بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

درد عشق

خواجه ای بود دولتمند که زر و سیم بسیار داشت و بنده و خدمتکار بیشمار; در میان بندگانش غلامی بود، سیه چرده که پای بند دین بود و به راه گمراهان نمی رفت; نمازش ترک نمی شد. همه شب به نماز می ایستاد و تا سپیده دمان با خدای راز و نیاز می کرد. شبی خواجه به غلام گفت: امشب که برخاستی تا دوگانه به درگاه یگانه بگزاری، مرا از خواب بیدار کن تا من نیز نماز کنم. غلام نگاهی به خواجه کرد و گفت:

زائو زنی را که درد دارد، چه کس از خواب بیدار می کند؟ خواجه پاسخ داد: خود همان درد. آنگاه غلام گفت ای خواجه; تو را اگر درد نماز باشد، خود از خواب برمی خیزی و حاجتی نیست که من از خواب بیدارت کنم...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

شیخی در تاریکی

روزگاری بود که بر دل شیخٰ ، نوری ره نمی جست; دلش تاریک و جانش تباه شده بود. از بسیاری اندوه، سر به صحرا گذاشت. پیری دید روستایی که هاله ای از نور بر گرد سرش دایره بسته و بر دشت و صحرا پرتو افکنده است. شیخ نزد پیر رفت و سلام داد و کرنش کرد; آنگاه گفت: ای پیر، جانم به ظلمت افتاده و روزگاریست که تابشی بر دلم رخنه نینداخته است; سبب چیست؟ پیر روستایی گفت:

ای شیخ اگر فاصله ی زمین و آسمان را پر از ارزن کنند و مرغی نه یکبار بلکه صد بار، نه یک سال بلکه هزار سال ارزن بچیند و این کار باز از سر گیرد، گوهر شب چراغ زود باشد که از این مرغ ارزن چین، پدید آید. ای شیخ بزرگ هنوز در طلب به جائی نرسیده ای، که دلت را فروزان می خواهی. در این وادی گام بزن، راه رفته از سر گیر، برو همچنان برو، بگذار سالی بگذرد. دگرباره راه از سر گیر، برو همچنان برو، بگذار صد سالی در رفتن بگذرد. آنگاه به دلت بنگر، اگر به صفا نشسته بود بدان که خانه ی خدا خواهد شد و اگر آن نور ندیدی، باز هم در وادی طلب گام بزن، راه رفته از سر گیر،برو همچنان برو... ای شیخ در این وادی دستگیرت بردباری و شکیب است; بدینسان ناشکیبایی، پرده به روی راز کشد و اسرار را در پرده فرو پیچیده تر گرداند، از راه بازمانی و به پرتگاه در افتی. طالب کوی یار باید صبری به ستبری کوه داشته باشد; از راه نهراسد; از رفتن باز نایستد; از رنج راه نگریزد; برود همچنان برود; با اینهمه، از بردباری چوبدستی سازد، آن را به دست گیرد و با آن تکیه زند و در وادی طلب به تکاپو پردازد. یار را جستجو کند; از این کوی بدان کوی رود; از این برزن خود را بدان برزن اندازد; کو بکو، کوچه به کوچه، در به در، در پی مطلوب روز بگذارد آنگاه باشد که آن نور دریابد.



طالبان را صبر می باید بسی طالب صابر نیفتد هر کسی

تا طلب در اندرون ناید پدید مشک در نافه ز خون ناید پدید

ازدرونی چون طلب بیرون رود گرهمه گردون بود درخون رود

گر طلب نبود ز مرداران بود بلکه همچون صورت بیجان بود

هرکه را نبود طلب حیران بود حاش لله صورت بی جان بود

هرکه را نبود طلب، مرداراوست زنده نبود صورت دیوار اوست

گر به دست آید تو را گنج گهر در طلب باید که باشی گرم تر

آنکه از گنج گهر خرسند شد هم بدان گنج و گهر در بند شد
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

میراث سه برادر


روایت سنگسر سمنان


در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ملای مکتب

پادشاهی به وزیرش گفت که :« شهر به شهر و ده به ده بگرد یک نفررا که از همه زرنگتر است با خودت بیاور از او سوالاتی دارم .» وزیر گفت :« چشم » وزیر روزها در شهرها و دیه ها گردش می کرد رسید به جائی دید مکتب خانه است . ملائی عده ای شاگرد دارد مشغول تدریس است . رفت تو نشست . پس ازسلام وتعارف دید بچه ها قطار نشسته همه دو زانو زده اند سرشان خم است پیش خودرا نگاه می کنند . یک چوب بسیار بزرگ پشت گردن آنها کشیده شده بطوری که یک نفرنمی تواند سرش را تکان بدهد .




وزیرگفت:« ملا این چوب چیست ؟» گفت:« اگر کسی سرش را بلند کند چوب به زمین می افتد من می فهمم . باید همینطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند » دراین اثنا دید نخی از پشت بام آویزان است ملا دستی به نخ زد و در پشت بام زنگی به صدا درآمد . گفت:« ملا این چیست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزن آفتاب کرده ام گنجشک هامی آیند ارزن را میخورند چون زنگ صدا کند پرندگان فرارمیکنند .» باز دید بیرون توی ایوان گربه ای را به نردبان بسته و به پای حیوان هم نخ دیگری بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را می کشد فریاد آن حیوان بلند می شود. گفت :« ملا این دیگرچیست؟» گفت :« هر موقع فریاد گربه بلند شود بچه های من می فهمند که من با آنهاکاری دارم ؛ پیش من می آیند.» گفت :« شاه شما رامیخواهد باید با من به دربار برویم تا از هوش شما استفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسیدند وزیر کارهائی را که ازملا دیده بود بعرض رسانید. شاه فرمود :« ملا نامت چیست ؟» جواب داد :« نام من نیم من بوق » گفت:« پسرکی هستی ؟» عرض کرد :« پسر(پشم پانزده)» شاه سوال کرد :« نیم من بوق ؛ پشم پانزده چه نام هایی است یعنی چه ؟ مگر ملا دیوانه ای ؟» عرض کرد :« نه قبله عالم ، اسم من منصوراست . پیش خودم فکرکردم دیدم بنده « من » که نیستم حتما نیم منم . صور که نیستم حتما که بوقم . به این دلیل نام خودرا نیم من بوق گذاشتم . اما اسم پدرم موسی است . فکر کردم پدرم مونیست حتما پشم است ؛ سی نیست حتما پانزده است به این جهت نام پدر خود را پشم پانزده می گویم .» گفت :« آفرین برتو» شاه پرسید :« ملا ستارگان آسمان چندتاست ؟» عرض کرد :« به اندازه موی سرو بدن هر انسانی » گفت :« دروغ گفتی » جواب داد :« شما بشمارید » گفت :« از زمین تا آسمان چند سال راه است ؟» جواب داد :« به مسافت دور زمین . اگر دروغ می دانید گز کنید » شاه را ازکردارو رفتاراو خوشش آمد وبه اوانعام داد .
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

کلاغ و کبوتر
يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکس نبود.
يک روز کبوتري به جوجه خود پرواز ياد مي داد و نزديک درختي رسيدند و بر شاخه اي نشستند تا بعد از رفع خستگي بروند.
روي شاخه پايين تر يک لانه خالي بود. جوجه کبوتر پريد روي ديواره لانه و گفت: «چه جاي خوبي است، خانه اي روي درخت سبز.»
آشيانه مال يک کلاغ بود که آن را رها کرده بود و رفته بود و از اتفاق آن روز از آنجا مي گذشت. همينکه جوجه کبوتر را در آنجا ديد آمد جلو و قارقار فرياد کشيد که «اي مرغ خيره سر، چرا در لانه من نشسته اي و از کي اجازه گرفته اي؟»
کبوتر گفت:«اجازه نگرفته ايم به لانه هم کاري نداريم، من داشتم به جوجه ام پرواز ياد مي دادم و او خسته شده بود، چند دقيقه اينجا نشستيم و اگر به خاطر اين بچه نبود اصلا روي درخت نمي نشستيم. ما مرغ درخت نشين نيستيم، حالا هم داريم مي رويم، بيخودي هم داد و فرياد نکن.»


