به من خيره شد و پرسيد:
ــ چه فرمايشي داريد؟
جواب دادم:
ــ لطفاً بنده را ببخشيد … من … انگار عوضي آمده ام … دنبال ويلاي خانم كنيگينا مي گشتم …
ــ خودم هستم … چه فرمايشي داريد؟
دست و پايم را گم كردم … من هميشه عادت داشتم مالكان آپارتمانها و ويلاها را به شكل و شمايل زنهاي پير و رماتيسمي كه بوي درد قهوه هم ميدهند در نظرم مجسم كنم اما حالا … بقول هاملت: « نجاتمان دهيد ، اي فرشتگان آسماني! » زني زيبا و باشكوه و دلفريب و جذاب ، روبروي من نشسته بود. مقصودم را تته پته كنان در ميان نهادم. گفت:
ــ آه ، بسيار خوشوقتم! بفرماييد بنشينيد! اتفاقاً در اين مورد نامه اي از دوست مشتركمان داشتم. چاي ميل ميكنيد؟ با سرشير ميخوريد يا ليمو؟
انسان كافي است چند دقيقه اي پاي صحبت تيره اي از زنان (و بطور اعم ، زنان موبور) بنشيند تا خويشتن را در خانه ي خود بيانگارد و چنين احساس كند كه با آنها از ديرباز آشناست. سوفيا پاولونا نيز در شمار زناني از همين تيره بود. پيش از آنكه بتوانم اولين ليوان چاي را به آخر برسانم ، دستگيرم شد كه او شوهر ندارد و با بهره ي پولش امرار معاش ميكند و قرار است به زودي عمه اش براي مدتي مهمانش باشد. در همان حال به انگيزه ي اجاره دادن يكي از اتاقهايش هم پي بردم ؛ ميگفت كه اولاً 120 روبل اجاره اي كه خودش ميپردازد براي يك زن تنها بسيار سنگين است و ثانياً بيم از آن دارد كه شبها دزدي يا روزها دهقاني وحشت انگيز وارد ويلا شود و برايش دردسر ايجاد كند. از اين رو چنانچه اتاق گوشه اي ويلا را به زن يا مردي مجرد اجاره دهد نبايد از اين بابت ، مورد ملامت قرار بگيرد.
شيره ي مربا را كه به ته قاشق ماسيده بود ليسيد و آه كشان گفت:
ــ اما مستأجر مرد را به زن ترجيح ميدهم! از يك طرف گرفتاري آدم با مردها كمتر است و از طرف ديگر وجود يك مرد در خانه ، از وحشت تنهايي ميكاهد …
خلاصه ، ساعتي بعد با سوفيا پاولونا دوست شده بودم. هنگامي كه ميخواستم خداحافظي كنم و به اتاقم بروم گفتم:
ــ راستي يادم رفت بپرسم! ما درباره ي همه چيز صحبت كرديم جز اصل مطلب! بابت اقامتم كه به مدت 28 روز خواهد بود چقدر بايد بپردازم؟ البته به اضافه ي ناهار … و چاي و غيره …
ــ مطلب ديگري پيدا نكرديد كه درباره اش حرف بزنيد؟ هر چقدر ميتوانيد بپردازيد … من كه اتاق را بخاطر كسب درآمد اجاره نميدهم بلكه همين طوري … براي نجات از تنهايي … ميتوانيد 25 روبل بپردازيد؟
بديهي است كه مي توانستم. به اين ترتيب زندگي ام در ييلاق شروع شد … اين زندگي از آن رو جالب است كه روزش به روز ميماند و شبش به شب ، و چه زيباست اين يكنواختي! چه روزها و چه شبهايي! خواننده ي عزيز ، چنان به شوق و ذوق آمده بودم كه اجازه ميخواهم شما را بغل كنم و ببوسم! صبحها ، فارغ از انديشه ي مسئوليتهاي اداري ، چشم ميگشودم و به صرف چاي با سرشير مي نشستم. حدود ساعت يازده صبح ، جهت عرض « صبح بخير » ميرفتم خدمت سوفيا پولونا و در خدمت ايشان قهوه و سرشير جانانه ميل ميكردم و بعد ، تا ظهر نوبت وراجي هايمان بود. ساعت 2 بعدازظهر ، ناهار … و چه ناهاري! در نظرتان مجسم كنيد كه مانند گرگ ، گرسنه هستيد ،مي نشينيد پشت ميز غذاخوري و يك گيلاس بزرگ پر از عرق تمشك را تا ته سر ميكشيد و گوشت داغ خوك و ترشي ترب كوهي را مزه ي عرقتان ميكنيد. بعد ، گوشت قرمه يا آش سبزيجات با خامه و غيره و غيره را هم در نظرتان مجسم كنيد. ناهار كه صرف شد ، خواب قيلوله و استراحتي آرام و بي دغدغه ، و قرائت رمان ، و از جا جهيدنهاي پي در پي ، زيرا سوفيا پاولونا گاه و بيگاه در آستانه ي در اتاقتان ظاهر ميشود و ــ « راحت باشيد! مزاحمتان نميشوم! » … بعد ، نوبت به آبتني ميرسد. غروبها تا ديروقت ، گردش و پياده روي در معيت سوفيا پاولونا … در نظرتان مجسم كنيد كه شامگاهان ، آنگاه كه جز بلبل و حواصلي كه هر از گاه فرياد بر ميكشد ، همه چيز در خواب خوش غنوده است ، و آنگاه كه باد ملايم ، همهمه ي يك قطار دوردست را به آهستگي در گوشهايتان زمزمه ميكند ، در بيشه اي انبوه يا در طول خاكريز خط راه آهن ، شانه به شانه ي زني موبور و اندكي فربه ، قدم ميزنيد. او از خنكاي شامگاهي كز ميكند و سيماي رنگپريده از مهتابش را گاه به گاه به سمت شما ميگرداند … فوق العاده است! عاليست!
