زبان ادب و فرهنگ کردی مسائل مربوط به زبان و ادبیات و فرهنگ کردی از قبیل شعر داستان نوشته نقد بیوگرافی و ....
kurdish culture |
07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(10)
روز جشن مليتها همهي ميهمانان از كشورهاي مختلف با لباسهاي ملي خود فارغ از موقعيت و مدرك، به نمايش مليت پرداختند. در اين ميان رفقاي كرد همراه كاروان عراق كه لباسهاي كردي را نيز همراه آورده بودند، به تأسي از رفقاي عرب،عربي پوشيده بودند. من و چند نفر ديگر لباس كردي پوشيده بوديم. «تحيه كاريوكا» هم با لباس زربفت، پيشاپيش كاروان مصر و در حالي كه پرچم مصر را تكان ميداد، توجه همگان را جلب كرده بود. مصريها او را «ستي توحيه» ميگفتند.
در عالم خيالبافي به اين نكته ميانديشيدم كه: من در تبريز و مهاباد، محبوب شورويها بودم. چرا به روسيه نروم وتقاضاي پناهنگي نكنم؟ و خيال پلو ميكردم.
يك دوست كُرد لندني كه به تصورم «نوزاد» نام داشت همراه من به سفارت روسيه آمد.
ـ چه كار داريد؟
ـ ميخواهيم با سفير ملاقات كنيم. كار ضروري داريم.
ـ صبر كنيد.
پس از دقايقي، نزد سفير رفتيم.
ـ دوست من ترجمه كن. قربان من پسر فلان شاعر و نويسنده و... اگر ممكن است ترتيبي بدهيد كه در روسيه يا آذربايجان اقامت كنم. سپاسگزار خواهم بود.
ـ رفيق اينجا روماني و يك كشور مستقل است. روسيه حق ندارد چنين بحثي طرح كند.
ـ چه ربطي دارد. به ملاي مزموره گفتند: ريسمان ميخواهيم اگر داري امانت بده. گفت: ارزن روي ريسمان ريختهام.
ـ يعني چه؟
ـ يعني نميخواهيد پناهندگي بدهم و خلاص.
يك قوري آلومينيومي و مقداري چاي عراقي داشتم كه در سايهي آن، دوستان عراقي زيادي پيدا كرده بودم. يكي از آنها «دكتر نزهيه دليمي»بود كه در زمان قاسم به وزارت رسيد اما به خاطر قيافهاش به شوهر نرسيد. زبان كردي ميدانست....
به نمايشگاه صنعت در « بخارست » رفته بودم. خانمي بسيار زيبا همراه دو نفر ديگر آنجا بودند.
ـ اين زن زيبا را يك جاي ديگر هم ديدهام اما نميدانم كجا؟
ـ چطور نميداني؟ هنرپيشهي سينما است.
با ايرانيها در رفت و آمد بودم. گفتند:
ـ با ما به ايران برگرد. از طريق روسيه بر ميگرديم.
جرأت نداشتم.
يكي از ايرانيها كه پيش از اين مرا نديده بود، يك روز گفت:
ـ تو ههژاري
ـ بله
ـ بيا كارت داريم.
به كافهاي رفتيم. سه نفر ديگر از دوستان او هم آنجا بودند.
ـ ما تودهاي و از همراهان «دكتر جعفر رحماني» هستيم. او در مورد تو برايمان مطالبي گفته است. حزب توده اكنون در ايران بسيار قدرتمند است و پليس و ارتش در اختيار خودمان است. دادگاه خواهش ما را خواهد پذيرفت. ما به تو كمك خواهيم كرد. تو يك شاعر كرد هستي و ميتواني به ما ياري برساني. به ايران برگرد و پنهان نشو. وقتي بازداشت شدي، مطمئن باش كه از هفت روز بيشتر طول نخواهد كشيد و به زودي آزاد خواهي شد.
يكي از آنها در گوشي گفت:
ـ مصدق را هم كنار خواهيم گذارد و حكومت را به دست خواهيم گرفت.
ـ بايد حتماً به بغداد برگردم. از آنجا به ايران بازخواهم گشت.
ـ خيلي آسان است، فردا حركت ميكنيد چهار روز دريا و دو روز از بيروت تا بغداد. روز هفتم به كاظمين ميرسي. كارت من را به «لوان تور» نشان ميدهي و بدون واهمه از پليس مرزي، به تهران ميآيي. ما منتنظرت خواهيم بود.
كارت را گرفتم امضاء شده بود: محمد رضا يا رضا علي. آن را در جيب گذاشتم و در حالي كه بسيار خوشحال بودم بازگشتم. گويا بخت دوباره به من رو كرده بود.
روز خداحافظي از روماني هر نفر بيست دلار و يك پيراهن يادگاري گرفتيم و براي رفتن به بندرگاه سوار قطار شديم. در يكي از شهرهاي كنار دريا به استقبال ما آمدند. از قطار پياده شدم. مراسم رقص و آواز برپا بود. اين شهر «كنستانيه» بود كه اهالي آن اغلب مسلمان و بسيار زيباتر از زنان و دختران بخارست بودند. سوار كشتي شديم.يادم نميآيد چند شب طول كشيد. صبح يكي از روزها از استانبول به طرف لبنان رفتيم. چند روز بعد در حالي كه در رستوارن كشتي چاي ميخورديم، تريبون به صدا درآمد:
ـ خواهران و برادران عزيز! عيد قربان مبارك! با كمال تأسف، دو بلاي بزرگ روي داده است. ملك محمد پنجم از مراكش تبعيد شده و شاه ايران هم كه بيرون رانده شده بود، با سقوط دولت مصدق به ايران بازگشته است....
من هم بلافاصله كارت را از جيب كتم بيرون آوردم و پس از پاره كردن، از پنجره به داخل دريا انداختم. اين خيال پلو هم كپك زده بود....
كشتي در بيروت لنگر انداخت. نيروهاي امنيتي لبنان وارد كشتي شدند. گروههاي مختلف از كشورها دسته دسته پياده شدند. پليس منتظر ما بود. تمام وسايل را گشتند. هر چه بوي كمونيستي ميداد، از كتاب و مجله تا يادگاريهايي كه نشان سرخ داشت بازداشت ميشد.
پليسها ضمن بازرسي غرولند ميكردند
ـ سگها ! ستون پنجم....
نميدانستم ستون پنجم يعني چه؟ در اين ميان حتي يك جلد «المنجد» و ترجمهي «كرانك بيل» را هم بازداشت و دفتر شعرم را هم از من گرفتند.
ـ دوستان من! نويسندهي «المنجد» اهل بيروت است و كتاب هم در بيروت چاپ شده است.
ـ برو كنار ستون پنجم.
گروه مصريها هم آمدند. «تحيه كاريوكا» رقص جانانهاي كرد و پليس را به وجد آورد. مصريها به سلامت و بدون بازرسي عبور كردند. قربان يك گوشه چشم «كاريوكا».
براي رسيدن به شهر بايد از يك دالان هم عبور ميكرديم. در گوشهاي از دالان، كليهي وسايل بازداشت شده را روي هم انبار كرده و افسري هم مراقب آنها بود. التماس كردم كتابهايم را پس بدهد اما گفت اگر نروم بازداشت خواهم شد. دفتر شعرهايم را ديدم. در يك لحظه كه غافل شده بود دفترم را برداشتم و درساك گذاشتم. باربري كه آن گوشه ايستاده بود گفت:
ـ چه كار ميكني؟
ـ اين يك ليره را بگير و ساك را بيرون ببر
ـ چشم! هر چه شما بفرماييد.
دو روز بعد گذرنامههاي عراقي و اردني را باز پس دادند و به همراه چهار يا پنج پليس روانهي «وادي حرير» در نقطهي صفر مرزي لبنان با سوريه شديم. اين راهم بگويم كه قرار بود پيراهنهايي را كه هديه گرفته بوديم باز پس دهند اما دو روز بعد پيراهنها زير يونيفرم پليس بيروت ديدم.
ماشينهاي زيادي در مرز، به انتظار ورود ايستاه بودند. هوا هم سرد بود. دير وقت نوبتمان رسيد. دو افسر سوري كه يكي از آنها نازك اندام و خوش سيما بود پرسيدند:
ـ عراقي هستيد؟
ـ بله
ـ اگر من در بغداد بودم، چي ميشد؟ (همان افسر خوش سيما پرسيد)
ـ روزي صد دينار درآمد داشتي؟
هر دو خنديدند. با دوستان مشورت كرديم كه مهمترين دليل بازداشت دو روزهي پاسپورتها، تحويل آنها به سفارت عراق و طرح بازداشت ما بوده است بنابراين قرار گذاشتيم كه در صورت بازداشت هر يك از رفقا به ساير دوستان خبر دهيم. نشاني برخي از آنها راكه ساكن بغداد بودند گرفتم. به محض رسيدن به دمشق، فرصت را از دست نداده به «حلب» رفتم. سوار اتوبوس شدم، از آنجا به قاميشلي و از قاميشلي هم به «ترپهسپي – قبورالبيض» و منزل «حاجو» رفتم. چهار روز بعد تلگرافي براي «عبدالكريم شيخ داوود» فرستادم:
ـ حالت چطور است؟
جواب داده بود:
ـ تنها سليم را به بيمارستان بردهاند.
ترسيدم اگر با گذرنامه به مرز ميرفتم بلافاصله بازداشت ميشدم. ده روزي در «ترپه سپي» ماندم سپس با يك جيپ، به همراه پسران حاجو، از يك جادهي فرعي به يكي از روستاهاي مرزي عراق به نام «سعده» رفتم. وارد يك مغازه كه قهوهخانه هم بود شدم و پرسيدم:
ـ كسي هست مرا به موصل ببرد؟
رانندهي يك كاميون كه مشغول خوردن چاي بود گفت:
ـ كرايه چهارصد فلس است.
ـ قبول.
پشت كاميون چند خانوادهي عرب نشسته و چهل پنجاه مرغ و بوقلمون نيز به همراه غله بار شده بود. در كنار راننده نشستم. غروب به يك چايخانه رسيديم. يك پست پليس هم در كنار چايخانه مستقر بود. راننده گفت:
ـ شام را اينجا ميخوريم.
ـ تو ميگويي تا موصل بيست دقيقه راه باقي مانده است. حالا هم كه هنوز شب نشده است. به طرف موصل حركت كنيم بهتر است.
ـ نخير. حتماً اينجا شام ميخوريم.
به چايخانه رفتيم. چاي خواستم. راننده هم شام سفارش داد. يك گروهبان پليس نزد من آمد و گفت:
ـ چه كارهاي؟ كجا ميروي؟ گذرنامهات كجاست؟ چرا از «تل كوچر» نرفتي؟
پاسخ دادم و در ميان حرفها به جاي آنكه بگويم «ماكو» كه عراقي و به معناي نيست است گفتم «مافي» (به لهجهي سوري)
ـ ها! تو جاسوس يهودي هستي. راه بيفت. راننده! تو هم نبايد بروي
به اتاقي برده شدم كه هم دفتر كار و هو جاي خواب سه پليس بود. سر گروهبان و چهار پليس شروع به بازجويي كردند. همه بيسواد بودند. به همين خاطر از يك نفر ديگر كمك خواستند كه خرده سوادي داشت. گذرنامهام را نگاه كرد. نور عكاسي روي سرم افتاده و رنگ موهايم در عكس به سفيدي ميزد؟
ـ ها! اين عكس خودت نيست. تو جواني اما در اينجا موهايت سفيد است. ولي عكس شاه روي گذرنامه است. كسي نميتواند عكس شاه را جعل كند (دليل خوبي بود).
ـ پس چرا گفتهاي ماكو؟
ـ در سوريه ياد گرفتم.
ـ تو امشب بايد اينجا بماني تا فردا تلفني از افسر «تل كوچر» سئوال كنيم. او خودش بايد بازجويي كند. خسته شده بودم. خودم را روي تخت يكي از پليسها انداختم و گفتم:
ـ با اجازهي شما من خوابم ميآيد.
راننده پيدايش شد
ـ جناب سرگروهبان! اين مرد بسيار مؤمن است. نماز و روزهاش قضا نميشود.
ده سال است نماز نخواندهام و ماه رمضان هم نيست كه بداند روزه ميگيرم يا نه. عجب بيپدر و مادري است.
آنها در حال جرو بحث بر سر هويت من بودند كه من در زير تخت چهار هندوانه ديدم.
ـ كسي چاقو دارد؟اجازه دهيد يك قاچ هندوانه بخوريم.
ـ هندوانه چي؟
ـ جاسوس است؟
ـ نه جاسوس نيست.
ـ آقا جان من جاسوس نيستم. تنها دلم به حال زن و بچههايي مي سوزد كه به خطر من معطل ماندهاند. سردشان است. يك دينار از من قبول كنيد و سه بتر مشروب هم مهمان من باشيد.
ـ رشوه به مأمور دولت؟ همين الان با افسر مربوطه تماس ميگيرم. بايد همين امشب به زندان منتقل شوي؟
ـ امشب نه! اگر ممكن است فردا صبح.
تلفن كرد
ـ الو! الو!
نتوانست باافسر تماس بگيرد
ـ الو! الو! به جناب سروان خبر بده كار ضروري داريم.
چون ميخواستند از حرفهايشان سر درنياورم، با تركي نيمه عربي يكديگر را حالي ميكردند.
ـ اگر تركمن هستيد و از خودمانيد چرا نميگوييد(به زبان تركي)
ـ اهل كجا هستي؟
ـ اگر سواد داشتيد زود متوجه مي شديد من اهل «تسين» در حومهي كركوك هستم.
ـ چه كسي را در كركوك ميشناسي؟
ـ خانواده «ئاوچي»
ـ در تسين، چي؟
ـ محمود نجف
ـ چند پسر دارد؟
ـ حسن و عسكر
ـ نميدانستيم تو هم مسلماني(يعني شيعه). ما را عفو كن. در خدمت هستيم.
تلفن زنگ زد. جناب سروان بود:
ـ چه كار داشتيد ؟
ـ قربان انسان بسيار محترمي ميهمان ماست. عرض سلام دارد.
ـ سگ پدر سگ! مرا از خواب بيدار ميكني كه سالم اين و آن را برساني؟ نميشد اين را فردا صبح ميگفتي؟...
ـ چمدان را برايش برداريدو راهيش كنيد.
ـ اين يك دينار را به عنوان مژدگاني بگيريد و عرق امشب را به سلامتي مسلمانان بخوريد.
گروهبان به دنبالم آمد و گفت:
ـ تو كه تركمان هستي چرا به زبان اين سگها حرف ميزني. ما را هم شرمنده كردي.وقتي بدون ترس روي تخت دراز كشيدي و هندوانهاي خواستي، فهميدم از انسانهاي نجيب و بانفوذ هستي، خواهش ميكنم از اين خطاي ما بگذر.
ـ مطمئن باش
همچنين برايم تعريف كرد كه راننده خبر داده و گفته است در حالي كه كرايه صد فلس است بدون چانهزني چهارصد فلس داده است. حتماً جاسوس است و پول مفت دارد.
سوار ماشين شدم. گروهبان گفت:
ـ اگر به سلامت به موصل نرسد پدرت را در ميآورم. خداحافظ اما يادت نرود در اين مسير به زبان سگ ها صحبت نكني.
در راه راننده پس از آنكه ا زآزادي من اظهار خشنودي كرد گفت:
ـ قرار بود برايم شام بخري.
ـ تو هم قرار بود راننده (شوفير) باشي نه خبرچين (شوفار). هيهات....
بايد تا غروب در موصل ميماندم و سپس با قطار به بغداد ميرفتم. به يك رستوارن رفتم. هنگام بيرون آمدن صورت حساب خواستم.
ـ پرداخت شده است.
ـ كي داده؟
ـ آن مرد.
«مام محمد حاجي الله مهابادي» از دوستان قديمي بود. نشستيم از اوضاع و احوال كردستان پرسيدم.
ـ از روزي كه رفتهاي خواهرت فقط گريه ميكند. هفت سال است از خانواده دور شدهاي. همسرت مثل بيوهها زندگي ميكند و پسرت هم مثل يتيمها.
ـ چكار كنم تا از اين بدبختي نجات پيدا كنم.
ـ مردان بسياري به خواستگاري خواهرت آمدهاند اما حاضر نيست ازدواج كند. به نظر من اگر همسرت به اينجا بيايد خواهرت هم ازدواج خواهد كرد.
ـ روزي زن و بچهام را از كجا بدهم؟
كار كن. همسرت حاضر است نان گدايي بخورد اما در كنار تو باشد.
ـ چطور او را بياورم؟
ـ من ميآورم. نامهاي هم به خواهرت بنويس تا از اشك ريختن دست بردارد.
نوشتم: «خواهرم زينب! من همسرم را به اينجا ميآورم. اگر تو هم ازدواج نكني و به گريه كردن ادامه دهي ديگر خواهر من نخواهي بود....
عصر به ايستگاه قطار رفتم. مأموران ايستگاه دورهام كرده بودند. خانوادهي شاه از كوهستان «سواره تووك» باز ميگشتند. نصف بيشتر واگنها را اشغال كرده بودند. پيدا كردن جا بسيار مشكل بود. به يكي از دوستان دوران بازپروري در آسايشگاه «بحنث» برخوردم كه از افسران بازنشستهي ارتش عراق بود و دو گوني گردو همرا داشت. او هم مانند من نگران جا بود.
ـ ههژار جا پيدا نميشود. چكار كنيم؟
ـ كارت شناسايي افسري راهنوز داري؟
ـ بله دارم.
ـ يك واگن مخصوص افسران هست. كارت را نشان بده.
ـ مگر ميشود؟
ـ چرا نشود؟
جلو واگن رفتيم. كارت را نشان داد.
سرگروهبان با احترام نظامي گفت:
بفرمائيد قربان.
گردوها را بار زدند و من هم در گوشهاي پشت «قربان» خزيدم. قبل از حركت، يك سرگروهبان براي كنترل مسافران وارد واگن شد و از يك زن پرسيد:
ـ شما چه كارهايد؟
ـ من همسر افسر هستم.
به من رسيد و پرسيد:
ـ شما چي؟ شما چه كارهايد؟
ـ من همسر اين آقا هستم.
صداي خنده از مسافران بلند شد.
با واگن مسافران به بغداد رسيدم و به مصداق مثل گربهي شاه، دوباره به خانهي «مام حسين» رفتم. مام حسين به استقبالم آمد و گفت:
ـ براي بازداشت ذبيحي رفته بودند. ترسيدم و كتابها را سوزاندم. هزينهاش هر چه باشد تقبل خواهم كرد.
ـ مام حسين عزيز! اگر كسي سر پسر تو را ببرد، چگونه راضي ميشوي از خون او بگذري؟ همهي اين كتابها را با خون دل جمع كرده بودم. سياسي و قاچاق هم نبودند. با اين وجود سرت سلامت.
اما داستان چه بود؟ شاه كه هنگام فرار از ايران به بغداد رفته بود، ذبيحي شب نامهاي نوشته و به يكي زا جوانان سليمانيه داده بود كه آنها را در دربار پخش كند. پس از بازداشت و بازجويي گفته بود آنها را از «قادر» گرفته است.
ـ قادر كجاست؟
ـ در كافه عبدالله است.
چهار افسر اطلاعات به كافه رفته از قادر ميپرسند:
ـ قادر كجاست؟
ـ حتماً قادر كمونيست را ميگوييد. قهوه بياوريد. شما آرام بنشينيد. نميخواهم متوجه شود. الان به سراغش ميروم.
ذبيحي از در پشتي و از جادهي «ابونواس» فرار كرده بود. پليسها هم كه مشغول قهوه خوردن بود پس از حدود نيم ساعت ميپرسد:
ـ چرا قادر نيامد؟
ـ قادر همان بود كه با شما صحبت ميكرد؟ او را كجا فرستاديد؟
كتاب سوزان «مام حسين» من را از كتاب جمع كردن دلسرد كرده بود. واقعاً افسرده شده بودم. مدت زمان زيادي طول كشيد تا روحيهام را باز به دست آوردم و به قول مولانا رومي مدتي لازم بود تا خون شير شود. تازه پس از يكسال دوباره به فكر جمع آوري كتاب افتادم.
هنگامي كه به بغداد برگشتم پس از ديدن مام حسين نزد «يرميا» رفتم.
ـ دارو ندار من هفت دلار است
از حراج بازار، لحاف و تشك و بالش به ارزش چهار دلار برايم خريد. سه دلار ديگر را به دينار تبديل كرد و گفت:
ـ تا كار پيدا ميكني، در مسجد يا تكيه، جايي براي خواب پيدا كن. هتل مصلحت نيست.
يك «سيد اربيلي» را كه طلبه بود در مسجد ملك، روبروي وزارت كشور پيدا كردم.
قرار شد مدتي نزد او زندگي كنم.
نام طلبه را به ياد ندارم اما ملاي مسجد آخوندي شكم گنده با چانهي بزرگ و عمامه و شال سفيد به هيأت ملاهاي كرد به نام «شيخ مصطفي» بود كه لهجهاش به اربيلي ميمانست. يك شب حافظي به نام «حسيب» كه عرب زبان بود، نزد ما آمد. «شيخ مصطفي» گفت:
ـ حسيب! تو در آن دنيا هم كور خواهي ماند. ميگويند ايمانت سست است.
ـ يا شيخ در كتاب آمده است و برايم خواندهاند كه يك روز اصرافيل گفت: «خداوندا دلم براي ميكاييل تنگ شده است. اگر اجازه ميدهي سري به او بزنم. خداوند فرمود: برو، اما مشكل بتواني او را پيدا كني. اصرافيل صد سال راه رفت اما به ميكاييل نرسيد سپس گفت:
خداوندا كي ميرسم؟
و خداوند فرمود: گفتم خيلي سخت است. هنوز فاصلهاي ميان دو لب ميكاييل را نرفتهاي. شيخ مصطفي جان! اگر باور نكردن به اين خز عبارات سستي دين است. نخواستم. طلبه بسيار طمع كار و من هم خيلي بيپول بودم. هر روز ميگفت:
روعن تماتم شده است كلي بخر. تخم مرغ هم بخر، چرا گوشت نخريدهاي؟ و.... ناچار مسجد راترك كردم و در پشت بام سراي نقيب آرام گرفتم.
دوباره نزد اوستا ابراهيم مشغول به كار شدم. روزي نيم دنيار يك شاگرد اهل كويه هم به نام «جلال بيتوشي» داشت. با جلال به توافق رسيديم كه دو نفري مغازهاي اجاره كنيم. اوستا نود دينار كمك كرد و در خيابان ملك فيصل دوم مغازهاي اجاره كرديم.
استوديوي تازه معمولاً كمتر مراجعه كننده دارد و ما هم وضع مالي مساعدي نداشتيم. به همين خاطر بسيار سخت ميگذرانديم. هر سه وعده غذا، نان و ماست ميخورديم. به جاي كفش دمپايي به پا ميكرديم و حتي يك پنكه هم براي خنك كردن استديو نداشتيم. گفتم:
ـ كار شبانهاي دست و پا ميكنم. لااقل غذاي شب را ميتوانيم تأمين كنيم.
به اعتبار ذبيحي و قزلجي، عبدالله شريف كاري در ميخانهي چنديان درخيابان سعدون برايم پيدا كرد. كار از ساعت هفت عصر شروع و تا خلوت شدن ميخانه ادامه پيدا ميكرد و ظيفهي من دريافت پول در صندوق و فروش خوراكي بود. دستمزدم يك ربع دينار به اضافهي شام بود. ساعت حدود يازده و نيم دوزاده هم به خانهاي ميرفتم كه با محمد رشادي از مردي به نام عزيز علي كه مهابادي هم بود اجاره كرده بوديم. يك شب يكي از مشتريها كه نزديكم نشسته بود و عرق ميخورد پرسيد:
ـ اين همه را ميخوري؟
ـ چه بگويم عمو جان! دكتر ميگويد بايد كم شام بخورم.
مرد كه پياله را به دهن گرفته بود، قهقهاي زد و از خنده رودهبر شد....
علي عزيز صاحب خانه كه تلفنچي ادارهي پليس بود، شبها دير وقت تماس ميگرفت.
ـ كي برميگردي؟
ـ نيم ساعت ديگر، يك ساعت ديگر يا يك دقيقهي ديگر
ـ يعني چه؟ نميفهمم
ـ عرق خورهاي محترم، اگر به آواز خواندن بيفتند، يعني بايد يك ساعت صبر كرد. اگر به رقص و تلو تلو خوردن افتادند يعني نيم ساعت بايد معطل شد واگر از نفس افتادند و به سبيل بوسيدن هم رسيدند. يعني وقت رفتن است.
پس از اين توضيح علي هرباز زنگ ميزد ميپرسيد:
ـ آواز است يا رقص يا سبيل بوسي؟
اجازه نميدادم گارسونها عرق بدزدند. در طول پانزده روز، مقدار عرق باقي مانده به اندازهي حساب يك ماه پيش بود. صاحب كار هم مرتباً تسويقم ميكرد. اما كاري بسيار خسته كننده بود و تنها دو ماه دوام آوردم. در اين ميان اوستا هم قرضش را ميخواست و ملك خاتون، همسرش هر روز به سراغ ما ميآمد. يك روز گفتم:
ـ جلال! من به كركوك برميگردم و برايت پول ميفرستم. تو هم اينجا پولي پسانداز كني و به تدريج حساب اوستا را صاف كن.
ملا شكور به كركوك باز ميگشت. گفتم: به پورتويان بگو اگر اجازه ميدهد سركارم برگردم. ملا هم نزد پورتويان رفته و گفته بودم آمده است كه شاگردي كند. پورتويان هم او را آزموده متوجه شده بود چيزي نميداند. ملا گفته بود:
ـ اگر ممكن است يادم دهيد
ـ مگر من مدرسه باز كردهام؟
ـ به خدا عزيز گفته اگر اجازه دهيد برميگردم.
ـ خبر بده ماهي هيجده دينار حقوق به او خواهم داد.
به كركوك برگشتم و در مغازهي پرتويان شروع به كار كردم. شاگرد وردستم اين بار آشوري بود و «لازار» نام داشت. اما اين مرتبه زياد دوام نياوردم چون خبر آوردند «جلال» در راهپيمايي كمونيستها در بغداد بازداشت شده و مغازه هم بيصاحب مانده است. در سفر اخيرم اتاقي در يك خانه اجاره كردم كه پسري به نام نانوا بود اجاره كرده بود.
عمر را هم جلال طالباني معرفي كرد.
ـ پسر خوبي است. از كادرهاي حزب است. مواظبت خواهد بود و ما را از وضعيت تو آگاه خواهد كرد.
دو سه شب درهفته، چند نفري به خانهاش ميآمدند و عمر درس سياسي به آنها ميگفت: عمر سواد نداشت و در حرف زدن هم طوري صحبت ميكرد كه گيج مينمود. سر زبان هم ميگرفت. من راديو داشتم اما عمر نداشت. يك روز صبح گفتم:
ـ عمر فهميدي امشب استالين مرد؟
ـ كاك عزيز من ميگويم احتمالاًً «ثحتش» خوب نبوده و مرده است.
ـ آفرين خوب فهميدي! آدمي كه صحتش خوب نباشد ميميرد.
اين موضوع و داستانهاي ديگري از علوم سياسي عمر را براي جلال طالباني تعريف كردم. خيلي تعجب كرد.
يك روز ناهار به خانه برگشتم. عمر در خانه بود.
ـ ها! خير است؟
ـ اعتثاب كردهام. نانواخانه بايد حقوقم را زياد كند و گرنه كار نميكنم.
ـ آخر بندهي خدا! در اين ايام بيكاي، چه وقت اعتصاب كردن است. يك كارگر قويتري را با دستمزد كمتر جايت استخدام ميكنند.
ـ اعتصاب من «اعتثاب كارگري» مانند كارگران فرانسه است.
بعدازظهر به خانه برگشت و گفت:
ـ راثت ميگفتي. بك نفر را به جاي من گذاشتهاند كه از من گردن كلفتر است. بايد به ثليمانيه برگردم.
عصر يك روز جمعه عمر گفت:
ـ امروز بيرون رفته بودم. يك اتومبيل اثنعمار از كنارمان عبور كرد. ما هم به سرعت گفتيم مرگ بر استعمار، مرگ بر استعمار. بد دويديم اتومبيل مسكن و آباداني بود.
يك شب غرولند كنان بگشت.
ـ بد كاره ميخواهد دوباره فريبمان دهد
ـ كاك عمر چه خبر است؟
ـ ماموستا ام كلثوم فاحشه، دوباره خود را به بخت آزمايي گذاشته است. چند سال پيش اين كار را انجام داد و يك بار برنده شد اما با او ازدواج نكرد امروز هم ميخواهد دوباره فريبمان دهد.
من ميبايست با سطل از قهوهخانه آب بياوريم. معمولاً درويشها و سيدهاي نوشته نويس و آدمهاي به ظاهر صالح نيز بدانجا ميامدند. كركرههاي مغازه هيچگاه بالا نميرفتند و محيطي بسيار تاريك و نمناك داشت. قهوهخانه براي ما معمايي شده بود. شاگرد قهوهخانه را صدا كرديم و پنجاه فلس داديم.
ـ اين همه سيد و صالح خدا چرا در اين قهوهخانه جمع ميشوند؟ چرا انجا هميشه تاريك است
ـ همه بنگ ميكشند. پليس نبايد متوجه شود. صاحب كار بنگ فروش است.
در يك دكان سبزي فروشي، با يك كهنه سنندجي نوتركمان كرد آشنا شده بودم. بسيار مرا دوست داشت. خودش صاحبخانه بود و قهوه خانهاي هم داشت. ميبايست هر روز به قهوهخانهاش بروم و چاي بخورم. روزي كه فهميد در خانه عمر هستم گفت:
ـ بايد به خانهي من بيايي(چندد اتاقي در طبقهي دوم داشت)
ـ برق ندارد
ـ امروز برايت برق ميكشم.
ـ اجاره؟
ـ هيچ.
ـ اينطوري نميشود.
ـ ماهي يك دينار
هنوز بله نگفته بودم كه يك باربر آمد و وسايلم را جمع كرد. بلافاصله از قهوهخانه برق كشيد و اتاقها را روشن كرد. خدمتكار خانه را كه پسري جوان بود و پانزده ساله به نام جبار بود به خانهاش فرستاد تا كارهايم را انجام دهد.
با هنرمند نام آشناي كرد«بديع بابا جان» بسيار صميمي شده بوديم. او هم مانند تنها بود. بعداز ظهرها پس از پايان كار اداري (نقشه كش بود)، ناهار به منزلم ميآمد. يك كاسه ماست، تره و نان گرم. آنقدر ميخورديم كه توان برخاستن نداشتيم يك وكيل دادگستري كرد به نام صالح رشدي در همان خانه اما چند اتاق بالاتر دفتر وكالتي باز كرد. يك روز شيخ مارف مرا به خانهاي دعوت كرده بود. بديع هم طبق معمول روزهاي پيش با نان و ماست و تره آمده بود. ناگهان پليسها ريخته و او را بازداشت كرده بودند. نايل حاجي عيسي دشمن سرسخت كمونيستها پس از بازداشت صالح از او در مورد بديع سئوال ميكند:
ـ ميهمان تو بود؟
ـ بله كاك بديع از دوستان من است.
حالا بيا و درست كن. اين مرد بازداشت شده و مرا هم به عنوان دوست خود معرفي كرده است.
ـ تو بديع بابا جاني؟
ـ بله
ـ بديع! هر كس تو را ديده خوشش آمده است. برو به سلامت
از آن روز ديگر بديع به خانهي ما نيامد و ناهار به خانهاش ميرفتم.
روي پشت بام خانهاي ميخوابيدم. عقربها هم روي پشت بام خانهها جولان ميدادند. دوست صاحبخانهام چهار قفسهي ميوه را روي هم گذاشت و باليف خرما پوشاند. روي آن ميخوابيدم. دو سه شب بيشتر نگذشته بود كه تخت شكست و من هم با سر روي زمين افتادم....
روزي ديگر، يك دوست شيوعي «بيانيهي صلح طلبان» را براي امضا نزد من آورد.
ـ جرأت ندارم و امضاء نميكنم.
ـ آنها از من امضاء ميخواهند. تو هر چه مينويسي بنويس: فقط امضا كن.
نوشتم: عزيز موسي و امضا كردم. يك قطره جوهر روي كلمهي موسي ريخت. عزيز بازداشت شد و كتك مفصلي خورد.
ـ فلان فلان شده! عزيز موشه يهودي را از كجا پيدا كردهايد؟
دوستان زيادي پيدا كرده بودم. ملا ، دانشجو، بازاري و... و خيلي هم خوش ميگذشت. اوستا ابراهيم تمام اجناس مغازه را جمعاً نود دينار فروخته بود تا بدهيهايش را جبران كند در حالي كه بيش از چهارصد دينار ميارزيد. در كركوك بيچيز ماندم و در بغداد بيكار.
نزد كاك زياد رفتم:
ـ ميخواهم مغازهاي باز كنم. صد دنيار ميخواهم.
فوري صد دينار داد.
مغازهاي در اعظميه اجازه گرفتم و مقداري خرت و پرت در ان ريختم. اتاقي هم از طبقهي فوقاني يك بازارچه اجاره گرفتم كه با يك تكه آهن از بام بازار جدا شده بود و هر كس كوچكتين حرفي ميزد، ميشنيدم. غروبها كه به خانه برميگشتم تاصبح روز بعد خواب بر من حرام ميشد. صداي حدود بيست راديو كه تا ساعت يك بامداد برنامه پخش ميكرد با هم كوك شده بود. از يك بعد از نصف شب صداي ساتور و گوشت قصابها بود كه تا صبح ادامه داشت. اوايل فكر مي كردم در چه جهنمي افتادهام اما همچنانكه ميگويند جهنميها هم عادت مي كنند. كمكم عادت كردم.
محمد سعيد كاني ماراني كه صاحب ملك و ثروتنمد بود و ليسانس حقوق هم داشت يك روز برادرش وريا را نزد من آورد كه اجازه دهم اين پسر آنجا بماند و در دبيرستان درس بخواند.
عمر دبابه كه در بغداد كار ميكرد دو تختخواب ارزان برايم خريده بود. زيلويي روي آنها كشيده و خودم روي يكي از آنها ميخوابيدم.
ـ اگر به اين تخت راضي ميشود قدمش روي چشم
شب به وريا گفتم:
ـ ماموستا نان و ترهاي نان و خياري نخوريم؟
ـ وريا جان! من نه مالك روستاي كاني ماران هستم و نه ميليونر. من ميروم گوشت بريان مي خورم. تو نان و ترهات را بخود.
يك و ماه و نيم طول نكشيد كه متوجه شدم سرمايهگذاري در اين مغازه كه روزي يك دو نفر بيشتر از كنار ان عبور نميكنند ارزشي ندارد. همهي وسايل را جمعاً هفتاد دينار فروختم، خانه راتحويل دادم و در يك هتل ماهي دو دينار اتاقي اجاره كردم. هتل نبود، يك عمارت بزرگ با چندين اتاق و مالك ان يك حافظ قرآن مجري برنامههاي ديني راديو بود. تمام اتاقها به اجاره رفته و ساكنان آن، اكثراً رانده و شاگرد رانندهي اتوبوسهاي خط بودند. دو تخت شاهانه رابه هتل بردم و وريا را هم دوباره با خودم هم اتاق كردم.
در مزايدهي املاك اوقاف برنده شدم و يكي از مغازههاي آن را ماهي چهار دينار اجاره كردم.
حدود بيست و دو دينار هزينه كردم و وسايل عكاسي خريدم. استديو صباح را با مشكلات بسيار افتتاح كردم. خوشبختانه مدتي بعد كارم گرفت و در مدت چهار ماه توانستم صد دينار كاك زياد را جبران كنم. روزي كه براي اداي دين رفتم، گفت: من آن پول را به عنوان قرض نداده بودم.
با اصرار فراوان بالاخره راضي شد و نود دينار پس گرفت.
پاييز و زمستان و اعياد گوناگون كار و كاسبي رونق داشت اما بهار و تابستان از رونق كاسته ميشد و گاهي به زور خرج نالن شب را تأمين كنم.
به همين خاطر از طريق كاك زياد نزد رشيد عارف سقا كه يك مهندس بساز بفروش مليونر بود به عنوان سركارگر از قرار روزي نيم دينار شروع به كار كردم. همان هفتهي اول متوجه شدم كه براي حقوق كارگران دبه درميآورند. كارم را ترك كردم. به مغازه بازگشتم. يك روز احمد عثمان دوست دوران شركت در فستيوال بخارست به نزدم آمد:
ـ مرد تو انسان با فكري هستي و نام و آوازهات پيچيده است. گويا گفتهاي در روماني گدا و دختران بدكاره ديدهاي؟ چرا چنين تهمتي ميزني؟
ـ احمد جان! هر آييني اگر دروغ با خود داشته باشد، اگر يك دين الهي هم باشد از نظر من يك فكس نميارزد. مردكه! نكبت! مگر من و تو با هم دو گدا نديديم؟ تو خودت نگفتي كه اكثر رفقا شبها را در خانهي زنان رومانيايي به روز ميآورند؟
ـ راست ميگويي اما نبايد مردم عادي از اين جريانها باخبر شوند. چون مجبور بودم و نميتوانستم در خانه غذا درست كنم، بسياري اوقات براي خوردن ناهار و شام بايد به غذاخوري يا قهوهخانه ميرفتم و توان پسانداز پول نداشتم. از صبح تا شب در مغازه و غالباً در تاريكخانه مشغول ظاهر كردن عكس بودم. غروبها هم كه مغازه را آب و جارو ميكردم. با اين همه سختيها باز شاكر بودم چون خودم آقاي خودم بودم.
يك كرد ناشناس در يك محلهي عرب نشين، معمولاً اوايل دردسرهايي دارد. جوانان محله اوايل سربسر ميگذاشته و مسخره ميكردند. اما به تدريج با اكثر اهالي محل و خانوادههايشان دوست شده بودم...
يك تابوت ساز، همسايهي ديوار به ديوار مغازهام بود. يك روز، سيدي فقير كه پشتش خم شده بود و دستهايش ميلرزيد، براي گدايي به در مغازه آمد.
ـ كمكي كنيد
ـ سيد! برايت لباس بخرم؟
ـ خدا پدر و مادرت را بيامرزد
سيد را به تابوت سازي بوردم
ـ اوستا شاكر به حساب من يك دست لباس برايش درست كن.
سيد هم كه در انباري مغازه، چشمش به تابوتها افتاده بود، از مغازه گريخت و شروع به ناسزا گفتن كرد.
ـ ميخواهيد بميرم؟ فلان فلان شدهها
اوستا شاگرته سر مردهها هم كلاه ميگذاشت با يك مرده شوي به هم ريخته بود. مرده شوي صاحب مردهها را به مغازه ميآورد
ـ اوستا از خويشان خودم است. يك تابوت خوب دست كن
ـ تابوت «ابوانگر» شش دينار است. تابوت فلان، اينقدر دينار هزينه و تابوت بهمان آنقدر دينار.
هزينهي هر تابوت هم – اعم از ابوانگر و غير ابوانگر- چهارصد فلس بيشتر بود. پس از دفن مرده مردهشوي براي گرفتن حق و حساب به مغازه ميآمد و چانه زنيها شروع شد. سهم مردهشور هم معمولاً نيم تا يك دينار براي هر تابوت بود.
يك روز غني بلوري، را ديدم. مدتي ميهمانم بود. با شيوعيان رفت و آمد ميكرد كه در آن دوران به دو گروه متخاصم تبديل شده بودند. القاعده به رهبري سليم نامي كه نام پدر او را فراموش كردهام و «رايت الشغليه» به رهبري جمال حيدري كه كرد بود. غني تلاش مي كرد با ميانجيگري زمينهي وحدت مجدد آنها را فراموش كند. وقتي غني آمد وريا رفته بود.
روز اول كه به خانهام آمد گفت:
ـ بسيار بينظم و نامرتب و كثيف هستي. بايد رسم زندگيداري و خانهداري را يادت دهم.
حدوداًيك هفته بعد از خواب بيدارش ميكردم:
ـ بلند شو صبحانه حاضر است.
آقاي مرتب صبحانه را در رختخواب ميل كرد و حتي دست و صورتش را هم نميشست. يك كهنه كرد اهل «حاجيالي كندي» اطراف مهاباد كه چهل سال بود در بغداد زندگي ميكرد، زبان كردي را فراموش كرده و از عربي هم چيزي نميدانست. سرايدار ساختمان ما بود. به زباني سخن ميگفت كه واقعاً قابل فهم نبود. شبي نبود كه مستأجرها مرا از خواب بيدار نكنند.
ـ خدا خيرت دهد، اين الاغ را حالي كن
فقط من متوجه حرفهاي مام ابراهيم ميشدم و لاغير. يك روز وارد اتاق شده و به همان زبان با «غني» سخن ميگويد اما غني متوجه نميشود. ناگهان به زبان تركي ميگويد:
ـ برو بيرون كرهخر
مام ابراهيم هم به سرعت فرار ميكند.
غروب دزدكي از من پرسيد
ـ اين ميهمانت نزديك بود من را بكشد. اين ديگر كيست؟
ـ مام ابراهيم او ديوانه است و تازه از بيمارستان مرخص شده است.
ـ ها! ميدانستم.
يك شب داشتم مغازه را تعطيل ميكردم كه غني آمد.
ـ كيفم را نديدي؟
ـ كدام كيف؟
ـ چطور؟ وقتي غروب داشتي از دخترهاي مدرسه عكس ميگرفتي آن را به تو دادم.
نميدانم.
ـ بگرد بلكه پيدايش كني.
خيلي گشتم اما پيدا نكردم. تا صبح نخوابيد و مرتباً ميگفت:
ـ من كيفم را گذاشتم نزد تو. حتماً يكي از دخترها آن را با خود برده و پدر او رئيس پليس است. مدارك بسياري درآن بود. بدبخت شديم..
گاهي بر سر و صورت خود ميزد و گاهي هم گريه ميكرد:
ـ آخر بيانصاف دستهي كيف را هم نامزدم يادگاري داده بود.
ـ حالا كار از كار گذشته است. چه كار كنم؟
ـ فردا سر وقت تو ميآيند. تو هم اسم مرا خواهي گفت. در زندان ميپوسم.
صبح گفتم: «من به مغازه ميروم، اگر يك ربع ساعت بعد نيامدم تو فرار كن».
با ترس و لرز به مغزه رسيدم. دو نفر در مقابل در ايستاده بودند منتظر ماندم تا رفتند. به مغازه رفتم و كف مغازه را جارو کردم. ناگهان چشمم به كيف افتاد. كيف را نزد غني بردم. از شادي در پوست خود نمیگنجید.
غني همانگونه كه با كمونيستها رفت و آمد داشت، سراغ «پارتي» و «ابراهيم احمد» هم ميرفت. يك روز گفت:
ـ به مهاباد بر ميگردم.
ـ بندهي خدا شناسايي و بازداشت ميشوي. اين چه كاري است؟
ـ نه عراقيها خيلي نفهمند. در مهاباد بازداشت شوم بهتر از اينجاست.
رفت و از سليمانيه برايم نوشت: كتم را جا گذاشتهام. سرود كمونيستها را زير آستر آستينش دوختهاند. آن را برايم بفرست.
در جواب نوشتم كت را به گدا بخشيدم. احتمالاً به سرنوشت كيفت دچار شده است. شايد هم الان رئيس پليس در حال بازجویي از كت است. بازگشت غني همان و تحمل بيست و چهار سال حبس همان.
مانند «پارتي» ها شيوعيها هم به ملاقاتم ميآمدند. شبنامههاي هر دو گروه را گرفته ميخواندم. يك روز «جمال حيدري» آمد و اصرار كرد به عضويت حزب درآيم.
ـ كاك جمال من كرد هستم. همان حزب تودهاي كه شما سرور خود ميدانيد، حقوق كردها را به رسميت شناخته است. شما هم چيزي از كرد بگويید تا من فريب بخورم.
ـ حزب توده استاد ماست. درست، اما از كرد سخن گفتن خطايي بزرگ است. توده اگر هم بنويسد دروغ ميگويد چون اگر قدرت را به دست بگيرد هيچ حقي براي كرد قايل نخواهد شد.
ـ تو هم يك دروغي بگو...
ـ آخر به فرمودهي استالين، كردها ملت نيستند.
ـ آخر برادر من! من و تو كردي صحبت ميكنيم. پس مشخصاً زبان مستقلي داريم. حال استالين نباشد پدر استالين هم باشد. من از ملت كرد نخواهم گذشت.... خيلي ممنون
منزل و مغازه ام. مكان مخفي شدن سياسي كارها شده بود. نميدانم چطور شد كه يك روز ذبيحي آمد و در خانهام پنهان شد و شب گفت:
ـ فردا خودم را به پليس تسليم خواهم كرد.
ـ اين كار را نكني بهتر است.
ـ ملا! براي زندان، اين حوله را به من بده
ـ باشد برادر
ـ وسايل ريش تراشي هم ميخواهم.
ـ آن را هم ببر
يكديگر را ميبوسيديم و خداحافظي ميكرديم. صبح هم با دلي تنگ و غمگين به مغازه ميرفتم. اما هر روز غروب وقتي برميگشتم ذبيحي غرق در دود و سيگار، در گوشهاي نشسته بود و چشمانش برق ميزد.
ـ ملا امروز هم نرفتم فردا ميروم.
و دوباره همان داستان كه فلان چيز و بهمان چيز به درد من ميخورد.
ـ مباركت باشد.
باز هم همان آش و همان كاسه. يك روز سبيلش را از ته زده بود. سرخ مثل چغندر و كراواتي هم بسته بود.
ـ ملا! مي خواهم كلاه بخرم و عينك هم بزنم تا شناسايي نشوم.
به مغازه کلاه فروشی رفتیم. چند کلاه را امتحان کرد.
ـ به خدا فقط يك سگ كم داري تا سوت بكشي و دنبالت بيايد.
خسته شده بودم. عاقبت يك كلاه سياه روي سرگذاشت.
ـ چطور است ملا؟
ـ خوب! حالا درست مثل پيرمردهاي ابنهاي ارمني شدي.
صاحب دكان كه فكر ميكرديم عرب است و متوجه نميشود از خنده رودهبر شده بود.
ـ قيمت كلاه چقدر است آقا؟
ـ مرد ! اگر ده دينار خرج ميكردم نمي توانستم اينقدر بخندم. ششصد فلس قيمت دارد اما براي شما چهارصد.
«قاله (محمود) رحمتي منصوري»، از اهالي مهاباد كه شاگرد عكاس بود و در نهايت فقر زندگي ميكرد هممنزلم شده بود تا مجبور نباشد اجازه خانه بدهد و حداقل بتواند صبحانهاي هم براي خودش درست كند. هزينهي هتل گران بود.
افراد زيادي به مغازهام آمد و رفت ميكردند. ميدانستند كه امين هستم و گزارش كسي را نخواهم داد. كمونيست،پارتي اخوان المسلمين. يك روز يكي از شيوعيها كه نميشناختم براي گرفتن عكس نزد من آمد. پسري به نام «جمال قادر» هم زمان به مغازه آمد. پس از آن آنكه مرد شيوعي رفت قادر گفت:
«اسماعيل رسول» و از كمونيستهاي كلهگنده است. در فلان ساختمان هم خانه دارد امروز گزارش را خواهم داد.
به سرعت اسماعيل رسول را پيدا كردم و ماجرا را تعريف كردم.
ـ نه آقا! اشتباه گرفتهايد. من حسين هستم.
فرداي آن روز پليس آمد و گفت:
ـ اسماعيل رسول ديشب بازداشت شده است.. اگر ممكن است عكسهايش را بده برايش ميبرم.
يك عكاس سيار به «نام ابوباسمه» كه در شهر و پاركها از مردم عكس ميگرفت. فيلمها را براي چاپ به مغازه ميآورد. مثل دو دوست با هم كار ميكرديم. يك روز دوستي آمد و گفت: «ابوباسم» سياسي كار و محكوم به اعدام است. مراقب باش «همان شب، موضوع را از باسم پرسيدم:
ـ اينطوري ميگويند. من قاچاق و تو هم قاچاق. فكر ميكنم نبايد تخم مرغها را در يك سبد گذاشت.
ـ بله درست ميگوييد.
از آن پس، قرار شد فيلمها را وسيلهي يك پسر بچه به مغازه بفرستد. ماه آگوست سال 1954 يك روز در مغازه داشتم عكس روتوش ميكردم كه ناگهان يك پيرزن «روانداز»ي كه ميشناختم با عجله وارد مغازه شد و گفت:
ـ مژدگاني بده: زن و بچهات آمدهاند و در خانهي شوكت خاتون هستند.
دنيا جلوي چشمانم تيره و تار شد. آخر من جز شش درهم، پولي در بساط نداشتم. خدايا چگونه خرجي زن و بچه را تأمين كنم؟... پيرزن وقتي ديد رنگ او رخسارم پریده است، آهسته مغازه را ترك و رفت.
مغازه را بستم و با هزار فكر و خيال به طرف خانهي «شوكت خاتون» به راه افتادم. در مسير به يكي از دوستان به نام «حهمهي عهزهكوير» برخوردم كه مهابادي بود. و پس از رفتن «یرميا» به اسراييل، به جاي او در بازار دلالي ميكرد.
ـ خير است چرا به هم ريختهاي؟
ـ اوضاع خراب است محمد....
با محمد به بازار رفتم. زيلو، پتو، وسايل خانه و بعضي خرت و پر را با حدود سي و شش دينار پول خريديم و به خانه آورديم. محمد گفت: «خود را به دردسر نينداز هر وقت داشتي پس بده».
خانهي «شوكت خاتون» را فردي به نام «محمد خات زيبا» اجاره گرفته بود. از بگزادان «باجوند» بود و چون همسرش كارهاي نبود، سند خانه به نام او بود. اتاقي از او اجاره كرديم و وسايل را آنجا گذاشتتيم. وسايل و اسباب دوران مجردي را هم به «قاله» بخشيدم.
از تابستان سال 1325 خورشيدي كه براي گفتگو به سقز رفته بودم، همسر و فرزندانم را نديده بودم. «معصوم» آن زمان هجده سال داشت و «شيركو» هم چهار ماهه بود. همسرم چشم انتظارم بود و در خانهي «عبدالله» برادرم زندگي ميكرد. برادرانش چند بار سراغ او آمده و خواسته بودند در منزل آنها اقامت کند اما نپذيرفته بود. هشت سال سوار بر اسب و همراه مامه حهمهدي حاجي الله، به سليمانيه آمده و از آنجا با اتومبيل و قطار، خود را به بغداد رسانده بود. پسر چهار ماهه اكنون نه سال سن دارد و پدر را نميشناسد. پس از نه سال جدايي، با ديدن يكديگر بسيار خوشحال شديم اگر چه در پس اين همه شادي احساس شرمندگي ميكردم كه يك دختر هجده ساله را نه سال تنها گذاشتم و او باتحمل تمام مشكلات، بچهام را بزرگ کرده و به انتظارم نشسته بود.... نميدانستم با چه زباني از او تشكر كنم اما او هيچ توجهي نداشت، و دلخوش بوديم و شكايتي هم از دنيا نداشتيم. نميدانم كجا خواندهام كه: مردان به دنبال شهرت ميروند و زنان با اشك، هزينهي آن را ميپردازند.
همسر و خواهر من، هزينهي بسياري پرداخته بودند اما اشك آنها هم چون خون سرباز بينام ارزشي ندارد. اگر چه قهرمان واقعي همانها هستند. واقعاً اگر قرار بود سهم قهرماني را به عدالت تقسيم كنند بايد به جاي قهرمانان بزرگ تاريخ، مجسمههايي از مادران و همسران و خواهران برپا ميكردند. اما متأسفانه عدالتي وجود ندارد.
قلب زن اقيانوسي است كه هيچ ملواني عمق آن را در نمييابد. به باور من آنها كه از داشتن پسر به خود ميبالند و دختر را ارج نميدهند، لب به گندابي ميبرند كه كسي را سيراب نكرده است. از هزاران پسر، به ندرت پسري ميتوان يافت كه پدر پير خود را بنوازد، اما هرگز دختر يا خواهري نديدهام كه پدر يا مادر و يا برادر خود را قدر نگذار. مادر كه ديگر جاي خود دارد. مادر خداوند رحم و مهرباني است و هيچ نويسندهاي نخواهد توانست قطرهاي از درياي محبت مادر را روي كاغذ بياورد.
برادرانم عبدالله و صادق كه هميشه دوستم داشتهاند واقعاً برادران نمونهاي است كه پس از آوارگي كار كردند و درس خواندند تا که امروز براي خود مردي شدهاند. خواهرم نيز چون همهي زنان، درياي محبت بود كه در طول دوران آوارگي، حتي يك لحظه هم فراموشم نكرد و با اشك، خود را تسكين ميداد.
مثل اينكه به فلسفه بافي افتادهام. آخر «گنجيشك چيه تا شورباش چي باشه؟» اجازه دهيد فلسفه را به فيلسوفها واگذارم و به داستان زندگي خود بازگردم....
پيشينيان گفتهاند: «مرد كارگر و زن بناست». يعني اگر بنا نباشد تا مصالح را روي هم بگذارد، كار كارگر تنها به هم ريختگي و بينظمي خواهد بود. به همين خاطر ميگويند: زن خانه يعني اگر زن نباشد خانهاي هم در كار نخواهد بود. اين مسأله را عيناً در زندگي خود به چشم ديدهام.
چند سال مجرد بودم و كار ميكردم و هر روز، از روز پيش خستهتر میشدم هر چه پيدا ميكردم همان روز ميخوردم و چيزي نداشتم. يكبار فكر كردم كه در طول يكسال ميوه نخوردهام... اما وقتي به زندگي باز ميگشتم متوجه ميشدم. دويست و پنجاه گرم گوشت، كمي روغن، مقداري برنج، يك پياله ماست و مقداري نان كه به راحتي سه نفر را سير ميكرد از نظر هزينه معادل يك وعده غذا در غذاخوري بود. همسرم حتي پولي هم به عنوان پسانداز اندوخته بود.
يخچالي تخت خريدم كه براي بغداد بسيار لازم بود. آرام آرام يك پنكهي كهنه و راديويي هم از حراج بازار خريدم. پسرم با من غريبي ميكرد و خيلي اوقات گریه میکرد: به خانهي خودمان ميروم. منظور او منزل عمويش بود. گاهي وقتها كه من نبودم از مادرش ميپرسيد:
«راستي اين مرد كيست؟»
كردهاي زيادي دیده بودم كه چهل سال در بغداد زندگي كرده اما هنوز عربي ياد نگرفته بودند. خدايا اين زن را چگونه با زبان عربي آشنا كنم؟ يكسال طول نكشيد كه عربي آموخت و براي تهيهي نيازهاي خانه، خود به بازار ميرفت.
ـ حالا بيا درس بخوان
ـ سر پيري و درس خواندن؟
با هزار پافشاري و اصرار، هرچند شب يكبار مطالبي چند به او ميآموختم. با وجود بيزاري از درس، مدتي بعد خواندن به زبان كردي را هم ياد گرفت. محمد در مهاباد، سال اول ابتدايي را گذرانده بود اما به مانند دوران كودكي خودم، نازيرك بود و حتي حرفها را هم نميشناخت. به تدريج با زبان كردي آشنا شد و علاوه بر حروف، خواندن و نوشتن به زبان كردي را هم آموخت. سپس به زبان نيمه عربي و نيمه كردي با او كار كردم و با نوشتن داستانهايي چند، ضمن تأمين رضايت او، گنجينهي واژگان را هم به رويش باز كردم.
يادم ميآيد يكبار با راديو ور ميرفت. مادر دستش را كشيد و گفت:
ـ پدرت اين همه زحمت ميكشد. راديو را ميشكني. نميتواند راديوي ديگري بخرد.
ـ اشكال ندارد. اجازه بده دستكاري كند. اگر هم شكست حرجي نيست....
كسي كه از آب و هواي كوهستاني كردستان آن هم در تابستان به بغداد بيايد، براي عادت كردن به آب و هواي بغداد، با مشكلات بسياري مواجه خواهد شد. گرما همسرم را آزار ميداد و من هم دل به حالش ميسوخت. تابستان سال بعد، به همراه «عبدالله علي كاني مارانی»، به «شقلاوه»، رفتيم و باغي به نام «كاني گرو»، را چهار دينار اجاره كرديم. مدتي بعد به گرماي بغداد هم عادت كرد و ميگفت: «دلش نميخواهد خانهاش را جا بگذارد».
در تابستان هزار و نهصد و پنجاه و پنج، خداوند پسر ديگري به ما عطا كرد. نام او را «ئاگري» گذاشتيم اما اكنون «مصطفي» نام دارد.
مدتي را در خانهی «شوكت» گذرانديم. يحیي چروستاني كه گفتم با محمدرشيدخان در بغداد (امام تابور) زندگي ميكرد يك روز در خانهام، كتاب «مادر» ماكسيم گوركي را ديد و كلي گلايه كرد. خانه را تحويل دادم و با «وريا علي» كه همسري اختيار كرده بود، خانهاي در «فوزت عرب» اجاره كرديم.
چند وقت بعد، سل مجدداً به سراغم آمد و عود كرد. در بيمارستان «توسيهي» شرق بغداد بستري شدم. بيمارستان دو طبقه بود. هر طبقه ده سالن داشت كه هر سالن هم مشتمل بر بيست تخت بود. امكانات درمان و تغذيه، مناسب و مانند لبنان بود با اين تفاوت كه بيماران را به شماره صدا ميزدند. شماره شش و شماره نه بيايند. كتابي به نام «يادداشت خرگوش» خواندهام. خرگوش ميگفت كه در كشتي، ديگر به عنوان حيوان شناخته نميشدند بلكه به ترتيب شمارهاي كه روي پشت آنها نوشته شده بود شناسايي ميشدند. هر سالن را يك «قاوش» ميگفتند. داستان خرگوش را براي همقاوشيهايم گفتم و از آنها خواستم كه همديگر را به شماره صدا بزنیم. از آن به بعد، ديگرعزيزي در كار نبود و من شماره «نه» بودم. علاوه بر مطالعه، به بيسوادان عرب هم عربي ياد ميدادم. به دو نفر از آنها خواندن و نوشتن آموختم. يك روز يكي از آنها گفت: يك ملاي كرد هم در طبقهي دوم است.
ـ ماموستا من هم كرد هستم. اگر كاري داري بگو انجام دهم.
ـ دوز بازي بلدي؟
ـ كم تا بيش
و شروع به بازي كرديم.
ـ تواز شعر خوشت ميآيد؟
ـ بالاخره كسي را پيدا كردم كه مثل خودم فكر كند.
«ديوان نالي» را كه دستنويس كرده بود از كنار بالش در آورد و شروع به خواندن كرديم. «ملا محمد چروستاني» پدر يحيي حدود چهل سال مشغول تصيح اشعار نالي بود و حواشي بسياري بر اشعار او نوشته بود. اعتراف ميكنم كه در «نالي شناسي» نظير نداشت. تمام نالي تصيح شده را دوباره نوشتم اما متأسفانه بعدها دزديده شد.
خيلي از دوستان به ديدارم ميآمدند. يك روز «ملا شكور» كه دبير شده و موقعيت مناسبي به دست آورده بود نزد من آمد و گفت:
ـ حزب پارتي گفته است بايد سه دينار بدهم تا صرف كمك به درمان «ههژار» شود. گفتم صحتش را از خودت بپرسم.
ميدانستم كه ميخواهد منت بر سرم بگذارد.
ـ نه ملا جان،چنين كاري انجام ندهي.
زماني كه بيمار بودم، خانوادهام ناگزير به خانهي «محمد امامي» نقل مكان كرده و يك اتاق از مردي به نام «احمد» اجاره كرده بودند. خانهي جديد ما نزديك مسجد و «گور شيخ عمر» در كنار باتلاقي بود كه شبها جز صداي قورباغه، صداي هيچ چيز ديگر را نميشد شنيد. مگس و پشه هم بماند. تمام كوچههم گلي بود. از بيمارستان كه مرخص شدم به خانه آمدم. خانه از مغازه بسيار دور بود. اتاق ديگري اجاره كردم كه شش يا هفت خانوادهي ديگر هم ساكن آن بودند. روزها صداي زنان و كودكان و شبها هم صداي بلند هفت راديو تا ساعت دو بامداد. نه استراحتي باقي ميگذارد و نه خوابي. زندگي ما زندگي سگي شده بود و... از آنجا بود كه تابستان به «شقلاوه» رفتيم و دورهي جديدي از دربدري ما آغاز شد.
همسر و فرزندانم تازه به بغداد آمده بودند كه «جلال بيتوشي» از زندان آزاد شد و دنبال كار ميگشت. گفتم همچنانكه پيش از اين شريك بوديم اكنون هم شريك هستيم. چيزي نميخواهم تنها با هم كار كنيم. وقتي به شقلاوه رفتيم او هم با ما آمد. در آنجا عكاسي ميكرديم.
«ذبيحي» و «قزلجي» را در منزل «عبدالله شريف» بازداشت و به زندان نداختند. در زندان اعتراف كرده بودند كه ايراني هستند و بدين ترتيب عبدالله شريف هم نميتوانست كاري برايشان انجام دهد. يكسالي در زندان باقي ماندند و پس از آن به ايران بازگردانده شدند. شنيدن اين داستان هم خالي از لطف نيست:
زماني كه من شاگرد اوستا ابراهيم بودم قزلجي هم به عكاسي سر ميزد و كمي هم با رتوش و جزئيات آشنا شده بود. يك روز سيدي جوان با لباس بلند جلوي مغازه ايستاد و گفت: من سيد ابراهيم هستم. اگر زماني راهتان به قصر شيرين افتاد مرا خبر كنيد. از هر كس بپرسيد مرا ميشناسد.
عراقيها در خانقين آنها را تحويل مي دهند و رسيد ميگيرند. در روزهاي بازداشت و در ادامه زندان و بازجوييهاي مكرر نام «ذبيحي» كه «قادر سوور» و پس از بازداشت به «عبدالرحمن محمد امين» تغيير يافته است، در ثبت اسامي براي پليس ايران به «محمد امين قاله سوري» تبديل و نام «سعيد رحيم قزلجي» هم كه بعداً به «حسن علي» تغيير مييابد هنگام تحويل به «علي رحيم سعيدي» تبديل ميشود. اين دو نام هم كه در ميان اسامي مرزبانان ايراني به عنوان متهم ثبت نشده است پس اينها احتمالاً شهروندان ايراني هستند كه براي كار يا ماجراجويي به عراق رفته و پس از بازداشت مسترد شدهاند. اين را هم فراموش نكنيم كه در آن مدت، من و ذبيحي به خوبي عربي فرا گرفته بوديم، اما قزلجي هر چند ملا بود و زبان عربي كتابي را خوب ميدانست اما هرگز زبان عربي بغداد را ياد نگرفت و هنگام سخن گفتن به عربي بيشتر به ملاهاي روضه خوان فارس ميمانست. خيلي وقتها هم عربي را به كردي پاسخ ميداد.
ذبيحي تعريف ميكرد: «وقتي به ايران تحويل داده شديم، يك سرهنگ بيشرم و زباندراز بازجويي ميكرد».
ـ شما چه كار كردهايد كه دولت همسايه از شما عصباني شده است؟
ـ جناب! ما دستفروش بازاري بوديم و خطايي مرتكب نشدهايم.
ـ خب جناب سعيدي شما حرف بزنيد.
ـ نعم؟
سرهنگ به محض شنيدن نعم، شروع به ادا درآوردن كرد.
ـ آقاي ايراني! اين نعم را از كجا آوردهاي؟
ـ آخر قزلجي جان! تو در بغداد با عربها كردي حرف ميزدي. چطور شد اينجا فارسي را عربي جواب ميدهي؟
به زندان منتقل شده و در بازداشتگاه بازداشت شديم. ناگهان نام «سيد» را به خاطر آورديم. از يكي از پاسبانها پرسيديم:
ـ «سيد» فلان را ميشناسي؟
ـ پاسبان تعظيمي كرد و افسر را صدا زد. گفت:
ـ سيد را براي چه كاري ميخواهيد؟
ـ از بستگان است.
ـ ما خاك پاي آقا هستيم. بفرماييد.
سيد كه پيشواي اهل حق بود و مريدان بسيار داشت،از ما پذيرايي گرمي به عمل آورد. آخر شب با احترام فراوان به بازداشتگاه برگشتيم و فردا به كرمانشاه منتقل شديم.
ـ كجا تشريف ميبريد؟ شما آزاديد.
ـ فعلاً در كرمانشاه ميمانيم خداحافظ.
دو نفري به تهران نزد عبدالله آقا ايلخاني زاده، آمديم كه پسر عمهي قزلجي و پا به ديوان بود. عبدالله آقا گفت: «نجات پيدا نميكنيد و دنبالتان هستند. پنهان شويد». قزلجي به طرف كرمانشاه رفت و نزد «سعيد حافظي» ماند. من هم به روستاي «شيخ معتصم شيخ حسامالدين» در حوالي سنندج رفتم و از آنجا به همراه يك صوفي، از مرز گذشتيم و به سوي سليمانيه حركت كرديم. در جادهي حلبچه، سوار يك جيپ شدم. پليس راه مشكوك شد و از راننده پرسيد:
ـ اين مرد چه كاره است؟
ـ برادرم است.
ـ دروغ ميگويي.
ـ به سه طلاقهام سوگند برادرم است.
نجات پيدا كرديم. راننده گفت: اگر ميپرسيد نام او چيست، چه بايد ميگفتم؟ هنوز اسمت را هم نميدانم. در سليمانيه و در اولين كوچه وارد خانهاي شدم:
ـ خواهرم ميهمان نميخواهيد؟
ـ قدمتان روي چشم. بفرماييد.
مرد خانه شب بازگشت و فهميد كه قاچاق هستم. يك دست لباس كردي بر تنم كرد و فرداي آن روز به يك راننده سپرد كه من را به هر جا خواستم ببرد.
ـ اين مرد را به هر جا كه خواست ميبري. نبايد بازداشت شود. مراقب باش. مرا تا دشت كركوك آورد و من هم به بغداد آمدم.
ـ تمام پليس بغداد مرا ميشناسند. چكار كنم؟
ـ به سوريه نزد يكي از دوستان من برو.
نامهاي براي «حاجو» نوشتم. به سفارش «ذبيحي»، بليت درجهي دو قطار برايش خريدم كه ميگفت مخصوص ثروتمندان است و معمولاً تفتيش نميشود. ذبيحي به موصل رفت و از آنجا هم سر از سوريه و منزل حاجو درآورد. آنها هم شناسنامهي يك نفر مرده به نام «عيسا غرفات»، را براي او آماده و ذبيحي را به دمشق فرستادند.
يك روز خبر آوردند كه اوستا ابراهيم بازداشت شده است. من و جلال قرار گذاشتيم به منزل اوستا رفته و اجازه ندهیم خانوادهاش احساس ناراحتي كنند. شب اول جلال رفت و بازنگشت. او را هم بازداشت كرده بودند. شب بعد نمي دانم با چه جرأتي به خانهي اوستا رفتم. تنها ميدانم دروغي سوار كردم و به مأموري كه جلو در ايستاده بود گفتم:
ـ من شاگرد اين اوستا بودم. دو سال پيش اخراجم كرد و حق و حقوقم را پرداخت نكرد.
ـ خانهاش آنجاست. خودش شيوعي بود و بازداشت شد. برو بلكه همسرش بدهی را بدهد.
در اين گير و دار و ترس و لرز، مردي به مغازهام آمد و به فارسي پرسيد:
ـ اينجا استوديو صباح است؟
به عربي گفتم:
ـ متوجه نميشوم. عربي حرف بزن.
ـ چاره چيست؟ من عربي از كجا بياورم؟
ـ چكارهاي؟
ـ ايراني هستم. غني سفارش كرده مرا نزد پارتيها ببري.
خدا از سر تقصيراتت نگذرد غني براي سفارشي كه فرستادهاي.
شب، دير هنگام او را هم به محله ي كاظمين و خانهی «نوري شاويس» بردم. يك روز دو پليس، مرا از مغازه به پست امام طه، نزد يك افسر بردند. مردي روي صندلي نشسته بود و گريه ميكرد. افسر عكس را نشان داد و گفت:
ـ ميشناسي؟
ـ بله
ـ نامش چيست؟
ـ فلان پسر فلان.
ـ خانهاش كجاست؟
ـ نميدانم.
ـ چطور نميداني؟
ـ قربان من عكاسم و تنها اسامي را يادداشت ميكنم.
مرد با گريه گفت:
ـ دروغ ميگويد قربان! خوب ميداند كجاست.
ـ او كُرد است و مانند شما قحبهها دروغگو نيست. برو خداحافظ.
از اتاق افسر نگهبان كه خارج شدم، دو نفر مرا يكسر به طويلهاي برند كه بيش از هفتاد نفر در آن حبس بودند. در چه بدبختي گير كرده بودم. چند دقيقه بعد، همان افسر براي سركشي به بازداشتگاه آمد و آزادم كرد. كرد اهل خانقين بود.
مردي به نام «ملاعلي كولتپهیي» را كه از اهالي سليمانيه بود و ادعا ميكرد كهنه ايراني است ميشناختم. جواني با چشم و ابروي سياه و خوش قد و بالا، بسيار زيرك و دوست داشتني و از كارمندان ادارهي راه و ترابري بود. ملا علي از نزديكترين دوستان مشترك من، ذبيحي و قزلجي بود. يك روز در مغازه بودم كه سر وكلهاش از دور پيدا شد:
ـ دو روز پيشتر به ذبيحي و قزلجي خبر دادم كه فرار كنيد، بازداشت ميشويد. امشب در قطار يك افسر پليس را ديدم. با هم مشروب خورديم، پس از آنكه سرخوش شد گفت فرمان بازداشت تو را با خود دارد.....
روز بعد به مغازه نرفتم اما پليس آمده و دستور بازداشت را به همسايهها نشان داده بود. ميبايست فرار مي كردم. خودم را به خانهي «عبدالله شريف» رساندم. گفتند: «آقا خوابيده است». ناگهان از خانه بيرون آمد. داستان را تعريف كردم و گفتم: «چگونه به سوريه بروم؟» خيلي تلاش كرد تا مرا مجاب كند به ييلاق «صلاحالدين» بروم و ادارهي رستورانش را بر عهده بگيرم اما نپذيرفتم. كارتي از جيب درآورد تنها نام او روي آن نوشته شده بود:
اين را به «حسن تو حله» بده. جلال از دخل مغازه هفت دينار آورد و انگشتر طلايش را از انگشت درآورد و در دستم كرد تا در مواقع ضروري آن را بفروشم. از راه كركوك به شقلاوه آمدم. زن و بچهام هم آنجا بودند. «عبدالله علي» و «عمر دبابه» كه از اعضاي صاحب نفوذ پارتي بودند گفتند: «نگران نباش. حزب ماهي دوازده دينار به خانوادهات كمك خواهد كرد». عبدالله قول داد كه چون يك برادر، از همسرم در خانهاش نگهداري خواهد كرد.
از «شقلاوه» به «موصل» رفتم. «حسن توحله» را ديدم و كارت را نشان دادم. گفت:
ـ عبدالله شريف خيلي زرنگ است. ميخواهد همهي كمونيستها را از عراق بيرون كند كه از شر آنها خلاص شود.
ـ من شيوعي نيستم.
ـ من ميدانم. تاكنون بيش از بيشتر نفر را از طريق من به سوريه فرستاده است
تلفن را برداشت:
ـ «شيخ شعلان»! بكي از دوستانم بايد فردا به مقصدي برود و نبايد هم بازداشت شود.
سپس تعارف كرد:
ـ امشب ميهمان من باش.
ـ ممنون! به هتل ميروم
ـ خب! قرار ما فردا هشت صبح در دفترمن.
ساعت هشت و ربع يك ماشين شرابي رنگ مدل بالا، در مقابل درب هتل ايستاده بود. يك شيخ عرب پشت رل ماشين بود. گفت: «سوار شو». به طرف سوريه حركت كرديم. از كنار چايخانهي «كسك»، گذشتيم. همان پليسهايي كه مرتبهی قبل بازداشتم كرده بودند، باعزت و احترام به شيخ سلام دادند. به خانهي يیلاقي شيخ رفتيم و ناهار خورديم. به يكي از نوكرانش گفت:
ـ اين مرد را به ايستگاه كمباين «توحله» ببر. «توحله» اهل عراق بود و براي ساكنان مناطق مرزي سوريه، گندم درو ميكرد. يك ارمني نمايندهاش بود. شب را آنجا ماندم. هنوز شام نخورده بوديم كه كارگران شروع به دعوا كردند.
ـ چرا دعوا ميكنيد؟
ـ آن پدر سگ نماز ميخواند میخواهد ادعا کند از ما باتقواتر است. به خدا نماز خواندن را از يادش ميبريم. فردا صبح، وسيلهي يك راننده ارمني و از ميان گندمزارها به «تربهسپي»، و خانهي «حاجو» رفتم. به زبان كردي پرسيدم: «چه كسي در خانه است. مي خواهم حسنآقا را ببينم». بسيار آرام و خونسرد پاسخ داد: «من عربي نميدانم». من به زبان سوراني و او به زبان كرمانجي صحبت ميكرد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
آن روز پنجشنبه بود. جمعه هم آنجا ماندم و بامداد شنبه، ناگهان با صداي داد و فرياد از خواب پريدم. هر كس که يك قبضه اسلحهي زنگ زده هم داشت از مخفيگاه در ميآورد و به سوي تپههاي اطراف ميرفت.
ـ چه خبر است؟
ـ قاچاقچيها با گوسفند قاچاق از مرزهاي تركيه گذشته و ژاندارمها نتوانسته اند رد آنها را بگيرند در نتيجه به «ديروني» (از روستاهاي سوريه) آمده و مي خواهند گوسفندهاي آنجا را بدزدند كه جزو املاك «يوسف حاجو» برادر «حسن آقا» است. او هم كه تنها يك اسلحه داشته چهار ژاندارم و يك افسر ترك را كشته است. ميترسيم با نيروي بيشتري بازگردند. به كمك «يوسف» ميرويم.
«جميل حاجو» كه برادر «حسن آقا» و مسوول رعيت بود با يكي از آنها بگومگو داشت:
ـ سيدا (آقا) اين رانگاه كن. با يك تفنگ ساچمهاي مي خواهد به جنگ سربازان ترك برود.
گفتم:
ـ تركي بلدي؟
ـ من دو سال سرباز تركها بودهام.
ـ حالا كه اينطور شد در سنگر داد بزن: دوست ژاندارم من. اگر ممكن است به اندازهي بيست متر جلو بيا و خودت را معرفي كن تا با تفنگ ساچمهاي خلاصت كنم.
مرد به «جميل حاجو» گفت:
ـ ببين چه نقشهاي كشيد؟
و به سرعت به طرف كوهها رفت.
به محل ديگري رسيديم. پليس سوريه هم آمده بود. يك افسر پليس التماس كنان گفت: «ما را هم به كشتن ميدهيد. آخر ما زن و بچه داريم. اگر ممكن است ما را هم خلع سلاح كنيد و به خانهاي در اطراف ببريد تا مهلكه به پايان ميرسد....» سرانجام با وساطت مأموران مرزباني، غايله پايان یافت.
اتاقي در كنار خانهي حاجو به من اختصاص يافت. يك سال در آنجا ماندم. از همسر و فرزندانم بيخبر بودم. فردي به نام «حاجي ملا صالح» مأموريت يافت خانوادهام را به «تربهسپي» بياورد. ملا آنها را از بغداد به موصل و از آنجا به سوريه آورده بود. در راه با تيراندازي پليس مواجه شده اما جان سالم بدر برده بودند. هنگامي كه من در سوريه و خانوادهام در بغداد بودند «وهاب بلوري» و «مينه شرفي» به بغداد و ديدن من آمده بودند. مردم شايعه كرده بودند. آنها از طرف ايرانيها آمدهاند. در زمان «قاسم» نامهاي از «شرفي» به دستم رسيد كه سوگند یاد کرده بود از اين اتهام مبراست.
يك روز «معصومه» گفت:
ـ تا كي قرار است ما آوارگي و دربدري بكشيم و هر سال جايي برويم؟
ـ نگاه كن! كوليها هر هفته در جايي – روستا يا شهر- به سر ميبرند و هرگز هم ناراضي نيستند. تو هم فكر كن ما كولي هستيم.
ديگر نشنيدم معصومه از زندگي گلايه كند....
در اين فاصله من از «ورزيان» به «قاميشلي» رفته و اتاقي اجاره كرده بودم. وسايل وخرت و پرت كمي درمنزل داشتم. روزي يكي از نوكران «حاجو» آمد و گفت: «اسباب و وسايلت را جمع كن. همسر و فزندانت آمدهاند و در خانهي «محيالدين حاجو»، منتظر هستند». تمام اسباب و وسايل من هم بار يك قاطر بود.
بعدها شنيدم «عبدالله عزيز» پس از جابجايي خانه در بغداد وسايل خانهي من را در يك حياط ريخته و هنگامي كه همسرم اعتراض كرده در پاسخ گفته است:
ـ ميتوانيد برويد و خانهاي براي خود پيدا كنيد.
ناگزير به «كاك محمد اماميپناه» ميبرند. «كاك محمد» هم در خانهي سه اتاقهاي كه خود اجاره كرده است اتاقي به خانوادهام ميدهد و برادروار از همسرم حمایت ميكند. «كاك محمد» سختيهاي بسياري كشيده است، ژاندارم بوده و مشاغل قهوهچي گري و عملگي را هم تجربه كرده است. در قيام شيخ محمود مشاركت كرده سپس در يك پمپ بنزين استخدام شده بود. بالاخره بازخريد شد. و مغازهاي باز كرد اما اجناس مغازه هم مدتي بعد به سرقت رفتند. در نهايت فقر و تنگدستي زندگي ميكرد اما مردي بسيار باشرف بود ( فكر كنم شكسپير گفته است: اي شرف! تو هم مانند پيامبران در ويرانهها زندگي ميكني)
همسرش نيز اهل «خقتهخاري» از توابع «كركوك» بود و ازدواج او با «كاك محمد» دومين ازدواج او بوده است. از همسر پيشين دو فرزند داشت كه امامي آنها را بزرگ كرده بود. نام همسرش «بهيه» بود كه «كاك محمد» مادر كريم (دايكي كهريم) صدايش ميكرد. «دايكي كهريم» مصطفي را چون پسر خود دست میداشت. حتي هنگامي كه كاك محمد به دليل عدم توانايي پرداخت اجارهبها، خانهي كوچكتري اجاره كردم اما باز هم اتاقي در اختيار همسر و فرزندان من قرار داده بود تا وظيفهي مراقبت از آنها را بجا آورده باشد. یک روز از معصوم پرسیدم:
ـ مگر حزب پارتي مقرري دوازده ديناري را پرداخت نمیکرد؟
ـ پارتي چي و دينار چي؟ آنها حتي نميدانند كجا هستيم و چه بر سرمان آمده است.
در اين يكسال، وسايل خانه را فروختيم و از محل آن زندگي کردیم....
در روستاي «تربهسپي» كه جمعيتي به اندازهي يك شهرك داشت اتاقي از يك كلداني اجاره گرفتيم، حصيري پهن كرديم و دوباره خانوادهاي درست كرديم. مصطفي اكنون دو ساله بود و محمد هم كه در خانه آموزش ديده بود پاييز سال بعد به مدرسه رفت و در پايهي چهارم ابتدايي پذيرفته شد. يكسال پس ار آن هم پنجم ابتدايي را گذرانده بود كه معادل سیکل بود.
اتاق ما بسيار فقيرانه بود و تنها يك زيرانداز از حصیر داشتيم ناچار تصميم گرفتيم از لباسهاي كهنه و ريسيدن مجدد آنها در ازاي هر متر يك ليرهي سوري يك زيرانداز از نخ درست كنيم. دورادور اتاق يك سكو درست شده بود. زيرانداز نو را روي قسمتي از سكوها پهن كردم و گفتم: «جاي ميهمان، جاي بزرگان است».
براي «معصومه» تنوري درست كردم، او هم شروع به پختن نان كرد. گندم هم از طرف خانوادهي «حاجو» تأمين ميشد. بعدها متوجه شدم گندم ارسالي، سهم زكات ما بوده است.
شبها پس از خوردن شام مانند اهالي روستا به سراي آقا ميرفتم. از هر دری سخني بود و انواع و اقسام سخنان شنيده ميشد. ابتدا فكر ميكردم شيوهي مالكيت روستاها مانند منطقهي «مكريان» است اما اشتباه ميكردم. خانوادهي «حاجو» رئيس عشيرت «ههويركان» بزرگترين عشيرت اطراف «سعيرت» و «ميديادن» بودند. بسياري از ساكنان روستا به همراه «حاجو» از چنگ تركها گريخته و در جزيرهي ابن عمر – بين دجله و فرات- سكني گزيدهاند. عدهاي از آنها در تركيه زندگي ميكنند و علاوه بر مسلمان يزيدي هم در ميان آنها كم نيست.
حاجو آقا در قيام شيخ سعيد پيران بيطرف و حتي از تركها هم حمايت كرده بود. اما تركيه پس از شكست «شيخ سعيد»، بسياري از مالكان كرد را اعدام و بسياري را هم كوچانده بود. حاجو آقا هم بازداشت و پس از انتقال به «نصيبين» به زندان افكنده شده بود. دادگاه تزكيه هنگام محاكمه او را خطاب مي كند:
ـ تو ايزدي و شيطان پرست هستي
ـ نخير من مسلمانم و همه اين را ميدانند.
ـ اگر يزيدي نيستي بگو لعنت بر شيطان
ـ نميگويم
ـ پس شيطان پرست هستي.
ـ من نماز مي خوانم و آنچه گفتيد ميگويم. اما اين را به خاطر شما نميگويم.
ايزديهاي دورو بر او خواهش ميكنند كه شيطان را لعنت كند.
ـ بگو بر شيطان لعنت تا نسل ما حفظ شود.
ـ هرگز در برابر ظالم سر خم نخواهم كرد. التماس كردن براي يك قاشق خون، معنايي ندارد....
در زندان چشم انتظار اجراي حكم اعدام است اما افراد عشيره – مسسمان و يزيدي- شبانه به زندان هجوم برده او را پس از آزادي به وسوريهي تحت امر فرانسه مي برند. فرانسويها نيز منطقهاي را در مرزهاي تركيه در اختيار آنها ميگذارند. مصطفي كمال خواهان استرداد حاجو از فرانسويها است. يك ژنرال فرانسوي براي تحويل او به منطقه ميآيد اما حاجو در مجلسي شبانه او را با تپانچهاش از پا درميآورد. فرانسه هم از تسليم آنها به تركيه خودداري و اين عشيرت را زیر پرو و بال خود میگیرد.... گفته ميشود همسر ژنرال كه در قالب يك كاروان براي گرفتن انتقام همسرش به منطقه ميآيد پس از ديدن حاجو و جذبهي او، از تصميم خود منصرف ميشود و...
«حاجو آقا» كه در قيام «شيخ سعيد» مشاركت نكرده بسيار پشيمان است و تلاش ميكند در «جزيره» امارتي براي كردهاي ساکن تأسيس كند، اما ساير كردها با او همكاري نميكنند. پس از «حاجو»، حسن آقا به عنوان رئيس عشيرت انتخاب ميشود. پنج پسر حاجو در روستاي «تربه سپي» زندگي مي كنند كه پايگاه نيروهاي مسلح فرانسوي هم بوده است. يوسف يكي از پسرانش كه پيش از اين گفتم در يك روستاي هم مرز با تركيه و دو پسرش هم در «حسكه» زندگي ميكردند. مفاهیمی به نام آقا و رعيت وجود نداشت. آقا رعيتها را به اسم صدا ميكرد و رعيتها هم خانوادهي آقا را به نام ميخواندند. رأي گيري و انتخابات هم بر اساس هر نفر يك رأي و آقا هم تنها يك حق براي خود قائل بود. ارمني و كلداني و آشوري هم در مجلس حاضر ميشدند. حتي يهوديان نيز در نشستهاي شبانه شركت ميكردند. نمایهای بسيار زيبا بود. ملا ، كشيش و فقير ايزدي به همراه مسلمان،مسيحي ، يهودي، كلداني، آشوري و كليمي در يك مجلس مينشستند و بدون توجه به مذهب، تنها زبان مشترك را ملاك دوستيها و تصميمات قرار ميدادند.
يك روز در قهوهخانه نشسته بودم. مردي به ديگري گفت: «بچهشیطان».
يك ايزدي كه آنجا بود ناراحت شد. آن مرد هم «ههويركي» نبود گفتم: «بندهاي اين دوست ما ايزدي است و از سخن تو رنجيد. حيف است برادرت را برنجاني. ميتواني ناسزايي ديگر نثار كني. مرد هم پشيمان شد و بلافاصله عذرخواهي كرد.
يك روز در خانه بودم كه گفتند ميهمان آمده است. يك فقير ايزدي به همراه چهار نفر ديگر، مقداري چوب آورده بودند. ميخواست دستم را ببوسد:
ـ سيدا ! تو اجازه نميدهي به مقدسات ما توهين شود. سپاسگزار تو هستيم.
و اين سرآغاز دوستي من با ايزديها و تعمیق هر چه بيشتر اين دوستيها بود. خانوادهي «حاجو» حرمت شاعر و نويسندگان كرد را بسيار نگه ميداشتند. «جگرخونين» سالها با آنها زندگي كرده بود، اما هنگامي كه چپي شده بودآنها را ناسزا ميگفت و تهديدشان ميكرد. با وجود این، بازهم ذرهاي از حرمت او كم نميشد.
زندگي آنها مانند عشاير عرب است. تنها صبحها چاي درست ميكنند و در سایر وعدهها قهوه مينوشند. غروبها قهوهچي، قهوهها را روي ساج بو داده سپس با دستههاون آن را طوري مي كوبد كه صداي آن به گوش اهالي روستا برسد. به اين معنا كه «بفرمائيد قهوه بخوريد». هر بار بايد سهم يك روز آماده شود. جداي از قهوهي عصرانه، شب هم در مجلس، قهوهچي با فنجان كوچك دور مجلس گشته، قهوه تعارف ميكند. من كه تازه رفته بودم مزهي قهوه در نظرم چون زهرمار تلخ بود. هر وقت قهوهچي به من ميرسيد ميگفتم ميل ندارم. يك روز كه با حسن آقا تنها بوديم گفت:
ـ سيدا نميدانم چرا تو از ما ناراحتي؟
ـ من؟ خدا نكند؟ چرا اين را مي فرماييد؟
ـ كسي كه در سراي خان، تعارف قهوهچي را پس بزند يعني با خانوادهي خان دشمني دارد.
ـ مرا ببخشيد خيلي تلخ است به قهوهچي بگوييد فنجان بدون قهوه تعارف كند. آن را خواهم گرفت.
مدتي بعد قهوهخوردن را چنان ياد گرفته بودم كه قهوهي خالي ميخوردم. در «بو كوردستان» شعري براي جلال طالباني نوشته و داستان را برايش گفتهام.
تركها در آن منطقه خطوط مرزي را مين گذاري كرده بودند تا مانع از قاچاق شوند. كردهاي بسياري قرباني مينهاي ترك ميشوند اما برخي از كردها كه پيش از اين، دوران خدمت را در سپاه ترك گذرانده بودند مينها را خنثي و جمعآوري مي كردند. سنگ اكثر مغازههاي «تربهسپي» پوكهي مين بود. رشوه دادن و رشوه گرفتن هم كه غوغا ميكرد.
ژاندارمها گوسفند قاچاق ميآوردند و تفنگ ميخريدند. كردها نيز با آن، از مرز سوريه اسلحه تهيه مي كردند. مردي به نام «ملا زبير» جواني از اهالي «ميرياد» به جزيره رفت و آمد مینمود و كتاب و شعر جمعآوري ميكرد. يك بار ديرتر از زمان مقرر بازگشت. تعريف ميكرد: در شهر «نصيبين» وسايلم را بازرسی کردند و ديوان «جگرخونين» و چندین كتاب ديگر را بازداشت کردند. سپس به «دياربكر» بيسيم كردند. افسری با درجهي سرواني آمد. پس از بازداشت، به دياربكر منتقل شدم. در راه خيلي گريه كردم و التماس كردم. شبانه، تپانچه به دست پيادهام كرد. با خود گفتم: «مرا خواهند كشت». چند سيلي حسابي به صورتم نواخت و به زبان كرمانجي گفت: «پدر سگ! الاغي مانند تو زندگي، جان هزاران كُرد را به باد خواهد داد. كتاب كردي از پست مرزي به اين سو ميآوري؟ فرار كن، برو و خود، به طرف نصيبين بازگشت.
پس از آنكه براي سرزدن به خانواده به «نصيبين» بازگشتم ژاندارمها آمدند و شروع به بوسيدن دستهايم كردند:
ـ جناب سروان فرموده است تمام كتابهايت ترجمهي قرآن و حديث بوده اند. ما را عفو كن.
«حسن آقا حاجو» كه بزرگ عشيره بود، در جواني تنبور زني چيره دست بوده است. يك روز گفتم: اي كاش من هم تنبورنوازي یاد میگرفتم. تنبوري آوردند و آقا شروع به ياد دادن كرد اما هر كاري كرد نشد كه نشد. ناچار دست برداشتم و از كودني خود خجالت كشيدم. از زمانهاي بسيار دور، بزرگ اين خاندان «حاجو» نام داشته و چند رعيت سياه نيز به عنوان قهوهچي خريده است. اين رعيتهاي سياه كمكم زبان كُردي آموخته و اكنون كُرد و همچنان قهوهچي اما آزاد هستند.