کلاغ گفت:«حالا زبان درازي هم مي کني؟ روي درخت مردم مي نشيني، در لانه مردم منزل مي کني و به من مي گويي داد نزنم! شما خيلي بيجا کرديد، خيلي غلط کرديد اينجا نشستيد. به من چه مربوط است که به بچه ات پرواز ياد مي دادي يا نمي دادي، حالا هم پدرت را درمي آورم، آبرويت را مي ريزم، کبوتر را چه به اين غلطها که به لانه کلاغ چپ نگاه کند!»
کبوتر گفت:«تو که باز هم داري فرياد مي کني! گفتم که به لانه ات نظري نداشتيم، حالا هم داريم مي رويم، اگر هم جسارتي شده شما به بزرگواري خودتان ببخشيد. چرا بيخود دعوا درست مي کني. بفرما، بچه ام را برداشتم و رفتم.»
کلاغ دوباره فرياد کشيد:«بيخود نشستي بيخود هم رفتي، مگر مي گذارم بروي. من الان همه مرغها را جمع مي کنم، آبروي همه کبوترها را مي ريزم. چه معني دارد در خانه مردم جا خوش کنند. مگر اينجا کاروانسرا است، مگر اينجا آموزشگاه پرواز است، شما غلط کرديد که روي اين درخت آمديد، اي داد، اي فرياد، اي مرغها، اي پرندگان، بياييد. اينجا دعوا شده، قارقار- قارقار.»
کلاغ، جوجه کبوتر را هم به زمين پرت کرد و داد و فرياد را از حد گذراند. کبوتر عصباني شد و گفت:«حالا که خودت غوغا دوست مي داري درستت مي کنم، اصلا اين لانه مال خودم است، از اينجا هم نمي روم، هر کاري هم مي خواهي بکن.»
کلاغ صدايش را بلندتر کرد و بر اثر داد و فرياد او مرغها جمع شدند و گفتند چه خبر است؟ کلاغ گفت:«اين کبوتر آمده در لانه من منزل کرده، شما شاهد باشيد، من او را اذيت مي کنم، من او را زنده نمي گذارم.»
کبوتر گفت:«کلاغ دروغ مي گويد، اين لانه مال خودم است و اين کلاغ آمده بچه مرا از آن بيرون انداخته و مي خواهد با داد و فرياد لانه را از چنگ من دربياورد و شما مي دانيد که ظالم کيست و مظلوم کيست.»
مرغها از کلاغ پرسيدند:«تو شاهدي و سندي داري که اين لانه مال تو است؟» کلاغ گفت:«اي داد، اي فرياد، اين چه مسخره بازي است، شاهد يعني چه. من لانه را خودم ساخته ام. من اين کبوتر را بيرون مي کنم. من زيربار حرف زور نمي روم.»
مرغها از کبوتر پرسيدند:«تو شاهدي و سندي داري که اين لانه مال تو است؟» کبوتر گفت:«شاهد ندارم ولي ملاحظه مي فرماييد که خانه در تصرف من است و اين کلاغ مي خواهد با گردن کلفتي مرا بيرون کند. شاهدش هم جوجه من است که کلاغ او را به زمين انداخته. آخر انصاف هم خوب چيزي است، شما نبايد بگذاريد يک کلاغ قارقار کن اينطور به من ضعيف زور بگويد.»
مرغها گفتند:«بله، صحيح است. کلاغ حق ندارد اينطور داد و فرياد سر بدهد، پرت کردن جوجه کبوتر هم يک ظلم آشکار است. ما نمي گذاريم صحرا شلوغ شود، ما هيچ وقت از کبوتر دروغ نشنيده ايم، حق داشتن که به داد و فرياد نيست. کار حساب دارد، کلاغ اگر حرفي دارد بايد برود شکايت کند تا يک قاضي به اين کار رسيدگي کند.»
کلاغ گفت:«شما هم اينطور مي گوييد، پس تکليف من چه مي شود.»
گفتند:«هيچي بايد بروي يک قاضي عادل پيدا کني، مثلا هدهد که رفيق سليمان پيغمبر است و مي داند عدالت يعني چه و هر چه او حکم کند همان است.»
کلاغ گفت:«من هدهد را نمي شناسم.»
گفتند:«تقصير خودت است که اينقدر وحشي هستي وگرنه هدهد را همه مي شناسند: هدهد مرغ دادگر است و کاکل به سر است و صاحب خبر است و قولش معتبر است، ما الان مي رويم او را مي آوريم.»
رفتند و هدهد را دعوت کردند و آمد و پرسيد چه مي گوييد؟
کلاغ گفت:«من يک سال است اين لانه را ساخته ام و حالا کبوتر آمده بي اجازه در آن منزل کرده.»
کبوتر گفت:«من مدتي است در اين لانه نشسته ام و هرگز هم کلاغي در آن نديده ام.»
کلاغ گفت:«همه مرغها شاهدند که من چقدر فرياد مي کردم و چقدر ناراحت شده بودم.»
کبوتر گفت:«همه مرغها شاهدند که من چقدر مظلوم بودم و کلاغ جوجه ام را از لانه بيرون انداخته و مي خواست خودم را کتک بزند.»
کلاغ گفت:«من اگر دنيا زير و رو شود دست از اين لانه برنمي دارم.»
کبوتر گفت:«من اگر به حکم قاضي باشد دست برمي دارم ولي اميدوارم درباره من بي انصافي نکنند.»
هدهد از کلاغ پرسيد:«تو شاهدي و سندي داري؟» گفت: نه. از کبوتر پرسيد:«تو شاهدي داري که لانه را خودت ساخته اي يا خريده اي؟» گفت:نه. هدهد از کلاغ پرسيد:«تو تا حالا کجا بودي؟» کلاغ گفت:«در لانه ديگرم بودم». از کبوتر پرسيد:«تو تا حالا کجا بودي؟» گفت:«من همين جا هستم، من همين جا بودم که کلاغ آمد و جنجال درست کرد.»
هدهد گفت:«خوب، اگر من حکمي بکنم همه قبول دارند؟» همه مرغها همصدا گفتند:«بله قبول است، هرچه باشد ما آن را اجرا مي کنيم. مرغها بايد آسايش داشته باشند و آسايش مرغها وقتي به دست مي آيد که قانون اجرا شود.» هدهد کمي فکر کرد و بعد گفت:«بسيار خوب، به عقيده من بايد لانه را به کبوتر واگذاريم.»
کلاغ آمد داد بزند ولي مرغها به او مجال ندادند و همه گفتند:«بله، لانه مال کبوتر است و کلاغ ول معطل است.»
کلاغ وقتي ديد همه اينطور مي گويند فهميد که ديگر زورش نمي رسد و ساکت شد. و مرغها هر کدام شرحي از وحشيگري کلاغ ها و خوبي کبوترها مي گفتند و همه با هم مشغول صحبت بودند. در اين موقع کبوتر آمد نزديک هدهد و آهسته گفت:«آقاي قاضي، من از لطف شما متشکرم ولي مي خواهم يک چيزي بپرسم: چطور شد که شما حق را به من داديد در صورتي که من هم مثل کلاغ شاهدي نداشتم و هيچ کس هم حقيقت را نمي دانست.»
هدهد گفت:«درست است، جز تو و کلاغ هيچ کس حقيقت را نمي دانست من هم نمي دانم. ولي وقتي دليل ديگري در ميان نباشد حق را به کسي مي دهند که نيکنام تر باشد و اخلاقش بهتر باشد و سوء سابقه نداشته باشد و هرگز کسي از او دروغي نشنيده و ستمي نديده باشد و تو به راستگويي معروفي و کلاغ به دروغگويي معروف است.»
کبوتر گفت:«خيلي خوشوقتم که راست گويي و نيک نامي اينقدر فايده دارد ولي اي قاضي بدان که اين لانه مال من نيست، مال کلاغ است و من دوست نمي دارم که به راستگويي معروف باشم و برخلاف آن عمل کنم.»
هدهد گفت:«آفرين، من هم خوشوقتم که گمان من در باره تو درست بود، ولي چرا موقع محاکمه دروغ گفتي؟»
کبوتر گفت:«اولا در حضور شما يک کلمه دروغ نگفتم و صورت مذاکرات حاضر است. من نگفتم خانه را ساخته ام يا خريده ام، گفتم که در آن نشسته بودم و راست
مي گفتم. اما پيش از آمدن شما کلاغ با جنجال بازي و داد و فرياد بيخودي مرا مجبور کرد که مثل خودش با او حرف بزنم. من داشتم به جوجه ام پرواز ياد مي دادم، بچه ام خسته شده بود يک لحظه اينجا نشست و کلاغ آمد و اعتراض کرد، از او عذرخواهي کردم و خواستم بروم ولي او نگذاشت برويم و جنجال به پا کرد و خواست دعوا درست کند، من هم خواستم او را تنبيه کنم. ولي حالا که صحبت از راستي و نيکنامي من است من اين نام نيک را با صد تا لانه هم عوض نمي کنم.»
قاضي گفت:«بارک الله، حالا که اينطور است من هم تو را رسوا نمي کنم.»
بعد هدهد مرغها را صدا زد و گفت:«همه شاهد باشيد اگر کلاغ حاضر باشد از کبوتر عذرخواهي کند کبوتر حاضر است لانه را به او واگذار کند.»
کلاغ که ديگر چاره اي نداشت گفت:«آقاي قاضي من تقصيري نداشتم رسم ما قال قال و قارقار است و همه هم از صداي ما ناراحت مي شوند و از ما دوري مي کنند ولي ما هم بدخواه کسي نيستيم، حالا هم حاضرم معذرت بخواهم و از اينکه جوجه کبوتر را به زمين انداخته ام خيلي شرمنده ام.»
هدهد گفت:«بسيار خوب. کبوتر لانه را به کلاغ مي بخشد.»
و تمام مرغها گفتند:«آفرين بر کبوتر که اينقدر مهربان است.»
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