هنوز هفته اي از اقامتم در ييلاق نگذشته بود كه همان اتفاقي رخ داد كه شما ، خواننده ي عزيز ، مدتي است انتظار وقوعش را ميكشيد ــ اتفاقي كه هيچ داستان جالب و گيرا را از آن گريز نيست … ديگر نميتوانستم مقاومت و خويشتن داري كنم … اظهار عشق كردم … او گفته هايم را با خونسردي ، تقريباً با سردي بسيار گوش كرد ــ گفتي كه از مدتها پيش منتظر شنيدن اين حرفها بود ؛ فقط لبهاي ظريف خود را اندكي كج و معوج كرد ــ انگار كه قصد داشت بگويد: « اين كه اينهمه صغرا و كبرا چيدن نداشت؟ »
28 روز بسان ثانيه اي گذشت. در آخرين روز مرخصي ام ، غمگين و ارضا نشده ، با سوفيا پاولونا و با ييلاق وداع كردم. هنگامي كه مشغول بستن چمدانم بودم ، روي كاناپه نشسته بود و اشك چشمهاي زيبايش را خشك ميكرد. من كه به زحمت قادر ميشدم از جاري شدن اشكم جلوگيري كنم ، دلداري اش دادم و سوگند خوردم كه در تعطيلات آخر هفته به ديدنش بيايم و در زمستان هم ، در مسكو ، به خانه اش سر بزنم. ناگهان به ياد اجاره ي اتاق افتادم و گفتم:
ــ آه عزيزم ، فراموش كردم حسابم را تسويه كنم! لطفاً بگو چقدر بدهكارم؟
« طرف » من ، هق هق كنان جواب داد:
ــ چه عجله اي داري … باشد براي يك وقت ديگر …
ــ چرا يك وقت ديگر؟ عزيزم ، حساب حساب است و كاكا برادر! گذشته از اين ، دوست ندارم به حساب تو زندگي كرده باشم. سوفيا ، عزيزم خواهش ميكنم تعارف را بگذاري كنار … چقدر بدهكارم؟
كشو ميز را هق هق كنان بيرون كشيد و گفت:
ــ چيزي نيست … قابل تو را ندارد …. مي تواني بعداً بدهي …
لحظه اي در كشو ميز كاوش كرد و دمي بعد ، كاغذي را از آن تو در آورد و به طرف من دراز كرد.
پرسيدم:
ــ صورتحساب است؟ حالا درست شد! … بسيار هم عاليست! … (عينك بر چشم نهادم) همين الان هم تسويه حساب ميكنم … (نگاه سريعي به صورتحساب افكندم) جمعاً … صبر كن ببينم! چقدر؟ … جمعاً … عزيزم اشتباه نميكني؟ نوشته اي جمعاً 212 روبل و 44 كوپك. اين كه صورتحساب من نيست!
ــ مال توست ، دودو جان! خوب نگاهش كن!
ــ آخر چرا اين قدر زياد؟ … 25 روبل بابت اجاره ي اتاق و خورد و خوراك ، قبول … قسمتي از حقوق كلفت ــ سه روبل ؛ اينهم قبول.
با چشمهاي گريانش ، شگفت زده نگاهم كرد و با صداي كشدارش پرسيد:
ــ نمي فهمم دودو جان … تو به من اطمينان نميكني؟ پس ، صورتحساب را بخوان! عرق تمشك را تو ميخوردي … من كه نميتوانستم با 25 روبل اجاره ، ودكا را هم سر ميز بياورم! قهوه و سرشير براي چاي و … بعدش هم توت فرنگي و خيارشور و آلبالو … همين طور سرشير براي قهوه … تو كه طي نكرده بودي قهوه هم بخوري ولي هر روز ميخوردي! بهر صورت آنقدر ناقابل است كه اگر اصرار داشته باشي 12 روبلش را هم نميگيرم ، تو 200 روبل بده.
ــ اما اينجا يك رقم 75 روبلي هم مي بينم كه نمي دانم بابت چيست … راستي اين 75 روبل از كجا آمده؟
ــ عجب! اختيار داري! خودت نمي داني بابت چيست؟
به چهره اش نگريستم. قيافه اش چنان صادق و روشن و شگفت زده بود كه نتوانستم حتي كلمه اي بر زبان بياورم. صد روبل موجودي پولم را به او دادم ، صد روبل هم سفته امضا كردم و چمدانم را بر دوش گرفتم و به طرف ايستگاه راه آهن رهسپار شدم.
راستي خوانندگان عزيز ، بين شما كسي پيدا نميشود كه صد روبل به من قرض بدهد؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
07-10-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نزد سلماني
نزد سلماني
آنتوان چخوف
صبح است. هنوز ساعت هفت نشده اما دكه ي ماكار كوزميچ بلستكين سلماني ، باز است. صاحب دكه ، جوانكي 23 ساله ، با سر و روي ناشسته و كثيف ، و در همان حال ، با جامه اي شيك و پيك ، سرگرم مرتب كردن دكه است. گرچه در واقع چيزي براي مرتب كردن وجود ندارد با اينهمه ، سر و روي او از زوري كه ميزند ، غرق عرق است. به اينجا كهنه اي ميكشد ، به آنجا انگشتي ميمالد ، در گوشه اي ديگر ساسي را به ضرب تلنگر از روي ديوار ، بر زمين سرنگون ميكند.