طايفهي از «ههوير»ها ادعا ميكنند كه اجداد آنها از هندوستان آمدهاند كه آنها را «مطرب» یا «بزمگير» ميگويند. آنها در ميان خود زبان ويژهاي دارند. همهي مردان، سُرنازَن و دنبكنواز هستند و در صورتي كه خوش صدا باشند آواز هم ميخوانند. يكي از آنها «شيخونادو» نام داشت كه بيسواد بود و هرگز شهر را ندیده بود. جداي از سرنا و دهل زني، بسيار شيرين كلام بود و شايد اگر در جايي ديگر به دنيا ميآمد اكنون آوازهاي جهاني داشت. داستانهاي بسيار ميدانست و تقليد هر موجود زندهاي را در ميآورد. شبها هنگامي كه به سراي خان ميآمد همه از خنده رودهبر ميشدند. يك شب زياد سرفه كرد. يكي از حاضران گفت:
ـ شيخو زمان مردنت نزديك است. اجل در میزند.
ـ زبانت بميرد. نشانههاي مردن من بسيار است كه هنوز يكي از آنها ظهور نكرده است. هنگام نزديك شدن زمان مرگ،سگها پارس نميكنند، الاغها عر نميزنند بزها نميگوزند،كلاغها قار قار نميكنند و علايم ديگري كه نمي توانم بگويم.
تقليد كشيشهای كلداني را در ميآورد و ته صدايي هم با مينگ مينگ در میآورد كلدانيها سوگند ميخوردند كه او كشيش آنهاست، اما سخنانش را متوجه نميشوند. ميگفت:
ـ اي كلدانيهاي عزيز! اگر پيرمرد ناتوان لاغر اندام هفتاد سالهاي در آب غرق شود و سپس با پا روي شكم او بروند شايد دچار تنگي نفس شود آمين! وهمهي كلدانيها ميگفتند: آمين
ـ شيخو! آيا تابه حال، به شهر رفتهاي؟
ـ بله يكبار برای مراسم عروسي و سُرنازَني به «قاميشلي» رفتم. ميخواستم رفع حاجت كنم. به اتاقي برده شدم كه ميگفتند توالت است. شاشيدم ادرارم در يك حفره چرخيد و پس از آن بويي به مشامم خورد. ريدن را فراموش كردم. به مجلس بازگشتم اما سنگيني فشار آورده بود. گفتم: دوستان من هميشه در فضاي باز تخليه كردهام اگر ممكن است جايي خلوت برايم پيدا كنيد. جواني جلو افتاد و من هم به خاطر آنكه گم نشوم دست روي شانهاش گذارده بودم. اهالي بازار ميپرسيدند:
ـ اين شيخو نيست؟
با دست اشاره ميكردم:
ـ نه
ـ چرا حرف نميزدي؟
ـ ميترسيدم به محض حرف زدن بيرون بريزم.
ميگفت: «يك شب مهتابي براي قضاي حاجت بيرون رفته بودم. ناگهان يك جوجه تيغي را در برابرم ديدم و گفتم: «كجا ميروي؟ حتماً بايد شكارت كنم». هر چه دست ميبردم دستم در تنش فرو ميرفت. خيلي تلاش كردم اما نشد. يك دفعه با دو دست حمله كردم.
بدبختانه جوجه تيغي نبود. مدفوع انباشتهی چند روز پيش خودم بود. داستان «شيخو» تمامي ندارد. او بزم شيرين شبهاي روستا و سراي خان بود. يك شب، شيخي سراپا سبزپوش، با ريش سفيد و عصا به دست، با چهار مريد وارد شدند و در كنار حسنآقا نشستند. هر كدام ده دقيقه يكبار شيشهاي زحله از بغل در آورده مينوشيدند. بوي عرق زحله تمام سرا را فراگرفته بود. شيخ يك دم از دعا خواندن هم باز نميايستاد:
ـ قربان چه ميل ميفرماييد؟
ـ والله من ناراحتي قلبي دارم و دارو ميخورم. شما مرا نميشناسيد. من يكي از شيوخ «شبك» هستم. مادرم از خانوادهي «ههويركان»است و من براي سرزدن به آنها آمدهام. تمام خاندان «حاجو» به استثناي پيران، هر شب عرق مينوشيدند اما این کار را در يك گوشهي ناپيدا در سرا انجام میدادند براي صرف شام به شيخ گفتند: «بفرماييد سر سفره». بيش از بيست بطر عرق روي ميزها چيده شده بود.
ـ بفرماييد يا شيخ، ما هم همگي ناراحتي قلبي داريم.
شيخ كه متوجه شده بود عرق ميشناسند و نتوانسته بود آنها را فريب دهد شبانه روستا را ترك كرد.
«شيخ ابراهيم حقي»، شيخ بزرگ جزيره كه براي ديدن «حسنآقا» به روستا آمده و در بالاي مجلس جلوس كرده بود گفت:
ـ حسن آقا پير شدهاي.
ـ بله جناب شيخ شما هم پير شدهايد.
ـ راستي پيري كي شروع ميشود؟
ـ پنجاه، شصت، هفتاد و.... هر كسي چيزي ميگفت.
اجازه خواستم:
ـ ميتوانم اين موضوع را حل كنم؟
شيخ مرا نميشناخت. حسن آقا گفت:
ـ بله بفرماييد
ـ مرد هر وقت از خواب بيدار شد و آلتش پيش از او بر نخاسته بود یعنی پيرشده است. پس پیری نه به سن و سال است و نه به موي سفيد.
شيخ اندكي به هم ريخت. سپس خنديد و گفت:
ـ آدم آگاهي است. كيست؟
از آن روز به بعد، سخنان آن شب من در روستا مبدأ تاريخ شده بود:
ـ تو در كدام سال پير شدهاي؟ و...
مردي به نام «عبدكي» كه الاغدار و بيسواد، اما بسيار زبانباز و حاضر جواب بود، شبي در سراي خان نشسته بود. «ملا عباس» كه به قولي هم سيد هم خليفه و هم هشت بار هم به مكه مشرف شده بود گفت:
ـ «عبدكي» تو نماز نمي خواني پس كافر هستی.
ـ ماموستا اگر شهادتين بگويم مسلمانم؟
ـ بله در بهشت هم هفتاد حوري زيبا ميگيرم؟
ـ بله اگر نماز بخواني.
ـ مردم – به گواه شما- جداي از شهادتين كاری ميكنم كه حتي يك رکعت نمازم هم قضا نشود اما ماموستا بايد معاملهاي با من بكند زني دارد از پهن كثيفتر، هفتاد حوري خودم را پيشكش ميكنم و او زنش را به نكاح من در بياورد.
ماموستا با چوب عصا دنبالش افتاد اما «عبدكي» از پنجره دررفت و گفت:
ـ ديديد؟ او هم هفتاد حوري را باور ندارد و گرنه كدام خري است که حاضر به چنين معاملهي پُرسودي نباشد.
يك به ظاهر «سيد شال زرين» از تركيه به جزيره آمده و تخصصش اين بود كه بر سر قبر مردگان بنشيند و از وضع آنها خبر دهد. لحظاتي چشم بر هم ميگذارد و سپس «يا هو»يي ميگفت: «حال مرده خوب است مژدگاني بده». يا: «مردهات در عذاب است براي او خيرات كن».
يك روز «عبدكي» در راه «قاميشلي» به سيد مردهشناس مي رسد و دست و پايش را ميبوسد:
ـ قربان بفرمايید سوار شويد
ـ نه حرام است. الاغت بار دارد.
ـ قربان شما بركت هستيد. الاغم روپاتر ميشود.
شيخ روي بار سوار ميشود. عبدكي ميگويد:
ـ قربان اجازه هست با هم شرط بندي كنيم؟
ـ شرط بندي حرام است.
ـ نه نهحرام نيست، سئوالي ميپرسم اگر جواب دادي يك خروس برايت سر ميبرم.
ـ بپرس.
ـ باري كه سوار شدي چيست؟
ـ دست بزنم؟
ـ بله بله
پس از دست زدن به بار ميگويد:
ـ ذرت است؟
ـ ندانستي. يكبار ديگر هم بگو
ـ جو است؟
ـ نه اين بار هم اشكال ندارد. يك بار ديگر هم بگو.
ـ فهميدم، ارزن است.
ـ «عبدكي» با چوبي كه در دست داشت محكم بر سرش ميكوبد و در كنار جاده رها میکند. خبر آورند كه سيد خونين و مالين در كنار جاده افتاده اما پولش را ندزديدهاند. حسن آقا خطاب به سيد گفت:
ـ چون پولهايش را ندزديدهاند كار تو است. بگو چرا این کار را کردی؟
ـ به او گفتم پدر سگ! تو چگونه است كه ميتواني از عمق دو متري زير خاك، وضع مرده را تشخيص دهي اما از لاي يك گوني نميتواني گندم را بشناسي. آخر در اراضی ديم، ارزن و جو و ذرت ميرويد؟
كمونيسم «خالد بكداش»، به جزيره هم رسيد و هزاران نفر، شيوعي شده بودند، آنهم از نوع شيوعي هزینههای نمازي در تبريز. بيچارهها مؤظف شده بودند هنگام برداشت، چهارگوني گندم به عنوان روزنامهي «نور» مالیات بپردازند بدون آنكه حتی یک کلمه عربي بدانند. در راهپيماييهاي دمشق نیز همین كشاورزان را در صف اول به مقابلهي باتوم و چوب پليس ميفرستادند. نمايندهي آنها در «تربهسپي»، مردي به نام «احمدعنتر» بود كه مردم را در قهوهخانه گردآورده و روزنامهي «نور» را براي آنها ميخواند. چون از تقسيم بندي ستونها در روزنامه چيزي نميدانست موقع خواندن از اين سر تا سر روزنامه را لاينقطع ميخواند. چنان مسخره میخواند كه اشك و لبخند انسان را درميآورد. يك بار گفتم: «اينطوري نخوان. هر ستون مطالب خاص خود را دارد. در بعضي جاها نوشته شده ادامه در صفحه فلان و...»گفت: «تو من را گيج ميكني. همينطوري ميخوانم. چه كسي ايراد ميگيرد؟»
در مسكو اين داستان را براي يكي از كله گندههاي روسي به نام «ولوشين»، كه عضو «سكا» بود تعريف كردم. خيلي خنديد و گفت: تو استاد «نكته برداری» هستي.
يك روز پنج روستايي و ملايي به نام «سليمان» از يكي از روستاها نزد من آمدند:
ـ سيدا ههژار مشكلي داريم. استالين نماز را به جماعت ميخواند ياخير؟
ـ اين را بايد از رفيق «خالد بكداش» بپرسيد. او ميداند.
نخستين بار كه به «قاميشلي» رفتم، فراوان چشم انتظار ملاقات با «جگرخوين» بودم. رئیس فرعي حزب كمونيست جزيره به نام «رمو» هم نزد او بود. «جگرخوين» گفت:
«امروز يك روز تاريخي است جگرخوين و ههژار يكديگر را ملاقات ميكنند». سپس رو به رمو كرد و گفت: «رفيق ههژار هم از دوستان ما و هم انديشهي ماست». گفتم:
«كساني هستند كه همه چيز را در خدمت كمونيست ميگذارند. من كمونيسم را به اين خاطر دوست دارم كه در خدمت ملت كرد باشد. نميدانم فكرمان با هم يكي است يا نه؟...». از آن روز با جگرخوين دوستي تمام داشتيم.
«جگرخوين» اهل روستايي به نام «ههسار»، تحت سلطهي تركها بود و تا سن بلوغ، خواندن و نوشتن نميدانست و چوپانی میکرد. سپس طلبه شده و در ادامه ملاي مسجد شده بود. در ادامه ملايي را كنار گذاشته و به كردباوري روي نهاده بود. اشعار او در «روناهي» و «هاوار» چاپ شده و محبوب كردهاي آزاديخواه تركيه و سوريه شده بود. هنگامي که ديوانش براي نخستين بار چاپ شد چنان ناياب گشت كه به هر روستا يك نسخه ميرسید. اهالي روستا صفحه صفحهي ديوان را پاره و اوراق آن را بسياري ازآنها چون نوشته به سینهی بچههاي خود میبستند. بعدها از ملت باوري دست كشيده پس از پذيرش ديدگاه شيوعيها، رنگ شعرهايش به سرخي گراييده بود. با شيوعيهاي منطقهي «قاميشلي» همكاري ميكرد اماعضو حزب نبود. بدبختيهاي بسياري در زندگي از زندان تا شكنجه و دربدري كشيده و در نداري و تنگدستی زندگي ميكرد. خوراك او و خانوادهاش اغلب نان خشك و چاي بود. گاهي حتي چاي هم نداشتند…
رمو رئيس هيأت نیمچه سوادي داشت اما همكاري داشت كه اكنون نام او را به خاطر نميآورم ( فكر كنم «رمو» بود) سياه و سفيد را از هم تشخيص نميداد اما بسيار خشك مغز و دو آتشه بود. هميشه ميگفت: «من علمي به شما اثبات ميكنم». يك روز جمعه پس از نماز تعدادي صوفي تسبيح به دست و ريش بکند، دعا خوانان به خانهي «رمو» ميروند. مادر رمو ميگويد:
- خانه نيست چكارش داريد؟
- ما همه شيوعي هستيم و آمدهايم به ما درس بگويد
- خدا شما را لعنت كند. از نماز جمعه آمدهايد شيوعيت ياد بگيريد؟ ريش سگها! «رمو» روزي هزار مرتبه خدا را نفرين ميگويد.
زماني كه در «قاميشلي» زندگي ميكردم. كسان بسياري به ملاقاتم ميآمدند. از كردهاي بسيار متعصب تا كمونيستها و ملا و حاجي و … مجلس عصرهاي ما بسيار گرم بود. يكبار، دوستی از همان كُردهاي متعصب به نام «عبدتيلو» گفت: «هر زميني بين دجله و فرات، از آن ملت كرد است و به اشغال دشمن در آمده است». جگرخوين فرمود: «نخير اين جزيزه هم متعلق به عرب است و ما به ناروا در آن زندگي ميكنيم». عبدي ناگهان از كوره در رفت و با مشت ولگد به جان «جگرخوين» افتاد. با هر دردسري بود غايله خاموش شد. «عبدي» را بيرون انداختم و ديگر اجازه ندادم باز گردد.
مدتي بعد يكي از كردهاي ثروتمند «حسك» به نام «سعيد» با اتومبيل خود «جگرخوين» و مرا براي ديدن عشاير عرب «شمر» بدانجا برد. يك شب ميهمان «شيخ اولي شمر» به نام «شيخ عبيد» بودم. خانهي ييلاقي و قصري باشكوه و چندين اتومبيل كاديلاك داشت. شيخ از من خواست كه به عنوان منشي آنجا بمانم و با هر دختري كه خواستم ازدواج كنم. من هم كه نميپذيرفتم. شب توتونم تمام شد. فرستاد در يكي از شهرهاي مرزي تركيه انواع واقسام توتون و سيگار برايم تهيه كردند. يك عرب شهري هم كه مدتي در «قاميشلي» حاكم و اكنون در «حسك» مدعي العموم بود همراه ما بازگشت. باران ميباريد، زمين، پرگل و لاي بود. اجباراً يك شب را در صحرا به روز آورديم. روز بعد به ميهماني يك شيخ كُرد به نام «شيخ محمد» رفتيم. به زبان ساده، خود را كرد ميدانست و مرتباً به نسل عرب دشنام ميداد. بسيار پير شده بود. تعريف ميكرد: «يك ژنرال فرانسوي به «حسك» آمد و به عشاير گفت هركس اصل و نسب عربي داشته باشد مقرري ماهيانه دريافت خواهد كرد. نوبت من رسيد. نزد او رفتم. خنجرم را روي ميز گذارده گفتم: اين نسب من است و خنجر كُرد، نام اجدادم است». مقرري مرا از همه بيشتر تعیین کرد… برايم مشخص شد كه عشاير «جيراني» وحشت زيادي از او دارند. در اطراف كوههاي «عبدالعزيز» ميهمان يك عشاير بودم. اعرابي صحرانشين بود كه ميگفتند: «ما از كُردهاي بگاري ( يعني كُرد گاواني) هستيم اما عرب شدهایم و به صحرانشينی روی آوردهایم». یک مرد دمشقي در همسايگی ما که مردي بسيار خوشرو، خوش زبان و باوقار بود، در اين سفر، هرجا كه ميرفتيم خود را كرد معرفي ميكرد. به او عادت كرده بوديم. آخرين روز سفر بود. در اتومبيل گفت: «استاد جگرخوين! ميدانم تو شاعر بلند پايهي كرد هستي. دوست دارم يكي از اشعار خود را بخواني. سيدا شروع كرد: دجله و فرات از آن كُرد است». مردي سوري گفت: «اگر من آدم بدجنسي بودم حالا بايد اعدام ميشدي». خدمت سيدا عرض كردم: «ناشكري نگفته باشم تو سوراخ دعا گم كردهاي جانم. اگر اين بيت را به «عبدي تيلو» و بعداً مدعي العام گفته بودي زندگی خود را به پایت میریختند.
با شيخ بزرگ عشاير «شمر» به نام «دهام الهادي» آشنا شدم. ضمن چندبار آمد و رفت، با عادات و رسوم اعراب باديه به خوبي آشنا شده بودم. وقتي به جزيره رفتم كرمانجي نميدانستم و به عربي صحبت ميكردم. دفتري و قلمي آماده كردم و نزد «چچان آقاحاجو» كه جز كرمانجي زبان ديگري نميدانست شروع به يادگيري اين زبان كردم. من هم مانند هر كرد ديگري عاشق «مهم و زين» «خاني» بودم. متن فارسی آن را در ايران ديده و تنها خواندن آن را به زبان فارسي ميدانستم. وقتي عربي را فرا گرفتم و پس از آن كرمانجي هم آموختم اين گره كور باز شد. ملاهاي جزيري كه فارسي نميدانستند مشكلات بسياري با كتاب داشتند: چرا مهم و زين را به سوراني ترجمه نكنم؟ شروع به كار كردم. شبها پس از خوابيدن بچهها شروع ميكردم و ابيات شعر را به زبان شعري ساده، به سوراني ترجمه ميكردم. روستا برق هم داشت كه موتور آن را خانوادهي «حاجو» خريده بودند. موتور برق ساعت يازده شب خاموش ميشد و من هم زير چراغ نفتي ادامه ميدادم. برخي شبها كه اسباب لهو و لعب و تفريح جوانان ادامه پيدا ميكرد من هم ساعات بیشتری بیشتر از نعمت وجود برق بهره میبردم.
بيمار بودم، زياد سيگار ميكشيدم. معصومه هميشه التماس ميكرد: «به خودت رحم كن، آنقدر سيگار نكش». ناچار ته سيگارها راپنهان ميكردم كه متوجه نشود زياد كشيدهام.
ابتدا نتوانستم خوب با ترجمهي مقدمهي كتاب كنار بيايم. به همين خاطر ابتدا كتاب را ترجمه و پس از پایان، اقدام به ترجمهی مقدمه کردم از بيست و دوم دي شروع تا ارديبهشتماه 1958 كار ترجمه را به پايان رساندم.
در بهار ، روزها به باغ روستا ميرفتم كه مکانی بسيار شاعرانه بود. ساعت دوازده و نيم ظهر، ترجمهي كتاب را به پايان رسانيدم. از خوشي نزديك بود بال در بياورم. به محض رسيدن به خانه از حياط فرياد زدم: تمام كردم. واقعاً چه لذتي داشت.
داشتيم ناهار ميخورديم كه «محيالدين حاجو» پسر «يوسف حاجو» داخل شد:
- سيدا اجازه ميدهيد بيرون برويم و گردش كنيم؟ بهاري بسيار زيباست.
- كجا؟
- به «عين ديوري» ميرويم
به همراه «محيالدين» و دو جوان ديگر از خانوادهي «حاجو» راه افتاديم. داخل اتومبيل فكري كردم: من از تابستان 1956 در اينجا به سر ميبرم، چرا امروز بايد به گردش برويم؟ «عين ديور» جايي بسيار باصفا و از يك بلندي، مشرف به دجله و پر از باغ و باغات است. از شب تا بعدازظهر روز بعد، آنجا مانديم. گفتند به شهر جزير و بوتان هم برويم.
- چي ؟ مگر اجازه داريم؟
- بله آمد و رفت سوريها در شهر براي خريد در بازار آزاد است.
رئيس پليس «عينديور» گفت: مرا هم با خود ببريد. دوربين دارم و از آنجا ميتوانیم كوههاي بوتان را ببينیم. به ورودي شهر جزير رسيديم و چون پليس همراه ما بود اجازهي ورود به شهر داده نشد، اما خانههاي شهر را ميتوانستيم ببينيم. يك كرد چهل پنجاه ساله كه شهري و بسيار دانا بود نزد ما آمد و به اشاره گفت:
- اينجا «كوشك بهلهك» است كه خانهی «ميران جزير» بوده و اكنون نيز سربازخانهي تركهاست. اين چشمه كه روي تپه است «كاني قسقل» ميعادگاه «مهم و زين» بوده است. اينجا را «نيزگزان»، آن دشت را «وستان» و آن قسمت را كه رود دجله از آن ميگذرد «دروازه» و اينجا را «هومهران» و آن طرفتر را «ميدان» ميگويند…
ناگهان بغض گلويم را فشرد. به سوي يك قبرستان قديمي رفتم. سرم را روي سنگ قبري گذاشته و شروع به گريستن كردم. چه گريه كردني.... شايد ده دقيقهي تمام گريه كردم. كم كم آرام شدم و اشكهايم را پاك كردم. ديدم همراهانم از دور نگاهم ميكنند و در حين گريه به سراغم نيامدهاند
تا سبب گريه را سئوال كنند. آن هنگام كه بلدهي جزيري نام مكانها را ميگفت در دل با خود ميانديشيدم: من ديروز ترجمهي «مهم و زين» را تمام كردم. حتماً خاني از ترجمهام رضايت داشته كه اسباب اين سفر را فراهم آورده و شهر مورد علاقهاش – شهر مهموزين- را نشانم داده است. شايد اين طور باشد....
اشعار بسياري در جزيره نوشتهام كه بسياري از آنها در ديوانم محفوظ است. بسياري اوقات، از جزيره به دمشق هم سري ميزدم.
به همراه ذبيحي كه آن روزها سركارگر بود به خانهي «روشن خانم» بيوهي «جلادت عالي بدرخان»، ميرفتيم كه مدير مدرسه و زني بسيار دانا و اديب بود. پسری جوان به نام «جمشيد بدرخان» و دختري به نام «سينم» داشت.
گاهي اوقات دو ماه تمام در دمشق ميماندم و هرگاه به مشكل مالي برميخوردم به سراغ عكاسان ارمني رفته عكس رتوش ميكردم و پولی ميگرفتم. در هتلي متعلق به يك كُرد عرب زبان از اهالي شام كه ابوايوب نام داشت زندگی میکردم. شبها يك ليرهي سوري ميدادم كه به حساب خودمان دو تومان ميشد. صبحانه دو نان بزرگ به اندازهي نانهاي مهاباد خريده و به مغازهي «فولي مدمس» فروشي ميرفتم. (باقالي پخته با ماست كه روغن و پياز روي آن میریختند) با خوراك فقير او بسيار ارزان سر ميكردم. با حساب هتل و خوراك و قهوهخانه، مجموعاً روزي دو تومان هزينه داشتم. به قهوهخانهاي رفت و آمد ميكردم كه صاحب آن مردي به نام «ابوالغز» و قهوهخانهاش پاتوق همهي پناهندگان آوارهي عراقي بود. هر استكان چاي پنج قران فروخته ميشد. خوردن یک چای در قهوهخانه به معنای صدور مجوز نشستن از صبح تا غروب بود. روزها در قهوهخانه با «عثمان صبري» شاعر كه به او «آپو عثمان» ميگفتيم تختهنرد، بازي ميكرديم. خيلي وقتها به خاطر «گزهدادن» من (حقه زدن) عصباني ميشد اما زود آشتي ميكرد. خنده هايمان هم بيشتر به قيافهي «سليم» رهبر سابق شيوعیهای عراق بود كه دايم با لب و لوچهي وا، چرت ميزد و مگس از سر و دهانش بالا ميرفت. مردي باريكاندام، دراز با شانههاي افتاده، گردن باريك، دو چشم گود افتاده- و بيني دراز و كچل را تصور کن و با بدترین حالت ممکن به چشم بیاور. او «شيخ عابد» بود. پسر يك ملاي اهل «زاخو» كه در ايران در كنار ملا مصطفي فعالیت کرده و در بازگشت به عراق در سرما مجبور شده بود از يك زخمي مراقبت كند اما در برف به دام افتاده و ناگزير تنها باز گشته بود. اكنون در «اربيل» خانهاي بنا کرد و چهار پسر و يك دختر داشت. سرسري و بيخيال گذران ميكرد و براي دست بري و قرض و گدايي به بغداد آمده بود. مدتي در سوريه مأمور ماليات بود. اما اختلاس كرده و جرأت نداشت به سوريه باز گردد. يكي از پسرانش دانشجو بود، بسيار مؤدب و با اخلاق، پدرش را از آنجا شناختم كه اين پسر، روزهاي جمعه در منازل نقاشي ميكرد و پدرش، دستمزد روزانهی او را ميدزديد. يك روز در جزيره سروکلهاش پیدا شد: «سيدا چكار كنم؟ در بغداد به اتهام بيكاري، چهل روز بازداشت بودم. به اينجا آمدهام. اگر شناسايي شوم كارم مشكل ميشود....»
نامهاي براي اكرم حاجي نوشتم: «اگر ميتواني شناسنامهاي براي اين مرد درست كن». به او فهماندم كه مستقيماً به خانهي اكرم رفته و جاي ديگري نرود. به محض خداحافظي يكراست به قهوهخانه تشريف برده و لهجهی عراقي شروع به حرف زدن كرده بود: «سيصد سرباز و افسر ايراني را به اسارت گرفته نزد ملامصطفي بردم، يك تانك رامنفجر كردم. چكار كردم و چكار كردم.... » توسط پليس بازداشت و پس از رساندن خبر به اكرم، توسط او آزاد شده بود. لباسي خريده و به عنوان پناهندهي عراقي به دمشق آمده بود:
- خب چطوري؟
- ماهي ده دينار حقوق ميگيرم. حتی هزینهی مشروبم را هم در نميآورد.
- زن و بچه چکار میکنند؟
- ممنون! خوبند.
روزها كتابي با جلد داس و چكش با خود به قهوهخانهي كمونيستها ميبرد و طوري ميخواند كه همه ببينند. اهالي هم با «ماموستا» «ماموستا» استقبال ميكردند. نامه اي از بغداد به دستش رسيد. نامه را برايش خواندم. پسرش نوشته بود: «شنيدهام مقرري ماهيانه ميگيري. تو آنجا مشروب ميخوري و ما را از اينجا به خاطر نپرداختن اجاره خانه بيرون كردهاند. حالا هم بيپناهيم....» شيخ عابد را سرزنش كردم:
- آخر نامرد! اينطوري ميشود؟
- سيدا ! من صد ليرهي سوري مواجب ميگيرم. چكار كنم؟
- اگر مانند من به هتل بيايي روزي دو ليره هزينه داري. میتوانی چهل ليره هم براي خانواده بفرست.
- باشد قبول. تو خودت مواجب من را بگير و تقسيم كن. لب به مشروب هم نميزنم.
سر ماه هشتاد ليره پول آورد:
- به خدا بيست ليره بدهي داشتم.
- آخرين بار باشد. ديگر از اين كارها نكن.
- چشم
- چرا به دولت عريضه نميدهي كه پدرت هزار تفنگچي دارد و در «زاخو» مستقر است. «نوري سعيد» از اين مسايل ميترسد.... عربها احمقند و نميفهمند شايد حقوقت را افزایش دهند.
- خب برايم بنويس. از طريق پست ميفرستم.
بعد از چند روز با عجله آمد:
- سيدا «صبري عسلي» نخست وزير مرا خواسته است
- خب برو
- هرگز وزيري نديدهام. ميترسم نمیدانم چگونه حرف بزنم. يادم بده
- وارد كه شدي كلاهت را بردار و پس از تعظيم بگو: «سرم در راه شما باد». اگر پرسيد: «چه ميخواهي؟» بگو: «قربان مشروب و فاحشه، گران است. پولي يا سهمیهای در اختيار ما قرار دهيد تا ميهمان دولت باشيم.
- سيدا مسخرهام ميكني؟
- هرچه در عريضهات نوشتهاي تكرار كن و بگو پولهاي پدرم به دستم نميرسد. حقوقم را افزايش دهيد.
شيخ در اتاق انتظار است.
- بفرماييد تشريف ببريد داخل.
گفت: به محض اينكه وارد شدم و كلاه را برداشتم ياد حرفهايت افتادم و خندهام گرفت. نخست وزير ترسيد و گفت:
- چي شده ديوانه؟!
- نه قربان تشنج دارم.
- چاي بياوريد.
داشتم چاي ميخوردم كه ناگهان به ياد كوپن و عرق و فاحشه افتادم و حالا نخند كي بخند؟ نخستوزير فرياد زد: «بيرونش كنيد. ديوانه است» و بيرونم كردند.
يك هفته بعد در حالي كه بسيار خوشحال بود آمد: سيدا! هشتاد ليره به حقوقم اضافه شده است خيلي ممنون. از آن پس هشتاد ليره به خودش ميدادم و صد ليره هم براي خانوادهاش ميفرستادم.
شيخ غيبش زد و مدتي بازنگشت. اهالي هتل گفتند بدهكار است. گفتم: «من تسويه ميكنم». پانزده روز بعد بازگشت از دور فریاد ميزد: «نميخواهم نميخواهم پدرسگ.»
- بيا ببينم. اين چند روزه كجا بودي؟
- پسر! با يك پيرزن هشتاد سالهي روسي كه از انقلاب اكتبر به اينسو به سوريه آمده است دوست شدم. به خانهاش رفتم. خيلي خوش بوديم. شبها با صداي راديوگرام ميرقصيديم. يك چشم او مصنوعي بود سينه هم نداشت. سرش هم مانند خودم طاس و از بازار گيس مصنوعي خريده بود. دندان هم نداشت. ديشب هنگام رقص، باسنش به دستم خورد. ديدم آن را هم ندارد. بيچاره من.
- خدا لعنتت كند براي اين دلداري كه پيدا كردهاي.
در كردستان شنيده بودمكه مرقد يك پيامبر كرد به نام «ايوب اكراد» در دمشق است كه يك پايش از گور بيرون است و هر هفته جاي پاها عوض ميشود. پدرم كه در مسير حج به زيارت رفته بود ميگفت در اين پا عوض كردنها حقهاي هست. به زيارت رفتم. روي درگاه مرقد نوشته شده بود: «بابهلوكه» يكي از مشايخ ايوبي كرد است. بله پاي سفيد و زيبايي در پنبه پيچيده شده و از سوراخ ضريح پيدا بود. اجازه نميدادند كسي نزديك شود. بعداً از صاحب هتل پرسيدم:
- ابو ايوب ! اين پا حقيقت دارد؟
- بله از معجزات است.
- خب چرا آن را از قبر بيرون آورده است؟
- ميخواهد بگويد: «اين پا به فلان زن عربهايي كه مدعي هستند كرد پيامبري ندارد.»
يك روز عصر، ابو ايوب آمد و گفت: «يك ميهمان عراقي بسيار فقير دارم ميگويد يك ليره هم پول ندارد. نميخواهي به ديدنش بروي؟» «جمال حيدري» دبيركل حزب شيوعي عراق بود:
- امسال (پاييز1956) در كنگرهي حزب مقرر شد كه كردستان سرزمين ملت كرد است و كردها حق دارند براي تأسيس كردستان بزرگ مبارزه كنند. قطعنامهي پاياني كنگره را با خود براي «خالد بكداش» آوردهام.
- جالب است. شما تا پيش از اين كسي را كه به زبان كردي سخن ميگفت منع ميكرديد و مرتجع ميخوانديد؟! اكنون استقلال ما را به رسميت ميشناسيد.
- خب اكنون كه فشار دولت فزوني گرفته و برادران كرد نيز نيروي قابلي هستند بايد سياستها را تغيير داد.
- بله! ميتوانم قطعنامه را بخوانم و نيات شما را هم حدس بزنم.
- امشب برايت ميآورم اما فردا صبح بايد آن را به «بكداش» تحويل دهم.
از سر شب تا صبح ، تمام قطعنامه را كه حدود چهارصد وپنجاه صفحه بود خواندم و مطالبي را كه در مورد كردستان نوشته شده بود كلمه به كلمه يادداشت كردم. صبح زود به سراغ «آپوعثمان» رفتم. سريعاً آن را به صورت جزوهاي درآورد و مقدمهاي عربي برآن نوشت: «ننگ بر كساني كه ميگويند شيوعيت براي كرد و كردستان برنامه ندارد.»
به چايخانهي ترقي در محلهي شيعه نشين دمشق رفتيم. گفت: «اين را چاپ كنيد.»
ـ قاچاق است؟
ـ بله
ـ بك فرم كه برابر هزار نسخه است ميشود چهل ليره.
چهار روزه آماده شد. سپس آن را در تمام قهوه خانه ها ومراكز تجمع كردها و عراقيها در دمشق به رايگان توزيع كردم. يك روز «خالد جمالي» گفت:
ـ به من ميگويند كسي قطعنامه را نديده است و اين سخنان نبايد به بيرون از حزب درز كند اما آن را توزيع كردهايد و آبروي ماركسيسم واقعي را به خطر انداختهايد.
ـ به ارواح لنين خبر ندارم وچنين كاري نكردهام. كار وابستگان آمريكا است.
«جمال» توبيخ شد و هواداران شيوعي. نسخهها را جمعآوري و در مواقع لزوم از مردم خريداري ميكردند.
جگرخوين و يك ارمني به نام «هاراكيل» به دمشق آمدند تا به ديدار خالد بكداش بروند. من و دكتر نورالدين زازا هم رفتيم. خانهاش در محلهي كردها و مردي چارشانه با قيافهاي مردانه و خوشسر و سيما بود. خوشامد گفت به كردي صحبت ميكرد.
قهوه آوردند و پس از چند دقيقه گفت: «كار بسيار مهمي پيش آمده است. بايد بروم. خواهش ميكنم دوباره تشريف بياوريد»، تمام ملاقات ما همين چند لحظه بود. همان روز به هر شيوعي كه ميرسيدم تبريك عرض ميكرد و ميگفت:
«رفيق خالد ترا پسنديده و ميگويد بسيار زيرك هستي. او تو را دوست دارد.» از تعجب شاخ در آورده بودم: «خوش آمدي»، «سلامت باشي». «خوبي؟» «بد نيستم». چه زيركي و چه تعريفي؟ روز سوم مجدداً به ملاقات رفيق رفتيم. سئوال و جواب بسياري در ضمن گفتگوها مطرح شد. گفتم:
ـ رفيق خالد چند سئوال دارم. اجازه ميفرماييد؟
ـ بفرماييد.
ـ ارمنيهاي سوريه چقدر جمعيت دارند.
ـ دههزار نفر حدوداًً.
ـ يعني دو هزار خانوار. همه كمونيست هستند؟
ـ نخير هشتاد درصد «داشناگ» و تنها بيست درصد هوادار ما هستند.
ـ كردها چند نفر هستند؟
ـ جداي از ساكنان «اعزار» و «عفرين» شايد چهارصد هزار نفر.
ـ چند درصد شيوعي هستند.
ـ نود و دو درصد يا بيشتر.
ـ نشريهي حزب به چند زبان منتشر ميشود؟
ـ به عربي و خط ارمني. هاراكيل ميداند.
ـ پس چرا براي كردهاي چند صد هزار نفري، نشريهاي هم به زبان كردي و خط لاتين چاپ نميكنيد؟
بكداش ناگهان از كوره در رفت و گفت:
ـ باز هم كرد! باز هم كرد! چه بلايي شده است اين كرد؟ با جمعيت نيم ميليوني، چرا به ايران نميرويد و حق خود را نميگيريد؟ خبرنگار روزنامهي تايمز هنگام مصاحبه وقتي از سرزمينهاي عربي ميگويم، ميپرسد: تو كه كردي، نظرت در مورد كردستان چيست؟ من رئيس حزب كمونيست سوريه و لبنان هستم و نميخواهم جز در مورد اعراب، چيز ديگري بگويم يا بشنوم.
ـ رفيق خالد! من كر نيستم. اگر آرامتر صحبت كني باز هم ميشنوم. از اين فريادها زياد شيندهام اما سئوال ديگري دارم. اجازه هست؟
ـ بله (با صداي بلند).
ـ قربان حتي رژيم كهنهپرست ايران هم اعتراف ميكند كه كردها در ايران حداقل چهار ميليون نفر جمعيت دارند. از شما كه مطمئن هستم كه تعداد مرغ و خروسهاي شيلي و برزيل را هم ميداني. پس چرا ميگويي كردهاي ايران نيم ميليون نفر جمعيت دارند؟
ـ اينطوري خواندهام.
ـ در دايرهالمعارف نوشته شده است تنها كردهاي منطقهي مكريان، چهار صد هزار نفر جمعيت دارند. تازه اگر سلماس و خوي و اروميه را هم اضافه كنيم به هشتصد هزار هم خواهد رسيد. نميدانم چه ميخواست بگويد كه دكتر «زازا» به فرانسوي چيزي گفت و «بكداش» خاموش شد اما صورتش از خشم تيره شده بود. سپس برخاستيم و خداحافظي كرديم. حالا و حالا هم، هر چه به «زازا» اصرار كردم، موضوع بحث را به زبان فرانسوي برايم نگفت كه نگفت. ديگر از آن روز به بعد، چشمهي تبريك و تهنيت هم خشك شد و جاي آن را بياعتنايي رفقاي شيوعي گرفت. ميگفتند: «ههژار زير سئوال است». كه نميدانستم به چه معناست؟
دكتر «زازا» تعريف ميكرد: يك شب نزد «فواد قادري» وكيل پارلمان رفتم. «خالد بكداش» هم آمد و زود رفت. فواد كه براي بدرقهاش رفته بود در بازگشت ميخنديد:
«خالد بكداش» ميگويد نورالدين مأموريت دارد و مشكوك است. مواظب خودت باش.
يادم رفت اين را هم بگويم:
در آغاز بحث، پسري وارد اتاق شد و چيزي در گوش بكداش گفت و او بسيار خوشحال شد.
ـ خبري بسيار جالب است. كجا نوشته شده؟
ـ در روزنامهي تايمز لندن
ـ فكر ميكردم تاس نوشته است. اهميتي ندارد....
وقتي از عراق به خانهي حاجو برگشتم گفتند نبايد به روستا بروي. پست پليس مستقر شده و بازداشت ميشوي. سه روز ديگر بيرون از روستا به سر بردم. به قهوهخانه ميرفتم. ريئس پليس گفت:
ـ بيا تخته نرد بازي كنيم.
ـ در خدمتم.
ـ از عراق چه خبر؟
ـ وضعيت نابسامان است و پليس بسيار ظالم، نوري سعيد پدرسگ هم كه كاري انجام نميدهد مرد پليس كه «عبد» نام داشت از اهالي «حلب» بود و كرمانجي خوب حرف ميزد. خانوادهي حاجو نگرانم بودند اما بخير گذشت و با عبد آشنا شديم. ميخواستم شناسنامهاي گرفته و اقامت سوري بگيرم. عبد گفت: «هركاري از دستم بر بيايد كوتاهي نخواهم كرد. اما گرفتن شناسنامه دردسر بسيار دارد.»
عريضهاي تهيه كردم كه در تركيه و اهل جزيره هستم. شناسنامه ندارم. هر روز از قاميشلي به حسك و از آنجا به دمشق بازميگشتم. مسافتي در حدود صد و پنجاه كيلومتر با اتوبوس راه بود كه از ميان بيابانها ميگذشت:
ـ به قاميشلي برو و شاهدي پيدا كن كه گور پدرت در روستاي «معشوق» بوده است. گواهي بايد به امضاي پليس هم برسد.
يك روز «چچان آقا» گفت: «نميدانم چرا گور پدرت مرقد موساي پيامبر شده است. راستي ميخواهند به زيارت بيايند؟ آنقدر آمد و رفت كرده بودم كه تمام پلسهاي مسير را ميشناختم. يك روز رئيس پليس «چلاغه» گفت: دلم به حالت ميسوزد. بيا من و سربازانم امضا ميكنيم كه پدرت در معشوقه فوت كرده و ما در مراسم تدفين حاضر بودهايم.»
ـ پرونده ناقص است. بايد دوباره آنجا بروي.
حدود دو سه هزار كيلومتر آمد و رفت در گرما و سرما و گرد و غبار،حاصل سفر من بود از اين دفتر به آن دفتر و از بامداد تا شامگاه به سراغ اين كارمند و آن كارمند رفتن، زندگي برايم باقي نگذارده بود. بالاخره به رئيس اعظم اداره رسيديم:
ـ پروندهات ناقص است.
ـ قربان چه نواقصي دارد؟
ـ تمبرها يك قروش كم دارند.
اين همه عذاب براي يك شاهي؟ آقاي محترم نميتوانستي في سبيلالله، خودت زحمتم را كم كني و به اندازهي يك شاهي خرج كني؟
ـ من چرا پول خرج كنم؟ برگشتي يك قطعه تمبر با خودت بياور.
حالا بيا و پرونده را به «حسك» ببر. از دمشق تا حلب چهارصد كيلومتر، از حلب تا قاميشلي ششصد و پنجاه كيلومتر كه قسمتي آسفالت و قسمت عمده هم خاكي و مسير صحرا رو است. روزي يكبار اتوبوس پست، اين مسير را طي ميكرد و همراه با نامههاي پستي، مسافر هم جابجا مينمود. صبح زود سوار اتوبوس شدم و حركت كرديم. در قهوهخانهاي براي استراحت پياه شديم. به دستشويي رفتم، وقتي بيرون آمدم اتوبوس رفته بود؟
چه بلايي بر سرم نازل شد. شش ماه است دنبال اين پروندهام. حالا چكار كنم؟ تند تند به دنبال اتوبوس دويدم اما هر لحظه دورتر ميشد. از همه جا قطع اميد كرده بودم. اتوبوس ناگهان متوقف شد: خدا را شكر صدايم را شنيدند و ايستادند. به ماشين رسيدم. بچهاي خودش را كثيف كرده و ماشين را متوقف كرده بودند تا كهنهاش را عوض كنند.
پرونده اي عجيب و غريب بود: به خاطر ريدن از دست دادم و به خاطر ريدن هم باز يافتم. نفس زنان وارد اتوبوس شدم و به راننده گفتم:
ـ چرا جايم گذاشتيد؟ خدا را خوش نميآيد.
ـ روي كدام صندلي نشسته بودي؟
ـ آن صندلي.
راننده به سراغ شاگردش آمد و با مشت و لگد به جانش افتاد:
ـ پدر سگ! مگر پيش از حركت، چهار بار داد نزدم مسافر ها تكميل هستند و هر چهار بار جواب دادي بله. حقت است همين جا وسط بيابان پيادهات كنم.
ـ به كنار دستياش گفتم كس ديگري هم هست اما مثل اينكه فكر كرده بود داخل پرونده پول است گفت نه و بعد هم در «رقه» پياده شد.
ـ اگر اتفاقي نميايستاديم اين بندهي خدا بيچاره ميشد.
با خواهش و تمناي من دست از سرش برداشت و به حركت ادامه داديم.
هوا بسيار گرم بود. نفسم به سختي در ميآمد. شيشهي ماشين را پايين كشيدم. از بيرون هم گرد و غبار داخل ميشد. از آن سوي، يكي گفت:
ـ شيشه را بكش بالا.
ـ هوا گرم است اجازه بدهيد باد بيايد.
ـ بكش بالا خفه شدم.
ـ نمي بندم. بيا جايمان را عوض كنيم. اگر تحمل كردي قبول.
ـ چي ميگي؟
ـ تو چي ميگي؟
ـ بلند شوم تنبيهت كنم؟
ـ بلند شو تا حسابي حالت را جا بياورم.
كمي نگاهم كرد و يكباره پرسيد:
ـ تو ههژار نيستي؟
ـ بله
من غلط بكنم با تو دعوا كنم. اما بگو تو در ايران قاچاق، در عراق قاچاق و در سوريه بيكس و كار. چطور جرأت دعوا كردن داري؟
ـ آخر به خاطر اينكه اجازه نداهام كسي حقم را پايمال كند و از خودم دفاع كردهام، اين بلا بر سرم آمده است.
به «حسك» رسيديم. حدود شصت نفر به استقبال اين آقا آمده بودند.
ترسيدم ماجرا را تعريف كند و يك فصل كتك حسابي بخورم. او «ابراهيم متيني» رئيس متينيهاي آوارهي لبنان و سوريه بود كه عشيرتي متوسط هستند و آواره شده بودند. از آن روز به بعد من و ابراهيم متيني از دوستان نزديك شديم. او اكنون ساكن بيروت است.
در «حسك»، پروندهام به هيأت نظامي ارجاع شد كه سنم را برآورد كنند. چهار افسر روبرويم نشتسه بودند.
ـ دروغ نگو چهل ساله نيستي. ميخواهي با اين بهانه، از خدمت نظامي فرار كني. راستش را بگو
ـ قربان! من را به اين جهت نزد شما فرستادهاند كه باعلم و آگاهي خود تشخيص دهيد چقدر سن دارم.
از اين تعريف خوششان آمد. يكي از آنها بلند شد و مثل اينكه ميخواهد الاغ بخرد پشت گوش و گردنم را نگاه كرد:
ـ دروغ نميگويد: چهل و دوسال و چند ماه سن دارد. (در حالي كه سي و شش ساله بودم)
ـ دادگاه طبق صورتجلسه رأي ميدهد و شناسنامه صادر ميكند.
به «تربه سپي» بازگشتم و ماوقع را تعريف كردم.
ـ من نوشتهام همسرم معصومه، محمد پسر بزرگم است و پسر كوچكم «ئاگري» نام دارد. همسر و فرزندانم نيز در بغداد هستند. چكار كنم؟
«محمد شريف حاجو» كه كارهاي اداري «حسن آقا» را انجام ميداد به «ديريك» رفت و بازگشت:
ـ حاكم ديريك را با رشوه راضي كردهام كه خود شخصاً مصاحبه كند و سر و ته كار را هم بياورد. فقط بايد زن و بچهها خودشان جواب بدهند.
- زن و بچه از كجا پيدا كنم؟
زني از عشاير دورهگرد را به همراه دو فرزند با مشخصات من آماده كردند. بسيار زيرك بود و پس از چند بار تكرار، درس را از بر كرد. دو شاهد مرد هم لازم بود. به همراه محمد شريف و زن و بچههايش سوار جيپ شديم و به «ديريك» نزد «عزيز» رفتيم. «عزيز» هم به عنوان شاهد انتخاب شد و آنچه لازم بود از بر كرد.
حاكم بعد از ساعت دو آمد و «محمد شريف» هم بانگراني از ما ميخواست مطالب را به خوبي ادا كنيم. حاكم قهوهاي ميل كرد و گفت: اجازه دهيد شروع كنيم.
ـ نام؟ ـ عبدالرحمن
ـ پدر؟ ـ حسن
ـ مادر ؟ ـ فاطمه
ـ سن؟ ـ چهل و دو سال
ـ محل تولد؟ – معشوق
ـ همسرت كجاست؟ ـ اينجا قربان
ـ نام؟ ـ معصومه
ـ پدر؟ ـ محمد
ـ مادر؟ ـ نازي
ـ همسر ؟ ـ عبدالرحمن
ـ فرزند؟ ـ محمد و ئاگري
همه چيز به خوبي پيش ميرفت. اين بار «عزيز خان» براي شهادت آمد. او هم خوب جواب داد و نوبت به محمد شريف رسيد:
ـ نام؟ ـ محمد شريف جاجو
ـ نام اين مرد؟ ـ عبدالرحمن
ـ نام پدرش؟ ـ ببخشيد يادم رفته است.
ـ پسر! پدر عبدالرحمن حسن چه نام دارد؟
ـ باور كنيد فراموش كردهام
ـ محمد شريف! تو محمد شريف حاجو هستي يعني پدرت حاجو است.
نام پدر اين مرد ـ عبدالرحمن حسن ـ چيست؟
ـ قربان به سر مبارك قسم ميدانستم الان يادم رفته است.
حاكم شروع كرد به خنديدن.
ـ شهادت را قبول كردم. تمام است.
ورقه را امضاء كرد. چند روز تمام به محمد شريف و دستهگلي كه به آب داده بود ميخنديديم اما رشوه كار خودش را كرده بود.
به ادارهي صدور شناسنامه رفتيم. آنجا هم يك افسر پليس كارها را انجام ميداد. نام «ئاگري» را قبول نكرد. پرسيدم:
ـ به نظر خودتان نام «كيلاب» خوب است؟
ـ بد نيست. نام يكي از اجداد پيامبر است.
ـ اسد چطور است؟
ـ نه نميشود.
ـ پس بنويس مصطفي
از آن روز به بعد نام من به «عبدالرحمن حسن» تغيير بافت اما اهالي «قاميشلي»، «حاجي» صدايم ميزدند.
«حسن آقا» به خاطر وجاهت عشيرهاي كار نميكرد. «جميلآقا» امور باغ و كشاورزي را اداره ميكرد. «چچان آقا» به كار و بار رعيتها ميرسيد و «محمد شريف» هم امورات اداري را به انجام ميرساند. مردي بود با شكم برآمده و بسيار شيرين كلام و مهربان كه هيچگاه عصباني نميشد و هميشه لبخندي بر لب داشت اما اگر ميپرسيدي وعده قبل غذا چه خوردهاي؟ به خاطر نميآورد. همچنين نزد مأموران و كارمندان دولت در قاميشلي حرمتي تمام داشت. يك روز تلگرافي رسيد: محمد شريف جاجو! دوشنبه ساعت هشت خود را به دادگاه حسك معرفي كنيد. يكشنبه صبح محمد شريف رفت و دوشنبه غروب بازگشت.
ـ ها! خبري بود؟
ـ عجب خبري! دادرس يك عرب باديه را نشانم داد و پرسيد:
ـ آيا هنگامي كه تو در«حسك»، كلاس چهارم ابتدايي بودي، زمين شماره 256 در دامنهي كوه «عبدالعزيز» به دست اين مرد اداره ميشد؟ مي گويد محمد شريف شاهدم است.
ـ برادر عرب! غير از من شاهد ديگري نداري
ـ نه به خدا
ـ آخر بندهي خدا من يادم نميآيد ديشب شام چه خورده ام. چگونه ميتوانم شهادت دهم سي و شش سال پيش، زمين شماره 256 را در دشت حسك چه كسي اداره كرده است؟
«محمد شريف» تعريف ميكرد: يك روز من و «جگرخوين» در سراي خان خوابيده بوديم كه يك مرد روستايي وارد شد و گفت:
«اي كاش اين دو، گاوهاي من بودند.»
در «شقلاوه» ، «بهيتي سهرمهر»، «لاسايي سهگ» و «مانگهشو» را نوشته بودم كه اولي ترجمهاي از «صباح الدين علي» نويسندهي ترك و دومي نمايشنامهاي يك پردهاي عليه آمريكا و شاه و «جلال بيار» و «سينگمان ري» بود. كتابها را در چاپخانهي ترقي قاچاقي چاپ كردم. چهار فرم بود. به همراه ذبيحي نسخههايي از آن را براي چند نفر فرستاديم. كتابها را هم كه هزار نسخه بود به جزيره بردم. حزب پارتي از ما خواسته بود كه اگر ميتوانيم چاپخانهاي ارزانقيمت خريداري و به موصل منتقل كنيم. چاپخانهاي در دمشق خريداري كرديم. يك روز من در «جزير» بودم، نامهاي از ذبيحي به دستم رسيد: «لولههاي بخاري را به آدرس حاجي ميرزا برايت فرستادهام. چرا خبر آن را نفرستادهاي؟» خدايا چاپخانهاي قاچاق و حاجي خرده فروش؟
به بازار قاميشلي نزد حاجي رفتم. چند دقيقهاي نشستم. باربري از گاراژ آمد و گفت:
ـ مام حاجي كرايه بار صندوق را خواستهاند.
ـ نه مال من است و نه ميدانم چه كسي فرستاده است. بابت چي كرابه بدهم؟
گفتم: «كرايهاش چقدر است؟» حاجي متوجه شد و شش ليره كرايه را پرداخت.
ـ دوست عزيز با عبدالله پسرم دستگاه را ديديم. من گفتم ماشين سنگ است و او ميگفت: نه موتور برق است.
ـ بله! موتور برق است. به سفارش «احمد حسين» خريدهام.
«محيالدين حاجو» را با يك جيپ به در سراي بازار آوردم. چاپخانه را باز كرديم و به «تربهسپي» برديم. در راه به او فهماندم كه ماشين چاپ و قاچاق است. دستگاه را به يك كاهداني برد و پنهان كرد. مدام نامه مينوشتم كه: «دستگاه آماده است. بياييد و آن را ببريد.» اما جوابي نميآمد. دو ماه بعد يزيد خان يزيدي از طرف حزب آمد كه ماشين را به حامل (يعني او) نامه بسپارم و به همراه دو پاكت سيگار و چهار بطري عرق براي يزيد خان بفرستم. جميل حاجو سفارش را تهيه كرد و فرستاد. محيالدين بايد ماشين چاپ را به مرز برده و تحويل ميداد. از او خواهش كردم كه ماشين را در مرز سوريه بگذارد و جلوتر نرود.
ـ چرا؟
ـ نميدانم. احساس ميكنم اينطوري بهتر است.
علاوه بر ماشين چاپ، كتاب هاي خودم و چند كتاب عربي ديگر در مورد كردستان را هم براي دوستان پارتي فرستادم. دو شب بعد راديو بغداد گفت: «چاپخانه و نشريات حزب پارتي در موصل كشف و ضبط شد. …»
هنگامي كه در دوران حكومت قاسم به عراق بازگشتم زاهد محمد كه يك عرب كرد و افسر مرزي بود گفت:
ـ من نشسته بودم كه يزيدخان نزد مدير اطلاعات آمد و گفت: «قربان! چاپخانه را فلان جا گذاشتهام». من براي پارتيها خبر فرستادم كه سراغ دستگاه نروند و يزيد خان جاسوس است. «زاهد» بعدها آجودان «سلام عارف» شد و به همراه او در سانحهي سقوط هواپيما كشته شد.
هم كتابهايم از دست رفته و هم چاپخانه نابود شده بود. جالب اينجاست كه نيروهاي امنيتي سوريه بدون آنكه بدانند محتواي كتاب چيست و چه چيزها عليه نوري سعيد دشمن شماره يك آنها نوشته شده است فقط به خاطر نام كتاب «بهيتي سهرمهر» آن را (بي.تي.سي) تلفظ و به عنوان يك كتاب خطرناك معرفي كرده بودند. پسري به نام «مراد» كه منشي بخشداري «ديريك» بود گفت: «نامهاي محرمانه آمده است كه مجلهي «بي. تي. سي» كه در عراق چاپ شده است منع قانوني دارد». ذبيحي كه پيش از اين گفتم اكنون «عيسا عرفات» نام داشت. پيغام فرستاد كه ميخواهد به دمشق نقل مكان كند و شناسنامهاش در ثبت احوال دمشق صادر ميشود تا به راحتي بتواند گذرنامه بگيرد. با هم به «ديريك» رفتيم و تمامي ادارات را پشت سر گذاشتيم تا به ادارهي ماليات رسيديم.
ـ مأمور اين كاركجاست؟
پيرمردي عينكي را نشانم دادند كه در قهوه خانه چرت ميزد. اوراق را در مقابلش گذاردم. نگاهي به ذبيحي انداخت و به سراغ يك دفتر سياه كهنه رفت و ورق زد.
ـ بله دوست عزيز! عرفات پسر عيسا از دورهي عثماني چهل و پنج ليره ماليات، بابت راه رفتن بدهكار است.
ـ استاد عزير! شنيده بودم نفس كشيدن ماليات دارد اما اين يكي را نشنيده بودم.
ـ تو بچه سالي! اين چيزها را نميداني.
ـ عيسا بسيار تنگ دست است و من خرجش را ميدهم. اگر ممكن است لطفي در حق ما بكن.
به هر صورت به توافق رسيديم و با پرداخت هجده ليره، سهم ماليات ذبيحي بابت راه رفتن ادا شد. به ذبيحي نوشتم: «پدرت عرفات مثل سگ پا سوخته آن قدر اين طرف و آن طرف رفته كه به اندازهي چهل و پنج ليره دود از سرزمين امپراتوري بلندكرده است.»
«عرب شمو»، در كتاب «بهربانگ» (افطاري) مينويسد: «اگر يك مأمور عثماني در خانهي يك روستايي غذا مي خورد صاحب خانه مجبور ميشد پولي تحت عنوان ميهمانانه به مأمور پرداخت كند.»
هجده ليره را پرداخت كرده و تنها سه ليره پول برايم باقي مانده بود. كرايهي سفر از دمشق تا تربهسپي هم سه ليره بود. مستقيم به گاراژ رفتم. در مسير يك دلاك راديدم:
ـ سيداي عزيز! بفرما! به خدا حتماً بايد يك چاي با من بخوري.
هر چه اصرار كردم تسليم نشد و مرا به زور به مغازه اش برد.
ـ تو مايهي افتخار كردها هستي. اجازه بده ريشهايت را بزنم. اين افتخار را نصيب من كن.
ـ بفرمائيد
چاقوي دلاكي راروي ريشم كشيد.
ـ مبارك است.
پسري ده دوازده ساله گفت: «هنوز موي زيادي روي صورتش است.»
ـ گم شو حرام زاده ! سيداي عزيز را نبايد اذيت كرد.
برخاستم. گفت:
ـ سيدا دستمزدم چهار ليره است(در دمشق دو ليره ميتراشيدند)
سه ليره را درآوردم و دادم:
ـ بيشتر از سه ليره ندارم.
ـ اشكال ندارد. فداي سرت. تو مايهي فخر كرد و كردستان هستي....
ناچار بايد پياده برميگشتم. پياده از دمشق تا «تربهسپي» هشت ساعت راه بود. گرسنه هم بودم. نيم ساعتي راه رفتم. از بخت خوش، «محمد شريف حاجو» سررسيد و با هم به «تربهسپي» بازگشتيم.
يك روز «حسن آقا» گفت: «اين نامه را نگاه كن. نشاني گيرندهاش معلوم نيست». روي پاكت نوشته شده بود: برادر گرامي «موسا عرفات» نامه را باز كردم. «غفوركريم»، از همراهان ما در سفر روماني نامه فرستاده بود. بيچاره تصور كرده بود. چون نام ذبيحي، «عيسا عرفات» است من كه دوست او بودم هم بايد موسي عرفات باشم.
خانوادهي حاجو در «تربهسپي» كتابخانهاي كوچك داشتند. ا زاهالي هم بعضي كتب ميگرفتم. يك روز «سمعان كلداني» رئيس روستا گفت:
ـ هيچ كتابي را بيشتر از يك شب نگاه نميداري. بيا يك كتاب بدهم بخواني. حداقل يك ماه وقت ميبرد.
به خانهاش رفتيم. كتابي آورد كه تا كنون كتابي به اين قطر نديده بودم.
ـ اين شرح تورات است. بخوان
كتاب را نگرفتم.
يك ربزاز ارمني» به نام «سعيد» كه يك كرد دو آتشه بود تعريف ميكرد: «خانهي ما در يكي از روستاهاي دامنهي كوههاي «توروس»بود كه فرمان قتل عام ارمنيها از سوي سلطان صادر شد. از روستا فرار كرديم. آوارهي دشتها شده بوديم كه يك چوپان با اسلحه در برابرم ظاهر شد:
ـ سعيد تو مسيحي هستي. خوب ميشناسمت. بايد بميري.
ـ مي دانم مرا ميشناسي و چوپان دهات خودمان بودهاي. نميشود راه حلي پيدا كني و مرا نكشي؟
ـ شهادتين را بگو و مسلمان شو تا تو را نكشتم.
ـ تو بگو من تكرار ميكنم
ـ ها! به خدا من هم نميدانم شهادتين بگويم.
ـ خب حالا بيا مرا بكش.
ـ نه نه برو.
سعيد داستان ديگري هم تعريف كرد: «با چند ارمني ديگر در راه بوديم كه چند كرد، راه را بر ما بستند. به همراهان گفتم: من اطلاعات خوبي در بارهي اسلام دارم از شما پرسيدند اركان اسلام چند تاست؟ بگوييد: پنج بقيهي جوابها با من.
ـ شما مسيحي هستيد؟
ـ نه قربان! ما مسلمان هستيم و تمام آداب و رسوم شرعي را ميدانيم. از يكي از همراهان پرسيدند:
ـ اركان دين چند تاست؟
ـ قربان هفت تا.
ـ قربان ترسيده است و گرنه ميداند «پنج» است.
با هر دردسري بود از مهلكه گريختيم.
ـ فلان فلان شده مگر نگفتم بگو پنج تا.
ـ هاي هاي! اوبه هفت تا هم راضي نبود. اگر ميگفتم پنج حتماً سرم را ميبريد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
يكي از دوستانم در قاميشلي «ملااحمد نامي» شاعري با طبع روان و نويسندهي يك فرهنگ كردي – عربي بود كه متأسفانه چاپ نشد و به همراه اشعارش از ميان رفت. چشم به مال كسي نداشت و پولي از كسي نميخواست. خانهاي كوچك با يك باغچه و يك درخت مو داشت. در باغچهي كوچكش سبزي ميكاشت و به همراه تخممرغهايي كه مرغهايش ميگذاشتند زندگي سادهاي براي خود درست كرده بود.
يك روز از كنار خانهاش رد ميشدم كه فرياد زد:
ـ ههژار بيا تو امروز عيد است. «مادر سامي» (همسرش) « شوربا» ما را كشت. امروز ميخواهد دو مرغ سرببرد.
ـ خير است؟
ـ مرغها مريضند.
ـ دامپزشك در شهر نيست؟
ـ چرا هست اما چگونه بروم؟ خجالت ميكشم.
مرغها را گرفتم و به همراه نامي نزد دكتر رفتيم.
ـ طاعون گرفتهاند و با عرق زحله درمان ميشوند.
ـ با اين عمامه و دستار، بروم عرق بخرم؟هرگز!
ـ نميخواهد تو بروي...
رفتم و نيم بطري عرق خريدم. مرغها را يكي يكي گرفته و در حلقومشان ميريختم. مرغها ابتدا كمي ساكت شدند اما بعد مست كردند. از خنده رودهبر شده بوديم. غير از يكي دو مرغ، بقيه بهبود پيدا كردند.
يكبار، اول ما رمضان به همراه «نامي» در هتلي در دمشق بوديم. اتاقي سه تخته كه يكي از تختهايش خالي بود. صبح كه از خواب بيدار شديم مردي با شكم برآمده و پوست زرد در حالي كه لنگي بسته بود روي تخت خوابيده بود، گفتم: «مردان بحرين و بعضي از اميرنشينان عرب پسر عقد ميكنند». نامي گفت: «تو چرا اين دروغ را باور ميكني؟ مسلمان هرگز چنين كاري نميكند.
مرد بيدار شد.
ـ اهل كجايي؟
ـ بحرين، من بيسواد هستم. ممكن است نامهاي برايم بنويسيد؟
ـ بله
كاغذ و قلم آوردم.
ـ بفرماييد.
نامه را براي يكي از دوستانش در بيروت مينوشت:
ـ مرواريد زيادي آوردهام و يك ماه ميهمانت خواهم بود...
ـ چرا يك ماه ميماني؟
ـ از ترس روزه. هر كس روزه نگيرد شش ماه بازداشت ميشود.
ـ شش ماه بازداشت به خاطر روزه؟! اما به خاطر عقد كردن پسران هيچ؟
با خنده گفت:
ـ در پايتخت، اين كار را انجام نميدهند فقط در منطقهي «تويثه» نزديك «منامه» شيوخ يتيم را عقد مي كنند و ميگويند شيخ خنث».
دهان نامي از تعجب بازمانده بود.
ابتداي تابستان 1957 شايع شد كه فستيوال جوانان در مسكو برگزار ميشود. هيأت محلي كمونيستهاي «قاميشلي» نام نويسي ميكردند. نزد من هم آمدند و از من خواستند سرودي برايشان آماده كنم. هر كس نام نويسي ميكرد ميبايست ششصد ليره ميپرداخت. هيأت نزد «عبدالله حاجي ميرزا» كه تاجري بازاري و عضو حزب كمونيست بود رفته بود.
ـ يا الله ششصد ليره بده. نام تو را هم نوشتهايم.
ـ من آدم بيسوادي هستم. اگر به مسكو بيايم فقط بايد ساختمانها و خيابانها را تماشا كنم. ششصد ليره راميدهم اما به جاي من، «ههژار» را ببريد. هر چه باشد لااقل صداي كرد را به گوش جهانيان ميرساند.
ـ نخير «ههژار»كله شق است و تحت امر حزب نيست. دردسر درست ميكند.
ـ يعني هر كس گوش به فرمان نباشد به در نميخورد؟ يكبار ديگر سراغ من نياييد. برويد گم شويد...
نامهاي ا زجلال طالباني به دستم رسيد:
«حزب شيوعي عراق، بر اساس مصوبات كنگرهي پاييز 1956 مقرر كرده است كه گروه كردستان به صورت مستقل به مسكو رفته و آزادانه از حقوق كردها دفاع كند. من نتوانستم گذرنامه بگيرم. اين نامه را به دوستان دمشق نشان بده و خود، مسئوليت گروه كردستان را بر عهده بگير. اما هزينهي سفر را خودت بايد پرداخت كني». رسماً شروع به گدايي كردم و حدود ششصد ليره جمع كردم. يكي از بازرگانهايي كه بسيار ثروتمند بود و سنگ كردستان را به سينه ميزد، امّا يك پاپاسي هم كمك نكرد «عارف عباس» ميليونر اهل قاميشلي بود. يك روز مرا ديد و گفت: «پولي را كه برايت جمع كردهاند نوش جانت. براي تو خوب است».
به دمشق رفتم. نه نفر ديگر نيز به نمايندگي از پارتي به دمشق آمده و منتظر «جلال» بودند. نامه را نشان دادم و مسؤوليت گروه را بر عهده گرفتم.
يك شب ساعت دو بعداز نصف شب، در ميدان «ساحهالبرجي» منتظر دوستان حزب شيوعي بوديم و به زبان كردي صحبت ميكرديم. يك نفر با لباس عربي بلند شبيه كويتيها نزديك شد و گفت:
ـ شما كرد هستيد؟
ـ بله
ـ من هم حاجي و اهل بوكان هستم.
ـ تو همان «اسماعيل» نيستي كه يك فاحشهي تبريزي همسرت شد؟
ـ بله خودم هستم.
ـ حاجي در بوكان نگويي ههژار و ذبيحي را ديدهام. بازداشتت ميكنند.
اما حاجي به محض بازگشت به بوكان گفته بود ههژار و ذبيحي را ديده است. بازداشت شده و پس از انتقال به اروميه، مدتي را در زندان به سر برده بود.
با «ذبيحي» نشستيم و متن سخنراني را كه بالغ بر پانزده صفحه بود آماده و محض احتياط، به زبان فارسي ترجمه كرديم تا در مسكو دچار مشكل نشويم چون در آنجا متون فارسي را آسانتر ترجمه ميكردند.
سپس منتظر هيأت شيوعيهاي عراق شديم كه به دمشق آمده بودند تا ويزا و تمهيدات سفر را براي ما آماده كنند. به دفتر آنها رفتيم:
ـ هيأت كردها مستقل است.
ـ امكان ندارد. حرفش را هم نزنيد.
ـ مسؤولين رده بالاي حزب شيوعي تصميم گرفتهاند هيأت كرد به صورت مستقل و زير نظر پارتي به مسكو برود.
ـ لعنت به تصميمات ردهي بالا.
دكتر «صفاحافظ» كه يكي از همراهان ما در روماني بود گفت: «كسي نميتواند با ههژار دربيفتد. مرد بسيار با غيرتي است....»
هر چه اصرار كرديم نپذيرفتند. همان رفقاي سفر روماني بودند. وقتي بيرون ميآمديم به صفاحافظ گفتم: «مرا خوب ميشناسي! كاري ميكنم كه بهتر هم بشناسي».
با ذبيحي در گوشهاي نشسته بوديم كه ناگهان سروكلهي جلال طالباني پيدا شد. حالا ديگر جلال رئيس است و ميداند چكار كند. جلال گفت: «شيوعي به هيچ عنوان نميخواهد تو و ذبيحي به مسكو برويد. اگر ميتوانيد از راه ديگري خود را به مسكو برسانيد. آنجا همديگر را خواهيم ديد».
ـ مام جلال! متن سخنراني را به كردي و فارسي نوشتهايم. اگر ما نرسيديم تو هر كاري مصلحت دانستي انجام بده.
جلال متن را خواند و گفت: «از اين بهتر نميشود آن را به مسكو برده و به عنوان متن سخنراني استفاده خواهم كرد. اين بار از طريق «روشن خانم بدرخان»، سفارت چكسلواكي، ويزاي من و ذبيحي و «سينم بدرخان» را صادر كرد. جلال، مقداري پول به من و روشن خانم داد و هزينهي بليت هواپيماي هر سه نفر را هم پرداخت كرد. گفتيم از پراگ تا مسكو هزينهي سفر ما رايگان است و هزينهي بازگشت هم با شورويچيها خواهد بود. روزنامهاي عربي «الوطن» چاپ دمشق كارت خبرنگاري برايم صادر كرد اما هرگز حتي يك كلمه هم براي آن ننوشتم.
جلال و رفقايش به همراه گروه عراقي و سوري با كشتي از بيروت به مقصد حركت كردند. ما هم از طريق پرواز بيروت به ژنو، از آنجا به زوريخ، و از زوريخ به اشتوتگارت رفتيم. شب را در يك هتل به صبح آورديم. شاهانه بود. بالش و تشك پر قو و انواع غذاهاي فرنگي، پذيرايي آن شب ما بود. صبح سوار قطار شديم و به سوي «پراگ» حركت كرديم. گروههايي از كشورهاي ديگر نيز ما آمده بودند. پيش از رسيدن به پراگ، پليس چك در شهر «يليزنز» وارد قطار شد و گذرنامه و ويزاي مسافرين را براي بررسي گرفت. پس از دو ساعت بازگشتند و من و ذبيحي و سينم خان را پياده كردند.
ـ ويزاي شما كامل نيست.
ـ ويزا را از سفارت گرفتهايم.
ـ امكان ندارد. اين ويزاي سفارت نيست.
يك افسر هيكلي در دفتر نشسته بود و گوشش به سخن كسي بدهكار نبود. سينم به فرانسه و انگليسي و ذبيحي هم به فرانسوي دست و پا شكسته:
ـ جناب اجازه دهيد به يكي از دوستانمان در پراگ تلفن بزنيم (ميخواستيم با قاسملو تماس بگيريم)
ـ امكان ندارد.
و سوار بر قطار به سوي مرزهاي آلمان راهنمايي شديم. اگر از قطار پياده نميشديم بدون هيچگونه مزاحمتي ميتوانستيم تا پاريس و مادريد هم برويم. سر شب به «اشتوتگارت» رسيديم. در ايستگاهها ، اتاقكي شيشهاي هست كه خانمي در آنجا براي مسافران، اتاق و هتل پيدا ميكند. نقشهي هتل ها نيز روي ديوار است و مشخصات آنها، تعداد تختهاي خالي، و هزينهي اقامت ثبت شده است. تنها يك تخت پيدا كرديم كه آن را هم براي «سينم» يك شب هفده ليره رزرو كرديم. تاكسي با حقهبازي ما را چند دور در يك مسير آورد و برد و او هم هفده ليره گرفت. «سينم» مستقر شد و ما نيز سرگردان در ايستگاه مانديم. يك كيلو چاي، يك كيلو قهوه، و يك چادر سياه زنانه همراه داشتيم كه ميخواستيم آن را در مسكو به همسر يكي از افسران فراري ايران هديه بدهيم. صندوق اماناتي هم در ايستگاه بود كه كرايهي آن بيست «فنيك» و مخصوص گذاشتن چمدان و بارهاي اضافي مسافران بود. از قدم زدن خسته شديم و روي سنگفرش پيادهرو دراز كشيديم. ذبيحي چادر را روي سرش كشيد و خوابيد.
ـ بلند شو.
ـ چه خبره؟
ـ با اين چادري كه روي خودت كشيدي ياد زنهاي ايراني ميافتم... هنوز چشمانمان گرم نشده بود كه دو سرباز آمريكايي سر رسيدند:
ـ استراحت كردن در اينجا ممنوع است.
كمي قدم زديم و دوباره همان جا دراز كشيديم. سرباز آمريكايي مجدداًآمد و گفت:
ـ خوابيدن ممنوع است.
با انگليسي دست و پا شكسته به او فهمانديم كه جايي نداريم:
ـ خسته ميشويم. چكار كنيم؟
ـ دنبالم بياييد.
به كافهاي تاريك در داخل ايستگاه رفتيم. گارسون آمد. به اشاره پرسيد: پول كافي داريد؟ چهل «فنيك» پول آلماني داشتيم. پول سوري هم قبول نميكردند. يك كوكا و دو ليوان برايمان آورد. يك ساعت نشستن، دو ساعت نشستن و... خسته شده بوديم. دوباره شروع به قدم زدن در محوطهي ايستگاه كرديم. هوا روشن نميشد. به كافه بازگشتيم امابلافاصله بيرونمان كردند. مجدداً به سرباز آمريكايي برخورديم. با ما به كافه بازگشت و به گارسون گفت حق ندارد تا طلوع آفتاب ما را بيرون كند. بالاخره هوا روشن شد. دنبال سينم خان رفتيم و هرطوري بود پانسيوني با دو ليره پيدا كرديم. حالا نوبت تلفن كردن بود.
ـ قاسملو كاري بكن(قاسملو استاد دانشگاه پراگ بود)
ـ «خالد بكداش» كار شما را خراب كرده است اما داريم تلاش ميكنيم. تا چهار روز ديگر به برلين و از آنجا مستقيماً به مسكو خواهيد رفت.
نشستيم و شروع به حساب كردن نموديم. پنج روز پانسيون، هزينهي بليت اشتوتگارت تا برلين و... پولمان تمام ميشد. پس چي بخويم؟ هيچ. چه كار كنيم؟ گاندي يك ماه روزه ميگرفت و خم به ابرو نميآورد. چهار روز تمام هيچ نخوردم طوري كه هنگام راه رفتن پاهايم ميلرزيد. ذبيحي و سينم خان هم وضعيتي بهتر از من نداشتند اما احساس ميكردم يك وعده بدون من غذا خوردهاند. خدا كند اشتباه كرده باشم. به زبان كردي و خط لاتين، تلگرافي به عنوان روشن خانم نوشتم. دو سطر دو سطر در آخر كلمات، نقطه مي گذاشتيم يعني هر دو سطر يك كلمه. تلگرافچي پس از فرستادن تلگراف كه مجموعاً شش كلمه (اما در واقع دوازده سطر بود) گفت:
ـ زبان عجيبي داريد. هر كلمه دو سطر است.
ـ بله ما اصولاً آدمهاي زبان درازي هستيم.
بعدازظهر روز چهارم گفتم:
ـ چرا چاي و قهوه را نفروشيم؟
ـ فكر خوبي است. اما كي بفروشد؟
ـ من
ـ آخر زبان نميداني.
ـ كاري ميكنم.
كلاه سفيد را سرم كردم و شروع كردم اطراف ايستگاه داد زدن:
ـ آرابيان كافي(قهوهي عربي)
قهوه در مغازهها هر كيلو پنجاه مارك بود و هيچكس حاضر به خريدن از من نبود. عاقبت در ايستگاه اتوبوس، قهوه را بيست و سه مارك به يك پيرزن فروختم. شكمي از عزا در آورديم. سوسيس خوك خورديم.
ـ چاي كجاست؟
ـ بيا بگير.
ـ اينديان تي (چاي هندي)
گفتي دلالان حراج بازار «سقز» هستم. چاي را هم كسي نميخريد چون فكر ميكردند چاي مخلوط است. ذبيحي و سينم هم از پشت سر ميآمدند و به حركاتم ميخنديدند. فكري كردم و به قهوهخانهي ايستگاه رفتم و چاي را بيست و يك مارك به قهوهخانهدار فروختم. سوسيس شام آن شب هم جور شده بود.
صبح كرايهي پانسيون را داديم و كمي نان و پنير و سوسيس خورديم. يازده مارك هم بابت هزينهي بليت قطار خرج كرديم. هنوز پنج مارك پول نقد داشتيم. از ما خوشبختتر؟...
قطار در مسير حركت ميكرد و باران هم ميباريد. در «لايپزيك» توقف كرديم. خانمي گذرنامهها را وارسي ميكرد. ذبيحي گفت: «تو حرف نزن. بددهني. سينم خان جواب ميدهد». خانم پرسيد:
ـ چه كاره هستيد؟
وسط حرفهايش پريدم و گفتم:
ـ دلگاسيون، فستيوال، مسكو
ـ بفرماييد پايين. بايد به اداره برويد.
ـ خدا لعنتت كند. زبان تركي آب كشيده را از كجا آوردي؟ مثل اينكه دوباره بايد گرسنگي بكشيم و در پيادهروبخوابيم.
ـ غلط كردم. اشتباه كردم.
چمدان به دست از قطار پياده شديم و وارد خانهاي شديم كه يك سالن نسبتاً سرد با چند صندلي و ميز در آن بود. طولي نكشيد كه مردي باريك اندام آمد و روبروي ما نشست.
ـ كه هستيد؟ از كجا آمده ايد؟ و چرا به برلين ميرويد؟
داستان را تعريف كرديم.
ـ شما ميهمان ما هستيد. تا نيم ساعت ديگر بدرقهتان خواهم كرد. پولتان را هم پس بگيريد. در خدمت هستم.
ـ ها ! ديدي بد دهني من چكار كرد؟
قطار رسيد و ما سوار يك واگن پر از بچههاي كوچك شديم. يك زن بدقوراه با سيمايي بسيار خشن كه يك درجهدار آلماني بود وارد واگن شد و چنان فرياد زد كه هيچ ژنرال دورهي هيتلري هم، چنان داد نميكشيد. گويا از حضور ما د رجمع كودكان شاكي بود. به يك واگن ديگر رفتيم. از پنجره ي قطار بيرون را نگاه ميكرديم. بسياري از كارگران آسفالت، دختراني بسيار زيبا و از پر گل نازكتر بودند. گفتم:
ـ سينم نگاه كن! خيلي در مورد برابري زن و مرد شعار سر ميدهيد. اميدوارم به آرزويتان برسيد.
در ايستگاه برلين شرقي پياده شديم و چمدان به دست، در گوشهي يك ميدان، روي زمين نشستيم. به يك زن جوان آلماني كه ابروهايش را در با تيغ زده و به جاي آن فقط يك خط ابروي آبي كشيده بودچيزي گفتم. لبي ورچيد و رفت.
ـ گور پدر پدر سگت! چقدر پر مدعا؟
اهالي دور و بر ما هم جز زبان آلماني، زبان ديگري نميدانستند.
چكار كنيم چكار نكنيم، ناگهان چشمم به «مهر جوانان جهاني» روي يك روزنامه افتاد كه بچهاي داشت ميفروخت. اين روزنامه از هر كجا آمده باشد «جوانان» هم آنجا هستند. پسرك را با اشاره متوجه كرديم. او هم با ما برگشت و آدرس را نشان داد.
ـ خوش آمديد. چمدانهايتان را امانت بگذاريد.
ـ كجا؟
ـ در آن سالن.
يك سرهنگ پير، مسئول قسمت امانات بود. «ذبيحي» چهار كلمه روسي صحبت كرد و ته كشيد. سپس «سينم خان» آمد؛ چمدانها را تحويل داد و رسيد گرفتيم. جواني همراه ما آمد و به اتاقي در طبقهي بالاي ادارهي روزنامه هدايت كرد.
ـ الو كاك قاسملو. ما به برلين رسيديم. چكار كنم.
سخن به درازا كشيد. گفتم گوشي را به من بدهيد.
ـ عزيز من ! چكار ميكني ياچكار نميكني مهم نيست. فعلاً بگو غذا و خوراك و جاي خواب براي ما تهيه كنند.
ـ گوشي را بده به يكي از ميزبانان.
پس از چند «گوت گوت» و «شليختن پليختن» گفتن، گوشي را گذاشت و گفت: بفرماييد
ـ خدا صاحب فرمودهات كند.
به يك رستوارن رفتيم جاي شما خالي تا ميتوانستيم گوشت سرخ كردهي خوك خورديم. سپس سوار ماشين شديم و به مدرسهاي به نام «شليمان شوله» در جادهي فلان رفتيم. سينم به قسمت زنان رفت و ما هم در اردوگاه مردان مستقر شديم.
به هر كدام يك بالش و تشك بادي و دو پتو دادند. صبحانه هر نفر يك تخم مرغ پخته با نان و ناهار و شام سيب زميني و گوشت خوك گرفتيم. وقتي آب خواستيم گفتند به جاي آب، آبجو بخوريد چون شكمتان درد ميگيرد. دزدكي به دستشويي ميرفتيم و آب مينوشيدم. ذبيحي و سينم هم ياد گرفتند و شكم درد هم نگرفتيم.
چند روز بعد، تب و لرز شديدي گرفتم و به بيمارستان منتقل شدم. پزشك به بالينم آمد و گفت: «تو در يك جغرافياي پر مالاريا به دنيا آمدهاي و هرگاه به آب و هوايي مشابه وارد شوي، تب و لرز به سراغت ميآيد». دارو نوشت و به مدرسه باز گشتم. ذبيحي هم كه دست از شوخي برنميداشت حتي هنگام تب شديد به سراغم ميآمد و مسخرگي ميكرد. مترجم ما يك دختر باريك اندام گندمگون به نام «زگريتا» مسلط به زبانهاي فرانسه، انگليسي و اسپانيايي و دختري بسيار محترم و مورد علاقهي ما بود. هر روز به پراگ تلفن ميكرديم. گفتند در مسكو هم «ملا مصطفي» دنبال كار ما را گرفته است. اما وقت فستيوال گذشته بود و ما هم ناگزير در برلين مانديم. از ذبيحي شطرنج ياد گرفتم و روزها را به بازي ميگذرانديم. در اروپا چاي را كمرنگ ميخوردند. يك قوري داشتم كه چاي عراقي در آن دم ميكردم. چاي خشك را در قوري ريخته و روي آن آب جوش ميريختم. يك روز به ذبيحي گفتم:
ـ تو برو آب جوش بياور.
ـ ملا نميدانم چه بگويم و اين آلمانيها را حالي كنم.
ـ ربان نميخواهد كتري روي گاز غلغل ميكند.
ـ نميدهند
ـ قوري را گرفتم و به حياط رفتم. پيرزني نشسته بود. سراغ او رفتم و گفتم:
ـ شلخن پلخن، ئاوي كولاوخن (شلخن پلخن آب جوش خن)
پير زن از شدت خنده نميتوانست حرفي بزند. قوري را گرفت و پر از آب جوش كرد. يك پسر جوان عراقي به نام «فالح غنام» كه تصور ميكردم او هم مثل «سليم شاهين» تنها به دنبال شكمش باشد نزد ما آمد و اتاق ماسه نفره شد. دانشجوي مهندسي معماري بود. روزها سبيلمان را نگاه ميكرد و ميگفت:
ـ گوشهي سبيل چپت از گوشهي راست كوتاهتر است.
ـ واقعاً يك مهندس به تمام معنا هستي.
ذبيحي از نگاه او دانشمندي به تمام معنا بود. يك روز پرسيد:
ـ از كدام دانشگاه فارغالتحصيل شده است؟
ـ از دانشگاه تركش
ـ بله بله واقعاً دانشگاه با كيفيتي است.
چنين دانشگاهي هم در پهنهي گيتي وجود نداشت.
پردهاي در يك گوشه آويخته بود. سر در پرده كرديم. فالح غنام در حال عشق بازي با زگريتا بود. فالح پس از پايان مراسم بيرون آمد و با قسم و قرآن گفت: «اين دختر شيوعي و بسيار پاكدامن است. فكر ناجور نكنيد».
ـ نه نه كاك فلاح! ما ميدانستيم از بين رانش تخم مرغ در ميآوري.
يك مرد كوتاه بالاي گردن كلفت ايراني به ديدن ما آمد:
ـ من يك آقاي يزدي هستم و يك همسر آلماني دارم. اجازه ميدهيد به ديدنتان بيايد؟
ـ لازم نيست انشاءالله به پاي هم پير شويد.
ـ نه حتماً او را با خودم ميآورم.
يك زن باريك اندام زرد روي با چشمان تنگ و سر و ساق باريك، وارد شد و با ما دست داد.
ـ آقاي يزدي هيچكس پيدا نشد اين تازي زرد را گير آوردهاي؟
ـ ترا به خدا مواظب باش. همسرم كمي فارسي بلد است.
به مدرسه كه رفتيم دوزاده مارك آلمان غربي داشتيم. سوار بر قطار به برلين غربي رفتم و با چهل مارك شرقي عوض كردم. قاچاق خوبي بود. اين را هم «زگريتا» به ما ياد داده بود.
هنوز ياد نگرفته بودم كه در دستشويي آب بنوشم، يك شب براي خوردن يك ليوان آبجو بيرون رفتم. ذبيحي گفت: «زود برگرد نگران ميشوم». هنوز سفارش آبجو را نداده بودم كه يك آلماني صد كيلويي گفت: «اَراب؟ كايرو؟» (عرب؟ قاهره؟) با تكان سر پاسخ دادم بله. مچم را گرفت و روي صندلي نشاند و ودكا سفارش داد:
ـ نميخورم
مچ دستم را فشرد.
ـ آخ دستم.
ـ ودكا را خوردم. از نوك زبان تا معدهام سوخت.
ـ يكي ديگر
به زور سه ليوان ودكا به خوردم داد. اين مرد افسر «اس.اس» هيتلر در قاهره بود و خاطرات خوشي از آنجا به ياد داشت. رفيق شديم چه رفيقي. به خواهش «بارمن» از هم جدا شديم. وقتي برگشتم پاهايم قيچي ميكرد. ذبيحي عصباني شد:
ـ كجا گم شده بودي؟
ـ حرف نزن! يك دوست خوب پيدا كردهام.
روي تخت دراز كشيدم و تا سرظهر بيدار نشدم.
يك روز در ميان تلفنهاي روزانه به قاسملو، آدرس فردي به نام «نوروزي» را داد و گفت: «گفتهام كارتان را راه بيندازد». من و ذبيحي با تراموا رفتيم. خيلي گشتيم اما آدرس را پيدا نكرديم. از يك كابين تلفن زديم.
ـ منزل تشريف دارند؟
ـ بله بفرماييد.
گوشي تلفن را گذاشتم.
ـ چرا آدرس را نپرسيدي؟
ـ يادم نبود.
جيبهايمان را گشتم اما ده فنيكي پيدا نكرديم. عاقبت به هر بدبختي بود نشاني را پيدا كرديم.
ـ سلام عليكم
يك تهراني سبزه روي قدبلند با بيني برجسته كه چهار خط تلفن روي ميزش پهن شده بود و سيماي اعليحضرت را به خاطرمان ميآورد. پرسيد:
ـ چه ميخواهيد؟
و بدون آنكه در انتظار پاسخ بماند به دختري زنگ زد و با او قرار گذاشت.
ـ بله چي ميفرموديد؟
اين بار با يك دختر فارس زبان، وقت ملاقات گذاشت.
ـ ها چي فرموديد؟
در ميان تلفنهاي پشت سر هم آقا، عرض حال كرديم و بالاخره:
ـ قاسملو را نميشناسم؟ كيست؟ چه كاره است؟
ـ يك كرد و در پراگ استاد دانشگاه است.
ـ كرد ديگر چه سيغهاي است؟ خيلي براي من تازگي دارد. قاسملو، چرا به ايران بر نميگردد. در پراگ چه ميكند؟
گفتم برويم بهتر است فايدهاي ندارد. ذبيحي شروع كرد: به خاطر انسانيت، نوع پروري و.... خندهام گرفته بود و نميتوانستم خود را كنترل كنم. موقع بيرون آمدن، ذبيحي پرسيد:
ـ ملا چرا ميخنديدي؟
ـ دوست مثل اين بود كه براي گدايي نزد يك كدخدا بروي و بگويي به خاطر خليفهي «ايندرقاش» كمكم كن.
ذبيحي هم خنديد و عطاي آقاي نوروزي را هم به لقايش بخشيديم.
از مسكو نااميد شده بوديم. كجا برويم؟ چگونه برگرديم؟ از اينجا تا دمشق بسيار راه است.