متل روباه

یک پادشاهی بود که باغ قشنگی داشت . در این باغ روباهی زندگی می کرد این روباه هر شب میآمد تمام میوه هایی که دستش میرسید میخورد و خراب میکرد . باغبان در فکر چاره بود برای اینکه اگر چاره نمیکرد شاه که میآمد و وضع باغ را به آن حال میدید ناراحت میشد و جزای اورا میداد .

شب که شد روباه آمد دید یک دمبه چرب و نرم اینجاست کمی فکر کرد با خودش گفت آقا روباه عیار! حیله ای هست در این کار . اگر حیله ای نیست این لقمه چرب و نرم را چه کسی وبه چه علت روی این چوب داخل باغ در دسترس تو گذاشته است ؟ برگشت رفت در پی گرگ او را پیدا کرد دید از گرسنگی حال نزاری دارد و درآفتاب خوابیده است .گرگ تا روباه را دید فریاد زد آهای آقا روباه چه خبر داری ، اخبار چیست ، خوردنی کجا بلد هستی ؟

روباه سلام کرد وگفت تا حالا من در مجلس روضه خوانی بودم هنوز هم شام نخورده ام آمده ام در پی تو که ترا با خودم ببرم شام بخوریم . گرگ خیلی خوشحال شد و با هم به طرف باغ راه افتادند .همینکه به باغ رسیدند گرگ گرسنه دمبه را که دید پرید برای خوردن آن ناگهان چنگال او بر طناب دام بسته شد و دمبه افتاد جلو پای روباه . روباه دمبه را به دندان گرفت و براه افتاد . گرگ از عقب داد زد آقا روباه دمبه را کجا میبری ؟
روباه گفت : این شام قسمت من است که آورده اند وگذاشته اند اینجا . گرگ پرسید پس قسمت مرا کی میآورند ؟ روباه گفت وقتیکه باغبان به سراغت بیاید .
صبح زود که باغبان آمد دید یک گرگ توی دام است بیل خودش را برداشت و افتاد به جان گرگ آنقدر او را زد که به حال مرده افتاد. مرده گرگ را انداخت روی کودها . آفتاب گذاشت به جسم او گرم شد دوباره جان گرفت بلند شد وفرار کرد به بیابان .
روباه دانست که گرگ دنبالش میآید رفت دم ود را گذاشت در رنگ آبی و گوشهایش را زد داخل خمره زرد و آمد سر راه گرگ ایستاد . همینکه گرگ نزدیک آمد از دورفریاد کرد آهای روباه پدر سوخته اگر آمدم نزدیک تو بلائی سرت بیاورم که تا عمر داری یادت نرود . روباه جواب داد پدر سوخته خودت هستی چرا بی خود به مردم ناسزا میگوئی مگر مرض هاری گرفته ای ؟ گرگ گفت : توپدر مرا درآوردی روباه گفت : آن شخص که تو را اذیت کرده شخصی بوده است حقه باز من آدمی هستم رنگرز . گرگ گفت : من غلط کردم حالا خواهش دارم رنگرزی را به من یاد بده تا من هم لقمه نانی پیدا کنم وکاسب بشوم . روباه گفت : تو آدم خوبی باش خیلی خوب من قبول دارم . باهم رفتند سر خمره رنگرزی . روباه به گرگ گفت : حالا خم شودست خودت را بکن توی خمره تا یاد بگیری گرگ قبول کرد همینکه خم شد داخل خمره روباه گرگ را هل داد گرگ افتاد توی خمره و روباه در خمره را گذاشت و فرار کرد .
صبح فردا که صاحب خمره دکان رنگرزی آمد درخمره را باز کرد دید یک گرگ بزرگ داخل خمره است چوب را برداشت آنقدر گرگ را کتک زد که به حال مرده افتاد . گرگ مرده را انداخت بیرون . باز توی آفتاب جان گرفت بلند شد و فرار کرد .