دكه اش تنگ و كوچك و كثيف است. به ديوارهاي چوبي ناهموارش ، پارچه ي ديواري كوبيده شده ــ پارچه اي كه انسان را به ياد پيراهن نخ نما و رنگ رفته ي سورچي ها مي اندازد. بين دو پنجره ي تار و گريه آور دكه ، دري تنگ و باريك و غژغژو و فرسوده ، و بالاي آن زنگوله ي سبز زنگ زده اي ديده ميشود كه گهگاه ، خودبخود و بدون هيچ دليل خاصي تكاني ميخورد و جرنگ و جرينگ بيمارگونه اي سر ميدهد. كافيست به آينه اي كه به يكي از ديوارها آويخته اند ، نيم نگاهي بيفكنيد تا قيافه تان به گونه اي ترحم انگيز ، پخش و پلا و كج و معوج شود. در برابر همين آينه است كه ريش مشتريها را ميتراشد و سرشان را اصلاح ميكند. روي ميز كوچكي كه به اندازه ي خود ماكار كوزميچ چرب و كثيف است همه چيز يافت ميشود: شانه هاي گوناگون ، چند تا قيچي و تيغ و آبفشان صناري ، يك قوطي پودر صناري ، ادوكلن بي بو و خاصيت صناري. تازه خود دكه هم بيش از چند تا صناري نمي ارزد.
جيغ زنگوله اي كه بالاي در است ، طنين افكن ميشود و مردي مسن با پالتو كوتاه پشت و رو شده و چكمه هاي نمدي ، وارد دكه ميشود ؛ شال زنانه اي به دور سر و گردن خود پيچيده است.
او ، اراست ايوانيچ ياگودف ، پدر تعميدي ماكار كوزميچ است. روزگاري دربان كليسا بود اما اكنون در حوالي محله ي « درياچه ي سرخ » سكونت دارد و آهنگري ميكند. اراست ايوانيچ خطاب به ماكار كوزميچ كه هنوز هم گرم جمع و جور كردن دكه است ، ميگويد:
ــ سلام ماكار جان ، نور چشمم!
روبوسي ميكنند. پدر تعميدي ، شال را از دور سر و گردن باز ميكند ، صليبي بر سينه رسم ميكند ، مي نشيند و سرفه كنان مگويد:
ــ تا دكانت خيلي راه است پسرم! مگر شوخي ست؟ از درياچه ي سرخ تا دروازه كالوژ سكايا!
ــ خوش آمديد! حال و احوالتان چطور است؟
ــ مريض احوالم برادر! تب داشتم.
ــ تب؟ انشاالله بلا دور است.
ــ آره ، تب داشتم. يك ماه آزگار ، توي رختخواب افتاده بودم ؛ گمان ميكردم دارم غزل خداحافظي را ميخوانم. حالم آنقدر بد بود كه كشيش بالاي سرم آوردند. ولي حالا كه شكر خدا ، حالم يك ذره بهتر شده ، موي سرم ميريزد. رفتم پيش دكتر ، دستور داد موهام را از ته بتراشم. ميگفت موي تازه اي كه بعد از تراشيدن سر در مي آد ، ريشه اش قويتر ميشود. نشستم و با خودم گفتم: خوبست سراغ ماكار خودمان برم. هر چه باشد ، قوم و خويش آدم ، بهتر از غريبه هاست ــ هم بهتر ميتراشد ، هم پول نميگيرد. درست است كه دكانت خيلي دور است ولي چه اشكالي دارد؟ خودش يك جور گشت و گذار است.
ــ با كمال ميل. بفرماييد!
ماكار ، پاكشان خش خش راه مي اندازد و با دستش به صندلي اشاره ميكند. ياگودف ميرود روي صندلي مي نشيند ، به قيافه ي خود در آينه خيره ميشود و از منظره اي كه مي بيند خشنود ميشود: پوزه اي كج و كوله ، با لبهاي زمخت و بيني پت و پهن ، و چشمهاي به پيشاني جسته. ماكار كوزميچ ملافه ي سفيدي را كه آغشته به لكه هاي زرد رنگ است ، روي شانه هاي او مي اندازد ، قيچي را چك چك به صدا در مي آورد و ميگويد:
ــ از ته ميتراشم ، پاكتراش!
ــ البته! طوري بتراش كه شبيه تاتارها شوم ، شبيه يك بمب! بجاش موي پرپشت در مي آد.
ــ راستي خاله جان حالشان چطور است؟
ــ زنده است ، شكر. همين چند روز پيش ، رفته بودش خدمت خانم سرگرد. يك روبل به اش مرحمت كردند.
ــ كه اينطور … يك روبل … بي زحمت گوش تان را بگيريد و اين جوري نگاهش داريد.
ــ دارمش … مواظب باش زخم و زيليش نكني. يواش تر ، اين جوري دردم مي آد! داري موهام را ميكشي.
ــ مهم نيست. پيش مي آد! راستي حال آنا اراستونا چطور است؟
ــ دخترم را ميگويي؟ بدك نيست ، براي خودش خوش است. همين چهارشنبه اي كه گذشت ، نامزدش كرديم. راستي تو چرا نيامدي؟
صداي قيچي قطع ميشود. ماكار كوزميچ بازوان خود را فرو مي آويزد و وحشت زده مي پرسد:
ــ كي را نامزد كرديد؟
ــ معلوم است ، آنا را.