سفارت مفارت سوريه يا مصر در برلين فعال نيست؟ كنسولگري هم ندارد؟ به «بُن» برويم بهتر است. رفقاي ما كيسهاي نان و پنير و هركدام يك سيب به همراه بليت قطار تهيه كردند و پنج مارك هم به عنوان خرج سفر پرداختند. در قطار جا نبود. ناچار «سينم» را در يك واگن شش نفرهي زنان جا كرديم و خود هم در كريدور قطار به انتظار رسيدن به مقصدي به مسافت مسافت ششصد كيلومتر نشستيم. من در سالن، كنار يك توالت نشسته بودم. هر چند دقيقه يك بار پسرك يا دختركي ميآمد و به دستشويي ميرفت. چشم غره اي رفتم حسابي ترسيدند و ديگر نيامدند كه نيامدند. آن شب را هم به بدبختي گذرانديم. ميگويند دو مرد در زمستان، يك پتو براي دو نفرشان داشتند كه شبها روي سر يكشيدند و صبحها هم به صورت مشترك روي شانه ميانداختند.
زمستان گذشت و بهار سر رسيد. يكي از آنها گفت:
ـ بلاخره زمستان هم تمام شد.
ـ بله ! مانند سگها گذرانديم.
در ايستگاه كلن پياده شديم. به طرف باجهي تلفن و دفتر آن رفتم. سفارت سوريه در «بن» فعال نبود. آب سردي بر پيكر نااميدمان بود.
ـ سفارت مصر چي؟
ـ اداره دارد اما چه كسي جواب ميدهد؟
ـ بد نيست. تيري در تاريكي است.
ـ الو ! سفارت مصر؟
ـ بله
ـ ما سوريهاي هستيم و به مشكل برخورده ايم. سفارت سوريه در بن فعال نيست. چاره چيست و چكار كنيم؟
ـ من «عبدالفتاح» ديدي هستم. نشاني بدهيد الان ميآيم.
ـ خب چطور ترا بشناسيم؟
ـ قد بلند با پوست تيره هستم.
ـ مردي سيه چرده آمد و گفت: «فعلاً هيچي نگوييد». ما را به رستوارن نزديك ايستگاه برد و غدايي شاهانه سفارش داد. پنج مارك هم روي ميز گذاشت:
ـ اين را برداريد. چون ميدانستم با اين مبلغ به سفارت سوريه ميرسيد، پنج مارك دادم و گرنه بايد پول بيشتري در اختيارتان ميگذاشتم. از خط شماره چهار سوار شويد و پنج ايستگاه بعد پيداه شويد. به باغچهاي سه گوش ميرسيد كه سفارت سوريه آنجاست (سالها بعد فهميديم كه «ديدي» داستان نويس است و بعدها سفير مصر شده است). با نشاني كه داده بود به شهرك «بادگوزبيرگه» و سفارت سوريه رسيديم.
ـ صبر كنيد. از كجا معلوم سفير از بعثيهاي سگ نباشد؟ از كجا معلوم بيرونمان نيندازد؟ از كجا معلوم اگر متوجه شود كرد هستيم مشكلاتي برايمان ايجاد نكند؟
ـ پس چه خاكي روي سر بريزيم؟ به اميد خدا ميرويم. بيرونمان هم كنند ميآييم و جلوي اتومبيلش دراز ميكشيم تا ما را زير كند.
با هزار ترس و لرز، زنگ در را به صدا درآورديم. يك خانم آلماني در را باز كرد. در سالن انتظار، به انتظار سرنوشت نشستيم. يك عرب اهل حلب هم آنجا بود. ميگفت: عريضه دادهام براي ازدواج، كه مساعده بگيرم. شما اشتوتگارت را ديدهايد؟
ـ بله.
ـ به ديدن كارخانهي مرسدس نرفتيد؟
ـ نه
ـ نيمي از عمرتان برباد است. چنين فرصتي را نبايد از دست داد. كل هزينهي بازديد، دو مارك بود.
ـ شيطونه ميگفت بلند شوم و با چند اردنگي حالش را جا بياورم. پدر سگ نميداند ما آه نداشتيم با ناله سودا كنيم حالا برويم و از كارخانهي مرسدس بازديد كنيم.
چند دقيقه بعد صدايش كردند و وارد شد. پس از چند دقيقه صداي داد و فرياد و فحش و ناسزا هم به دنبال آن محيط سالن را فرا گرفت.
ـ فلان فلان شده! مگر سفارتخانه گداخانه است؟ كافي است هر روز چهار كلاهبردار مثل تو به اينجا بيايند: قربان پول نداريم قربان پول نداريم. به اين هم راضي نيستي ميخواهي زن آلماني برايت بگيرم. از جلو چشمانم گم شو و گرنه ميدهم بازداشتت كنند. پسرك با عجله بيرون آمد و رفت. حسابي ترسيده بوديم. مردي كوتاه قد با چشمان گرد تنگ كه اصلاً به سفير شباهت نداشت وارد سالن شد:
ـ خوش آمديد.
ـ سلامت باشيد.
ـ با سفير كار داريم؟
روبروي ما نشست.
ـ بفرماييد من سفير هستم.
ـ جناب ميخواستيم از بيروت به مسكو برويم....
و ماجرا راتعريف كرديم:
ـ هر سه نفر كرد هستيد؟
ـ بله
ـ پس استقلال طلب هستيد؟
ـ قربان اين چه حرفي است؟
ـ خب حالا شما سه نفر و من يك نفر. اكثريت با شماست.
ـ ما مشكلات بسياري را پشت سر گذاردهايم. چگونه دلتان ميآيد اينطوري با ما حرف بزنيد.
ـ من حيات خود را مديون يك كرد هستم كه يكبار مرا از اعدام نجات داده است. هر كاري بتوانم برايتان انجام خواهم داد.
ـ آن كرد كه بود؟ ممكن است بيشتر توضيح دهيد؟
آهي كشيد و گفت:
ـ جلادت عالي بدرخان. خدا رحمتش كند. از چنگ فرانسويان كه حكم ادعام مرا صادر كرده بودند گريختم. او دو ماه در خانهاش پناهم داد تا حكم بخشودگيم را گرفت.
ـ اين خانم، دختر «جلادت بدرخان» است.
با تعجب «سينم» را نگاه كرد و با صداي بلند نام همسرش را فرياد زد:
ـ خانم از پلهها پايين آمد و «سينم» را در آغوش كشيد.
ـ سينم شاگرد عزيزم كدام فرشته تو را به من بازگرداند؟
فضا كاملاً زمانتيك شده بود. همسر آقاي سفير در دمشق استاد حقوق و «سينم خانم» دانشجوي او بوده است. سينم را با خود برد و رفت. سفير گفت:
ـ ميدانم به خاطر سينم خيلي زحمت كشيدهايد. سينم نزد خانم من خواهد ماند و شما نيز به هتل خواهيد رفت تا من از دمشق كسب تكليف كنم و ترتيب بازگشت شما را بدهم. ناهار سفيرانهاي ميل كرديم. سپس به هر كدام بيست مارك پول توجيبي داد و با اتومبيل سفارت به هتل كوچكي در كنار «راين» رفتيم. هر اتاق تختي دو نفره و مجموعاً هشت اتاق داشت. يك تاق براي سينم كه روزها نزد همسر سفير بود و شبها به هتل بازميگشت و يك اتاق هم براي من و ذبيحي اختصاص دادند. من و ذبيحي، بلا نسبت، مثل زن و شوهر در كنار يكديگر ميخوابيديم.
به مغازهاي رفتيم كه قند و چاي و نان و خوراكي تهيه كنيم. چشمم به يك شيشه شراب «الزاس» بلند افتاد. چهار مارك قيمت داشت. خيلي هوس كرده بودم كه مشروب بخورم.
ـ اجازه نميدهم بخري.
ـ آخر به تو چه مرد؟ از سهم بيست مارك خودم ميخرم.
ـ اجازه نميدهم ملا.
ـ ميخرم. اصلاً به تو چه؟ مگر اجازهي من دست توست؟
مشروب را خريدم و در حالي كه به اصطلاح قهر كرده بوديم پشت به پشت هم به هتل بازگشتيم. روي تخت نشستم و سر بطري را باز كردم. ذبيخي در كنار پنجره ايستاده و با صدايي ناخوش حافظ ميخواند. در حالي كه پشتش به من بود گفت:
ـ همهاش را تنها ميخوري؟
ـ آره ميخواهم خودكشي كنم. به تو چه؟
ـ يك ليوان هم به من بده.
ـ خدا لعنتم كند اگر يك قطره هم بدهم بخوري.
ـ جان پدرت يك ليوان بده بخورم.
بطري را به دهان گذاشته و لاجرعه سركشيدم. از غروب تا ساعت ده صبح فردا بيهوش بودم.
هفتهاي يكبار ناهار ميهمان جناب سفير بوديم اما باقي اوقات به رستوران رفته و سيب زميني پخته و گوشت خوك ميخورديم. يك روز هوس كرديم غذاي ديگري بخوريم. دست روي منو گذاشته و گارسون را حالي كرديم. هشت تخم مرغ نيمرو و يك ظرف سيبزميني سرخ كرده آوردند. نان خواستيم آوردند اما خيلي كم بود. باز هم نان خواستيم اينبار هم آوردند. وقتي براي بار سوم درخواست نان كرديم گفتند: «ديگر كافي است».
يك روز خبر آوردند كه «علي حيدر سلمان» سفير عراق به باد «گوزبيرگ» آمده است.
ـ ذبيحي! برويم؟
منشي گفت: «جناب سفير وقت ندادهاند. اجازه نداريد». روي يك تكه كاغذ به زبان كردي نوشتم: «دو سوري براي ديدار تو آمدهاند».
ـ لطفاً اين را به سفير بدهيد.
ـ منشي چند لحظه بعد بازگشت و گفت:
ـ بفرماييد.
ـ نوشتهايد سوري هستيد اما كردي حرف زدنتان عراقي است.
ـ من همان كسي هستم كه به بحث در لبنان فرستادي.
ـ تو ههژاري؟ اينجا چكار ميكني؟
ـ جناب! كاري كه تو در جواني ميكردي، الان من انجام ميدهم اين حال و اين حكايت... هنگام خداحافظي «صد مارك» روي ميز گذاشت و گفت:
ـ حتماً دوباره نزد من بياييد. ببخشيد ناقابل است.
ـ نه نميخواهيم ممنون.
ـ بايد بخواهيد.
پول را گرفتيم و هر كدام سيسه دلار برداشتيم. ديگر سراغ سفير هم نرفتيم. ذبيحي روزي دو پاكت سيگار «چستر فيلد» به ارزش هشت مارك ميخريد. دوست نداشتم به مشكل بربخورد. خودم يك پاكت سيگار برگ به ارزرش يك مارك ميخريدم. يك روز ذبيحي گف:
ـ ملا! اين سيگار خيلي بدبو است. برو بيرون بكش.
ـ فلان فلان شده من به خاطر تو اين سيگار بوگندو را ميكشم.
ـ مرا ببخش ملا ! نميدانستم.
يكبار ديگر هم نفري بيست مارك از سفير سوريه گرفتيم. چند روزي پشت سر هم پس از هربار پرس و جو ميگفتند:
ـ مرتباً با دمشق مكاتبه ميكنم اما جواب نميدهند. شايد «خالد بكداش» موش دواني ميكند.
سپس به پيك سفارتخانه گفت:
ـ به دمشق برگرد و پيش از رفتن به خانه، به وزارت كشور برو و پيگير نامهها باش. ببين چرا جواب نميدهند.
چند روز بعد پيك سياسي تماس گرفت و گفت:
ـ هنوز نامهها را باز نكرده بودند. وقتي من رفتم پاكتها را گشودند و دستور دادند.
سفير گفت:
ـ اين هم از دولت من.
روزهايي كه دي اين شهر بوديم كارمان گشت و گذار در شهر و بازديد ار امكان ديدني بود هر دختر يا پسر گندمگون را ميديديم ميپرسيديم: كه هستي و اهل كجايي؟ تعداد كمي هندي بودند اما اكثرا به ايرانيها برميخوريم. يكي از ايرانيها گفت:
ـ كردها اينجا زياد هستند. «علي قاضي» هم در سفارت است. بيچاره چون پدرش را خيلي اذيت كردهاند اينجا پول خوبي ميگيرد.
يك رستوران دانشجويي در بن هست كه كردها بدانجا رفت و آمد ميكنند. به ذبيحي گفتم: «برويم و با كردها آشنا شويم». نزد يك پليس راهنمايي رفتيم و پرسيديم: «رستوارن دانشجويان». به پليس ديگري اشاره كرد و به همراه او تا ورودي رستوارن رفتيم. به يك جوان فارسي زبان برخورديم.
ـ دانشجوي كرمانشاهي هستم اما كردهاي عرب، بيشتر اينجا ميآيند.
از پشت سر، يك كلهي تاس ديدم:
ـ خودش است. استاد شهاب است. استاد شهاب!
در مدرسهي «فيلي» بغداد مدير بود و براي ادامهي تحصيل در رشتهي پزشكي به بن آمده بود. عصرانهاي با هم خورديم و از آن روز به بعد در گشت و گذار و بازديد از ديدنيهاي شهر همراه يكديگر بوديم.
حمام اين شهر مانند شهرهاي خودمان بود اما نمرهنمره بود و هر بخش يك نمره داشت.
نمرهها را هم بر اساس نياز مشتريان تقسيم بندي كرده بودند. «نمرهي اعصاب»، «نمرهي روان»، «نمرهي» و... گفتم:
«من اعصابم به هم ريخته است و ميخواهم كمي عاقلتر شوم». ذبيحي هم گفت: «من هم ميخواهم از آب براي درمان خارش استفاده كنم... وارد نمرهها شديم اما مشخصاً آب هر دوي ما از يك لوله تأمين ميشد».
چهارده روز بعد «بادگوزبيرگ» را به سوي «ميلان» ترك كرديم. در بانك ايستگاه، پول آلماني را باپول ايتاليايي عوض كرديم. پول خردها را عوض نميكردند. چكار كنيم چكار نكنيم. گفتم: «شما زبان ميدانيد در جايي عوض كنيد». گفتند: « اگر بانك نخواهد كسي حاضر به چنين كاري نخواهد بود. پول خردها را گرفته و به يك مغازه در گوشهي خيابان رفتم. هر مارك را با يكصد و بيست ليرهي ايتاليايي عوض كردم. صاحب مغازه سرم كلاه گذاشته بود اما كاچي بهتر از هيچي. ذبيحي و سينم گفتند: «بقيهي پول خردها را هم عوض كن». گفتم: «نه اينبار شما بفرماييد كه با قانون و بانك و زبان آشنا هستيد». بالاخره بقيهي پولها را هم عوض كردم.
شب در ژنو مانديم. بين ميلان و ژنو، قطار توقفي كرده بود. من هم كه تشنه بودم از روي ريل پريدم تا نوشابهاي بخورم. مأموري كه آنجا بود با صداي بلند چيزي گفت كه انگار ممنوع است. من هم به زبان كردي گفتم: «گور پدرت! پس از كجا بروم؟ اشاره كرد كه بروم اشكال ندارد.
اتاقي در يك هتل پيدا كرديم. سينم شروع به گريه كرد. گفتم:
ـ عزيزم گريه نكن. دو برادر و يك خواهر ميتوانند در اتاقي با هم بخوابند و مشكلي هم پيش نيايد.
خنديد و آرام گرفت.
صبح زود سوار كشتي شديم. ذبيحي نگاهم ميكرد و ميخنديد.
ـ چيه؟
ـ قرص سرگيجه خريدهام. تو نداري. آخ وقتي سرگيجهات را ببينم؟
كشي ما «ليديا» نام داشت و يوناني بود. بليت ما هم درجه دو بود. تختهايمان دو طبقه و روي هم بود. روده درازيهاي زنان يوناني و ايتاليايي مغز سرمان را برده بود. حتي يك لحظه هم از حرف زدن نميافتادند.
ذبيحي گفت: «ملا اين درجه دو نيست درجه گُه است». اما هنگام غذا خوردن به سالن عمومي ميرفتيم كه بسيار مجلل و باشكوه بود.
روز دوم تازه آفتاب بالا آمده بود كه ديدم ذبيحي روي عرشه نشسته و با چشمان از حدقه درآمده رنگ به رو ندارد و تلو تلو خوران راه ميرود:
ـ قرصهايت را بخور. ريدم به تمام قرصهايت.
اما حالش واقعاً ناخوش بود.
ـ هندوانه بياورم؟
ـ نميدهند.
به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه شصت درصد يونانيها تركي ميدانند. يك قاچ بزرگ هندوانه آوردم.
ـ ملا نميخورم.
ـ بهتر
جلوي چشمان ذبيحي، هندوانه را تا پوسته خوردم. دو روز تمام از بند سرگيجه خلاص نشد. يك روز صبح، مردي با كلاه و حولهي سفيد، كنار ميز ما نشست. ميخواست اداي پادشاه مراكش را در بياورد. سفير مراكش در سوريه بود و براي اولين بار به دمشق ميرفت. عربي نميدانست و تنهنا چند كلمه از بر كرده بود. از من خواست كه عربي يادش دهم. بزمي شده بود كه نپرس. فحشهاي كردي را با عربي آميخته و ميگفتم: بگو انشاءا…
ـ انشاءا…
تعدادي پسر و دختر مدرسهاي اهل آتن به همراه استاد خود به گردش آمده بودند. يكي از آنها كه كمي تركي ميدانست به جاي «هاوآ» ميگفت: «خي خي». با هم دوست شده بوديم. ميپرسيد:
ـ فلان كلمه به زبان تركي يعني چه؟
و معادل كلمه را ميگفتم.
بعد ميگفتم:
ـ من زبان يوناني باستان را ميدانم.
ـ تهرسه كوروولهي مامي خوت(پشكل عموي خودت)
يك ساعت طول ميكشيد تا جمله را ياد ميگرفت. بعد نزد استادش ميرفت:
ـ پرفسور! «تهسهكولوومهخوي» گريك؟ (يوناني)
ـ نه.
برميگشت و ميگفت:
ـ نو گريك
و جملهاي ديگر ميگفتم. اوقات شيريني بود.
يك روز صبح دريا را از روي عرشه نگاه ميكردم. ناگهان يكي گفت:
«ياخرا» (به زبان يوناني يعني روز خوبي است، اما عربي به معناي اي گه.)
گفتم: ياخرا و نصفي.
ذبيحي و سينم گفتند: «حق اول و آخر را از تو گرفت». يك جوان نزد ما آمد و به زبان نيمه عربي و نيمه اسپانيايي گفت: «عرب حلب هستم و سيسالهام. سه سال در كاراكاس (پايتخت ونزئولا) كار كرده و پانزده هزار دلار كاسب شدهام اما عربي را فراموش كردهام. ممكن است دوباره عربي را به من ياد بدهيد سي سي.
ـ سيسي جان! سه ساله، زبان بيست و هفت سالهاي مادري را فراموش كرده است. حالا چگونه شش روزه به خاطر ميآوري؟ در كاسبي اينقدر باهوش و در زبان، اين قدر نفهم؟
ـ سيسي صحيح.
با يك پيرمرد يوناني اهل آتن آشنا شديم.
ـ اسم شما چيست؟
ـ حاجي عبدالرحمن
به تركي حرف ميزديم. او هم كلمات را قاطي ميكرد. يكبار پرسيد:
ـ از يك حيوان خيلي خوشم ميآيد. نامش را فراموش كرده ام.
ـ كدام حيوان؟
ناگزير دستهايش را روي گوش گذاشت و عرعر كرد.
ـ ها هيشك
ـ بله بله اگر برايت امكان داشت يك عكس از هيشك برايم بفرست.
ـ چشم! عكس خودت و پدرت را برايت ميفرستم.
صدبار تكرار كرد:
ـ حاجي عبدالرحمن! يادت نرود حتماً برايم بفرستي.
در بندر «پيريه»ي آتن پياده شديم. گفتند: كشتي هشت ساعت توقف خواهد داشت. از رانندهي يك اتوبوس پرسيديم:
ـ آتن؟
ـ بله آتن.
سوار بر اتوبوس به آن سوي شهر رفتيم. بليتچي، بليت ديگري خواست. يقه اش را گرفتم و به تركي گفتم: آتن كجاست؟ يك مرد كه تركي ميدانست ما را از هم جدا كرد و يك تراموا نشان داد. سوار تراموا مستقيم به آتن رسيديم. داخل قطار برقي پيرمردي كور، كمانچه مينواخت و انسان را سرخوش ميكرد. بيست دراخما در كلاهش گذاشتم. ذبيحي گفت:
ـ قرني آقا هم چنين گهي نخوره است.
ـ اين كمانچه بيش از اينها ارزش داشت.
مثل عاشقي كه سالها از يارش دور بوده است و ناگهان معشوقهاش را مييابد عشق ميكردم:
«نگاه كنيد اين همه مگس نازنين چطور روي حلواها پر ميزنند». هزاران مگس همزمان بال ميزدند. خدا را شكر از بيمگسي آلمان خلاص شديم. مگسهاي آتن بوي مگسهاي بغداد و دمشق ميدهند.
پيش از هراقدامي، يك باقلواي استانبولي نوش جان كرديم. قسم خوردن و چانه زدن فروشندگان يوناني مرا به ياد دمشق ميانداخت اما اجناس واقعاً ارزان بود. «سينم» براي مادرش پيراهن و هديه خريد. ذبيحي جيبهايش را پر از پاكت سيگار كرد. من هم «سهبيك» جنجر فنجر را دوازده دراخما خريدم. فروشنده كه سرم كلاه گذاشته بود ده سنگ چخماخ هم هديه داد. به ديدن «آكروپوليس» رفتيم. واقعاً انسان از مدنيت و هنر چهار هزار سالهي يوناني شگفت زده ميشد. در كشتي با يك وكيل دادگستري عرب اهل عراق آشنا شديم. از يونان ميگفت:
ـ پسر! اين آتنيها خيلي خرند. من در رستوران تخم مرغ خواستم، مرغ آوردند.
ـ چطور؟
ـ روي كاغذ عكس يك مرغ كشيدم و به گارسون دادم.
ـ خب استاد عزيز! عكس تخم مرغ را هم كنار مرغ ميكشيدي.
ـ براي چي؟ يعني اين الاغ نبايد ميفهميد؟
ـ بله واقعاً دنيا پر از آدمهاي خر و نفهم است!
در روزهاي مسافرت با كشتي، شعري در مورد روزگاران ناخوش سفر و بدبختيهايي كه كشيده بودم سروده بودم كه بر وزن «ئهم چهژني سالي تازهيه نهوروزه ها تهوه» و سر بند آن اين بيت بود:
«روييم هه تا ييلزنهرو له ولاگهرامهوه
نهيهيشت ههرم پراگي، شيوعي شامهوه»
از شش بيت، فقط سه بيت را به خاطر ميآورم كه آن هم به لحاظ استفاده از برخي كلمات، تغييراتي كرده است.
برلين و دوشهكي لهههوا، گوشت بهرازي پيس
ئاوهدهستي ناوقهتار و بهبيوه سروقهتيس
ديدي به خوي و فينف ولهريي گودزبيرگهوه
مالي سهفير و جووته لهسهر تهختي وهركهوه
ميلان و جنينهوا ولهسهر ليديا له ديك
رووت ورهجال و سيس، لهبهريكا نيه دريك
كه من ميخواندم و «ذبيحي» و «سينم» سربند آن را تكرار ميكردند.
شب در دريا منظرهي آتشفشاني «استرومپولي» بسيار زيبا و تماشايي بود. وقتي از آتن حركت كرديم، حتي يك پاپاسي هم نداشتيم. كشتي در بندر «اسكندريه» پهلو گرفت. عدهي زيادي به بندرگاه آمده بودند. از روي عرشه، «سينم»، براي يك مرد درشت هيكل طاس دست تكان داد:
ـ آپو ما را ديد و با خود به يك رستوران در كنار بندر برد. آنقدر خرچنگ دريايي و آبجو خورديم كه شكمهايمان باد كرده بود. «سينم» به مادرش تلگراف كرد كه دنبال ما به بندرگاه بيايد. به گمانم نه روز و هشت شب در ديا بوديم. نماز عشاء به بندر بيروت رسيدم. سخت تب داشتم. «روشن خانم» با تاكسي چشم انتظار بود. مستقيماً به دمشق رفتيم. در دمشق «قدري جاني» شاعر را ديدم. خنديد و گفت: «تو و ذبيحي هميشه دنبال خطر هستيد. خب چكار كرديد؟» خيلي ناراحت شدم اما چيزي نگفتم.
سه روز بعد به حلب بازگشتم و به هتل «يرموك» رفتم كه مالك آن «مجيدآقا» يك كرد اهل «عفرين» بود. «محمود فهقي محمد همهوندي» هم آنجا بود كه دلسوزانه از ملت كرد دفاع ميكرد اما نخستين كسي بد كه در سليمانيه به آرمانهاي كرد خيانت كرد و اتفاقاً اولين جاش هم كه در سليمانيه توسط پيشمرگان ترور شد هم او بود. براي صرف صبحانه در لابي هتل نشسته بودم كه «سعيد» همان كه همراه من و جگرخوين به گردش در شهر ميآمد وارد شد و نشست:
ـ ههژار با «خالد بكداش» چطوري؟ او نخواست تو وظيفهات را به انجام برساني. نه؟
ـ من آواره و بيكس؟ هنر نيست مرا مسخره كني. قرار بود كاري انجام شود اما قسمت نشد.
ـ فكر ميكني مسخرهات ميكنم؟
ـ بله «قدري جان» هم تشر ميزد....
ـ تا امروز هر سال هزار ليره حق عضويت به حزب شيوعي پرداختهام. پاي اسبم را به فلان مادر بكداش كنم. ببين چگونه بيآبرويش خواهم كرد. تو رفته بودي به كرد و كردستان خدمت كني. اگر ما وجدان داشته باشيم بايد قدر تو را بدانيم و دوست و دشمن خود را بشناسيم....
از حلب به تربهسپي بازگشتم.
«دكتر نافذ» برادر بزرگ «دكتر نورالدين زازا»، پس از قيام «شيخ سعيد» در تركيه آوارهي سوريه شده بود و در «قاميشلي» طبابت ميكرد. هر كرد روستايي و فقيري كه نزد او ميرفت به رايگان معاينه و مداوا ميشد. روزي تعريف ميكرد:
«يكبار به روستايي رفتم كه گفتند پسر بيماري آنجاست كه جوان و ندار است. يك قوطي شكلات هم با خود برده بودم. مادرش گفت:
ـ بلند شو پسر دكتر برايت شكلات آورده است.
ـ من هوس خوردن پياز هم نميكنم ميگويند شكلات بخور.
گفتم: «حق داشت چون من هم پياز را از شكلات بيشتر دوست دارم».
يك شب در «قاميشلي» ميهمان «حاجي ميرزا» بودم. «احمد آقا» افسر سابق عثماني كه مردي بسيار شيرين كلام بود نيز آنجا ميهمان بود. شب رختخواب ما را در ايوان پهن كردند و ما هم ديروقت خوابيديم. هنوز چشمانم گرم خواب نشده بود كه با صداي ميكروفون مسجد از جا پريدم. احمد آقا كه نشسته بود و سيگار ميكشيد گفت:
«داستاني برايت تعريف كنم. خانهام در يك روستا بود. خادم مسجد، سيدي بود كه الاغش را با قلوهسنگ بار ميكرد. الاغ بيچاره هم از هنگام عصر تا صبح روز بعد عرعر ميكرد. يكي از همسايهها آمد و گفت: «تو آدم دنيا ديدهاي هستي. صداي عرعر الاغ سيد ديوانهام كرده است. چارهاي بينديش». گفتم: «شب هنگامي كه هيچكس متوجه نشود مقداري روغن درون ما تحت نره خر بمال». صبح زود سيد آمد و گفت: «احمد آقا به دادم برس الاغم از ديشب به جاي عرعر، نالهاي ميكند و پس از آن صدايش در نميآيد. چكارش كنم؟» گفتم: «مام سيد! يك سال در اطراف «قارس» اين مسأله پيش آمد و الاغها بيمار شدند. بهتر است اين نره خر را تا سقط نشده بفروشي و يك ماده الاغ بخري. با اين تدبير، مردم ده از صداي عرعر الاغ رهايي يافتند».
پنجاه نفر از كردهاي شيوعي جزيره كه هر كدام ششصد ليره پرداخت كرده بودند همراه كاروان راهي مسكو شدند. همان روز نخست در مسكو گفته شده بود:
ـ فرمان رفيق خالد است: هيچكس نبايد بگويد كرد هستم. شما هم بايد لباس عربي بپوشيد و بگوييد عرب سوريه هستيد. هر كس خلاف دستور عمل كند اخراج خواهد شد.
كساني كه از سفر برگشته بودند زبان به گلايه گشودند و مردم نيز چون خاطرهي بدرفتاري حزب با من و «ذبيحي» را هم فراموش نكرده بودند حزب را مورد عتاب قرار ميدادند. حزب شيوعي هم مانند اكثر احزاب شيوعي ديگر هنگامي كه با اعتراض كسي مواجه ميشد بلافاصله با استفاده از كليشهي «جاسوس» و اينكه «فلاني دلار به جيب است» او را متهم به نوكري استعمار ميكرد.مدتي گذشت و حزب شروع به تصفيهي اعضاي ناراضي خود كرد و حتي «هاراكيل» ارمني هم از حزب اخراج كرد. اخراج شدگان هم بيكار ننشستند و هر جا يك شيوعي را ميديدند وسايل همراهش را ضبط و سپس كتك كاري مفصلي ميكردند. در دهات به شيوعيها نان نميدادند و خلاصه «سگكشي» شده بود كه نگو و نپرس.
يك روز عصر «رمو» مسئول حزب در قاميشلي مرا به خانهي خود برد و شام ميهمان او شدم.
ـ فلان فلان شدهها نه هيچ ميدهند نه كمكي ميكنند و نه گندمي به عنوان سهم پرداخت ميكنند.
ـ رفيق رمو! كرم از خود درخت است. شما كه اكثر اعضاي فعال حزب را فقط به خاطر اعتراض، اخراج و به آنها تهمت «نوكر استعمار» زدهايد فكر نكرده بوديد كه اين افراد از محبوبترين اعضاي حزب بودند؟
ـ بسياري از آنها به خاطر تو ما را سرزنش كرده فكر ميكنند عامل نرسيدن تو به «مسكو» ما بوده ايم.
ـ من در مورد شما چيزي به كسي نگفتهام. فقط گفتهام ويزاي ما كامل نبوده است. اگر اين موضوع مايهي اعتراض آنها شده است من بيتقصيرم.
ـ «آقا قوچ بگ» تعريف ميكرد پسري با يك نفر دعوايش شده و لگد محكمي به شكمش خورده بود. شب مادر پسر آمده و گفته بود: قوچ بگ جان! باد پسرم بند نميآيد. كاري بكن. قوچ بگ هم ميگويد: «مادر جان من به او دارو ميدهم اما جاي لگد را نميتوانم چاره كنم. حزب «شيوعي» در سوريه بسيار قدرتمند بود و مردان بزرگي در آن عضويت داشتند. در همين فاصله، موضوع اتحاد مصر و روسيه طرح شد و حزب تمام تلاش خود را مصروف تبليغات براي اين كار نمود. روزي نبود كه روزنامهي «نور» ارگان حزب كمونيست سوريه در اين مورد قلمفرسايي نكند و از عظمت اتحاد «سوريه و مصر» و رهبري «ناصر» به بزرگي ياد نكند. اتحاديه تشكيل و «خالد بكداش» پيام تبريكي به عنوان زعيم فرستاد و ناصر هم در پاسخ از «بكداش» سپاسگزاري كرد. «عبدالمجيد سراج» كه يك كرد اهل دمشق بود به نمايندگي ناصر در سوريه منصوب شد. عبدالمجيد هم نهايت همكاري را با «بكداش» به عمل ميآورد. نمايندگان حزب در كنار مأموران دولتي همهجا سر ميكشيدند: هر رعيتي دوست حزب شيوعي باشد زمين ميگيرد و ديگران خير. هركس كه به عنوان دوست شيوعي شناخته ميشد آدرس و مشخصات خود را به همراه دو قطعه عكس به دايرهي مركزي ميفرستاد....
ناگهان يك شب به سروقت «خالد بكداش» رفتند اما از بخت خوش خود در خانه نبود. تمام كساني را كه يك دانه جو به «خالد پاشا» داده بودند بازداشت و به زندان افكندند. تنها عدهاي فرصت فرار پيدا كردند. بعد از ظهر يك روز «رمو» ناگهان به خانهي ما آمد و شروع به دادن فحش و ناسزا به ناصر فاشيست نوكر استعمار كرد.
ـ رمو جان چنين حرفي نزن. ناصر مرد بزرگواري است. اگر باور نميكني اين پنجاه شمارهي روزنامهي «نور» را نگاه كن. ببين در بزرگي او چه مطالبي گفته شده است؟
«جميل حاجو» پرسيد:
ـ شيوعي بسيار قدرتمند بود و ميتوانست اتحاديه را نابود كند. خالد بكداش چرا اينگونه كرد تا اينطور شود.
ـ پسركي نادرست دعا ميكرد: خدايا بلكه مادرم بميرد و پدرم همسري فاحشه اختيار كند تا من هم به كامجويي خود برسم. پدرش مرد و مادرش با يك بچهباز ازدواج كرد و... «خالد بكداش» هم به سوريه راضي نبود خيال زعامت مصر را در سر ميپروراند.
ذبيحي هم در دمشق به جان آنها افتاد و با نوشتن خبرنامهاي به نام «كوسمو پوليته» به زبان عربي، آب را گلآلودتر كرد. «ذبيحي» ميگفت: يك روز چهار كمونيست عالي مقام نزد روشن خانم آمدند و گفتند: «خالد بكداش ميگويد اين خبرنامه را روشن خانم نوشته و به نام ذبيحي منتشر كرده است». روشن خانم در پاسخ گفت: «به رفيق خالد بگوييد «روشن» ننوشته است اما اگر بشنوم نزد كسي از من گلايه ميكند پتهاش را روي آب خواهم انداخت». آنها رفتند و بكداش هم ساكت شد اما اين راز همچنان سر به مهر ماند...
شيوعيهاي «قاميشلي» به ظاهر دوست من بودند اما شايعه ميپراكندند كه ههژار جاسوس «نوري سعيد» است. يك شب از خانه خارج شدم. يكي از پسران خانوادهي حاجو را ديدم كه سرخوش بود:
ـ به! جاسوس نوري سعيد! اگر اينجا بماني ترا ميكشم.
چيزي نگفتم، به خانه بازگشتم و به سراي خان نرفتم. يك نفر با صداي لرزان فرياد زد:
ـ سيدا بيرون بيا. ميخواهند حسين را بكشند و در چاه بيندازند.
حسين همان پسركي بود كه مرا جاسوس خوانده بود. به سرعت رفتم. دست و پاي حسين را در گوشهاي از اتاق بسته بودند. پدرش ميگفت: «آبرو برايمان باقي نگذاري. تو ميهمان غريبهي ما را تهديد ميكني؟» با هر فلاكتي بود حسين را نجات دادم. از آن روز به بعد، حسين بهترين و صميميترين دوست من شد.
چند روز پس از بازگشت از اروپا، نامهاي از «ذبيحي» به دستم رسيد:
«دولت هزينهي سفر ما به اروپا را حساب كرده و براي هر يك از ما (من و ذبيحي و سينم خانم) چهار صد و چهل ليره بدهي محاسبه كرده است. مادر سينم قرار است بدهي ما را به صورت اقساط ماهيانه پرداخت كند». يك روز مرا به اداره بردند و گفتند: «يا پولها را باز پرداخت كن يا به زندان برو. قول مساعد دادم. اما به محض بازگشت به خانه، اسباب كشي كردم و خانه اي ديگر اجاره نمودم. تو هم مواظب خودت باش ...
چهار ماهي گذشت. يك روز در قهوهخانهاي نشسته بودم كه سه پليس و يك نفر افسر نزديك شدند. پليسها به قهوهخانهي آن سوي خيابان رفتند و افسر نزد من آمد:
ـ من فلاني پسر فلاني هستم.
ـ خوبي ؟ سرحالي؟ پدرت خوب است؟
ـ سيدا تو هرگز آلمان رفتهاي؟
ـ بله كه رفتهام. يادش بخير رود راين و ...
ـ ببين دوست من! به همراه آن سه پليس، دو ماه تمام، دهات به دهات، دنبالت گشتهام. چهار صد و چهل و چهار ليره و ده قروش بدهكاري. رد كن پولها را كه كار دارم.
يك لحظه متحير ماندم. چطور گير افتادم؟
ـ ببين جناب! من بجز كمي آرد و بلغور چيز ديگري ندارم. پس ناچار ميشوي مرا بازداشت كني. اماممكن است پدرت كه شبي در روستاي «حاجي رشك» ميهمان او بودم از تو برنجد. ديگر خود داني.
ـ خب پس بيا و احضاريه را امضا كن.
ـ اگر امضا كنم يعني بفرماييد بازداشتم كنيد.
ـ پس چكار كنيم؟
ـ بنويس مرانديدهاي و خلاص.
ـ اينطوري بهتر است.چرا مردم پدر و مادرم را لعنت كنند؟
انتخابات بود. بايد در رفراندوم «ناصر» شركت ميكرديم. رئيس پليس «تربهسپي» آمد:
ـ بيا انتخابات.
ـ نميخواهم. نميآيم.
ـ بايد شناسنامهات مهر بخورد و گرنه باطل ميشود.
مثل انتخابات پيشين اعلام شد:
«ناصر» با اكثريت نود و نه و نه دهم درصد آرا ناصر را انتخاب شد.
ناصر با كردها بسيار مخالف بود به طوري كه حتي گذاشتن نوار كردي در قهوهخانهها نيز ممنوع شده بود.
مسألهي خصومت ناصر با كردها در دل همه هراس افكنده بود. خبر رسيد كه پليس، دهات به دهات در جستجوي كتابهاي كردي است و هر چيزي را كه بوي كرد و كردستان بدهد جمعآوري ميكند. خانوادهي «حاجو» نگران برخورد مأموران دولت بودند گفتم: «كتابها را نسوزانيد آنها را به خانهي خودم ميبرم. آمادهام يك سال به زندان بروم اما يك صفحه از اين كتابها از بين نرود». شمارههاي مجلهي «هاوار» نيز به صورت مجلد در كتابخانهي خانوادهي «حاجو» خودنمايي ميكرد. يك كلام از آنها، يك جمله از من، معامله سرگرفت و كتاب ها را به خانهام آورد. زني نزد من آمد و گفت: «همسر حسن آقا ميگويد اگر چيزي براي پنهان كردن دارد برايم بفرستد تا آنها را در جاي مناسب پنهان كنم. دفتر اشعار و دفتر خاطرات و روزنامهها را فرستادم. پليسها به تربهسپي آمدند و شروع به جستجوي خانه به خانه كردند اما امانتيهاي من را كه همسر حسن آقا در كنار رودخانه پنهان كرده بود با خود برد. شمارههاي مجلهي «هاوار» را هم پيش از آنكه به بغداد بازگردم باز تحويل دادم و گفتم: «حيف است زينتبخش كتابخانهي خودتان نباشد».
اين را هم فراموش نكنم كه يك شب زمستاني در يكي از كوچههاي دمشق، «دكتر احمد عثمان» را ديدم. برف ميباريد. گفت: «امشب شام ميهمان من هستي». در مسير خانه، گوشت بريان و چهار بطر شراب خريد.
ـ احمد! گوشت و شرابي كه خريدهاي از سهم دو نفر بيشتر است
ـ اشكال ندارد.
وارد كه شديم «جمال حيدري»، رئيس حزب شيوعي عراق كه هميشه از نام كرد و كردستان نفرت داشت نشسته بود و به زبان كردي سخن ميگفت. يك ليوان شراب سر كشيد و رو به من گفت:
ـ كاك ههژار ! تو بايد شعرهاي خوب بسرايي. آنچه تاكنون سرودهاي خوب نبوده است. از دنياي خارج گفتن شعر نيست. بايد د مورد كردستان شعر بسرايي.
آرام پاچههاي شلوارم را تا پشت زانو بالا كشيدم و بلند شدم كه بروم.
ـ كجا ميروي؟ چكار ميكني؟
ـ كاك جمال! با يك پياله شراب چه كردي شدهاي؟ خوب دنبال ملت پروري افتادهاي. اگر پاچههايم را بالا بزنم شايد نتوانم به جنابعالي برسم.
در دمشق هميشه با ذبيحي رويا پردازي ميكرديم و خيال پلو ميكرديم. «فواد قادري» را ديدم و نزد «عزيز شريف» هم رفتيم كه حقوقدان و يك چپي به تمام معنا بود. داستانهاي بسيار سر هم كرديم:
اگر ناصر تا اين حد دشمن «نوري سعيد» و «پيمان بغداد» است بايد به شش ميليون كرد ساكن ايران و عراق بهاي بيشتري بدهد. آنگاه برگ برنده را در اختيار خواهد داشت.... به هر حال، افكاراين دو را آماده كرديم. فواد به ملاقات «صديق شنسل» و «فايق سامرايي» رفت كه عراقي و از دوستان ناصر بودند. آنها نيز به همراه «عزيز شريف» به قاهره رفتند. بالاخره تلاشهاي ما به ثمر نشست و بخش كردي راديو قاهره افتتاح شد. اين بار به فكر افتاديم كه شاه ايران را هم براي اقدامي مشابهعليه دولت ناصر تحريك كنيم. مدتي نگذشت كه راديو ايران گفت: «بر اساس منويات شاهنشاه، راديو صدكيلوواتي بخش كردي كرمانشاه بزودي آغاز به كار ميكند».
شب افتتاح راديو سراپاگوش شده بوديم. آيتالله مردوخ با گفتاري، پخش برنامهها را آغاز كرد كه اگر واژگان عربي را از آن بيرون ميكشيدي بيشتر به زبان فارسي شباهت داشت و تنها چند كلمهي «كرگه» و «بووگه»ي اردلاني در گفتار او به گوش ميخورد. خوانندگان ترانههاي كردي هم بيشتر با لهجهي فارسي ميخواندند تا مثلاً تقليد ترنم آوازهخوانان فارس را در آورده باشند.
نامهاي بلند بالا خطاب به راديو نوشتم: «متأسفانه هيچ كردي زبان راديو كرمانشاه را كه بيشتر واژگان آن فارسي است متوجه نميشود. هزاران كرد ساكن سوريه چشم انتظار مرحمت شما هستند تا نسبت به تغييراتي در راديو اقدام فرماييد. امضاء محسن ايراندوست». چند شب بعد راديو كرمانشاه در بخش نامههاي ارسالي گفت: آقاي محسن ايراندوست: نامهي شما را دريافت و جهت بررسي بيشتر به هيأت ويژه فرستاديم.
نامهاي به «سعيد قزاز»، كه وزير كشور عراق و كرد بود نوشتم:
«فلاني! شيندهام كه كرد با شرفي هستي. راستش را بخواهي باور نكردم چون تحت امر «نوري سعيد» كار ميكني. راديو بغدا از بامداد تا شامگاه فحش و ناسزا نثار ناصر ميكند اما هيچگاه سخني از كردهاي ستمديدهي سوريه كه حتي نميتوانند راديو كردي يا موسيقيهاي كردي گوش دهند به ميان نميآورد. اين مسأله براي تبليغات عليه ناصر ابزار بهتري است. اگر اين كار را انجام دهي باور خواهم كرد كه انسان شريفي هستي. امضا: بابكر». روي پاكت نوشتم «خصوصي» و از بيروت پست كردم. چند روز بعد راديو بغداد، ناصر را به خاطر رفتار ناشايست با كردها در سوريه به باد ناسزا گرفت و فشار روي كردهاي «جزير» كمي كمتر شد. اما فكر نكيد اين كارها را من به تنهايي انجام دادهام. من و ذبيحي يك روح در دو كالبد بوديم.
جلال و گروه اعزامي از مسكو بازگشتند. شاكي شدم كه چرا در راديو مسكو به عربي سخن گفته است؟
ـ اجازه نميدادند به زبان كردي سخن بگوييم. اما كارهاي خوبي انجام داديم كه همهي آنها در جهت خدمت ملت كرد است....
ـ نوشتههاي ما را به چه كسي دادي؟
ـ به خدا يادم رفت. هنوز هم در چمدانم است.
ـ ممكن است آن را بازگرداني؟
ـ چرا؟
ـ ميخواهم وصيت كنم آن را همراه جنازهام به خاك بسپارند با من رفن كنند. ما اين همه بدبختي كشيديم كه تو آن را فراموش كني؟
عزيز شريف هنگام بازگشت از مسكو، يك شب در منزل «روشن خانم»، در گوشم گفت:
در مسكو ملامصطفي را پنهاني ديدم. گفت ههژار را از قول من ببوس وبه او سلام برسان. پس از يازده سال، اين نخستين بار بود كه خبري از بارزاني ميگرفتم.
«نجيب خفاف» جوان عراقي كه از مسكو بازگشته بود تعريف ميكرد:
ـ به ملاقات ناظم حكمت رفتيم و گفتيم: چكار كنيم تا جواناني از كشورهاي مختلف را جمع و درد ملت كرد را به گوش آنها برسانيم.
ـ اين كار را به من بسپاريد. جوانان را دعوت و هزينهي ميزباني را به جوانان شووري تحميل خواهم كرد. هر چه ميخواهيد بگوييد. حتي آن را هم ترجمه خواهيم كرد.
ساعت چهار بعدازظهر جمعيتي در حدود پانصد نفر از جوانان كشورهاي مختلف در سالني گرد آمدند. منتظر مام جلال بوديم كه وارد شود. يك ربع ساعت گذشت. نيم ساعت گذشت يك ساعت شد و... ناظم حكمت سرانجام از حضور جلال نااميد شد و گفت:
ـ من از سوي كردها به نمايندگي انتخاب شدهام تا سخنراني كنم.
و شروع به دفاع از حقانيت خواسته هاي ملت كرد نمود:
ـ من اگر از كردستان آزاد به تركيه بازنگردم، از نظر من تركيه دولت نيست و بويي از آزادي نبرده است....
«ناظم حكمت» به شدت مورد تشويق حاضران قرار گرفت و مراسم با موفقيت به پايان رسيد.
شب ديرهنگام «جلال» به خانه بازگشت.
ـ كجا بودي ؟
ـ كار داشتم.
ـ مهمتر از اين كار هم بود؟
ـ كار داشتم. تمام.
بالاخره از طريق متوجه شديم كه جلال در آسانسور با دختر يك مهندس آشنا شده و به خانهي او رفته است...
نميدانم نجيب دروغ ميگفت يا راست؟ فقط خدا ميداند...
روزي ذبيحي به جزير آمد و گفت:
ـ ميخواهم سري به عراق بزنم و ببينم چرا پارتي نشريه و بولتنهايش را براي ما نميفرستد.
ـ نرو خطر دارد.
ـ نه ملا علي كولتهپهگي در پاسخ تلگرافم گفته است كهاشكالي ندارد. قبلاً مينوشت خظرناك است.
ذبيحي از موصل تلگراف زد: ماري در بيمارستان زاييد. به سلامت به مقصد رسيده بود. شش روز بعد سر و كلهاش پيدا شد.
ـ ملا! اوضاع بد جوري به هم خورد. در كركوك به هتل رفته بودم اما مردي آمد و مرا به سرعت به منزل خود برد. پليس به هتل ريخته و دنبال من ميگشتند. نميدانم چه كسي خبر آورده داده بود؟ از راه موصل برگشتم.
ـ چرا كفش به پا نداري.
ـ شب ميهمان يك عرب كولي بودم. صبح كه خواستم بيايم گفت: چطور دلت ميآيد من پا برهنه باشم؟ ناچار كفشهايم را به او دادم.
ـ آفرين به ميهمان نوازي اعراب....
از زندگي بيكاري و سرباري و دعواهاي مداوم با شيوعي ها خسته شده بودم. تصميم گرفتم به مصر بروم و شاگرد عكاسي كنم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 07-04-2011 در ساعت 07:48 PM
|
07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(13)
راديو بغداد خبر داد كه فردا نوري سعيد و ملك به تركيه سفر خواهند كرد. فردا صبح معصومه گفت:
ـ راديوي چي؟ اين پدرسگها به تركيه ميروند. نميدانم چه خواب ديگري براي كردها ديدهاند. پيچ رديو را باز كردم. مارش نظامي پخش ميشد.
ـ نگفتم خوابي براي ملت كرد ديدهاند؟
قصابي به نام عبدو كه اعراب اهل حلب بود و از سي سال پيش در «تربهسپي» زندگي ميكرد و كردي هم ميدانست، شتابان وارد شد و گفت:
ـ بيا برقصيم. ملك و نوري سعيد كشته شدند. در عراق كودتا روي داده است را خبر از راديو شنيدم.
با عبدو كمي رقصيديم. سپس خود را به دمشق رساندم و به ادارهي پليس رفتم:
ـ ميخواهم به بغداد باز گردم.
ـ شما بايد در قاميشلي پاسپورت خود را تجديد كنيد يا اينكه به دمشق نقل مكان كنيد.
مثل اينكه بايد شش ماه ديگر صبر كنم. آخر شناسنامهام هم همين حال و روز را داشت را براي يكي از دوستانم در دمشق تعريف كردم. گفت:
ـ به اداره امنيت عمومي برو و بگو «سرهنگ عبدالقادر» را ميخواهم. بگو «عبدالقادر» مرا فرستاده است.
ـ تو كه اسمت عبدالقادر نيست؟!
ـ چكار داري؟ چيزي را كه گفتم انجام ميدهي.
از ورودي اداره وارد شدم.
ـ سرهنگ عبدالقادر را ميخواهم.
ـ بفرماييد بالا
نشستم، قهوه آوردند. يك سرهنگ بلند بالا و چهار شانه با چشم و ابروي مشكي و پوست سفيد با سبيلهاي زيبا نشسته بود.
ـ كاري داشتيد؟
ـ عبدالقادر مرا فرستاده است و مشكل گذرنامه دارم.
ـ همين؟
ـ بله.
زنگ را به صدا در آورد. افسري وارد شد.
ـ اين گذرنامه را سريعاً تمديد كنيد.
ـ بله قربان
ده دقيقه طول نكشيد كه پاسپورت جديد را گرفتم.
ـ سپاسگزارم. خداحافظ.
ـ به عبدالقادر سلام برسان و در رابطه با اين موضوع، با كسي صحبتي نكن.
جريان را از دوست دمشقي پرسيدم:
ـ عبدالقادر كرد و پسر عموي من است اما كسي نميداند او كرد است. و مدير ادارهي امنيت عمومي است.
از كودتاي «قاسم» بسيار خوشحال بوديم. يك شب در راديو نطق ميكرد. به ذبيحي گفتم:
ـ ذبيحي! خودمانيم اين مرد ديوانه است.
ـ حرف مفت نزن. انساني بزرگتر از اين مرد پيدا نميشود.
ـ شوخي كردم. مرا ببخش.
ذبيحي اسباب و وسايل را جمع كرد كه از مسير دمشق به بغداد برود. من هم داشتم آماده ميشدم كه «رمو»ي شيوعي آمد:
ـ سيدا ! ما راضي نيستيم تو به بغداد برگردي. تو براي ما بسيار زحمت ميكشي.
ـ برميگردم تا رفقا بفهمند من جاسوس «نوري سعيد» نبودم....
با ماشين پسر «حاجي ميرزا» به «تل كوچر» در مرز رفتيم. به رانندهي يك جيپ، دو دينار پول داديم كه ما را به موصل برساند. ميبايست اجازهي ورود به عراق را از افسر مررزي ميگرفتيم. افسر هم در موصل بود و بايد دو روز صبر ميكرديم. اما راننده كه نميخواست دو دينار پول را از دست بدهد سرگروهبان را راضي كرد كه برگهي ورود را صادر و افسر مرزباني در موصل آن را امضاء كند. بعدازظهر همان روز به موصل رسيديم. خانواده را به هتلي در ساحل دجله بردم. سپس به ادارهي پليس رفتم كه مجوز ورود به بغداد را بگيرم.
ـ مهر افسر مرز كجاست؟
ـ نامهي سرگروهبان را دارم.
ـ سرگروهبان پدر سگ حق ندارد نامه بنويسد. و امضا كند بايد همين الان برگردي.
ـ من با مجوز آمدهام. اگر خطايي اتفاق افتاده متوجه گروهبان است نه من.
ـ نخير بايد همين الان برگردي.
ـ در طول عمرم يكبار از راه قانون آمدم، آن يكبار هم به مشكل برخوردم. اگر ميدانستم اين طوري ميشود قاچاقي ميآمدم.
ـ قاچاق؟ هيچكس نميتواند قاچاقي از مرز بگذرد.
ـ بيا شرط ببنديم. امروز ميروم و فردا برميگردم.
ـ محال است.
يكي از همكارانش خنديد.
ـ ما خودمان خوب ميدانيم. شرط هم نميبنديم.
پس از هزار بهانه سر هم كردن و چانه زدن، قرار شد نزد افسر مرزي برويم و اگر امضاء كرد قبول كنند. به محض بيرون آمدن، از اداره به «عزيز شريف»، تلگراف زدم كه از دوستان دمشق و اكنون از نزديكان «قاسم» بود. به هتل نزد بچهها بازگشتم. از هتل پايين آمدم و نزد يك هندوانه فروش رفتم.
ـ سوا كن.
باور كن هندوانهها به قدري بزرگ بودند كه نميتوانستم يكي را به تنهايي بلند كنم.
ـ آقا جان هندوانهي موصل است. چند كيلو ميخواهي؟
ـ هشت تا ده كيلو.
و يك تكهي ده كيلويي هندوانه خريدم.
بعد ازظهر به خانه «زاهد محمد» افسر مرز رفتيم. وقتي فهميد «ههژار» هستم و ميهمان خانوادهي «حاجو» بودهام ميهمان نوازي كرد و پس از امضاي مجوز به پليس راه تلفن زد كه مشكلي براي من ايجاد نكنند. عصر دير هنگام سوار قطار شديم و در يك واگن جا گرفتيم. نيم ساعت نگذشته بود كه متوجه شدم دو مأمور مخفي، پليس واگنها را وارسي ميكنند و احتمالاً دنبال من هستند. به معصومه گفتم: «شما به من توجه نكنيد. آنها مرا به سوريه باز ميفرستند. به بغداد برويد. من خودم قاچاقي برميگردم». پليس به سراغم آمد:
ـ آقاي محترم؟ خودت ميداني كه ما مشكلي براي جنابعالي ايجاد نكردهايم. خواهش ميكنم هواي ما را در بغداد داشته باش. رئيس پليس عراق، سراغ شما را از ما گرفته و چشم انتظار شماست.
ظاهراً تلگراف عزيز شريف كار خودش را كرده بود.
صبح زود به بغداد رسيديم. «نوري احمد طاها» به نمايندگي از سوي حزب پارتي، در ايستگاه منتظر بود. به بغداد رسيديم و نزد امامي رفتيم. ساعاتي بعد نوري بدون آنكه بپرسد چه ميخواهيم و چه چيزي لازم داريم رفت. «جلال شيوعي» شريكم آمد و پنج دينار پول داد... جلال ميگفت به واسطهي مام جلال، بيست و سه دينار پول برايم به سوريه فرستاده است.
ـ به دستم نرسيده است.
همراه يك چايچي اهل «كويه»، خانهاي در محلهي «باروديه» از قرار ماهي پانزده دينار - هشت دينار سهم من و هفت دينار سهم او- اجاره كرديم و در دكان عكاسي شغل قبلي خود را شروع كردم. نزد رئيس پليس هم رفتم و از سفارهايش تشكر كردم. چند روز بعد جلال طالباني را در هتل پيدا كردم. اتاقي در هتل گرفته بود. در مورد بيست و سه دينار سئوال كردم
ـ چطور نرسيده است؟ آن را به مسئول پارتي در موصل تحويل داده بودم. پدرش را درميآورم.
دو روز بعد گفت: «از طريق يك عضو حزب برايت فرستادهايم. اما ظاهراً پول را خورده است».
ـ دوست عزيز! اين پول رابه تو دادهاند و ظاهراً خودت هم بايد پس بدهي.
ـ فكر ميكني من دزديدهام؟ چرا آنقدر طمعكاري؟ حالا نشد كه نشد.
ـ كاك جلال! از روزي كه آواره شدهام هرگز مخارج يك ماه من به اندازهي هزينهي يك شب هتل تو نبوده است. هر دوي ما ادعا ميكنيم براي ملت كرد مبارزه ميكنيم. هزار برابر تو بدبختي كشيدهام. حالا اگر حق خودم را بخواهم بد كردهام. نميخواهم آن هم ارزاني تو...
مأموران امنيتي نزد من و ذبيحي آمدند و گفتند يك جاسوس مهم انگليس را بازداشت كردهاند كه مسوول پرداخت حقوق تمام جاسوسان انگليس در عراق بوده و مدعي است كه بسياري از مبارزان را پيش از بازداشت، در جريان قرار ميداده است جاسوس بزرگ، ملاعلي ميگذاشت. ماجراي ذبيحي در كركوك هم زير سر او بود.
ـ نه ميشناسيم و نه شهادت ميدهيم
ملا علي يك سال در زندان ماند و پس از اتمام دورهي محكوميت، دوباره با چرب زباني خودش را به ما نزديك كرد.
سفارت بريتانيا به اشغال مردم خشمگين درآمده، مجسمهي «مود» شكسته و كاغذها و اسناد و پروندهها نيز سوزانده شده بود. پسري ارمني به نام «پترس»، در ميان اسناد به گزارشي برخورده بود كه شخصي به نام «عبدالله» براي سفارت انگليس نوشته بود: «ههژار از ايران آمده است، با نام مستعار عزيز قادر در مغازهاي به فلان نشاني كار ميكند و آدم بسيار خطرناكي است. امضاء: عبدالله». به چند عبدالله نام كه دور و برم بودند مشكوك شدم اما به نتيجهاي نرسيدم. ملا علي گفت كه او نبوده است. و من هم باور كردم.
يك روز جلال طالباني گفت: «طوماري بلندبالا از طرف كردهاي سوريه امضاء كردهايم تو و ذبيحي را به عنوان نمايندهي كردها در سوريه انتخاب كرده و ميخواهيم به ملاقات قاسم برويم. آماده باشيد.» گفتم: «آخر من با اين لباسهاي پاره و كهنه چگونه ميتوانم در مجلس حضور يابم؟» پيراهن و شلواري برايم خريدند و به همراه ده نفر ديگر كه مام جلال و «زهكيهفيلي» هم در ميان آنها بودند، به وزارت دفاع رفتيم. ذبيحي طومار را پهن كرد و به زبان عربي و لهجهي سوري سوريه فرمايشاتي گفت. پس از آن قاسم شروع به نطق كرد و يكساعت تمام حرف زد. سپس فرمود عكسي با هم بگيريم. خلاصه حتي فرصت نكرديم يك كلمه حرف بزنيم. وقت تمام شد و بيرون آمديم. پيراهن و شلوار را خواستند اما جواب ندادم.
تازه با ذبيحي به ياد قزلجي افتاده بوديم: خدايا چه بلايي بر سر قزلجب آمده و اين سه سال كجا بود است؟ در كرمانشاه به فالگيري روي آورده و ترب و هويچ مي فروشد. دو ماه از آمدن ما به بغداد ميگذشت كه قزلجي هم آمد. پس از آنكه سه سال پيش از ذبيحي بريده بود، ميهمان حافذ پسر عمويش شده و خود را به حلبچه رسانده بود. در تمام اين مدت به هيأت يك صوفي باريش و سبيل بلند در آمده و در تيكه شيخ براي مردم دعا مينوشته است. با شنيدن كودتاي قاسم مدتي صبر كرده و سپس به بغداد ميآيد. سه تفنگدار باز هم به هم رسيده بوديم. تازه به بغداد رسيده بوديم كه گفتند ماموستا «گوران» شاعر در بغداد است. دورادور او را ميشناختم و از نزديك موفق به ديدنش شده بودم. به ملاقات او در هتل «سروان» فتم. فرمود: ههژار ! گاهي دل خبر ميدهد. جمعيت نويسندگان و شاعران تأسيس شده كه داراي يكصد و پنجاه عضو است. نام تو را هم نوشتهاند. هرچند ميگفتند كسي نميداند كجا رفته است و ديگر باز نميگردد اما به دلم برائت شده بود كه ميآيي و حالا هم بسيار خوشحال هستم.
ـ ماموستا بسيار سپاسگذارم اما نميآيم.
ـ چرا اين افتخار را قبول نميكني؟
ـ دقربان! داستان ما، داستان مسلمان هند است. در كمال آزادي رأي ميدهند و در انتخابات شركت ميكنند اما در اقليت هستند. پاكستان هم به همين خاطر تأسيس شد.... نه كرد با صدو چهل عرب چگونه سر ميكنند؟ اگر دوستان راست ميگويند كتابهاي فرعي كردي براي تأسيس و كتابهاي كردي برايمان چاپ كنند. آنها ميگويند كتابهاي كردي را به عربي ترجمه كنيد يعني بايد همچنان نوكر آنها باشيم و به فرهنگشان خدمت كنيم....
او زياد گفت ومن كم شنيدم. ميان حرفهايش ميگفت:
ـ مثلاً عدهاي ميپرسند من چرا به حزب شيوعي پيوستم. به آنها چه مربوط است؟
ـ ببشخيد من هم يكي از همان پرسشگران هستم. ماموستا اگر كسي حزبي باشد و فردي مانند «جمال حيدري» از او بخواهد فلان شعر را در وصف موضوع و فلان بيت را در مدح يا ذم فلان مسأله آماده كند، در اين حالت ديگر آن فكر متعلق به شاعر نيست بلكه قالبگيري تفكرات يك احمق در قالب واژگان آن شاعر است.
شاعر بايد براي خود و انديشههاي خود بنويسد و بگويد از خود شما ميپرسم: ترا به خدا شعر «داوهتي قهرهداغ» و «گهشتي له ههورامان» كه در دوران جواني سرودهايد بهتر است يا شعر «بت و بتهوان» كه در اين سالهاي اخير فرمودهايد.
ـ قطعاً قبليها بهتر هستند.
ـ اين يعني تأثير حزب روي شاعر...
در همان جلسه «ماموستا گوران» از اينكه ما را با دو ينار از تلكوچربه موصل آوردهاند تعجب كرد و گفت:
ـ چرا اين قدر ارزان؟
ـ ماموستا تمام اسباب و اثاث خانهي ما به اندازهي دو كارتن وسايل بود. فكر كرديد اسباب و وسايل «تاجالدين» را بار كرده بودم.
خبر بازگشت بارزاني و همراهانش به بغداد منتشر شد. يعني پس از دوازده سال دوباره آن پهلوان ملي را ميديدم. «ابراهيم احمد» رئيس پارتي و چند همراه ديگر به اتفاق «شيخ صادق» برادرزادهي «ملامصطفي» به سوي بغداد پرواز كردند. حدود بيست هزار نفر به استقبال ملا مصطفي در فرودگاه آمده بودند. عرب و كرد در كنار يكديگر شعار اخوّت سر ميدادند. تعريف ميكرد يك كرد كه گيوههايش را دزديده بود روي شانهي مردم فرياد ميزد: «كلاشهكهم كلاشهكهم» و مردم نيز به خيال اينكه يك شعار كردي است به دنبال او شعار ميدادند: كلاشهكهم، كلاشهكهم.
بارزاني در يك هتل مستقر شد. گفته شد ملا مصطفي پيش از هر چيز، از ههژار و ذبيحي و سلامتي ما پرسيده و فرموده است: «دو عدد ساعت مچي براي ههژار و ذبيحي هديه آوردهام اما ديگران چيزي تهيه نكردهام....»
هنگامي كه بارزاني را ديدم تمام دردها، رنجها، ناراحتيها، آوارگيها و دربدريهاي اين دوازده ساله را فراموش كردم.
يك شب كه دو نفري نشسته بوديم گفت: «قرار بود من و تو در خوشيها شريك باشيم. ديگر نبايد غم بيكسي بخوري.... »گفتم: «مرا ببخش من فكر ميكنم نوعي جنون در وجود شما است. اين چند سالي كه من آواره بودم، هيچكس با روي خوش، جواب سلامم را نداد. يا اين همه مردم ديوانهاند يا شما كه تنها چند صباحي مرا در مهاباد ديديد و سپس رفتيد. هر چه بود گذشت، اما تا آخر عمر در كنار شما خواهم بود.»
دو عكس از قاسم و ملا مصطفي را كه در كنار هم گرفته بودند بزرگ كرده بوديم كه فروش آن، رونق بسيار داشت اما يكي از عكسها را بيشتر از ديگري ميخريدند در حالي كه دو عكس تقريباً مثل هم بودند. متوجه شديم در عكسي كه بازار خوبي داشت در روي سرقاسم، جملهي «بسمالله» نوشته شده بود. اين هم از محبوبيت زعيم! بند سوم از بيانيهي قاسم كه در «عرب و كرد در عراق شريك هستند» دل همهي كردها را شاد كرده بود. حزب كمونيست هم آزادانه فعاليت ميكرد و به اعتبار اينكه ملا مصطفي، دوازده سال در مسكو زندگي كرده است مورد حمايت حزب بود. كمونيستهاي سراسر جهان در كشورهاي متبوع خود تنها خود را شايستهي حكمراني ميدانند حتي اگر چهار نفر بيشتر هم نباشند. اين موضوع در عراق بسيار وخيمتر نمود پيدا ميكرد، چون فرهنگ كمونيسم، فرهنگ غالب و مبين مدنيت بود و غير كمونيستها را خاين ميپنداشتند. حزب دمكرات، حزب كمونيست را برادر بزرگ و استاد خود ميخواند و از هيچ تلاشي براي راضي كردن و راضي نگهداشتن حزب خودداري نميكرد. قاسم به كردها نيز اختيار تام داده بود و حزب پارتي به عنوان حزب رسمي در عراق فعاليت ميكرد.
«ملا مصطفي» نيز در كاخ «نوريسعيد» مستقر و محل اقامت او به قبلهي كردها و عربها تبديل شده بود. كمونيستهاي واقعي، ملت را انكار ميكردند و عليرغم احترام دولت مسكو به جمهوريهاي شوروي و ملتهاي ساكن در آن، كمونيستهاي عراق، حق ملت كرد را به رسميت نميشناختند. جالب اينجاست كه در تاريخ حزب كمونيست عراق، جداي از يك دورهي كوتاه كه يك «فهد» نام مسيحي، رهبري حزب را برعهده داشت، تمام رهبران حزب كرد بودهاند. اكنون نيز كه من شصت و سه سال دارم، رئيس حزب كمونيست عراق، باز هم يك كرد است. كردها با به راه انداختنن راهپيمايي درسليمانيه تقاضايهاي خود را براي رسمي كردن ادبيات و زبان كردي مطرح كرده بودند.
حزب شيوعي هم در سليمانيه شعار ميداد: «معارف قلياسان را نميخواهيم». و به تحقير كردستان را «قلياسان» ميگفتند كه پل ورودي شهر سليمانيه از جنوب است. ميگفتند حدود يكصد هزار امضاء كه هجده هزار امضاي آن مربوط به كردهاي كمونيست است به دفتر قاسم ارسال شده است كه: «ادارهي فرهنگي سليمانيه را به كردها نسپاريد چون ممكن است منجر به تجزيهي عراق شود. «با وجود اين كه حزب شيوعي، ملت كرد و حزب پارتي را به عناوين مختلف تحت فشار قرار ميدادند اما هنوز استاد و برادر بزرگ ما بودند!!!
من تاريخ آن دوران را نمي نويسم و نميتوانم بنويسم اما خاطراتي هر چند كوتاه از آن دوران دارم كه تعريف آن خالي از لطف نخواهد بود.
حزب شيوعي در شهرها و روستاها قدرتي به هم زده بود. كشاورزان در كنار اعضاي حزب در شهرها و دهات ميگشتند و از هيچ اقدامي – به اصطلاح خود- براي مبارزه با كهنهپرستي و ارتجاع فروگذار نميكرند. هركس پسوند آقا در كنار نام خود داشت به بدترين وجهي مورد آزار قرار ميگرفت و بعضاً تا سر حد مرگ مورد شكنجه قرار ميگرفت. پيرمردي را كه خادم مسجد بود آنقدر آزار دادند كه مرد، فقط به اين خاطر كه «عثمان آقا» نام داشت. در گورستان «كويه» حتي به سنگ قبرهاي قديمي هم رحم نكردند و آنها را شكستند. سنگ قبر «جميل آقا» كه حاجي قادر در وصف او اشعاري گفته است نيز در امان نماند. هر چيزي كه از هزاران سال پيش به عنوان نماد فرهنگي، آييني و اخلاقي شناخته ميشد نشانهي ارتجاع و كهنهپرستي تلقي و نابود ميشد. بر روي ماشينها از بلندگو فرياد ميزدند: «بيچارههاي بدبخت! نه ماه از سال را به كشت گندم و برداشت آن تلف ميكنيد در حالي كه در روسيه، گندم مانند گردو و توت، چون ميوهي درختي ميرويد. هر كشاورز تنها چهار درخت گندم لازم دارد تا تمام محصول يك سال شما را توليد كند. ميليونها زن بيشوهر كه همگي پزشك و مهندس هستند بر اثر جنگ بيوه شدهاند. به هر كدام از شما يك زن ميرسد. بياييد نامنويسي كنيد. و شما هم از گندم بيارزش خود به حزب ياري رسانيد. پول هم بياوريد اشكال ندارد. زود خود را برسانيد. بياييد تا از اين موقعيت دستتان نرفته است....» گفته ميشد هنگامي كه در سال 1959 «عبدالكريم قاسم» به جان كمونيستهاي عراقي افتاد و هنگامي كه شيوعيهاي هوادار حزب را در «شارهزوور» به زندن منتقل ميكردند، يكي از ساكنان دهات فرياد ميزد: «بيپدر و مادرها ميگويم همسر خودم كافي است ميگويند يك «دوختور» (دكتر) را برايت انتخاب كردهايم.
همه روزه در بغداد و شهرهاي عراق، راهپيمايي و تظاهرات بود. هزاران لقب به قاسم داده شده بود. «زعيم واحد»، «معلم اوحد»، نابغهي اوحد»… و اوحد و اوحد!
«قاسم» بسيار بيمدعا آمد اما شيوعي آنقدر «اوحد» «اوحد» گفتند كه به تدريج امر بر او هم مشتبه شد: «اينهايي كه مرا زعيم و معلم و نابغهي اوحد مي خوانند حتماًچيزي ميدانند».
يكي گفته بود: «زعيم! تصوير تو را در ماه ديدهام». مدتي تمام ستارهشناسان را مأمور كرده بود با دوربين به تماشاي ماه بنشينند تا مگر تصويري از او رصد كنند. يك آدم حقهباز با مداد كم رنگ روي يك تخممرغ طرحي از او كشيده و گفته بود: «مرغ ما اين تخم را گذارده است». تبليغات بسياري در عراق به راه انداختند كه معجزه روي داده است و....
يادم نميآيد چه موقع بود كه ملا مصطفي فرمود: «زعيم نامهاي به من داده كه آن را به عربي ترجمه كنيم و كسي از وجود آن آگاه نشود. تو نامه را ترجمه كن و به من بازگردان و تصوير آن را هم نزد خودت نگاه ندار.» نامهي دكتر مصدق بود:
نور ديدگان عزيزم عبدالكريم قاسم
پس از سلامهاي گرم و دوستانه...
خداي را سپاس كه جنابعالي پيروز شدي و بساط سلطنت را در هم پيچيدي. اميدوارم پيروز و سر بلند باشي. مي خواهم پندي از سر دوستي بدهم: مراقب باشيد كه فريب چاپلوسي و چرب زباني و كف و هوراهاي كمونيستها را نخوريد. آنها مارهاي خوش خط و خالي هستند كه بالاخره نيش خود را فرو ميكنند. من ميخواستم به ملت ايران ياري رسانده و به آنها خدمت كنم اما آنها اجازه ندادند كه شاه و آمريكا را براي هميشه از ايران بيرون برانم. خواهش ميكنم مراقب خود باشيد. چند نفر از دوستان من به بغداد آمدهاند. مطمئنم كه ميزبان خوبي براي آنها خواهيد بود. دوست دلسوز شما: محمد مصدق.
شايد اين ترجمهي واژه به واژهي نامهي مرحوم دكتر مصدق نباشد اما محتواي كلي آن همين بود. نافرماني هم نكردم و رونوشتي از نامه برنداشتم.
در روسيه براي استالين چه ميكردند، همان كار را در ابعادي احساسيتر و وسيعتر- از نوع شرقي آن- براي قاسم انجام ميدادند. قاسم به تدريج عوض ميشد و روز به روز بر خوي انحصارگري او افزوده ميشد.
هميشه در حال سخنراني بود «سلم و تور» را به هم ميآميخت. پس از هر سخنراني، متن سخنان او بارها در راديو پخش ميشد و تمام مردم «صم بكم»، در گوشهي خانهها يا در خيابان و مغازه، همه بايد به فرمايشات زعيم، گوش جان ميسپاردند. زغيم خود نيز شبانه وزراي كابينه را جمع و ايشان را مؤظف ميكرد چندين بار به سخنان او گوش فرا دهند. تعريف ميكردند كه جنازهاي را به قبرستان غزالي ميبردند. مردي از كنار آن گذشت و گفت: «خوش به سعادتت. ديگر سخنان زعيم را نخواهي شنيد».
شيوعي بتدريج از قاسم كناره گرفتند و شعار «اوحد اوحد» به شعارهاي «براي قانون» و «در چارچوب قانون» تغيير پيدا كرد. گروههايي از جوانان به نام «مقاومت شعبي» (پدافند) كه براي پاسداري از انقلاب تشكيل شده بودند، هر كس را كه بوي انتقاد يا مقاومت در برابر كمونيست به خود ميگرفت مورد آزار و شكنجه قرار داده و بسياري را نيز بدون محاكمه به جوخههاي مرگ سپردند.
دوستي داشتم كه به خاطر مصلحت سنجي، عضو كميتهي جوانان شده و بسياري از كارهاي انجام شده در طول روز را تعريف ميكرد. اميدوارم راست نگفته باشد:
ـ يك دكاندار در «كاظمين» تقاضاي باز پسگيري ديونش را از يك جوان عضو «پدافند» كرد. و گفت: اگر باز پس ندهي شكايت ميكنم». فرداي روز، جماعت به بهانهي اينكه توطئهاي كشف كردهاند به مغازهاش رفته و او را حلق آويز كرديم.
كار به جايي رسيد كه در تظاهرات چند صد هزار نفره هر نفر ريسماني با خود داشت تا در صورت لزوم به گردن ديگري يا ديگران انداخته و وظيفهي انقلابي خود را به جاي آورد.
يك روز اتومبيل «احمد صالح عبدي» رئيس ستاد را دوره كرده و طناب به گردنش انداخته بودند... به خانهي مردم سرك ميكشيدند و واي به روزي كه صاحب خانه امكان تأمين نيازهايشان را پيدا نميكرد. يك روز وقتي به خانهي ما آمده بودند به محض ديدن عكس قاب شدهي ملامصطفي به ديوار، از همان راهي كه آمده بود بازگشتند.
«صالح حيدري» برادر «جمال حيدري» معروف ميگفت: «نزد برادرم رفتم كه دو دينار پول قرض كنم. در گوشهي اتاقش شش گوني اسكناس پنج و ده ديناري انباشته شده بود. گفت: اموال حزب است. حتي يك فلس هم ندارم بدهم».
در تمام ادارات نيز شيوعيها داراي قدرت فائقه بودند. يك روز به مركز يونيسف نزد رئيس رفتم که پزشكي بسيار مشهور به نام «جهاد شاهين» بود. پس از معاينه نسخه نوشت و سپس فراش را خواست. جوابي شنيده نشد. خودش رفت و پس از چند لحظه بازگشت:
«خدمتكاران در حياط روي سبزهها دراز كشيدهاند و ميگويند جواب مرتجعها را نميدهيم. به نظر شما در روسيه هم وضع اينگونه است؟»
ملامصطفي اين سخنان را ميشنيد. يك روز گفت: دو نفر از اهالي به شكايت نزد من آمدهاند. يكي از آنها ميگويد: مردي شيوعي به سراغم آمده و خنجرش را روي گلويم گذاشته است:
ـ پدر سگ اگر جرأت داری بگو كرد هستم تا سر از تنت جدا كنم.
ديگري ميگفت:
ـ مرا بازداشت كردند و داد ميزدند: بياييد گوشت قرباني است. ميگويد «كرد چي» و «پارتي چي» هستم.
ملامصطفي از رفتارهاي ناشايست آنها دلخور بود و مداوماًَ گلايه ميكرد. يك روز «جمال حيدري» رئيس حزب شيوعي عراق به ملاقات او رفته بود:
ـ ملامصطفي! شما خود ميدانيد كه من هم يكي مثل شما هستم...
ـ مادر فلان! تو بايد به خوك بگويی من يكي مثل تو هستم نه به من...
يكي از دوستان، افسري را به من معرفي كرد: «اين رئيس پدافند و كرد اربيل است و ميخواهد با تو آشنا شود. نامش «مهدي حميد» است.
ـ روز بخير
ديدم به عربي جواب ميدهد. طوري تظاهر ميكرد كه انگار كردي نشنيده است.
ـ گفتند كرد هستي! واقعاً پشيمانم كه ریختت را ديدم...
گفته شد «گوران» و چند نفر ديگر به مسكو و ارمنستان سفر كرده و با كردها ملاقات كرده بودند اما ماموستا هم به حكم مصالح حزبي، خود را كرد معرفي نكرده بود.
يكبار ديگر به ملاقات گوران رفتم كه متأسفانه به سرطان مبتلا شده بود و بايد به مسكو منتقل ميشد. «محمد ملا كريم» هم آنجا بود. خدمت «گوران» عرض كردم:
ـ ما تا به ارزش خود پي نبريم و دنيا به ارزش ما آگاه نشود، به جايي نخواهيم رسيد. يهوديها به اندازهي يك سگ هم ارزش نداشتند اما هنگامي كه به خودباوري رسيدند و دنيا را هم به باور رساندند، اينچنين شدند كه اكنون هستند.
مشخص بود كه كسي به سخنان من بهايي نميدهد. در همان مجلس، «ماموستا گوران»، سخن از «مهداوي» قاضي محكمهي قاسم به ميان آورد كه مردي بسيار پرچانه است و براي ملت عراق ننگ به شمار میآید. ناگهان «مهداوي» به همراه «صالح بحر العلومي» در حالي كه مقداري باقلوا و دو بوكس سيگار همراه داشتند وارد شدند و پس از ملاقاتی کوتاه دقيقه رفتند. «گوران» فرمود:
ـ به راستي «مهداوي» مردي نجيب و عاقل، بازباني روان و اهل قانون است. ههژار اينطور نيست؟
ـ استاد! تا كمي از باقلاوا و سيگار تعارف نكني، تأييد نميكنم.
و همه خنديديم.
روزي كه از روسيه بازگشت به ديدنش رفته بوديم. فرمود: «براي مردن بازگشتهام. تاره ايمان آوردهام آنچه ميگفتي واقعيت داشت. تا كرد به ارزش خود آگاه نشود نبايد انتظار حرمت نهادن از سوی ديگران داشته باشيم. اما متأسفانه هر چه بود گذشت. هنگامی که روسها فهميدند قاسم از حزب شيوعي رنجيده است دیگری احترامي هم براي من قايل نشدند. اگر «قناتي كورديف» پانصد روبل به من نداده بود حتي پول چاي قهوهخانه را هم نداشتم... يك روز گفتند: بهبود پیدا کردهای برگرد. سوار هواپيمايم كردند و يك راست به بغداد پس فرستادند.
بيست و يك روز پس از آن ديدار، ماموستا گوران در سليمانيه جان به جان آفرين تسليم كرد.
در روزهايي كه اوضاع عراق به كلي از دست همه خارج شده بود، يك روز «بارزاني» پرسيد:
ـ ههژار ! اوضاع را چگونه ميبيني؟
ـ بهتر بود يكسره اعلام حكومت كمونيستي ميكردند.
ـ تو ديوانهاي ! آمريكا اگر هزار ميليارد دلار هم براي تبليغات عليه شيوعي هزينه ميكرد، نميتوانست آنها را اينگونه كه هستند نشان دهد. آنها آبروي خود و مسكو را هم بردند....
در اينجا ميخواهم كمي به عقب بازگردم و مطالبي در مورد شيوعيهاي عصر سلطنت بنويسم:
تمام مردم عراق به ويژه روشنفكران، نفرت بسياري از انگليسيها داشتند. آنها هم مانند ما ایرانیها، انگليسيها را شيطان خطاب ميكردند. در عصر هيتلر هزاران جوان عراقي به بهانهي هواداري از نازيسم، به زندان افكنده شدند. حتي «ماموستا جميل روژبهياني»، هم به اتهام حمايت از نازيها متحمل يك سال زندان در «عماره» شد. در زندان «شرفنامهي بدليسي» را از فارسي به عربي ترجمه كرد. سپاس براي اين زندان و محكوميت...
با سقوط هيتلر، اين بار موج هواداري از كمونيسم و «مسكو»، دلها را ربود. حزب شيوعي تا پيش از اين دوران، به صورت پنهاني فعاليت ميكرد و كسان بسياري را قلباً با خود همراه كرده بود. هرگاه يك شيوعي مورد ظن «نوري سعيد» قرار ميگرفت درهاي مردم و قلبهايشان به سوي او باز بود و همه شيوعي را دوست ميداشتند. اعضاي آنها در اوج اعتقاد به انديشههاي خود، در فقر و فاقه به سر ميبردند و به لقمه ناني بري سدجوع راضي بودند. در اواخر دوران «نوري سعيد» و پيش از مرگ او، حتي بسياري از كاركنان ادارات نيز از اعضاي حزب شيوعي بودند. گاهگاهي «رفيق چالاك» را در مغازهي «بشير مشير» ميديدم. بعضي روزها ميگفت: «فلان روز ساعت فلان شيوعي در فلان محله و فلان خيابان راهپيمايي ميكنند». و اتفاقاً وعدههايش درست از آب درميآمد.
اما رهبران حزب و استادان عالي مقام حزب شيوعي چگونه ایام میگذرانیدند. زندگي ميكردند؟ آنها بسيار مرفه زندگي ميكردند. براي هريك خانههايي مجلل با خدمتكاراني زيبا در بهترين نقاط شهري اجاره كرده بودند. حتي «دختران خدمتكار» را دلخوشي استادان نام نهاده بودند. اين خواهران شيوعي!!! ملك حزب بودند و استادان ميتوانستند آنها را به هركس ميخواهند ببخشند. يكي از همين دختران را به «محمد توفيق وردي» كه شاعر و نويسنده بود و قيافهاي ناحظ داشت بخشيده بودند. اين دختر كه چون حوريان، زيباروي بود خواهر همان «عثمان مجيد» است كه پيش از اين درباهاش گفتيم.
يك بار ماموستا براي رساندن پيام و كلام حزب شيوعي به حزب توده، مأموريت پيدا ميكند به تهران برود.
ـ رفقا! هسمرم چگونه در بغداد تنها زندگي كند.
ـ نگران نباش! يكي از رفقاي حزبي را براي مراقبت از او ميگماریم.
وردي، پس از دو ماه باز ميگردد و زنگ در را به صدا درميآورد. زن ميپرسد:
ـ غريبه چه مي خواهي؟
ـ يعني چه؟ به خانهام بازگشتهام.
ـ مرد بيا ببین اين غريبه چه ميخواهد؟
و رفيق حزبي با چوب به جان وردي ميافتد.
زن «وردي» همسر گماشته شد و روی رفت و او هم تا مرز ديوانگي پيش رفت و به سرودن شعر و سرودههاي حزن آميز روي آورد. با اين وجود حاضر نبود تقصير را به گردن شيوعيت بيندازد و گاهي ميگفت: برخي رفقا هنوز نتوانستهاند كمونيسم و لنين را به خوبي درك كنند.
مردي كه زن وردي را به همسري درآورده بود، عمر حمشين از اهالي كويه بود. او را ميشناختم و سرزنش ميكردم و يك روز گفت: برارد! تو خودت قيافهي وردي را ديده اي. از ميمون هم زشتتر است. حزب اين زن را به او بخشيده و ناگزير با او ازدواج كرده است. باز هم حزب آن را از او پس گرفته و به من بخشيده است. چه ظلمي و چه حق و حسابي؟
من تصور ميكردم بسياري از مطالبي كه در مورد شيوعيهاي عراق گفته ميشود غرضي و مرضي با خود دارد اما واقعاً اينگونه نبود. سالها بعد، در هنگامهي قيام بارزاني، يك شب در روستاي «ليوژه» با حميد عثمان كه مدتها رئيس حزب شيوعي بود هم اتاقي بودم. مشورب زيادي خورده و به خاطر مستي، سياست و پنهانكاري را كنار گذاشته از خاطرات دوران رياست حزب و خانهاش در كركوك ميگفت:
ـ رفقا هر شب دختري برايم ميآوردند. يك شب دختري آورده بودند. برادرش آمد و گفت: رفيق حميد! پدر و مادر من كهنه پرست هستند. اگر بدانند خواهرم دستكاري شده است سرش را ميبرند. خودم به جاي خواهرم در خدمت خواهم بود. ديدم پسر زيبا و مناسبي است، قبول كردم. انسانيت حكم ميكرد به خواهرش كمك كنم.
خوب ميدانم اگر در مورد اين داستان دیگر بازار او سئوال شود هزار سوگند و طلاق ميخورد كه صحت ندارد، چون حرف راست را يا بابد از ديوانه شنيد يا از كودك و يا مست. «شيخ رشيد لولان» عليه حكومت قيام كرد و گروهي ازشيوعيها كرد براي پادرمياني به سرپرستي «علي سبزهفروش» نزد او رفتند تا به قول خودشان پرولتاريا آتش اين جنگ را خاموش كند.
به دعوت قاسم، ملامصطفي هم نزد شيخ رشيد رفته بود. شيوعيها هم در همین هنگام، با فرياد «زنده باد» به مکانی ميرسند كه ملامصطفي هم آنجاست.
ـ ما با استفاده تاكتيك دشمن را وادار به عقب نشيني مي كنيم. روسها در استالينگراد هم همين كار را كردند. زنده باد «علي سبزهچي!»
در اين هنگام جنازهي دو پليس را به آن سوي پل منتقل ميكنند.
ـ اينها چه هستند؟ چرا مردهاند؟
ـ جنگ است! پليس هستند و سربازان شيخ رشيد آنها را كشتهاند.
ـ ها! پس بايد اجتماع «موسع» تشكيل شود. (شوار تشكيل دهيم).
پس از ده دقيقه نزد ملامصطفي ميآيند:
ـ گروه مشاوره تصميم گرفتيم اسلحهها را به شما بسپاريم و جنابعالي سه مرد ملسح براي مراقبت از ما روانه بفرمائید.
ـ خيلي خوب! اما دو نفر همراهتان ميفرستم. مطمئن باشيد كه مشكلي پيش نخواهد آمد. ملامصطفي اسلحهها را به نيروهاي خود سپرده ميگويد:
ـ براي هر چهار نفر يك اسلحه. اگر يك نفر كشته شد نفر بعدي اسلحه را برميدارد.
بارزانيها هم اسلحه را بوسيده و به راه افتادند.
یک روز ملامصطفي گفت: «زعيم قاسم فرموده است كه وضع كيفي پخش برنامههاي راديو كردي خوب نيست. من هم گفتم يك نفر را سراغ دارم اگر حاضر شود اين كار را انجام دهد، كيفيت آن را خود تضمين خواهم كرد.»
بلافاصله ابلاغ مسئوليت بخش كردي به نام من صادر شد. سپس گفت:
ـ فهرست نيازها را بنويس و براي تأمين آنها نزد «فواد عارف» وزير كشور برو. به سفارش عارف نزد «فيصل سامر» وزير روشنفكري رفتم. «زنون ايوبي» داستان نويس هم آنجا بود. وزير پرسيد:
ـ وضعيت بخش كردي راديو چگونه است؟
ـ از اين بهتر نميشود.
ـ اما ميگويند وضعيت مناسبي ندارد؟ براي انجام تغييرات، قبول مسووليت كردهاي؟
ـ به شرطي كه اختيارات تام داشته باشم.
ـ مشكلي نيست، اما نبايد «زعيم وحيد» را اخراج كنيد. او نمايندهي عالي «زعيم قاسم» است.
ـ جناب! اگر پيش از هر اقدامي «زعيم وحيد بامهرني» اخراج نشود، قبول مسووليت نخواهم كرد. او يك افسر بيسواد و كردي نفهم است كه «فخري بارمهني» برادر کورخود را هم به عنوان تارزن راديو، هم آوازخوان و هم قرآنخوان – با آن صداي انکر- به راديو آورده و فرزندان خانوادهاش هم گروه اركستر کرده است. «زعيم وحيد» هم كه خود به عنوان «قواد»، شهرهي خاص و عام است.
ـ آخر منصوب قاسم است. نبايد اخراج شود.
ـ من هم نيستم.
نزد «فواد عارف» بازگشتم و ماوقع را تعريف كردم. «عوني يوسف» كه وزير مسكن و در اتاق حضور داشت گفت:
ـ در عكاسي ماهي چقدر كاسبي؟
ـ حدود پانزده دينار
ـ به شرفم سوگند در راديو بيش از دويست دينار حقوق خواهي گرفت. آخر تو عقل داري؟
ـ كاك عوني! اگر نتوانم تغييري ايجاد كنم آبرويم به دويست دينار از دست خواهد رفت و من هم به دزدي و بيناموسي شهره خواهم شد.