بشنو از روباه که رفت یک تکه چرم پیدا کرد با یک سوزن گیوه دوزی و شروع کرد به دوختن چرم . گرگ تا آمدوچشمش به روباه افتاد گفت : ای روباه پدر سوخته اگر آمدم پدرت را در میآورم . روباه گفت : پدر سوخته خودت هستی تو با مردم چکار داری فحاشی میکنی آن آدمی بوده حقه باز من بابائی هستم پاره دوز .گرگ گفت : پس من غلط کردم ترا نشناخته بودم حالا خواهشمندم یکجفت کفش برای من بدوز برای اینکه تابستان در بیابان ، بی کفش که راه میروم خیلی ناراحت هستم . روباه گفت : حالا با ادب و با تربیت شدی برو یک گوسفند و یک مقدارقیر بیاور تا یک جفت کفش برایت درست کنم . گرگ فوری رفت یک گوسفند ازیک چوپان دزدید بعد آمد تا به یک دوره گرد ریش سفید رسید جلوش را گرفت و او را پاره پاره کرد و از توی خورجینیکه روی دوشش بود مقداری قیر برداشت و برد جهت روباه . روباه گفت : حالا برو فردا بیا.
صبح که شد گرگ آمد روباه گفت : تمام نشده است زیره و رویه اش مانده برو یک گوسفند دیگر بیاور. گرگ هم رفت و یک گوسفند دیگر آورد . همینطوری روباه هرروز او را میفرستاد که یک گوسفند بیاورد و هر روز خودش را سیر میکرد تا اینکه عاقبت یکروز کار کفش تمام شد گرگ آنرا پوشید و رفت . گرگ که کفشهایش را پوشیده بود رفت تا در صحرا گردش بکند نزدیک ظهر بود .هواهم گرم . قیر ته کفش آب شد گرگ چسبید روی زمین بیابان . چوپان ها که از آن حوالی میگذشتند گرگ را دیدند آنقدر اورا زدند که به حال مرده افتاد . آفتاب که به او خورد جان گرفت بلند شد و فرارکرد .
بشنو از روباه که رفت چند تا ترکه چید آمد نشست به سبد درست کردن گرگ تا آمد روباه را دید فریاد زد ای روباه نابکار اگر نزدیک تو رسیدم میدانم چه به روزگارت بیاورم . روباه گفت : نابکار خودت هستی چرا حرفهای بد میزنی ؟ من آدمی هستم سبدباف آن بابائی بوده حقه باز . گرگ گفت : ای روباه غلط کردم من ترا نشناختم ، حالا خواهش میکنم یک سبد برای جای خوابیدن این زمستان من درست کن که مثل لانه باشد و شبهای زمستان در آن بخوابم . روباه سبدی بافت و به گرگ گفت برو داخل این سبد بنشین تا بدانم اندازه ات میشود یا نه ؟ گرگ داخل سبد نشست روباه دهانه سبد را یواش یواش بافت تا اینکه دیگر دری برای سبد نماند آن وقت سبد را برداشت و برد از بالای تپه ای انداخت به طرف دره . سبد از بالای تپه غلطید و آمد تا افتاد توی دره . چوپانی از آنجا رد میشد چشمش به سبد افتاد . آنرا با خود به منزل برد و به مادرش گفت : مواظب این عسل باش تا بماند برای عیدمان . مادرچوپان همینکه پسرش رفت یک دانه نان لواش آورد تا کمی عسل در بیاورد و با نان بخورد . اما همینکه انگشت در سبد کرد ، گرگ گرسنه انگشت پیرزن را خورد . پیرزن گفت : واخ چه زنبور بدی آورده است از سوراخ سبد داخل آنرا نگاه کرد گرگ بزرگی را داخل آن دید فریاد کشید ، پسرش و همسایه ها با چوب آمدند دور گرگ را گرفتند و آنقدر او را زدند که به حال مرده افتاد . انداختنش جلو آفتاب . خورشید به او تابید زنده شد و فرار کرد برای انتقام از روباه ، همه جا دنبال روباه بود .
روباه هم که میدانست گرگ دنبالش میکند رفت داخل یک آسیاب دید کسی نیست کمی آرد به خودش مالید آمد در آسیاب نشست .
گرگ که از دور روباه را دید فریاد کشید ای روباه پدر سوخته باز هم تو سرمن کلاه گذاشتی حالا پدر ترا در میآورم . روباه گفت : پدر سوخته خودت هستی آن که به تو دروغ گفته حقه باز بوده من آدمی هستم آسیابان ، گرگ گفت : پس ترا به خدا آسیابانی را یادم بده من خیال کردم تو آن روباه حقه باز هستی حالا مرا ببخش خیلی ممنون میشوم اگرآسیابانی را به من یاد بدهی . روباه گفت : مانعی ندارد تا بوده از قدیم بخشش از بزرگان بوده بیا برویم آسیابانی را یادت بدهم .
روباه گرگ را برد در آسیاب دست گرگ را گذاشت زیر سنگ گندم خرد کن گرگ دیگر نتوانست تکان بخورد و روباه کارش که تمام شد فرار کرد .
صبح زود که آسیابان آمد دید یک گرگ با آن حال در آسیاب است پاره سنگی رابرداشت و آنقدر گرگ را زد که مرد و دیگر هم زنده نشد درآفتاب.
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

گل چهره خانم
در زمان قديم در يکي از شهرها مردي زندگي ميکرد که نامش حاتم بود و يک ساختمان داشت که چهل در داشت و هر کس که به آن شهر وارد ميشد حتماً مهمان حاتم ميشد و از يک در ميرفت بعد از خوردن و آشاميدن با يک سيني طلا و يک اسب از آنجا خارج ميشد. يک روز مردي مهمان حاتم شد و از يک در وارد شد و بعد از خوردن و آشاميدن با يک سيني طلا و يک اسب بيرون آمد و خواست که از در دوم برود نگذاشتند.
مرد گفت پس اين چطور نامش را حاتم گذاشته. در شهر ما دختري هست بنام گلچهره که مثل حاتم يک ساختمان چهل دري دارد اگر کسي از هر چهل در داخل شود و بعد از خوردن و آشاميدن يک سيني طلا و يک اسب بگيرد و برود هيچ چيز نميگويند.



