سلام زهرا چراغ فانوس را برداشت که سر کلاس پیکار با بی سوادی حاضر بشه .فانوس را روشن کرد چون کوچه های روستا خیلی تاریک بود برادر کوچکش را صدا زد واز او خواست تا همراهیش کنه از خم کوچه اولی که گذشتند زهرا در فکر خود غوطه ور بود که جیغ برادرش اورا به خود اورد
گرگین فرزند چهارم خانواده وفرزند دوم پسر بود .زمستانها به مدرسه میرفت وتابستانها با وجود جثه کوچکش کار می کرد .همیشه در این فکر بود که بار اقتصادی خانواده که بر دوش پدر سنگینی می کرد را سبکتر کند ودر این کار توفیق داشت چون با پولی که به دست می اورد لباس خود وخواهرانش را تهیه می کرد .یک روز برای خرید به شهر رفت برادر بزرگش سفارش کرد که حتما باطری برای رادیو خریداری کند .گرگین از مادر خداحافظی کرد وراهی شهر شد چون فاصله محل تا شهر زیاد نبود معمولا این مسیر را پیاده طی می کرد .او بعداز خرید وکمی گشت زدن دوباره به محل بازگشت .چشمش به برادر که افتاد به یاد اورد که باطری نخریده بنابراین قبل از هر سوالی خودش گفت فراموش کرده باطری بخرد .برادر با عصبانیت گفت هر طور شده باید بری وباطری را بخری وبرگردی غروب شده بود وگرگین نگران از باز گشت چون به شب می خورد و می ترسید برای همین پیش پسر عمه اش جلال رفت تا دوچرخه اش را قرض بگیرد با دلی پر امید به جلال گفت دوچرخه ات را به من قرض بده تا به شهر بروم وباطری بخرم وبرگردم وگرنه امشب کتک خوردن دارم .جلال خیلی راحت گفت من دوچرخه ام نمی دهم گرگین هرچقدر که بگم دلش شکست باز کم گفتم .ناچار پیاده به راه زد ولی از لحظه حرکت مدام با خدا حرف می زد یک مرتبه فکری به خاطرش امد با اخلاص کامل گفت خدایا من پول ببینم هی گفت ورفت رفت وگفت.......یک مرتبه یک بسته پول درست جلو پاش فریاد زد خدایا سلام تو مرا میبینی صدام شنیدی خیلی ممنون ترسو فراموش کرده بود به سرعت به شهر رفت باطری خرید برگشت ....و............و....و....و......و......چند روز بعد گرگین با جلال مسابقه دوچرخه سواری می داد وفراموش کرده بود که جلال دوچرخه اش به او قرض نداده
ویرایش توسط amir ahmadi : 10-27-2009 در ساعت 09:59 AM
گرگین فرزند چهارم خانواده وفرزند دوم پسر بود .زمستانها به مدرسه میرفت وتابستانها با وجود جثه کوچکش کار می کرد .همیشه در این فکر بود که بار اقتصادی خانواده که بر دوش پدر سنگینی می کرد را سبکتر کند ودر این کار توفیق داشت چون با پولی که به دست می اورد لباس خود وخواهرانش را تهیه می کرد .یک روز برای خرید به شهر رفت برادر بزرگش سفارش کرد که حتما باطری برای رادیو خریداری کند .گرگین از مادر خداحافظی کرد وراهی شهر شد چون فاصله محل تا شهر زیاد نبود معمولا این مسیر را پیاده طی می کرد .او بعداز خرید وکمی گشت زدن دوباره به محل بازگشت .چشمش به برادر که افتاد به یاد اورد که باطری نخریده بنابراین قبل از هر سوالی خودش گفت فراموش کرده باطری بخرد .