شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
09-17-2009
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تو مپندار که من شعر به خود میگویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
این آنجایی است که رقص، ضربآهنگ و ریتم، تمام اینها در یک کل با هم ترکیب میشوند. از طرف دیگر توجّه کنید کهدر اینجا جای قیل و قال نیست در مجلس سماع جای این نیست که ما راجع به سماع بحث بکنیم،اگر در مجلس سماع خواستید راجع به سماع یا رقص بحث بکنید در واقع از آن خارج شدهاید. در جائی باید بحث کرد که مسأله شرکت کردن در سماع در کار نباشد همه کسانی که در سماع شرک کردند میدانند که، رقص آنان به یک ضرب آهنگ است امّا به شرطی که دربارهاین موضوع جدّی فکر نکنند، خاصیت دیگر ضرب آهنگ این است که در زمان جریان داردشعر را هم ما در زمان میخوانیم، موسیقی را هم در زمان میشنویم، سماع هم در زمان شنیدهمیشود، و جالب این است که در پشت این صدا سکونی هم هست و آن خود ضرب آهنگاست.
برای اینکه آن ضرب آهنگ تکرار میشود هر ضربی که دائماً تکرار بشود تنوع خودشرا از دست میدهد. اما ضمیر آن را به خاطر میآورد، در پشت ضمیر یک حالت سکون ایجاد میشود، ولی این سکون با حرکتِ کسانی که در سماع شرکت کردند جبران میشود. نکتهجالبِ دیگری که هست این است که میتوان گفت هر کسی خودش را با سماع بیان میکند.ولی جور دیگر هم میتوانیم بگوییم. میتوانیم بگوییم این سماع، این موسیقی است کهخودش را از طریق افراد بیان میکند و این نکته ظریفتری است. از همه آن نکات ظریفترهمین است. آیا این من هستم که دارم شعر میگویم یا شعر است که مرا میگوید. آیا من هستمکه سماع میکنم یا سماع است که مرا در رقص آورده.
حالا اگر ما بخواهیم این تناظر را کمینزدیکتر بکنیم، و بیان ریتم، یک بیان تصویری باشد، تصویرها هم با کلمهها گفته بشوند وکلمهها هم خودشان مبین ضرب باشند، آن وقت میگوییم که در اینجا دیگر ضرب نیست کهمبین احساسها و اندیشههاست، بلکه این تصویرها و گزارهها هستند که مبین ضرب آهنگهستند و شعر این است، شعر مشاهده حرکت است از ضرب آهنگ به معنا، همچنان که رقصمشاهده حرکت است از ضرب آهنگ به فردیت و ذهنیت، در شعر و سماع مولوی این دو ازهم جدایی ناپذیرند، همچنانکه در زندگی او جداییناپذیر بوده است. در جایی نوشتهاندکه مولوی چرخ زدن را از شمس یاد گرفت، مولوی در سماع چرخ نمیزد چرخ زدن را ازشمس یاد گرفت. همه آن حرفهایی را که زدم در این غزل متجلی شدهاند. این غزل مولویدر واقع یک نوع بیان چیزهایی است که من با پرحرفی بیان کردم:
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
09-17-2009
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در اینجا میخواهم مختصری به مسأله ریتم، سماع و شعر بپردازم و راجع به روابط اینها نکاتی عرض کنم و در کوتاهترین مدّت هم صحبت خود را تمام بکنم. معمولاً ریتم را به چند دسته تقسیم میکنند، ریتمهای ساده، ریتمهای مرکب و پیچیده که عناصری دارد و اجزایی و دیگر ریتمهای نامنظّم که بهظاهر نامنظّم است امّا در بستر منظمی از ریتمها قرار میگیرد، از شعر مثال اگر بخواهم بزنم، ریتم سادههای ریتم شعرهای متفّق ارکان است مثل فعولن، فعولن، فعولن و حتی کمتر از این، ریتمی که مرتب تکرار میشود، ریتمهای مرکب وپیچیده مختلف ارکان هستند مانند به خصوص اوزانِ نیمایی که امکان امتداد مصراعها زیادتراست و امّا آن ریتم نوع سوم، ریتم نامنظمی که بر بستر یک وزن منظم حرکت میکند. نمونهاش رامیشود در بسیاری از شعرهای بلند فروغ فرخزاد دید که از وزن اصلی انحراف پیدا میکند.یک نوع عدم توازنی با ارکان دیگر پیدا میشود، در هر صورت نوع سوم در شعر ما به وفوردیده میشود. عین همینها در موسیقی هم هست و عین همینها در رقص و سماع هم هست .