طوری برنامهريزي كرده بودم كه به مجرد رفتن به راديو ، همهي آوازه خوانهاي محترم را جمعآوری كنم و از آنها بخواهم متن تمام آوازهاي مورد نظر را روي كاغذ بنويسند. ميدانستم چه گندي به پا كردهاند
ذبيحي ميگفت: «اگر دستم به اينها برسد همهي آنها را در يك اتاق حبس و از سوراخ پشت بام آنقدر روي سرشان ميرينم تا خفه شوند چون یک عمر است روي سر ما ميرينند. اشعار آوازها وحشتناك صداي آوازهخوانهای غيرتحمل، و فضاي حاكم بر راديو و پارتي و قوم و خويشبازي شناسنامهی اصلی رادیو بود و تنها چيزي كه اهميت نداشت همانا فرهنگ و ادب كردي بود. مثلاً «نسرين شيروان» يك بيت را دهها مرتبه تكرار ميكرد:
«ئهزدهست له ناريني خو بهر نادهم – كراسي زهرد دهبهر ناكهم» در ميان آنها استثناهايي هم مثل «طاهر توفيق» پيدا ميشدند كه راديو را از نابودي كامل نجات ميدادند باز گلي به جمالشان. ميخواستم راديو را از بسياري مظاهر غيرفرهنگي پاك كنم اما خوشبختانه قبول نكردند.
جلال شريكم به آلمان شرقي رفت تا عكاسي رنگي و فيلمبرداري بياموزد و برادرش را شريك دكان كرد. چند ماهي بيشتر نگذشته بود كه شريك جديد ما شروع به بازي درآوردن كرد. ناگزير با مبلغ كمي، سهم مغازهام را فروختم. ملامصطفي ترتيبي داده بود كه از برلين به مسكو برويم اما «خالد بكداش» سنگاندازي ميكرد. بايد براي معالجه به مسكو بروي.
ـ من كه مريض نيستم
ـ حتماً بايد بروي.
دعوتنامهاي از نويسندگان شوروي رسيد. ملامصطفي گذرنامهام را به عبدالرحمن محمد تغیير داد كه كاملاً عراقي باشد. به همراه گذرنامه يكصد و بيست دينار هم پول داد و گفت: «برو بليت هواپيما بخر». بلند شدم و گفتم: «به خدا بيمار نيستم و در تمام عمرم صدوبيست دينار پول یکجا هم در جيب نداشتهام. خداحافظ، به خانه ميروم». فرمود: «عبيد! (پسر بزرگش) پول را بگير و خودت براي خريد بليت اقدام كن. شايد خودش نرود».
پيش از اين روزها، مجموعهي اشعارم را به نام «چيشتي مجيور» براي صدور مجوز به وزارت فرهنگ فرستاده بودم. «زعيم وحيد» مدير راديو نيز تمام واژگان «كرد و كردستان » و «مسكو» و حتي «ميسيسيپي» را از اشعار حذف كرده بود. داستان را براي ملامصطفي تعريف كردم. روزي كه براي ديدار با ملامصطفي آمده بود پس از آگاهي از موضوع گفته بود: «مرا ببخشيد نميدانستم اينگونه است مجوز چاپ بدون سانسور را صادر خواهم كرد».
گفتم: ملا مصطفي! كلاغ سياهي روي ناقوس كليسايي در قاميشلي ريده بود. چند روز بعد يك تكه گوشت خوك را از مقابل كشيش دزديد. كشيش به اعوان و انصارش سپرد كه هر طور شده كلاغ را به دام اندازند.
كلاغ را گرفتند و نزد جناب آوردند. كشيش هم گردنش را گرفت و گفت: اگر مسيحي بودي روي ناقوس نميريدي، اگر مسلمان بودي گوشت خوك نميخوردي. ميدانم تو روسياه «كرمانجي» و گوش تو به چيزي بدهكار نيست!!
زعيم وحيد! تواگر كردي چرا روي كلمات كردي قلم ميكشي؟ اگر دوست كمونيسم هستي، چرا كلمهي «مسكو» را خط ميزني؟ و اگر ضد شيوعيها هستي با «مي.سي.سي.پي» چكار داري؟ بگو نميخواهم كتابت چاپ شود و خلاص....
وقتي خواستم به مسكو بروم ملامصطفي فرمود:
ـ دوست داري كدام كتابت را چاپ كني؟
ـ «مهم و زين»
ـ من آنرا برايت چاپ ميكنم. اما چه كسي روي چاپ آنها نظارت كند؟
ـ فقط ذبيحي و هيچكس ديگر.
با هواپيماي خطوط هوايي سوريه از دمشق به قاهره رسيدم. ميبايست چهار روز منتظر ميماندم تا هواپيماي مسكو در دمشق فرود بيايد. در يك هتل به حساب شركت هواپيمايي اسكان پيدا كردم. بلافاصله از هتل خارج و شروع به گشت زدن در شهر كردم. نخست به «الازهر» رفتم. یک نفر در اتوبوس قرآن ميخواند. از دربان «الازهر» پرسيدم:
ـ «رواق كردها» كجاست؟
راهنمايي كردند. «شيخ عمر وجدي» كه استاد رواق بود نماز ميخواند. نماز را تمام كرده گفتم: «من ههژار هستم و به ملاقات شما آمدهام». كرمانجي را بسيار روان صحبت ميكرد. كردي بسيار دلسوز، پركار، سبك روح و بسيار دانا و فهميده بود. گفته ميشد همزمان، بيست و پنج كار علمي آماده ميكند كه برخي از آنها تنها ده دقيقه طول ميكشد. يكي ديگر از شيوخ «الازهر» نيز وارد شد و نشست. شيخ عمر از كرد و كردستان ميگفت و با حرارت تمام نطق ميكرد. ميهمان گفت:
ـ استاد من متوجه نميشوم چه ميگوييد اما گويا تعصب بسياري به كردها داريد؟
ـ هر چند ملايي اما ناداني. تعصب غير از حقيقت است و علما را با تعصب كاري نيست.
ـ راست گفتيد. مرا عفو كنيد.
ـ ملا نظر تو راجع به «غزالي» چيست؟
ـ امام بزرگ اسلام و ديدگاههايش بسيار معتبر است.
ـ در فلان كتابش اشاره كرده است كه: ستون پايهي اسلام بر سه ركن استوار است: «آميدي، شهرزور، دينهور» و ميداني هر سه منطقه كردنشين هستند و در تاريخ كرد شأن والايي دارند. اگر ملت كرد آزاد بودند و در بند نبودند و آزادي خواندن و نوشتن داشتند شايد دين اسلام، به اين سيهروزي گرفتار نميآمد. فرياد من براي اسلام است.
ـ اي كاش از اين ستونها بسيار داشتيم. از فرمايش شما بهره بردم.
گفتم: اجازه دهید داستانی تعریف میکنم:
ـ يك مسيحي در اطراف قاميشلي به سراغ همسايهاش رفت:
ـ شاموشو فردا به ديدنم نميآيي؟
ـ چرا؟
ـ كارت دارم
ـ چشم هر چه بفرمايي در خدمتم.
ـ فردا مي خواهم قبر پدرم را با گچ سفيد كنم.
ـ ببخشيد نميتوانم. چون هنوز قبر پدر خودم را سفيد نكردهام و مردم بر من لعنت خواهند فرستاد.
شيخ عمر خنديد و فرمود: فهميدم اما براي هر كس، بايد به اندازهي خردش، عقل، خرج كرد...
وقتي متوجه شد چهار روز ميمانم گفت بايد حتماً به راديو قاهره بروم و شعري بخوانم. صبح به راديو رفتم. تمام كارمندان راديو، دانشجويان كرد اعزامي از عراق بودند. دفتر شعرم را به آنها دادم تا شعري انتخاب كنند كه مورد پذيرش مسئولان عرب باشد. ساعاتي بعد بازگشتند و گفتند: «اشعار نبايد سياسي باشد. هيچكدام را نپذيرفتهاند». با شنیدن اين سخنان، شيخ عمر گفت: «آخر عرب مصري، از كردي چه ميداند؟ من راضيشان ميكنم». روي يك برگ كاغذ نوشت: «ماه نور افشانده بود، دشت و باغ زيبا بود».
و زير آن نوشت: هزار فحش و ناسزا نثار عرب كن.
شب به راديو رفتم. دانشجويان گفتند:
ـ پيش از شعر خواندن، چند سئوال ميپرسيم. اگر ممكن است جواب دهيد.
ـ هر چند بايد قبلاً سئوالات را ميديدم و آماده ميشدم اما با اين وجود بفرماييد.
تمام پرسش و پاسخها را به ياد نميآورم اما در جواب يكي از سئوالات: ادبيات كردي چند مرحله را پشت سر گذارده و اكنون در چه دوراني است، گفتم:
ـ از صدر اسلام تا كنون، كرد نتوانسته است به صورت رسمي بخواند و بنويسد و هميشه با بحرانها و موانع بسيار روبرو بوده است. با اين حال نزار، كرد در تمامي زير شاخههاي ادبيات در روزگاران مختلف، نكاتي برجسته براي گفتن داشته است. از شعر و شاعري تا ادبيات داستاني و بيت و اكنون نيز ادبيات سياسي ميهن پرستي. «خاني» سيصد سال پيش شعر ملي سروده است. نه تنها از همسايگان خود عقب ماندهايم بلكه در غزل و معاشقه، اعراب را به طور كامل پشت سر نهادهايم.
پرسشگر سئوال كرد:
ـ ميتوانيد براي اين ادعاي خود، دليلي قانع كننده بياوريد؟
ـ بله در اسلام بهترين انسان، عابد خداپرست و بدترين آنها راهزن است. اجازه دهيد ببينیم «محوي» شاعر عارف چگونه اين بهترين و بدترين را در وصف آورده است:
نهگهييه دامهني دهستي دوعا، سادهبمه خاكيري
تهريقهي گوشهگيري بهردهدهم ئهمجاره ريدهگرم
يا خرما كه ميوهي اعراب است. نميدانم چه كسي در يكي از افطارهاي ماه رمضان خرمايي به «نالي» تعارف كرده كه سنت است روزه را با آن افطار كني. نالي ميفرمايد:
دهخيل! باري نهخيلي يانروتابي
وهها شيرين و سينه نهرم و دلرهق
آيا در طول هزاران سال از هيچ عربي «عقل» تشبيه دلدار را به خرما داشته است؟! شعري كه خواندم «چهپكهگوليك (يك دسته گل)» بود كه در ديوانم آمده است. مصاحبهي من چهار بار از راديو پخش شد. روز پانزدهم نوامبر 1958 به فرودگاه قاهره رفتم. بارزاني آدرسي داده بود كه در صورت نياز در مسكو بدانجا بروم. در فرودگاه مردي پرسيد:
ـ تو ههژاري؟
ـ بله.
ـ در فرودگاه مسكو منتظر شما هستند.
در هواپيما، مردي با موهاي بلند و چشمان آبي در كنارم نشسته بود. گفت:
ـ من «خالد محيالدين» سردبير روزنامهي «المساء» هستم.
ـ پس تو برادر «ذكريا محي الدين» دوست «ناصر» هستي؟
ـ نخير من هم مثل او كرد هستم اما از يك خانوادهي ديگر. افكارمان نيز با يكديگر متفاوت است. او آمريكاپرست و من شيوعي هستم.
فضاي سياسي و فكري حاكم بر قاهره، بسيار داغ بود. در مسير مسكو، در فرودگاه «تيرانا» پايتخت آلباني توقف كرديم. يك بيمار چشمي آلبانيايي كه براي معالجه به مسكو ميرفت سوار هواپيما شد. فرودگاهي فاقد امكانات بود.
به «مسكو» رسيديم. برف و كولاك بيداد ميكرد. اجازهی فرود داده نشد. پس از آنكه چند دور، دور باند گشتيم عاقبت هواپيما مجبور شد در فرودگاهي دورتر به زمين بنشيند. چمدانها را بازديد كردند. بعد روي يك نيمكت نشستيم. چند لحظه بعد یک دختر روسي كه عربي را بسيار روان و به لهجهي مصري صحبت ميكرد جلو آمد:
ـ انشاءالله تو ههژاري؟
ـ بله
چمدانها را برداشت. سوار يك ماشين باراننده شديم و حركت كرديم. نام دختر «نينا» بود.
ـ «نينا» تو اين عربي را از كجا ياد گرفتهاي؟
ـ در دانشگاه مسكو «عربي» خواندهام.
ـ دروغ نگو. هيچكس با درس خواندن در دانشگاه، عربي را اينگونه ياد نميگيرد.
ـ راستش را بخواهي پنج سال در قاهره بودم. استادمان ميگفت:
زبان عربي آسان است. تنها هفت سال ابتدايي آن كمي دشوار است.
«عبدالوهاب بياتي» شاعر را ميشناسي؟
ـ بله
ـ ميگويند در شعر خودش از من نام برده است. به نظر شما اين كار درست است؟
ـ نينا! فكر ميكنم دوست داشتهاي که نامت در شعر عربي ثبت شده باشد…
مرا به آسايشگاه «گيرتسن» در هفتاد كيلومتري مسكو برد. در طول مسير كلماتي چون آن چيست؟ و نان و آب را به زبان روسي از نينا ياد گرفتم.
«گيرتسن» نام شاعر و نويسندهي روسي است كه در همان منطقه زندگي كرده است. اين آسايشگاه يكي از كاخهاي قديمي تزارها بوده كه لنين آن را به آسايشگاه تبديل و روز افتتاح آن، بر روي يك لوح سنگي ثبت شده است. اتاقي با تمام امكانات ا زجمله تلويزيون و راديو سه موج در اختيارم قرار دادند كه با آن مي توانستم راديو قاهره و راديو مصر را هم گوش كنم.
حالا كمي روي تخت دراز بكشم و خاطرات گذشته رادر ذهنم مرور كنم. هنگامي كه از بوكان به سليمانيه آمدم، حزب پارتي به نام بارزاني تأسيس شده بود. «حمزهعبدالله» به نيابت از بارزاني، رئيس حزب بود. «ابراهيم احمد» هم كه مانند «حمزه» حقوق خوانده بود، وكيل دادگستري و تا زمان فعاليت جمعيت ژ-ك در مهاباد، شاخهاي از آن را در سليمانيه هدايت ميكرد. پس از سقوط جمهوري، او هم به عضويت پارتي در آمده بود. «حمزه» خلاف كوچكي انجام داده و نميدانم با خواهر «ابراهيم احمد» چكار كرده بود؟ براي حل مشكل، خواهر «ابراهيم» به عقد «حمزه» در آمده بود. اگر چه نسبت خويشاوندي پيدا كرده بودند اما بر سر رسيدن به كرسي نخست، اختلاف شديدي پيدا كرد بودند. همچنانكه پيش از اين هم گفتم قبلهي همهي آنها مسكو بود به ويژه این كه بارزانی رهبر حزب پارتي هم در مسكو زندگي ميكرد. تنها تفاوتي كه با حزب شيوعي عراق داشتند اين بود: «پارتي براي آزادي كردستان، زير سايهي شيوعيت فعاليت ميكند در حالي حزب شيوعي براي رهايي جهان تلاش و از طرح موضوع كرد و كردستان گلايه داشت چون بر اساس فرمودهي استالين؟؟؟ كرد ملت به حساب نميآمد. من نيز بدون علم و آگاهي از اين موضوع تنها به صرف اينكه برخي رفقا از آزادي كردستان و ملت ميگفتند يك سرخ دو آتشه بودم و حزب پارتي را دوست داشتم كه: روزی كردستان را آزاد و نظام كمونيستي را بر قرار خواهد كرد.
اين دو مسئول پارتي «ابراهيم احمد» و «حمزه عبدالله» هر روز يكی بر مصدر قدرت مينشست و آن ديگري را به زير ميكشيد.
در بغداد براي دومين بار به ملاقات حمزه رفتم و ديگر او را نديدم. ميانهام با شيوعيها خوب بود، با پارتيها نيز روابط گرمي داشتم. چون به خودم تعهد داده بودم كه پس از ژ-ك عضويت هيچ حزبي را نپذيرم به همهي پيشنهادها پاسخ رد ميدادم. هنگامي كه در كركوك شاگردي ميكردم جلال طالباني كه پس از- ابراهيم احمد همه كاره بود – يكباره گفت: «نام تو را به عنوان عضو حزب نوشتهام. نام مستعار تو «چالاك» است». اماچون گوشم بدهكار نبود، به زودي از مسأله گذشتند. اشعارم در مجلات پارتي منتشر ميشد و نهايت همكاري با آنها را داشتم. شيوعيها نيز پيشنهاد عضويت ميدادند اما همواره طفره ميرفتم. د رهر حال، مورد اطمينان هر دو سه گروه بودم و همه احترام خاصي قايل بودند. نكتهي مهم نيز عدم وابستگي من به منابع مالي آنها بود. براي خودم كار ميكردم و براي خودم پول در ميآوردم: «نوكر بي خرج، تاج سر خان است». خلاصه مستقل بودم. مدتي بعد ميانهي ذبيحي و حمزهعبدالله در سليماني به هم خورد. نزد شيوعيها رفته و از كركوك به بغداد آمده بود. يك روز صبح پسركي پررو، نامهاي آورد که در آن با اشاره به هزار و يك دليل كذايي و «من درآوردي» آمده بود: ذبيحي جاسوس انگليسيها است و من نبايد به دوستي خود با اين جاسوس حقير ادامه دهم.
گفتم: «يعني تو و حزبت ميدانيد كه ذبيحي اول ماه در كنار ديوار سفارت بريتانيا بست مينشيند تا جيره و مواجبش را بگيرد.
ـ نهخير نهوالله
ـ خب برو به ماموستا بگو من جاسوسي نميدانم اما ميدانم كه ميانهي او و ذبيحي بر سر مشروب به هم خورده است. عضو حزب هم نيستم كه كسي بتواند امر و نهي صادر كند.
بين خودمان باشد هميشه تصور ميكردم اعضاي حزب كمونيست و هواداران آن از ملايكه هم پاكتر هستند و نماد اخلاق و رفتار و دوستي و صداقت هستند. اما در سفر «بخارست»، افكارم تعديل شد چون هم دروغ ميگفتند، هم دزدي ميكردند، هم خلاف ميكردند و هم به يكديگر تهمت میزدند. باز هم فكر ميكردم: نه فقط سوريهاي و عراقي اينگونهاند كمونيستها ديگر پاكند به ويژه آن دختر ترك تأثير زيادي روي من گذاشته بود. در كشتي «ليديا» براي نخستين بار كفر كردم و شعري عليه شيوعيها نوشتم. در «تربهسپي» از روسهاگله كردم كه چرا به فريادهای ملت كرد، بها نميدهند. در بغداد اشعار روي كشتي را براي برادارن پارتي خواندم و پيشنهاد كردم در مجله چاپ كنند اما ميگفتند ممنوع است در حالي كه هر روز روي عرشه جمع ميشدند و از من ميخواستند آن را برايشان بخوانم. پس از ديدار با «خالد بكداش» و رفتارهاي غير اخلاقي و دو سفري كه به اروپا داشتم، به كلي از كمونيسم بريدم.
پس از آنكه بارزاني به بغداد بازگشت در نخستين مجمع پارتي «حمزه عبدالله» كنار گذاشته شد و «ابراهيم احمد» به عنوان دبیرکل حزب برگزیده شد.
«حمزه» هم به عضويت شيوعي درآمد. اين را هم بايد بدانيد كه در آن سالها هر كس به هر عنوان از حزب پارتي اخراج ميشد، با آغوش باز توسط شيوعيها پذيرفته ميشد. پارتيها نيز دستكمي از شيوعيها نداشتند. اين بده بستان سالها ادامه داشت. وقتي ار سوريه بازگشتيم همراه ذبيحي، با پارتي همكاري كامل ميكرديم. يك روز ذبيحي گفت:
«پارتي ميگويند ههژار را به عنوان سرپرست جوانان حزب انتخاب كردهايم». گفتم: «نميپذيرم، اما كار ميكنم و به ياري آنها هم ادامه خواهم داد».
جداي از دو پزشك مرد، همهي پزشكان، پرستاران و خدمتكاران زن بودند. يك پزشك زن به نام «نيكولايونا» مسووليت بيماران چند اتاق را برعهده داشت كه من هم يكي از آنها بودم. ساعت شش و چهل و پنج دقيقهي بامداد به ورزش ميرفتيم، ساعت هفت صبحانه، ساعت دوازده ناهار، ساعت شش، شام و بقيهی اوقات بيكار و ول در آسايشگاه و محوطه...
شروع به يادگيري زبان روسی كرده و از كتابهاي كودك شروع كردم. خانمي كه پزشك اطفال بود و براي استراحت به آسايشگاه آمده بود استاد زبان روسي من شد. روزانه بيش از دو ساعت با من كار ميكرد. ميگفت: «دو پسر داشتم، پسر خواهرم در جنگ كشته شد يكي از پسرانم را به او بخشیدم. اكنون با همسر و يك پسرم زندگي ميكنم».
در سالن، يك تلويزيون،يك پيانو و يك عكس بزرگ از «مارشال كوتوزوف»، به ديوار آويخته بود. سينما هم داشت كه هفتهاي چهار فيلم پخش ميكرد. در زمستان مهمترين ورزش آنها «پاتيناژ» بود. پس از مصرف صبحانه، پاتيناژ به همراه موزيك آغاز و تا ساعتها طول ميكشيد. من هم يكبار به سرم زد كه بازي كنم. كفش مخصوص پوشيدم و روي يخ رفتم. اما چنان باكله روي زمين افتادم كه ديگر به ميدان نرفتم اما تماشاگر خوبي شده بودم.
اولين روزي كه به «گيرتسن» رسيدم يك پالتوي دورو و يك پوتين چهار پنج كيلويي گرفتم. يك پسر عرب از اهالي بغداد به نام «عسكرالعيبي» هم در آسايشگاه بود. يك روز هم يكديگر، پاتيناژ نگاه مي كرديم. هوا به ظاهر خوب بود اما چند دقيقه بعد ديدم از گوش عسكر خون ميآيد.
ـ عسكر چرا گوشهايت زخمي شده است.
به گوشهايش دست زد و به طرف درمانگاه دويد. ميگفت: «اصلاً درد نداشت». پزشك درمانگاه گفته بود هواي مسكو اينگونه است. بايد مرتباً روي بيني و گوش خود دستمال بكشيد تا جريان خون بر اثر سرما قطع نشود.
به مجرد آنكه زمستان و برف تمام شد، جنگلهاي اطراف ما به سبزه زدند و دنيا بهشت شد. گلهاي بنفشه و سوسن زرد و سرخ و گلهاي رنگارنگ، همه جا را پوشانده بود. اما جالب آنكه غير از ياسمن و يك گل توپي سرخ رنگ، ساير گلها بيبو بودند. با رسيدن بهار، فصل گشت و گذار ما در هم اطراف آسايشگاه آغاز شد. از صبح تا وقت خواب در جنگل و دشت ميگشتيم و خوش ميگذرانديم. در ميان همآسايشگاهيهاي من – دختر و پسر، پير و جوان و زن و مرد- كه حدود يكصد و پنجاه نفر بوديم همه سرحال، خوش كيف و خوش لباس بودند. بعضي وقتها خانوادهها دنبالشان ميآمدند و دو روزي به خانهي خود بازميگشتند. يك روز از پسري به نام «شورا» پرسيدم: «اينجا يك مكان بورژوازي در روسيه است؟» گفت: »نه اما جاي آدمهاي محترم است».
نزديك ما يك كمپ پيشاهنگی وجود داشت كه حدود دويست نفر نونهال هشت تا ده ساله آنجا بودند. چند معلم زن روي فعاليتهاي آنها نظارت ميكردند اما همهي كارهای شخصی را خودشان انجام ميدادند. هر دو ساعت، شب يا روز، دو كودك جلوی در، نگهباني ميدادند و براي بيدار شدن، ورزش و غذا شيپور آماده باش نواخته ميشد. چند كودك اتاقها و محوطه را رفت و روب ميكردند. كفشها واكس و غذا هم پخته شد. همهي كارها به نوبت انجام و يك جمهوري كوچك توسط كودكان ايجاد شده بود. حتي شوراي رهبري نيز تشكيل و به صورت دوره اي از طريق انتخابات، اعضاي خود را انتخاب ميكرد. نظم فوقالعادهاي بر زندگي آنها حاكم بود. هر روز ساعت يازده به شنا ميرفتند. يك روز دختركي، یکی از پسران را خطاب قرار داد و گفت:
ـ تقصير تو بود توپ من را آب برد.
ـ من بيگناهم.
ـ مطمئنم كه مقصر تو بودي.
ـ به شرف پيشاهنگيم سوگند كه تقصيري نداشتم.
ـ بس است. باور كردم.
دست در گردن يكديگر انداختند و آشتي كردند.
تعطيلات تابستاني نوجوانان شوروي در آن دوران، حضور در كمپهاي تابستاني و آموزش مهارتهاي زندگي بود.
كمي دورتر، چندين كمپ بزرگ و باشكوه براي استراحت كارگران در طول مرخصي سنواتي ترتيب داده شده بود كه يك سوم هزينهي آن به عهدهي كارگر و دو سوم، مورد تعهد اتحاديهي اعزام كننده بود.
شير و گوشت گاو و ماهي، فراوان و وضعيت خوراك و تغذيه به مراتب از كردستان بهتر بود. قورباغه نميخوردند اما علاقهي بسياري به گوشت لاكپشت داشتند. سيگار و مشروب در آسايشگاه ممنوع، اما خوردن مشروب در بيرون آسايشگاه منعي نداشت. گاهي اوقات اجازه داده ميشد شبها تا دير وقت در جنگل به صورت دسته جمعي با هم بمانيم. بيست يا سي نفر، هر كس سهم پول خود را ميپرداخت و غذا و نوشيدني تهيه ميشد. آتشی روشن ميكرديم و دور هم جمع ميشديم. در قسمت جنوبي آسايشگاه، كمي دورتر كلخوزي با جمعيت صدخانوار تأسيس شده بود. بعضي شبها به آنجا مي رفتيم. يادم ميآيد يك شب، دو دختر به در خانه اي رفتند و از صاحب خانه خواستند «ياسمن» به آنها بفروشد. پيرمردي با ريشهاي بلند از خانه بيرون آمد وآنها را از مقابل راند.
ـ نميفروشم.
دخترها مرا براي خريد ياسمن فرستادند. به زبان روسي درهم برهم ياسمن خواستم. همان پيرمرد، يك بغل ياسمن آورد و پولي هم نگرفت.
ـ تو غريبهاي! مهماني! من ياسمن نميفروشم. اين را به تو ميبخشم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(14)
از حق نبايد گذشت كه روسها بر خلاف آلمانيها و فرانسويان مغرور و متكبر، بسيار غريبهنواز، مهربان و ميهمان نواز هستند. دهاتيهاي روسيه هم مانند روستاهاي خودمان، از ميهمانان ناشناش استقبال و پذیرایی ميكنند. بسيار مهربان و با ترحم هستند. يك روز هشت زن و دختر، در اطراف يك درخت جمع شده و يك لانه را روي درخت نگاه ميكردند.
ـ چه خبراست؟
ـ اين جوجه از درخت پایین افتاده است. درخت هم خيلي بلند است. چگونه او را به لانهاش بازگردانيم؟
ـ بچه كلاغ صابون دزد بدريخت. ولش كنيد.
ـ تو انساني و ميگويند شاعر هم هستي. چطور ميتواني اينقدر ظالم باشي؟
ـ برويد دنبال تلفنچي. اين كار را برايتان انجام خواهد داد.
ـ آفرين! فكر خوبي است. به خاطر اين پيشنهاد از خطايت صرفنظر ميكنيم.
در ميان دشت، بعضاً در کوهپایهها به تودههایی از علف برميخوردم كه همان جا دست نخورده باقی مانده بود.
پرسيدم: «اينها را چرا به خانهها نميآوريد؟» پاسخ دادند: «اينها را ميگذاريم تا در زمستان، هنگامي كه حيوانات وحشي براي رفع گرسنگي دنبال غذا هستند گرسنه نمانند.
يك روز اهالي كلخوز، همگي در جايي جمع شده و از تخت و چوب، آشیانههايي براي پرندگان گرمسيري كه به اين منطقه مهاجرت ميكنند ساختند. جايي كه من بودم با دهات لبنان بسيار فرق ميكرد كه در همهي جنگلها و باغات، هرگز صداي يك پرنده هم شنيده نميشد. لبنانيها همهي پرندگان را شكار میکردند و ميخوردند. يكبار ياددشتی از يك باغبان لبناني را در روزنامه با اين مضمون خواندم كه پس از سفر به عراق نوشته بود: «عراقيها آنقدر احمقند كه روي پشت بام خانهها براي پرندگان لانه درست ميكنند و آنها را نميخورند».
من ميهمان خارجي كشوري بودم كه تازه از ويرانههاي جنگ سر برآورده بود و آنچه ديده بودم آسايشگاهي بود و يک كمپ پيشانگاهي و يك كلخوز كه شايد نمايندهي زندگي دويست و پنجاه ميليون نفر جمعيت روسيه بود و شايد هم نه. همين كلخوزي كه در موردش گفتم در جنگ به كلي ويران و تنها ناقوس كليساي آن بر جاي مانده بود. حتي سنگرهاي آلماني را نيز به عنوان نماد، در کلخوز حفظ كرده بودند.
بنابراين، من هر آنچه را ديدهام توصيف ميكنم و نميخواهم از كوه، كاه یا از کاه، کوه بسازم. آنچه در سال 1959 ديدم بسيار جالب و در خور توجه بود، اما نه هر هفته به خاطر توتون، باران و نه هر روز از آسمان، شير و عسل ميباريدو يك نكتهي درخور كه نميتوان انكار كرد آن بود كه همه كار ميكردند و ملتي كه كار كند عقب نخواهد ماند...
وقتي از ملامصطفي دربارهي وضعيت معيشت در شوروي پرسيدند گفت:
«وضعيت يك روستا نشين اربيل بهتر از يك دهاتي روسيه است». با اين جمله شيوعيها و پارتي ناراحت شده و در دل ميگفتند: «چيزي نفهميده و چيزي هم نديده است». كلخوزها گاو و گوسفندها به تعداد كم نگاه داشته پرورش ميدادند. گفته ميشد گاو و گوسفندها را بايد از دولت گرفت و در ازاي آن، سهميهي شير و روغن و گوشت را بر اساس سرانهاي كه دولت مقرر كرده است پرداخت. بسياري از گاوداران، قادر به پرداخت سهميهي برآورد شده نبودند و ناچار به بازار سياه پناه ميآوردند. هنگامي كه يك گاو يا گوسفند هم تلف ميشد علت مرگ آن بايد توسط دامپزشك منقطه تأييد ميشد.
يك روز مردي را ديدم كه شش مرغابي در كنار رودخانه ميچراند. پرسيدم:
ـ پرورش مرغابي زحمت زيادي ندارد؟ شش تا كم نيست؟
ـ به خاطر اين شش مرغابي، آنقدر تخم مرغ ماليات گرفتهاند کلخوز پدرم را در آورده است.
يك مغازه نزديك دروازهي آسايشگاه بود كه اهالي كلخوزي ميآمدند و در برابر آن صف ميكشيدند. سپس ماشين نان ميآمد و نان به ترتيب ميان اهالي تقسيم ميشد. اين بدان معنا بود كه اهالي خود نان نميپزند. يك روز از يكي از اهالي پرسيدم:
ـ شايد در يك هواي نامساعد، ماشين توزيع نان نتواند به مقصد برسد. چكار ميكنيد؟
ـ غير ممكن است. ماشين در هر شرايطي به وظيفهاش عمل ميكند.
همان روزها، روزنامهي «اتحادالشعب»، ارگان حزب كمونيست عراق هم به دستم میرسيد. يك روز در يكي از گزارشها در بارهی شوروي نوشته شده بود:
خانوادههاي كشاورزان در روسيه ديگر زحمت پختن نان به خود نميدهند. پختن نان، پهن كردن سفره، آماده كردن غذا و جمع كردن بشقاب و... كاملاً مكانيزه است. با فشار يك دگمه، غذا و نان بر روي ميز آماده و با فشار يك دكمهي ديگر همه چيز براي شستشو به آشپزخانهي مركزي روستا منتقل ميشود. همان لحظه كه اين مطالب را ميخواندم يك صف صدمتري از انسانها در مقابل مغازهي توزيع نان، صف كشيده بودند.
يك روز همراه دختري به نام «ناتاشا» بیرون جنگل و زير نور آفتاب نشسته بوديم. ناتاشا به من روسي ياد ميداد و من هم آذربايجاني به او آموزش ميدادم. مردي آمد و مثل كسي كه جريمهي تخلف رانندگي بنويسد، دفتري در آورد:
ـ اسم؟
ـ ناتاشا (خيلي ترسيده بود)
ـ كجا زندگي ميكني؟
ـ فلان جا (يادم نيست).
رو به من كرد.
ـ نام ؟
ـ ههژار، اهل عراق، ساكن «گيرتسن»
ـ اينجا كمپ كودكان است. تابلوي به اين بزرگي را نميبينيد؟
ـ متوجه نشديم.
مرد رفت. ناتاشا گفت: «چرا نام آسايشگاه را گفتي. ممكن است مرا اخراج كنند».
غروب همان روز خانم دكتر پرسيد:
ـ با چه كسي بودي؟
ـ نميخواهم دروغ بگويم. اما نميگويم كه بود.
ـ بگو قول ميدهم به كسي نگويم
ـ ناتاشا
ـ چون آدم صادقي هستي به خاطر تو، او را هم ميبخشم.
يك روز خانم دكتر آمد و گفت:
ـ يك يوناني زبان قبرسي آمده که هيچكس حرفهايش را متوجه نميشود. فرهنگ روسي – يوناني هم نداريم. بيا ببين چه ميگويد؟
ـ من و زبان يوناني؟ با هزار بدبختي اين روسي را هم ياد گرفتهام آنهم مثل يك ارمني كه عربي حرف ميزند.
ـ حالا تو بيا.
با خود گفتم شايد كمي تركي هم قاطي حرفهايش باشد. حدسم درست از آب درآمد و مانند ملاهاي خودمان كه چگونه فارسي حرف ميزنند تركي و یونانی را به هم آمیخته بود صحبت ميكرد. دكتر گفت:
«ميدانستم همه چيز را ميداني». از آن روز بسيار احترام ميگذارد و در برخي امور حتی مشورت هم ميكرد.
يك مرد هندي سياه چون قير، با چشم و دندانهاي زرد، باريك و قدبلند به نام «نپال»، كه سردبير روزنامهي «كلكته» به زبان بنگالي بود، به اتاق كنار دستيام آمد. بسيار متواضع با روحي مهربان و گفتاري مليح بود. با هم اخت شده بوديم. انگليسي را به لهجهي هندي صحبت ميكرد و خودآموز روسي با خود داشت. از صبح تا شب با هم بوديم و خوش ميگذرانديم. سيگار كشيدن براي او ممنوع بود. يك روز از خانم دكتر پرسيد:
ـ من ميتوانم با دخترها به گردش بروم؟
ـ نه تنها حق داري بلكه بسيار خوب هم هست.استفاه كن.
ـ خب حالا كه اين طور شد من عاشق شاهزاده «نيكوتين» هستم. اجازه ميدهيد؟
ـ در روسيه شهزاده جايي ندارد. نبايد سیگار بكشي.
كردهاي مسكو و لنينگراد به ملاقاتم آمدند. «پروفسور قناتي كورديف» و «كولوزي شرو»، و چند نفر ديگر از جملهي اين كردها بودند. در دوران «نيكولا» در ارمنستان، فرزندان كرد كه همگي چوپان زاده و فقير بودند نتوانستهاند با رفتن به مدرسه، مدارج عالي را بگذرانند و مورد تنفر ارمنيها هم بودهاند. مردي به نام «لازار»، به عنوان يك خيّر تعدادي از نوجوانان كرد را به فرزندي پذيرفته و به مدرسه فرستاده است. از اينها چندين انديشمند بزرگ مانند «قناتي كورديف»، «حاجي جندي»، و كسان ديگر پيدا شدند. «كولوزي شرو»، از كردهاي ايزدي تفليس بود كه در زمان «مولوتوف» به عنوان مسوول برنامههاي شرق (مانند عربي، فارسي، تركي، هندي) منصوب شد اما خدا وكيلي هيچ يك از اين زبانها ار نميشناخت. به زبان گرجي و روسي تسلط كامل داشت اما كرمانجي، زبان مادري خودش را نميشناخت. زماني كه من براي نخستين بار او را ديدم ناظر شورای روزنامهنگاران گرجستان بود. همچنين روزنامهي «كوردستان» چاپ ايران را كه ساواك چاپ ميكرد هر شماره بايد ظرف چهل و هشت ساعت ترجمه ميكرد. به سرعت نزد سلماسی ميرفت و ترجمه ميكرد و بيست و چهار ساعت بعدي را هم من مطالعه و ویرایش ميكردم. «كولوز» از «دكتر عزيز شمزيني» گله ميكرد كه: من سوژهي رسالهاش را از آرشيو وزارت خارجه برايش آوردم. اما بيانصاف در كتاب خود حتي از من تشكری هم نكرده است. ازدوستان مهابادي هم «كريم ايوبي»، «رحمان حاجي باغر»، «مصطفي سلماسي» و «سلطان اطميشي» به ملاقاتم ميآمدند كه همه لقب دكتر داشتند. يك روز از «كريم ايوبي» هم بازي دوران كودكيم در مهاباد سوال کردم:
ـ تو در چه رشتهاي دكتر هستي؟
ـ زبان شناسی.
ـ و حتماً با زبان روسي هم آشنایی داری؟
ـ نه
ـ متوجه نميشوم. توضيح بده
ـ در كردستان حرف «گ» زير نداريم اما در روسي داريم.
ـ فلان فلان شده «گي» در كردي منطقهي «كفري» و «كركوك» تلفظ میشود و به معنای «مدفوع» است.
ـ آخر تو در يك كوره دهات به دنيا آمدهاي. كي منظور مرا متوجه ميشوي؟
شوهر خانم دكتر در يك شهر دور و خانم دکتر هم خودش در آسايشگاه خدمت میکرد. يك روز گفت:
«شوهرم به مسكو آمده است. تو و نپال را با اتومبيل خودم به مسكو ميبرم اما يك ساعت بعد بايد برگرديم. من منتظر نميمانم».
در مسكو نزد دوستان مهابادي که آنجا بودند رفتیم. گفتند:
«پلو درست كردهايم و بايد تا غروب اينجا بماني».
به خانم دكتر گفتم: «خدا را خوش نميآيد تنها يك ساعت با همسرت باشي. گناه دارد». خلاصه يك ساعت به چهار ساعت افزايش پيدا كرد. «نپال» به سفارت هند رفت و من هم در كنار دوستانم ماندم. سرصحبت باز شد كه: «ما بايد تمام كردهاي جهان را متحد كنيم و...» گفتم:
ـ شما شش نفر بيشتر نيستيد. وقتي يكي از شما نيست پنج تاي ديگر پشت سر او بد ميگويند و ناسزا نثارش ميكنند. شما با هم متحد باشيد كفايت ميكند. براي ملت كرد هم خدا كريم است.
غروب موقع بازگشتن، خانم دكتر پرسيد:
ـ مستر نپال! به تو و ههژار گفتم نبايد مشروب بخوريد. هيچ مشروب خورديد؟
ـ بله خانم! چگونه از اوامر تو عدول ميكنيم؟ حتي يك قطره هم نخورديم.
ـ ههژار تو چطور؟
ـ چه عرض كنم؟ تنها دو بار در فلان مغازه با نپال آبجو خورديم.
نپال گفت: «ببخشيد خانم دكتر! من دروغ گفتم».
دكتر گفت: «به اين خاطر ابتدا از نپال پرسيدم كه ببينم آيا هنديها دروغ ميگويند. ميدانستم «ههژار» هيچوقت دروغ نميگويد. فرقي هم نميكرد اگر هر دو دروغ ميگفتيد باز هم ميدانستم چون آبجو فروش تأييد كرد كه شما آنجا رفتهايد».
«نپال» يك روز قطعه شعري از يك شاعر هندي كه در سن بيست سالگي به مرض سل مرده است. برايم خواند: «هزاران نفر به ديدن ما شب چهارده آمدهاند. شاعران آن را به دلبران خود تشبيه ميكنند، ثروتمندان آرزو ميكنند هزاران سكهي زر چون قرص ماه داشتند اما فقيران با ديدن لكههاي ماه، به ياد نانهاي سوختهي سفرههاشان ميافتند». يك روز در مقابل در آسايشگاه ايستاده بوديم كه يك زن نپالي جلو آمد و گفت:
« در روزنامهات به زبان انگليسي فكر ميكني اما به زبان بنگالي مينويسي». هردو خنديديم.
ـ نه، من جوك نگفتم. كسي كه از كودكي يك زبان خوانده باشد، انديشه و تفكرش نيز از همان زبان الهام خواهد گرفت.
نپال تأييد كرد و من برق از سرم پرسيد: چه چيز جالبي گفت. نويسندگان ما به به فارسي و عربي و تركي فكر ميكنند و به كردي مينويسند. به همين خاطر نه مي فهميم و نه درك ميكنيم و نه بر دل مينشينند چون تنها ظاهر كردي دارند. درس بزرگي بود....
در روسيه از داروهاي گياهي و طبابت محلي براي درمان، بسياراستفاده ميكنند. حتي گاهي از طبيبان محلي براي تدريس در دانشگاهها هم استفاده ميشد. يك روز پس از شنا، عضلات كمرم گرفت. چند تكه مشمع روي پشتم گذاردند. پانزده دقيقه بعد حالم خوب شد. گفتند اين مشمع، آميخته به خردل است و «مشماي خردل» نام دارد.
مدتی بعد، نپال رفت و من تنها ماندم. چند روز تمام غصه ميخوردم و كاملاً افسرده شده بودم. صبح يك روز به اتاقم آمدند و گفتند: ميهمان داريد؟ وقتي رفتم «حمزه خسكناني» را ديدم. در تبريز، نويسندهي آذربايجاني دوران پيشهوري بود. آنجا بسيار صميمي بوديم. چهارده سالي ميشد كه همديگر را نديد بوديم. براي استراحتي دو ماهه به آسايشگاه آمده و نام خانوادگیش «فتحي» بود. دوباره زنده شده بودم. قرار شد من و فتحي روزي دو ساعت در رودخانه قايق سواري كنيم كه ورزشي بسيار مفرح است. هر روز ابتدا من «بلم» خود را تحويل ميگرفتم و از كناره دور ميشدم. سپس فتحي ميآمد: «بلم من كجاست؟» و بلم بان ميگفت: «متأسفانه دير رسيدي تا با دوستت يك بلم تحويل بگيريد. او هم ناچار يك بلم تحويل ميگرفت و چند دقيقه بعد به هم ميرسيديم. هردوي ما بدنهاي پر مو داشتيم وسر تاپايمان مانند گوريل، پر از موهاي سياه و پرپشت بود. مردان روسي معمولاً بيمو هستند. روزانه صدها زن و دختر به كنار ساحل ميآمدند و التماس ميكردند سوار شوند تا بدن ما را تماشا کنند.
تفريح بسيار مفرح روسها صيد ماهي بود. شنبه و يك شنبه دهها نفر از اهالي مسكو وديگر شهرها به كنار اين رودخانه (كه به اندازهي رود مهاباد بود) ميآمدند و در كنار يكديگر قلاب به آب مي انداختند. اگر كسي ماهي كوچكي ميگرفت، هلهلهای برپا میشد: گرفت، گرفت.
يك پيرمرد ريشو مانند ما بلم سواري ميكرد كه «فتحي» تعمداً به او نزديك و امواج را روي او ميپاشيد. او هم بناي فحش دادن را ميگذاشت و چون «فتحي» هم وارد بود، جواب ميداد. صحنه ي خنده آوري روي آب به وجود ميآمد. در روزهايي كه برف روي زمين نبود. پينگ پنگ و واليبال و شطرنج بازي ميكردند. اما بازي رايج درتمام فصول «دومينو» بود. اكثر مردان مهرههاي دومينو در بغل داشتند، انگار كه گلولهبند كاك احمد شيخ است. به محض آنكه چهار نفر ميشدند به بازي روي ميآوردند. وقتي گفتم دومينو نميدانم گفتند مردي كه در روسيه زندگي ميكند نبايد دومينو بلد نباشد حتماً بايد ياد بگيری. همان دوست قبرسي كه به خاطر ندانستن زبان هميشه همراهم بود، دومينو را عالي بازي ميكرد و همه را ميبرد. نام او «ميخاييل» بود كه من «ميخايلوس» ميگفتم چون نام يوناني نمیشود پسوند اوس نداشته باشد.
اکثر مردم سيگاري، سيگار «بيلوموركنال» ميكشيدند كه سيگار ارزان قيمتي بود. يكبار در ميخاييل سيگاري ديد كه عكس لايكا (سگ فضا نورد) روي آن بود و دو برابر «بيلومور» قیمت داشت. دو پاكت خريد. سيگاري بسيار بدمزه بود. پرسيد: «چطور است؟» گفتم: «توتون نيست مدفوع لايكاست كه در كاغذ پيچيدهاند». آنقدر خنديد كه روي برفها دراز كشيد.
نزديك ما يك ديوار بلند طولاني وجود داشت كه سوي ديگر آن شهرك خلبانان بود. در تمام طول روز و شب، تمرين خلباني با هواپيما ادامه داشت. مشخصاً مكاني بسيار مهم بود چون تنها سران برخي كشورهاي كمونيستي را گاه به بازديد ميآوردند. اوايل، شبها با صداي هواپيما از خواب ميپريديم اما بالاخره عادت كرديم.
اين را هم بگويم تا از يادم نرفته است. وقتي به آسايشگاه آمدم يك شب، آن دو آذربايجاني كه يكي «مدحت» و يكي ديگر نامش را فراموش كردهام به ديدن «فتحي» آمدند. «فتحي» هم به دنبالم آمد و گفت: «برايم ميوه آوردهاند. برويم با هم بخوريم». از آسايشگاه بيرون رفتيم. من و مدحت از جلو ميرفتيم و آنها دنبالمان بودند. «فتحي»، «مدحت» را صدا كرد و گفت: «بيا كارت دارم». پچ پچ ميكردند. گوشهايم را تيز كردم. فتحي به مدحت گفت:
ـ ههژار خيلي خر است تازه از عراق آمده و كمونيستي دو آتشه است. فكر ميكند اينجا سرزمين مقدس و همه چيز متبرك است. تو به هواي او صحبت كن تا كمكم خودم متوجهش ميكنم.
ـ پدر سگ كي خر است؟
ـ واقعيتش را بخواهي تو. اينجا هم مانند ساير نقاط دنياست. چرااين همه به به ميگويي؟
دختري از من پرسيد: فتحي ميگويد من فئودالزاده هستم و متروي روستاي ما در آذربايجان از متروي مسكو زيباتر است.
ـ فتحي چرا دروغ ميگويي؟
ـ اولين بار كه به مسكو آمدم طور ديگري دروغ ميگفتم تا به من احترام بگذارند. ميگفتم:
پدرم به خاطر كمونيسم كشت شد. خودم نيز ده سال در زندان شكنجه شدم و خانوادهام به خاطر گرسنگي مردند. با اين حرفها دختران از من دوري ميگرفتند اما اكنون نانم تو روغن است.
حمزه تعريف ميكرد: «پدرم كربلايي فتحالله چوپاني از اهالي هشترود بود. نان شب نداشتيم. من هم كه درس خوانده بودم گفتم به تبريز ميروم و پول پيدا ميكنم. نويسندهي روزنامه شدم. يك روز گفتند مردي ژنده پوش به ديدنت آمده است. پدرم بود».
ـ حمزه چه كار كردي؟
ـ مشتي روزنامه نشانش دادم.
روزنامهها را روي سرم كوبيد و گفت:
ـ پدر سگ! اين پول است؟
بيست تومان پول به پدرم دادم.
ـ حمزه پسرم! اجازه بده ترا ببوسم.
به ياد سخنان شاعر عرب «ابوريشه» افتادم كه نوشته بود: «جواني دانشجو بودم. دوستانم از اشعارم تعريف ميكردند. بهترين شعرم را براي پدرم خواندم».
ـ پدر چطور بود؟
شعر را در جيبش گذاشت و چيزي نگفت: سپس براي خريد باقالي از خانه بيرون رفتيم. بعد از خوردن باقالي پدرم گفت: حساب ما چقدر است؟ فروشنده گفت: ميهمان خودم باشيد اما پدرم شعر را از جيب بيرون آورد و به جاي حساب به يارو داد. او هم که فكر كرده بود مسخرهاش ميكنيم گفت:
ـ چرا مسخره ميكنيد قربان؟ اين به چه درد من ميخورد؟
پدرم رو به من كرد و گفت:
ـ پسرم بهترين شعرتو يك مشت باقالي هم نميارزد. خودت را با چه مشغول كردهاي؟
داستان «كريم ايوبي» را براي «فتحي» تعريف كردم. «ايوبي» يكشنبه به ديدنم آمد. «فتحي» هم از آن سوي آمد و با تعظيم و تكريم گفت: «استاد استاد». كريم عشق ميكرد. فتحي پرسيد:
ـ جناب دكتر نميفرماييد زبان شناسي چيست؟
ـ علم شناخت فلان مادرت است.
ـ بله بله خوب فهميدم
روزي هنگام گشتن در جنگل، به يك گورستان رسيديم. يكي از خانمها عكس زني را روي گور به ديگري نشان داد و گفت:
ـ اين زن هم سن و سال من بوده است.
ـ سپس رو به من كرد و گفت:
ـ تو به خدا اعتقاد داري؟
ـ بله
ـ فكر ميكني زندگي پس از مرگ هم وجود دارد؟
ـ بله
ـ اما من باور نميكنم. كداميك بهتر است؟
ـ اعتقاد من، چون من به زندگي و زنده ماندن امیدوارم اما تو نااميد هستي.
ـ اما اعتقاد من بهتر است چون فكر ميكنم تنها يك بار به دنيا ميآيم و يكبار ميميرم و اين به من انگيزه ميدهد كه از زندگي خود به بهترين وجه ممكن استفاده كنم ولي تو دل به آن دنيا خوش ميكني و از درك زيباييهاي اين جهان باز ميماني.
ـ خب هر كس به دين خود.
یک نکته برايم خیلی عجيب بود: حتي روشنفكران روس هم نسبت به عطسه حساس بودند و به شگون آن اهميت ميدادند. يك روز در جنگل يك مرغ سليمان آواز ميخواند و دوست روسي من با انگشت ميشمرد. پرسيدم:
ـ چه چيز را ميشمري؟
ـ اين مرغ سيزده بار خواند يعني اينكه من تا سيزده سال ديگر زنده خواهم بود.
از راديو شنيديم كه «شواف» و چند افسر ديگر به تحريك «ناصر»، عليه «قاسم» كودتا كردهاند اما كودتا شكست خورده است. روزنامههاي مسكو نوشتند:
«بارزاني غايلهي شواف را سركوب كرد».
شيوعيها دست به كار شده و در موصل دادگاه خلق تشكيل داده بودند.
دادستان اين دادگاه پرولتري مردي به نام «عبدالرحمن قصاب» بود. صدها نفر از اهالي موصل را تنها پس از دو دقيقه محاكمه به تيرهاي برق بسته بودند. در كركوك نيز به راه افتاده و با ديدن كردها و تركمنها، يا آنها را بازداشت و يا كتكکاری مفصلي کرده بودند. به عنوان مثال: دو پاي يك محكوم را به دو جيپ بسته و با راندن جيپ به جهات مخالف، دو شقهاش كرده بودند. ديگر كارد به استخوان قاسم رسيده و عدهاي از عوامل اين جنايات را بازداشت كرده بود. «جلال بيتوشي» نامهاي از برلين برايم فرستاد كه دستخط «جودت ملا محمد» خطاب به «بيتوشي» بود:
.... جلال! نميداني چقدر لذت ميبرديم. در موصل هر كس را ميديديم كه رفيق حزب نيست با مشت و لگد به جانش ميافتاديم، چوبكاريش ميكرديم و به محكمه ميسپرديم. محكمه هم بلافاصله حكم چوبكاري و شلاق او را صادر ميكرد. به سر مباركت قسم! آنقدر مرتجعان را با اردنگي زدهام كه حالاحالاها پاهايم درد ميكند...
يك دختر زيبا و نازدار كه معمولاً همراه «عسكرالعيبي» بود يك روز به من گفت:
- من ميخواهم با عسكر به بغداد بروم اما عصباني ميشود و اجازه نميدهد. تو چيزي به او بگو.
ـ عسكر اين دختر از سر آبا و اجدادت هم زياد است. چرا باخودت به بغداد نميبري؟
ـ برادر! دلم به حالش ميسوزد. من در بغداد زاغهنشين هستم. اين دختر حمام ميخواهد، آب پاك ميخواهد، به سينما ميرود. همين كه زندگي مرا ببيند دق ميكند.
گفتم: «آفرين به وجدانت...» پس از بازگشت به بغداد، چند ماهي نگذشته بود كه دوستي نزدم آمد و گفت:
ـ عسكر گلهمند است كه چرا عليرغم دعوتی به عروسي او نرفتهاي؟
ـ كارتی برایم نیامده است.نديدهام. دعوتي چي؟
ـ خبر نداري. خانهاي مجلل در محلهي وزيره خريده و ازدواج كرده است. در هتل بغداد از پانصد نفر پذیرایی کرده است.
ـ آخر او ميگفت زاغهنشين است و پولي در بساط ندارد.
ـ بله آن موقعها كه زاغهنشين و كارگر سادهي دخانيات بود، در مسكو مورد توجه ارباب فن قرار گرفت و به بزرگي رسيد. اكنون به او «استاد عسكر» ميگفتند. احساس ميكردم روسها ميانهي خوش با نژاد زرد ندارند. اگر فيلم چيني پخش ميشد، هيچكس به ديدن آن نميرفت. تنها چهار چيني و يك زن ژاپني و يك ويتنامي ساكن آسايشگاه، گاه به ديدن فيلمهاي چيني ميرفتند. در ميان اين دوستان نژاد زرد، چينيها هر چند به استراحت آمده بودند اما هميشه در حال مطالعه بودند. ويتنامي هم كه كمي عكاسي ميدانست همراه من شده و از اهالي آسايشگاه عكس ميگرفتيم. از عكسهايي كه همكار ويتنامي ميگرفت زياد راضي نبودند.
فتحي ميگفت در مورد بابك خرمالدين مقالهاي نوشتم كه چاپ شد. اكنون ميخواهم مطلبي بدان اضافه كنم كه تجديد چاپ شود. كاروان «تبيز» به كردستان از چند مسير ميگذرد؟
چند مسير را به او گفتم و نوشت.
ـ چقدر نامهاي «گهنهدار»، «ئافان»، «دولهسيريان»، و... سخت تلفظ ميشود.
كتاب تجديد چاپ شد.
«دكتر رحمان حاجي باغر» نامهای رسمي ا زسوي «ولوشين» عضو كميتهي مركز حزب كمونيست روسيه و كارشناس امور خاورميانه بدين مضمون آورد:
خواهشمند است مقالهاي در مورد اوضاع عراق براي ما تهيه فرماييد.
مقاله رابه كردي نوشتم.
ـ خب دكتر ! حالا به روسي ترجمه كن.
ـ كردي نميدانم. اي كاش فارسي بود.
به فارسي نوشتم.
ـ به خدا روسي هم نميدانم.
سلماسي ترجمه ميكرد و در مجلهی «ادبيات زندگي» چاپ شد. چهار هزار روبل به عنوان حق كتابت دريافت كردم اما ذيل نام نويسنده، نوشته شده بود: ولوشين.
كتابهاي روسي بسياري كه به عربي ترجمه شده بود را برايم ميآوردند. در ميان آنها به كتاب اشعار «ماكايوفسكي»، برخورد كردم كه به هيچ عنوان كيفيت نداشت. ترجمهي فارسي كتاب را هم كه مطالعه كردم چيز خاصي نداشت:
خدايا چرا اعتبار اسمي اين مرد از گوگول و گوركي و چخوف و... بيشتر است. شايد به اين خاطر كه هميشه گفته بود: من يك جوان كمونيست هستم، آوازهي او به عرش رسيده بود. شايد هم من از درك نوشتههاي او عاجز بودم، نميدانم...
يك روز دو مرد با دوربين و ضبط صوت سر رسيدند:
ـ عيد اكتبر است. چيزي بگوييد كه از راديو پخش شود.
ـ بايد شعري بنويسيم. فردا بياييد.
فردا صبح آمدند.
ـ شعرم كردي است.
ـ تو فارسي ياعربي نميداني؟
ـ در فارسي ملوان و در عربي بيهمتا هستم.
ـ پس چون در راديو مسكو بخش كردي نداريم به عربي ترجمه كن.
ـ من كرد هستم. اگر به كردي ميخواهيد در خدمت هستم اگر نه، بفرماييد بيرون.
هر چه اصرار كردند تأثير نكرد. دو روز بعد بازگشتند.
ـ باشد به كردي بگو
ـ مقدمهاي هم نوشتهام تا متوجه شعر شوند.
ـ آن را هم بگوييد.
شب از راديو پخش شد و تازه متوجه شدم چرا طالباني به زبان عربي مصاحبه كرده بود. براي جشن سالروز كودتا به سفارت عراق دعوت شدم. با لباس كردي رفتيم.
لباس كردي جادو ميكند. تمام خبرنگاران و عكاس دورهام كرد بود و عكس ميگرفتند و مصاحبه ميكردند. سفير عراق گفت: «سفير واقعي عراق تو بودي كه كشورم را بهتر از من به مردم شوروي شناساندي». در اين مراسم پسري عراقي به نام «محمد فرج» را ديدم كه از كمونيستهاي دو آتشه بود و با شنيدن نام كرد و كردستان جفتك ميپراند. نزديكم آمد اما رويم را برگرداندم. با حالتي افسرده در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: «ههژار! درست است كه من ضد ملت خودم بودم اما هميشه دلم براي كرد و كردستان ميتپد».
ـ دوست من ! تو الان سرخوشي. فردا يادت ميرود كه از دلسوزي براي ملت خود گفتهاي...
هشت ماه در«گيرتسن» زندگي آرامي داشتم. پس از آن به مسكو آمدم و به حساب نويسندگان، در هتل «متروپل» اقامت گزيدم. يك روز به دفتر اتحاديهي نويسندگان رفتم. رئيس اتحاديه مدويدوف نام داشت و سيسال بيشتر به نظر نميرسيد. پسري بسيار خوش رو و فوقالعاده زيرك بود. «نينا» دختري كه نخستين بار در فرودگاه ديدم نيز آنجا بود و «تورسون زاده» شاعر پرآوازهي تاجيك هم بسيار احترامم كرد.
گفت: «من كردها را هميشه دوست داشتهام و اكنون نيز به آنها علاقهمندم. چند وقت پيش هم به عراق سفر كردم و به تازگي بازگشتهام».
پرسيدم: «ميرزا ميدانم كردها را بسيار دوست داري اما چطور شد به بصره رفتي ولي به سليمانيه و اربيل نرفتي؟ در بغداد هيچ يك از نويسندگان و شاعران كرد را ملاقات نكردي. ظاهراً شيوعيها اجازه ندادند كردهاي محبوب را ببيني. مشروب و رقص بغداد از ملاقات كردها خوشطعمتر بود...
گفت: اين یک توهين است. بايد عذرخواهي كني.
«مدويدوف» از نينا پرسيد:
ـ چه ميگويند؟
ـ نميدانم فارسي صحبت ميكنند.
موضوع را به زبان عربي براي «نينا» توضيح دادم. مدويدوف گفت: «تورسون زاده»! تو بايد معذرت خواهي كني. يا اصلاً نميگفتي كردها را دوست داري يا بايد نزد آنها ميرفتي. حق با «ههژار» است.
در همان مجلس يكي پرسيد:
ـ تو كمونيستي ؟
ـ نخير من ناسيوناليست هستم.
مدويدوف گفت: «ههژار ناسيوناليست از خيلي از ماها كمونيستتر است. اشعار او سرشار از فرياد تودهها است. شولوخف هم اگر چه كمونيست نيست اما انسان شريفي است».
چند بار ديگر هم مدويدوف را ديدم. يكبار پرسيد:
ـ به بازار رفتي؟ چگونه جايي است؟
ـ گراني بيداد ميكند.
ـ يعني هست اما گران است. در زمان جنگ و تا دو سال پس از آن نيز پول داشتيم اما كالايي نبود كه خریداری کنیم اما اكنون هست ولی گران است. با سهميهي كوپني كه داشتم دو جفت جوراب گرفتم و در بازار سياه فروختم اما بعداً به گناه خود اقرار كردم.
يكبار پرسيدم: «تو آدم بسيار زيركي هستي». خنديد و گفت: «امتحان كلاس ششم ابتدايي برگزار شد و فراش مدرسه گفت: هر كس كارنامه ميخواهد بايد دو روبل به عنوان هديه بدهد. با هزار بدبختي دو روبل از پدرم گرفتم اما هنگامي كه كارنامه را گرفتم از آخر اول شده بودم. يك جفت سيلي جانانه از پدرم بابت دو روبل پولي كه هدر رفته بود نوش جان كردم. من در مدرسه، دانشآموزي بسيار تنبل بودم».
يك زن نويسندهي يهودي اشعار مرا به روسي ترجمه ميكرد و مصطفي سلماسی هم او را ياري ميداد. به جرأت ميگويم نصف بودجهي شوروي، صرف ادبيات و فرهنگ و تئأتر ميشد. سركيسه باز بود... براي هر خط نوشته (هر بيت، يك خط محاسبه ميشد) يا ترجمهي آن، چهارده روبل پرداخت ميشد. من گنجي به هم زده و حدود شصت هزار روبل كاسب شده بودم. ميخواستم چاپخانه بخرم اما گفتند محصولات صادراتي رابه روبل نميفروشند. سرانجام مقرر شد معادل شصت هزار روبل، هزار دلار، آن هم تحويل در بغداد، برايم عوض كنند.
با اين همه پول چكار كنم؟ شروع به دعوت از ميهمانان و گرفتن مجلس كردم.
يكبار «مدويدوف» و همسرش رابه خانه دعوت و هزار و دويست روبل هزينه كردم. مرتباً ميهماني ميدادم. ميزبانان از من براي بازديد از كارخانجات صنعتي دعوت كردند. دعوت-ها را نپذيرفتم و از آنها خواستم مرا به بازديد مراكز هنري، موزهها و اماكن باستاني ببرند. بسياري از موزههاي مسكو را گشتم و بسيار آموختم.
در ادارهي روزنامهي «پراودا» از من خواسته شد مقاله اي دربارهي صلح بنويسم:
در مصر باستان كه صنعت در شهرها توسعه يافته و كشاورزان و ماهيگيران براي كاگري به شهرها ميآمدند، توليد گندم و ماهي رو به كاستي نهاد. كاهنان شروع به چارهانديشي كردند: «اي مردم شما نميدانيد دنيا روي پشت گاو و ماهي است. اگر گندم و ماهي توليد نكنيد دنيا به هم خواهد ريخت و مردم از گرسنگي تلف خواهند شد». كارشناسان نيز ميگويند:
«سربازي كه در جبههي جنگ است، محصول كار يازده كارگر را مصرف مي كند اين يازده نفر به اضافهي خود كارگر، دوازده نفر خواهند شد و سهم كار فعال را از بين خواهند برد...» پس از آن، از عظمت صلح و ويراني جنگ، جمله پردازيها كردم. مقالهاي در روزنامه چاپ شد. به اداره دعوت شدم. سردبير گفت: «تلفن و تلگراف بسياري به ما شده است با اين مضمون كه مدتهاست مقالهاي با اين تأثير در روزنامه چاپ نشده است. شما نويسندهي بزرگي هستيد». گفتم: «اشتباه نكن. من اين مقاله را به خاطر نفس آن نوشتهام اما بسياري از رفقا به خاطر پول و به خاطر افكار ديگران فكر ميكنند و مينويسند. آنها تنها به فكر پركردن جيب و راضي كردن سفارش دهنده هستند. به عنوان مثال، يك كتاب چهارصد صفحهاي به زبان عربي خواندهام كه ترجمهي يك داستان روسي به نام «ساحل روشنايي» است. تمام موضوع كتاب صحبت از يك آدم بيكله است كه كلخوزي را به كلخوزي ديگر فروخته و سپس باز ستانده است. اگر من ترجمه ميكردم يك صفحهاي تمام ميشد».
برايم روشن بود كه گفتههايم را احمقانه تلقي كرد اما در پايان گفت: «خواهش ميكنيم باز هم براي روزنامهي ما مطلب بنويسيد».
پرسيدم: «من در آخر مقاله نوشته بودم: ههژار شاعر كرد، اما شما نوشتهايد: ههژار شاعر عراقي، يعني چه؟»
ـ فكر كرديم اينطوري دوست داريد.
ـ استاد گرامي! اگر من به بازار بروم و به جاي سفارش شما جهت خريد هندوانه، سنجد بخرم و سپس بگويم فكر ميكردم سنجد بيشتر دوست داريد، چكار ميكرديد؟ نخير شما تعمداً نام كرد را حذف كردهايد و من ديگر براي شما مطلبی نخواهم نوشت.
به همراه «سلماسي» و «نينا يهودي»، مترجم اشعارم به ديدن «ناظم حكمت» رفتيم. مردي چهارشانه و بلند بالا با موهاي بلوند و چشمان روشن و بسيار شيرين گفتار بود. روي تخت دراز كشيده بود. ناراحتي قلبي داشت و نميبايست زياد بنشيند. گفتم: «بسيار متأسفم. قلبي بيمار است كه گوشهاي از آن متعلق به كردهاست».
گفت: «يا هو! اين جمله شاعرانه است... كرد در گوشهي قلبم نيست بلكه در میان آن نشسته است. من دوران كودكي را در خانوادهي «بدرخانيان» گذراندهام و از سينهي كردها شير خوردهام. خود را از تو كردتر ميدانم... مردم در عراق و ساير مناطق چه نظري در مورد من دارند؟»
ـ همه از دور عاشق كلامت هستند و قلباً دوستت دارند اما كمونيست هاي عراقي و سوريه به خاطر دفاع شما از كردها، هميشه اظهار نارضايتي ميكنند.
ـ چه ميگويند؟
ـ چه عرض كنم؟ ميگويند امان از اين دايه ناظم حكمت...
ـ اين ها خرند. به نظر من هر كس با هر امكاني كه در اختيار دارد بايد به ياري اين ملت ستمديده بشتابد. كسي كه اين كار را نكند انسان نيست. حرفهايت مرا دلگرم كرد خوش خبر باشي...
دو زن خدمتكارش بودند. گفت: «تا عصرانه نخوريد اجازه نميدهم برويد. پس از آن موزهام را نشانت خواهم داد». از تمام چيزهايي كه برايش هديه آورده بودند موزهاي كوچك براي خود ساخته بود.
گفتم: «استاد شما كه ميفرماييد كردها را دوست دارم چرا اشياء كردانه نداريد؟»
ـ آخ چقدر عجولي ههژار؟ حالا بيا.
روي يك تكه مخمل سبز، يك جفت گيوهي اورامي، چند تا قاشق و بشقاب چوبي و چند كاسهي گلي چيده شده و در كنار آن نوشته شده بود: هديهی برادران كرد.
گفت: «شنيدهام كمونيستهاي سوريه، يكي از مقالات مرا ترجمه و نام كرد و كردستان را از آن حذف كردهاند...».
عكسي به يادگار از خود به همراه چند قاشق و يك گلدان بسيار زيبا كه كاري از آمريكاي لاتين بود به من هديه كرد. اين هديههاي بسيار عزيز را بعدها بعثيان به تاراج بردند. داشتيم ميرفتيم كه گفت:
ـ دو نمايشنامهام در مسكو اكران شدهاند. چند بليت ميخواهي؟
نينا گفت: «دوازده تا»
گفتم:
ـ استاد! اين دختر يهودي ميخواهد آنها را در بازار سياه بفروشد. سه تا بليت بيشتر نميخواهيم.
ـ نه همان دوازده تا سهم شما.
به خاني تلفن كرد: «خوبي؟ ميبوسمت. دوازده بليت به نام ههژار بفرست». و رو به من گفت:
ـ با زنان اينطوري صحبت نكن. البته تو از من شيطانتري و ميداني چگونه ناز بكشي.
قرار شد به لنينگراد بروم. بسياري از دوستان و رفقا براي بدرقهام آمده بودند. قطار ساعت دو بعد از نصف شب حركت ميكرد. گفتند براي سه روز سفر، اين چمدان سنگين را كجا ميبري؟ كاش يك چمدان سبك با خود ميبردي.
ـ آخر ندارم.
«كولوزيشرو» اشاره كرد كه يك چمدان كوچك دارد به سرعت رفت و چمدان را با خودش آورد. به ايستگاه رفتيم. مردي به نام آقاي «قيامي» هفتاد و پنج ساله از وزراي سابق كابينهي ايران كه از دوستان نزديك بارزاني بود براي بدرقهام به ايستگاه آمده بود.
ـ آقاي قيامي شرمندهام كردي.
ـ نه، تو دوست بارزاني هستي. لازم بود بيايم.
«دكتر سلطان اطميشي» بارها آمد و از من خواست مجدداً از «قيامي» تشكر كنم. من هم به «گاله» و خواهرش كه دو دختر هم آسايشگاهي بودند گفتم به جاي من تشكر كنند. آنها هم به سراغ قيامي رفتند و گفتند: «به خاطر زحمتي كه كشيدهايد ما امشب به خانهيشما ميآييم و در كنارتان خواهيم بود». قيامي هم گفت: «سپاسگزارم، اما ميدانم اگر جوان بودم هرگز نميآمديد».
حوله و وسايل اصلاح در ساك، همراه علياف مترجم دريك واگن نشستيم و طلوع خورشيد به ايستگاه لنينگراد رسيديم. بسياري از نويسندگان لنينگراد به استقبال شاعر كرد آمده بودند. يكي از آنها وارد واگن شد و گفت:
ـ چمدانت كجاست؟
ـ ساك را به دستش دادم. شروع به خنديدن كرد و ديگران هم با او خنديدند. چمدان كوچك من يك كيف زنانه بود.
«دكتر كريم ايوبي» سر رسيد. گفتم: «زود باش كيف را براي خانمت ببر كه آبرويمان رفت». چند روز در لنينگراد بودم. پيش از ظهر يكي از روزها به موزهي «آرميتاژ» رفتم، موزهاي كه براي بازديد كامل، حداقل يك ماه فرصت ميخواهد. صدها تابلو بر ديوارهاي موزه نقش بسته است. يكي از آنها تابلوي «يوسف نجار» پدرخواندهي مسيح بود که در حال نجاري است و مسيح، ده دوازده ساله، شمعي در مقابل او گرفته است. معصوميت چهرهي مسيح در تابلو شگفتزدهام كرده بود. چند بار رفتم و دگر بار بازگشتم تا عظمت اين تابلو را بيشتر درك كنم. راهنما گفت: موزه چهارصد اتاق دارد. صدها مجسمه و تنديس در لبهي بام جاي گرفته بود. فكر ميكردم يك پادشاه و همسر و پسرش، اين همه اتاق را براي چه ميخواستهاند؟ به مسجد لنينگراد كه مسجدي بسيار زيبا و بزرگ بود رفتم. ملايي گردن كلفت جلو آمد و پس از احوال پرسي گفت: «الحمدالله نماز خواندن در اينجا آزاد است». به مترجم گفتم: «احتمالاً نماز خواندن مجاز نيست چون گفتن اين جمله از سوي يك ملاي مسلمان، آنهم در مسجد طبيعي نيست». مترجم گفت: «بله شايد راست ميگوييد».
قرآني يك صفحهاي ديدم. ملا كه «عبدالبار» نام داشت گفت: «اين هديهي «جميل روژبهياني» است. سلام مرا به او برسان و خودت هم وقتي به بغداد بازگشتي نام مرا در مجلهي آداب اسلامي بنويس».
نكتهاي كه توجه مرا به خود جلب كرد آن بود كه در برابر دستشوييهاي مسجد به خط تركي و عربي نوشته شده بود:
زنانه – مردانه. نميدانستم چرا به روسي نوشته نشده است؟
پس از آنكه به بغداد بازگشتم يك روز «ملا جميل روژبهياني» در منزل «ملا مصطفي» پرسيد: به لنينگراد رفتي؟ در مسجد، «ملاعبدالبار» را ديدي؟ خوب بود؟ گفتم: «آن بيناموس ميگفت فلان كار را با ملاجميل كردهام». گفت: «فلان فلان شده تو چرا اينجا از اين حرفها ميزني؟ مگر من فلان كار را با او كرده باشم». ملامصطفي بسيار خنديد.
به ديدن كليساي «ياكوباسكي گورور» رفتم كه يك گوي متحرك در آنجاست و حركت زمين را نشان ميدهد. به ديدن خانهی «پوشكين» هم رفتم كه متأسفانه آلمانيها خانه را اذيت كرده بودند. مكانهاي ديگري هم بود كه به دست آلمانيها خراب شده بود. آلمانيها به نظرم مانند اعراب ميمانستند كه ضد فرهنگ و هنرند.... به اپراي «هفت پيكر نظامي» رفتيم كه رهبر اركستر آن، موزيسين بزرگ آذري «قره قرهيوف» بود. روسها براي گوش دادن به موسيقي مانند صوفيهاي ما در هنگام استماع قرآن هستند. در فاصلهي پخش اپرا، يك لحظه با «علياف»، درگوشي حرف زدم. از چندين جا صداي هيس و ساكت بلند شد. به بحش کردی مركز شرق شناسي لنينگراد رفتم و «اوربيلي» این مرد بزرگوار را كه به فرمان او، خروشچف مجوز تأسيس آموزشگاه آن را صادر كرده بود ملاقات كردم. در بخش كردي مركز، زبان كردي تدريس و كتابهاي كردي نيز در اين مركز چاپ ميشد.
وقتي متوجه شد «مهم وزين» را به سوراني برگرداندهام بسيار خوشحال شد. «اوربيلي» از شرق شناسان بسيار بزرگ شوروي بود كه از دل و جان، «احمدخاني» و «نظامي گنجوي» را دوست ميداشت. گفته ميشد يك روز در دوران جنگ، هنگامي كه در سالن اجتماعات يك آمفيتئأتر، دربارهي «نظامي» سخن ميگفته است سالن مزبور توسط جنگندههاي آلماني بمباران و قسمتي از سقف سالن فرو ريخته است. مردم هراسان كه در حال رفتن به سوي خروجیهای اضطراري بودهاند با فرمان او بر جاهاي خود ميخكوب شدهاند:
«دارم دربارهي نظامي سخن ميگويم. بايد از نظامي شرم كرد. شما چگونه مجلس را ترك ميكنيد؟» و همه به جاهاي خود بازگشتهاند.
«قناتي كورديف» هم يكي از استادان آموزشگاه بود كه شاگردان كرد بسياري پرورانده بود. با خانم «سيدارودينكو» كه «مهم و زين» و بيت «شيخ صنعان» و چند كتاب ديگر را به زبان روسي ترجمه كرده بود آشنا شدم. مادر اين بانو، ارمني و پدرش گرجي بود و كرمانجي را چون اهالي «بوتان» و فارسي را هم بسيار روان صحبت ميكرد. خواهش كرد چند روزي در كنار او بمانم و ديوان شيخ صنعان را كه خطي بسيار ناخوانا داشت با او بازخواني كنم. چون نميتوانستم زياد آنجا بمانم قرار شد دعوتنامهاي براي او بفرستم و در مسكو يكديگر را ملاقات کنیم. «دكتر كريم ايوبي» هم در همان آموزشگاه، زبان شناسي خوانده بود و همسرش به زبان فارسي تسلط داشت. به مسكو بازگشتم.
يك روز «ولوشين» – كه پيش از اين در مورد او گفتم- به همراه «سلماسي» به عنوان مترجم، براي پرسيدن سئوالاتي چند نزد من آمدند.
ـ راديو كردي ايران را در كردستان گوش ميدهيد؟
ـ راستش را بخواهيد تنها يك نفر در سراسر كردستان زبان، آن را متوجه ميشود كه اكنون در كردستان نيست و آن، هم من هستم.
ـ در ميان لهجههاي كردي، بيشترين گويشها متعلق به كدام لهجه است؟
ـ ابتدا كرمانجي بعد سوراني.
ـ نه! يكي از لهجهها بيشتر است.
ـ جناب! من بهتر ميدانم.
نام لهجهي مورد نظرش را فراموش كرده و مداوماً فكر ميكرد.
ـ چرا يادم رفته است؟
ـ ميدانم منظور شما «زازا» است.
ـ درست است «زازا»
ـ دوست من! متأسفانه شما را به اشتباه بردهاند. زازاها بسيار كم هستند. عراقيها هر كسي را كه سوراني نباشد «باديني» يا «زازوكي» يا «زازا» خطاب ميكنند.
و ادامه دادم:
ـ روزنامه حزب شيوعي عراق مربوط به شماست و مخارج آن را شما تأمين ميكنيد، اما روزنامهي «خهبات» كه ارگان حزب پارتي است روزانه دو برابر شيوعيها در موردكمونيسم، و شوروي و چين كمونيست، خبر چاپ مي كند اما راديو مسكو شبها تنها از مطالب «اتحاد الشعب»، ياد ميكند. چرا از «خهبات» چيزي پخش نميكنيد؟
ـ خهبات؟ ابراهيم اخمد؟ نه نه.
و سرش را به علامت نفي تكان ميداد.
پس از اين ملاقات، عريضهاي بلند بالا به عنوان هيأت مركزي كرملين نوشته و به هزار و يك دليل نشان دادم كه اگر راديو مسكو، بخش كردي خود را تأسيس كند چه منافعي براي شوروي خواهد داشت و پس از آن، هر كرد ديگري هم كه به مسكو ميآمد وادارش ميكردم عريضهاي با همين هدف به كرملين بنويسد... اما گوش هيچكس بدهكار نبود...
دو دوست نزد من آمدند:
ـ در دايرهالمعارف شوروي از «ههژار» و «جگرخوين» به عنوان دو شاعر كرد ياد شده است.
از «گوران» هم پرسيدهايم جز خودش، چه كسي ديگر را به عنوان شاعر يا اديب در كردستان ميشناسد چون اين دايرهالمعارف ده سال يكبار چاپ ميشود. او گفته است: بگويند فقط من هستم.
گفتم: «ايشان شايد متوجه نشدهاند و گرنه بزرگان بسياري هستند كه بايد تصوير آنها بر روي جلد اين كتاب ثبت مي شد. كساني چون خاني و جزيري و نالي و مولوي. من برايتان مينويسم. نام هفتاد و يك شاعر و نويسندهي كرد را نوشتم. پس از چند روز آمدند و گفتند: «دكتر كريم ايوبي ميگويد معلوم نيست اين اسامي درست باشند دليل و سند ميخواهد».
ـ بله درست ميگويند. در مسكو دليل از كجا بياورم. پغاز درخت، درخت را ميشكافد. كريم ايوبي پايان نامهي دكترا را در موضوع اشعار «ههژار» نوشته بود. ميبايست براي نوشتههايم دليل بخواهد!!! يك روز در آسايشگاه نامهاي دريافت كردم: «پهروعه» به چه ميگويند؟ اگر كردي است مربوط به كدام لهجه و كدام منطقه است؟
ـ نميدانم. تو آن شعر را برايم بنويس كه اين واژه در آن است.
بيت اين بود: «تووتن و پهر و عهتر و بون». نوشتم: دوست من تو اول فرق بو و تر (گوز) را درياب بعد من معناي «پهروعه» را ميگويم.
«كريم ايوبي» مرا به آموزشگاه عربي در مسكو برد و گفت: «آنجا بايد عربي صحبت كني. من گفتهام تو عرب هستي. شرمندهام نكني». استاد بزرگ درس عربي، «سلطانف» بود. دست در دستم گذارد و «اخلاً و سخلاً»، خوش آمد گفت. به خاطر كريم به زبان عربي قرآني، نطق و فصيحي ارائه كردم. همه به علامت تصديق سر تكان ميدادند. در پايان بسيار تشويق كردند و سپس از كريم خواستند كه مطلب را به زبان روسي ترجمه كند چون چیزی نفهميدهاند. «كريم» هم گفت: «من هم عربي نميدانم». ناچار اين بار من به كردي و ايوبي به روسي مطالب را از نو گفتيم.
به موزهي «پتركبير» رفتم. پيكر پتركبير را در زيباترين مكان در ساحل رود «نيوا» ديدم. در چند جاي ديگر هم پيكرهي «كاترين» را ديدم كه با حرمت تمام، از آنها پاسداري ميشد. شيوعيهاي خودمان را به ياد ميآوردم كه چگونه مجسمهي بزرگان كرد را يكي يكي ميشكستند و نابود ميكردند.
شايد هزاران كتاب و مقاله در مورد شيوهي زندگي در شوروي نوشته شده باشد كه نويسندگان آن، خبرنگاران روزنامههاي معتبر جهان يا دانشمندان و جمعيت شناسان معتبر بودهاند. در اينجا همچنان كه پيش از اين نيز گفتم من چيزي راجع به ماركسيسم و فلسفهي آن نميدانم اما آنچه را ديدهام توصيف و از تحليل آن پرهيز ميكنم.
به مثابه آنچه در ايران و عراق در مورد شركت اتوبوسراني خط واحد اعمال ميشود، تمامي ابزارهاي مالكيت در شوروي، دولتی است، عوايد كار به دولت اختصاص مييابد و دولت هم در ازاي آن، حقوقي به شهروندان پرداخت ميكند. برخي كارمندان دولت پانصد روبل و برخي ا زپنجاه دلار به بالا هم به عنوان دستمزد و حقوق ماهيانه دريافت ميكنند. نميدانم دانشمندان هستهاي شوروي چقدر دريافت ميكردند اما برخي نويسندگان سالانه تا يك ميليون روبل حقوق و مزايا ميگرفتند.
نويسندگان براي چاپ اول يك كتاب، مبلغی و براي چاپهاي بعدي نصف قيمت پشت جلد كتاب را دريافت ميكردند. بنابراين اگر چه طبقهي ثروتمند دوران «نيكولا» از ميان رفته بود اماطبقهاي ديگر با ثروت زياد جايگزين شده بود يا اين تفاوت كه هيچكس طبق قانون نميتوانست ديگري را به كار بیمزد گرفته يا اصطلاحاً او را استثمار كند. كسي كه حقوق و مزاياي بسيار داشت تنها ميتوانست اسباب و آلات مجلل و خانهي زيبا خريداري كند، خوب بخورد و خوب هم زندگي كند.
دولت به عنوان مالك عمومي بر همه چيز نظارت داشت و بهاي كالاها را تعيين ميكرد. گردش پول هم به طور كامل در اختيار دولت بود و مواد اوليهي زندگي چون خوراك و پوشاك، بسيار ارزان اما كالاهاي لوكس و تجملي بسيار گران بود. ماشين «مسكوويچ» كه در بغداد شانزده هزار روبل فروخته ميشد، در شوري پنجاه هزار روبل قيمت گذاري شده بود. كار يدي ارزان و كار غير يدي گران قيمت بود. پزشك هفتصد و پنجاه، مهندس كشاورزي هزار و صد و كارگر صنعتي كارخانه، دو هزار و سيصد روبل پاداش ماهيانه ميگرفتند اما شاعر و نويسنده و هنرمند و هنرپيشهي تئأتر و سينما، مبالغ كلاني به عنوان دستمزد دريافت ميداشتند. گفته ميشد اعضاي حزب از مردم عادي مرفهتر زندگي ميكنند. يكي از دوستان متخصص ما در قطار لطيفهاي تعريف ميكرد:
«پليس شبها در كوچه و خيابان گشت ميزدند و به هر آدم سرخوشي كه ميرسيدند به بازداشتگاه ميبردند تا فردای آن روز بماند. چند نفر را بازداشت و به آسايشگاه فرستادند به سراغ يكي ديگر رفتند كه روي برفها دراز كشيده بود. افسر دهانش را بو كرد و گفت:
رفيق را با تاكسي به خانه ببريد. بوي كنياك گرانبها از دهانش ميآيد».
راديوي چند موج، دوهزار و پانصد تا سه هزار روبل، يعني به اندازهي حقوق چهار ماه يك پزشك قيمت داشت. راديوي يك موج هم كه تنها قدرت دريافت آنتن مسكو را داشت. بيست و پنج روبل يعني معادل هزينهي يك بطر ودكا يا دوازده فنجان چاي در قهوهخانه بود. بسياري از مردم كه از هر دههزار نفر، يك نفر با زبان مادري خود آشنا نبودند، برنامههاي راديو مسكو را از همان راديوي يك موج دريافت ميكردند. دزدي هم از دولت به صورت رسمي رواج كامل داشت. به عنوان مثال يك خياط پس از اندازهگرفتن قد ارباب رجوع، برای هفت ماه بعد وعده ميداد:
ـ دوست من هوا دارد سرد ميشود. هفت ماه ديگر زمستان تمام است.
ـ ببخشيد كسان ديگري هم نوبت گرفتهاند
ـ نميشود به ما لطفی کنی؟
ـ مجبورم كار شما را در خانه انجام دهم اما به جاي دويست روبل، هشتصد روبل ميگيرم.
در مغازهها نيز وضع به همین منوال بود. مثلاً صدها تلويزيون در يك مغازهي صوتي و تصويري به نمايش گذاشته شده بود اما تنها چيزي كه براي صاحب شدن آن لازم میآمد تنها دفتر سياه بود.
ـ اين تلويزيون را ميخواهم.
ـ بايد نوبت شما برسد.
ـ اگر پول بيشتري بدهم؟
ـ باشد. مشتريش را راضي ميكنم.
در يك آرايشگاه موهايم را زدم. شش روبل گرفت. «سلماسي» پرسيد:
ـ ادوكلن هم زدند؟
ـ بله. چطورمگر؟
ـ نرخ سلماني، دو روبل است اما به خاطر ادوكلن چهار روبل اضافي گرفت.
سوار بر يك اتومبيل اختصاصي وزارت بهداشت، به وزارتخانه رفتم. در خيابان «گوركي» پليس اتومبيل را متوقف كرد. راننده پياده شد و در گوش افسر، چيزي گفت. «سلماسي» پرسيد:
ـ چقدر پول گرفت؟
ـ گفتم ميهمان اختصاصي دارم بعداً پنج روبل تقديم ميكنم. تخلفي هم نكردهام اما اگر اسمم را يادداشت کند، بازداشت خواهم شد.
يكبار، يك راننده تاكسي گفت: «پليسها رانندگان تاكسي را اذيت ميكنند».
در مسير، شاهد گفتگوي يك راننده تاكسي با «سلماسي» بودم:
ـ حقوقت؟
ـ ماهي چهارصد روبل.
ـ با چهارصد روبل مگر ميشود زندگي كرد؟
ـ تنها مردان پولدار سوار تاكسي مي شوند. حساب تاكسي هم طبق متراژ است. اكثراً ميگويند منتظر آنها بمانم، سپس دستمزد خوبي ميدهند.
ـ اگر تاكسي نياز به تعمير داشته باشد چكار ميكني؟
ـ به اداره ميروم و اسم و مشخصات ماشين را ميدهم. سپس به تعميرگاه خصوصي رفته و كارم را راه مياندازم چون بايد چند ماه صبر كنم. آنها نيز پول تعمير را از اداره مركزي گرفته و به عنوان اينكه ماشين مرا تعمير كردهاند، پول آن را یک لقمه میکنند.
اما هر قدر هم دزدي شود، زياني متوجه دولت نخواهد شد چون در نهايت همهي پولها مجدداً به جيب دولت ريخته ميشود. اگر يك ميليون روبل دارايي داشته باشي خارج از شوروي، يك فلس هم نميارزد. پول را در خانه بگذاري ممكن است دزديده شود اگر به حساب بانك بريزي تحت نظارت دولت است. چراپولت را خرج كني؟ منظورت ا ز اين كار چيست؟ چرا پسانداز ميكني؟ و... بايد با خريد اجناس، پولت را بسوزاني.
در رستوارنها يك وعده غذا براي ناهار دوازده روبل حساب میشد. در همان رستوران، بعد از ظهر و شب، با استقرار گروه موزيك، بهاي غذاي به يكصد و دويست روبل هم ميرسيد. غذاهاي رستوران بسيار گران بود اما اگر مواد اوليه را از بازار خريده و در خانه، غذا تهيه ميكردي بسيار ارزانتر تمام ميشد.
در شوروي اگر كسي تمايلي به كار دولتي نداشت اجبار نبود اما حقوقي هم پرداخت نميشد. برخي تعميركاران راديو، و تلفن و تلويزيون، به صورت دورهگرد كار ميكردند و كارمند دولت هم نبودند. زنان خدمتكار نيز در خانهها كار ميكردند اماكار آنها طبق قانون، هشت ساعت در روز، دو روز استراحت در هفته و سالي يك ماه مرخصي بود. «سلماسي» پيشخدمتي داشت كه مانند فرعون، حكم ميكرد.
يك شب در دانشگاه لنين، از سوي دانشجويان دعوت شده بوديم. مشروب بود، اما ميهماني پس از شام بود. خيلي گرسنه بودم. به سلماسی ميگفتم: حالا كه ديگر نان پيدا نميشود به خانهي شما برمیگرديم و پس از خوردن غذا همانجا ميخوابيم.
ـ جاي خواب نداريم.
ـ مي روم و در اتاق خدمتكار ميخوابم. مطمئنم بيرونم نميكند.
ـ امكان ندارد. بايد در هتل بخوابي.