همينکه اين سخن به گوش حاتم رسيد بند و بساط را بسته و راهي شهر گلچهره شد، ميرفت و سراغ ميگرفت تا بعد از يکسال به کشور گلچهره رسيد و مهمان او شد و موقعي که خواست برود هر چه پول و اسب دادند قبول نکرد و گفت با گلچهره خانم کار دارم. او را پيش گلچهره بردند و حاتم پس از گفتگوي فراوان با گلچهره تقاضاي ازدواج کرد. گلچهره گفت حاتم اگر راستي مرا ميخواهي من سه تا راز پوشيده دارم و خودم هم نميدانم ولي اگر بروي آنها را فاش کني و براي من تعريف کني با تو ازدواج خواهم کرد. حاتم گفت حالا بگو ببينم چه هستند، گلچهره گفت در يکي از شهرها مردي هست که اذان گوست و هر روز پس از تمام کردن اذان جيغي ميکشد و خودش را کتک ميزند و بعد بيهوش ميشود يک گدائي هم هست نميدانم در کجا ولي هر چه برايش پول بدهي فقط ميگويد انصاف نگهدار، انصاف نگهدار و سومي مردي است که يک قاطر دارد و آن هم توي يک قفس آهني است و هر روز سه بار پس ماندۀ غذاي سگي را با کتک به قاطر مي خوراند، هر گاه سر اين سه نفر را فاش کردي با تو ازدواج خواهم کرد. ولي اين را هم بدان حالا بيست سال است که من اينجا نشسته ام و جوانهائي با شهامت تر از شما هم آمده اند و عقب همين سخن رفته اند ولي برنگشته اند شما هم جوان حيفي هستي نرو چون برنخواهي گشت. حاتم گفت گلچهره خانم کسي که ماهي بخواهد بايد در آب سرد رود، من هم قبول دارم.
حاتم از گلچهره خداحافظي کرد و رو به کوهستان رفت تمام دو سال راه پيمايي کرد روزي در شهري رفت که در مسجد نماز بگزارد ديد مردي دارد اذان ميگويد گفت والله همين جا خواهم ايستاد ببينم اين مرد همان نباشد. موقعي که اذان را تمام کرد ديد جيغي کشيد و به خودش کتک زد و بيهوش شد حاتم ايستاد تا مرد اذان گو بهوش آمد و از پشت بام پائين آمد حاتم خودش را به او رساند و گفت آقا مهمان نمي خواهي؟ اذان گو گفت مهمان خوش آمده روي چشمم نگه مي دارم. به خانه او رفتند موقعي که شام را آورد و سفره را پهن کرد حاتم گفت آقا اگر اين رازت را به من نگويي لب به نان و نمکت نخواهم زد. اذان گو گفت خوب حالا غذايت را بخور بعداً برايت مي گويم. موقعي که سفره را جمع کردند اذان گو گفت حاتم مي دانم شما را چه کسي فرستاده بايد راز گدائي را که مي گويد انصاف نگهدار را فاش کني و برايم بگويي تا من هم تا رازم را به تو فاش کنم. از او خداحافظي کرد رو به دشت و صحرا گذاشت رفت و رفت تا به يک درياي بزرگي رسيد، دو سه روز همچنان سرگردان در کنار دريا به اين طرف و آن طرف مي رفت و ناله و زاري مي کرد و راهي پيدا نمي کرد. روز سوم در کنار دريا نشسته بود و به صداي امواج آن گوش مي داد که ناگهان ديد ماهي بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و به حاتم گفت حاتم اگر به ما يک خوبي بکني هر چه بخواهي برايت خواهم داد حاتم گفت مگر شما کاري داريد، ماهي گفت در يک فرسخي اين دريا يک ماهيگير پير با پسرش زندگي مي کند و حالا سه روز است که دختر پادشاه ما را گرفته و برده و تا حال نکشته و نفروخته اگر بروي و دختر را از او بگيري و به اينجا بياوري هر آرزويي داشته باشي بر آورده خواهم کرد. حاتم فوري به راه افتاد رفت و رفت تا به کلبه ماهيگير رسيد در زد در را باز کرد و داخل کلبه شد و با هر زحمتي بود ماهيگير را راضي کرد و ماهي را از او گرفت و به دريا بازگشت و ديد عجب ماهي خوشگل و قشنگي است و موقعي که به دريا رسيد ماهي را در جلو چشم ماهي اولي به دريا انداخت. ماهي که به حاتم قول داده بود هر آروزيي داشته باشد برآورده خواهد کرد دو سه روز ناپديد شد بعد از دو سه روز حاتم ديد ماهي آمد و از حاتم خيلي عذرخواهي کرد و گفت ببخش که دو روز است به سراغ شما نيامده ام چون به خاطر زنده ماندن دختر پادشاهمان جشن گرفته بوديم، حالا هر چه مي خواهي بگو تا برايت انجام بدهم. حاتم گفت مي خواهم به آن طرف دريا بروم ماهي هم هرچند راضي نبود ولي چون قول داده بود حاتم را به پشتش سوار کرد و به آن طرف دريا برد.
حاتم مدت هجده ماه راهپيمايي کرد. از شهري مي گذشت ديد يک نفر يک نفري خيلي آه و زاري مي کند به پيش آمد و يک درهم پول به دستش گذاشت ديد مرد گفت آقا لطفاً انصاف نگهدار حاتم از شنيدن اين حرف خيلي شاد شد و گفت آقا مي تواني براي بنده مهمان بشوي؟ مرد گفت چرا آقا لطف کرده ايد اگر چنين کاري بکنيد. حاتم دست او را گرفت و به آن خانه اي که کرايه گرفته بود آمدند. موقعي که شب شد حاتم گفت آقا شما لطفاً اين سرت را برايم بگو هر چه هم بخواهي برايت تهيه مي کنم و پول هم مي دهم. مرد گدا گفت حاتم اگر ميخواهي از راز من با خبر شوي بايد مرا از راز مردي خبر کني که مي گويد يک قاطر دارد و يک سگ و هر روز سه بار از غذاي پس مانده به قاطرش مي دهد اگر قاطر نخورد با يک چوب به او مي خوراند. حاتم خواست که صبح از او خداحافظي کند، مرد گفت مي دانم عاشق چه کسي شده اي ولي محال ممکن است عقب اين مرد بروي و بتواني برگردي چون بايد از ميان هفت برادران که ديو هستند بگذري، بايد از هفت در بسته و از هفت در باز بگذري بايد از درياي آتشين که مثل شعله از آن بخار بلند مي شود بگذري اگر برگردي از مرگ نجات خواهي يافت والاجوان حيف هستي، گدا زياد گفت حاتم کم شنيد و از او خداحافظي کرد و رو به دشت و صحرا گذاشت. پس از هفت ماه راه پيمايي نزديکي هاي ظهر بود که ديد سه تا ديو با هم دعواي سختي مي کنند جلو رفت و از آنها خواست که کمي راحت باشند موقعي آنها ساکت شدند حاتم گفت چرا دعوا مي کنيد؟ گفتند ما سه تا از بهترين ارثيه هاي حضرت سليمان را بدست آورده ايم که مي خواهيم آنها را ميان خودمان قسمت کنيم ولي هيچ کدام راضي نيستيم. حاتم گفت قبول داريد من ميان شما قسمت کنم؟ گفتند چرا قبول نداريم و در دلشان گفتند خوب است پس از قسمت کردن گرسنه هستيم او را هم مي خوريم حاتم گفت آنها چه هستند؟ گفتند اول اين کلاه است که اگر به سرت بگذاري به عشق حضرت سليمان من از چشم ها ناپديد بشوم تو همه را مي تواني ببيني ولي هيچ کس تو را نمي تواند ببيند. دوم اين سفره است که اگر بگويي باز شو به عشق حضرت سليمان باز مي شود و همه رقم غذا و ميوه روي آن حاضر مي شود. سوم اين قاليچه است که اگر روي آن بنشيني و بگويي به عشق حضرت سليمان مرا در فلان شهر زمين بگذار و چشمهايت را ببني فوري تو را به مکان مقصودت خواهد رساند حاتم گفت حالا من سه تا تير مي اندازم هر کس اول آمد و تير را با خود آورد کلاه به او مي دهم به دومي سفره و به سومي هم قاليچه را خواهم داد حاتم تيرها را در آسمان رها کرد و کلاه را به سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا دم در خانه مردي بگذار که مي خواهم سرش را فاش کنم و چشمش را بست که ديد در همان جا بر روي زمين است بلند شد و در زد مرد به دم در آمد گفت کيست؟ حاتم گفت مهمان نمي خواهي؟ مرد گفت مهمان خوش آمده. حاتم داخل حياط شد و پس از شستن دست و رويش به اتاق رفت و پس از کمي استراحت موقع شام شد و شام را آوردند. حاتم گفت من آمده ام از رازت با خبر شوم تا آن نگفته اي من از نان و نمکت نخواهم خورد. مرد گفت خيلي خوب حالا غذايت را بخور بعد از خوردن غذا برايت مي گويم حاتم در دلش دعا مي خواند که اين هم مثل آنها نگويد و برو عقب فلان سر که فلان کس دارد. موقعي که از غذا دست کشيدند و سفره را جمع کردند مرد گفت حاتم جان شما جوان حيفي هستي که بخاطر يک راز جان خودت را از دست بدهي بيا اين سنگ شيطان را از دامنت بريز و سلامت برگرد. حاتم گفت آقا من به شما گفتم براي چه آمده ام مرد گفت بيا سري به بيرون بزنيم تا بعداً رازت را برايت تعريف کنم. موقعي که به حياط رسيدند مرد به حاتم گفت آن قبرستان را مي بيني آنها به خاطر همين راز من جانشان را از دست داده اند حاتم خشمگين شد و با صداي بلندي گفت قبول دارم ديگر چانه بازي لازم نيست، مرد گفت حالا خوب گوش کن من عاشق دختر عمويم شدم و با هر زحمتي بود با او ازدواج کردم هنوز يک سال از ازدواجمان نمي گذشت که دو سه بار او نيمه هاي شب از جايش بلند مي شد و مي رفت و نزديکي هاي صبح مي آمد اين را من نمي دانستم ولي نوکرم روزي آمد گفت آقا شما هر شب آن هم آن وقت شب کجا مي رويد هم من را ناراحت مي کنيد و هم خودتان را. من هم مي ديدم که اسبم دارد کم کم لاغر و شکسته مي شود فوري فهميدم اين کار دختر عمويم است به نوکرم گفتم اگر امشب آمدم هر چه اصرار کردم اسب را نده نيمه شب بود که ديدم کسي مرا صدا مي کند و مي گويد آقا زود باش بلند شو من هراسان از خواب برخاستم ديدم نوکرم است گفتم چه خبر شده؟ گفت زنتان اسب را با زور از من گرفت لباس هاي شما را هم پوشيده بود نمي دانم به کجا رفت من با لباس خواب به اسب غلامم سوار شدم و خودم را از عقب به زنم رساندم هر چه او رفت من هم سايه به سايه او رفتم تا اينکه به ميان دو کوهي رسيديم او اسبش را آنجا بست و داخل يک ساختمان شد من هم اسبم را در کنار اسب او بستم و با او داخل حياط شدم و دم در ايستادم ديدم که مردي با خشونت گفت بي عرضه شوهرم به نوکرمان گفته بود که اسب را ندهد ولي با هر زحمتي بود او را راضي کردم که اسب را بدهد به آن جهت دير آمدم بعد از آن به پايکوبي و رقص و مشروب خوردن مشغول شدند و من خيلي ناراحت شدم زود آمدم به اسب خودم سوار شدم و اسب غلامم را جا گذاشتم و به خانه برگشتم نزديکيهاي صبح بود که زنم آمد و اسب را به غلامم داد و گفت چرا امشب اين اسب مرده را به من داده بودي که من دير رسيدم حالا اگر پسر عمويم بگويد چه بگويم؟ موقعي که از خوردن صبحانه فارغ شديم گفتم عزيزم تو شبها کجا مي روي که مرا تنها مي گذاري؟ گفت هيچ جا. من زياد گفتم او کم شنيد تا اين که با هم دعواي سختي به راه انداختيم نگو آن مردي که ارباب اين ها بود به او جادوئي ياد داده که انسان را به صورت حيوانات در مي آورد. دختر عمويم دعايي خواند و من تبديل به يک الاغ شدم و مرا به مردي کرايه داد و هر روز با من خاک و ماسه مي کشيدند هر روز به من علف مي دادند ولي من نمي خوردم فقط نان مي خوردم روزي صاحبم در حياط ايستاده بود که من هم در سايه ديوار خوابيده بودم دو تا کبوتر آمدند لب بام نشستند اولي گفت خواهر جان دومي گفت جان خواهر اولي گفت خواهر جان اين همان محمد است که دختر عمويش او را به اين صورت در آورده ما هم اين يک پر را که از بال پريان است به زمين مي اندازيم صاحبش آن را در آب بجوشاند و با آن آب بدن خرش را بشويد تا او دوباره به صورت اولش برگردد اين را گفتند و رفتند. صاحبم به گفته هاي کبوتر عمل کرد و مرا شست و باز من به صورت انسان در آمدم از او خداحافظي کردم و به خانه ام آمدم و کتک مفصلي به زنم زدم او باز يک دعايي خواند و من به صورت يک سگ در آمدم و در کوچه و بازار ول ول مي گشتم تا اينکه به جلو مغازه گوشت فروشي رسيدم به جلو من استخوان انداختند من نخوردم همچنان به چشم هاي حسرت آلود به او نگاه مي کردم و مرد گوشت که خيلي لياقت دار و فهميده بود زود که به من نگاه کرد ديد من با آن سگ هاي ديگر فرق دارم مرا به خانه اش برد. چند روزي به اين گونه گذشت تا اينکه مثل دفعه اول دم حياط ايستاده بوديم که دو تا کبوتر روي ديوار نشستند و بعد از گفتگوي زياد گفتند اولا ما يک دعا مي خوانيم که آن را حفظ کني و بخواني و به روي دختر عمويت پف کني او به صورت يک قاطر در مي آيد و در ثاني ما يک عدد از پر پريان را به زمين مي اندازيم اگر قصاب آن را بردارد در آب بجوشاند و تو را در آن بشويد همان محمد خواهي شد. قصاب همچنين کرد من به صورت انسان در آمدم و دعا را نيز برايم ياد داد بعد از اين که به خانه آمدم کتک مفصلي به زنم زدم و افسون را خواندم و او را به صورت قاطر در آوردم و حالا آن قاطر را که مي بيني دختر عمويم است و هر روز پس ماندۀ غذاي سگم را با کتک به او مي خورانم. اين بود رازم که شنيدي و حالا حاضر شو تا بکشمت. حاتم گفت لطفاً کمي اجازه بده تا دو رکعت نماز بگزارم. مرد گفت هيچ عيبي ندارد صد رکعت بخوان حاتم رفت که در بيرون وضو بگيرد کلاه را بر سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا نزد گدائي که مي گويد انصاف نگهدار بگذار و چشمهايش را بست و رفت، مرد هر چه گشت حاتم را پيدا نکرد، اما قاطر را به صورت را انسان در آورد و خودش را کشت.
موقعي که حاتم نزد گدا رسيد و قضيه را گفت گدا هم گفت حالا گوش کن تا من رازم را به تو بگويم، ما دو نفر بوديم نام من حسن و نام دوستم حسين بود و از زمان کودکي با هم بوديم تا اينکه بزرگ شديم من دهقان شدم او هم چوپان شد. روزي در يک کوه يک خزانه پيدا کرديم من به حسين گفتم شما برو و آنها را با طناب بالا بفرست بعد تو را بالا مي کشم و طلا ها را قسمت مي کنيم ولي من او را بالا نکشيدم بلکه شيطان بر دلم خيمه زد و يک سنگ بزرگي را به سرش انداختم و او مرد و من هم فوري کور شدم. از آن زمان به همه مي گويم انصاف نگهدار. حاتم از او خداحافظي کرد و سوار قاليچه شد و خودش را به خانه مرد اذان گو رسانيد و قصه گدا را برايش تعريف کرد. اذان گو گفت پس گوش کن به سر من. روزي بالاي مسجد اذان مي گفتم که ديدم در پائين دختري ايستاد که آنقدر قشنگ بود که حد نداشت من عاشق او شدم و پس از تمام کردن اذان پائين آمدم و با اصرار فراوان او را به خانه ام مهمان آوردم و بعد از چند روزي از او تقاضاي ازدواج کردم گفت آقاي مومن من پري هستم و نمي توانم با انسان زندگي کنم ولي من قول دادم که او هر طوري بخواهد همان طور با او رفتار کنم. او از من خواست تا هيچ موقع به ميان دو کتفش دست نزنم با او ازدواج کردم يک سال از زندگي مان مي گذشت تا اين که يک شب به ميان کتفش دست زدم ناگهان از خواب پريد و بچه اي را هم که داشتيم با خود برداشت و پرواز کنان رفت. هر چه به خودم کتک زدم ديگر هيچ فايده اي نداشت. ميان دو کتفش دو تا بال وجود داشت و حالا دو سال از اين واقعه مي گذرد و موقعي که اذان را تمام مي کنم او را همان جا مي بينم و ناچار به خودم کتک مي زنم و بيهوش مي شوم. حاتم از او هم خداحافظي کرد سوار قاليچه شد و به نزد گلچهره آمد و سر هر سه مرد را تعريف کرد و با او ازدواج کرد.
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