درشعر مولوی به خصوص در غزلهایش ضربآهنگ و شعر و سماع از هم قابل تفکیک نیستند. در واقع میخواهم بگویم غزلهای مولوی هر کدامش یک مجلس سماع است و اصلاً مثلاینکه برای مجالس سماع سروده شده باشد، امّا ببینیم چه نوع تناظری میشود بین اینها برقرار کرد. مسأله سماع را میدانید که در بین عرفا چقدر ارج و قربدارد، غزالیِ با آن خشکی و عبوسی وقتی که به سماع میرسد در احیاء علوم دین، حرفهای جالبی میزند و در جایی میگوید: «و هر که سماع او را نجنباند ناقص باشد و از اعتدال مایل، و از روحانیت دور و در کثافت و درشتی طبع زیادت از آن اشتران و مرغان بود بلکه از دیگر ستوران، چه آن همه از نغمه مرغان متأثر شوند و برای آن مرغان بر سر داوود – علیه السلام – برای شنیدن آواز او بایستادندی»
(احیاء علوم الدین، ربع عادات، ص 596)
یا سعدی در بوستان در باب عشق و جوانیمیگوید:
مگویم سماعای برادر که چیست
مگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برجِ معنی پَرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیر او
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آینه کور
چو شوریدگان میپرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
غزلهای مولوی، یک مثل مجلس سماع است که کلمهها و بیتها و تصویرها عناصر حاضر در اینمجلسند، برای اینکه این مسأله را کمی روشن بکنم مثالی میزنم، فرض کنید که وارد یکمجلس سماع شدید، حالا میشود گفت رقص ولی من میگویم سماع برای اینکه در واقع،مورد، مورد سماع است ولی شما به جای سماع میتوانید رقص بگویید. در مجلس سماع که وارد میشوید یک ضربآهنگ میشنوید و فراموش نکنید که همه با یک ضرب آهنگدرحرکتند، امّا جالب این است، که هر کدام به این ضرب آهنگ به شکل حرکتِ خودشانجواب میدهند. یعنی با ضرب آهنگ در یک مجلس سماع به تعداد کسانی که در آنمجلس سماع هستند، فردیت هست، هویت هست.
گاهی افراد همدیگر را هم نگاه میکنند،سماع هم دیگر را هم میپایند، امّا گاهی هم نگاه نمیکنند. گاهی هم تنها با خود در رقصهستند، توجّه کنید در اشعار مولانا هم در غزلیاتی ابیات توجه به هم دارند، به هم نگاهمیکنند. و در غزلیاتی ابیات منفرداً روی پای خودشان ایستادهاند، میشود ابیات را از غزل بیرون آورد بدون اینکه به غزل لطمهای وارد بشود امّا در اینجا یکپارادوکسی هم هست. پارادوکس این است که کسانی که در رقص هستند آیا گیرنده ضربآهنگ هستند یا دهنده ضرب آهنگ؟ گیرندگی در آنجا زیادتر است یا دهندگی؟ ممکن استدر اول اینطور باشد که همه یک ضرب آهنگ را شنیده باشند و همه به یک ضرب آهنگ به رقصآمده باشند، امّا از جایی تفکیک بین این دو غیرممکن است، دهنده همان گیرنده است، گیرندههمان دهنده است، این را مولوی در شعر چنین بیان میکند:
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
09-17-2009
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« عشق » مذهب مولانا
۷- سخن آخر این که مولانا هم مانند افلاطون عشق را پاسخی به زیبایی میداند. عاشق باید به تمام انواع زیبایی در این جهان حساس باشد. مولوی میگوید در مذهبِ او نگریستن به این کتاب و آن کتاب برای شناخت خدا کار بیهودهای است؛ برای شناخت خداوند باید در زیبایی معشوق نگریست:
عاشقان را شد مدرّس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
(مثنوی، دفتر سوم، ۳۸۴۷)
زیباییِ الهامبخشِ عشق، فراخی و گشادگیای که عشق به ارمغان میآورد و همچنین دورنمای اتحاد دوباره با معشوق، مؤلفههای مذهب عشق مولانا هستند که درد فراق را درمان و به روح آدمی کمک میکنند تا بر حس همیشگی تشویش و ملالت غلبه کند. پاسخ مولوی به تراژدیِ گرفتاریِ آدمی در این جهان، چیزی جز همان پیام عالمگیر عشق نیست: دوست داشتن و دوست داشته شدن.
....