سلماسي فردا صبح آمد.
ـ به دادم برس.
ـ خير است؟
ـ ماجراي تو را براي خدمتكار تعريف كردم. گفت: «تو آبروي مرا نزد ميهمان بردهاي. مردي كه حرمت مرا اينگونه نگه داشته رنجاندهاي. ميروم و ديگر برنميگردم».
ـ مصطفي جان ناراحت نشو. امشب ميآيم و آشتيتان ميدهم.
ـ ها! در بغداد بگويي «قواد» شده ام، نه نميشود.
سه كار بزرگ در شوروي انجام شده است: بيمه بيكاري، كار براي متقاضيان كار و آموزش اجباري. مسألهي مسكن نيز به سرعت در حال حل شدن بود و برنامهاي زمان بندي شده براي تأمين مسكن همگاني تا سال هزار ونهصد و هفتاد تدوین شده بود. به ديدن عمليات ساخت بناهاي مسكوني رفتيم. ديوارهايش پيش ساخته را در كنار يكديگر گذاشته و با گذاردن سقف روي آنها و حلقه كردن بستها به هم، بلافاصله يك اتاق ساخته ميشد. گفته ميشد چند طبقه، زيرزمين ساخته ميشود كه من آن را نديدم. مجتمعهاي مسكوني بسيار بزرگ، ظرفيت چند صد هزار نفر را داراست. آسانسور، تلفن و لولهكشي گاز هم براي تمام آپارتمانها هست. دولت در ازاي واگذاري اين خانهها از حقوق صاحبان ملك، درصدي كم ميكند. خانهها كوچك و از يك تا سه اتاق به اضافهي آشپزخانه، بدون سالن پذيرايي است. خلاصه، ويژگي كامل آپارتمانها در اين مجتمعها وجود دارد.
در سرماي زمستان و گرماي تابستان، بازار و مترو و هتل به صورت سيستم سانترال گرم و خنك ميشوند.
روسها به طور كلي و اهالي مسكو به ويژه بسيار خوش لباس و خوشپوش هستند و پول بسياري براي خريد لباسهاي زيبا هزینه ميكنند. سينما و تئأتر يك سرگرمي همگاني است و يك نفر به سختي مي تواند هر ماه يك بليت تئأتر تهيه كند. باله نيز اهميت فراوان دارد و تهيهي جا در محل نمايش، شانس بزرگي به شمار ميآيد. به بالهي گوژپشت نتردام در مسكو رفتم. بينظير بود.
مطالعه از اهميت بسياري برخوردار است. روزانه هزاران جلد كتاب و صدها هزار نسخه روزنامه و مجله در مسكو توزيع ميشود. كتابها بسيار زود خريداري و سريعاً ناياب ميشوند. يك شب در مقابل ورودي تئأتر، چشمانم به يك كتاب افتاد: چند داستان كردي. سلماسي گفت: «برگشتني ميخريم». اما هنگامي كه بيرون آمديم كتابها به فروش رفته بود. به سلماسي گفتم حتماً بايد پيدا كند اما هر چه گشته بود نتوانسته بود. حتي يك نسخه از كتاب هم باقي نمانده بود. مردم شهر با مردمان روستا به كلي تفاوت داشتند. اهالي دهات اكثر پوشش كهنه به تن داشتند و اغلب كفش هم به پا نداشتند، اما خانههاي آنها كه در وسط باغها از چوب بنا شده بود از بسياري خانههاي شهري زيباتر و راحتتر مينمود. هميشه با خود ميگفتم: اگر قرار بود در روسيه زندگي كنم در شهر كار و در روستا منزل ميگزيدم.
آزادي قلم و انديشه و بيان نيز مانند كشورهاي عربي و مصر و ايران است و هيچكس حق ندارد از دولت انتقاد كند. مردم نيز چون سالها با اين سيستم زيستهاند به آزاديهاي فردي بهايي نميدهند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(15)
اما در مورد جوانان – دختران و پسران- آزادي به تمام معنا وجود دارد. من ديدهام كه دختري جلوي پسري را گرفته و به او گفته است: «به نظر من تو ايدهآلي. بيا با هم باشيم». و هيچ مشكلي هم پيش نيامده است. يا هر جواني به خانمي پيشنهاد دوستي دهد و از او دعوت كند با جواب «دهده ميبابت ريم» (ريدم به دهان پدرت) روبرو نخواهد شد. بلكه طرف مقابل بسيار مؤدبانه پاسخ ميدهد: «ببخشيد من كار دارم».
جداي از سياستمداران، مردم عادي كاري به سياست ندارند و تصور ميكنند سعادت تنها در شوروي و زندگي كردن در آن است. از نگاه آنها مردم در ساير كشورها تحت تأثير نظام سرمايهداري، از زندگي انساني به دور و با كمترين بهانهاي مجازات ميشوند. از من پرسيدند: تو كارگري؟
ـ نخير مغازهاي شخصي دارم.
ـ چند كارگر زير دست تو كار ميكنند؟
ـ هيچ، تنها هستم.
ـ باور نميكنیم. چقدر درآمد داري؟
ـ به اندازهي معاش روزانه.
ـ چه دروغ بزرگي؟
يك روز در باغچهي آسايشگاه، زني که پزشك كودكان بود، تكه گیاهي سبز از زمين كند و گفت:
ـ در عراق چنين چيزهايي داريد؟
ـ نه، آنجا نظام سرمايه داري است و گياهان سبز نميشوند.
ـ واقعاً ما در بهشت هستيم. اين همه گياه را ميبيني.
ـ فتحي گفت چرا واقعيت را نميگويي؟
ـ بگذار با همين روياي خوش سر کند ...
فتحي گفت: يكي از افسران ايراني كه از پادگان قلعه مرغي فرار كرد بود تعريف ميكرد:
وقتي به مسكو آمديم، هر كدام با يك بلده رفت و آمد ميكرديم. بلد من گفت: «ميخواهم چيزي نشانت دهم كه هرگز فراموش نخواهي كرد و مايهي شگفتي دوستانت در تهران خواهد شد». به خانهاش رفتيم. راديو را روشن كرد اما صدا نداشت. خيلي شرمنده شد. من هم راديو را برايش تعمير كردم و گفتم: «من استاد اين كارها هستم». يك نمايشگاه صنعتي آمريكا در مسكو برگزار شد. كساني كه به بازديد رفته بودند ميگفتند: «عجيب است آمريكا هليكوپتر هم توليد ميكند».
روزي كه براي نخستين بار ماهوارهي شوروي به آسمان پرتاب شد به يكي از متخصصان گفتم: «واقعاً مايهي افتخار است». در پاسخ گفت: «بله اما اي كاش، به جاي آن يك كارخانهي سرنج درست و حسابي درست ميكردند».
اگر چه در ماركسيسم دين جايي ندارد، اما تعجب ميكردم وقتي ميديدم يك دين مستقل ظهور كرده و آن لنين پرستي است. روزها و شبها هزاران نفر به زيارت جسد موميايي او در گور شيشهاي ميآمدند. در هيچ كشور مسلماني به بزرگان دين، آنقدر اهميت داده نشده است. هنگامي كه درسهاي كتب ابتدايي روسي را ميخواندم به بسياري از فرمايشات لنين برميخوردم. بسياري از آنها را از بر كرده بودم چون عيناً ترجمهي جملات پيغبر اسلام از زبان لنين فقيد بود! ! !
يك روز به كتابخانهي لنين رفتم. در مقابل درب ورودي، جزوهاي در اختيارم گذاردند. بيش از بيست ميليون كتاب به زبانهاي مختلف دنيا در اين مكان ذخيره شده بود. برگهداني شامل نام كتاب و نويسندهي كتاب بود كه پس از انتخاب، آن را روي يك صفحهي گردان ميگذاشتي. چند دقيقه بعد كتاب درخواستي روي ريل در مقابلت گذارده ميشد. پس از مطالعه، كتاب را مجدداً روي ريل ميگذاشتي كه به جاي اول بازميگشت. اگر ميكروفيلم یک کتاب را هم ميخواستي با ذرهبينهاي بزرگي كه در اختيارت گذاشته ميشد ميتوانستي آن را مطالعه كني.
به بخش كتابهاي فارسي رفتيم و در مورد كتابهاي كردي پرسیدیم. در بخش كردي بانويي با موهاي سفيد و بسيار خوش سر و سيما خوشآمد گفت:
ـ كردها كتاب نميفرستند در حالي كه كتابها تا ابد در اينجا محفوظ ميمانند.
ـ كمي به نقایص سیستم خودتان فكر كنيد. به واسطهي اشخاص مختلف، برايتان كتاب فرستادهام اما بسياري از آنها هم اكنون در كتابخانههاي شخصي است. تضميني وجود دارد كه شما هم اين كار را نكنيد.
ـ بايد ا ز من عذرخواهي كني. من كرد هستم و دوست دارم بخش كردي بارور شود. نام من «زينب كريم اوفا» است. پدرم اهل يكي از شهرهاي كردستان به نام «مهاباد» بود. به زبان فارسي مسلط و مترجم بازرگانان ايراني در روسيه بود. عاقبت در «تاتارستان» مستقر شد و با مادرم ازدواج كرد. تو نبايد در مورد من اينطور فكر كني.
ـ صد بار عذرخواهي ميكنم. مرا ببخش.
جالب اينجا بود كه كتاب «بهيتي سهرهمهر» كه تنها سه نسخه از آن جان به سلامت بدر برده بود در كتابخانهي مسكو نگهداري ميشد.
به سيرك مسكو هم رفتيم واز سينماي «پنيراما» هم كه بسيار شگفتانگيز بود و ديگر هرگز نمونهاش را نديدم، بازديد كردم. به موزهي حيات وحش مسكو هم رفتم و به فتحي نوشتم: «مرحوم كربلايي فتح ا… را زيارت كردم». گويا متوجه شده بود كه مقصود من اسكلت يك گوريل بوده است.
بنا به درخواست شخص با «علي يوفيان» به «تاشكند» رفتيم تا يك دوست مهابادي را كه قبلاً نشاني او را گرفته بودم پيدا كنيم. بسيار گشتيم اما نتيجه نگرفتيم. در بازگشت، الاغي را ديدم كه با زين ويراق در مقابل خانهاي ايستاده است. گفتم: «اين الاغ متعلق به يك آخوند است». ناگهان آخوندي از در بيرون آمد و سوار الاغ شد. علي پرسيد: «از كجا فهميدي؟» گفتم: «من سليقهي ملاها را ميدانم».
ناشكري نميگويم اما در همهجا، مسلمان و مگس و زباله، سه يار جدا ناشدني هستند. تو كه در مسكو و لنينگراد حتي يك مگس هم نميديدي در تاشكند، به خاطر مگس، چيزي را نميديدي. كاسهي شوربا و برنج و ميوه و فرياد فروشندگان و غبار جاده و كاميون و فوج فوج مگس، سيماي ويژهي تاشكند و يادآور روزهاي بغداد بود. دورادور قهوهخانهها سكوهايي كار گذاشته بودند كه مشتريان با چكمههاي بلند روي آن مينشستند و چاي سبز ميخوردند. يك پياله آب جوش با چند برگ چاي سبز كه كمي رنگ آب را تغيير ميداد، چاي مورد علاقهي اهالي تاشكند بود.
زبان ازبكها لهجهاي از زبان تركي بود كه من بسيار كم ميفهميدم. شب به اپراي «مير علي شيري نوايي» رفتيم كه دستگاه موسیقی بسيار زيبايي است. نمايشنامه و رقص و آواز دختران ازبك بسيار جالب مي نمود اما صداي بز و گاو و داد و هوار مردم، اصوات را به هم آميخته بود. روز بعد مردي از ادارهي گردشگري، ما را در شهر گرداند. احساس ميكردم هر زمان به زناني باروبنده يا چادر برميخورديم به نوعي ذهن ما را منحرف ميكرد عاقبت گفتم: «نگران نباش. اين موضوع در نظر من به معناي آزادي پوشش در شوروي است».
به «سمرقند» رفتيم. شهري باستاني كه اغلب خانههاي آن خشتي و ملاط بين آن از گل سرخ بود. بيشتر به مهاباد دوران كودكيم ميمانست. اما چند محلهي جديد به سبك شهرسازي مسكو نيز به تازگي در آن تأسيس شده بود. مردي شيرين كلام به نام «شهيدوف» كه به زبان فارسي تسلط داشت همراهم شده بود. به زيارت قبر «قوسمبن عباس»، كه سردار اصحابه بود و در آن شهر به شهادت رسيده بودرفتيم. صدها زن و كودك به زيارت و طلب نياز آمده بودند.
شيهدوف گفت: «بيچار مادرم چهار چهارشنبه است كه به زيارت اينجا ميآيد اما نيازش برآورده نميشود».
ـ چطور مگر؟
ـ پله هاي مرقد بيست و يك عدد است. هر كس از پلهها بالا برود و درست بشمارد آرزويش برآورده خواهد شد. مادرم در آخرين پلهها حساب از دستش خارج میشود و نيازش برآورده نميشود.
براي ديدن مرقد «تيمور لنگ» رفتيم. بنایی گنبدي شكل است كه سنگ نبشتهاي بر سر در آن گذاشته شده است. گور تيمور در سراب گنبد است كه در كنار او ده نفر از خدمتكاران و همچنین استاد ديني او «تاجالدين» به خاك سپرده شدهاند.
با قدم اطراف قبر را پيمودم. شيهدوف پرسيد:
ـ چه كار ميكني؟
ـ اين مرد به دنبال تسخير تمام زمين بود اما قبر او ده گام بیشتر طول ندارد ...
به ديدن رصدخانهي «شاهرخ ميرزا» فرزند تيمور رفتم كه گور يك دانشمند بزرگ روسيه هم در آن حوالي بود. «شهيدوف» تعريف ميكرد: «شاهرخ، دانش و دانشمندان را دوست ميداشت به همين خاطر اين مكان را براي ستارهشناسان درست كرد». ملاها گفتند اين عمل كفر است و با صدور فتوا مردم راوادار كردند اين مكان راتخريب كنند. اين دانشمند روس، باستانشناس است كه بيست و پنج سال پيش به اين مكان آمده و به تحقيق مشغول شده و سرانجام در اين حوالي هم مرده و بنا به وصيت خودش به خاك سپرده شده است. متأسفانه نام اين دانشمند را فراموش كردهام اما احسنت به اين پايمردي در دانش. همزمان مردي چاق و كوتهبالا كه به زبان فارسي آميخته به روسي و ازبكي سخن ميگفت نزديك آمد و گفت: «من بابايوف» هستم و تاريخ اين رصدخانه را ميدانم. كمي حرف زد اما شهيدوف پولي در كف دستش نهاد او را رد كرد.
به ديدن «ريگستان» رفتيم كه دو مسجد و مدرسهي طلبههاي دوران تيمور در آن مكان بود كه يكي از آنها را همسر تيمور تأسيس كرده بود. دولت شوروي اين مكان را براي جهانگردان بازسازي كرده بود. به گفتهي شيهدوف استاداني از كشمير براي بازسازي كاشي كاري اين مكان به منطقه آورده شدهاند. ازبكها داستاني به اين مضمون دارند كه: «بيبي خانم»، «ريگستان» را بنا نهاد كه پس از بازگشت تيمور از هندوستان، اين مكان را به او هديه كند. پس از پايان كار، بيبي خانم از استادكارش سئوال ميكند: «دستمزدت چقدر ميشود؟» استاد ميگويد: «يك بوسه بده دستمزد نميخواهم». بيبي خانم ميگويد: «هر چه بخواهي ميدهم». اما استادكار قبول نميكند. سرانجام بيبي خانم بوسهاي ميدهد و در جاي بوسه يك خال سياه در ميآيد. استادكار هم از ترس تيمور به پشت بام و از آنجا به آسمان رفته است».
شيهدوف گفت: «يك خبرنگار آمركايي براي ديدن ريگستان آمده بود. وقتي در مورد بيبي خانم گفتم، كاغذي از جيب درآورده و گفت: اينجا «ديدي خانم» نوشته شده است. هر چه گفتم باور نكرد كه نكرد».
به بخارا هم رفتم. اين شهر نيز مانند سمرقند از شهرهاي بسيار كهن و نسبت به گذشته تغيير چنداني نكرده است. جداي از محلهي كارگران در بازار قيصر، حتي روزها هم روشن نبود و ميبايست چراغ روشن ميشد. آنقدر مسجد و منازه دارد كه انسان خيال ميكند هر ده خانه يك مسجد دارند. كوچهها سنگفرش و بسيار تنگ و تاريك هستند و فضاهاي خالي آن با ديوار تيغه كشيده شده بود.
هنگامي كه به روسيه رفتم جسد استالين به همراه لنين، به صورت موميايي شده براي بازديد مردم گذاشته شده بود اما بعدها در دوران، جنازهاش را به مكان نامعلومي منتقل و مجسمهاش را از تمام شهرها برداشتند.
در مسجد بخارا پيكري مرمرين از استالين بر روي ديوار ديدم كه آويزان شده بود.
با خودم گفتم: «سگ و مسجد؟»
بلدهي ما كه از سوي شهرداري مأمور شده بود ما را در شهر به ديدن اماكن ببرد، «شاهدوف» سرپرست كتابخانهي عمومي شهر بود. فارسي را خوب صحبت ميكرد و تا اندازهاي هم با كردي سليمانيه آشنايي داشت. ميگفت: «راديو كردي بغداد را مرتباً گوش ميدهم و كردي را خودم ياد گرفتهام».
حتی در مسجد هم، جوانان بيليارد، بازي ميكردند. گفته ميشد مدرسهي ديني هم در مسجد «ميرعرب» هست كه تدريس در آنجا به زبان عربي است. يك روز صبح به همراه بلده و «علياوف» بدانجا رفتيم. چند آخوند گردن كلفت با شكمهاي برآمده در مقابل در ورودي چشم انتظار ورود و خوشامدگويي به ما بودند. وارد اتاقي شدم كه حدود بيست جوان هيجده تا بيست ساله، هر يك كتابي در مقابل، روبروي استاد نشسته بودند.
استاد گفت:
ـ ببخشيد من در حال درس گفتن بودم و نتوانستم به استقبال بيايم.
ـ بفرماييد به درس دادن ادامه دهيد.
ـ خب پسرم: بسمالله (ب) حرف جر، مضاف براي الله و الله و مضافاليه...
ـ استاد «وتو»! قربان مثل اينكه درس امروز شما زبان عربي است. بحث مضاف و مضاف اليه و حرف جر بايد در دو سال اول تدريس به كودكان ياد داده شود. به نظر من اين پسران خوش قد و بالا به مزرعه بروند و كشاورزي كنند از اين صرف و نحو بسيار مفيدتر خواهد بود.
ماموستا زير لب چيزي گفت: شايد فحش ميداد. سپس پذيرايي حسابي از ما شد و نزديك ناهار از مسجد بیرون آمدیم.
بازار روستاييها بسيار جالب بود. روزانه هزاران روستايي براي خريد و فروش به بازار ميآيند. بسياري از زنان و دختران، چادر و روبنده داشتند اما سيماي زني كه در زير روبنده سيگار ميكشيد و از كنار روبنده دود بيرون ميداد برايم بسيار ديدني بود.
دو نفر به سراغم آمدند و گفتند: «اگر طلا داري خريداريم؟» به محض سر رسيدن «علياوف» ناپديد شدند. همراهم گفت: «احتمالاً قاچاقچي بودهاند». سرشب با «علياوف» براي خريد انگور بيرون رفتيم. انگور نامرغوب، كيلويي هشت روبل بود. گفتم: «اگر انگور بهتري بدهي پول خوبي خواهم داد». از پشت مغازه انگور عالي برايمان آورد: هر كيلو دوازده روبل. شب از علياوف پرسيدم: «براي پايان نامه چه موضوعي را انتخاب كردهاي؟» گفت: «زبان تاتي را انتخاب كرده ام اما كاري نميتوانم انجام دهم. كسي نيست كه واژگان را برايم معنا كند». وقتي واژگان را نگاه كردم ديدم غير از كلمات فارسي و كردي و كرمانجي و لري نيست. «علياوف» از شادي در پوست خود نميگنجيد. تا صبح همهي كلمات را با معناي آنها نوشتيم.
در بازار قدم ميزديم. يك نجار «سوتك» ميفروخت. يكي برداشتم و گفتم:
ـ چند قیمت است؟
ـ يك نفر انگليسي آن را برداشت مك زد. فكر ميكرد دمنه است.
ـ نه، اين وسايل از صنايع كشور من است.
پيرمردي با ريش بلند، ابزاري شبيه موكش زبانهدار در مقابل داشت.
ـ پدر اين چيست؟
ـ چنگ؟
ـ يعني چه؟
و كنار لب گذاشت و شروع به نواختن كرد. بسيار دلنشين مينواخت.
ـ اگر يادم بدهي ميخرم.
هر كاري كردم يادنميگرفتم. عدهي زيادي دور ما جمع شده و ميخنديدند. گفتم:
«شاهدوف» بفرما. معلوم بود از نجباي شهر است. گفت: من چگونه در بازار چنگ بزنم؟ گفتم: «من و من نكن. به خدا من هم بايد به تو بخندم». او هم چون من و شايد بدتر بود منتها بيشتر به او خنديدم.
از بلده پرسيدم:
ـ راستي! شيخي در اينجا به نام «بهاءالدين محمد» وفات كرده است. او را ميشناسي؟
ـ نكند «شاه نقشبند» را ميگويي؟
ـ بله خودش است. ميخواهم به زيارت بارگاه او بروم.
به شهردار تلفن كرد. در جواب گفته شد: «مرقد سي كيلومتر از شهر دور و چون خارج از مرز شهري است اين امكان مقدور نيست». گفتم: «بگو يك كرد و ميهمان كانون نويسندگان شوروي است. اگر اجازه ندهد خودم ميروم». شهردار دوباره تلفن كرد و گفت: «زور من به اين آقا نميرسد. اتومبيل خودم را ميفرستم. برويد». در مسير چشمم به مقبرهي «امير اسماعيل ساماني» افتاد كه گنبد او به شيوهي منارهي سامرا و مرقد «ستهزبيده»، ساخته شده بود.
تكيهي «شاه نقشبند» سه قسمت بود. دو بخش آن متروك و يك بخش آن آباد و مكان زيارت و رفت و آمد بود. قبر در وسط حياط قرار داشت و به اندازهي قد يك انسان معمولي افراشته شده بود. گويا حوضي هم در حياط بوده كه مردم، آب آن را جهت تبرك ميبردهاند، اما دولت از ترس آلودگي آب، چاه را پر كرده و به جاي، آن لوله آب كار گذاشته است. براي نخستين بار در روسيه، گدايي را در مقابل ورودي مرقد ديدم. صندوق صدقات و خيرات نيز بر روي ديوار نصب شده بود كه صد روبل در آن ريختم. راننده كه روسي بود بيست و پنج روبل در صندوق انداخت. «شاهدوف» پرسيد:
- آخر او مسلمان است، تو كه روسي هستي چرا؟
گفت: «با بسياري ديگر نيز به اينجا آمدهام اما كسي پولي در صندوق نيانداخت. با ديدن كار او دلگرم شدم». در جادهاي در بخارا به دومين گدا برخورد كردم كه ميگفت: «هم ميهن كمكم كن». جداي از اين دو گدا ديگر در روسيه، تكديگري نديدم.
ازبكستان با هواي گرم و معتدل و مرطوب، انبار محصولاتي چون پنبه، انگور و گندم شوروي و مركز بزرگ پرورش حيوانات اهلي است. مردم آن در مقايسه با روسها ثروتمندتر هستند امامتأسفانه مانند عربها بسيار كثيف هستند آنها پولهاي اضافي را صرف خريد طلاجات ميكنند. كارگران روي در آنجا بسيار فعال و مردان مسلمان، بسيار تنبل هستند. در نگاه اول تصور ميكردم چون روسها برادر بزرگ هستند بسيار پرافاده و متكبر نيز باشند اما متأسفانه برادر بزرگها باهوشتر، فعالتر و كاريتر بودند.
از «بخارا» به «حميد خسروي» تلگراف زدم كه فردا صبح ساعت يازده به هتل توريست در تاشكند بيايد. ساعت دوازده تلفن كرد
ـ من حميدم. كاك ههژار چشم! (به زبان باديني)
ـ ببخشيد دوست من مهابادي است و سوراني حرف ميزند. جنابعالي؟
ـ پسر خودم هستم (به زبان باديني)
حميد با بارزانيها زندگي و به لهجهي آنها عادت كرده بود. ميگفت: «مهندس كشاورزي هستم. هر روز صبح به مزرعه ميروم و كيفم را با خود ميبرم. چون با آنها نماز جماعت ميخوانم خيلي احترام ميگذارند و كيفم را از باميه و بادمجان و سبزيجات پر ميكنند. يعني از دولت ميدزدند و در كيف من میريزند».
يك شب در تاشكند استراحت كرديم. بانويي از طرف راديو براي مصاحبه آمد. گفتم: «به زبان كردي مصاحبه ميكنم». به نتيجه نرسيديم. ساعاتي بعد بازگشت:
ـ خواهش ميكنم به زبان فارسي صحبت كن چون مترجم كردي نداريم.
به فارسي صحبت كردم:
ـ دوران كودكي در كردستان، داستانهاي كردي بسياري دربارهي سمرقند و بخارا ميشنيدم. آرزو ميكرم اين دو شهر را ببينم اما وقتي اينجا را ديدم متوجه شدم اين منطقه نيز چون سرزمين من، سالها تحت سلطهي بيگانگان بوده و عقب نگاه داشته شده است. شما هم مانند ملت كرد در اسارت زندگي كردهايد. شما نبايد مانند كرد در اسارت زندگي كنيد و جوانان شما بايد قدر آزادي را بدانند. ... از مردم بخارا و سمرقند و رانندهي روسي نيز به خاطر مراحمشان تشكر و قدرداني كردم.
پرسشگر رفت و چهارصد روبل پول برايم آورد. گفتم: «براي خودت». «علياوف» به طمع افتاد و گفت: «ضبط و سایل را برايت برميدارم. سنگين است». با او رفت و پس از بازگشت گفت: «بدجوري سرم كلاه گذاشت. تاجلوي در خانهشان رفتم. در مقابل در وسايل را گرفت و پس از آنكه صورتم را بوسيد گفت: «سپاس». در را بست و من هم دست از پا درازتر بازگشتم.
وقتي به مسكو بازگشتيم به علت نامساعد بودن هوا و شرايط برفي، در فرودگاه «تفليس» فرود آمديم. تمام كارگران و رفتگرها كرد بودند. در كافهي رستوران سه نفر كه «علياوف» را ميشناختند به ديدنمان آمدند. «علياوف» به يكي از آنها گفت: «تو تاتار قابلي هستي اما متأسفانه زبان مادري خود را فراموش كردهاي». مرد يقهي «علياوف» را گرفت و گفت: «چرا اينگونه توهين ميكني؟ قبول نميكنم». تعصب او برايم جالب بود چون ميديدم حتي رفتگرهاي محلات بخارا نيز به زبان روسي با يكديگر صحبت ميكردند. اقليتها هميشه در اكثريت ذوب ميشوند حتي اگر برادر بزرگ هم تمايلي به اجراي اين سياست نداشته باشند.
شب دير وقت به مسكو رسيديم. از باكو نامه رسيده بود كه بدانجا برويم. مدويدوف گفت: «هر جمهوري در شوروي، بودجهي خاص خود را دارد و بيش از بودجهي تخصيصي نميتواند خرج كند. علاوه بر تو، «ارسكين كالدول»، نويسندهي آمريكايي نيز ميهمان اتحاديهی نويسندگان است. رفت و آمد با هواپيما پرهزينه است. یک مترجم علاوه بر حقوق ماهيانه، روزانه سيروبل هم اضافهكار بابت ترجمه دريافت ميكند. وضع بودجهي ما خوب نيست اما اگر باكو رسماً از جناب عالي دعوت كند بسيار خوشحال خواهيم شد و هزينهي مترجم را خودمان پرداخت خواهيم كرد.
روي يك كارت كوچك، به خط ريز، نامهاي براي رحيم قاضي نوشتم. رونوشت نامهي من در مدت ده دقيقه به رحيم رسيده بود. دولت باكو رسماً به مدت پانزده روز، از من براي ديدار از آذربايجان دعوت به عمل آورده بود. گفتم: چون خودم را آذربايجاني ميدانم و كردهاي بسياري آنجا هستند مترجم نميخواهم.
اكنون تاهنگامي كه براي سفر آماده ميشوم، كمي از «مصطفي سلماسي» بگويم:
پسر «حاج احمد شلماشي» كه از «شلماش» اطراف «سردشت» به مهاباد آمده و تاجري بزرگ بود. «مصطفي» در عصر جمهوري به باكو و از آنجا به مسكو رفته و و تخصص قلب گرفته بود، اما هنگامي كه من او را ديدم طبابت نميكرد و حقوق پناهندگي هم نميگرفت. با پوست سرخ، چشمان آبي، موهاي تاس و قد كوتاه، كاملاً به روسها ميمانست. تمام كوچههاي مسكو را ميشناخت و باسفراي عراق. هندوستان و افغانستان، دوستي عميق داشت. هر كردي كه وارد مسكو ميشد، ملامصطفي، خود را به او ميرساند و در حد توان ياريش ميداد. ملا مصطفي هم او را بسيار دوست ميداشت. از روزي كه به «گيرتسن» رفتم تا هنگام بازگشت، تمام امور اداري من را او انجام ميداد. خانهاش يك ساعت از هتل دور بود، با اين وجود هر ساعت از شب كه نياز به وجود او بود، بلافاصله خود را به آسايشگاه ميرساند. همسرش بانويي روسي به نام «ايرا»، و بسيار زشت بود. دو پسر بسيار خوشسيما به نام هاي «ژين» و «سيامند» داشت. همسرش نيز پزشك اطفال بود. او هم كار نميكرد و حتي خدمتكار نيز نداشتند.
شغل او قاچاق فروشي بود. با رئيس دانشگاه كابل دوست شده بود و هر افغاني كه از كابل به مسكو ميآمد به سفارش رئيس دانشگاه به ملاقات سلماسي ميرفت. (نميدانم سلماسي چگونه شلماشي شده بود). به افغانيها در روسيه احترام زيادي ميگذاشتند و حتي چمدانهايشان را بازديد نميكردند. وسايل قاچاق مانند طلا، پالتو و وسايل ديگر را وارد ميكردند و سلماسي، ترتيب آب كردن آنها را ميداد. هر چند وقت يكبار، يك يا دو قواره فاستوني به نام «هديهي دانشجو» برايش فرستاده ميشد كه از محل فروش آن، پول خوبي به جيب ميزد. علاوه بر آن، با بسياري از قاچاق فروشان ديگر شوروي هم در ارتباط بود و از هيچ چيز واهمه نداشت. در خانهاش پالتوهاي بسيار، ضبط صوت، ساعت و انواع و اقسام كالاي قاچاق موجود بود. سفير عراق ميگفت يكبار به چشم خودش ديده است كه داروي تقويت جنسي ا زسفير هند خريده و به مبالغ كلان فروخته است. پس از بازگشت به عراق شيندم كه بازداشت و به هفت سال زندان محكوم شده است. پس از آن نميدانم چه بر سرش آمد...؟ پيش از آنكه به باكو بروم گفت: «حمزه عبدالله (رئيس پيشين پارتي) به همراه «جمال حيدري» به مسكو آمده و نزد «سولسوف»، رفتهاند كه همه كارهي دولت است. همچنين از من خواست از باكو با او تماس تماس بگيرم و همچنين سلامش را به فلان دوست ارمني برسانم».
ـ چشم حتماً
بعد ازظهر يك روز در فرودگاه «باكو» به زمين نشستيم. جماعت زيادي با گل و شيريني به استقبالم آمده بودند. به اتاقي در هتل توريست راهنمايي شدم. كردهاي خودمان در باكو «دكتر رحيم قاضي»، «علي گلاويژ»، «دكتر قادر محمود زاده» و همسر مهابادي او، «عبدالله» (برادر زادهي دكتر مراد روزآوري كرمانشاهي)، «محمود مولود چرخ»، (كه از دوستان ژ-ك بود) و دوستان آذربايجاني ديگري نيز جزو استقبال كنندگان بودند كه از آن جمله «فتحي خشكناني» بود. باكو براي من، مهاباد و تبريز شده بود. مردي به نام «اسدوف»، كه رايزن شوروي در مهاباد بود نيز را در باكو ديدم. يكي از دوستان كرد عراقی (باقي بامرني) او را «كوري خهپهكوري» ميناميد. از رجال بنامي كه اهل باكو بودند و در «تبيز» ميشناختم يكي هم «ميرزا ابراهيمآقا» وزير فرهنگ آذربايجان شوروي بود كه در زمان بازديد من از باكو، از نويسندگان بنام شوروي بود. «جعفر خندان» هم كه در تبريز اشعار مرا ترجمه ميكرد به درجهي پروفسوري نايل آمده بود.
قلبم به ديدن دوستان قدیمی شاد شده بود. شبها تا ساعت يك و دو بعد از نيمه شب، با دوستان بوديم. پس از آنكه ميهمانان ميرفتند، تازه بساط صحبت را با «محمدمولود» گرم ميكرديم و تا روشن شدن هوا به صحبتهايمان ادامه ميداديم. وقتي ازخاطرات گذشته تعريف ميكرد ميگفت: «شايد بميرم. اينها را كه تعريف مي كنم همه را بنويس... » اكنون بيست و چهار سال از آن دوران ميگذرد، محمد مرده است و بسياري از خاطرات را فراموش كردهام اما بعضي از آنها را برايت بازگو ميكنم:
اول برايت بگويم كه محمد را از كي و كجا شناختم؟ «محمد مولود» مردي بيسواد، دزد، ديوانه مزاج و شارلاتان بود و مردم مهاباد از رفتارهايش خسته شده بودند. يك روز به خانهي يك يهودي ميرود. يهودي به همراه زنش خوابيدهاند. محمد مقداري خرت و پرت در گوني كرده و ميخواهد از در خارج شود. يهودي ميگويد: «كاك محمد اينطوري ببري نميتواني از در بيرون بروي. برعكس كني بهتر است». با تأسيس «ژ-ك» به حزب پيوست. بسيار وفادار و مخلص بود. در ابتدا كه ژ-ك خيانتكاران را تهديد ميكرد وظيفهي ابلاغ تهديدات با محمد بود. در درگيري مسلحانه «مكلاوهي» اطراف سردشت و در جنگهاي سقز آوازهاي به هم زد. پيشمرگي به تمام معني كلمه بود. همه او را دوست داشتيم. اما مشروبخوري كم نظير بود. يك پيشمرگ پير سال تعريف ميكرد كه در مكلاوه به تنهايي به محاصرهي دشمن افتاده بود. چند پيشمرگ به سراغ او ميروند تا از مهلكه بگريزد.
ـ محمد بيا از اين راه فرار كن.
ـ عرق نياوردهايد؟ برگرديد، من نميآيم.
پس از آنكه قاضي تسليم شد و بارزاني به طرف اشنويه عقبنشيني كرد محمد نيز با آنها رفت و در جنگهاي اطراف «قارنا» و دشت اشنويه شجاعتي بيمثال از خود نشان داد. سپس به همراه شيخ احمد و بارزاني ها به عراق بازگشت و پس از تحمل دوران دو سالهي بازداشت در كركوك، خود را به شيخ لطيف در ناصريه و اطراف بصره رساند و آشپز شيخ شد. شبخ بعدها تعريف ميكرد كه محمود، آبروي مرا نزد ميهمانان برده است چون غذاهايش يا شور است يا بيمزه.
ـ كاك احمد چرا اين كار را كردي؟
ـ از اين ميهمان خوشم نيامد.
خربزه ميخريد. هر كدام كه بيمزه بود در مقابل ميهماناني كه خوش نداشت ميگذاشت. يك زور هوس «دنبلان» كردم. محمد رفت و يك بقچه پر دنبلان با خود آورد.
ـ اين همه براي چي؟
ـ به سراغ قصاب رفتم و گفتم: «دنبلان». متوجه نشد. دو دستم را بيخ گوشم گذاشتم و نعرهاي كشيدم بعد دستم را به طرف بيضهي يارو بردم. دوستان همكارش را جمع كرد و ماجرا راتوضيح داد. قرار شد همهي آنها هر روز دنبلانها را جمع كرده و بدون اينكه پولي بگيرند آماده كنند.
در بغداد شاگرد عكاس بودم. يك روز جلوي در مغازه ايستاده بودم كه محمد آمد:
ـ ههژار! كجايي؟ دنيا را دنبالت گشتم. از نزد شيخ ميآيم.
او را به منزل بردم كه در آن زمان «محمدرشادي» هم خانهام بود. يك شب محمد رشادي چهار دوست ديگر را به افتخار محمد به خانه دعوت و بساط مشورب پهن كرده بود.
ـ كاك محمد بفرمايید.
ـ اي بابا! اين خرد خرد عرق خودن به چه درد مي خورد. شما بفرماييد نوبت من كه رسيد ليوان ليوان ميخوردم. پس از آن، نيم بطر عرق سركشيد و تا صبح روز بعد به هوش نيامد. چند روزي با هم بوديم. يك روز عصر در هواي سرد به خانه رفتم. محمد آمادهي رفتن شده بود. «رشادي» گفت: «ميترسم از ما رنجيده باشد». گفتم: «نه محمد چند سال است دزدي و راهزني نكرده و فيلش ياد هندوستان كرده است». محمد گفت: «رحمت به امواتت. به خدا به همين خاطر ميروم».
در روستاي «خلان» نزديك مرز ايران، ميهمان «شيخ علاءالدين» شده بود. وزارت خارجهي ايران چندين بار از دولت عراق خواسته بودكه «محمد مولود چرچ»، را كه سربازان و پليسهاي بسياري را كشته و اكنون با بارزاني به عراق آمده است تحويل دهد. تلاشهاي بسيار به نتيجه نرسيده بود تا اينكه در روستاي «خلان» شناسايي و بازداشت ميشود. حاكم در «رواندز» يك كرد است.
ـ تو ايراني هستي؟
ـ نخير قربان اهل «خلان» و عراقي هستم.
ـ اين «قليخان» ميگويد او را ميشناسم و همسنگرم بوده است.
ـ قربان به حيات و طلاقم سوگند كه تا كنون يك نفس، ترياك هم نزدهام.
ـ يعني چه؟
ـ يعني اگر ايراني بودم مانند جناب سرهنگ، آب از بينيام سرازير ميشد و صورت چروكيده و پوست تلخ داشتم.
ـ برو تو عراقي هستي. بازداشتت نميكنم.
مردي به نام «محمد مولود» اهل «زينوه» كه براي فروش چاي به ايران رفته بود بازداشت شد.
ـ نامت؟
ـ محمد مولود.
به اروميه منتقل و روزي دو بار كتك شده بود.
ـ راستش را بگو.
ـ نميدانم چه ميخواهيد؟
قلي خان را براي شناسايي نزد او ميبرند.
ـ بندهي خدا آن «محمد مولود» نيست.
و پس ازآزادي به «زينوه» بازگشت. من و محمد هم به ملاقاتش رفتيم.
ـ خب «كاك محمد»، چگونه بازداشت شدي؟
ـ نميدانم چه پدرسگي، هم نام من است. ميگويند پليس و افسر كشته است. پس از دو ماه شكنجه و آزار آزاد شدم. آخ اگر گيرش ميآوردم فلانش ميكردم.
ـ چقدر ميدهي او را پیدا کنم؟
ـ هر چه بگويي.
ـ يك بوكس سيگار؟
ـ بفرماييد قربان.
ـ محمد مولود اين برادر خودت است كه روبرويت نشسته.
ـ خدا خانه خرابت كند. حالا چكار كنم؟
ـ چيزي نگو! يك كم توتون هم بده و بگو چاي دم كنند.
دركركوك شاگرد عكاس بودم. محمد آمد:
ـ در كركوك كاسبي ميكنم.
مدتي فشنگ قاچاقي به سليمانيه ميبرد. از طريق «مجيد كاكه» شغلي در بيمارستان بزرگ كركوك برايش پيدا كردم. كارش نگهباني شبانهي بيمارستان بود و روزها هم استراحت ميكرد. حقوق ماهيانهاش هم ماهي ده دينار بود. خيلي زود مورد توجه قرار گرفت. دكتر «عبدالرزاق»، رئيس بيمارستان گفته بود:
«امور اداري را برايت جابجا ميكنم تا حقوق بيشتري دريافت كني».
يك روز گفت: «عبدالخالق حاجيالله (كه درمهاباد قاچاقچي بود) پولي به من بدهكار است. قرار بودتپانچهاي برايم بخرد اما پولم را خورده است. اكنون در قطار بغداد – كركوك است و دارد برميگردد. چكار كنم؟
ـ محمد جنگ و دعوا درست نكن. تو خودت قاچاقي.
رفت و پس از چند ساعت بازگشت.
از قطار پيادهاش كردم و پول را باز پس گرفتم.
يكبار ديگر آمد و گفت:
ـ من به روسيه ميروم. تو نميآيي؟
ـ نخير
همان شب اسلحهاش را به نگهباني بيمارستان تحويل داد و رفت. ديگر از آن سال (1951) از او بيخبر ماندم تا اينكه مجدداً در باكو يكديگر را ديديم. داستان سفر خود را از سال 1960 برايم تعريف كرد:
از كركوك به درّهي «مهرگهوهر» آمدم. «حاجي سيد عبدالله افندي» گفت: «من هم مردي را همراهت ميفرستم كه خبري از پسرم «سيدعزيز» برايم بياورد». يك توتون فروش همراهم بود كه يك بار توتون قاچاق همراه خود آورد. در راه نصيحتم كرد كه: «تو شكاكي نميداني. شك ميكنند، خود را به كر و لالي بزن». به هر خانهاي كه ميرفتيم مضحكهي زنان و دختران میشدم. آب ميكشيدم، انگشتم ميكردند و ... با اين ترفند به مرز رسيديم. صاحبخانه براي راهنمايي، يك تپانچه از ما گرفت. با سيد، آرام آرام به طرف بوتهزارها رفتيم تا از چشمان سرباز ايراني پنهان بمانيم. چشمانم را كه باز كردم آسمان پر از ستاره بود. خوابم برده بود.
ـ سيد! سيد!
نخير خبري نيست. تنهايي به طرف رود ارس حركت كردم. لباسهايم را ميان رانم گذارده و قوطي توتون را روي كلاهم چسپاندم. خود را به آب زدم. آب مرا با خود برد. بيهوش شدم. بامدادان در حالي كه هوا تاريك بود چشم باز كردم: لخت، نه لباس، نه كلاه و نه هيچ. تنها پاهايم داخل آب بود. نگاه كردم. چند چراغ روشن در مقابلم ديدم. خدايا اين ايران است يا روسيه؟ پدر سگي يكبار، دو كلمهي روسي يادم داده بود:
ـ ايدي سودا(بيا اينجا)
ناگهان شش سرباز روسي به سراغم آمدند و بازداشتم كردند. يكي از آنها پالتويش را روي شانهام گذارد. به بازداشتگاه باكو منتقل شدم و در سلول تاريك آرام گفتم. يك نفر را در تاريكي ديدم. هم سلولي من يك يهودي بود.
ـ سيگار! سيگار!
مقداري توتون تعارف كرد. با تكّه روزنامهاي كه روي زمين افتاده بود توتون را پيچيدم و آتش زدم. توتون «ماخوركا»، بود. يك پك زدم و ناگهان راست شدم و به جان هم سلوليم افتادم. پاسبان سوت كشيد. به سراغمان آمدند:
ـ چه خبر است؟
ـ چيزي نيست شوخي كرديم.
هم سلوليم كه گفتم يهودي بود گفت: «به اتهام دزدي از بانك بازداشت شدهام». »تو چي؟»
ـ فعلاً نميدانم...
به بازجويي رفتم. پيش از همه چيز ماتحتم را با ذرهبين نگاه كردند كه چيزي نخورده باشم.
ـ چكارهاي؟
داستان خود را تعريف كردم.
ـ پس چرا ميگويي روسي بلد نيستي؟ چرا در كنار رودخانه روسي حرف زدي؟
ـ همين دو كلمه را مي دانستم. اگر آن شخص را هم كه اين جمله را به من ياد داد پيدا كنم مطمئن باشيداو را خواهم كشت.
ـ نخير تو جاسوس انگليس هستي و «شيخ عبدالله» تو را فرستاه است.
ـ شما مرا با يك طياره و بمب به سراغ شيخ عبدالله بفرستيد تا خودم را با اومنفجر كنم.
ـ اين حرفها به درد خودت ميخورد…
هم سلوليم از كتك كاري روز پيش خيلي خوشش آمده بود و هر روز مراسمي در يك ساعت مشخص با حضور من و او انجام ميشد. روز يكشنبه افراد خانواده به ديدنش آمده بودند. گفت: «همه برويد و سيگار بياوريد». از آنجا به زندان ديگري و... منتقل شدم(شايد پنجاه شهر را گفت) در زندانها افسران آلماني بازداشتي هم بودند كه بسيار خوش ميگذراندند.صبحها دوش آفتاب ميگرفتند و سپس ورزش ميكردند و از بهترين سيگارها استفاده ميكردند. پس از آنها، ما به مدت نيم ساعت به هوا خوري ميرفتيم و ته سيگار آنها را ميكشيديم. يك زنداني روسي هم همراه ما بود كه با چوب تهگردي كه درست كرده بود، همهي ته سيگار را پيش از آنكه بتوانم كاری بكنم از زمين برميداشت. يك روز حسابي كتكش زدم. از آنجا هم منتقل شدم و حدود دو سال، از اين زندان به آن زندان، همهي زندانها را گشتم تا «استالين» مرد. سپس به صحراي «كهرهكهلپاق» منتقل شدم كه دهها هزار نفر ا ززندانيان دوران استالين از سيبري و ديگر جاها بدانجا منتقل شده بودند. تنها و سرگردان و گرسنه در اين صحراي محشر ميگشتم كه مردي ارمني نزديك شد و پرسید: «آشپزي بلدي؟»
ـ عجب خري هستي ! من آشپز پسر شيخ محمود پادشاه كردستان بودهام. غذا ميپختم و خدمت ميكردم و در خیمهاش ميخوابيدم. ظرفها را هم در يك تاس بزرگ ميشستم.
يك روز مردكي بدريخت نزديك شد و به زبان تركي پرسيد:
ـاسمت؟ اهل كجايي؟ چكارهايي؟
ـ كرد هستم و آمدهام تا دوباره به عراق بازگردانده شوم.
صدا كرد:
ـ مارف بيا. اين «محمد مولود» است و از من ترسيده است.
«قادر محمودزاده» و «مارف فرهادي» هر دو اهل مهاباد كه سه سال پيش دربارهي تأسيس حزب هواداران روسيه به من پيشنهاد همكاري داده بودند نيز در مرز بازداشت و به سيبري منتقل شده بودند. در سيبري روزها اعمال شاقه چون چوب بري… انجام داده و شبها نيز در بازداشتگاه به سر برده بودند. آنها را هم نزد من آورده بودند. وسايلم را همانجا گذاشتم و نزد مهابادیها رفتم. آنها را به باكو فرستادند و پس از تلاش بسيار مرا هم به روستايي به نام «كوبا» واقع در صد كيلومتري باكو فرستادند و به پاسداري از باغهاي دولتي گماردند. زندگي خوبي داشتم اما «رحيم قاضي» وادارم كرد كه به «باکو» بيايم. حقوق پناهندگي ميگيرم و خانهاي دارم و اكنون نيز در خدمتم…
ـ خب كاك محمد! هنگامي كه از بغدادبه «خلان» رفتي تا دزدي و راهزني كني، چكار كردي؟
ـ در «خلانه» تفنگي خريدم. ابتدا در اطراف مهاباد، هر افسر يا امنیهاي ميديدم ميكشتم و اسب و اسلحه و وسايلش را ميفروختم. پليس دربدر به دنبالم ميگشت. يك روز به قهوهخانهي «قاضيآباد» رفتم كه در آن سوي رودخانه بود. قهوهچي گفت:
خودت را پنهان كن. دستهاي افسر و ژاندارم براي بازداشت تو، همهي روستاها را ميگردند. ديشب اينجا آمدند و از تو پرسيدند. شايد دوباره بازگردند.
به طرف درختزارها فرار كردم. يك افسر شهرباني اهل مهاباد بالاي سرم آمد و روي من شاسيد بدون اينكه متوجه شود.
ـ پدر سگ ميكشمت.
ـ فرار كن محمد! دنبالت هستند.
شخصي به نام «بلوت» به عنوان شريك دزد، همراهم شد كه آذربايجاني بود و در زمان پيشهوري نامي و آوازهاي داشت. او مدتي راهزن مصطفي خان «خويرياوا» بود و مدتي را در زندان كركوك گذرانده بود. به همراه او و« قانهتهگهراني» و چند راهزن ديگر جمعاً هجده نفر شديم و در ايران شروع به كار كرديم. يك بار «ابراهيم سوور» قاچاقچي را لخت كرديم كه شایع بود جاسوس دولت است. مال دزدي را به يك مالخر سپرديم كه برايمان بفروشد اما مالخر رفت و ديگر پيدايش نشد.
يك شب پشت روستاي «تورجان»، در كوه «اوستا مصطفي»، پيامي براي حاجي باباشيخ فرستاديم كه نان ميخواهيم. براي هجده نفر تنها نه نان فرستاده بود. سوگند ياد كردم كه انتقام سختي از او بگيرم.
با حضور همكارانم قرار گذاشتيم به سراغ دزدی از كله گندهها برويم. «شهاب بهردهزهرد» را گرفته و دست و پايش را بستيم و به غاري در آن حوالي برديم: «پروانهاي طلايي بده تا آزادت كنم». پنجاه هزار تومان پول خواستيم. عاقبت با وساطت ملاي ده، به شش هزار تومان راضي شديم. پول را گرفتیم و خان را آزاد كرديم اما خان چهارصد تفنگچي كرد و ايراني در پي ما فرستاد. درگير شديم. يكي از ما كشته شد. در تاريكي شب و در محاصره يكي از تفنگچيها گفت: «بياييد از كنار من فرار كنيد». راه باز شد و در حالیکه جنازهي همكارمان را، به دوش داشتیم از مهلكه گريختيم. پس از آن، عدهاي از دوستانم رفتند. من و سه همكارم به قهوهخانهي «گهردهبهردان» رفتيم. هشت تا نه الاغ واستر با بار در كنار قهوهخانه ايستاده بودند. گفتند جهيزيهي عروس حاجي بابا شيخ است. سر و صورتم را پيچيدم و بار را دزديدم. به مسوول كاروان هم گفتم: «به حاجي بابا شيخ بگو «محمد مولود» بارها را برد چون براي هجده نفر نه نان فرستاه بود». بارها را در عراق فروختيم. نامهاي از سوي «حاجي بابا شيخ» براي «شيخعلاءالدين» آمد. بازداشت شدم و ناگزير تا آخرين ريال مال دزدي را بازپس دادم. نميدانستم شيخها اين همه هواي يكديگر را دارند... كاكههژار من در دنيا تلخي و شيريني بسيار ديدهام اما اجازه بده اين يكي را هم تعريف كنم:
نميدانم چه سالي بود تو شايد بهتر بداني، مهاباديهاي بسياري را به اتهام قاچاق به شيراز تبعيد كردند. من هم يكي از آنها بودم. نه حقوق، نه مزايا، نه غذا و خوراك، ... بيكار و بدون سرپناه، روزگار ميگذرانديم. به فكر كار افتادم. صبحها به ميدان ميرفتم و با ساير كارگران منتظر كار ميمانديم. گاهي اوقات، روزمزد روزانه گل كاري ميكردم. يك روز براي كار به خانهاي رفتم. پيرزني گفت: «بيا نوكر من شو». از شهرباني اجازه گرفت و شناسنامهام را نزد خودش نگاه داشت. نوكر خانم شدم. جارو ميكردم، خانه تميز ميكردم، به خريد منزل ميرسيدم و عصرها هم پيرزن را با دو بچه به گردش ميبردم. حتي يك شاهي پول توجيبي نميگرفتم. بچهها روزي يكي دو قران جيره ميگفتند كه اندكي از آن را براي خريد سيگار ميدزديدم. جداي از خستگي و بيپولي و درماندگي، فحش و ناسزاي پيرزن هم، روزگارم را سياه كرده بود. تصميم گرفتم از شيراز فرار كنم. از جاده هم كه نميشد بروم. راه دهات را در پيش گرفتم و نابلد، به راه افتادم. به خيالم، مسير اصفهان را در پيش گرفته بودم. يكبار چهارشبانه روز راه رفتم اما با راهنمايي يك كوچ و قشقايي، متوجه شدم كه راه را اشتباهي رفتهام. شبها راه ميرفتم و روزها خود را پنهان ميكردم. در روستاها نان گدايي كردم. يك روز صبح در كنار تخته سنگي خوابيده بودم كه ناگهان يك مأمور امنيه ظاهر شد:
ـ كه هستي و اينجا چه ميكني؟
ـ قربان به همراه شريكم در اصفهان كار ميكرديم و ميخواستيم به ولايت برگرديم كه پولهايم را دزديد و رفت. دنبال او هستم.
ـ دروغ ميگويي. تو از فراريهاي شيراز هستي. اما آنقدر كثيفي كه بازداشتت نميكنم.
ـ قربان كمكي كن و پولي بده.
ـ خدا لعنتت كند چه كسي تا حالا توانسته از امنیه، پول گدايي كند؟
يك قران پول گرفتم. وضع لباسهايم بسيار بود و تماماً پاره شده بود. اينبار حتي نميتوانستم به گدايي نان بروم چون كودكان دنبالم افتاده و چون ديوانگان با من رفتار ميكردند. غروب يك روز در حوالي همدان به قهوهخانهاي رسيدم. صاحب قهوهخانه در حال بستن مغازه بود. گفتم: «صبر كن». در را باز كرد. گفتم: «چاي بده». بيشتر از ده چاي خوردم.
ـ نيمرو درست كن. تند باش.
شام هم خوردم. مرد گفت:
ـ من به روستا برميگردم. شب اينجا بخواب و در را ببند.
ـ نميترسي دزدي كنم؟
ـ نه نميترسم.
ـ فردا صبح يادت نرود حليم و نان تازه با خودت بیاور.
ـ بله چشم.
صبح زود صاحب دكان، با حليم و پنير و نان تازه آمد. صبحانهاي حسابي خوردم و رو به قهوهچي گفتم:
ـ ميداني جريان از چه قرار است؟
ـ بله ميدانم يكشاهي پول نداري و باز هم گرسنهاي.
حدود ده نان و دو قالب پنير به همراه كمي چاي خشك و قند، در بقچهاي پيچيد و دو قران پول هم داد.
پس از چند ساعت پيادهروي، به كردستان رسيده بودم. در يك روستا از خانه اي كتري خواستم. زني كتري آورد و روی آتش چاي درست كردم. شوهرش بازگشت. كتري را به گوشهاي پرت كرد و مرا هم از خانه بيرون كرد. سرت را درد نياورم. چهل و پنج روز تمام از شيراز تا كردستان، فقير و ندار و با گدايي روزانه، ايام گذراندم. به روستاي «دهرمان» رفتم. گفتند شد «ميرزا قادر» پسر «حاجي صالح مشيري»- خسيس معروف و ثروتمند مهاباد- در اين روستا زندگي ميكند.
به محض آنکه مرا از دور دید، به واسطهي يكي از نوكرهايش، يك تومان پول فرستاد و سفارش كرد كه بروم آنجا و آنجا بمانم. در تمام طول زندگي همان يك بار اشك ريختم. يك تومان را به طرفش پرت كردم و رفتم… به روستاي «زگدراو» آمدم كه مالك آن آن «ميرزا كريم شاطري» بود. او هم مانند ميرزا قاسم سابلاغي مراميشناخت. تعداد زيادي كودك بچه سال – ديوانه ديوانه گويان- با تير و كمان به سراغم آمدند. از ترس به حوض مسجد پناه بردم. خوشبختانه كدخداي که در حوض رفع حاجت ميكرد مرا ا زدست بچهها نجات داد سپس به باغ ییلاقی خان رفتم همين كه مرا ديدند مات و مبهوت نگاهم كردند:
«حسني خانم» همسر آقا گفت:
ـ برو پشت درخت. لخت و عور جلوي چشم ما چكار ميكني؟
جاجيم آوردندو دور خودم پيچيدم. فوراً غذا آوردند. آنقدر پلو خوردم تا سير شدم. خانم فرستاد يك دست لباس تازه آوردند. حمام كردم و لباس پوشيدم. به راستی حسني خانم از تمام مردهايي كه ديده بودم مردتر بود...
ده روز نزد آنها ماندم. وقتي گفتم ميخواهم به مهاباد بازگردم يك دست لباس براي همسرم و چند دست لباس براي فرزندانم تهيه كرد و چهل تومان پول هم در جيبم گذارد. به مهاباد نرسيده پليسها به سراغم رفتهاند. دوباره بيابان نشين شدم و بناي دوستي با چند قاچاقچي گذاردم. برخي اوقات دزدي هم ميكردم. اگر در روستايي امكان دزدي نبود، گدايي مي كردم. دربدري من تا سقوط رضا خان ادامه داشت. پس از آن به مهاباد بازگشتم و خدمتكاري ملت كرد را برگزيدم و با تو آشنا شدم. هنوز جمعيت ژ-كاف تأسيس نشده بود كه يك روز به روستاي «زگدراو» رفتم. هنوز نرسيده بودم كه متوجه شدم عدهاي از آقايان روستاهاي ديگر براي غارت روستا به «زگدراو» هجوم آوردهاند. اسلحهاي تحويل گرفتم و به جانشان افتادم تا فراريشان دادم. يكي از آنها در حال فرار گفت:
ـ اين پدر سگ انگار از ملك آبا و اجداديش دفاع ميكند.
بد نيست اين را هم از محمد تعريف كنم:
در كركوك به قهوهخانهاي رفته و كباب خواسته بود. پس از خوردن كباب بلند شده به صاحب قهوهخانه گفته بود:
ـ دستت درد نكند(دهست خوش)
ـ يعني چه؟
ـ در ولايت ما هر كس پول نداشته باشد ميگويد دستت درد نكند(دهست خوش)
ـ جواب آن چيست؟
ـ سرت سلامت (سهرخوش)
ـ به اين شرط سرخوش كه هر روز برگردي و دست خوش – سرخوش كنيم.
يك روز در قهوهخانه نشسته است كه پليس وارد ميشود.
ـ مام قادر! دنيا را دنبالت گشتم. اين اخطاريه را امضا كن.
ـ من مام قادر نيستم.
ـ خوب ميشناسمت تو مام قادر هستي.
ـ به طلاقم سوگند مام قادر نيستم من محمد مولود قاچاقچي و قاتل افسران و امنيهي ايران هستم.
قهوهچي به سراغ پليس آمده ميگويد:
ـ جناب! اين برادر من است و تازه از تيمارستان مرخص شده است. زياد طول بدهي ممکن است بلايي بر سرت بیاورد.
دولت احترام بسياري براي «نظامي گنجوي» قايل است و مجسمهاي بزرگ از او در ميدان بزرگ شهر نصب كرده است. همچنين موزهاي هم به نام او وجود دارد. به ديدن موزه رفتم. بسياري از دستنويسهاي نظامي كه ارزش والايي دارند در آنجا نگهداري ميشود. راهنماي ما دختري به نام «دلارا»، بود كه واقعاً دلآرا و گويي عزراييل در گوشهي چشمانش نشسته بود تا جوانان را قبض روح كند... من فقط او را نگاه ميكردم و موزه را به كلي از ياد برده بودم. يكي از نخسههاي خمسه را ديدم و بيتي از آن را با صداي بلند خواندم:
دل شيشه و چشمان تو هر گوشه برندش
مستند، مبادا كه به شوخي شكنندش
متوجه شد كه با او هستم. نشاني خواست. غروب تلفن كرد و گفت: «ميترسم به هتل بيايم». گفتم: «به خانهي عبدالله رزماوي بيا. آنجا دعوت دارم». آمد اما همسر «علي گلاويژ» کممحلی كرد و او هم به حالت قهر رفت. وقتي از زن علي، علت را پرسيدم گفت: «سبك است به درد تو نميخورد».
به انجمن شاعران ونويسندگان دعوت شدم. حدود يك ساعت و نيم سخنراني كردم. ابتدا «رحيم قاضي» مترجم بود. اما بعداً «گلاويژ» ترجمه را بر عهده گرفت. نخست همه ميخواستند آذري صحبت كنم اما چون فكر ميكردم نميتوانم محتواي پيام را منتقل كنم رحيم و علي زحمت ترجمه را برعهده گرفتند. خلاصهاي از سخنان من به اين شرح بود:
يكبار در شعري گفتهام:
خون كرد و آذري براي پاسداري از ميهن در یک جوی ميريزند. در جايي ديگر هم گفتهام ما چون يك روح در دو كالبد هستيم. اكنون كه به درك بهتري دست يافتهام ميگويم ما دو ملت جدا از هم نيستيم. ما يك ملت هستيم. شما در تاريخ خود ميگوييد از اعقاب ماد كوچك هستيد و زرتشت از شماست. ما نيز چون شما سخن ميگوييم و تاريخ نويسان نيز كردها را از نوادگان ماد و زرتشت را پيامبر كرد ميدانند. پس با اين تفاصيل بايد بگويم ما هر دو از يك ريشهايم. حال يا شما كردي را از ياد بردهايد و آذري سخن ميگوييد يا ما آذري را به كناري نهاده و به زبان كردي امروز سخن ميگوييم. پيش از صفويه، در تاريخ، ملتي به نام آذري و زباني به نام آذري ثبت نشده است، اما از زمان گزنفون به نام كردها اشاره رفته است كه ساكنان كوههاي زاگرس بوده و زباني مستقل داشتهاند. اين را هم ميدانيم كه صفويان اصالتاً كرد بودهاند اما زبان تركي را به عنوان زبان رسمي و زبان مذهب در ايران به مردم تحميل كردهاند. حتي شيخ صفي به زبان كردي شعر سروده است. حال سخن ما ياسخن شما كداميك درست، در هر حال ما يكي هستيم اگر استاد «صمدورگون» ميگويد نبايد بگويیم مادر نظامي، نجيبزادهاي كرد بود بلكه بايد بگويم نام او «رئيسه» بوده است و از فرط گرسنگي با «يوسف پسر ركي مويدآذري» ازدواج كرده است، ما هم ميگوييم نه در گذشته و نه در امروز، هم هيچ کرد نجيب زادهاي حاضر نخواهد بود دختر خود را به عقد بيگانهاي درآورد، بنابراين پدر نظامي هم كرد بوده است. از نگاه من، كرد و آذري يكي هستند اما زبان در طول زمان دچار تغيیر و دگرگوني شده است. اواگر ميدانست «الياس» نامي كردي است و جز الياس نبي هيچ الياس غيركرد ديگري نميتوان يافت چنين سخن نميگفت. ا زنگاه من مادر نظامي، يك كرد ايزدي بوده است چون ميگويد:
دايی «عهم» او ، دايي من بوده است. و عهم هم يك نام ايزدي است.
هرگز هم كسي نشنيده است كه يك زن كرد، «رئيسه» نام داشته باشد. در تمام تاريخ هم گنجه و آران به عنوان بخشي از سرزمين كردستان شناخته شدهاند. نخير نظامي كرد و آذربايجاني است. اگر اين دو واژه اكنون جداي از يكديگر هستند پس من خود را از شما ميدانم و شما را نيز از آن خود. بنابراين، فرياد براي ما، فرياد براي خودتان نيز خواهد بود...
نميدانم چقدر سخن گفتم اما مي دانم كه رحيم با ترس، مطالب را ترجمه ميكرد و به تصورش حاضران را خوش نميآيد اما بر عكس، تشويق حضار فراتر از حد انتظار بود و فرداي همان روز به عنوان عضو افتخاري انجمن پذیرفته شدم.
در پايان جلسه چند نفر سئوالاتی طرح کردند كه به اندازهي توان خود جواب دادم. يكي پرسيد:
ـ نظر شما در مورد «سمكو» چيست؟
ـ سمكو سرداري بسيار خشن بود و تصور ميكرد هر كس طرفدار دشمن است بايد مانند دشمن كشته شود. قبول دارم كه تركهاي زيادي كشت و از اين كار او نيز راضي نبوده و نيستم اما اين را ميدانم كه اگر كمي از خوي خشن خود ميكاست و نيزهی خود را مستقيماً متوجه حكومت مركزي ميكرد براي هميشه ريشهي سلطنت را در ايران ميخشكاند.
يكي پرسيد:
ـ در تاريخ ارمني آمده است كه كردها بزرگترين دشمن ارمنيها هستند چون در قتل عام بزرگ عثماني نقش اول را بازي كردهاند. نظر شما چيست؟
ـ ناداني گروهي از كردها و فريب خوردن آنها به نام دين را نبايد به تمام كردها تعميم داد. در همين دوران قتل عام، كردهاي بسياري هم بودهاند كه ارمنيها را چون برادران خود پناه دادهاند. سواران لشكر حميديه، سواران عثماني و نه سپاهيان ملت كرد بودهاند...
پرسش و پاسخهاي ديگر را به ياد نميآورم.
از شاعران ديگري كه در باكو ديدم «عثمان سارويلي» شاعر بلند پايه بود. اشعار او بسيار قويتر از اشعار «صمدورگون» بود اما چون صمد دوست نزديك استالين بود به او لقب «شاعر كبير» داده بودند.
به ملاقات «مدينه گولگون» هم رفتم كه زماني در تبريز، دختري نوجوان و شاعر بود و من و «هيمن» را ميشناخت. اما اكنون رنگ پيري به رخسارش نشسته بود. يك نفر ديگر را هم ديدم كه موهايش را كاملاً سفيد شده بود. گفت: «من «عرب اوغلي» شاعر هستم و چون در تبريز اجازه ندادم يكي از دختران گروه سرود را براي «اتاكشيوف»، فرماندهي نيروهاي شوروي در آذربايجان ببرند به محض آمدن به باكو بازداشت و چهارده سال در حبس بودم. پس از مرگ استالين و باقروف از زندان آزاد شدم.
برايم تعريف كردند كه پيشهوري پس از فرار از ايران، چگونه اجازه نيافته است به مسكو سفر كند و در نامهاي به استالين از شكست در آذربايجان نوشته و استالين پرسيده است: «ماجراي آذربايجان چيست؟ من تا كنون نشنيدهام. مگر اتفاقي روي داده است؟ بگوييد پيشهوري نزد من بيايد. از موضوع بيخبرم». پيشهوري هم سوار بر اتومبيل به طرف فرودگاه حرکت میکند كه در مسير بر اثر يك تصادف ساختگي، جمهوري آذربايجان را با خود به گور ميبرد و استالين هم تا زمان مرگ، در اين بيخبري باقی میماند.
گويا من و هيمن در ناداني مطلق، روزگار گذرانده بوديم. نه استالين، از حال ما آگاهي داشته و نه فرموده است: «يمان پرسيسكي، كورديسكي خرهشو» (فارس بد و كرد خوب است). ما در آتش عشق سوخته بوديم و معشوق از ما بيخبر.
طوري از باقروف و جنايات او ميگفتند كه انسان را به ياد وحشيگريهاي چنگيز مغول ميانداخت. گويا در محاكمهاش گفته بود: «با دستان خودم پنجاه و سه هزار نفر را كشته و با كمك رانندهام آن ها را دفن كردهام». هر زني كه مورد نظر او بوده اما كام دل او را بر نياورده به همراه خانواده به سيبري تبعيد يا به نحوي كشته شده است. شرح جنايات باقروف بسيار وحشتناك بود با اين اوصاف ميتوانستم حدث بزنم كه استالين با ملت خود چه كرده بود؟ يك بار در آسايشگاه، قايم مقام شوراي عالي از آزاديهاي دوران خروشچف ميگفت:
«اكنون اگر براي باكو نامه بنويسم جواب آن خواهد آمد. اكنون ميتوانيم شبها به ديدن دوستان برويم. در دوران استالين نميتوانستيم نامه هم بنويسيم چون بارها مطالب آن توسط دستگاههاي مختلف خوانده ميشد.اگر ساعت پنج بعدازظهر به خانهها بازنميگشتيم معلوم نبود پس از بازداشت، سر از كجا در خواهيم آورد…»
چند نفر از نويسندگان، كرد هستند اما زبان كردي نميدانند. يكي از آنها «رحيم اف» شاعر بلند پايهي آذري بود. يك روز در خانهي ميرزا ابراهيماف بوديم. گفتند: حالا «بلبل» به اينجا ميآيد.(آوازه خوان نامي) اما چون لقب پروفسور دريافت كرده است ديگر ترانه نميخواند. از او درخواست نكنيد.بلبل آمد. پيرمردي هفتاد ساله و خوش قد و بالا كه بسيار خوش سيما هم بود.
گفتم: «استاد اگر من هم در خواست كنم ترانه نميخوانيد؟»
ـ ههژار مادرم كرد است و عاشق كردها هستم.يالله يك دف برايم بياوريد.
خوانندهاي بينظير بود… ميرزا ابراهيماف گفت:
ـ ههژار از روزي كه آمدهاي نصف نويسندگان اينجا را كرد كردهاي. حتي نظامي را هم از ما گرفتي. زود برگرد تا از من هم اعتراف كرد بودن نگرفتهاي.
در همان مجلس بناي بحث گذاشته شد. يكي گفت:
ـ كردستان آزاد ميشود. رحيم قاضي رهبر و ههژار وزير فرهنگ خواهند بود.
ـ شايد رحيم به اين موضوع اميدوار باشد اما نسل من و نسل پس از من نيز بايد تلاش كنند تا اين رويا محقق شود. روزي كه كردستان آزاد شود، مردان بزرگ ديگري بر آن حكومت خواهند كرد. ما خود را به بتهاي زمان جاهليت تبديل كردهايم. از همين الان من استعفا ميدهم...
بجا ميدانم بحث كوتاهي در مورد رحيم قاضي داشته باشم:
وي پسر عم زادهي پيشوا قاضي محمد و برادر محمد حسين خان سيف قاضي است. در مهاباد او را ميشناختم. او نيز به همراه چند جوان اعزامي ديگر، در دورهي جمهوري، براي گذراندن آموزشهاي دانشكدهي افسري به باكو آمده بود كه جمهوري كردستان سقوط كرد. چند نفر از آنها مانند «كريم ايوبي»، «مصطفي شلماشي»، «علي گلاويژ»، «سلطان اطميشي» و «رحيم قاضي» در باكو ماندني شدند. در كنار ادامه تحصيل، روزنامهاي دو صفحهاي به زبان كردي و به نام حزب دمكرات كردستان به صورت هفته نامه منتشر كردند. نميدانم رحيم در چه رشتهاي درس خوانده بود اما ميدانم كه همه او را دكتر رحيم خطاب ميكردند. پيش از آنكه به مسكو بروم نامهاي بدين مضمون دريافت كردم كه به اينجا بيا و پول ترجمهي اشعارت را كه بيست و هشت هزار روبل ميشود دريافت كن. در جواب نوشتم:
«دعوت عجيبي است تو سفرهات را در آسمان پهن كرده و نردبان را هم سوزاندهاي. چگونه ميتوانم بيايم؟»
در آسايشگاه به ديدنم آمد. پس از چهارده سال همديگر را ديديم. هر دو چاقتر شده بوديم اما شكم او از من برآمدهتر بود. طوري سخن ميگفت كه بايد پس از پيشوا، او را به عنوان رهبر كردستان انتخاب كنند. گفتم: «دوست من! بارزاني در مسكو بود، در جزير سوريه روزي يك چوپان و صاحب گوسفند دچار اختلاف شدند. چوپان ميگفت گوسفندها را گرگ دريده است و صاحب آن باور نميكرد. چوپان هزار قسم و قرآن خورد و همهي مشايخ را به شهادت گرفت اما مدعي باور نكرد. عاقبت چوپان گفت: «به جان ملامصطفي بارزاني سوگند گوسفندها را گرگ دريده است». و مدعي هم در پاسخ گفت: «راحت شدم ميدانم كه دروغ نميگويي...»
«با اين تفاصيل، تصور نميكنم جايگاه تو به مقام ملامصطفي برسد».
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(16)
دعوت باكو را هم رحيم برايم ترتيب داد. اما به محض رسيدن به باكو، متوجه شدم كه هم كردها و هم آذريها نظر خوبي در مورد او ندارند. گفته ميشد جاسوس دولت مركزي است و مشكلاتي براي مبارزان آذربايجاني از لحاظ سياسي به وجود آورده است. علاوه بر آن، اهالي آذربايجان كه خود به خاطر مسايل اخلاقي و ناموسي زياد سختگير نيستند در مورد همسرش ميگفتند:
«همسرش يك يهودي زادهي روسي و مايهي آبروريزي است. تو بلكه كاري كني تا از همسرش جدا شود». اما من در اين موضوع، كوچكترين دخالتي نكردم. يك روز پس از خوردن صبحانه يكنفر آمد و گفت: «ژنرال غلام يحيي ميخواهد با شما ديدار كند». سوار يك اتومبيل سرپوشيده شدم و به خانهاي دور در كنار شهر رفتم. سپس از يك دالان تاريك گذشته و وارد اتاقي شدم. غلام يحيي به مجرد ديدن من گفت: «از ترس رحيم، اين كار را كرده ام چون اگر متوجه ملاقات من و شما شود روزگارم سياه خواهد شد». سپس از حزب توده گلهي فراوان كرد و پس از فرستادن چند پيام شفاهي براي ملامصطفي گفت: «اگر به ايران بازگردم و فرصتي دست دهد همهي مدعيان حزب توده را مجازات سختي خواهم كرد».
در هتل گزارشي در مورد من ارسال شده بود كه با شنيدن آن متوجه شدم مردم در مورد رحيم به خطا نرفتهاند و او وابستهي دستگاههاي امنيتي در باكو است.
خبر هم اين بود:
پس از آنكه همسر علي گلاويژ، دلارام را فراري داد يك روز تلفن كرد:
ـ از من رنجيدهاي؟
ـ كار خوبي نكردي.
ـ اكنون براي آشتي ميآيم.
ـ كي؟
ـ ساعت چهار، تنها هم ميآيم.
اما نيامد. شب به همراه علي آمدند و خيلي هم ناراحت بودند. محمد گفت: «رحيم متوجه قول و قرارتان شده و «سيويل» را تهديد كرده است كه به سراغ تو نيايد».
ـ چطور فهميده است؟
ـ تلفن هتل شنود دارد.
نخستين بار احساس نكردم داراي معلومات چنداني باشد. اما هنگامي كه علي گلاویژ را ديدم به نظرم آمد كه علي چون مولاناي رومي زمان شمس تبريز، بشير مشير گفتني: تو بنويس و من تأليف ميكنم. هم شاعر، هم نويسنده، هم كرد شناس و داراي مدرك دكترا در رشتهي اقتصاد سياسي است.
يك شب رحيم تا ساعت دوازده پيش من بود. گفت: «اگر تلفن شد بگو در خانه با من تماس بگيرند». ساعت يك بامداد «سلطان اطميشي» تلفني گفت:
ـ «حمزه عبدالله» و «جمال حيدري» به ديدار «سولسوف» رفتهاند و پشت سر بارزاني بسيار بد گفتهاند. مژدگانياش را به «رحيم» بده.
ـ خودت تلفني بگو.
در آسايشگاه گيرتسن نامهي رحيم را دريافت كردم. بيست و هشت هزار روبل من، بيست و دو هزار روبل شده بود. اين مقدار در نامهي دوم به هجده هزار و در نامهي سوم به دوازده هزار روبل تقليل يافته بود.آن وقتها تعجب كردم اما بعدها متوجه شدم كه با زنبارگي و مشروبخواري رحيم، اگر در نامههاي بعدي پولي هم به عنوان قرض نخواسته بود میبايست تعجب ميكردم.
من هر روز از روزنامههاي آذري و ارمني حق التأليف مقاله دریافت ميكردم. وقتي به مسكو بازگشتم شش هزار روبل به رحيم دادم و بقيه را هم براي «محمد مولود» جا گذاشتم. رحيم هم مقداري پارچهي گرانبها به عنوان هديه براي من تهيه کرده بود.
دعوتنامهاي به این مضمون دريافت كردم: دولت آذربايجان، همايش بزرگي ترتيب داده و از شما هم براي حضور در آن دعوت به عمل آمده است. همايشي با ارزش با حضور سران توده و كساني چون «رادمنش»، «ايرج اسكندري»، «امير خيزي»، و «جودت» برگزار شد. نكتهاي كه بايد يادآوري كنم آن بود كه در باكو علاوه بر جمعيت كردها تشكيلات فرقهي آذربايجان نيز به صورت يك جمعيت، هنوز فعاليت ميكرد، اما در زمان حضور من دولت روسيه آنها را از ادامهي كار منع و مكلف به ادغام در حزب توده كرده بود.
رئيس همايش رحيم قاضي بود و به من گفت: «نوبت سخنراني تو آخر همه است. خودت را آماده كن».
چند تن از آذريهاي ايران سخن گفتند و كلام خود را با اين جمله به پايان رساندند: آذربايجان يكپارچه است و يك روز مجدداً بايد تحت لواي اتحاد جماهير شوروي متحد شود.... نوبت به ايرج اسكندري رسيد كه در اوج فصاحت اداي سخن كرد و مطالبي نغز بر زبان راند. در مورد كردها نيز گفت: «قاضيها در راه آزادي ايران جان فدا كردند». اما در مورد آذربايجان چنين گفت: «ما فارسها و آذريها و كردها مانند سه فرزند يتيم هستيم كه نانمان در صندوق است و آدمي كج فهم، در آن را قفل کرده و روي آن نشسته است. هر سه بايد دست در دست يكديگر، اين آدم نفهم را كنار گذارده و در كنار يكديگر زندگي كنيم. اكنون نبايد از جدايي كردستان و آذربايجان سخن به ميان آورد. اين روز نيز فرا خواهد رسيد اما بايد به انتظار نشست...
نوبت من رسيد:
ـ استاد اسكندري چنان بزرگوارانه سخن گفت كه ادبيات ما قاصر از توصيف بيانات ايشان است. اما دو نكته به عرض ميرسانم: در مورد فداكاري ملت كرد، تنها به قاضيها اشاره شد كه اين هم تنها به خاطر رحيم بود، اما صدها كارگر كرمانشاهي و لر و مهابادي را فراموش كرد كه به خاطر آرمانهاي حزب توده كشته شدند. چند شب پيش به اپراي «كوراوغلو» رفته بودم. آنجا همكاران اوغلو همه سوگند وفاداري ياد كردند اما يكي از كردها جداي از اداي سوگند با دست، زانو هم زد. بله سوگند وفاداري نزد ملت كرد مقدس است. هزار سال پيش صدها هزار قهرمان كرد در راه اسلام جان فدا كردند اما تركها و عربها و فارسها حتي مسلمانش هم نميدانند.
به شوروي كمونيست پناه آورديم كه مدعي است نژاد، نزد آن معنايي ندارد اما هنگامي كه سخن از كرد در عراق و ايران و سوريه به ميان ميآید، جداي از عرب و فارس وتركمن، نامي از كردها برده برده نميشود و آقاي اسكندري هم كه آب پاكي روي دست همه ريختند. من ميگويم، اتفاقاً همين الان بايد از كردها و سهم آنها از صندوق توصيفي جناب اسكندري سخن بگوييم تا ديگر كسي طمع نكند سهم نان ديگري را براي خود بردارد. پس از آن اگر به تسهيم رسيديم كسي را طمع به سهم ديگري نيست. بر سر يك سفره و در كنار يكديگر به حيات خود ادامه ميدهيم. اما در غير اين صورت، عدالت حكم ميكند كه هر كس بر سر سفرهي خود بنشیند و از روزی خود ارتزاق کند.
همهمه از مجلس برخاست
ـ ههژار راست ميگويد سهم ما بايد تعيين شود. نميخواهيم توده هم مانند شاه، سهم ما را بخورد.
پس از پايان سخنراني و اكران فيلم «آرشين مالالان» اعضاي حزب توده به همان اتاقي آمدند كه من و رحيم نشسته بوديم. رحيم رفت و من با آنها تنها ماندم. «رادمنش» زبان به گلايه گشود:
ـ در مجلس به اين بزرگي نبايد اين سخنان را بيان ميكردي.
ـ شما نبايد كاري ميكرديد كه من مجبور به بيان اين جملات شوم.
ـ ههژار! راه ما راه حقيقت است. چرا با ما و در کنار حركت نميكنيد؟
شما هم مثل «قاسملو» شدهايد كه اكنون دشمن ما شده است و تصور ميكند با ملت باوري و ناسیونالیسم رسيد....
ـ استاد! مرحوم خالد بكداش هم مانند شما سخن ميگفتند و مانند شما ميانديشيدند.
ـ مگر خالد بكداش مرد؟
ـ پس اگر نمرده است كجاست؟ استاد عزير! اگر تاريخ را نگاه كني متوجه ميشوي كه هميشه عشاير غرب ايران، استقلال اين كشور را حفظ كردهاند. آن عشاير غرب نشيني كه ما آنها را كرد مي ناميم اكنون تشنهی آزادي هستند. اگر آمريكا و انگليس در نظام يا نظامهاي آيندهي ايران، كمي آنها را به آزادي و حقوق انساني دلخوش كنند، هيچكس جلودار آنها نخواهد بود. از بيتوجهي به خواستههاي ملت كرد، هزاران قاسملوي ديگر متولد خواهد شد. شما اكنون از راديو بلغارستان به زبان فارسي و آذري پخش برنامه داريد اما كمترين توجهي به كردها نكردهايد. حتي فراموش كردهايد كه كردها هم وجود دارند....
ـ در راديو پيك ايران، نه وقت اضافه و نه گويندهي خوب داريم.
ـ اين فرمايشات به درد خودتان مي خورد. از يك ساعت بخش فارسي، يك ربع و از چهل و پنج دقيقه بخش آذري، پنج دقيقه به پخش كردي اختصاص دادن، هيچ آسيبي به ساير بخشها نخواهد زد. هزاران كرد نيز دراروپا زندگي ميكنند كه به لحاظ گويندگي دچار مشكل نشويد. اگر كسي هم پيدا نشد خودم ميآيم و گويندگي ميكنم.
ـ چشم ! تلاش ميكنيم اين پيشنهاد را هم عملي ميكنيم...
«اسعد خوشهوي»، كه در مسكو با بارزاني هم خانه بود تعريف ميكرد:
«رادمنش و همسرش كه زني بسيار زيبا بود چند بار به ديدن ملامصطفي آمدند. يك روز همسر رادمنش تنها آمد. نيم ساعتي نگذشته بود كه ديدم ملا مصطفي با عصبانيت، زن رادمنش را از اتاق بيرون كرد. اين خانم محترم، پيشنهاد دوستي به ملامصطفي داده بود تا از طريق او اسباب نزديكي بيشتر به حزب توده فراهم آيد.»
در ميان پردهي همايش، برنامهي رقص و موزيك و آواز نيز گنجانيده شده بود. «ساراقديموفاي»، پرآوازه كه اكنون كمي پير شده بود نیز ميرقصيد. يك شبه هم به اپراي «ليلي و مجنون» فضولي رفتم كه «ربابهي»، خواننده نقش ليلي را بازي ميكرد. صداي گيراي او اپرا را تحت تأثير قرار داده بود.
«جعفر خندان» يك روز به تمجيد از باباطاهر و بيت مشهور او مشغول بود:
اگر با مو سر ياري نداري
چرا هر نيمه شب آيي به خوابم
گفتم: «استاد! ميگويند شاعر عاشق، خوردن و خوابيدن را بر خود حرام ميكند. گويا باباطاهر ما شبها تا صبح ميخوابيده است.
ـ راست ميگويي، به اين موضوع فكر نكرده بودم.
از دوستان در مورد «بيريا»، شاعر تبريزي عصر پيشهوري سئوال كردم. گفته شد در اينجا به مذهب گراييده و گفت است: «بايد به جاي تنديس ژنرال كيروف، مجسمهي پيامبر را نصب كنيم». و به بهانهي جنون و ديوانگي به سيبري تبعيد شده است.
شهر باكو از سه طرف در محاصرهي درياست. گفته ميشد يك ميليون نفر جمعيت دارد. مجسمهي كيروف بر روي تپهاي مشرف به دريا خودنمايي ميكرد. متأسفانه گنجه شهر نظامي به نام اين ژنرال روس كه فرماندهي جنگ قفقاز بود «كيروف» آباد ناميده است.
باكو تا هنگام وزش بادهاي موسمي، شهري بسيار فرحبخش است اما به محض شروع فصل بادهاي موسمي، زندگي بر ساكنان تلخ ميشود گويا وجه تسميهي «بادكوبه» هم از شدت تأثير اين بادها حكايت ميكند.
از هتل با يك مرد ارمني تماس گرفتم
ـ سلماسي سلام رساند.
ـ ممنون الان ميآيم.
ـ كجا ميآيي؟ سلام رساند و بس
ديدم آمد و گفت:
ـ تپانچه را بده. فيلم و ياقوت هم هنوز آماده نيست.
ـ تپانچهي چي و ياقوت چي؟ برو كار دارم.
در يك روز طوفاني سخت، از فرودگاه باكو به سوي مسكو پرواز كردم. پيش از ترك باكو اين لطيفه را هم تعريف كنم:
مردي به نام «احمدوف» كه يك وزير باكويي بود گفت:
ـ خانهي ما در يكي از دهات اطراف تبريز بود. من كودكي هشت ساله بودم كه به همراه خانوادهام براي ديدن اقوام به تبريز آمديم. آن وقت ها بايد اسم شب را در برخورد با مأموران به زبان ميآورديم و گرنه بازداشت ميشديم. امنيهاي از آن سوي كوچه فرياد زد؟
ـ گيلان كيم؟ (چه كسي دارد ميآيد؟)
ـ پدرم گفت:
ـ آشنا
ـ اسم شب؟
پدرم كه دستپاچه شده بود گفت:
ـ تبريز
ـ زرت! بيلمه دن: تهران (زرت! ندانستي: تهران)
ـ بله تهران
ـ باركالله حالا بفرماييد.
اين بار به هتل «اوكرانيا» رفتم كه بيست و نه طبقه و من در طبقهي هشتم بودم. سلماسي خودش را به من رساند:
ـ مردك خجالت نميكشي مرا وارد كار قاچاق ميكني؟
ـ مگر اتفاقيافتاد؟ با خود گفتم چمدان تو را بازرسي نميكنند.
به «سيدا رودينكو» تلگراف زدم. آمد و چهار روز با يكديگر «شيخ صنعان» را به زبان روسي بازخواني و تصحيح كرديم.
اگر ميگويند وقت طلاست، اين وقت در مسكو از خاكستر ناچیز بود. صفهاي طولاني در مقابل مغازهها، انتظار دراز مدت در رستوران و... حوصلهي بشر را سر ميبرد. در هتل سئوال شد: «ناهار چه غذايي ميل داريد؟ بايد صبح سفارش غذا بدهيد». يك روز به همراه چند دانشجوي عراقي در رستوران هتل اكرانيا منتظر مانديم. اما سفارش غذا حاضر نشد. يكي از دانشجويان گفت:
ـ خطا از من بود. من سفارش گوشت كبك داده بودم. بايد كبك را از كوهستانهاي قفقاز شکار كنند و براي طبخ آماده كنند.
سرانجام پس از سه ساعت، موفق به خوردن غذا شديم اما هرگز كبك بريان نديدم. روزهاي شنبه و يكشنبه كه دهها هزار نفر از اهالي مسكو براي تفريح به خارج از شهر ميروند حتما ًبايد آب خنك همراه داشته باشي و گرنه مجبور خواهي بود از آب گرم رودخانه رفع عطش كني. نميدانم اگر فروش نوشابه در اين كشور مجاز و دولت در قبال فروش آن ميليونها روبل درآمد كاسب ميكرد چه فاجعهاي روي ميداد.
چيزي كه به نظرم بسيار عجيب ميآمد صفهاي طولاني بستني در زمستان فوقالعاده سرد مسكو بود.
به بازديد «كرملين» رفتم كه اكنون تبديل به موزه شده است. انسان ازديدن كاخ هاي کرملين و زندگي شاهانه «رومانفها»، به راستي شگفتزده ميشود...
در داخل ديوار كرملين كه يك قلعهي كهنه است، قوطيهايي زرد رنگ به اندازهي خشت كار گذاشته شده كه خاكستر اجساد پادشاهان و مردان نامي روسيه در آن نهاده شده است.
به «گورستان كبير» هم رفتم كه در واقع يك موزه و نه يك قبرستان بود. عكس تمام مردگان و مشاهير – از نويسندگان تا هنرمندان و شعرا- بر روي سنگ قبر هر يك از آنها خودنمايي ميكند. مجسمهی «ماكسيم گوركي» كه كودكي در بغل داشت در كنار قبر او نصب شده بر روي آن نوشته شده بود: «بهترين تأليفاتم». در اين ميان به قبر «لاهوتي» شاعر كرد كرمانشاهي برخوردم كه شناسنامهي او به خط فارسي زيبا روي سنگ قبرش نگاشته شده بود. به همراه سلماسي به خانهاش نيز رفتيم. همسرش تاتار بود و ارج و قرب فراواني نزد دولت داشت. ميگفت: «لاهوتي اغلب آوازهايش را به شعر كردي ميگفت»
از آسايشگاه به موزهي «آرخانگلسيك» رفتم كه خانهي مردي به نام «اميريوسف» بود. اين موزه از شگفتيهاي روزگار و مركز نمايشهاي هنري و ورودیهی آن معادل يك ليرهي طلا بود. خانم دكتر گفت:
ـ در دنيا بينظير است.