مرد جوجه فروش
درزمان سابق گفته بودند که در اصفهان جوجه خروس را خوب می خرند . یک مردی می آید و صدتا جوجه خروس میخرد و حرکت می کند به طرف اصفهان . موقعی که وارد اصفهان شد رفت در گوشه ای منزل کرد . مردم اطراف او را گرفتند وگفتند که :« جوجه خروس ها را دانه ای چند میفروشی؟» گفت :« خودم خریدم دانه ای دو تومن و می فروشم سه تومن.» مردم گفتند :« شنیده ای که اصفهان جوجه خروس خوب می خرند اما نه به این قیمت . جوجه خروس دانه پانزده قران است!» مرد بیچاره تا دو روز فروش نکرد ، بعد از دو روز یک زن بسیار دانائی آمد و پرسید :« جوجه خروس هارا دانه ای چند می فروشی ؟» گفت :« دانه ای سه تومن » زن که مقصودش این نبود که پول بدهد و ازاین مرد بیچاره جوجه خروس بگیرد گفت :« خیلی خوب ، بلند شو همه جوجه خروس هات را بردار برویم در خانه ما و پولش را هم بگیر.» مرد بیچاره خوشحال شد و فکر کرد که حالا خوب شد . هردوروانه شدند به طرف منزل زن .