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
ویرایش توسط ساقي : 01-20-2010 در ساعت 10:16 PM
دلیل: « عشق »
|
09-17-2009
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
۶- بیشتر عرفای مسلمان، از جمله مولوی، عشق زمینی را پلی به سوی عشق الهی دانستهاند. از دیدگاه اینان تجربهی یک عشق زمینی واقعی روح آدمی را آمادهی جهشهای بلندتر و عشقورزی مستقیم به خداوند میکند. با این حال مولانا گاهی اوقات از تمثیل دیگری استفاده میکند که فهم متفاوت او از رابطهی عشق زمینی و عشق الهی را نشان میدهد.
مولوی مدعیست آدمی برای ادراک روح جهان، که همانا خداوند است، به دو آینه نیاز دارد: قلب خویش و قلب معشوق خویش. عاشق آینهی خود را در برابر آینهی معشوق قرار میدهد و به محض برقراری پیوند عشق این دو آینه یکدیگر را تا بینهایت بازمیتابانند. بینهایت، در فضای میان دو آینه جلوه میکند. تفاوت تمثیلِ آینه و تمثیلِ پل مهم است: آدمی هنگامی که از پل میگذرد و به سوی دیگر قدم میگذارد دیگر نیازی به پل ندارد؛ اما، مشاهدهی بینهایت کاملاً به حضور هر دو آینه وابسته است.
به بیان دیگر در تمثیلِ پل، عشق زمینی تنها ارزش وسیلهای دارد و هنگامی که آدمی به خدا رسید، معشوق به کلی بیاهمیت میشود؛ اما در تمثیلِ آینه، عشقِ زمینی ذاتاً ارزشمند است، چرا که امر قدسی تنها از دریچهی وجود معشوق قابل درک است.
خداوند در فضای میان دو انسان جلوه میکند و همانطور که بسیاری از عرفای مسلمان ادعا کردهاند: راه رسیدن به خدا از گذرگاه شفقت بر خلق میگذرد.
از این رو، عشق، نه تنها بزرگ آموزگار نوعدوستی و دیگردوستیست، بلکه با مرزهای «خودِ» آدمی را متزلزل میکند و به او فرصت منحصر به فردی برای تجربهی امر قدسی از دریچهی وجود معشوق اعطا میکند.
به همین دلیل است که مولوی از ما دعوت میکند از مرزهای این دین و آن دین بگذریم و خودمان را وقف «مذهب عشق» کنیم. برای مولانا «مذهب عشق» به معنای نفی این دین و آن دین نیست، بلکه مرتبهی بالاتری از معنویت است. این ایده عمیقاً ریشه در تجربهی شخصی مولوی از عشق دارد. قبل از ملاقات با شمس، مولوی مردِ دین بود.
برای مردِ دین، دین مرکز جهان معنویت است و رستگاری تنها از راه یک دین خاص امکانپذیر است؛ اما پس از ملاقات با شمس، مولوی مرد خدا شد و برای مرد خدا، هیچ تفاوت بنیادینی میان این دین و آن دین، تا زمانی که انسان را به سوی خدا رهنموناند، وجود ندارد.
تجربهی شخصی مولانا از عشق نقطهی عطفی در خداشناسی او بود، نوعی «انقلاب کوپرنیکی». برای مردِ خدا، این خداست که مرکز جهان معنویت است، نه این دین و آن دین خاص و هدفْ مواجهه با خداوند است ورای هر پرده و حجابی، حتا حجابِ دین. به همین دلیل است که مولانا خودش را پیرو مذهب عشق مینامد:
دین من از عشق زنده بودن است
زندگى زین جان و تن ننگ من است
(مثنوی، دفتر ششم، ۴۰۵۹)
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
(مثنوی، دفتر دوم، ۱۷۶۰)
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
ویرایش توسط ساقي : 01-20-2010 در ساعت 10:17 PM
|
09-17-2009
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
۵- پس چهگونه میتوان این «خودِ» خودخواهِ محدود کننده را درمان کرد؟ روح ما چهطور میتواند شکوفا شود؟ یا به بیان دقیقتر، چهگونه میتوان حد و مرز«خود» را تغییر داد؟ خوب است اشاره شود به طور کلی تغییر حدود و مرزهای«خود» یکی از اهداف دینورزیست:
به عنوان مثال در ودانتای هندی هدف دینورزی فراخ کردن «خویشن خویشِ» آدمیست تا آنجایی که تمام موجودات را در بر بگیرد، در آیین بودا هدفْ محو کردن این خود است و در ادیان الهی هدفْ یکی شدن با امر الوهیست.