برادر با عصبانیت گفت هر طور شده باید بری وباطری را بخری وبرگردی غروب شده بود وگرگین نگران از باز گشت چون به شب می خورد و می ترسید برای همین پیش پسر عمه اش جلال رفت تا دوچرخه اش را قرض بگیرد با دلی پر امید به جلال گفت دوچرخه ات را به من قرض بده تا به شهر بروم وباطری بخرم وبرگردم وگرنه امشب کتک خوردن دارم .جلال خیلی راحت گفت من دوچرخه ام نمی دهم گرگین هرچقدر که بگم دلش شکست باز کم گفتم .ناچار پیاده به راه زد ولی از لحظه حرکت مدام با خدا حرف می زد یک مرتبه فکری به خاطرش امد با اخلاص کامل گفت خدایا من پول ببینم هی گفت ورفت رفت وگفت.......یک مرتبه یک بسته پول درست جلو پاش فریاد زد خدایا سلام تو مرا میبینی صدام شنیدی خیلی ممنون ترسو فراموش کرده بود به سرعت به شهر رفت باطری خرید برگشت ....و............و....و....و......و......چند روز بعد گرگین با جلال مسابقه دوچرخه سواری می داد وفراموش کرده بود که جلال دوچرخه اش به او قرض نداده
نازنینم امیر جان :D
نصفه شبه کاش صب که اینو باز کرده بودم میخوندم چون واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
عزیزم میتونم بپرسم شما چند سالتونه ؟
اینو جدی میپرسم...
چون من نمیتونم تشخیص بدم این نوشته رسما برای سر کار گذاشتن دوستاته یا جدیه :D
ولی خدایی دمت گرم خیلی عزیزی
:D
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
سلام بر دانه عزیز و خوشدل این قصه راست ترین قصه دنیاست .قصه مال وقتی هست که برق نبود اب لوله کشی جاده ماشین رو نبود خانه ها مثل دلها به هم چسبیده بود .الان دلا به همه راه متوصل می شه جز همان راه اصلی .راستش این قصه خودمه.
یه تعریف مال زمان وقوع همین قصه/الاغ یکی از اهالی به چاله افتاد و مرد. باور کن دانه عزیز منزل صاحب الاغ پر شده بود از همه زنهای محل وهمراه زن صاحب الاغ گریه می کردند گریه واقعی .ذهنت به زمان خیلی دور نبر شاید 40سال پیش اینها را من خودم دیدم
اوایل وقتی تو درساش مشکل پیدا می کرد کسی می فرستاد دنبالش بیا که امتحان داریم و من خیلی اشکال دارم بعد از یک سالی که به این منوال گذشت دیگه عادت کرده بود باید حتما موقع امتحان اون بیاد و باهاش کار کنه دیگه شرطی شده بود اگر او نمیامد نمره خوب نمی اورد نزدیک سه سال به همین منوال گذشت علاقه خاصی بین اونا بوجود امده بوددیگه بیشتر موقع ها درس دادن بهانه بود بیشتر برای رفع دلتنگی بود زیاد با هم فاصله سنی نداشتند هر دو تاشون درسشون عالی بود ولی شریف هم دو کلاس از نازی بالاتر بود هم درسش بهتر بود .شریف تو همه فامیل معروف شده بود به بچه مثبتی و درسخونی نازی معمولا وقتی شریف بعد از چند روز به خانه شون می رفت می گفت دو روز برات غیبت زدم ته دل به هم علاقه مند شده بودند ولی هیچکدومشون به روی هم نمیاوردند .وقتی بعد از رفع اشکال که موقع استراحت می شد می رفت میوه میاورد خیلی دوست داشت شریف در مورد چیزای دیگه غیر درس هم حرف بزنه ولی شریف انگار فقط کتاب و می دید غیر از درس دیگه گنگ می شد .نازی می گفت شریف هر دوتامون پزشک می شیم و مطب هامون روبروی هم می زنیم ولی شریف فقط می خندید.
یه سالی دیگه هم به همین منوال گذشت دیگه واقعا شریف اگر نازی را نمی دید خیلی دلتنگش می شد تا اینکه سرو کله یکی از پسرای خویش نازی به خانه شون باز شد اون پسر به حساب خودش تو عشق شکست خورده بود اوایل با شریف رابطه برقرار کرد شریف هم همیشه او را نصیحت می کرد که بابا حالا مگه چی شده اون می گفت من می خوام خودکشی کنم به این کلمه که می رسید شریف خیلی عصبانی می شد و بیشتر پیشش می ماند می گفت نمی دونی شریف من دیوانه اش بودم نمی توانم طاقت بیارم .چون وضع کیوان اینجوری بود بابای نازی اونو اورده بود خونه خودشون تا حالش بهتر بشه یکی دو ماهی از تابستان گدشت و کیوان خانه نازی بود .شریف می دید رفتار نازی خیلی تغییر کرده و کیوان هم مثل اوایل دیگه سراغ شریف نمی گیره .نازی که همیشه زنگ می زد که شریف هر جا هست یه سر بیاد خونه شون تو این سه ماه حتی یک بار هم دیگه سراغ شریف نگرفت تا اینکه بابای نازی به شریف گفت دیگه تو همراه کیوان نرو .شریف که صادقانه برای حل مشکل کیوان نو اون شرایط اصلا اونو تنها نگداشته بود فقط به خاطر اینکه نیاز به یک هم صحبت داره حالا متهم می شه .خلاصه هرچه زمان می گدشت شریف از خانواده نازی دورو دور تر می شد اول نمی دونست تا اینکه دایی نازی که دوست شریف بود به او گفت کیوان خیلی پشت سرت بد گفته به نازی خیلی حرفا از زبان تو به نازی گفته که نازی سه روز تو خانه با گریه بست نشسته بابای نازی گفته اگر شریف ببینم او نو با ماشین زیر می گیرم .
شش ماهی از این ماجرا گذشت یه روز تصادفی عموی نازی رادید .عموی نازی با اعتراض به شریف گفت این حرفا چیه که پشت سر نازی به کیوان گفتی ؟شریف گفت چه حرفی من زدم که خودم خبر ندارم .وقتی که عموی نازی مطمئن شد که این حرفا همه دروغی بیش نیست اونم از طرف کیوان برای دور کردن شریف از نازی به شریف گفت من با بابای نازی صحبت می کنم ولی شریف گفت اگر واقعا نازی هم کیوان را می خواد چیزی نگو منم به همه می گم من گفتم تا اون دروغگو در نیاد و کارشون خراب نشه .شریف همه حرفای کیوان را به گردن گرفت .با خودش می گفت اگر ادم کسی را دوست داشته باشه باید خوشی و خوبی اونم دوست داشته باشه اگر نازی با اون خوشحاله برات بس .ولی عذابی کشید تا تونست خودش را بااین موضوع کنار بیاد .با خودش می گفت اگر کمک خدا نبود نمی دونستم با این همه دلبستگی چه کنم .
یک سالی از این موضوع گدشت شریف عموی نازی را دید از حرفاش معلوم بود همه چی خودشون فهمیدند و کیوان را از خونه شون بیرون کردند .شریف دیگه مطمئن شد که نازی دیگه به کیوان نمی دن .یه روز کیوان سرزده اومد پیش شریف .شریف بدون اینکه ازش سئوالی بکنه خودش شروع کرد به حرف زدن و توجیه کردن شریف هم ساکت گوش می داد بعد رو کرد به کیوان گفت :ببین من از تو دلخور نیستم باور کن همین حالا هم اگر کاری از دستم بیاد برات انجام میدم ولی من از طرف عموی نازی مطمئن شدم که دیگه نازی به تو نمی دن .انگار یادش رفته بود یه سال پیش از عشق از دست رفته اش چطوری برای شریف تعریف می کرد و می گفت می خوام خود کشی کنم .گفت من از همون اول هم عاشق نازی بودم خودم خبر نداشتم من اصلا زری را دوست نداشتم .شریف گفت اگر عشق و عاشقی اینه که ادم هر ساعت عاشق یکی باشه پس بهتر که ادم هیچوقت عاشق نشه.