ــ يعني چه؟ چطور ممكن است؟ با كي؟
ــ پروكوفي پترويچ شييكين. همان كه عمه اش در كوچه ي زلاتوئوستنسكي سرآشپز است. زن خوبي ست! همه مان از نامزد آنا خوشحاليم … هفته ي آينده هم عروسي شان را راه مي ندازيم. تو هم بيا ، خوش ميگذرد.
ماكار كوزميچ ، مبهوت و رنگپريده ، شانه هاي خود را بالا مي اندازد و ميگويد:
ــ چطور ممكن است اين كار را كرده باشيد؟ آخر چرا؟ اين … غير ممكن است ، اراست ايوانيچ! آخر آنا اراستونا … آخر من … من مي خواستمش … قصد داشتم بگيرمش! آخر چطور ممكن است؟ …
ــ چطور ندارد! كرديم و شد! آقا داماد ، مرد خوبي ست.
قطره هاي درشت عرق سرد ، چهره ي ماكار كوزميچ را خيس ميكند ؛ قيچي را كنار ميگذارد ، مشتش را به بيني ميمالد و ميگويد:
ــ من كه ميخواستم … اين ، غير ممكن است ، اراست ايوانيچ! من … من عاشقش بودم … به اش قول داده بودم بگيرمش … خاله جان هم موافق بودند … شما هميشه در حكم پدرم بوديد ، به اندازه ي مرحوم ابوي ، به شما احترام ميگذاشتم … هميشه مجاني اصلاحتان ميكردم … هميشه از من پول دستي ميگرفتيد … وقتي آقاجانم مرحوم شد شما كاناپه ي ما را برداشتيد و ده روبل پول نقد هم از من قرض گرفتيد و هيچ وقت هم پسش نداديد. يادتان هست؟
ــ چطور ممكن است يادم نباشد؟ البته كه يادم هست! ولي خودمانيم ماكار جان ، از تو كه داماد در نمي آد! نه پول داري ، نه اسم و رسم ؛ تازه شغلت هم چنگي به دل نميزند …
ــ ببينم ، مگر شييكين پولدار است؟
ــ در شركت تعاوني كار ميكند … هزار و پانصد روبل سپرده دارد … آره ، برادر … وانگهي حالا ديگر اين حرفها فايده ندارد … كار از كار گذشته … آب رفته كه به جوي بر نميگردد ، ماكار جان … خوبست زن ديگري براي خودت دست و پا كني … فقط آنا كه از آسمان نيفتاده … ببينم ، حالا چرا ماتت برده؟ چرا كارت را تمام نميكني؟
ماكار كوزميچ جواب نميدهد. بي حركت ايستاده است. بعد ، دستمالي از جيب خود در مي آورد و گريه سر ميدهد. اراست ايوانيچ ميكوشد دلداري اش بدهد:
ــ بس كن پسرم! طوري شيون ميكند كه انگار زن است! گفنم: بس كن! آرام بگير! همين كه سرم را تراشيدي ، هر چه دلت ميخواد زار بزن! حالا قيچي را بگير دستت و تمامش كن پسرم.
ماكار كوزميچ قيچي را بر مي دارد ، نگاه عاري از ادراك خود را به آن مي دوزد و پرتش ميكند روي ميز. دستهايش ميلرزد:
ــ نمي توانم! دستم به كار نمي رود! من آدم بدبختي هستم! آنا هم بدبخت است! ما همديگر را دوست داشتيم ، با هم عهد و پيمان بسته بوديم … ولي يك مشت آدم بي رحم ، از هم جدامان كردند … اراست ايوانيچ بفرماييد بيرون! چشم ندارم شما را ببينم.
ــ باشد ، ماكار جان ، فردا بر ميگردم. حالا كه امروز دستت به كار نميرود ، فردا مي آيم.
ــ بسيار خوب.
ــ امروز را آرام بگير ، من فردا صبح زودترك مي آيم.
انسان از مشاهده ي نصف كله ي از ته تراشيده ي اراست ايوانيچ ، به ياد تبعيدي ها مي افتد. خود او از اين بابت سخت شرمنده است اما چاره اي ندارد جز آنكه دندان روي جگر بگذارد. شال زنانه را دور سر و گردن خود مي پيچد و از دكه ي سلماني بيرون ميرود. و ماكار كوزميچ ، در تنهايي خويش ، همچنان اشك ميريزد.
روز بعد ، اراست ايوانيچ صبح زود به دكه ي ماكار كوزميچ مي آيد.
ماكار با لحني سرد مي پرسد:
ــ فرمايشي داريد؟
ــ ماكار جان ، آمده ام كارت را تمام كني. نصف سرم مانده …
ــ اول دستمزدم را مي گيرم ، بعد كار را تمام ميكنم. سر هيچكي را مفت و مجاني نميتراشم.
اراست ايوانيچ ، بدون اداي كلمه اي ، راه خود را ميگيرد و ميرود. تا امروز هم نصف موي سرش كوتاه و نصف ديگر ، بلند است. او ، پرداخت دستمزد به سلماني جماعت را اسراف ميداند ــ دندان روي جگر گذاشته و اميدوار است موي كوتاهش هر چه زودتر بلند شود. او ، با همان ريخت و قيافه هم در جشن عروسي دخترش ، آنا شركت كرد و خوش گذرانيد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
07-10-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ناكامي
ناكامي
آنتوان چخوف
ايليا سرگي يويچ پپلف و همسرش كلئوپاترا پترونا ، پشت در اتاق ، گوش ايستاده و حريصانه سرگرم استراق سمع بودند. از قرار معلوم در پس در اتاق پذيرايي كوچكشان دو نفر به هم اظهار عشق ميكردند. « اظهار كنندگان » عبارت بودند از ناتاشنكا دختر آقاي پپلف و شچوپكين دبير آموزشگاه شهرشان. پپلف كه از شدت هيجان و بي تابي سراپا ميلرزيد و دستهايش را به هم ميماليد ، زير لب نجواكنان گفت:
ــ دارد به قلاب نك مي زند! پترونا تو بايد حواست را كاملاً جمع كني و همين كه صحبتشان به احساسات و اين جور حرفها رسيد فوراً بدو و شمايل مقدسين را از روي ديوار بردار و راه بيفت تا دعاي خيرشان كنيم … بايد غافلگيرشان كرد … بايد مچشان را سر بزنگاه بگيريم … و دعاي خيرشان كنيم … دعاي خير كردن جزو امور مقدس است ، كسي را كه دعاي خيرش كنند ، ديگر نميتواند از زير بار ازدواج شانه خالي كند … اگر هم يك وقت خواست طفره برود ، ناچار با دادگستري سر و كار پيدا ميكند.
و اما در همان لحظه و پشت همان در ، شچوپكين در حالي كه چوب كبريتي را به شلوار شطرنجي خود ميكشيد تا بگيراند ، خطاب به ماشنكا ميگفت:
ــ از اين اخلاقتان دست برداريد! هرگز به شما نامه اي ننوشته ام!
دختر جوان كه يكبند ادا و اطوار مي آمد و گهگاه هيكل خود را در آينه برانداز ميكرد ، جواب داد:
ــ شما گفتيد و من باور كردم! خط شما را فوري شناختم! راستي كه آدم عجيب و غريبي هستيد! دبير تعليم خط و خطش اينقدر خرچنگ قورباغه! با آن خط بدي كه داريد ، چطور ميتوانيد خوشنويسي ياد بدهيد؟
ــ هوم! … چه اهميتي دارد؟ در تعليم خط ، مهم اصل خوش نويسي نيست بلكه مهم آن است كه شاگردها سر كلاس چرت نزنند. من وقتي شاگردهايم را در حال چرت زدن مي بينم ، خط كش را بر ميدارم و مي افتم به جانشان … تازه چه فرقي ميكند خط يكي خوب باشد يا بد؟ … من معتقدم كه خط خوش يعني حرف مفت! مثلاً نكراسف با آنكه خط گندي داشت ، نويسنده ي خوبي بود. نمونه ي خط او را در كتاب مجموعه ي آثارش چاپ كرده بودند.
ــ بين شما و نكراسف از زمين تا آسمان تفاوت هست …
آنگاه آه كشيد و افزود:
ــ اگر نويسنده اي از من خواستگاري كند ، بي معطلي زنش ميشوم تا چپ و راست بعنوان يادگاري برايم شعر بنويسد!
ــ اينكه كاري ندارد! من هم بلدم برايتان شعر بنويسم.
ــ مثلاً درباره ي چي ؟
ــ درباره ي عشق … احساسات … چشمهايتان … اشعاري بنويسم كه از خود بي خود شويد … اشكتان در بيايد! راستي اگر برايتان شعر عاشقانه بنويسم ، اجازه خواهيد داد ، دستتان را ببوسم؟
ــ چه تقاضاي مهمي؟! … الآنش هم اگر بخواهيد ، ميتوانيد دستم را ببوسيد!
شچوپكين از جاي خود جهيد و با چشمهايي از حدقه برآمده ، لبهايش را به دست نرم ناتاشنكا كه بوي صابون تخم مرغي مي داد ، فشرد. در همين هنگام پپلف ، آرنج خود را شتابان به پهلوي كلئوپاترا پترونا زد ، رنگ رخسارش به سفيدي گچ شد ، دگمه هاي كتش را با عجله انداخت و گفت:
ــ بجنب! شمايل! شمايل را از روي ديوار بردار! راه بيفت ، زن! يالله بجنب!
آنگاه بدون اتلاف وقت ، در اتاق را چارطاق باز كرد و دستهايش را به طرف آسمان گرفت و با چشمهاي آلوده به اشكش پلك زد و گفت:
ــ بچه ها! … دعاي خيرتان ميكنم … بچه هاي عزيز … خداوند خوشبختتان كند … اولاد فراوان داشته باشيد …
مادر نيز كه از فرط خوشحالي اشك مي ريخت ، گفت:
ــ من … من هم دعاي خيرتان مي كنم … عزيزان من انشاالله خوشبخت شويد ، پا به پاي هم پير شويد!
آنگاه رو كرد به شچوپكين و ادامه داد:
ــ آه ، شما يگانه گنجينه ام را از من مي گيريد! دخترم را دوست داشته باشيد … با او مهربان باشيد …
دهان شچوپكين بينوا از ترس و تعجب باز ماند ، شبيخون والدين ناتاشنكا آنقدر جسورانه و غيرمنتظره بود كه مرد جوان فرصت نيافت حتي كلمه اي بر زبان بياورد. در حالي كه از وحشت سراپا ميلرزيد ، با خود فكر كرد: « اي داد بيداد ، دم به تله دادم! غافلگيرم كردند! كار زار است! محال است بتوانم از اين معركه جان سالم بدر ببرم! »
بناچار سر خود را از سر تسليم خم كرد تا شمايل را بالاي آن بگيرند ، انگار ميخواست بگويد: « تسليم ميشوم! » پدر ناتاشنكا كه او نيز اشك ميريخت ، گفت:
ــ دعا … دعاي خير مي كنم. ناتاشنكا دخترم … برو كنارش بايست … پترونا ، شمايل را بده من …
اما در اين لحظه ، پدر ناگهان از گريستن باز ماند و چهره اش از شدت خشم ، كج و معوج شد. با حالتي آكنده از غيظ و عصبانيت رو كرد به پترونا و داد زد:
ــ خنگ خدا! كله پوك! ببين بجاي شمايل چه ميدهد دستم!
ــ واي خدا مرگم بده!
راستي مگر چه شده بود ؟
شچوپكين نگاه آميخته به ترس و وحشت خود را به شمايل دوخت و در همان آن پي برد كه نجات يافته است: در آن هير و وير ، والده ي ناتاشنكا بجاي شمايل مقدس ، عكس لاژچنيكف نويسنده را از ديوار برداشته بود. پپلف پير و كلئوپاترا پترونا تصوير در دست ، حيران و شرمنده ايستاده بودند. در اين ميان آقاي دبير با استفاده از آشفتگي وضع ، پا به فرار گذاشت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
07-10-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوقلمون صفت
بوقلمون صفت
آنتوان چخوف
اچوملف ، افسر كلانتري ، شنل نو بر تن و بقچه ي كوچكي در دست ، در حال عبور از ميدان بازار است و پاسباني موحنايي با غربالي پر از انگور فرنگي مصادره شده ، از پي او روان. سكوت بر همه جا و همه چيز حكمفرماست … ميدان ، كاملاً خلوت است ، كسي در آن ديده نميشود … درهاي باز دكانها و ميخانه ها ، مثل دهانهاي گرسنه ، با نگاهي آكنده از غم و ملال ، به روز خدا خيره شده اند ؛ كنار اين درها ، حتي يك گدا به چشم نميخورد. ناگهان صدايي به گوش ميرسد كه فرياد ميكشد:
ــ لعنتي ، حالا ديگر گازم ميگيري؟! بچه ها ولش نكنيد! گذشت آن روزها ، حالا ديگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگيريدش! آهاي … بگيريدش!
و همان دم ، زوزه ي سگي هم به گوش ميرسد. اچوملف به آن سو مي نگرد و سگي را مي بيند كه سراسيمه و مضطرب ، روي سه پاي خود ورجه ورجه كنان از توي انبار هيزم پيچوگين تاجر بيرون مي جهد و پا به فرار ميگذارد. مردي هم با پيراهن چيت آهار خورده و جليتقه ي دگمه باز ، از پي سگ ميدود. مرد ، همچنانكه ميدود اندام خود را به طرف جلو خم ميكند ، خويشتن را بر زمين مي اندازد و به دو پاي سگ ، چنگ مي افكند. زوزه ي سگ و بانگ مرد ــ « ولش نكنيد! » ــ بار ديگر شنيده ميشود. از درون دكانها ، چهره هايي خواب آلود ، سرك ميكشند و لحظه اي بعد ، عده اي ــ انگار كه از دل زمين روييده باشند ــ كنار انبار هيزم ازدحام ميكنند.
پاسبان ، رو ميكند به افسر و مي گويد:
ــ قربان ، انگار اغتشاش و بي نظمي راه افتاده! …
اچوملف نيم چرخي به سمت چپ مي زند و به طرف جمعيت مي رود. دم در انبار ، مردي كه وصفش رفت با جليتقه ي دگمه باز خود ديده ميشود ــ دست راستش را بلند كرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعيت ، نشان ميدهد. قيافه ي نيمه مستش انگار كه داد ميزند: « حقت را ميگذارم كف دستت لعنتي! » انگشت آغشته به خون او ، به درفش پيروزي ميماند. افسر كلانتري ، نگاهش ميكند و استاد خريوكين ــ زرگر معروف ــ را بجا مي آورد. باني جنجال نيز ــ يك توله ي تازي سفيد رنگ با پوزه ي باريك و لكه ي زردي بر پشت ــ با دستهاي از هم گشوده و اندام لرزان ، در حلقه ي محاصره ي جمعيت ، همانجا روي زمين نشسته است. چشمهاي نمورش ، از اندوه و از وحشت بيكرانش حكايت ميكند. اچوملف ، صف جمعيت را ميشكافد و مي پرسد:
ــ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اينجا چرا؟ … تو ديگر انگشتت را چرا؟ … كي بود داد مي زد؟
خريوكين توي مشت خود سرفه اي ميكند و مي گويد:
ــ قربان ، داشتم براي خودم مي رفتم ، كاري هم به كار كسي نداشتم … با ميتري ميتريچ درباره ي مظنه ي هيزم حرف مي زديم … يكهو اين حيوان لعنتي پريد و بيخود و بي جهت ، انگشتم را گاز گرفت … ببخشيد قربان ، من آدم زحمتكشي هستم … كارهاي ظريف ميكنم … من بايد خسارت بگيرم ، آخر ممكن است انگشتم را نتوانم يك هفته تكان بدهم … آخر كدام قانون به حيوان اجازه ميدهد؟ … اگر بنا باشد هر كسي آدم را گاز بگيرد ، بهتره سرمان را بگذاريم و بميريم …
اچوملف سرفه اي ميكند ، ابروانش را بالا مي اندازد و با لحن جدي مي گويد:
ــ هوم! … بسيار خوب … سگ مال كيست؟ من اجازه نميدهم! يعني چه؟ سگهايشان را توي كوچه و خيابان ، ول ميكنند به امان خدا! تا كي بايد به آقاياني كه خوش ندارند قوانين را مراعات كنند روي خوش نشان داد؟ صاحب سگ را ، هر پست فطرتي كه ميخواهد باشد ، چنان جريمه كنم كه ول دادن سگ و انواع چارپا ، يادش برود! مادرش را به عزايش مينشانم! …
آنگاه رو ميكند به پاسبان و مي گويد:
ــ يلديرين! ببين سگ مال كيست و موضوع را صورتمجلس كن! خود سگ را هم بايد نفله كرد. فوري! احتمال ميرود هار باشد … مي پرسم: اين سگ مال كيست؟
مردي از ميان جمعيت مي گويد:
ــ غلط نكنم بايد مال ژنرال ژيگانف باشد.
ــ ژنرال ژيگانف؟ هوم! … يلديرين بيا كمكم كن پالتويم را در آرم … چه گرمايي! انگار ميخواهد باران ببارد …
بعد ، رو ميكند به خريوكين و ادامه ميدهد:
ــ من فقط از يك چيز سر در نمي آورم: آخر چطور ممكن است سگ به اين كوچكي گازت گرفته باشد؟ او كه قدش به انگشت تو نميرسد! سگ به اين كوچكي … و تو ماشاالله با آن قد ديلاقت! … لابد انگشتت را با ميخي سيخي زخم كردي و حالا به كله ات زده كه دروغ سر هم كني و بهتان بزني. امثال تو ارقه ها را خوب ميشناسم!
يك نفر از ميان جمعيت مي گويد:
ــ قربان ، خريوكين محض خنده و تفريح مي خواست پوزه ي سگ را با آتش سيگار بسوزاند ، سگه هم ــ بالاخره خل كه نيست ــ پريد و انگشت او را گاز گرفت … خودتان كه ميشناسيد اين آدم چرند را!
خريوكين داد مي زند:
ــ آدم بي قواره ، چرا دروغ مي گويي؟ تو كه آنجا نبودي! چرا دروغ سر هم مي كني؟ جناب سروان ، خودشان آدم فهميده اي هستند ، حاليشان ميشود كي دروغ ميگويد و كي پيش خدا روسفيد است … اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاكمه ام كنند … قاضي قانونها را خوب بلد است … گذشت آن زمان … حالا ديگر ، قانون همه را به يك چشم نگاه ميكند … تازه ، داداش خودم هم در اداره ي ژاندارمري خدمت ميكند …
ــ جر و بحث موقوف!
در اين لحظه پاسبان با لحني جدي و با حالتي آميخته به ژرف انديشي مي گويد:
ــ نه ، نبايد مال ژنرال باشد … ژنرال و اين جور سگ؟ … سگ هاي ايشان از نژاد اصيل اند …
ــ مطمئني ؟
ــ بله قربان ، مطمئنم …
ــ خود من هم مي دانستم. سگهاي ژنرال ، گران قيمت و اصيل اند ، حال آنكه اين سگه به لعنت خدا نمي ارزد! نه پشم و پيله ي حسابي دارد ، نه ريخت و قيافه و هيكل حسابي … نژادش ، حتماً پست است … مگر ممكن است ژنرال ، اين جور سگها را در خانه اش نگه دارد؟! … عقل و شعورتان كجا رفته؟ اين سگ اگر گذرش به مسكو يا پتربورگ مي افتاد ميدانيد باهاش چكار ميكردند؟ قانون ، بي قانون فوري خفه اش ميكردند! گوش كن خريوكين ، حالا كه به تو خسارت وارد آمده نبايد از شكايتت بگذري … حق اين نوع آدمها را بايد كف دستشان گذاشت! وقت آن است كه …
پاسبان ، زير لب مي گويد:
ــ اما شايد هم مال ژنرال باشد … روي پوزه اش كه نوشته نشده … چند روز پيش ، حيواني شبيه اين را در خانه ي ژنرال ديده بودم.
صدايي از ميان جمعيت مي گويد:
ــ من مي شناسمش. مال ژنرال است!
ــ هوم! … يلديرين ، برادر سردم شد ، پالتويم را بنداز روي شانه هام … چه سوزي! … لرزم گرفت … اصلاً سگ را ببر خدمت ژنرال و خودت از ايشان پرس و جو كن … به ايشان بگو كه سگ را من پيدا كردم و فرستادم خدمتشان … در ضمن به ايشان يادآوري كن كه سگ را در كوچه و خيابان ، رها نكنند … شايد اين حيوان ، سگ گران قيمتي باشد و اگر هر رهگذري بخواهد آتش سيگارش را به پوزه ي سگ بيچاره بچسباند ، چه بسا از اين زبان بسته چيزي باقي نماند. حيوانيست ظريف … و اما تو ، كله پوك بيشعور . دستت را بگير پايين! لازم نيست آن انگشت احمقانه ات را به معرض نمايش بگذاري! اصلاً همه اش تقصير خودت است! …
ــ اونهاش ، آشپز ژنرال دارد مي آيد اين طرف ، خوب است ازش بپرسيد … هي ، پروخور! بيا اينجا جانم! نگاهي به اين سگ بنداز … مال شماست؟
ــ چه حرفها! ما هيچ وقت از اين سگها نداشتيم!