از دیدگاه مولوی تنها راه چنین تغییر و تبدیلی راه عشق است. مولوی عشق را “طبیب جمله علتهای ما” مینامد و مهمتر از آن، «عشق» را علاج خودبینی و تکبر، که در نگاه او منشأ تمام بدیها هستند، میداند. او قویاً ما را به عاشق شدن ترغیب میکند:
عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آبِ حیات است عشق، در دل و جانش پریر
هر که به جز عاشقان ماهىِ بىآب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
(دیوان کبیر، ۱۰ - ۱۱۹۰۹)
بترین مرگها بیعشقی است
بر چه میلرزد صدف؟ بر گوهرش
(دیوان کبیر، ۱۳۲۹۷)
هر که را نبض عشق مینجهد
گر فلاطون بود تواَش خر گیر
(دیوان کبیر، ۱۲۳۳۰)
عشق گزین، عشق، بى حیات خوش عشق
عمر بود بار همچنان که تو دیدى
(دیوان کبیر، ۳۲۲۱۰)
اما چرا عشق «طبیب جمله علتهای ما» است؟
از نظر مولانا قدرت جادویی عشق، توانایی آن در تغییر حدود و مرزهای «خود» است. از دیدگاه او گوهر عشق «قربانی شدن» و جانبازیست. عاشق حقیقی کسیست که پایکوبان جان بر معشوق میافشاند.
انسان به محض آن که عشق را تجربه کند شیوهی زیستناش به کلی دگرگون میشود. آدمی قبل از این که عاشق شود، دانسته یا نادانسته، خودش را مرکز جهان میپندارد، اما به محض این که عاشق میشود ساختار «خود»اش متحول میشود.
برای تشکیل پیوند عشق، باید در مقابل دیگری گشاده بود و در صورت لزوم خود را برای محبوب فدا نمود. و همین گشایش و گشودگی مرزهای «خود» آدمی را دگرگون میکند و مرکز وجود آدمی را از «خود» به «معشوق» تغییر میدهد. مولوی گاهی اوقات این تغییر را «مرگِ پیش از مرگ» یا «مرگ در نور» مینامد. از راه عشق است که انسان مجال گسستن از خود و پیوستن به معشوق را مییابد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
09-17-2009
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
۴- اما کدامین راه به سوی آن دریا میرود؟ روح آدمی چهگونه میتواند روزگار وصل خویش را بازجوید؟ مولوی اعتقاد دارد تا هنگامی که مهمترین مانع چنین بازگشتی را نشناختهایم نمیتوانیم به این سوال پاسخ دهیم. اما به راستی چیست که از اتحاد دوبارهی ما با آن دریا و غلبه بر فراق جلوگیری میکند؟
پاسخ مولانا ساده و روشن است: مانع، «خودِ» آدمیست، «خویشتن» آدمی.
مولوی برای ما داستان عاشقی را تعریف میکند که به سراغ معشوقش میرود و در خانهی محبوبش را میکوبد. معشوق از پشت در میپرسد که چه کسی پشت در است؟ عاشق جواب میدهد: «من». معشوق با ناامیدی چنین میگوید:
«دور شو. هنوز زمان مناسب نرسیده است. اینجا برای چنین شخص خامی جا نیست.»
پس از سالی فراق، عاشق بازمیگردد و با ترس و لرز در خانهی معشوق را میکوبد. معشوق میپرسد: «کیست که در میزند؟» عاشق اینبار میگوید: تو! «گفت بر در هم تویی ای دلستان.» و اینجاست که معشوق در را میگشاید و میگوید: «دو «من» در این سرا نمیگنجند. حالا که تو، من شدهای و از آن «منِ تو» چیزی نمانده، میتوانی بیایی.»
پیام مولانا روشن است: اگر خواهان وصال معشوق هستی، باید از «خود»ات رها شوی.
این «خود»، برای مولوی همان وجود از خدا جدا شدهی آدمیست و دو ویژگی مهم دارد: نخست آن که این «خود» از منظر اخلاقی منشأ خودخواهی و خودپرستیست. شخصی که وجودش پیرامون خودش میتند تنها به دنبال منفعت شخصیست و کمتر بهایی برای دیگران قائل است. ویژگی دوم و مهمتر این که این «خود» خودش را در مقابلِ «دیگران» تعریف میکند.