رسیدند جلو یک مسجد که دو تا در داشت . زن جوجه خروس ها را برداشت و به مرد گفت :« همین جا بنشین تا من پولش را برات بیارم » از این در داخل مسجد شد و از در دیگررفت به طرف منزلش . در منزل دوتا دختر داشت ، حکایت مرد جوجه فروش را برای آنها گفت . دختر بزرگش گفت :« آن مردجوجه فروش کجاست ؟» مادرش گفت :« پشت در مسجدی که دو تا در دارد نشسته و در انتظارمن است که براش پول ببرم .» دختر گفت :« مادر میخوای من برم و لباس هاش را از تنش در بیارم و بیام » مادرش گفت :« برو انشاءالله زودتر از من بیایی » دختر آمد پشت در همان مسجد دید که مردنشسته و سر به زانوی غم فرو برده ، گفت :« ای برادرچرا سر به زانوی غم فرو بردی ؟» مرد بیچاره حکایت را براش گفت . دختر خیلی دلسوزی کرد و گفت :« برادر! حتماً خرجی وپول هم نداری ؟» گفت :« نه» دخترگفت :« من یک بچه دارم که مشربه را توی چاه انداخته تو بیا اونو بیرون بیار و مزدت رو بگیروخرج کن .» باز مرد صاف وساده گول خورد و حرکت کرد تا آمد رسید لب چاهی که دخترنشان داد . لباسهاش را از تنش درآورد ورفت تو چاه . دختر هم لباس های مرد را برداشت و رفت خانه به مادرش گفت :« دیدی که من رفتم لباس هاش را درآوردم » دختر کوچکترهم گفت :« مادر اگراجازه بدی من میرم و از هیکل لختش هزار تومان پیدا می کنم و میارم » مادرش گفت :« برو، اگه چنین کاری کردی یک درجه از من حقه بازتری» دخترک حرکت کرد آمد لب چاه دید یک مردغریبه --- و عریان بر سر چاه نشسته ، گفت :« برادر! چرا --- هستی ؟» مرد بیچاره حکایت را گفت، دختر گفت :« اگه با من شرط کنی که من هر جا ترا بردم و هر چه از تو پرسیدم بگی « آره » من میرم یک دست لباس خیلی اعلا برات میارم » مردگفت :« خیلی خوب » دختررفت و یکدست لباس خیلی اعلا آورد و داد به مرد .مرد جوجه فروش لباس را پوشید و حرکت کردند ورفتند تو بازارجلو دکان زرگری ، دختر به مرد جوجه فروش گفت :« فقط من از تو پرسیدم بگو « آره » گفت :« خیلی خوب » دختر گفت :« آقای زرگر ما قدری طلاآلات لازم داریم » زرگر چون نگاهش به قیافه این مرد و زن افتاد گفت :« خانم! دکان ما متعلق بشما دارد هر چه بخواهید از خودتان است .» دختر رفت یک انگشتر گرانبها برداشت و به مرد گفت :« آقا! این انگشتر را برداریم ؟» مرد گفت :« آره » خلاصه دختر همینطور بقدر هزار تومان طلا برداشت و نشان مرد داد و پرسید :« خوبست ؟» مرد هم گفت :« آره » بعد دست در بغل کرد و گفت :« مث اینکه پولهام تو منزل مونده » آنوقت به زرگر گفت :« آقا! پولهام تو منزل مونده این آقا اینجا باشه تا من برم پولهام را بردارم وبرگردم .» زرگر بیچاره که نمی دانست این دختر حقه باز است گفت :« اشکالی نداره ، آقا شما اینجا هستید تا خانم بروند و پول بیاورند؟» مرد هم به عادت خودش گفت :« آره » دختر هم طلاها را برداشت و حرکت کرد رفت منزل و به مادرش گفت :« دیدی که از تن لختش چقدر طلا آوردم ، به اندازه هزار تومان » کادرش گفت :« احسنت به تو که دخترم هستی!» القصه برویم سروقت زرگر بیچاره که دو ساعتی طول کشید دید کسی پیدا نشد گفت :« آقا! خانم دیرکردند » مرد گفت :« مگر نرفتند پول بیاورند ؟» مرد گفت :« آره » زرگر دید نه خیر آمدن خانم از حد گذشت و هر چه هم از این مرد می پرسه به غیر از « آره » چیز دیگری نمیگوید .زرگر بیچاره فهمید که زن سرش کلاه گذاشته بنا کرد سرو صدا کردن . اهل بازار جمع شدند گفتند :« این مرد را ببر پیش حاکم » زرگر ، مرد جوجه فروش را برد پیش حاکم . حاکم چون از موضوع باخبر شد گفت :« زن چطور شد ؟» باز هم مرد گفت :« آره » حاکم پرسید « مگه زن تو نبود؟» مرد گفت :« آره » حاکم دید نه خیر هر چه می پرسد جواب آره است پس حکم کرد مرد را بخوابانندش . مرد را خواباندند و بنا کردند او را شلاق زدن . مرد بیچاره فریاد زد :« نزنید خدا لعنتش کند که بخواهد جوجه خروس بیاورد اصفهان بفروشد!» حاکم گفت :« یعنی چه ؟» مرد جوجه فروش حکایت را از اول تا به آخر بازگفت . آنوقت مرد جوجه فروش را آزاد کردند و گفتند :« برو، اما دیگه جوجه خروس به اصفهان نیار برای فروش!!»
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