اچوملف مي گويد:
ــ اين كه پرسيدن نداشت! معلوم است كه ولگرده! احتياج به اين همه جر و بحث هم ندارد! … وقتي من مي گويم ولگرده ، حتماً ولگرده … بايد كارش را ساخت.
پروخور همچنان ادامه ميدهد:
ــ گفتم مال ما نيست ، مال اخوي ژنرال است ؛ هماني كه از چند روز به اين طرف مهمان ماست. ژنرال خودمان علاقه ي چنداني به سگ شكاري ندارد ، ولي اخوي شان طرفدار اين جور سگهاست …
اچوملف با لحني آميخته به محبت مي پرسد:
ــ مگر اخوي ايشان تشريف آورده اند اينجا؟ ولاديمير ايوانيچ را مي گويم ، خداي من! اصلاً خبر نداشتم! لابد مهمان برادرشان هستند …
ــ بله مهمان هستند …
ــ خداي من … لابد دلشان براي برادرشان تنگ شده بود … و مرا ببين كه اصلاً خبر نداشتم! پس سگ مال ايشان است؟ واقعاً خوشحالم … بيا با خودت ببرش خانه … سگ بدي نيست … حيوان زبر و زرنگي است … پريد و انگشت آن يارو را گاز گرفت! ها ــ ها ــ ها … حيوانكي دارد ميلرزد … ناكس كوچولو هنوز هم دارد مي غرد … چه با نمك! …
پروخور توله را صدا مي زند و همراه سگ از در انبار دور ميشود … جمعيت به ريش خريوكين مي خندد. اچوملف با لحني آميخته به تهديد ، بانگ ميزند:
ــ صبر كن ، به حسابت مي رسم!
آنگاه شنل را به دور تن خود مي پيچد و ميدان بازار را ترك مي كند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
07-10-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زندگي زيباست
زندگي زيباست
( براي آنهايي كه قصد انتحار دارد )
آنتوان چخوف
زندگي ، چيزي ست تلخ و نامطبوع اما زيباسازي آن كاري ست نه چندان دشوار. براي ايجاد اين دگرگوني كافي نيست كه مثلاً دويست هزار روبل در لاتاري ببري يا به اخذ نشان « عقاب سفيد » نايل آيي يا با زيبارويي دلفريب ازدواج كني يا به عنوان انساني خوش قلب شهره ي دهر شوي ــ نعمتهايي را كه برشمردم ، فناپذيرند ، به عادت روزانه مبدل ميشوند. براي آنكه مدام ــ حتي به گاه ماتم و اندوه ــ احساس خوشبختي كني بايد: اولاً از آنچه كه داري راضي و خشنود باشي ، ثانياً از اين انديشه كه « ممكن بود بدتر از اين شود » احساس خرسندي كني و اين كار دشواري نيست:
وقتي قوطي كبريت در جيبت آتش ميگيرد از اينكه جيب تو انبار باروت نبود خوش باش ، رو خدا را شكر كن.
وقتي عده اي از اقوام فقير بيچاره ات سرزده به ويلاي ييلاقي ات مي آيند ، رنگ رخساره ات را نباز ، بلكه شادماني كن و بانگ بر آر كه: « جاي شكرش باقيست كه اقوامم آمده اند ، نه پليس! »
اگر خاري در انگشتت خليد ، برو شكر كن كه: « چه خوب شد كه در چشمم نخليد! »
اگر زن يا خواهر زنت بجاي ترانه اي دلنشين گام مي نوازد ، از كوره در نرو بلكه تا مي تواني شادماني كن كه موسيقي گوش ميكني ، نه زوزه ي شغال يا زنجموره ي گربه.
رو خدا را شكر كن كه نه اسب باركش هستي ، نه ميكرب ، نه كرم تريشين ، نه خوك ، نه الاغ ، نه ساس ، نه خرس كولي هاي دوره گرد … پايكوبي كن كه نه شل هستي ، نه كور ، نه كر ، نه لال و نه مبتلا به وبا … هلهله كن كه در اين لحظه روي نيمكت متهمان ننشسته اي ، روياروي طلبكار نايستاده اي و براي دريافت حق التأليفت در حال چانه زدن با ناشرت نيستي.
اگر در محلي نه چندان پرت و دور افتاده سكونت داري از اين انديشه كه ممكن بود محل سكونتت پرت تر و دور افتاده تر از اين باشد شادماني كن.
اگر فقط يك دندانت درد ميكند ، دل به اين خوش دار كه تمام دندانهايت درد نمي كنند.
اگر اين امكان را داري كه مجله ي « شهروند » را نخواني يا روي بشكه ي مخصوص حمل فاضلاب ننشسته و يا در آن واحد سه تا زن نگرفته باشي ، شادي و پايكوبي كن.
وقتي به كلانتري جلبت ميكنند از اينكه مقصد تو كلانتري ست ، نه جهنم سوزان ، خوشحال باش و جست و خيز كن.
اگر با تركه ي توس به جانت افتاده اند هلهله كن كه: « خوشا به حالم كه با گزنه به جانم نيفتاده اند! »
اگر زنت به تو خيانت مي كند ، دل بدين خوش دار كه به تو خيانت مي كند ، نه به مام ميهن.
و قس عليهذا … اي آدم ، پند و اندرزهايم را به كار گير تا زندگي ات سراسر هلهله و شادماني شود
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 04:25 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|