بنابراین «خود» از جنس مرز است؛ حدیست که خویشتن را از وجودهای دیگر تمیز میدهد. حد و مرز، دوری و فاصله میآفرینند و اینها «خود» را از مرتبهی وحدت به مرتبهی فراق تنزل میدهند. به همین دلیل است که مولوی این «خود» را اُمّ الخبائث مینامد و آن را منشأ اصلی تشویش و ملالت میشمارد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
09-17-2009
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
۳- از نظرگاه مولانا زندگی غیر اصیل، یعنی زندگی آمیخته با فراق، سرشار از دو حس قویست: تشویش و ملالت. دلیلاش ساده است: هنگامی که قطرهی روح انسان دیگر بخشی از آن دریا نباشد در معرض نیستی قرار میگیرد. یک قطرهی تنها در مقابل تابش آفتاب به طرفهالعینی بخار و با وزش باد، در اندک لحظهای خشک میشود. زندگی فراقآمیز هم، همواره در آستانهی نابودیست و همین تهدیدِ همیشگی منشأ تشویش آدمیست.
از سوی دیگر حکایت زندگی آمیخته با فراق آدمی، به تعبیر مولانا، مانند حکایت شاهزادهایست که به زندگی در قصری فراخ عادت داشته و اکنون محکوم به زندگی در زندانی کوچک و بسیار تاریک است که حتا پنجرهای هم ندارد. او زمانی که در قصر میزیسته همیشه چیز جدیدی برای کشف کردن داشته است:
بیکرانگی آسمان، جلوهی رنگرنگ غروب و افق بیپایان دریا؛ دیگر چه جایی برای ملالت؟ اما اکنون که میان دیوارهای سرد و بیمنظره محبوس شده، هیچ اتفاق تازه و روحبخشی رخ نمیدهد و اینگونه است که او عمیقاً ملول میشود.
قطره تا هنگامی که با دریا بود، نامحدود و بیکرانه بود، اما اکنون که جدا افتاده، در فردیتِ محدودِ خودش اسیر شده است. منشأ ملالتْ «متناهی بودن» است، محصور شدنْ در کرانهای گریزناپذیر.
از نظر مولوی آدمی برای غلبهی حقیقی بر دردِ تشویش و ملالت در زندگیاش تنها یک راه دارد: رسیدن به زندگی اصیل، پیدای کردن راهی به سوی آن منزل ازلی و دوباره به دریا پیوستن؛ چنین سفریست که آرامش و شادی حقیقی را برای روح ما به ارمغان میآورد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
09-17-2009
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
۲- نوای نی به طرز شورانگیزی غمبار است.
غمبار است، چون از «جداییها شکایت میکند» و شورانگیز است،
چون شرح دهندهی اشتیاق عمیق به وصال مجدد محبوب است. از دیدگاه مولانا حس پریشانی همواره در ژرفای روح آدمی حضور دارد و روح ما در این جهان هرگز آرام نخواهد بود؛ چه، همواره نوعی «درد فراق» را تجربه میکند.
از این رو، شکایت نی، آوای غمانگیز روح ماست وقتی به یاد منزلگه راستین و گذشتههای خوشش میافتد.
...
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
ویرایش توسط ساقي : 01-20-2010 در ساعت 10:18 PM
|
09-17-2009
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
این مقاله با عنوان اصلی «Rumi’s Religion of Love» به تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۸۶ در جشن هشتصدمین زادروز مولانا در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی (USC) ارائه شده است.
۱- مثنوی، شاهکار مولوی، با حکایت یک نی آغاز میشود. نیای که تا حدی نماد روح آدمیست و نوای غمبار آن طنینِ دردیست پنهان، در دل هر انسانِ از اصلِ خویش دورماندهای.
مولانا وجه تراژیک زیست آدمی در این جهان را «فراق» میداند.
ما همه روزگاری جزیی از «دریای مستور امر الوهی» بودهایم؛ اما اکنون قطرهی کوچک وجود ما دور از آن دریا در بیابانِ این جهانِ وهمآلود افتاده است. از نظر مولوی زندگیِ اصیل، آن است که متصل به امر الوهی باشد؛
از این رو زندگی ما تا زمانی که «جدا از اصل خویش» است، اصیل نیست.
...
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
ویرایش توسط ساقي : 01-20-2010 در ساعت 09:54 PM
|
09-23-2009
|
|
مدیر تالار کرمانشاه
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 1,458
سپاسها: : 6,194
3,940 سپاس در 933 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هفت پند مولانا
در بخشیدن خطاهای دیگران مانند شب باش
در فروتنی مانند زمین باش
در مهر و دوستی مانند خورشید باش
هنگام خشم و غضب مانند کوه باش
در سخاوت و کمک به دیگران مانند رود باش
در هماهنگی و کنار آمدن با دیگران مانند دریا باش
خودت باش همان گونه که می نمایی
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:45 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|