چقدر زمان طولانی شده
یا شاید ساعت عمر من کند کار میکند ؛
نمی دانم . چیزی را نمیفهمم .
خاطراتم را دوباره بالا میآورم و نشخوار میکنم .
چقدر شیرین است .
طعم خوش دوست داشتن .
نه !
صبر کن .
اینگار در این بین چیزی مانده شده .
چه بوی تعفنی میدهد !
امشب اینجا ضیافتی برپاست .
باید پنجر ها را باز کنم .
اینجا بوی نا میدهد .
بوی تعفن .
بوی ماندگی .
فهمیدم ! بو ، بویتنهایی ست
شامه ام را پر میکنم از تنهایی و در سینه حبس میکنمش تا تنها بماند .
تنهایی را حبس میکنم تا تنها برای من بماند .
آری ! من دیگر تنها نیستم .
بغض ، حسرت ، امید ، انتظار ، خاطره و اشک ...
امشب چه جمعیست اینجا .
همه هستند
بنوازید و بخوانید ...
بردی از یادم / دادی بر بادم / با یادت شادم .....
باید برقصیم . همه با هم و در آغوش هم .
چه هم آغوشی زیبایی .
من در آغوش تنهایی
اشک در آغوش صبر
عشق در آغوش غم
امید در آغوش انتظار
و خاطره در آغوش حسرت
باید از این سرمستی فریاد شادی بزنم .
بغض نمیگذارد .
نفسم تنگ آمده
خدایا : چه شده ؟
«در جمع من و این بغض بی قرار جای تو خالی »