ـ بسيار شگفتانگيز است.
ـ فقط ميتوان با «واتيكان» مقايسهاش كرد.
ـ بله واتيكان را ديدهام.
يك روز به آوردگاه ناپلئون و روسها رفتيم. ستون سنگي بزرگي كه ناپلئون به نشانهي پيروزي در جنگ ساخته بود خودنمايي ميكرد. راهنماي ما چنان به توصيف جنگ ميپرداخت كه انگار خود در میدان جنگ حاضر بوده است. توپها و گلولههاي دوران جنگ نگاه داشته شده و محل استقرار ارتش دو كشور با نمادهاي الكتريكي نشان داده شده بود.
صدها كتاب و داستاني كه هديه گرفته بودم راپيش از خودم به بغداد فرستادم. در تمامي كتابها در جاهايي كه نامي از استالين برده شده بود، قلم سانسورچي همه را خط زده بود. يك فرهنگ روسي – تاجيكي هم كه از سلماسي خواسته بودم برايم پست كند، هرگز به دستم نرسيد.
روز خداحافظي فرا رسيد. «مدويدوف» پرسيد: «به طور كلي شوروي را چگونه ديدي؟»
ـ بسيار چيزهاي خوب و كمي هم چيزهاي بد ديدم. اما كشور كارگران چون مدپاريس، هر لحظه در حال تغيير و تحول است. و ممكن است آنچه من امروز ديدهام فردا بسيار تغيير كرده باشد...
شب كه بدرقهام ميكرد با پا لگدي به برف زد و گفت:
ـ به نظر روسها با اين كار، مسافر دوباره به سرزمين ما بازخواهد گشت.
پس از يازده و نيم ماه از فرودگاه «ريگا»ی مسكو پرواز كردم. در پايتخت «ليتواني» ناهار خوردم واز آنجا با هواپيماي ايلوشين 24 نفره وارد استكهلم شدم. در فرودگاه يك دست قاشق ديدم و بهاي آن را پرسيدم. فروشنده چيزي گفت. گفتم: به كرون نه، به دلار چقدر قيمت دارد؟
ـ دو دلار
ـ شش قاشق دو دلار؟
باتقليد صدا و صورت، اداي من را در ميآورد:
ـ شش تا دولار ...
كمي روسي ميدانست. شب به كپنهاك رفتم و در هتلي مستقر شدم. كر و لالي به تمام معني بودم. شب در رستوران مردي به زبان انگليسي صحبت كرد و من هم دست و پا شكسته جواب دادم. از جاذبههاي سوئيس و قمارخانههاي موناكو و … ميگفت: گفتم:
ـ من آدم نداري هستم و اين چيزها را نميفهمم
ـ من هم آدم فقيري هستم و همهي داراييم به بيست ميليون دلار نميرسد.
ـ بيچاره! چگونه با اين مبلغ كم زندگي كردهاي؟
ـ چكار كنيم. زندگي همين است دیگر.
با هواپيمايي K.L.M به وين آمدم. در هتل دوازده نفر از اهالی بغداد را ديدم كه از بلغارستان باز ميگشتند. دو نفر از آنها آشناهاي قديم و همه عرب بودند. از وين به بيروت رسيديم. در آنجا گفته شد: «چون مسافر كم است بايد امشب را در بيروت توقف كنيد». مسافران شروع به داد و فرياد كردند كه كار بازرگاني آنها عقب ميافتد. بايد حتماً بروند. خلاصه مسئولان شركت هواپيمايي با چربزباني تمام، مسافرين را راضي و به هزينهي شركت در بهترين هتل بيروت اسكان دادند. به هتل ريورا، در ساحل بيروت رفتيم. يك امير سعودي با زرق و برق فراوان و شيخ حسين مفتي فلسطيني هم با دو محافظ آمادهاش آنجا بودند.
به تلگراف خانه رفتم و گفتم:
ـ من فردا به بغداد ميرسم. اگر تلگراف ديرتر ميرسد پول اضافي خرج نكنم.
ـ مطمئن باشيد تلگراف شما ظرف ده دقيقه خواهد رسيد.
نماز صبح به بغداد رسيدم و با تاكسي به خانه برگشتم. عصر ديرهنگام، تلگراف را خودم از پستچی گرفتم.
هنگامي كه در روسيه بودم خبر آوردند خداوند پسري ديگر عطا كرده است. نام او را «زاگرس» گذاشتم و براي مدويدوف و ساير دوستان شيريني بردم. پرسيدند: «چند سال اينجا بودهاي كه صاحب فرزند شدهاي؟»
گفتم: «بین كردها اگر از نه ماه تجاوز كند قبول نيست».
خنديد و گفت: «يك بار خبرنگار فرانسوي براي ما شيريني آورد و گفت»: «من سه سال است از خانه دورم. خبردار شدم صاحب دختري شدهام». روبل در كشورهاي ديگر ارزش پولي نداشت. تنها يك ضبط صوت و يك يخچال خريدم و به بغداد فرستادم. البته در شهرهاي مختلف نيز چيزهايي ميخريدم كه مجموعاً دو چمدان اسباب بود. يك روز محمد عكسي پيدا كرده به مادرش نشان داده بود:
ـ مادر ببين! پدر با اين همه زنان و دختران در كنار ساحل عكس انداخته است.
ـ پدرت هر كاري كند نزد ما برميگردد. عكس را به من نشان نده تا مجبور نشوم او راسرزنش كنم.
از تمام هداياي دريافتي با ارزشتر، دو عكس از «ناظم حكمت» و «بلبل» بود كه با خط خود نوشته بودند: «هديه براي ههژار».
چند ماهي كه در روسيه بودم، قزلجي به جاي من در عكاسي كار ميكرد و شريك برادر دوستم شده بود. دوباره به عكاسي بازگشتم و كارم را شروع كردم.
پس از مدتي يك افسر ايراني كه به بغداد فرار كرده بود نزد من آمد و گفت: «تنها صد و پنجاه دينار پول دارم. چكار كنم؟»
من هم يك استوديوي عكاسي برايش تهيه كردم و قزلجي هم وردست او شد. در ضمن به عنوان مترجم عربي- به فارسي، در راديو بغداد هم شروع به كار كرد.
هنگامي كه در روسيه بودم بارزاني به ذبيحي گفته بود هزينههاي چاپ مهم و زين را برآورد كند تا مخارج آن را تأمين كند. حدود صد و بيست دينار محاسبه كرده بود.
در بازگشت متوجه شدم شصت و چهار صفحه چاپ و پول هم تمام شده بود. مقدمهاي زيبا بر كتاب نوشته اما اشاره كرده بود كه خاني به تقليد از ليلي و مجنون نظامي، «مهم وزين» را به رشتهي تحرير درآورده است. اين سخن مرا راضي نميكرد. ليلي و مجنون را دوباره خواندم اما هر كس كه اين دو را مقايسه ميكرد متوجه ميشد كه خاني بسيار بهتر از نظامي، اين بيت را سروده است. «شايد به اين خاطر كه خاني هفتصد سال پس از نظامي به دنيا آمده و ادبيات نيز همراه زمان، ارتقاي كيفي يافته است.» مهم و زين را چاپ و شصت دينار پشت جلد آن قيمت زدم. چهارصد نسخه را به عنوان هديه براي دوستان وآشنايان فرستادم، دويست نسخه به ايرانيهاي مقيم سليمانيه دادم ( كه در يك روز زمستاني، با آتش زدن ورقههاي آن، خود را گرم كرده بودند) هفتاد درصد بقيهي كتابها رانيز كتابفروشها خوردند و از اصل مايه، چهل دينار هم ضرر کردم.
فردي به نام «جليل اهل» «پيرولي باغ» حومهي مهاباد كه افسر بازنشستهي مخابرات بود و بسازبفروش ميكرد، به بهانهي خريد خانه، دويست دينار سرم كلاه گذاشت و بسياري كسان ديگر از جمله «علاءالدين سجادي» را نيز فريب داد. به خودم قول داده بودم كه انتقام سختي بگيرم اما هنگامي كه باز او را ديدم، همسرش « وهدوو» افتاده و زندگيش بر باد فنا رفته بود. زمانه انتقام سختي از او گرفته بود ... (وهدوو در زبان کردی، به دختر یا زنی میگویند عقد ازدواج یا طلاق از همسر خود، نزد مرد دیگری زندگی کند)
يك روز بارزاني گفت: «به خانهات ميآيم». گفتم: «من حوصلهي كبكبه و دبدبهي تو را ندارم. با پنجاه محافظ كجا ميخواهي بيايي؟ خانهي من كوچك است و گنجايش اين همه نفر را ندارد». گفت: حتماً ميآيم. آمد و خانهام را ديد. چند روز بعد خانهاي سازماني از سه خانهاي كه براي محافظان او ترتيب داده شده بود تخليه شد و من به محلهي «اسكان» در حومهی بغداد نقل مكان كردم. خانهاي چهل و نه متري با چهار اتاق كه يك اتاق آن ويژهي ميهمان و در واقع، اتاق پذيرائي بود. حياطچهي كوچكي هم داشت. شرايط خانه، اجاره به شرط تمليك بود و ميبايست به مدت بيست سال، سالي صد دينار پول بازپرداخت كنم تا سند خانه به نام من ثبت شود. اتاق ديگري هم درست كردم. پس از پرداخت اقساط به مدت پانزده سال، سرانجام بعثيها آن را مصادره كردند.
همچنانكه پيش از اين نيز گفتم برادر «جلال» شريكم، پس از مدتي بناي حقهبازي و كلك گذاشت. سهم خود را به بهايي ارزان به او فروختم و در ادارهي «مباني عام» از قرار روزي يك دينار مقرري استخدام شدم. ساعات كاري من از هشت بامداد تا دو بعدازظهر بود. حداكثر كار مفيد من، روزانه يك ساعت بود و از آن پس، تا ساعت دو بيكار بودم. شروع به خواندن كتاب كردم و روزي حداقل يك داستان ميخواندم. يك روز مدير كل آمد. تمام كارمندان كه تا آن روز، وضعيتي بهتر از من نداشتند شروع به كار كردند و هر كدام پروندهاي چند روي ميز كار خود قرار دادند، اما من به روش قبلي ادامه دادم. مديركل به من كه رسيد گفت:
- پست شما چيست؟
- روزي نيم ساعت نوشتن و پنج ساعت و نيم چرت زدن براي دولت.
خنديد ورفت.
هنوز سهم مغازه را نفروخته بودم كه مردي به نام « عبدالكريم » كه سالهاي بسيار كارمند شركت نفت بود و تسلط كافي به زبان انگليسي داشت به مغازه ميآمد و به من، زبان درس ميگفت. يك روز پرسيد:
- دوست داري كتاب مذهبي بهاييها را بخواني؟
- بله همه نوع كتابي ميخوانم.
كتابهاي زيادي برايم آورد. من هم شروع به مطالعه كردم و در مدت كوتاهي، با اين آيين آشنا شدم. مدتي بعد پرسيد:
- اكنون در مورد اين آيين چه فكر ميكني؟ به نظر تو چگونه ديني است؟
- استاد! من اگر دست از اسلام بردارم، تو خودت چگونه باور ميكني كه در روز قيامت «عباس افندي» شفاعتم خواهد كرد. نميخواهم دروغ بگويم. به خاطر اطلاعاتي كه در مورد اين دين به من دادي سپاسگزارم اما بهاييت را چون يك دين قبول ندارم.
استاد از من رنجيد و ديگر به سراغم نيامد. چند ماه بعد، يك روز وقتي به خانه آمدم گفتند: « آقايي به سراغ شما آمده است». مشخصات او با مشخصات استاد يكي بود. عصر همان روز در قهوهخانهي « ابونواس» بودم كه يكي صدايم كرد. خودش بود. گفت: «فلاني من بهايي بودم اكنون متوجه اشتباه خود شده و به آيين اسلام بازگشتهام. بيا با هم آشتي كنيم».
در ادارهي « مباني عام» پسري كرد به نام « ضياخورشيد رواندزي» كه كارمند اداره بود يك روز پرسيد:
- تو كتاب ارواح را مطالعه ميكني؟
- بله…
- كتابهاي بسياري دربارهي « علم ارواح» برايم آورد. كتابها بسيار گرانقيمت و از توان خريد من خارج بود، اما به لحاظ محتوا بيشتر به درد مسخرهگي و شوخي ميخوردند. «كاك ضيا» اعتقاد بسياري به ارواح داشت و هرگز نميگفت: «فلاني مرد بلكه ميگفت: نقل شد». براساس ديدگاه او، روح پس از آنكه از بدن خارج شد به آسمان رفته و آنجا آزادانه زندگي ميكند…
يك شب ، در مراسم احضار ارواح، روح يك كشيش را حاضر كردند و پرسيدند:
- حالت چطور است؟
- وضع بدي داشتم اما اكنون دارم بهتر ميشوم. وقتي مردم متوجه شدم هرچه در طول زندگي خود به مردم گفتهام همه دروغ بوده است. بنابراين مجبور شدم از يكايك آنها معذرت خواهي كنم. تنها يك نفر باقي مانده است كه هنوز نمرده اما در حال مرگ است. به محض آنكه از او هم طلب بخشايش كنم به سعادت خواهم رسيد.
يك شب در خواب ديدم كه هشت نفر به پشت بام منزلم آمدهاند. گفتند:
ـ ما ارواح هستيم و اتحاديهاي تشكيل دادهايم. تو بايد ماهيانه به ما كمك كني.
ـ ماهي نيم دينار خوب است؟
ـ خيلي هم زياد است سپاس.
ـ خواهش ميكنم كاري نكنيد همسر وفرزندانم متوجه حضور شما شوند. الان ميروم و برايتان ميوه ميآورم.
ـ ما براي تو ميوه آوردهايم.
و سيب فراواني روي پشت بام ريختند. فردا صبح خواب ديشب را براي « ضيا» تعريف كردم. مرتباً ميگفت: «چه سعادتي؟ چندين سال در كنار آنها بودهام اما تاكنون چنين افتخاري نصيبم نشده است». یک آگهي در روزنامه به این مضمون پيدا كرده بود كه: «يك گروه سه زنگوله در شهر آكسفورد، در ازاي دريافت هجده شیلينگ، كالبدهايي را كه از آغاز حيات در آن متجسد شدهاي برايت ميگويند.
كاك « ضيا» هجده شیلينگ را فرستاد و نامهي اعمال خود را دريافت كرد: «تو هزاران سال پيش، يك مغ زرتشتي بودي سپس در كالبد بعدي ، يك رقاصه در معبد فرعون مصر شدي، سپس در كالبد يك كاهن بودايي در چين متجسد و اينبار در كردستان متولد شده واكنون نيز كارمند دولت هستي». گفت: «به اين مساله ايمان دارم».
ـ چهرهات سرخ گون است. اگر در مصر رقاصه بوده باشي، هيچ مردي را بيكار نگذاشتهاي.
ـ تو هم همه چيز را به مسخره ميگيري.
جداي از كار اداري، با حزب پارتي هم همكاري ميكردم، براي آنها پول جمعآوري ميكردم و مقاله و مطلب مينوشتم. يك روز «ابراهيم احمد» گفت: «مردم يك چاپخانه دارند كه با آن چندين خانواده را اداره میکنند. ما دو چاپخانه داريم. از اداره استعفا بده و دركنار حزب كار كن. ميتواني سردبيري روزنامهي «كوردستان» را كه جلال طالباني صاحب امتياز آن است بر عهده بگيري. يك هفته نامهي هشت صفحهاي است و حقوق توهم از مزاياي اداره بيشتر است.
موضوع را براي « جمال بابان» مسوول كارگزيني اداره تعريف كردم. گفت: «خواهش ميكنم يك ماه صبر كن. من بعدازظهرها زودتر مرخصت ميكنم. اگر در طول ساعات بعدازظهر نتوانستي كار روزنامه را به انجام برساني آنگاه استعفا بده». هر روز از ساعت دوازده تا نصفههاي شب مشغول كار بودم. در طول پنجه هفته، پنج شماره منتشر شد. استقبال به حدي بود كه شمارگان آن از چهارهزار به هشت هزار نسخه افزايش يافت اما باز هم ناياب ميشد. هر شماره مطلبي به عنوان « گپ دوستانه» مينوشتم كه پسري به نام « جودت» برايم پاكنويس ميكرد. يك يا دو مرتبه هم، ذبيحي، زحمت نوشتن اين بخش را برعهده گرفت. يك روز « جمال شالي» كه نمايندهي پخش و توزيع حزب پارتي بود از سليمانيه به بغداد آمد. با افتخار گفتم:
ـ روزنامهي كردستان رامي بيني كه از « خهبات» عربي پر رونقتر است؟
ـ زياد زور نزن، به خدا همهي مشتريان روزنامه، ساكنان روستاهاي « شاره زوور» هستند كه اصلاً سواد ندارند. بخش «گپ دوستانه» را به لهجهي آنها مينويسي. مجله را ميخرند و از ديگران ميخواهند برايشان بخوانند هيچكس هم نميگويد روزنامهي « كوردستان» و همه ميگويند « دهمهتهقي» ( گپ دوستانه) ميخواهيم.
چند مقالهاي در مجله نوشتم كه سر و صدايي به پا كرد. در يكي از مقالات، به عرب و فارس و ترك پرداخت بودم كه همگي ادعا ميكنند كردها به لحاظ تاريخي از اعقاب ايشان هستند. ضمن رد ادعاي آنها، بسياري از ادلهي آنها را به مسخره گرفته بودم.
مقالهاي هم دربارهي راديو كردي بغداد نوشتم بودم. «زعيم وحيد» را بسيار عصباني كرده بود. در اين دوران «عبدالكريم قاسم» هم آرام آرام چهره عوض ميكرد و در يكي از اقداماتش روزنامهي «الثوره» را به نوشتن مطلبي در مورد اثبات عرب بودن كردها تشويق كرده بود. پاسخ تندي به الثوره دادم و در يكي از «دهمهتهقيها» در خطابی غيرمستقيم به «قاسم»، مطلبي نوشتم. مجله پس از چند شماره توقيف شد.
يك روز كه به دفتر «خهبات»، رفته بودم «ذبيحي» از در بيرون آمد و گفت: «ملا چرا اينجا آمدهاي؟ مجله توقيف شد».
خوب شد به نصيحت «جمال بابان» گوش دادم و استعفا نكردم. فردا صبح به اداره رفتم. ساعت چهار بعداز ظهر جمال آمد و گفت:
ـ چرا نرفتهاي؟
ـ روزنامه توقيف شد.
ـ ديدي گفتم؟ من هم به خاطر اينگونه فعاليتهاي هزينههاي بسياري پرداختم.
متأسفانه نسخههاي مجلهي «كوردستان» را ندارم اما «دهمهتهقي» ها را در «بوكوردستان» آوردهام. دو قطعه شعر هم در روزنامهي «دهنگي كورد» (صداي كرد) به چاپ رساندم كه يكي از آنها با نام «خالد» چاپ شد اما آن را هم نتوانستم پيدا كنم.
بنا به درخواست انجمن معلمان سليمانيه، مقالهاي شانزده صفحهاي دربارهي ادبيات كرد و شعر كلاسيك و نو نوشتم. اين مقاله را هم در مجلهي «روناهي» چاپ كردم كه خودم بر آن نظارت میکردم. حساسيت بسياري ايجاد شد و عدهاي در مقام نقد و ناسزا و معدودي هم چون روزنامهي «ژين» و «قانع» در مقام دفاع برآمدند اما سرانجام ادعاهاي من به كرسي نشست.
بارزاني در ماه رمضان به بارزان بازگشته بود. قاسم نيز به تدريج چهرهي خود را رو ميكرد و با فشاري كه به حزب پارتي ميآورد اجازه نميداد روزنامهي «خهبات» در بخش جنوبي كشور منتشر شود. اعضاي حزب مورد اذيت و آزاز قرار ميگرفتند و به شكايات در اين مورد پاسخي داده نميشد. حزب هم در نشستهاي مكرر خود، از دوستان و هواداران و اعضاي حزب درخواست ميكرد كه آرامش خود را حفظ كنند. در اين ميان حزب شيوعي هم حالتي منفعل به خود گرفته و مداوماً از سوي حزب تازه پا گرفتهي بعث مورد هجمهي تبليغاتي و فيزيكي – حتي ترور اعضا- قرار ميگرفت. كار به جايي رسید كه «همه روزه در روزنامههاي خود مينوشتند: هر روز يك يا دو نفر از اعضاي شيوعي شهيد ميشوند سياست ما ماركسيستها ترور نيست». مثل اينكه يادشان رفته بود در دوران قدرت، چه بلايي بر سر مخالفان آورده بودند.
به خاطر راهپيمايي اهالي روستاها در كردستان كه به تحريك شيوعيها انجام شد، عدهي زيادي از اهالي «سيدصادق» بازداشت شدند. «شيخ قانع» نيز به اتهام همكاري با راهپيمايان در بغداد بازداشت شد. بارزاني به محض اطلاع از موضوع نزد «صالح عبدي» رئيس ستاد رفت و گفت: «يا همين الان قانع را آزاد و يا مرا هم بازداشت كنيد».
قانع آزاد شد اما به جاي سپاسگزاري از بارزاني گفت:
ـ به خدا رفقا در زندان، هر روز پرتقال و موز ميدادند. تو اجازه ندادي سير بخورم.
قاسم مردي بسيار لجباز و در عين حال، بسيار خودبين بود و تحمل پذيرش هيچ انساني را به عنوان هنرمند، نويسنده يا كسي كه به بزرگي از او ياد شود نداشت. به ياد ميآورم كه يك كودك كلاس پنجم ابتدايي را كه نابغهاي بود به تلويزيون آوردند و با او مصاحبه كردند. قرار بود شب بعد هم مصاحبهاي با او ترتيب دهند اما قاسم به خاطر حسادت، مستقيماً مانع از پخش برنامه شده بود.
بارزاني به محض بازگشت به مسكو نزد قاسم رفت و گفت:
ـ من چون يك سرباز فداكار در خدمت خواهم بود.
قاسم ميدانست كه بارزاني راست ميگويد و اين ادعاي خود را در جنگ با «شيخ رشيد» و سركوب «قيام شواف» اثبات كرد اما عشق مردم به بارزاني و ابراز احساسات فراوان نسبت به او، كينهاي فراوان در دل قاسم ايجاد كرده بود.
بارزاني انساني به تمام معنا و دور ازتكبر و ادعا بود، خودپرستي را به كناري نهاده و از كساني كه در مدح او چيزي ميگفتند يا مطلبي مینوشتند به شدت گلايه ميكرد. يكبار در مراسمي كه به مناسبت بازگشت او در تالار خلق (قاعه شعب) برگزار ميشد من و جلال طلالباني در وصف او، شعري گفتيم و مطلبي خوانديم. پس از پايان مراسم بسيار سرزنش كرد اما به خير گذشت...
عشاير «زيباري» سالهاي طولاني است كه دشمن سرسخت بارزانيها هستند. هر چند دختر محمود آقا همسر بارزاني و مادر «مسعود» زیباری است اما اين دشمني همچنان ادامه دارد.
در سال 1945، و در جنگ بارزاني و دولت، قواي بارزاني، دولت را شكست دادند اما قاسم، پول و اسلحه در اختيار «زيباري» قرار داد تا به دشمني با بارزاني برخيزند.
بارزاني به جشنهاي انقلاب اكتبر در مسكو دعوت شد و به همراه چند وزير به مسكو رفت. در بازگشت از مسكو، قاسم در مراسم استقبال، به بارزاني گفت:
ـ شيندهام در مسكو پشت سر من صحبت كردهاي.
ـ دوست دارم كسي را كه در اين مورد دروغ گفته است با من روبرو كني چون من حتي در مورد خوبيهاي نو نيز چيزي نگفتم. من در مسكو اصلاً به ياد شما هم نبودم...
«بارزاني» يكبار به «قاسم» گفته بود: «تو چرا دو ميليون و نيم دينار پول به «شيخ ظفار» پول بخشيدهاي؟ آيا ملت عراق راضي هستند؟...
قاسم به دنبال راه چارهاي براي حذف بارزاني بود.
سرانجام «زيباريها» به تحريكات قاسم عليه بارزاني پاسخ مثبت دادند و در چندين نوبت بارزان را هدف قرار دادند. همزمان، دولت نيز فشارهاي خود را عليه حزب پارتي افزايش داد. روزنامهها توقيف شدند، ابراهيم احمد و جلال طالباني در بغداد پنهان شدند و هواداران و اعضاي حزب مورد آزار و اذيت قرار گرفتند. اما با اين وجود، فعاليتهاي حزب همچنان ادامه داشت. حزب، شيوعي در سليمانيه، كشاورزان كرد را تحريك كرد كه عليه ماليات بر اراضي راهپيمايي كنند.
متوجه شديم كه حزب پارتي، رهبري تظاهرات سليمانيه را بر عهده گرفته و پس از آنكه معترضان، جادهي «دربنديخان» را بستهاند درگيريها آغاز و عدهاي كشته شدهاند. پس از اين ماجرا «نوري شاویس» به نمايندگي از حزب براي گفتگو با قاسم به بغداد آمد. به همراه «عبدالله ماراني» نزد «نوري» رفتيم. خلاصهي ملاقات با «نوري» و شرح ماوقع را از زبان او میگویم:
هزاران كشاورز و مالك در حالي كه مسلح بودند عيه باج زمين تجمع كردند. حزب هر چند عدم برخورد بادولت را به تصويب رسانده و ملامصطفي هم به هيچ وجه موافق جنگ نبود اما به اين باور رسيديم كه اگر حزب رهبري جمعيت خشگين را برعهده نگيرد حزب شيوعي، نفوذ خود را در منطقه كامل كرده حزب پارتي از گردونه خارج خواهد شد. ناگزير مسئوليت اقدام را به عهده گرفتيم. اما به محض آغاز درگيريها جمعيت متفرق شدند و خوان و رعيت در كنار هم پا به فرار گذاشتند. تنها هفتاد نفر از اعضاي پارتي در ميدان باقي ماندند كه آنها هم در تاريكي شب، سنگرها را ترك كردند. جنگي ناخواسته بود كه به زور و بر خود تحميل كرديم وشكست سختي خورديم.
شنيديم كه در شب حادثه «جلال طالباني» و «نوري احمد طاها»، سوار بر جيب در دشت سليمانيه ناسزاي بسياري، نثار ملامصطفي كرده بودند: «خودش ماهي پانصد دينار از بارزان پول میگیرد اما ما را فروخت. پس چرا خودش به جنگ نميآيد؟»
«قاسم» فرصت را غنيمت شمرد و «بارزان» را بمباران كرد به فرمان شيخ احمد، بارزان عليه دولت شوريد. بارزانيها همه با هم سيصد و پنجاه قبضه اسلحهي كهنه و قديمي زنگ زده مانند سه تیر و پنج تیر و تهپر داشتند، اما آتش به جان دشمن افكندند. روزي نبود كه منظقهاي آزاد نشود و دهها نفر كشته و اسير نشوند. در اين ميان، اسلحه و توپ بسياري هم از دشمن به غنيمت گرفته شد. «هركي»، «شيخ رشيد» و عشاير «زيباري» را از منطقه بيروند راند و بر «زاخو» و «دهوك» و «برادوست» و «بالهكايهتي» و دشت «بيتوتي» مسلط شد. هزاران پليس كرد دولت عراق نيز با تمامي اسلحه و مهمات، به نیروهاي بارزاني پيوستند. كار به جايي رسيد كه قاسم براي سركوب قيام از روسيه موشك خواست. موشكها از طريق آسمان تركيه به عراق رسيد و جنگ مغلوبه شد. من همچنان در بغداد بودم و فعاليت مخفي ميكردم. يكي از اقداماتي كه انجام دادم اين بود:
گفته شد سفارت مصر توسط مأموارن مخفي محاصره شده است. ميخواهيم با سفير ملاقات كنيم اما امكان ندارد. گفتم: «من ميروم». عريضهاي به اين عنوان نوشتم: «شنيدهام راديو قاهره گويندهي فارسي ميخواهد. اگر حقوق و مزاياي مناسب داشته باشد قبول خواهم كرد».
نامه را در يك پوشه گذارده به سفارت رفتم. در مقابل سفارت، پرسيدند شد:
ـ چكار داريد؟
ـ تقاضاي كار كردهام.
و عريضه را نشان دادم.
ـ بفرماييد.
منشي سفير را ديدم واز زبان بارزاني گفتم: «اگر ناصر كاري كند كه موضوع جنگ با قاسم فيصله پيدا كند و مقداري هم اسلحه و مهمات در اختيار ما قرار دهد، با ايران وارد جنگ شده و اين بخش از «پيمان بغداد» را هم گرفتار خواهيم كرد».
چهار بار ديگر هم به سفارت رفتم. هر بار گفتند: «به ناصر اطلاع خواهيم داد و براي شما هم آرزوي موفقيت ميكنيم». نتيجهي خاصي نگرفتيم.
يكبار بايد به خانهي وابستهي نظامي ميرفتيم. خانهي او در يك عمارت بود. ميدانستم كه سرايدار، جاسوس «قاسم» است. نزد سرايدار رفتم: «سلام عمو! يك پدر سگ مصري اينجا زندگي ميكند. عكسهايش را چاپ كردهام اما پولم را نميدهد. ميتواني كاري بكني؟»
سرايدار هم چند ناسزاي حسابي حواله ناصر و مصر كرد و پس از چند دقيقه بازگشت:
ـ آبرويش را بردم. برو پولت را پس بگير.
به اين ترتيب پيغام خود را به وابستهي نظامي رساندم.
در يكي از مأموريتهايم به سفارت مصر، احمد توفيق هم همراهيم ميكرد كه بعداًدر مورد آن خواهم گفت.
در اداره، همكاران بعثي و پارتي در كنار يكديگر كار ميكرديم و بدون ترس از هم ميانهي خوبي داشتيم وارد بحث و جدل هم نميشديم.
فرمان بازداشت «فواد عسكري» بعثي صادر و او خود را پنهان كرد. از يك دوست، تقاضاي ملاقات با او كردم. به ديدنش رفتم و گفتم: «فواد تو بعثي هستي و هيچكس باور نخواهد كرد كه در خانهي يك كرد پنهان شوي. به خانه ي من بيا». بسيار تشكر كرد و گفت: «اينجا هم بد نيست».
«عبيدالله» فرزند بزرگ ملامصطفي هم خود را پنهان كرده بود. يكي از اهالي «اربيل» را ديدم كه در بغداد زندگي ميكرد و كارمند ادارهي ماليه بود. «عبدالواحد» نام داشت و يك كرد به تمام معنا بود. گفت: «دوست دارم عبيد به خانهي من بيايد.كسي شك نخواهد كرد و از هر بلايي دور خواهد بود». موضوع را به عبید گفتم: عبيد گفت: من نميآيم اما دو رفيقم هستند كه آنجا برايشان بد نخواهد بود. پاسخ عبید را به عبدالواحد رساندم. وقتي متوجه شد عبيد نخواهد آمد گفت:
«خانهي من از هر جايي ناامنتر و پليس مخفي دايم در حال رفت و آمد است».
يك شب دوربين و فلاش را برداشتم و به همراه «سيد عزيز شمزيني» نزد «عبيد» در «مدينه السلام» رفتيم تا از او عكس گرفته و با جعل يك كارت شناسايي براي او، ورقهي عبور براي فرار از بغداد درست كنيم. عكس را گرفتيم و خواستیم برویم كه ناگهان ديدم از ديوار حياط، سري ما را ميپايد. برگشتم.
ـ بايد فرار كنيد. شناسايي شدهايد.
اين صحنه را جلو چشمانت بياور كه دو نفر شكم گنده از ترس بازداشت بخواهند از ديوار حياط پشتي فرار كنند. خنده امانم نميداد. با نااميدي گفتم: «به بهانهاي از در بيرون ميروم و با مأمور درگير ميشوم. در اين فاصله شما فرار كنيد».
خود را براي برخورد آماده و از در بيرون رفتم. پليس موردنظر يك گربهي سياه بود كه از روي ديوار، حياط را نگاه ميكرد. به خانه بازگشتم و گفتم: «تعدادشان خيلي زياد است. چارهاي نيست بايد تسليم شويم». حدود نيم ساعت آنها را براي بالارفتن از ديوار بازي دادم و سرانجام اصل ماجرا را گفتم.
بعثيها بسيار وحشيانه رفتار و شيوعيهاي بسياري را ترور كرده بودند. كينهي عجيبي هم از كردها به دل داشتند. شبها سردر خانهي كردها را بارنگ قرمز علامت ميزدند و اين به معناي صدور فرمان مرگ بود. سردر خانهي ما را هم علامت زده بودند. چندين شب با ترس و لرز در پشت بام خانه نگهباني ميدادم. يك تفنگ شكاري از دكتر مراد گرفته و زير بالش پنهان كرده بودم.
يك روز جواني نزد من آمد و گفت: «اهل تركيه هستم. در خانهي حاجو، پسري نشاني تو را داد كه مرا به كركوك بفرستي». براي رفتن به كركوك بايد كارت شناسايي برايش درست ميكردم. عكس گرفتم. و به خط خودم، نام و هويت او را روي كارت شناسايي نوشته و مهر كارخانهي خشت سازي روي آن زدم و به عنوان رئيس كارخانه امضا كردم. رفت.
اي بيچاره. چه اشتباهي كردم؟ با همان خطي كه هويتش را نوشته بودم امضاي مدير را هم زدهام. در حالي كه امضاي مدير بايد با مركب سبز باشد. مدتي بعد همان پسر كه «يوسف» نام داشت بازگشت.
ـ كارت شناسايي كه درست كرده بودي عالي بود. هيچكس شك نكرد. در كركوك نزد بارزاني رفتم و تقاضاي عضويت در حزب به عنوان پيشمرگ كردم. گفت: «اگر ههژار برايت بنويسد ميپذيرم». خب برايم بنويس تا بروم.
ـ دوست عزيز من تو را نميشناسم. بيا اين سه دينار را بگير و به سوريه برگرد.
به سوريه بازگشت و باز هم دربارهي كارت از من تشكر كرد.
هنگامي كه بارزاني در جنگ پيروز شد، هواداران و اعضاي حزب در استان سليمانيه و اربيل هم مسلح شدند و جنگ، تمام منطقه را فرا گرفت. كساني هم كه ناشناخته مانده بودند در بغداد به كار خود ادامه ميدادند. من از همكاران اداره كمك جمعآوري و خبرهاي لازم را هم ارسال ميكردم. يكبار گفته شد جمعي از ژنرالهاي بازنشسته و نجباي بغداد، پيام مهمي براي حزب دارند اما جرأت نميكنند آن را بنويسند. بايد يك نفر تمام جملات را از بر كرده بدون كم و كاست به مقصد برساند. پيام را گرفتم و به كركوك رفتم. ذبيحي مسوول كركوك بود. پيام را خواندم پس از پياده شدن به مكتب سياسي فرستاده شد. فردا عصر جواب آماده شد و به بغداد بازگشتم. به محض رسيدن گفتند:
ـ روزنامه را نخواندهاي؟
ـ نه
ـ از زبان تو نوشته شده است: «بارزاني جاسوس و پارتي نوكر استعمار و دشمن جمهوري است».
فردا صبح رفقا را ديدم و پاسخ پارتي را به نامهي آنها دادم. آنها نیز به عنوان راهنمايي گفتند كه مي توانم به دفتر روزنامه رفته و آنها را ملزم كنم تكذيبيه را چاپ كنند. روزنامه قبول كرد ولی گفتند: «تكذيبيه را چاپ ميكنيم اما بايد بنويسيد كه مخالف جمهوري قاسم هستيد».
ـ تهمتي به من زده شده و در عذابم. اگر اين دروغ را هم براي تكذيب تهمت پیشین بنويسم وجدانم هرگز آرام نخواهد گرفت. از تكذيبيه صرفنظر میكنم.
پس فردا بيانيهي چاپ شدهي حزب پارتي چاپ شد كه نوشته بود: «دولت با دسيسهسازي ميخواهد شخصيت بزرگان ملت كرد را لكهدار كند. آنچه دربارهي ههژار نوشته شده دروغ است و مشاراليه در آن زمان در مأموريت حزبي بوده است». گفتند: «آن را منتشر خواهيم كرد».
ـ اين كار را نكنيد چون بلافاصله بازداشت خواهم شد.
چند سال بعد كه ميانهي من باجلال طالباني و ابراهيم احمد برهم خورد، همين مردان مرد كه بيانيه را نوشته بودند مطلبي با اين عنوان در روزنامهي نور به چاپ رساندند:
«ههژار آن سال تواب قاسم شد و خائن است». بله سياست نبايد پدر و مادر داشته باشد. به صرافت پيدا كردن بهتانچي افتادم. مشخص شد كه اين عمل ناشايست را «توفيق وردي» شاعر انجام داده است. پس از حاشا و انكار فراوان سرانجام، زبان به اعتراف گشود:
ـ راستش را بخواهي ميخواستم با اين كار، آبروي تو را به عنوان يك شاعر بزرگ برده و خود به عنوان شاعر ملي آوازهاي به هم زنم.
لبخندي زدم و چون ميدانستم عقلش كمي پارهسنگ بر ميدارد از خطایش گذشتم و او را بخشيدم.
يك روز وقت ناهار به همراه يك جوان اهل «كويه» به خانهي ما آمدند. ناهار پلوماهي داشتيم. چند روز بعد گفته بود: «ههژار جاسوس آمريكا است و گرنه چطور هر روز پلوماهي ميخورد».
ـ وردي چرا اين شايعات را به راه انداختهاي؟
ـ با خودم گفتم جان ههژار در خطر است. اگر بگويم او جاسوس است كسي با او كاري نخواهد داشت. به خدا من تو را خيلي دوست دارم.
روسها در مكاتبات خود با «وردي»، او را «پروفسور وردي»، ميگفتند. لازم است در مورد او چند نكته بگويم.
در مورد بيت «سيامندوخج» نوشته بود كه اين بيت از «ادبيات ارمني» گرفته شده است.
او راسرزنش كردم:
ـ سيامندوخج، هر دو يك نام كردي هستند. اين بيت صدها سال است به عنوان يك بيت كردي شناخته شده و نسخههاي كرمانجي و سوراني آن هم وجود دارد. اين چه كاري است كه در حق ملت كرد روا داشتهاي؟
ـ به خدا قسم آن پدرسگهاي ارمني فقط پنج دينار بابت حق ترجمه به من دادند.
روزي ديگر در حالي كه فحش و ناسزا ميداد با او روبرو شدم.
ـ خبري است استاد؟
ـ كتابي براي تدريس زبان كردي غلط گيري كردهام. به جاي آنكه پولي بدهند ميگويند هجده دينار بدهكارم. ببين ميتواني كاري برايم انجام دهي؟
وقتي سئوال كردم گفتند: قرارداد كاري ما در ازاي هر غلط يك ربع دينار جريمه بوده است. با احتساب دستمزد و جريمهاي كه بايد پرداخت كند اين مقدار بدهكار شد. با هزار دردسر، پروفسور «مايه باش» درآمد.
يك روز نزد من آمد و گفت:
ـ پول ندارم دو دينار قرض ميخواهم و پس فردا بازپس ميدهم. چهل و پنج روز گذشت.
يك روز به سراغم آمد.
ـ روزي كه پول را از تو گرفتم به مؤسسهي چاپ «فرانكلين» رفتم. گفتم: «كاري نداريد انجام دهم؟»
ـ اسم شما؟
ـ توفيق وردي.
ـ تو چهل و پنج دينار طلب نزد ما داري. بفرماييد.
ـ چنان مات و مبهوت شده بودم كه وقتي به خيابان آمدم جايي را نميديدم. با يك ماشين تصادف كردم و از آن روز در بيمارستان بستري هستم.
«وردي» در مغازهي «بشير مشير» گفت: «شيوعي و پارتي و دولت ميخواهند مرا ترور كنند». جمال عارف كه دكتر دامپزشك بود گفت: «به تصورم تو يك بيمار رواني هستی و گرنه تو آموزگار مدرسه هستي و پيدا كردن تو راحت است.
ـ نخير من رواني نيستم. رواني آنهايي هستند كه ماهي صد دينار حقوق ميگيرند و جاسوسي ميكنند.
ـ اولاً حقوق ماهيانهي من صد و سي و دو دينار است. ثانياً من به عنوان دامپزشك تشخيص ميدهم كه تو بيماري يا خير.
چند بار به نام « بشير مشير» اشاره كردهام. بد نيست او را هم بشناسيد.
خياطي بيسواد كه حتي امضاي خود را هم نميتوانست كامل بنويسد، استوار سابق سپاه عثماني بود. جداي از زبان عربي بغداد، به زبانهاي تركي و هندي هم تسلط داشت. با لقب استادي كه به او داده و از سواد ومعلومات او گفته بودند، خياطي را كنار گذاشته و مغازهاش را به باشگاه نويسندگان و ادبا تبديل كرده بود. هركس را ميخواستي آنجا پيدا ميكردي. هميشه ميگفت: «تو بنويس من تأليف ميكنم». يكبار شعر من را هم تأليف كرد. آنچه از تأليفات او به ياد دارم فالنامهي ناپلئون بود كه ميگفت: «تجربه كنيد. من خودم تجربه كردم و دو ماه بيمار بودم». ميگفت: «چهار هزار سال پيش، يك شيعه به نام روبين، مشتي برنج از چين دزديد و در همدان كاشت. بدين ترتيب، برنج ايراني به وجود آمد».
مريض شده بود. يك روز گفت: «مرا به كردستان بازگردانيد». گفتند: «در كردستان جنگ است». گفت: «به خدا من نميتوانم در گورستان هم با اين اعراب مرده زندگي كنم». اما در عين حال، چهل سال در بغداد با اعراب زندگي كرده بود.
كتاب و روزنامهي كردي ميفروخت اما اگر صاحب آنها پولی میخواست، با فحش و ناسزا ميگفت: «حالا و بيا به اين مردم خدمت كن. پول هم ميخواهند». به هر حال ، یک احمق دوست داشتني بود.
از همين تيپ آدمها كه هرگز فراموش نميشوند يكي هم « مام حكيم» پيرمردي توتون فروش از اهالي كركوك بود كه دعوي پيغمبري ميكرد. « صالح افندي» هم هميشه او را مسخره ميكرد و ميگفت: «من نه تنها تو را به پيامبري برنگزيدهام بلكه حتي تو را هم نيافريده و نميشناسم».
پيغامي از سوي حزب بدين مضمون دریافت کردم كه مكتب سياسي حزب ميگويد: «يكسره به كردستان بياييد و مديريت راديو را بر عهده بگیرید». براي آماده كردن خود و اداي دين و بدهيها، يك هفته مهلت خواستم. طبق قرار بايد روز شنبه ميرفتم اما جمعه، كودتاي بعثيها اتفاق افتاد. از پشت بام خانه ميديدم كه وزارت دفاع ( محل استقرار قاسم) بمباران ميشد. من از شدت شادي تصور ميكردم كه اين امكان براي كردها فراهم آمده است كه ضربهي نهايي را بر پيكر « قاسم» وارد كنند… نزد «جلال بابان» كارگزين اداره رفتم و گفتم: «لطفاً مرا اخراج كنيد تا بتوانم از يك ماه حقوق اضافه برخوردار شوم». پروندهام را نگاه كرد و گفت: «هيچ مسألهاي كه بيانگر تخلف از سوي شما باشد در پرونده موجود نيست. شما حتي از مرخصيهاي استحقاقي خود نيز استفاده نكردهايد. نمي توانم شما را اخراج كنم».
اهالي بغداد « قاسم » را بسيار دوست داشتند. آنها پس از بمباران وزارت دفاع، دسته دسته به مراكز نظامي مراجعه و خواستار اسلحه براي مقاومت شده بودند، اما قاسم با آن خلق و خوي هميشگي گفته بود: «مشكلي نيست الان سركوبشان ميكنيم». مردم در ميدان منتهي به وزارت خانه جمع شده وفرياد « زنده باد قاسم » سر ميدادند. چند تانك با عکسهای قاسم به ميدان آمده و مورد استقبال مردم قرار گرفته بودند اما به محض ورود به داخل جمعيت، با تيربار به جان مردم افتادند و عدهي زيادي را كشتند. صبح روز بعد، قاسم دستگير و كودتا به پيروزي رسيد. فرمان قتل عام شيوعيها مداوماً از راديو تكرار ميشد. بسياري از شيوعيها زير چرخ تانكهاي كودتاچيان به كلي له شدند، دست و پاي بسياري از آنها با اره بريده شد و سر بسياري را با تبر بريدند. محلهي كردهاي «فيلي» در اطراف بارگاه غوث، با توپ و گلوله هدف قرار گرفت. رفتار سبعانهي بعثيان با شيوعيها بسيار فراتر از حد تصور و فوقالعاده غير انساني بود. قاسم و تني چند از وزيران كابينه در مركز راديو تيرباران شدند. در اين گير و دار، «نوري احمد طاها» را ديدم. گفت: «نگران نباش! كله گندههاي بعث با بزرگان كرد در زندان، هم بند بودهاند و قول دادهاند استقلال كردستان را به رسميت بشناسند».
ـ كاك نوري! كسي كه به هم نژادان خود رحم نميكند درعين اينكه ادعاي عرب پرستي دارد، چگونه ميتوان در مورد ملتي چون كرد به او اعتماد كرد. من هرگز به اين دعا آمين نميگويم.
ـ ملا تو هميشه بدبيني و معناي سياست را نميداني.
ـ اميدوارم من اشتباه كرده باشم.
فكر كنم شب سوم كودتا بود كه «ماموستا صالح يوسفي» از بزرگان حزب پارتي كه در اواخر دورهي قاسم بازداشت شده بود به راديو آمد و ضمن شادباش برادري كرد و عرب، براي بعث آرزوي پيروزي كرد. افراطيترين بعثي كه دشمن خوني شيوعي و كرد هم بود يعني «علي صالح سعدي» به عنوان وزير انتخاب شد. او يك كرد اهل «قوشتپه» در حومهي «اربيل» بود. برادري به نام «نديم صالح سعدي» داشت كه در ادارهي «مباني عام» كار ميكرد. همچنين «طاها رمضان» جز راوي و آجودان صدام «صباح ميرزا اردلان» هر دو كرد و اتفاقاً دشمن سرسخت كردها بودند.
چند جوان پارتي به صرافت افتادند كه زندانيهاي دربند كرد را از بند آزاد كنند. بسياري افسر كرد از زندان آزاد شدند. خبر رسيد كه «جلال طالباني» از جبههي جنگ براي تبريك و گفتگو به بغداد آمده است. او را در هتل بغداد ديدم. در ميان صحبتها از او پرسيدم:
ـ شما كه در جبههها در موقعيت برتر بوديد و قدرت هم در بغداد، در طول چهل و هشت ساعت،ِ دست به دست ميشد، چرا در اين فاصله به كركوك يورش نبرديد كه حساسترين نقطه است؟ چرا كه اگر قاسم پيروز ميشد ميگفتيد به ياري او رفتهايد و اگر بعث هم موفق ميگشت اين ادعا را وارونه جلوه میداد.
با عصبانيت گفت:
ـ چرا حرفهاي عجيب و غريب ميزني؟ سربازان تا بن دندان مسلح با پشتيباني تانك و توپ و هواپيما را چگونه ميتوان به سادگي پس راند؟
ـ دوست من اگر ستاد فرماندهي در بغداد فاقد توان براي اعمال حكم باشد، نيروهاي تحت امر چه كار ميتوانند بكنند. مطمئن باش آنها از پيش شكست خورده بودند.
ـ ببين اگر خطايي هم بوده مقصر بارزاني بوده است. او فرمان توقف جنگ را صادر كرد. بارزاني به جاي سياست ، خواب ميبيند.
ـ به خدا رويايش هم درست از آب درآمد. دو روز پيش گفت « قاسم » سرنگون خواهد شد.
ـ راستي ميداني براي چه گفتم به كردستان بازگرد. راديو بهانه بود. ميانهي ما با بارزاني به هم خورده است و تنها تو ميتواني ما را با هم آشتي دهي. حتما بايد با من برگردي.
براي من درخواست بليت هواپيما كرد اما ظاهراً به دلايلي، بليت نداده بودند. عصر همان روز «سرگرد يوسف ميران» از دوستان نزديكم را ديدم كه تازه از زندان آزاد شده بود. گفتم: «با من به كردستان برگرد چون تصور ميكنم به زودي بازداشتها آغاز خواهد شد». «يوسف» لباس افسري به تن كرد و غروب به طرف كركوك حركت كرديم. از دروازهي بغداد گذشتيم و شب پس از رسيدن به كركوك، در هتل «سيروان» اقامت كرديم.
در اينجا ميخواهم كمي به عقب بازگردم:
چند بار در مورد « عبدالله كاني ماراني » مطالبي گفتهام. پس از بازگشت از سوريه، بهترين و عزيزترين دوست من بود و هميشه باهم بوديم. در كودكي تا چهارم ابتدايي درس خوانده و پس از آن، چند سالي را براي تأمين معاش كار كرده بود اما دوباره به درس ادامه داده و سرانجام در رشتهي حقوق فارغ التحصيل شده بود. در دوران «قاسم» براي حزب پارتي در بغداد فعاليت ميكرد. هميشه ميگفت: «براي ادامه تحصيل در مقطع دكترا به خارج از كشور خواهم رفت و مطمئن هستم كه تو مراقب خانوادهي من خواهي بود». دوستي بزرگوار بود.
آن روزهايي كه حزب براي رفتن به كردستان پيغام فرستاده بود نزد من آمد و گفت:
ـ تو كه از بغداد ميروي انتظار نداشته باش كه مراقب همسر و فرزندانت باشم.
آب سردي بود كه بر پيكرم ريخته شد. گفتم: « دوست من، مگر خدا مرا به اميد تو آفريده است. آن روزهايي هم كه در بغداد به تنگدستي و بي كسي روزگار ميگذراندم نه تو و نه كس ديگري در كنار من نبودند…»
شب را در كركوك با ترس و لرز به روز آورديم و صبح زود، با يك تاكسي از شهر خارج و از يك جادهي فرعي از طريق «دبسه» به « اربيل » رفتيم. چند روزي در منزل دايي كاك يوسف «عبدالقادر افندي» در «بي بي جك» پنهاني زندگي كرده بوديم. صبح با لباس كردي به «كويه» رفتيم و ميهمان حزب شديم. مردي به نام «سعيد مصفي» نزد ما آمد و گفت: «چند «جامانه سرخ» به مقر آمدهاند اما مانع از اقامت آنها شدهاند». به نظرم آمد كه ميانهي بارزاني و حزب به تيرگي گراييده است.
عصر يك روز به پشت «كاني ماران» رسيديم كه ملا مصطفي آنجا بود. از بهار 1961 او را نديده بودم. روزي هم كه او را ديدم گفت: «ههژار! آخر من، با تو و «وهاب آقا» كه اينقدر شكم گنده هستيد درجنگ چكار كنم؟»
گفتم: «قربان راستش را بخواهيد من از ترس مرگ، از بغداد گريختهام. براي قبر در بغداد بيست و پنج دينار پول ميگيرند اما خوشبختانه اينجا رايگان است. اما روي وهاب آقا حساب نكن چون خيلي تنبل است».
شب در مجلس به بارزاني گفتم: «نميداني در روزنامه و راديو بغداد، چقدر ناسزا بارت كردهام؟» گفت: «بله گوش ميدادم. راستي چه كس ديگري اينجا بود؟ من چه گفتم؟»
«شوكت ملا اسماعيل» كه يك افسر مخابرات بود گفت: «فرموديد اگر در مقابل ديدگان خودم مطلب را مينوشت و براي خودم نيز ميخواند ميدانستم كه دروغ است. من ههژار را خوب ميشناسم…» و گفتم: «ببخشيد من براساس آگاهيهاي ناقص خود ميگويم اگر در آن چهل و هشت ساعت شلوغي بغداد، فرصتهاي طلايي را از دست نميداديد ميتوانستيد كركوك را آزاد كنيد».
بارزاني گفت: «فعلاً اين بحث را كنار بگذار …»
صبح روز بعد، پس از نماز با «جلال طالباني» به «گرد پشتي مالان» رفتيم. بسياري از بزرگان عشاير «پشدر» و دوروبر آنجا بودند. جلال براي آنها سخنراني ميكرد:
ـ دوستان بعثها نژادپرست هستند و به همين خاطر ، ناصر را ياري ميدادند. يعني ارتش مصر و سوريه و عراق، اكنون دشمن ما هستند. روسيه هم كه به ناصر كمك ميكند. ايران وتركيه هم كه دشمنان تاريخي ما هستند و آمريكا و انگليس از آنها جانبداري ميكنند. اميدوارم جنگ ديگري به وجود نيايد…
آقايان عشاير نيز به جاي فكر كردن به اين مسائل ، تنها مسايل مربوط به فروش توتون و شلتوك و محصولات كشاورزي و بهرههاي ناشي از آن را مطرح ميكردند و در اندیشهی سياست و سرنوشت نبودند.
گفتم: «مام جلال! با اين سخنان نااميد كننده، آنها را دلسرد نكن. تو بايد اكنون به آنها اميدواري داده و از آزادي براي آنها صحبت كني».
ـ كاك ههژار متأسفانه تو از الفباي سياست، چيزي نميداني.
ـ بله درست ميگويي اما چرا هميشه از من سياست ندان ميخواهي كاري انجام دهم؟ راستي از من چه ميخواستي؟
ـ بارزاني بيسواد است. روح عشيرهاي در وجود او جاري است. از كار حزبي چيزي نميداند. تابع مقررات و ديسيپلین نيست. بايد قدرت را به حزب واگذارد و او تنها مجري دستورات باشد. درغير اينصورت، نميتوان او را تحمل كرد.
ـ بله جلال عزيز من ميدانم او سواد ماركسيستي ندارد و يا نميخواهد بداند. حزب مرتكب اين خطاي بزرگ شد كه در نخستين كنگرهي بغداد، پس از بازگشت بارزاني، هرچند خود گفت رهبري پارتي را برعهده نميگيرد اما او را وادار به اين كار كردیم تا به واسطهي او امتيازات مورد نظر خود را از قاسم كسب كنيم. پس از جنگ «در بنديخان» گفتيد براي حزب نجنگيده است، اما هنگامي كه بر دشمن شوريد ديديد كه چه كرد. تنها در جنگ با «صوفي شيخ رشيد» چهارصد نفر از ما در برابر سي نفر از «صوفيان» شكست خوردند كه فرماندهي آن جنگ «عمر دبابه» بود. بارزاني چه كرد؟ «صوفيان» را شكست داد و آنها را تا مرزهاي تركيه به عقب راند. بارزاني عشاير با اين همه فتوحات، براي حزب چه نكرد كه شما كرديد؟ به تصور من، بارزاني هرگز قدرت خود را به من و تو و ابراهيم احمد بي هنر تفويض نخواهد كرد، اما هيچگاه خود را هم به ما تحميل نخواهد كرد. شايد اگر از او بخواهيم به بارزان باز گردد بپذيرد و حزب، خود رهبري شورش را بر عهده بگيرد. نظر تو چيست؟
ـ چطور جرأت ميكني اين حرف را بزني؟ به شرفم سوگند گلوله باران خواهي شد.
ـ ارزش آن را دارد. حتي اگر قرباني هم شوم ميگويم.
ميترسم نميترسم طول كشيد. بلند شدم و گفتم: «همين امشب ميگويم». كمي دور شدم. صدايم كرد و گفت: «به فرض تو گفتي و او قبول كرد. بارزان را هم با خود ميبرد».
ـ نه عزيز! به خاطر چشم وابروي مشكي من و تو چنين گناهي نخواهد كرد. اما خودت ميداني بارزانيهاي مسلح، نه ديالكتيك خواندهاند و نه از ديسیپلين حزبي و مزبي خبر دارند. آنها تحت فرمان بارزاني هستند و جز او به خاطر كس ديگري نخواهند جنگيد. در الفباي سياست هم خيلي از من بيسوادتر هستند. اگر بارزاني برود بارزان هم خواهد رفت.
ـ پس نگو، خواهش ميكنم نگو. اگر هم چيزي بگويي من انكار خواهم كرد. شب در مجلس گفتم: «بارزاني عزيز كردها و حزب تو را نميخواهند چرا به بارزان بازنميگردي و دست از سرما بر نميداري؟»
ـ دربارهي من چه ميگويند
ـ كار حزبي نميداني، بيسوادي و به قول « شيخ رحيم شيخ برهان » ديكاتوري لاقيد هستي.
ـ چه كسي چنين ميگويد؟
ـ من! حالا چيزهاي ديگر هم ميگويند: دزد است، پول جمع ميكند و …
ـ تو چرا اينها را نگفته بودي؟
ـ يادم رفته بود.
ـ اگر بروم آنها شورش را ادامه خواهند داد؟
ـ به شرطي كه نيروهاي بارزاني را براي آنها جا بگذاري و تنها خودت بروي.
ـ ههژار تو بعضي مسايل را نميفهمي. اينها ميخواهند موقعيتي در دولت براي خود دست و پا كنند و با گرفتن اولين امتياز، قيد حزب را بزنند. من چنين كاري نخواهم كرد.
ـ فكر نميكنم چنين هدفي داشته باشند
ـ ميبيني. اميدوارم تو هم ديوانه نشوي و دچار خودپرستي نگردي… از اين حرفها گذشته كمي در مورد بغداد حرف بزن.
از كاني ماران به «چوارقورنه» رفتيم. جمعيت عظيمي آنجا و در حال جمعآوري توتون و شلتوك بودند.
پشمرگها در حال هدفگيري و نشانه زني بودند. چند روزي با پيشمرگان بودم. ناهار اغلب ميهمان خوانهاي دهات بوديم. پيشنهاد كردم:
شايد جنگ زياد طول بكشد. بهتر است به جاي خوردن پلو و گوشت، عدس و حبوبات هم بخوريم و از روستاييان ساير مناطق بخواهيم سالانه مبلغي در حدود چهار يا پنج دينار به پيشمرگان كمك كنند. چند نفر از جمله احمد توفيق گفتند: «مردم به ميزباني ما افتخار ميكنند. اگر چنين پيشنهادي مطرح كنيم خواهند رنجيد». پيشنهادم مورد پذيرش قرار نگرفت.
پايگاههاي حزب سهميهي روزانهاي براي پيشمرگان از جمله عدس و نخود و … تعيين كرده بودند كه كار پسنديدهاي بود. اما از گوشه و كنار خبر ميرسيد كه فرماندههان و رؤسا نان و روغن چربتري به نسبت سايرين ميخورند.
براي نخستين بار احمد توفيق يا بهتر بگويم «سيدعبدالله اسحاقي» را در دمشق ديدم. جواني دوازده ساله و از من كوچكتر بود. گفت: به چكسلواكي ميرود.
هميشه با هم بحث ميكرديم. او كه ماركسيستي فهميده بود تصور ميكرد دولتهايي كه از آن سوي آبها ميآيند اشغالگر و استعماري هستند. من ميگفتم: «چه فرقي ميكند از خشكي باشد يا از دريا؟ اگر مرا ببلعد خونخوار و ظالم است. بلعيدن، بلعيدن است چه با قاشق و كارد و چنگال چه با چنگ و دندان». ميگفت: «به نظر من ما كردها در هر يك از كشورهاي متبوع، بايد در كنار ملت بالادست قرار بگيريم و به ياري آنها نجات پيدا كنيم». من در جواب ميگفتم: «من به اين موضوع باور ندارم. من متعلق به يك ملت بزرگ به نام كرد هستم كه توسط چند كشور اشغال شده و از سوي قدرتهاي بزرگ نیز حمايت ميشوند. ما بايد خود به فكر خود باشيم». از اين صحبتها زياد بين ما رد و بدل ميشد. او تعديل ميشد و من هم از علم او بهرهها ميبردم. در بازگشت بارزاني از بغداد، دوباره او راديدم. به نظرم در مهاباد به خاطر دفاع از كرد، با محكوميتي مواجه و از آنجا گريخته به سليمانيه آمده بود. با چند كرد ايراني ديگر گروهي به نام «كمونه» تشكيل داده و به صورت پنهاني به ايران رفت و آمد ميكردند. مدير امن سليمانيه ، كه «حسين شيرواني» و كردي برجسته بود، مانع از ايجاد مشكل براي آنها در سليمانيه ميشد. با آمدن بارزاني، موقعيت آنها نيز بهبود پيدا كرد و بارها در بغداد او را ديدم. نبرد قاسم و بارزاني به اوج رسيده بود. احمد به بغدادآمد و در شگفت بودم كه چگونه توانسته است خود را به پايتخت برساند. گفت: «آمدهام لباس و غذا براي بارزان ببرم كه وضعيت معيشتي مناسبي ندارند». در كنار يكديگر لباس، آذوقه و داروي فراواني جمعآوري كرديم. نميدانم اين حجم بار را چگونه به بارزان رساند؟ به راستي عملي شجاعانه بود. بارزاني در كتاب «سفر به سوي مردان شجاع» از شجاعت و بزرگي كاك احمد به نيكي ياد ميكند. چنانكه پيش از اين هم گفتم يكبار از بغداد به سفارت مصر رفتيم. عربي نميدانست و من گفتههايش را ترجمه ميكردم. در مباحث سياسي بسيار هوشيار مينمود. در «چوارقورنه» هم او را ديدم اما اين بار فلسفه را به كناري گذارده و ميگفت:
«اشغالگران كردستان از خوك هم كثيفترند».
در يكي از نشستهاي كمونه، دوستان و همكاران خود را به من معرفي كرد كه صلاح مهتدي (مصطفي)، محمد اسماعيل محمود آقا (كاوه)، سليمان معيني (فايق امين)، مينهشهم و چند نفر ديگر از جملهي آنها بودند.
احمد گفت: «گر به ما بپيوندي، سعادت بزرگي خواهد بود».
گفتم: «اگر مقصود تو حزب دمكرات كردستان ايران است نميپذيرم. چون بيشتر از بيست سال است كه از ايران دور شده و هيچ اطلاعي ازتغيير و تحولات ندارم. من در كردستان عراق همه را ميشناسم و با آنها زحمت بسيار كشيدهام. عضويت را نميپذيرم اما چون يك دوست حزبي ميتوانيد روي من حساب كنيد». از سخنان من خوشحال شدند.
مقرر شده بود تمام حزبيها و هوادارن شورش از هر دسته و گروه، در كويه اجتماع و در مورد حقوق كردها با يكديگر توافق و با دولت بعث به گفتگو بنشينند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(17)
به كويه رفتيم. ملا مصطفي در روستاي «توپزاوا» نزديك شهر منزل گرفت. به كنار رود «حماموك» ميرفت، اگر كاري داشت به خانهي «كاك زياد» در شهر ميآمد. يك روز غروب ديدم ملامصطفي به آرامي از يك كوه بلند در غرب «حماموك»، بالا ميرود. من هم آرام حركت كردم و به او رسيدم. گفت: «خدا را شكر مثل اينكه تو از وهاب آقا بهتري و ميتواني با ما سركني».
دعوت شدگان هر يك به خانهي يكي از اهالي شهر رفتند. ذبيحي و من نيز به خانهي «مام قادر» باغبان رفتيم كه در مهاباد به نام «سيدحهمهقاله» او را ميشناختند. او پس از تحمل محكوميت طولاني مدت، اكنون در كويه، باغبان كاك زياد بود. «طاهر يحيي» نخست وزير و جماعتي از بزرگان بعث براي گفتگو به «خلكان» آمدند. گفتگوها آغاز شد. پيش از هر صحبتي بعثيها گفتند: «عيد نوروز را به هنوان يك عيد رسمي به تصويب خواهيم رساند... دست از خودمختاري برداريد، موضوع لامركزيت را برايتان به تصويب خواهيم كرد و...» گفتگوها به انجام رسيد و حزب ضمن پذيرش پيشنهادها مقرر كرد آن را در مجمع عمومي پيشنهاد و آنها را تصويب كند. به «رانیه» آمديم، نميدانم چند روز آنجا ماندم. كفشهاي لاستيكی من را هم دزديده بودند. سپس از «رانیه» به «كويه» بازگشتيم...
در مهاباد هم كه به عنوان شاعر ملي شناخته ميشدم از مجامع سياسي پرهيز ميكردم. اعيان و اشراف كويه در وعدههاي مختلف غذا مرا به خانه دعوت و مفصل، پذيرايي ميكردند.
بسياري از آنها سئوال ميكردند: «غذا چه ميل داريد؟»
ـ آش دوغ از آش دوغ خيلي خوشم ميآيد.
بسياري از آنها را اين موضوع خوش نميآمد. فصل كنگر و گياه بود. مام قادر گفت:
ـ به بازار ميروم. چيزي نميخواهي؟
ـ كنگر بخر تا كنگر و ماست درست كنيم و وسايل پختن آش دوغ هم تهيه كن. يك روز در جادهي كويه «ميراني صالح بگ» از ميران «شقلاوه» صدا كرد:
ـ ههژار بيا جواني آمده و ميگويد مهابادي است. متوجه زبان او نميشوم. مرتباً ميگويد: «مهزورم مهزورم» ببين چه ميگويد؟
بله نام او «حسن» و برادرزادهي «توفيق» بود و به جستجوي «عمو» به «كويه» آمده بود. مقصود حسن از واژهي «مهزورم» هم «منظورم» بود. در كويه فوتبال بازي ميكرديم. توپي به پشت مسعود بارزاني زدم. يك بارزاني آمد و گفت:
ـ چطور به خودت اجازه ميدهي توپ به پشت بارزاني بزني؟
ـ آخر اين عقل است كه تو داري، بازي كه آقا و غير آقا و بزرگ و كوچك نميشناسد؟
به نظرش خيلي عجيب ميآمد.
در روزهاي پس از كودتا، يك روز ذبيحي تعريف ميكرد: «روز كودتاي بعثيها، از پادگان كركوك خبر دادند كه با تمام قوا به ياري قيام خواهند آمد و سلطهي بعثيها را نخواهند پذيرفت». اما حزب نپذيرفته و گفته است: «ما به قرار و مداري كه با بعثيها در زندان داشتهايم پابنديم و به جنگ يكديگر نخواهيم رفت». جواب سئوال خود را از مام جلال گرفته بودم...
با «بارزاني» و «ابراهيم احمد» در رفت و آمد بودم. يك روز شخصي نزد «ابراهيم» آمد و گفت: «مردي در «ههردك لاقان»، سوار بر الاغ خود به اصطلاح دورهگردي ميكند و خبرهايي بسيار مهم براي ما ميآورد». چند روز پيش گفت: «دولت گفته است بايد دست از همكاري با حزب پارتي بردارم و گرنه اجازهي كار كردن را از من خواهند گرفت. چه بنويسم كه پارتي نيستم؟» ابراهيم گفت:
ـ نظر شما چيست؟
ـ خيلي خوب است كه حاشا كند. فوايد بسياري دارد.
با انگشت اشاره و به شوخي گفتم:
ـ باید اين پدرسگ را اعدام كنيد.
ـ چطور؟
ـ براي مصلحت هم كه شده نبايد در برابر دشمن سرتعظيم فرود آورد.
يكبار دو به دو با هم حرف ميزديم. گفتم: «به خدا حيف است دل بارزاني را ميرنجانيد. قدرت و جذبه و محبوبيت او را نبايد از دست دهيد».
ـ مثلاً ؟
ـ مثلاً شما پنهاني به «عبدالواحد جاني ملو»، پول دادهايد كه دست از بارزاني بردارد. قمارباز بزرگ «كويه» هم همان شب پولها را در قمارخانه باخته و موضوع را آشكار ميكند. يا پانصد دينار پول به «كهكوي بارزاني» كه مريد جان فداي بارزاني است ميدهيد كه دست از محبوب خود بردارد. او هم پول را نزد بارزاني برده ميگويد: «اين پول را به من دادهاند كه شما را تنها بگذارم. پولها را نشمردهام. بفرماييد...» و بارزاني هم ميگويد: «پولها را بردار مال خودت». بدتر از اينها نيروهاي تحت امر شما ميگويند يك پسربچهي ده دوازده سالهي جامانهي سرخ عقراوي را به خاطر آنكه به بارزاني شباهت دارد به حمام بردهاند و... «ابراهيم انكار كرد و گفت: بارزاني خار چشم حزب شده است. بايد اين خار را برداشت. هر چند ميدانيم با برداشتن اين خار، چشم حزب هم كور ميشود».
ـ كاك ابراهيم، آنچه گفتم نقل تمامي محافل است. حال اگر ميدانيد چشم حزب كور ميشود مراقب باشيد بهتر است...
يك روز به همراه ذبيحي به «حماموك»، نزد ملامصطفي رفتيم. سخنان مجلس را به ياد نميآورم اما هر چه بود سخن از اختلاف فكري بزرگان حزب پارتي و بارزاني بود. «ذبيحي» گفت: «اگر هيچكس در اطراف بارزاني باقي نماند من تنها كسي هستم كه او را تنها نخواهم گذاشت چون ميدانم او بر حق است».
يك روز ديگر «عبدالحسين فيلي» و «يدالله فيلي» كه عضو كميتهي مركزي بودند در «حماموك» به ملامصطفي گفتند: اينها (يعني ابراهيم و دارودستهاش) به آرمانهاي ملت كرد خيانت ميكنند. تو بايد آنها را محاكمه و مجازات كني و از ما گواهي بخواهي. اگر گناهكار از آب درآمدند آنها را تيرباران كن. ما مطمئن هستيم كه گناهكار نيز هستند».
من هم كه نه عضو پارتي و نه رسميتي داشتم گفتم:
ـ شايد اينگونه اتهامات متقابل درست نباشد. اگر آنها خيانت نكردهاند طرح موضوع جفاي بزرگی است اما اگر خيانت كردهاند و شاهدي وجود دارد بهتر است هر چه سريعتر مسألهي حزب حل شود. چون هيچ حزبي جز روي زمين سخت نميتواند راه برود.
بارزاني گفت: «به سخنان هيچ يك گوش نخواهم داد. اگر آنها را گلوله باران كنم شهيدان راه آزادي شده و چون قهرمانان بزرگ از آنها ياد خواهد شد اما برايم روشن است كه خودشان، آبروي خودشان را خواهند برد».
يادم ميآيد يك شب «عمردبابه»، آمد. چمدان سياهي همراه داشت كه آن را به ملامصطفي داد. دو روز بعد گفته شد دوازده تفنگ برنو با خود آورده است. اما من چه شنيدم؟ حزب پارتي بدون مشورت با ملامصطفي، با ايران وارد مذاكره شده و «عيسا پژمان»، افسر ساواك رژيم شاه پس از مذاكره، قول همكاري با بارزاني و وعدهي ارسال كمك داده است، مشروط به آنكه بارزاني دشمن شاه و دوست مسكو را از حزب كنار بگذارند. مقداري پول و اسلحه دريافت كردهاند اما بارزاني از موضوع باخبر شده است و رفقا براي راضي نگهداشتن او، مقداري پول و اسلحه به عنوان هديه براي بارزاني فرستاده و گفتهاند اين حقهاي است كه به ايرانيها زده و تمام حزب پارتي، مطيع ملامصطفي است. هنگامي كه بارزاني سئوال ميكند: «اسلحهها را چكار كرديد؟» در پاسخ، اين دوازده برنو را براي او ارسال ميكنند.
گويا ايرانيها از اعتقادات كمونيستي پارتي راضي بودند اما از بارزاني ميترسيدند چون پارتي ابراهيم، در برنامهي حزبي خودضمن اعلام اعتقاد به سيستم ماركسيسم، عرب را برادر و مسكو را قبلهي خود ميدانست و آن همه اسلحهي روسي كه از ارتش قاسم به غنيمت گرفته بودند هيچ خللي در ايمان آنها به ماركسيسم و روسيه ايجاد نكرده بود.
گفته شد همايش عظيمي به مناسبت فرا رسيدن عيد نوروز برگزار ميشود. شعري به نام «كاوهي كبير» نوشتم كه در ديوانم به چاپ رسيده است. شعر را در «حماموك» براي بارزاني خواندم. با عصبانيت گفت: «نميخواهم كسي از من تعريف كند. پارهاش كن».
گفتم: «باشد اما گوش بده. پارهاش هم كنم شعر را از بر كردهام. اجازه ندهي در مراسم بخوانم روز جمعه به مسجد رفته و از ميكروفون، شعرم را فرياد ميزنم. پس از آن اگر خواستي اخراجم كن، اعدام كن يا هر كار ديگري خواستي انجام بده، مهم نيست».
هر چه اصرار كرد جواب ندادم. همايش برگزار شد. ملامصطفي نيامده بود اما تمامي ميهمانان و اهالي شهر كويه و نيروهاي مسلح، در دشت كنار «گيستهاوس» (مهمانسرا) جمع شده بودند. مردم در چندين صف به صورت دو نيم دايره نشسته بودند. من هم در «گيستهاوس» بودم. يكي از اعضاي هيأت برگزاري آمد و گفت: «مطلبي براي خواندن نداريد؟»
ـ نه متأسفانه
چون مطالب بايد جمعآوري و پس از مطالعه توسط هيأت مميزي حزب و تشخيص مطابقت آن با سياستهاي حزب تأييد و يا رد ميشد. بيانيهي حزب خوانده شد و در ادامه مقالات ديگري هم ارائه شد. هنگامي كه جمعيت سراپاگوش بودند و همه ساكت شده بودند نزد كاك ابراهيم رفتم و گفتم: «اجازه ميدهيد قطعه شعري از خودم بخوانم». ابراهيم به تصور آنكه فرصت گفتن شعر جديد نداشته و ديگر زماني هم براي كنترل آن نيست به «كمال محيالدين» مجري برنامه اشاره كرد. او هم از طريق ميكروفون با صداي بلند گفت: «اكنون كاك ههژار قطعه شعري از اشعار زيباي خود برايمان خواهند گفت.»
ـ بفرماييد كاك ههژار
ابيات را شروع كردم. با خواندن هربيت فرياد احسنت حضار و جمعیت بلند ميشد.
ـ تو را به خدا يكبار ديگر تكرار كن
تا اينكه به بند سوم و اين دو بيت رسيدم:
«عهرهب حهزياي خواردنمان بوو
داواكاري مردنمان بوو
لهسهر خاكي كوردهواري
رهش و پاپهتي داباري»
اين دو بيت جن و استادان حاضر در جلسه بسمالله بودند. بلافاصله نيمكتها خالي شد و آقايان جلسه را ترك كردند. به آسمان پرواز كردند؟ در زمين فرو رفتند؟ چگونه غيب شدند؟... اما استقبال و فرياد تشويق جمعيت كر كننده بو.د. من از زبان دل آنها، كينهي كرد از عرب و از بمب و هواپيماهاي روسي را فرياد كرده بودم. جمعيت فرياد ميزد: دوباره! دوباره شعر را تمام كردم.
«كمال محيالدين» كه پيش از قرائت اشعار با عناويني چون «استاد برجسته»، «شاعر بزرگوار» و …» مرا به جايگاه دعوت كرده بود پشت ميكروفون آمد و گفت:
ـ دوستان عزيز سخنان ههژار، انديشه و باور حزبي ما نيست. او خود مسوول سخنان خودش است.
مستمعين هم از شعر من لذت بسيار برده و عدهي بسياري براي تبريك به خانهي «مام قادر» رفته بودند.
ـ شعر پسرت بسيار عالي بود. تبريك ميگوييم.
اين موضوع هم داستاني شده بود.
ـ «ههژار پسر تو است» يعني تو خيلي پير شدهاي.
از آن روز به بعد، من نقل محافل حزبي شده بودم كه « ههژار» آشوبگر و بي ديسیپلين است و براي مصالح حزبي مشكل آفريني خواهد كرد. بارزاني هم كه ديده بود با چنين استقبالي مواجه شدهام دست از سرزنش كردن كشيد و آرام گرفت. يك شب در «توپزاوه» به ملا گفتم: «ميخواهم تنها با هم صحبت کنیم». به اتاقي كوچك رفتيم و تنها شديم. گفتم: «برادر عزيز، سالهاست دوست دارم در كنارت زندگي كنم. آدم بدزبان و دهن لقي هم هستم و نميتوانم خاموش بمانم. اجازه بده قراري با هم بگذاريم: اگر هرچه گفتم و بدت آمد ميتواني دستور دهي دو گلوله در مغزم خالي كنند، اما هرگز اخراجم نكن». قبول كرد … از آن پس، تا سالها هربار كه ميخواست در حين عصبانيت، مرا از اتاق يا جلسهاي بيرون كند ميگفتم: «قرار را نبايد شكست». آرام ميشد و با خنده ميگفت: «آخر تو چرا چنين كاري ميكني؟»
روز نشست كنگره فرا رسيد. كنگره در سالن يك مدرسه برگزار شد. رئيس جلسه «جلال طالباني» و ساير اعضاي دفتر سياسي روي سن نشسته بودند. بارزاني هم بود. من به «احمد توفيق» گفته بودم اگر فرصتي دست دهد سخن خواهم گفت. رفته بود و ضبط صوتي با خود آورده بود. مشخص بود كه ما باید به عنوان سياهي لشكر پشت سر آقايان زعما بنشينيم و سخنان ايشان را در موضوعات مختلف استماع كنيم.
سخنان بسياري ردو بدل شد. حزب پارتي كه هرگز دست از خود مختاري بر نميداشت، آن شب نظر خود را تغيير داد. «كاك ابراهيم» زماني طولاني در اين باره سخن گفت كه:
دولت ميگويد: «لامركزيت را براي ما به تصويب خواهد رساند. لامركزي و خودمختاري هم در لفظ متفاوت و در معنا يكي هستند…» ديگران نيز به تبع، در تلاش براي اثبات بهتر بودن «لامركزيت» از خود مختاري، زبان فرسايي مركردند جلال گفت: «چه كسي موافق است؟…» بله تصويب شد. استعلام براي تصويب يا رد موضوعات مورد بحث، ده ثانيه بيشتر طول نميكشيد: «موافق؟… مخالف؟ … تصويب شد». يك صحنه سازي به تمام معنا بود. در يك فرصت، ثبت نشده اجازه خواستم سخن بگويم اما جلال گفت: «نام شما به عنوان سخنران ثبت نشده و فرصت هم رو به پايان است».
رو به بارزاني گفتم: «مسالهي سرنوشت كرد است و تماماً به من ارتباط دارد. چگونه اجازه نميدهند سخن بگويم؟»
بارزاني گفت: «حرف خودت را بزن». و احمد هم ضبط صوت راروشن كرد. گفتم: «آقايان همه قانوندان و صاحب سواد و صاحب سبك هستند. تا آنجا كه من ميدانم «لامركزي» به اين معناست كه دولت، به استانداران در برخي موارد تفويض اختيار ميكند كه ميتوانند راساً برخي امور را مستقيماً به انجام رسانند. تا اينجا ما در مناطق كردنشين و بصره و موصل استانهاي دگر عربنشين مانند يكديگر هستيم. اما استانهاي كركوك و اربيل و سليمانيه و دياله هم به عنوان چهار لامركزي تعريف ميشوند و با اين حساب، ما چهار استان، درچارچوب كردستان، دخلي به هم نداريم. استان سليمانيه با بودجهي خود جادهها را آسفالت ميكند، استان كركوك، كارخانهي جوجهكشي تأسيس ميكند و… سرباز و پليس و دادگاه و فلان و فلان را نيز که دولت نظارت ميكند».
گفتم: «حالا كه لامركزيت و خودمختاري يكي هستند، خودمختاري بدهند. هم نامش زيباتر است و هم به لحاظ محتوا با لامركزيت يكي است و مشكلي ايجاد نخواهد كرد.
يك سخن ديگر و آن اينكه: آيا ما از زبوني سخن ميگوييم يا از موضع قدرت؟ اگر از موضع زبوني است كه حرفي ندارم اما اگر موضع، موضع قدرت است، چرا از آزادي زندانيان سياسي، حق خون شهيدان و بازسازي خانههاي ويران شده از سوي دولت و مكلف نمودن آنها به اين مسايل سخن به ميان نياوريم؟ چرا هنوز محاصرهي اقتصادي از سليمانيه و اربيل برداشته نشده است؟ چرا نفت حلبي دو دينار است؟ و چرا هنوز ماست فروشهاي ميدان ماست را بازرسي بدني ميكنند؟ چرا ما به عنوان حسن نيت، كوه «سهرهرهش» را ترك ميكنيم اما آنها هنوز از محاصرهي اقتصادي سليمانيه دست نكشيدهاند؟ چرا ما حسن نيت داريم و آنها ندارند؟ آن وقت با هزاران هليكوپتر و تانك و توپ، آمادهي تهاجم به ما هستند؟ چرا بايد براي تمام مذاكرات به بغداد برويم؟ چرا كركوك يك مركز نشست و گفتگو ندارد و ما بايد نيازهاي خود را در يك مذاكرهي سياسي با بيسيم ارسال كنيم؟ اگر فاقد قدرت در معادلهي قدرت هستيم قبول، يا بايد همهي شرايط آنها را بپذيريم و نوكري پيشه كنيم يا كار ديگري انجام دهيم. اجازه دهيد آنها يك قدم به پيش بردارند، ما دو قدم به سوي آنها خواهيم رفت…»
مردي به نام «صمد منجلي» كه بازرس ادارهي مرغداري در بغداد و مورد علاقهي پارتي بود به ميانهي سخنم آمد و گفت:
ـ ههژار حرف اضافه میزند. كسي كه سالها در ميدان جنگ بوده است حق اظهارنظر دارد.
ـ كاك صمد چون نميخواهم لاف بزنم و از شجاعتهاي خود در راه كردستان ياد كنم سكوت ميكنم وگرنه با سخنانم، شرمندهات ميكردم…
مجري گفت: «وقت تمام است. دستهي مذاكره كننده به بغداد ميروند».
بارزاني در اين ميان، نه با انكار و نه با قبول، واكنشي نشان نداد. جلسه به پايان رسيد. شب كه دير وقت به خانه رسيديم گفت: «بعثيها ديروز غروب صمد را با هواپيما به كركوك و از آنجا به سرعت به جلسهی اربيل فرستادهاند كه نكند پارتي از «لامركزيت» بگذرد. پول خوبي هم به او دادهاند. همه را خبر دارم…»
«احمد توفيق» خيلي خسته بود. بيشترين كارها از جمله خريد اسلحه، استقرار تجهيزات وآموزش نيروهاي مسلح را بر عهده داشت. فرصت سرخاراندن هم نداشت. علاوه بر آن، اعضاي حزب نيز از ايران ميآمدند و مجبور بود اوقاتي را هم با آنها بگذراند. براي نخستين بار ، يك شب «صلاح مهتدي» براي آزمودن من، شروع به بدگويي از «احمد» كرد. يكي از گلايههایش اين بود: «ما از ايران، پول، جوراب، دستكش و وسايل ديگر براي پيشمرگه آوردهايم. نميدانيم «احمد» آنها را چكار ميكند. جورابها را به «عباس آقا» داده است…»
گفتم: «من با نظر شما موافق نيستم. اين موضوع را نه با احمد و نه با بارزاني در ميان نخواهم گذاشت. اما مرا ببخش به نظر من، تو و چند نفر ديگر انسانهاي دبنگي هستيد و آمادهايد سهم چند پيشمرگ را بخوريد. اگر در همان ايران ميماندي و حتي به عنوان كارمند دولت، چند مدرسه براي دهاتيها درست ميكردي بسيار شرافتمندانهتر بود».
اسلحهخانهاي هم در يكي از دهات نزديك «كويه» بود كه آنها نيز گلايه ميكردند «احمد»، كمتر به آنها ميرسد. هرچند در اين كارها دخالت نميكردم اما يكبار موضوع را خصوصي به احمد گفتم:
ـ اسلحهخانه گلهمند است.
ـ به گمانم اين اسلحهها مربوط ومتعلق به ساواك است. اما هرچه تو بگويي قبول. آن كسي را كه معرفي كردهاي به عنوان نماينده انتخاب خواهم كرد.
گفتم: «همه راضي هستند». و قبول كرد اما گفت:
ـ با اين وجود ميترسم آمده باشد كارها را به هم بريزد …
اين را هم فراموش نكنم:
در «چوارقورنه» بوديم. «ماموستا صالح يوسفي» كه از طرف پارتي در راديو حزب بعث تبريك گفته بود نزد بارزاني رفت. ميدانستيم بارزاني بسيار عصباني است حتي اجازه نداده بود به اتاقش برود. در اين هنگام «حمزه حسن آقا منگور» از اتاق بيرون آمد.
ـ خب حمزه آقا چه خبر؟
ـ والله به سر مبارك قسم! ملا مصطفي «حهجهمه» را در اتاق حبس كرده بود. او هم در حالي كه آب دهن قورت ميداد ميگفت: «پولم يوخ»
او هم چون تمام كت و شلوارپوشها راعجم تصور ميكرد و كرمانجي هم نميدانست تصور ميكرد تركي سخن ميگويند و تركي هم نميدانست. در كويه بوديم كه يك خبرنگار فرانسوي به نام «فرانسوا» بيست و دو ساله و مسلط به زبان انگليسي براي گرفتن عكس و تهيهي خبر و رپرتاژ به منطقه آمد. مترجم همراه او پسري به نام «انور ميرزا» بود كه ميگفت در سد كرج كار كرده است. از من خواست كرمانجي بوتاني به او ياد بدهم. در همان سه روز اول، ميتوانست روان صحبت كند. انساني به اين هوش و ذكاوت نديده بودم.
دستهي مذاكره كننده به رياست «صالح يوسفي» و «جلال طالباني» به بغداد رفتند. ما هم پس از يك ماه از كويه رفتيم و از راه «جلي» به سوي «خوشناوهتي» و از آنجا به سوي «ههرويتان» رفتيم. نكاتي هست كه بايد در مورد آنها به ذكر مطلب بپردازم: گروه احمد توفيق كه در زمان قاسم به اين سوي مرز عراق آمده بودند در مرز بانه مستقر شده بودند تا از حدود ايران دور نشوند. پارتي هم براي تداوم روابط حزب و ايران، آنها را از نزديك شدن به مرزهاي ايران برحذر داشته و و چند نفر را براي تحويل به ايران بازداشت كرده بودند.
بارزاني از «بادينان» دور بود. با هر مشكلي که بود خبر را به بارزاني رسانده و او هم فرمان آزادي آنها را صادر كرده بود. احمد نيز ميانهاش را با آنها برهم زده و نشريهاي به نام «ديسان بارزاني» چاپ كرده بود. يكبار پسري سنندجي به نام «عمر نگلي» را با خبرنامهها بازداشت كرده و پس از كتككاري بسيار، او را آزاد كرده بودند. خلاصه پارتي از موضوع «ديسان بارزاني» بسيار عصباني بود. نشريات به بغداد هم رسيدند. در بغداد به احمد گفتم: «كمترين هزينه در اين مقطع بيشترين زيان براي ماست». او هم در پاسخ گفت: «تو هم اگر مانند من در دل فعاليتها بودي همين كار را ميكردي».
احمد و پارتي نزد بارزاني نيز به اختلافات خود ادامه دادند. پارتي احمد را بهتانچي و متهم به تحريك مي كردو … اما از حق نبايد گذشت كه در بسياري از موارد حق با احمد بود. من و فرانسوا نيز با همان كاروان احمد به راه افتاديم.
بارزاني سالها پيش از آنكه به روسيه هم برود، شبها نميخوابيد و پس از روشن شدن هوا استراحت ميكرد. به استثناي خودو محافظانش هم، هيچكس نميدانست به طرف كدام روستا حركت ميكند. از هر سكنهي روستايي هم كه ميپرسيدي بارزاني كجاست قاطعانه پاسخ ميداد: «نميدانم».
نيروهاي مسلح شب رادر روستا به سر برده و آفتاب نزده از دهات خارج و در كوهها موضع ميگرفتند. دود كردن در طول روز و سيگار شدن در شب ممنوع بود. وقتي ميخواستيم از مسافت يك روستا سئوال كنيم پاسخ داده ميشد: نيم ساعت مانده است. اما اين به معناي هفت ساعت پيادهروي بود و به همين ترتيب ، زمانها تغيير ميكردند. احمد ناسزا ميگفت:
ـ به خدا «خوشناو» بيعقل هستند. نميدانند مسافتها را تشخيص دهند.
ـ نه، ما بيعقل هستيم، چون زبان آنها رانفهميدهايم. يك ساعت، براي آنها يك روز است.
روزها راه ميرفتيم و شبها استراحت ميكرديم. هنگام جنگ نيز شبانه عمليات ميكرديم و روزها به كمين مينشستيم. يك روز در روستاي «سكتان» میبايست از كوه «ههوري» بالا ميرفتيم. من و «حمزه حسن آقا منگور» از كاروان به جاي مانده بوديم خيلي بالا نرفته بوديم كه مردي را با شش الاغ ديديم كه از كوه بالا ميرفت. حمزه آقا گفت: «به خاطر خدا سوارم كن». گفت: «چرا التماس ميكني؟ سوار شو؟» نزديك قله رسيديم. مرد گفت: «من ميخواهم به «دارستان» بروم». پياده شديم و تشكر كرديم. حمزه آقا گفت:
ـ كاك ههژار به نمك شيخ برهان قسم، اين الاغها «خضر زنده» بودند چون به داد ما رسيدند. تو چه فكر ميكني؟
ـ نميدانم. تو به نمك «شيخ برهان» سوگند ميخوري و آنگاه به خرها ميگويي «خضر زنده؟»
به «چيوه» رسيديم. پلنگي كه تازه شكار شده بود بر ايوان خانهي كدخدا سعيد آويزان و كاه اندود شده بود. مردي با تفنگ باروتي قديم كه در كنار در نشسته بود ميگفت: «قرمه»ي خودم را با برنو هم عوض نميكنم». يك روز چوپاني در كنار سنگها يك پلنگ ميبيند و به مرد شكارچي ميگويد:
ـ برو و آن بچهها را كه براي جمعآوري گياه به دشت رفتهاند دور كن. آنجا پلنگ هست.
ـ پلنگ كجاست ؟
ـ آنجا پشت سنگ
با تفنگ « قرمه» به سراغ پلنگ ميرود. پلنگ نيز به او حمله ميكند اما در ميان زمين و آسمان، تفنگ را شليك و درست مغز پلنگ را نشانه ميرود. واقعاً چه شهامتي داشت؟ «كافي نبوي» كه افسر بود آن را پنج دينار خريد تا روي زين بيندازد. ملا مصطفي گفت: «حيف است كه دليل شجاعت اين شخص را ديگري براي خود بردارد». ده دينار به شكارچي داد و پوست پلنگ را هم دوباره به خودش هديه كرد.
يكي از پيشمرگان، «ملاقادر لاچيني» بود. شب نشسته بوديم. يك سوسك از لباس ملاقادر بالا رفت. ملا جيغي كشيد و بيهوش شد. حمزه آقا گفت: «شگفتي قيام اين است. يكي پلنگ شكار ميكند و آن ديگري از سوسك ميترسد». همان ملاقادر را در ايران بازداشت و به «جلديان» بردند. در آنجا هزار نفر را به عنوان اعضا و هوادار حزب دمكرات معرفي كرده بود.
پيش از ظهر در يكي از روستاها نزد ملا مصطفي بودم. به «ياسين» چايچي گفت:
ـ ميداني ميخواهم چكار كنم؟
ـ نمي دانم.
ـ راه را بر ارواح ميبندم. روح سورچيها در حيوانات است. راه كوهستان هم بر آنها بسته ميشود.
با من صحبت ميكرد. گفتم:
ـ جداي از حكم ذاتي (خودمختاري) مصلحت نيست ادعاي استقلال كنيم.
ـ چرا ؟
ـ براي آنكه ما به درياي آزاد راه نداريم و بسيار هم فقير هستيم.
ـ چه كسي ميگويد به درياي آزاد راه نداريم؟
ـ من و همهي دنيا
ـ ههژار تو حتي اگر شرفنامه را هم خوانده باشي ميداني كه كردستان از تنگهي هرمز و بندر اسكندرون به درياي آزاد راه دارد. نميداني؟...
ميگويند يك والي ترك براي اخاذي از مردم به بغداد آمد. بزي زين كرده و در اتاقي گذاشته بود. دنبال بازرگانان شهر فرستاد و بز را به يك يك آنها نشان داد.
ـ اين چه حيواني است؟
ـ قربان بز است.
ـ ها فكر كردهاي خرم؟ زين و لگام آن را نديدي؟ نميداني استر است؟ دويست ليره جريمهاش كنيد.
يكي ديگر گفت:
ـ قربان استر است.
ـ ها فكر كردهاي خرم؟ ريش و شاخش را نديدي؟ دويست ليره جريمهاش كنيد. اوضاع بدين صورت ادامه داشت و «استر» يا «بز» دويست ليره دويست ليره به جيب والي ميرفت.
يك نفر يهودي آمد.
ـ ها خواجه! استر است يا بز؟
ـ قربان به سر مبارك قسم نه استر است و نه بز. بلاي سياه است که خدا بر ما نازل كرده است.
در «چيوه»، ملامصطفي گفته بود اسبي براي ههژار خريداري شود. يك اسب سفيد خالدار برايم خريده بودند، بلاي سياه بود. به هر اسب. ماديان استر يا الاغي ميرسيد به سراغش ميرفت و سوارش ميشد. يه همين خاطر ناچار بودم لگام به دست يا حيواني در نزديكي او حركت دهم يا در انتهاي كاروان حركت كنم. در يك مسير پر از لاي و لجن به فرانسوا رسيدم كه پاي پتي راه ميپيمود.
ـ بيا سوار شو.
ـ وضع كنترل و رل اسب چطور است؟
ـ فلان فلان شده رل چي و كنترل چي؟ نزديك بود از بلندي پايين بيفتم. رام نميشود. بايد چند دور بدود تا خسته شود و آنگاه مانند اسب مسلمان سرش را پايين بيندازد و راه بيفتد.
بر پشت اسب سوار شد و گفت: «من سوار ماهري نيستم اما ژيمناست خوبي هستم».
يك شب در روستاي «ههرويتان» ميهمان خانهاي بوديم. صاحب خانه «سيد حسام الدين» نام داشت (تكيه كلامش) «مهخت عهيب نهبي» بود. مثلاً: «مهخت عهيب نهبي! الاغ را جل پوشاندم». «مهخت عهيب نهبي به قلادزه رفتم». «مهخت عهيب نهبي الاغی خريدم» (مهخت عهيب نهبي را شايد بتوان در زبان فاسي با «بلا نسبت» يا رويم به ديوار معادل كرد.)
ـ جناب تو آخوند هستي؟
ـ نه.
ـ سيدي
ـ نه.
ـ حسام الدين؟
ـ نه.
ـ پس اين نام دور و دراز چيست؟
ـ مهخت عهيب نهبي! پدرم ملاسيد حسام الدين، مهخت عهيب نهبي! را خيلي دوست داشت. مهخت عهيب نهبي به عشق او اين نام را بر من گذارد.
«ملامصطفي» از لقب و عنوان بسيار متنفر بود. ميگفت: «نام من ملامصطفي است و ديگر هيچ». اين ملا را هم در زمان كودكي به ما قالب كرده اند و گرنه آن را هم قبول نداشتم…
يك شب در روستاي «خهتي»، روستاي محل زندگي «ملاي خهتي»، كه ميگويند فتواي او سبب سقوط «ميربزرگ روانداز» شد نزد ملامصطفي بودم. ملايي گفت: «ماموستا». بارزاني عصباني شد. مرد بسيار ترسيد. گفتم: «با من بود».
گفت: تو با كلمهي ماموستا عصباني نميشوي؟
ـ نه دوست دارم بگويند شاهنشاه معظم
«ملارحمان حاجي ملا عزيز كند» دوست دوران طلبگي در «ترغه» كه به «ملاي كوسه» معروف است نزد ما آمد. فكر كنم نامه و پول براي مصطفي و كاوه آورده بود. گفت:
ـ بارزاني را هرگز نديدهام. ميگويند اجازهي ملاقات هم نيست. خيلي دوست دارم او را ببينم.
ـ بيا امشب برويم.
گفتم: «اين دوست قديمي من است».
بارزاني سر تا پاي او رانگاه كرد:
ـ ملا من تو را كجا ديدهام؟
ـ قربان هرگز خدمت نرسيدهام.
ـ چرا ! نخستين بار كه به ايران آمدم يك شب در خانهي «كريم آقا قونقهلا» تو را ديدم.
ـ بله قربان من آنجا بودم…
يك شب در روستاي «بناويه» به همراه برادران كرد ايراني به مسجد رفتيم. هوا گرم بود. آش بلغور هم آورده بودند. صبح هوس چاي كرديم. يك درويش سورچي روي پشت بام خانهاش نشسته و در وصف «شيخ احمد چاوبهلهكي» شعر ميسرود.
ـ شيخ با صداي بلند بخوان. خوش صدايي داري.
ـ برادر! دنيا دو حرف است (ب و ت)
ـ هزار آفرين به ذكاوتت.
ـ چاي خوردهاي؟
ـ نه به سر مبارك! دوستان نيز نخوردهاند.
درويش با صبحانه و چاي، حسابي از ما پذيرايي كرد. معلوم بود از پاسخ من به جملهي استفهامي خود بسيار مسرور بود. مقصود او آن بود كه دو دنيا از دو حالت بيشتر نيست: سرآغاز و سرانجام.
جالب آن بود كه همهي اهالی روستا حاجي بودند. بچه ها مو در نياورده دستاري زرد به سر داشتند. نزد ملامصطفي آمدم. گفت:
ـ اين روستا حاجي زياد دارد. اينطور نيست؟
ـ قربان همه حقهبازند. دو نفر پيرمرد به حج رفتهاند و پس از بازگشت تخم حاجي كرده اند و اين جوجه حاجيها سر از تخم بيرون آوردهاند.
از اسيران كرد كه در زمان جنگ قاسم، اسير شده يا خود را تسليم نيروهاي كردستان كرده بودند، «اسماعيل سرهنگ» و «شوكت ملااسماعيل» از افسران مخابرات بودند كه يكي مسئول شاخهي حزبي دفتر سياسي و آن يكي مسئول بخش مربوط به بارزاني بود. شوكت افسر بيسيم بود و تمام رمزها و كدهاي ارتش عراق را باز ميكرد و تحركات ارتش عراق را به ملامصطفي گزارش ميداد. ارتش عراق گاهي در طول يك هفته ده بار كد و رمز تغيير ميداد اما كاك شوكت بود و تبحر در رمزگشايي.
ـ دولت فرمان بمباران و توپ باران فلان منطقه يا روستا را داده است.
ـ فوراً اهالي را خبردار كنيد كه منطقه را تخليه كنند.
يك شب به لشكريان گفته شد بدون سر وصدا از جادهي «خليفان» عبور كنند. آن شب مردي به نام «عمرآقا سورچي» همراه ما بود. در راه گفت: «شكمم درد ميكند به خانه بر ميگردم». پس از رفتن او ده دقيقه طول نكشيد كه صداي شليك تيري به گوش رسيد و سكوت شب را شكافت.
اين منطقه هم نزديك پادگان بزرگ «خليفان» بود. كسي نفهميد گلوله را چه كسي شليك كرده است اما من و جماعتي ديگر تصور كرديم عمرآقا اين كار را تعمداً انجام داده تا ارتش از تحرك ما آگاه شود.
«عمرآقا» بعدها فرار كرد و يك جاش بزرگ شد.
يادم نميآيد اسب سفيدم را كجا جا گذاشته بودم. پاي پياده ميرفتم و دنيا ظلمات بود. خوابم گرفته بود. چشم كه باز كردم كسي را در اطرافم نديدم. از كاروان جا مانده بودم. خدايا به كدام سوي بروم؟ تصميم گرفتم به طرفي حركت كنم كه آنجا خوابم برده بود. حركت كردم. ناگهان سياهي ديدم كه نزديك ميشد:
ـ كه هستي؟
ـ ههژارم.
ـ كاك ههژار جا ماندهاي. بيا ازاينجا برو.
تا از رودخانه پريدم چهار بلدهي ديگر نيز آمدند. از كوه بالا رفتم. بارزاني و جماعت، آنجا بودند. چند نفر را سراغم فرستاده بود. مشخص بود كه نيروهاي بسياري در اطراف پادگان براي درگيري آماده شده بودند.
ـ حالا دسته دسته شده و از مسير، با فاصله به «سريشمه» برويد.
ما همراه دستهي «عمرآقا دولهمهري»، راه افتاديم. شب بسيار تاريك و زمين گلآلود بود. مدت بسياري از بيراهه رفتيم. خسته شده بوديم. ناگهان عمرآقا گفت: «راه را اشتباه آمدهايم و در محاصرهي «سورچيان» هستيم كه بزرگترين دشمنان ما هستند». بازگشتيم در روستاي «سهرچيا»، مردي را از خواب بيدار كرديم.
ـ راه سريشمه از كدام سوی است.
ـ يك ربع ساعت راه است. از اين طرف.
ـ پس با اين مسير كوتاه، ميتواني همراه ما بیایی؟
ـ نه به خدا مسير دور است و من نميتوانم از اين راه گلي عبور كنم.
ـ ميآيي يا به زور ببريم؟
ناگزير با ما آمد از يك سربالايي پايين آمديم. هر نفر، حداقل دوبار روي زمين افتاد. تنها افتادن و ليز خوردن بود. خود من سه بار زمين خوردم. در اين تاريكي، يك پيرمرد بارزاني جلويم راه ميرفت. لباس سفيد بلندي بر تن داشت. برايم چون خضرزنده بود. هر جا ميرفت دنبالش بودم. يك لحظه به شوخي گفتم:
ـ اي كاش الان تگرگ بزرگي ميباريد.
چون كسي كه انگار به آرزوي من خواهد باريد با عصبانيت گفت:
ـ چنين چيزي نگو، همه ميميريم.
ديدم شوخي خوبي است هر چند دقيقه يكبار تكرار ميكردم و او هم با انواع جملات نهي ميكرد. اوايل بامداد به «سريشمه» رسيديم. سر تا پایمان گلي شده بود. روي زمين دراز كشيديم. «فرانسوا» هم كه کاملاً گلي شده بود به من ميخنديد. كمي خوابيديم و پس از بيدار شدن، خود را شستيم. من و فرانسوا و انور ميرزا به خانهاي رفتيم. احمد توفيق و ديگر برادران نيز در خانههاي روستا پخش شدند. بارزاني ميهمان «احمدشاباز»، پيرمرد يكصد و بيست ساله و بزرگ ده بود. نديدهي خود را هم ديده بود و شصت و پنج مرد مسلح از فرزندان و نوه هاي خود داشت. ماجراي كشته شدن «اسماعيل آقا سمكو» را از زبان او شنيدم:
از مسير كوهستان براي خريد نمك به اشنويه رفته بوديم. «خورشيد آقا ههركي» را ديدم گفت: «احمد» از شهر خارج شو. و برگرد.
ـ گفتم نمك لازم داريم.
ـ ميگويم از شهر برو بيرون.
از شهر خارج شديم. چند ساعت بعد خبر رسيد كه «اسماعيل آقا» و «خورشيد آقا» هدف گلوله قرار گرفته و كشته شدهاند. چند روز بعد يكي از مردان «خورشيد» برايم تعريف كرد كه: اسماعيل آقا سوگند ياد كرده بود به شهر نرود. «خورشيد» كه دوست نزديك او بود و از تركها براي گرفتن چهارصد ليره قول گرفته بود نزد اسماعيل آقا رفته و با هزاران قرآن و قسم كه تركها نظر بدي نسبت به او ندارند از او خواسته بود به اشنويه برود. «خورشيد» را به اين خاطر كشتند كه نتواند چهارصد ليره پول را بگيرد و «سمكو آقا» هم قرباني شد…
«فرانسوا» زياد از قيافهي «انور» خوشش نميآمد به همين خاطر او را به خانهي ديگري بردند و ما دو نفري در همان خانه مانديم. روزها بيكار به جنگل ميرفتيم و اداي «تارزان» در ميآورديم. از درخت بالا ميرفتيم و جيغ و داد راه میانداختیم. غروب هم به خانه بر ميگشتيم و شب تا وقت خواب كه دوباره به خانه باز ميگشتيم نزد بارزاني بوديم. فرانسوا يك كيسه خواب داشت كه در آن ميخزيد، من هم تا صبح، با شپش دست و پنجه نرم ميكردم.
ملامصطفي از خوردن مشروب بسيار متنفر بود و هيچكس هم در زمان عمليات، حق خوردن مشروب نداشت. فرانسوا گفت: «يك بطر كنياك فرانسه دارم. بخوريم؟»
به او فهماندم كه در ميان اهالي ده، اين امكان وجود ندارد. اما بيرون از دهات ميشود كاري كرد. روز بعد به جنگلي دور از روستا در كنار يك چشمه كه راهي هم نداشت رفتيم. داشتيم آماده ميشديم كه ناگهان از پشت درختها «كافينبوي»، سرهنگ سابق توپخانهي عراق نزديك شد و گفت:
ـ چكار ميكنيد؟ به من هم نميدهيد؟
ـ بفرماييد
مشروب را خورديم و غروب نزد بارزاني رفتيم. «كافي» هم آنجا بود.
بارزاني پرسيد:
ـ ههژار امروز كجا بودي؟ و تا كجا رفتي؟
شستم خبردار شد و گفتم:
ـ با فرانسوا به كنار يك چشمه رفتيم كه يك بطر كنياك او را با هم بخوريم. «كاك كافي» هم آمد و به جمع ما پيوست. نصف بطر كنياك خورد و سهم ما را هم خراب كرد.
«كافي» از ترس مانند گچ سفيد شده بود. فكر نميكرد من حاشا نكنم و به گناه خود هم اعتراف نكنم. با وحشت به ديوار تكيه داده بود.
ـ آخر اين سگ، اين زهرمار را از كجا آورده است؟
ـ نميدانم همين يكي را هم داشت كه من و كافي برايش تمام كرديم.
كافي زود گفت:
ـ قربان كمي ناخوش احوالم. اجازهي مرخصي بفرماييد.
و بارزاني گفت:
ـ چه خوب است انسان دورو نباشد.
«كافي» كه هرگز به اين موضوع فكر نكرده بود براي مثبت نشان دادن خود نزد بارزاني، پشت سر ما بد گفته بود.
از فرانسوا پرسيدم:
ـ اين كنياك را از كجا آورده بودي؟
ـ در «كويه»، ژنرال سفارش داده بود تهيه كنم...
وقتي دوش آفتاب ميگرفتيم تنم ميسوخت. فرانسوا كرم «نيوا» به تنم ماليد و بهبود پيدا كردم.
از آن پس ياد گرفتم چگونه بايد حمام آفتاب گرفت.
فرانسوا به قول خودش سعادت پيدا نكرده بود در آن مدت يك جنگ واقعي دیده و عكس و رپرتاژ تهيه كند. اما از كاروان لشكر و آمد و رفت پيشمرگان، عكسهاي بسياري گرفته بود و ميگفت با پول فروش اينها ميتواند خانهاي در پاريس خريداري كند.
يك روز گفت:
ـ تو پياز زياد دوست داري. اين خوب نيست.
ـ تو مثل اينكه هرگز كتاب مقدس را نديدهاي؟
ـ چرا نديدهام؟ حتي خواندهام.
ـ يك سئوال: خداوند پيش از هر چيز، چه خلق كرد؟
ـ كلمه
ـ نخير ندانستي. پياز را خلق كرد. طبقه طبقه است و شکل آن، نماد زمين گرد و ستارگان، تا براي آفرينش جهان نمونهاي در اختيار بشر بگذارد.
ـ آفرين به اين كشف بزرگ. (و ميخنديد)
بارزاني از «سريشمه» او را به «جلديان» فرستاد كه از طريق سفارت فرانسه در تهران به كشورش بازگردد. مدتي بعد از پاريس به خط لاتيني و زبان كرمانجي، نامهاي بسيار جالب برايم نوشت:
«تو دوست بسيار عزير من هستي. اگر به پاريس آمدي مرا به اين نشاني پيدا كن. در ضمن، مادرم را به همسري تو در ميآورم. زن زيبايي است».
چند رمز ارتش عراق توسط شوكت و اسماعيل كشف شد كه در آن آمده بود:
«ارتش عراق براي يورش همه جانبه به بارزاني آماده است» و در رمزي ديگر اين فرمان صادر شده بود: «روز نهم ماه آمادهي فرمان حمله باشيد».
پيشمرگان، از دهات خارج شده سنگرها را آماده و به تقويت استحكامات پرداختند. همزمان گروه مذاكره كنندهي ما نيز در بغداد هر روز به بهانهاي بازي داده ميشد: «فلان وزير بيمار است، فلان معاون در سفراست و . . . بايد اعراب ديگر را راضي كرد تا اين حقوق را براي كردها به رسميت بشناسند. ...» جلال به قاهره رفته بود تا با ناصر ملاقات كند. گاهي اوقات هم در بخشهايي از منطقه، درگيريهايي چند اتفاق ميافتاد اما بسيار پراكنده بود. در يكي از درگيريها «هاجر» نامي روي كوه «گولهك» نزديك جاده نماز ميخواند. «بيجان جندي» (يك شكاك عبدويي بود كه همراه بارزاني به مسكو رفته فارغ التحصيل زبان و ادبيات روس از دانشگاه تاشكند و استاد زبان روسي در بغداد بود) هم چشم انتطار هاجر بود. چندين كاميون ارتشي از جاده عبور ميكنند. آنها را ديده و به رگبار گلوله ميبندند. «بيجان» هم خود را به كنار جاده رسانده پس از كشتن تعداد زيادي از سربازان، سه كاميون را سوزانده پنجاه و سه قبضه اسلحه و دو تيربار به غنيمت گرفته بود. در اين درگيري پنجاه سرباز عراقي كشته شده بودند(بيجان در سال 1983 و در جنگ با سپاه پاسداران ايران در منطقهي سلماس شهيد شد). چنين زد و خوردهايي بعضاً روي ميداد اما جنگ تمام عيار نبود . . .
به ياد ميآورم روزي 7/6/1963 تلگرافي از «صالح يوسفي» بدين مضمون دريافت كرديم:
«روند مذاكرات ما با دولت عالي پيش ميرود. با طاهر يحيي گفتگو كردم و به قرآن سوگند ياد كرد كه دولت نيت خوبي نسبت به كردها دارد. خواهش ميكنم از درگيريها پرهيز كنيد تا من باز ميگردم». صبح روز بعد جناب يوسفي را بازداشت و پس از شكنجههاي روحي بسيار، اين بار به پنكه بسته و نيت خوب خود را با نثار كردن صدها اردنگي نشان داده بودند. بازداشت «صالح يوسفي» همان و در زندان ماندن همان. ...
روز نهم از ماه ششم، ارتش مهاجم بدون اطلاع از مواضع ما از «سپيلكه» حركت كرد و هنوز مسافتي نپيموده بود كه در كمين پيشمرگان افتاد. «حسين حهمهد آقا ميرگهسوري» به همراه يك پيشمرگ ايراني از اهالي «رحيم خان» به نام «عبدالله» نيز از پشت سر به دشمن رسيده آنها را به گلوله ميبندند. من با چشم خودم ديدم كه «عبدالله»، نه سرباز عراقي را اسير و با خود به «هاوديان» آورد. ارتش شكست سنگيني متحمل شده بود.
ـ خب كاك عبدالله تو چگونه به تنهايي نه سرباز اسير گرفتي؟
ـ از حسين آقا جدا نشده بودم. نميدانستم كجا رفته بود. من پشت يك تخته سنگ موضع گرفته بودم. نميدانم چند نفر را كشتم، اما كساني را كه به نشانه تسليم دست روي سر گذاشته بودند گرفتم و پس از خلع سلاح، چخماق تفنگهايشان را كشيدم. اسلحهها را دوباره روي دوششان گذاشتم و آنها را با خود آوردم.
حال ببينيم اين پهلوان بي نام و نشان كه بود: كشاورزي از اهالي رحيم خان بين مياندوآب و بوكان كه پس از به وجود آمدن اختلاف با يكي از بزرگان منطقه، نزد «شيخ احمد بارزاني» ميآيد:
- غريبم و ميخواهم اينجا زندگي كنم. . .
و هيزم براي خانوادهي شيخ ميآورد. درخواست تفنگ ميكند اما شيخ احمد ميگويد: «به غريبه اسلحه نميدهيم امّا اگر خودت توانستي پيدا كني منعي ندارد». از بارزان به سوي «شيخ رشيد لولان» رفته است و آنجا هم به كار هيزمكشي ادامه داده است. روزي در مسير «قشلاق»، يك صوفي ميبيند كه تفنگ خود را به درختي آويزان كرده و مشغول قضاي حاجت است. عبدالله با همان اسلحه صوفي را كشته و با ربودن آن، نزد بارزانيها باز ميگردد. در بارزان به عنوان پيشمرگه پذيرفته شده و در جنگ «سهرعهقره» شجاعت بينظيري از خود نشان ميدهد. در سنگر هم به محض كشتن هر يك از افراد دشمن ميگويد: «غلام حسين محمد آقا هستم». از آن پس شجاعت او شهرهي خاص و عام شده است. در جنگ كوههاي «پيرس» شهيد شد. انساني بسيار ساده و به غايت دوست داشتني بود. يك بار در بارزان نزد ملامصطفي آمد:
ـ قربان عرضي داشتم؟
ـ هر چه بگويي انجام ميدهم.
ـ اجازه ندهيد كسي اين كلاشينكوف را از من باز پسگيرد. آن را خيلي دوست دارم.
به خاطر همشهري بودن، بسياري اوقات نزد ما ميآمد اما لهجهاش تغيير كرده بود.
ـ خب! كاك عبدالله چه خبرها؟
ـ خبر مبر ندارم. عبدالله عقل و مقل هم ندارد. هيچ چيز نميدانم.
من در سنگري بودم كه در يك گودال در پشت «گهل علي بگ» ايجاد شده و شديدترين درگيريها با سربازان پادگان بزرگ «خليفان»، در همانجا روي داد. چشمهي باصفايي از كنار ما ميگذشت و در تيررس هم نبود. يك روز جماعتي چهارده نفره از مردم بومي و تعدادي از پيشمرگان، در كنار چشمه غذا ميپختند و لباس ميشستند كه ناگهان يك گلولهي توپ وسط جمعيت فرود آمد و به يك نفر اصابت كرد اما منفجر نشد و ما هم جان سالم بدر برديم.
لشكريان «بارزان» با همهي شجاعت، تنها دو توپ خمپارهانداز دو گره و سه گره داشت كه آن هم فاقد گلوله بود. اگر تنها يك توپ آماده داشتيم قطعاً ميتوانستيم پادگان «خليفان» را آزاد كنيم چون مدتها در محاصرهي ما بود.
غروبها گزارش درگيري روزانه را نوشته و مخابره ميكردم. يك روز نام چهار شهيد را نوشتم كه يكي از آنها «شهروي خهربهنده» بود و در پايان اضافه كردم: «خدا آنها را بيامرزاد». روز بعد دو پيشمرگ آمدند و «شهروي» زخمي را با خود به بيمارستان «شورش» بردند. «شهرو» بهبود يافت اما از ران ميشليد.
اجازه دهيد داستان را از زبان خودش بشنويم:
«بار يك حيوان گلوله داشتم. آن را به پيشمرگها دادم. خواستم بروم كه ناگهان صداي رگبار شصت تير بلند شد. حيوان رم كرد و مرا با خود به داخل جنگل و سنگلاخها كشيد. بيهوش شدم و از دنيا بريدم. شب به هوش آمدم. لباسهايم به تنم چسپيده و خون روي آنها خشك شده بود. خواستم بلند شوم اما پاهايم دنبالم نميآمد. بيخ رانم كاملاً درد ميكرد. خيلي تشنه بودم. صداي آب رودخانه از دور به گوش ميرسيد. چگونه خود را به آب برسانم؟ شروع به خوردن گياه كردم تا تشنگيم كمي فروكش كند. كشان كشان، شروع به حركت به سوي آب كردم. خود را به رودخانه رساندم و سرم را داخل آب گرفتم. دوباره بيهوش شدم. اين بار هنگامي كه به هوش آمدم پايين تنهام در داخل آب، به يك تخته سنگ، بند شده بود. درد رانم كم شده بود اما كمرم به شدت درد ميكرد. ميخواستم از رودخانه بيرون بيايم اما رمقي برايم باقي نمانده بود. همينطور در آب ماندم. آفتاب تازه برآمده بود. از دور صداي صحبت دو نفر را كه به زبان كردي صحبت ميكردند شنيدم. با خود گفتم حتماً جاش هستند. من هم كه ديگر چيزي براي از دست دادن نداشتم شروع به فحش و ناسزا كردم: «اي جاش، اي بيناموس، اي بيشرف، اي خود فروش، بيايد من «شهرو» هستم بيايد اگر فلان نيستيد مرا بكشيد».
بالاي سرم آمدند. از پيشمرگان خودمان بودند. مشخص شد كه در نبرد ديروز پيروز شده بوديم. اما پسري به نام «جعفر» كه جواني خوش قد و بالا و خوش سيما و بيست و پنج ساله بود، شبهنگام، در حالي كه با استر خود ميخواست از پل «گه ليه» بگذرد داخل آب افتاد و آب، او را با خود برد. جالب آنكه حيوان تلف شد اما «جعفر» جان سالم بدر برد. چند روز بعد جعفر كه براي ديدن وضعيت ميدان جنگ، از تپهاي بالا رفته بود هدف گلوله قرار گرفت و شهيد شد. . .»
«بيجان جندي» با چند پيشمرگ خود جايي نزديك ما بود. يك روز پسر ده دوازده سالهاي از پشت سر آمد:
ـ كاك ههژار ! اين پسرك پافشاري ميكند و ميخواهد اسلحه بردارد. اگر جايي داريد به او بدهيد تا چند روزي اينجا بماند.
پسرك گريه ميكرد:
ـ نام من حسين است. پدر ندارم و يتيم هستم. در قهوهخانهي «ديانا» شاگردي ميكنم. آمدهام پيشمرگ شوم اما «مامهبيجان» مسخرهام ميكند.
ـ ميتواني اينجا بماني اما نمي توانيم به تو اسلحه بدهيم. تو هم هنوز خيلي بچه سالي . . .
پسرك با دلشكستگي رفت. فكر كنم پنج يا شش روز بعد نگهبان شب آمد و گفت:
ـ يك نفر به سوي ما ميآيد. بسيار كوتاه بالا است و تفنگي هم با خود دارد.
ـ مراقب باش و ببين در ادامه چكار ميكند؟
حسين كوچول با اسلحهي برنو بر دوش و يك قطار گلوله، هن و هن كنان سر رسيد:
ـ «مام بيجان» كجاست؟
ـ به بارزان رفته است.
ـ به خدا اگر به آسمان هم رفته باشد بايد مرا ببيند. دهنم هنوز بوي شير ميدهد؟ پس اين تفنگ چيست؟
ـ پسر! اسلحه را از كجا آوردهاي؟
ـ به قهوهخانه بازگشتم. امروز صبح تازه سماور را روشن كرده بودم كه يكي از جاشهاي شيخ رشيد آمد و گفت: «سماور را روشن كن. ميروم و در رودخانه شنا ميكنم».
ـ عمو نميترسي لباس و اسلحهات را روي زمين بگذاري و كسي آنها را بدزدد. آنها را اينجا بگذار و به رودخانه برو. تا برگردي چاي آماده است.
همين كه خودش را به آب زد تفنگ و گلولهها را برداشتم و دور شدم.هنگامي متوجه موضوع شد كه من از كوه گذشته بودم. چند گلوله به سويم شليك كردند اما ثمري نداشت. با خود گفتم حالا بايد به سراغ «مام بيجان» بروم. ...
خود را به بيجان رساند و با خوشحالي تمام همراه او بازگشت. تا زماني هم كه از «بيجان» جدا شديم هميشه سخن از شجاعت حسين بود. ديگر از او خبري نداشتم.
مدتي بود كه از «احمد توفيق» و دوستان ديگر كمي دور شده بودم. از «هاوديان» به طرف پشت خليفان تغيير مكان داده بوديم كه يك بار ديگر را ديديم. از مدتها پيش به فرمان احمد توفيق، پسري مهابادي به نام «قادر» كه ما او را «قدو» ميگفتيم محافظ من شده بود. پسري درشت هيكل با سبيل كلفت و جامانهاي سرخ كه از نوك سر تا پنجهي پا، قطار گلوله به خود بسته و به زبان بارزانيها سخن ميگفت. در يك ليوان بزرگ چاي ميخورد و هميشه يك قوري هم همراه داشت.
يك روز كه به سوي بلنديهاي «براندوست» ميرفتيم مثل هميشه به خاطر تنبلي جا ماندم. همراه «قدو» بالا رفتيم. «قدو» زماني شكارچي بود و به خاطر خصوصيتي كه داشت هر كس از كنارش رد ميشد هدف گلوله قرار ميگرفت. كمي بالا رفتيم. ناگهن صداي دو گلوله و پس از آن، صداي گريهاي شنيدم. با عجله بالاتر رفتيم. يك نفر زخمي كه رودههايش بيرون زده بود در گوشهاي افتاده و زني بر بالينش گريه ميكرد:
ـ چه شده است؟
ـ اين مرد دايي من است. دو نفر او را كشتند و فرار كردند.
ـ «قدو» بدو. اگر نيايستادند هر دو را بكش.
قدو رفت و چند لحظه بعد بازگشت.
ـ نزديك بود مرا هم بكشند. جرأت نكردم.
من هم نه ميتوانستم دنبال كسي بدوم و نه اسلحه هم همراهم بود. مردم جمع شدند و جنازه را به خليفان فرستاديم. موضوع را پيگيري كرديم. گفتم: «مام علي (علي عجم كه خود داستاني طولاني دارد) برو و « پيري خهل» را تالان كن». به خاطر اين ماجرا بك پيرمرد كشته شد. . .
«مام علي» بازگشت و همراه خودش چكش و هاون و يك كله و نيم قند و يك كيسه شكر و يك دينار و صد فلس به همراه يكي دو مشت چاي، يك قوري، يك استكان و يك منقل آورد. گفتم: «قدو تو همين يك وعده با من هستي. كاك احمد اين خرت و پرتها هم مال تو».
پيرمردي به نام «ملاباقي»، كه اصالتاً سنندجي و پس از مهاجرت به منطقهي مكريان از «پشدر» سر در آورده بود، سالهاي بسياري ميرزاي «شيخ حسين بوسكيني» و «پشدري»ها بود.
در اين سالها هوادار حزب دمكرات كردستان نيز بوده و با «كمونهي» «احمد توفيق» در سليمانيه نيز همكاري كرده است. به حرمت سن و سالش او را «پيركمونه» نام نهاده بودند اما هنگامي كه عصباني ميشد به زبان فارسي ناسزا ميگفت: «بر پدر جاكش كومونه.»
به راستي جغرافياي زنده كردستان مكريان و اردلان و بخش سورانينشين عراق بود. تمام عشاير و ايلات و روستاها و سران و آقايان منطقه را ميشناخت. پيرمردي بسيار چالاك هم بود كه با شلوار كردي خاكي و راديو به دست، خنجري به كمر داشت و «جامانهاي» پشدري به سر ميبست. يك قوطي شكلات هم به شالش ميبست كه شامل توتون و كاغذ سيگار بود و هميشه يك قوري چاي هم با خود داشت. پيشمرگان او را «ئيزگهشره» نام گذارده بودند، بسيار بددهن بود و هميشه پشت سر مردم بد ميگفت و پس از غيبت، فحش و ناسزا هم نثار ميكرد.بسيار دلنازك بود و سريعاً عصباني ميشد. من هم خيلي سر به سرش ميگذاشتم اما هميشه احترام مرا نگاه ميداشت. كوه «براندوست» يك غار بسيار بزرگ با دالانهاي تو در تو داشت كه از قسمتي از آن، آب جاري ميگذشت. نميتوانستيم مسير آب را هم به صورت كامل تا سرچشمه دنبال كنيم چون هوا كم ميآمد و دچار تنگي نفس ميشديم. بيشتر از يكصد پيشمرگ در اين غار زندگي ميكردند كه اين تعداد در روزهاي بحراني به چهار صد نفر هم ميرسيد. دو سه غار ديگر نيز در اطراف كوه بود كه بسيار كوچك و هنگام بارندگي، آب از سقف آن فرو ميچكيد. آن دوران كه مداوماً در حال حركت بوديم شبها هنگام استراحت در كنار يك درخت، وسايل سفر را ميانداختيم و آتشي روشن ميكرديم. در روي آتش غذا درست ميكرديم و سپس ميخوابيديم. چهار صد پيشمرگه، تنها يك فانوس بدون شيشه داشتيم. جالب اين بود كه راديو بغداد اعلام كرده بود نفت و بنزين بايد بر اساس سهميه توزيع شود تا دشمن (يعني ما) نتواند از آن بهرهاي بگيرد.
يك روز باران سختي باريدن گرفت. به همراه «مصطفي كاك رحمان» و «ملاباقي» به دنبال جايي براي استراحت و آسودن ميگشتيم. سوراخي در دل سنگها پيدا كردم كه به زور ميشد دو نفر را در آن جاي داد. از سقف آن هم، آب چكه ميكرد. به دوستانم گفتم: «بياييد كمي ملاباقي را عصباني كنيم».
با پچ پچي كه «ملاباقي» هم نشنود «در گوش مصطفي» گفتم: «اين جاي من و تو است و هيچكس نبايد بيايد».
ـ بله بله شما نجيبزادهها جا براي استراحت داشته باشيد و ما هم به جهنم. با خود عهد كردهام جلو باران بخوابم.
ـ ماموستا ملاباقي به قرآن سوگند اين غار بايد مال تو باشد. عصباني نشو.
او را كشيديم و با خود برديم. خانهي نجيبزادگان را ديد. خنديد و گفت:
ـ اگر جاي خوبي بود به من نميدادي. مبارك خودتان باشد.
به همراه دو نفر از همراهان، سوراخي پيدا كرديم و در آن خزيديم. سقف غار بسيار كوتاه بود و هر صبح كه با عجله بيدار ميشدم سرم به سقف ميخورد. يك رز سرم شكست .
ملامصطفي هم در يك سوراخ تنگتر خزيده بود كه آب هم از سقف آن چكه ميكرد در اين ميان، يك نفر پيشمرگ كه پيش از اين در «اربيل» راننده تاكسي بود گفت:
ـ به ملا مصطفي شكايت ميكنم. به من ظلم شده است.
ـ مسخرهتر از اين نديده بودم. بارزاني ميخواهد از «چكاب» شكايت كند و چكاپ هم از بارزاني.
بارزاني مدتها به اين جملهي من ميخنديد.
شيخهاي «سورچي» و «صوفي شيخ رشيد» از سالها پيش به مريدان خود اينگونه فهمانده بودند كه هر كس يك نفر بارزاني يا «جامانه سرخ» ببيند و نتواند او را بكشد كافر خواهد شد. جايي كه ما در آن زندگي ميكرديم، درست در مركز «سورچي» بود، اما به خاطر هراسي كه داشتند جرأت نميكردند ما را بكشند. يادم ميآيد يك روز زني كنار چشمه دعا ميكرد: «خداوندا به خاطر شيخ چاوبهلهك، طياره بيايد و اين كافرها را بكشد. حيوانات ما هم فداي آن».
از زبان «جاش»ها سرودي سراييدهام كه در ديوانم به چاپ رسيده و سربند آن «جاشين كوري كهرين»(جاش و كرهخر هستيم.) برايم تعريف كردند كه در يك مجلس، جاشها اين شعر راخوانده و با آن رقصيدهاند.
يك روز با احمد براي شستن لباس به كنار چشمه رفته بوديم. يك شوان از كنار ما گذشت:
ـ كمي شير به ما نميدهي؟
ـ ظرف ندارم.
ـ ما ظرف داريم.
ـ نميدانم شير بدوشم.
گردن يك گوسفند را گرفته شروع به دوشيدن شير كردم.
ـ شير دوشيدن هم ميداني؟
«احمد توفيق» مردي خوش سيما، ميانه بالا، سفيد رو با موهاي سياه و براق بود. هرگز از كار كردن خسته نميشد. بسيار تميز و مرتب بود و هنگام راه رفتن، كسي به پاي او نميرسيد. هنگام دويدن نيز واقعاً خرگوش به پايش نميرسيد يك بار يك جاش اسير فرار كرده و بسيار دور شده بود. احمد دنبال او رفت و جاش را باز آورد . در تيراندازي بسيار دقيق بود و اصلاً با واژهي ترس .بيگانه بود. تمام وجودش هنر بود. تنها مشكل او، عصبانيت او و سختگيري بيش از حد بود طوري كه هيچ خطايي را نميبخشيد. پيشمرگان ايراني را هم زياد خوش نداشت و همواره نسبت به آنها بدبين بود كه گماشتگان ساواك هستند. به خاطر اين مسايل، او را بسيار سرزنش ميكردم. گاهي از من ميرنجيد اما بسيار زود آشتي ميكرديم. ساير پيشمرگان هم او را دوست داشتند. من هميشه با خود ميگفتم اگر اين ضعفها را كنار بگذارد در آينده مرد بزرگي خواهد شد اما اجل مهلتش نداد. . .
از دوستان ايراني، «مام علي عجم» پيشمرگي بسيار جالب بود. پسري بلند بالا با يك جفت سبيل شاهعباسي كه صورتش به سرخي ميزد و مانند «متوسالح تورات» كسي نميدانست چند سال سن دارد. (احتمال ميداديم كه اصالتاً آذري بوده اما سالها قبل به مكريان آمده و زبان كردي فراگرفته است.) به همراه پيشمرگان جمهوري كردستان در سردشت فعاليت كرده و پس از سقوط جمهوري به همراه «عهل گاور» و «صمد چته» نزد بارزاني آمده بود. هرگز از كار خسته نميشد. دروغگويي قهار بود و چنان ماهرانه دروغ به هم ميبافت كه تا مدتها همه باور ميكردند. در بارهي هر كس چيزي ميگفت. ضمن اينكه مدعي ميشد طرف را ميشناخته است چند داستان در بارهي روابط او با خودش سرهم ميكرد. دروغهايش هم بسيار حرفهاي و جالب بود.
ـ لنين؟ خدا رحمتش كند. در مسكو مرا ديد و پس از بوسيدن ديدگانم گفت: «علي را به موزه ببريد تا هر چه خواست براي خودش بردارد. خيلي گشتم. در گوشهاي از موزه يك جفت گيوهي «ههورامي» برداشتم. همه برايم كف زدند.
ـ گاگارين؟ يكبار گفت: «نبايد از واژهي ملت استفاده كنيم».
گفتم: «تو در فضا روي زمين دنبال كجا ميگشتي؟»
ـ روسيه و مسكو
ـ پس تو هم ملي هستي
و همه تشويق كردند.
ـ مارشال تيتو؟ آن سالي كه من در ورشو سخنراني ميكردم، كودكي، لباس مارشالي به تن كرده و بسيار شيرين بود.
ـ موشهدايان؟ آن پدر سگ، الان هم كمي توتون به من بدهكار است. در جادهي «گهل علي بگ»، كارگري ميكرد. يك روز گفت: «مام علي براي سيگار چه كار كنم؟» توتون و كاغذ و آتش دادم اما پس نداد. آن وقتها او را «موشه» صدا ميزديم.
ـ كور شوم. دنيا پس از اسماعيل سمكو ديگر هيچ است. هميشه ميگفت: «دايي علي». اين تفنگ برنو را از زمان او دارم.
ـ جد بزرگ من «بابك خرم ديل» (خرم دين) كرد بود. ششصد ، هفتصد يا هشتصد سال پيش حزب سوسيال دمكرات را بنيان گذارد.
ـ در تبريز لشكرچي «ستارخان» بودم. ساچمهي توپ نداشتيم. «رحمت مشدي ممدلي خان»، پنجاه عمله را مأمور كرد مواد اوليه بياورند. من هم ساچمهها را درست كردم.
ـ چهار طرف جزيرهي خارك، آب و پر از تمساح است. پاي هركس به آب بخورد طعمهي تمساح ميشود. تنها يك پل باريك، آن را به ايران متصل ميكند. ميدانيد يگانه كسي كه توانست از اين جزيره فرار كند كه بود؟ من بودم. پس از فرار، پشت يك كاميون پنهان شدم. راننده ساعاتي بعد، مرا با لباس زندان ديد و پرسيد: «اينجا چه ميكني؟» لباس شاگردي به من داد و تا شيراز رساند. از آنجا دو ماه پاي پياده آمدم تا به آبادان رسيدم و از آنجا به عراق آمدم. در قهوهخانهاي نشسته بودم كه يكي پرسيد: «اينجا چه كار ميكني؟». «ماموستا گوران» بود. به خانهاش رفتم و دو ماه آنجا زندگي كردم. . . .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(18)
دروغهاي او واقعاً سرگرمي محفل ما بود. هر زمان، از جمهوري مهاباد دروغي سرهم ميكرد ميگفت: «ههژار ميداند». مگر جرأت ميكردم انكا ركنم؟ بلافاصله با كلمهي پدر سگ كه تكيه كلام هميشگي و كنايه از احترام بود پاسخم را ميداد.
غذا ميپخت اما با ما نميخورد. يك روز براي سي نفر برنج درست كرده و نمك در آن نريخته بود. كاك احمد گفت:
ـ مام علي فكر كنم كمي بينمك باشد.
ـ احسنت. پيش خودم فكر ميكردم آيا از ميان اين جماعت، پدرسگي پيدا ميشود كه تشخيص دهد در غذا نمك نريختهام؟ تو بسيار باهوش هستي.
اما با وجود آنكه هشتاد درصد سخنانش دروغ بود، در داستانهاي كردي و حكايات كهن نيز راوي بيهمتايي بود. ضربالمثلهايي به كار ميبرد كه هرگز نشنيده بوديم. معني كردي واژگان را به خوبي ميدانست. هر بار كه ميديدم كمي در خود فرو رفته است ميگفتم: «غصه نخور، قيام كه تمام شد باهم به كوهها ميرويم و كاروان حاجيان را لخت ميكنيم». با وجود اين انسانهاي شيرين كلام و شيرين گفتار، روزهاي سخت قيام بر ما آسان ميشد.
«صلاح مهتدي» (مصطفي) اشعار فارسي زيادي از بر بود. «كاوه» هم عليرغم شجاعت بسيار، در تقليد صدا و حركت افراد بينظير بود. هر دو واقعاً انسانهاي جالبي بودند. يك روز «ملا حسن رستگار» و «ملارسول پيشنمازي» دو جوان مهاباد را كه تازه آمده بودند با خود آوردند. يكي از آنها آبلهرو و بسيار خوشمزه بود.
كمي بعد، يكي از آنها با عصبانيت گفت:
ـ قربان! ما شبانه از بيراهه با هزار جان كندن، از ميان كشتزارها گذشته و به اينجا آمدهايم و پاهايمان زخمي شده است. اين… ها مسخرهمان ميكنند.
من كه سالها از اين لهجه (فارسي آب كشيدهي به ظاهر كردي) دور بودم نميتوانستم جلوي خندهام را بگيرم. . . (در متن كردي، شيوهي اداي كلام، به زبان فارس نزديك است).
نزديك مرد «سورچي» نشسته بودم. ناگهان پرسيد:
ـ تو «خدر» را نميشناسي؟
ـ نه
ـ يعني تو «خدر» را نميشناسي؟
ـ خب نه
ـ «خدر» به سيد اهانت كرده و به هيأت گرگ درآمده بود. پس از بيست سال ده بچه زاييد كه صورتشان به شكل خدر و هيأت آنها به صورت آدم بود اما هنوز دندانهاي گرگي داشتند، در خفا حيوانات را مي دريدند و گوشت آنها را ميخوردند.
ـ ماشاءا…
همان سورچي گياهي به من داد با ساقهي بلند و برگهايي شبيه تره كه مزهي آن ترش و بسيار خوشمزه بود. گفت: «اين گياه «مام ريواس» و دافع انواع كرمهاست». گياه را براي «دكترمحمد» بردم. گفت: «غلط ميكند. هر كرمي داروي خاص خود را دارد». پس از چند روز دكتر آمد و گفت: «به خدا راست گفته است. دافع انواع كرمهاست».
«ملاباقي» غار كوچكي پيدا كرده به تنهايي در آن زندگي ميكرد. نميدانم براي انجام مأموريت به كجا رفت. دو تخته چوب در ورودي آن ستون كردم و با گياه، سقفي براي سر در آن ساختم. نامش را «كونه باقي» (سوراخ باقي) گذاشتم و بدون پرداخت يك ريال مالك آن شدم.
تا بعد ظهر كه سايه بود ميخوابيدم، مطالعه ميكردم و مينوشتم. هر روز دو آفتاب پرست به دروازهي ورودي غار نزديك ميشدند و با سر تكان دادنهاي خود، مرا دلگرم ميكردند.
يك روز دو بارزاني نزد من بودند. آفتابپرستها هم آمدند
ـ اجازه دهيد آنهارا بكشم.
ـ نه اينها دوست من هستند. نبايد كسي به آنها دست بزند.
نزد بارزانيها كشتن آفتابپرست مانند كشتن كفار است. اين هم به يك داستان كهن باز ميگرد كه هنگامي كه «ابراهيم» در آتش افتاد، آفتابپرست با هواي نفس خود، آتش را باد ميداد. فكر كنم «شيخ مارف نودي» هم آن را به شعر در آورده است.
فاسقي خه مسه دياره
دووپشك و مشك و ماره
سهرما زهله و كوللاره
يك روز به بارزاني گفتم: «اگر قيام به پايان برسد يك الاغ و دو سبد به «كويه» ميبرم و آفتابپرست ميخرم تا در بارزان، دانهاي نيم دينار بفروشم». يكي از پسران ملا مصطفي كه در كنار ما نشسته بود گفت: «تا حالا تنها يك آفتابپرست كشتهام». گفتم: «خوب شد حداقل خون از دماغ يك كافر آوردهاي».
در «كونه باقي» مشغول آماده كردن شعر « ملااحمد نعلبند» بودم كه صدايي از پشت بام آمد. فرياد زدم: «مراقب باش نيفتي». جفت پاي يك الاغ از سبزهها پايين آمد. الاغي بود كه به طمع خوردن سبزه هاي حصار كنار دروازهي غار بدانجا آمده بود. بيرون آوردن الاغ از سبزهها عرقمان را حسابي درآورد.
بعد ظهر هنگامي كه آفتاب به اين سوي كوه ميآمد من به سايهي سنگي پشت غار ميرفتم و به نوشتن و مطالعه مشغول ميشدم. يك روز صداي خشخشي از گوشهي سنگي در آن اطراف شيندم. ديدم ماري سياه است. سرم را پايين انداختم، قدري دو دل بود، اما بالاخره آمد و از كنارم گذشت. حدود يك متر دور شد و سپس دوباره از همان جايي كه آمده بود بازگشت. با مار دوست شده بودم. هر روز سرِساعت پنج دقيقه به چهار، از همان مسير ميآمد و پس از خوردن از آب يك چشمهي كوچك، به جاي خود باز ميگشت. موضوع را براي «مصطفي» تعريف كردم. يك روز نزد من آمد و باز در همان ساعت، مار براي خوردن آب بيرون آمد. مصطفي خان نامبارك، سنگريزهاي به سوي او پرتاب كرد. مار در سوراخ درخت كهنهاي قايم شد. هر چه گفتم فايده نكرد. مصطفي حتي درخت را هم آتش زد، اما مار رفته بود و ديگر هرگز باز نيامد.
تا زماني كه بارزاني در كوه «براندوست» بود اين پايگاه، ستاد فرماندهي بود و كليه ي اخبار جنگ به آنجا مخابره و دستورات نيز از همانجا صادر ميشد. مانند هميشه، يك روز صبح، ديديم بارزاني و محافظان او در مقر نيستند. جنگ در بارزان شدت گرفته و ملامصطفي مجبور شده بود خود شخصاً بدانجا برود. هر چند پايگاههاي ديگري هم در منطقه فعاليت ميكردند اما با احمد قرار گذاشتيم ما هم به «بارزان» برويم. يك روز به روستاي «خليفان» رفتم. از يك مغازه، هشت پاكت قهوه و يك قهوه جوش و مقداري ضروريات تهيه كردم. شب تمام پيشمرگان ايراني در يك غار جمع شديم كه چه كار كنيم و چگونه برويم؟ «سليمان معيني» كه نام مستعار او «فايق» بود، با دلگرمي از فداكاري سخن ميگفت:
ـ ما بايد شجاعت خود را در جنگ نشان دهيم.
احمد در گوش من گفت:
ـ فايق ميترسد. بيايد الان با سوار كردن يك بهانه، خود را گم و گور ميكند.
ـ باز هم بدبين هستي. خب بس كن.
ـ حالا ببينيم.
پس از گفتگوهاي طولاني «فايق» گفت:
ـ كاك احمد! اگر همهي ما به بارزان برويم و از مرزهاي ايران دور شويم، ديگر چه كسي دارو، غذا، قند، چاي، شكر و لباسهايي را كه برايمان ميفرستند تحويل بگيرد؟
احمد چشمكي زد.
ـ راست ميگويي. پس چه كسي اين كار را انجام دهد؟
ـ من به همراه چند برادر ديگر به «قلادزه» ميرويم و از آنجا نيز مراقب شما خواهيم بود.
احمد گفت: «فايق تو را بسيار آزمودهام. انساني به غايت ترسو و بزدل هستي. روزي كه با «عباس آقا» درگير شدم و سه نفر را دنبالم فرستاد تامرا بكشند از مهلكه گريختي. داستان آمدنت به اينجا را هم كه «مينهشهم» و «كاوه» خوب ميدانند. . . برو در «قلادزه» بنشين اما دوستان فداكار ما را با خود نبر. . .»
فايق سرش را پايين انداخت و ساكت شد. احمد و دو نفر پيشمرگ را نزد او گذاشت و برخاستيم.
ـ خداحافظ دوستان.
فايق دست در دست ما گذاشت و گفت: «تنها خدا نميميرد». (اين را هم من براي سنگ قبر محمود كاواني نوشته بودم) يعني شما به سوي مرگ ميرويد.
بعدها از«كاوه» در مورد داستان آمدن فايق پرسيدم. عين جملات كاوه را تكرار ميكنم و مسووليت صحت و سقم آنها با خودش است:
«چند نفر بوديم كه همراه فايق به سوي عراق ميآمديم. در راه قرار گذاشتيم كه اگر در طول مسير يكديگر را گم كرديم شب در فلان كوه يكديگر را ببينيم. ساعاتي بعد، با دشمن درگير شديم. يك اسب آنها را كشتيم و يك نفر هم زخمي شد اما دشمن نبودند قاچاقچي بودند. يكي از آنها فرياد زد: «ما قاچاقچي هستيم. اجازه بدهيد برويم. كاري با شما نداريم». در ساعت مقرر در كوه جمع شديم اما فايق نيامد. دراطراف، فايق را صدا ميكرديم اما كسي نبود. چند لحظه بعد، فايق از گوشهاي پرسيد:
ـ شما كه هستيد؟
ـ ما دوستان خودت هستيم. اين هم اسم رمز. چگونه صداي دوستان خود را تشخيص نميدهي؟
هر كاري كرديم فايق خود را نشان نداد. او را جا گذاشتيم. «مينهشهم» او را تهديد كرده بود:
ـ اگر بيرون نيايد او را ميكشم.
با هزار گرفتاري و بهانه و دليل و برهان، بالاخره از سوراخ بيرون خزيده بود . . .
از طرف كوههاي «براندوست»، به سوي بارزان حركت كرديم. به روستايي به نام «سوران» رسيديم و به دعوت دو پيرمرد پاسخ داديم. جوانان روستا، همگي در ميدان جنگ با دشمن بودند. تنها يك پسر از جوانان روستا به تازگي از جبهه بازگشته بود تا همسرش را به خانهي بخت ببرد. آن شب ميهمان آنها بوديم، در مراسم عروسي شركت كرديم، كمي چوپي كشيديم و بامدادان، راه خود را به سوي مقصد در پيش گرفتيم.
در مورد اسب سفيدم هم بگويم كه بالاخره پس از مدتي، دوباره پيدايش شد و بدون آنكه عاقل شود همچنان به رفتارهاي شهواني خود ادامه ميداد.(حسن برادرزادهي احمد توفيق ميگفت: اسب را به ملاباقي داده بودند تا سوار بر آن به روستاي سليمان بگ برود و پس از چهار روز بازگشت.)
شب در بيابان خوابيديم و پس از صرف صبحانه در روستاي «سليمان»، حدود بعدظهر، به خانهي ملامصطفي در «ريزان» - يا بهتر بگويم خانهي ادريس – رسيديم. اين روستا هم مانند تمام روستاهاي بارزان، روزها از ترس هواپيماي دشمن، خالي از سكنه بود. هواپيماهاي عراقي تمام روز، روستاهاي بارزان، را با بمب و موشك هدف قرار ميدادند. در اطراف روستا در كنار يك درخت پناه گرفتيم اما پشه چنان بلايي بر سرمان آورد كه نعوذبالله. كمي پهن آتش زديم تا پشهها پراكنده شدند. «احمد توفيق» و برادر زادهاش «حسن» رفتند. احمد گفت: «شما اينجا بمانيد تا من بروم و از كسي خبر بگيرم». الان برميگردم. او رفت و برنگشت. من و «مصطفي» و «خدر» هم همانجا به انتظار نشستيم. ناگهان يك پيشمرگ درشت اندام ظاهر شد:
ـ آتش ممنوع است. هواپيما شناسايي ميكند.
آتش را خاموش كرديم. پشهها دوباره هجوم آوردند.
ـ تا كور نشدهايم به داخل يكي از خانههاي خالي برويم.
ـ هواپيما بمبارانمان ميكند.
ـ به نظر من بمب از اين پشهها بهتر است. تازه احتمال خيلي كمي هم دارد كه بمب درست بر سر خانهاي كه ما آنجا هستيم فرود بيايد.
مصطفي و خدر هم آمدند. از پشت يكي از خانهها كه درِ آن بسته شده بود وارد شديم. داخل اتاق كه شديم متوجه شدم تختهي دوز بازي دارند. گفتم: «بياييد دوزبازي». صداي هواپيما هم، يك آن قطع نميشد. باد تندي ميآمد و از لولهي كوره به درون خانه تنوره ميكشيد. ناگهان باد يكي از درها را محك بست.
ـ آها به خدا بمباران كرد.
«خدر» راست ايستاد و گفت:
ـ چرا به دم رودخانه نرويم و آنجا لقمهاي غذا نخوريم؟
«مصطفي» هم كه موضوع را ميدانست گفت:
ـ كنار رودخانه پشه زياد است و هواپيماها هم ما را ميبينند.
باز هم پيچيدن صداي باد در لولهي كوره و صداي بهم كوبيده شدن در. خدر گفت:
ـ براي وضو به كنار چشمه ميروم.
رفت و تا شب برنگشت. پس از نماز عشاء، «ادريس» و پيشمرگان و «احمد توفيق» و «ملاباقي» بازگشتند. تا ساعت دو بامداد صحبت از برداشت شبانهي گندم و بمباران هواپيماها و پنهان شدن مردم روستا در روز بود. يادم ميآيد پيرمردي گفت:
«به خدا سوگند اگر كسي قلباً قيام را دوست داشته و عاشق مبارزه باشد كشاورزي او هدف آتش دشمن قرار نخواهد گرفت. . .»
تازه دراز كشيده بوديم كه ناگهان فرمان بر پا داده شد:
ـ برويد بيرون از روستا خود را پنهان كنيد.
«همراه مصطفي و ملاباقي به كنار يك كانال آمديم و دراز كشيديم. زين اسب را بالش كرده بودم. كشف تازه و بزرگي بود. نميدانم اين خانها و پادشاهها وآقايان، چگونه عقلشان نرسيده بود؟ بالش هم مانند زين است و زين هم مانند بالش. اجازه نميدهد سر يا تن به سويي خم شود. كمي برنج با خود آورده بوديم تا بخوريم. صبح كه بيدار شديم، برنج پر از مورچه شده بود. ملاباقي كاسهي برنج را روي آب گرفت و پس از آنكه آب مورچهها را برد شروع به خوردن برنج كرد. هر چه اصرار كرد ما نخورديم.
ـ بله شما نجيبزاده هستيد و مادرتان براي شما چلوخورشت كنار گذاشته است. چهار و عدهي ديگر از همان برنج خورد و هر بار هم براي نابودكردن مورچهها، كاسهي برنج را به آب مي سپرد.
ليوان چاي خوري را گم كرده بودم. بالاخره باهزار التماس، يك ليوان از ملاباقي گرفتم و مانند گلوله، آن را به سينهام آويزان كردم. با يك سوزن درشت هم قلاب ماهي درست كردم و در كنار رودخانه ماهي ميگرفتم. ملاباقي هم ماهي را بريان ميكرد سپس كتري را روي آتش ميگذاشت و چاي درست ميكرد و تا سير چاي نميشد اجازه نميداد ما چاي بخوريم. سيگار راهم كه ميپيچيد كسي جرأت نميكرد سيگار بخواهد اما با كمال ميل، كاغذ و توتون در اختيارت ميگذاشت.
سه يا چهار روز همانجا مانديم. درد بزرگ من اسب سفيد بود. او را در مزرعهاي بسته بودم و كسي هم جرأت نزديك شدن به او را نداشت. هواپيماها هم هميشه در رفت و آمد بودند. نميدانم چرا او را نميديدند تا راحتم كنند. اين روزهاي آخر كمي آرام شده بود و در طول شبانهروز، با حالتي كاملاً فيلسوفانه فكر ميكرد و با حركت سر و دم، مگس ميپراند.
شب چهارم به روستا بازگشتيم. احمد و دوستانش براي پريدن از رودخانه آماده ميشدند. بارزاني هم آنجا بود.
ـ من هم ميآيم . . .
ـ خطر دارد. خيلي سخت است. قايقها مطمئن نيستند. بايد حتماً از بارزاني كسب تكليف كنيم.
ـ حتماً ميآيم. براي تجربه هم كه شده بد نيست. اگر آب مرا با خود برد، دوست دارم خفه شوم. خيال شما راحت.
از كنار گورستان «بله» عبور كرديم. جمعيت زيادي آنجا بودند. پنج شهيد جنگ همان روز را به خاك ميسپردند. يكي از آنها «ملاشيني» قهرمان پرآوازه بود كه در «پيرس» شهيد شده بود. نماز صبح با قايق از رودخانه گذشتيم. هوا تازه روشن شده بود كه پنج جنگنده در آسمان ظاهر شدند. به محض ديدن ما دور زدند و اطراف را به بمب و موشك بستند اما سريعاً خود را به جنگل رسانديم. با اين وجود هواپيماها دستبردار نبودند. مشكل بزرگ ما پسري به نام «جميل» بود كه كاملاً ترسيده و هر لحظه به سويي ميرفت. اين عمل او سبب شده بود كه هواپيماها هر بار مكان ما را شناسايي و اقدام به موشك پراني كنند. در اين ميان، يك موشك عمل نكرده پس از كمانه كردن در ميان ما افتاد. «مام علي»، موشك را لمس كرد اما بسيار گرم بود و دستش را كشيد. از نشستن در كنار صخرهها بسيار خسته شده بودم. خودم را به رودخانه رساندم و در آب فرو رفتم. پس از شنا به كنار يك درخت توت آمدم و شروع به خوردن كردم.
غروب به محلي ديگر در كوههاي «پيرس» منتقل شديم كه «بنگهر» نام داشت. شبها وحشت ما از دشمن نبود بلكه پشهها نابودمان كرده بودند. چنان نيش تيزي داشتند كه به محض فرو كردن در پوست خون از آن بيرون ميزد. براي مقابله با پشهها به گدايي پهن افتاده بوديم. مانند شبح پدر «هاملت» به محض روشن شدن هوا، پشهها ناپديد شدند و اين بار نوبت هواپيما و بمباران و موشك باران ميرسيد. ايرانيها و تركها نيز به ياري بعث آمده بودند. دو گروه ايراني و ترك در كركوك مستقر بودند. حتي گفته ميشد برخي جنگندههاي انگليسي نيز روزها از «قبرس» به پرواز درآمده و منطقه را بمباران ميكنند. مدتي بعد راديو مسكو با انتقاد از دولت عراق و ستايش بارزاني، برنامههاي تبليغي خود را آغاز كرد:
«شوروي نميتواند جنگ ظالمانه و نابرابر عليه يك ملت را در همسايگي خود بپذيرد». چند روز نگذشت كه ايران وتركيه، دست از همكاري باعراق بعثي برداشتند.
يك روز گفتم: روسها از ما حمايت ميكنند چه خوب است.
بارزاني فرمود: «من دوستي نزديكي با آنها دارم. در ميان آنها زندگي كردهام و حتي خروشچف را هم ميشناسم. حمايت از ما به خاطر ما نيست بلكه به خاطر تيرگي روابط بعثي و شوروي و عدم خريد سلاح از آنهاست. اگر بعث از در دوستي با آنها درآيد نه ما را ميشناسند نه شيوعي را».
واقعاً همين گونه هم شد: به مجرد نزديكي«سلام عارف» و «ناصر» و در ادامه ايجاد روابط ديپلماتيك بغداد با شوروي همه چيز دگرگون شد. . . .
هشتاد هزار جاش و نيروي نظامي عراق، با مدرنترين سلاحها و پشتيباني هوايي به جنگ پانصد پيشمرگ آمده بودند. سياست دولت عراق نابودي كردستان بود. يك روز صبح «ملاحسن بارزاني» را ديدم كه به خاطر دود تفنگ و باروت و بمب، صورتش سياه و زرد شده بود. واقعاً او را نشناختم. نان بسيار كم بود و سهميهي روزانهي هر نفر دو نان بود. آب چشمه هم كه بسيار گرم بود. نان خشك را با آب چشمه ميخورديم.
پيشمرگان حدود هزار گوسفند جاشها را به غنيمت گرفتند و به بارزان آوردند. متأسفانه به علت فقدان تنظيمات و امكانات نگهداري، هر هشت نفر بايد يك گوسفند را در يك وعده ميخوردند. پس از چهار روز، دوباره نان خشك و آب چشمه خوردن از سر گرفته شد.
«مام علي» قابلمهاي داشت كه سهم غذاي خود را در آن ميريختيم و ميتوانستيم تا چند روزي بدون مشكل، از گوشتها استفاده كنيم. يك روز «قدو» كه گوشت زيادي خورده بود مريض شد هر بار كه ناله ميكرد ملاباقي سرش داد ميزد و ميگفت:
ـ فلان فلان شده كاه مال خودت نبود كاهدان كه مال خودت بود.
چاي خشك داشتيم اما دريغ از شكر و قند. ياد گرفته بوديم چاي را بدون قند و شكر بخويم. يك روز مردي بلند پايه به نام «عبدالرحمن قاضي» كه عنوان سپهبدي داشت به همراه يك پيشمرگ بارزاني نزد ما آمد:
ـ قربان ملامصطفي فرموده است به «ههژار» بگوييد «كاك عبدالرحمن» ميهمان ايشان باشد.
ـ چشم در خدمت هستيم.
يك پتوي سربازي داشتم كه برايش پهن كردم.
ـ مام علي چاي درست كن.
ليوان چاي را در مقابلش گذاردم. ابتدا تصور ميكرد شكر در آن ريختهايم. با نوشيدن اولين جرعه، آن را پس آورد.
ـ شكر ندارد.
ـ ببخشيد نداريم. ما هم همينطوري ميخوريم.
ـ نميخورم ممنون.
ـ باور بفرماييد توان ما در همين حد است. ما را ببخشيد.
روز بعد، يك كله قند آوردند كه دور آن زرد و سياه شده بود. مام علي قند شكن آورد و قندها را شكست. سپس ميان افراد تقسيم كرد و گفت: «هر كس سهم خود را در جيب بريزد». . .
موهايم خيلي بلند شده بود مصطفي و كاوه گفتند: «موهايت را خيس كن تا آن را بتراشيم».
با خود تراش به جان موهايم افتادند و از چهار جا سرم را زخمي كردند. گفتم: «شما ميخواهيد با تراشيدن موهاي من دلاكي ياد بگيريد. حالا ببينيد من چه دلاك ماهري هستم.
تقريباً ده جاي سر هر كدام را بريدم و انتقام سختي گرفتم.
يك روز طرفهاي ظهر در اطراف رودخانه گشت ميزدم. زنان درو ميكردند و به محض آمدن هواپيماها خود را پنهان ميكردند. با رفتن هواپيما دوباره كار را از سر ميگرفتند. در كنار يكي از خانهها زني را در حال درست كردن دوغ با مشك ديدم.
ـ خواهرم كله پاچه نميخواهي؟
ـ دست درد نكند ميخواهم.
ـ از همسايگان هم كسي هست بخواهد؟
ـ يكي از همسايگان كه چهار بچه هم دارد.
ـ فردا صبح زود بيا هر قدر خواستي ببر. من آن بالا هستم.
ـ تو دوغ نميخواهي؟
ـ بد نيست.
ـ پياز سبز هم دارم.
دوغ و پياز را آوردم و در كنار دوستان، لقمهاي و دوغ و پيازي و سعادتي . . .
يك روز عصر، بارزاني به همراه محافظانش آمد.
ـ ههژار چه ميخوريد؟
ـ قربان نان و دوغ و پياز
ـ وضع تو از من بهتر است چون من تنها نان و آب ميخورم.
تمام كلهپاچهها را به زن ميدادم و دوغ و پياز ميگفتم. از اين بهتر نميشد.
يك روز غروب، بارزاني صدايم كرد و گفت:
ـ ههژار برويم و قد ميبزنيم.
در حال حركت به درخت بلوط كهنسالي رسيديم كه زنبورها، كندويي بزرگ در آن درست كرده بودند. صداي پلنگي از نزديك آمد. محافظان گفتند: پلنگ است. او را بكشيم؟ بارزاني فرمود:
ـ نه جاشها موقعيت را شناسايي ميكنند.
داشتيم از ده بالا ميرفتيم كه ناگهان چهار هواپيماي جنگي به سراغ ما آمدند و بدون سلامي و كلامي، منطقه آماج تيرهاي تيربار قرار دادند. فرمود: «بنشينيد». محافظان نشستند.
فرمود:
ـ ههژار بنشين و آرام باش.
ـ تا خودت ننشيني، نمينشينم.
ـ ميگويم بنشين.
ـ به حرفت گوش نميدهم.
آتشباري هواپيماها تمام شد و برخاستيم. فرمود:
ـ ههژا ادامه بده.
ـ قربان از ترس يادم رفت.
ـ دروغ نگو اگر ترسيده بودي مينشستي. داستان را تمام كن.
روي يك قطعه سنگ نشستيم. فرمود:
ـ تو الان چه آرزويي داري؟
ـ هواپيماها به سراغم نيايند و در كنار يك سماور، دو استكان چاي قند پهلو بخورم.
ـ هواپيماها به من ربطي ندارد اما هر طور شده الان، ترتيب چاي و سماور را ميدهم.
داستان پيادهروي آن روز را تعريف كردم. «مام علي بايزيدي گهورك»، كه مردي بسيار شيرين كلام بود گفت:
ـ «ههژار» جاي كندو را نشان بده به سراغ عسلها برويم.
ـ عزيزم درهاي خطرناك است و پلنگ دارد. من كه جرأت نميكنم. اگر تو جرأت داري برو.
ـ اما اگر كمي عسل ميخورديم مغزمان دوباره به كار ميافتاد . . .
روزها به كنار «زاب بزرگ» ميرفتيم و روي يك بلندي مينشستيم صداي توپ و خمسه خمسه، از آن سوي كوههاي «پيرس» به گوش ميرسيد. صداي صفير هر گلوله توپ هجده ثانيه طول ميكشيد و اتفاقاً همهي توپها در رودخانه سقوط ميكرد. يكبار ملامصطفي مرا ديد و گفت:
ـ اگر يكبار ديگر به كنار رودخانه بروي و از اين كارها انجام دهي دستور ميدهم بازداشتت كنند. . . . ميخواهي خودت را به كشتن دهي؟
يك روز ديگر از ميان مزرعه گذشتم تا در رودخانه شنا كنم. ارتفاع گياهان بسيار بلند بود و بن زمين پيدا نبود. داخل كه رفتم ناگهان تا زانو در آب فرو رفتم. كمي از ترس دست و پا زدم اما اين بار يكسره فرو رفتم. نخير مثل اينكه دفتر عمر ما رو به پايان است. از دست و پا زدن افتادم و به هر زحمتي بود شاخهي سپيداري را كه آويزان شده بود چسپيدم. آرام آرام خود را بالا كشيدم. ده دقيقه طول كشيد تا از مرداب بيرون آمدم. چند جاي بدنم به دست و پا زدن زخمي شده بود. خود را به كنار رودخانه رساندم. سر تا پا گل و لجن بودم. خودم را لخت كردم و پس از شستن لباسها، دقايقي شنا كردم. از آب كه بيرون آمدم اين بار گرسنگي فشار آورد. خودم را به يك باغ رساندم. خيار چنبري كندم و شروع به خوردن كردم. از زهرمار هم تلختر بود. ناچار فقط به تخمهايش بسنده كردم. ناگهان صاحب باغ سر رسيد:
ـ زندگيم را ويران كرديد الان ترا هم نزد ملامصطفي ميبرم.
ـ نه الان نه. كمي نان برايم بياور. بعد هر كاري خواستي چشم.
يك قرص نان آورد. به طرفهالعيني نان را قورت دادم. كمي حالم جا آمد.
ـ برويم پيش ملامصطفي. در خدمتم.
ـ نه برو خدا نگهدارت.
هميشه گفتهام غير ممكن است انساني حتي به قدر ذرهاي از مرگ نهراسد. ترس از مرگ براي همه وجود دارد. اما گويا فرشتگان ترس، سهم ملامصطفي را فراموش كرده بودند. چيزي به نام ترس نميشناخت. از هيچ چيز نميترسيد. حالات و رفتار او در جنگ و گلولهباران، همان حالتي بود كه دراوج آرامش در خانهاش در بغداد داشت. او تنها از خدا ميترسيد و بس اما ترس از دشمن؟ هرگز. در طول. رندگيم تنها كسي بود كه مرگ را به بازي ميگرفت. شجاعت، جنگاوري، مبارزه و مقاومت او افسانهاي بود. تنها كسي كه در كنار او بوده و با او جنگيده است ميداند كه ملامصطفي كيست و بس. . .
يك روز در هنگامهي جنگهاي «نبي ده لاش»، از هر چهار سو، آتش بر سرمان ميريخت و هواپيماها نيز از آسمان، بمب و موشك فرو ميباريدند. ملامصطفي به تخته سنگي تكيه زده و سيگار ميكشيدم.
ـ ههژار! يك سال با «شيخ احمد» به شكار گراز رفته بوديم . . . .
يكي از پيشمرگان به نام «زورار» به سرعت آمد و گفت:
ـ قربان جاشها به روستاي «سهفتي» رسيدند و خانهها را آتش زدند.
ـ ههژار! «سوار آقا» از همهي ما شجاعتتر بود . . .
رگبار يك مسلسل درست بالاي سر ما روي يك تخته سنگ نشست.
ـ . . . . خلاصه سوار آقا.
ـ قربان سوار آقاي چي و شكار گراز چي؟ مگر من از ترس متوجه داستان شما ميشوم؟ الان است كه همهي ما را آتش بزنند.
ـ سوار آقا فرمود: «شكار گراز تخصص ميخواهد. . ..»
يكي از محافظان ملامصطفي به نام «حاچك» از ترس اينكه مبادا ملامصطفي كشته شود با صداي لرزان گفت:
ـ كاك ههژار! شما كاري كنيد ملامصطفي اينجا نماند.
ـ . . . سوار آقا از پشت سر يك گراز را كشت و با اين كارش . . . .
در همين هنگام، «حهمهد آقا ميرگه سوري»، با ترس و لرز فراوان نزديك شد و گفت:
ـ سهفتي در آتش سوخت. جاشها الان سر ميرسند (سهفتي هزار متر از ما دور بود).
ـ به آنها حمله كنيد . . . ههژار گوشت با من است.
ـ نخير نه والله
ـ سوار آقا يك يك گرازها را ميكشت. واقعاً شكارچي ماهري بود . . .
باور كن از هر طرف آتش و گلوله بر سر ما ميباريد اما ملامصطفي به گونهاي داستان را تعريف ميكرد كه انگار در اتاق پذيرايي نشسته است و دركمال آسودگي، ضمن نوشيدن چاي از خاطرات خود ميگويد. ملامصطفي به داستان گفتن ادامه ميداد كه ناگهان خبر رسيد جاشها «در سهفتي» به محاصره افتاده و عدهاي زيادي به هلاكت رسيدهاند.
آن روزها خوشبختي مال من بود. از روزي كه از مسكو باز گشته بودم، لحظهاي دور و بر او خالي نميشد و روزانه صد يا دويست ملاقات كننده داشت. آرزو ميكردم كه لحظهاي با او تنها باشم و با هم يك فنجان چاي با او بخوريم. . . اكنون اين فرصت دست داده بود و بسياري دور ملامصطفي را خالي كرده بودند. . . . غروب با فرو نشستن خورشيد، راديو را ميبردم، با يكديگر اخبار گوش ميكرديم و شعر و داستان ميگفتم. . . شبها گوش به زنگ راديو كردي بغداد بوديم. به مجرد آنكه «شاهين طالباني» شروع به فحش دادن به بارزاني ميكرد صداي آن را بلند ميكردم و با هم ميخنديديم.
داستان سفر خود به روسيه را تعريف كرد كه وقتي به باكو رفته است يك افسر ترك را براي مراقبت از او و نظارت بر فعاليتهايش گماشتهاند اما مدتي بعد متوجه شده است كه ترك نيست و «علي گلاويژ» است كه از سوي «رحيم قاضي» اين مأموريت به او سپرده شده است. «رحيم» به گوش «باقروف» خوانده است كه بارزاني از طريق پدر سيد عزيز (حاجي سيد عبدالله افندي) با انگليسيها روابط حسنه دارد. «باقروف»، به «ملامصطفي» سفارش كرده است كه ميتواند حزب دمكرات كردستان را در باكو تأسيس كند اما ملامصطفي به خاطر بياخلاقيهاي «رحيم»، از اين اقدام منصرف شده است. به همين خاطر «باقروف» از او رنجيده و همهي بارزانيها را به صحراي «قرهقالپاق» فرستاده و آنها را به كارگري در كلخوزها واداشته است. ملامصطفي نگفت خودش در باكو چكاره بوده است اما از ديگران شنيدم كه مدتي در يك مغازهي قصابي و مدتي بعد هم در يك كورهخانه كار كرده و سپس مجوز و بليت سفر به مسكو را از بانويي خريده خود را به پايتخت روسيه رسانده است و سپس به كرملين رفته اما اجازهي ورود داده نشده است. با افسر نگهبان كاخ كرملين درگير شده و پس از آنكه متوجه هويت او شدهاند او را با احترام راهنمايي كردهاند. پس از آن مقرر شده است ملامصطفي در مسكو اقامت كند و بارزانيها نيز يا ادامه تحصيل دهند و يا مشاغل مناسبتري به آنها داده شود. چند تن از بارزانيها به توصيهي «شيخ سليمان»، از ملامصطفي بريده و حاضر نشدهاند ادامه تحصيل بدهند. . . .
«احمد توفيق» و «كاو» در كوههاي پيرس با دشمن جنگيده بودند و ملامصطفي از شجاعت آنها به وجد آمده بود. يك روز پس از نماز مغرب گفت: «ههژار! حتي برگ درختان را هم سوزاندهاند. ممكن است از اين مهلكه جان سالم بدر نبريم».
ـ خواهش ميكنم اينگونه صحبت نكنيد فرمانده نبايد از شكست سخن بگويد. من ايمان دارم كه ما پيروز نهايي خواهيم بود. شما كه خودتان نميترسيد اما نبايد همراهان شما با شنيدن اين سخنان وحشت كنند.
ـ هر سنگ و درخت اين ديار، شاهد شجاعتهاي شيهدان راه حق و آزادي است. قدم به قدم از اين خاك، با خون شهيدي رنگين شده است. از مرگ نميترسم، ادامه ميدهيم و سرانجام پيروز خواهيم شد. . .
در ميان پيشمرگان «سوران»، هر كس قلمي در جيب داشت، لقب «استاد» را هم يدك ميكشيد. در لبنان نيز به مسافران، «استاد» ميگفتند. استاد ديگر لقبي قابل احترام نبود. يك روز در بارزان، نامهاي را كه براي بارزان ارسال شده بود ميخواندم. يكي نوشته بود: خدمتگذار شما ماموستا ركن جلال (ركن يعني استاد). معلوم بود كه به مثابه يك افسر ستاد بايد با ساير افسران فرقي داشته باشد.
ما كه در بارزان تنها با پانصد پيشمرگ در مقابل لشكر بزرگ جاش هاو ارتش عراق قرار گرفته و تحت فشار بوديم. اما از كركوك و سليمانيه و اربيل چه خبر؟
روز نهم ژوئن 1963 كه هجوم ارتش به «سپيلك» آغاز شد دولت بعث همزمان فرمان كشتار دسته جمعي كردها در كركوك و سليمانيه را صادر كرده بود. «زعيم صديق» كه در زمان قاسم، سرلشكر و فرماندهي جبههي سليمانيه بود، پس از كودتاي بعث نزد حزب آمد. حزب هم با احترام تمام با او برخورد و به سلامت به بغداد باز فرستاد. كرد بود و باز هم از اين مردانگيها. همين زعيم محترم، نزديك سليمانيه و در يك شب كه بعدها به «شب مرگ» مشهور شد دويست و هشتاد جوان كرد را اعدام و در گور دسته جمعي دفن كرد. سپس تلگرافي به بغداد ارسال و بر سطر نخست آن نوشت: «كافران را نابود كنيد».
در كركوك چندين محلهي كردنشين با بلدوزر نابود شد و رژيم به كردها اجازه نداد حتي يك شيئي كوچك از خانهها برداشته شود.
هزاران كرد كركوك آواره شدند. خبر رسيد كه سي نفر از بازداشت شدگان دوران «قاسم» كه به خاطر غايلهي كركوك بازداشت شده بودند در زندان بعث اعدام شدهاند. «جمال حيدري» يكي از آنها بود. «اعدام شيخ مارف برزنجي» و برادرش «شيخ حسين»، داغ بزرگي بر دلم نهاد. پس از آن بود كه كردها با احساس كامل تهديد، با اسلحه يا بدون اسلحه به كوهها پناه آوردند و لشكر پيشمرگان در سليمانيه و كركوك و اربيل چند برابر شدند. در محاصرهي بارزان كه واقعاً با تهديد نابودي روبرو بوديم، پيشمرگان حزب پارتي به ياري بارزان نيامدند. دولت هم در آن مقطع، كاري به كار آنها نداشت و تنها هدفي كه دنبال ميكرد نابودي بارزاني و بارزان بود.
يك بار براي ملامصطفي تعريف كردند كه پيشمرگان منطقهي اربيل با ديدن هزاران كاميون ارتش و تجهيزاتي كه براي سركوب به بارزان اعزام ميشدند بر سر ابراهيم احمد فرياد زدهاند كه: «از شرافت به دور است كه برادران ما را سركوب و ما دست روي دست بگذاريم». و ابراهيم در پاسخ گفته است: «شما نميدانيد اگر بارزاني بميرد فرماندهي يك دست ميشود، آنگاه ملامصطفي شهيد بزرگ كرد خواهد بود و عكسهايش به بهاي گزافي فروخته خواهد شد». از همان ابتداي كودتاي بعثيها كه شيوعي قتل عام شدند بسياري كه توانسته بودند از مهلكه بگريزند به كوهها پناه و ابراهيم احمد نيز آنها را خلع سلاح ميكرد. شكايت نزد بارزاني آورده شد او هم نامه مينوشت كه اسلحههايشان بازگردانده واجازه داده شود از خود دفاع كنند. نامهها بيپاسخ ماند و هيچ جوابي نميآمد. يادم ميآيد بارزاني، يك روزي به يك شيوعي گفت:
به نامههايم جوابي نميدهند. . اگر زنده بمانم اسلحههايتان را باز پس ميگيرم اما به وقت خودش. . .
از همه جا چاي و قند و ارزاق ميرسيد. به ويژه «احمد توفيق» بسيار به ما خدمت ميكرد، خود را به مرز ايران ميرسانيدو آذوقه به منطقه ميآورد. دراوايل جنگ يك روز همراه بارزاني به كنار رودخانه رفتيم. چند نفر از آقايان «پشدر»ي هم آمده بودند و نزد ملامصطفي از پيشمرگه شكايت ميكردند كه : «ما ميخواستيم در و پنجرههاي مدارس «قلادزه» را غارت كنيم اما پيشمرگان مانع شدهاند». بارزاني با عصبانيت تمام گفت:
ـ شيخ جنيد خبر دارم كه هفتهي پيش در سليمانيه به ملاقات فرماندهي نظامي دولت رفتهاي. حالا هم كه ميخواهي در و پنجرهي مدارس را بدزدي. ديگر ميخواهي چكار كني؟
شب دير هنگام بازگشيتم. براي ملامصطفي تعريف كردم: «به سلطان عبدالحميد خبر دادند كه والي بغداد، مردم را نيش ميزند. سلطان يكي از گماشتگان خود را با اين پيغام به بغداد ميفرستد كه: گر اين سخن راست بود والي راسوار بر الاغ به «باب عالي» بياور. گماشته به بغداد رسيد. والي از ماجرا خبردار و بسيار ترسيده بود. گماشته در مجلس والي نشسته بود كه ناگهان عربي از در وارد شد:
ـ جناب والي چهار ليره به يك قهوهچي بدهكارم. پول ندارم باز پس دهم. هر روز سر راهم سبز ميشود و پول ميخواهد. ژاندارمها را بفرست او را بازداشت كنند تا من پول را تهيه ميكنم و باز پس دهم. بعد او را آزاد كنيد.
والي از گماشته ميپرسد:
ـ شما چگونه قضاوت ميكنيد؟
هنگامي كه مطلب را ترجمه ميكنند گماشتهي عرب را گرفته و گردن او را گاز ميگيرد. بدون والي به باب عالي بازگشتند ماجرا را براي سلطان تعريف ميكند. هنگامي كه به جملهي بفرماييد ژاندارمها او را بازداشت كنند ميرسد سلطان به گماشته ميگويد:
ـ نيشش نزديد؟
ـ بله قربان گردن او را گاز گرفتم.
يكبار «سيد عزيز شمزيني» به همراه يك روزنامهنگار بلند بالاي ريشوي مو خرمايي كه به نظرم «دانا آدام اشميد» بود، براي بار دوم به كردستان آمد. به زبان فارسي با بارزاني سخن ميگفت. سيد عزيز با من بسيار صحبت كرد كه دست از بارزاني بردارم و نزد آنها در مكتب سياسي حزب بروم. گفتم: «من به دنبال بزرگي نيستم و به خدمتگذاري ملامصطفي افتخار ميكنم. به خدا سوگند اگر وجودم را طلا بگيريد دست از او نخواهم كشيد.
مردي به نام «حسين حاجي سورچي» كه يك جاش خطرناك بود هنگامي كه در كوههاي «براندوست» بوديم هر روز آشكارا به پادگان «خليفان» ميرفت و به همراه پسرش تيربار و تفنگ براي جنگ عليه ما ميآورد. از مقابل ديدگان ما ميگذشت و دستور هم اين بود كه كسي كاري با او نداشته باشد. مدتي بعد، به همراه پسرش بازداشت شد. يك روز كه با ملامصطفي تنها بوديم عرض كردم:
ـ قربان ببخشيد بيادبي ميكنم. شما مانند صلاحالدين ايوبي و بزرگان قدما رفتار ميكنيد. امروز ديگر آن دوران گذشته است. شما «شيخ سورچي» را كه سرسختترين دشمن شماست بازداشت ميكنيد و پس از مدتي، با احترام به خانه ميفرستيد. اگر من جاي شما بودم تا مقداري طلا و اسلحه از او نميگرفتم ول كن نبودم. «حسين حاجي» هم كه گفته ميشود تاكنون دوازده بارزاني را كشته است در زندان شما با پلوومرغ پذيرايي ميشود. اگر فردا او را هم آزاد كنيد از اين كه هست هارتر ميشود. . .
هر سرباز عربي كه بازداشت ميشد پس از خلع سلاح، با احترام روانهي شهر و ديار خود ميشد. اما من «بيجان» و «حادي» را مأمور كرده بودم كه جيب آنها را بازرسي و بدون آنكه به بارزاني بگويند سيگارهايشان را براي من بياورند.
به «ملاباقي» مأموريت داده شد به «بالهكايهتي» برود. گفت: «كسي جرأت ندارد به اسبت نزديك شود.آن را به من بده تا به كوهستان ببرم و حسابي پروار كنم». اسب را با خود برد. اواخر پاييز ملاباقي را ديدم. گفت: «اسبت را به پنج كله قند فروختم و قندها را هم با چاي خوردم».
ـ زهر مارت شود.
جماعتي از آقايان «دهوك» به «بارزان» آمده بودند. «بارزاني» فرمود: «با آنها و مراقبشان باش. مبادا با يكديگر درگير شوند، به ويژه مواظب «تحسين يزيدي» باش هر چند جاش است و از دولت حقوق ميگيرد».
ناهار، خوراك گوشت داشتيم. سفرهاي بزرگ پهن شد. بارزاني به تخته سنگي تكيه زده بود. آقايان دور سفره جمع شده شروع به خوردن غذا كردند. يك مار دراز در حدود يك متر از وسط سفره گذشت و به طرف بارزاني رفت. تمام آقايان فرار كردند. گفتم: «قربان مار را بگيرم و بكشم؟» فرمود: «نه». مار از كنار بارزاني گذشت و به سوراخي در پشت تخته سنگ خزيد. ملامصطفي فرمود: «برگرديد ناهار سرد ميشود». و جماعت با شرم تمام بازگشتند. . . .
اين را هم توضيح دهم كه در منطقهي بارزان جداي از «كورهمار»، كه يك مار كله مثلثي با دم بسيار باريك و نيش سمي است، هيچ مار ديگري را نميكشند. در اين ميان، مارسياه همچون گربه در خانهها پرسه ميزند و دايم در حال شكار موش است. كبك را هم با اسلحه شكار نميكنند چون كبك از انسان نميترسد. در مورد مارگيري خودم هم همانطور كه گفتم در دوران كودكي ياد گرفته بودم كه گردن مار، به اندازهي چهار انگشت بسيار سفت و استخواني است و در صورتي كه بتواني با دست اين نقطه از بدنش را بگيري ديگر نميتواند روي گردن چرخيده و جايي را نيش بزند.
بعدازظهر به همراه آقايان و همراهان، سواره و پياده به سوي كوههاي «پيرس» حركت كرديم. شب در دامنهي كوه اتراق كرديم. چند چاه آب كم عمق كوهستاني آنجا بود كه براي خوردن آب و شستن دست و صورت از آن استفاده ميكرديم.
پس از برآمدن خورشيد، از كوه بالا رفتيم. راهي بسيار سخت و دشوار بود. در بعضي جاها، استرها به سختي راه خود را ميگشودند. حدود سه ساعت طول كشيد تا به نوك قله رسيديم. آقايان گفتند: «چشم انتظار تو بوديم كه از استر پياده شوي و ما هم به دنبال تو نفسي تازه كنيم. خوب شد جان به سلامت در برديم». گفتم: «باور كنيد من هم به انتظار پياده شدن شما بودم اما گفتم اگر من زودتر پياده شوم ميگوييد شهري و ترسو است و مسخرهام ميكنيد».
يادم نميآيد چند شب در راه بوديم. يك روز صبح به روستاي «نهسري» در كنار دهات «رهبهتكي» رسيديم كه ملك «حاجي مهلو»، «حاجي غازي» و «عبدالواحد خاني» بود. تا بعدظهر آنجا مانديم و سپس دوباره به راه افتاديم. يكي از پيشمرگان در راه مرتباً نگاهم ميكرد. انگار ميخواست چيزي بگويد:
كمي دست دست كردم تا آقايان جلوتر بروند:
ـ كاري داشتي؟
ـ ديدم داري قند در دهان ميگذاري و چاي را دنبال آن مينوشي. به خاطر خدا جلوي مردم اين كار را نكن كه ياد بگيرند.
در «كويه» يك خياط، پيراهني از فاستوني افسري برايم دوخته بود. در مسير، زياد عرق ميكرديم و گرد و غبار هم روي لباسها مينشست اما جنس پارچهي اين لباس طوري بود كه با هر بار شستن در آب، بدون صابون، تميز و تا تني به آب ميزدم خشك ميشد. فكر كنم نه روز طول كشيد تا به «خوركي» در حومهي «دهوك» رسيديم. از هفت بمب كه به روستا پرتاب شده بود پنج بمب منفجر و تمامي روستا را ويران كرده بود. روستا خالي از سكنه بود. آقايان در يكي از حياطهاي مخروبه كه ايواني داشت به استراحت پرداختند. از روستا بيرون آمدم و حدود بيست دقيقه راه رفتم تا به يك چشمه و گلزار رسيدم. درختان سپيدار، سر به فلك كشيده بودند. چند درخت انجير هم در گوشهاي خودنمايي ميكرد. جاي خواب خودم را پيدا كرده بودم. به روستا بازگشتم، كهنه حصيري از يكي از خانهها برداشتم و با چند پيشمرگ، به بهشت زميني خودم رفتم. شبها تا دير وقت؛ با دوستان گپ ميزديم و هنگام خواب، حصير را پهن و زير يك درخت انجير ميخوابيدم. صبحها كه از خواب بيدار ميشدم يك دنيا انجير زرد رنگ و رسيده، چشمك ميزدند. سير ميخوردم و سپس براي شستن دست و صورت، به كنار چشمه ميرفتم. يك روز صبح با صداي سوت يك چوپان از خواب بيدار شدم كه گوسفندان را براي خوردن آب به كنار چشمه آورده بود.
ـ هو كاكي شوان! شير نداري در عوض انجير ببري؟
ـ شير دارم اما ظرف براي دوشيدن نه.
به سرعت به روستا بازگشتم و در ميان ويرانهها، يك كتري با روكش سرخ رنگ پيدا كردم. چوپان به محض ديدن كتري خوشحال شد، آن را پُر از شير كرد و آن روز، صبحانه، شير داغ و انجير خورديم. قيصر روم هم به اندازهي ما خوشبخت نبود.
پسري شانزده ساله به نام «ملاعزيز دهوكي» كه پدرش ساعت ساز بود، از ترس فرار كرده و در اين سفر همراه من بود.
ملامصطفي مردي بسيار وفادار بود اگر چه به خاطر از قبل اين وفاداري، آسيبهاي بسياري هم ديده بود، اما هرگز دست از وفا برنداشت. مردي به نام «طاهر حسن» در سال 1945 در روستاي «بله» به اتهام همكاري با بارزاني اعدام شده و بارزاني هم به پاس قدرداني از «طاهر» برادر او «هاشم حسن عقراوي» را گرامي ميداشت. از «هاشم» هم نامردتر و بيناموستر در ميان عرب و عجم نميتوانستي يافت. چند بار ميدان جنگ را ترك كرد، چند بار از قيام دزدي كرد و هربار از سوي بارزاني بخشوده شد، تا اينكه جاش پليدي از آب درآمد و اكنون كه اين مطالب را مينويسم رئيس حزب دمكرات كردستان وابسته به بعثيها است.
«عبدالعزيز حاجي مهلو»، كه دوست بارزاني ها بود توسط خاندان «شيخ برنيكان»، به خاطر يك تهمت اخلاقي كشته شد. «بارزاني» منطقهي وسيعي را در اختيار خانوادهي «عبدالعزيز» گذاشت و به انتقام او روستاي «شيخ برنيكان» را سوزاند و ساكنان آن را آواره كرد. «غازي حاجي مهلو»، جواني بسيار شجاع و بيباك بود اما برادر بزرگش «عبدالواحد» چند بار خود را به دشمن فروخته و بازگشته بود و در ميان مردم شايع بود كه مفعول هم هست.
چندين پسر عمو و فاميل ديگر هم داشتند كه زياد به دل نميچسپيدند. با وجود آنكه از اراضي حدود نود روستا ماليات ميگرفتند اما نه به پيشمرگان نان ميدادند و نه احترامي براي قيام قايل بودند. مجلس شبانهي آنها نيز مجلس گفتگو دربارهي فلان جاش و دارايي او بود: «شنيدهام فلان جاش يكجا دوازده پيراهن را خريده و بهمان جاش فلان اتومبيل دارد».
يك شب گفتم:
ـ شما دهاتي هستيد و از زندگي شهري و چگونه پول در آوردن زياد خبر نداريد. يك مرد كابارهدار در بغداد، پانزد زن جنده در اختيار دارد و به واسطهي اجاره دادن آنها ده ميليون دلار پول به هم زده و چندين خانهي مجلل دارد. چرا به كارهاي اينچنين سودآور روي نميآوريد؟
ـ سيدا ههژار! اين كار بيشرفي محض است. چگونه ميتوان چنين كاري كرد؟
ـ زن خودفروش، بسيار باشرفتر از كسي است كه ملت و همميهنان خود را ميفروشد. . .
«غازي» برخي اوقات پيشمرگان را چوب كاري ميكرد اما من اجازه نميدادم. فكر ميكردم از دست من بسيار عصباني است اما به خاطر بارزاني جرأت برخورد و احياناً مقاومت نداشت. عشيرت «غازي» (مزوري) از تمام عشاير كرد شجاعتر، جنگاورتر، و با شرفتر بودند اما متأسفانه با وجود پيشمرگ خوب، آقايان و مالكين، بسيار بيلياقت بودند. چند نفر از پيشمرگان، اخبار آقايان و خوانها را برايم ميآوردند. يك جاسوس دولت به نام «ساقي» بازداشت شده بود. يك شب خبر آوردند كه فرار كرده است. از طريق مخبرها فهميدم كه «غازي» او را در ازاي پرداخت دو هزار دينار آزاد كرده است. چند گزارش در مورد رفتار آقايان خوانها براي بارزاني فرستادم و از او خواستم نسبت به تنبيه آنها اقدام كند اما بارزاني پاسخ داد:
«آنجا بمان و از نزديك شاهد اوضاع باش».
بيست و هفت هزار دلار پول آورده و به «تحسين يزيدي» – «مير ايزديها»– اطلاع دادم كه دلارها را بايد با دينار عوض كند(تحسين در ظاهر جاش، دولت اما در واقع دوست ما بود) خبر داد كه هر دلار را دويست و هفتادو دو فلس عوض ميكنند. سپس خبر ديگري فرستاد كه اين مقدار به دويست و شصت فلس كاهش يافته است. گفتم: «پولها را عوض كن». بايد خودم هم براي تحويل پولها و حساب كتاب ميرفتم.
يك روز با پيشمرگها به سوي دشت حركت كرديم. هوا بسيار گرم بود. در كنار رودخانه از يكديگر جدا شديم و هر يك مشغول شنا شديم. كمي از هم دور شده بوديم. چند لحظه بعد ديدم كه پيشمرگان «مزوري» دست بر روي ماشههاي تفنگ، اين سو و آن سو ميدوند. از گوشهاي فرياد زدم:
ـ خبري شده است؟
ـ فكر كرديم شما را دزديدهاند. داريم دنبال شما ميگرديم.
ـ الان لباس ميپوشم و ميآيم.
بايد نصف شب به خانهي تحسين ميرفتيم چون تا آن ساعت دو افسر عراقي، ميهمان او بودند. به خانهي مير ايزديان رفتيم. مرغ سرخ كرده روي سفره ريخته بود. گفتم:
«ميرم تو كه له ناعيلاجي بووبه فورسان «نا، ئهزبوومه جهحش مهبيژه فوريسان». مردي براي او كار ميكرد كه نامش «علي چوقي» بود و به خاطر اضافه حقوقي كه در بغداد براي او گرفته بودم خاطرم را ميگرفت. هوادار حزب هم بود. كنارم آمد و گفت:
ـ تو سيگاري هستي، از آقا سيگار بخواه و كاري نداشته باش.
پس از چند لحظه گفتم:
ـ كاك علي يك پاكت سيگار بياور.
بلند شد و دو پاكت سيگار «گريفن اي» برايم آورد:
ـ مال جاشهاي پدر سگ را اين طوري بايد خورد.
با «تحسين» حساب و كتاب كرديم. گفت:
ـ دلارها را از قرار دويست و شصت فلس عوض كردم. از جيب خودم هم سيصد دينار به قيام كمك ميكنم.
ـ ببين دوست عزيز! يك دهاتي به شهر رفت و در بازار دوشاب خواست. يك كفاش مقداري آب و شكر در يك لنگه كفش ريخت و به دهاتي داد. دهاتي هم نان را در آن تريدكرد و تا ته خورد. بعد به كفاش گفت: «فكر نكني دهاتي هستم و نميفهمم دوشابت كيفيت نداشت».
ملامصطفي به من گفته است نبايد تو را رنجانيد. چندين بار اهالي عشيرت «زيدكي» از بارزاني درخواست كردهاند اجازه دهد تو را گوشمالي سختي بدهند اما من اجازه ندادهام. تو دلارها را از قرار دويست و هفتاد و دو فلس معاوضه كردهاي. از نرخ بازار خبر دارم. باپولي كه هديه ميدهي سيصد و بيست و چهار دينار ديگر بدهكاري. بعداً نگويي ههژار را فريب دادم. تحسين به مجرد شنيدن نام «زيدكي» رنگ از رخسارش پريد. ميدانست چه جماعت خطرناكي هستند:
ـ به خدا «زيدكي» خطرناك هستند. هر چه بگويي انجام ميدهم. به آنها زياد نزديك نشو. پنجاه بار گندم، دوازده حلب روغن و چندين بار عدس هم پيشكش ميكنم.
ـ دستت درد نكند. حالا شد.
فاصلهي روستاي «بالهته» از محل اتراق ما چهل و پنج دقيقه بود. «عبدالرحمن قاضي»، «مهندس رشاد بالته»، «ناجي بالهته»، دكتراي آزمايشگاه و «مهندس حافظ مصطفي» آنجا زندگي ميكردند. شبها پس از آنكه چرخي ميزدم به سراغ آنها رفته تا ديروقت مشغول گفتگو ميشديم. طوري عادت كرده بودند كه شبها جاي من را هم ميانداختند تا اگر دير به سراغ آنها رفتم، شب را هم همانجا بخوابم.
يك شب از خواب بيدار شدم و مردي بلند بالا را در حالي كه اسلحهاي به دوش داشت ديدم:
ـ كه هستي؟
ـ من غلام، من جاش هستم.
ـ اين چه حرفي است؟ بيا جلو ببينم.
دوستان گفتند: «بله او جاش ايزدي و مرد خوبي است. هر چه بخواهيم از «موصل» برايمان ميآورد». وضعيت كفشهايمان بسيار نامناسب بود به طوري كه پاشنههايم زخمي شده بود. گفتم:
ـ كاك جاش! يك دست لباس كردي چقدر قيمت دارد؟
ـ چهار دينار.
ـ يك جفت كفش ورزشي چه؟
ـ يك دينار
ـ بيا اين پنج دينار را بگير و اين دو را برايم تهيه كن.
چهار روز بعد لباس كردي و يك دينار پول را وسيلهي يك پيك فرستاده و پيغام داده بود:
ـ نتوانستم كفشها را تهيه كنم. دستور آمده است امشب بايد براي درگيري با شما حركت كنيم. نتوانستم برگردم. مرا ببخشيد.
جاشي به اين خوبي و امانتداري نديده بودم.
خبر رسيد كه چند ستون دولت به همراه عدهي زيادي جاش قرار است از چند محور حمله كنند. خبر بايد به سرعت به تمام مقرها ميرسيد. قرار شد اين خبر را من به پايگاه «القوش» برسانم. سرشب، به همراه دو پيشمرگ، سوار بر استر حركت كرديم. صبح زود به مقر رسيديم. به استقبال آمدند. هنوز پياده نشده بوديم كه چهار بمب افكن سر رسيدند. هشت بمب به سوي ما پرتاب كردند اما كسي زخمي نشد. پيشواز تمام عياري بود.
به درون سنگر رفتيم. گفتند: «خوب شد امروز آمدي. ديشب به سراغ جاشها رفتيم و شانزده گوسفند چاق و بيست و هفت قبضه اسلحه با خود غنيمت آورديم. امروز ناهار شاهانهاي داريم».
جاي شما خالي واقعاً غذاي شاهانهاي خورديم.
يك شب دشمن از طرف «چهمانكي» يورش برده بودند. متأسفانه پيشمرگان نگهبان خوابيده و غافلگير شده بودند. يك پيشمرگ به نام «بحري» متوجه حضور دشمن شده شروع به تيراندازي كرد. خوشبختانه پس از دو ساعت نبرد، دشمن مجبور به عقبنشيني شد. «بحري» را زخمي به «خوركي» آوردند. سر و سينه و رانش بانداژ شده بود. يك نفر گفت:
ـ شايد جان سالم به در نبرد.
ـ فداي خاك كردستان. ضربهي بزرگي به دشمن زديم. فداي خاك كردستان. ...
يك روز چند پيشمرگه دور يكديگر جمع شده با هم حرف ميزدند. يكي از آنها بلند شد و گفت:
ـ سيدا ههژار خداحافظ. من ديگر پيشمرگه نيستم.
ـ چرا؟ چه كسي تو را رنجانده است؟
ـ سيدا اينها در مورد شهيد حرف ميزنند. نام من «قرياقوس دنخه» است. آخر پيشوند شهيد به نام من ميخورد؟ چگونه قبول كنم روي سنگ قبرم بنويسند: «شهيد قرياقوس دنخه».
ـ نرو دوست من! لعنت بر پدر آن كس كه به نام شهيد اشاره كند.
روستايي در نزديكي «دهوك» به نام «سپيندار» هست كه اهالي آن به بيعقلي و سفاهت شهرهاند. در مورد آنها تعريف ميكنند كه يك روز خبر آوردند پسركي را زنبور نيش زده است. پدر او اسلحه كشيده و گفته است: زنبور چگونه جسارت كرده پسر من را نيش بزند؟»
سپس به شكار زنبور رفتهاند. اتفاقاً زنبور روي بيني يكي از آنها نشسته است. او هم به سايرين اشاره كرده است: «اينجاست روي نوك بيني من. تا نرفته است او را بكشيد».
يك نفر از اهالي «سپينداره» كه توتون همراه داشته است يك روز پيش از طلوع آفتاب، تعداد زيادي جاش و ارتش ميبيند كه به سوي منطقه در حركت هستند:
ـ خوش آمديد قدمتان روي چشم.
سپس با تفنگ به طرف قله دويده آنجا موضع ميگيرد. نه نفر از سربازان و جاشها را كشته و آنها را وادار به عقبنشيني ميكند. سپس دوباره به همان محل پيشين كه ابتدا جاشها را ديده بود باز ميگردد.
يك ستون سرباز با پشتيباني سه تانك به روستاي «سپينداره» يورش ميبرند اما مردم روستا با داس و خنجر و اسلحهي شكاري به استقبال دشمن ميروند. يكي از تانكها در گودالي گرفتار ميشود و مردم خشمگين تانك را آتش ميزنند. اما دو تانك ديگر موفق به فرار ميشوند. در آن نبرد نابرابر ، سه از نفر اهالي سپينداره شهيد و دوازده جاش و سرباز به هلاكت ميرسند. سپس مراسم جشن و پايكوبي برگزار ميكنند.
جنگ در تمام مناطق درگيري، مغلوبه شده بود. روزها نميتوانستيم جايي برويم. اگر در «خوركي»، كاري داشتم شب ميرفتم و بعد از نيمه شب، «به بالهته»، باز ميگشتم. برخي روزها به محض خورنشست، به همراه دوستان و چند نفر از پيشمرگان به يك انارستان پناه برده و آنجا شام ميخورديم. يك حلبي نفت را صاف كرده به عنوان ميزتحرير از آن استفاده و خبرنامه و اعلاميه مينوشتيم.
يك روز صبح «حافظ مصطفي» بعد از طلوع آفتاب بيدار شده و از ده به طرف ما ميآمد. ناگهان دو هواپيماي ميگ كه در حال گشت بودند او را ديدند و براي هدف قرار دادن او دور زدند. «حافظ» در پناه يك قطعه سنگ نشست و از ديدگان خلبانان پنهان ماند. هواپيماها پس از چند بار چرخيدن در آسمان منطقه، نااميد از يافتن هدف بازگشتند. حافظ ميگفت:
ـ خيلي ترسيده بودم. با خود ميگفتم: «بياييد بزنيد و خلاصم كنيد».
اهالي «بالهته»، همگي از اقوام دوستان من بودند. اكثر اوقات به خانههايشان دعوت ميشديم و عصرانه، خيار و گوجهفرنگي ميخورديم. يك شب گفتند: مهندسها با شما كار مهمي دارند. نزد آنها رفتم. در يك اتاق خود را حبس كرده و بساط عرق به همراه مزهي خيارچنبر پهن كرده بودند. تا مدتها به اين موضوع ميخنديديم.
قرار شد سفري به «لالهش» كعبهي ايزديان داشته باشيم. «عبدالرحمن قاضي» پيشاپيش حركت كرد. از بيراهه و از كنار گياهان خاردار گذشتيم. تمام پايمان زخمي شده بود. سپس به كوه زديم. پيشقراول، يك افسر عالي رتبهي ارتش و بسيار ورزيده بود و مرتباً دستور ميداد: «عقب نيفتيد». من و حافظ، تنبلترين پيشمرگان روي زمين بوديم. دعا ميكرديم هواپيماي ارتش بيايند و مجبور شويم بنشينيم. براي نخستين بار دعاي ما مستجاب شد. پيشقراول فرمان داد:
ـ بنشينيد هواپيما آمد.
ـ آخيش.
ـ بلند شويد هواپيما رفت.
از كوه بالا رفتيم و سپس به يك سراشيبي بسيار تند رسيديم. «كاك عبدالرحمن» كه راديوي مرا با خود ميبرد از سراشيبي لغزيد و پس از چند متر كله معلق زدن، روي زمين افتاد. من بدون آنكه به «كاك عبدالرحمن» فكر كنم، آهي كشيدم:
ـ اي خدا راديويم شكست.
ـ فلان فلان شده من دارم ميميرم او ميگويد راديويم خراب شد.
به دشت رسيديم. «لالهش» از دور پيدا بود.
ملاي جزيري ميفرمايد:
دل گه شتهمه ژديري، ناچم كهنشتهيي قهت
ميحرابي وي به من را وهردا بچينه لالهش
در كتابهاي تذكره به ويژه در تذكرهالاولياء عطار از «عدي بن مسافر» نام برده شده كه از دوستان نزديك «غوث گيلاني» (قه) بوده است.
«عدي» پس از آنكه از ترك دنيا كرده و به عبادت در كوه «حكاري» روي آورده است مريدان بسيار پيدا كرده و سرانجام اين انديشه را ترويج نموده است كه خدا همه رحمت است و رحمت و عذاب با يكديگر جمع نميشوند. به همين خاطر حتي شيطان را نيز لعنت نكردهاند چون بر اين باورند كه ابليس نيز ارادهي خداوند و به زبان امروزي يك تاكتيك ويژه است. از اين نگاه منصور حلاج ، جنيد بغدادي، شبلي و بسياري ديگر از هواخواهان اين انديشه بودهاند. حتي احمد خاني هم در«مهم و زين» براي شيطان عذر آورده و از او جانبداري ميكند. خاني ميگويد: «خدايا! شيطان تنها به خاطر آنكه بر آدم سجده نبرد و گفت: جز تو بر كس ديگري سجده نخواهم برد، مورد لعنت قرار گرفت. . . آخر چرا؟ . ...»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(19)
پس از مرگ شيخ عدي چندين خليفهي او اين انديشه را تبليغ و به ارشاد ادامه دادهاند. مريدان ناآگاه و بيسواد، كمكم كار را به جايي رساندهاند كه شيطان دوست نزديك خدا است و او را «ملك طاووس»نام نهادهاند.
پس از آن همسايگان مسلمان، آنها را كافر ناميده و قتل عام كردهاند يا سلاطين عثماني براي موفقيت در سياست كردي كردن جنگ، كردهاي ديگر را به جان آنها انداختهاند. كار به جايي رسيده است كه ايزديها از مسلمانان متنفر و كردهاي مسلمان نيز آنها را به عنوان كردهاي كافر، آزار واذيت كردهاند و آنها را به خاطر رفتارهاي كفرآميزشان يزيد و يزيدي نام گذاردهاند، اگر چه خود ميگويند ايزدي نه يزيدي به معناي «خدايي» هستند. كتابهاي بسيار در مورد آنها نوشته و داستانهاي زيادي دربارهي آنها گفته شده است اما بسياري از آنها تنها ساختهي ذهن نويسندگان و راويان آنها – و نه واقعيت وجود ايزديها- است. عدهاي ميگويند اينها اخلاف زرتشتيان هستند و عدهاي ديگر آنها را از اسلاف ميترائيستها ميدانند. . . اما تا آنجايي كه من ديدم و شناختم ايزديها، شاخهاي از مسلمانان هستند كه بدعت گذار انديشهاي نوين بوده و به مانند هزاران شاخهاي كه از اسلام جدا شده است، آميزهاي از دين اسلام و برخي باورهاي كهن كردي هستند. ...
درهاي كه محل خانقاه شيخ عدي بوده «لالهش» و چون مبارك و مقدس است كسي در آن شكار نميكند يا سبزهاي از زمين برنميكند. تمامي اراضي پر از سبزه و به واقع، بهشت روي زمين است. مردان آييني ايزديها كه سواد خواندن و نوشتن ندارند – جداي از بابا شيخ رئيس اعظم كه در شهر «شيخان» زندگي ميكند و سالي چند ماه به لالهش ميآيد- همگي در لالهش اقامت گزيده و تارك دنيا شدهاند. مسير لالهش و مرقد شيخ عدي كه ايزديها «شيخ هادي» مينامندش در انتهاي مسير صاف شده و ميتوان با با پاي پياده هم عبور كرد. من به محض رسيدن به آنجا به خاطر آنكه پاهايم استراحتي كند كفشها را از پا درآوردم و با پاي برهنه ادامه دادم. از يك پل سيماني گذشتيم كه رود كوچكي از زير آن ميگذشت. به مجرد رسيدن به آبادي، «فقيرشهمو» كه يكي از مردان بزرگ آئيني بود به همراه بيست سي نفر ديگر به استقبال ما آمدند. گفتيم حتماً ژنرال عبدالرحمن قاضي را شناختهاند كه اينگونه به پذيره آمدهاند. اما اينگونه نبود، آنها به استقبال من آمده بودند.
به همراهان خوشامدي ساده گفتند اما همه به سراغ من آمده شروع به روبوسي كردند.
ـ قدمت روي چشم، قدمت روي سر. . .
شگفت زده شده بودم. واقعاً چه خبر بود؟
از جلو حركت كرديم و به سرسرا رفتيم. هر كس از تنباكوي خود سيگاري برايم پيچيد و تا يك چاي براي دوستان ميآوردند چند چاي در مقابل من ميگذاردند. سيدا ههژار ، سيداي عزيز، يك دم قطع نميشد.
ـ فقير شهمو، امروز به زيارت آمدهايم و برميگرديم.
ـ اين چه حرفي است؟ سوگند به «ابوالقاسم» و «شيخ شرفالدين» و مرقد مقدس «شيخ هادي»، سه روز بايد ميهمان باشيد.
پس از ناهار به ديدن آب زمزم رفتيم كه حوضي سرپوشيده است و سكويي حصير پوش، دور تا دور آن را دربر گرفته است. سرچشمهي آب، چشمهاي در قسمت بالايي حوض است كه قابل دسترسي نيست. آب از چشمه به طرف حوض ميآيد و در آن جمع ميشود. اين مكان، محل عقد دختران و پسراني است كه براي آغاز زندگي مشترك بايد به سفر حج لالهش آمده و در آنجا با ريختن آب چشمه توسط «فقير شهمو»، «بابي چاويش» يا «بابا شيخ» بر دستان زوجين، آنها را به عقد نكاح يكديگر در آورند.
ـ فقير شهمو آب زمزم يعني چه؟
ـ سرچشمهي اين آب همان آب زمزم مسلمانان در مكه است.
ـ چه حرفها؟ آب زمزم مكه شور و تلخ است. چنين امكاني محتمل نيست.
ـ اينطور نفرماييد. اينگونه نيست.
به همراه «فقير شهمو» به زيارت مرقد «شيخ هادي» رفتيم. از حياطي گذشتيم. درگاه مرقد بزرگ از جنس چوب و به رنگ سفيد بود. تصوير يك مار سياه روي درگاه كشيده شده بود. از يك دالان گذشتيم. در سمت چپ درگاه، مرقد شيخ قرار داشت. ظاهر آن كاملاً شبيه به ظاهر مسجد و آثار محراب آن هنوز باقي بود. ضريح روي قبر، يك صندوق بسيار بزرگ چوبي است. فقيرها ضريح را بوسيدند و ما هم تبعيت كرديم. پس از آن، چهار گوشهي ضريح را بوسيديم. «فقير شهمو» براي ما و بارزاني و قيام ملت كرد آرزوي پيروزي و سرافرازي كرد.
از مردم شينده بودم يا جايي خوانده بودم كه در يك شب خاص از سال، «ملك طاووس» از پشت يك پرده با «بابا شيخ» گفتگو ميكند. اطراف را كه نگاه كردم يك پردهي قرمز رنگ ديدم كه در گوشهاي از مسجد و در برابر درگاه، آويزان شده است. پرسيدم: «اين را هم زيارت كنم؟» فقير گفت: «نه كسي نبايد به اين پرده دست بزند». هنگام بازگشت، به تعارف فقير را پيش انداختم و در فرصتي مناسب، پشت پرده را نگاه كردم. تنها يك صندوقچه در آنجا بود ملك طاووس را هم نديدم.
به چند زيارتگاه ديگر هم رفتيم. يك درخت توت ديدم كه بايد ميبوسيدم. درختي بسيار بزرگ بود اما ساقههاي آن در جايي كه بايد زيارت ميكرديم بسيار نازك شده بود. چند نهال ديگر در كنار آن كاشته شده بود كه در واقع، خليفهي درخت اصلي بودند. يك قطعه سنگ را هم زيارت كرديم كه گويا «شيخ هادي» بر روي آن مينشسته و تمام پرندگان به زيارت او آمدهاند.
آن روز را تماماً به زيارت گذرانديم. روز دوم نيز ناهار را در كنار آب زمزم كه مكاني بسيار با صفا و خنك بود صرف كرديم. اين را هم فراموش نكنم كه غذاي ايدهآل در منطقهي بادينان و جزير، بلغور و گوشت است و كسي برنج نميخورد. «ژنرال قاضي» در محفل خصوصي خودمان گفت: من هيچكدام از زيارتگاهها را به دل نبوسيدم اما نميتوانستم از زيارت آنها نيز خودداري كنم.
گفتم: «قربان مثل اينكه شما منافقيد. من از ته دل زيارت كردم و بوسيدم و اتفاقي هم نيفتاد». طرفهاي عصر، من و حافظ و قاضي به دنبال «فقير شهمو» به راه افتاديم و به دامنهي كوه پشت مرقد رفتيم. هنگامي كه براي استراحت در سايهي درختي توقف كرديم گفتم: «فقيرشهمو» ميخواهم سؤالي بپرسم: اين همه علم در سينهي جناب باباشيخ و شما هست. حيف نيست شما بميريد و اين همه دانش را با خود به گور ببريد؟
حافظ كه از اين سخن خندهاش گرفته بود به بهانهي كشيدن سيگار، از جمع ما جدا شد.
ـ راست ميگويي، اما انسانهاي ناپاك، همهي اصول را بر هم زدهاند. مردي به نام «ملاخليل» در «شيخان» است. نامرد چند سال دوست باباشيخ بوده اما كتابي در بارهي ايزديها نوشته كه همه، دروغ و بهتان و كفر است.
ـ يعني مرا هم قبول نداري؟
ـ چرا همه شما را باور داريم. دوستان ما در جزير هميشه از بزرگي شما ياد كردهاند. وقتي كه به استقبال آمديم شما را از دور ديديم. تو بيش از همه كس، قوانين ايزدي را رعايت كردي. كفشها را از پا در آوردي و با پاي برهنه آمدي. فهميديم كه تو از خودمان هستي. به همين خاطر به پذيرهات آمديم.
ـ بله از خودتان هستم و سواد هم دارم اما از «ئولي» (يعني دين) چيزي نميدانم. ميخواهم چند سئوال بپرسم. هيچكدام را از جوابها را هم نخواهم نوشت.
ـ چشم بفرماييد.
ـ داستان اين كفش در آوردن و برهنهپاي آمدن چيست؟
ـ مردي بود به نام «موسي». او را ميشناسي؟
ـ بله خوب ميشناسم.
ـ روزي موسي از يارانش پرسيد: «ميخواهم بدانم چقدر عمر ميكنم و تا چند سال ديگر زندهام».
يكي از اصحاب گفت: «درويشي در لالهش زندگي ميكند كه به اين كار علم دارد. بايد از او پرسيد».
موسي نزد درويش آمد و از پل صراط گذشت. اما به محض ملاقات، درويش، به او گفت: «خلع خيراً». ميداني «خلع خيراً» يعني چه؟
ـ نه
ـ يعني كفشهايت را از پا در بياور.
موسي كفشها را درآورد و آتش در زير پل صراط بر او آرام گرفت.
به خاطر خندههاي حافظ، جرأت نكردم بپرسم چقدر از عمرش باقي مانده بود. ترسيدم فقير ناراحت شده با ما قهر كند. متأسفانه نفهميدم سن خداوند چه موقع به پايان ميرسد؟
ـ خب كيفيت پل صراط چگونه است؟
ـ بله پل براي ما به اندازهي پهناي يك جيپ عرض دارد اما پل صراط مسلمانان از مو باريكتر، از الماس تيزتر و صد سال راه است و هيچ بندباز ماهري نميتواند از آن عبور كند. عدهاي نيز در كنار و اطراف پل كمين كردهاند به نظر تو اين ها چه هستند؟
ـ جاش و جاسوس زياد است. خودت ميداني. جوانان در كمين آنها مينشينند و جاشها را ميكشند.
ـ احسنت آفرين.
من هم با خود ميگفتم: «آفرين! پل صراط هم زيارت است و هم جاش كشان».
ـ راستي وقتي به زيارت مرقد رفتيم تصوير مار روي درگاه بود و چند شيء شبيه لنگه ترازو هم ديدم كه با زنجير آويزان شده بود. اينها چه بودند؟
ـ در مورد مار سئوال نكن اما به خدا ميدانستم اين را سئوال را خواهي پرسيد. در اين لنگه ترازوها، روغن و چربي ميريزيم و صحن را روشن ميكنيم. نبايد نفت وارد بارگاه شيخ هادي شود.
ـ بله نفت مادهي كثيف و بوداري است. راستي آن سه كوه در اطراف مرقد چه نام دارند؟
ـ ها، اين كوهي كه روي آن نشستهايم «عرفه» ، كوه روبرو «شهدت» و آن ديگري «عذرت» است. وقتي كه از بغداد خبر رسيد عبدالقادر گيلاني، جنيد بغدادي ، شبلي، حسن بصري و جماعتي ديگر از اولياء براي جنگ با شيخ هادي حركت كرده و به دامنهي كوه رسيدهاند شيخ هادي به كرامت دريافت كه آنها سر رسيدهاند. يك پيك را بر قطعه سنگي سوار كرد و او را به سوي اولياء راهي كرد و خبر داد كه شيخ هادي هم تشريف ميآورند. شيخ هادي هم در حالي كه شلاقي از مار تهيه كرده بود سوار بر پشت يك شير بزرگ به همراه دو عقرب در كنارش، بدانسو روانه شد.
ـ عقربها نيش ميزدند؟
ـ نه! عقربها از شيخ هادي دستور ميگرفتند. شيخ نزد اولياء رفت و به آنها خوش آمد گفت. زير سايهي يك سنگ نشستند. هوا گرم بود. ميهمانان گفتند: «تشنهايم». شيخ هادي با عصاي خود روي سنگ زد و آب از سنگ جاري شد. به همراه آب، تسبيح و عصايي نيز از سنگ بيرون آمد. عبدالقادر گفت: «خدايا اين كه عصا و تسبيح من است. فراموش كرده بودم آنها را با خودم بياورم». با ديدن اين معجزه تمام اولياء ايمان آوردند كه شيخ هادي از همه بلند مرتبهتر است و بر اين موضوع، شهادت دادند. به همين خاطر، نام اين كوه را «شهدت» ناميدند. سپس از اين كوه به سوي كوه ديگر رفتند و به «معارفه» دست يافتند به همين خاطر اين يكي را «عرفه» ناميدند. ملاابوبكر جزيري از جزير و بوتان، شيفتهي شيخ هادي بود. هنگامي كه به زيارت او ميآمد، روي اين كوه جان به جان آفرين تسليم كرد و فرصت ديدار از دست داد. اين كوه را هم «عذرت» نام نهادند.
ـ ملااحمد جزيري در يكي از اشعار خود از «لالهش» ميگويد.
ـ نخير نام او «ابوبكر» بود نه «احمد».
ـ بله شايد من اشتباه ميكنم.
ـ راستي! ميگويند در حج، مسلمانان زوار در آن بيابان گرم برهنه شده ميدوند. واقعيت دارد؟
ـ بله جناب فقير! چنان مي دوند و گرد و خاك به پا ميكنند كه چشمت روز بد نبيند.
ـ حالا ببين حج ما چگونه است؟ سه شب و سه روز تمام، دختران و زنان و مردان و جوانان خود را آرايش و زينت ميكنند، لباس تازه ميپوشند و روي كوه «عرفه» با نواي ني ميرقصند تا خسته ميشوند و خوابشان ميبرد.
ـ درست ميگويي. حج واقعي اين است.
هوا كم كم تاريك شد و به سوي روستا بازگشتيم. حافظ از بس خنديده بود، صدايش گرفته بود. ميگفت: «تو چطور خندهات نميگرفت و مانند يك پير صد سالهي ايزيدي با او وارد بحث شده بودي؟»
ـ خيلي سال بود موجودي خرتر از من پيدا نكرده بود كه اينگونه گوش به سخنان او بسپارد.
شب در مجلس گفتم:
ـ كردهاي روسيه در ارمنستان و گرجستان، بيش از سيصد هزار نفر جمعيت دارند و همه ايزدي هستند.
فقير شهمو پرسيد:
ـ پول آنها چيست؟
ـ روبل
ـ چه خوب ميشد به ميان آنها ميرفتيم و روبل جمع ميكرديم؟
ـ روسها كافرند و اجازه نميدهند انسان مقدسي چون تو بدانجا برود.
خدمت «باباچاووش» هم رسيديم. با وجود آنكه تمام بزرگان ايزدي، لباس و عمامهي سياه بر سر مينهند، او سراپا سفيد پوش بود. گيسهايش بلند و روي پشتش ريخته بود. گفته ميشد آلت خود را با چاقو بريده است تا آتش شهوت را در خود خاموش كند. سه زن تارك دنيا خدمهي او بودند. پس از «مير» و «باباشيخ» در آئين ايزدي، از همه بلندپايهتر بود. نزد «بابا چاووش» جداي از خوشامدگويي و احوالپرسي، سخن ديگري رد و بدل نشد. در مورد درختان توت و ميخهايي كه در آنجا بر زمين كوبيده شده بود سئوال كردم:
ـ هر كس كه به حج ميآيد در اين درختان، ميخي ميكوبد تا در روز قيامت خود را بدان ببندد. تمثال درخت توت نيز كه در جاهاي مختلف، بر درختان كشيده شده است براي بركت و روزي بيشتر است.
ايام حج آنها با عيد قربان مسلمانان مقارن است. روز پس از عيد چند جوان نيرومند و چالاك، هر يك با چماقي بزرگ در مقابل در يك حياط ايستاده و آمادهباش منتظر ميمانند.
. . . . درب داخل اتاق بسته شده است. مير و باباشيخ و بزرگان آييني در پشت بام نظارهگر اين صحنهها هستند. چند بار در ميزنند اما حيوان بيرون نميآيد هر بار يكي از جوانان چيزي ميگويد: اما نميآيد. سرانجام بار سوم «حسوان» از اتاق بيرون ميزند. جوانان با چماق به جان حيوان ميافتند و او را ميكشند. سپس از گوشت او خوراكي با بلغور تهيه ديده و آن را ميان زوار تقسيم ميكنند. گوشت بايد آنقدر پخته باشد تا ريز ريز شود. پس از آنكه گوشت قرباني را خوردند مراسم حج را به جا آورده سپس متفرق ميشوند.
يادم رفته و روي سنگ مقدسي كه شيخ هادي روي آن جلوس كرده بود، نشستم. فقير شهمو گفت:
ـ ممنوع است.
ـ سالي هزاران دينار پول از ايزديها ميگيريد اما حاضر نيستيد يك حصار فلزي به دور اين سنگ بكشيد؟
ـ راست گفتي بايد اين كار را انجام دهيم.
لازم به توضيح است كه ايزدي كرد يعني جماعتي كه در «شهنگال» و دشت موصل و جزير در سوريه و تركيه زندگي ميكنند چهار طايفهاند: «مير»، «پير»، «شيخ»، «فقير» و هيچ طايفهاي نميتواند با طايفهي ديگر عقد ازدواج ببندد. شير بها بسيار بالاست و بسياري از مردان در حالي كه به سنين پيري هم رسيدهاند هنوز بايد اقساط شيربهاي ازدواج را پرداخت كنند. طلاق نيز بسيار سخت است چون تنها ثروتمندان ميتوانند هزينههاي سنگين ازدواج را پرداخت كنند.
يادم ميآيد يك ايزدي از طايفهي مير، كه همسرش قصد طلاق داشت پيشنهادي پانزده هزار ديناري از زن دريافت كرد اما نپذيرفت چون با آن مبلغ نميتوانست همسر ديگري اختيار كند.
مردان آييني «ميران بزرگ» هستند كه كدخدايان آرزوي رسيدن به اين مقام را دارند. مير بزرگ، اختيارات فراوان دارد و اگر موردي يا كسي را بر موردي يا كس ديگري حرام گرداند، مريدان ايزدي مكلف به پيروي از فتوا هستند. پايينتر از مير، «باباشيخ» است كه امور شرعي و قانونگذاري ديني در اختيار اوست و درجهي بعدي، «كوچك» است كه بر خلاف نام آن، يك لقب ديني بزرگ است. در مرتبهي بعد «فقير» و پس از آن «قوال» قرار دارد كه پايينترين مرتبه است و امور اجرايي آيين ايزدي از جمله جمعآوري اعانه را اداره ميكند. در اواخر پاييز مير ميآيد و پيكرهي مسين «طاووس» را به مزايده ميگذارد. شركت كنندگان در اين مزايده، «قوالان» هستند كه پس از برنده شدن، به روستاها رفته و آن هم به نوبهي خود، مردم را به شركت در مزايده فرا مي خواند. برندهي مزايده طاووس را به گردن انداخته به دهات ميبرد. در آنجا «قوال» پس از خواندن ادعيه، يكيك مريدان را به نام صدا كرده ميگويد: «فلاني طاووس بر تو نظر نميافكند چه قدر ميدهي؟»
يك گوسفند كم است. دو گوسفند . . . .؟ و الي آخر.
پس از سر كيسه كردن مردان، اين بار نوبت به زنان ميرسد كه به زيارت طاووس رفته و هداياي خود را پيشكش كنند. قوال پس از آنكه سهم خود را برداشت اعانات و كمكها را به «مير» ميسپارد. از محل اين پولها سالانه دهها هزار دينار ثروت عايد «مير» ميشود.
مردان آييني نبايد هرگز مويي از بدن بردارند، ناخن بگيرند و يا طهارت كنند. آنها حتي نبايد دست و صورت را هم بشويند. هر مرد آييني پس از طلوع آفتاب، كاسهاي آب در مقابل گرفته و با دو انگشت شهادتين، ضمن مرطوب كردن دست، چشمها را با آن پاك ميكند. با اين وجود، مير از قيد و بند آزاد و همه كار ميتواند انجام دهد. مير اكثر اوقات سال را در اروپا – به ويژه لندن- به خوشي و صفا ميگذراند.
نماز صبح ايزديها، نگاه كردن به برآمدن خورشيد و خواندن ادعيه است. در سال، سه روز روزه ميگيرند و در اين مورد داستان جالبي دارند:
خداوند فرمان خود را در مورد روزه صادر كرد. «محمد» و «ملك طاووس» آنجا بودند. محمد كه عرب بود فكر كرد خداوند ميگويد سي روز، اما ملك طاووس سه روز را درست متوجه شد و بدين ترتيب سهم ايزدي از روزه سه و سهم مسلمانان سي روز شد. اما باباشيخ در سال بايد دو ماه روزه بگيرد اما به محض آمدن ميهمان، بايد روزه را خورده از او پذيرايي كند. روزهاش هم محاسبه ميشود. كلك شرعي هم كه به مانند تمام اديان وجود دارد و باباشيخ در سال حداقل، دو ماه ميهمان بر سر سفره دارد. شايد كتاب «ملاخليل سليماني» شيخاني در مورد ايزديها كاملترين مرجع در اين مورد باشد. ايزديها مجبورند بيست و هفت نوع ماليات پرداخت كنند. به كار بردن واژهي شيطان كفر است. حتي از به كار بردن كلماتي كه داراي «ش» و «ظ» است پرهيز ميشود. در لهجهي ايزدي «سرسرهبازي» را «شمطين» ميگويند اما به خاطر پرهيز از تلفظ ميگويند: «فلاني در گل گير كرد». نبايد كسي آب دهن روي زمين بياندازد. در «جزير» پسري به نام «حسن» كه از ترس حكومت ترك فرار كرده و در منزل «حاجو» زندگي ميكرد، يك روز مرا دلخوشي ميداد:
ـ سيداي عزيز غصه نخور. ميدانم آوارگي سخت است. من هم آواره هستم و گاهي اوقات مجبور ميشوم با مسينه دستانم را بشويم. دنيا همين است ديگر.
ـ حسن جان به راستي تنها تو هستي كه اين واقعيت تلخ را تحمل ميكني.
ايزديها نبايد حتي واژهي «كاهو» را به كار ببرند چه رسد به آنكه آن را بخورند. آنها كاهو را «خهس» ميگويند و ادعا ميكنند هنگامي كه آدم از بهشت رانده شد و خداوند از ملك طاووس رنجيد، ملك طاووس، از ترس خود را پشت يك بوتهي كاهو پنهان كرد. كاهو نيز براي خودشيريني، خبرچيني كرد و گفت: «پشت من پنهان شده است».
داستان كاهو در كتاب قصص الانبياء آنها نيز آمده است.
اگر ناخنهايشان به خاطر بلندي ميپريد يا موهايشان ميريخت بايد آن را به خاك ميسپاردند چون در قيامت بايد حساب پس ميدادند. اما بسياري از آنها متعهد به اين وظايف نبودند و اكنون نيز اكثر آنها ريش ميتراشند و بسيار مدني زندگي ميكنند. «علي» دوست ايزدي من معلم و كارمند دولت بود. پيشمرگان ايزدي كه بسيار هم شجاع هستند در قيام بارزاني قهرمانانه عمل ميكردند و از جان و دل مايه ميگذاشتند. چشم و گوش آنها به روي دنيا نيز باز شده و از خرافات بريده بودند. مسألهي ناموس نزد آنها بسيار مهم است و هر هتك حرمت يا هتك ناموسي سزاي مرگ دارد. دروغ گناهي بس بزرگ است اما دزدي كردن – به ويژه از مسلمانان- امري پسنديده و معادل «مردانگي» است. ميگويند در كوههاي «شهنگالي»، يك جوان، براي اثبات مردانگي خود حتماً بايد اقدام به دزديدن حيواني كند. يكبار جواني ايزدي اهل «جزير» كه جرأت دزدي نداشته مورد سرزنش همسرش قرار ميگيرد كه تو مرد نيستي و شهامت دزدي نداري.
مرد ناگزير نزد فيلي رفته و يك بز چاق و چله از او خريده و پرداخت هزينه را به يك ماه ديگر موكول ميكند.
ـ بيا زن اين هم حيواني كه دزديدهام.
ـ آفرين حالا مرد شدي.
يك ماه بعد، فيلي براي گرفتن بدهي نزد مرد ميآيد. ايزدي هر چه تلاش ميكند همسرش متوجه نشود، عاقبت موفق نميشود و مورد سرزنش و طعن او قرار ميگيرد. ...
قبر شيخهادي از «عذرت» به سيارهي «زهره» منتقل شده است. قبر «شيخ ابوالقاسم» و «شيخ شرفالدين» نيز در كرهي ماه است. روزي كه روسها اولين ماهوارهي خود را به ماه فرستادند مردي به نام عمر كه ايزدي بود در «ترپه سپي» گفت:
ـ دينمان بر باد رفت.
ـ چرا عمر؟
ـ اگر آنها به ماه بروند روي قبر «ابوالقاسم» خواهند شاشيد.
عمر پسري ساده و خوش سخن بود. يكبار گفت: «من ميگويم خداوند مكرباز است. از ازل در آسمانها نشسته و بر ما فرمان ميراند».
يك روز به همراه ذبيحي در حال رفتن بودهاند. عمر ميگويد: «نزد ما ايزديها دو چيز پليد است: بدهكاري و مسلمان».
ايزديها ميگويند دو كتاب آسماني دارند كه يكي «مصحفارش» و آن ديگري «جلوه» است.
مصحفارش نزد «باباشيخ» محفوظ است و به مجرد آنكه از صندوق خارج شود، مرض طاعون بشريت را از ميان خواهد برد. «جلوه» را ديدهام. مجموعهاي از حكايات و داستان دربارهي كرامات «شيخ هادي» دارد كه نمونهي آن را در بسياري از كتابهاي اولياءالله خواندهام. گفته ميشود مصحفارش به زبان «كرمانجي» است اما «جلوهاي» كه من ديدم به زبان عربي نگاشته شده بود. از سخنان «ملاخليل» كه حدود پنجاه سال، دوست و همسايهي باباشيخ و بسيار به او نزديك بوده است چنين برميآيد كه مصحفارش اساساً وجود خارجي ندارد.
زنان ايزدي بسيار زشترو و به زنان عرب شباهت دارند. لباس سفيد ميپوشند و چون خود را نميشويند بوي گند ميدهند. سخني دارند كه ميگويند: ئهم ئيزه دينه، جل سپينه، بوهيشتينه، ههرچي فلنه له ژير يا مهنه، ئهمما سيلمان: مان و مان.
باده نوشي در ميان مردان بسيار رايج است مردي به نام «شيخ ناصر» ميشناختم كه عليرغم وجههي ديني، دائمالخمر و هميشه يك بتر عرق در بغل داشت. يك روز در كنار چشمه خوابيده بود كه مار او را نيش زد، اما پس از چند لحظه مار خشك شد و شيخ حتي هم بيدار نشد. روز بعد گفت:
ـ ههژار جد من بود كه مار را خشك كرد.
ـ بله يا شيخ آن جد بزرگوار كه در بغلت گذاردهاي است او را خشك كرد. خونت سمي شده است.
چند زيارتگاه ديگر نيز علاوه بر قبر «شيخ هادي»، در «لالهش» وجود دارد. از آن جمله است «شمس تبريزي»، «نظرگاه بارزان» و «ملا ابوبكر جزيري» كه بايد زيارت شوند. «شيخ عدي» چنانكه ميگويند هوادار امويه بوده و چون دشمنان ايزدي براي انساب لقب كافر به آنها و فراهم آوردن زمينهي مناسب براي سركوب و قتل عام، آنها را به معاويه و فرزندش يزيد منتسب و آنها را «يزيدي» نام نهادهاند، خود نيز در طول زمان اين تحريف را پذيرفته از آن به نيكي ياد ميكنند. اسامي «هادي»، «عمر»، «علي»، «حسن» و حسو در ميان آنها فراوان وجود دارد و نام محمد در ميان آنها به هيچ عنوان باب نيست. بيت «سيامند و خهج» را به زبان كرمانجي و در كنفوسيوم ايزدي قوالي يزيدي ميگويند. در اين باره ميگويند: «سيامند خود را به مهلكه رسانده و براي جنگ با حسين به سپاهيان يزيد پيوست. تنها وجود سيامند بود كه سبب شد شرايط براي كشتن حسين فراهم آيد». آقايان و ثروتمندان، لباس عربي و مردم عادي و بومي كردي ميپوشند.
پس از سه شب، بهشت لالهش را ترك و در يك منطقهي كوهستاني به ميهماني«عبدي زيدكي» رفتيم كه رئيس «زيدكيان» بود. از لحاظ شكل صورت و طرح سبيلها، كاملاً شبيه مظفرالدين شاه قاجار بود. چهارشانه و خوش هيكل بود و سيمايي ابهت داشت. خانهاي در داخل غاري بنا شده بود كه پنج اتاق بسيار زيبا از سنگهاي تراشيده در دل كوه، در آن درست شده و حوض آبي نيز در ميان دالان اصلي آن درست شده بود. شايد هزاران سال پيش خانهي پادشاه عصر حجر بوده است. اين عشيرت بسيار كم تعداد، اما به دزدي شهرهاند. «عبدي» مرتباً از من پول ميخواست. آن قدر تقاضاي خود را تكرار كرد كه سرانجام «عبدالرحمن قاضي» سرش داد كشيد.
ـ مردكه تو خجالت نميكشي؟
شب كه رختخواب پهن كردند، يكي از پسران «عبدي» به نام «فتاح» كه نوجواني پانزده ساله بود دو بالش بزرگ برايم آورد.
ـ يكي كافي است.
ـ بالش بلند نيست بايد دو تا زير سر بگذاري.
«عبدي» دو پسر داشت كه پيشمرگه و بسيار شجاع بودند. يكي از آنها «درويش» نام داشت كه پس از آمدنم به «خوركي» يك روز نزدم آمد و نامهاي نشانم داد: دولت براي پدرش نامهاي بدين مضمون فرستاده بود كه هر زمان اراده كند، دولت با آغوش باز او را خواهد پذيرفت. خبر را به بارزاني رساندم. به دنبال عبدي فرستاد. عبدي پس از چند روز، در حالي كه يك قبضه تفنگ و مقداري پول هديه گرفته بود باز آمد. به اين كار ملامصطفي اعتراض كردم. «عبدي» مدتي به بارزان آمد و رفت كرد. سپس جاش شد و سرانجام نيز در يك درگيري داخلي با مزدوران عرب كشته شد.
از طريق بيسيم، تلگرافي رسيد كه «ههژار» سريعاً به «بارزان» بازگردد. من كه در حال آماده كردن خود بودم شنيدم راديو بغداد با پخش مارش نظامي و اعلام جشن و شادي گفت: «بارزان به دست نيروهاي دولت پاكسازي و ملامصطفي كشته شد». خبري جانسوز بود اما چون سابقهي شايعه پراكنيهاي راديو بغداد را ميشناختم به جستجوي صحت خبر برآمدم. نخير خوشبختانه بارزاني در سلامت كامل است. تنها دشمن از كوههاي «پيرس» پايين آمده و به سوي غرب «زاب» در حال پيشروي است. جنگ به شدت ادامه دارد. ...
در زمان «قاسم» يك ماموستاي كرد در سوريه به نام «محمد علي خوجه»، كه انساني بسيار محترم بود، پنج هزار دينار از حزب گرفته بود كه براي پيشمرگان آذوقه تهيه كند. «محمد علي» هم به حلب رفته و پول را تمام و كمال خورده بود.
خدايا من هم پنج هزار دينار پول به همراه فشنگ و آذوقه همراه دارم. اگر نتوانم خود را به همراهان برسانم آبرويم رفته و ميگويند او هم مانند «خوجه» دزد از آب درآمد. چند پيشمرگه هم همراه من بودند. هشت حيوان فشنگ بار كرديم. از «بالهتهش»، «رشاد بالهتهيي» مهندس جنگلباني و دو سه پيشمرگه ديگر همراه ما آمدند. ...
اجازه بده تا از راه دور و دراز و صعبالعبور منطقه ميگذريم، نظري به «خوركي» بيفكنم. نزد «ملامصطفي» كه بودم مرتباً سفارش ميفرمود سراغ «عبدالله شرفاني» نروم كه يك جاش خطرناك و نامرد است و ممكن است مرا بكشد، اما طمع من براي گدايي از همه براي قيام هم پاياني نداشت. از طرف خودم، كسي را نزد او فرستادم. بسيار خوشامد گفته بود و علاوه بر پنجاه حلب روغن پيشكشي، چهل صندوق گلوله نيز به او فروخته و به پيك سفارش كرده بود: «بگو من جاش و دشمن بارزاني هستم اما ميدانم كه دولت به خاطر وجود بارزاني است كه به من امتياز ميدهد. به رعيت هم گفتهام مادامي كه پيشمرگان گندم ميخواهند هيچكس حق ندارد گندم براي فروش به موصل ببرد. خوب ميدانم اگر قيام سركوب شود دولت هم مرا نابود خواهد ساخت. پس من از سايهي قيام بارزاني، زنده هستم و ميتوانم ادامه دهم. ... خانهي اينگونه جاشها آبادان».
چندين بار نيز از واسطگان دولتي، فشنگ و اسلحهي قاچاقي خريدم كه با كاميون شخصي به دشت آورده ميفروختند. «ملاعزيز» نوجوان «دهوكي» بسيار التماس كرد كه او را با خود به بارزان ببرم. ميگفت: «غازي هر روز مرا چوبكاري ميكند و از روزي كه تو آمدهاي سري بلند كردهام. اما نميدانم چرا دلم نميآمد او را با خود ببرم. بچه سال بود و ميترسيدم بلايي سرش بيايد.»
«بارزاني» سپرده بود كه مراقب «محمودآقا چمانكي» باشم چون او را بسيار دوست ميداشت. اين دوستي هم از آنجا آغاز شده بود كه هنگام عفو عمومي قاسم به پيشمرگان يكي از كساني كه بارزاني را تنها نگذارده بود هم او بود. اما بعدها متوجه شدم كه مردي به واقع پولكي و تنپرور است. آنقدر ثروت و سامان داشت كه ميتواسنت غذاي هزار پيشمرگه را تأمين كند اما هميشه تظاهر به گدايي ميكرد و. . .
پس از دو روز در بازگشت متوجه شدم كه خيمهاي در كنار راه بر پا شده است. «محمودآقا مبارك» از دو روز پيش، چشم انتظارم بود.
ـ حداقل بايد دو هزار گلوله در اختيارم بگذاري.
ـ حتي يك فشنگ هم نميدهم. آنها را به بارزان ميبرم كه جنگ بزرگ آنجاست.
اين اواخر به سيصد فشنگ هم راضي بود اما من نپذيرفتم.
دفعهي پيش كه به سوي «دهوك» ميآمدم در «دوپردي» ميهمان مقر پيشمرگان بوديم كه «حسوميرخان» سر رسيد. بعد ظهر از رودخانه پريدم. در سايهاي پناه گرفتم و در حال تماشاي رودخانه به خواب رفتم. «حسو» به همراه چند پيشمرگ ديگر آمدند. گفتند: «خوب شد در آب نيفتادي. آخر اينجا جاي خواب است؟ خطر دارد. بلند شو. «حسو» پتو ر از رويم برداشت. «هرمز چكوملك» كه از فرماندهان بسيار شجاع قيام و رهبر پيشمرگان مسيحي حزب بود يك پتو را از حسو و يكي ديگر از چكو گرفت. پتو آنقدر دست به دست شد تا گم شد. قرار شد آن را پيدا كنند. وقتي بازگشتيم پرسيدم:
ـ كاك حسو پتويم كجاست؟
ـ به خدا پيدايش نكردم. نكند هجوي در اين باره بنويسي. اين چاقوي زيبا را به جاي پتو بردار.
ـ قبول.
«حسوميرخان دو پري»، «حسومير خان ژاژوكي»، حاكم «قلادزه»، نيست. او دزدي بسيار كثيف و انساني ناپاك بود. «حسوميرخان دو پيري»، مردي مهربان، شجاع، عاقل و بسيار با نظم و ترتيب بود. تب نوبه داشت و هر بار كه دارو ميآوردند نميخورد و آن را براي پيشمرگ ديگري كه به همان بيماري مبتلا بود ميفرستاد. . .
اكثر شبها را در كوهها به روز ميآورديم اما اگر طرفهاي غروب يا سرشب، به مقر پيشمرگان ميرسيديم شب را آنجا به سر ميآورديم. پول امانتي را داخل يك صندوق كهنه و بدنماي ريش تراشي جاسازي كرده بودم. يك صندوقچهي تر و تازه نيز با خود حمل كرده وانمود ميكردم چيز باارزشي داخل آن است.
واقعاً نميتوان سختي و دشواري راه را توصيف كرد. يك روز غروب از صخرهاي سنگي بالا رفتيم كه مانند پلكان بود. اين مسير را پنج ساعته طي كرديم و به روستايي به نام «ههناره» رسيديم. خالي از سكنه بود. «هرمز» اهل اين روستا بود. شب دير وقت بود.
ـ خوش آمديد. خوب شد الان رسيديد.
ـ چه خبر؟
ـ سه روز پيش يك روستاي جاش را غارت كرديم و ششصد گوسفند دولتي به غنيمت گرفتيم. مالك جاش روستا را هم به اسارت آورديم. دوازده سرباز و افسر و جاش هم كشتيم. گوسفندها را بين مقرها توزيع كرديم و دويست رأس هم به بارزان فرستاديم. بيست رأس هم براي خودمان باقي مانده است. دادهام گوشتها را بريان كنند امامتأسفانه نمك نداريم.
ـ كاك هرمز! مرغ چي؟ مرغ غنيمت نگرفتيد؟
ـ مرغ هم غنيمت گرفتيم اما همه را خورديم.
ـ حالا بيا و ببين «فيلي» چگونه به جان مرغ مسلمان جاش بيفتد؟ مگر چيزي باقي ميگذارد؟
يك وعده گوشت بينمك خورديم. صبح روز بعد يكي از پيشمرگان هرمز رفت و مقداري نمك با خود آورد.
ـ اين ناهار هم ميهمان من هستيد.
جاي شما خالي. آن ناهار هم از گوشت جاشها، سير خورديم. بعدازظهر گفت: «حالا ميتوانيد برويد. اگر نرويد بيرونتان ميكنم». ناچار دوباره راه كوهستان را در پيش گرفتيم. سرت را درد نياورم دوازده شب و روز در راه بوديم تا به سرچشمهي رود «بادينان» در باريكهي يك درهي تنگ در سرزمين «زيباريان» رسيديم.
تا يادم نرفته بگويم: زيباترين جايي كه در طول عمرم ديدهام درهي «نههله» است كه كردهاي مسيحي در روستاي آن زندگي ميكنند. تمام خانههاي روستا از سنگ تراشيده شده، بسيار تميز و پر بركت است و تمام دور و اطراف روستا را انگور و باغ ميوه در برگرفته است.
تمام سختي سفر، مجموعاً به اندازهي پايين آمدن از كوه نبود. واقعاً سخت بود. «رشادبالته» ميگفت: «لعنت بر پدر كسي كه اينجا را آبادان كرد». شب دير وقت به روستايي در كنار «زاب» رفتيم. دو ساعت از شب مانده بود و ميبايست از آب ميپريديم. كيسهي پول را در چمدان بزرگ گذاشتم و به كنار رودخانه آمديم. سوار يك كلك شديم كه در حالت عادي به زور ميتوان دو نفر را در آن جا كرد. سرعت جريان آب بسيار زياد بود. من و «رشاد» با هم سوار شديم.
قايقران گفت: «نبايد چمدان را با خود بياوريد. من بعداً ميآورم».
ـ يا خودم و چمدان تنها ميآييم يا اصلاً نميآيم.
ناچار پذيرفت. در كلك نشستيم و چمدان را جلوي رويم قرار دادم.
ـ نبايد تكان بخوريد. كلك به راه افتاد. بيچاره «رشاد» ميخواست خاطر مرا بگيرد. خودش را كمي كنار كشيد.
ـ بيا اين طرفتر. راحت نيستي.
ناگهان كلك از مسير منحرف شد اما كلكبان بسيار ماهر بود و با هر دردسري بود آن را دوباره به مسير آورد. از آب پريديم. لباسها خيس، سرماي بامدادي و دنيا تاريك.
كمي كاه و پوشال جمع كرده آتشي روشن كرديم. لباسها را از تن درآورده لخت در كنار آتش مشغول خشك كردن خود شديم. پيشمرگان ديگر نيز به نوبت سر رسيدند اما حيوانها در آن سوي آب ماندند و قرار شد آنها را جداگانه بفرستند. لباسها را پوشيديم و از «كوه شيرين»، بالا رفتيم. طلوع آفتاب به خانهي «شيخ احمد» در «بيركي بستريان» رسيديم. «شيخ نوره» پسر «شيخ احمد» آنجا بود. همانجا صبحانه خورديم و سپس هر يك در گوشهاي به خواب رفتيم. بعدازظهر استرها را آوردند. «شيخ نوره»، از پارچههاي لباس كردي كه براي پيشمرگان خريده بودم خوشش آمده بود اما هر چه گفت گوش نكردم. «شيخ نوره» مردي فرصت طلب و سودجو و در تمام طول قيام، به دنبال قاچاق بود.
كوه «شيرين» مشرف به روستاي «بارزان» و خانهي تابستاني شيوخ منطقه به شمار ميآيد. يخچالهاي طبيعي بسياري دارد و تعدادي از آنها تا برف نشست بعدي همچنان سفيد باقي مانند. به گفتهي «رشاد» كه مهندس جنگل و مرتع بود، از هزار و ششصد متر بلندي بيشتر ديگر درختي نميرويد. جايي كه ما بوديم از اين ارتفاع بلندتر بود و تنها خار و خاشاك در آن ميروييد.
شيخ نورو روزنامهاي عربي با خود آورده ضمن نشان دادن يك صفحه از آن مرتب ميگفت:
نميگويي «كوناكري» چه كسي يا كجاست؟ اين واژه خورهاش شده بود.(كوناكري پايتخت كشور آفريقايي گينه است)
از پشت كوه شيرين به حركت خود ادامه داديم و عصر هنگام به « ليبرهبيري » رسيديم كه كوهي سنگي و مقر بارزاني بود. از يك پيشمرگ بارزاني پرسيديم:
ـ ملامصطفي كجاست؟
ـ به آن سوي كوه رفته و با دوربين ميدان جنگ را نگاه ميكند.
ـ بيا بگير كاكه!
پولها را پس از شمارش به سعيد دادم و از فرط خوشحالي، آهي كشيدم. سپس روي زمين دراز شدم.
وقت نماز مغرب بود كه بارزاني سررسيد. خدمت ايشان رفتم. فرمود:
ـ چرا پول را به سعيد دادي؟
ـ حرف نزن! ماري در آستينم بود و ميخواستم هر چه سريعتر از شر آن رها شوم.
فرداي آن روز كه از مقر به سوي درهي «زوراران» رفته بوديم فرمود:
ـ فرستادن تلگراف به دو دليل بود: يكي به دليل ترس از غازي كه مبادا ترا بكشد و دوم آنكه «عمر دبابه» به همراه يك نفر ايراني به نام «جلال» به اينجا آمده بودند. دفتر سياسي از من خواسته است كه تو آنجا بروي و كار خود را در راديو آغاز كني. آماده باش. فردا بايد بروي.
ـ اين فرمان است يا مشورت؟
ـ نخير تو آزاد هستي و اگر دوست داشته باشي ميتواني بروي. ميداني كه اينجا هم چقدر خطر دارد و آتشباران است. من به خاطر تو ميگويم.
ـ قربان نميروم. اگر دستور است اطاعت ميكنم امااگر مشورت است دوست دارم مرا در كنار خود بپذيريد. نميخواهم حتي يك لحظه، آن هم در اين شرايط بحراني، شما را تنها بگذارم. من آدمي جدي و در عين حال، بد زبان هستم و مطمئن هستم تنها پس از ده روز كار، تهمت خيانت و جاسوسي بر سرم بار خواهد شد. هم خودم را ميشناسم و هم آنها را.
جنگندهها در طول روز، حتي يك لحظه هم امان نميدادند. روزها از آبادي بيرون رفته در درخستانها يا در كنار رودخانه و چشمه پناه ميگرفتيم. در نزديكي ما چشمه و آبي بود كه اكثر پيشمرگان در طول روز، براي استراحت يا شستن لباس، بدانجا ميرفتند. يك روز پيشمرگي را ديدم كه در كنار درختي نشسته است. او روزهاي قبل معمولاً در كنار چشمه استراحت ميكرد. گفتم: «بيا با هم به چشمه برويم».
ـ نه اينجا راحتم حوصله ندارم.
نيم ساعت نگذشته بود كه دشمن همان موضع
ا بمباران كرد و آن پيشمرگ، شهيد شد.
يك روز دامنهي جنگ بزرگ به درهي «زوراران» رسيد.آتش از هر سوي بر سر ميباريد. ملامصطفي از نقطهاي واقعاً خطرناك و در تيررس، ميدان نبرد را با دوربين تماشا ميكرد.
ـ آها مردان ما در فلان نقطه شكست خوردند و خود را به فلان غار رساندند. ...آفرين! ازغار بيرون آمدند و دوباره يورش بردند. ... آها! چهار نفر را كشتند. جاشها فرار كردند. ... دشمن شكست خورد.
چنان محو ميدان نبرد شده بود كه خوردن ناهار را فراموش كرد يك روز اجازه خواستم از كوه پايين رفته سري به مركز بيسيم بزنم. «كاك شوكت« و همكارانش در كنار رودخانهي «چامه» آلاچيقي بر پا كرده بودند. قلابي گرفتم كه ماهي صيد كنم. هواپيما هم روي سرما دور ميزد.
با هر دو دست به هواپيما اشاره كردم. گفتند:
ـ چكار داري ميكني؟
ـ ماهيها تن به قلاب نميدهند. به هواپيما اشاره ميكنم بمبي پرتاب كند بلكه داخل رودخانه افتاده و ماهيها بالا بيايند.
يك ضربالمثل كردي ميگويد: «چشم ترسو است». اما به عكس، چشمان من نترس اما خودم ترسو هستم و اين ترس، هميشه مانع پيروزي من ميشود. وقتي ارتفاعي ميبينم به نظرم بالا رفتن از آن بسيار ساده مينمايد اما وسط راه از نفس ميافتم. مانداب بزرگي در كنار مركز بيسيم قرار داشت كه پر از سبزه و شنا كردن در آن ساده به نظر ميرسيد. خود را در آب انداختم اما وسط آب خسته شدم و به دست و پا زدن افتادم. پيشمرگان بيسيم نجاتم دادند و از خطر رستم. يك گوسفند، دايماً بعبع ميكرد.
ـ چه خبر است؟
ـ پايش زخمي شده است. منتظريم تا بهبود پيدا كند و به صاحبش بازگردانيم.
ـ به فتواي من و صدقهي سر صاحبش، آن را بخوريم.
و گوسفند را هم يك لقمه كرديم.
چاي تمام شده بود. يك شب روي تخته سنگي دراز كشيده بودم. شايع شد كه فردا جنگ به آنجا خواهد رسيد. بايد نقل مكان ميكرديم. داشتيم آماده ميشديم كه پيشمرگي آمد و گفت: «كاك ههژار ! ايوب پسر «شيخ بابو» ميگويد نزد ما بيا. ما چاي داريم». گفتم: «كاك شوكت من تو را با چاي عوض كردم خداحافظ». به مقر «ايوب» رسيدم. هوا هنوز تاريك بود. گفت: «از اينجا برويم و جاي ديگر چاي دست كنيم بهتر است. هوا هم رو به روشني ميگذارد. آتشی درست كرديم و كتري را بر آن نهاديم. رفتم و در كنار يك تخته سنگ زميني را كه حدس ميزدم تا بعدازظهر سايه خواهد بود صاف كردم و روي آن دراز كشيدم.
ناگهان صدايم كردند:
ـ بايد به جاي امنتري برويم آماده شو.
ـ برويد من نميآيم.
پيشمرگي به نام «ملاعبدالله» آمد و گفت: «الان يورش دولت آغاز ميشود اينجا خيلي خطر دارد.»
ـ تا بالاي سرم نيايند و بيدارم نكنند دست از خواب صبحگاهي در كنار اين تخته سنگ بر نميدارم.
خورشيد برآمد و درگيري آغاز شد. دوازده بمب افكن، منطقه را به بمب بستند و صداي توپ و تفنگ بهم آميخت. دود دنيا را پر كرده بود. شايد باور نكني اما در ميان صداي بمب و گلوله و توپ، به خواب آرامي فرو رفتم. پس از چندي بيدار شدم. صداي انفجارها شديدتر شده بود.هرگز اين منظرهي زيبا را فراموش نميكنم كه پنج شش دختر هشت نه ساله در حال خط بازي بودند. به محض آنكه هواپيماها ظاهر ميشدند يكي از آنها ميگفت: «بنشينيد». همه مينشستند. به محض آنكه هواپيما ميرفت برخاسته به بازي ادامه ميدادند.
پيرزني از كنارم ميگذشت و ميگفت: «جگرم سياه شود براي اين همه جواني كه كشته ميشوند.»
به پيشمرگي رسيد و پرسيد:
ـ چه خبر؟
ـ دنیا امن و امان است. دایه گیان
ـ خاك بر سرت. مردان در حال جنگيدن هستند. تو اينجا چه ميكني؟
ـ مادر جان آمادهام برايشان آب ببرم.
تا هنگامي كه اشعهي آفتاب روي تنم نريخت، همچنان استراحت كردم. بعدازظهر به مقر «ملاعبدالله» در كنار رودخانه رفتم. ناهار خوردم و تني هم به آب زدم. دوستان مقر، داستان چاي «ايوب» را با آب و تا آب تعريف ميكردند:
ـ بيشتر از ده بار جايش را تغيير داد اما مرتبه ي آخر گفت: هر چه بادا باد. همينجا كتري را روي آتش ميگذارم. يك گلولهي توپ آمد و مستقيماً روي كتري نشست. ايوب تا حالا هم چاي نخورده است.
بسياري از بمبها در داخل رودخانه منفجر ميشدند. با هر انفجار صدها ماهي روي آب ميافتادند و كودكان «بارزان» كه از ماهي ملوانتر هستند به داخل آب پريده ماهي جمع ميكردند. . .
جنگهاي بسياري ديدهام و فيلمهاي جنگي زيادي هم تماشا كردهام اما جنگي به شدت درهي «زوراران» را هرگز به خاطر نميآورم. اي كاش دوربيني در اختيار داشتم و از آن جنگ بزرگ فيلمبرداري ميكردم. . . .
تنگ غروب، صداي سواران آمد. ملامصطفي و محافظانش در حال تغيير مكان بودند. ملامصطفي مرا ديد:
ـ ههژار الان برايت حيوان ميفرستم. همين جا باش.
كودكي ده يا دوزاده ساله به ملامصطفي خوشامد گفت:
ـ سلامت باشي قهرمان.
سپس ملامصطفي پرسيد:
ـ چیزی نمیخواهی؟
ـ اسلحه. ميخواهم با دشمن بجنگم.
ـ به او اسلحه بدهید. تخم پدر خودش است...
آنها رفتند و من هم بناي بالا رفتن از كوه را گذاردم. سواران سر رسيدند. بارزاني فرمود:
ـ استر را برايت فرستادم. پيدايت نكرديم. سوار شو.
ـ قربان راه زيادي نمانده است. پياده ميآيم.
ـ يكي از شماها همراه او بيايد. هوا تاريك است.
پيشمرگي به نام «حسن» از پشت سر گفت:
ـ بگو ميخواهي با «حسن» بيايي.
ـ ميخواهم با «حسن» بيايم.
با حسن راه افتاديم. به روستاي «بيه» رسيديم. هيأتي در مقابلمان ظاهر شد. نزديكتر كه شديم دختر جوان بسيار زيبايي بود كه تك و تنها در آن تاريكي، مسير را میپیمود؟
ـ كجا ميروي؟
ـ نزد ملامصطفي در «دهلاشي» ميروم. سوارها با او بودند.
ـ چرا ميروي؟
ـ به «عبدالله مصطفي» قول دادهام با او ازدواج كنم؟ نميدانم چرا سراغم نميآيد؟ محافظ ملامصطفي است. ميروم به او شكايت كنم.
حسن گفت:
ـ اين كار را نكن.
ـ حق من است شكايت كنم. بايد با من ازدواج كند.
ـ چرا با من ازدواج نميكني؟
- ساكت شو. لااقل از آن مرد عاقل كه همراهت است خجالت بكش. من فقط عبدالله مصطفي را ميخواهم.
به «دهلاش» رسيديم. دختر به خانه رفت و من هم به سوي مقر روانه شدم، از حسن جدا شدم. خيلي خسته بودم. توان بالا رفتن نداشتم. در گوشهاي دراز كشيدم و خوابم برد. صبح زود با صداي «حمايل خان»، مادر «كاك مسعود» از خواب بيدار شدم. به خدمتكاران ناسزا ميگفت كه چگونه ههژار آنجا خوابيده و بالش و پتو برايش نبردهاند. آنها هم قسم ميخوردند كه اصلاً ههژار را نديدهاند. مثل اينكه «حمايل خان» براي نماز صبح ميرفته كه نعش بر زمين افتادهي مرا ديده بود. خيلي زود بالش و پتو آوردند و من دوباره خوابم برد.
از روزي كه شيوخ «بارزان» در اين منطقه زندگي ميكنند يك قانون ويژه در بارزان به اجرا در ميآيد:
هيچكس حق ندارد دختر به زور شوهر دهد. به مجرد آنكه دختر و پسر به يكديگر قول دادند موضوع را به اطلاع شيخ ميرسانند. پدر و مادر، راضي يا ناراضي، دختر و پسر را به عقد يكديگر در ميآوردند و به اندازهي توان، زندگي مستقلي براي آنها ترتيب ميدهند. دختر ديشبي نزد «حمايل خان» رفته بود. ايشان هم گفته بودند: «الان جنگ است و اوضاع مناسب نيست اما من خودم در «بيه»، زندگيات را سامان داده و ترتيبي خواهم داد كه مشكلي نداشته باشي. حالا مصلحت نيست از «عبدالله مصطفي» شكايت كني».
يك روز به شنا رفته بودم. از ميان درختها كه ميگذشتم يك انار و دو گردو پيدا كردم. وقتي بازگشتم «ملامصطفي» را ديدم كه در حال دوختن جورابهايش با نخ و سوزن بود. وقتي داستان را تعريف كردم گفت: «آنجا ملك من است و گردو و اناري كه خوردهاي حرام است».
ـ دولت تمام املاك تو را مصادره كرده است. حتي جورابهايي كه داري ميدوزي از آن تو نيست چه رسد به گردو و انار.
باور كن ملك ملامصطفي، كلهم پنجاه دينار ارزش نداشت اما در روزنامهها نوشته ميشد: ملامصطفي فئودال است. . . .
«شيخ بابو» برادر بزرگ ملامصطفي در يك غار بزرگ سکنی گزيده بود. مردي بود كه هرگز اسلحه برنداشته و هميشه در حال عبادت و نماز بود. اينكه ميگويند «پروانهي بهشت» شايد مصداقي جز او نداشت. يك روز در اتاقكي سنگي كه مثلثي شكل بود نشسته بوديم.
ـ ههژار اين ملك من است.
ـ قربان من اگر صد برابر اين را هم داشتم نميگفتم ملك من است.
مرا به خانهاش در غار دعوت كرد. ناهار خورديم و شروع به نماز خواندن كرد. نه يك ركعت، نه دو ركعت نه صد ركعت . . . خسته شدم و از غار بيرون آمدم.
گويا زماني كه در عهد برادرش «شيخ صديق» هفت رأس گوسفند از «شيخ بابو» دزديده شده است دزد گوسفندها بازداشت شده اما «شيخ بابو» دلش به حال او سوخته و چهار دينار هم انعام داده است.
ـ اين مرد ندار بوده و چون مال دزدي را ارزان فروخته است شايد نتوانسته احتياج خود را تأمين كند. اين چهار دينار اضافی احتياج او را مرتفع خواهد كرد.
مردي به نام «محمد امين» كه در «پشدر»، همسفر خود را كشته و در بارزان بازداشت شده بود به عنوان خدمتكار من انتخاب شد. از سادگي او لذت بسيار ميبردم. يك شب مهتابي در حالي که در كنار درختي آساييده بودم گفتم:
ـ كاك محمد امين! اگر ميتواني يك قطعه سنگ نرم پيدا كن تا بالش كنم.
مدتي طولاني گذشت اما بازنگشت.
ـ محمد امين كجا بودي؟ كجا رفتي؟
ـ والله اگر ملامصطفي اعدامم كند ديگر خدمتكار تو نخواهم نشد. هزاران سنگ را لمس كردم اما هيچكدام نرم نبود.
ـ منظورم سنگ صاف بود نه سنگ نرم. . . .
روزها در پاي درخت، پيرمرداني نزد من ميآمدند و اشعار «ملاي جزيري» را برايشان ميخواندم. دستمزدم هم اين بود كه بايد پس از من، آنها را تكرار كنند. محشر كبرايي شده بود كه نپرس. يك روز «ادريس بارزاني» بدانجا آمد اما هر كاري كرديم نتوانست شعرها را از بر بخواند. عاقبت با صدايي نكره چند بيت شعر خواند و رفت.
يك روز، محمد امين كمي برنج و يك تكه گوشت بزرگ آورد. ته چمدانم را نگاه كردم. دو سه جعبه سير در آن بود. سير و گوشت را با كمي نمک، خوابانديم و ساعتي بعد بريان كرديم. جای شما خالی
شام شاهانهاي خورديم.
يك عمامهي سياه گلگلي داشتم كه آن هم مانند قوطي تنباكويم، عصاي موسا بود. شبها پتو، روزها بالش، بعدازظهر براي مصون ماندن از گزند آفتاب، عصرها براي سايه و. . . يك روز باران باريدن گرفت. غار كوچكي به اندازهي سوراخ روباه پيدا كردم و داخل آن خزيدم. هر چه «محمد امين» را صدا كردم نشنيد. سپس با عمامه ورودي غار را گرفتم و آتشي روشن كردم. شب تا صبح آنجا خوابيدم. صبح كه بيدار شدم متوجه همهمهاي شدم. همه به دنبالم ميگشتند.
ـ چه خبر است؟
ـ دنبال شما ميگشتيم. محمد امين ميگفت نميداند چه بلايي بر سرت آمده است.
«احمد توفيق» كه هميشه در سفر بود اينبار از «قهلادزه» و از مرز ايران به همراه مصطفي و كاوه، آذوقهاي بسيار با خود آورد. بار ديگر در كنار هم قرار گرفتيم.
يك شب من و احمد پشت «كوه شيرين» د رحال قدم زدن بوديم. دنيا تاريك و پر از گل و لاي بود. را ه را گم كرديم. از يك خانهي دم راه نشاني را پرسيديم. دختری بسيار زيبا در حالي كه فانوسي در دست داشت و آن را عمداً مقابل صورت خود گرفته بود تا زيبايي او را دريابيم ما را راهنمايي كرد. . . . از يك كانال گذشتيم. پانزده پيشمرگه، آن سوي كانال دور آتش جمع شده بودند. ما هم حلقهي آنها را كامل كرديم. ناگهان از پشت سر يك عقرب را ديدم كه به سرعت به طرف آتش رفت. يكي از پيشمرگان عقرب را كشت. گفتم:
ـ احمد من از مار نميترسم اما با ديدن عقرب زهرهام ميتركد.
ـ در مقايسه با من تو رستمي. وحشت من از عقرب تمامی ندارد.
عقربي ديگر و عقربي ديگر و دهها عقرب از پشت سر آمدند و به سوي آتش رفتند و كشته شدند. ما هم كه خجالت ميكشيديم بگوييم از عقرب واهمه داريم گفتيم: «ما عادت نداريم كنار آتش بخوابيم. كمي آن طرفتر استراحت ميكنيم».
ـ حتما بايد اينجا بخوابيد. احترام شما واجب است.
خلاصه شب را در كنار آتش مانديم و از ترس عقرب تا صبح نخوابيديم. جالب آنكه حتي يك عقرب هم نيشمان نزد.
صبح كه برخاستيم گفتند: «تا صبحانه نخوريد نبايد برويد».
ـ نه دوست عزيز! مثل اينكه عقربها از ما خوششان نميآيد. سپاسگزاريم.
خود را به مقر «ميران صالح بگ» رسانديم. يكي از پيشمرگان آمد و گفت: «ميران به خاطر وجود مار جايي پيدا نكردم. همه جا پر از مار است».
ـ مرگ آن سر و سبيلت! آخر مار ترس دارد؟
ميران گفت:
ـ او به مال (خانه) ميگويد: مار. منظورش اين است كه خانهي خالي پيدا نكرده است.
باران پاييزي آغاز شده بود. به همراه «كاوه» و «مصطفي» و «مام علي بايزيدي» از كوه بالا رفتيم كه جايي پيدا كنيم. قطعه سنگي پيدا كرديم كه زير آن خالي بود و باران به آن دسترسي نداشت. جا بسيار تنگ بود و ميبايست، تنگ در كنار يكديگر بخوابيم. «مام علي» جايي براي خود پيدا كرده و تنها ما سه نفر مانده بوديم. در گوشهاي آن طرفتر، سوراخي بود كه براي استراحت جان ميداد. اما سوراخ گرگ بود؟ سوراخ روباه بود؟ يا پلنگي در آن آشيانه كرده بود؟ پا را تا ران در سوراخ بردم اما خبري نشد. آن را منزل خود كردم و سايهبان را براي دو همراه ديگر جا گذاشتم. كمكم چوب و پوشال جمع و آتشي روشن كرديم. كتري و چاي و خوراكي هم داشتيم. آب مورد نياز را هم از آب باران كه از روي يك قطعه سنگ به پايين ميريخت در كتري جمع میکردیم. سه روز و شب باران ميباريد.كمكم خوراك هم رو به كاستي گذارد. در پايان روز سوم دنبال ريزهنان ميگشتيم تا با چاي تريد كنيم و گرسنه نمانيم. اما آن سه روز به اندازهي سه سال، به سخنان شيرين كاوه خنديديم.
روز چهارم كه آفتاب زد و باران قطع شد گفتم: «من به سراغ جايي بهتر ميروم. شما هم ببينيد ميتوانيد جايي پيدا كنيد». از كوه بالا رفتم و به آبادي رسيدم. در كنار چشمه ديدم زنان و دختران دارند به من ميخندند.
ـ ههژار خودت را در آب ديدهاي؟
خودم را در آب نگاه كردم. دود آتش آن سه روز چنان صورتم را سياه كرده بود كه فقط چشمانم پيدا بود. با هزار بدبختي، دود از سر و صورت پاك كردم. سپس به داخل روستا رفتم و اتاقي در طبقهي بالاي يك خانه پيدا كردم كه تخته سنگي بزرگ از بام سوراخ شدهي آن به داخل حياط افتاده بود. در كنار خانه هم يك گودال بسيار بزرگ بر اثر انفجار يك بمب درست شده بود. صاحبخانه جواني به نام «طاها» بود كه نقش ميزد و طراحي ميكرد.
ـ طاها نقشها زيبا نيستند.
ـ نقشهاي قبلي خيلي زيبا بودند. از وقتي كه خانه بمباران شده واقعاً يادم رفته است.
ـ خب اين بار نقش بمب و طياره بكش.
مادر طاها كه اكنون پيرزني بود، زماني به همرا بارزانيها به اشنويه آمده بود. يكي از او پرسيده بود:
ـ چرا نماز نميخواني؟
ـ خدواند عالم (يعني شيخ احمد) شفاعتم ميكند.
«كاوه» اداي او را به بهترين شکل ممكن در ميآورد.
يك روز تب داشتم و حال و روزم خوش نبود. به محمد امين گفتم:
ـ كمي آب بياور تشنهام.
ـ هواپيما در آسمان است جرأت ندارم.
يك پتوي قرمز رنگ روي سر گرفتم و طوري كه هواپيما مرا نبيند وسط دشت دراز كشيدم.
ـ به خاطر خدا برگرد هواپيما تو را ميبيند.
ـ تا آب نياوري نميروم.
به سرعت رفته و آب آورد. سپس از يك جايي، يك حبه قرص آسپرين هم برايم آورد.
دكتر محمود و درمانگاه سيّار او دارو داشتند اما نميتوانستيم خود را به آنها برسانيم. به راستي دكتر محمود نعمت بزرگي بود. بارزانيها چنان به او ايمان آورده بودند كه ميگفتند: اگر بتوان بيمار يا زخمي را به دكتر محمود رساند ديگر مرگ به سراغ او نخواهد آمد.
به جاي تخت بيمارستان، برگ بلوط روي زمين پهن ميكرد. شب و روز نداشت. آدمي اينچنين صبور و دلسوز را كمتر ميتوان پيدا كرد. يك روز عصر به همراه «عبدي زيدكي» كه سبيل بسيار كلفتي داشت در كنار يك كانال نشسته بوديم. پشت سر كساني حرف ميزد كه از هواپيما واهمه دارند و به مجرد ديدن آن پنهان ميشوند. ناگهان يك هواپيما روي سرمان آمده و با رگبار مسلسل به جانمان افتاد. عبدي از ترس خود را به داخل كانال انداخت و . . . .
ـ اشهدم بالله تو از طياره نميترسي اما فكر میكنم وزنت کمتر شده باشد.
يك روز كبريت تمام شده بود. به محمد امين گفتم:
ـ برو از جايي كبريت بياور.
از دور داد زد:
ـ يك رهگذر مي گويد سيگارت را بده برايت روشن كنم
ـ باشد
سپس رفت و يك قوطي كبريت از رهگذر ديگري گرفت.
يك روز بارزاني فرمود:
ـ ههژار بين خودمان بماند. ديگر پولي نداريم. تمام دارايي ما جمعاً صد دينار نميشود اما مهم نيست خدا ميرساند. . . . آن روز پس از نماز يك نفر از «زاخو» آمد. «بارزاني از حال «احمد نالبهند» شاعر پرسيد: گفتند: حال و روز خوشي ندارد. سي دينار از صد دينار باقيمانده را براي او فرستاد و فرمود:
ـ به «اسعد» خبر دادهام كه مراقب احوال او باشد.
يك بارزاني ديگر نزد او آمد:
ـ حالت چطور است؟
ـ بسيار بد ميگذرد.
پنج دينار هم به او داد.
گفتم:
ـ با اين وضعیتی که داریم چرا این گونه حاتم بخشي میکنی؟
ـ همه نيازمند و مستحق هستند. نگران نباش. خدا جبران ميكند. . .
مدتي بعد خبر پيروزي پيشمرگان در كوه «مهتينا» و نابودي يك هنگ كامل ارتش عراق رسيد اما متأسفانه «ملا احمد نالبندي» به مجرد شنیدن خبر حضور جاشها در منطقه، خنجري در سينهي خود فرو و خودكشي كرده بود.
بارزاني فرمود:
ـ از هر گروه بيست با بيست و پنج نفر از شجاعترين پيشمرگان انتخاب و در اطراف قله و پشت آن سنگر بگيرند. دشمن پيش از هر كاري، با توپ منطقه را خواهد كوبيد تا از پاكسازي آن مطمئن شود. پيشمرگان به توپها اهميت ندهند و حتي اگر پيشمرگی شهيد شد ديگري به سراغ او نرود. دشمن پس از پايان توپ باران نيروهاي پياده را به منطقه اعزام ميكند. با كشته شدن نه يا ده نفر از هر لشكر، هجوم آنها با شكست مواجه خواهد شد.
«هرمز» گفت :
ـ اجازه دهيد من يكي از آنها باشم.
ـ نه تو بسيار با شهامت و شجاع هستي اما صبرت زود لبريز ميشود. پيشمرگ با صبر و حوصله ميخواهم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 03:49 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|