هوس هاي مورچه اي

يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کند و بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز
مي خورد و مي افتاد.




هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جور» به او پاداش
مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»
مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کند و گذاشت و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار
دست و پايش در عسل شد استوار

از تپيدن سست شد پيوند او
دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.»

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم
تا از اين درماندگي بيرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 09-11-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

وامق و عذرا

در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند.
در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد.
فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته
سرايندگان رود برداشته اند
به نيك اختري راه برداشته اند
و تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد.
حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند.
چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه
هر آن گه او بوي و رنگ آمدي
چون بر گل و مشك تنگ آمدي
چون از جامه آن ماه برخاستي
به چهره جهان را بياراستي
نامش را عذرا نهادند
چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد.
به نيزه كه از جا برداشتي
به پولاد تيز بگذاشتي
بسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد.
فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند:
زن بد اگر چون مه روشن است
مياميز با او كه اهرمن است.
هر آن مرد كو رفت بر راي زن
نكوهيده باشد بر رايزن
براي زن اندر ز بن سود نيست
گر آتش نمايد بجز دود نيست
اين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق
مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت:
همان كسي كه جان داد روزي دهد
چو روزي دهد دلفروزي دهد
وامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفان
جهانديده و كارديده بسي
پسنديده اندر دل هر كسي
روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي
چنين گفت: كاي پرهنر يار من
تو آگاهي از گشت پرگار من
و نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز
به كشتي نشستند هر دو جوان
شده شان سخنها ز هر كس نهان
پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه!
دل هر دو برنا برآمد به جوش
تو گفتي جدا ماند جانشان ز هوش
از آن كه
ز ديدار خيزد همه رستخيز
برآيد به مغز آتش مهر تيز
عذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد.
وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها
نمي كند.
چه پتياره پيش متن آورد باز
كه دل را غم آورد و جان را گداز
كه داند كنون كان چه دلخواه بود
پري بود يا بر زمين ماه بود.
چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت:
نگه دار فرهنگ و راي روان
بر اين دلشكسته غريب جوان

ز بيدادي از خانه بگريخته
به دندان مرگ اندر آويخته
از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت:
به شامس به زنهار شاه آمده است
بدين نامور بارگاه آمده است
يكي نامجوي به بالاي سرو
بنفشه دميده به خون تذرو
شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و
بدو گفت كام تو كام منست
به ديدار تو چشم من روشن است

سوي خانه و شهر خويش آمدي
خرد را به فرهنگ بيش آمدي
در اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد.
فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند.
همي ديد دزديده ديدارشان
ز پيوستن مهر بسيارشان
عذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند و گفتند
كه ديدي كه هرگز جواني چنوي
به گفتار و فرهنگ بالا و روي

بگفتند هر گز نه ما ديده ايم
نه از كس به گفتار بشنيده ايم

به بخت تو اي نامور شهريار
به دست تو انداختش روزگار

آن روز و روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اما چند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه با فرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازوي مرا بيازمايد
اگر دشمني هست پرخاشجوي
سزد گر فرستي مرا پيش اوي

چو من برگشايم به ميدان عنان
بكاومش ديده به نوك ستان

ببيند سر خويش با خاك پست
اگر شير شرزه است يا پيل مست
شاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرين خواند
از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود
مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كه در دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به ‌آسمان كرد، و به زاري گفت: اي داور دادگر
گواه تو بر من به دل سوختن
به مغز اندرون آتش افروختن

غمم كوه و موم اين دل مهرجوي
چگونه كشم كوه را من به موي

شكسته است و خسته است اندر تنم
به رنج دل اندر همي بشكنم

تو مپسند از آن كس كه بر من جهان
چنين تيره كرد آشكار و نهان

مرا بسته دارد به بند نياز
خود آرام كرده به شادي و ناز

ستاره تو گفتي به خواب اندرست
سپهر رونده به آب اندرست
چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اين زندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.
فلاطوس يكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه
بسي آزمودند كارآگهان
چنين كار هرگز نماند نهان
فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و
به عذرا چنين گفت: اندر جهان
بلا به تر از هر زني در زمان
تو اندر جهان از چه تنگ آمدي
كه بر دوره خويش ننگ آمدي
به يك بار شرمت برون شد ز چشم
ز بي شرمي خويش ناديدت خشم
چنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و او را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و به درد گفت:
كه در شهر خويش اندرين بوستان
چنانم كه در دشت و شهر كسان
سراي پدر گشته زندان من
غريوان دو مرجان خندان من
همي كند آن گلرخ نورسيد
همي خون چكانيد بر شنبليد
همي گفت اي بخت ناسازگار
چرا تلخ كردي مرا روزگار
آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب
به طوفان چنين گفت كاي بد نشان
شده نام تو گم ز گردنكشان
مگر خانه ديو آهرمن است
كه تخم تباهي بدو اندر است
شما را فلقراط بنواخته است
به كاخ اندرون جايگه ساخته است
و چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كه
پذيرفت وامق روشن خرد
كه هرگز به عذرا به بد ننگرد
دل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر و تعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارش را به ستم از او دور كرده اند.
همي كرد در خانه در دل خروش
تو گفتي روانش برآمد به جوش
گشاد از دو مشكين كمندش گره
ز لاله همي كند مشكين زره
همي گفت وامق دل از مهر من
بريد و نخواهد همي چهر من
كسي را چيزي بود آرزو
بجويد ز هر كس بگويد كه كو
بيامد كنون مرگ نزديك من
به گوهر شود جان تاريك من
تن وامق اندر جهان زنده باد
برو بر شب و روز فرخنده باد
چون من گيرم اندر دل خاك جاي
روان بگذرانم به ديگر سراي
دلش باد خر به سوي دگر
به از من روي و به موي دگر
باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگ خصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بود وي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از گاه جواني بخت از او برگشته بود سالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:50 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها